پرسشهاى اكتبر
آيا انقلاب روسيه كودتا بوده؟ و آيا از ابتدا محكوم بوده است و زودرس؟
سخنرانى دانيل بنسعيد
ترجمه: تراب حقشناس
در «سامان نو» شمارهى ۴ كه به مناسبت نودمين سالگرد انقلاب روسيه منتشر شد، كوشش ورزيده شد كه از زواياى گوناگون به تجربهى انقلاب روسيه پرداخته شود. در ادامهى اين مبحث، دست به انتشار نوشتارى از دانيل بنسعيد زدهايم. وى اين نوشتار را يازده سال پيش و در اوج مباحث پيرامون فروپاشى شوروى و در هشتادمين سالگرد انقلاب اكتبر نوشته است. بىشك نقد، پژوهش و بازنگرى تجربهى انقلاب اكتبر از مهمترين وظايف جنبش سوسياليستى است. بدين سان، و از آنجا كه دانيل بنسعيد در اين نوشتار، نكات تازه و مهمى را دربارهى انقلاب اكتبر مطرح كرده است، به انتشار «پرسشهاى اكتبر» كه تبديل به يك سند مهم تاريخى شده است، روى آوردهايم.
"سامان نو"
* * * * * * * * *
سخنرانى دانيل بنسعيد*
۱۲ اكتبر ۱۹۹۷
ترجمه: تراب حقشناس
اگر به مناسبت يا به بهانۀ هشتادمين سالگرد انقلاب اكتبر به آن نگاهى انتقادى بيفكنيم پرسشهاى متعددى چه تاريخى و چه برنامهاى برايمان مطرح مىشود. داوِ بحث داوى ست** بزرگ. بىكم و زياد مىتوان گفت كه قابل فهم بودن اين قرن (كه دارد به پايان مىرسد) و نيز توانايى ما براى نجات ميراث گذشته از فراموشى جهت حفظ آيندهاى كه اقدام انقلابى در آن شكوفا شود، دقيقاً به اين داو بستگى دارد.
حتى پيش از ورود به انبوه اسناد نوينى كه در پى گشايش آرشيوهاى شوروى در دسترس قرار گرفته (كه بدون شك پرتوهاى نوين و مشاجرات جديدى بر مىانگيزند)، بحث به ديوار ايدىٔولوژى آمادۀ مصرف حاكم برخورد كرده است كه تسلط آن را از جمله در سوگوارىهايى كه اخيراً به نحوى همگانى براى فرانسوا فوره (۱) برگزار شد ديدهايم. در اين زمانۀ ضدِ رفرم، و حاكميت ارتجاع شگفتآور نيست كه نام لنين و تروتسكى را نتوان بر زبان آورد، درست مانند نام روبسپير و سان ژوست در زمانى كه ارتجاع سلطنتى به جاى جمهورى نشست.
براى هموار كردن راهِ گفتگو مىتوان از سه ايدهاى آغاز كرد كه امروز وسيعاً رواج دارد:
۱ـ اكتبر به مثابۀ انقلاب، بيشتر نام نمادين توطىٔه يا كودتايىست كه طى آن يك اقليت، دركِ اقتدارگرايانۀ خود را از سازماندهى اجتماعى و به سود قشر نخبگان جديد، يكجا و از بالا به ديگران تحميل كرده است.
۲ـ تمام تحولات انقلابى روسيه و ناكامىهاى اقتدارگرايانۀ آن به سرچشمه يا نطفه بندىاش، به نوعى گناه نخستين منسوب مىگردد يعنى به ايده (يا به گفتۀ فرانسوا فوره، به "شور") انقلابى. در اين معنا تاريخ به تبارشناسى و تحققِ اين انديشۀ انحرافى تقليل داده مىشود، همراه با ناديده گرفتن تشنجهاى واقعى عظيم و حوادث سترگ و نيز اين نكته كه پايان هيچ مبارزهاى قاطعانه روشن نيست.
۳ـ سرانجام، انقلاب روسيه از قرار، محكوم است به اينكه آن را هولناك و فجيع بشمارند چون تاريخ آن را "زودرس" زاىٔيده است و محكوم است به اينكه آن را همچون تلاشى ارزيابى كنند جهت تسريع جريان و آهنگ تاريخ، درحالى كه "شرايط عينى" براى فرارفتن از سرمايهدارى فراهم نيامده بوده است. به عبارت ديگر، رهبران بلشويك به جاى اينكه اين خردمندى را داشته باشند كه طرحشان را "خودشان محدود" (۲) كنند عوامل فعال اين نابهنگامى [تاريخى] شدند.
۱ـ انقلاب يا كودتا؟
انقلاب روسيه نه نتيجۀ يك توطىٔه بلكه انفجار تضادهايى بر بستر جنگ [جهانى اول] است، تضادهايى كه محافظهكارىِ استبدادى رژيم تزارى آنها را انباشته بود. روسيه در آغاز قرن ]بيستم[ جامعهاى ست در بُنبست و نمونهاىست بارز از "رشد ناموزون و مركب"؛ كشورىست كه در عين سلطهگر بودن وابسته است، كشورى كه مشخصات فىٔودالى روستا را (كه از لغو رسمى سرواژ در آن هنوز نيم قرن نگذشته است) با متمركزترين مشخصات سرمايهدارى شهرى يكجا جمع كرده است؛ در عين آنكه ابرقدرت است، به لحاظ فنآورى و مالى (وام)، كشورى ست تابع. شكايتنامۀ كشيش گابون در جريان انقلاب ۱۹۰۵ سندىست حقيقى از حاكميت فقر و بينوايى در كشور تزارها. محافظهكارى اقليت حاكم، لجاجت مستبدانۀ تزار، ناپيگيرى بورژوازى كه زير فشار جنبشِ تازهپاى كارگرىست، همگى راه را سريعاً بر تلاشهاى خواستار اصلاحات مىبندند.
وظايف انقلاب دموكراتيك، بدين ترتيب، به عهدۀ نيروى سومى قرار مىگيرد كه برخلاف انقلاب فرانسه، پرولتارياى مدرنى است كه بهرغم در اقليت بودن، خود جناح پيشرونده و پوياى انقلاب را تشكيل مىدهد.
بر اساس همۀ اينهاست كه "روسىۀ مقدس" به صورت "حلقۀ ضعيف" در زنجيرۀ امپرياليسم درآمده است. آزمون جنگ به اين بشكۀ باروت آتش افكند. تحول فرآيند انقلابى در فاصلۀ فوريه و اكتبر ۱۹۱۷ به خوبى نشان مىدهد كه مسأله نه بر سرِ توطىٔهاىست كه اقليتى از مبلغان حرفهاى آن را سامان داده باشند، بلكه جذب سريع يك تجربۀ سياسى در سطح تودهاى، دگرديسى آگاهىها و جابجايى داىٔمى توازن نيروهاست. تروتسكى در اثر سترگ خود "تاريخ انقلاب روسيه" اين راديكاليزه شدن را در بين كارگران، دهقانان و سربازان، از اين انتخابات سنديكايى تا انتخابات بعدى، از اين انتخابات شهردارى تا انتخابات بعدى، به دقت تحليل مىكند.
در حالى كه بلشويكها تنها ۱۳درصد نمايندگان كنگرۀ شوراها را در ماه ژوىٔن (۱۹۱۷) دارا بودند، جريان امور پس از روزهاى ژوىٔيه و كوشش كورنيلف براى كودتا به سرعت تغيير كرد. بدين معنا كه بلشويكها در ماه اكتبر بين ۴۵ تا ۶۰ درصد نمايندگان را دارا بودند. قيام نه تنها يك ضرب شست قرين موفقيت و غافلگير كننده نبود، بلكه سرانجام و پايان موقت يك زورآزمايى بود كه طى يك سال به مرحلۀ پختگى رسيده بود، سالى كه طى آن روحىۀ تودههاى عادى مردم همواره در چپِ احزاب و رهبرى آنان قرار مىگرفت، نه فقط نسبت به احزاب سوسيال رولوسيونر، بلكه حتى نسبت به حزب بلشويك يا بخشى از رهبرى آن (تا آنجا كه حتى تصميم دربارۀ قيام را نيز شامل مىشد).
از طرف ديگر، همين امر است كه نشان مىدهد قيام اكتبر در مقايسه با خشونتهايى كه پس از آن پديد آمده، خشونت كمتر و تلفات انسانى قابل اغماض و بسيار محدودترى داشته است، البته با درنظرگرفتنِ تمايز بين تلفات انسانى انقلاب اكتبر به طور خاص (از هر طرف كه بوده) و تلفات جنگ داخلى از ۱۹۱۸ به بعد كه قدرتهاى خارجى و در راس آنها فرانسه و انگليس از آن حمايت مىكردند.
اگر منظور از انقلاب خيزش تحولىست كه از پايين يعنى از آرمانهاى ژرف تودهها مايه مىگيرد و نه تحقق يك برنامۀ آنچنانى كه فرآوردۀ ذهن مجموعهاى از نخبگان باشد، شكى نيست كه انقلاب روسيه به معنى كامل كلمه انقلاب است. كافىست به مصوبات قانونى نخستين ماههاى رژيم جديد مراجعه كنيم تا ببينيم كه مناسبات مالكيت و قدرت تا چه اندازه به نحوى راديكال واژگون شده، گاه سريعتر از آنچه پيشبينى شده يا مورد نظر بوده و گاه تحت فشار اوضاع جارى حتى ازآنچه مطلوب بوده نيز فراتر رفته است. كتابهاى متعددى هست كه اين شكستگى در نظم جهان را گواهى مىدهد (نك. به "ده روزى كه دنيا را تكان داد" ازجان ريد) و نيز بازتاب بينالمللى بلافاصلۀ آن (نك. به "انقلاب اكتبر و جنبش كارگرى اروپا" از گروه نويسندگان) (۳).
مارك فرو به ويژه در كتاب "انقلاب ۱۹۱۷" و "تولد و فروپاشى رژيم كمونيستى در روسيه" (۴) تأكيد مىكند كه در آن لحظه كمتر كسى بر سقوط رژيم تزارى تأسف مىخورد و براى آخرين ديكتاتور اشك مىريخت. مارك فرو برعكس، بر واژگونگى جهان پافشارى مىكند، واژگونىاى كه تا اين حد خصلتنماىِ يك انقلاب اصيل است: آنجا كه در بندر اودسا، دانشجويان برنامۀ جديد تاريخ را به استادان ديكته مىكردند؛ در پتروگراد، كارگران كارفرمايان را مجبور مىكردند تا "حقوق جديد كارگرى" را بياموزند؛ در ارتش، سربازان قاضى عسكر را به جلسات خود دعوت مىكردند تا او معناى جديدى به زندگى خود بدهد. در برخى مدارس كودكان حق خويش را براى يادگيرى بُكس مطالبه مىكردند تا بدين وسيله بزرگترها را وادار كنند به حرفشان گوش بدهند و به آنان احترام بگذارند...".
اين خيزش ابتدايى انقلابى در طول دهۀ ۲۰ بهرغم قحطى و عقبماندگى فرهنگى، در تلاشهاى پيشتازانه در عرصۀ تغيير شيوۀ زندگى همه جا احساس مىشد يعنى در اصلاح آموزش و پرورش، در قوانين مربوط به خانواده، در بلندپروازىهاى شهرسازى و در نوآورىهاى گرافيك و سينما. بازهم همين خيزش انقلابىست كه مىتواند تضادها و ابهامات تحول سترگى را كه در فاصله بين دو جنگ به نحوى پردرد و رنج رُخ داد توضيح دهد يعنى دورهاى كه ترور و سركوب بوروكراتيك و نيروى اميد انقلابى هنوز درهم آميخته بودند. هيچ كشورى تاكنون در جهان نبوده است كه چنين دگرديسى تند و خشنى را زير تازيانههاى يك بوروكراسى فرعونى تجربه كرده باشد. از ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۹ جمعيت شهرنشين به ۳۰ ميليون افزايش يافت و سهم شهرها از ۱۸ درصد كل جمعيت كشور به ۳۳ درصد رسيد. تنها در جريان برنامۀ پنج سالۀ اول، نرخ رشد شهرها بالغ بر ۴۴ درصد شد يعنى عملاٌ به اندازۀ رشد بين ۱۸۹۷ تا ۱۹۲۶. نيروى كار حقوقبگيران به بيش از دوبرابر (از ۱۰ ميليون به ۲۲ ميليون) رسيد؛ يعنى "روستايى شدن" وسيع شهرها، تلاش سترگ در پيكار با بيسوادى و آموزش و تحميل اجبارى نظم در كار. اين تحول عظيم با احياء ناسيوناليسم و با رشد مقامپرستى و ظهور نوعى كنفورميسمِ ادارى همراه بود. به گفتۀ طنزآميز موشه لوين، جامعه در اين حيص و بيص، به يك معنا "بدون طبقه" بود زيرا همۀ طبقات با ادغام در يكديگر، بىشكل شده بودند (نك. به موشه لوين: شكلگيرى اتحاد شوروى).
۲ـ ارادۀ معطوف به قدرت يا ضدانقلاب بوروكراتيك
سرنوشت نخستين انقلاب سوسياليستى، پيروزى استالينيسم، جنايات بوروكراسى اقتدارگرا، بدون شك يكى از پديدههاى عمدۀ قرن ۲۰ است و كليدهاى درك و تفسير آن به همان اندازه اهميت دارد. از نظر بعضىها، اصل مشكل در برخى از جنبههاى منفى ذات انسانى، يعنى خواست مهارنشدنى قدرت نهفته است كه مىتواند در پوششهاى مختلف از جمله ادعاى خوشبخت كردن تودهها حتى برخلاف ميلشان و تحميل شِماهايى از پيش تدوينشده از يك مدينۀ فاضله خود را نشان دهد. آنچه برعكس براى ما مهم است اين است كه در سازماندهى اجتماعى، در نيروهايى كه آن را تشكيل مىدهند يا دربرابر يكديگر قرار مىگيرند ريشهها و محركهاى عميقى كه گاه "پديدۀ استالينى" ناميده مىشوند را دريابيم.
استالينيسم در اوضاع تاريخى مشخص به گرايش كلىترى باز مىگردد كه معطوف است به حاكميت بوروكراتيكى كه در كلىۀ جوامع مدرن جارىست. آنچه اساساً اين گرايش را تغذيه مىكند رشد تقسيم اجتماعى كار است (به ويژه بين كار يدى و ذهنى) و "خطرات حرفهاى قدرت" كه ذاتى آناند. در اتحاد شوروى اين حركت چنان نيرومندتر و وسيعتر بوده كه حاكميت بوروكراسى بر شالودۀ ويرانى، قحطى، عقبماندگى فرهنگى و غياب سنتهاى دموكراتيك استوار گشت. از همان ابتداى امر، پاىۀ اجتماعى انقلاب در عين وسيعبودن تنگ نيز بود. وسيع از اين لحاظ كه متكى بود بر اتحاد كارگران و دهقانان كه اكثريت قاطع جامعه را تشكيل مىدادند؛ اما تنگ، از اين لحاظ كه بخش كارگرى كه در اقليت بود، سريعاً در اثر جنگ (جهانى اول) و بعد جنگ داخلى به شدت تارومار شد. سربازان كه شوراى آنها نقش اساسى را در ۱۹۱۷ ايفا كرد عمدتاً دهقانانى بودند كه محرك آنان ايدۀ صلح بود و بازگشت به خانه.
در اين اوضاع و احوال، پديدۀ هرمِ وارونه خيلى سريع آشكار شد. ديگر، اين پايه نبود كه قله را به جلو مىراند، بلكه خواست قله بود كه تلاش مىكرد پايه را با خود بكشد. مكانيسم جايگزينى از اينجا پديد آمد: حزب جايگزين توده مىشود، بوروكراسى به جاى حزب، و رهبر خداگونه جايگزين همگان. اما اين ساختار جز با تشكيل يك بوروكراسى جديد كه نتيجۀ ميراث رژيم گذشته و نيز ارتقاء اجتماعى شتابزدۀ رهبران جديد است نمىتواند جا بيفتد. به طور مثال مى-بينيم كه شمار اعضاى حزب پس از عضوگيرى انبوه در جريان عضوگيرى موسوم به "دورۀ لنين"، يعنى چندهزار تن از مبارزين دوران انقلاب اكتبر درمقايسه با صدها هزارتن از بلشويكهاى جديد وزنۀ چندانى محسوب نمىشدند. در بين اعضاى جديد مقامپرستانى وجود داشتند كه همراه با موج پيروزى به حزب پيوسته بودند و نيز عناصرى كه از دواىٔر دولتى قديم بوده خود را با اوضاع جديد انطباق مىدادند.
وصيتنامۀ لنين (نك. به موشه لوين: آخرين پيكار لنين، انتشارات مينوى ۱۹۷۹) (۵) گواه آگاهى تأثرانگيز وى در بستر احتضار نسبت به اين مشكل است. در حالى كه انقلاب كار خلقها و انبوه تودههاست لنين در جايى قرار گرفته بود كه براى تصور آينده در بستر مرگ نيز عيوب و فضيلتهاى جمع كوچك رهبران حزب را كه گويا تقريباً همه چيز به آنها بستگى داشت سبك و سنگين مىكرد.
اگر عوامل اجتماعى و اوضاع تاريخى نقش تعيين كنندهاى در قدرتگيرى بوروكراسى استالينى ايفا كردهاند، بدين معنا نيست كه ايدهها و نظريهها هيچ مسؤوليتى در برآمد آن نداشتهاند. به ويژه هيچ شكى وجود ندارد كه از همان آغاز روى كار آمدن رژيم جديد، خَلط بين دولت، حزب، طبقۀ كارگر تحت عنوان زوال سريع دولت و ناپديدشدن تضادهاى درون خلقى، كه بدان دامن زده مىشد، زمينه را براى دولتىكردن جامعه و نه اجتماعىكردنِ كاركرد دولتى، به نحوى چشمگير مساعد ساخت. فراگيرى دموكراسى امرىست درازمدت و دشوار كه با همان سرعتى پيش نمىرود كه فرمانهاى دولتى دربارۀ رفرمهاى اقتصادى وقت مىگيرد و نيرو مىبرد. لذا راه حل ساده اين است كه ارگانهاى قدرت تودهاى، شوراها و سوويتها را به يك قيم روشنبين يعنى حزب بسپارند. در عمل نيز، از ۱۹۱۸ به بعد، همين راه حل ساده در مواردى باعث مىشود كه اصل انتخابات و كنترل مسؤولين جاى خود را به انتصاباتى كه حزب ابتكار آنها را در دست دارد بدهد. اين منطق سرانجام به حذف تعددگرايى سياسى و آزادى عقايد كه براى حيات دموكراتيك ضرورىست، و به تبعيت سيستماتيك حق دربرابر زور، منجر مىشود.
علاوه بر اين، تسلسل و تشديد اوضاع از آنجا گريزناپذيرتر و دشوارتر مى شود كه حاكميت بوروكراسى منحصراً يا عمدتاً از طريق مداخله از بالا صورت نمىگيرد، بلكه پاسخىست كه گاه به نوعى از پايين خواستارش مىشوند؛ پاسخ به نياز به نظم و آرامش ناشى از خستگى از جنگ ]جهانى[ و جنگ داخلى؛ پاسخ به محروميت و فرسودگى كه باعث مىشود بحث و جدلهاى دموكراتيك، تنشهاى سياسى و بازخواست از مسؤولين تبديل به امرى مزاحم و دردسرآفرين مىشود. مارك فرو در كتابهاى خود اين ديالكتيك طاقتفرسا را چنانكه بايد خاطر نشان مىكند.
وى بدين نحو يادآورى مىكند كه در آغاز انقلاب "دو كانون، يكى دموكراتيك اقتدارگرا در پايين و ديگرى سانتراليست اقتدارگرا در بالا" وجود داشت، در حالى كه در ۱۹۳۹ تنها يك كانون بود. از نظر مارك فرو، مسأله به فاصلۀ چند ماه پس از انقلاب يعنى از همان ۱۹۱۸ يا ۱۹۱۹ با زوال يا با مطيعكردن كميتههاى محلات يا كميتههاى كارخانه حل شد (نك. به مارك فرو: شوراها در روسيه، كلكسيون آرشيو) (۶). در رهيافتى مشابهِ وى، فيلسوف لاكو- لابارت سخنى صريحتر در اينباره دارد و آن اينكه بلشويسم از ۱۹۲۰-۱۹۲۱ ضدانقلابى بود (يعنى پيش از كرونشتات) (۷).
مسألۀ مورد بحث از اهميت درجۀ اول برخوردار است. به هيچ رو نبايد با دركى دوگانهگرا افسانۀ "لنينيسم در دورۀ لنين" را در تقابل كلمه به كلمه با لنينيسم در دورۀ استالين قرار داد، يا سالهاى درخشان دهۀ ۱۹۲۰ را در تقابل با دهۀ تاريك ۱۹۳۰ دانست. آنطور كه گويى هيچ چيز در كشور شوراها شروع به پوسيدن نكرده بوده. مسلم است كه استقرار بوروكراسى تقريباً بلافاصله به اجرا گذاشته شد. مسلم است كه فعاليت پليسى چكا منطق خاص خود را داشت. مسلم است كه زندان سياسى محكومين به اعمال شاقه در جزاير سولوركى پس از پايان جنگ داخلى و پيش از مرگ لنين گشوده شد. مسلم است كه تعدد احزاب سياسى در عمل لغو شد و آزادى بيان محدود گشت و حقوق دموكراتيك حتى در حزب از كنگرۀ دهم به بعد يعنى از ۱۹۲۱ در تنگنا قرار گرفت. فرآيند آنچه ما ضد انقلاب بوروكراتيك مىناميم حادثهاى ساده و تاريخدار كه مقارن با قيام اكتبر رخ داده باشد نيست. اين امر يكروزه انجام نشد، بلكه از خلال گزينشها، درگيرىها و حادثهها عبور كرد. خود بازيگران صحنه نيز بىوقفه بر سر دورهبندى آن بحث كردند، نه به خاطر سليقۀ رعايت دقت تاريخى، بل به منظور آنكه وظايف سياسىشان را از آن استنتاج كنند. شاهدانى چون روزمر، ايستمن سووارين، استراتى، بنيامين، زامياتين، بولگاكف (در نامههايش به استالين)، اشعار ماياكوفسكى، رنجهاى ماندلستام يا تسوه تايوا، دفترهاى يادداشت بابل و غيره مىتوانند بر جوانب متعدد پديده و تحولات و پيشروى آن پرتو بيفكنند.
دستكم يك تباين باقى مىماند كه عبارت است از يك گسست بارز و تقليلناپذير در سياست داخلى و نيز در سياست بينالمللى بين آغاز دهۀ ۲۰ و سالهاى وحشتناك دهۀ ۳۰. ما منكر نيستيم كه گرايشهاى اقتدارگرا چه بسا از خيلى پيش مسلط بوده و اينكه رهبران بلشويك با مشغوليت ذهنى شديدشان به "دشمن اصلى" يعنى تجاوز امپرياليستى و احياء سرمايهدارى (كه الحق كاملاً امرى واقعى بود) شروع كردند به ناديده گرفتن يا كم بها دادن به "دشمن ثانوى" يعنى بوروكراسى كه آنها را از درون مىخورد و سرانجام آنان را بلعيد. اين سناريو در آن زمان بىسابقه بود و تصورش دشوار. زمان لازم بود تا بتوان آن را فهميد و تفسير كرد و از آن درس گرفت. بدين ترتيب اگر لنين توانست بدون شك، علامتهاى خطرى را كه در بحران كرونشتات بود بهتر از ديگران بفهمد تا آنجا كه به سوى يك جهتگيرى جديد و عميق سياسى رهنمود دهد، اما اين تروتسكى بود كه خيلى بعدتر در كتاب "انقلابى كه بدان خيانت شد" توانست اصل پلوراليسم سياسى را بر عدم تجانس خود طبقۀ كارگر حتى پس از كسب قدرت سياسى بنيان بگذارد.
اغلب گواهىهاى مهم شاهدان عينى دورۀ انقلاب و نيز مطالعاتى كه دربارۀ اتحاد شوروى يا خود حزب بلشويك صورت گرفته (نك. به "مسكو در زمان لنين" از روزمِر؛ "لنينيسم در دورۀ لنين" از مارسل ليب من؛ "تاريخ حزب بلشويك" از پىير بروىٔه؛ "استالين" از سوارين و نيز از تروتسكى؛ كتابهاى اى. اچ كار، تونى كليف، موشه لوين و داويد روسه) به ما اجازه نمىدهند كه در ديالكتيك تنگاتنگ بين گسست و تداوم، نقطه عطف عظيم سالهاى ۱۹۳۰ را ناديده بينگاريم. گسست با وضوح هرچه تمامتر خود را نشان مىدهد و شاهدش ميليونها و ميليونها كسانى هستند كه از گرسنگى مردند، تبعيد شدند و در دادگاهها و پاكسازىها قربانى گشتند. اگر براى تحقق "كنگرۀ پيروزمندان" در ۱۹۳۴ و تحكيم قدرت بوروكراتيك لازم بود كه خشونتى چنين افسار گسيخته به راه افتد علت اين است كه ميراث انقلابى پيگير و محكم بود و نمىشد به اين سادگى از پا در آيد.
اين همان است كه ما ضد انقلاب مىناميم به مراتب انبوهتر، نمايانتر و غمانگيزتر از تصميمات اقتدارگرايانهاى كه در آتش جنگ داخلى اتخاذ شدهاند، هرقدر هم كه آن تصميمات نگرانىآور باشند. اين ضد انقلاب همچنين آثار خود را در هر زمينهاى نشان مىدهد، از سياست اقتصادى گرفته (مانند اشتراكىكردن اجبارى و توسعۀ گولاگ در مقياس وسيع) تا سياست بينالمللى (در چين، در آلمان، در اسپانيا) و بالاخره حتى در سياست فرهنگى يا امور زندگى روزانه با چيزى كه تروتسكى آن را "ترميدور خانگى" ناميده است.
۳ـ انقلاب "زودرس":
از فروپاشى اتحاد شوروى به بعد، يك تز بين مدافعان ماركسيسم به ويژه در كشورهاى آنگلوساكسون دوباره قوام يافته (نك. به تحقيقات گرى كوهن) و آن اينكه انقلاب اكتبر از اول تا آخر محكوم است زيرا پيش از موقع رخ داده است. واقعيت اين است كه منشأ اين تز به زمانهاى پيشترى برمىگردد. يعنى در گفتمان خود منشويكهاى روسيه و نيز در تحليلهاى كاىٔوتسكى از ۱۹۲۱ به بعد. وى در آن زمان مىنوشت: «چقدر مىشد ازريختن خون و اشك و از ويرانى اجتناب كرد" اگر بلشويكها حس "خود محدود كردن" به آنچه قابل دسترسىست را دارا بودند، "اين است كار استادانه"» (به نقل از رادك در "راههاى انقلاب روسيه") (۸).
جملۀ فوق به نحو عجيبى پرمعنا ست. اينجا كسى را مىبينيد كه عليه انديشۀ حزب پيشتاز مجادله مىكند، اما در عوض، حزبى استاد، مربى و آموزگار را تصور مىنمايد كه به ميل خود حركت تاريخ و شتاب آن را تعيين مىكند. توگويى مبارزات و انقلابها فاقد منطق خاص خويشاند. وقتى انقلابها سر مىرسند، اگر بخواهيم آنها را "خود محدود" كنيم به سرعت مىبينيم در اردوى نظم مستقر قرار گرفتهايم و آنوقت، ديگر مسأله بر سر اين نيست كه اهداف حزب "خود محدود شوند" بلكه بدين معناست كه آرمانهاى تودهها محدود خواهند شد. بدين ترتيب است كه اقدام ابرتها و نوسكهها (۹) به كشتن رُزا لوكزامبورگ و لت و پار كردن شوراهاى ايالت باوير (آلمان) همچون نمونههاى ممتاز "خود محدود كردن" جلوه مىكنند.
در حقيقت، اين استدلال به صورتى اجتنابناپذير به اين ايده منجر مىشود كه تاريخ پديدهاىست كاملاً منظم و قاعدهمند مثل ساعت، كه هرچيزى به موقعاش رخ مىدهد، درست سرِ وقت. اين استدلال به سادهلوحى يك جبرگرايى قاطع تاريخى مىانجامد كه غالباً ماركسيستها را بدان سرزنش مىكنند كه معتقدند زيربناى هرچيز روبناى آن را به گونهاى تنگاتنگ مشخص مىكند. اين ايده به سادگى اين واقعيت را نفى مىكند كه تاريخ همان سرنوشت نيست، بلكه سرشار از حوادثىست كه طيفى از ممكنات را نشان مىدهند، تحولاتى كه يقينى نيستند، بلكه، افق متعينى از امكانات را نشان مىدهند. خود بازيگران انقلاب روسيه آن را چون يك ماجراجويى مجزا و منفصل در ذهن نداشتند، بلكه آن را چون گامى نخستين در راه انقلاب اروپايى و جهانى مىديدند. شكستهاى انقلاب آلمان يا جنگ داخلى اسپانيا، تحولات انقلاب چين، پيروزى فاشيسم در ايتاليا و آلمان چيزى نبود كه از پيش رقم خورده باشد.
صحبت كردن از انقلاب زودرس، بدين نحو، به يك اعلام رأى دادگاه تاريخ شباهت مىيابد، حال آنكه بايد از ديدگاه منطق درونى كشمكش و سياستهايى كه با يكديگر درگير هستند به داورى نشست. از اين ديدگاه، شكستها به معنى اثبات خطا و اشتباه نيست، چنان كه پيروزى نيز دليل حقانيت نيست. علت اين است كه هيچ داورى نهايى وجود ندارد. آنچه اهميت دارد اين است كه گام به گام و در هر گزينش بزرگ و دوراهى عظيم (مانند نپ، جمعى كردن يا كلكتيويزاسيون اجبارى، عهدنامۀ آلمان ـ شوروى، جنگ داخلى اسپانيا، پيروزى نازيسم) مسير تاريخ ممكن ديگرى ترسيم شد. اين است آنچه قابلفهم بودن گذشته را حفظ مىكند و امكان مىدهد كه براى آينده از آن درسى گرفته شود.
جوانب فراوان ديگرى وجود دارد كه به مناسبت سالگرد اكتبر مىتوان دربارۀ آنها گفتگو كرد. ما تنها به "سه پرسش دربارۀ اكتبر" كه در مباحث امروز به گونهاى حاد مطرح هستند، بسنده كرديم. اما فصل "درسهاى اكتبر" از نظر استراتژيك (يعنى بحران انقلابى، دوگانگى قدرت، روابط بين احزاب، تودهها و نهادها، مساىٔل اقتصاد دوران گذار) همچنين امروزين بودن و محدوديتهاى آن درسها بديهىست كه بسيار مهم و تعيين كنندهاند. شايد اين نيز مهم باشد كه دربرابر اهريمنى جلوهدادنِ انقلاب و منسوب كردن كلىۀ فلاكتهاى قرن به آن، موضع بگيريم و صريحاً بگوييم كه اتحاد شوروى مسلماً كشورىست كه طى ۳۰ سال شاهد بيشترين مرگ و ميرهاى خشونتبار و متمركز در يك سرزمين معين بوده، اما نمىتوان بىحساب و كتاب اين دهها ميليون مرگ و نابودى را (كه مورخين امروز دربارۀ ارقام آن بحث مىكنند) به انقلاب نسبت داد، از جمله تلفات ناشى از جنگ جهانى اول، ناشى از مداخلات خارجىها، جنگ داخلى يا تلفات جنگ جهانى دوم. همانطور كه در دويستمين سالگرد انقلاب فرانسه غيرممكن بود كه رنجها و تلفات ناشى از مداخلۀ سلطنتطلبان يا تلفات ناشى از جنگهاى ناپلىٔونى را به پاى انقلاب ۱۷۸۹ نوشت.
بد نيست در اين روزگار بازگشت ارتجاع، به عنوان سخن پايانى، اين چند سطر مشهور را از كانت يادآورى كنيم كه در ۱۷۹۵ در اوج ارتجاع ترميدورى ]انقلاب فرانسه[ نوشته است: "چنين پديدهاى در تاريخ بشريت ديگر فراموش نمىشود زيرا اين پديده [انقلاب] در طبيعت انسان يك استعداد، يك قابليت پيشروى را به منصۀ ظهور رسانده كه هيچ سياستى هراندازه هم كه باريكبينى و ظرافت داشته باشد نمىتواند آن را از حركت پيشين حوادث پيش بينى كند و متصاعد سازد: تنها طبيعت و آزادى كه بنا بر اصول درونى حقوق در نوع انسان يكجا گرد آمدهاند اين صلاحيت را داشتهاند كه آن را اعلام كنند، البته اينكه در چه زمانى رخ دهد نامتعين مىماند و همچون واقعهاىست محتمل. اما هرچند هدف مورد نظر از اين حادثه، هنوز امروز به دست نيامده، حتى اگر انقلاب يا رفرم در قانون اساسى ملتى دست آخر به شكست بينجامد و يا اگر با گذشت مدتى از زمان، هرچيزى به روال پيشيناش بازگردد (همان طور كه برخى از سياستمداران امروز چنين مىكنند) از قدرت اين پيشگويى فلسفى هيچ چيز كاسته نمىشود. زيرا اين حادثه بيش از حد مهم است و بيش از حد با منافع انسانيت درآميخته است و نفوذى بيش از حد وسيع بر همۀ بخشهاى جهان دارد كه شايسته است آن را در موقعيتهاى مناسب جزو خاطرۀ خلقها محسوب داريم و در تلاشهاى نوينى از اين دست، آن را به ياد بياوريم."
هيچ چيز نمىتواند باعث شود كه آنچه دنيا را طى ۱۰ روز تكان داد براى ابد از تاريخ زدوده شود.
(مداخلۀ دانيل بن سعيد در "گروه نگاه انتقادى" در دانشگاه لوزان، سويس.)
Intervention de Daniel Bensaïd.
Source : Groupoe Regards Critiques, Université de Lusanne.
----------------------------------
يادداشت مترجم:
*دانيل بن سعيد فيلسوف و استاد دانشگاه پاريس ۸، نويسنده و از رهبران سازمان تروتسكيستى "اتحاد كمونيستى انقلابى" در فرانسه. مقالات متعددى از وى به فارسى نيز ترجمه و منتشر شده است.
** داو را به جاى enjeu فرانسه و Stake انگليسى [اصطلاح شرط بندى و قمار] (فرهنگ معاصر، هزاره، انگليسى ـ فارسى) مىگذارند يعنى "چيزى كه بر سر آن دعواست" يا "مسألۀ مورد بحث". در فارسىِ كمى رسمى مىتوان "ما به النزاع" گذاشت. ما داو را در ترجمه مقالات كنگرۀ بين المللى ماركس هم به كار بردهايم با همين توضيحات. حافظ هم گفته است:
اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
ضمناً واژه "داوطلب" هم داريم.
پانويسها:
۱- فرانسوا فوره (۱۹۷۷ـ۱۹۲۷) مورخ فرانسوى، عضو مكتب آنال، عضو آكادمى فرانسه، متخصص انقلاب كبير ۱۷۸۹ فرانسه و مخالف تحليل ماركسيستى از آن و نيز مخالف تحليل ماركسيستى از انقلاب اكتبر. رك:
http://fr.wikipedia.org/wiki/Fran%C3%A7ois_Furet
۲- Autolimiter
۳- La Révolution d’Octobre et le mouvement ouvrier européen, Collectif, EDI 1967.
۴- Marc Ferro, La Révolution de 1917, Albin Michel, 1997. Et Naissance et effondrement du régime communiste en Russie, Livre de Poche, 1997.
۵- Moshe Lewin, Le dernier combat de Lénine, Minuit 1997.
۶- Marc Ferro, Les soviets en Russie, collection Archives.
۷- Revue Lignes n° 31, mai 1997.
۸- Von der Demokratie zur Statsskataverei, &çé&, cite par Radek dans Les voies de la Révolution russe, EDI p. 41
۹- Friedrich Ebert, Gustav Noske.
(منتشر شده در نشرىۀ اينترنتى سامان نو، شمارۀ ۷، از ص ۵۹ تا ۶۳، زمستان ۱۳۸۷)
www.saamaan-no.org