شرححال شهدای سازمان پیکار- بخش هفتم
نویسنده: جمع تنظيم و انتشار آرشيو سازمان پيكار در راه آزادى طبقۀ كارگر سه شنبه ، ۲۹ مهر ۱۳۹۹؛ ۲۰ اکتبر ۲۰۲۰
به خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
شرححال شهدای سازمان پیکار- بخش هفتم
٣٠١. داريوش صابر
با استفاده از نشریه پیكار ۹۸ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹ و نشریه حقیقت ۵۸، ۲۲ بهمن ۱۳۵۸.
رفيق داريوش صابر سال ۱۳۳۴ در يك خانوادۀ كارگری در آبادان متولد شد. پدرش از كارگران شرکت نفت بود که چند سال پیش از قیام مورد تصفیه و اخراج قرار گرفت. بعد از اخراج پدر، خانواده به تهران نقل مکان کرد. داریوش پس از پايان دورۀ دبيرستان وارد هنرستان صنعتی شد و در همان سالها با سیاست ومبارزه آشنایی یافت و در محيط تحصيلیاش در پيشبرد مبارزه و سازماندهی آن فعالیت میکرد.
پس از پايان تحصيلات به سربازی رفت و در پادگان نيز فعال بود و بسياری از رفقايش را در آنجا يافت. پس از پايان سربازی به آبادان برگشت و در مبارزات مردم آنجا بهويژه پس از فاجعۀ سينما ركس، در تشكل و هماهنگی آنان نقش بسيار فعالی داشت. او در سازماندهی و آگاه کردن كارگران پالايشگاه لحظهای از كوشش و مبارزه باز نمیايستاد و ميكوشيد در ميان كارگران هستههای سياسی و انقلابی تشكيل دهد و میگفت: "برای پيروزی نهایی انقلاب، تنها يك راه وجود دارد و آن هم شركت مستقل طبقۀ كارگر و تحت رهبری سازمان مخصوص به خودش است". کمی پیش از قیام گروه "مبارزان راه آزادی طبقه كارگر" که یکی از جمعهای موسوم به "خط سه" محسوب میشد از مواضع عمومی سازمان پیکار هواداری میکرد و وارد گفتوگوهای اولیه برای پیوستن به سازمان شده بود.
رفيق داريوش يك كمونيست انقلابی بود که به مبارزات جدا از توده باور نداشت و میگفت: "بايد با مردم بود و با آنها زيست و با آنها انديشيد". او تمام هستی و فعاليت خود را صرف سازماندهی زحمتكشان و طبقۀ كارگر ايران نمود. او از دامان طبقۀ كارگر برخاسته و با رنج و فقر و بدبختیهای اين طبقه آشنا بود و جانش را بر سر خدمت به آنها نهاد. او در جریان فعالیتهایش پیوسته میان آبادان و تهران در رفت و آمد بود. در روزهای قیام ۲۲ بهمن او در حمله به پادگان عشرتآبادِ تهران شرکت فعالی داشت. در جریان همین عملیات تودهای مورد اصابت گلولههای ارتش قرار گرفت و به شهادت رسید. پس از شهادت رفيق داريوش گروه او در سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پيوست. جا دارد از دو رفیق دیگر او که عضو "مبارزان راه آزادی طبقه كارگر" بودند نیز یاد کنیم یعنی رفقای شهید کاک اسماعیل و کاک محمد محمدی که بعدها به اتحادیه کمونیستها پیوستند. داریوش در ضمن خواهرزادۀ رفیق شهید فريدون خرمروز از مسئولین "دانشجويان مبارز" هم بود که بعدها با اتحادیه کمونیستها همراه شد.
٣٠٢. صادق صادقی
رفیق صادق صادقی از فعالین تشکیلاتی سازمان پیکار در كاشان و از افراد "هستۀ سرخ" پیکار در این شهر بود. او در اوایل بهار ۱۳۶۰ و پیش از وقایع ۳۰ خرداد به همراه جمعی از رفقا در کاشان دستگیر شد. رفیق صادق همراه ۴ رفیق از این هسته و مبارزین دیگر در ۱۳ یا ۱۴ تیرماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق صادق و ٢٢ مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی در روزنامههای رسمی یکشنبه ٢٨ تیرماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"به حکم دادگاه انقلاب اسلامی کاشان صادق صادقی فرزند حسن که بعد از تشخیص هویت کثیف خود اقدام به خودکشی نیز کرده بود، به اتهام عضويت فعال در سازمان کمونیستی پیکار، همچنین فعال حزب دموکرات کردستان و رابط با سازمان منافقین، مفسدفیالارض، محارب با خدا و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او در شامگاه یکشنبه ١٤ تیرماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین تیرباران شد. همچنين چون این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام میباشد، بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٠٣. اعظم صادقیبناب
رفیق اعظم صادقیبناب سال ۱۳۳۲ در تبریز به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال ۱۳۵۰ وارد دانشگاه تبریز شد. رفیق از هواداران سازمان مجاهدین و سپس مجاهدین م ل بود. در سال ۱۳۵۴ بهدلیل فعالیتهای سیاسیاش در رابطه با مجاهدین خلق دستگیر شد و به مدت دو سال در زندان قصر حبس کشید. پس از آزادی، او که از فعالین جنبش دانشجویی بود، همراه جمع دانشجویان از جمله رفقا اکبر آقباشلو، لادن بیانی، شهریار رسولی و بسیاری دیگر بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست. در تشکیلات با نام مستعار فریده شناخته میشد و در کمیته تبریز در بخش محلات، کارگری و انتشارات فعالیت میکرد.
رفیق اعظم در کنگرۀ دوم سازمان پیکار در هیئت نمایندگی تبریز شرکت داشت. او در ضربه به کمیتۀ آذربایجان در تابستان ۱۳۶۰ همراه بسیاری از رفقا دستگیر و در ۱۵ آذر همان سال در زندان تبریز اعدام شد. برادر رفیق اعظم، اکبر صادقیبناب که از اعضای سازمان فداییان اکثریت بود نیز در سال ۱۳۶۷ در تهران اعدام شد. اعظم با رفیقی از کمیتۀ تبریز به نام فریدون نامزد بود، که خوشبختانه وی موفق شد به خارج از کشور بگریزد.
بخشی از خاطرات رقیه (دانشگری) در کتاب "داد و بیداد" از ویدا حاجبی:
"..."نقشههای رنگی اعظم"؛ اعظم صادقیبناب را سال ۱۳۵۴ دستگیر و به بند ما منتقل كردند. آذربایجانی بود و ریزه و فرز. فكر كنم تازه لیسانس جغرافی گرفته بود. از همان اول كه وارد بند شد، با همه روابط نزدیكی برقرار كرد. با اینكه بیشتر به "سیاسی كارها" گرایش داشت و با آنها دوست بود، اما با طرفداران مشی مسلحانه هم روابط خوبی داشت. رفتار و حضور اعظم در فضای بند تأثیری مثبت و پایدار داشت. مرتب نقشههای رنگی جهان، اروپا و ایران و… را میكشید و به درودیوار راهرو و اتاقها میزد. نام كشورها را سایه میزد و برجسته نویسی میكرد. رنگهایی كه با دارو و سبزی و دیگر مواد غذایی درست میكرد، جلای خاصی به نقشهها میداد. اعظم با نقشههایش فضای زندان را رنگی كرده بود. هر چند بعضی از ما نسبت به ورود پارهای وسایل به بند، از جمله چیزهای رنگی سختگیر بودیم، اما نقشههای رنگی اعظم حرمت خاصی داشت. خیلیها، از جمله من پیش اعظم برجسته نویسی و نقشهكشی یاد میگرفتیم. بعضیها هم مثل تو [ویدا حاجبی] پیش او خوشنویسی یاد میگرفتند. خط زیبایی داشت.
حدود یك سالی با ما بود. پس از آزادیاش، شهین رضایی كه جغرافی خوانده بود، نقشهها را تكمیل میكرد. هنگام آزادی، نقشههای اعظم را بین همبندیها تقسیم كردیم و به یادگار بیرون بردیم. بهار آزادی اما، دیری نپایید. جمهوری اسلامی خیلی زود گریبان كسانی چون اعظم را گرفت. اعظم در سال ۱۳۶۰ در تبریز دستگیر و اعدام شد. شنیده بودیم در فضای خشونتبار تبریز شكنجههای سختی بر او اعمال شده بود. در همان سال بود که روحانگیز [دهقانی] را هم در گونی به گلوله بسته بودند.
اكبر، برادر اعظم را هم در همان سالهای اول انقلاب دستگیر كردند و پس از تحمل شكنجه و سالها زندان بالاخره اعدامش كردند. اما باور نمیكردم كه اعظم چنین سرنوشتی پیدا كند. به نظرم میرسید همیشه سرش به كار خودش است. شاید هم درست نشناخته بودمش. بعدها از دوستان نزدیک و همرزمش شنیدم که پیش از انقلاب به سازمان پیكار در راه آزادی طبقة كارگر پیوسته و از مبارزان پیگیر و فعال این سازمان بود"...
٣٠٤. يدالله صارمخانی
رفیق یدالله صارمخانی در یک اعدام دستهجمعی به همراه بیش از ۲۰ نفر از رفقای پیکارگر کمیتۀ شیراز (فارس) روز سهشنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد.
در روزنامه اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای پنج نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضاله سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحله اجرا گذاشته شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٠٥. حسن صالحی
با استفاده از نشریه پیکار ۷۳، دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ص ۲۴
رفیق حسن صالحی از هواداران سازمان پیكار در شهر رشت بود. او در غروب پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ درحالیکه در حال ورزش بود، با رگبار گلوله پاسداران در برابر چشم مردم ترور شد. پس از ترور رفیق حسن، پاسداران اجازۀ به خاک سپردن او را در گورستان محلی به نام "تازه آباد" ندادند. حزباللهیها و پاسداران، مردمی را که برای تشییع جنازۀ رفیق آمده بودند، با حملات وحشیانه مجروح و بسیاری را دستگیر کردند. فعالیتهای چشمگیر مردمی و سیاسی رفیق بهخصوص در محلات کارگری جهت آگاه ساختن اهالی زحمتکش آنجا رژیم را به وحشت انداخته بود که وقیحانه دست به این جنایت زد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم. لازم است اشاره کنیم که در اواسط شهریور همین سال دو رفیق دیگر سازمان، مسعود صالحیراد و طیب نجمالدینی در تبریز در حین پخش اعلامیه دستگیر و دو ساعت بعد ترور شدند.
٣٠٦. علمدار صالحی
رفیق علمدار صالحی فرزند غلام، سال ۱۳۳۷ در بردستان از توابع دیر در استان بوشهر متولد شد. با به پایان رساندن تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۵ به دانشسرای تربیت معلم رفت و بعد از فارغالتحصیلی در بندرعباس به شغل معلمی پرداخت. او پس از قیام به سازمان پیكار در این شهر پیوست و از اعضای فعال تشكیلات بندرعباس بود. در پی ضربات پلیسیای که به کمیتههای شیراز، بوشهر و خوزستان در سال ۱۳۶۰ وارد آمد، رفیق علمدار نیز در زمستان همان سال در بندرعباس دستگیر شد. او در زیر شکنجههای طاقتفرسا مقاومت دلاورانهای کرد و همین امر خشم مزدوران رژیم را بیشتر برانگیخت. رفیق که مجرد بود در اواخر اسفندماه سال ۱۳۶۰ در یکی از میدانهای شهر در ملأعام به دار آویخته شد.
٣٠٧. مسعود صالحیراد
با استفاده ازنشریه پیکار ۶۹ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۵۹ و پيكار ۷۴، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفيق مسعود صالحیراد سال ۱۳۳۸ در رشت به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايی و متوسطه را در اين شهر به پايان برد و سال ۱۳۵۶برای تحصيل در رشتۀ پزشكی به دانشگاه تبريز رفت. پيش از قيام ۱۳۵۷ در اغلب مبارزات مردمی شركت میكرد و در جريان قيام در تسخير ساواك رشت، فعالانه شركت داشت. بعد از سرنگونی رژیم شاه، مسعود نمايندۀ "دانشجويان مبارز" در شورای دانشكده پزشكی تبريز بود و سپس با پیوستن به سازمان پیکار يكی از مسٸولين پرتلاش تشكيلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) در تبريز شد. در پگاه روز ۱۳ مرداد ۱۳۵۹ به اتفاق پیکارگر شهید طيب نجمالدينی در حال پخش اعلامیه در محلۀ فقيرنشين سرخاب تبريزبودند که پاسدارها دستگيرشان میکنند و چند ساعت بعد جسد آنها در زمينهای اطراف جادۀ تبريز– اهر پيدا میشود. رفيق مسعود در آن زمان ۲۱ سال داشت.
شعری برای اين دو رفيق که در پیکار ۷۲ به چاپ رسید:
ستارگان پرفروغ
آسمان زحمتکشان را
غرق روشنای سرخ میکنند
و ریشخند میزنند
بر دست و پا زدن ارتجاع
جلادان ضدخلق!
پاسداران سرمایه!
پیکارگران را از مرگ چه باک؟
پیکارگران غرقه در خون!
رفقای دلیر!
فریاد سرختان، در گوش زحمتکشان
میپیچد
موج میزند
و رساتر طنین میاندازد.
فریاد سرختان
از قلههای پیروزی خبر میدهد
نوید میدهد فردای فروزان را
جمهوری دمکراتیک خلق را...
اول شهریور ۱۳۵۹.
قسمتهایی از اعلامیه سازمان پیکار دربارۀ ترور جنایتکارانه رفقای پیکارگر، مسعود صالحیراد و طیب نجمالدینی:
"سحرگاه ۱۳ مرداد ۱۳۵۹ حدود ساعت پنج صبح، محلۀ سرخاب تبریز شاهد یکی از جنایات هولناکِ عوامل مسلح رژیم جمهوری اسلامی بود. دو رفیق پیکارگر مسعود صالحیراد، دانشجوی سال ۳ پزشکی تبریز و طیب نجمالدینی دانشجوی سال ۳ پزشکی تبریز، از اعضای دانشجویان و دانشآموزان هوادار سازمان پیکار (تبریز) هنگامی که اعلامیههای سازمان را به دست تودههای زحمتکش این محله میرساندند، توسط گشتیهای کمیته بازرسی و یا سپاه پاسداران تبریز دستگیر میشوند. دو ساعت بعد یعنی در ساعت ۷ صبح چوپانی جسد دو جوان را در نزدیکی جادۀ اهر– تبریز (کیلومتر ۲ تبریز) مییابد. درحالیکه رد یک ماشین استیشن یا جیپ یعنی از نوع همان ماشینهای مورد استفادۀ کمیتۀ بازرسی و سپاه پاسداران در کنار جسد دو شهید دیده میشد!
چوپان به اهالی دهِ نزدیک خبر میدهد و اهالی ده به ژاندارمری... و سه ۳ روز بعد این یاران وفادار زحمتکشان پس از انجام تشریفات قانونی در گورستان "وادی رحمت" تبریز به خاک سپرده میشوند و در دفتر گورستان نوشته میشود: دو جنازۀ مجهولالهویه!... ما موفق میشویم پس از جستجوی بسیار سرانجام روز جمعه ۲۴ مرداد از کم و کیف این جنایت هولناک آگاهی یابیم.
آری این چنین دو تن دیگر از فرزندان انقلابی خلق، دو پیکارگر کمونیست به دست مامورین کمیته و پاسداران ارتجاع به شهادت میرسند و این چنین دو تن دیگر از رفقای ما را با همان روش شناختهشدۀ تروریستی ــ فاشیستی سربهنیست میکنند. روشی که از مدتها پیش در مورد انقلابیون کمونیست و دیگر نیروهای انقلابی بهکار میرود. روشی که با صلاحدید حزب جمهوری اسلامی در سپاه پاسداران و کمیتهها طراحی و به اجرا گذاشته میشود. همچنان که هموطنان مبارز ما اطلاع دارند، ارتجاع با این روش و تاکتیک جنایتکارانه و فاشیستی تا به حال بسیاری از فرزندان انقلابی خلق را ترور کرده است: رفیق پیکارگر ناصر توفیقیان در اصفهان، چهار رهبر خلق ترکمن رفقای فدایی: توماج، مختوم، جرجانی و واحدی، کارگر مجاهد ناصر محمدی و... و بسیاری از رفقا و مبارزین دیگر همه و همه با همین شیوۀ فاشیستی و جنایتکارانه به شهادت رسیدهاند.
عصر روز دوشنبه ۲۷/۵/۱۳۵۹ به مناسبت بزرگداشت شهادت دو رفیق پیکارگر، مراسمی در گورستان وادی رحمت تبریز برگزار شد. در مراسم ابتدا پیام سازمان پیکار (کمیته آذربایجان) قرائت گردید. بعد از ارائه شرح مختصری از زندگی و مبارزات دو رفیق، سرود کردی "ای رقيب" به همراه خانوادۀ رفیق طیب نجمالدینی که از کردستان آمده بودند، خوانده شد. آنگاه برادر مسعود، عمو و سپس پدر شهید طیب سخنانی در مورد زندگی مبارزاتی آنها ایراد کردند. در این مراسم پبامهایی از طرف سازمانها و گروههای سیاسی از جمله کومله، هواداران سازمان رزمندگان آزادی طبقه کارگر، گروه انقلابیون م.ل (پیکار خلق)، وحدت انقلابی، اتحادیه کمونیستها و نیز رفقای هوادار سازمان در هشترود، ارومیه و اردبیل و... رسیده بود که قرائت گردید. در فواصل سخنرانیها و پیامها، جمعیت یکپارچه فریاد میزدند: "مسعود شهیدم - قسم به خون سرخت - راهت ادامه دارد"، " طیب شهیدم - قسم به خون سرخت - راهت ادامه دارد"، "زحمتکشلر یولوندا - مسعود شهید اولدی" زحمتکشلر يولوندا- طیب شهید اولدی".
بخشی از پیام سازمان پیکار (کمیته آذربایجان) به خانوادۀ این دو شهید پیکارگر:
"شهادت رفقا مسعود صالحیراد و طیب نجمالدینی اولین جنایتی نیست که در این رژیم اتفاق میافتد، همچنان که آخرین آن نیز نخواهد بود. رژیمی که پس از قیام پرشکوه بهمنماه ۱۳۵۷ و به دنبال جانبازیها و قهرمانیهای مردم و سقوط دیکتاتوری شاه و بسته شدن دفتر ۲۵۰۰ سالۀ رژیم شاهنشاهی، به قدرت رسید. از آنجایی که نمیتوانست و نمیخواست به خواستههای انقلاب پاسخ گوید، در مقابل انقلاب ایستاد و این را در قدمبهقدم حرکت خود، نشان داد؛ در برخورد با کارگران، با خلق کرد، خلق ترکمن، دانشگاه ونیروهای انقلابی و کمونیست نشان داد.
… از آنجا که دولت عمدتاً بر توهم و ناآگاهی مردم سوار است، نقش نیروهای انقلابی و کمونیست در افشای این رژیم جای ویژهای را اشغال میکند. رژیم نیز بهدرستی به این مسئله پیبرده است. دشمنی و عنادش با این نیروها و سعی وافرش در سرکوب آنها برای جلوگیری از کار آگاهگرانهشان از همین زاویه است. شهادت پیکارگران شهید رفیق مسعود صالحیراد و رفیق طیب نجمالدینی در همین رابطه معنی میدهد.
… سوگند میخوریم که راه پرافتخارشان را تا کسب پیروزی نهایی دنبال میکنیم. ما ضمن ارج نهادن به خانوادۀ رفقای شهید مسعود صالحیراد و طیب نجمالدینی که چنین فرزندان مبارزی را در دامن خود پرورده و به پیشگاه خلق و انقلاب اهدا کردند، با قلبی سرشار از اندوه و کینه نسبت به دشمنان انقلاب با خانوادههای این رفقا ابراز همدردی مینماییم و بار دیگر تعهد خود را در پیگیری راه رفقا یادآور میشویم. سازمان پیکار در راه آزادی طبقه كارگر - کمیته آذربایجان ۲۷/۵/۱۳۵۹".
مراسم بزرگداشت یاد رفیق شهید مسعود صالحیراد در رشت:
"به مناسبت ترور وحشیانه و فاشیستی رفیق مسعود صالحیراد (اهل رشت) از طرف هواداران و دوستداران آن رفیق، یک راهپیمایی در رشت ترتیب یافت. این راهپیمایی در ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه از ابتدای خیابان طالقانی شروع و راهپیمایان به طرف منزل رفیق حرکت کردند. در این راهپیمایی با شعارهایی نظیر "درود بر رفیق شهید صالحی، درود بر رفیق شهید صالحی که به دست پاسداران شهید شد و ..." خاطرۀ رفیق زنده گشت. در جلوِ راهپیمایان عکس مسعود همراه با دستهگلی، صفا و صمیمیت و وفاداری او را به زحمتکشان تداعی میکرد. راهپیمایان پس از رسیدن به منزل رفیق در حیاط خانه، یاد او را گرامی داشتند. در اینجا پیام کمیتۀ آذربایجان و دانشجویان و دانشآموزان هوادار در حوزۀ گیلان به خانوادۀ رفیق قرائت شد و مراسم با شکوهِ تمام، درحالیکه پاسداران کوشش بینتیجهای برای بر هم زدن مراسم به عمل آورده بودند، در ساعت هفت و نیم پایان یافت. البته طبق معمول ۱۲-۱۰ نفر از فالانژها و اوباشان حزب جمهوری اسلامی نیز قصد برهمزدن مراسم را داشتند که موفق نشدند".
٣٠٨. جهانبخش صالحیسِدهِ
رفیق جهانبخش صالحیسده سال ۱۳۲۶ در محلۀ فقیرنشین "دره خرسان" یا "کوی همایونِ" مسجد سلیمان در استان خوزستان متولد شد. او دومین فرزند خانوادهای با پنج خواهر و برادر بود. پدرش بهعنوان کارگر نجار در شرکت نفت کار میکرد. زمانی كه جهانبخش کلاس چهارم دبستان بود، پدرش بهعلت بیماری ناشی از کار فوت میکند. بعد از مرگ پدر، برادر بزرگترش برای تأمین احتیاجات خانواده مجبور به ترک تحصیل میشود و به کارگری با حداقل حقوق میپردازد. مادر رفیق هم با قبول کارهای خانگی از جمله بافت نوعی گلیم و دیگر کارهای دستی، بخشی از هزینۀ خانه را تأمین میکرد. جهانبخش بعد از دریافت دیپلم ادبی از دبیرستان محمدرضا شاه در محله "سبزآباد" مسجد سلیمان و بعد از انجام خدمت سربازی در لشگر ۹۲ زرهی اهواز، به استخدام آموزشوپرورش درآمد و بهعنوان معلمِ روستا عازم دهات اطراف شهرکُرد در روستاهای هرچگان شد؛ سپس از طریق کنکور مکاتبهای در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی در دانشسرایعالی پذیرفته و برای ادامۀ تحصیل عازم تهران شد؛ زمانی که در دانشسرایعالی تهران قبول شده بود و میبایستی روستای هرچگانِ شهرکرد را ترک کند، تعدادی از روستاییان همراه او به شهرکرد آمده و در گاراژ جمع شده بودند، همگی میگفتند: "آقا مدیر کی برمیگردی؟". او همزمان با تحصیل در دانشسرایعالی درمدرسهای در خیابان شوش به تدریس پرداخت. یک سال بعد در کنکور سراسری شرکت کرد و به دانشگاه تهران در رشته علوم و حقوق سیاسی وارد شد.
رفیق جهانبخش که فردی پرکار بود، همزمان با تدریس و تحصیل، بهکار ترجمۀ متون مارکسیستی هم میپرداخت. اولین کار او ترجمۀ کتابی دربارۀ چه گوارا بود.
ورود او به دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران، آغازی بود برای فعالیت او در اطاق کوهنوردی دانشکده همراه با دایر کردن میزکتاب و دیگر برنامههای هفتگی اطاق کوه. رفیق به برنامههای تدریس دانشکده با دیدی انتقادی مینگریست و ابایی از به راه انداختن بحث و گفتوگو با استادان نداشت؛ این اعتراضات، در کنار دیگر فعالیتهای او موجب شد که از طرف دانشکده اخطاریه بگیرد. مدتی نگذشت که هنگام ناهار در دانشگاه تهران، نبش خیابان ۱۶ آذر، ساواک او را دستگیر کرده و به اوین میبرد. در زندان در اثر ضربهای که بازجویش، رسولی به گوش او میزند، شنوایی خود را از دست میدهد. یک دادگاه فرمایشی او را به ۲ سال زندان محکوم میکند.
در جریان قیام ۱۳۵۷ و دستبهدست شدن قدرت سیاسی، جهانبخش از زندان خلاص میشود اما نمیتواند شغل معلمی خود را ادامه دهد. جمهوری اسلامی که به سرعت به ترمیم و بازسازی نهادهای رژیم شاه میپردازد سابقۀ فعالیتهای رفیق در دانشگاه تهران را فراموش نکرده و به خوبی میداند که با یک زندانی سیاسی رژیم شاه سر و کار دارد، به همین دلیل از همان ابتدا مانع ادامه کار او در آموزش و پرورش میشود؛ اما این امر مانع از فعالیت سیاسی و تشکیلاتی رفیق در سازمان پیکار نمیشود. در زادگاهش یعنی مسجدسلیمان، سازمان پیکار، رزمندگان و دیگر رفقایی از "خط ۳" اقدام به تشکیل کلاسهای ماتریالیسم دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی و... کردند که رفیق جهانبخش مسئولیت تدریس در آنها را بهعهده داشت. آنجا ضمنا محل ثابتی جهت میز کتاب و نشریات و اعلامیههای تشکیلاتی بود.
در تابستان ۱۳۵۸ با نامزدش كه اهل تهران بود در همان شهر ازدواج میكند. آنها متأسفانه با یکدیگر همراهی کاملی نداشتند و ازدواج آنها هرچند به تولد یک فرزند دختر میانجامد، مجموعا ناموفق و کمدوام بوده است.
در جریان یکی از سفرهایش از تهران به مسجدسلیمان، در دروازۀ شهر دستگیر و به زندان سپاه پاسداران منتقل میشود. این ساختمان در واقع همان ادارۀ مرکزی شرکت نفت بود که آن را تبدیل به زندان کرده بودند. برخورد قاطع و سنجیدۀ او، بعد از مدتی بازجویی باعث میشود که بهعلت نداشتن مدرک او را آزاد کنند.
بعد از آزادی از زندان کمتر به مسجد سلیمان رفتوآمد میکرد و یکی از دوستان در یک شرکت سد سازی در اصفهان برای او کاری پیدا میکند. با رفقای هوادار سازمان پیکار در اصفهان و شهر کرد ارتباط میگیرد و به فعالیت خود ادامه میدهد. در اثر سهلانگاری یکی از رفقا، محل کار جهانبخش توسط یک حزباللهی لومپن لو میرود و رفیق دستگیر شده و ابتدا به زندان اوین و سپس به مسجد سلیمان منتقل میشود. برادر او جهاندار هم که قبلا دستگیر شده بود، به مسجدسلیمان میآورند و در جریان رودررویی گویا رفیق جهانبخش تمامی فعالیتها در مسجدسلیمان را شخصاً بهعهده میگیرد. این اقدامی فکرشده بود زیرا پیش از اولین دستگیری در زمان شاه هم گفته بود: "در صورت دستگیری، من همه چیز را قبول میکنم" وعملا هم این کار را کرد. فداکاری و از خودگذشتگی او زبانزد همه بود.
از دیگر خصایص رفیق این بود که با هر سختی مدارا میکرد. بعد از رودررو كردن رفيق با برادرش، او را دوباره به اوين بازگرداندند. در اين رودررويی متوجه شد كه همسرش، قرار ملاقاتی را که با جهانگیر (برادرش) داشته، به پاسداران گفته و موجب دستگیری او گشته است. پس از آن ديگر رفیق حاضر نشد هيچ ملاقاتی با همسرش داشته باشد. او حتی نپذیرفت در ازای کوتاه آمدن از مواضعش با دخترش ملاقات کند. بازجو به او گفته بود كه اگر كوتاه بيايد، میتواند با دخترش ملاقات كند ولی جهانبخش قبول نكرد و زير بار نرفت. رفیق جهانبخش در بهمنماه ۱۳۶۱ تیرباران شد.
اشاره شد که جهانبخش در ده، یازده سالگی پدرش را از دست داده و شرايط سختی بر خانواده تحمیل شده بود؛ مادرش به نام بيگم صالحیسده، با تلاش و زحمت و از خودگذشتگی و قبول كارهای دستی از همسايگان، بچههای خود را بزرگ كرده بود. زمانیكه رفقا جهانبخش و جهاندار در زندان سپاه پاسداران مسجدسليمان بودند، مادر علیرغم درد و رنج کشیدن از بیماریهای سختی که هر لحظه ممکن بود او را از پای درآورد برای ملاقات پسران به آنجا میرفت. مسئولین زندان هرگز اجازۀ ملاقات به این زن سالخورده ندادند.
چندی بعد خبر آوردند كه مادر در شرايط سختی فوت كرده است و قرار است او را به خاک بسپارند. با اصرار دو رفيق در نهايت آنها را با تعداد بسیاری پاسدار و لباس شخصی به محل خاكسپاری بردند. لحظات دردناک و كشندهای بود. به این ترتیب، مادر بعد از یک عمر از خودگذشتگی و مبارزه نتوانسته بود دو پسرش را برای وداع آخرین ملاقات كند.
خاطرهای از یک دوست:
"ماه محرم بود و در محلۀ ما در مسجدسلیمان، آخوندی آمده و روضه میخواند، تعدادی هم جمع شده گریه میکردند. آن زمان رفیق جهانبخش سال آخر دبیرستان را میگذراند. از خانه آمدیم بیرون و از آن محل عبور میکردیم، صدای گریهوزاری پیرزنان بلند بود و آخوندِ سالوس و مفتخور هم از آنان میخواست بلندتر گریه کنند. رفیق جهانبخش گفت: "آخوند مفتخور فلان فلان شده فکر میکند مردم بهخاطر او گریه میکنند!" رو کرد به من و گفت: "ببین آخر کدام از این افراد قیافۀ واقعی حسن و حسین و علی و محمد را دیدهاند که بهخاطرش گریه کنند. گریه اینها برای بدبختی، مشکلات و کمبودهای خودشان است و ربطی به محمد و علی و حسین ندارد".
٣٠٩. جهاندار صالحیسِدِه
رفیق جهاندار صالحیسده، سال ۱۳۳۲ در محلۀ "درۀ خِرسان" یا "کوی همایونِ" مسجدسليمان در استان خوزستان متولد شد. با مرگ پدر در کودکی، جدا از شرایط بد اقتصادی از محبت پدر نیز محروم شد. او توانست با تمامی وضعیتِ دردناک پیشآمده، با پشتکار و همراهی برادر بزرگترش (پیکارگر شهید جهانبخش) از دبیرستانِ ۲۵ شهریورِ مسجدسلیمان دیپلم ریاضی دریافت کند. پس از دورۀ دبیرستان، علیرغم تمام تلاشش نتوانست وارد دانشگاه شود. اجباراً بهعنوان دیپلم وظیفه در یکی از پادگانهای اصفهان به خدمت سربازی رفت. در دوران سربازی، ارتباط نزدیک و دائمی که با برادرش داشت او را به مسائل سیاسی آشناتر کرد. بعد از پایان نظام وظیفه در رشته ریاضی دانشگاه تبریز پذیرفته شد. اتاق کوهنوردی دانشکده علوم دانشگاه تبریز زمینۀ مناسبی برای فعالیت سیاسی او بود. ایام دانشجویی جهاندار مصادف با دستگیری برادرش شد. او تلاش میکرد برای ملاقات برادر که در زندان اوین بود، هر ماه از تبریز به تهران برود اما بارها با مخالفت مزدوریْ به نام امیر ارجمند مواجه شد که آن زمان مسئولیت ارتباطات بین دانشگاه تهران و دانشجویان زندانی در اوین را به عهده داشت. دفتر آن مزدور در اول خیابان ۱۶ آذر، قبل از در ورودی غذاخوری دانشگاه تهران بود. بعد از چندین بار رفتوآمد در نهایت موفق شد با برادرش ملاقاتی داشته باشد.
جهاندار بعد از دریافت لیسانس ریاضی از دانشگاه تبریز، بهعنوان دبیر ریاضی دبیرستان به استخدام آموزشوپرورش مسجدسلیمان درآمد. با اینکه ازنظر اقتصادی وضع بهتری پیدا کرده بود، ولی نزد مادرش در همان محلۀ قدیمی "دره خرسان" یا "کوی همایون" روبهروی شهرداری در خانۀ کلنگی و قدیمی خودشان زندگی میکرد.
در مسجدسلیمان نیز سازمانهای خط ۳ از جمله پیکار، رزمندگان و... پس از قیام ۱۳۵۷ فعال شدند. این سازمانها برای تبلیغ و فعالیت دفاتری برپا ساختند که یکی از افراد فعال و ثابتِ دفتر پیکار رفیق جهاندار بود. جهاندار و جهانبخش در تکثیر و پخش اعلامیهها و تشکیل کلاسهای تئوری برای دیگر جوانان کنجکاو، نقش فعالی داشتند. البته رفیق جهانبخش چون محل فعالیتش تهران بود، بهطور موقت در مسجدسلیمان میماند.
در همسایگی رفیق جهاندار چند نفر از لومپنها و بسیجیها خانه داشتند؛ بهعلت اختلافات شخصی و دعوایی معاملهای که بین آنها و یکی از برادران دیگر جهاندار که فردی سیاسی نبود پیش میآید، لمپنها فعالیت سیاسی جهاندار را به سپاه لو میدهند؛ همۀ رفتوآمدها، حمل کتابها و اعلامیهها به سپاه گزارش میشود. یک روز افراد سپاهِ منطقه به خانه حمله کرده، جهاندار و کلیه وسایل را میبرند. او در سال ۱۳۵۹ طی یک دادگاه فرمایشی از حاکم شرع پنج سال زندان میگیرد و با چند مبارز دیگر به زندان عادلآباد شیراز منتقل میشود.
در اوایل سال ۱۳۶۰ جهاندار و پنج رفیق دیگر موفق به فرار از زندان میشوند و فعالیت خود را مجدداً در تشکیلات سازمان ادامه میدهند. زمانی که جهاندار مخفی بود، برادرش جهانبخش را در اصفهان دستگیر کرده و به تهران میبرند (که در زندگینامۀ رفیق جهانبخش آمده است) و بلادرنگ از او سراغ جهاندار را میگیرند؛ جهانبخش مقاومت میکند و حرفی نمیزند. بازجوی او در تماسی که با همسر رفیق جهانبخش داشته، با حیله به او میگوید که ما به دنبال جهاندار هستیم، اگر بتوانیم او را دستگیر کنیم، جهانبخش را آزاد خواهیم کرد. البته این دروغی بیش نبود، ولی همسر رفیق به هوای آزادی جهانبخش گول آنها را خورده، قول همکاری میدهد. قراری با رفیق جهاندار میگذارد که قبلاً با سپاه هماهنگ کرده بود. سر قرار او را لو میدهد و رفیق جهاندار را دستگیر میکنند. او را به اوین و بعد به مسجدسلیمان میبرند.
بعد از انتقال رفیق جهاندار به مسجدسلیمان و محاکمۀ مجدد، او را به احتمال زیاد در سال ۱۳۶۳ تیرباران میکنند. از رفیق جهاندار یک پسر و یک دختر بهجا مانده است.
٣١٠. صمد صباغی
رفیق صمد صباغی سال ۱۳۴۰ در زنجان چشم به جهان گشود. بعد از قیام ۱۳۵۷ در تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی سازمان پیکار(دال دال) در زنجان فعالیت میکرد. پس از اخذ دیپلم در اواخر سال ۱۳۵۸ به سربازی رفت و با شروع جنگ ایران و عراق بهعنوان سرباز وظیفه از سوی ارتش به جبهه فرستاده شد. او از جمله رفقایی بود که در خود جبهه تلاش داشتند مواضع ضد جنگ پیکار را مخفیانه در میان سربازان مطرح کنند. رفیق صمد متأسفانه در اسفند ۱۳۶۰ در اثر اصابت گلوله به سرش شهید میشود. او را در قطعۀ کشتهشدگان جنگ یا همان "قطعۀ شهدا" دفن میکنند. کسانی که پیکر صمد را دیده بودند، میگفتند گلوله از فاصلۀ نزدیکی به او اصابت کرده بوده، چون نیمی از جمجمهاش را گلوله نابود کرده بود. پس از اینکه مشخص میشود صمد هوادار سازمان پیکار بوده، فالانژهای رژیم جمهوری اسلامی چندین بار سنگمزارش را تخریب میکنند، حتی قرار بوده که جنازه را از "قطعۀ شهدا" بیرون بیاورند و در محل دیگری خاک کنند. برادر صمد با دستکاری در وصیتنامۀ او و نوشتن وصیتنامهای دیگر از جانب صمد که دلخواه رژیم باشد، جلوی این کار را گرفت.
٣١١. احمد صبوریجهرمی
با استفاده از نشریه پیکار ۱۱۵، دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۶۰
رفيق احمد صبوریجهرمی سال ۱۳۲۸ در آبادان به دنيا آمد. او یکی از دانشجویان مبارز و فعال دانشکده نفت آبادان بود. بسیاری از کارگران و زحمتکشان آبادانی، چهرۀ مصمم او را که از خشم انقلابی علیه رژیم شاه میدرخشید، در پیشاپیش تظاهرات تودهای قبل از قیام بهمنماه، بهخاطر دارند. پس از قیام، او که یک جوان کمونیست و پرشور بود، با پیبردن به ماهیت رژیم جمهوری اسلامی، مصمم و پرتوان به افشای خیانتها و جنایتهای آن پرداخت. مزدوران رژیم از او کینهای فراوان داشتند و بارها در صدد دستگیری او بر آمدند که هر بار خوشبختانه با هوشیاری رفیق ناکام ماند.
احمد مدتی با یکی از گروههای مبارز محلی در آبادان همکاری داشت، سپس به جمع هواداران سازمان پیکار پیوست و از همان ابتدا برخی مسئولیتهای تشکیلاتی را بهعهده گرفت. او علاوه بر وظایف تشکیلاتی غیرعلنی خود، در دانشکده نفت با همکاری "دانشجویان مبارز" کلاسهایی برای آموزش مارکسیسم - لنینیسم و فلسفه تشکیل داد و خود مسئولیت یکی از کلاسها را عهدهدار شد. در آبادان یکی دو بار تحت تعقیب قرار گرفت که توانست از چنگ رژیم بگریزد. تشکیلات برای حفظ امنیتش او را در تشکیلات شیراز سازماندهی کرد. ولی متأسفانه زمانیکه احمد بهعنوان جنگزده به شیراز رفت، به دام رژیم افتاد و همآنجا در مرداد ۱۳۶۰اعدام شد. خواهر و برادر او پیكارگران شهید فرزانه و سعید که هنوز دانشآموز بودند نیز دستگیر و اعدام شدند. رفیق احمد در آن زمان تحصیلاتش را به پایان برده بود و بهعنوان مهندس در شرکت نفت کار میکرد و هیچگاه ازدواج نکرد.
خاطرهای از یک رفیق:
"من با این رفیق در آبادان ارتباط تنگاتنگی داشتم، وى را چند بار در آبادان دستگیر كرده بودند، ولى بهدلیل اینكه مدركى نداشتند، او را آزاد میكردند. یک خانۀ تیمى برای چاپ ارگانهاى پیكار در كوى آریا اجاره كرده بودم كه فقط من و رفیق احمد به آنجا رفت و آمد داشتیم كه بعد از دستگیرى من و تبعید به قم در همان اوایل جنگ، رفیق احمد را با یكى دیگر از رفقاى همکلاسش در دانشکده نفت به نام الیاسی كه اهل مشهد بود، در این خانه به همراه دستگاه چاپ و اوزالید و یک اتوموبیل دستگیر میكنند، ولى بهدلیل شروع جنگ و مختل شدن همه روابط شهر، رفیق احمد و همکلاسش موفق به فرار میشوند و به شیرازمیروند".
یک مصاحبه با شاهدی در آن دوران به نقل از سایت بیداران:
"در جهرم خانوادهای زندگی میکرد که آواره جنگی بودند. پدر خانه، علی صبوری، کارگر شرکت نفت آبادان بود که بعد از حمله عراق به خوزستان و شروع جنگ مجبور شده بود با خانوادهاش آبادان را ترک کند. اول آمدند و ساکن جهرم شدند. بعد در شیراز خانهای خریدند و رفتند آنجا. پسر بزرگ خانواده، احمد صبوری، هوادار پیکار بود".
٣١٢. سعید صبوریجهرمی
رفیق سعید صبوریجهرمی سال ۱۳۴۳ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد. برادر بزرگترش، پیکارگر شهید احمد، از مسئولین سازمان در این شهر بود. سعید نیز پس از قیام به تشکیلات سازمان پیکار در آبادان پیوست. با شروع جنگ ایران و عراق همراه خانواده و هزاران خانوادۀ دیگر که با مصیبت جنگ آواره و جنگزده شده بودند، به شیراز نقل مکان کردند. با ورود به شیراز او در تشکیلات آنجا سازماندهی شد. در جریان بحران درونی سازمان در اوایل سال ۱۳۶۰ و شروع دستگیریها، سعید و تعدادی از رفقا توانستند خود را حفظ کنند و پس از خاموشی سازمان پیكار در اواخر همان سال به فعالیت خود ادامه دهند. در پی ضربات متعدد پلیسی رژیم به تشکیلات شیراز، اصفهان و شهرهای تابع آنها، سعید و تعدادی از رفقا در اردیبهشت ۱۳۶۱ دستگیر شدند. رفیق در زندان از مواضعش دفاع کرد و مقاومت جانانهای از خود نشان داد. رفیق سعید همراه ۲۱ پیكارگر از جمله برادرش احمد و خواهرش فرزانه روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. آن زمان سعید ۱۸ ساله بود.
خاطرهای از یک همبند با عنوان "روز دیدار با...؟":
"... حمید! بچهها را میبرند! میدیدم و میشنیدم که یکقدری حمید گردنْ کجْ گرفت جانبِ شانۀ چپ، همان تبسم و بدنِ فرخنده که در این دمْ تهییج هم شده بود. سمت مرگ را توجه میداد. نیم ساعت دیگر هم ما را میبرند.
سعید صبوری همخط و کار و پیگرد او، که از پنجره بیرون را نگاه میکرد. خورشیدِ دمِ غروبِ شیراز را چشم دوخته بود که میشکست و مینشست و کمکم رنگ میباخت؟ بی صدا گریه میکرد. گوشت و خون و استخوانْ آب شده بود، سعید، چکه میکرد، از طریقهِ خطِ گوشۀ چشمِ او، به گونهها و دهان او که طعم نمک دریا را میچشید. هوای حضور حمید در راهرو، تا به او نزدیک شد، چشمهای اشکبارِ سعید را به ما برگرداند.
... اسمها را خواندند. لحن گوینده تفاوت نمیکرد. آموختۀ مرگخوانی بود و دیدار را به همانسان نگاه میکرد، و مثل اینکه فرقی نمیگذاشت بین این دو. مرگ وحیات توأمان در نظر او بوی مردار گرفته بود. عجب! خاموش نبودیم. گُر گرفتیم، اما سکوت در سرمای زیر صفر. درجۀ انجمادْ ما را از حرکت وا ایستاند. هم، اسمِ حمیدْ پورِ صفرِ جهرمی را شنیدم هم، اسمِ سعید صبوری را، که یکی کنارم ایستاده بود و دیگری هنوز با پنچره در نجوا بود. ورقِ صورتِ حمید باز شدْ وقتی هم، اسم خود را شنید هم، اسم سعید را، به سوی او لنگر انداخت. گردن را بیشتر از بار پیش به شانۀ چپ سپرد و ابروها را بالا انداخت و دهن گشود به لبخندی که روشنیِ شعلۀ شمع را داشت. دیدی گفتم سعید، نیم ساعت دیگر صدامان میزنند! بلند شو، اسباب اثاثیه را جمع کن، ما هم میرویم".
در خبری كه در روزنامۀ اطلاعات همان روز منتشر شد، چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
در اعلامیۀ دادستانی زیر نام رفیق سعید آمده بود: "سعید صبوری فرزند علی با نام مستعار عباس".
٣١٣. فرزانه صبوریجهرمی
رفیق فرزانه صبوریجهرمی سال ۱۳۴۴ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد. بعد از انقلاب به تشکیلات سازمان پیکار در آبادان پیوست. برادر بزرگترش پیکارگر شهید احمد، از مسئولین سازمان در این شهر بود. با شروع جنگ ایران و عراق که باعث آوارگی و کوچ هزاران خانواده به شهرهای دیگر شده بود، خانوادۀ او نیز بهعنوان جنگزده به شیراز رفت. پس از سکناگزیدن در این شهر، همراه برادر دیگرش پیکارگر شهید سعید در تشکیلات شیراز سازماندهی شد. در پنجم تیرماه ۱۳۶۰ فرزانه به همراه ۲۴ رفیق از تشکیلاتِ شیراز با مینیبوسی قصد رفتن به کوه را داشتند؛ آنها در بین راه دستگیر شده و به همگی به زندان عادلآباد منتقل شدند. در زندان این رفقا به گروه مینیبوسیها معروف بودند. در زندان در برابر شکنجهها مقاومت شجاعانهای کرد و بر سرمواضعاش ایستاد. رفیق فرزانه همراه ۲۱ پیكارگر دیگر از جمله برادرش سعید، روزسه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز درحالیکه بیش از ۱۶ سال نداشت اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز خبر اعدام رفقا منتشر شد:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
٣١٤. محمدحسن صحافی
رفیق محمدحسن صحافی سال ۱۳۲۹ در بندرعباس متولد شد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از هواداران سازمان مجاهدین م ل بود و بعد از آن به سازمان پیکار پیوست. به سرعت در تشکیلات رشد کرد و یکی از مسئولین فعال سازمان با نام مستعار تقی در آن منطقه و از اعضای مرکزیت تشکیلات بندرعباس شد. رفیق با لیسانس حسابداری بهعنوان حسابدار در کشتیسازی خليج فارس کار میکرد. مدتی هم در دبیرستان تدریس کرد.
رفیق محمدحسن در سال ۱۳۶۳ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣١٥. غلامرضا صداقتپناه
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۱۰۰، دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۶۰
رفیق غلامرضا صداقتپناه سال ۱۳۳۷ در یک خانوادۀ کارگری در تهران به دنیا آمد. او مبارزه را از سال ۱۳۵۴ هنگامیکه بیش از ۱۷ سال نداشت، علیه رژیم شاه آغاز کرد. طی همین مبارزات خودبهخودی دریافت که تا چه اندازه آگاهی سیاسی برای کارگران و زحمتکشان اهمیت دارد. در کنار زحمتکشان و مردم در قیام بهمنماه ۱۳۵۷ علیه رژیم شاه شرکت کرد. در پرتو آموزشهای مارکسیستی به خوبی بر توان و قدرت تاریخی طبقۀ کارگر آگاه شد و پس از قیام به سازمان پیكار پیوست.
غلامرضا پرشور و فعال در یکی از گروههای پخش سازمان پیکار در تهران، وظیفۀ پخش اعلامیه و تراکت در جلو کارخانههای جادۀ کرج و محلات زحمتکش را بر عهده داشت. او همیشه صبح زود با دستان پر از اعلامیه به همراه دیگر رفقا به جلو کارخانهها میرفت و با جسارت تمام در جلو چشمان مزدوران سرمایه و فالانژهایی که به خون امثال او تشنه بودند، ورقههای آگاهیبخش را به دست پینهبستۀ کارگران میرساند.
برای او صبح یا شب فرقی نمیکرد، حتی یک لحظه در راه آگاه ساختن تودهها آرام نداشت، چه از طریق پخش اعلامیه، چه از راه شعار نویسی و تبلیغ. حتماً بسیاری از رفقای کارگر کارخانههای جنرال موتورز، ایران ناسیونال، مینو، قرقره زیبا، استارلایت، سایپا و... با دیدن عکسش، او را بهخاطر میآورند. آنها حتماً چهرۀ صمیمی او را چندین بار در جلو کارخانهشان دیدهاند که چگونه با همراهی رفیق دیگری، با جسارت تمام اعلامیه را در جلو کارخانه پخش میکرد؛ بدین ترتیب کارگران مبارز را خوشحال و مزدوران سرمایه و فالانژها را دمغ و عصبانی بهجا میگذاشت و میرفت!
پاسداران رژیم جمهوری اسلامی غلامرضا را چندین بار هنگام پخش اعلامیه دستگیر کردند، اما نه کتکهای کمیتهچیهای سیاهدل و نه اهانتهای بیشرمانۀ آنها، نتوانست او را از عشق و علاقهای که به زحمتکشان داشت، برگرداند.هر بار كه دستگیر میشد همچون فولادی آبدیده پس از آزادی، کارش را با شور بیشتری آغاز میکرد.
رفیق غلامرضا صداقتپناه که در سازمان به اسم مستعار میرزا مشهور بود، در یک تصادف مشکوک بهشدت مجروح و پس از انتقال به چند بیمارستان درحالیکه هیچ احساس مسئولیتی نسبت به حفظ جان او صورت نگرفت، در ۴ اسفندماه ۱۳۵۹ به شهادت رسید.
بخش پایانی اطلاعیهای که کمیتۀ تهران سازمان پیکار در پی مرگ مشکوک رفیق صادر کرد:
"... در پایان لازم به تذکر میدانیم که به اطلاع کلیه هموطنان مبارز و آگاه برسانیم که شهادت رفیق که ظاهراً در اثر تصادف او در روز ۴ اسفندماه که سوار موتور بوده و مقداری نیز اعلامیه سازمان را به همراه داشته، همچنان که در آغاز گفتیم بسیار مشکوک بهنظر میرسد. اولاً: ما و خانوادۀ رفیق حدود ۲۰ روز بعد توانستیم از سرنوشت رفیق گمشدۀ خود اطلاع پیدا کنیم. چرا که پزشکقانونی بدون اعلام آگهی در روزنامهها جسد او را بهعنوان ناشناس و تنها چند روز بعد به خاک سپرده بود. درحالیکه این کار معمول نیست و پزشکیقانونی قبل از دفنِ جسدِ یک ناشناس، عکس جسد و توضیحات لازمه را در روزنامهها انتشار میدهد تا خانوادهاش مطلع و به پزشکیقانونی برای شناسایی جسد مراجعت کنند. ثانیاً: مسئولین بیمارستانهای میمنت، امام خمینی، بیمه شماره ۲، که رفیق را قبل از شهادت به آنجا بردهاند، هیچکدام نسبت به حفظ جان رفیق تلاش نکردهاند. ما پس از انجام تحقیقات لازمه نتیجه و قضاوت نهایی خود را اعلام خواهیم کرد. سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (تشکیلات تهران) ۸/۱/ ۱۳۶۰".
٣١٦. رویا صدر
رفيق رويا صدر در دهم بهمنماه ۱۳۳۹ در تهران به دنيا آمد. قبل از قیام ۱۳۵۷ در انگلیس تحصیل میکرد که با اوجگیری مبارزات مردم علیه رژیم شاه به ایران آمد و در رشتۀ تاریخ دانشگاه شیراز پذیرفته شد. رویا از هواداران فعال و صادق سازمان پیکار بود که در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) فعالیت مبارزاتی خود را پیش میبرد. او دختری شاد و بسیار پرشور بود که با دقت و موشکافانه با مسائل برخورد میکرد.
در مهرماه سال ۱۳۶۰ همراه پیکارگر شهید فریده رضایی در خیابانی بر سر یک قرار تشکیلاتی شناسایی و دستگیر شد. خانوادۀ او بقدری از این جریان متأثر شده بودند که بههیچوجه حاضر به پذیرش دوستان و اطلاع رسانی نبودند. فقط میدانیم که پیگیریهای آنها نتیجه نداد و نتوانستند خبری از او یا ملاقاتی داشته باشند. او همراه رفیق فریده رضایی در ۱۷ دیماه سال ۱۳۶۰ تیرباران شد. رفیق در قطعۀ ۹۲ بهشتزهرا دفن شده است.
٣١٧. عبدالله صرافيون
با استفاده از نشریه پیکار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهر۱۳۶۰
رفيق عبدالله صرافیون سال ۱۳۳۵ در رامهرمز متولد شد. بهدلیل شرایط خانوادگی مجبور بود از پنج سالگی کار کند. در سنینی که کودکان بایستی شاداب و خندان بزیند، او مانند میلیونها کودک زحمتکش با رنجِ کارهای طاقتفرسا و کتکهای وحشیانه بزرگ شد. کارهای شاق با سنش هیچ تناسبی نداشت. از همان پنج سالگی در قهوهخانه آغاز به کار کرد و چند سال بعد مجبور شد شبها نیز چند ساعتی در هتل کار کند. بیخوابی، کار طاقتفرسا و کتک سه جزء اساسی کودکی و نوجوانیش بود. او که فوقالعاده باهوش و زیرک بود، طی این مدت علیرغم ۱۲ ساعت کار روزانه، به هر ترتیبی بود، توانست درس بخواند. در میان ۱۴ خواهر و برادرش تنها کسی بود که موفق شد دیپلم بگیرد، و به دانشگاه برود.
زندگی کارگری، او را از همان سنین نوجوانی به سیاست کشاند. در قهوهخانه فقط کارگری نمیکرد، آنجا زحمتکشان محله در وجود عبدالله پناهی را میجستند که نه تنها در مسائل مختلف کمکشان بود، بلکه مسائل سیاسی روز را نیز برایشان تحلیل میکرد. عبدالله هر روز، روزنامهای را برای افراد درون قهوهخانه با صدای بلند میخواند و تحلیل میکرد. زندگی سیاسی واقعی او در دانشگاه شکل گرفت. سال ۱۳۵۴ به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران راه یافت. سال ۱۳۵۸ فارغالتحصیل شد و در رشتۀ علوم سیاسی به تحصیل پرداخت. او که پیش از این به مارکسیسم گرایش پیدا کرده بود، بهتدریج با محافل مارکسیستی دانشگاه آشنا شد و از مبارزان رزمنده و انقلابی دانشگاه به حساب میآمد. از سال ۱۳۵۵ دیگر یکی از برجستهترین عناصر انقلابی دانشگاه شده بود. در همان سال به عضویت کمیتۀ اصلی کوهنوردی دانشکده حقوق درآمد و از این کانالِ نیمه علنی - نیمهمخفی، برای جذب عناصر انقلابی، بسیار کوشید. از سازماندهندگان تظاهرات انقلابی دانشجویان بود و در رهبری تظاهرات ۹ آذر ۱۳۵۵ دانشکده حقوق که حدود سیصد تن در آن شرکت داشته و دها تن دستگیر شدند، فعالانه شرکت کرد. با اوجگیری جنبش دانشجویی در سال ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷، او از یک طرف عضو رهبری کنندۀ واحد صنفی کوهنوردی بود و از طرف دیگر در مبارزات سیاسی و تظاهرات و اعتصابات دانشجویانی که ترم اول سال تحصیلی ۱۳۵۶ را به تعطیلی کشاندند، شرکت میجست. او در اواخر سال ۱۳۵۶ به عضویت هستۀ رهبری گروه "دانشجویان مبارز" در دانشکده حقوق درآمد.
شجاعت و فداکاری او فوقالعاده بود. حملات دلاورانۀ او به گارد دانشگاه رفقایش را از دستگیری نجات میداد. او در تظاهرات دانشجویی در خوابگاه و دانشگاه تهران نقش برجستهای ایفا کرد و در دهها تظاهرات خیابانی و دانشجویی در مناطق مختلف تهران شرکت داشت و با پخش اعلامیه همزمان به وظایف تدارکاتی و حفاظتیاش میپرداخت. جدیت و مسئولیتشناسی او به حدی بود که خطرناکترین وظایف وقتی بهعهده او گذاشته میشد، همۀ رفقا از انجام آن مطمئن بودند.
او در سال ۱۳۵۶ بهدلیل فعالیت انقلابیش به مدت یک سال از دانشگاه اخراج شد، ولی بهعلت مبارزۀ دانشجویان پس از یک ترم دوباره در دانشگاه پذیرفته شد. در پی حرکت دانشجویان کمونیست برای پیوند با تودهها، رفیق که از جوشش تودهای کمنظیری برخوردار بود، همزمان با داشتن مسئولیتهای دانشگاهی، در مرکز رفاه خانوادۀ نازیآباد کتابدار شد و در تبلیغوترویج میان جوانان زحمتکش نازیآباد فعال بود. او از این طریق به تربیت و آموزش دهها کمونیست رزمنده پرداخت. جوشش تودهای و زندگی سرشار از کار و مشقت، او را به سوی مرزبندی قاطع با مشی چریکی و رویزیونیسم کشاند. پس از اطلاعیۀ اسفندماه ۱۳۵۶ سازمان مجاهدین م.ل، بهسوی این سازمان گرایش یافت و پس از اطلاعیۀ مهرماه ۱۳۵۷ هوادار این سازمان شد. رفیق در رفتن دانشجویان به کارخانهها در دی و بهمن ۱۳۵۷ نقش فعالی داشت و مسئولیتهای تدارکاتی را در این رابطه انجام میداد. از آغاز سال ۱۳۵۸ در ارتباط فعال با سازمان پیکار قرار گرفت و با نام مستعار رحمان در بخش ارتباطات و تداركات سازماندهی شد و در امور مالی سازمان تحت پوشش شركتی به نام "ايران" همكاری میكرد.
عبدالله فوقالعاده پرکار و جدی بود. کمترین تکبری در رفیق پیدا نمیشد. فروتنی کمونیستی رفیق، هرکسی را تحت تأثیر قرار میداد. آنقدر کار میکرد که بدنش خیس عرق میشد. سال ۱۳۵۹ با موتور تصادف کرد و دو ماه پایش در گچ بود. همان زمان که پایش شکست و به زحمت با عصا راه میرفت، علیرغم تمامی تذکرات رفقا باز هم تقریبا ۱۲ ساعت در روز به انجام وظایف تشکیلاتیاش مشغول میشد. رفیق بسیار رُک و راست بود و انحرافات بورژوایی و رویزیونیستی از دید تیز او مخفی نمیماند. هرگز کسی او را غمگین ندید. با شادابی و خندهاش در فعالیت انقلابی خستگی نمیشناخت.
رفیق در ضربه ۲۱ تیرماه ۱۳۶۰ همراه عدهای از رفقا دستگیر و پس از یک ماه مقاومت زیر شکنجههای جانکاه در ۲۴ مردادماه به اتفاق تعدادی از رفقای پیکارگر تیرباران شد. رفقا را در گلزار خاوران در یک گور دستهجمعی به خاک سپردند. در روزنامههای رسمی منتشره در روز یکشنبه ٢٥ مردادماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز، خبر اعدام رفیق و ١٨ مبارز دیگر که اغلب آنها از رفقای پیکارگر بودند، آمده بود:
"آقای عبدالله صرافیون فرزند محمد به اتهام عضویت برجسته در ارگان ارتباطات و مالی و مسئول تنظیم امور مالی سازمان آمریکایی پیکار که تحت پوشش شرکت ایران عمل میکرده، حمله به مردم بیگناه و ضربوجرح و قتل و حضور در خانههای تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیتها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامههای امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، دادگاه انقلاب اسلامی مرکز آقای عبدالله صرافیون را به اعدام محکوم کرد. او روز شنبه ٢٤ مردادماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران اعدام شد".
٣١٨. رمضان صفاپور
رفيق رمضان صفاپور اهل شيروان خراسان شمالی و كارگر نجار بود. در تشكيلات سازمان پیکار با نام مستعار علی شناخته میشد. او عضو کمیتۀ خراسان بود که همراه تعدادی از اعضای دیگر کمیته در یک تعقیبومراقبت پیچیده در زمستان ۱۳۶۰ دستگیر و در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ به اتفاق ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكيلآباد مشهد تیرباران شد. كمی بعد از اعدام رفیق اولين فرزندش به دنيا آمد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣١٩. انوشيروان صفاییسمنانی
رفیق انوشیروان صفاییسمنانی دانشجو بود و در تشکیلات دانشجویی- دانشآموزی سازمان پیکار(دال دال) در کمیتۀ تهران فعالیت میکرد. انوش در ۴ آذر ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٢٠. عزیز صفری
با استفاده ازنشریه پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهرماه ١٣٦٠
رفیق عزیز صفری در خانوادهای فقیر و گودنشین به دنیا آمد. او با تحمل سختیهای فراوانِ معیشتی در طول تحصیل، بعد از گرفتن فوق دیپلم، در هنرستان کاشان مشغول تدریس شد. به خاطر برخوردهای مردمی در میان دانشآموزان، پایگاه قابل توجهی یافت و توانست اندیشههای مبارزاتی خود را بین آنان تبلیغ کند. پس از قیام به جمع هواداران سازمان پیکار پیوست و بهطور حرفهای در کلیۀ فعالیتها از جمله پخش شرکت میکرد. عزیز از رفقای پرشور هستۀ سرخ هواداران پیکار در کاشان بود. یک بار در تابستان ١٣٥٩ با پیكارگر شهید احمدرضا شفیعزاده در کاشان دستگیر شدند اما خوشبختانه توانستند پس از چندی آزاد شوند.
او در کوهنوردی و دیگر فعالیتهای جمعی بسیار فعال بود و میتوانست درک و دید تودهای خود را که در جریان مبارزه طبقاتی صیقل خورده بود بهعنوان یک مبلغ موفق در بسیج و تشکل حرکتهای تودهای به کار گیرد. او با این صفات در بین دانشآموزان نیز به فعالیتهای کمونیستی و انقلابی شایان توجهی دست زده بود.
رفیق در تظاهرات اواخر خرداد ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۴ تیرماه به دست دشمن شماره یک کارگران و زحمتکشان ایران، یعنی رژیم جمهوری اسلامی تیرباران شد.
در روزنامههای رسمی سهشنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰، خبر اعدام رفيق عزيز صفری و ۲۲ مبارز ديگر منتشر شد. از این جمع حداقل پنج نفر از تشكيلات پيكار سرخ كاشان بودند. به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز در روزنامهها چنين نوشته شده بود:
"عزيز صفری فرزند علی، به اتهام عضويت فعال در سازمان کمونیستی پیکار، اقدام عليه جمهوری اسلامی و فعاليت در براندازی اين رژيم، اغفال و انحراف كودكان خردسال و ناآگاه، با سوابق کیفری متعدد علیه جمهوری اسلامی، ایجاد آشوب و بلوا و اغتشاش و ارتداد، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم اعدام در مورد نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یکشنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد. همچنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام میباشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد".
٣٢١. علی صفری
رفیق علی صفری از فعالین تشکیلات سازمان پیکار بود که در شهریور ۱۳۶۷ حلقآویز شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٢٢. فرهاد صفریجلالی
رفیق فرهاد صفریجلالی سال ۱۳۴۳ در لاهیجان به دنیا آمد. او دانشآموز و از هواداران تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی سازمان پیکار(دال دال) در لاهیجان بود.رفیق اوایل سال ۱۳۶۱ دستگیر و در شهریور ۱۳۶۷ در زندان رشت به دار آویخته شد. نام وی در برخی ليستها به اشتباه از هواداران مجاهدین آمده است. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٢٣. اسد صلواتی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰
رفیق اسد صلواتی سال ۱۳۳۹ در یک خانوادۀ کارگری در سنندج به دنیا آمد. او به علت فقر و تنگدستی خانواده همزمان با تحصیل کار هم میکرد و تأمین بخشی از مخارج خانواده را به دوش میکشید. اسد با اوجگیری مبارزات خلقهای ایران در سال ۱۳۵۶ با مسائل سیاسی آشنا شد و در تظاهرات و راهپیماییها علیه رژیم پهلوی نقش فعالی داشت. او یکی از پیشگامان جنبش دانشآموزی در سنندج بود و با عشق و علاقۀ بیپایان به زحمتکشان، به میان آنان میرفت و یک دم از کار آگاهگرانه کوتاهی نمیکرد.
اسد بعد از قیام ۱۳۵۷ به دنبال اوجگیری مبارزات زحمتکشان کردستان، در راهپیمایی مردم سنندج به طرف مریوان نقش فعالی ایفا کرد. هنگام یورش ضدانقلابی رژیم جمهوری اسلامی به کردستان در مردادماه ۱۳۵۸ و مقاومت انقلابی خلق کرد، رفیق در شرایط خفقانی که رژیم در شهرها تحمیل کرده بود، به ضرورت هستههای نظامی پیبرد و با کمک دوستانش در بمبگذاری مراکز جاشها به صورت کارآمدی شرکت میکرد. در حمله به استانداری که محل استقرار مزدوران رژیم بود نیز حضور شاخصی داشت. بعد از شکست رژیم در یورش برای بازپس گرفتن شهرها، رفیق در ادامۀ فعالیت خود به کار منسجم و تشکیلاتی گرایش پیدا کرد و در این رابطه با هواداران سازمان پیکار تماس گرفت و بهطور علنی در دفتر سازمان در سنندج به فعالیت پرداخت. سپس بنابه درخواست خود به صفوف پیشمرگان سازمان پیوست.
او در پی یک وظیفۀ تشکیلاتی همراه دستهای از پیشمرگان به سقز اعزام شد. این اعزام همزمان بود با درگیری شهر سقز که رفیق با پیشمرگان سازمان و مردم مبارز شهر به مقاومت در برابر تهاجم مزدوران رژیم پرداختند. سپس پیشمرگان شهر را ترك میکنند و اسد به منطقۀ کامیاران منتقل میشود که در آنجا هم پیگیرانه در درگیریهای نظامی شرکت داشت. رفیق یکی از پیشمرگان جسور و شجاع سازمان و همواره در صف مقدم جبههها بود. او بهویژه در عملیات نارنجکاندازی مهارت خاصی داشت. در شهریورماه ۱۳۵۹ سازمان با توجه به تواناییهای رفیق در امور "نظامی" او را به بلوچستان فرستاد؛ در آنجا در همراهی با مبارزات خلق بلوچ به ارتقاء نظامی هواداران و عناصر تشکیلاتی سازمان همت گماشت و پیوند عمیقی با زحمتکشان منطقه برقرار کرد.
رفیق که در بلوچستان با اسم مستعار "حسین" فعالیت میکرد، بعد از ۸ ماه دوباره به کردستان بازگشت و در منطقه کامیاران به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. او بهعلت تواناییهایی که داشت در چشماندازی نزدیک قرار بود کاندیدعضو شود. خصوصیات انقلابی او درس و تجربهای بود برای دیگر رفقایش، برخورد تودهای، کار آگاهگرانه با تودهها، متانت و انضباط پرولتری وی همواره زبانزد دیگر رفقا بود. صداقت، جسارت و خستگیناپذیری در امر مبارزه، برخورد انقلابی به انتقادات خویش موجب شده بود که رفیق در میان دوستانش چهرۀ محبوبی پیدا کند. هنگام شروع درگیری در منطقۀ کامیاران با مزدوران رزگاری- دمکرات، رفیق یکی از پیشمرگانی بود که همواره روحیۀ تعرضی داشت وخواهان پاکسازی منطقه از لوث وجود این مزدوران بود. او در مبارزه علیه مرتجعین در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۶۰ با گلولۀ مزدوران حزب دمكرات به شهادت رسید.
شهادت سه رفیق پیشمرگۀ قهرمان در کامیاران، برگ دیگری از جنایات حزب دمکرات و مزدوران رزگاری بود. در منطقۀ کامیاران تحمیل یک درگیری مسلحانه از طرف آنها به سازمان پیكار و رفقای کومله منجر به شهادت سه رفیق پیشمرگۀ پیکارگر و چند رفیق پیشمرگه از کومله شد. این رفقای قهرمان به همراه دیگر پیشمرگههای دلاور دو سازمان با مقاومت و تعرض متقابل خود در برابر یورش ضدانقلابی این ائتلاف نامقدس، نشان دادند که در برابر هر تهاجمی به منافع خلق کرد و به نیروهای انقلابی واقعی جنبش مقاومت، قهرمانانه ایستادگی میکنند. پیكارگران شهید، رزگار شیخالاسلامی، ارسلان خلیلی و اسد صلواتی، سه رفیقی بودند که در این نبرد قهرمانانه مقاومت کردند، جنگیدند و سرانجام شهید شدند.
٣٢٤. فرزانه صمدی
با استفاده از نشریه پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهر ١٣٦٠
رفیق فرزانه صمدی سال ۱۳۳۴ در کاشان به دنیا آمد. سال ۱۳۵۲ با ورود به دانشگاه، با مسائل سیاسی آشنایی پیدا کرد. در سال ۱۳۵۸ تحصیلات دانشگاهی را به پایان برد و در دبیرستانهای کاشان به تدریس پرداخت. بهعنوان یک رفیق پیشرو و دارای دید تودهای و انگیزۀ انقلابی درسال ۱۳۵۹ به تشکیلات "هسته سرخ هواداران پیکار در کاشان" پیوست. طی این دوره از فعالیت خود، درحالیکه به معلمی اشتغال داشت در تبلیغ نظرات سازمان بین دانشآموزان، جوانان و تودههای زحمتکش نیز فعال بود. در هفته، سه تا چهار شب به پخش و شعارنویسی میپرداخت.
روحیۀ تعرضی رفیق که با آموزشهای کمونیستی پرورش مییافت، نه تنها در مدرسه و اجتماع بلکه پس از دستگیری، در زندان نیز همچنان بالا و شورانگیز بود. دفاع او از ایدئولوژی و آرمان پرولتاریا و از مواضع سازمان، که خود رژیم جمهوری اسلامی نیز از آن بهعنوان مدرک جرم یاد کرد، نشانگر روحیۀ رفقای کمونیستی است که پیکار را تا پای جان ادامه دادند. رفیق فرزانه در ۱۴ تیرماه ۱۳۶۰ با دیگر رفقای همزنجیر خود به شهادت رسید.
در روزنامههای رسمی سهشنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰ به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز، خبر اعدام رفيق فرزانه و ۲۲ مبارز ديگر كه حداقل پنج تن از آنها از تشكيلات "پيكار سرخ كاشان" بودند منتشر شد:
"فرزانه صمدی فرزند رضا، به اتهام اقدام علیه جمهوری اسلامی، شرکت در انجام اعمال ضدانقلابی سازمان، دفاع بیدریغ از مواضع کمونیستی- ضدخدایی و ضدخلقی سازمان، اغفال افراد خردسال و بیگناه در گرایش آنها به جانبداری از سازمان و ارتداد، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم اعدام در مورد نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یکشنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذاشته شد. همچنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام میباشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد".
٣٢٥. فرمند صمدی
رفیق فرمند صمدی هفتم شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تهران همراه بسیاری از دیگر رفقای پیکارگر تیرباران شد. اکثر این رفقا در کمیتۀ تدارکات و چاپ و پخش سازمان پیکار فعالیت میکردند. این کمیتۀ سازمان در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ ضربۀ خورده و همه رفقا دستگیر شده بودند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٢٦. محمدعلی صمدی
رفیق محمدعلی صمدی در ۲۵ مرداد ۱۳۳۱ در گناباد از شهرهای استان خراسان رضوی در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. او محصلی زیرک و باهوش بود و در سال ۱۳۴۹ به دانشکده فنی دانشگاه تهران که یکی از معدود مراکز مهم فعالیت روشنفکران انقلابی و مبارز علیه رژیم شاه محسوب میشد، وارد شد. در سال ۱۳۵۵ فوقلیسانس مهندسی شیمی را از دانشکده فنی دریافت کرد و سپس برای گرفتن دکترا به انگلستان رفت. در آنجا درگیر فعالیت سیاسی علیه رژیم شاه شد. محیط مستعد دانشگاه او را به سمت دانش مارکسیست- لنینیستی متمایل ساخت. سال ۱۳۵۷ به ایران بازگشت و بهعنوان یک انقلابی حرفهای به فعالیت مخفی پرداخت و برای مدتی با خانوادهاش ارتباطی نگرفت. او یکی از فعالین اصلی گروهی بود که بعدها "انقلابیون طبقۀ کارگر" نام گرفت و بعد از مدتی به سازمان پیکار پیوست. محمدعلی که در تشکیلات به نام مهدی شناخته میشد، در رهبری بخش تبلیغوترویج فعالیت میکرد که بعداً بهواسطۀ مهارت در نگارش و مطالعاتش، عضو هیئت تحریریۀ نشریۀ پیکار شد. علاوه بر نشریۀ هفتگی پیکار، گاهنامۀ پیکار تئوریک نیز منتشر میشد که هر دو زیر نظر هیئت تحریریه بود. او یک جوان مستعد، رفیقی پرشور، متفکر و توانا در تجزیه و تحلیل معضلات اجتماعی، بیآلایش و پرکار بود و هرگز بهرغم تواناییها و نقاط قوت کم نظیرش، به خود و مصالح خویش نیاندیشید.
او از همان ابتدای فعاليت در سازمان پيكار در زمرۀ عناصر راديكال محسوب میشد و در جريان بحران درونی سازمان در مخالفت با بيانيه ۱۱۰ موضع گرفت. رفيق همراه دو نفر دیگر جزو بنيانگذاران و اعضای گروه نويسندگان بود، جريانی كه بعدا "جناح انقلابی" ناميده شد. از خصوصیات ویژۀ او میتوان از آرامانگرایی و فروتنیاش نام برد.
او در بهمنماه سال ۱۳۶٠ در فاصلۀ بین دو قرار سازمانی مورد سؤظن مزدوران رژیم قرار گرفته و دستگیر میشود. در آن دوره گشتیهای سپاه افراد را فقط بهعلت سر و وضعشان نظیر داشتن عینک، سبیل و طرز لباس پوشیدن دستگیر میکردند. رفیق هنگام سوار شدن به یک تاکسی در میدان انقلاب تهران دستگیر میشود. باوجودیکه مقداری مدارک سازمانی همراه خود داشت، با زیرکی موفق میشود بازجویان را بفریبد و هویت اصلی خود را پنهان کند.
بیش از چهار ماه در زندان اوین بازداشت بود. پاسداران خانۀ پدر و مادرش را جستجو کرده و مقداری کتاب و نوار با خود میبرند، اما از اعلام محل نگهداری او تا یک ماه خودداری میکنند. محمدعلی چند روز پس از دستگیری چندین بار به خانه تلفن میکند ولی از پاسخ به پرسشهای پدر مادر پرهیز میکرد. برای خانواده محرز بود که زیر نظر و هدایت بازجویان اقدام به این تماسها کرده است. او موفق میشود تا مدتی هویت تشکیلاتی خود را پنهان نگهدارد تا اینکه یکی از فعالان پیکار که پیشتر دستگیر شده بود و با ماموران همکاری میکرد، او را در زندان شناسایی و هویتش را بر ملا میکند.
بعدها رفیق محمدعلی با پدر و مادرش ملاقات ماهانه داشت که حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقه از پشت دیوار شیشهای و از طریق تلفن صورت میگرفت. او پس از دستگیری ریش گذاشته بود و روحیۀ بسیار خوبی داشت. در آخرین ملاقات ریشش را تراشیده بود و به نوعی از پدر و مادرش خداحافظی کرد. پس از آن که لو رفت و موقعیت تشکیلاتیاش در سازمان پیکار روشن شد، همراه با نزدیک به یکصد مبارز دیگر روز ۲۷ تیرماه ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران شد. بیآنکه به خانواده اطلاعی بدهند پیکر او را در قبرستان بهشتزهرای تهران دفن کردند. وقتی که پدر و مادر چون معمول برای ملاقات به زندان میروند، نه تنها اجازۀ ملاقات دریافت نمیکنند حتی به پرسشهایشان که حاصل اضطراب و نگرانی بود جواب درست و روشنی داده نمیشود، فقط میگویند که به جای دیگری منتقل شده است. بعد از گذشت بیش از یک ماه، وسایل و وصیتنامۀ رفیق را به خانوادهاش تحویل میدهند و آنها را از محل دفن باخبر میکنند.
وصیتنامۀ رفیق:
"پدرم، مادرم، برادر و خواهرم و همۀ عزيزانم، امروز (خط خوردگى توسط ماموران ) وصيتنامۀ خويش را برايتان مىنويسم تا همامروز به جوخۀ اعدام سپرده شوم. نمىدانم چه بايد نوشت كه بسيار گفتنى دارم. در اين آخرين لحظات، احساس قطرۀ كوچكى از اقيانوس انسانها را دارم كه اگر چه مىروم و جدا مىگردم، ولى به زندگى و اقيانوس انسانها عشق مىورزم و دوستشان دارم.
پدرم، مادرم بر مرگ من نگرييد. دوستتان دارم و از شما مىخواهم كه بهخاطر من و آخرين خواستم برخود صبر و بردبارى پيشه كنيد. نمىخواهم مرگ من مصيبت برایتان ببار آورد و رنجتان دهد. برادرم و خواهرم (پاك شده) همیشه به يادتان هستم و احساس علاقه به شما مىكنم. چه مىتوانم برايتان بنويسم؟ كه خودتان بهترمىدانيد لحظهاى كه مرا به ياد میآوريد بسيارگفتنى كه در اين لحظه بايد بگويم را خواهيد شنيد.
عزيزان من! سخن گفتن با تك تك شما و بيان آنچه احساس مىكنم در اين لحظه و موقعيت امريست دشوار. شما با بهخاطر آوردن خاطرات مشترك نيز به گوشجان آنچه را بايد بگويم خواهيد شنيد. گفتن اينكه دوستتان دارم و در اين ايام به ياد همۀ شما و دوستى و محبتتان هستم، بهعنوان امرى روشن براى همهتان شايد غير ضرورى باشد، ولى در اين واپسين لحظات، چه جز اين مىتوان گفت.
مادرم، پدرم، خواهر و برادر و همۀ عزيزانم! میدانم كه از خبر اعدامم غافگير خواهيد شد و درك آن برایتان دشوار خواهد بود. اما من از همهتان میخواهم كه با صبر و بردبارى، علاقهتان را به من پاسخ گوييد. زندگى واقعا دوست داشتنى و زيباست. ولى هنگامی كه بايد آن را ترك گفت، چه بهتر كه با قلبى روشن و پرعشق آن را پذيرا شد و شما اى كسانی كه جزئى از پيكرتان و قطعهاى از وجودتان بودم، اى همۀ عزيزانم (مادر، پدر، برادر و خواهرم) چنين تصويرى از من داشته باشيد و هميشه با چنين خاطرهاى يادم كنيد. [ خط خوردگی تاریخ] محمد صمدی".
بخشی از کتاب زندان ۲، ص ۱۸۹،با عنوان "قطرهای از اقیانوس انسانها"، انتشار در سال ۱۳۸۰، آمریکا، از شاپور شیدا:
"... برق يك جفت چشم درشت آبى، هيجان كودك با نشاطى را منعکس میكرد كه براى نخستين بار ترس ودلهره را از تماشاى فيلمى تجربه كرده بود. کودکی که با تمام وجود، تمامى لحظات سينما را مىبلعيد تا در بازىها همچون کارگردانى خستگىناپذير بازسازىشان کند. برق نگاهى که در سالهاى نوجوانى، پشت عينك ذرهبينى مهار مىشد تا متانت و تعمق کلامش را به مخاطبيناش انتقال دهد و در دنياى كوچکتری چون دنياى من، از خود الگويى بسازد. نمونۀ مجسمى از تعادل بين حساسيت بىشيله پیله و منطق و عقل. جديتى سنجيده و دلنشين كه عطش سيرىناپذيرى داشت براى سردرآوردن از رازهاى زندگى.
بعدها برق نگاهش را در بسيارى از لحظات صميميت و شور و عشق میديدم، و هر خاطره همچون برگ زرينى در بايگانى اشباع شدۀ ذهنم نقش مىبست. آن زمان را که با اشتياق و كنجكاوى، دانستههاى سانسور زدۀ دوران پهلوى را باز میگفت و عينك مطالعهاش را روى بينى متناسبش جابهجا مىكرد، يا آن هنگام را كه به پيروى از نسلى كه به آن تعلق داشت، از ضرورت برگزيدن مبارزۀ چريكى بهعنوان تنها راه ممكن براى رسيدن به آرمانهاى انسان دوستانهاش سخن مىگفت و درعينحال با صداقتى آميخته به شرم از ناتوانى و ترديد خويش شكوه سر مىداد. ترديدى كه كمى بعد، وقتى در ايستگاه قطار لندن شگفتزده نگاهم مىكرد، به كلى از وجودش رخت بسته بود. نگاه خندانش را در اوج انقلاب ديدم كه از لابلاى چهرههاى هيجانزدۀ اجتماعات، اين بار مرا خشك و متعجب برجاى گذارد. اين كه نخواسته بود حتی خانوادهاش از بازگشتش با خبر شوند، گوياى عزم جزمش بود براى پيوستن به مبارزهاى تا به آخر كه اينك همۀ هستىاش شده بود. سخنانش در لزوم پيوستن به صفوف مبارزان، نامههاى پر محتوايش كه به همراه ريز نوشتههاى سياسى برايم مىفرستاد، آنچه ازعشق به تودهها و آرمان انقلابیاش مىگفت، همهوهمه، حكايت از پيوستگى و استواريش داشتند.
بارها و بارها برق نگاهش را ديده بودم كه دالانهاى تودرتوى ذهن فعالش را روشن میكرد. غرق تفكر در گشودن گرهى از معضلات جنبشى كه با آن عجين شده بود. نگاهى بدون عينك كه میكوشيد بر سر قرارى خيابانى سویی بيابد، يادآور گذشتهها بود. نگاهى كه ترديدى ندارم در انعكاس آخرين پرتوى حيات، در تاريك روشن سپيدهدم، با همۀ خستگى و زجر شب و با همۀ دلشكستگى، ترک ناخواستۀ دنيايى كه بىنهايت بدان عشق مىورزيد و اين چنين براى آتيهاش قربانى مىشد؛ آرى ترديدى ندارم كه در واپسين دم، مغرور و عاشق، به لولههاى تاريک و مخوفى دوخته شده بود كه سرب آتشين را تا لحظهاى ديگر براى قطع ريشههاى دنياى ظریف وزيبايش شليک مىكردند. همچون جرقهاى از برق آسمان كه ولو براى لحظهاى، تاريكى شب را مغلوب كند و با اميد برطلوع آفتاب، در حفرۀ سياه ابديت گام در نهد.
تصور خاموشى آن نگاه، مژههاى غرق به خون، و زير خاك پوسيدن وجود عزيزى چون او، هنوز كه هنوز است برايم باوركردنى نيست. اما مگر مىتوان همۀ هستى يك انسان را به مشتى پوست و گوشت و استخوان تقليل داد؟ دستِ كم، براى من او هنوز در روياها، خاطرات و تصاويرى كه در ذهنم حك شدهاند، به زندگى ادامه مىدهد. فراتر از آن، از طريق تأثيرات عميقى كه بر شخصيت و افكار و احساساتم گذارده، او در من و در تمامى آن ديگرانى كه از نزديك گرماى وجودش را حس كردهاند، زنده است .
محمدعلى صمدى در سال ۱۳۳۱در گناباد متولد شد و بيشترين سالهاى عمرش را در تهران گذرانيد. دانشجوى دانشكده فنى در رشتۀ مهندسى شيمى بود و بعد از اتمام دورۀ فوقليسانس براى ادامۀ تحصيل به انگلستان رفت. اما درآستانۀ تكميل تز دكترايش، چنان غرق فعاليتهاى سياسى شد كه آن را نيمهتمام رها كرد. در شهر گلاسكو گروهى را درحمايت از جنبش مسلحانه متشكل كرد. بعد با سمتگيرى به سوى جنبش مردمی، با بخش م ل مجاهدين خلق و از جمله تقى شهرام ارتباط برقرار كرد. در آستانۀ انقلاب بهمنماه، براى پيوستن به صفوف مبارزين حرفهاى به ايران بازگشت. بعد از مشاهدۀ بىسروسامانى سازمانهاى آن دوره، در جستجوى جريانى پیگير و مرتبط با طبقۀ كارگر به گروهى پيوست كه بعدها خود تدوين كنندۀ ديدگاههاى تئوريكش شد و نام "انقلابيون آزادى طبقه كارگر" برخود نهاد. بعدها اين گروه با سازمان پيكار در راه آزادى طبقه كارگر وحدت كرد و او كه با نام مستعار مهدى فعاليت مىكرد، يكى از مسئولان كميتۀ ترويج سازمان گرديد. در هنگام بحران درونى سازمان پيكار يكى از سه نفر اوليهاى بود كه "جناح انقلابى" را پايهگذارى كردند. آخرين مسئوليت تشكيلاتىاش عضويت در هيئت تحريريۀ مشترك نشريۀ پيكار و پيكار تئوريك بود. بعد از آنكه بخشى از هواداران سازمان به ديدگاههاى "جناح انقلابى" روى آوردند، او بار مسئوليت خطيرى را بردوش خود حس مىكرد. مىكوشيد كه با قرارهاى متعدد روزانه و مطالعات و بحثهاى شبانه، پاسخگوى اين مسئوليت باشد. چنان در انجام اين وظايف غرق شده بود كه علیرغم گوشزدهاى رفقایش مبنى برلزوم رعايت معيارهاى امنيتى درمحيط ارعابآور آن دوران، كمتر توجهى به خود داشت. اين چنين بود كه در فاصلۀ دو قرار، زمانی كه در ميدان انقلاب قصد سوار شدن به تاكسىاى را داشت مورد سوءظن شكارچيان انسان واقع مىشود و بهعلت همراه داشتن پارهاى مدارك دستگيرمىشود. با اين همه با استفاده از محملهايى كه براى خود درست كرده بود مىتواند بازجويانش را قانع كند كه تنها هوادار سادهاىست كه گهگاه مطلبى براى سازمان ترجمه مىكند. همين موجب مىشود تا پس از مدتى به خانوادهاش اجازه دهند تا به ملاقاتش بروند. در اين ملاقاتها با روحيهاى بالا و اميدوارى با پدر و مادرش مواجه مىشود و حتی مىكوشد كه پيامهایى را براى رفقايش ارسال كند. علیرغم اينكه چهرهاى علنى نبود، اما افرادى چون قاسم عابدينى وحسين روحانى به خوبى او را مىشناختند. در آخرين ملاقات با سروصورتى تراشيده و مرتب ظاهر مىشود و بشاشتر از معمول مىكوشد بهطور ضمنى پدر و مادرش را دلدارى دهد و با عزيزانش وداع كند. ملاقات بعدى ممكن نمىشود و پس از قريب چهل روز، خبر اعدام و محل دفنش را به خانوادهاش اطلاع مىدهند. به همراه يكصد مبارز ديگر، در صبحگاه ۲۷ تيرماه ۱۳۶۱ به جوخۀ اعدام سپرده شد. در حالی كه كمتر از یك ماه به سی سالگیاش باقی مانده بود".
٣٢٧. محمود صمدی
با استفاده از نشریههای پيكار ۹۳، ۹۷، ۹۸،۹۹ و ۹۵ در سال ۱۳۵۹ (در پیکار ۹۷ عکسی از سند گواهی پزشکی آمده)
رفیق محمود صمدی سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان به دنیا آمد و پدرش کارگر شرکت نفت بود. محمود تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ علوم تربیتی به دانشگاه تهران رفت. سال اول دانشگاه بهعلت فعالیت و سازماندهی مبارزات دانشجویان و برپایی تظاهرات، برای یک ترم از تحصیل محروم شد. او نمایندۀ مجمع نمایندگان و رهبر اصلی مبارزات دانشجویی در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران بود و نه تنها مبارزات سیاسی و تحریم امتحانات را علیه شاه رهبری میکرد، بلکه رهبری مبارزات صنفی را نیز برعهده داشت. در زمان اوجگیری جنبش تودهای علیه رژیم شاه سازمانده اطاق کوهنوردی و کتابخانۀ دانشجویی دانشکده بود و از طریق این واحدهای صنفی، به بسیج دانشجویان انقلابی علیه امپریالیسم و ارتجاع میپرداخت.
او با شوری انقلابی به گارد مزدور دانشگاه حمله میبرد و برای اینکه شناخته نشود با کلاه پشمی همراه دیگر همرزمانش بر سر راه ساواکیها به کمین مینشست و آنها را تنبیه میکرد. او دلاورانه از جلسات مجمع عمومی دانشگاه و از آرمان انقلاب به دفاع میپرداخت.
اواخر تابستان ۱۳۵۷ محمود که تا قبل از آن به مشی چریکی اعتقاد داشت، به مرزبندی با این مشی پرداخت و پس از انتشار اطلاعیۀ مهرماه بخش م. ل منشعب از مجاهدین خلق، هوادار این سازمان شد. در همین دوران با "دانشجویان مبارز" در ارتباط قرار گرفت و مستقیما زیر نظر رهبری به سازماندهی دهها تظاهرات خیابانی علیه رژیم پهلوی، پخش اعلامیه و ارتباط با تودهها پرداخت.
در تمامی مبارزات "دانشجویان مبارز" علیه حکومت شاه شرکت میکرد و در دی و بهمن۱۳۵۷ از مسئولین تدارکاتی برای فرستادن دانشجویان کمونیست به کارخانهها بود. پس از قیام از مسئولین دانشآموزی تشکیلات "دانشجویان مبارز طرفدار طبقۀ کارگر" شد و از اولین سازماندهندگان جنبش دانشآموزی پس از قیام بهمن به شمار میرفت. رفیق که از هواداران پرشور سازمان پیكار بود در کنار دیگر پیکارگران انقلابی به مبارزۀ خود ادامه داد
او فعالانه در تشکیل سازمان دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) در تابستان ۱۳۵۸ شرکت جست و از بنیانگذاران این تشکیلات محسوب میشد. رفيق محمود بلافاصله پس از تشکیل این سازمان بهدلیل سابقۀ درخشانش در سازماندهی مبارزات دانشآموزی بهعنوان یکی از مسئولین بخش دانشآموزی انتخاب شد. در آبان ۱۳۵۸ از طرف تشکیلات مأموریت یافت، بخش آبادان را که حائز اهمیت بسیاری بود، سازماندهی کند. فعالیت بیدریغش در آبادان موجب شد تا بخش آبادان از فعالترین بخشهای تشکیلات شود. او وظایف محوله را با شورواشتیاق فراوان دنبال میکرد و بنابه صلاحیتهایش مسئولیتهای بیشتری به او سپرده شد. رفیق در امر گسترش سازمان در میان معلمین و دانشآموزان بینهایت کوشا بود.
در شهریور ۱۳۵۹ بهعنوان "عضو" سازمان پیکار، مسئولیتهای جدیدی به او محول شد. رفیق پس از جنگ ارتجاعی میان ایران وعراق، فعالانه به افشای ماهیت غیرعادلانه جنگ پرداخت. او پس از آواره شدنِ بیش از یک میلیون از زحمتکشان خوزستان به سازماندهی جنبش آوارگان روی آورد و به نمایندگی شورای آوارگان جنگ انتخاب شد. برای ادامۀ انجام وظایفش و فعالیت در میان آوارگان، سازمان به ماهشهر اعزامش کرد که همچنان با قلبی آکنده از عشق به زحمتکشان و سرشار از کینه و نفرت به دشمنان خلق به مبارزهاش بهعنوان یک کمونیست پیگیر و منظم ادامه داد.
شش دیماه ۱۳۵۹، ساعت ۱۰-۹ شب، مزدوران رژیم جمهوری اسلامی در ماهشهر به خانۀ رفیق ریخته او را دستگیر میکنند و به سپاه پاسداران میبرند. او سرسختانه در مقابل مزدوران مقاومت میکند و از آرمان مقدس کارگران و زحمتکشان و سازمانش به دفاع میپردازد. در زندان نیز لحظهای از مبارزه بازنایستاد. خانوادهاش بعد از مدتی با فشار توانستند ملاقاتی بگیرند، اما بازجویان هیچوقت وضعیت رفیق را روشن نکردند و همواره او و خانوادهاش را در حالت نگرانی نگه داشتند. با وجود شکنجه و مراسم اعدامهای ساختگی که برایش بر پا میشد، دلاورانه به آرمان سرخ زحمتکشان وفادار ماند. این وضعیت نابسامان تا آمدن حاکم شرعی به نام حجتالاسلام محسن محمدیعراقی (اراکی) ادامه داشت. اراکی همچون خلخالی جلاد، برای زندانیان سیاسی ماهشهر "کیفر"های سنگینی تعیین میکرد، مثلا برای پخش اعلامیه ۱۰ سال زندان و حتی ابد و عدهای را به اعدام محکوم کرد. یکی از این محکومین رفیق محمود صمدی بود که در سحرگاه روز دوشنبه ۱۳ بهمنماه اعدام شد.
خبر کوتاه بود، ساعت ۱۲ شب روز ۱۶ بهمن رادیوی جمهوری اسلامی خبر تیرباران رفیق را پخش کرد. روزنامه اطلاعات شنبه ۱۸ بهمن اعدامیها را چهار نفر ذکر میکند. بی شک جرم بزرگ و بسیار سنگین رفیق محمود صمدی کمونیست بودن و عشق به زحمتکشان بود. نزد سرمایهداران و رژیمهای حامی آنها هیچ جرمی به این بزرگی نیست. در پروندۀ رفیق هیچ بهاصطلاح جرمی جز وابستگی به سازمان پیکار وجود نداشت.
رفیق محمود را حدود ۳۷ روزی که در اسارت پاسداران و بازجویان بود، به سختی شکنجه کرده بودند؛ "پزشک قانونی" علیرغم فشارها و تهدیدات سپاه پاسداران گواهی کرد که "اثر ضربه در ناحیه ساقِ پاها، اثر کبودی در چشم مشهود بود". این سند بیانگر بخش كوچكی از شکنجۀ رایج در زندانهای جمهوری اسلامی تا آن زمان است.
نامۀ پدر رفیق محمود صمدی به شورای عالی قضایی جمهوری اسلامی ایران:
"محترماً بهعرض میرساند اینجانب غلامحسین صمدی، کارگری ۵۷ ساله هستم که عمرم را با حقوق ناچیز شرکت نفت و با چندین سرعائله به سر آوردهام. اکنون بهواسطۀ جنگ تحمیلی از خانه و کاشانهام رانده شدهام. پس از ۳۳ سال کارگری فرزند شایستهام، محمود صمدی که تحصیلات دانشگاهیاش را تمام کرده بود تا بتواند به اینجانب و خانوادهاش کمک کند و برای جامعه مثمر ثمر واقع گردد را از من گرفتند. با حقوق کارگری او را به ۲۵ سالگی رسانده بودم. این فرزند لایق در رژیم منفور پهلوی بهواسطه مبارزهاش همیشه تحت تعقیب و مورد مواخذه بود و چندین بار از دانشگاه اخراج شد، چون او مدافع حقوق کارگران و کشاورزان بود، چون او در منزل کارگری به دنیا آمده بود و با رنجومشقت آنها کاملا احساس همدردی داشت و هیچوقت در مبارزه در راه آرمان طبقۀ کارگر و کشاورز تا آخرین لحظات زندگیش آنها را فراموش نکرده و با سرمایهداری و وابستگان آنها در مبارزه بود تا اینکه آن رژیم به کلی معدوم گردید و انقلاب شد. او بیکار ننشست و از مبارزه دست نکشید و علیه سرمایهداری وابسته و ایادی آنها مبارزه را ادامه داد و میدانست که آنها تیشه به ریشۀ کارگران و زحمتکشان میزنند تا اینکه در تاریخ ۷ دیماه ۱۳۵۹ به اطلاع اینجانب رسید که او را به جهت مبارزهاش در راه آرمان طبقۀ کارگر دستگیر کردهاند. اینجانب پس از شنیدن به دادگاه انقلاب ماهشهر مراجعه نمودم که جرم فرزندم چیست؟ گفتند فرزند شما از هواداران پیکار است و پیکار سازمانی است که تمام کارمندان و کارگران شرکت نفت آبادان و ماهشهر را آگاهی بخشیده است و اینجانب همین موضوع را در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۵۹ در روزنامۀ جمهوری اسلامی و اطلاعات در مورد فرزندم مطالعه نمودم. اینجانب در مدت ۵۷ سال که از عمرم میگذرد در رژیم گذشته اگر شخصی با شخص دیگری خصومت داشت او را به نام مارکسیست اسلامی یا کمونیست معرفی میکرد، دیگر خانوادهاش او را نمیدید. امروز نیز همینطور است. چون امروز به نام همین کمونیست، فرزندان این مرزوبوم را میگیرند و بدون اطلاع خانوادهاش به اعدام محکوم میکنند. چنانکه فرزند اینجانب را قبل از اینکه اعدام کنند شکنجه نیز داده بودند. در تاریخ ۱۳/۱۱/۱۳۵۹ یعنی تقریبا ۳۵ روز پس از زندان بودنش او را اعدام کردند و پس از آن از دادگاه ماهشهر تقاضای پروندهاش را کردم تا جرم او را بدانم ولی از دادن پروندهاش نیز خودداری ورزیدند. در ضمن در رژیم گذشته در دادگاه "فرمایشی" پدر و خانوادهاش را اطلاع میدادند و برای او یک وکیل فرمایشی میگرفتند ولی امروز بدون محاکمه اعدام میکنند. این است معنی عدالت و دادخواهی؟ غلامحسین صمدی".
در مراسم تدفین رفیق، مزدوران رژیم جمهوری اسلامی پس از تیرباران رفیق پیکارگر محمود صمدی، بهخاطر ترس از آگاه شدن زحمتکشان از مرگ سرخ این کمونیست قهرمان، جنازۀ رفیق را به بیمارستان امیدیه (نزدیک آغاجاری) منتقل میکنند، اما خانوادۀ رفیق و همرزمانش با حضور در بیمارستان و افشای جنایت سردمداران "عدل اسلامی" توطئه آنان را درهم میشکنند. "پاسداران" آغاجاری بهعناوین مختلف و از جمله جلوگیری از حضور "پزشک قانونی" برای صدور "جواز دفن"، مانع از تحویل جسد رفیق میشوند. آنها با وحشت از خشم تودهها از تحویل "مدرک" جنایتشان ترس داشتند. خانوادۀ رفیق محمود و رفقای حاضر در بیمارستان افشاگری میکردند. مادر شجاع محمود فریاد میزد: "از زنده بودنش وحشت داشتید، از مردهاش نیز وحشت دارید؟". این مادر دلاور که خیلی خوب به ارزشهای والای پسر مبارزش پیبرده بود با خشم میگفت "جلادها! پسرم مبارز بود، دلاور بود!" پس از افشاگریهای چند ساعته رفقا، ارتجاع مجبور به تحویل جنازۀ رفیق محمود شد. پیکر این دلاور کمونیست در میان سرودهای انقلابی و طنینی از شعارهای پیکارجویانه برای انتقال به اهواز در اتومبیلی قرار گرفت. مادر رفیق محمود با آگاهی از عشق پسر پیکارگرش به زحمتکشان، عشقی که در راهش، مرگ سرخ را پذیرا گشت، میگفت: "مردم، ارزش این را دارند که محمود جانش را فدا کند، منهم باید جانم را فدا کنم".
رفقا سرود خوانان درحالیکه شعارهای انقلابی میدانند، از "امیدیه" گذشته و شب هنگام جنازۀ رفیق را به سردخانۀ گورستان "بهشت آباد" اهواز منتقل کردند تا صبح فردا رفیق را به خاک بسپارند. مادر رفیق شعارهای سازمان را که رفیق محمود در راه تحقق آنها شهید شده بود، تکرار میکرد: "نان، مسکن، آزادی". صبح روز بعد خانواده و همرزمان رفیق محمود با روحیهای عالی و سرشار از پیکارجویی کمونیستی و انقلابی درحالیکه علیه رژیم جمهوری اسلامی و سردمداران مرتجع و ضدانقلابیاش شعار میدادند با مشتهای گره کرده جنازۀ رفیق را به سوی مزارش حمل کردند. مادر دلاور محمود یکدمْ از افشاگری دست برنمیداشت.
مادر قهرمان میگفت: "محمود! ببین خمینی چه دانشگاهی برایتان ساخته؟ اگر دانشگاه را میبنده ولی در عوض چه دانشگاهی برایتان درست کرده؟!" مادر فریاد سرمیداد "محمود! مگر نمیگفتی دانشگاه سنگر آزادی است، سنگرت را حفظ کن!" رفقا شعار میدادند: "محمود دلاور و مبارز راهت ادامه دارد، پیکارگر شهیدم راهت ادامه دارد، مرگ بر ارتجاع، مرگ بر آمریکا" و مادر رفیق درحالیکه شعار میداد، میگفت "برای او شعار دهید، ما راه او را حتما ادامه خواهیم داد، محمود اگر به راهت ادامه ندهم، بتو خیانت کردهام!" رفقا پس از یک دقیقه سکوت با مشتهای گره کرده، درحالیکه سرود میخواندند مزار پیکارگر شهید رفیق محمود صمدی را ترک کردند.
به مناسبت چهلمین روز شهادت رفیق محمود صمدی برای بزرگداشت خاطرۀ سرخ رفیق شهیدمان، روز ۲۱ اسفند مراسمی بر مزار رفیق در بهشت آباد اهواز برگزارشد و یک بار دیگر با آرمان انقلابی کارگران تجدید پیمان گردید. قبل از رفتن به آرامگاه در جلسۀ یادبودی که رفقا و یارانش ترتیب داده بودند، مادر قهرمان محمود با روحیۀ مبارزه جویانهای در مورد فعالیتهای رفیق محمود صحبت کرد. این مادر مبارز گفت: "اگر محمود را از دست دادم ولی محمودهای زیادی را به دست آوردم"، و اضافه کرد: "من ایمان به صداقت کمونیستها دارم و در این مدت کاملا برایم مشهود شد که هدف آنها جز رهایی زحمتکشان چیز دیگری نیست. اگر این را من امروز فهمیدهام، بسیاری از مردم در آینده نزدیکی خواهند فهمید و پیخواهند برد که محمودهایی که رژیم بهعنوان "ستون پنجم و ضدانقلاب" معرفی میکند، چه افراد ارزشمندی برای جامعه هستند".
پس از سخنان مادر مبارز رفیق محمود، شرح زندگی و مبارزات او توسط یکی از رفقا خوانده شد و سپس شرکت کنندگان بر سر مزارش حاضر شدند. مزار رفیق با شعارهای "برقرار باد جمهوری دمکراتیک خلق، گرامی باد خاطرۀ پیکارگر شهید محمود صمدی" و با ستارۀ سرخی از گلهای آتشین زینت یافته بود. پلاکارد سرخی که بر بالای مزار محمود نصب شده بود، نظر جمعیت حاضر در گورستان را جلب میکرد و گروههایی از مردم با پیبردن به اینکه کمونیستها مراسم دارند به سوی مزار رفیق آمدند.
ابتدا حاضرین با مشتهای گره کرده یک دقیقه سکوت کردند. سپس پیام سازمان پیکار خوانده شد. آنگاه مادر رفیق در صحبت کوتاهی گفت: "محمود یک کمونیست بود و من به او افتخار میکنم". پس از افشاگریهای خانوادۀ رفیق سرود "سرو ایستاده" خوانده شد و شعارهایی چون: "محمود صمدی قسم به خون پاکت راهت ادامه دارد؛ خلق بپا میخیزد، جلاد خون میریزد؛ مرگ بر آمریکا، مرگ بر ارتجاع و ..." در گورستان طنین افکند. یکی از بستگان رفیق ضمن افشای رژیم جمهوری اسلامی گفت "مرتجعین میگویند محمود بچۀ یک فئودال بود". وی ضمن اشاره به پدر کارگر رفیق محمود اضافه کرد: "این فئودال است"؟!!، او فرزند یک کارگر زحمتکش بود که به آرمان سرخ کارگران وفادار ماند".
پس از قرائت پیام رفقای فدایی (اقلیت) مراسم چهلم رفیق با شعارهای انقلابی پایان گرفت. در این مراسم تعدادی پاسدار مزدور سرمایه، لجن پراکنیهایی کردند ولی بهدلیل ترس از جو حاکم بر گورستان و برخوردهای هوشیارانه رفقا نتوانستند در بزرگداشت رفیق اخلال ایجاد کنند. ارتجاع وحشتزده از آگاه شدن تودهها نسبت به جنایات رژیم جمهوری اسلامی از بلندگوی اصلی گورستان مرتب اعلام میکرد که :"به طرف قبر آخری نروید، کافر هستند!".
شعر یکی از رفقا به یاد رفیق محمود صمدی:
"انقلاب در راه است، رفقا!
چگونه بگویم،
که از ارتجاع کودنتر، هموست،
که بزدلانه و حقیر
با خشمی دیوانهوار از هراس مرگ
و با کینۀ یک سرمایهدار تمام عیار
رفیقانمان را میدزدد!!
و آنان را در میادین
و صحاری دور از چشم
سوراخ، سوراخ میکند
ارتجاع رفیقانمان را از ما میگیرد
آری!
اما قادر به خلع عشق به فردایمان
نخواهد بود
او نمیتواند انقلاب را سد کند،
پس بگذار هرچه میخواهد،
چون گرگ گله
رفیقانمان را با کینۀ پست سرمایهداریاش
پنهان از چشمها برباید
زیرا که رفیقانمان محصول آشتیناپذیری طبقاتند
و این است که آنان دوباره میرویند
ازمیان خشم تودهها به بورژوازی
و آنان مدام در راه و در کارند
بهر انقلاب".
شعر دیگر از رفیق منوچهر دوستی:
"به رفیقی که امیدش با ماست
لیک خود در سحری رفت به میدانگه تیر
به رفیقی که بسا هیمه برافروخت براه
در دل تیرۀ شب
و مرا همچو رفیقان دگر گرم نمود
آتشین باد درود
آتشین باد درود...
٣٢٨. نسرين صمدی
رفیق نسرین صمدی سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. او از فعالین سازمان پیکار و دانشجو بود که همزمان در دبیرستانها نیز تدریس میکرد. رفیق نسرین در تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و پس از مدت کوتاهی در مردادماه ۱۳۶۰در زندان اوین تيرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٢٩. مسعود صمدیگودرزی
با استفاده از نشریه پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهرماه ١٣٦٠
رفیق مسعود صمدیگودرزی پس از قیام بهمن ۱۳۵۷ از هواداران سازمان چریکهای فدایی خلق بود تا اینکه در سال ۱۳۵۹ با مشی چریکی مرزبندی میکند و به هواداران سازمان پیکار در كاشان میپیوندد. او که بهصورت فعالی در مبارزۀ طبقاتی شرکت داشت و به پخش و شعارنویسی و تبلیغ نظرات مبارزاتی و کمونیستی میپرداخت، برای پاسداران و عوامل رژیم جمهوری اسلامی شناخته شده بود. او را یک بار در زمستان ۱۳۵۹ دستگیر میکنند، باوجودیکه هیچگونه تعهدی به زندانبانان خود نداد، رژیم او را آزاد ساخت.
مسعود روحیهای تعرضی و خستگیناپذیر و فداکارانه داشت، و برای تبلیغ مواضع کمونیستی بین کارگران و زحمتکشان از همه راههای ممکن استفاده میکرد. در افشای چهرۀ ارتجاع و برملا کردن ماهیت سرمایهدارانۀ رژیم برای تودههای زحمتکش فعالانه تلاش میکرد.
رفیق مسعود به وظایف کمونیستی و انقلابی خود تا زمان دستگیری در تظاهرات اواخر خرداد ۱۳۶۰ و سپس در زندان وفادار ماند و سرفراز و امیدوار به پیروزی نهایی طبقۀ کارگر در ۱۴ تیرماه ۱۳۶۰ مرگ را پذیرا گشت.
در روزنامههای سه شنبه ۱۶ تيرماه ۱۳۶۰ به نقل از دادستانی انقلاب اسلامي مركز خبر اعدام رفيق مسعود و ۲۲ مبارز ديگر كه حداقل پنج نفر از آنها از تشكيلات پيكار سرخ كاشان بودند، منتشر شد:
"مسعود صمدیگودرزی فرزند محمد، به اتهام اقدام علیه جمهوری اسلامی و سوابق متعدد در اخلال و فعالیتهای منافقانه علیه اسلام و مسلمین و ارتداد، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی کاشان، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم اعدام در مورد نامبرده از سوی دادستانی انقلاب مرکز در یکشنبه ١٤ تیر ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد. همچنين این فرد مرتد بوده و دفن وی در گورستان مسلمین حرام میباشد. بدون انجام غسل و کفن در گورستان غیرمسلمین به خاک، سپرده شد".
٣٣٠. علی ضميرینخودچری
رفیق علی ضمیرینخودچری سال ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ کشاورز در محلۀ نخودچر شهرستان رشت به دنیا آمد. او از همرزمان پیکارگر شهید مهدی یگانهنودهی بود. علی از مسئولین تشکیلات گیلانِ سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۵۹ به عضویت سازمان درآمد. با ضربات سنگین پلیسی که به تشکیلات گیلان وارد میآید، او و رفیق مهدی در اوایل مهرماه ۱۳۶۰ به مشهد میروند تا با رفقای این تشکیلات که هنوز ضربه نخورده بودند به فعالیت مبارزاتی خود ادامه دهند. متأسفانه در اواخر آذرماه ۱۳۶۰ این دو رفیق در یکی از خیابانهای مشهد بر سر قراری لو رفته دستگیر میشوند. رفیق علی دو هفته بعد از دستگیری در اثر شکنجههای بسیار که نیمهجان شده و در حال مرگ بود، در ۵ دیماه ۱۳۶۰ در زندان وکیلآباد مشهد تیرباران شد.
٣٣١. عطاالله طاطایی
با استفاده از نشریه پیکار ۶۱، دوشنبه ۹ تیر ۱۳۵۹
رفیق عطاالله طاطایی سال ۱۳۴۰ در یک خانوادۀ متوسط در شهر سقز به دنیا آمد. او در سالهای ۵۷- ۱۳۵۶ همراه با تودهها علیه رژیم شاه، در مبارزات شهری پرشور و با عشق به انقلاب در اعتصابات، تحصنها، پخش اعلامیه و شعارنویسی شرکت میکرد. در این دوره از زندگیاش در بین دانشآموزان به کار تبلیغی و آگاهسازی نیز میپرداخت.
رفیق عطا بعد از قیام بهمن ۱۳۵۷ در یورش وحشیانۀ پاسداران جمهوری اسلامی و ارتش به کردستان، فعالیت خود را در سطوح مختلف گسترش داد. او در مدرسۀ مصدق سقز در حمالآباد (یکی از محلات فقیر نشین سقز) با خواندن اعلامیهها و جزوات انقلابی، تودههای ستمدیدۀ کُرد را به آگاهی و اتحاد راهنمایی میکرد.
او در جریان یورش رژیم به کردستان در مرداد ۱۳۵۸، هوادار سازمان پیکار شد و مصممتر از گذشته در مقابل دشمن خلقهای ایران فعالانه به مقاومت و مبارزه پرداخت. در شرایط حاد جنگی، علاوه بر فعالیت تبلیغی در میان تودههای شهری، همراه با رفقای همرزمش با نارنجک و کوکتل مولوتف قهرمانانه به نیروهای سرکوبگر رژیم ضربه میزد. کاک عطا سال آخر دبیرستان بود که برای پیوند گستردهتر با تودههای خلق، تحصیل را ترک کرد و سپس با توجه به لیاقت و کاراییهایش، اسلحه به دست گرفت و به جمع پیشمرگان سازمان پیکار پیوست.
رفیق عطا همراه سایر همرزمانش در روستاها به کار تودهای مشغول بود و آنها را برای مبارزه و مقاومت آماده میکرد که کردستان شاهد یورش وحشیانۀ دیگری شد. در جنگ تحمیلی از طرف دولت، کاک عطا نیز همراه دیگر انقلابیون برای دفاع از خواستهای بر حق خلق کرد در شهر سقز به مقاومت و مبارزۀ مسلحانه پرداخت. او به مدت یک ماه در سقز با ضدخلق جنگید، متأسفانه در درگیری ۲۵ خرداد در "میره ده" (در جاده سقز- بانه) که پیشمرگان سازمان پیکار یک ریوی ارتشی را با ۱۳ سرنشین به مدت ۴ ساعت در کمین خود داشتند، شهید شد.
نوشتهای از کمیتۀ کردستان سازمان پیکار:
"کاک عطا طاطایی یکی از قهرمانانی بود که گُلِ زندگیاش در عنفوان جوانی به دست دژخیمان پرپر شد. خلق کرد یکی دیگر از پیشمرگان رزمندۀ خود را از دست داد. پیشمرگۀ انقلابی و پیکارگر شهید رفیق عطاالله طاطایی در راه رهایی خلق کرد از قید ستم ملی و طبقاتی عاشقانه جان باخت و بدین ترتیب شهیدی دیگر بر خیل شهدای بیشمار خلق کرد افزوده شد".
٣٣٢. داوود طالبیمقدم
رفیق داوود طالبیمقدم دانشجوی مهندسی در دانشگاه علم و صنعت، از هواداران مجاهدین م ل در پیش از قیام و از فعالین قدیمی "دانشجویان مبارز" بود. پس از قیام به عضویت سازمان پیکار درآمد و در مهر ۱۳۵۸ با تشکیل سازمان دانشجویی–دانشآموزی پيکار (دال.دال) به دبیری مرکزیت آن انتخاب شد. تا زمان دستگیری با نام مستعار اسد در این مسئولیت وظایف خود را با جدیت به پیش میبرد. داوود در ۲۹ شهریور ۱۳۶۰ همراه پیکارگر شهید عزت طباییان و چند رفیق دیگر در خانهای در حوالی میدان دوم آریاشهر که برای شرکت در جلسۀ سازمانی جمع شده بودند دستگیر شد. رفیق داوود پس از مقاومتی درخشان در زیر شکنجههای طاقتفرسا و بازجوییهای متعدد همراه رفیق عزت و ۵۰ مبارز دیگر در ۱۷ دیماه ۱۳۶۰ تیرباران شد.
خاطرهای از یک رفیق:
"او را با نامهای امیر و تیمور میشناختیم، این اواخر هم نام اسد را برای خودش برگزیده بود. در دانشگاه علم و صنعت درس میخواند. در یک خانوادۀ زحمتکش بزرگ شده بود و با دردورنج طبقات تحت ستم آشنا بود. شخصیت آرامی داشت و برخوردهایش بسیار صمیمانه بود و هیچگاه لبخند از چهرهاش دور نمیشد. همیشه بر آموزش تئوری انقلابی همراه مبارزۀ عملی تأکید داشت. بسیار پرشور و در پیگیری وظایف سازمانی بسیار جدی بود. با دقت بسیار مسایل را دنبال میکرد و حتی کوچکترین موارد شخصی رفیقان را هم به یاد داشت. در آخرین روزهای فعالیتش عضو مرکزیت سازمان دانشجویی–دانشآموزی پیکار بود و همراه با رفیق به خون خفته عزت طباییان در روز ۲۹ شهریور سال ۱۳۶۰ که برای شرکت در جلسۀ سازمانی به خانهای در حوالی میدان دوم آریاشهر رفته بودند، دستگیر شد و پس از مدتی شکنجه و بازجویی به دست مزدوران سرمایه اعدام شد".
٣٣٣. صمد طاهری
رفیق صمد طاهری در سازمان دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) در زنجان فعالیت میکرد. پدرش استوار شهربانی بود. رفیق را در اواسط سال ۱۳۶۰ بازداشت میکنند و این درست زمانیست که آخوندی به نام ناصری بهعنوان حاکم شرع زنجان منصوب میشود. این آخوند قبلا در دستگاه قضایی تبریز منصبی داشت. ناصری به محض ورود به زنجان برای صمد طاهری، یک دختر مجاهد به نام شهلا عبدی و همچنین یک پسر مجاهد، حکم اعدام صادر میکند. این سه مبارز اولین کسانی بودند که در زنجان به دستور ناصری تیرباران شدند. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٣٤. لطفالله طاهری
رفیق لطفالله طاهری سال ۱۳۳۶ در کازرون به دنیا آمد. از ابتدای قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار محسن در بخش محلاتِ کمیتۀ تهران سازماندهی شد. دانشجوی حقوق دانشگاه تهران بود که در جریان ضربات پلیسی به بخش چاپ و تدارکات در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ به اسارت پاسداران و بازجویان رژیم درآمد. او پس از تحمل شکنجههای موحش و قرون وسطایی، وفادار به آرمانهایش و سرافراز از مقاومت دلیرانهاش در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ تیر باران شد.
خبر اعدام رفیق و ١٤ پیکارگر دیگر در روزنامۀ کیهان چهارشنبه ٣١ تیرماه ١٣٦٠ به چاپ رسید که به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، رفیق لطفالله طاهری را در روز ٣١ تیرماه سال ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران کردهاند. در ادامۀ خبر آمده بود که اجساد اعدام شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل و سپس در گورستان خاوران دفن شدند.
٣٣٥. عزت طبایيان
رفيق عزت طباييان فرزند جواد سال ۱۳۳۴ در يك خانوادۀ متوسط در اصفهان به دنیا آمد. تحصيلات ابتدايی و دبيرستان را در اين شهر گذراند و سال ۱۳۵۴ برای تحصيل در رشتۀ فيزيوتراپی وارد دانشگاه تهران شد و بهدلیل اعتقادات مذهبی به هواداری از سازمان مجاهدين خلق گرایش پیدا کرد. در همان سال همراه ديگر دوستانش پس از تغيير ايدٸولوژی اين سازمان، ماركسيست میشود و به هواداران سازمان مجاهدين م ل میپیوندد. در دوران دانشگاه با همشهری خود رفیق مجيد نفيسی كه برای ادامۀ تحصيل از آمريكا به دانشگاه تهران آمده بود، آشنا شد. همراه با مجيد نفيسی در مبارزات دانشجويی شركت میكرد و در تظاهرات عليه مقرارت سختگيرانۀ خوابگاه كوی دانشگاه فعال بود. سپس در كارخانههای اطراف تهران از جمله كارخانۀ دارويی آی دی ای و تلويزيون سازی بلموند برای آشنایی با زندگی كارگران و زحمتكشان به كارگری مشغول شد. كمی پس از قیام در بهار ۱۳۵۸، با مجيد نفيسی ازدواج كرد. مجيد و چند تن از دوستانش گروهی به نام "كارگران مبارز" تشكيل داده بودند كه در اوايل سال ۱۳۵۸ بخشی از آن به سازمان پيكار پيوست. عزت و مجيد در سازمان دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) به فعاليت خود دامه دادند. پس از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاهها در ارديبهشت ۱۳۵۹، رفيق عزت که با نام مستعار سيمين در تشکیلات شناخته میشد، پس از كنگرۀ دوم سازمان پیکار در تشكيلات كميتۀ تهران سازماندهی شد.
در بحران درونی سازمان، رفيق عزت از مخالفين بيانيه ۱۱۰ نشریۀ پیکار بود و با همسرش كه از مؤسسین و نویسندگان "جناح" يا "فراكسيون انقلابی" بود، همراهی داشت. در حین ضربات متعدد پليسی در سال ۱۳۶۰ در ۲۹ شهريورماه به تشكيلات، برخی از رفقای مسٸول "دال دال" تهران در خانۀ تيمیای در آرياشهر تهران برای تداوم و چگونگی پیشبرد كارها جلسهای داشتند كه متأسفانه اين جلسه و محل آن توسط فردی که شکنجهها را تاب نیاورده، لو رفته بود. در حمله به اين خانه رفيق عزت از در پشت فرار میكند و خود را سراسیمه به خانۀ همسايه میاندازد كه موجب شكستگی لگن خاصرهاش میشود. او چون دیگر نمیتوانسته از محل بگريزد و درد شکستگی همه وجودش را دربرگرفته بود، سعی داشته صاحبخانه را متقاعد كند که به پاسداران تحويلش ندهد. متأسفانه آن فرد با كميتۀ محل تماس میگيرد و رفيق عزت را كه به او گفته بوده "از خانه و از دست همسرش فرار كرده"، تحويل آنها میدهد.
پس از دستگيری او را به بيمارستان نامداران منتقل کرده و تحت عمل جراحی قرار میدهند و مدتها در زيرزمين اين بيمارستان و با نگهبانان مسلح تحت مراقبت قرار میگیرد. در تمام اين مدت رژيم از هويت او اطلاعی نداشت. در روزهای آخری كه در بيمارستان بود، توانست در نامهای به خانوادهاش مواردی را اطلاع دهد تا با هماهنگی آنها هويتش همچنان پنهان بماند. اما اين نامه يك هفته بعد و با تأخیر به دست همسرش رسيد. در این فاصله دیگر عزت را به زندان كميته ۳۰۰ يا كميتۀ مشترك سابق برده بودند تا مورد شكنجه و بازجويی قرار گیرد. پس از آن به زندان اوين منتقل میشود.
در تمام دوران زندان رفقای همبندش، شاهد روحيۀ خوب و مقاوم او بودهاند. او در زندان روحيۀ شادابی داشت، سرود و آواز میخواند و به رفقای ديگر هم روحيه میداد. متأسفانه اطلاعات بسياری از مسٸوليتهایی که عزت در تشکیلات داشته به دست رژيم افتاد و او را همراه يك زن مبارز و ۵۰ مرد مبارز دیگر در شامگاه ۱۷ دیماه ۱۳۶۰ در زندان اوين تيرباران كردند. در شب اعدام از زندان اوين در یک تماس تلفنی به پدر او اطلاع میدهند كه عزت اعدام خواهد شد و خانواده اجازه دارند با او وداع كنند. محل دفن دقيق عزت را به خانواده اطلاع ندادند، اما پدر با شمارش گامهایش از ديوار و دروازۀ گورستان خاوران، محل تقريبی دفن او را نشانهگذاری میکند.
رفيق عزت در شب اعدام وصيتنامهای خطاب به پدر و مادر و همسرش نوشته بود؛ پيش از آن هم دست نوشتهای از بيمارستان فرستاده بود که دیر به دست همسرش رسيد. همسرش مجيد نفيسی ياد او را در كتابها و مقالات متعددی زنده نگاه داشته كه برخي از آنها در اينترنت موجود است، مانند."رفتم گلت بچينم"، "نمیتوانم ببخشم"، "چهار نگاه به مرگ در ادبیات كهن فارسی"، "گنج با نشان" و تعدادی ديگر. رفيق عزت طبایيان در زمان اعدام ۲۶ سال داشت.
وصیتنامۀ رفیق عزت طباییان:
"عزت طباییان، فرزند سیدجواد، شماره شناسنامه ۳۱۱۷۱. سلام، زندگی زیبا و دوست داشتنی است. من هم مثل بقیه، زندگی را دوست داشتم. ولی زمانی فرا میرسد كه دیگر بایستی با زندگی وداع كرد. برای من هم آن لحظه فرا رسیده است و از آن استقبال میكنم. وصیتی خاص ندارم، ولی میخواهم بگویم كه زیباییهای زندگی هیچگاه فراموش شدنی نیست. كسانی كه زنده هستند سعی كنند از عمر خود حداكثر بهره را بگیرند.
پدر و مادرعزیزم، سلام، در زندگی برای بزرگ كردن من خیلی رنج كشیدید. تا آخرین لحظه دستهای پینهبستۀ پدرم و صورت رنجكشیدۀ مادرم را فراموش نمیكنم. میدانم كه تمامی سعی خود را برای بزرگ كردن من كردید ولی بههرحال روز جدایی لحظهای فرا میرسد و این اجتنابناپذیر است. با تمام وجودم شما را دوست دارم و از راهی كه شما را نخواهم دید شما را میبوسم. به خواهران و برادرانم سلام گرم مرا برسانید و آنها را ببوسید. دوستشان دارم. در نبودن من اصلا ناراحتی نكنید و به خود سخت نگیرید. سعی كنید با همان مهرومحبت همیشگیتان به زندگی ادامه دهید. به تمام كسانی كه سراغ مرا میگیرند سلام برسانید.
شوهر عزیزم، سلام، هر چند كه زندگی كوتاهی داشتم و مدت بسیار كمی زندگی مشترك داشتیم ولی بههرحال دوست داشتم كه بیشتر میتوانستیم با هم زندگی كنیم ولی دیگر امكان ندارد. از راه دور دست تو را میفشارم و برایت آرزوی ادامۀ زندگی بیشتری را میكنم هر چند كه فكر میكنم هرگز وصیتنامۀ مرا نبینی. با درود به تمامی كسانی كه دوستشان داشتم و دارم و خواهم داشت. خداحافظ، عزت طباییان ۱۷/۱۰/۱۳۶۰".
یادداشتی از بیمارستان (یادداشتی که رفیق عزت از بیمارستان فرستاده بود) نوشتۀ مجيد نفيسی:
"همراه وصیتنامهات یادگار دیگری نیز از تو دارم كه بر آن رویهای پلاستیكی پوشاندهام. قطعه كاغذیست به اندازۀ كف دستت، كه آن را چند بار تا كردهای بهطوری كه میان دو انگشت جا بگیرد. من فقط میتوانم آن را با ذرهبین بخوانم. باوجوداین دستخطت پررنگ و خواناست. تو احتمالا آن را روز دوشنبه، یك روز پس از اسارت نوشتهای. از ما خواستهای كه برخی كارها را تا قبل از چهارشنبه انجام دهیم. افسوس كه یك هفته بعد به دستم رسید. پیرمرد آن را كف دستم گذاشت. در پارك ایستگاه راهآهن روی نیمكتی نشستیم. من تای آن را باز كردم ولی نتوانستم بخوانم. او عینكش را گذاشت و برای من خواند. هنوز صدای آرام و مطمئن او را به یاد میآورم. من دستش را بوسیدم و هر دو اشك ریختیم. اینك متن آن یادداشت:
"من فرار كردم در خانهای. ولی آنها مرا تحویل دادند. گویا فرد بسیار مهمی بوده است. گفتم: از خانه فرار كردهام، و شوهرم اذیتم میكند. خود را دزد معرفی كردم. الان دیگر قبول ندارند و میگویند یا فرد مهمی از گروهها هستی یا كار بدی كردهای و از خانه فرار كردهای. اگر آدرس ندهی در تلویزیون معرفی میشوی. بههرحال دو فكر كردم: یكی اینكه آدرس ندهم كه معلوم است همه چیز لو میرود، یكی دیگر اینكه بگویم شوهرم اذیتم میكرد و از اوایل اردیبهشت به خانۀ پدرم رفتهام. این مدت همیشه اذیتم میكرد و تا همان یكشنبه یا شنبه (شما بگویید یادمان نیست) صبح زود از خانه بیرون رفت و حرفی نزد. این مدت نیز هیچ حرف نمیزد. همیشه گوشهای نشسته بود و تا حرف میزدیم گریه میكرد و جایی هم نمیرفت. بگویید از بچگی ناراحتی اعصاب داشت و این مدت هم كه ازدواج كرده بود اصلا دردش را به هیچكس نمیگفت. روزبهروز لاغرتر میشد و... در این مدت شوهرش به او سر نزد هر چه سراغ میگرفتیم جواب نمیداد. "خط خوردگی" در تابستان كه باز هم به ما نگفت كه چرا سراغش نمیآید. ما هم چندبار به خانهاش تلفن كردیم ولی نبود. آنجا رفتیم و پیدایش نكردیم. چون ناراحت میشد زیاد پیگیری نمیكردیم. خلاصه از دستش بیچاره شدیم.
در مورد خانۀ خودمان: هیچكس دیگر آنجا نرود. اگر میتوانید تا چهارشنبه عصر كفشهای كوه و... را از خانه (اگر هست) خارج كنید. من همه چیز را به صورت غیرسیاسی و عادی توضیح میدهم. شما نیز همانها را بگویید. در مورد شغلش هم بگویید دبیر هست و بقیه را خودم جور میكنم. آدرس میدهم و میگویم بعد از رفتن من خانه را اجاره داده و رفته. در مورد دو نفر افراد دیگر خانه هم میگویم نمیدانم، مثل اینكه میخواستند خارج بروند. خبر ندارم. این یك ریسك است. بههرحال مشخصات من دستشان میآید. شاید به این وسیله بتوانم اعدام نشوم.
در ضمن در مورد خانه و اینكه همیشه آنجا بودهایم و دو نفر دیگر به خارج رفتهاند، به پدرشان اطلاع دهید. بگویید عكس شوهر مرا هر چه دارند از خانه خارج كنند. با خانوادۀ شوهرم حرفهایتان را یكی كنید. مثلا از بعد از شهریور من به خانهشان نرفتهام و... در مورد این دو تصمیم در هر صورت ممكن فورا با شوهرم یا یكی از دوستان خودمان تماس بگیرید و نظر بخواهید. تا روز چهارشنبه باید جواب به من برسد. اگر نه نمیدانم شما چه كردهاید و در نتیجه هیچكاری نمیشود كرد. فوری اقدام كنید. اگر تا به حال نیز كاری كردهاید به من اطلاع دهید. آخرین مهلت چهارشنبه است. بعد از آن اقدام میكنند.
در ضمن اگر تصمیم دوم بود، شناسنامۀ من همراه با مدارك پزشكی قبلی در مورد گواتر را در خانۀ خودمان در اصفهان بگذارید. همگی شما را دوست دارم. مرا ببخشید. شوهرم را سلام برسانید. به او بگویید وضع من خیلی خوب است. تو هم تحمل كن. در مورد خواهرم نیز بگویید معلم هست و حرفی از نبودن شوهرش نزنید. برادر كوچكم نیز به سربازی رفته است"".
گنج با نشان از مجید نفیسی، به یاد عزت طباییان:
"هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
کدام گنجنامه از این رنج خبر خواهد داد؟
ای خاک
کاش میتوانستم نبض تو را بگیرم
یا از جسم تو کوزهای بسازم
افسوس
طبیب نیستم
کوزهگر نیستم
تنها وارثی بینصیبم
دربهدرِ گنجی نشاندار
ای دستی که مرا چال خواهی کرد
نشان خاک من این است:
هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
در گورستان کفرآباد. ۱۳ نوامبر ۱۹۸۶".
خاطرهای از رفیق میترا صراف زندانی سابق:
''دیماه سال ۶۰ عزت را از کمیتۀ مشترک به اوین و اتاق ما آوردند. عزت دانشجو بود. دختری لاغراندام و بسیار ظریف با موهای کوتاه، لهجۀ شیرین اصفهانی و لبخندی همیشه بر لب. بهشدت آروم و متانت خاصی در رفتارش داشت. چند روزی از ورودش به اوین نگذشته بود که در یک بعدازظهر، ۱۷ دی ۱۳۶۰ نام او را از بلندگو خواندند که با کلیۀ وسایل برود. پیراهنِ چهارخانه پوشیده بود با دامن طوسی و شلوار گرمکنِ مخصوص کمیتۀ مشترک. بچهها درحالیکه اشک میریختند با صدای بغضآلود ترانه میخواندند، "امشب در سر شوری دارم..."، "سر کوی دوست جانم..."؛ نزدیک در اتاق ایستاده بودیم و همه آنقدر بغض در گلو داشتیم که احساس خفگی میکردیم و هر چه اشک میریختیم باز بغض در گلو، تنها فریادیْ جگرخراش میطلبید که مجالی برایش نبود. عزت وقتی حال و روز بچهها رو دید، گفت: "حالا میشه یه چیزی من بخوام بخونید؟" همه نگاهها فقط به عزت بود که میخندید و به همه میگفت: "گریه نکنید". گفت: "میشه خواهش کنم بهعنوان آخرین ترانه، شرر شرر و بخونید؟". شرر شرر آواز کودکانهای بود که اغلب برای شکستن جو سنگین آنجا همه دستۀ جمعی میخواندیم: "یه روزی یه بچهای دیدم،.همونجا سر جام خشکیدم...، دستهای کثیفشو...، با لباسش تمیز میکرد..."؛ قسمت بامزۀ این ترانه آنجا بود که میگفت: "یه شب من از خواب پریدم، شتر دیدم نترسیدم، ولی تو جام بارون اومد شرر شرر شرر..."؛ عزت از بچهها خواست این ترانه را بخوانند برای تغییر جو و روحیۀ بچهها. خودش هم میخندید و همه با هم میخواندیم. همه او را یکییکی در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و عزت رفت. هیچزمان چهرۀ خندان او و روحیۀ کمنظیرش رو فراموش نخواهم کرد. عزت طباییان همسر مجید نفیسی بود و وابسته به سازمان پیکار. چندین نفر از اعضای خانوادۀ همسرش نیز لو رفتند و همگی دستگیر یا اعدام شدند. یاد عزیزش همواره با ما خواهد بود''.
٣٣٦. حسين طخاری
رفیق حسین طخاری از فعالین سازمان پیکار، تابستان ۱۳۶۰ در تهران دستگیر و تيرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٣٧. پرويز طهماسبی
رفیق پرویز طهماسبی که یکی از فعالین سازمان پیکار بود، تابستان ۱۳۶۰ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٣٨. جمپور طهماسبی
با استفاده از نشریه پيكار ۱۱۶، دوشنبه ۹ شهريور ۱۳۶۰
رفیق جمپور طهماسبی (عباس) سال ۱۳۳۳ در یک خانواده زحمتکش روستایی در روستای مالفجان از توابع سیاهکل متولد شد. کودکی او همچون فرزندانِ پابرهنۀ دیگر زحمتکشان ده، توام با گرسنگی گذشت. مادر زحمتکش او بر اثر بیماری حاصل از رنج و دردِ کشندۀ کار، در "بیجار" درگذشت و جمپور در همان دوران کودکی به لاهیجان نزد مادربزرگش فرستاده شد. او در دوران دبستان و تمام دوران دبیرستان ممتازترین شاگرد کلاس بود. پس از اخذ دیپلم در همان شهر، در مدرسۀ عالی مدیریت به تحصیل پرداخت. رفیق در این سالها تحت تأثیر مشی چریکی قرار داشت و بهتدریج در محیط دانشکده علیرغم آن که محیط فعالی نبود در راه مبارزه گام نهاد و راه پایان دادن به آن همه ستم طبقاتی را در انقلاب یافت.
او در سال ۱۳۵۴ یکی از رهبران اعتصاب ۱۶ آذر در مدرسه عالی مدیریت لاهیجان بود که در شهر نیز تأثیر گذاشت. پس از آن رفیق را ساواک بهعنوان فردی مشکوک دستگیر کرده و به خدمت سربازی اجباری میفرستد. سال ۱۳۵۶ پس از پایان خدمت به ادامۀ تحصیل پرداخت و اندک اندک با وزش توفان قیام مردمی، رفیق جمپور با همۀ وجود به آن رو آورد. در پیشاپیش صف تظاهرات تودههای بپاخاستۀ شهر با نقش فعالی که ایفا میکرد، تمام تلاشش را در راه هدایت مبارزات تودهها به کار میبست. او همچنین در اعتصاب طولانی ۱۳۵۷ مدرسۀ عالی مدیریت در رهبری آن قرار داشت.
رفیق تحت تأثیر قیام از یکسو و آشنایی و برخوردهای منظمتر با رفقایی که مشی چریکی را رد کرده بودند، از خط سیاسی–ایدئولوژیک بخش منشعب سازمان مجاهدین پشتیبانی میکرد و بعدها به سازمان پیکار پیوست. طی مبارزۀ ایدئولوژیک و بحث با رفقا به مرزبندی با مشی چریکی، رویزیونیسم و قبول تز سوسیال امپریالیسم رسید. قبل از قیام همراه "دانشجویان مبارز" برای تبلیغ در کارخانهها فعالانه شرکت میکرد. رفیق که در روزهای قیام و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در تهران بهسرمیبرد، با عشق و شور بسیار در حمله به پادگانها و مصادره سلاح شرکت داشت و پس از قیام دوباره به لاهیجان برگشت و یکی از برپا کنندگان شوراهای محلی بود.
او با دیگر رفقا هر اعلامیهای که از سازمان بهدستشان میرسید، تکثیروپخش میكردند. اگرچه هنوز رابطۀ تشکیلاتی منظم و مستقیمی با سازمان شکل نگرفته بود، ولی آنها با توجه به رهنمودهای سازمان، به تبلیغ مواضع آن میپرداختند. رفیق در ضمن خط زیبایی داشت که بسیاری از درشتنویسیهای سازمان به خط او بود.
پس از چندی با گسترش دامنۀ فعالیت سازمان و تشکیل حوزۀ گیلان، رابطۀ مستقیم رفیق با سازمان برقرار شد و با آغاز کار اولین چاپخانۀ سازمان در گیلان او در آنجا به فعالیت پرداخت. در همان دوران نقش مؤثری نیز در مبارزات دهقانی داشت و دهقانان رنجبر با شناختی که از او پیدا میکردند، مهرش را به دل میگرفتند. بهدلیل لیاقت و شایستگیهایی که رفیق داشت، به درجۀ کاندیدعضوی سازمان ارتقاء یافت و برای ادامۀ فعالیت در سازمان، به چاپ مرکزی اعزام شد. این دوران درخشانترین دوران فعالیت او از نظر رشد سیاسی–ایدئولوژیک و کار تشکیلاتی بود.
در جریان تهاجم به چاپخانۀ مرکزی سازمان در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ به اسارت جلادان رژیم درآمد و پس از تحمل شکنجههای موحش و قرون وسطایی، وفادار به انقلاب و سرافراز از مقاومت دلیرانهاش به شهادت رسید. پاک ماندن اطلاعات رفیق و بدن شقه شقه شدهاش، گواه مقاومت حماسهآفرین او تا پای جان بود. پس از شهادتش رژیم اجازه نداد که او را در گورستان عمومی دفن کنند.
خبر اعدام رفیق جمپور طهماسبی و ١٤ پیكارگر دیگر در روزنامۀ کیهان چهارشنبه ٣١ تیرماه ١٣٦٠ با این مضمون به چاپ رسید که به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، رفیق همراه دیگر رفقا در روز ٣١ تیرماه سال ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد. اجساد رفقا به مرکز پزشکی قانونی منتقل و در گورستان خاوران دفن شد.
٣٣٩. محمد طهماسبیزادهراد
با استفاده از نشریه پيكار ۹۸، ۹۵، دوشنبه ۴ اسفند ۱۳۵۹
رفيق محمد طهماسبیزادهراد ۲۰ شهریور ۱۳۴۱ در دهستان دشتسر آمل متولد شد. او عضو تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) در مازندران بود. او کمونیست جوانی بود که قدم در راه آزادی طبقۀ کارگر نهاد و به مبارزه علیه امپریالیسم و ارتجاع داخلی روی آورد.
روز چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۵۹ شهر آمل شاهد راهپیمایی کمونیستها برای بزرگداشت قیام بهمن ۱۳۵۷ بود. این راهپیمایی با هجوم وحشیانۀ پاسداران و اوباشان رژیم جمهوری اسلامی مواجه شد. مزدوران رژیم یک "سه راهی" قوی به میان جمعیت پرتاب کردند و رفیق محمد که با مشتهای گره کرده زیر پرچم سرخ "کارگران جهان متحد شوید"، سرود رهاِیی زحمتکشان را سر داده بود، در اثر انفجار آن به شهادت رسید.
به مناسبت هفتمین روز شهادت او، رفقای سازمان در آمل مراسمی برگزار کردند. رفقا در محلههای "آسیه کلا"، "دوازده پله"، "جاکسر" و "پایین بازار" با دادن شعارهای افشاگرانه و انقلابی، اعلامیههای مربوط به شهادت رفیق را پخش کردند و یک بار دیگر جنایت رژیم مرتجع جمهوری اسلامی را برملا ساختند، رژیمی که مسئول کشتار دهها کمونیست راستین و از جمله محمد است. پس از شهادت رفیق با انفجار "سه راهی"، عوامل مزدور رژیم با انتشار نامهای جعلی مذبوحانه کوشیدند چنین وانمود کنند که گویا پدر رفیق محمد، کمونیستها و در این مورد "سازمان پیکار" را مسئول شهادت فرزند خود دانسته است.
جمهوری اسلامی برای سرپوش نهادن بر جنایت خود از هیچ دروغ و تهمت و افترا و حتی جعل نامه نیز خودداری نکرد. پس از انتشار نامۀ قلابی و تبلیغات دستگاهها و ایادی رژیم، پدر رفیق محمد طی نامهای، جعل امضای خود و دروغی بودن نامه را افشا کرد. او با این اقدام انقلابی خود یک باردیگر ماهیت عوامفریب و ضدمردمی جمهوری اسلامی را که از هر وسیلهای برای پنهان کردن جنایت خود استفاده میکند، افشا کرد.
متن نامه:
"بسمه تعالی، بر خلاف شایعات و گفتهها، اینجانب علی طهماسبی ساکن قریۀ جوادکلا، پدر سیدمحمد طهماسبی که در تظاهرات روز ۲۲ بهمن، روز شکست دستگاه استبداد پهلوی، روزی که ملت قهرمان و بپاخواسته ایران با فریادهای خود کاخ استبداد را به لرزه در آوردند، در چنین روزی فرزندم بهدست عوامل سرمایهداران به شهادت رسید. چون یک فرد مذهبی و معتقد به اسلام میباشم و با چشم خود ندیدهام، نمیتوانم قتل فرزندم را به گروه و دستهای نسبت بدهم. چماقداری را در هر گروهی که باشد محکوم میکنم. درود به روان پاک همه شهدای راه حق و آزادی، پیروز باد اسلام راستین، مرگ بر آمریکای جهانخوار، سیدعلی طهماسبی، ۲۸/۱۱/۱۳۵۹".
٣٤٠. علی ظروفی
رفیق علی ظروفی سال ۱۳۳۷ در آمل به دنیا آمد و برادر پیکارگر شهید سعيد ظروفی است. علی بعد از پایان تحصیلاتش در آمل سال ۱۳۵۶ وارد دانشگاه ملی در رشتۀ حقوق شد. او در دوران دانشجویی به هواداری از سازمان مجاهدین م ل روی آورد و در جریان قیام بسیار فعال بود. پس از تشکیل سازمان پیکار به آن پیوست و در تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی آن (دال دال) سازماندهی شد و در بخش کمیتۀ تهران مسٸولیتهای متعددی بهعهده گرفت. پس از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاهها از طرف رژیم در اردیبهشت ۱۳۵۹ از مسٸولین سازمان بهعنوان مروج در غرب كشور و كرمانشاه با نام مستعار میرزا فعالیت میکرد. رفیق در خرداد سال ۱۳۶۰ در توری كه سپاه پاسداران برای مجاهدين پهن کرده بود، همراه رفقا سعيد دادخواه (دادخواهان) و غلامرضا آجرپی اشتباهی دستگير میشود. در زندان شهربانی ديزلآباد اين رفقا دست به سازماندهی تشكيلات سازمان پیکار میزنند. در اوايل سال ۱۳۶۰ تعداد بسیاری از زندانيان سياسی ديزلآباد با زندانيان عادی در اتاقهای متعدد بند يك و دو پراكنده بودند، یعنی باوجودیکه در اواسط آن سال زندانيان سياسی را در بند دو طبقۀ بالا جدا میكنند، زندانيان سياسی همچنان به زندانيان عادی دسترسی داشتند.
رفقا پس از سازماندهی تشكيلات زندان، بسيار منظم به جمعآوری اطلاعات و تشکیل جمعهایی برای بحث حول بحران میپردازند. آنها بعد از جذب چند افسر پليس سمپات به خود از طريق رفقای تشكيلات بيرون، كتاب و جزوات سازمان را به داخل منتقل میكنند. اطلاعات پروندههای متعددی از رفقای زندانی به بيرون فرستاده میشود تا مورد استفادۀ رفقای تشكيلات در بيرون قرار گيرد. اين سه رفيق همچنين موفق به جذب چند زندانی عادی هم میشوند. رفقا در زندان مساٸل امنيتی را بسيار عالی رعايت میكردند، تا جایی كه ممكن بود سعی داشتند از ديد دیگر زندانيان سياسی، اكثريتی، تودهای... منفعل و بريده به نظر برسند. در پاییز سال ۱۳۶۰ با تلاش و پيگيری خانوادههای فعالین سازمان در اين شهر و با تهیه و ساخت مدارك جعلی، هر سه این رفقا بدون اینکه رژیم به موقعیت تشکیلاتی آنها پیببرد، آزاد میشوند. رفيق تا پيش از این دستگیری، مسٸول تشكيلات استان مازندران بود.
با همۀ تدابیر و تمهیدات، تشكيلات زندان در ۲۸ مردادماه ۱۳۶۱ لو رفت و تعداد بسياری مجددا زير ضربه و شکنجه قرار گرفتند و رفقایی نیز كه در ارتباط با این تشکیلاتِ مخفی بودند، دستگير شدند. دو افسر نگهبان شهربانی و دو رفيق از زندانيان عادی هم به همراه تشكيلات لو رفتند. يك سال بعد آن دو افسر پليس تبرٸه شدند، اما دو زندانی عادی تا زمان آزادیشان در سالهای ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵ همچنان با زندانيان سياسی در يك بند قرار داشتند و زندانبانان آنها را از زندانيان سياسی بهشمار میآوردند. اکثر زندانیان عادی همواره از رفقا سعيد دادخواهان، علی ظروفی و غلامرضا آجرپی كه با رفتار و متانت سياسیشان باعث آگاهی آنها شده بودند به خوبی ياد میكردند.
رفیق علی و تعدادی از رفقا كه طرفدار "بيانیۀ ۱۱۰" و خط سياسی گروه سهند بودند، پس از خاموشی سازمان در اواخر سال ۱۳۶۰ دست به تشكيل "سازمان كمونيستی پيكار در راه آزادی طبقه كارگر" میزنند كه در اوايل سال ۱۳۶۲ به سازمان اتحاد مبارزان كمونيست و سپس به حزب كمونيست ميپيوندند. علی و چند رفيق ديگر در اوايل مهرماه سال ۱۳۶۲ دستگير میشوند؛ رفیق علی در ۲۵ تير ۱۳۶۴ همراه رفقا شهرام محمديانباجگيران و غلامرضا آجرپی که هم پروندهای بودند، تيرباران شد.
٣٤١. سعيد ظروفی
رفیق سعید ظروفی سال ۱۳۳۹ در آمل به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۷ در رشتۀ فیزیک دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) پذیرفته شد. سعید برادر کوچکتر پیکارگر شهید علی ظروفی بود. رفیق سعید در اواخر سال ۱۳۶۰ در ساری دستگیر شد و پس از بازجوییهای طولانی و شکنجه بسیار در ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در همین شهر تیربارانش میکنند.
درروزنامۀ جمهوری اسلامی ١٠ خرداد ١٣٦١ به نقل از روابط عمومی دادگاه انقلاب اسلامی ساری چاپ شده بود:
"سعید ظروفی به اتهام توطئه برای براندازی جمهوری اسلامی، شرکت در درگیری با برادران پاسدار و بسیجی، محاربه با خدا، رسول خدا و نايب امام زمان به اعدام محکوم شد و در محوطۀ زندان ساری تیرباران شد".
٣٤٢. محمد عالیور
رفیق محمد عالیور سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. بعد از پایان تحصیلات متوسطه مدتی به کارگری مشغول بود. علاقۀ وافری به سینما و کارگردانی داشت و در این زمینه مطالعات بسیاری میکرد. در جریان قیام ۱۳۵۷ فعالانه شرکت کرد و پس از آن به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات با نام مستعار مسعود شناخته میشد.
محمد بهخاطر پشتکار، پیگیری و انجام وظایف سازمانی به سرعت در تشکیلات رشد کرد. او همراه رفیق حمید پورعباسیان از فعالان "کانون دیپلمههای بیکار" و خودش یکی از مؤسسین این کانون در آبادان بود. مدتی هم مسئول سازماندهی تشکيلات رفقای جنگزده آبادانی در شیراز شد. پس از شروع بحران ایدٸولوژیک سیاسی درون سازمان با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد. سال ۱۳۶۱ در تهران با جمع و محفل پیكارگر شهید حسین اخوتمقدم همکاری میکرد و در نامهای منسوب به لاجوردی جلاد از رفیق نام برده شده و جایگاه تشکیلاتیاش نیز مشخص است. این جمع در آذرماه ۱۳۶۱ ضربه خورد و تعداد بسیاری از آنها دستگیرشدند. از نحوۀ دستگیری محمد اطلاع دقیقی در دست نیست اما آخرین بار در اوایل سال ۱۳۶۱ در تهران دیده شده بود، احتمالا رفیق نیز در همان آذرماه ۱۳۶۱ دستگیر و کمی بعد در زیرشکنجه به شهادت رسیده باشد. محمد ازدواج نکرده بود.
خاطرهای از یک رفیق:
"آخرین خاطرهای که من از رفیق محمد عالیور دارم مربوط است به زمانی که دیگر سازمان متلاشی شده بود. من و رفیقمان کامبیز نصرت که با هم به تهران آمده بودیم، او را بهطور تصادفی در میدان امام حسین نزدیک بازار شهرستانی دیدیم. با او حال و احوالی کردیم، ولی چون در آن موقعها ما خودمان آواره بودیم و او هم به نظر میرسید که وضعی بهتر از ما ندارد، بعد از این دیدار کوتاه از هم جدا شدیم. بعدها هم هیچکس از او خبر درستی نداشت و واقعا هم معلوم نشد که کجاست و یا اگر دستگیر شد، در کجا و بالاخره کارش به کجا کشید؟ اما در هر حال محمد جزو آن دست از رفقاییست که به گونهای سر به نیست شدند".
٣٤٣. پرويز عباسی
رفیق پرویز عباسی در ۱۷ تیرماه ۱۳۶۰ در زندان عادلآباد شیراز تیرباران شد. خبر اعدام رفیق در روزنامههای ۲۰ تیرماه بدین شرح منتشر شده بود:
"پرویز عباسی فرزند سيفالله، به اتهام ضدانقلاب، قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، مخالفت فعال با جمهوری اسلامی، اغتشاش در سطح شهر، عضویت در کادر مرکزی سازمان پیکار در منطقۀ جنوب و هماهنگ کنندۀ سازمان در استانهای فارس، بوشهر و بندرعباس، بر اساس رأی دادگاه باغی و محارب با خدا و رسول شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او پنجشنبه ۱۷ تیرماه ۱۳۶۰ در شیراز تیرباران شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٤٤. مالک عباسی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۹۷، دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۵۹ و شماره ۱۰۰، دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۶۰
رفیق مالک عباسی سال ۱۳۳۷ در یک خانوادۀ کارگری و پر اولاد در اهواز به دنیا آمد. او كارگر و هوادار سازمان بود که در اثر برخورد ترکش توپهای ارتش عراق در روز ۲۱ مهر ۱۳۵۹ در اهواز به شدت زخمی و كمی بعد شهید شد. مالک از فرزندان مبارز خلق عرب بود که از کودکی با رنجوستم آشنا شده بود. او از ۱۱ سالگی به کارگری پرداخت، چندین سال بهعنوان کمکراننده نزد پدرش کار کرد و سپس در یک کارگاه فلزکاری مشغول به کار شد و تا پایان زندگی کوتاه ولی پر ثمرش در آنجا به کار ادامه داد. رفیق بهعلت داشتن خصلتهای مبارزه جویانه و با تجربهای که از محیط زندگی و کارش داشت، در جریان مبارزات پرشور تودهها علیه رژیم شاه و امپریالیسم، به صف نبرد تودهها پیوست و با کسب آگاهی، قبل از قیام بهمن ۱۳۵۷ هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق شد. پس از مدتی با رشد آگاهی سیاسی با مشی چریکی مرزبندی کرد و در ارتباط و آشنایی سیاسی با رفقای پیکارگر در اهواز بهخصوص رفیق شهید احمد مؤذن، به صفوف هواداران سازمان پیکار پیوست.
مالک از فعالین جنبش کارگری و از اعضای هیئت مؤسس سندیکای فلزکاران اهواز به شمار میرفت. کارگران اهواز مالک را به خاطر میآورند که با انبوهی از نشریه و اعلامیه برای آگاهی دادن به تودههای زحمتکش به میان آنان میرفت. یک بار با تعدادی از همکارانش دست به اعتصاب زدند و توانستند اضافه حقوق درخواستی را از کارفرما بگیرند. رفیق مالک پس از کار خستهکنندۀ روزانه، با روحیهای بالا و سرشار از عشق و کینۀ طبقاتی، به میان تودههای زحمتکش در محلات کارگری و فقیرنشین میرفت و بذر آگاهی میپاشید. او در جریان سیل خوزستان در بهار ۱۳۵۹ بهطور خستگیناپذیری همراه همرزمانش به یاری مردم سیلزده شتافت.
رفیق مالک با آموزش مارکسیسم–لنینیسم و بهرهگیری از تجربۀ کارگری خود، همواره بر پشتکار و خصوصیات کمونیستی و کارگری تأکید میکرد. او پس از شنیدن خبر تیرباران رفیق پیکارگر احمد مؤذن گفت: "رفقا، با شهادت هر رفیقی، وظیفۀ کمونیستی ما سنگینتر میشود. ما باید به ارتجاع بفهمانیم که جای رفقا خالی نمیماند". او پس از آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق با انرژی بیشتر و روحیهای عالی به انجام وظایف تشکیلاتی پرداخت و شبوروز به یاری تودههای آسیب دیده میشتافت.
رفیق برای افشای ماهیت و جنایات جنگ در شهر اهواز ماند. روز ۲۱ مهرماه ۱۳۵۹، هنگامی که او کتاب منتخب آثار لنین را همراه داشت و برای مطالعه به اتفاق رفیقی عازم خانه بودند، در اثر اصابت ترکش توپهای دورزن ارتش عراق زخمی شد. رفیقش که در اثر ضربۀ توپ به شدت گیج شده بود، نمیفهمد که چگونه و به کجا رفیق مالک را انتقال دادهاند. بعدها طبق اطلاعات بهدست آمده، او در بیمارستان لقمانالدوله تهران بستری بوده. به احتمال قوی پاسداران ارتجاع از روی کتاب و مطالب سیاسی دیگری که همراه مالک بوده، پی به کمونیست بودنش برده و او را ربوده باشند. او تا لحظۀ شهادت با اعتقاد راسخ به مارکسیسم و عشق به آزادی طبقۀ کارگر به مبارزه ادامه داد. رفیق در ماههای آخر زندگیش در بخش محلات سازمان فعالیت میکرد. پدرش برای ارتش بار مهمات حمل میکرد. این خانوادۀ زحمتکش در اثر جنگ صدمات بسیاری دید. پیکر مالک در گورستان اهواز به خاک سپرده شده است.
٣٤٥. صدرالله عباسیان
رفیق صدرالله عباسیان سال ۱۳۳۶در شهر رامهرمز به دنیا آمد. بعد از پایان تحصیلات متوسطه و دریافت دیپلم مشغول به کار شد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات آغاجاری و رامهرمز سازماندهی گردید. او در مراسم شب هفت رفيق پيكارگر يوسف داوودی، همراه اسماعيل شيرآلی و عدهای ديگر در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگير و پس از شکنجههای بسیار در ۲۱ شهریور ۱۳۶۰ در زندان سپاه میانکوه آغاجاری اعدام شد. عوامل رژیم پس از اعدام، بدون اطلاعی به بستگانش او را در محلی پرت دفن كردند.
٣٤٦. شهناز عبداللهی
رفیق شهناز عبداللهی سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. در دانشگاه شیراز در رشتۀ پرستاری به تحصیل پرداخت و در میان دانشجویان بهعنوان فردی بسیار فعال و صادق شناخته شده بود. رفیق شهناز که مجرد بود، اواخر تابستان ۱۳۶۰ در خیابانی در اصفهان دستگیر و در ۶ آبانماه همان سال در همان شهر تیرباران شد. خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر در روزنامههای ۱۱ آبان آمده بود:
"شهناز عبداللهی فرزند علی به اتهام ارتداد و همکاری فعال با سازمان محارب پیکار و همکاری با کومله و دمکرات و رزگاری در کردستان، سخنرانی در دهات جهت تحریک و برگرداندن اذهان عمومی از جمهوری اسلامی ایران و قبول مسئولیتهای گوناگون در سازمان پیکار، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان، مفسد، محارب و باغی شناخته و به مرگ محکوم گشت. حکم صادره در روز ٦ آبانماه ١٣٦٠ در اصفهان اجرا شد".
٣٤٧. محرمعلی عبداللهی
رفیق محرمعلی عبداللهی ۱۷ شهریورماه ۱۳۶۰ در قزوین تيرباران شد. خبر اعدام وی و ۱۹ مبارز دیگر در روزنامههای ۲۱ شهریورماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"محرمعلی عبداللهی فرزند رجبعلی به اتهام تشکیل خانۀ تیمی، عضوگیری جهت گروهک آمریکایی پیکار، به انحراف کشاندن جوانان و فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی قزوین به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ١٧ شهریور ١٣٦٠ در قزوین به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٤٨. فرامرزعدالتفام
رفیق فرامرز عدالتفام سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ کارگری و پر اولاد در میاندوآب، از شهرهای جنوبی آذربایجان غربی متولد شد. او فرزند پنجم خانواده بود و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند. فرامرز با پیکارگران شهید حمید ندروند، ابراهیم کهوری، روحالله تیموری و چند رفیق دیگر هممدرسهای بود و با مردم بسيارى نيز آشنايى و دوستى داشت. او همزمان که بيشتر جوانان شهر براى ورزش به سازمان تربيتبدنى مىرفتند، يك گروه ورزشی تشکیل داده بود كه برخى از آنها به مدالهاى ورزشى در سطح كشورى هم دست يافتند. اين رفقا پيش از قیام ۱۳۵۷ جذب فعاليت و كارهاى انقلابى شدند و گهگاه با افراد سياسى خارج از شهر خودشان هم ارتباط میگرفتند و درآموزش سیاسی خود کوشا بودند.
سال ۱۳۵۶ فرامرز همراه حمید ندروند در رشتۀ دندانپزشکی دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شد. رفقا بعد از یک سال بهدلیل اعتقاد به کار تودهای در میان طبقۀ کارگر، تحصیل را رها کرده و کمی پیش از قیام ۱۳۵۷ در ارتباط با گروه "کارگران مبارز" به فعالیت پرداختند. بعد از قیام این گروه به سازمان پیکار پیوست و رفیق مدتی در تبریز و سپس در تهران به فعالیتش ادامه داد. پيش از اينكه دانشگاه تهران و محيط سياسى آن را تجربه كند، در تبريز بنّایی میکرد و به فرامرز بنا معروف بود، بههمیندلیل در كميتۀ كارگرى سازمان پيكار تبريز سازماندهى و رابط كارگران ماشينسازى و ساختمانى شد. در مراسم اول ماه مى ۱۳۵۹، او پرچم سرخ مراسم را بر دوش داشت كه در پيشاپيش راهپيمايان حركت مىكرد و از همآنجا هم شناسايى شد. پس از مدتى چون در تبریز شناخته شده بود، برای حفظ مسائل امنیتی به كميتۀ تهران منتقل شد و در بخش كارگرى سازمان به فعاليت پرداخت.
در یکی از شبهای بهمنماه ۱۳۶۰ پاسداران به خانۀ تيمى آنها در تهران حمله میکنند كه از چهار عضو این خانه رفیق قادر قربانی با نام مستعار رحمان از اردبیل در جا كشته شد، پاى فرامرز تير خورد و رفیق ابراهیم کهوری هم به شدت زخمی شد که هر دو دستگیر و به زندان افتادند. رفیق دیگر با نام "م" خوشبختانه جان سالم بهدر برد. این خانه را يكى از هواداران سازمان به نام مستعار ايوب تبريزى (حسن) که كمى پيشتر در تبريز دستگيرشده بود و در زیر شکنجههای بیامان بازجویان تاب نیاورده و با پاسداران همکاری میكرد، لو داده بود.
فرامرز را که زخمی شده بود، به مدت هیجده روز در بیمارستانی در تهران بستری و پس از آن به تبریز منتقلش میکنند. او و ابراهیم را با اینکه زخمی بودند، مورد شكنجههای بسيار قرار دادند. از محل و تاریخ شهادت رفیق ابراهیم اطلاعی در دست نیست، او هرگز به تبریز منتقل نشد. فرامرز در تمام سال ۱۳۶۱ زير شكنجه و فشار قرار داشت و خود را يك بنّاى ساده كه براى كار كردن به تهران رفته بوده، معرفى مىكرد. بازجويان که از شکنجهها اطلاعاتی به دست نیاورده و خسته شده بودند، به اين نتيجه میرسند كه او واقعا فعال سياسى نيست. اما متأسفانه مسٸولش صمد علیزاده با نام مستعار اكبر بالاجه يا اكبر تبريزى، در زندان تبريز در ۱۴ ارديبهشت ۱۳۶۲ او را شناسايى مىکند. فرامرز را فقط چند روز بعد در ۱۷ ارديبهشت ۱۳۶۲ تيرباران كردند. خواهرش تنها فرد از خانواده بود که توانست خبرى از فرامرز به دست بياورد و بعد از اعدام، با اصرار و پيگيرى بسيارش موفق شد پوتين فرامرز را تحویل بگیرد؛ در ضمن هشتصد تومان بهعنوان "پول تير" از او گرفته و تنها گفتند كه برادرت تيرباران شده.
نوشتهای از مجید نفیسی، خطاب به همسرش، پیكارگر شهید عزت طباییان:
" ... با فرامرز (عدالتفام) صحبت كردم. او هنوز هم همان گونههای سرخ و لبخند زیبا را داشت، درست مانند اول باری كه تو او را دیدی. ما روی خط راهآهن نزدیك جادۀ ساوه پیاده به راه افتادیم. او خودكار بیكی را به من نشان داد كه حمید (ندروند) با سوزن روی آن عبارتی را حك كرده بود كه الان مضمون آن را به یاد نمیآورم. او را زیاد نگاه نداشتند. یك هفته قبل از آن در اردبیل تیربارانش كرده بودند. ما روی تل خاك خط آهن نشستیم و من گریستم. او از گوشۀ چشم مرا نگاه میكرد و لبخندش به اندوه میگرایید. فكر میكنم حمید خطی به تركی نوشته بود، چون فرامرز با صدای بلند زد زیر آواز. من به یاد روزی افتادم كه شما سه نفر و من در خانۀ فرامرز نشسته بودیم و مانیفست كمونیست را میخواندیم. چند ماه پیش از قیام بود. من و تو هنوز ازدواج نكرده بودیم و من حس میکردم كه فرامرز به تو مهربانانه نگاه میكند.
همان بعدازظهر فرامرز به بیمارستان تو میرود. زن برادر و بابك یك ساله همراهش هستند. تو در كنار دو دختر دیگر توی اتاقی در زیرزمین بستری هستید. سه پاسدار، مسلسل به دست، دور اتاق و روبهروی پنجرۀ مشرف به حیاط گشت میدهند. مادر بابك در صف آزمایش خون میایستد. فرامرز به آهستگی در اتاق تو را باز میكند. تو روی تخت دراز كشیدهای و ملافۀ سفیدی تا روی دماغت را پوشانده است. چشمهایت را بسته بودی و نمیشنیدی كه فرامرز نجوا میكند: "سیمین، سیمین." چند ماه بعد فرامرز در تهران دستگیر شد، نزدیك به خانهای كه تو آن روز یكشنبه كلۀ سحر از آنجا خارج شدی و دیگر بازنگشتی. او یك سال بعد در تبریز تیرباران شد".
شور میاندوآب (به یاد روحالله تیموری، حمید ندروند و فرامرزعدالتفام) از مجید نفیسی:
که گفته که اسب
روح سرکش آب نیست؟
این فقط "قیرات"، اسب کوراوغلونبود
که برآمده از "ارس" بود،
سه اسب جوان از "جغتای" به در شدند:
"روحی" در تهران جان داد
"حمید" در اردبیل
و "فرامرز" در تبریز.
"جغتای" شوریده، کف به دهان میآورد
چفتههای تاک از خشکی میسوزند
و ایلخیبان عاشق، ساز بر سنگ میکوبد.
وقتی که مادرم خواب خانه میدید
من در "سراب" کار گِل میکردم.
وقتی که تلخی، طعم همیشگی پدر بود
من در "مراغه" کلوخۀ قند میزدم.
وقتی که خواهرم در کنج دهلیز قالی میبافت
من در "بناب" تاک مو مینشاندم.
که گفته که آتش
روح سرکش آذربایجان نیست؟
این فقط "چانلیبل"، دژ مهآلود کوراوغلو نبود
که آتشگاه آزادگان شد،
در جمهوری بچههای میاندوآب
دلیری در عشق ستایش میشد
تفنگ افسانه بود
و خنجر در نیام زنگ میزد.
"جوانشیر" از عشق "روشن" و "نگار" میخواند
تُرک با فارس همخانه بود
و بهایی با مسلمان، شانه به شانه
در "جغتای" شنا میکرد.
مویه کن ای رود من
که هرگز به سرچشمه باز نخواهی گشت،
مویه کن ای تاک من
که هرگز به غوره نخواهی نشست
و مویه کن ای ساز من
که عاشق را جز تو پناهی نیست.
۱۷ فوریه ۱۹۸۶".
شعر حماسۀ خاوران از علی رادبوی همرزم رفقا:
"(تقدیم به: فرامرز عدالتفام، حمید ندروند، داوود ثروتیان، جهانگیر قلعهای، ابراهیم کهوری، بهروز خاصه، روحالله تیموری، جهانگیر محمودی، مالکاژدر قصابی و همۀ جانباختگان راه آزادی)
نه به خاطر نام
نه به خاطر نان
و نه به خاطر خلافت
تنها به خاطر شرف و اصالت انسان ایستادید
و قتلعام شدید
کشتارگاهتان نه کربلا
که زندانی به وسعت ایران
و شما
نه هفتاد و دو تن
که هزاران دستی ز قعر تعفن تاریخ
با شناعت مطلق
شمشیر برگرفت
و ز آسمان میهنمان
هزاران ستاره چید
اینک، حماسههای کهن
در پیشگاهتان
رنگ میبازند
و افسانۀ کربلا
چه بیمقدارمینماید
ای عاشقان دشت سرخ خاوران
ای یادتان همیشۀ تاریخ جاودان. -
علی رادبوی، ۰۸/۲۶/۲۰۱۰".
خاطرهای از یک رفیق در بارۀ واقعۀ دستگیری:
"رفقا فرامرز عدالتفام، ابراهیم کهوری، قادر قربانی و "م" در خانهای در تهران که نسبتاً امن است، زندگی میکردند. روزی به "م" خبر میرسد که مادرش بیمار است و مجبورند او را برای مداوا به تهران بیاورند. آنها به اتفاق تصمیم میگیرند که مادر "م" به خانۀ آنها آمده، و تحت مداوا قرار گیرد. آدرس خانه را به برادر "م" میدهند و او به همراه مادر و پدرش به تهران رفته و پس از مداوای مادرِ "م" به تبریز برمیگردند.
دوست "م" به نام حسن (ایوب تبریزی) که ارتباط نزدیکی با خانوادۀ "م" داشته دستگیرمیشود و در زیر شکنجه میبُرد و با رژیم همکاری نموده و افراد زیادی را لو میدهد و از آنجایی که میدانست خانوادۀ "م" از جای او ["م"] اطلاع دارند به سراغ خانوادۀ او رفته و وانمود میکند که تحت تعقیب بوده و هر آن احتمال دستگیری او وجود دارد، و آدرس "م" را از آنها میخواهد. آنها از دادن آدرس طفره رفته ولی حسن مکرراً به خانه رفته تا اینکه اعتماد آنها را جلب میکند. (البته همۀ اقدامات حسن باهماهنگی نیروهای اطلاعات سپاه پاسداران تبریز صورت میگرفت) در نهایت خانوادۀ "م" باهماهنگی "م"، آدرس او را به حسن میدهند، و از آنجاِیی که فرامرز و قادر نیز او را میشناختند و به هر حقهای اعتماد آنها را جلب کرده بوده، احتمال هیچگونه خطری را از جانب او نمیدهند. حسن به همراه نیروهای اطلاعات عازم تهران میشوند و آدرس را یافته، حسن در میزند. آنها در را باز کرده، و او را به داخل خانه دعوت میکنند. او داخل نمیشود و نیروهای مسلح سپاه که پشت سر او منتظر باز شدن در میباشند، وارد خانه میشوند. قادر که در حال خُرد کردن گوشت بوده، چاقو به دست به پامیخیزد. افراد مسلح او را به گلوله میبندند، قادر میافتد و ابراهیم به پامیخیزد و او را نیز به گلوله میبندند و بعد فرامرز بلند میشود و فرامرز با شلیک دو گلوله به بالای زانوی هر دو پایش، میافتد. "م" در گوشه اتاق نشسته و تکان نمیخورد "م" را دستگیر و قادر، ابراهیم و فرامرز را به داخل خودرو سپاه منتقل میکنند.
بنابه گفتۀ فرامرز آنها را حدود سه ساعت در خیابانهای تهران میگردانند و فرامرز شاهد جان دادن رفقا ابراهیم و قادر بوده است و در نهایت آنها را به یکی از بیمارستانهای تهران برده و فرامرز به مدت ۱۸ روز در آنجا بستری میشود. بعد او را به تبریز انتقال داده و مدتی در بندهای انفرادی نگه داشته میشود و پس از بازجویی به بند سه گانه که بند زندانیان سیاسی بود منتقل میشود. در زندان تبریز در آن زمان معمول بود که در بازجوییها توابین را بیاورند و هر اعترافی که کرده بودند را در حضور متهم تکرار نموده، و فرصت کوتاهی هم میدادند که با هم صحبت کرده تا دستگیرشدگان را متقاعد به همکاری کنند. فرامرز از همۀ آنها خواسته بود که همه چیز را به گردن او نهاده از لو دادن دیگران خودداری کنند. ولی متأسفانه دیگر چیزی ناگفته نمانده بود، همه چیز را لو داده بودند و دیگرحتی اگر هم میخواستند، نمیتوانستند منکر چیزی بشوند. فرامرز حدود دو ماهی در بند سه گانه بود و وقتی او را از بلندگوی زندان صدا زدند همه میدانستند که او به کجا میرود. او با تبسمی که همیشه بر لب داشت، با همه وداع نمود تا به دیگر یارانش بپیوندد".
٣٤٩. سعيد عربيزدی
رفیق سعید عربیزدی از مسٸولين كميتۀ توزیع سازمان پیکاربود که با نامهای مستعار حميد رضوانی، سهراب كيلون و صابر فعالیت میکرد. او در ضربۀ پلیسی به کمیتۀ توزیع و تدارکات در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. خبر تیرباران رفیق و ۱۱ پیکارگر و ۶ مبارز دیگر در روزنامههای ۲۵ مردادماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"بنابر اطلاعیۀ دادستانی انقلاب اسلامی مرکز، سعید عربیزدی، فرزند عباس به اتهام، مسئولیت کل توزیع روزنامههای پیکار، وابسته به سازمان ضدخلقی پیکار که تحت پوشش شرکت تجارتی آبتین عمل میکرده است، حمله بر مردم بیگناه و ضربوجرح و قتل ایشان و حضور در خانههای تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی، طرح ترور شخصیتها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامههای امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا و محاربه با خدا و رسول، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم شد و در ۲۴ مردادماه ۱۳۶۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران اعدام شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
٣٥٠. چنگيز عرشی
رفیق چنگیز عرشی دانشجوی سال سوم مهندسی معدن در دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) بود. رفیق در تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) پیكار تهران با نام مستعار سعید علیزاده فعالیت میکرد که در ضربه به کمیتۀ چاپ و توزیع در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ در تهران دستگیر شد. چنگیز در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۱۱ پیکارگر دیگر در روزنامههای چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۶۰ منتشر گشت:
"به نقل از روابط عمومی زندان اوین، چنگیز عرشی با نام مستعار سعید علیزاده، فرزند محرم به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در زندان اوین تیرباران شد". متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.