شرححال شهدای سازمان پیکار- بخش هشتم
نویسنده: جمع تنظيم و انتشار آرشيو سازمان پيكار در راه آزادى طبقۀ كارگر يكشنبه ، ۱۱ آبان ۱۳۹۹؛ ۰۱ نوامبر ۲۰۲۰
به خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
شرححال شهدای سازمان پیکار- بخش هشتم
۳۵۱.مسعود عزیزپور
رفیق مسعود عزیزپور دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بود و در گروه ترجمۀ سازمان پیکار زیر نظر کمیتۀ تهران فعالیت میکرد. رفیق در سال ۱۳۶۰ در زندان اوین تيرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۵۲.يدالله عطایی
رفیق یدالله عطایی از کانون دیپلمههای بیکار اهواز و هوادار تشکیلاتی سازمان پیکار در بخش محلات اهواز بود. او در سال ۱۳۶۱ دستگیر شد. سال ۱۳۶۲ در زندان کانون اهواز او را با عدهای تواب در یکجا قراردادند، رفیق در اعتراض به این جابهجایی و در کنار توابین قرارگرفتن، دست به اعتصاب غذا میزند تا او را به جای دیگری منتقل کنند. دو روز پس از شروع این اعتصاب غذا، در تابستان ۱۳۶۲ او را اعدام کردند. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۵۳.محمود علوی
رفیق محمود علوی از فعالین سازمان پیکار، آذرماه ۱۳۶۰ در دزفول اعدام شد. او از رفقای نزديك پیکارگر شهید حميد چهلپلیزاده بود. محمود در دوران دبیرستان موفق شده بود فرستندهای بسازد. در کتاب "گریز ناگزیر" ص ۲۱۱ از محمود علوی نام برده شده که احتمالا همین رفیق است. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۵۴.مهدی علویشوشتری
با استفاده از نشریه پيكار ۶۱، دوشنبه ۹ تير ۱۳۵۹
رفیق مهدی علویشوشتری سال ۱۳۳۲ در اهواز متولد شد. در دوران دبیرستان با مارکسیسم ــ لنینیسم آشنا شد و از سالهای ۴۹ ــ ۱۳۴۸ مبارزه علیه رژیم شاه را آغاز کرد. رفقای همکلاسش، فداکاری، شوروشوق مبارزاتی او را در دبیرستان بهخاطر دارند. یک بار به جرم پخش اعلامیه دستگیر و به علت کمی سن به مدت ۴۵ روز به دارالتادیب فرستاده شد. او سپس با گروهی به فعالیت تشکیلاتی پرداخت که با مشی چریکی جدا از توده مرزبندی داشت. مهدی در درون این گروه در پیشبرد کارهای تشکیلاتی نقش بسیار مؤثری ایفا میکرد. او با علاقه و استعدادی که در ارتباطگیری با تودهها داشت، بهطور منظم به محلات فقیرنشین روستاهای اطراف شوشتر و کارگاههایی که گهگاه در آنها کار میکرد، میرفت و سعی داشت، آموختههایش را با مبارزات آنان درآمیزد. گروهی که مهدی عضو آن بود علاوه بر کار تودهای و تماس با زحمتکشان، با وجود امکانات محدود، سهم مهمی در تکثیر آثار مارکسیستی داشت.
رفیق بار دیگر در سال ۵۳ – ۱۳۵۲ دستگیر و به یک سال زندان محکوم شد. او این مدت را با روحیهای مقاوم و آشتیناپذیر گذراند و با کولهباری از تجربه از زندان آزاد شد و مبارزه را علیه نظام سرمایهداری شاه ادامه داد. در سال ۵۴ ــ ۱۳۵۳ باز دستگیر شد و زیر شدیدترین شکنجههای رژیم آریامهری قرارگرفت؛ در دادگاه اول به هفت سال و در دادگاه تجدید نظر به دو سال و نیم زندان محکوم میشود. در سال ۱۳۵۶ از زندان آزاد شد و در مبارزات عظیم تودهای فعالانه شرکت کرد.
خاطرات زندان او را باید از رفقای همسلولش شنید. رفیق در زندان با حفظ همان روحیۀ مبارزاتی، سعی در ارتقاء تئوریک رفقای همبند خود داشت. او در کنار این کار برای ارتباطگیری با زندانیان عادی (بهخصوص عرب زبانها در زندان اهواز) تلاش بسیاری میکرد و در این راه موفق بود و توانست عدهای از زندانیان عادی را به مبارزینی آگاه تبدیل نماید.
رفیق پس از آزادی از زندان در کنکور شرکت کرد و در رشتۀ فیزیک دانشگاه اهواز قبول شد. استعداد او در درس هم شایان توجه بود و هر ترم با معدل بالا قبول میشد. بهعلت علاقهای که به ریاضیات داشت، پس از یک ترم به رشتۀ ریاضی رفت. کادر علمی دانشکده ریاضی مهدی را پر از استعداد و نبوغ در ریاضیات دانست. در اوایل سال ۱۳۵۷ برای ادامۀ تحصیل به آمریکا رفت، ولی پس از قیام به ایران بازگشت و در دانشگاه جندیشاپور به تحصیل پرداخت. هرگز از فعالیت سیاسی باز نماند و به همکاری با "دانشجویان مبارز" که پیش از قیام به آنها پیوسته بود، ادامه داد و در این راه فعال و کوشا بود. چهرۀ همواره خندان او را همۀ رفقایش به یاد دارند. مدتی پس از تشکیل "دانشجویان هوادار پیکار"، به تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) پیوست و در پیشبرد کارهای سیاسی – تشکیلاتی جدیت و کوشش وافری نشان داد.
در جریان کمکرسانی به سیلزدگان جنوب در فروردین ۱۳۵۹ یکی از فعالترین رفقا بود و با شوروشوق وصفناپذیر در کمکرسانی به تودههای زحمتکش شرکت میکرد. روستاییان اطراف اهواز (عربعباس، جمفرح و ...) او را با نام مهدی به خوبی به یاد میآورند. پس از حادثۀ سیل در یکی از محلات اهواز (زیتون کارگری) به کار تودهای پرداخت و در مدت کوتاهی که آنجا بود، توانست با مردم تماس بگیرد و با برخورد گرم خود در دل آنها جا باز کند. او در آنجا دست به ایجاد یک کتابخانه برای بچههای محل زد که بیش از ۲۵۰ عضو داشت و این با توجه به کوچکی محل بیانگر فعالیت و برخورد تودهای او میباشد. در جریان درگیریهای دانشگاه موسوم به انقلاب فرهنگی و بستن اجباری دانشگاهها نیز یکی از فعالین اعضای تشکیلات بود و در محلات شجاعانه به تبلیغ حول این مسئله پرداخت و در روز درگیری دلیرانه در مقابل حملۀ ارتجاع به دانشگاه در دوم اردیبهشت ۱۳۵۹، در دانشگاه جندیشاپور اهواز پایداری کرد که با زخمی شدنش به دست مزدوران سپاه، همراه دیگر همرزمانش دستگیر شد.
روحیه رفیق در زندان و برخوردش به بازجویان ستودنی بود. از همان لحظۀ اول از اندیشۀ خود و از آرمان زحمتکشان و سازمانی که هوادارش بود (سازمان پیکار)، دفاع کرد و هرگز در تمام مدت دو ماه، باوجود تمام فشارهای جسمی و روحی که وارد میآوردند، سر خم نکرد و تا آخرین لحظۀ زندگی به دفاع از آرمانش پرداخت. درهنگام اعدام همراه دو رفیق دیگرش درحالیکه خنده بر لب داشت، اجازه نداد چشمهایش را ببندند و با ایمانی وصفناپذیر به استقبال شهادت در راه رهایی زحمتکشان رفت. رفیق مهدی علویشوشتری در سحرگاه جمعه ۶ تیرماه ۱۳۵۹ به جرم وفاداری به زحمتکشان اعدام شد.
با استفاده از نوشتهای از رفقایش در نشریه پيكار ۶۴، دوشنبه ۳۰ تير ۱۳۵۹:
مهدی علویشوشتری فرزند دلیر خلق در سال ۱۳۳۲ در شهر اهواز متولد شد. زمانی که دوران طفولیت را سپری میکرد، خانوادهاش چندان مرفه نبودند. وقتی که مهدی در کلاس چهارم دبستان درس میخواند، پدرش برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به تهران میرود. مهدی از همان دوران کودکی علاقۀ عجیبی به مطالعه داشت و اولین آشنایی ذهنی و تئوریک او از کتابهای صمد بهرنگی شروع میشود. مهدی شاگرد صمد میگردد. با خواندان هر یک از کتابهای صمد میآموزد که چگونه به زحمتکشان نزدیک شود و به آنها عشق ورزد.
اولین تجربیات سیاسی خود را از سن ۱۴ سالگی شروع میکند و در جریان تظاهرات و اعتصابِ شرکت واحد اتوبوسرانی تهران که بهخاطر گرانی بلیط اتوبوس صورت گرفت، به جرم پخش اعلامیه مورد تعقیب ساواک قرار میگیرد. بعد از آن در سال ۱۳۵۰ که مصادف با برگزاری جشنهای منحوس ۲۵۰۰ سالۀ شاهنشاهی است، قبل از شروع جشنها، همراه عدهای دیگر از افرادی که شاه به آنها مشکوک بود، دستگیر میشود و حدود ۸ ماه در زندان بهسر میبرد.
بعد از فارغالتحصیل شدن پدرش، خانواده دوباره به شهر اهواز باز میگردند. ولی این بار با روحیهای تازه و با دیدی تازه به زندگی مینگرد. وجودش سرشار از تحرک و فعالیت است. در دبیرستان بزرگمهر اهواز ادامه تحصیل میدهد. از کارهایی که در دبیرستان انجام میدهد؛ سروسامان دادن به وضع متروک و بلا استفاده کتابخانه دبیرستان است. با فعالیت زیاد میتواند اثر بسیار خوبی در محیط دبیرستان، و روی شاگردان بگذارد. رفیق مهدی از تعداد شاگردان انگشتشماری بود که استعداد فوقالعادۀ او دبیران را متحیر میکرد... در همین سالهاست که تصمیم میگیرد از رابطۀ خویشاوندی، محمل مناسبی درست کرده کار را با آنها به صورت محفلهای فامیلی شروع کند. در این محفلها مسائل اجتماعی را تجزیه و تحلیل میکرد و جوانان فامیل را به خواندن و باز هم خواندن کتابهایی که آن موقع در دسترس بود، تشویق مینمود که سبب شد، تعداد زیادی از جوانان را بیدار کرده و با مسائل سیاسی آشنا نماید.
رفیق مهدی در سال ۱۳۵۲ که محاکمۀ گلسرخی و دانشیان شروع میشود، نمیتواند آرام گیرد. پایداری و مقاومت این دو فرزند دلیر خلق و دفاع آنان از زحمتکشان در بیدادگاههای شاه جلاد، اثر عمیقی روی او میگذارد. ساواک او را در حین پخش اعلامیه به مناسبت اعدام آنها دستگیر میکند. با توجه به خصلتهایی که رفیق مهدی داشت، از نظر ساواک شناخته شده بود و مترصد فرصتی بودند که او را دستگیر کند. ولی رفیق مهدی توانست با زرنگی تمام آنها را فریب دهد و در نتیجه بیشتر از دو ماه در زندان نبود و آزاد شد.
در فروردینماه سال ۱۳۵۳ با لو رفتن یک محفل دانشجویی که رفیق مهدی با آن در ارتباط بود، دستگیر میشود... این بار رفیق مهدی به سه سال حبس محکوم میشود که دو سال آن را در زندان اهواز بهسر میبرد. در زندان رفتارش طوری بود که تمام زندانیان عادی او را دوست داشتند. در اهواز او از اولین کسانی بود که در برابر مشی چریکی غیرتودهای، موضع قاطعی داشت. همیشه میگفت: "با کار سیاسی–تشکیلاتی و تکیه بر تودهها میتوان به پیروزی رسید". یک سال آخر حبس را در زندانهای تهران بهسر برد. پس از آزادی، چون به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت، به تدریس زبان پرداخت و یک سال بعد برای ادامۀ تحصیل به آمریکا رفت. در آنجا در دانشکده کلمبوس به تحصیل پرداخت که آنجا نیز استادانش از هوش و استعداد فوقالعادۀ او تعجب میکردند و او را یکی از مغزهای ریاضی میدانستند. شروع تحصیل او مصادف بود با اوجگیری مبارزات مردم قهرمان ایران علیه رژیم سفاک و مرتجع شاهنشاهی. او مرتب از اوضاعواحوال و جریاناتی که در ایران میگذشت، با اطلاع بود و آنها را دنبال میکرد و مترصد بود که هر چه زودتر به ایران بازگردد. بعد از قیام خونین بهمنماه ۱۳۵۷ دیگر نتوانست بیش از این دوری از وطن را تحمل کند. عشق به تودهها و همراه آنان بودن و شریک بودن در مبارزاتشان او را به وطن کشاند و حتی دوستان خود را دعوت به آمدن به ایران میکرد. پس از بازگشت چنانکه در نامهای برای یکی از آنها نوشت: "نمیدانم چهکار میکنی و در بارۀ اوضاعواحوال جدید چه فکر میکنی و حالا هم تا چه حد مصمم هستی که انگلیس بمانی؟ من هم در این جا با همان تضاد درونی همیشگی روبهرو هستم. از یک طرف رفتن از این جا، میدانم برایم هیچ چیز به ارمغان نخواهد آورد و از طرف دیگر ماندن در اینجا در این شرایط کار آسانی نیست، ولی این را میدانم که برای من و بسیار کسان مانند من رفتن، مرگ است و ماندن شاید زندگی. هر چند که این زندگی مخلوطی از بیموامید خواهد بود ولی میتوان مطمئن بود که این جویباری که در آن به صید نشستهای به مردابی ختم نخواهد شد و شاید بتوان در آن مرواریدی صید کرد".
این بار نیز مهدی به شهر خودش اهواز بازگشت. پرشورتر و پربارتر از قبل در دانشکدۀ جندیشاپور به ادامۀ تحصل میپردازد و فعالیت سیاسی خود را با کار در دفتر دانشآموزان و دانشجویان هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر ادامه داد. در جریان کار، لحظهای از هدفش که خدمت و عشق ورزیدن به خلق و رهایی زحمتکشان بود، غافل نشد. شبانه روز کار میکرد و کار میکرد وهر وقت او را میدیدی، با لبانی خندان و سری پرشور روبهرو میشدی. از خصلتهای به یاد ماندنی و برجستۀ رفیق شهید مهدی پیوند سریع با تودهها بود، استعداد فوقالعادهای در یادگیری زبان داشت و زمانی که در زندان رژیم جلاد شاه بود، زبان عربی را از زندانیان به خوبی یاد گرفت و از این طریق با مردم محلههای عربنشین پیوند نزدیک داشت.
مردم زحمتکش زیتون کارگری قیافۀ بشاش و مهربان رفیق مهدی را که در آنجا دکهای داشت و نشریات کارگری را مرتب برایشان میبرد و همچون فرزندی برای تمام خانوادههای زیتون کارگری، عزیر و دوستداشتنی بود، فراموش نخواهند کرد. در جریان سیل خوزستان، رفیق مهدی با تلاش خستگیناپذیر چندین شبانه روز به دهات سیلزده میرفت و به یاری سیلزدگان میشتافت. در دومین روز کمک به سیلزدگان هنگامی که همراه با یکی از رفقایش سوار بر قایقی از رودخانه میگذشت در اثر طغیان آب کارون قایقشان واژگون میشود و آنها با شنا کردن خود را از رودخانه و خطر غرق شدن نجات میدهند، خوشبختانه بعد از ۲۴ ساعت بیخبری و نگرانی از سلامتی، این رفقا به اهواز بازگشتند. مهدی میبایستی آن روز زنده بماند و در جریان "انقلاب فرهنگی" ارتجاع به جرم واهیِ سنگپرانی دستگیر گردد و بعد از تحمل شکنجههای بسیار و دو ماه در زندان رژیم جمهوری اسلامی ماندن، در سحرگاه خونین جمعه ۶/۴/۱۳۵۹ به جوخۀ اعدام سپرده شود، و بدین ترتیب ورق ننگینی بر تاریخ جمهوری اسلامی اضافه گردد.
قسمتی از نامهای که در زندان نوشته و نشان دهندۀ وفاداری آن شهید به راه سرخ رهایی زحمتکشان است:
"آقا جان و مامان جان، از اتاقم در مرکز عملیات سپاه پاسداران شما را میبوسم. با اینکه بچۀ خوبی برایتان نبودهام و تا حالا خیلی ناراحتتان کردهام ولی امیدوارم مرا ببخشید. همهتان را دوست دارم. احتمالا مرا با این رفیقی که پیشم است (غلامحسین مالغی) اعدام میکنند. در این صورت ازتان میخواهم که برای مردم هدفها و راهم را توضیح دهید و به آنها بگویید که تا به آخر به راهم وفادار ماندم چون فکر میکنم که راهم درست بوده و حالا هم برای خودم هیچ گناهی نمیبینم به جز اینکه طرفدار زحمتکشان هستم، امیدوارم مرا ببخشید".
گزارش مختصری از دیدار با خانوادۀ رفیق شهید مهدی شوشتری، در نشریه پيكار ۶۲، دوشنبه ۱۶ تير ۱۳۵۹:
"هفته پیش پیکارگر انقلابی رفیق مهدی توسط جلادان رژیم در اهواز تیرباران شد. یکی از رفقای ما از صحبتهای خانوادۀ رفیق شهید گزارشی تهیه کرده که اکنون قسمتهایی از آن از نظر خوانندگان میگذرد: بعد از اعدام رفیق در تاریخ هفتم تیرماه ۱۳۵۹ به منزلشان رفتم، روحیهای سرشار از استقامت و نیرومندی بر بستگان مهدی شهید حاکم بود. روحیۀ مادر رفیق بسیار خوب بود و آثاری از بیتابی در چهرهاش پیدا نبود. مرتب افشاگری میکرد. او میگفت: "من گریه نمیکنم، چون مهدی شهید شده و شهید همیشه زنده است. خوشحالم چون میدانم راهش ادامه دارد. مهدی شهید راه حقوحقیقت است. رژیم جمهوری اسلامی هرکس را که دم از انسانیت میزند از بین میبرد. این رژیم نه جمهوری است نه اسلامی زیرا با نام اسلام مردم را قتلعام میکند تا چند صباحی بیشتر به عمر خود ادامه دهد. این جمهوری نیست، دیکتاتوری است. مگر مهدی چهکار کرده بود؟ مهدی را به جرم عشق به مردم اعدام کردند. مهدی کسی نبود که رژیم توان تحمل او را داشته باشد. من افتخار میکنم که چنین پسری را بزرگ کردم. ما باید به چنین جوانانی افتخار کنیم که با ظلموزور مبارزه میکنند. دیشب که مهدی مرا اعدام کردند ساواکیهایی که او را شکنجه کرده بودند خوشحال بودند و جشن گرفتند. حال خمینی به آنها پاداش میدهد و عفوشان میکند".
خواهر مهدی نیز همچون مادر دلیرش با روحیهای قوی میگفت: "کسی که در کردستان مردم را بمباران میکند، کسی که قتلعام قارنا [روز ۱۱شهریور سال ۱۳۵۸ مزدوران رژیم جمهوری اسلامی بهسرپرستی ملاحسنی جنایتکار، نمایندۀ خمینی در ارومیه بهطرز وحشیانهای بهروستاهای "قارنا" و "کانیمامسید" در نزدیکی شهر نقده حمله کرده و زنان و کودکان و افراد سالخورده را قتلعام کردند.] را بهوجود میآورد و بهعنوان فرماندۀ کل قوا دستور قتلعام خلق کرد را میدهد تعجبی ندارد اگر امثال برادر مرا میکشد! هنوز هم نوارهای سخنانش را در پاریس داریم که گفته، حتی مارکسیستها در ابراز عقاید خود آزادند. ولی مهدی ما را بهخاطر عقایدش اعدام کردند، مهدی را بهخاطر دوست داشتن مردم اعدام کردند. ای مردم! در تاریخ سابقه ندارد کسی را بهخاطر جرم واهیِ پرتاب سنگ به طرف کسی اعدام کنند. برادر بزرگترم امروز از خارج تلفن کرد و گفت: "اسم مهدی را که اعدام شده است اینجا از رادیو و تلویزیون شنیدیم. آیا حقیقت دارد؟ مگر مهدی چکار کرده بود که بدون محاکمه اعدامش کردند؟" مادرم جواب داد: "هیچ، مهدی را به جرم عقایدش و به جرم انسانیت و عشق به خلق اعدام کردند. به تمام مردم دنیا بگویید که جمهوری اسلامی جوانان ما را به جرم عشق به خلق اعدام میکند".
زن عرب تباری که درخانۀ رفیق شهید بود، میگفت: "مادر مهدی! ناراحت نباش این رژیم با این جنایاتش دوام نمیآورد". زن دیگری نیز با خشم هر چه تمامتر میگفت: "مُردیم از بسکه حرف نزدیم، چرا مردم کاری نمیکنند؟ همه میگویند که جوانان ما را دارند میکشند ولی هیچکس صدایش در نمیآید".
دیروز که میخواستیم جسد مهدی را تحویل بگیریم از طرف کمیته آمدند و گفتند که بهشرطی جسد را تحویل میدهیم که بدون سروصدا آن را دفن کنید و اگر صدایتان در آید پاسداران آمادهاند!
این سخنان که از دلهای سوخته و پرشور مادر و خواهر مهدی و تمامی مادران و خواهرانی که همچون اینان میاندیشند برمیخیزد، همچون آتشی است که بر خرمن ستمگران خواهد افتاد و آن را یکسره نابود خواهد کرد. این همان آتشی است که از دل تمامی مادران و خواهران و تمامی پدران و جوانان خلق کرد برمیخیزد که شاهد جنایتهای بیشمار رژیم جمهوری اسلامی در کردستان بودهاند، و این آتشی است که از قلب تودههای زحمتکش و آگاه جامعه ما بلند میشود. آری تودهها مانند رویزیونیستها نیستند که شرمگینانه از شهدا یاد برند، (اشاره به کار ۶۴، بخش رویزیونیستی) آنها به شهدای خود افتخار میکنند و هر آن که شد، انتقام آن را از جلادان خلق خواهند گرفت و این را آشکارا اعلام میکنند. حول آن افشاگری میکنند و بدین ترتیب آرمان و عقاید فرزندان خود را بازگو میکنند و یاد آنان را جاوید میسازند، وظیفهای که صد چندان بر دوش تمام کسانی است که به کمونیسم و به تودهها عشق میورزند".
خاطرهای از یک رفیق:
"من خاطرۀ کوچکی از مهدی علویشوشتری دارم. عید سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) به ایران رفتم، برای آخرین بار مهدی را دیدم. باوجود آنکه روابط فامیلی داشتیم، اما تا آن زمان او را ندیده بودم. ترجمهای از مقالهای در رابطه با انقلابات اقتصادی سفید و سبز لیبرالی در آسیا (و منجمله کرۀ جنوبی و ایران و غیره، همان اصلاحات ارضی که راه سرمایهداری را باز کرد) را به او دادم. چند روزی بعدش گفت که چاپش میکنیم. اما آن روزها زمان حملۀ رژیم و بنیصدرش به دانشگاهها بود. دفتر پیکار را تارومار کردند و مهدی را کشتند. چه جوان پُرآرزویی برای مردم بود و چه بزرگواری و شخصیتی داشت که حتی در چند دقیقۀ ملاقاتش هم آن را پراکنده میکرد. از تبار آدمهایی است فراموش نشدنی".
بخشی از مقاله دكتر حسین باقرزاده، با عنوان "مریم میرزاخانی و مهدی علویشوشتری":
"… اواخر سال ۱۳۵۸ من به ایران بازگشتم و بلافاصله در دانشکدۀ علوم دانشگاه تهران بهعنوان دانشیار رشتۀ ریاضی مشغول به کار شدم. اندکی بعد کنفرانس سالانۀ انجمن ریاضی ایران در دانشگاه مشهد برگزار شد و من به عنوان یکی از شش عضو هیئت اجرایی انجمن و سپس دبیر آن انتخاب شدم. انجمن همه ساله یک مسابقۀ ریاضی دانشجویی در دانشگاهها برگزار میکرد و به نفر اول این مسابقات جایزه میداد. اوایل تابستان [۱۳۵۹] بود که مراسمی برای معرفی برندۀ آن سال و اعطای جایزه به او برگزار شد. برنده، دانشجویی از دانشگاه اهواز به نام مهدی علویشوشتری بود، ولی او نتوانسته بود در مراسم شرکت کند. هیئت اجرایی از من خواست که بهعنوان دبیر انجمن پشت تریبون بروم و غیبت او را اعلام کنم – و این کار آسانی نبود.
مهدی علویشوشتری متولد سال ١٣٣۲ بود و در سال ١٣٥٣ به دلیل فعالیتهای سیاسی در اهواز دستگیر و به سه سال حبس محکوم شده بود. پس از آزادی از زندان در سال ١٣٥٧ برای تحصیل به آمریکا سفر میکند ولی در فاصلۀ کوتاهی پس از پیروزی انقلاب به ایران بر میگردد و در دانشگاه جندیشاپور اهواز در رشتۀ ریاضی ادامۀ تحصیل میدهد. او در دوران تحصیل شاگردی ممتاز بوده و از قول یکی از استادان او در زمان تحصیلش در آمریکا نقل شده که از او بهعنوان با استعدادترین دانشجویی که داشته یاد کرده است. نفر اول شدن او در مسابقات ریاضی سراسری کشور در آن سال این نظر را تأیید میکرد.
پشت تریبون رفتم و اعلام کردم که نفر اول مسابقات ریاضی سراسری کشور در آن سال مهدی علویشوشتری از دانشگاه اهواز است و بعد اضافه کردم که متأسفانه خبر شدیم که ایشان چند روز پیشتر اعدام شده است. جمعیت خبر را با ناگواری شنید و در سکوت فرو رفت. من نیز سکوت کردم و همانجا ماندم. این سکوت بهتآمیز مدتی طول کشید تا نجواها شروع شد و تقریبا همه دانستند که چرا او اعدام شده است. او که در شروع انقلاب فرهنگی با آن به مبارزه برخاسته بود، در فاصلۀ کوتاهی دستگیر میشود و به زندان میافتد. سپس بهدلیل این فعالیتها و عضویت در سازمان پیکار به اعدام محکوم میشود و در روز ۶ تیرماه ۱۳۵۹ تیرباران میشود.
قاضی صادر کننده حکم، روحانی نسبتا جوانی به نام احمد جنتی بود که اکنون شهرۀ خاصوعام است. صادق خلخالی در خاطراتش با اشاره به اینکه او نیز حکمی مشابه از خمینی برای قتل و اعدام گرفته بود مینویسد: "حضرت آقای جنتی، در اهواز و تهران، چند نفر از طاغوتیان را محاکمه و به اعدام محکوم کرد". از دید او و جنتی لابد یک دانشجو که در زمان شاه سه سال زندان کشیده نیز طاغوتی بوده است…".
۳۵۵.علی (ورزشكار)
رفیق علی معروف به علی ورزشكار از فعالین سازمان پیكار بود. او سال ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۵۶.حسين عليجانی
رفیق حسین علیجانی متولد مسجدسلیمان بود. تا سال ۱۳۵۸ با تشکیلات پیکار مسجدسلیمان کار میکرد. در اوایل ۱۳۵۹ به اهواز منتقل و بعد از مدتی مسئول تدارکات کمیتۀ خوزستان شد. او در کنگرۀ دوم سازمان هم شرکت کرده بود و ظاهرا یکی از جوانترین نمایندگان کنگره و مسئول نگهداری اسناد داخلی هم بوده است. در آن زمان در خانۀ یکی از بستگانش در اهواز زندگی میکرد که در آنجا دو نفر از اعضای جوان خانواده با سازمان اقلیت کار میکردند. آن دو رفیق در ارتباط با این سازمانشا لو رفته بودند و زمانی که پاسداران به آن خانه حمله میکنند، حسین هم که اسناد بسیاری با خود داشت دستگیر میشود. در خانه علاوه بر اسناد، تعداد زیادی کتاب و نشریه هم بود که حسین بهخاطر آن که آن دو رفیق گرفتار نشوند همه مسئولیتها را بهعهده گرفت و صریحا گفت که همۀ اسناد به او تعلق دارند. رفیق حسین ۳۰ تیر ۱۳۶۰ دستگیر و در ۲۷ مرداد ۱۳۶۰ اعدامش شد. او فردی شجاع، مقاوم، با جرأت و پُرروحیه بود. رژیم تلاش بسیاری به خرج داد که اطلاعات مربوط به ارتباطات پیکار در خوزستان را از حسین در بیاورد، ولی حسین چون کوهی استوار ایستاد و سخنی نگفت.
خبر اعدام رفیق در روزنامههای ۲۹ مرداد ١٣۶٠ به چاپ رسید که به نقل از روابط عمومی دادستان کل انقلاب اسلامی ایران در آن آمده بود که در محل سکونت رفیق حسین ۲۳ عدد سهراهی، ساعت و دیگر وسایل ساختن بمبهای ساعتی کشف شده است. در این اطلاعیه همچنین نوشته شده بود:
"حسین علیجانی، فرزند محمد به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، تهیۀ مقدمات حمله به مقر پاسداران و مقر بسیج مستضعفین اهواز و تهیۀ طرح مقدماتی تخریب و انفجار در روز انتخابات ریاست جمهوری، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی اهواز محارب با خدا و رسول و باغی به حکومت اسلامی شناخته شد و او به اعدام محکوم گردید. وی در روز ۲۷ مردادماه ۱۳۶۰ بلافاصله پس از صدور حکم دادگاه در اهواز اعدام شد".
۳۵۷.علی عليدوستیقَهفَرخی
رفیق علی علیدوستیقهفرخی سال ۱۳۴۲ در اصفهان به دنیا آمد. او از رفقای فعال در تشکیلات دانشجویی-دانشآموزی پیکار(دال دال) اصفهان با نام مستعار ابراهیم بود. رفیق در اوایل تیرماه ۱۳۶۰ در اصفهان دستگیر و کمتر از دو هفته بعد در ۱۲ تیرماه ۱۳۶۰ در زندانی در اصفهان تیرباران شد. متأسفانه از شرححال این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
پارهای از خاطرۀ یک رفیق:
"… روی دیوارهای جاده اتوبان ذوبآهن، که زندان دستگرد در آن [مسیر] واقع شده را با همکاری چند رفیق دیگر شعارنویسی کرده بودند. آخرین بار شبی به همراه رفقای پیکارگر حسین نیستانکی و عبدالکریم زرینمهر روی دیوارهای زندان [شعار] مینوشتند. یکی دورِ نوشته را مینوشت و یکی دیگر داخل آن را با قلممو رنگ میزد که ضخیم و پررنگ و از دور قابل خواندن باشد. یک نفر دیگر هم مراقب بود تا هر حرکت مشکوکی را به آنها بگوید. درحالیکه مشغول نوشتن بودند رفیق حسین متوجه نوری میشود که بر نوشتههای روی دیوار تابیده بود. به رفقا میگوید: "دارند ما را کنترل میکنند فرار کنیم". در همین زمان موتور سپاه از باند آن طرف اتوبان و از وسط نردهها به این طرف میآید. رفقا وسایل را رها کرده و سعی به فرار میکنند. حسین خود را به وسط اتوبان رسانده و سینهخیز به همان مسیری میرود که موتور از آنجا آمده بود و بهسرعت خود را از مسیر موتور و روشنایی دور میکند. موتور که متعلق به پاسداران بوده بوق میزند و از داخل زندان هم نورافکنهای گَردان به سمت بیرون هدایت میشوند و متأسفانه دو رفیق دیگر به دست پاسدارها میافتند که به زندان منتقل و به فاصله کوتاهی اعدام شدند". [این خاطره در شرححال رفقا عبدالکریم زرینمهر و حسین نیستانکی هم آمده است].
۳۵۸.جعفرمحمد علیزادهرفیع
رفیق جعفرمحمد علیزادهرفیع سال ۱۳۲۸ در تبریز به دنیا آمد. او در فرودگاه مهرآباد تهران بهعنوان کارمند گمرک کار میکرد و در کمیتۀ کارمندان سازمان پیکار سازماندهی شده بود. رفیق در سوم آذر ۱۳۶۰ در محل کارش دستگیر و پس از بازجویی و شکنجههای بسیار در دادگاهی چند دقیقهای، به ۱۰ سال زندان محکوم میشود. رفیق محمد در اعدامهای دستهجمعی شهریور ۱۳۶۷ در زندان اوین حلقآویز شد.
۳۵۹.مصطفی علينقیپور
رفیق مصطفی علینقیپور سال ۱۳۳۸ در نوشهر، مازنداران به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به کار مشغول شد. بعد از قیام یکی از اعضای اصلی و فعال گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود که در تابستان ۱۳۵۹ با سازمان پیکار وحدت کرد. از این پس فعالیت رفیق در چارچوب سازمان ادامه یافت. مصطفی با رفقا سعدی معدندار، جمشید خرمنبیز و برزین امیراختیاری در رابطه بود. در پاییز ۱۳۶۰ خانۀ رفیق سعدی معدندار در نوشهر که پر از اسناد و مدارک درون سازمانی بود، مورد شناسایی قرار میگیرد و همۀ آنها با مدارک دستگیر میشوند. آنها دو ماه زیر شدیدترین شکنجههای روحی و جسمی قرار میگیرند اما هیچگونه اطلاعاتی، حتی آدرس و اسم خودشان را به بازجویان نمیدهند. این رفقا از روحیۀ بالایی برخوردار بودند و خیلی از مواقع با خواندن سرود روحیۀ دیگران را هم تقویت میکردند.
مزدوران وقتی آنها را به صف کرده و میخواستند به عناوین مختلف آنها را تحقیر کنند، رفیق مصطفی بهصورت مزدوران تف میاندازد. رفقا سعدی، جمشید، برزین و مصطفی در دوازدهم بهمن همان سال بهدست پاسداران جلاد در نوشهر، اعدام شدند.
۳۶۰.محمد عمیم
با استفاده از نشریه پیکار دانشجو شماره ۵، نیمه اول آذر ۱۳۶۰ ارگان اتحادیۀ جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور، هوادار سازمان پیکار:
رفیق محمد عمیم سال ۱۳۲۸ به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۰ پس از گرفتن دیپلم و پایان خدمت سربازی برای ادامۀ تحصیل به آلمان رفت. سال ۱۹۷۱ به صف دانشجویان دمکرات و ضدامپریالیست پیوست. فعالیت خستگیناپذیر او در انجمن دانشجویان ایرانی در خارج از کشور موجب شد بارها بهعنوان نمایندۀ دانشجویان انتخاب شود. او در تدارک آکسیونهای مختلف و افشاکننده علیه رژیم شاه همیشه پیشرو بود. مبارزۀ پیگیرش علیه رژیم پهلوی و تبلیغوترویج ایدههای انقلابی موجب شده بود که او در میان دانشجویان ایرانی و خارجی چهرهای شناختهشده باشد؛ اما همین فعالیتها حساسیت مزدوران شاه را هم برمیانگیزد؛ بههمینخاطر در سفری که به ایران داشت، مورد پیگرد ساواک بوده و هنگام خروج از کشور تحت بازرسی و ضربوشتم ماموران ساواک قرار می گیرد. محمد ازجمله دانشجویان مبارزی بود که خیلی سریع با دیدگاههای انحرافی در کنفدراسیون دانشجویان مرزبندی و سمتگیری خود را به سوی بخش منشعب سازمان مجاهدین خلق و بعد سازمان پیکار اعلام کرد. او چند ماه قبل از قیام، بحث تدارک مراجعت به ایران را در بین دانشجویان مبارز مطرح کرد و رهسپار ایران شد. بعد از قیام، علیرغم جو نیمبند دمکراسی هیچگاه دچار توهم نسبت به رژیم جمهوری اسلامی نشد. او بارها میگفت رژیم جمهوری اسلامی حامی سرمایهداران و دشمن کارگران، زحمتکشان و خلقهای ایران است.
محمد که از هواداران متشکل سازمان در اصفهان بود در همان شهر به شغل دندانسازی پرداخت. زمانی که پاسداران برای دستگیریاش به خانۀ او میریزند همسر و فرزند ۹ ماهۀ او را هم با خود برده و باوجودیکه هیچگونه مدرکی از آنان نداشتند این دو را به مدت یک ماه و نیم در زندان نگه داشته و تحت فشار روحی و شکنجه قرار میدهند و خود رفیق را بعد از سه ماه شکنجههای قرون وسطایی به شهادت رساندند. رفیق در مهرماه ۱۳۶۰ در اصفهان تیرباران شد.
۳۶۱.حسين غفاری
رفیق حسین غفاری در سازمان پیکار فعالیت داشت. او در ۸ مهرماه ۱۳۶۰ در قائم شهر مازندران تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۶۲.منصور غفوری
رفیق منصور غفوری از فعالین سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۶۳.بهروز غلامی
رفیق بهروز غلامی از رفقای تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) تبریز بود. پس از ضربهای که به بخش چاپ در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ وارد آمد، دستگیر شد. بهروز بعد از تحمل چندین ماه شکنجه و سلولهای انفرادی همراه ۸ رفیق پیکارگر دیگر در شامگاه دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران شد.
وصیتنامه رفیق بهروز غلامی:
"با درود به كارگران و خلقهای زحمتكش و كمونیستها. "بین جامعۀ سرمایهداری و كمونیسم درۀ عمیقیست كه با خاكستر ما كمونیستها پر میشود" هوشی مین. راه كمونیسم راهی مستقیم و ساده و راست نیست، راهیست پرپیچ و خم با گردنههای خطرناك و پر از گرگهای درنده. این راه در نهایت خود به جامعۀ بیطبقه و عاری از هرگونه ستم طبقاتی منجر خواهد شد. من آگاهانه قدم در این راه گذاشتهام و آنچه كه از دستم برمیآمد و در توانم بود در این راه انجام دادم.
رفقا با آنكه سازمان بعد از كنگرۀ دوم با انحرافات راست مرزبندی كرده بود، متأسفانه این مرزبندی در عمل انجام نگرفت و بر اثر همین انحراف لیبرالی و راست، دچار ضربۀ نسبتا مهمی شد. این انحراف درونی به اندازهای بود كه باعث ۸۰ یا ۹۰ درصد ضربۀ كنونی شد؛ درصورتیكه ارتجاع با آن تشكیلات خود فقط میتوانست ده یا بیست درصد این ضربه را بزند.
رفقا ما درك درستی از انضباط آهنین به معنای بلشویكی آن نداشتیم و آن را فقط در تئوری یاد گرفته بودیم و در عمل آن را كاملا انجام ندادیم و امیدوارم كه بعد از این، بهطور كامل و به تمام معنا انجام گیرد. رفقا، در اینجا در مقابل خائنین به راه طبقۀ كارگر، روحیۀ رفقا از آنچنان عظمتی برخوردار است كه در مقابل آن روحیه، مرگ آنچنان ضعیف است كه حرفش هم در میان نیست و آنها با استقامت خود، شیرینی خیانت خائنین را برای ارتجاع زهر میكنند. من یقین دارم كه از انحرافات درس گرفته خواهد شد و در آینده از آنان بهنحو احسن استفاده خواهد شد و میدانم كه رفقا راه انقلاب را به مصداق سرود "یاران"، "مشت یاران، پوزۀ دشمنان در خاك و خون میكشد ..."، را ادامه خواهند داد.
به پدر و مادرم بگویید كه برای من گریه نكنند، چرا كه خون من از دیگر رفقای شهید رنگینتر نیست و رفقای دیگر را عین فرزندان خود بدانید و تا آنجا كه میتوانید در راه انقلاب كمك كنید. - برقرار باد جمهوری دموكراتیك خلق!
- زنده باد سوسیالیسم!- مرگ بر امپریالیسم جهانی! - درود بر شهیدان راه طبقۀ كارگر! بهروز غلامی".
خبر اعدام رفیق و ۲۲ مبارز دیگر که ۹ نفر از آنها از رفقای پیکارگر بودند، در روزنامههای ۲۱ آبانماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی به چاپ رسید:
"بهروز غلامی فرزند حسین به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیههای سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانههای تیمی و همچنین فعالیت در یک گروه آمریکایی که برای هر ۹ نفر از هواداران پیکار یکسان عنوان شده بود، اعلام گردید. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، او به اعدام محکوم شد و حکم صادره در روز ۱۸ آبانماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز به مورد اجرا گذارده شد".
تشریح زندان تبریز، نوشتۀ یک رفیق:
"در سال ۱۳۶۰ این زندان از ۹ بند درست شده بود که بند ۱ و ۲ و ۳ با یک هشتی به همدیگر وصل میشدند که زندانیان را بعد از انفرادی به اینجا منتقل میکردند. طول بند ۱ و ۲ هرکدام ۲۰ متر و بند ۳ کمی کوچکتر بود. مسٸول زندان، فردی بود به نام یزدانی، بند سه گانه یک حیاط مثلثی شکل حدود ۲۰۰ مترمربع برای هواخوری داشت که از بالای سیمخاردارهای دیوارش دو برج نگهبانی دیده میشد.
اطاقهای بند هرکدام یک پنچرۀ ۳۰ در۳۰ سانتیمتری داشتند. در انتهای هر بند هم توالت بود. بند ۴ معروف به محل زندانیان قدیمی و یا به سرموضعی بود که من هیچوقت به آنجا نرفتم. بند ۵ فقط یک سالن بزرگ با ۱۵۰ تخت دو طبقه بود و یک محوطۀ ۱۰۰ مترمربعی برای هواخوری داشت. در بند ۶ زندانیان عادی بودند که توسط شهربانی اداره میشد. در بند ۷ و ۸ بانوان قرار داشتند و بند ۹ معروف به بند دارالتأدیب بود و زندانیان زیر ۱۸ سال در آن بودند.
برای غذاخوری یک سالن بزرگ همراه آشپزخانه وجود داشت که چسبیده به بند ۵ و بند انفرادی بود که هیچوقت، هیچکس بهصورت انفرادی در آن نبود، همیشه پر از زندانی بود که گاه در هر سلول بتنی آن تا ۹ نفر بودند. از همه وحشتناکتر حدود ۱۵۰ متر جلوتر از ورودی بند سه گانه و بهصورت مستقیم، محل تیرباران رفقا بود. در تبریز اکثرا در شب تیرباران میکردند. از ساعت ۱۲ به بعد، اول صدای رگبار ژسه که حدود ۳ تا ۴ تا گلوله یک باره خارج میشد و بعد از آن صدای کلت تکتیر که برای خلاصی میزدند که از شمارش آنها میشد فهمید که چند رفیق تیرباران شدهاند. گاهی به ۲۰ تا میرسید".
۳۶۴.جواد غمافشان
رفیق جواد غمافشان از فعالین سازمان پیکار، در ۱۳ مهر ۱۳۶۰ در کرمانشاه تیرباران شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۶۵.کبری غياثی
رفیق كبرى غياثى سال ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ پر اولاد در آبادان متولد شد. پدرش كارگر شركت نفت و فردی مذهبی اما آگاه بود. کبری تحصيلات ابتدايى و دبيرستان را در همين شهر گذراند و موفق به اخذ ديپلم رياضى از دبيرستان عليرضا پهلوى سابق شد. با شروع حركتهاى مردمى عليه استبداد شاه در سالهاى ۵۷-۱۳۵۶ به صفوف مردم پيوست و در سرنگونى رژيم شاهنشاهى همراه تودهها فعالانه شرکت کرد. پس از پيروزى قيام بهمن ۱۳۵۷ و علنى شدن فعاليت سازمانها و گروهها به مطالعۀ نقطه نظرات آنها پرداخت و به سازمان پيكار پیوست و در تشكيلات ديپلمههاى بيكار كه بخشى از تشكيلات دانشجويى ــ دانشآموزی سازمان پيكار(دال دال) بود به فعاليت پرداخت. او که عنصرى فعال بود ضمن پخش اعلاميه و تراكت و فروش نشريات پيكار، در بحثهاى تشكيلاتى سازمان و به وجود آوردن هستههاى مطالعاتى، پرشور شركت میکرد.
در سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ ايران و عراق سازمان پيكار به هواداران رهنمود داد كه در مناطق جنگى بمانند و اخبار جنگ را به سازمان گزارش دهند. رفیق كبرى نيز مانند ساير هواداران زير توپ، خمپاره و موشك در شهر مرزى آبادان ماند و وظایف تشکیلاتی را پيش برد. مدتى بعد سازمان رهنمود جديد داد، مبنى بر اينكه همۀ هوادارانْ مناطق جنگى را ترك كرده و به اردوگاههاى جنگزدگان در سراسر كشور رفته و در افشای جنگ ارتجاعى ايران و عراق که ارمغانی جز فقر و سرکوب هرچه بیشتر برای تودههای دو کشور ندار، بکوشند. كبرى نيز به خانوادهاش كه در خوابگاه دانشگاه صنعتى اصفهان ساكن بود، پيوست. بهعلت بهاصطلاح انقلاب فرهنگى در اردیبهشت ۱۳۵۹، دانشگاهها تعطيل بود و خوابگاههاى دانشجويان در اختيار جنگزدگان قرار داشت. جو پليسى و فاشيستى بر تمام خوابگاهها حاكم بود و هرگونه حركت اعتراضى مردم را تحت عنوان ضدانقلاب و ستونپنجم دشمن در نطفه خفه مىكردند. در اين شرايط دهشتزا، كبرى با عزم و ارادهاى قوى و اعتقادى راسخ به رهايى طبقۀ كارگر و ساير زحمتكشان يك لحظه از مبارزه غافل نشد. در اردوگاه مرتبا به پخش اعلاميه و شعارنويسى مشغول بود و خط زيباى او تا مدتها بعد از دستگيریاش، ديوارهاى خوابگاه را مزين كرده بود. در فروردينماه ۱۳۶۱، بعد از ضربۀ پلیسی به كليۀ تشكلات سياسى، هنگام برگزارى جلسه در یک خانۀ تيمى، توسط نيروهاى فاشيست رژيم دستگير و به بازداشتگاه سپاه واقع در سيدعليخان در اصفهان منتقل شد. بعد از بازجويىهاى مقدماتى و تشكيل پرونده او را به زندان دستگرد اصفهان میبرند. ۹ ماه بعد، در آذرماه ۱۳۶۱ خبر اعدام کبری را به اطلاع خانوادهاش رساندند. هنگامى كه مادر زجركشيدهاش براى جويا شدن دليل اعدام به دادستانى انقلاب اصفهان مراجعه كرده بود، خلاصهاى از پرونده را برايش خوانده بودند و او چنین نقل کرده بود:
س- عقيدهات چيست؟
ج- من يك ماركسيست–لنينيست هستم و با تمام وجود به اين ايدئولوژى پايبندم.
س- آيا حاضريد توبه كنيد و به آغوش اسلام برگرديد؟
ج- خير، من يك ماركسيست هستم و تا آخرين قطرۀ خون با رژيم جمهورى اسلامى مبارزه مىكنم.
خانوادهاش براى تحويل جسد به پزشكى قانونى رفتند. او را در چادرش پيچيده بودند، چهرۀ زيبايش زير نور چراغ مىدرخشيد. لبخند زيبايى بر لب داشت. بدنش را با ۹ گلوله سوراخ كرده بودند. یکی از گلولهها در پا و یكی هم در قلبش بود. زن جوانى كه او را مىشست در حالى كه دستهايش مىلرزيد و اشك ديدگانش را پُركرده بود، از در غسالخانه بيرون آمد، دستها را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: "خدايا يك دختر بيست ساله مگر چه كرده بود، اين چنين سوراخ سوراخش كردهاند؟" بعد خطاب به خانواده گفت كه قادر به كفن كردن او نيست، به ناچار او را در پلاستيك پيچيده و بعد كفن كردند. در حالى كه برف آرام آرام مىباريد، پيكرش را در ميان غمواندوه افراد خانواده و تنى چند از دوستان به خاك سپردند. روى سنگ قبرش اين ابيات از حافظ شيرازی نقش بسته است:
"بر سر آنم كه گر زدست برآيد / دست به كارى زنم كه غصه سرآيد
بگذرد اين روزگار تلختر از زهر / باردگر روزگار چون شكر آيد"
نوشتهای از یك رفیق:
"كبراى عزيز، روزى اين مردم شريف و زجرديده بر سر مزارت گِرد خواهند آمد و از خوبىهايت خواهند گفت و مبارزاتت را ارج خواهند نهاد. آن روز دير نيست. از هم اكنون غريو خشم ملت به پا خاسته به گوش مىرسد. ملتى كه سالها با صبورى روزگار تلختر از زهر را به اميد فرا رسيدن روزگار چون شكر، تحمل كردهاند. يادت گرامى باد".
۳۶۶.محسن فاضل
با استفاده از اعلامیۀ سازمان پیکار در تاریخ ۲/۴/۱۳۶۰ و نشریه پیکار ۱۱۲، دوشنبه ۸ تیرماه ۱۳۶۰.
رفیق محسن فاضل ١٥ مهر ١٣٢٨ در مشهد متولد شد. سال ۱۳۴۷ در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) پذیرفته شد و تا سال ۱۳۵۰ دانشجوی مهندسی شیمی در این دانشگاه بود. رفیق در سال ۱۳۴۸ به عضویت سازمان مجاهدین خلق ایران که در آن زمان هنوز نامی نداشت درآمده بود. پس از دستگیری اعضای سازمان مجاهدین در شهریور ١٣٥٠ که موقعیت تشکیلاتیاش لو رفت، بهعنوان یک انقلابی حرفهای زندگی مخفی را برگزید و پیگیرانه به مبارزۀ انقلابی خود ادامه داد. بیش از ده سال علیه امپریالیسم، صهیونیسم، رژیم شاه و در دفاع از منافع کارگران و زحمتکشان مبارزه کرد. در چندین عملیات نظامی انقلابی منجمله طرح اعدام انقلابی ژنرال پرایس آمریکایی در سال ۱۳۵۰ (در آستانه ورود نیکسون به ایران) شرکت داشت. استعداد فوقالعادۀ فنی و تکنیکی در ساختن ابزار جنگی ازجمله به راه انداختن یک کارگاه اسید پیکریک کمک شایانی به ادامۀ فعالیتهای انقلابی آن سالها بود.
محسن فاضل طی سالهای ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ با پذیرش مارکسیسم ــ لنینیسم به عضویت بخش منشعب سازمان مجاهدین درآمد. از اواسط سال ۱۳۵۳ مخفیانه به خارج از کشور اعزام شد و از آن پس در بخش خارج از کشور (بخش م.ل سازمان مجاهدین) با نام مستعار سامی به فعالیتهای سیاسی و نظامی پرداخت. آموزش در پایگاههای انقلاب فلسطین، همکاری در زمینههای مختلف با انقلابیون فلسطینی و عرب شخصیت انقلابی و رزمجویانۀ او در خاطرۀ همرزمان فلسطینی و عرب زنده است. او در کوههای صنین واقع در شرق لبنان همدوش شهدای جنبش فلسطین نظیر ابوخالد (جرج شقیق عسل) و ابویعقوب و نیز شهید یحیی عراقی (که به دست فاشیستهای بعثی ترور شد) مبارزه کرده بود.
پشتکار و پرکاری رفیق درکارگاه تعمیر و اسلحهسازی و کمیتۀ علمی الفتح و ابتکار و خلاقیت او در انجام وظایف انقلابی مشترک بین انقلابیون ایرانی و فلسطینی افتخار آفرین بود. دستگاه نارنجک پرتابکن که به نام "قدس" نامیده شد و برای پرتاب اعلامیه و تراکت نیز به کار میرفت از مواردیست که رفقای سازمان و بهطور خاص رفیق محسن فاضل اختراع کردند. از این دستگاه بنابه خواست برادران رزمندۀ فلسطینی تعدادی تهیه و به داخل سرزمینهای اشغالی فلسطین ارسال شد. او در انتشار مجلۀ عربی زبان "ایران الجماهیر" که با کمک تراب حقشناس منتشر میشد سهم مهمی داشت. رفیق که به زبان عربی آشنایی قابل توجهی یافته بود به ترجمۀ مقالات متعدد انقلابی در رابطه با مسائل ایران و منطقه نیز اقدام کرد که از آن جمله جزوهایست به نام "انقلاب کُرد" از انتشارات یک سازمان کمونیستی عراقی. این جزوه بارها در ایران بدون نام مترجم چاپ شده است و در سایت اندیشه و پیکار قابل دسترسی است:
http://peykar.info/PeykarArchive/Mojahedin-ML/pdf/Enqelab_kurd-Fasel.pdf
رفیق محسن در اواخر تابستان ۱۳۵۷ به ایران آمد و در انتشار روزنامۀ "اخبار انقلاب" که سازمان پیکار آن را طی دوران اعتصاب دوماهۀ روزنامهها قبل از قیام بهمن منتشر میکرد بسیار فعال بود. پس از قیام مدتی در بخش انتشارات و تبلیغات سازمان فعالیت میکرد. از اواسط سال ۱۳۵۸ تا زمان دستگیری به زندگی علنی بازگشت و در رابطه با سازمان همکاریهای ارزندهای داشت. در این زمان محسن با یکی از رفقای زن هوادار سازمان ازدواج کرد. او از سال ١٣٥٨ تا ١٣٥٩ برای چند ماه در یک شرکت ساختمانی مشغول به کار شد. علاقه و پیوند دیرین و انقلابی او با خلق قهرمان فلسطین، او را همواره به یاری این خلق میکشاند. او طی سفری که پس از قیام به خارج از کشور داشت، دستآورد پرباری در رابطه با انقلاب خلقهای عرب برای سازمان با خود به ارمغان آورد.
رفیق در آستانۀ سفر مجددی که به خارج کشور با قصد خدمت به انقلاب فلسطین و انقلاب کارگران و زحمتکشان ایران داشت، مورد شناسایی از طرف رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفت و باوجودیکه معرفینامهای از سفارت فلسطین با خود داشت و وزارت خارجۀ ایران هم سفر او را تأیید کرده بود، در دامی که ساواکیهای جدید جمهوری اسلامی برایش گسترده بودند گرفتار شد. محسن در ١٤ بهمن ١٣٥٩ برای سفر به لبنان به ادارۀ گذرنامه مراجعه کرد و هنگام خروج از آنجا توسط عدهای لباس شخصی دستگیر شد. محل نگهداری او زندان اوین در بند ۲۰۹ زیر نظر شخص آیتالله بهشتی بود. از اولین روز بازداشت تا زمان اعدام که ١٣٩ روز طول کشید در انفرادی و بدون حق ملاقات نگهداری شد، حتی وکیلی که خانوادهاش برای او گرفته بود نیز نتوانست با او ملاقات کند. جلادان رژیم برای بزانو درآوردن او و واداشتنش به گفتن کلمهای در بازگشت از اعتقادات انقلابی و کمونیستی خود تحت شدیدترین فشارها و شکنجهها قرار دادند که همگی بیثمر ماند و رفیق محسن چون درختی سربلند ایستاد. در ابتدا مسئولین زندان به کلی منکر وجود چنین شخصی در میان زندانیان شدند تا اینکه پس از سه هفته، با چاپ خبر دستگیری او در صفحۀ اول روزنامۀ اطلاعات و صفحات داخلی روزنامههای کیهان و جمهوری اسلامی به خانوادۀ او گفتند: "اینجاست ولی ممنوعالملاقات است". این بار خانواده برای پیگیری وضعیت او به سراغ مقامات فلسطینی در تهران که او را با نام سامی به خوبی میشناختند رفتند. جواب شنیدند که "مقامات ایران ما را از نزدیک شدن به این مسئله برحذر داشتهاند".
رژیم جمهوری اسلامی طی یک روز در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، ۲۳ تن از رزمندگان دلیر و انقلابی را آماج کینۀ طبقاتی خود قرار داد، جلادان رژیم پس از تظاهرات گستردۀ روز ۳۰ خرداد که عمدتا بهوسیله سازمان مجاهدین خلق (رجوی) و با مشارکت نیروهای کمونیست صورت گرفت موقعیت را مغتنم شمرد و برای زهرچشم گرفتن از کارگران و زحمتکشان این ۲۳ رزمندۀ انقلابی و کمونیست را به جوخههای اعدام سپرد. یکی از این شهدای دلیر رفیق محسن فاضل بود که مرگ در راه آرمان والای کارگران و زحمتکشان ایران و آرمان خلق قهرمان فلسطین را با جان پذیرا گشت.
رفیق در بارۀ روز بازداشت در دست نوشتههای زندانش، چنین نوشته است:
"روز ۵/ ۱۱/ ۱۳۵۹ از سفارت فلسطين نامه گرفتم که ببرم وزارت خارجه برای اجازۀ خروج. داوود حنيفه هم يک ايرانی داوطلب بود که به همراه من آمد. وزارت خارجه به ما نامه داد برای ادارۀ گذرنامه. ادارۀ گذرنامه در روز ۶/ ۱۱/ ۱۳۵۹ پاسپورتها را تحويل گرفت که روز ۹/ ۱۱ [پس] بدهد. ولی روز ۹/ ۱۱ گفتند که بايستی به نخستوزيری مراجعه کنيد. در همان روز مراجعه کردم. ادارۀ گذرنامه نخستوزيری در حال نقل و انتقال بود و شنبه ۱۱/ ۱۱/ ۱۳۵۹، بعدازظهر رفتم. آقای "سعيدی" نامی، مسئول آنجا بود. مقداری از من سؤال کرد و گفت "دوشنبه ظهر بيا که خلوت باشد"، از همينجا بايستی من شک میکردم که [شک] نبردم. روز دوشنبه رفتم. داوود هم بود. پاسپورت من را آوردند با اجازۀ خروج. من را با اسم به صدای بلند صدا کرد[ند]، که ماموری که قصد تعقيب من را داشت بشنود. پاسپورت را گرفتم و رفتم سفارت فلسطين و از آنجا به سفارت سوريه و سپس شرکت هواپيمايی و خانه، که گويا موتور من مانع تعقيب آنها شده، بعداً که مرا دستگير کردند يادم آمد که ماشين آنها را دَمِ سفارت سوريه ديده بودم که داشتم خارج میشدم و راننده با نگاههای غيرعادی من را نگاه میکرد. فردا صبح يعنی ۱۴/ ۱۱، بانک به من گفت که اين امضای اجازۀ خروج را نمیشناسند و تازه عکس هم بايستی امضا داشته باشد، که نداشت. باز هم شک نکردم. به نخستوزيری مراجعه کردم. کارمند آنجا "جعفری" نامی گفت، "امضا ابلاغ شده و راجع به عکس هم اشتباه شده، الان امضا میکنم". جوانکی آنجا بود، شبيه صاحب زيراکسی سر چهار راه نواب. سيگار من را آتش زد و وانمود کرد که دنبال اجازۀ خروج آمده است. حتی از پلهها خواست برود بالا. گفتم نرو برای کارَت بد میشود. اجازۀ خروج را که [ماموری] برگرداند، اين جوانک پهلوی موتور من منتظر بود. پهلوی موتور، مرد حدود چهل سالهای گفت "چند سؤال دارم" و کارت سپاه پاسداران را نشان داد و مرا به داخل يک بنز برد و به سرعت، چهار نفر سوار شدند، بنز آخرين سيستم. بلافاصله با بیسيم گزارش دادند و جيبهای مرا خالی کردند. آدرس خواستند که سفارت فلسطين را گفتم. يک ورقه به من نشان دادند که حکم بازداشت بود و به اوين آوردند. اول بردند پيش [اسدالله] "لاجوردی" که گويا "لاجوردی" کار داشت و مرا به سلول انفرادی آوردند ۸/۵ [شماره سلول]. ساعت حدود ۵/۹ دستگيری بود و ۱۱ من در سلول بودم. همه اينها، بايستی اگر فرصتی بود بازنويسی شود.
... در اینجا من در سنگری از سنگرها هستم که "پیکار" علیه دشمن گشوده است و وضع من هم به دلایل مختلف وضع ویژهای گشته و این سنگر اهمیت پیدا کرده است. من هم وظیفۀ خودم را سعی میکنم انجام دهم مثل هر رفیقی که در هر سنگر دیگری مبارزه میکند. رفقا! زندان من سخت است، هر روزش سخت است، آیندهاش معلوم نیست و پر از خطر است ولی اینجا من شور مبارزه را برپا داشتهام. شور مبارزه با این شرایط سخت در راه آرمانها و هدفهای مبارزهام. شور تولدی دوباره...، شور درک عمیقتر اهداف و آرمانی که به خاطرش مبارزه میکنم، شور کار کردن و شعر گفتن برای شما و انقلاب تحت این شرایط. من مصمم هستم تا به آخر آتش این شور را شعلهور نگاه دارم و اگر قرار است پایان زندگی من اینجا باشد با چنین روحیۀ پرشوری بگذار تمام شود ..."
این دست نوشتهها (را رفیق بر روی کاغذهایی که پرتقال در آن میپوشانند، نوشته و در میان لباسش جاسازی کرده بود، پس از تیربارانش، بخشهایی از آن به خونش آغشته بود) در سایت اندیشه و پیکار قابل دسترسی است:
http://peykar.info/PeykarArchive/Peykar/pdf/Mohsen-Fazel.PDF
جنایتکاران حاکم از زبان "دادستانی انقلاب" در اعلامیهای به مناسبت دستگیری رفیق فاضل ادعا کردند که چنین رفیق کمونیستی آن هم با آن همه سوابق درخشان انقلابی در مبارزه علیه امپریالیسم و صهیونیسم، گویا در رابطه با "نقشههای سیاساخته" میخواسته ایران را ترک کند! از رژیمی که همۀ ادعاهایش درحمایت از خلق فلسطین چیزی جز عوامفریبی نبوده و حتی شناسایی سازمان آزادیبخش را بهعنوان یک دولت و نمایندۀ خلق فلسطین پس گرفته و دفتر نمایندگی انقلاب فلسطین را نیز بهعنوان سفارت نمیشناسد (رجوع شود به پیکار شماره ۱۰۹) جز این انتظاری نیست. نام رفیق محسن فاضل (رفیق سامی یا رفیق راشد) در زمرۀ شهدای انقلاب فلسطین نیز جاودانه خواهد درخشید.
۳۶۷.مريم فاطمی
رفيق مریم فاطمی ۸ تیرماه ۱۳۳۲ در تهران متولد شد. در همين شهر تحصيلات ابتدايی و متوسطه را به پايان برد. در سال ۱۳۵۱ در دانشکده هنرهای تزیینی (دانشگاه هنر فعلی) پذیرفته شد. او سال ۱۳۵۵ فارغالتحصیل شد و در شرکت انتشاراتی دانشنو به کار پرداخت. در دوران دانشجویی با رفیق کامیار جهانبیگلری که همدورهای بودند آشنا شد و بعدها با هم ازدواج کردند. در دانشگاه با گروههای مبارز و فعال دانشجویی ضدرژیم شاه که بعدها اغلبشان در گروه "دانشجويان مبارز" متشکل شدند، فعاليت میكرد. پس از قیام به کار كارگری در كارخانهها پرداخت و در سازمان پيكار با نام مستعار شهناز در كميتۀ كارگری سازماندهی شد. او از رفقای تحت مسٸوليت ادنا ثابت بود. همسر رفیق، کامیار در تیرماه دستگیر و در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شد. رفیق مریم در بهمنماه ۱۳۶۰ دستگیر شد، او را بهشدت شکنجه کردند بهحدی که پاها و کمرش آسیب دیده بود و به سختی میتوانست راه برود. روز ۱۹ اسفند ۱۳۶۰ خانوادۀ مریم تلفنی از طریق مسٸولین زندان مطلع شدند که مریم تیرباران شده است، اما رفیق تا چند ماه بعد نیز زنده بود و مورد شکنجه و بازجویی قرار میگرفت. رفیق مریم همراه رفیق ادنا ثابت در اوایل تیرماه ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران شد.
خاطرهای از يك رفیق هم زنجيرش:
"رفیق مریم از همان اول دستگیری چنان مورد شکنجه قرار گرفته بود که به سختی راه میرفت و باید مورد عمل جراحی پا قرار میگرفت. وقتی او را به بند دویست و چهل، اطاق شش بالا در اوین آوردند متوجه شدم که او را بیرون در جلسات کارگری در کوه دیدهام. متأسفانه بیش از چند روز و شبی با هم نبودیم. شبی که ما دوتایی گرم صحبت بودیم ساعت ده و نیم، یک باره او را برای بردن به بهداری صدا زدند. فکر میکنم این آخرین گفتوگوی او با یكی از رفقایش بود. فردای آن شب که او را برای عمل به بهداری بردند اسمش را توی لیست رفقای اعدامی شنیدیم".
۳۶۸.فرشته فائقی
رفیق فرشته فائقی سال ۱۳۳۴ در شهرستان سقز به دنیا آمد. فرزند ارشد خانواده با پنج خواهر و دو برادر بود و پدرش کارگر ساده و مادر هم خانهدار. رفیق پس از کلاس نهم دبیرستان وارد دانشسرای مقدماتی شد و چند سالی به شغل معلمی در روستاهای سقز پرداخت. از نخستین هواداران و فعالینی بود که به سازمان پیکار پیوست. در سال ۱۳۵۹ با پیكارگر شهید صارمالدین افتخاری از تشكیلات مهاباد ازدواج كرد. همزمان با بحران درونی و ضربات پلیسی به سازمان، زمستان ۱۳۶۰ در شهر سنندج توسط یکی از یاران سابق لو رفته و دستگیر میشود. همسرش صارمالدین چندی قبل دستگیرشد بود. فرشته در ابتدا به ۱۰ سال زندان محکوم میشود ولی بهدلیل فعالیت در زندان و روحیه تسلیمناپذیریش، در اعدامهای دستهجمعی اسفندماه ۱۳۶۱ حلقآویز شد.
توضیحی از رفیق سلیم، مسٸول تشكیلات كردستان سازمان:
"صارم از اولین اعضاى سازمان و كادر آن در كردستان بود. فرشته اولین زنى بود كه در سقز به ما پیوست. پس از جنگ دوم کردستان تصمیم گرفتیم كه كار تشكیلاتى در شهرها را گسترش دهیم و افراد شناخته شده در شهرهاى خود را به نقاط دیگر فرستادیم كه كمتر شناخته شوند. صارم و همسرش را از مهاباد به سنندج فرستادیم تا جمع مخفى سنندج را تشكیل دهند. پس از بحران درونی سازمان و چند دستگى در تشكیلات، صارم دستگیر شد. فرشته كمى بعدتر از وى درخیابان بهصورت مشكوك دستگیر شد، اما ارتباط فرشته و صارم براى رژیم مشخص نشد. فرشته نیز با رد گم كردن و عدم اطلاع از جریانات سیاسى در شرف آزادى بود كه متأسفانه با دستگیرى هوادارى از دانشجویان كرد که در دانشگاه تبریز درس میخواند، شناسایی شد و بهشدت تحت شكنجه قرار گرفت و سرانجام اعدام شد.
رفیق فرشته و همسرش در زندان سنندج كمترین اطلاعاتی به دشمن ندادند و بهعنوان یكی از سمبلهای مقاومت در زنداهای سنندج و قُروه شناخته میشدند. این دو رفیق در تمام مدت زندان با وجود درد و زخمهای بسیار، آواز و سرود میخواندند و به دیگر رفقای زندانی روحیه میدادند. فرشته در اسفند ۱۳۶۱ در زندان سنندج و رفیق صارم را که پیشتر به زندان قروه فرستاده بودند، در اعدامهای دستهجمعی اوایل سال ۱۳۶۱ در زندان قروه تیرباران کرده بودند".
نوشتهای از پری فائقی خواهر رفیق، در یادنامهای با عنوان: "چشمهایی به رنگ انگور سیاه باران دیده":
"... جمعیتی انبوه در خانۀ ما گرد آمده بودند. میگفتند عروسی فرشته است. راههم را با زحمت باز کردم. به طرف اتاق بزرگی که آتشی در آن برافروخته بودند رفتم. در وسط اتاق در کنار آتش، فرشته با تنی برهنه ایستاده بود. لباس عروسی به تن نداشت. تنها بخشی از یک شال سرخ رنگ به رنگ گل شقایق که به مانند جادەای بیانتها بر کف اتاق نقش بسته بود کمرگاهش را پوشاندە بود. موهای خیساش حلقه حلقه بر شانۀ زیبا و سینهاش افشان بود. با نگرانی به فرشته نزدیک شدم. از او خواهش کردم که تنش را بپوشاند. به آرامی و آرامشی خاص که در چهره داشت، دست مهربانش را بر روی شانهام گذاشت و گفت، نگران نباش عزیزم باور کن هیچکس به جز تو مرا نمیبیند. من همچنان مضطرب بودم، نگران و وحشتزدە از خواب پریدم. بعدها دریافتم که خواب آن شب من همزمان بود با جان باختن و اعدام فرشته در اسفند ۱۳۶۱ در زندان سنندج.
پدرم را به یاد میآورم که از روز تولد فرشته و خاطرات آن روز تعریف میکرد. میگفت زمانی که مادرت مینا او را در آغوشم گذاشت، وجودم گرم و پر از مهر به آن موجود کوچک و زیبا شد. وقتی در چشمان زیبا و معصوم او که به دانههای انگور سیاه و آفتاب خوردە میمانست، غرق شدم، دیگر نام گذاریش برایم سخت نبود، او را فرشته نام نهادم و او را انگور (ترێ) خطاب میکردم.
خیلی جوان بود که با واقعیتهای زندگی سخت جامعه کردستان آشنا شد و این بیشتر زمانی اتفاق افتاد که شغل معلمی را در روستاهای کردستان پذیرفت. به دور افتادهترین روستاهایی که از هر گونه امکاناتی بیبهره بودند و حتی هنوز جادهای نداشتند با پای پیادە سفر کرد و کار کرد. با رنجومحرومیت مردم انس گرفت و همدم شد. روستاهایی که هر کس به راحتی قبول نمیکرد در آنجا کار کند. بچههای روستا و خصوصا زنان زادۀ رنجومحنت روستاها را در حد قهرمانان زندگیش دوست میداشت و عزیز میشمرد. گرچه آموزگار بود و به آنها میآموخت ولی خود به مانند شاگردی از رنج و تحمل آنان یاد میگرفت و آبدیده میشد.
فرشته دگرگونه میاندیشد و شاید همین دگرگونه بودن، موجب و باعث و بانی آن بود که به عقاید دیگران ولو مخالف با اندیشههای خود او احترام ویژهای داشته باشد. دگرگونه بودن خود را پذیرفته بود و دگرگونه بودن دیگران را با تمام تنوعات فکری و شخصیتی میپذیرفت. محدودنگر و کلیشهای فکر نمیکرد و افکارش را در یک چارچوبۀ خاص محبوس نمیکرد. آزاده زنی بود که آنی را بدون کتاب به سر نمیبرد. همین عشق او به کتاب و مطالعه و ادبیات بود که موجب شد یک کتاب فروشی در شهر سقز باز کند، تا امکانی برای مطالعۀ بیشتر در جامعۀ خود فراهم کند. بعدها با ترک کردن شهر کتاب فروشی هم بسته شد.
در کلاسهای درسش کتاب دارا وسارا تدریس نمیکرد و آن را به کناری نهاده بود و بیشتر از کتب و جزواتی که خود از آثار نویسندگان دیگری انتخاب کرده بود سود میجست. مطالبی را برای آموزش انتخاب میکرد که سادهتر و قابل هضمتر برای بچهها و مأنوستر با فرهنگ و روح آنان باشد. اگر چه این نحوە کار برایش مشکل ساز بود و از جانب دیگران به زیر سؤال میرفت ولی او راە خود را میرفت. گاهی اتفاق میافتاد که من هم به کلاس درسش میرفتم و میدیدم که بچهای در کلاس درس او خوابش میبرد. میپرسیدم که چرا بیدارش نمیکنید و اگر میخوابد چرا به مدرسه میآید. در جواب میگفت خوابیدن حق طبیعی هر کودکیست اگر در خانه این حق از او بهخاطر شرایط سخت زندگی گرفته میشود بگذار در کلاس درس من حداقل از این حق برخوردار باشند.
رنجوآلام بیش از پیش در جامعۀ کردستان و حس مسئولیت او در قبال این مسائل او را متقاعد کرد که به فعالیت سیاسی جدی روی آورد و از آن زمان بود که از زندگی عادی خود بهعنوان معلم کنارەگیری کرد و مسیر دیگری را برای پیشبرد اهداف انسانی و عدالتخواهانۀ خود بپیماید.
شرایط مبارزە مردم با رژیم حاکم نوپا پیچیدهتر و پر مخاطرهتر شد. فرشته در این شرایط مجبور به ترک شهر سقز شد و با دوستانش یک تیم پزشکی تشکیل داد. با فعالیت در این تیم پزشکی مدتی به مجروحان کمکهای شایستهای کردند. بعد از مدتی با این تصور که شاید امکان فعالیت سیاسی برای آنها در شهر سنندج مهیا باشد، به شهر سنندج نقل مکان کردند. ولی متأسفانه بعد از مدت کوتاهی توسط نیروهای امنیتی رژیم شناسایی و به همراه همسرش صارم افتخاری دستگیر شدند. صارم بعد از مدت یک ماه که در این مدت هم زیر وحشیانهترین شکنجهها قرار داشت به جوخۀ اعدام سپرده شد و جان باخت. خبر این واقعۀ شوم و غمانگیز را به شیوهای به فرشته میدهند که ضربۀ روحی ناگوار آن را برای او دو چندان کنند. به فرشته میگویند اگر میخواهی همسرت صارم را ببینی باید اعتراف کنی. فرشته در جواب میگوید من که جرمی مرتکب نشدەام که به چیزی اعتراف کنم و آنها در این هنگام حلقۀ ازدواجی که صارم به انگشت داشت را به او میدهند و به او میگویند دیگر دیر است و در جهنم همدیگر را خواهید دید.
منشهای انسانی فرشته چیزی عاریتی نبود که بشود آن را از او گرفت. خلقوخوی انسانی او، خود او بود و نمیتوانستند او را از خودش بگیرند. بههمینخاطر برای او ساده بود که هیچگاه به انسانیت خود پشت نکند و برای شکنجهگرانش مشکل بود که او را به این کار وادار کنند. مرگ انسانیت در فرشته تنها با مرگ او ممکن میشد و دریغا که جلادان شکنجهگرش این را فهمیدە بودند و تصمیم به قتلش گرفتند.
آخرین ملاقات حضوری با فرشته دو هفته قبل از مرگش بود. او خود خبر داشت ولی آنچنان شاد و با روحیه در انظار پدر و مادرم ظاهر شده بود که پدر و مادرم را به این گمان وادشته بود که به زودی حکم رهایی از زندان را میگیرد. افسوس که این آخرین دیدارشان بود. دو هفته بعد مادرم به قصد ملاقات با فرشته به زندان مراجعه میکند و بعد از ساعتها بازی روانی با او، شمارهای و یک کیسه که حاوی لباسهای او بود را تحویلاش میدهند و به او میگویند به باغ فردوس در کرمانشاه برو و دخترت را در لعنت آباد ببین. تحویل دادن وصیتنامهاش را از مادرم دریغ میکنند مبادا که زمانی بهعنوان مدرک جرم مورد استفاده قرار بگیرد. یک گلوله در قلب و یک گلوله در پیشانی فرشتۀ انسان، آخرین اطلاع مادرم از جسم نازنین او بود. گورکن به مادرم میگوید، دعا کن که بمانم، نه به این خاطر که این زندگی را دوست دارم، خیر، فقط و فقط برای اینکه روزی به این مردم در خواب بگویم که چه فجایعی دیدم و چه بر سر با ارزشترین جوانان این مرزوبوم آوردند، تا شاید از شرمندگی فرشته رهایی یابم. و ای دریغا به جامعهای که گورکنها باید آگاه بخش ما زندگان باشند".
۳۶۹.ابراهیم فتحی
رفیق ابراهیم فتحی در اهواز به دنیا آمد. اواخر تابستان ۱۳۶۰ در مسجدسلیمان همراه رفیق ناصر رشيديان دستگیر شد. در فاصلۀ دو روز بعد از دستگیری با رفقای پیکارگر ناصر رشيدياندزفولی، بهروز شاهين و يك رفيق از راه كارگر اعدام شد. خبر اعدام او از طرف روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران در روزنامههای رسمی ٢٢ شهریورماه ١٣٦٠ به چاپ رسید:
"ابراهیم فتحی فرزند فرج و ٣ نفر دیگر، به اتهام تشکیل و فعالیت در خانۀ تیمی و توطئه علیه انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایران از طریق هواداری سازمان تروریستی و آمریکایی پیکار و شرکت فعال در درگیریهای اخیر با مردم مسلمان به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان، مفسدفیالارض، محارب با خدا و رسول شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره پنجشنبه ١٩ شهریورماه ١٣٦٠ به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۷۰.ژیلا فتحی
رفیق ژیلا فتحی سال ۱۳۴۱ در شهر كوچصفهان از توابع استان گیلان در خانوادهای بسیار فقیر به دنيا آمد. دوستان او به یاد میآورند که ژیلا حتی از داشتن لباس گرم در زمستان محروم بود. از مادرش نقل میکنند که در زندگیِ بسیار سادهشان ژیلا حتی خود را از استفاده از امکانات ساده زندگی محروم میکرد، مثلا بالش زیر سر نمیگذاشت و میگفت با این کار میخواهد شرایط زندانیان را بفهمد.
از نوجوانی از طریق کتابداری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کوچصفهان و از راه کتابخوانی و بحثهای جمعی، با مسائل اجتماعی و سیاسی آشنا شد. در بحبوحۀ قیام ۱۳۵۷ همراه جوانان همسن خود در تظاهرات علیه شاه شرکت میکرد. بعد از قیام هوادار سازمان پیکار شد ولی تا مدتی نتوانست ارتباط تشکیلاتیای با سازمان برقرار کند. آن زمان كوچصفهان شهر کوچکی بود و سازمان پیکار هنوز در آنجا حضور تشکیلاتی نداشت. در دوران دانشآموزی، در دبیرستان عقاید خود را علیه حکومت اسلامی آزادانه بیان و به نفع پیکار تبلیغ میکرد.
سال آخر دبيرستان بود كه با شروع دستگیریها در اوایل تابستان ۱۳٦٠، بهعلت کوچکی شهر که همه او را میشناختند، ژیلا مجبور به فرار از كوچصفهان به تهران شد؛ در آنجا جای مشخص و امنی نداشت. روزها در خیابانها میگشت و شبها به منزل قوم و خویش و یا آشنایی میرفت. یک روز تابستان همان سال در خیابانی در تهران گشتیهای سپاه به او مشکوک میشوند و دستگیرش میکنند. باوجودیکه از ژیلا اطلاعاتی نداشتند به زندان اوین منتقل میشود. بازجویان از شهر كوچصفهان درخواست گزارش میکنند که در آن آمده بود ژیلا بهعنوان یک چپی و هوادار پیکار در شهر شناخته شده است. در تمام دورۀ بازداشتش هیچگاه ملاقاتی نداشت و در سال ۱۳٦٠ در اوین اعدام شد، او مجرد بود. از جزئیات حکم و تاریخ دقیق اعدام اطلاعی در دست نیست. حتی همین اطلاعات را همبندیهای ژیلا به مادرش دادهاند. در نوروز ۱۳٦۱یکی از دوستان ژیلا بعد از اعدام او به دیدن مادرش رفت و وصیتنامۀ او را دید. این دوست میگفت که ژیلا تنها یک جمله با این مضمون نوشته بود: "من ژیلا فتحی هستم، ۱۹ ساله، دیگر حرفی ندارم". ژیلا استعداد شعری داشت و شعر هم میسرود. همبندیهایش میگفتند که او در بند همیشه یک ترانۀ گیلکی میخوانده است.
خاطرهای از یک همبند:
"خاطرهای دارم، از آهنگ و شعری است به لهجۀ گيلكی كه خيلی دوست دارم و برايم تداعی بچههايی است كه از كف رفتند. دختری بوده به اسم ژيلا كه وقتی ما به زندان رفتيم، بچهها میگفتند كه او چند ماه است اعدام شده، دختر ۱۷-۱۶ سالهای بوده از بچههای پيكار در رشت. وقتی بچههای زندان میگفتند ژیلا، يك حالتی داشتند و صد تا ژیلا از دهانشان میريخت. میگفتند، نمیدانی چقدر زرنگ بود و چه دفاعی كرد. آهنگی را توی زندان گذاشته بود كه وقتی رفتم زندان شمال، ديدم زندانيان اين آهنگ را میخوانند. يك آهنگ خيلی قشنگ رشتی كه اسمش "ماسموله" بود و من متأسفانه الان يادم رفته است. اسم كامل ژیلا را هم نمیدانم. چون تحت تاثير شادابی و روحيه بالايی هستم كه اين دختر داشته، خواستم از او يادی كرده باشم".
۳۷۱.ناصر فراهانی
با استفاده از نشریه پیکار ۹۹، دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۶۰
رفیق ناصر فرهانی سال ۱۳۳۲ در خوی دومین شهر آذربایجان غربی به دنیا آمد و همآنجا به مدرسه رفت. او پس از مرگ پدرش که معلم بود برای تأمین زندگی خود و خانوادهاش در یکی از روستاهای نزدیک خوی به نگهداری کندوی عسل پرداخت. در روستا از نزدیک با دردورنج روستاییان زحمتکش آشنایی پیدا کرد. ناصر در سال ۱۳۵۲ وارد دانشکدۀ افسری شد و دورۀ چتربازی و تکاوری را در ایران و انگلیس گذراند و پس از قیام ۱۳۵۷ به ایران بازگشت. با وجود تبلیغات ارتجاعی و شستشوی مغزی رایج در ارتش شاه، بودند سربازان و کادرهای جوان که با شناخت ماهیت پوسیدۀ رژیم شاههنشاهی و ارتشش، دل در گرو عشق به زحمتکشان گذاشتند و حاضر نشدند که ماشۀ تفنگشان را برای کشتار تودههای محروم بچکانند. رفیق ناصر یکی از آنان بود، او از طریق آشنایی با شخصیت و مبارزۀ فدایی شهید رفیق علیرضا نابدل به مارکسیسم ــ لنینیسم گرایش پیدا کرد و درصدد شناخت سازمانهای انقلابی ایران برآمد.
ناصر هرگز حاضر نشد تن به "اطاعت کورکورانه" داده و در سرکوب زحمتکشان و خلقهای ایران شرکت کند. او در کنار تبلیغ انقلاب و شناساندن ماهیت ارتش ارتجاعی به سربازان و افسران جوان، آنها را به مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی از طریق تشکل مخفی در درون ارتش و پیوستن به سازمانهای کمونیستی دعوت میکرد. علیرغم فشار و اختناق حاکم بر ارتش جمهوری اسلامی حاضر نشد برای سرکوب خلق قهرمان کرد به کردستان برود و در مقابل به تبلیغ حقانیت مبارزۀ دلاورانۀ خلق کرد در میان ارتشیان جوان پرداخت. هنگام کشتار خلق عرب به دست دریادار مدنی جلاد، ناصر که در آن زمان هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق بود با استفاده از امکانات ارتش یک دم از تبلیغ و فعالیت انقلابی باز نایستاد. پس از در غلتیدن بخش بزرگی از سازمان چریکهای فدایی خلق به دامان رویزیونیسم، رفیق ناصر در تماس و آشنایی با مشی و سیاستهای سازمان پیکار به صف هواداران آن پیوست. او میکوشید با زبان ساده اعلامیهها و مقالات سازمان را برای سربازان و همکاران جوانش توضیح دهد و آنان را در پیوستن به صفوف انقلاب ترغیب کند. پس ازآغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق با شناخت و آگاهی به ماهیت جنگ در جهت انجام وظایف تشکیلاتی و تبلیغ در بین سربازان به جبهههای جنگ رفت. او در راه افشای رژیم جمهوری اسلامی و دفاع از آرمان سرخ طبقۀ کارگر جانش را فدا کرد. رفیق ناصر فراهانی افسر انقلابی و تکاور کمونیست در اواخر مهرماه ۱۳۵۹ در اثر اصابت ترکش خمپارههای ارتش ارتجاعی عراق در مرز شلمچه به شهادت رسید.
۳۷۲.علی فرشيدی
رفیق علی فرشیدی در آمل، یکی از شهرهای استان مازندران به دنیا آمد. او که با تشكيلات سازمان پیکار در آمل فعالیت میکرد، تابستان سال ۱۳۶۰ در محلۀ تهراننو در شرق تهران همراه با پیکارگران شهید باقر یزدانی، جلیل سیداحمدیان، زهرا سلیم و علیرضا سعادتنیاکی دستگیر شد. علی در میان رفقایش به "علی جيك" معروف بود. او همراه رفقایی که با هم دستگیر شده بودند و مبارزینی دیگر در ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد.
خبر اعدام رفيق و ۱۸ مبارز ديگر به نقل از روابط عمومی دادستانی كل انقلاب اسلامی در روزنامههای رسمی ۲۸ شهريور ۱۳۶۰ منتشر شد:
"علی فرشیدی به اتهام عضويت بسیار فعال در سازمان ضدخلقی پیکار، مسئول تبلیغی سازمان در آمل و بابل، تبلیغات ملحدانه در آمل و بابل، عضویت در خانۀ تیمی و مسئول خانۀ چاپ و تکثیر در بابل و رابط مستقیم شهرستان با تهران، همچنین قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بیدفاع، نامبرده بهطور حرفهای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشته و از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکرده است. محارب با خدا و رسول خدا و مفسدفیالارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ۲۵ شهریورماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۷۳.نادر فروغیشفیعی
رفیق نادر فروغیشفیعی فرزند صمد سال ۱۳۳۹ در تبریز به دنیا آمد. پس از پایان دوران متوسطه در سال ۱۳۵۷ برای ادامۀ تحصیل به دانشگاه تبریز رفت. بعد از قیام به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) تبریز سازماندهی شد. در پی ضربه به تشكیلات كمیتۀ تبریز در ۱۳ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شكنجههای فراوان ۲۹ مهرماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. رفیق در گورستان وادی رحمت تبریز به خاك سپرده شده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۷۴.مرتضی فرهمند
رفیق مرتضی فرهمند با نام مستعار رستم در سازمان پیکار فعالیت میکرد. او از مسئولین و سرپرست ادارۀ رادیوی سازمان بود که برای اولین بار در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۰، دو روز بعد از اول ماه مه روز جهانی کارگر، به مدت یک ساعت برنامهاش را آغاز کرد که در تهران و اطراف آن به گوش میرسید. این رادیو چندین برنامه تا خاموشیاش در اوایل تیرماه ۱۳۶۰پخش کرد.
برنامۀ رادیو "صدای پیکار" روز یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۰ بر روی موج متوسط (MW) ردیف ۱۶۰۰ کیلو هرتز بهطور آزمایشی پخش شد. در این برنامه در ابتدا سرود انترناسیونال، سپس تبریک اول ماه مه روز جشن کارگران جهان و در پایان اطلاعیۀ سازمان پیکار در مورد راهپیمایی اول ماه مه خوانده شد: "... رادیو "صدای پیکار"، صدای کارگران و زحمتکشان است و در برنامههای خود میکوشد تا بذر انقلاب را در میان تودههای هر چه وسیعتری بپراکند. ما برنامۀ "صدای پیکار" را در آینده اعلام خواهیم کرد". به نقل از نشریه پیکار ۱۰۵، دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۰.
رفیق مرتضی همراه ۱۲ پیکارگر، یک رفیق از اقلیت و یک رفیق از سچفخا در ۷ شهریور ۱۳۶۰ در اوین تیرباران شد. خبر اعدام رفیق به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی، در روزنامههای رسمی ۹ شهریورماه ۱۳۶۰ چنین آمده بود:
"مرتضی فرهمند فرزند عزیزالله، یکی از اعضای فعال سازمان مرتد پیکار، از گردانندگان رادیو پیکار بوده که مسئولیت اداره و سرپرستی آن را در روز ١١ اردیبهشت نیز بهعهده داشته است. همچنین وی بهطور حرفهای، مخفی و تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشته و از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکرده است. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، وی مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی همراه ١٤ تن دیگر روز ۷ شهریورماه ١٣٦٠ تیرباران شد".
۳۷۵.هادی فرهمندپور
رفیق هادی فرهمندپور در سنندج به دنیا آمد. او از رفقای تشکیلات سنندج سازمان پیکار و تحت مسئولیت پیکارگر شهید صارمالدین افتخاری بود. هادی در اوایل پاییز ۱۳۶۰ در خیابان دستگیر و پس از مقاومت در زیر شکنجههای طاقتفرسا در ۲۶ آبان ۱۳۶۰ در زندان سنندج تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و سه مبارز دیگر در روزنامههای رسمی چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۶۰ به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی منتشر شد:
"هادی فرهمندپور فرزند فتحالله به اتهام همکاری با گروهک محارب و ضدخدایی پیکار، پخش اعلامیه و نوشتن شعار به نفع گروهک مزبور، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی سنندج، به اعدام محکوم گردید و حکم صادره سهشنبه ۲۶ آبانماه ۱۳۶۰ در زندان سنندج به مورد اجرا گذارده شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۷۶.فریدون …
رفیق فریدون سال ۱۳۳۵ در اصفهان به دنیا آمد. سال ۱۳۵۳ برای ادامۀ تحصیل در رشته مهندسی برق به دانشگاه صنعتی آريامهر (شریف فعلی) رفت. فریدون از فعالین دانشجویان مبارز بود که پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) تهران به فعالیت پرداخت. رفیق فریدون در سال ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۷۷.فریده ...
رفیق فریده سال ۱۳۳۹ در خانوادهای متوسط در تهران به دنیا آمد. او دانشجو بود و در بخش موسیقی کمیتۀ تهرانِ سازمان پیکار و همچنین بهعنوان مروج در کمیتۀ محلات به فعالیت میپرداخت. رفیق در اوایل دهۀ ۶۰ اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۷۸.حسن فقیر (امیر)
با استفاده از نشریه پیکار شمارههای ۶۲، ۷۴ و ۱۰۸
رفیق حسن فقیر که در تشکیلات با نام امیر شناخته میشد، سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ کارگری در سوهانپزخانه (از محلات جنوب تهران) به دنیا آمد. او از کودکی رنج و محرومیت ناشی از استثمار و اختلافات طبقاتی را با پوست و گوشت خود لمس کرده بود. تا دورۀ اول دبیرستان، در دبیرستانهای میدان شوش و میرداماد تحصیل کرد و سپس بهعنوان درجهدار وارد ارتش شد. جوانان محله در ميدان شوش او را ياور زحمتكشان و ورزشكاری پرتحرك میشناختند، چنانکه پس از شهادتش يك مسابقۀ دوستانۀ فوتبال به ياد او بر پا داشتند.
رفیق امیر ماهها پیش از قیام بهمن، از ارتش فرار کرده و در کنار تودهها به مبارزه علیه رژیم شاه میپردازد. به پدرش گفته بود: "من نمیتوانم به روی مردم اسلحه بكشم". پس از قیام مجددا به محل خدمتش بروجرد برمیگردد. اما ارتش را همان ارتش پیشین شاهنشاهی مییابد. رفیق در آن هنگام توانسته بود آگاهی انقلابیاش را تا حد زیادی بالا ببرد. فعالیتهای انقلابی و آگاهگرانهای که در ارتباط با رفقای هوادار سازمان پیکار در بروجرد انجام میداد، لو میرود و امیر بناگزیر ارتش را ترک میکند و در فروردین ۱۳۵۹ خود را به دفتر سازمان در سنندج میرساند و بهدلیل شورانقلابی و تواناییهایش بهعنوان یک پیشمرگۀ کمونیست سازماندهی میشود. رفیق امیر از جمله ارتشیان انقلابی بود که با آگاهی به نظام ارتجاعی ارتش و پیبردن به ماهیت این ارتشِ دستپروردۀ آمریکا که پس از قیام تنها اسمش تغییر یافته بود، آگاهانه و در ارتباط با سازمان کمونیستی که به آن احساس تعلق میکرد برعلیه اطاعت کورکورانه و نظام حاکم بر ارتش به مبارزه برخاست و به جای شرکت در سرکوب خلق کرد، در کنار تودههای زحمتکش کرد و دوشادوش پیشمرگههای دلاورِ جنبش مقاومت خلق کرد به مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی پرداخت. رفیق پس از سه ماه دلاوری در کنار زحمتکشان کردستان در ۱۷ خرداد ۱۳۵۹ در جنگ با مزدوران ارتش جمهوری اسلامی در جادۀ کامیاران – سنندج زخمی و اسیر گشت و همآنجا به دست مزدوران ارتش تیرباران شد. رفیق همرزمش، پیشمرگه مسعود ستایش نیز در جریان همین جنگ و درگیری، در راه رهایی زحمتکشان و دفاع از منافع انقلابی خلق قهرمان کرد به شهادت رسید؛ هر دو در روستای "آیینه" در جاده کامیاران به خاک سپرده شدند.
۳۷۹.صديقه فلکرو
رفیق صدیقه فلکرو سال ١٣٣٨ در لاهیجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان رساند. او سال ۱۳۵۵ در کنکور سراسری در رشتۀ تاریخ دانشگاه مشهد پذیرفته شد، اما چند ماهی بیشتر آنجا نماند و به لاهیجان برگشت. محیط دانشگاه مشهد با انتظارات او از یک محیط دانشگاهی مطابقت نداشت بههمیندلی. در سال ۱۳۵۶ یک بار دیگر در کنکور سراسری شرکت کرد و این بار در دانشگاه تهران در رشتۀ ادبیات فارسی پذیرفته شد. باهوش و زرنگ بود اما اهمیتی به گرفتن مدرک تحصیلی نمیداد. درواقع برای پیوستن به محیط روشنفکری ــ سیاسی به دانشگاه رفته بود. در دانشگاه با "دانشجویان مبارز" فعالانه همراه بود. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) تهران سازماندهی شد و در مبارزات دانشجویی بسیار فعال بود. پس از بسته شدن اجباری دانشگاهها در اردیبهشت ۱۳۵۹ به تشکیلات سازمان در رشت منتقل شد.
رفیق چهرۀ خندانی داشت و همیشه با خوشرویی وظایف محوله را انجام میداد. او دوستی مهربان و بیآلایش، اهل نشاط، شوخی، بذلهگویی و گردشگری بود. در اول دیماه ۱۳۶۰ همراه سه پیکارگر شهید مينو ستودهپيما، زهرا (طاهره) ميراحسان و طاهره پشتيبان در يک خانۀ تيمی، در شهر رشت دستگير شد.
با استفاده از بخشی از "ياران من..." نوشتۀ گلرخ جهانگیری:
...خانه را که طاهره و مينو اجاره کرده بودند يکی از خانههای امن سازمان پيکار در گيلان محسوب میشد و مدارک مهمی را در آن نگهداری میکردند، از جمله چارت تشکيلاتی سازمان پيکار با اسامی مستعار اعضا و هواداران در گيلان. هنوز هم مشخص نشده که چگونه اين خانه لو رفته است. بعضیها میگويند که همسايهها به پليس خبر دادهاند؛ اما بر اساس تجارب اگر چنين میبود، در عرض ۱۹ روز این رفقا اعدام نمیشدند و حتما برای گرفتن اطلاعات زير شکنجه میماندند. آنها در ۲۰ دیماه ۱۳۶۰ در زندان رشت تیرباران شدند. ۱۹ روز بعد از دستگيری، از بيمارستان ۲۲ آبان لاهيجان به خانوادۀ طاهره تلفنی خبر دادند که پاسداران چهار جنازه از چالوس به بيمارستان آوردهاند. افراد خانواده برای شناسایی به آنجا رفتند و عزيزانشان را در سردخانۀ بيمارستان يافتند که آثار شکنجه بر تن آنها مشهود بود. همگی تيرباران شده و تيرخلاص خورده بودند. دو نفر از اعضای خانواده، از سپاه پاسداران اجازۀ تحويل جنازهها را گرفتند. به آنها بهدليل مارکسيست بودن رفیق، اجازۀ دفن در گورستان عمومی داده نشد. رفیق صدیقه در مقابل مزدوران و مرتجعین رژیم سرسختانه از مواضعش دفاع کرده بود و این دلیل دیگری بود که جنایتکاران اجازۀ دفن جسدش را در قبرستان ندادند و خانوادهاش مجبور شد پیکر او را در باغچۀ منزل دفن کند... [از این نوشته در شرححال سه رفیق دیگر هم استفاده شده است].
۳۸۰.محمدرضا فولادپور
نوشتهای از حوری فولادپور
رفیق محمدرضا فولادپور ملقب به رضا سال ۱۳۳۷ در تهران متولد شد. در زمان قیام ۵۷ در دانشکدۀ ریاضی سنندج مشغول به تحصیل بود و با اعتصاب سراسری دانشگاهها به تهران رفت. او در پاییز سال ۱۳۶۱ به اتهام ارتباط با تشکیلات پیکار در تهران دستگیر شد و در زندان اوین مورد بازجویی و شکنجههای سختی قرار گرفت.
رضا مدت دو سال از آبان سال ۱۳۶۱ تا حدود آبان ۱۳۶۳ در زندان اوین به سر برد. گویا رژیم اطلاعات دقیقی در مورد گرایشات سیاسی و ایدئولوژیک او نداشته، در تابستان ۶۳ او را به حسینه اوین میبرند تا توابین بتوانند او را شناسایی کنند.
یک جمعۀ شهریورماه بود که یکی از هم اتاقیهایم در زندان اوین بعد از برگشت از حسینیه از من پرسید که آیا خویشاوندی در زندان دارم؟ گفتم: "نه". پرسیدم: "چرا این سوال رو کردی". گفت: "امروز در حسینه کسی را به جمع نشان دادند به نام محمدرضا فولادپور و از جمعیت حاضر خواستند اگر کسی او را میشناسد اطلاعاتش را در اختیار زندانبان بگذارد". چند روز بعد در ملاقات با خانوادهام مطلع شدم که رضا ممنوعالملاقات و به انفرادی منتقل شده. فرضیات ممکن این است که آن شب، کس و یا کسانی رضا را در حسینۀ اوین شناسایی کردهاند و سپس او برای بازجویی مجدد به انفرادی منتقل شده. حدودا بعد از ۴ یا ۵ هفته و شاید هم بیشتر، خبر فوت محمدرضا را بهدلیل "خودکشی" به خانوادهاش که برای ملاقات رفته بود میدهند. مقامات قضایی مدعی بودند که او دست به خودکشی زده است، ولی این ادعا جز دروغی همچون دروغهای دیگر رژیم در مورد مرگ مخالفانش در زندان نبود. در واقع رضا پاییز سال ۱۳۶۳ در زیر شنکجههای وحشیانۀ رژیم به شهادت رسید. رژیم از نشان دادن جسد به خانواده خودداری میکند و هیچگونه اطلاعی در مورد نحوۀ "خودکشی" به خانواده داده نمیشود. بازپرس یا بازجوی پرونده ادعانامهای علیه رضا مبنی بر عضویت او در سازمان پیکار و جاسوسی در سپاه برای سازمان پیکار به خانوادهاش ارائه میدهد.
عصر جمعه، اواخر شهریورماه، حدود ساعت ۸ شب مرا به بازجویی خواستند حدود ۲ ماه میشد که حکم ۵ سالهام را بهم ابلاغ کرده بودند. پاسدار بند عجله داشت که هر چه زودتر آماده شوم و به دفتر بند مراجعه کنم. دوستانم نگران بودند که چرا به بازجویی شبانه خوانده شدهام و خودم هم به دنبال دلیلی در اطلاعاتم برای این بازجویی شبانه میگشتم. مرا به جای اینکه به شعبۀ بازجوییِ مخصوص هواداران سازمانهای چپ ببرند به شعبۀ بازجویی مجاهدین بردند. مدتی که در راهرو شعبه منتظر بودم تا برای بازجویی خوانده شوم، هر چه تلاش کردم که دلیلی برای این بازجویی پیدا کنم فکرم به جایی نرسید. بعد از مدتی، شاید نیم ساعت، پاسداری مرا به اتاق بازجویی برد. فرد بازجویی که در اتاق بود قلم و کاغذی به من داد و گفت: "تمام اطلاعاتت رو در مورد فعالیتهای تشکیلاتی خودت بنویس". من گفتم که "من بازجوییام تمام شده و حکم هم دارم". گفت: "اینجا شعبه ۷ است و از اینجا کسی زنده با اطلاعات بیرون نمیرود". من قلم و کاغذ را برداشتم و همان اطلاعات موجود در پروندهام را نوشتم. حدود ۹ شب بازجو برگشت و بعد از خواندن مطالبِ روی کاغذ ابتدا با یک توسری و بعد تهدید گفت: "چرا همه را ننوشتی". گفتم: "چیزی وجود ندارد که بنویسم". گفت: "ولی کسی اینجاست که با تو ارتباط تشکیلاتی داشته". مغزم از کار افتاده بود. چه کسی میتوانست باشد. گفت: "محمدرضا، پسر عمویت اینجاست". با شنیدن اسم او سعی کردم به سرعت تمام تواناییام را جمع کنم که در ادامۀ بازجویی هرگونه ارتباطی با رضا را انکار کنم، بجز رابطۀ خویشاوندی که لو رفته بود. بعد از حدود نیم ساعت سکوت و تنهایی در اتاق، بازجو بازگشت و از من خواست که اسم و فامیل خودم را با صدای شمرده بگویم و بعد، از کسی که در کنارش بود پرسید: "او را میشناسی؟". او مرا با نام کوچکم صدا کرد و فهمیدم که رضا آنجاست. هیچ سوال بیشتری از من نشد. فقط بازجوی مربوطه بعد از کمی تهدید مرا به بند فرستاد و گفت که فردا دوباره مرا به بازجویی صدا خواهد کرد. فردا بعد از صبحانه حدود ۸ صبح به بازجویی خوانده شدم. باز هم بعد از حدود یک ساعت که در راهرو شعبه منتظر بودم، به اتاقی فراخوانده شدم و باز هم یک صندلی، یک میز و قلم و کاغذی و همان سخنان؛ با این تفاوت که این بار از اتاق کناری صدای کابل خوردن میآمد. آنجا رضا بود، زیر شکنجه با فریادهای جگرخراشش. بعد از مدتی صدای کابل قطع شد و تنها صدای فریاد رضا بود که شنیده میشد. هیچ صدای دیگری شنیده نمیشد. نمیدانم با او چه میکردند که آنچنان فریاد میکشید. هیچ صدایی بجز فریادهای دردآلود رضا شنیده نمیشد. صدای فریادی که از دردی طاقتفرسا، دردی دور از توان و تحمل یک انسان، از اعماق وجودش برمیآمد. زمانی گذشت. نه فریادی، نه نالهای، نه صدای کابلی، سکوت و سکوت. حدود ساعت دو بعدازظهر مرا به بند برگرداندند، بدون اینکه نگاهی به ورقۀ بازجویی بیاندازند و یا تهدیدی کنند. بعد از چند روز در ملاقاتی از خانوادهام شنیدم که به عمو و خالهام گفتهاند، رضا بهعلت خودکشی درگذشته. تنها چیزی که توانستم به خانوادهام بگویم این بود که "بهشون بگین دروغه، رضا خودکشی نکرد".
در اینجا میخواهم یادآوری کنم که رضا هیچگونه اطلاعی در مورد وضعیت سیاسی و فعالیتهای من به رژیم نداده و تنها خویشاوندی ما را تأیید کرده بود. تاریخچۀ فعالیت رضا پسرعمو و پسرخالهام بسیار پیچیده و ناروشن است و فعالیتهای او برای ما همیشه در هالهای از ابهام باقی مانده است. رضا را هیچکس بهدرستی نشناخت. در سکوت آمد و در سکوت رفت. رفیق را در بهشتزهرا به خاک سپردند.
۳۸۱.محمدعلی فولادپور
رفیق محمدعلی فولادپور یکی از فعالین سازمان پیکار در اوایل دهۀ ۱۳۶۰ اعدام شد. متأسفانه در بارۀ این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۸۲.عبدالحميد فياض
رفیق عبدالحمید فیاض سال ۱۳۳۳ در کرمانشاه به دنیا آمد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار عباس در کمیتۀ توزیع نشریات سازماندهی شد. تیرماه ۱۳۶۰ در ضربۀ بزرگ پلیسی که به بخش چاپ، تدارکات و توزیع سازمان در تهران وارد آمد حمید و چند رفیق دیگر در بعدازظهر ۲۲ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شدند. او در زمان دستگیری از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود. رفیق حمید پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسایِ تا حد مرگ، روز شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ حدود یک ماه پس از دستگیری، در زندان اوین تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۱۸ مبارز دیگر که ۱۲ نفر از پیکار، ۳ نفر از مجاهدین، ۳ نفر از رفقای فدایی بودند، در روزنامههای رسمی ۲۵ مرداد ۱۳۶۰ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز منتشر شد:
"عبدالحمید فیاض، فرزند علی به اتهام عضو اصلی و مسئول کمیتۀ توزیع سازمان ضدخلقی پیکار، حمله به مردم بیگناه و ضربوجرح و قتل، حضور در خانههای تیمی، فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی، طرح ترور شخصیتها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامههای امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، به اعدام محکوم گردید. او شنبه ۲٤ مردادماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران تیرباران شد".
۳۸۳.محمدصادق قائدیرفیق محمدصادق قائدی ۲۷ خرداد ۱۳۳۰ در شهر رشت به دنیا آمد. در سنين کودکی پدرش را از دست داد. پدر در بازار چندين دکان پارچه فروشی داشت و به تجارت پارچه نیز میپرداخت. وضعيت اقتصادی خانواده با سه برادر و دو خواهر تا قبل از مرگ پدر خوب بود، بعد از آن خانواده دچار مشکلاتی شد اما فقير نبودند و از نظر اجتماعی و تحصیل بهخاطر وجود مادرشان آسیب زيادی به آنها وارد نیامد. صادق دوران کودکی را در دو محیط متفاوت سپری کرد؛ خانوادۀ پدری مذهبی و سنتی، خانوادۀ مادری مدرن و غيرمذهبی. بیشتر نزد پدر بزرگ مادری که با مذهب و سلطنت مخالف بود و هميشه علیه آنها صحبت میکرد بزرگ شد. او جوانی مهربان، آرام، منظم، سالم و قد بلند با صورتی زيبا و چشمان درشت آبی در خانواده و میان دوستان بسيار محبوب بود و هميشه به تبليغ نظراتش میپرداخت. رفیق شهید محمدجواد قائدی (احمد) از مرکزیت سازمان مجاهدین م ل برادر کوچکتر او بود.
صادق تحصیلات متوسطه را در رشت به پایان رساند. در سال ۵۰- ۱۳۴۹ بعد از پذیرش در مدرسۀ عالی بازرگانی به تهران رفت. سال ۱۳۵۰ با قبول شدن برادر کوچکترش جواد در دانشگاه صنعتی، خانواده نیز به تهران مهاجرت کرد. صادق پس از اتمام تحصیلات در سال ۱۳۵۴، هنوز مشغول به کار نشده و فرد مذهبیای هم نبود که به سازمان مجاهدین خلق پیوست و مخفی شد. از زمان فعالیت و مخفی شدنش تا تغيير ايدئولوژی در سازمان مجاهدين که طی آن او هم به مارکسیسم گروید مدت زيادی طول نکشيد و در بخش کارگری سازماندهی شد. در تمام دوران زندگی مخفی تا قیام ۱۳۵۷، هيچگونه ارتباطی با خانواده نداشت. نیمه دوم سال ۱۳۵۶ در کارخانه جنرال موتورز تهران استخدام شد و تا اردیبهشتماه سال ۱۳۵۸ در آنجا به کار مشغول بود. طی این مدت با پیشروان و رهبران كارگری کارخانه روابط نزدیک و رفیقانهای برقرار کرد و همراه دیگر یارانش در مبارزات و اعتراضات کارگری سال ۱۳۵۷ نقش مؤثری داشت. در مهرماه سال ۱۳۵۷ او در جریان یک تظاهرات سیاسی همراه با عدهای از کارگران کارخانه دستگیر شد ولی هویتش برای پلیس سیاسی ساواك ناشناخته ماند و پس از چند روز همگی آزاد شدند.
با تشکيل سازمان پيکار فعاليتش را در سازمان با نام مستعار مجید ادامه داد و در تمام دوران زندگی مبارزاتی خود ازفعالين کارخانهها بود و مدتی هم در شرکت نفت اهواز کار کرد.
در اردیبهشتماه سال ۱۳۵۸ با پایان کارش در کارخانه جنرال موتورز بهعنوان عضو کمیتۀ خوزستان سازمان به این شهر اعزام شد. ضمن عضویت در کمیتۀ خوزستان و آبادان و داشتن مسئولیت تشکیلات آغاجاری و گچساران، ارتباط وسیعی با کارگران پیشرو و انقلابیون کمونیست در این منطقه برقرار کرده بود. مبارزان صنعت نفت جنوب عموما این انقلابی پرشور را میشناختند. بعد از کنگرۀ دوم سازمان پیکار در مهرماه سال ۱۳۵۹، برای تجدید سازمان تشکیلات سیستانوبلوچستان موقتا به این منطقه اعزام شد و در زمستان سال ۱۳۵۹ مجددا به خوزستان بازگشت.
پس از بحران ایدٸولوژیک ــ سیاسی درونی سازمان پیکار در تابستان ۱۳۶۰ از هواداران جناح "مارکسیسم انقلابی" شد و بعدها در تشکیل "سازمان کمونیستی پیکار..." که در اواخر سال ۱۳۶۰ شکل گرفت، نقش داشت. در این زمان صادق در خوزستان ماند و در جذب بخشی از انقلابیون به مارکسیسم انقلابی نقشی فعال ایفا کرد. یکی از کارهای مهم او کار سیاسی در میان کارگران بود.
در خردادماه سال ۱۳۶۱ رفیق برای مأموریتی تشکیلاتی به تهران رفت که در آنجا همراه خواهرش از فعالین سازمان پیکار، برادرش جواد و همسر او منیر هاشمی، در ۱۹ خرداد ۱۳۶۱ از طريق يکی از افراد سپاه پاسداران که با يکی از آشنايان خانوادگیشان دوست بود به دام افتادند. جلادان جنایتکار جمهوری اسلامی که از هویت این انقلابی پرشور و قدیمی باخبر بودند، مدت چند ماه او را زیر شدیدترین شکنجهها قرار دادند، اما در مقابل عزم و ارادۀ انقلابی و تزلزل ناپذیرش جز عجز و زبونی خود هیچ نیافتند. رفیق صادق در ۳۰ بهمن ۱۳۶۱ در زندان اوين همراه ۳۰ مبارز دیگر اعدام شد که اکثرشان از رفقای پيکاری بودند.
رفیق که انسانی بسيار اجتماعی بود، در کميتۀ مشترک روی زندانبانش چنان تأثیر گذاشته بود که او گفته بود: "خيلی انسان خوبی بود کاش به خدا اعتقاد داشت". صادق وصيتنامهای در کميتۀ مشترک نوشت و از طريق يکی از زندانيان به بيرون فرستاد. وصیتنامه تاریخ ۲۸ شهريور ۱۳۶۱ را دارد، اما زمانی به دست خانوادهاش رسيد که يک سال از اعدامش گذشته بود. تعدادی از کلمات بهدليل اینکه متن، مدت طولانی در جاسازی بوده قابل خواندن نیست.
بخشی از وصيتنامه رفیق صادق قائدی که خطاب به مادرش است:
"... ما حدود ده سال در حالوهوای سياسی و مبارزاتی به سر میبرديم و در تمام اين دوران بر پرچم آرمانهامان، رهایی کارگران و زحمتکشان از قيد ظلمواستثمار حک شده بود. در آن سالهای سياه خفقان و ديکتاتوری ما همچون بسياری ديگر بیش از دو راه در پيش روی نداشتيم، يا به کمک امکاناتی که فراهم شده بود بر سر سفرۀ غارت خلق مینشستيم و رژيم ضدخلقی وابسته به امپرياليسم را تأييد میکرديم و به پيچومهرههای آن تبديل میشديم يا اينکه پرتوان و پرخروش به قدرت زمانه نه گفته عليه آن در بر پاییِ نظامی عاری از ظلمواستثمار، نظامی که در آن کارگران و زحمتکشان حاکم بر سرنوشتشان باشند طغيان میکرديم.
ما که تا حدودی به دانش سياسی آشنا شده بوديم و به اعتبار زندگی گذشته خود، قلبمان از فقر و نابرابریها از ظلمواستثمار فشرده میشد، آزادگی و کسب ارزشهای والای انسانی را در مسیر دوم يافته و در آن جهت حرکت کرديم، بهجای رفتن به پشت ميز ادرات، راهی کارخانجات شديم تا آگاهی را با جنبش خودبهخودی و مبارزاتی آنها تلفيق داده و از اين تلفيق "سوسياليسم زيبا" را به رهبری کارگران متولد سازيم.
تلاش داشتيم حداقل چون شمع روشنی، بخش اندکی از راه پرفرازونشيب سرنگونی سرمايهداری و بر پایی حکومت کارگران باشيم. زندگی ما جز در اين مسیر، کوچکترين مفهومی پيدا نمیکرد. با گذشت سالها و با فاصله گرفتن از شور احساسات جوانی، قدمها را سنجيدهتر بر میداشتيم و خلأ آن احساسات را، آگاهی بر مسیر پر فرازونشيب مبارزه پر میکرد و هر دم عميقتر بر حقانيت حرکتمان واقف شده و چشممان بازتر میگشت. نهايتاً در موضعی که فعلا قرار داريم ديگر نمیتوان رنگ احساسات و شور جوانی را بر آن زد. ما با چشم باز راهمان را انتخاب کرده و در طول اين مسیر هم فرصتهای زيادی برای بازگشت داشتيم که اگر ترديدی در ما بهوجود میآمد میتوانستيم تجديد نظر کرده و مسیر ديگری انتخاب کنيم، ولی عدم بازگشت ما بهخودیخود بيانگر اين واقعيت است که ديگر تنفس در فضای غيرمبارزاتی برایمان مسموم کننده بوده و به مرگ تدريجی ما تبديل میشد. حال آنکه زندگی ما با مبارزات زحمتکشان عجين شده و حتی مرگ خود را هم جزئی از زندگی و مبارزه کارگران میديديم. با چنين نگرشی، طيبعی است مرگ فيزيکی حقيرتر از آن است که بتواند ما را از مسیرمان منحرف سازد. خلاصۀ کلام اينکه ما ايدهآلهای خود را در چنين زندگی و مرگی میيافتيم. اين مرگ را بالندگی و آن زندگی از نوع اول را گنديدگی میدانستيم، پس برای شما نبايستی کوچکترين جای نگرانی وافسوس باقی بگذارد که خود چنين میخواستيم".
۳۸۴.پرويز قاسمی
رفیق پرویز قاسمی در مرداد ۱۳۶۰ در یک اعدام دستهجمعی از رفقای پیکارگر در زندان عادلآباد شیراز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۸۵.داريوش قاسمی
رفیق داریوش قاسمی از فعالین سازمان پیکار زمستان ۱۳۶۰ در زندان عادلآباد شیراز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۸۶.محمدزمان قاسمی
رفیق محمدزمان قاسمی در خانوادهای کارگری در آبادان به دنیا آمد. پس از جنگ ایران و عراق خانوادۀ او نیز بهعنوان آوارۀ جنگی به اصفهان کوچ کرد. او دانشجو و در تشکیلات دانشجوی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) آبادان سازماندهی شده بود. پس از مهاجرت به اصفهان در کمیتۀ اصفهان به فعالیت خود ادامه داد. رفیق در سال ۱۳۶۰ در اصفهان تيرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۸۷.سيروس قدس
رفیق سیروس قدس در هفتۀ اول مردادماه ۱۳٦۰ در تهران تیرباران شد. نام رفیق در نشریه پیکار ۱۱۳، دوشنبه ١٥ تیرماه ١٣٦٠ در کنار نام ٦٦ مبارز دیگر آمده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۸۸.حميد قديمی
رفیق حمید قدیمی ٩ شهریورماه ١٣٦٧ در جريان اعدامهای دستهجمعی زندانيان سياسی در زندان اوین اعدام شد. نام رفیق که یکی از فعالین سازمان پیکار بود، در کتاب "نبردی نابرابر، گزارشی از هفت سال زندان ١٣٦١ تا ١٣٦٨" از نیما پرورش نیز آمده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۸۹.خيام قربانپور
رفیق خیام قربانپور سال ۱۳۳۵ در خانوادهای متوسط در تبریز به دنیا آمد. سال ۱۳۵۳ پس از پایان تحصیلات متوسطه در دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته شد. پیش از قیام ۱۳۵۷ در تشکیلات "دانشجویان مبارز" فعالیت میکرد و کمی پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و از مسئولین تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) شرق تهران بود. رفیق در اواخر تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و پس از شکنجههای بسیار که زیر نظر لاجوردی جلاد انجام میگرفت، در ۸ آذر ۱۳۶۰ تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۲۹ مبارز دیگر در روزنامههای رسمی ۱۰ آذرماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز منتشر شد:
"خيام قربانپور فرزند محبوب به اتهام هواداری فعال از گروهک کمونیستی پیکار، عضو تیم تشکیلاتی و رابطۀ نامشروع با یک دختر بهصورت ازدواج تشکیلاتی، عضو تیم تشکیلاتی و یکی از مسئولین شرق تهران در قسمت دانشآموزی، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز و طبق حکم شرعی، نامبرده از جمله محاربین، مفسدین و باغیان بر حکومت جمهوری اسلامی ایران شناخته و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ۸ آذرماه ۱۳۶۰ در تهران به مورد اجرا گذارده و تیرباران شد".
۳۹۰.ابراهيمخلیل قربانی
رفیق ابراهیمخلیل قربانی سال ۱۳۳۸ در اردبیل به دنیا آمد. پیکارگران شهید عادل، قادر و ابراهیمخلیل سه برادر اهل و ساکن اردبیل و از هواداران سازمان پیکار بودند. رفیق ابراهیمخلیل برادرِ کوچکتر که دانشجویی متین و باوقار بود در سال ۱۳۶۰ اعدام شد. محل شهادت رفیق احتمال دارد اردبیل یا تبریز باشد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۹۱.اسفندیار قربانی
با استفاده از نشریه پیکار ۶۴ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۵۹ و پیکار ۱۱۲ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۶۰
رفیق اسفندیار قربانی در اسفندماه ۱۳۳۲ در خانوادهای زحمتکش در فیروزکوه، شمال شرقی تهران به دنیا آمد. شرایط زندگی خانواده، او را با رنجها و دردهای جامعۀ طبقاتی آشنا کرد. در دوران دبیرستان از طریق پخش کتابهای انقلابی و با هر امکان موجود دیگر به نشر افکار انقلابی در میان جوانان مبارز فیروزکوه میپرداخت. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ همزمان با اوجگیری جنبش خلقها با اینکه خدمت سربازی را انجام میداد، علیه امپریالیسم و رژیم شاه نیز مبارزه میکرد. پس از قیام بهمنماه، رفیق قاطعانه با رویزیونیسم خروشچفی، تز سه جهان و مشی چریکی جدا از توده مرزبندی کرد و بهطور فعال در جهت رهایی زحمتکشان به مبارزه ادامه داد.
اسفندیار و دیگر یارانش که "پیشتازان آزادی" نامیده میشدند، خستگیناپذیر در پاشیدن بذر آگاهی در میان جوانان و تودههای زحمتکش فیروزکوه فعالیت میکردند. رفیق در جریان تظاهرات اعتراضی علیه حمله سراسری ارتجاع حاکم "جمهوری اسلامی" به دانشگاهها دستگیر شد اما در اثر فشار تودهها، دو روز بعد آزادش کردند.
مردم آگاه و مبارز فیروزکوه در طی دو هفته در حمایت از انقلابیون شهر، در مقابل پاسداران و دادگاه ضدانقلاب به مقاومت همهجانبهای دستزده بودند. در روز ۱۲ تیرماه ۱۳۵۹ در جریان اعتراض به دستگیری یکی از انقلابیون، مقابل همان دادگاه ضدانقلاب، رفیق اسفندیار و یارانش با یورش پاسداران مواجه شده و او در اثر گلولۀ مزدوران سرمایه زخمی میشود. پاسداران بهجای اعزام او به بیمارستان، رفیق را به مقر پاسداران ارتجاع در فیروزکوه منتقل کردند و درحالیکه خون سرخش همچنان جاری بود، زیر ضربات مشت و لگد و قنداق تفنگ پاسداران قرار گرفت و سرانجام مزدوران رژیم جمهوری اسلامی در ۱۳ تیرماه با شلیک به قلب پر طنینش به زندگی کوتاه اما پر افتخارش خاتمه دادند. آدمکُشان سپس جسد رفیق را از ترس مردم و به شيوۀ ساواك مخفيانه به گورستان بردند و درصدد بودند كه دفنش کنند، اما خشم مردم به حدی بود كه پاسداران تسليم مردم شدند و جسد اين رفيق را برای تشيیع به خانوادهاش تحویل دادند.
۳۹۲.عادل قربانی
رفیق عادل قربانی سال ۱۳۳۴ در اردبیل به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلاتش را به اتمام رساند و سپس برای تحصیل در رشتۀ کشاورزی در سال ۱۳۵۲ به دانشگاه رفت. سال ۱۳۵۶ فارغالتحصیل شد و بهعنوان مهندس در کشتوصنعت مغان (استان اردبیل فعلی) به کار پرداخت. عادل برادر بزرگتر پیکارگران شهید قادر و ابراهیمخلیل بود. او در ابتدای قیام هوادار حزب توده بود اما به مرور از فعالیتهای حزب کنارهگیری کرد و بعدها متأثر از فعالیت برادر کوچکترش به هواداری از سازمان پیکار پرداخت. او از طریق برادرش قادر که یکی از مؤسسین و مسٸولین تشکیلات سازمان پیكار در اردبیل بود، در جلسات متعدد و مستمری که در خانهشان تشکیل میشد، گاهی حضور مییافت. در اواخر سال ۱۳۵۹ بر سر مسئلۀ بیاهمیتی در محل کار خود در پارسآباد مغان دستگیر و به زندان اردبیل منتقل شد. یکی از رفقا به یاد دارد وقتی در اوایل سال ۱۳۶۰ که به ملاقات رفقای سازمانی و دوستان مجاهد خود رفته بود، تغییر موضع عادل به سمت سازمان را کاملا عیان و آشکار توانسته بود مشاهده کند. عادل در جریان فرار ناموفق حدود دوازده مجاهد که همبندش بودند، مقصر شناخته شد و در اواخر تابستان ۱۳۶۰ به همراه آنها در زندان اردبیل به دست پاسداران تیرباران شد.
۳۹۳.قادر قربانی
رفیق قادر قربانی سال ۱۳۳۶ در اردبیل به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان رساند. رفقا عادل، قادر و ابراهیمخلیل برادر بودند و هر سه از هواداران سازمان پیکار. قادر برادر دوم، همراه عیسی احمدزاده [احمد عیسیزاده] معروف به اسد اردبیل، از مسئولین و پایهگذاران تشکیلات سازمان در اردبیل بود. عیسی یا اسد اردبیل که در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران درس میخواند و از تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) اردبیل بود، پس از دستگیری در اوایل تیرماه ۱۳۶۰ در زیر شکنجههای قرون وسطایی تاب نمیآورد و باعث لو رفتن بخش وسیعی از رفقای (دال دال) تبریز و سپس تهران شد. او را در اواخر تیرماه به تلویزیون آوردند تا بهعنوان یک "بریده" از گذشتۀ خود ابراز پشیمانی کند. لو دادنهای این فرد باعث ضربات پیاپی، دستگیری و اعدام تعداد بسیاری از رفقا و در نهایت ضربه به چاپخانه و تدارکات سازمان در تیرماه ۱۳۶۰ شد.
قادر بهدلیل اینکه در خطر دستگیری توسط پاسداران و احیاناً ترور قرار داشت، در اواسط سال ۱۳۵۹ به تبریز اعزام شد. در زمان دستگیری برادر بزرگش عادل، در اردبیل نبود. در یازده اردیبهشت ۱۳۶۰ در تظاهرات هواداران پیکار در تبریز، او پرچم سرخ را به دست گرفته بود و شعارهای سازمان را فریاد میزد. در کارهای عملی و تئوریک فوقالعاده پرانرژی و فعال بود، و بدنی ورزیده داشت.
رفیق قادر که با نام مستعار رحمان در سازمان فعالیت میکرد، پس از ضربات متعدد به تشکیلات آذربایجان در کمیتۀ تهران سازماندهی شد. در جریان بحران درونی سازمان با پیکارگر شهید فرامرز عدالتفام و رفقای جمع میاندوآب، هوادار "جناح انقلابی" شد. رفیق قادر برای مدتی در خانۀ جمعی در محلۀ قلعهمرغی سکونت داشت. او در گفتوگویی با یکی از رفقا در این خانه گفته بود: "در صورت حمله به ما، پاسداران به راحتی مرا دستگیر نخواهند کرد و من مقابله میکنم". شبى در اواخر بهمنماه ۱۳۶۰، در حمله به خانۀ تيمى آنها قادر درجا كشته شد، پاى فرامرز تير خورد و ابراهیم کهوری هم به شدت زخمی شد؛ هر دو این رفقا به زندان افتادند.
۳۹۴.اميد قريب
رفیق امید قریب ۲۶ بهمن ۱۳۳۱ در تهران به دنیا آمد. مادرش توراندخت اشتیاقی، استاد دانشگاه و بنیانگذار شورای کتاب کودک بود. امید با مدرک فوقليسانس فارغالتحصیل شد و از اعضای گروه پيوند بود كه در سال ۱۳۶۰ به سازمان پیکار پيوستند.
او در تابستان ۱۳۶۰ دستگير شد و بهعلت سر موضع بودن، جزو ۲۰ نفری بود كه در دیماه ۱۳۶۰ از گوهر دشت به اوين منتقل شدند. در آنجا همراه با ده رفیق دیگر به اتهام واهی "تشكيلات در زندان" قصد اعدامشان را داشتند. هفت تن از آنها را كه بيشترشان از هواداران سازمان پيكار بودند، در بهمن سال ۱۳۶۰ اعدام كردند. اميد را آن روز دوباره به بند بازگرداندند ولی پس از چند روز در ۲۰ بهمن در اوین تيربارانش كردند.
بخشی از کتاب خاطرات زندان، "از اوين تا پاسيلا" نوشتۀ د. البرز:
"...آن روز بعد از ناهار آمدم داخل راهرو و مجتبى [یکی از توابین] از پشت سر آمد و پسرى را که جلوى درب حياط ايستاده بود، به من نشان داد. گفت اسمش اميد قريب است و فوقليسانسِ خود را تازه تمام کرده و مشغول گذراندن دورۀ دکترايش بوده است که او را بازداشت کرده بودند. آدم متين و افتادهاى بهنظر مىآمد و مجتبى اضافه کرد: اميد از افرادى است که خارج از زندان در مورد سرمايهدارى دولتى در شوروى تحقيق مىکرده است. جريان دستگيرىاش از اين قرار بود که دوست اميد که يک خبرنگار خارجى است، براى جمعآورى اخبار و تهيه فيلم مستند به ايران مىآيد. اميد قبل از بازگشت اين شخص به خارج نوشتهاى در تحليل از اوضاع سياسى ايران مىنويسد و به خبرنگار مىدهد. اين برگه در هنگام خروج و در تفتيش بدنى در فرودگاه به دست پاسدارها مىافتد. گوِیى نوشته حاوى اسم و مشخصات اميد نيز بوده است. از خبرنگار نشانى منزل اميد را مىگيرند و به سراغش مىروند و او را بازداشت مىکنند.
چند روز بعد پاسدار فهرستى را به مسئول بند داد و گفت، بگو اين افراد هرچه زودتر با کليه وسايل بيايند زير هشت. افرادى را که اسامی آنها را خوانده بودند، بيست نفر مىشدند. اسم من هم در ميان آنها بود. با اينکه ما عمليات سازمانها را در بيرون قبول نداشتيم، ولى از طرف ديگر هم نمىخواستيم دستآويزى به دست پاسدارها بدهيم. رژيم از موقعيت به دست آمده به بهترين وجه ممکن به نفع خودش استفاده کرد. هنگامى که ما داشتيم وسايلمان را جمع مىکرديم، مجتبى با صداى بلند سخنرانى مىکرد که اينها داخل بند تشکيلات زده بودند و بنابراين بايد بروند اوين و دوباره تجديد محاکمه شوند. البته مسئله تجديد بازجویىها را بارها در مجردى قبلى هم مطرح کرده بودند و من هميشه اينطور فکر مىکردم که مرا در زندان اعدام خواهند کرد و ديگر رنگ بيرون را نخواهم ديد. پيش از اينکه به زير هشت بروم، نگاهى به افرادى که داشتند وسايلشان را جمع مىکردند انداختم و متوجه شدم که بيشتر آنها اتهام مشابهى داشتند. همگى از بچههاى هوادار پيکار بودند بهجز يک نفر که هوادار سهند بود. در واقع رژيم با اين حرکت مىخواست جو سرکوب و اختناق را هر چه بيشتر در زندانها حاکم کند. در مدت کوتاهى همگى حاضر شديم و ما را از زير هشت به راهروى اصلى واحد سه بردند.
از محوطه زندان اوين که خارج شديم به ما گفتند چشمبندهايتان را برداريد. به يکديگر نگاه مىکرديم تا مطمئن شويم همگى در آنجا هستيم. متأسفانه از بيست نفرى که رفته بوديم، تنها دوازده نفرمان برگشتيم. همه از اين بابت ناراحت بودند. يادم مياد اميد قريب با سر اشاره مىکرد و سراغ محمدشاه را که جوانترين فرد بين ما بود مىگرفت. به اميد گفتم از او اطلاعى ندارم. داخل مينىبوس زياد نمىشد حرف زد. به همديگر و اطراف نگاه مىکرديم و در اين فکر بوديم که چه به سر بقيه آمده است. ...مينىبوس وارد اتوبان تهران- کرج شد و بعد هم مسير حصارک را در پيش گرفت. از کنار کاخ اشرف پهلوى و باغهاى سيب او گذشتيم تا اينکه به قزلحصار رسيديم. در بيرون زندان چشمبندها را زديم و مينىبوس پس از وارد شدن به محوطه ما را پياده کرد. به صف شدیم و بعد به راهروی واحد سه هدایت شدیم. داخل راهرو که میرفتیم امید گفت به احتمال زیاد بقیه را اعدام کردهاند. پذیرش این مطلب برایم خیلی سخت بود و از طرف دیگر باور نمیکردم که دوباره به قزلحصار برگشتهام...
درب بند باز شد و يکى يکى وارد شديم. شور و هيجانى در بند به پا شده بود و همه مىگفتند ارواح آمدهاند! مىگفتند اين روح شما است که به اينجا آمده و خود شما نيستيد! در همان لحظات اول تا چشم مجتبى به اميد افتاد، زود رفت زير بند پيش حاج داوود و وقتى برگشت، رو کرد به اميد و پرسيد تو چرا آمدى؟ تو را اشتباهى فرستادهاند! اميد تازه از زير هشت آمده بود داخل راهرو و بچهها دورش را گرفته بودند و داشتند روبوسى مىکردند که مسئول بند او را صدا کرد و گفت با کليه وسايل بيا زير هشت. همه ماتومبهوت مانده بوديم که باز چه خبر شده؟ توجه همه به زير هشت بود تا ببينيم با او چهکار مىکنند. مجتبى، اميد را بيرون برد و ما ديگر او را نديديم. اميد را مستقيم برگردانده بودند به اوين و اعدامش کرده بودند! در ضمن هشت نفر ديگر هم که در ابتدا جزو گروه بيستنفرى ما بودند و با ما برنگشته بودند، همگى تيرباران شده بودند! اين مسئله غيرقابل تصور و ناباورانه مىنمود. برخى از آنها حتی حکمشان تمام شده بود و در اصل مىبايست چندين ماه قبل آزاد مىشدند. ناگفته نماند که بچههايى که تيرباران شدند بهلحاظ شخصيتى در سطح بالايى بودند و آدم از مصاحبت با آنها بسيار لذت مىبرد. سواى مسائل سياسى، اعدام شدگان انسانهاى والايى بودند که بهترينها را براى مردم مىخواستند و بهخاطر همين خارچشم رژيم شده بودند. دژخيم، چشم ديدن رفقا را نداشت و خيلى زود آنها را از شاخه چيد! همۀ دوستان زندانى و هواداران سازمانها از تيرباران شدگان بهخاطر انسان دوستى آنها با نيکى و احترام ياد مىکردند. بعضى از خصوصيات و ويژگىهاى بارز رفقاى اعدام شده: متانت، افتادگى، مقاومت و انديشمندى والاى آنها بود. دوستى من با برخى از آنها بهخاطر شخصيتشان صورت گرفته بود و آگاهى از خط سياسى آنها دخالتى در برقرارى اين پيوند دوستى نداشت".
خاطرهای از اکبر معصوم بیگی:
"امید قریب از سرگُلهای جنبش چپ بود و از بچههای خط سه. در فرانسه تحصیل کرده و از خانوادهای فرهنگی و سیاسی معتبر بود. بسیار باسواد و از یاران و دوستان شارل بتلهایم و اتین بالیبار و جزو مؤسسان مجلۀ مارکسیستی "اندیشه" در اوایل انقلاب به اتفاق استاد ارجمند حضرت باقر مؤمنی بود و از بنیانگذاران "کنفرانس وحدت" بچههای خط سه. هنگامی که در سال ۵۹ دانشمندی فرانسوی را در فرودگاه مهرآباد بدرقه میکرد، بازداشت شد. در پاییز سال ۶۰ به او و یارانش اتهام "ایجاد تشکیلات داخل زندان" میبنندند. معروف است که با قاضی شرع گیلانی، هشت ساعت دربارۀ فلسفه و فلسفۀ اسلامی مناظره میکند و او را مقهور دانش گسترده و استدلالهای خود میکند و گیلانی خاموش میشود. گیلانی او را محکوم به اعدام میکند و امید در همان پاییز اعدام میشود. دادستان فاشیست ایتالیا با اشاره به آنتونیو گرامشی گفته بود: "این مغز باید ۲۰ سال از اندیشیدن بازبماند". امید برای همیشه از اندیشیدن بازماند".
۳۹۵.مالکاژدر قصابیسراسکندررودی
رفیق مالکاژدر قصابیسراسكندررودی سال ۱۳۳۶ در شهر سراسکندررود (هشترود فعلی) در استان آذربایجان شرقی به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر و سپس در تبریز به پایان برد. مالك از رفقای تشكيلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) تبريز بود كه با ضربه پلیسی به اين تشكيلات در ۲۵ مرداد ۱۳۶۰ در تبريز دستگير و پس از شكنجههای بسيار در ۱۴ آذرماه همان سال محاكمه و شامگاه ۱۶ آذر ۱۳۶۰ در زندان تبريز تيرباران شد.
وصیتنامۀ رفیق:
"به نام طبقۀ کارگر و خلقهای دلاور ایران، به یاد قهرمانیهای جنبش کمونیستی و ضدامپریالیستی میهنمان و به سازمانم پیکار در راه آزادی طبقه کارگر که به آن عشق میورزم.
رفقای کمونیست و رزمنده، کارگران و زحمتکشان! من مالکاژدر قصابیسراسکندررودی، مارکسیست–لنینیست، فرزند طبقۀ کارگر و خلقهای ستمدیدۀ ایران در تاریخ ۲۵/۵/۱۳۶۰ توسط دژخیمان جمهوری اسلامی دستگیر و در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۶۰ در یک دادگاه پوشالی فرمایشی و قرون وسطایی به اتهام و به جرم دفاع از مارکسیسم–لنینیسم، علم رهایی کارگران و زحمتکشان جهان و دفاع از فرزندان خردسال کارگران و دهقانان و محرومان به اعدام محکوم گشتم.
رفقا! احتیاجی نیست توضیح دهم که چگونه با عشق سوزان به آرمانم، مرگ را و حکم دادگاه را پذیرا شدم. اینکه ما در اصول سازش نمیکنیم، اینکه از سرشت و جوهر دیگری هستیم، اینکه ما سنگ خارا هستیم و اینکه ما پیشگامان و پیشآهنگان پرولتاریاییم، مرگ را حقیر شمردن و در برابر ارتجاع سازش نکردن، که به آرمان مقدس کارگران پایبندیم و معتقدیم که نه تنها جهان را باید تفسیر کرد بلکه باید آن را تغییر داد، این مرگ را چه عاشقانه پذیرفتم و سر بلند و استوار ماندم.
من بعد از دستگیری، مبارزهام را در زندان تا لحظۀ مرگ ادامه داده و برای جانم چانه نزدم. رژیم از من، بر خلاف عدهای، نتوانست چیزی کسب کند. اطلاعات وسیعی که خائنین از من داشتند، از تهران، از تبریز، ارومیه و هشترود در اختیار رژیم گذاشتند و مرا بیش از آنکه ارتجاع میشناخت، شناساندند. من در ارتباطاتم از رفقایی یاد کردهام که یا اعدام شدهاند و یا اینکه کاملا و آشکارا توسط رژیم شناسایی و لو رفته بودند. هم اکنون بهخاطر خیانت بعضی بچهها و تزلزل عدهای، میتوان گفت که کمیتۀ آذربایجان تماما دستگیر و یا کاملا شناسایی شدهاند، حتی با اسمهای علنی خودشان. علاوه بر این ضربات، ضربۀ دیگری بر حیثیت سازمان وارد شد و این نیز علل دیگری داشت. رفقا ما بورژوازی را نشناختیم و اصول تشکیلاتی کمونیستی که دژی برای مبارزه با بورژوازی بود را نفهمیدیم. با معیارهای نادرست درهای سازمان خود را تا اندازهای باز گذاشتیم و اصول امنیتی را از یاد بردیم... [یک کلمه ناخوانا است] و افرادی که آبدیده نبودند و از صافی مبارزۀ طبقاتی عبور نیافته بودند، همهکاره کردیم. نبود یک مبارزۀ ایدئویوژیک، وجود بوروکراسی و لیبرالیسم این مسئله را زیر پرده پنهان ساخت و مرکزیت دال دال و عدهای دیگر را به آغوش رژیم انداخت.
رفقا باید به مبارزۀ ایدئولوژیک بهعنوان شکلی دیگر از مبارزۀ طبقاتی ارج نهاد. باید با دشمن داخلی مبارزه نمود. رویزیونیسم و تمامی انحرافات دیگر از مارکسیسم از همین جا پا میگیرد و این نیز تنها در کمیتۀ تبریز نبود. کمیتۀ ما جزئی از تشکیلات بود. خط راست در تمامی عرصهها چه در نوشتهجات و چه در زندان تداوم یافت. عدم مرزبندی با بورژوازی در نهایت [کمک] به آن است. در این اواخر ضربۀ سختی به سازمان ما وارد شد. این ضربه اساسا یک مسالۀ ایدئویوژیک بود و از خوشخیالی ما نسبت به رژیم ناشی میشد. بالاخره عظمت و اعتبار سازمانی و جنبش کمونیستی خدشهدار گشت و از این بالاتر و همزمان، ضربهای بر سازمان ما، با انتشار پیکار ۱۱۰ وارد شد که میتوان گفت یک خط و جریان کاملا رویزیونیستی بود. هر چند که در اثر فشار تودهای و مبارزه ایدئولوژیک ناقص و نا تمام، بیانیه [۱۱۰] توسط مرکزیت [سازمان] رد شد، ولی سرسختی آن به این زودی پایان نخواهد یافت و پس از آگاهی با کسب موقعیت دوباره سر خواهد کشید. من هم اکنون چند ساعتی [بیش] از زندگیم باقی نمانده است. با صداقت کمونیستی خویش همراه دردورنج و در چنین وضعی، از کمونیستهای سترگ و راستین خواهانم که در برابر چنین خطی بپا شوند. آشتی نکنند و نگذارند تا بورژوازی جشن تازهای بپا کند و من در چنین وضعی با نگرانی از سرنوشت سازمانم و جنبش کمونیستی تیرباران میشوم. نبود یک برنامه و چشمانداز مشخص از اوضاع و حرکت از شرایط، مانع از اتخاذ یک تحلیل دقیق و خط و برنامه و تاکتیک از طرف سازمان میشود. چنین ادعایی در رد اعتلای جنبش تودهای، خود را نشان میدهد. سازمان ما در این اواخر اعتلاء را رد و از دوران ...[کلمه ناخواناست.] سخن گفته است. چنین تحلیلی حتی انقلاب ایران را شکست خورده و هر حرکت تعرضی را محکوم خواهد کرد.
رفقا! ایران هم اکنون آتش زیر خاکستر است. قیام بهمن شکست نخورده و تودهها از صحنه دور نگشتهاند و اعتلای قبل از قیام، بعد از آن نیز ادامه یافت. شرایط ویژۀ ایران و حکومت اسلامی، اعتلا را پوست کنده و آشکار نشان نداد. قبل از اینکه پایینیها بهپا شوند، بالاییها از وحشت پایینیها به جان هم افتادند و نتوانستند حکومت کنند و هم اکنون ناتوان از اعمال حکومت هستند. فاشیسم و یورشهای فاشیستی تنها راه برای تثبیت و پایداری رژیم و نابودی انقلاب ایران باقی مانده است. رژیم هم اکنون به چنین تاکتیکی دست زده است. در ایران موقعیت و وضعیت انقلابی به شکل جهشی و ناگهانی هر چه زودتر بهوجود خواهد آمد. اینکه چه نوع رژیمی به تودهها حکومت کند زیاد مهم نیست. احتمالا دولتی با ماهیت بورژوایی که هستۀ اصلی را مجاهدین تشکیل خواهند داد و هر چند یک دولت ضدانقلابی خواهد بود، ولی یک دمکراسی نیمبند و در کنار آن یک قطب انقلابی تشکیل خواهد شد؛ و میتوان گفت که انقلاب بورژوا دمکراتیک به شکل انقلاب فوریه ۱۹۱۷ به پایان خواهد رسید. کمونیستها باید در سرنگونی جمهوری اسلامی بکوشند و سعی کنند اگر خود توان حکومت کردن را ندارند، حداقل در نابودی فاشیسم سهیم باشند و با محکوم کردن تاکتیکهای مجاهدین خلق به ارتجاع فعلی و فاشیسم خدمت نورزند. مجاهدین با هر ماهیتی (انقلاب یا ضدانقلاب) که داشته باشند، هم اکنون در برابر حرکات فاشیستی ایستاده و بهخاطر داشتن پایگاه تودهای، تاکتیکهای تعرضی خود را تودهای خواهد نمود و رژیم را در بنبست خواهد انداخت. مجاهدین حالا مانع نابودی انقلاب ایران وحرکات تودههاست. در برابر یورش رژیم اگر از پایین مقاومت یا جوابی همچنان داده نشود، ارتجاع، انقلاب ایران را به بنبست خواهد کشید. تحولات سریعی در ایران رخ میدهد و جمهوری اسلامی فنا خواهد شد و میترسم ما همچنان جدا از تودهها و دور از مردم به راه خود ادامه دهیم. ای کاش صف انقلاب تشکیلات داشت و این حرکات تعرضی را که میرود تودهای شود، هدایت مینمود. رفقا! روزهای تاریخی را جنبش کمونیستی پشت سر میگذارد. اشتباه در چنین روزهایی از طرف تاریخ قابل بخشش نخواهد بود.
در پایان درودهای کمونیستی و گرم و سراسر عاشقانه خود را به کارگران و زحمتکشان سراسر جهان و به سازمانم پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، به رفقای کمونیست و همبند و رفقایی که خاطرات شیرین از مبارزۀ مشترک از هم داشتیم، نثار میکنم. به مادر قهرمان، به پدر دردمند، برادران و خواهران درود میفرستم که با افتخار از من یاد خواهند کرد و تمامی شهدای جنبش کمونیستی و دمکراتیک ایران را فرزندان خود خواهند دانست. من در راه انقلاب ایران هدیهای جز جانم نداشتم. "ما را همه ساله چون برنجزاران "چه هُوا" درو میکنند و ما همه ساله پُربارتر از سال اول میروییم". (هوشی مین).
شهدای جنبش کمونیستی بهعنوان پیشتازان جامعهای نو جاوید خواهند ماند. آنها را قلب بزرگ طبقۀ کارگر در خود جای خواهد داد و قاتلان را تاریخ از هم اکنون به چهارمیخ کشیده است، که چارهای بهجز مرگ نخواهند داشت. مرگ من، مرگ آرمان من نیست. زنده باد م. ل. زنده باد کمونیسم. افتخار بر سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر. مالک قصابی ۱۶/۹/۱۳۶۰".
بخشی از نوشتۀ علی رادبوی دربارۀ رفیق مالک در داستان کوتاهی به نام "اولین نگهبان شب":
"...در یكی از جنگلهای بین اردبیل و آستارا بود، تنۀ خشک درخت تنومندی را كشانكشان بر سر چشمهای كه شب را در كنارش اطراق كرده بودیم، آوردیم. دوازده نفر بودیم از جمله مالک، رحیم، محمد و سیاوش، هنوز بگیر و ببندها شروع نشده بود. حسن تا پاسی از شب گذشته برایمان آواز میخواند و صدایش با صدای پرندگان شبخوان و ریزش آب چشمهسار... در هم میپیچید.
"به نیمه شبها دارم با یارم پیمانها / كه بر فروزم آتشها دركوهستانها، آه.
سر اومد زمستون / شكفته بهارون / گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون"
و ما صدا به صدایش میدادیم: "یه جنگل ستاره داره، جان جان / یه جنگل ستاره داره"
فقط سه چهار نفر از آن میان جان سالم بدر بردیم. [] بعدها با مالک در یک جمع سازماندهی شدیم و تا قبل از دستگیریاش، شب و روز با هم بودیم. مالک قبل از این كه دستگیر شود به شوخی میگفت: "ببین، اگر من رفتم و تو زنده ماندی، باید حسابی بنویسیها، من هم همینطور، باید سنگ تمام بگذاریم. ولی در مورد من یادت باشد كه بنویسی مالک تا به حال دستاش به دست هیچ بلقیسی نخورده بود". بلقیس نام دختر خیالی مالک بود.
تابستان سیاه سال شصت است. مالک از سراسكندر و من از شهری دیگر به دلایل امنیتی بیرون زدهایم و قرار است در تبریز جمع مشتركی را تشكیل دهیم. خانهای اجاره كرده و وسایلی تهیه نمودهایم، بیآنكه حتی شبی در آن خانه سر كنیم، ضربهها پشت سر هم وارد میشوند و چند مركز مهم تشكیلاتی سازمان مورد یورش پاسداران قرار میگیرد و ما این بار دوران آوارگی مشتركی را آغاز میكنیم. زیر پایمان خالی است و سررشتۀ امور از دستمان رها شده است. ترس از تنهایی، ترس از دستگیری، شكنجه، مرگ، ترس از خلائی كه بر جان و روحمان نشسته است، وادارمان میكند كه از همدیگر جدا نشویم، حتی سر قرارها هم با هم میرویم، الا قرار آخر مالک.
- حالا این همه راه تا به چادر، آن هم به تنهایی حالگیری نیست؟ تا شش و نیم صبر كن. من میرم پنج دقیقه طرف و میبینم میآم دیگه.
- مالک جون، تو شیش و نیم با طرف قرار داری، الان ساعت سه است، سه ساعت و نیم خیلییه، من حالم اصلا خوش نیست، دارم میافتم، از همین بیابونا سرمو میاندازم میرم طرف چادر، شب، مسعود میآد، قراره سرمساٸل صحبت كنیم، ماشین شو میگیرم میآم دنبالت، راحت، تو هم مجبور نیستی این همه راهو پیاده بیایی.
- ها، مگه این كارو بكنی، ببین، رفتنی من میشینم پشت فرمون، قبول؟
- قبول
این گفتوگوی آخر با مالک هزار بار توی ذهنم تكرار شده است، راستی اگر مالک بیشتر اصرار میكرد چی؟ خودم را میشناسم، میماندم، اگر میماندم چی؟ الان كجا بودم؟ در چه حال و وضعی؟ تنم میلرزد. مسعود با یک ساعت تاخیر، هشت شب آمد. اتوموبیلش را گرفتم و به دنبال مالک رفتم. همۀ خیابانهای اطراف محل قرارش را گشتم. از مالک خبری نبود، به این امید كه شاید به تأخیر من از بیراهه به سمت چادر راه افتاده است، به چادر برگشتم. مالک نبود. بعد از رفتن مسعود، ما تا ساعت ده شب با نگرانی در انتظار مالک به شُور و مشورت نشستیم و در نهایت تصمیم به تعطیل كار و ترک چادر گرفتیم. قرارشد كه شب را در آلونكی در آن حوالی كه در دل درختان انبوه واقع شده بود، به صبح برسانیم.
اولین نگهبان شب هستم، آتش سیگار را در مشتم پنهان كرده و آشفتهحال در اطراف آلونک قدم میزنم و چشم از چادر بر نمیدارم. مالک هنوز مقاومت میكند و لب وا نكرده است. چادر بر عكس شبهای پیش كه مهربانانه هفت هشت جوان پرشور، خسته و خاکآلود را در خود پناه میداد، اینک خالی و بیروح، كجومعوج در كنار جادۀ كمربندی تبریز به زیر روشنایی ماه، بیجهت در انتظار حادثه نشسته است. چون حتم دارم كه مالک حرف نخواهد زد. اگر مالک به حرفم گوش میكرد و سر این قرارهای غیرضروری نمیرفت، شاید كارمان به اینجا نمیكشید.
چرا اصرار نكردم؟ من كه تجربهام از او بیشتر بود. چرا مانعش نشدم؟ حالا همۀ اینها به كنار، چرا خودم سر قرارها همراهش میرفتم؟ مثلا با چند ده متر فاصله كه فرد سوم را نشناسم، بیآنكه به ابعاد تور پلیس فكر كرده باشم. چندین بار مطرح كردم كه توی این شهر شاید از طریق دستگیرشدگانِ بریده شناسایی شویم. شاید در تهران شانس زنده ماندنمان بیشتر باشد، گوش نكرد. اگر سر قرارها نمیرفت، گچكاری خانۀ مصطفی را میتوانستیم تا یک ماه هم شده طول بدهیم تا آبها از آسیاب بیافتد. مصطفی با اینكه هوادار سادهای بیش نبود بااینحال، پناهمان داده بود با این شرط كه در محله زیاد آمدوشد نكنیم، ولی مالک به خرجش نمیرفت، حرفش این بود كه با چند نفر از هواداران كم تجربه در ارتباط است كه در صورت قطع ارتباط، امكان اینكه به چنگ پلیس بیافتند، وجود دارد. به گمانم این یكی از همانها بود كه دستگیر شده و زیر شكنجه بریده و قرار مالک را لو داده بود.
آلونک بی در و پیكر باغ كه چند صد متری از چادر فاصله دارد، خود را در دل تاریک انبوه درختان پنهان كرده است و پنج جوان خسته و خاکآلود به امید اولین نگهبان شب كه من باشم، روی كف برهنۀ آن، تن به خواب عمیقی سپردهاند. از در آلونک به داخل نگاه میكنم، لحظاتی طول میكشد تا اشباح هر كدام را كه معصومانه كنار هم دراز كشیدهاند، از هم تمیز دهم. دو ساعت نگهبانیام تمام شده است، كدام یک را بیدار كنم؟ سرم را داخل آلونک میبرم و آهسته صدا میكنم: - فرامرز، - حسن، - قادر... ؟
سر به بالش كفشهایشان به چنان خواب عمیقی فرو رفتهاند كه گویی در رختخوابی از پر قو آرمیده باشند. دلم رضا نمیدهد بیدارشان كنم. مگر نه اینكه رئیس سنی این جمع محسوب میشوم؟ مگر نه اینكه مثل آنها تمام روز را در ظل آفتاب با خاک و آجر و سیمان كلنجار نرفتهام؟ [که اندارۀ آنها خسته باشم] همۀ اینها به كنار، مگر نه اینكه همین چند ساعت پیش بهطور كاملا اتفاقی از چنگال شكنجه و مرگ قسر در رفتهام؟ كدام خواب؟
اگر همراه مالک میرفتم لابد شكارچیان با یک سنگ دو نشان میزدند، شاید هم بیشتر، یعنی من هم به اندازۀ مالک توان مقاومت داشتم؟ چه میدانم، حالم خوش نبود، بالاخره مدتها دربهدری، بیخوابی، بیغذایی، كار خودش را كرده بود. از بدبیاریمان ماه رمضان هم بود، نه قهوهخانهای، نه رستورانی، مگر اینكه نان و پنیری میخریدیم و میرفتیم حمام كوفت میكردیم. خوابیدن در اتوبوسهای بین شهری لو رفته بود، مسافرخانهها تحت كنترل بودند. توی مناطق خلوت شهر، توی چشم میزدی، مناطق و چهارراههای شلوغ شهر در قرق پاسدارها بود كه با استفاده از توابین به شكار فراریها نشسته بودند. به زمین و زمان مشكوک بودی. به چشم هیچ آشنایی نباید برمیخوردی. روزی نبود كه در لیست اعدامیهای روزنامهها چشمت به اسامی عدهای از دوستانت و یا هم تشكیلاتیهای خودت نیافتد. سرم را انداختم پایین و از همان بیابانهای پشت دانشگاه، خود را به آبرسانی رساندم، بیابانهایی كه گورستان هزاران جلد كتاب و نشریه و روزنامه بود كه كپهكپه اینجا و آنجا ریخته بودند. تنها ما نبودیم، كه هراس در دل مردم شهر افتاده بود و آگاهی عقوبتی سخت به دنبال داشت. با حسرت و اندوه از كنار كپههای كتاب، كپههای نشریه، اعلامیهها، دست نوشتهها گذشتم.
اولین نگهبان شب هستم، زیر درختان تنومند و پرشاخ و برگی كه آلونک را در میان گرفتهاند، قدم میزنم و چشم از چادر برنمیدارم. در فاصلهای از چادر، سایۀ پُرهیبتی از دیوارهای نیمه تمام و تلهایی از آجر و كیسههای سیمان به چشم میخورد. طفلكی فرامرز چه افسوسی میخورد كه كارش را نیمه تمام رها كرده است. دندان پزشكی میخواند ولی بنای ماهری هم بود، بقیۀ بچهها زیر دست او كار میكردند، و به این طریق از تیررس تفنگچیهای دولتی در امان بودند. با صدای هر اتوموبیلی گوش تیز میكنم، نكند مالک بریده و نشانی چادر را لو داده باشد، اگر به چادر حمله كنند بعید نیست كه فكر تفتیش آلونک هم به سرشان بزند، باید آنی بیدارشان كنم كه به چنگشان نیافتیم.
اولین نگهبان شب هستم، افتانوخیزان راه میروم. توی مشتم سیگار میكشم، میایستم، راه میروم سیگار میكشم، دوروبر چادر را به دقت میپایم، سر از در آلونک تو میبرم، نگاهشان میكنم، خواب خوابند. مالک لب وا نكرده است. آن شب را كه خود به درازای سالی بود، مالک به زیر شكنجه، من به نگهبانی و بچهها با خواب به صبح رساندیم. در روشنایی روز داراییمان را به شش قسمت مساوی تقسیم كردیم و به دنبال شش سرنوشت نامعلوم راه افتادیم".
به یاد رفیق مالك، سرودۀ رفیق ن. م. ه (زندان تبریز ۲۳ مهر ۱۳۶۰):
"چه شكوهمند است،
بدرقۀ رفقای كمونیست،
به سوی بیدادگاه رژیم،
رفقایی كه با ارادۀ آهنین و با قامتی استوار،
با قلبی سرشار ازعشق،
عشق به طبقۀ كارگر و زحمتكشان،
با لبی خندان،
و با شعار زنده باد كمونیسم،
زنده باد سوسیالیسم،
و با امید به آینده
به سوی بیدادگاهها میروند،
ارتجاع دشمنان طبقاتیاش را شناخته،
و تاب دیدنشان را ندارد،
هم از این روست كه،
حكمشان "اعدام" میدهد،
و لحظاتی بعد،
رگبار مسلسلهای آمریكایی میدرد،
قلب فرزندان خلق را،
و فریاد زنده باد آزادی آنان
در میان گلولهها خاموش میشود.
و ما با سكوتی خشمگین،
و دلی پر از كینه به ارتجاع،
به امید فردا،
در انتظار شبهای دیگر،
و حماسه آفرینی رفقای دیگر هستیم".
۳۹۶.مرتضی قلعهدار
رفیق مرتضی قلعهدار سال ۱۳۳۲ در بروجرد به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، در سال ۱۳۵۰ برای تحصیل به دانشگاه تبریز رفت. در ارتباط با جنبش دانشجویی بهتدریج به چپ و کمونیسم گرایش پیدا کرد که در این رابطه دستگیر و چند ماه زندانی شد. پس از اتمام دانشگاه به یک محفل سیاسی پیوست که بعد از قیام، گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" را تشکیل دادند. این گروه در ادامۀ حرکتش در سال ۱۳۵۹ با سازمان پیکار وحدت کرد و رفیق مرتضی به عضویت سازمان در آمد. او با نامهای مستعار حسین و یوسف مدتی در یکی از حوزههای جنوب و سپس در کمیتۀ خوزستان به فعالیت پرداخت. با شدتگیری بحران درونی سازمان و شکلگیری جریانات مختلف در دیماه ۱۳۶۰ به جریان "جناح انقلابی " پیکار پیوست اما در اسفند ۱۳۶۰ از آن جریان جدا شد. اساس نظر او در آن دوران اپورتونیستی دانستن جنبش چپ در ایران و اعتقاد به کار تئوریک برای تدوین برنامۀ انقلاب پرولتاریا بود. رفیق در خرداد ۱۳۶۱ تصمیم به خروج از ایران گرفت و پس از یک سال تلاش بیوقفه بالاخره در خرداد ۱۳۶۲ آمادۀ سفر میشود. اما چند روز قبل از مسافرت هنگامی که برای سرزدن به جاسازی اسناد و کتابهایش، بهمنظور در اختیار قرار دادن آنها به دیگر رفقا رفته بود، دستگیر شد و در زندان مورد شناسایی زندانیانی قرار گرفت كه در زیر شكنجه به اجبار تن به همكاری داده بودند. رفیق در زندان آنچنان شکنجه میشد که رفقای دیگر فکر میکردند او در زیر شکنجه شهید خواهد شد، اما رفیق پس از مدتها توانست بخشی از سلامتی خود را بازیابد و برای مدتی به بند عمومی و در کنار رفیق همرزمش "حمید حیدری" برگردانده شد. مرتضی فردی متواضع، مهربان و مسئول، متاهل و دارای یک دختر بود.
بخشی از خاطرۀ یک رفیق همبند در بارۀ رابطۀ بسیار صمیمانۀ رفق حمید و مرتضی:
"... وقتی که مرتضی را از اطاق ما بردند و همه میدانستيم میرود که اعدام شود، حمید [حیدری] به گوشهای خزيد و به آرامی اشک ريخت و با ديدن اشكش همه گريستند. غم مرد بزرگ بود...".
خاطرۀ رفیق دیگری که در همان دوران بازجویی مرتضی مورد بازجویی و شکنجه قرار داشت:
"رفيق ديگری هم به نام حسين اسديان (مرتضی قلعهدار) از مسٸولين كميتۀ خوزستان بود كه كمی پيش از ما دستگير شده بود. وی را بهشدت شكنجه كرده بودند كه محل اختفای همسر و خواهر زنش را اطلاع دهد. شبی كه مرا به هواخوری انفرادی آورده بودند، او هم در گوشهای از اين محوطه بیهوش افتاده بود. زمانی كه بههوش میآمد بازجو با خشونت او را میزد و میگفت كه تو ما را بازی دادهای و اين سومين بار است كه ما را بر سر قرارهای الكی میبری. بازجويان بهشدت از او تنفر داشتند، او به ظاهر بازجويان را چند مرتبه بر سر قرارهای خيالی برده بود كه به طريقی از آنجا فرار كند و بازجويان را گمراه كرده بود. او مرد بلند قدی بود و در كميتۀ خوزستان به او علی كميته اهواز هم میگفتند. خوشبختانه همسر و خواهر همسرش توانستند از کشور بگریزند. او ظاهرا يكی دو ما پيش از ما در خرداد یا اردیبهشت سال ۱۳۶۲ دستگير شده بود".
او تا آخرین لحظه مقاومت شجاعانهای میکند، بهطوری که حتی مزدوران رژیم نیز به این امر معترف شده بودند و به خانوادهاش میگویند که هر چه از او خواستیم که مصاحبه کند و با ما همکاری کند، قبول نمیکرد. رفیق مرتضی در ۸ آذرماه ۱۳۶۲ در زندان اوین اعدام شد.
وصیتنامۀ رفیق مرتضی قلعهدار:
"مادر عزیز و خوبم سلام! از اینکه موفق نشدم که باقی زندگیات را به بهترین وجهی فراهم کنم و موجبات خوشبختی و آرامشت را تأمین نمایم میبخشی. ولی از خواهران و برادرانم میخواهم که دوری از من را به بهترین وسیلۀ ممکن تأمین نمایند و نگذارند که تنها باشی و زمینگیر شوی. به خواهران و برادرانم یک یک سلامرسان هستم و خواهان مواظبت و فراهم کردن همه گونه وسایل راحتی و آرامش مادرم را از تکتکشان هستم. همیشه آرزوی شادی و سرافرازیتان را داشتهام. به همسر و فرزند دلبندم سلام گفته و برایشان سلامتی و نیکبختی را خواهانم. به پدر و مادر همسرم سلام گفته و برایشان آرزوی نیکبختی دارم. همچنین به کلیۀ آشنایان سلام میرسانم. وصیتنامۀ فرزند شما مرتضی ۸/۹/۱۳۶۲".
۳۹۷.عليرضا قمری
رفیق علیرضا قمری سال ۱۳۳۵ در زاهدان به دنیا آمد. او دیپلم ریاضی خود را سال ۱۳۵۳ در همان شهر گرفت و سپس به انستیتو تکنولوژی تهران رفت و در رشتۀ نساجی فوقدیپلم گرفت. در سال ۱۳۵۵ بهعنوان تکنیسین در کارخانۀ بافت بلوچ به کار مشغول شد. قبل از قیام گرايشات مذهبی داشت و فعالانه در مبارزات علیه رژیم شاه شركت میكرد و توانست وسایل بسیاری از قبيل اتومبيل، دستگاه پلیكپی و اسلحه مصادره كند. همچنين میتوان از تلاشهای او برای توضیع کتابهای "ممنوعه" و پخش اعلامیههای سازمان مجاهدین از جمله جزوۀ تغییر مواضع ایدئولوژیک نام برد. بعد از قيام به نيروهای خط سه گرايش پیدا کرد
او از اعضای رهبری "اتحاد زحمتکشان بلوچ " بود و در جهت سازماندهی، آموزش و هدایت بخش کارگری کارخانۀ بافت بلوچ ایرانشهر، شبانه روز تلاش میکرد و در همین رابطه نشریۀ "اتحاد زحمتکشان" بلوچستان را منتشر ساخت. رفیق در میان کارگران نفوذ و محبوبیت بسیاری داشت، چنانکه آنها میگفتند: "هر چه علی بگوید ما همان کار را خواهیم کرد". با شروع جنگ ایران و عراق و هجوم رژیم به تشکلهای کارگری، او دستگیر و به زندان زاهدان انتقال یافت. او یکی از اعضای اصلی تشکیلات ایرانشهر و چابهار، عضو سازمان پیکار و جمع مرکزی تشکیلات بلوچستان بود، همچنین در تشکیلات دانشجوی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) منطقه نیز مسئولیتهایی برعهده داشت.
پس از دستگیری در آذر ۱۳۵۹ در محل سکونتش در زاهدان، مدارک و نشریات داخلی سازمان پیکار بهدست سپاه افتاد. در مدت هفت ماه اسارتش، ده روز در زندان شماره ۱ سپاه پاسداران (ساواک سابق)، و بیست روز در زندان شهربانی دست به اعتصاب غذا زد. در زندان نیز فعال و مسئولانه نسبت به دیگر همبندانش عمل میکرد و مورد احترام دیگر زندانیان بود و اکثر وقتش را با ورزش، مطالعه و بحث و مبارزه ايدٸولوژيك میگذراند. او به زندانيان تازه وارد پيش از رفتن به بازجويی رهنمودهای لازم را میداد و به زندانيان در شرف آزادی نيز توصيههای مفیدی میکرد و همواره زندان را عرصۀ ديگری از مبارزه میدانست. در همان مدت كوتاه اسارتش، دست به متشکل کردن رفقای زندانی زد و بسياری از منابع مطالعاتی را از طرق مختلف به داخل زندان میآورد. در خرداد ۱۳۶۰ با برنامهریزی دقیقی به اتفاق چند رفیق دیگر فرار میکنند و درتشکیلات تهران سازماندهی شده به فعالیت خود ادامه میدهد. چندی بعد با ضربات پلیسی پیدرپی که به سازمان وارد شد، برای دومین بار دستگیر و در ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ تیرباران میشود.
خبر اعدام رفیق و ۱۸ مبارز دیگر از سوی روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامههای رسمی ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ منتشر شد:
"علیرضا قمری فرزند اسماعیل به اتهام عضویت در سازمان جهنمی پیکار و عضویت در یکی از کمیتههای سازمان به نام (د – د) و اقدام مسلحانه علیه اسلام و مسلمین، به حکم شرعی دادگاه انقلاب اسلامی مرکز محارب با خدا و رسول خدا (ص) و مفسدفیالارض، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او روز ۲۸ شهریورماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران اعدام شد".
۳۹۸.داریوش کاظمی
رفیق داریوش کاظمی در لهباز لارستان به دنیا آمد. او از فعالین سازمان پیکار بود که در مردادماه ۱۳۶۰ در زندان عادل آباد شیراز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۹۹.قباد کاظمی
رفیق قباد کاظمی مردادماه ۱۳۶۰ در ضربۀ اول به کمیتۀ سازمان پیکار در شیراز دستگیر و در بهار ۱۳۶۱ بهدلیل اینکه بازجویان مدرکی علیه او نداشتند، آزاد شد. رفیق مدت کمی پس از آزادی، با اطلاعات جدیدی که افراد سپاه پس از دستگیریها و حملات شدید پلیسی به سازمان، به دست آورده بودند، دوباره دستگیر میشود. او به همراه رفقای دیگر در دوم آذرماه ۱۳۶۱ اعدام شد، اما نامش را در روزنامهها اعلام نکردند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۴۰۰.ناصر کاظمی
رفیق ناصر کاظمی سال ۱۳۲۸ در ممسنی ازتوابع استان فارس متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در همین شهر گذراند و در رشتۀ حقوق و علوم سياسی در دانشگاه تهران پذیرفته شد. تحصیلاتش را تا مقطع فوقلیسانس ادامه داد. او همدورۀ رفیق ارژنگ رحیمزاده بود. پيش از قیام به جنبش دانشجويی پيوست و در گروه "دانشجويان مبارز در راه آزادی طبقه كارگر" فعالیت میکرد. پس از قیام از مسٸولين تشکیلات دانشجوی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) در کمیتۀ شیراز بود. سال آخر دانشگاه را میگذراند که دستگیر شد. رفیق ناصر تیرماه ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر و شهریور سال ۱۳۶۲ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد.
خاطرهای از یک رفیق:
"این رفیق در اوایل سال ۱۳۶۰ دستگیر و در شهریور سال ۱۳۶۲ بعد از شكنجههاى بسیاراعدام گردید (خود من آثار شلاقها را روی بدن او در حمام بازداشگاه سپاه دیدم) وی دانشجوى دانشگاه تهران و زیر مجموعۀ كمیتۀ مركزى در بخش كارگرى و در زندان از افراد مهم تشكیلات زندان بود".