شرححال شهدای سازمان پیکار- بخش نهم
نویسنده: جمع تنظيم و انتشار آرشيو سازمان پيكار در راه آزادى طبقۀ كارگر پنجشنبه ، ۶ آذر ۱۳۹۹؛ ۲۶ نوامبر ۲۰۲۰
به خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
شرححال شهدای سازمان پیکار- بخش نهم
401.بهرام کامیاب
رفیق بهرام کامیاب یکی از فعالین سازمان پیکاربود. او در اواخر سال ۱۳۶۲ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
402.اصغر کاویانی
رفیق اصغر کاویانی ازهواداران تشکیلاتی سازمان پیکار در خرمشهر بود که سال ۱۳۶۰ به همراه رفیق شهید سیاوش بلوریان در ماهشهر دستگیر و پس از انتقال به اهواز در همان سال در زندان کارونِ همین شهر، هر دو تیرباران شدند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
403.کوروش کبيریيونسآبادی
رفیق کوروش کبیرییونسآبادی سال ۱۳۴۴ در یک خانواده متوسط در تهران به دنیا آمد. او خواهرزادۀ رفیق شهید علیرضا زمردیان بود. کوروش با تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی سازمان پیکار (دال دال) در مدارس فعالیت میکرد. او در اواخر مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شکنجههای بسیار در ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ همراه ۱۸مبارز دیگر که تعدادی از آنان از رفقای پیکار بودند، در زندان اوین تیرباران شد. خبر اعدام رفیق به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامههای رسمی همان روز منتشر شد:
"کوروش کبیرییونسآبادی فرزند جلال به اتهام عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، مسئول پخش نشریات در سازمان و تبلیغ در مدارس و ارتباط سازمان با هواداران، شرکت در اقدامات براندازی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران، به حکم شرعی دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، محارب با خدا و رسول خدا (ص) و مفسدفیالارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ۲۸ شهریورماه ۱۳۶۰ در محوطۀ زندان اوین در تهران به مورد اجرا گذارده شد".
خاطرهای از یک همرزم:
"تابستان ۱۳۵۹ بود و اوج فعالیتهای دال دال، روزی رفیق مسئولمان یادداشتی در مورد رفیق دانشآموزی برایم آورد و خواست که در یک جمع دانشآموزی سازماندهی شود. او ۱۵-۱۴ ساله و نامش کمال بود. قبل از آن با هواداران در تماس نبود، اگرچه از طریق یکی از بستگانش با سازمان پیکار و جنبش چپ آشنایی داشته و اهل مطالعه هم بود. قراری گذاشتم و او را دیدم. نوجوان آرامی که خیلی آرام و شمرده صحبت میکرد. مواضع سازمان را خیلی خوب میدانست و علاقۀ زیادی به مسائل تئوریک نشان میداد. خیلی خوب چهرۀ او را به یاد دارم زیرا شباهت عجیبی به تنها پسر خواهرم داشت که دو سه سالی از او بزرگتر بود و به او علاقۀ زیادی داشتم. با شناختی که از کوروش پیدا کردم، به رفیقی معرفیاش کردم تا به جمع تحت مسئولیتش ببرد. دیگر با او تماسی نداشتم و دورادور از پیشرفتش آگاه بودم. بهعنوان مسئول تٸوریک جمع مزبور توانسته بود در ارتقای دانش سیاسی رفقای جمع تأثیر بهسزایی داشته باشد. در برنامههای کوهنوردی او را میدیدم و شاهد رشد او و رفقای آن جمع بودم و به راستی لذت میبردم. با شروع ماه مهر و بازگشایی مدارس از یک طرف و شروع جنگ از طرف دیگر، کمتر او را میدیدم. تابستان ۱۳۶۰ و یورش همه جانبۀ رژیم به نیروهای انقلابی هم باعث شد باز هم کمتر او را ببینم؛ تا اینکه یک روز همان رفیق خبر دستگیری و اعدام او را آورد! برایم باورکردنی نبود، کمال دیگر در میان ما نبود، و وقتی تصور میکردم که زمان دستگیری و شکنجه با چه شجاعتی با مزدوران سرمایه برخورد کرده که با این سرعت او را به جوخۀ اعدام سپردهاند، به یاد زمانی میافتادم که سرود انترناسیونال را با تمام وجود میخواند و سرود رهایی کارگران و زحمتکشان را سر میداد. بعد فهمیدم که او از بستگان - خواهرزادۀ - رفیق جانباخته علیرضا زمردیان و نامش کوروش کبیری بوده است. یاد و خاطرۀ دلاوریهای این نوجوان پیکارگر همیشه در قلب ما و بر پرچم مبارزات مردم ایران باقی است".
404.قدرت کردی
رفیق قدرت کردی اواخر سال ۱۳۴۲ در خانوادهای زحمتکش در بروجرد به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی را به پایان برد. او از رفقای فعال تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) در بروجرد و سال سوم دبیرستان بود که در اواخر تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد. در بحران داخلی سازمان به "جناح انقلابی" نزدیک شده بود. رفیق قدرت روز جمعه ۳ مهرماه ۱۳٦۰ در بروجرد تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۲۱ مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامههای رسمی پنج مهرماه ۱۳۶۰ به این شرح منتشر شد:
"قدرت کردی، فرزند مرادعلی به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی و شرکت در تظاهرات و درگیریهای خیابانی، تشکیل خانههای تیمی، به انحراف کشاندن جوانان و پخشوتوزیع نشریات غیرقانونی به حکم دادگاه انقلاب اسلامی بروجرد، مفسدفیالارض و محارب با خدا و رسول خدا، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز جمعه ۳ مهرماه ۱۳٦۰ در بروجرد به مورد اجرا گذارده شد".
وصیتنامۀ رفیق قدرت کردی:
"با درودهای گرم و کمونیستی به رفقای انقلابی، و با درود به تمامی زحمتکشان! با درود به خانواده، پدر و مادر وعمۀ مهربانم که برای من زحمات زیادی کشیدند.
مبارزۀ اوجگیرندۀ تودهها در بهمنماه به سیلی خروشان تبدیل شد و بساط سلطنت شاه را برچید. قیام ۲۲ بهمن نشان داد که هرگز سرکوب تودهها نمیتواند جلوی رشد مبارزات گروهها را بگیرد و اکنون نیز گلولههای مرتجعین بر سینۀ بهترین فرزندان خلق مینشیند. این پیکهای انقلاب، این انقلابیون کوچولو، گلولههای پوچ و توخالی بر سینۀ اینان مینشیند. بر سینۀ کسانی که به راستی بهترین فرزندان خلقند. دور نیست، دور نیست که منهم به دادگاه بروم، بروم و از مواضع انقلابی سازمان دفاع کنم و از زحمتکشان و سازمان (که بخشی از زحمتکشان و متعلق به آنها هستیم)، اما یکی دومطلب است که باید بگویم: متأسفانه ما نتوانستیم شرایط را درست تحلیل کنیم و از ضربهخوردن جلوگیری نماییم و همچنین [به] سازماندهی درست برای مقابله با سرکوب رژیم [دست یابیم]، ولی باید به کسانی که این ضربهخوردن را بزرگ جلوه داده، بگویم و [همینطور] به کسانی که در این شرایط تزلزل نشان میدهند، [که] اگر با خود برخورد دیالکتیکی نکنند سرانجام به انحراف درغلتیده و در ادامۀ آن، راهی چون [احمد] رادمنش خائن و مرتد خواهند داشت. رفقا باید سعی کنند با اینگونه انحرافات برخورد کنند. از قول من به آن "حجت" بگوييد: آيا جان آنقدر ارزش داشت كه توبه میكند و در "گوشه" [نام محلهای فقيرنشين كه رفيق با خانوادۀ خود در آنجا زندگی میكرد] پيش آشيخعلی [از سردمداران شهر میباشد كه بخشی از وظايف حاكم شهر را در مواقعی نيز انجام میداد] رفته و زانو زدی و توبه كردی، رفقا نگذاريد كه ايدٸولوژی كمونيسم لوث شود. نگذاريد خاٸنينی، چون رادمنش و امثال او به جنبش كمونيستی لطمه بزنند. اين كار را بهخصوص در "گوشه" با توضيح اسطوره افرادی همچون "حجت ملك" و نصرت [بیرانوند] انجام دهيد.
در مورد کار در بین دانشآموزان، در مهرماه باید یک سازماندهی مشخصتری داشته باشیم. باید شعار آزادی زندانی سیاسی به میان آنها برده شود.
و اما پدر و مادر و عمه عزیزم، من دلم نمیخواهد بمیرم. اما اگر شهید شدم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگم چه اثری بر روی زحمتکشان داشته است و به شما اجازه نمیدهم که برایم گریه کنید، بههرحال ارتجاع نتوانست یک انقلابی را تحمل کند. اگر زنده بمانم فعالیت انقلابی خود را ادامه میدهم و میتوانم از تجربیاتی که در این مدت به دست آوردهام، استفاده کنم، و اگر نه، مهم نیست. پدر یادت است که من همیشه میگفتم که جان من در مقابل منافع زحمتکشان هیچ ارزشی ندارد، تو خودت شب نخوابیدنها را میدیدی و مریض بودن من که ناشی از همین بود. و تو مادر، افتخار بر تو که چنین فرزند انقلابی و پاکی تحویل جامعه دادی، تا با افتخار شهید بشوم. و از عمه مهربانم بهخاطر زحماتش تشکر میکنم و سلام بر برادرهایم ... و ....، خواهر کوچولویم، شما باید راه من را ادامه دهید. آن مقدار وسایل شخصی که در خانه دارم فروخته شود وبه سازمان کمک کنید تا جبران ضرباتی که خورده است باشد. شما تلاش زیادی برای آزادی من کردید، اما ارتجاع نمیتوانست یک انقلابی و کمونیست را آزاد ببیند. به امید پیروزی زحمتکشان! مرگ بر رژیم جمهوری اسلامی! برقرار باد جمهوری دمکراتیک خلق! هشت و نیم صبح سه شنبه ۳۱/۶/۱۳۶۰ قدرت کردی".
405.عليرضا كركوندی
با استفاده از نشریه پیکار ۳۶، دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۵۸
رفیق علیرضا کرکوندی سال ۱۳۳۵ در خانوادهای زحمتکش در حوالی اصفهان به دنیا آمد. در ۱۵ سالگی بهعلت فقر مجبور به ترک تحصیل شد و بعد از مدتی کار و درس را در کنار هم ادامه داد. آشناییاش با مارکسیسم–لنینیسم و ایمان و امیدی که در عرصۀ این آشنایی به رهایی طبقهاش از چنگ سرمایهداران و استثمارگران پیدا کرد، در او شوروشوق فراوانی بهوجود آورد.
علیرضا كارگر كارخانۀ سيمان سپاهان اصفهان و از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار بود. اين رفيق زحمتكش در روز جمعه ۳۰ آذرماه ۱۳۵۸ هنگامی که همراه چند تن از رفقایش به کوهنوردی رفته بود، بهعلت لغزندگی مسیر از کوه سقوط کرد و متأسفانه در دم جان سپرد و به شهادت رسيد. او از كارگرانی بود كه با آگاهی به آرمان انقلابی طبقهاش و با عشق فراوان به زحمتكشان، به بردن آگاهی به ميان آنها میپرداخت.
پیوند عمیق او با تودههای زحمتکش، مراسم تشییع جنازهاش را به تظاهراتی با شکوه تبدیل کرد. مردم شعار میدادند: "علیرضا زنده است، در قلب زحمتکشان". عوامل ارتجاع و مدیران کارخانه با کمک پاسداران سرمایه از برگزاری مراسم یادبودش در محل کارخانهای که در آن کار میکرد (سیمان سپاهان) جلوگیری کرده و بدین ترتیب بار دیگر نفرتشان از کارگران آگاه و هراسشان از تودهها را نشان دادند.
406.کاووس کرمپور
رفیق کاووس کرمپور از رفقاى فعال تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) بود. او در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر میشود و بعد از یك سال و نیم آزادش میکنند. کاووس هنگام ترک زندان وصیتنامۀ رفقایى را كه در سال ۱۳۶۰ اعدام شده بودند، با خود خارج میکند و زمانی كه این اسناد انتشار پیدا كردند، سپاه به او ظنین شده و دستگیرش میکند. رفیق در زیر شكنجههاى وحشیانهاى که بر او وارد آوردند، به خارج کرن وصیتنامهها اعتراف میكند، ولى نمىگوید كه آنها را از چه کسی گرفته است. او با این كار خود، چند رفیق زندانى را از شکنجه و احتمالا اعدام نجات میدهد. خودش چنان شكنجه شده بود كه با برانكارد براى اعدام میبرندش. رفیق کاووس در شهریور ١٣٦٣ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
407.محمود کریمی
رفیق محمود کریمی سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ تنگدست بروجردی، در محلهای کارگری به دنیا آمد. او دومین پسر زندگی پدر و مادرش بود (فرزند اول در ناحیۀ پا دچار مشکل بوده). آنها در فقر جنوب شهر زندگی سختی را میگذراندند. پدرش برای گذران امور زندگی، چون نتواسته بود شغلی بیابد، به کویت میرود تا با یافتن کاری مناسب و حقوقی مکفی بتواند مخارج زندگی و تحصیل ده فرزندش را مهیا کند. مخارج سرسامآور زندگی، برادر بزرگتر، مجید را که مشکل راهرفتن نیز داشت، مجبور به کار کرده بود. محمود شاهد ازخودگذشتگیهای برادرش بود که چگونه با سختی برای خواهر و برادرها زحمت میکشید، اما سیر کردن ده محصل بسیار سختتر از این حرفها بود. مادر هم چارهای جز نان پختن نمیدید. محمود تحمل دیدن این همه سختی را نداشت و به راهحلی میاندیشید. شرایط سخت زندگی خانوادگی او را وادار کرد کاری پیدا کند و برای این که ترک تحصیل نکند شبانه درس میخواند.
در مقطع دبیرستان با گروهی به نام (هسته مقاومت) آشنا شد و با کمک آنها به مطالعۀ کتابهای ممنوعه پرداخت. او هر لحظه دلایل فقر زحمتکشان را بیشتر میفهمید و نقش دولت در حفظ وضع موجود برایش آشکارتر میشد.
اما محفل کوچک آنها ضربه خورده و چندین نفر از اعضایش دستگیر شده بودند. محمود در آن شرایط سخت و دیکتاتوری شاه با کوشش و تلاش خستگیناپذیر سعی کرد که بقیه بچهها را دوباره سازماندهی کند. برخورد متین و منطقی محمود نقش بر جستهای در روحیۀ بقیۀ بچههای محفل به جای گذاشت. طولی نکشید که محفل جان تازهای گرفت و در حد شناختی که از اوضاع سیاسی زمان خود داشت به فعالیت ادامه داد. محمود به دلیل ویژگیهای برجستۀ انقلابی مورد اعتماد مردم محل، مخصوصا نسل جوان بود. او همیشه میگفت: "برای اینکه بتوان نظریات پیشرو و برابریطلبانه را به میان مردم برد، باید اول اعتماد آنها را جلب کرد و فقط در این رابطه است که مردم نظرات ما را میپذیرند". او اعتقاد عمیقی به آرمان سوسیالیسم داشت. سال ۱۳۵۰ در نوجوانی با گرایش به "گروه آرمان خلق" شاخۀ لرستان به مبارزه با ظلم و زور شاهنشاهی پرداخت. در آن زمان فعالیت این گروه كاملا مخفیانه و زیرزمینی انجام میگرفت. در دورهای كه خواندن برخی كتابها جرم محسوب میشد، افراد بهصورت گروهی برای مطالعه در مخفیگاهی حضور مییافتند تا بتوانند دور از دسترس ساواك مطالعه كنند. هر وقت محمود برای مطالعه به صحرا میرفت، همه افراد خانواده نگران او بودند که مبادا مانند دوستانش دستگیر شود و به زندان بیافتد. یكی از روزها محمود را نیز برای بازجویی در مورد رفیق شهید هوشنگ اعظمی دستگیر كردند. ساواک در میان جوانان به دنبال رد و اثری از هوشنگ اعظمی میگشت.
با وجود فشارهای رژیم شاه، محمود جوانان را آموزش میداد تا از حقوق خود آگاه شوند و در برابر ظلم و نابرابری به مبارزه آگاهانه بپردازند. آنان را در گروههایی به روستاها میفرستاد تا با فقر و مشكلات طبقات محروم از نزدیک آشنا شوند و به دنبال راهی برای آگاهسازی و حل مشكلات مردم باشند. سال ۱۳۵۵ محمود در لباس سپاهدانش در روستاهای اطراف ابهر (استان زنجان) مشغول به خدمت شد. او همزمان که به بچههای روستا درس میداد برای آنها از سرگذشت ماهی سیاه كوچولو میگفت.
یکی از رفقای نزدیکش در این باره میگوید:
"آنچه من از محمود به یاد دارم شور زندگیاش و مبارزه برای رهایی انسانها و بهخصوص برابری حقوق زن و مرد بود. عشق من این بود که محمود آخر هفته از زنجان (محل تدریس به کودکان دهاتی در زنجان) به بروجرد برگردد و ما به دورش حلقه بزنیم تا از تجربیاتش و لحظات خوبش با کودکان سخن بگوید. محمود و دیگر رفقا در رهایی زنان از ستم دوگانه و سنتهای عقبمانده در یک منطقۀ وسیع در بروجرد نقش بزرگی داشتند. وقتی محمود به هر جمعی وارد میشد، شور زندگی و مبارزه را در آن جمع احساس میکردی".
سال ۱۳۵۷ وقت بیشتری برای آموزش افراد خانوادهاش اختصاص میداد. آنها را همراه خود به راهپیمایی و تظاهرات میبرد و به شعار نویسی علیه رژیم تشویق میكرد. با آگاه كردن آنها به حقوق انسانی و اجتماعی خود، آنها را متوجۀ ظلم و جور موجود در اجتماع میکرد. در همان سال زندانیان سیاسی رژیم شاه آزاد شدند و مبارزات سیاسی شكل تازهای به خود گرفت. مبارزان آزاد شده و دوستان محمود مرتبا در جلسات خود از خط مشی جدید مبارزات صحبت میكردند. مبارزات، اكنون شكلی علنی به خود گرفته بود. آنها وارد گروههای كارگری شده و کارگران را نسبت به حقوق خود آگاه میكردند. محمود نیز جزو این افراد بود. او راهی تهران شد تا در میان كارگران فعالیت كند. سال ۱۳۵۸ محمود و افراد گروهش در كارخانجات چیت تهران، چیت ممتاز و روغن نباتی، شروع به فعالیت كردند. اكنون، گروه نیاز داشت تا با سازمان بزرگتری ادغام شود. بعد از تشكیل چندین جلسه محمود و دوستانش "سازمان پیكار" را برای عضویت در آن و ادامۀ مبارزات خود برگزیدند. محمود در كمیتۀ تهران با نامهای مستعار یعقوب و بهمن سازماندهی شد و در آنجا شبانه روز فعالیت میكرد. طولی نكشید كه سازمان، مسئولیتهای بیشتر و مهمتری را به او واگذار كرد.
در اوایل سال ۱۳۶۰ با بروز بحران درونی در سازمان پیکار، به "جناح انقلابی" گرایش داشت. همان سال با یکی از رفقای سازمان ازدواج کرد. پس از خاموشی سازمان و "جناح انقلابی" همچنان پیگیرانه با رفقای باقیمانده جهت احیا و تشکیل مجدد، فعالیت میکرد. در تابستان ۱۳۶۰ پس از ضربات پلیسی به سازمان و دستگیری و اعدام بسیاری از رفقایی که او از نزدیک میشناخت، راه مبارزۀ مخفی را در پیش گرفت و نزدیک به دو سال مخفیانه زندگی و مبارزه میکرد. در بهار ۱۳۶۲ هنگامی كه اولین فرزند دخترش به نام "نهاله" تنها بیست روز داشت، به دست افراد رژیم در خانۀ خواهرش در یكی از محلههای جنوب تهران که برای مدتی حسین روحانی را برای مخفی کردن در سال ۱۳۶۰ به آنجا برده بود، دستگیر شد. خانه از پیش توسط محمدرضا نصیری لو رفته بود. پس از شكنجههای بسيار رفیق تا آنجا که امکان داشت کمترین اطلاعات را به بازجویان داد. یک بار مأموران را بر سر يك قرار ساختگی به میدان راهآهن برد و خودش را زیر کامیونی انداخت که سر و قسمتی از بدنش آسیب دید؛ او را به بیمارستان اوین منتقل کردند، آنجا بود که به هوش آمد. بعد از مدت کوتاهی محمود را دادگاهی کردند که در دادگاه از اعتقاداتش دفاع كرد. او در یازده اردیبهشت ۱۳۶۳ اعدام شد؛ دخترش هنوز یک سال هم نداشت. بعد از گذشت سالها آرامگاهش هنوز مشخص نیست.
یکی از همبندانش مینویسد:
"پس از فراز و فرودهایی که در جریان بازجویی پیش آمده بود، او قرار دیگری را که با من داشت، گفته بود ولی هنگام آمدن سر قرار، تصادفی درست کرده بود تا فرار کند و پس از زخمی شدن و انتقال به اوین، در حقیقت طرح بازجو نیمهکاره مانده بود و بازجو از این مسئله شدیدا ناراحت بود. هر چند این طرح با ضعفی که یک نفر دیگر نشان داده بود تکمیل شد".
همسر و فرزند رفیق برای فرار از تعقیب و آزار مأموران جمهوری اسلامی سرانجام توانستند به خارج از کشور بگریزند.
408.هاشم کرمی
رفیق هاشم کرمی سال ۱۳۳۹ در خانوادهای پرجمعیت و زحمتکش در آمل چشم به جهان گشود. به نسبت دیگر برادران و خواهرانش زرنگتر و فعالتر بود. مطالعۀ منظم را از چهارده سالگی شروع کرد. در اوایل سال ۱۳۵۷ به تشکیلات بخش منشعب مارکسیستی لنینستی مجاهدین پیوست. با اخذ دیپلم، در دوران انقلاب از فعالین خط سه در آمل و از اعضای دفتر دانشجویان مبارز بود. پس از قیام در سازمان پیکار به فعالیت خود ادامه داد. در سال ۱۳۵۸ به تهران منتقل شد و در بخش چاپ و انتشارات سازمان بهعنوان یکی از مسئولین به وظایف تشکیلاتی محوله پرداخت. در تیرماه ۱۳۶۰ در حملههای رژیم به اغلب خانههای تدارکاتی و چاپخانۀ سازمان در تهران هاشم نیز دستگیر شده و پس از تحمل یک ماه شکنجههای وحشیانه همراه ۱۱ رفیق پیکارگر و ۷ مبارز دیگر در ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران میشود. همۀ این اعدامیان را در آرامگاه خاوران با لباس دفن کردند. پس از نبش قبر دو تن از آنان آثار ضربوجرح سنگین بر بدنشان و شکستگی استخوانها در ناحیۀ دست، پا و پهلو مشخص بود.
در روزنامههای رسمی روز یکشنبه ٢٥ مردادماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز خبر اعدام رفیق و ١٨ مبارز دیگر که اغلب آنها از رفقای پیکارگر بودند، آمده بود:
"سیدهاشم کرمی فرزند عباس به اتهام داشتن عضویت برجستۀ دال دال و عضو کمیتۀ انتشارات سازمان ضدخلقی پیکار، حمله به مردم بیگناه و ضربوجرح و قتل و حضور در خانههای تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیتها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامههای امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم شد. او روز شنبه ٢٤ مردادماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین در تهران اعدام شد".
409.يعقوب کسبپرست
رفیق یعقوب کسبپرست سال ۱۳۳۰ در خانوادهای زحمتکش در تبریز به دنیا آمد. در هژده سالگی به استخدام کارخانۀ ماشین سازی تبریز در آمد؛ آنجا یکی از مراکز مهم و نوین کارگری بود که او به فعالیت سیاسی پرداخت و همزمان تحصیلات دبیرستانی را بهصورت متفرقه گذراند. در اعتصابهای سالهای ۵۰-۱۳۴۹ و ۱۳۵۲ در ماشین سازی نقش بسیار فعالی داشت و در یک هستۀ کارگری جهت آگاه کردن و سازمانیابی کارگران میکوشید. در جریان اعتصابات سال ۱۳۵۲ یعقوب و عدهای از کارگران فعال مورد شناسایی قرار گرفتند و در دیماه همان سال او به همراه بسیاری اخراج شد. رژیم از طریق چماق و تا حدی اضافه حقوق، بقیه کارگران را به سرکار برگرداند. یعقوب پس از چند ماه بیکاری، در کارخانۀ سیمان صوفیان (تبریز) مشغول به کار شده و در آنجا با رفیقی از سازمان مجاهدین خلق که به تازگی از زندان آزاد شده بود، آشنا میشود. این آشنایی پایدار بعدها در مجاهدین م. ل و سپس سازمان پیکار ادامه یافت و به پیوندی عمیق مبدل شد که در کار مطالعۀ مشترک منابع مرتبط با مسائل کارگری و بهویژه کتابهای مارکسیستی جلوه پیدا کرد و جمعی را بهوجود آورد که در میان کارگران به فعالیت پرداخت. از این جمع و ادامۀ آن، رفقایی برخاستند که بعدها از رهبران برجستۀ کارگری در تبریز شدند. سال ۱۳۵۳ رفیق پیكارگر صاحبه فیضینیا (سارا) نیز به این جمع پیوست.
یعقوب سال ۱۳۵۵ زمانی که در ارتباط فردی با مجاهدین م. ل قرار گرفته بود، از کارخانۀ سیمان بیرون آمد و پس از مدتی کارهای متفرقه در کارگاههای کوچک، در مس سرچشمه (كرمان) به کار پرداخت. او با آغاز غلیان تودهها، به تبریز بازگشت. رفیق با شور تمام به فعالیت گستردهای برای جمعآوری نیروهای رادیکال کارگری در تبریز پرداخت. یک رفیق که تازه از زندان آزاد شده بود با گلایه از او میپرسد که چرا کارگران در تظاهرات علیه رژیم صف مستقل خود را ندارند. آن رفیق آزاد شده، چند روز بعد با کمال شگفتی شاهد تظاهرات بزرگی با صفهای مستقل کارگران کارخانههای بزرگ تبریز بود. این نشان از نفود بالای یعقوب و جمع او در میان کارگران داشت. در اواخر سال ۱۳۵۷ با جمعی از رفقا از جمله پیکارگر شهید جعفر تاریوردی (عارف) به سازمان پیکار پیوستند و در بخش کارگری کمیتۀ آذربایجان سازماندهی شدند. پس از قیام بهمن ۱۳۵۷ همراه عدهای از کارگران بیکار در تبریز کانون کارگران بیکار را تأسیس کردند که بهصورت سازماندهی شده و متشکل به تظاهرات و گردهماییهایی برای آگاه کردن کارگران دست میزدند. رفیق یعقوب كسبپرست که بهعنوان سخنگوی کارگران بیکار انتخاب شده بود، در سخنرانیهایش برای صدها كارگر متشکل در كانون بیكاران، ساده و روشن صحبت میكرد و زنده و دقیق از مشكلات كارگران بیكار حرف میزد. در یکی از آخرین سخنرانیهایش گفت:
"ببینید رفقا كه چه دنیای برعکسییه، دستهای ما آفرینندۀ همۀ نعمتهای زندگییه، اما همین دستهای ما از آن نعمتها كوتاه است. دستهای خستهمان را همیشه روی شكم گرسنه میگذاریم. سرمایه و نظام سرمایهداری دیواریست بین دست و دهان ما، این دیوار را باید خراب كرد!"
رفیق یعقوب که با نام مستعار یدالله در تشکیلات سازمان پیکار معروف بود، بعدها به عضویت سازمان ارتقاء یافت. او یکی از فعالترین، و منظمترین کارگران کمونیست در تشکیلات سازمان محسوب میشد و از رفقای بازانتشار نشریۀ پیکار بود. در تابستان و مهر ۱۳۵۸ رفقای تبریز با مسٸولیت پیکارگر شهید ایوب (اکبر آغباشلو) به چاپ سفید صفحاتی از نشریۀ پیکار که به آن انتقاد داشتند دست زدند؛ بههمیندلیل و با بالاگیری اختلافات درون سازمانی پس از کنگرۀ دوم سازمان در اواسط تابستان ۱۳۵۹، رفیق یدالله و عدهای دیگر مورد بازخواست قرار گرفتند و او به کاندیدعضو تنزل داده شد. اما این اختلافات از همّیت، کاردانی و وفاداری رفیق به سازمان و مبارزهای که با تمام وجود در آن شرکت داشت نکاست. پس از سرکوب کامل مبارزۀ کارگران بیکار، یعقوب در بخش چاپ سازماندهی شد و در این دوره با پیکارگر شهید بهجت ملکمحمدی (مریم) از رفقای قدیمی تشکیلات نامزد میشوند.
پس از ضربۀ پلیسی به مرکز چاپ سازمان در تهران و دستگیری رابطِ چاپ تبریز "یعقوبعلی خدایی"، ضربهای هم در اواسط تابستان ۱۳۶۰به کمیتۀ آذربایجان وارد شد که تدارکات تبریز و بخش چاپ لو رفت و در نتیجه یعقوب و نامزدش بهجت ملکمحمدی دستگیر شدند. رژیم جمهوری اسلامی نه تنها با سرعتی جنونآمیز به نابودی این رفقا دستزد، بلکه به زبان سخنگویش، آیتالله مدنی امام جمعۀ تبریز در نماز جمعه، وحشت خود از جنبش انقلابی و ماهیت طبقاتی خود را عیان کرد: "... بازار از مسئولین میپرسد که چرا این ضدانقلابیون، این پیکاریهای دستگیر شده را نگه داشتهاید...".
رفیق یعقوب را بهخاطر اطلاعات وسیعی که بازجویانش از او داشتند و به موقعیت تشکیلاتیاش پیبرده بودند، بهشدت مورد آزار و شکنجه قرار دادند.
بخشی از یک گزارش با عنوان "گزارشی از شکنجه و تیرباران هشت رفیق پیکارگر در زندان تبریز (قسمت آخر)" از نشریه پیکار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبانماه ۱۳۶۰:
"رفیق یدالله [یعقوب کسبپرست] را در حیاط سپاه (ساواک قبلی) روی زمین انداخته بودند و روی سرش پتو کشیده بودند، رفیق را بهقدری شکنجه کرده بودند که اصلا چشمانش معلوم نبود. تمام صورتش باد کرده و کبود شده بود، تمام لباسهایش پر از لکههای خون بود، رفیق را با این وضعیت در حیاط انداخته و دو روز اجازۀ رفتن به توالت به وی نداده بودند. رفیق که شدیدا شکنجه شده بود، در حیاط نیز مدام زیر ضربات لگد پاسداران قرار داشت. پاسداران سرمایه با چنان قساوتی او را لگد میزدند که زندانیها از دیدن این صحنهها شدیدا متاثر شده بودند. رفیق یدالله وضع خیلی بدی داشت. اصلا قادر به حرکت نبود ولی با این همه مقاومتی چون کوه داشت".
رفیق یعقوب همراه هفت پیکارگر دیگر از کمیتۀ آذربایجان ساعت ۱۱ شب، پنجشنبه ۸ مرادماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. جسدش را در گورستان وادی تبریز دفن کردند. خبر تیرباران رفیق و ۷ پیکارگر و ۱۰ مبارز دیگر در روزنامههای رسمی دوشنبه ۱۲ مردادماه ۱۳٦۰ به نقل از اطلاعیه روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز منتشر شد:
"يعقوب کسبپرست، فرزند محمدحنیفه به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامهها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروههای مسلح ضداسلام و ضدقرآن کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره؛ به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، آقای کسبپرست محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسدفیالارض و مرتد شناخته شد و به اعدام محکوم شد".
وصیتنامه رفیق یعقوب کسبپرست:
"لحظات مرگ را انتظار میکشم، ولی مرگ با همۀ هیولایاش در نظرم هیچ میآید، ولی وقتی به هیولای رویزیونیسم در جنبش میاندیشم، به تنم لرزه میافتد. امروز [به] اینجا رسیدهام که دشمن بزرگ همانا رویزیونیسم (خروشچفی یا سه جهانی ...) میباشد. سفارشم این است که رفقا سازشناپذیر و بیرحمانه علیه رویزیونیسم چه در درون و چه در بیرون سازمان مبارزه نمایند که اخیرا بیانیه ۱۱۰ گرایش رویزیونیستی را به آشکارترین صورت نشان میدهد. سفارش من این است که خون شهدا را نگذارید مانند [فداییان] "اکثریت" وثیقۀ رویزیونیسم نمایند، بلکه خون شهدا را بهعنوان سلاح برندهای برای نابودی رویزیونیسم به کار گیرند.
امروز با آنكه سازمانهای مختلف ادعای پیشآهنگ بودن را دارند ولی واقعیت این است كه ما از بستر مبارزۀ طبقاتی دور افتادیم. به جای كار سوسیالدموكراتیک، برعكسِ آن را انجام میدهیم یعنی میخواهیم كار دموكراتیک ــ سوسیال بنماییم. این هم عدم درك صحیح ما را از ماركسیسم ــ لنینیسم نشان میدهد و تاریخ چند سال جنبش هم انحرافی بودن این مسأله را نشان داده است. سفارش من این است كه رفقا با مرزبندی دقیق با اكونومیسم، به مفهوم واقعی، آگاهی سوسیالیستی و تشكل و حصول وحدت را به درون طبقه ببرند، چون برای رنجبران جهان یك راه چاره وجود دارد، آن هم آگاهی و سازماندهی پرولتاریاست.
رفقا! این كار، كار پرحوصله و عموما درازیست و برنامهریزی میخواهد. سفارش من به رفقا این است كه بیشتروبیشتر در این مورد فكر نمایند و همچنین سعی [كنند] از نظر دانش، پرولتاریا را آگاه [كرده] ارتقاء دهند. در زمینۀ تصفیه و ارتقاء، اخیرا یك دید و حركت انحرافی عمل میكرد. عناصر سازشكار راست، اصول م. ل را چند صباحی [مورد] تاختوتاز خویش قرار داده كه سادهترین اثرش نمونۀ هولناك اخیر بود و از طرف دیگر نقض وحدت در درون. سفارش من به رفقای آگاه و استوار روی مبارزۀ ایدئولوژیك جهت زدودن انحراف این رفقا و در صورت عدم حصول، تصفیه و طرد این عناصر و جریان است. سفارش من به رفقای آگاه و مسئول این است كه در حركت خویش سنجیده [عمل كنند]، لازم است كادر سازی را از نظر دور ندارند. انحراف عظیمی كه در جنبش ما بوده همان عدم توجه به كادر سازی و برخورد از بالا و بوروكراتیك [است] كه این انحراف هم یكی از انحرافات عمدۀ بورژوایی میباشد. به رفقا سفارش من این است كه همواره اصول را توأم با عمل انقلابی بیاموزند و آموزش دهند. وقت خویش را نه در راه بوروكراتیسم، بلكه در راه حركت اصولی صرف نمایند كه در سازمان خط اصولی این نمیبود. كانال اصلی انحراف، با آن خائنین بود. سفارش من این است كه از مجازات اعضای خائن غفلت نورزید.
من در حق پدر و مادرم ... با آنكه سعی كردهام بدی نكنم ولی اساسا بهعنوان یك ماركسیست ــ لنینیست در حد خودم ماركسیست ــ لنینیستی برخورد نكردم. امیدوارم و سفارشم این است كه رفقای مسٸول در تفهیم این مهم به خانوادهام یاری نمایند. سفارشم به تمامی رفقای مبارز این است كه مبارزه را تا حصول سوسیالیسم و [همراه] با مبارزه علیه رویزیونیسم در تمام اشكال آن ادامه دهند و مبارزهای جدی علیه انحرافات اساسی جنبش م. ل میهنمان و مبارزۀ جدی علیه گرایش رویزیونیستی سازمان.
پیش به سوی آگاهی و تشكل دادن پرولتاریا تا ایجاد حزب طبقۀ كارگر! نابود باد رویزیونیسم از جنبش م. ل جهانی! پرتوان باد جنبش انقلابی جهانی علیه بورژوازی و رویزیونیسم (خروشچفی و سه جهانی) سلام گرم به تمامی رفقای پاك و رزمنده! برافراشته باد پرچم مبارزۀ ایدئولوژیك! یعقوب كسبپرست".
410.جاويد کمانکش
رفیق جاوید کمانکش سال ۱۳۴۵ در بروجرد به دنیا آمد. پس از قیام در سال ۱۳۵۹ به تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی سازمان پیکار (دال دال) در بروجرد پیوست و در مدارس این شهر بسیار فعال بود. او اواخر تابستان ۱۳۶۰ در خیابان دستگیر شد و با وجود سن کم، پانزده سال، در برابر شکنجههای پاسداران رژیم مقاومت دلیرانهای کرد. رفیق در ۲۸ مهر ۱۳۶۰ در بروجرد تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و چند مبارز به نقل از اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب در روزنامههای رسمی چهارشنبه ۲۹ مهرماه منتشر شد:
"جاوید کمانکش فرزند جواد، به اتهام شرکت در درگیریهای خیابانی، فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و تبلیغ و فروش نشریات دستنویس، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی بروجرد مفسدفیالارض و محارب با خدا و رسول و باغی شناخته و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره شنبه ۲۸ مهرماه ۱۳۶۰ انجام شد".
411.رحيم کَمْرِیْ
رفیق رحیم کمری دانشجوی دانشگاه تبریز، ساکن این شهر و از اعضای تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی سازمان پیکار (دال دال) در کمیتۀ آذربایجان بود. او در ضربۀ پلیسی به کمیتۀ آذربایجان در اوایل تابستان ۱۳۶۰ همراه رفقای دیگر دستگیر شد؛ آنها بهشدت مورد نفرت پاسداران و بازجویان قرار داشتند و مورد شکنجه و آزار سختی قرار گرفتند. او همراه ۹ پیکارگر دیگر در ۱۸ آبان ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۲۲ مبارز دیگر به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامههای رسمی ۲۱ آبانماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"رحیم کمری، فرزند حسین به اتهام قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیههای سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانههای تیمی به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در روز ۱۸ آبانماه ۱۳٦۰ در تبریز اجرا شد".
وصیتنامۀ پیکارگر شهيد رحیم کمری:
"به طبقه کارگر، به سازمان پیکار، به همۀ زحمتکشان و خلقهای تحت ستم.
این دومین وصیتی است که مینویسم. چهل روز قبل، از زمانی که ارتجاع فاشیستیتر و هارتر از هر زمان [ دیگر] به سرکوب جنبش پرداخت و حتی بی تجربهترین رفقا را بهخاطر پخش اعلامیه، سبعانه اعدام میکرد، اولین وصیتنامه را نوشتم، ولی اکنون که آن را میخوانم قسمت اعظم آن را قبول ندارم و نیز خیلی ناقص است و این خود، گویای تحولات و تغییرات عظیمی است که در جامعه صورت میگیرد. در شرایطی که جنبش کمونیستی بهدلیل ارتداد [فداییان] "اکثریت" ضربۀ مهلکی خورده، بهعلت نبودن قطب قوی کمونیستی، مجاهدین به طرف لیبرالها کشیده شدند [و] در ادامه عقب نشینی از مواضع انقلابی خود به طرف سیاستهای لیبرالی همراه با آنها عملیات و ترورهای جدا از توده و نارسی را به جامعه تحمیل کردند که بهترین فرصت را به ارتجاع حاکم برای سرکوب دشمنان خود دادند (مخصوصا زمانی که جنبش کمونیستی نمیتوانست بهصورت نیروی بالفعل در تغییروتحولات جامعه مؤثر باشد) و رژیم این عمل را به کمک بورژواهایی که در شرایط دموکراتیک در حساسترین نقاط سازمان لانه کرده بودند، بسیار سادهتر در شعاعی باور نکردنی انجام داده و میدهد. الان در جامعۀ ما، بحران روز به روز در سطح و عمق وسیعتر شده و ریشه میدواند، بهطوری که رژیم خود نیز هر روز در روزنامههایش زیر چتر عوارض جنگ به کمبودها و ناتواناییهایش معترف است و حتی خمینی با اعلام اینکه "در همه ممالک گرانی هست"، نشان داد که خود سردمداران رژیم نیز با تمام تبلیغاتش،چشماندازی در مورد بحران ندارند. در این زمینه نیز بهخاطر سرکوب شدید، زندان و اعدام که اکثر خانوادههای جامعه را در بر گرفته، باید تبلیغات همهجانبه را در صورت امکان [در شکل] اعتراضات و میتینگهای خیابانی (من از وضع نیروهایمان در بیرون خبری ندارم و فکر میکنم وضع در خیلی جاها مثل تبریز نباشد) در مورد قطع اعدام و آزادی زندانیان سیاسی سازمان داده و در سطح جنبش باید با دو انحراف عمده که اکنون درجامعه در حال مبارزه با سنگرانقلابیون یعنی کمونیستهاست، مبارزه کرد:
۱- خط آنارشیستی جدا ازتوده که بر ترورهای مقامات پای میفشارد و این نشانگر عدم مرگ سیاسی این خط درجامعه است که بعد از قیام بهخاطر شرایط ویژۀ جامعه موقتا کنار رفته بود. این خط باید افشاء شود و در هیچ لباسی کوچکترین حمایتی نباید از آن صورت گیرد، چرا که در درون زندان دو طیف مختلف با روپوشهای مختلف این خط را حمایت و تبلیغ میکنند، اول آنها که معتقد به شروع قیامهای تودهای به دنبال این ترورها هستند. قیامهای تودهای هیچوقت بدون زمینهسازی و کار شروع نمیشود و ترورها هم به جز به انحراف کشیدن ذهن تودهها خدمت دیگری نمیتواند بکند و دوم آنهایی که معتقدند ترور رژیم را [تضعیف] میکند.
۲- خط دوم، خط آنها که زمان قیام که عقبماندهترین تودهها سیاسی شده بودند، در شرایط دموکراتیک با انگیزههای ناسالم روشنفکریشان بهاصطلاح خودشان وارد سیاست شدند و الان با دیدن واقعیت مبارزۀ طبقاتی و چهرۀ عریان و بیتفاوت آن، رنگورو باخته و به توبه پرداختند. تزهای دوران رکود را برای خود سرود کردهاند و آن هم البته قسمت عقبنشینی و حفظ نیرو ... اینها را باید افشاء کرد تا به خانههای خود عقبنشینی و نیروهایشان را برای زندگی عادی و راحت دور ازمبارزات حفظ کنند!
اکنون سازمان علاوه برمحافظت بیامان ازخود [و] مسدود کردن کلیه کوره راهها که میتواند، زمانی ضربه زند، بهعنوان وظیفۀ اولیه، باید با این مشیها مبارزه کند.
اما چه محافظتی؟! رفقا اکنون دو ماه است که سازمان در تبریز و در تهران ضربات مختلفی خورده است. جریان تهران را به خوبی نمیدانم ولی درتبریز، خیانت یعقوب و به دنبالش جمع مرکزی د.د (تشکیلات دانشجویی و دانشآموزی) تبریز واقعا افتضاح بهبارآورده شد و آبروی سازمان را خدشهدار کردهاند. این هرگز مسئلهای اتفاقی و یا عادی نبوده، خیانت تمام جمع مرکزی د.د. تبریز، حکایت ازانحرافات عمیقی در سازمان دارد. انحرافاتی که در عدم ریشهیابی عمیق و دقیق و مبارزه ایدئولوژیک با آنها و تصفیه و اخراج قاطع نمایندگان آن، دورنمایی جز رویزیونیسم ندارد
رفقا کوچکترین بیتوجهی، خیانت آشکار به طبقۀ کارگر است. اسد (اهل اردبیل و خائن معروف) گفته است به من کلت بدهید تا اگر پیکاری دیدم خودم بکشمش، و بقیه گفتند که میخواهند از سازمان انتقام بگیرند. چگونه چنین بورژواهای کثیفی در حساسترین نقاط سازمان لانه کرده بودند. آیا جز آنکه زمینۀ مادی وجود داشته و آیا در صورت عدم یک مبارزۀ پیگر و قاطع و پیگیر این جنبش خیانتهایی منحصر به فرد خواهد بود؟ به تازگی یکی دیگر را در ارومیه لو داده و چند تایی هم از اردبیل پیدا شدهاند (برخی از این خائنین قبلا هوادار "فداییان اکثریت" بودند که بعد هوادار سازمان شده بودند).
برای خانوادهام: مادر، پدر و برادران عزیزم،
شما زحمات فراوانی برای من کشیدهاید. جبران آنها هم جز از طریق ادامۀ رسالت طبقۀ کارگر نمیتواند باشد؛ چرا که این دین بزرگ هر فرد آگاه در درجۀ اول به کارگران و رنجبران جامعه است. از شما میخواهم (مخصوصا از مادرم) که هرگز برای من گریه نکنید. زمانی که هر لحظۀ زندگی کارگران و زحمتکشان جامعۀ ما برای آنها اعدام است، یک بار اعدام چیزی نیست. من در این مرگ چیزی از دست نمیدهم. کمونیستها منافع فردی ندارند. کمونیستها از کارگرانند و منافع کارگر منافع آنهاست. اگر منافع پرولتاریا تأمین شود، منافع کمونیستها تأمین شده است. من مرگ سرخ را در این شرایط چیزی جز ادامۀ مبارزه و جز تأمین منافع استراتژیک پرولتاریا نمیبینم.
آری زندگی زیباست ولی باید زیباییها از آن همۀ کارگران و زحمتکشان باشد ... ترس از اعدام جز نشانۀ عدم وجود یک کینۀ عمیق نسبت به دشمن طبقاتی چیز دیگری نیست. شما هم به چیزی جز این نیاندیشید. پولهای مرا هم به سازمان من بدهید.
- زنده باد مرگ برای آزادی! - بلشویک وار بباید جنگید، چه کند با دل چون آتش ما آتش تیر! - زنده باد مبارزۀ طبقۀ کارگر و همه زحمتکشان ایران و جهان! - زنده باد سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر! - برقرار باد جمهوری دمکراتیک خلق! - مرگ بر ارتجاع! رفقای دستگیر شده با خون خود و رفقای بیرون با برخورد و مبارزۀ قاطع و پرولتری علیه انحرافات، خیانت خائنین را شسته، سازمان را سربلند خواهند کرد. کمونیست پیکارگر رحیم".
412.محسن کهريزی
رفیق محسن کهریزی (حمید) سال ۱۳۳۸ در یک خانوادۀ کارگری و مذهبی در آبادان به دنیا آمد. پدرش کارگر شرکت نفت و مادرش خانهدار بود. او همراه سه خواهر و یک برادر بزرگ شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آبادان به پایان رساند و در ماههای پرالتهاب بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پيكار پیوست. بعد از آموزشهای لازمه از همان ابتدا در کمیتۀ تدارکات و چاپ سازماندهی شد. محسن فردی بسیار پرشور و دقیق بود و مسئولیتهای تشکیلاتی را با جدیت و شور تمام دنبال میکرد.
کمیتۀ تدارکات و چاپ اولین گروهی بود که بعد از حوادث سال ۱۳۶۰ زیر ضربات رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفت. محسن در جریان حملات سپاه به سازمانهای سیاسی و در اولين ضربۀ بزرگ به بخش انتشارات سازمان پیکار، همراه بسیاری از همرزمانش در ۲۱ تيرماه دستگیر و در عرض چند هفته، بدون هیچ دادگاهی در ۱۳ مردادماه در زندان اوين به جوخۀ اعدام سپرده شد. در روزنامههای رسمی چهارشنبه ۱۴ مردادماه بنابر اطلاعات روابط عمومی زندان اوین خبر اعدام محسن و یازده پیکارگر دیگر منتشر شده بود که به اشتباه نام او را "حسن" نوشته بودند. در اين خبر آمده بود:
"حسن کهریزی (با نام مستعار صمد)، فرزند ناصر و ١١ نفر دیگر به اتهام، قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم شد".
خاطرهای از يكی از بستگان رفیق محسن: بستگانش:
"او از کودکی بدون هیچ آموزشی بهصورت خودانگیخته فردی راستگو، عادل و شجاع بود؛ از ابتدای کودکی در بازی با بچهها اگر یکی از بچهها به ناحق دیگری را میزد از فرد مضروب دفاع میکرد و میگفت: "برادر بزرگتر نداره، من باید ازش دفاع کنم". اگر حین بازی دعوا میشد و بچهها به هم حرف ناشایست میزدند از هر دو طرف عصبانی میشد و طرف هیچکدام را نمیگرفت. او از همان کودکی همیشه راست میگفت حتی اگر به ضررش تمام میشد. او خیلی نترس و شجاع بود.
یک بار که [از مسافرت برگشته و] به دیدار مادرش آمده بود، موقع برگشتن به او گفتم محسن جان خودمانیم تو که مثل ما قرآن را قبول نداری! ولی وقتی به مسافرت میروی و مادرت از زیرش تو را رد میکند، وقتی رد میشوی چیزی نمیگویی؟ حتی خیلی ساده نمیگویی من قبول ندارم که رد نشوی؟ خندهای آرام میکرد و میگفت: "شما که قبول دارید"، و با احترام گفت: "به آن چه شما قبول دارید من هیچوقت بیاحترامی نمیکنم".
مادرش را خیلی دوست داشت و همواره با تماس حتی تلفنی از او حالواحوال نکند. به پدرش هم خیلی احترام میگذاشت البته ما هم خیلی او را دوست داشتیم، او فردی مهربان، با گذشت و کمتوقع بود. وقتی از مسافرت میآمد که سری به ما بزند، اگر مادرش کاری داشت با جانودل انجام میداد. هر گاه به خانۀ اقوام برای سر زدن میرفت، با تمام وجود هر کمکی از دستش بر میآمد برای آنها میکرد. این را بعدها پس از مرگش هر جا که میرفتیم، حتی کسانی که ارتباط نزدیکی با ما نداشتند از این ویژگی او ساعتها سخن میگفتند. کمک به دیگران در تکتک سلولهایش موج میزد این را میتوانستی از حرفهایش، تفکرش و عملش درک کنی...".
با سن کمی که داشت با بزرگترها که صحبت میکرد دنیایی از تجربه را میتوانستی در کلامش احساس کنی. در سن ۲۰ تا ۲۲ سالگی حرفهایی که میزد مثل مردان ۴۰ تا ۴۵ ساله بود. در کلام او دنیایی از تجربه و خلوصنیت نهفته بود و تو میتوانستی احساسش کنی، تازه این را دیگرانی میگفتند که با وجود مذهبی بودن و کافر شناختن او، بیاندازه دوستش میداشتند و در اخلاق او را مثال میزدند. وجودش مملو از انرژی مثبت و عشق به انسانها بود و همیشه با عمل، بدون هیچ شعاری انسانیت را بدون اینکه خودش نیتی داشته باشد، آموزش میداد. و در آخر، جملهای که در کودکی در گوش من، زمانهایی که مرا به گردش میبرد، بارهاوبارها تکرار میکرد این بود: "هیچوقت تحت هیچ شرایطی دروغ نگو، چون اگر راستگو باشی باعث میشود برای کارهایی که میکنی دلیل و منطق محکم داشته باشی و با آن دلیل از خودت دفاع کنی، نه با دروغ گفتن، همین بهترین دلیل برای این است که جامعه سالم و منطقی بشود"".
413.ابراهیم کهوری
رفیق ابراهیم کهوری سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ زحمتکش و کارگری در میاندوآب به دنیا آمد. افراد خانواده به کارهایی نظیر بنایی یا كارگری ساده مشغول بودند. ابراهيم با وجود فقر و سختىهای زندگی، ديپلمش را گرفته بود و قصد داشت همراه پیکارگران شهید حميد ندروند و فرامرز عدالتفام به دانشگاه برود. این سه از دوران تحصیل رفقای نزدیک هم بودند و در شهر مياندوآب با مردم بسيارى آشنايى و دوستى داشتند.آنها نیز همچون بيشتر جوانان شهر براى ورزش به سازمان تربيت بدنى مىرفتند. ابراهيم جزو گروه ورزشیای بود كه فرامرز عدالتفام قبل از قيام درست كرده بود و برخى از آنها نیز به مدالهایی در سطح كشورى دست يافتند. او هيكلى ورزيده و قوى داشت كه به ابراهيم گُنده معروف شده بود.
اين رفقا پيش از قیام جذب فعاليتهای انقلابى شدند و در ارتباط با افراد سياسى، خارج از شهر به مطالعه و آموزش خود میپرداختند. زمانی كه جنبش چريكى کشش بسيارى داشت، اين رفقا كم كم به سمت بخش م.ل سازمان مجاهدين جذب شده و هوادار آن شدند. پیش از قیام ۱۳۵۷ با گروهی به نام "کارگران مبارز" فعالیت میکردند که بعدها با تشكيل سازمان پيكار به آن پيوست. ابراهیم پیش از قیام به خدمت سربازی رفته بود که با اوجگیری تظاهرات مردم عیله رژیم سلطنتی از سربازی گریخته به تهران میرود و در آنجا در خانۀ رفیقی پنهان میشود.
پس از قیام ابراهیم و فرامرز عدالتفام با اعتقاد به کار در محیط کارگری برای مدتی در آجرپزخانههای اطراف میاندوآب به کارگری پرداختند. پس از ماهها کار در میان کارگران آجرپزی، یک مغازۀ کتابفروشی در شهر به نام "موج" باز کردند. این کتابفروشی بارها و بارها توسط حزباللهیها مورد حمله قرار گرفت و سرانجام در اواخر تابستان ۱۳۵۹، به آتش کشیده شد.
رفیق ابراهیم اواخر پاییز ۱۳۵۹ تحت تعقیب پاسداران قرار گرفت و به اجبار میاندوآب را ترک کرده و به تبریز رفت. پس از مدت کوتاهی با رفتن به تهران در کمیتۀ چاپ و تدارکات سازماندهی شد. در حملۀ اواخر تیرماه ۱۳۶۰ رژيم به چاپخانۀ سازمان بهدام نیافتاد، اما متأسفانه رفیق روحالله تیموری از جمع رفقای میاندوآب دستگیر و تیرباران شد. باوجود تشدید بحران درونى سازمان، رفقای باقیماندۀ جمع میاندوآب معتقد بودند كه نباید بدون مقاومت دستگير شوند. ابراهیم بعد از ضربات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و سپس لو رفتن کمیتۀ مرکزی با چند تن از رفقا، خانۀ جدیدی در حوالی قلعه مرغی اجاره میکند. برای اینکه همسایگان شک نکنند، مادرش را از شهرستان به تهران میآورد. این خانه از طريق يكى از هواداران، معروف به ايوب تبريزى که كمى پيشتر در تبريز دستگير شده بود، مورد تهاجم پاسداران قرار گرفت. (ايوب را که از يك خانوادۀ كارگرى بود و مادرش فرشبافى مىكرد، نبايستى با ايوب ديگر كه اسم مستعار اكبر آغباشلو است و مدتى مسٸول كميته تبريز بود اشتباه گرفت).
شبی در بهمنماه ۱۳۶۰ خانۀ تيمى آنها مورد تهاجم دو تيم از پاسداران قرار مىگيرد و بهدلیل عدم تسليم شدنشان و مقاومت، همه افراد را به رگبار مىبندند. رحمان (قادر قربانی از رفقای اردبیل) درجا كشته مىشود، ابراهيم و فرامرز عدالتفام زخمى مىشوند و تنها يك نفر جان سالم بدر مىبرد كه رابطشان بوده و با محمل بسيار خوبى هيچگاه دستگير نشد و اکنون خوشبختانه زنده است. رفقا ابراهیم و فرامرز عدالتفام که زخمی شده بودند، دستگیر میشوند. بعدها فرامرز را به تبریز فرستادند و در ۱۷ فروردین ۱۳۶۲ اعدام شد، اما از چگونگی و تاریخ شهادت رفیق ابراهیم اطلاعی نداریم. او احتمالا در زندان تهران و در زیر شکنجه در همان یکی دو هفتۀ پس از دستگیری کشته شده است. متأسفانه از تاریخ شهادت و محل دفنش تاکنون هیچ اطلاعی در دست نیست. بعد از حمله به خانه، مادر و برادر ابراهیم به آنجا رفتند که شاید از او خبری به دست بیاورند. در آنجا دیدند که خون زیادی بر روی زمین و دیوارها ریخته شده بود. آنها برای یافتن سرنخی از ابراهیم به همۀ زندانهای تهران و تبریز سرزدند، ولی هیچ خبری از او نتوانستند بیابند.
414.مجيد کيانی
رفيق مجيد کیانی ۲۰ آبان ۱۳۳۶ در تهران به دنيا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۴ به دانشگاه رفت. او که پیش از قیام هوادار سازمان مجاهدین م. ل شده بود از فعالین "دانشجویان مبارز" محسوب میشد و بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست. مسٸولیتهایی در ارتباط با تجاربش پس از تشکیل سازمان دانشجوی ــ دانشآموزی (دال دال) به او محول شد. با بسته شدن اجباری دانشگاهها در اردیبهشت ۱۳۵۹، در بخش ارتباطات سازماندهی شد و تا زمان دستگیری در این بخش فعالیت میکرد. رفیق در موج دوم ضربۀ تابستان ۱۳۶۰ در اوایل مردادماه دستگیر و پس از شکنجههای بسیار همراه دیگر رفقای پیکارگر در ۷ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شد. خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر از سوی روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی در روزنامههای رسمی ۹ شهریورماه منتشر شد:
"مجید کیانی فرزند مراد به اتهام عضویت در خانۀ تیمی و یکی از عناصر فعال و برجستۀ بخش دانشآموزی و دانشجویی گروهک آمریکایی پیکار و مسئول ارتباطات، که بهطور حرفهای و مخفی تماموقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکردهاند، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. او روز ۷ شهریورماه ١٣٦٠ تیرباران شد".
415.غلامرضا گلچين
رفیق غلامرضا گلچین از فعالین تشکیلات دانشجوی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) در کمیتۀ آذربایجان بود که اواسط تابستان ۱۳۶۰ در پی ضربات به تشکیلات تبریز دستگیر شد. او نیز همچون بیشتر رفقای دستگیر شده از این کمیته، مورد تنفر پاسداران قرار داشت و تا پیش از اعدام، مورد شکنجه و آزار فراوان قرار گرفت. رفیق غلامرضا همراه ۱۴ مبارز دیگر که ۴ نفرشان از رفقای پیکارگر بودند، در ۳ مهر ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
بر اساس اطلاعیه روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، درباره اعدام ۳۵ نفر در نقاط مختلف كشور، که در ۶ مهر ١٣٦٠ در روزنامهها به چاپ رسید، اتهامات جمعی علیه رفیق غلامرضا فرزند علی و ٤ رفیق پیكاری دیگر در تبریز، "عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامههای ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا"، عنوان شده بود. جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان وادی رحمت تبریز دفن کردند.
416.قاسم گلشن
رفیق قاسم گلشن در تهران به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات معلم شد و در مدارس تهران به تدریس پرداخت. در کمیتۀ محلات سازمان پیکار در شرق تهران با نام مستعار شاهرخ فعالیت میکرد. او استعداد خوبی در هنر مجسمهسازی داشت. کمی پیش از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و درحالیکه پایش شکسته بود، با پای گچگرفته در خانهاش در حوالی میدان گمرک همراه بعضی از افراد خانواده دستگیر و به بازداشتگاه کمیتۀ مشترک برده شد. او مجرد بود و در زندان روحیۀ بسیار خوبی داشت. رفیق قاسم در اول تیرماه ۱۳۶۰ به اتفاق ۸ مبارز دیگر در زندان اوین تیرباران شد.
خاطرهای از نادر احمدی در سایت رهایی زیر عنوان "تحصیلات من در دانشگاه انسانیت لاجوردی در اوین":
"... مرا به زندان کمیته مشترک منتقل کردند و در آنجا بعد از گذراندن بیش از سه ماه در سلول انفرادی، مرا به طبقۀ بالا بردند و با تعدادی زندانی دیگر و از جمله با زنده یاد قاسم گلشن عضو سازمان پیکار که به اتفاق تعدادی از دوستان و اعضای خانوادهاش بر اثر یک سهلانگاری در خانهاش در منطقۀ میدان گمرک تهران با پای شکسته و در گچ دستگیر شده بود و در کمیته نیز با او همسلولی بودم، مجددا همسلولی شدم. قاسم گفت که بازجو به او گفته است که او را اعدام خواهند کرد و بر این اساس با شروع اولین اعدامها او و محمدرضا سعادتی از رهبری مجاهدین خلق جزو اولین اعدامیان در لیست انتظار بودند که [چندی بعد] اعدام شدند. در بیانیۀ دادستانی تهران که از رادیو خوانده شد به نحو مضحکی اتهام قاسم گلشن را "پاشیدن فلفل و نمک به چشم برادران پاسدار" اعلام کردند ولی فورا در یک بیانیۀ تصحیحی اشتباه خود را تصحیح کردند...".
در روزنامۀ اطلاعات ۲ تیر ۱۳۶۰، چنین آمده بود:
"۹ مفسدفیالارض دیروز تیرباران شدند. به حکم دادگاه انقلاب جمهوری اسلامی مرکز شش نفر از عوامل و دستاندرکاران جنایت ۳۰ خردادماه همراه سه نفر از وابستگان و جاسوسان صهیونیستی در محوطۀ زندان اوین اعدام شدند. بسمالله منتغم القهار و قاتلو هم حتی لاتکون فتنه و یکون دین کل الله...(۳۸ انفال).
به اطلاع امت متعهد و آگاه ایران میرساند بهدنبال اعلام قیام مسلحانه و مقابلۀ مستقیم با اسلام و مسلمین از طرف گروهک منافقین و حمایت دیگر گروههای ضدخلقی و قتل و غارت مردم و ایراد ضربوجرح بر ایشان که مشروح کامل آن از رسانههای گروهی به اطلاع مردم رسید، گروهی از آشوبگران روزهای اخیر که در حمله بر مردم بیگناه و قلعوقمع کشتار بیرحمانۀ ایشان با آلات قتاله چون کارد، چاقو، تیغ، درفش، زنجیر، کابل، چماق، سنگ، اسید، فلفل و غیره که در پروندههای ایشان مضبوط است و خیال سرنگونی انقلاب و جمهوری اسلامی ایران را بهزعم خویش داشتند، در دادگاه انقلاب جمهوری اسلامی مرکز تحت محاکمه قرار گرفته و رأی شرعی و قانونی جهت مجرمین به شرح زیر صادر گردید:
... قاسم گلشن عضو فعال پیکار به جرم ایراد ضربوجرح بر مردم، شرکت در مقابلۀ مسلحانۀ گروهکها علیه نظام جمهوری اسلامی، همراه داشتن مقادیری اسید، فلفل، سرکه و آلات قتاله، باغی، مرتد، محارب و مفسد شناخته شد و محکوم به اعدام گردید. احکام صادره دادگاه انقلاب جمهوری اسلامی مرکز در مورد نامبرده فوقالتوصیف ساعت ۹ بعدازظهر روز دوشنبه اول تیرماه در محوطۀ زندان اوین به مرحلۀ اجرا گذاشته شد. روابط عمومی دادستانی انقلاب جمهوری اسلامی مرکز".
در اطلاعیه تصحیحی روابط عمومی دادستان انقلاب اسلامی جمهوری اسلامی در تاریخ ٤ تیرماه ۱۳٦۰ که در روزنامهها منتشر شد، اتهامات رفيق به "همکاری فعال با سازمان وابسته و ضدانقلابی پیکار، مسئولیت گروه تیمی و تشکیل و شرکت در خانۀ تیمی، ایجاد مرکز توزیع و انتشار نشریات و اعلامیهها و بولتنهای سازمان پیکار، تهیه مقالات و طرحها و گزارشات جهت این نشریه، ایجاد آشوب و بلوا در سطح اجتماع و تهیه گزارش از مناطق و مکانهای مختلف، از جمله پادگانها برای ضربهزدن به حکومت اسلامی است" تغییر کرد.
پیکر بیجان رفیق ابتدا در بهشت زهرا به خاک سپرده شد اما كمی بعد عوامل رژیم به نبش قبر پرداختند و او را همراه مبارزین ديگری كه در اوايل تابستان ۱۳۶۰ در آنجا دفن شده بودند، به گورستان خاوران منتقل کردند.
417.نادر گلکار
رفیق نادر گلکار ۱۰ اسفند ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. پدر و مادرش اهل زنجان بودند و پس از ازدواج به تهران مهاجرت میکنند. او در تهران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به پایان برد و سال ۱۳۵۳ در دانشگاه تهران پذیرفته شد. پیش از قیام ۵۷ از رفقای فعال جنبش دانشجویی و جزو "دانشجویان مبارز" بود. او در همان سالهای اولِ دانشگاه ترک تحصیل کرد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار قاسم در تشکیلات به فعالیتش ادامه داد. از ابتدای سال ۱۳۵۸ در بخش چاپ کمیتۀ کارگری سازماندهی شد و در همانجا با همسر آیندهاش آشنا میشود و در شهریور ۱۳۶۰ ازدواج میکنند.
نادر همچنین رابط بین چاپ کمیتۀ کارگری با چاپخانۀ اصلی سازمان بود. پس از ضربات پیدرپی به تشکیلات سازمان بهویژه به بخش چاپ، موقعیت رفیق به شدت به خطر افتاد. در بحران درونی سازمان با باقیماندۀ رفقای "جناح انقلابی" همراهی داشت و در محفلی که رفیق حسین اخوتمقدم از مسٸولین آن بود، فعالیت میکرد. یک هفته پیش از دستگیریاش، رفقا حسین و همسرش که باردار بود، دستگیر میشوند؛ آنها را یک عنصر خود فروخته لو داده بود. با وجود خاموشی سازمان در اواخر ۱۳۶۱، رفقای باقیمانده همچنان در ارتباط با هم بودند و بعضی امکانات هنوز لو نرفته بود. یکی از این امکانات یک انبار و محل چاپ مخفی بود که نادر تا مدتها اجارۀ محل را میپرداخت. در آذر ۱۳۶۱ وقتی برای پرداخت اجارۀ محل به آن انبار میرود، پاسداران که از یک هفته قبل در آنجا منتظر بودند، دستگیرش میکنند.
نادر از زمان دستگیری تا اعدام، توانست سه بار با پدرش ملاقات کند. در آخرین ملاقات در ۳۰ فروردین ۱۳۶۲، پدرش به او مژده داد که پدر شده است. پسر رفیق ۳ روز پیشتر به دنیا آمده بود. او در همان زمان از پدرش برای همیشه خداحافظی کرد. پس از شکنجههای بسیار ۶ اردیبهشت ۱۳۶۲ و بدون اینکه پسر نوزادش را ببیند، تیرباران شد. او را برای نوشتن وصیتنامه و اعدام در اوایل فروردین به انفرادی برده بودند. اما این اعدام به دلایلی به عقب افتاد. ۱۹ روز پس از تولد فرزندش از زندان اوین با منزل پدرش تماس گرفتند و از آنها خواستند که برای تحویل وسایل نادر به زندان مراجعه کنند. پاسداران حلقۀ ازدواج و وصیتنامهاش را به خانواده دادند و گفتند که وی در قطه ۵۲ بهشت زهرا دفن شده است.
وصیتنامۀ رفیق نادر گلکار:
"نام: نادر / نام خانوادگی: گلکار / نام پدر: قاسم / شماره شناسنامه: ۴۵۳۶ / تاریخ تولد: ۱۳۳۵
با سلامهای گرم! خدمت خانوادۀ خود سلام میرسانم و امیدوارم که حال همۀ شما خوب باشد. به همۀ اقوام و آشنایان سلام مرا برسانید. در این آخرین لحظات عمر خود آرزویی جز سلامت و خوشبختی شما و همه مردم دنیا ندارم. تنها تأسفم از این بابت است که نتوانستم پسر عزیزم را ببینم ولی به او بگویید که او را بسیار دوست داشتم و همچنین همسر عزیزم را که به اندازۀ تمام دنیا دوست میداشتم و متأسفم که مدت کوتاهی با او زندگی کردم ولی همین مدت کوتاه به اندازۀ تمام عمر برایم سراسر خوشبختی و عشق بود. من علاقۀ زیادی به زنده ماندن داشتم ولی میسر نشد. پدر و مادر عزیزم شما رنج مرا بسیار کشیدید و میدانم که مرگ من شما را خرد خواهد کرد ولی چه کنم که از توان و ارادۀ من خارج است. مادر عزیزم روزی که مرا به دنیا آوردی با گریه به این دنیا پا گذاشتم (خط خوردگی توسط پاسداران) چونکه راهی جز این نیست. به نسرین جان و به خانوادۀ عمویم، عمههایم و خالههایم سلام مرا برسانید و بگویید بسیار دوستشان داشتم. من چیزی در این دنیا ندارم که به ارث بگذارم، تنها عشق و علاقه و محبت خود را به شما تقدیم میکنم و این تنها چیزی است که برایتان باقی میگذارم. هیچ دلم نمیخواست که شهناز و روزبه را تنها بگذارم و در این چند ماه همیشه آرزوی بودن در کنارشان را داشتم و همیشه با یادشان زندگی میکردم اما متأسفم که نشد. به خانوادۀ آقای وکیلی، حسن آقا، مادرجان، فرح، علیرضا، محمد و زنش سلام برسانید و بگویید که متأسفم که داماد خوبی برای آنها نبودم. پدر جان تو سالها رنج مرا تحمل نمودی و میدانم که سراسر زندگیت کار و تلاش و سختی بود و این سختی را نیز تحمل کن و با همان استقامت و متانتت پشتسر بگذار. از بازماندگان من نگهداری بکن. من پسرم را به تو میسپارم چونکه پدر خوبی هستی. در این لحظۀ آخر، زندگی را با تمام زیبایاش درک میکنم و بهایندلیل زندگی خوب و خوشبختی برای تمام مردم دنیا آرزومندم. اگر تمامی نامهای فامیل را نتوانستم بنویسم ببخشید ولی به همه سلام برسانید. حلقۀ ازدواج خود را به همراه وسایل خود گذاشتم و سی تومان هم پول دارم. دیگر نمیدانم چه بنویسم. در آخر از شما میخواهم زیاد ناراحت من نشوید و به زندگی امیدوار باشید. با بهترین و صمیمیترین آرزوها برای کامیابی و خوشبختی شما !خداحافظ برای همیشه! نادر گلکار فرزند کوچک شما".
418.قربانعلی گوجانی
رفیق قربانعلی گوجانی از روستای گوجان در استان چهارمحال بختیاری بود. او بهعنوان دبیر در دبیرستانی در شهر آغاجاری تدریس میکرد. رفیق یکی از فعالین سازمان پیکار بود که در سال ۱۳۶۲ در آغاجاری تيرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
419.مهدی گودرزی
رفیق مهدی گودرزی از فعالین سازمان پیکار بود که در ۱۴ تیرماه ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
420.علیاصغر گوهریفريمانی
رفیق علیاصغر گوهریفریمانی سال ۱۳۳۶ در يك خانوادۀ پر اولاد، ۹ فرزند، به دنيا آمد. با شروع قیام در سال ۱۳۵۷ با گرایش به فعالیتهای سیاسی به سازمان پیکار پیوست و بهعنوان هوادار تشکیلاتی فعالیت میکرد. خانوادهاش مذهبی بود و پدرش پس از آنكه متوجه شد يكی از پسرانش كمونيست شده، او را از خانه بيرون كرد. علیاصغر در سن ۱۹ سالگی ازدواج كرد و صاحب يك فرزند دختر شد. با همسر و فرزندش در اواسط آذرماه ۱۳۶۰ شبانه دستگير میشوند. خانواده با تلاش بسيار پس از ۱۵ روز موفق شد كه همسر و فرزندش را از زندان آزاد كند. روز ۱۶ دیماه او را اعدام میكنند و پیکر بیجانش را به خانواده تحويل میدهند.
بخشی از خاطرات خواهر رفیق:
"با اینکه، یازده سال بیشتر نداشتم، ولی خیلی چیزها را میفهمیدم. در آن موقع کسی حق نداشت برای تسلیتگویی به منزل ما بیاید. چند روزی که گذشت بر اثر فشارهای شدید روحی که به من وارد شده بود، سخت بیمار شدم. شاید اطرافیان فکر میکردند که من بچه هستم و حواسشان به من نبود ولی قسمت مهم این جریان، بچۀ او بود که مدام با من بود. اکثر اوقات میل به غذا خوردن وخوابیدن نداشتم. بیشتر شبها تا دیر وقت بیدار بودم و صدای گریههای سوزناک مادرم را از اتاق بغلی میشنیدم که در خلوت خود و بهخیال خود دور از چشم ما ساعتها گریه میکرد و من هم شبها تا صبح همراه مادرم سر به زیر لحاف میبردم و از ته دل اشک میریختم...
جنازۀ او را به شرط اینکه فقط خانوادۀ خودمان در مراسم تدفین حضور داشته باشند به ما تحویل دادند و ما بدون هیچ سروصدایی پیکر بیجان او را در مکانی که خودشان آن را لعنت آباد مینامیدند، برای ابد به خاک سپردیم. بهخاطر دارم که اسفندماه آن سال اولین سالی بود که برادرم را در جمع خانوادگی خود نداشتیم. مراسم نوروز نزد خانوادۀ ما مراسمی مهم بود و خیلی باشکوه برگزار میشد، ولی بعد از آن سال دیگر نوروز برای ما معنایی نداشت. روز اول فروردین را بر سر مزار برادرم با بردن عکس و شمع و گل گذراندیم. بهجز برادرم صدها نفر نیز در آنجا آرام، به پاکی گُل آرمیده بودند و محل دفن آنان از قبرستان معمولی بسیار دورتر و محیطی کاملا جدا بود. مسیری که منتهی به قبرستان برادرم میشد بهشدت گِلآلود بود، بهحدی که پای ما در گل فرو میرفت و با ماشین هم امکان رفتن به آنجا نبود. به هر شکلی بود خودمان را بر سر مزاری که هیچ نام و نشانی نداشت، رساندیم زیرا همۀ قبور به صورت تپۀ خاکی بود که هر خانوادهای با نشانهای بر روی خاک عزیزشان علامت گذاری کرده بودند".
421.مرتضی لقایی
رفیق مرتضی لقایی سال ۱۳۳۶ در ورامین متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۷ در رشتۀ كشاورزی در دانشگاه گیلان پذیرفته شد. بعد از بسته شدن اجباری دانشگاهها در سال ۱۳۵۹ بهطور فعال با سازمان پیکار به فعالیت پرداخت. در اواخر خرداد ۱۳۵۹ بهعنوان فردی مشكوك و فعاليت عليه انقلاب بهاصطلاح فرهنگی همراه رفيق ديگری دستگير و در شهريورماه آزاد شد. او مدتی مسئول تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) در رشت بود و سپس کاندیدعضو سازمان و یکی از مسئولان محلات رشت شد. بعد از بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰، در ابتدا به جناح يا فراكسيون انقلابی متمايل شد و بعد به گروهی كه معتقد به كار شورايی بودند پيوست. رفیق در آن شرایط معتقد به تشكيل محفلها بود و در این رابطه فعاليت میكرد. برايناساس به مطالعۀ متون كلاسيك ماركسيسم و فلسفه كه به آنها علاقه داشت پرداخت و همچنان ارتباطش را با ساير رفقا حفظ كرد. او در تابستان ۱۳۶۰ زمانی که مجاهدین، استاندار گیلان و معاونش را ترور کرده بودند، از طریق یک دانشجوی بسیجی که او را میشناخت دستگیر شد. آن بسیجی در همان زمان به جبهۀ جنگ میرود و در آنجا کشته میشود، این اتفاق باعث شد مرتضی بتواند در بهار ۱۳۶۱ از چنگ رژیم خلاص شود چون کس دیگری مرتضی را نمیشناخت و او هم خیلی خوب از پس بازجویها بر آمد. چند ماه بعد، چند ماه بعد در شهريورماه ۱۳۶۱ گشتیهای سپاه در حوالی ميدان شوش، به او مشكوك میشوند و پس از مدتی تحتنظر داشتن، او را دستگيرش میکنند. پس از چند روز حبس و شكنجه در كميتۀ محل، به اوين فرستاده شد و تا ماهها یعنی تا پايان سال ۱۳۶۱ همچنان برای بازجويان و پاسداران باوجودیکه تمام این مدت بازجويی میشد، ناشناخته مانده بود. در اين مدت چند باری از پشت شيشه با مادرش ملاقات كرد. در اوايل سال ۱۳۶۲ مسٸوليتها و فعاليتهايش لو رفت و از ملاقات محروم شد. یکی از اتهامات جدید این بود که به بازجوهایش در رشت دروغ گفته و توانسته از چنگ آنها فرار کند. رفيق مرتضی در مردادماه سال ۱۳۶۲ تيرباران شد. جسدش را به خانواده ندادند، اما به آنها گفتند كه در خاوران دفن شده است. به هنگام اعدام ۲۴ ساله و مجرد بود.
422.فخری لککمری
رفیق فخری لککمری سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ زحمتکش در تهران به دنیا آمد. پدرش کارمند سادۀ یکی از ادارات دولتی تهران بود. پیش از قیام ۱۳۵۷ با محافل دانشجویی و روشنفکری ضد رژیم شاه آشنا شده بود و با جمعی از رفقای دختر که همگی بعدها به سازمان پیکار پیوستند، فعالیت داشت.
فخری در سال ۱۳۵۹ با رفیق اصغر اکبرنژادعشاق ازدواج میکند. اصغر از زندانیان زمان شاه بود که در سال ۱۳۵۳ بر اثر يک اشتباه لو رفته و دستگير میشود؛ او تا قیام در زندان بود و پس از آزادی بهعنوان يكی از كادرهای سازمان پیكار در كميتۀ تهران و بخش كارگری فعاليت میكرد. اين دو رفيق بنابه گفتۀ دوستان، بسيار صمیمانه در كنار هم فعاليت میكردند. پس از اولین ضربۀ پاسداران رژیم به كميتۀ چاپ سازمان و همچنین وضعیت بحرانیای که در تشكيلات در جریان بود، اين دو رفيق نیز با محدوديتهای بسياری مواجه میشوند. در پاييز سال ۱۳۶۰ وقتی كه رفقا در كيوسک تلفنی مشغول تماس بودند، رفیق اصغر متوجه میشود كه يكی از زندانيان سابق هوادار سچفخا كه به فداییان اكثريت پيوسته بود، آنها را تحت نظر دارد. به همسرش فخری میگويد كه شناسايی شدهاند. آن فرد اكثريتی به سمت آنها هجوم میآورد و با فرياد، پاسداران كميته را برای دستگيری رفقا فرامیخواند؛ بدينگونه هر دو دستگير میشوند.
در زندان هر دو را بهشدت شكنجه میدهند. از حجم اطلاعاتِ پاسداران و بازجویان رفقا متوجه میشوند که از مدتها پیش لو رفته بودهاند. بازجویان با دادن اطلاعات غلط به فخری او را به شک میاندازند كه همسرش اصغر، با پليس همكاری میکند. او در اولين ملاقات با همسرش به گوش او سيلی میزند. اما بعدها كه به حيلۀ پاسداران پیمیبرد، از اين مسئله در رنج بود و اين موضوع را به زندانیان همبند خود گفته بود. رفیق فخری در ۳۰ دیماه ۱۳۶۰ در زندان اوین، همراه عده بسیاری از زندانیان مبارز دیگر تیرباران شد.
بخشی از "تجربۀ زندان در حکومت اسلامى" نوشتۀ بهاره، در سایت کانون زندانیان سیاسی ایران ــ در تبعید:
"...فخری لککمرئی و همسرش مرتضی توسط توابین شناسایی شده بودند. من فخرى را میشناختم. او روحيهاى شاد داشت و انسان مبارز و مهربانى بود... يك روز اوايل بهمنماه ۶۰[۱۳] كه در بند ۲۴۶ بالا بوديم، صدای خواندن سرود دستهجمعی انترناسيونال را از بند ۲۴۶ پايين شنيديم. همه ساكت شديم. فخری شروع به خواندن سرود كرده و بقيه او را همراهی میکردند. معمولا بعدازظهرها اسامی تعدادی را میخواندند و با كليه وسايل از بند میبردند. میدانستيم آنها را برای اعدام میبرند. شب آنها را تيرباران میكردند. صدای رگبار را میشنيديم. آن روز بعد از خواندن سرود انترناسيونال اسامی تعدادی را برای اعدام خواندند. نام فخری در ميان آنان بود. عرق سردی سراسر بدنم را فرا گرفت و اشک از چشمانم سرازير شد. شهين يكی از همبندیهايم كه در كنار من ايستاده بود و از رابطۀ من با فخری اطلاع داشت، از من خواست از گريه كردن خودداری كنم و كاری نكنم كه زندانبانان متوجۀ رابطۀ من با فخری شوند كه منجر به بازجويی مجدد از من شود. بعدها شنيدم آنهايی كه همراه فخری سرود انترناسيونال خوانده بودند، برای بازجويی مجدد برده شده و شلاق خورده بودند...".
او ۵ ماهه باردار بود. ۳۰ دیماه ۱۳۶۰ اعدام شد.
بخشی از کتاب "تاریخ زنده" (حقایقی از زندانهای زنان در جمهوری اسلامی ایران)، فریبا مرزبان، فصل پنجم، جلد اول:
"... "مبارزه به پایان نرسیده است. مبارزه در بیرون از زندان جریان دارد". آخرین جملهای که فخری لککمری بر زبان آورد. دیماه ۱۳۶۰ بود و من به همراه ۱۱۵ نفر در اتاق شماره ۷، بند ۲۴۶ پایین، واقع در زندان اوین در حبس بودم. داغودرفش جمهوری اسلامی در همه جای بند به چشم میخورد. گروهگروه زندانیان نشسته بودند. پاهای پانسمان شده، دستها و کتفهای از جا در رفته و انواع غشیها را همه روزه از نظر می گذراندم. ... ساعت ۱۱ صبح بود، بلندگوی بند تعدادی اسم از دو بند بالا و پایین را برای بازجویی، انتقال و اعدام خواند. در میان اسامی برای اعدام، نام وجیهه عرفانیجباری از اتاق شماره ۶ و نام فخری لککمری از اتاق ما اعلام شد. وجیهه ۱۷ ساله، دانشآموز و مجاهد بود. فخری لککمری ۵ ماهه باردار بود. متحیر بودم که منظور دادستانی از اعلام علنی اسامی زندانیان برای اعدام چه بود؟
تا آن روز با نام مرگ، کسی را بدرقه نکرده بودم. تحمل این وضع برای سایر زندانیان و اعدام شوندگان دشوار بود. چگونه میتوانستم ببینم کسی به من و سایرین بدرود میگوید درحالیکه به سوی مرگ میرود. فخری لککمری... و همسرش از اعضای سازمان پیکار سابق بودند. ... ۵ ماهه باردار بود و حکم اعدام داشت! آنها دستگیر شدۀ "اطلاعات و بازجویان سپاه پاسداران" مستقر در زندان توحیدی یا بند ۳۰۰۰ (کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک و شهربانی) بودند.
در نیمۀ دوم دیماه ١٣٦٠، او را برای اعدام بردند. پیش از آن که برود، با چند تن از زندانیان چپ تصمیم گرفتیم برای او مراسمی بر پا کنیم. خبر را به گوش زندانیان چپ مخالف حکومت در دیگر اتاقها رساندیم. فخری را در میان گرفتیم. در مجاورت پنجرههای اتاق، گرداگرد او نشستیم. همه هواداران گروههای مختلف با گرایش چپ از اتاقهای دیگر به جمع ما اضافه شدند. ما حلقه را باز کردیم. از فخری خواستیم هر چه میخواهد بگوید. او از ما خواست راهمان را ادامه دهیم، راه مبارزه علیه زور، راه برقراری آزادی تا دمکراسی. او گفت: "مبارزه به پایان نرسیده است. مبارزه در بیرون از زندان جریان دارد. ما که زندانی هستیم شکل دیگری از مبارزه را پیش میبریم. پس باید جنگید"
بچه ها از من خواستند سرود بخوانم. ... من خود را کنترل میکردم تا قطرات اشک برچهرهام جاری نشود. "مرغ سحر" را شروع کردم و با هم خواندیم. سپس از جای برخاستیم و ابتدا ترانۀ "مسافر عزیزم" و به دنبال آن سرود بینالمللی (انترناسیونال) را خواندیم. بعد، به اتفاق به اتاق شماره ۶ رفتیم. زندانیان زیادی از دیگر اتاقها آمدند. مراسم با شکوهی برای آنها داشتیم و از عواقب حرکتمان نمیترسیدیم. از تودهایها و اکثریتیها کمترین حرکتی دیده نمیشد. آنها در گوشهای نشسته بودند و نظاره میکردند. توابها از ترس به سر بند رفته و تعدادی در رفتوآمد برای دادن گزارش از بند بودند. ... همه زندانیان چپ شروع به خواندن "سرو ایستاده" سرودۀ معروف زنده یاد "خسرو گلسرخی" کردیم و با هم خواندیم. با حزن و غرور، فخری و وجیهه را تا در ورودی بند بدرقه کردیم".
و یک خاطرۀ دیگر:
"۳۰ دی ۱۳۶۰ وقتی از خواب بیدار شدم از گوشه پنجرۀ اتاقمان (اتاق ۷) بند ۲۴۶ پایین به بیرون نگاه کردم، برف زیادی میبارید و محوطۀ هواخوری را سفید کرده بود، با خودم گفتم ایکاش هواخوری داشتیم، میتوانستیم در هوای مطبوع بیرون با بچهها بازی کنیم، همۀ ما در یک اتاق ۱۰۰ نفره زندانی بودیم، اتاقی که مملو از زنان حامله، دختران ۱۳- ۱۲ ساله، مادران پیر و دیگر همبندیها که گاه شکنجههای زیادی متحمل شده بودند، در این اتاق نیمی از هماتاقیها مشکوک و بدون هیچ مدرکی دستگیر شده بودند. ساعت ۷ صبح که صدای بلندگوی بند به صدا در آمد، اسامی ۱۰ نفر از همزندانیها را خواندند، یکی از آنها فخری لککمری بود و دیگری ژیلا فتحی از بند ۲۴۶ بالا.
روزهای یکشنبه و چهارشنبه در اوین روزهای اعدام و تیرباران بود. فخری را برای انتقال از بند صدا کردند، ما همه میدانستیم این انتقال با انتقالهای دیگر تفاوت داشت. این نوع انتقالها اجرای حکم اعدام بود. فخری هنگام دستگیری ۲۴ سال داشت. او در آذر ۱۳۶۰ در یک خیابان به همراه همسرش، توسط یکی از هم دانشکدهایهایش که از گروه فداییان اکثریت بود لو رفت، همسرش یک ماه بعد از دستگیریشان اعدام شد او هم منتظر حکمش بود. فخری زنی مهربان بود که با شوری انقلابی حاضر نشد که برای حفظ جانش با رژیم همکاری کند. وقتی فخری را صدا کردند، همه ما به گرد فخری جمع شدیم. نفسها در سینه حبس و اشک در چشمانمان جاری شده بود. او را برای آخرین لحظات در آغوشم گرفتم. فخری به من گفت میترسم حامله باشم. بچهها صف کشیده بودند و میخواستند او را در آغوش بگیرند. همه بیتاب، خشمگین و مضطرب بودند. ولی فخری با شکیبایی تمام ما را آرام میکرد. چشمانش برق درخشش زیبایی داشت و با برق چشمانش ما را به صبر و بردباری فرا میخواند.
فخری گفته بود در دادگاه از سازمان پیکار دفاع کرده است. بقیه بچههای اعدامی و ما در اتاقی به گرد فخری جمع شدیم، در آن زمان احساس میکردیم یک رهبر سازمانده و با تفکر انسانی را از میان ما خواهند برد، یکی از هم اتاقیهایمان شروع به آواز خواندن کرد، همۀ ما آن را خواندیم.
فخری لب به سخن گشود، همه نگاهها به او خیره شده بود. او گفت، عزیزانم، مرا یک اکثریتی لو داده، من به این مبارزه اعتقاد دارم و میدانم رژیم سرمایهداری اسلامی ایران حقانیت ندارد. میدانم که اکثر شما بدون اینکه هوادار گروهی باشید در این جا زندانی شدهاید، مورد شکنجه و آزار قرار گرفتهاید، ولی بدانید که این یک رژیم انسانی نیست و از شما میخواهم که هیچوقت با این رژیم همکاری نکنید و اگر روزی آزاد شدید صدای ما را به گوش دیگران و حتی جهانیان برسانید.
صدای محکم و آتشین و چهرۀ گلگون فخری همۀ ما را منقلب کرد. بچهها نمیدانستند احساساتشان را چگونه در سینهشان حبس کنند یا بُروز بدهند. از یک طرف ترس و وحشت از عواقب ابراز احساساتمان بود و از طرف دیگر نمیتوانستیم فخری و سایر اعدامیها را تنها بگذاریم. خوشبختانه در آن زمان خیلی از جاسوسان هم که تعداد آنها خیلی اندک بودند، برخوردی نکردند و یا شرم داشتند چیزی بگویند. بچهها باز شروع به آواز خواندن کردند. آن لحظات هم خیلی زیبا بود و هم خیلی دردناک. چشمانم پر از اشک و قلبم از شدت غم به درد آمده بود. در آن لحظه به یاد دیگر یاران افتادم. به لحظاتی که چگونه آنها تیرباران میشدند. چگونه دژخیمان رفقایم را غرقه به خون میکردند.
با اینکه پاسداران اعلام کرده بودند که این گروه انتقالی بعدازظهر به دفتر بند مراجعه کنند، ولی نگهبانان از طریق جاسوسان خبردار شدند که فخری سخنرانی کرده است. آنها زودتر از موقع به بند ریختند و فخری و دیگر زنان مبارز را با خود بردند و سکوت عجیبی سرتاسر بند را فرا گرفت. وقتی که بچهها را میبردند. در آن لحظه صحنههای وحشتناک اعدام در ذهنم نقش میبست. همزندانیهایم، از زن پیر یا کودک ۱۲ تا ۱۳ ساله این جو وحشتناک رعب و وحشت را باید تحمل میکردند.
پچ پچ در بین همگان افتاده بود. تا آن زمان خیلی از همبندیهای فخری او را نمیشناختند، من فکر میکنم سؤالات زیادی شاید در ذهن همگان مطرح میشد. آخر چرا فخری و امثال فخری باید به خاطر فکرشان اعدام شوند. مگر اینها فکری جز آزادی انسانها داشتند. جرمشان فقط دفاع از آزادی و برابری انسان بود. چهرۀ زیبا و نگاه زیبایش با آن چشمان قشنگش و لبخند ملیحش در هنگام وداع بعد از سالها از ذهنم بیرون نمیرود. در همان لحظه احساس کینه و تنفر در وجودم شعلهور شده بود و نمیدانستم چه بگویم. همه بعد از انتقال فخری و دیگر همرزمانش به گریه افتادند.
ساعت ۶ تا ۷ شب در همان روز طنین رگبارها به گوش رسید. من شوکه شدم. به یکی از هماتاقیهایم گفتم که این چه صدایی است؟ مثل اینکه زمینلرزه است، و یا جایی بمب انداختند؟ دوستم گفت نه عزیزم این صدای رگبار مسلسلهاست که قلب رفقا را نشانه گرفته، سکوت مرگباری در سرتاسر اوین حکمفرما شده بود. بچهها تیرباران شدند. بعد از رگبار، صدای تک تیرهای خلاص میآمد. بچهها گفتند آن شب بیشتر از ۹۰ تا اعدام شدند که آن هم با شمردن تیر خلاصها مشخص میشد.
صدای هقهق و گریۀ بچهها بلند شد. بعضیها هم در سکوت عجیبی فرو رفته بودند. من هم آرامآرام اشک میریختم و لرزه بر اندامم افتاده بود. تصور اینکه چگونه این همه انسانهای آزاده و بیگناه، بدون هیچگونه پروسهای، بدون داشتن وکیل، شکنجه و اعدام میشوند برایم سخت بود. قلبم به درد آمده بود. زخم این فاجعه هنوز بر قلب و روحم سنگینی میکند. هنوز بعد از ۳۰ سال آن را نمیتوانم فراموش کنم. آن شب سرد زمستانی، در تپههای اوین، خون فخری و سایر مبارزان، تپههای اوینِ پوشیده از برف را گلگون کردند".
423.انور ماجدی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۳۲، دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۵۸
رفيق انور ماجدی سال ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ فقیر روستایی در حوالی سقز به دنیا آمد. زندگی مملو از رنجَش، از او شخصیتی چون فولاد ساخته بود. برای او آگاهی به چرایی روابط اجتماعی در زندگی، از سال سوم دبیرستان شکل گرفت. بعد از تحصیلات متوسطه بهعنوان معلم روستای "طاهربنده" استخدام شد و بعد از یک سال به روستای "مولانآباد" منتقل گشت. او با رابطۀ تنگاتنگ و سراسر پرتحرک خود با روستاییان، خیلی زود در دل آنها جای گرفت. روستاییان "مولانآباد" همواره به یاد خواهند داشت که او چگونه بیآنکه خم به ابرو بیاورد به کارهایشان رسیدگی میکرد و بیمارانشان را برای مداوا با خود به تبریز میبرد. آری او در دل تودهها بود. بهطوری که وقتی ساواک وجود او را خطرناک تشخیص داده و حکم به انتقالش به "قامیشله" میدهد، اهالی ده با چشمی گریان به بدرقهاش میروند.
انور در "قامیشله " با دایر کردن کلاسهای پیکار با بیسوادی، جوانان ده را به باسواد شدن تشویق میکرد. برای بهداشت ده و لولهکشی آب زحمات فراوانی کشید. سپس انتقال او به ده "خابوره" موجی از اندوه بر جای گذاشت.
فعالیت مداوم و خستگیناپذیر در راه زحمتکشان با خون او عجین شده بود. پس از آن که در خانۀ محقر و مرطوبی مسکن گزید، مردم ده را به ساختن یک مدرسه تشویق کرد و خود پیشاپیش همه از صبح تا شام به کارگری میپرداخت. با کمک مردم ساختمان مدرسه به اتمام رسید و سپس حمام و آنگاه یک جادۀ ماشینرو برای ده کشیدند. به راستی که شورانقلابی وعطش خدمت به خلق در او تمامی نداشت، و سرانجام نیز جان خود را در این راه گذاشت. شب چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۵۸ تیر دشمنان بر قلب آتشین او نشست و شمع وجود پربارش را خاموش ساخت.
انور و رفیق یحیی خاتونی در حال گفتوگو و پیوستن به سازمان پیکار بودند؛ آن دو برای آگاهی رسانی به زحمتكشان كرد در منطقهای که خوانین برای بازستانی زمينهايشان از دهقانان كُرد در همراهی با نيروهای رژيم جمهوری اسلامی درگيریهای خونینی به راه انداخته بودند، به دست عوامل خوانين به شهادت رسيدند. شهادت رفیق در میان تودۀ زحمتکش انعکاس عظیمی بهدنبال داشت، باوجودیکه سقز بمباران شده بود، روستاییان اطراف با قلبی مملو از خشمواندوه راهی شهر شده و مراسم تدفین باشکوهی برگزار کردند. خلق دلاور کرد و دیگر خلقهای مبارز همواره یاد او را زنده نگه خواهند داشت.
424.حسين ماجدی
رفیق حسین ماجدی در تشکیلات سازمان پیکار با نام مستعار جلال فعالیت میکرد. رفیق در ۲۶ خرداد ۱۳۶۱ در زندان وکیلآباد مشهد تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
425.هوشنگ محبپور
رفیق هوشنگ محبپور و بسیاری از رفقای کمیتۀ مستقر در شیراز، در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ مورد هجوم و ضربۀ پاسداران قرار گرفتند. خبر این ضربه و به تبع آن دستگیریها در روزنامههای رسمی ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ منتشر شد:
"با كشف ده لانۀ تیمی، ۷۰ تن از اعضای گروهک آمریكایی پیكار در شیراز دستگیر شدند"
رفیق هوشنگ همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سهشنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
روزنامههای همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز نوشتند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، هوشنگ محبپور فرزند امانالله با نام مستعار محسن و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمانِ محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
426.محمد محبوبيان
با استفاده از نشریه پیکار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰
رفیق محمد محبوبیان سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. در رژیم شاه با تعدادی از جوانان مبارز، گروهی مذهبی را تشکیل داده و تا مدتی به نشر اعلامیه علیه رژیم شاه میپرداختند. گروه در اثر سازشکاری افرادی كه پس از دستگيری به توبه و عجزولابه میافتند و تمامی اطلاعاتشان را در اختیار ساواک قرار میدهند (اين افراد كه بعدها در رژيم جمهوری اسلامی به سردمداری رسيدند، پس از چند ماه آزاد شدند) لو رفته و محمد و دیگر رفقایش به حبسهای طولانی مدت محکوم میشوند.
محمد در زندان، مارکسیسم را میپذیرد. پس از قیام ۱۳۵۷ از زندان آزاد شده و در کارخانههایی نظیر دیسمان، شرکت گسترش اصفهان مشغول کار میشود و با "سازمان رزمندگان" فعالیت خود را آغاز میکند. او کارگر کمونیستی بود که در مبارزات کارگران کارخانجات فوق پرشور فعالیت میکرد؛ در جهت تشکیل شوراهای واقعی در دیسمان و شرکت گسترش، مبارزات پیگیری داشت و کارگران این کارخانهها بهخوبی او را که همواره در کنار آنها علیه مرتجعین سرمایهدار از منافعشان دفاع مینمود، بهخاطر دارند.
ارتجاع یک بار در جریان مبارزات کارگری او را دستگیر و به زندان میاندازد. اما حمایت چشمگیر کارگران که بهخوبی دوستان و نمایندگان واقعی خویش را شناخته بودند، باعث آزاد شدن محمد و دیگر رفقا میشود. یک بار دیگر نیز رفیق در جریان جشن سرخ کارگران، اول ماه مه ۱۳۵۹ در اصفهان که توسط سازمان پیکار برگزار شد، دستگیر و بعد از یک ماه آزاد میشود. پس از انشعاب در سازمان رزمندگان در اواخر سال ۱۳۵۹، رفيق با سازمان پيكار تماس گرفت و درخواست فعاليت تشكيلاتی با سازمان را داشت که به شکل متشكل به فعاليت خود ادامه داد. او بر اين اعتقاد بود كه بهصورت گروهی و متشكل، همراه دیگر رفقای رزمندگان به سازمان بپيوندد.
برای سومین بار یا در حقیقت آخرین بار، در اواخر مردادماه ۱۳۶۰ پاسداران به خانهاش ریخته، او را با خود میبرند و در بیدادگاههای قرون وسطایی به اعدام محکومش میکنند. رفیق را در ۱۰ شهريور ۱۳۶۰ در زندان اصفهان تيرباران کردند.
بخشی از کتاب "شكوفههای درخت انار" نوشته عباس مظاهری در زندان دوران شاه:
"... در زندان هفتهاى يکبار ملاقات داشتيم. در يكى از روزهاى ملاقات كه براى ملاقات با خانوادهها رفته بوديم حادثۀ تلخى رخ داد. محمد محبوبيان يكى از اعضاى گروه مذهبىها بود كه ماركسيست شده بود، اما ارتباط خانوادگى ديرينهاى با آنها داشت. در جريان ملاقات چند لحظهاى با مادر يكى از دينىها سلام و احوالپرسى مىكند. مادر، [از] آن طرف اعلام مىكند كه قصد دارد به مكه برود. محمد هم برايش با سخنان قابل فهم آن مادر سفر خوش آرزو كرده مىگويد كه زيارتتان اِنشاالله مقبول افتد. در اينجا زندانى دينى با لحن پرخاشگرانهاى محمد را دروغگوى حقهباز مىخوانَد و محمد به لحن و كلمات او اعتراض كرده مىگويد من به اعتقادات مردمم احترام مىگذارم و آن [فرد] دينى پرخاشگر تمام مرزها و پرنسيپهاى يک زندانى سياسى را زير پا گذاشته با كثيفترين كلمات به رفيق ماركسيست ما توهين مىكند.
پس ازپايان برنامۀ ملاقات، ما با نمايندگان آنها تماس گرفته ضمن اعتراض خواستار رسيدگى به اين حادثه كه به نظر ما دور از شئون يک زندانى سياسى است، شديم. آنها "پذيرفتند"!! كه دو طرف درگيرى با حضور نمايندههاى دو كمون با هم "گفتوگو" كنند. اتاقهاى ما روبهروى هم بود و در ساعت مقرر محمد محبوبيان همراه با نمايندۀ ما جواد كلباسى به اتاق آنها براى "گفتوگو" رفتند. ما هفت نفر در اتاق خودمان با نگرانى منتظر نتيجۀ "گفتوگو" مانديم. "گفتوگو" درواقع توطئهاى بود براى قتل محمد محبوبيان، زيرا بلافاصله پس از نشستنِ بچههاى ما پيش آنها حملۀ توطئهگرانه و همه جانبۀ آنها آغاز شد. آنها با برنامۀ قبلى روى طبقات دوم و سوم تختها جاى گرفته بودند و از آنجا با مشتولگد بر سر آن دو نفر ريختند. ما با ديدن اين حادثه غرق در شگفتى، نفرتوخشم شديم. در همان ثانيههاى اول آنها رفيق ما محمد را بهطورى روى زمين انداخته بودند كه گردنش روى لبۀ تخت قرار گرفته بود و یکی از آنها پايش را روى گلوى او قرار داده بود و با تكيه به تخت مقابل قصد خفه كردن و كشتن او را داشت كه ما براى نجاتش رسيديم. اميرشاهكرمى، فرد نيرومند و ورزشكارى بود و در دم با لگد محكمى پاى آن دينى را كه قصد جان محمد ما را داشت از روى گردن او به كنارى زد و زدوخوردى نا برابر بين ما نُه نفر و آن چهل و پنج نفر در گرفت. طبيعى بود كه يك نفر در برابر چهار نفر شانس زيادى ندارد. درهرحال پس از لَختى، كتك خوردن ما از دست مسلمانانِ البته "انقلابی" با دخالت زندانيان عادى و پليس به پايان رسيد. البته مذهبىهاى زندان شهربانى اصفهان، پس از انقلاب، به غرض جنايتكارانۀ نهایى خود رسيدند و در شكار محمد محبوبيان، شمس اميرشاهكرمى و محمدجواد كلباسى موفق شدند آنها را دستگير و تيرباران كنند".
427.بهمن محسنیتبريزی
رفیق بهمن محسنیتبریزی سال ۱۳۳۷ در شوشتر به دنیا آمد. پس از پایان دانشگاه بهعنوان کارمند دولت مشغول کار شد. او به همراه پیکارگر شهید حمید چِهِلپَلیزاده سال۱۳۶۰ در زادگاه خود دستگیر شد. در نیمهشب دوشنبه ٣٠ آذرماه ١٣٦٠ بهمن همراه رفقای پیكارگر محمدمهدی محمدی، حمید چِهِلپَلیزاده و رفیق محمدعلی معمار از "سازمان رزمندگان" (که از ۵۷ ــ ۱۳۵۲ در زندان بود) در خارج از شوشتر تیرباران شدند. به هنگام اعدام، رئیس سپاه دستور میدهد اول پاهایشان را هدف قرار داده تا بدین ترتیب زجرکش شوند. خبر اعدام رفیق و مبارزان دیگر در روزنامهها یک بار در دوم دیماه و بار دیگر در ششم دیماه ۱۳۶۰ به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان منتشر شد:
"بهمن محسنیتبریزی فرزند علی به اتهام هواداری از گروهکهای محارب و ارتباط با افراد سطح بالای سازمان تروریستی و آمریکایی پیکار، فعالیت مؤثر تشکیلاتی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و تضعیف آن از طریق توزیع کتب و نشریات و پوسترهای گمراه کنندۀ کمونیستی و به انحراف کشاندن نسل جوان و ایجاد تشکل در میان ضدانقلاب در قالب تشکیل صندوق حمایت از وابستگان گروهکها و تصفیه شدگان آموزشوپرورش، ارتباط تشکیلاتی بین افراد سازمان مذکور، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان مفسدفیالارض و باغی علیه امام و نظام جمهوری اسلامی، مرتد شناخته و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره نیمه شب دوشنبه ٣٠ آذرماه ١٣٦٠ در شوشتر به اجرا درآمد".
428.عباس محسنیمشهدی
رفيق عباس محسنیمشهدی با نام مستعار مرتضی از هواداران سازمان پیکار بود كه در جریان ضربه به بخش چاپ و تدارکات در ۲۰ تیرماه دستگیر و پس از شکنجهها و آزار بسیار در ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ همراه ۱۸ مبارز دیگر که ۱۲ تن از آنها از رفقای پیکارگر بودند، در زندان اوین تيرباران شد. رفیق را در خاوران دفن کردند. در خبر منتشره در روزنامههای رسمی یکشنبه ٢٥ مردادماه به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز آمده بود:
"عباس محسنیمشهدی فرزند محمود به اتهام سمپاتی (هوادار) تشکیلات گروهک پیکار، حمله به مردم بیگناه، ضربوجرح، قتل، حضور در خانههای تیمی، فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی، طرح ترور شخصیتها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامههای امپریالیزم جهانی و در رأس آن آمریکا در دادگاه انقلاب اسلامی مرکز به اعدام محکوم و در روز شنبه ٢٤ مردادماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان اوین تهران اعدام شد".
429.علیاکبر محمدحسينپور
رفیق علیاکبر محمدحسینپور اهل درواهی از توابع بخش آبپخش شهرستان دشتستان در استان بوشهر (برازجان) بو و بعدها در هم آن منطقه به دبیری پرداخت. رفیق در تشکیلات پیکارِ بوشهر و جنوب شیراز با نام علی فعالیت میکرد. پس از ضربات پلیسی به رفقای این منطقه در تابستان ۱۳۶۰، به تشکیلات شیراز منتقل شد. او که از هواداران "جناح انقلابی" در شیراز شده بود همراه با ضربهای که در فروردین ۱۳۶۱ به جناح وارد آمد دستگیر شد. در جریان این ضربه تعداد بسیاری از رفقای جناج به چنگ رژیم افتادند. علی پس از تحمل آزار و شکنجههای جانکاه همراه ۲۱ رفيق پيكارگر در روز سهشنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شيراز تیرباران شد. خبر این واقعه در روزنامههای رسمی همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شيراز چنين منتشر شد:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شيراز و تأیید دادگاه عالي انقلاب اسلامی ايران، علیاکبر محمدحسينپور فرزند عابدین با نام مستعار علی و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزيت و كادرهای تشكيلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تيمی، شركت در درگيریهای مسلحانه، عضويت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸوليت بخش تداركات و امنيت، مسٸوليت بخشهای دانشآموزی و دانشجويی پيكار، مسٸوليت توزيع اعلاميههای سازمان و عضوگيری برای سازمان، همراه داشتن نشريات، كتاب ضاله سازمان و اعلاميهها، عضويت در شورای سازمان پيكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضويت در تشكيلات پيكار در بندرعباس و شيراز، عضويت در تشكيلات محلات، مسٸوليت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پيكار، به اعدام محكوم گرديدند و حكم صادره به مرحله اجرا گذاشته شد".
430.محمدشاه
رفیق محمدشاه حدود هيجده سال داشت و از اهالى مسجدسليمان بود. او در سازمان پیکار فعالیت میکرد و همپروندهاش شاهرضا نام داشت که تواب شده بود؛ به محمدشاه اتهام زده بودند که مىخواسته کميته را منفجر کند. رفیق محمدشاه را ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ از بند ۵ واحد ۳ زندان قزلحصار برای تیرباران در یک اعدام دستهجمعی به زندان گوهردشت بردند. در کتاب "از اوین تا پاسیلا" نوشتۀ د.البرز هم از محمدشاه نام برده شده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
431. چراغ محمدی
با استفاده از کتابچۀ "زندگینامۀ چند تن از پیکارگران شهید"، گردآوری از یاران فاضل، هوادار سازمان پیکار...، پاکستان ۱۸/۶/۱۹۸۳
رفیق چراغ محمدی سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ زحمتکش در روستای "دهان" از توابع ایرانشهر به دنیا آمد. دوران دبستان را در روستای زادگاهش و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان داریوش در روستای فنوج و ایرانشهر به پایان رساند. سال ۱۳۵۳ وارد دانشسرای عالی زاهدان در رشتۀ زبان انگلیسی شد. از همان اوان ورودش با روحيهای پرشور در نشستها و جلسات دانشجويی به لزوم يك مبارزه صنفی- سياسی در دانشسرای عالی تاكيد داشت. او در اين رابطه با دانشجويان تماس گرفته و آنها را به مطالعۀ كتب علمی و سياسی تشویق میکرد. به زبان و فرهنگ بلوچی علاقۀ زيادی داشت و در پخش نوارهای بلوچی كه تا اندازهای روحيۀ مبارزاتی و جنگجويی را عليه ستمواستثمار مطرح میكرد، کوشا بود. برای آشنایی عمیقتر از وضع زحمتكشان و روستاييان، اغلب به دهات و روستاهای بلوچستان میرفت. در تمام تظاهرات و اعتصابات كه در اوايل بيشتر صنفی بود، شركت داشت و سال ۱۳۵۶ كه اين فعاليتها جنبۀ سياسی به خود گرفت، هرچه فعالانهتر در آنها شركت میكرد.
در جریان قیام جزو اولین کسانی بود که عدم رفتن به خدمت سربازی را بعد از فارغالتحصیلی مطرح کرد. رفیق قبل از قیام اعلامیههای بخش منشعب م.ل سازمان مجاهدین را به اتفاق یکی از رفقایش در ایرانشهر تکثیر و پخش میکرد. تكثير و توزيع اين اعلاميهها و سپس اعلامیۀ "پیش به سوی هستههای مسلح خلق" سازمان پيكار بقدری رواج يافته بود كه شايع بود "چريكها" در آنها نفوذ كردهاند. او از اعضای فعال "سازمان دمکراتیک خلق بلوچستان" بود و در بنیانگذاری انجمن فرهنگی بلوچ نقش بهسزایی داشت. همچون سایر معلمین انقلابی و مبارزی که نقش فعالی در آگاهسازی و روحیهبخشی مبارزاتی به دانشآموزان داشتند، سال ۱۳۵۹ از طرف رژیم جمهوری اسلامی مورد تصفیه قرار گرفت. در این زمان رفیق ازدواج کرده بود.
۲۳ آذر ۱۳۵۹ پاسداران به خانهاش در ایرانشهر حمله میکنند، ولی او موفق به فرار از چنگ دژخیمان میشود تا اینکه در ۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ ساعت ۳ بعد از نیمهشب پاسداران جنایتکار پس از شناسايی محل اقامت او به کمک اكثريتیها، به خانۀ جدیدش در فنوج حمله کرده، دستگیرش میکنند. او پس از تحمل شکنجههای فراوان در سحرگاه خونین ۲۹ شهریور ۱۳۶۰ همراه با رفیق شهید خسرو مبارکی (هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق- اقلیت) به شهادت میرسد.
در روزنامههای رسمی شنبه ٤ مهرماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی ایران، خبر اعدام ۱۸ مبارز از جمله رفیق چراغ بدین شرح آمده بود:
"چراغ محمدی فرزند دادکریم به اتهام عضویت و فعالیت مستمر و مؤثر در سازمان باغی پیکار و اقرار صریح وی مبنی بر ارتداد از اسلام و قبول مسئولیت در سازمان و اقدام علیه نظام جمهوری اسلامی ایران، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی زاهدان، مفسدفیالارض و محارب با خدا و رسول گرامی او، مرتد شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در ٢٩ شهریورماه ١٣٦٠ با تیرباران نامبرده اجرا شد".
432. حيدر محمدی
رفیق حیدر محمدی سال ۱۳۳۵ در بوشهر به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات به کارهای متعددی مشغول شد. پس از قیام ۱۳۵۷ به تشکیلات سازمان پیکار در بوشهر پیوست و در بخش محلات و کارمندان به فعالیت پرداخت. او فوتبالیست و دروازهبان تیم منتخب روستایش بود. حیدر اواسط تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و پس از شکنجهها و آزار بسیار در ۶ شهریور ۱۳۶۰ همراه با رفقا حسین اندخیده و علی رنجبر در بوشهر تیرباران شد. در روزنامۀ اطلاعات شنبه ٨ شهریورماه ١٣٦٠، به نقل از روابط عمومی دادستان کل انقلاب اسلامی خبر اعدام رفیق چنین آمده بود:
"حیدر محمدی فرزند محمد، به اتهام طرحریزی ترور حدود یک صد نفر از مسئولین شهر بوشهر و انجام اقدامات تخریبی در جریان انتخابات ریاست جمهوری و همچنین عضویت در سازمان آمریکایی و محارب پیکار، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی بوشهر، محارب با خدا و رسول و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شده و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره روز جمعه ٦ شهریورماه ١٣٦٠ در شهر بوشهر به اجرا در آمد".
یادنامهای در بارۀ این سه رفیق اعدامی در شرح حال حسین اندخیده آمده است.
433. عزیز محمدی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۱۰۱، دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۶۰
رفیق عزیز محمدی سال ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ کارگری در مسجدسلیمان به دنیا آمد. پدرش کارگر نفت بود و در مبارزات کارگران خوزستان پیش از کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد، شرکت فعالی داشت. او در همین مبارزات سال ۱۳۳۲ و درحالیکه پرچم سرخ کارگران را به جای مجسمۀ بهزیرکشیدهشدۀ شاه، برمیافراشت با گلولۀ مزدوران رژیم شاه به شهادت رسید.
عزیز در مبارزه با دشمنان طبقاتی کارگران و زحمتکشان پا جای پای پدرش گذاشت. او در روزهای انقلاب، همراه با کارگران با شرکت در تظاهرات، شعارنویسی و پخش اعلامیههای انقلابی در جنبش انقلابی مردم شرکت داشت، او نیز همچون پدرش کارگر شرکت نفت بود و بهدلیل فعالیتهای سیاسیاش کمی پیش از پیروزی قیام در زمان حکومتنظامی ازهاری از کار اخراج شد.
پس از قیام با هواداری از سازمان پیکار در جنبش دیپلمههای بیکار بسیار فعال بود. او در این زمان از هواداران سازمان پیکار بود؛ مارکسیستی انقلابی بود که با شناخت کامل از ماهیت ارتجاعی رژیم، علیه آن مبارزه میکرد. در زمان سیل خوزستان در سال ۱۳۵۸، همدوش هواداران سازمان و سایر کمونیستها به یاری آسیبدیدگان شتافت. در اواخر بهمنماه ۱۳۵۹، درحالیکه در کنار چادر کمک به سیلزدگان ایستاده بود، مورد یورش پاسداران قرار گرفت و در اثر ضربهای که پاسداری به نام بلیوند با قنداق تفنگ به سر رفیق وارد آورد، دچار خونریزی مغزی شد. رفیق پس از دو ماه بستری شدن در بیمارستان سرانجام در ۳۱ فروردین ۱۳۵۹ به شهادت رسید. چند هزار نفر از مردم و زحمتکشان مسجدسلیمان در مراسم تشییع او شرکت کردند و در تظاهرات افشاگرانهای یاد رفیق را گرامی داشتند.
434. كمال محمدی
با استفاده از وبلاگ "زندگی-اندیشه" (در بخش تاریخ سی سالۀ کومله)
رفیق کمال محمدی از همکاران هیئت تحریریۀ نشریۀ پیکار بود. او و همسرش از طرف پاسداران و مأموران اطلاعاتی مورد شناسایی قرار گرفته بودند؛ آنها توانستند از ضربات پیدرپی پلیسی و دستگیریهای سال ۱۳۶۰ جان سالم بهدربرده و خود را به نوار مرزی برسانند. متأسفانه در مینیبوسی که با آن مسافرت میکردند، هنگام بازرسی شناسایی و دستگیر میشوند.
متأسفانه از هنگام دستگیری این رفقا به بعد هیچ اطلاعتی در دست نداریم. سرنوشت آنها برای ما تاکنون نامعلوم مانده است.
435. محمدمهدی محمدی
رفیق محمدمهدی محمدی در شوشتر به دنیا آمد. او در تشكیلاتِ این سازمان پیكار فعالیت میكرد. در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و در نیمه شب دوشنبه ٣٠ آذرماه ١٣٦٠ همراه رفقای پیكارگر بهمن محسنیتبریزی و حمید چِهِلپَلیزاده و همچنین رفیق محمدعلی معمار از "سازمان رزمندگان" (که از ۵۷- ۱۳۵۲ نیز در زندان بود) در خارج از شوشتر همگی تیرباران شدند. در شب اعدام رئیس سپاه دستور میدهد، اول پاهای رفقا را هدف قرار داده تا بدین ترتیب زجرکش شوند. خبر اعدام رفیق و مبارزان دیگر یک بار در دوم دیماه در روزنامۀ كیهان و بار دیگر در ششم دیماه ۱۳۶۰ در روزنامههای رسمی دیگر به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان منتشر شد:
"محمدمهدی محمدی فرزند علیاكبر به اتهام هواداری پیگیر از گروهکهای محارب، توزیع کتب، نشریات و نوارهای گمراه کننده، ایجاد تشکل در صفوف ضدانقلاب در قالب تشکیل صندوق حمایت از وابستگان گروهکها، فعالیت مؤثر تشکیلاتی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و تضعیف آن از طریق توزیع کتب و نشریات و پوسترهای گمراه کنندۀ کمونیستی و به انحراف کشاندن نسل جوان و ایجاد تشکل در میان ضدانقلاب در قالب تشکیل صندوق حمایت از وابستگان گروهکها و تصفیهشدگان آموزشوپرورش، ارتباط تشکیلاتی بین افراد سازمان مذکور، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان مفسدفیالارض و باغی علیه امام و نظام جمهوری اسلامی و مرتد شناخته و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره نیمهشب دوشنبه ٣٠ آذرماه ١٣٦٠ در شوشتر به اجرا در آمد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
436. مرتضی محمدیمحب
رفیق مرتضی محمدیمحب سال ۱۳۳۲ در تفرش از شهرهای استان مرکزی به دنیا آمد. سال ۱۳۵۱ پس از پایان تحصیلات متوسطه، در رشتۀ حقوق دانشگاه ملی پذیرفته شد. در دانشگاه از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود و در فعالیتهای دانشجویی شرکت فعالی داشت. با پیکارگران شهید از جمله علی ظروفی، علی نیر و رفقای دیگر هستههای مبارز دانشجویی تشکیل داده بودند که بعدها در سازمان مجاهدین م. ل و پیکار به فعالیت پرداختند. مرتضی سال ۱۳۵۵ از دانشگاه فارغالتحصیل و با سمت دادیار دادگستری به کار مشغول شد.
همانطور که ذکر شد او با تغییر ایدٸولوژی سازمان مجاهدین با آن همراه شده و به مارکسیسم گرویده بود و در دوران قیام از هواداران فعال سازمان پیکار محسوب میشد. او در برگزاری تظاهرات و مراسم مختلف شرکت داشت و در بخش کارمندان کمیتۀ تهران سازماندهی شد، کمی بعد ارتقا یافت و به سِمت قاضی دادگاه در دادگستری تهران رسید. در همان زمان سازمان دست به ایجاد یک کمیتۀ امور حقوقی زده بود و رفیق مرتضی در آن به فعالیت پرداخت.
مرتضی همراه رفقا محسن جهانداردماوندی، محمدعلی همایوننژاد و علی نیر که همگی از اعضای کمیتۀ حقوقی بودند، در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و روز سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شدند. برادرش، مبارز شهید مصطفی محمدیمحب که از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود در ۱۵ مرداد ۱۳۶۷ اعدام شد.
در روزنامههای رسمی ۱۴ شهریور به نقل از روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی که از اعدام ۷۰ مبارز اطلاع میداد، نوشته بود:
"مرتضی محمدیمحب فرزند محمدابراهیم، به اتهام عضویت در کمیتۀ حقوق سازمان آمریکایی پیکار، تشکیل جلسات مخفی و طرح توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی و تهیه و توزیع و پخش اعلامیه در جهت منافع سازمان، محارب و مفسد و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی روز سه شنبه ۱۰ شهریورماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شد".
خاطرهای از یک رفیق:
"سال ۱۳۵۲ در دانشکدۀ حقوق دانشگاه ملی قبول شدم. آن روزها دانشگاه ملی معروف بود که دانشگاه سوسولها و پولدارهاست. البته من و بسیاری دیگر از آن جمله نبودیم. از همان روزهای اول من احساس کردم که با مرتضی و چند نفر دیگر میتوانیم دوستان خوبی برای همدیگر باشیم. سال اول به جز چند اعتصاب غذای محدود و آشنایی با فضای عمومی دانشکده و دانشگاه اتفاق خاص دیگری روی نداد.
سال دوم من و چند نفر دیگر بهخصوص بچههایی که تازه به دانشگاه آمده بودند، ابتدا شروع به شکل دادن تیم کوهنوردی دانشکده کردیم. مرتضی یکی از این بچهها بود. او در بیشتر جمعهها با این تیم، اگر نمیخواست به شهرستان تفرش و یا ورامین، پیش خانوادهاش برود، به کوهنوردی میآمد. هیچوقت پیش نیامد که من پیش خانوادۀ او بروم. احساس میکردم که بعضی چیزها را از من پنهان میکند. تنها در اواخر سال ۵۵-۱۳۵۴، گهگاهی پیش یکی از آشنایان نزدیکش در حوالی میدان راهآهن رفتوآمد میکردم. سال ۱۳۵۳ من برای مدت کوتاهی به زندان افتادم و یک ترم هم از دانشگاه محروم شدم. بعد از ورود مجدد به دانشگاه، دوستی من با مرتضی و چند نفر دیگر که تازه به دانشگاه آمده بودند، بیشتر شد.
ما بخشی از کتابخانۀ دانشکده را اختصاص به کتابهای غیردرسی و مترقیتر و بعضی رمانهای انقلابی آن دوره دادیم. در این سال حضور بچههای دیگر در دانشکده حقوق (از جمله رفیق علی ظروفیآملی و رفقایی که بعدها کادر سازمان پیکار شدند) موجب شد ما هم در تیم کوهنوردی شرکت کنیم و هم با بخش م. ل مجاهدین خلق بیشتر آشنا شویم. کار ما بازنویسی بعضی از جزوات چاپی ریز و بعضاً دستنویسهای بخش م. ل مجاهدین خلق بود. مرتضی از این رهگذر و از طریق من به این رفقا و بهویژه به بچههای دانشکده فنی و حقوق تهران وصل شده بود.
این وضعیت تا آستانۀ انقلاب ادامه پیدا کرد. من رابطهام را با این رفقا و مرتضی و فامیل او بیشتر و بیشتر کردم. در آستانه انقلاب و شروع حرکتهای گستردۀ تودهای، من و مرتضی و دوستان نامبرده جملگی به بخش منشعب و سپس سازمان پیکار ملحق شدیم. بهتدریج و به موازات با گسترش حرکتهای تودهای، سازمان پیکار هم که از سازمانهای رادیکال و انقلابی محسوب میشد وسیع و گسترده شد. بخش کارگری، بخش دانشجویی و دانشآموزی و کارمندی و ... یکی بعد از دیگری در کنار پیکر اصلی سازمان شکل میگرفتد.
در بخش کارمندی به من مأموریت داده شد که بخش وکلا و حقوقدانان سازمان را تشکیل دهم. من، مرتضی، علی نیر و نیز محسن جهانداردماوندی بدنۀ اصلی بخش حقوقی سازمان پیکار را تشکیل میدادیم. هنوز یکی دو جلسه دور هم جمع نشده بودیم که سرکوب جنبش شروع شد و دستگیریها بهخصوص بعد از خرداد ۱۳۶۰ در تهران به سرعت گسترش پیدا کرد".
437. محمود (نام مستعار)
رفیق محمود دانشجو و در تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) در کمیتۀ آذربایجان فعالیت میکرد. او در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
438.علیاکبر محمودی
رفیق علیاکبر محمودی متولد کاخک (دشت بیاض) از توابع گناباد در استان خراسان بود. در همین شهرک تحصیلاتش را به پایان برد و پس از گرفتن دیپلم برای تحصیل به دانشسرای آموزشوپرورش رفت. او پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلاتِ محلات مشهد، استان خراسان سازماندهی شد. در زمان دستگیری مدیر دبستانی در نزدیکی مشهد در طُرقبه یا شاندیز بود. رفیق در ۲۶ مرداد ۱۳۶۰ در زندان وکیلآباد مشهد تیرباران شد. در روزنامههای رسمی چهارشنبه ۲۸ مردادماه ۱۳٦۰، خبر اعدام رفیق منتشر شد:
"علیاکبر محمودی فرزند محمد، اهل دشت بیاض گناباد، به اتهام هواداری فعال از سازمان الحادی پیکار و نگهداری اوراق مضره و ممنوعه که مبین ضدیت با جمهوری اسلامی است و شرکت در بحثها و درگیری خیابان دانشگاه و القا تفکرات ارتدادی مارکسیستی و کمونیستی و نقش مؤثر در درگیریهای کاخک و گناباد و نهایتا ارعاب و وحشت و سلب امنیت در منطقه، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مشهد و با تأیید شورای عالی قضایی، ملحد، مرتد، مفسدفیالارض، محارب با خدا و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. وی دوشنبه ۲٦ مرداد ۱۳٦۰ در مشهد تیرباران شد".
439.بهمن محمودی
رفیق بهمن محمودی سال ۱۳۳۶ در تهران متولد شد و دوران تحصیل را در تهران و استانبول (ترکیه) به پایان رساند. در دوران اقامت در ترکیه طرفدار نیروهای "چپ" شده بود و به مشی چریکی گرایش داشت. سال ۱۳۵۶ به قصد ادامۀ تحصیل به آمریکا رفت. از همان ماههای اول با علاقه به مطالعۀ آثار مارکسیستی روی آورد و از نظر سیاسی در سِلک هواداران "بخش منشعب مجاهدین خلق م.ل" قرار گرفت. رشد فوقالعاده در یادگیری متون، در برخورد سیاسی با دانشجویان، در مبارزۀ ایدئولوژیک با سایر نیروها، در سازماندهی و فعالیتهای مبارزاتی، او را به یک عنصر مبارزِ حرفهای تبدیل کرد. سپس در گروه "دانشجویان و روشنفکران کمونیست" (درک) فعالیتهای خود را ادامه داد. بهمن در اواخر سال ۱۳۵۷ همزمان با خروش تودهها به ایران بازگشت و همراه با سایر رفقای متشکل در گروه "درک" فعالیتهای خود را تشدید نموده و در جریان مبارزه ایدئولوژیک به منظور وحدت با مجاهین م.ل و سپس پیکار قرار گرفت و یکی از رابطین به شمار میرفت. بهمن با نامهای مستعار، ناصر و سیاوش در تشکیلات شناخته میشد.
سال ۱۳۵۸ در جریان سیل خوزستان او و سایر رفقای همرزمش از جمله پیکارگران شهید احمد موذن و مهدی علویشوشتری فعالیتهای ارزندهای از خود نشان دادند که در تحکیم موقعیت تشکیلاتی هواداران پیکار در خوزستان مؤثر بود. او همچنین در جریان بسیج تودهای آبادان علیه جنایات مزدوران و عاملان اصلی آتش زدن سینما رکس فعالانه شرکت داشت. بسیاری از کلاسهای تئوریک ــ سیاسی پیکار در منطقۀ خوزستان توسط رفیق تدریس و هدایت میشد. یک بار در اواخر سال ۱۳۵۸ درحالیکه نشریۀ داخلی سازمان را همراه داشت، در مسجدسلیمان دستگیر شد و پس از چند روز به اهواز انتقال یافت، اما هشیاری خود او در برخورد با مزدوران سپاه و تلاش رفقا در بیرون، اسباب نجات او را فراهم کرد. تا قبل از شروع جنگ ایران و عراق بهعنوان مروج سازمان و عضو کمیتۀ خوزستان لحظهای از وظایف خود غفلت نمیکرد و در گرمای کشندۀ خوزستان با موتورسیکلت به شهرهای مختلف رفتوآمد میکرد.
در جریان جنگ، بهمن با سفرهای مکرر خود در منطقه که طبعا مخاطرات زیادی به همراه داشت بهطور مرتب اخبار جنگ و چگونگی موقعیت نیروهای سیاسی و فعالیتهای هواداران را در اختیار مرکزیت سازمان و کمیتههای مربوطه قرار میداد و در جلسات مشاوره نقش مهمی داشت. او با همان صداقت و صفای جوانی خود، قصۀ رنجها و حرمان مردم زحمتکش را تشریح میکرد، خطرها را یادآور میشد و با لبخندی که همواره بر لب داشت به استقبال مسئولیتها میرفت. بخش مهمی از کارهای "خبرنامه جنگ" را عهدهدار بود. با گسترش جنگ، رفیق به شیراز رفت و بهعنوان عضو کمیتۀ سازمان در جریان بسیج جنگزدگان علیه رژیم فعال بود. در اکثر درگیریهای تودهای خیابانی با فالانژها و سایر مزدوران شرکت میجست و از آگاه کردن کارگران و زحمتکشان آواره جنگی غفلت نمیکرد، بهطوریکه امام جمعۀ معدوم شیراز (دستغیب) همۀ آوارگان جنگ را هوادار پیکار خواند. در یکی از درگیریهای خیابانی، بهمن مجددا به اسارت دشمن درآمد و همراه با رفقای دیگر تهدید به اعدام شدند. جسارت، هوشیاری و برخورد انقلابی بهمن و بعضی از رفقای دیگر منجر به فرار حیرتانگیز و شجاعانه آنها شد. ماجرای فرار دستهجمعی هفت زندانی کمونیست در فروردین سال ۱۳۶۰ از زندان شیراز بهصورت موجز در نشریۀ پیکار شماره ۱۰۴ آمده. نقش رفیق در طرح، سازماندهی و همکاری با هواداران چریکهای فدایی خلق (اشرف دهقانی) در جریان فرار چشمگیر بود.
پس از انتشار سرمقالهای در نشریۀ پیکار ۱۱۰ و موضعگیری در مورد وقایع جدید، بهمن به اتفاق اکثریت اعضا و هواداران در شیراز مخالفت صریح خود را با بیانیۀ مذکور به مرکزیت اعلام کردند. بعدها با "گروه نویسندگان" (جناح انقلابی) ارتباط برقرار کرد و وظایف مهمتری را عهدهدار شد و طی مسافرتهای متعدد به خوزستان، اصفهان و سایر نقاط، از یکسو انحرافات را مورد تعرض قرار میداد و از سوی دیگر پاسیفیسم و فرارطلبی را محکوم کرده و همه را به تشکل حول "جناح انقلابی" دعوت مینمود. هرچند که بعضی نقطه نظرات تئوریک او با "گروه نویسندگان" متفاوت بود، اما به سبب عدم مبارزۀ ایدئولوژیک و تمایل شدید طرفین برای به راه انداختن یک تشکیلات "نوین"، ائتلافی صورت گرفت که یکی از فعالترین چهرههای "جناح انقلابی" بهمن بود، نمودهای بحران بقدری زیاد بود که فعالیت محفلی را جایگزین حفظ "تشکیلات" کرد. رفیق سعی در حفظ ائتلاف موجود داشت.
پس از انحلال "جناح" و بهوجود آمدن محافل متعدد، همراه یکی دیگر از عناصر مرکزیت "جناح" و بخشی از هواداران، "گروه کمونیستی پیکار کارگر" را تشکیل دادند و طی سه نوشته مواضع و تحلیلهای خود را از بحران، پلاتفرم گروه و بیانیۀ اعلام موجودیت، ارائه دادند، سپس دو نوشتۀ تحلیلی دربارۀ مرحلۀ انقلاب و موقعیت جنبش به نگارش درآوردند که انتشار بیرونی پیدا نکرد. بهمن نویسندۀ اصلی این نوشتهها و متون و کلا مشخصترین چهرۀ "گروه" بود.
با دستگیری دو تن از بستگان نزدیکش (مرتضی، برادر بزرگترش در تاریخ ۲۸ آبان ۱۳۶۱ بر سر قرار با رفیق شهید وازگن منصوریان دستگیر شد، وصال همسرش نیز در جریان مسافرت به شیراز برای از بین بردن ردپا و آثار ضربات در کمیتۀ شیراز به اسارت در آمد) موقعیت ویژۀ امنیتی برای او ایجاد شده بود. همچنین سازماندهی و وصل رفقایی که از زیر ضربۀ رژیم بهطور مقطعی خارج شده بودند، عدم برخورد اصولی به شرایط امنیتی آن روزها و توان پلیسی رژیم، موجبات دستگیری او را فراهم ساخت. رفیق بهمن (ناصر ــ سیاوش) در تاریخ ۱۲ آذرماه ۱۳۶۱ بر سر قراری با یکی از رفقای هوادار تشکیلات شیراز دستگیر شد.
رژیم در ابتدا نتوانسته بود او را شناسایی کند. رفیق با به کارگیری تاکتیک مناسبی خود را به صورت یک هوادار ساده نشان داده و بههمیندلیل چند روز در کمیته او را نگه داشته بودند. اما زمانی که به اوین منتقل شد، از طریق قاسم عابدینی و حسین روحانی مورد شناسایی قرار گرفت. از همان روزهای اول، شکنجههای وحشیانهای بر او وارد کردند. روحیۀ رزمنده و مقاوم رفیق بهمن برتر از وحشیگریهای مزدوران رژیم بود. نزدیک به ۴ ماه او را در سلول انفرادی بدون هیچگونه ملاقاتی نگه داشتند و انواع بیدادگریها را بر او تحمیل کردند، از شلاق و کتک گرفته تا نمایش اعدام. بارها او را آویزان کردند، ناخنهایش را کشیدند، تهدیدش کردند که به همسرش تجاوز خواهند کرد، یکی از چشمانش را بهشدت مصدوم کردند. در آن زمان شایع شده بود که بهمن در زیر شکنجه برخی اطلاعات را لو داده است.
رژیم برای به زانو در آوردن رفیق تاکتیک دیگری اتخاذ کرد و آن مواجهه، گفتوگو و "ارشاد" از طرق مختلف بود. خانوادۀ او زیر فشار قرار گرفتند تا تحت تأثیر احساسات و عواطف قرارش دهند. زندانیانی كه زیر شكنجه تاب نیاوردند و به همكاری با بازجویان پرداختند، همچون عابدینی، روحانی، وحید سریعالقلم که هریک به نوعی او را میشناختند، طی جلسات متعدد با او به بحث نشستند تا "حقانیت" رژیم جمهوری اسلامی و " مبارزات" ضدامپریالیستی رژیم سرمایهداری ایران را ثابت کنند. بازجویان رژیم نیز با لحن "مشفقانه" خواستار "اصلاح" او شدند. تنها چیزی که طی این چند ماهه به دست آوردند مشتی اطلاعات لو رفته بود که رفیق بهمن در طی گفتوگوهای متعدد به "سوختن" آنها پیبرده بود. زمانی که رژیم او را به خوزستان، شیراز و اصفهان برد تا اطلاعاتی از او به دست آورد، تنها همان خانهها و افرادی را شناسایی کرد که قبلا پاسداران از آنها آگاهی داشتند. بیدادگاه عدل اسلامی علیرغم توصیههای تنی چند از "شورای عالی قضایی"، "روحانیت مبارز تهران" و حتی بستگان لاجوردی، حکم ابد مشروط را صادر کرد و این مشروط بودن نیز به چند ماه محدود گردید. از آن پس ملاقاتهای رفیق بهمن و گفتوگوها با بستگان و دیگران قطع شد و در بند افراد "سرسخت" که همواره در معرض خطر اعدام قرار داشتند، جای گرفت.
عدم تمکین در برابر عوامل جانی و خائن رژیم و عدم پذیرش ندامتگویی علنی (چه در تلویزیون و چه در حسینیه اوین)، مخالفت صریح با اساس جمهوری اسلامی و با فرمان صریح خمینی جنایتکار و منتظری جانی که "تکلیف زندانیان هرچه سریعتر باید روشن شود"، کشتار دستهجمعی آغاز شد، بهمن را نیز در سحرگاه ۲۴ آذرماه ۱۳۶۲ به همراه مبارزان دیگری به جوخه اعدام سپردند. لاجوردی جلاد در برخورد با خانوادۀ شهدا صراحتا عنوان کرده بود که "اینها حاضر به قبول رژیم ولایت فقیه نشدند و امکان اصلاح شدن نداشتند!".
زندگی کوتاه رفیق بهمن آموزنده است. پیگیری در مبارزه، علاقه به نجات طبقۀ کارگر، ایمان به مارکسیسم، ستیز علیه خصم طبقاتی و پایداری در اصول مبارزاتی جنبههای مثبت این حیات درخشان را تشکیل میدهد. مهمترین وجه بارز و انقلابی رفیق برخورد به بورژوازی حاکم در درون زندان و هنگام اسارت بود. او که در مرز بین حقارت و سربلندی، پلیدی و پاکی، تسلیم و تداوم مبارزه، نبود و بود و ایمان و ارتداد، واقع شده بود، با خون خود به دشمن جبار و خونریز و سفاک، نه، گفت. برای رژیم سرمایهداری جمهوری اسلامی، زبونی باقی مانده است که با عجز اظهار میداشت "این تسلیم شدنی نیست!". آن عاملی که خشم و غضب بورژوازی حاکم را در شکل گلولههای آتشین متوجه قلبهای فرزندان دلیر میهن ازجمله رفیق بهمن میکند، ستیزپذیری آنها علیه این دشمن طبقاتی است. رفیق بهمن با اعتقاد به مارکسیسم در برابر دشمن ایستاد و مرگ را پذیرا شد و جاودانه قامت باقی ماند. ایمان او به آزادی طبقۀ کارگر تنها عاملی بود که از دشمن مسلط روی برگرداند. وی برادر کوچکتر رفیق شهید مرتضی محمودی است که در مرداد ١٣٦٣ در تهران تیرباران شد. هر دو برادر از فعالین کنفدراسیون در آمریکا بودند.
وصیتنامۀ رفیق بهمن محمودی:
"شماره شناسنامه ۳۲۲۵ صادره از تهران، متولد ۱۳۳۶. پدر، مادر، برادر، خواهر، خانواده و همسر عزیزم! الان که در آستانۀ مرگ قرار گرفتهام هیچ ناراحتی جز اینکه مرگم سبب دلآزردگی شما شود ندارم. ازمرگ ترسی ندارم و فقط به فکر شما هستم. شما هم اگر میخواهید خرسند باشم قول بدهید به عزای من ننشینید. تنها آرزوی من اینست که در مرگم به سر و روی خود نکوبید، این را فراموش نکنید. یادتان باشد که عزیزترین یادگاری من برای شما وصال است که از جانم بیشتر دوستش دارم تا آنجایی که میتوانید از او مواظبت کنید. حلقۀ طلای ازدواجم را اگر توانستید به وصال بدهید. به پدر و مادر وصال هم سلام برسانید. مرا بهخاطر ناراحتیهایی که برای شما فراهم کردم ببخشید. وصال جان! در آخرین لحظات عمرم همچنان به یاد تو هستم و لحظهای چهرهات از خاطرم نمیرود. متأسفانه در طی مدت کوتاهی که با هم زندگی کردیم نتوانستم، دلم میخواست برای تو همسر خوبی باشم. از تو خواهش میکنم از یاد من برای خودت موجودی نساز که دائم با آن زندگی کنی، من نمیگویم من را فراموش کن، ولی همواره به من به چشم موجودی در گذشتهها نگاه کن و همیشه چشمت به آینده باشد. یادت باشد که هرگاه برای من گریهوزاری و بیتابی کردی به خلاف آخرین خواسته که مهمترین خواستهام میباشد رفتار کردهای. امیدوارم که بعد از من آینده و زندگی پرثمری داشته باشی و فراموش نکن که شادی تو شادی من است. این را بدان که از مرگ ترسی ندارم. تمام وسایلم را در صورت امکان به همسرم بدهید و در غیر این صورت به خانوادهام تحویل بدهید. بهمن محمودی ۲۱/۹/۱۳۶۲".
بخشی از نامۀ یکی از رفقایش درباره او:
"این نامه در حقیقت میبایست بخش اصلی و مهم رنجنامۀ مرا تشکیل دهد. اینک چشمهای گریان ما، قلمهای پردرد ما، غصۀ در گلو گرفتۀ ما، کینۀ طبقاتی ما نسبت به دشمن و... شاهد این اشتراک جدید ماست، زیرا که میراث خون عزیزی هستیم که در تاریخ جاری شده است. تاریخ مبارزه علیه ظلم و خودکامگی، تاریخ مبارزه علیه استثمار و بیدادگری، تاریخ مبارزه علیه جهل و عقبماندگی و تاریخ مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی!
تا سال ۱۳۵۶، بهمن یکی از عزیزترینهای من بود، و احساسات من بر مبنای خویشاوندی، احترام به خانوادۀ شما و خصلتهای پسندیدۀ او مبتنی بود، اما از شروع مبارزات واقعی او که بر یک ایمان قوی و غیرقابل تصور بنا نهاده شده بود، پشتکار و علاقۀ او در همۀ عرصههای مبارزاتی، تبلورات گوناگون این ایمان متجلی بود. بهمن در نظر من، یک رفیق انقلابی پاکباخته بود و دیگر احساسات خویشاوندی نقش اصلی در روابط ما نداشت.
ظاهرا او تحت تأثیر شرایط مرتضی به مبارزه روی آورده بود، اما واقعیت در عشق و علاقۀ خود او به امر مبارزه نهفته بود. همچنانکه در دورۀ کوتاه اقامتش در آمریکا به مراتب [بیشتر] از مرتضی پشتکار، جدیت و کوشایی نشان داد.
زمانی که من و امثال من پس ازسالها تجربه در جنبش دانشجویی خارج، امیدوار نبودیم که به یکی از سازمانهای سیاسی آن دوره بپیوندیم و برای خود آنقدرها پتانسیل، صلاحیت و انگیزۀ مبارزاتی قایل نبودیم، بهمن در جستجوی ارتباطگیری با "مجاهدین" [بخش] منشعب در خارجه بود. زمانی که بر من بهعلت تصادف اتومبیل، یک دورۀ وقفه و رکود، تحمیل شده بود، او خیلی زود توانست در جریان مباحث آن روزی، ارزش خود را نشان دهد و از همین رو به عضویت "گروه روشنفکران و دانشجویان کمونیست" [درک] در آمد، درحالیکه در آن دوران من در ارتباط با این گروه فعالیت داشتم و مرتضی (پیكارگر شهید برادرش) در چنین سطحی قرار نداشت. مباحثات درون گروه نشان میداد که بهمن از چه خلاقیت و انکشاف فکری برخوردار شده و با مطالعات پیگیر و خستگیناپذیر چگونه یک شبِ، ره صد ساله را پیموده است.
مراجعت کلیۀ اعضاء گروه مذکور به ایران و ارتباط با پیکار و سپس وحدت با سازمان پیکار، خود دورۀ ویژهای را تشکیل میداد. در این دوره، بهعلت فترت چندین ماهه، من نقش فعالی نداشتم، مرتضی تازه به عضویت گروه در آمده بود، اما بهمن بر همان روال گذشته سریعا رشد کرده و در زمرۀ مشاورین مرکزیت گروه و یکی از رابطین گروه با سازمان پیکار قرار گرفته بود. برای خود من، چنین تعهد عمیق مبارزاتی، چنین کوشش خارقالعاده، چنین پشتکار و پیگیری و تغییرات فاحش در خصلتها و رفتارهای فردی و... واقعا باور نکردنی بود. به قول مرتضی حالا نوبت بهمن بود که به ما آموزش تعهد انقلابی دهد و حقیقتا چنین بود و این سرآغاز حیات نوین بهمن بود، حیاتی که با جاری شدن خون پاک او ادامه دارد، زیرا او همچون سایر مظاهر و سمبلهای انقلاب، در تاریخ جای گرفته است، تاریخی که متعلق به زحمتکشان است و جاودان.
سالهای اقامت ما در ایران، مملو از تلاش و شکست، امید و یأس، پیشرفت و پس رفت باید ارزیابی شود. آنچه که وجه مشخصۀ بخشی از این جنبش سیاسی را تشکیل میداد وفاداری آنها به آرمانشان، اعتقاد راسخ در اجرا کردن آنچه که مدعی آن هستند و کینهتوزی آشتیناپذیرشان با دشمن طبقاتی بود و تنها این بخش علیرغم تلاش تشکیلات سیاسی، سر فرازان تاریخ ما بوده و هستند. روز قیامت کمونیستها، روز رویارویی با دشمن است و باید بر خلاف همۀ پرگویان خائن که روزگاری در حرف ادعاهای آنچنانی داشتند، اما در عمل، به اسلام پناه آورده و هوادار "حضرت امام" شدند و ننگ و رسوایی عایدشان شد، در هر عرصهای و در هر مقطعی، مصلحتجویی را قربانی کردند. هرچند که برخی درست اندیشیدن را با سازش نباید یکی فرض کرد. اما اگر دشمن قصد نابودی آرمان و ایمان تو را دارد، هر گونه عافیتجویی و مصلحتطلبی، "توبه" محسوب میشود.
مسئلۀ تداوم مبارزه همیشه مطرح است و هر مبارزی باید کوتاه مدت به شرایط ننگرد و برای ادامۀ مبارزه از موقعیتها استفاده کند، اما اینها یک طرف و ایستادگی در برابر دشمنِ مترصدِ نابودی هر آنچه که وجود انسان را میسازد، طرف اصلی و دیگر سکه است.
بهمن نه به اقتضای "سرسختی" بیخردانه و نه بر مبنای خشک مغزی متحجرانه و نه براساس عداوت احساساتی و بیپایه، بلکه بر ارزیابی دقیق خویش از اعتقاد خود، از موقعیت و تجربۀ خویش و دیگران، از درک درست از ماهیت رژیم جنایتکار و سایر عوامل، بهدرستی راه وفاداری به آرمانش را انتخاب کرد و به جلادان پست فطرت اجازۀ بهرهبرداری از خویش را نداد. این رویارویی و تصمیمگیری در برابر دشمن، درسآموز و عبرتانگیز است. به قول آن شهید، زندگی شیرین است اما با هر ذلتی ارزشمند نیست و مرگ تلخ است اما گواراتر از زندگی ذلت بخش! بنابراین شهادت بهمن در اصالت وجود او و پیوند عمیق او با آرمانهایش است و بس پرافتخار و شکوهمند. نامش جاوید، عزمش پایدار، ایمانش آموزنده و خون پاکش جوشان خواهد ماند.
آنچه برای ما میماند، شناخت ارزشهای والای اوست، ادامه ستیز اوست و یاد و خاطرۀ او را چون گوهرِ گرانقدر حفظ کردن.
اسپانیا که بودم، خبر دستگیری او را شنیدم. آن شب پس از سالها به تلخی گریستم بهطوری که اطرافیانم متعجب شدند. من میدانستم که بهمن چقدر برای رژیم جنایتکار اسلامی ارزش دارد و برای بهرهگیری از وجود او و مقاومت او، چه اتفاقات وحشتناکی روی خواهد داد. هر چند پارهای شایعات بیاساس و نادرست در مورد بهمن در خارجه پخش شد، اما شواهد و قرائن نشان داد که او علیرغم پارهای فراز و نشیبها، قصد سازش با رژیم را ندارد، زیرا پارهای از اطلاعات او در خصوص وضعیت رفقای او، مسکن آنها و غیره از تعرض رژیم به دور مانده بود و این حکایت از عدم سازش او با رژیم داشت. من میدانستم که اطلاعات دارودستۀ آدمکش لاجوردی از پیکار بهعلت وجود خائنین، خیلی زیاد است (البته در مورد سایر تشکلات هم این مطلب صادق است) و در نتیجه با به کار بردن شگردهای پلیسی ــ جنایی امکان مانور دادن و فریب آنها کاری مشکل است و در حقیقت دو راهی خیانت و مقاومت خیلی زود در برابر بهمن قرار میگیرد و از این بابت نگران و اندوهناک بودم. شاید حالا معنای تلفنهای مکرر مرا به ایران دریابید که چطور با حفظ ظاهر، سعی در فهمیدن موقعیت او و مرتضی داشتم. اما با توجه به وحشیگریهای اسلامپناهان و شناخت دورۀ جدید زندگی او، از زنده ماندن او تقریبا قطع امید کردم. تنها امیدواری ناچیز باقیمانده را در تعدیل سیاستهای رژیم و پارهای اقدامات از طرف شما، جستجو میکردم، اما حقیقتش را بخواهید، برای آنها چندان وزنهای قایل نبودم. با تمام این تفاضیل، خبر شهادت او، قلبم را لرزاند و برای مدتی مستأصلم کرد. یک نوع درماندگی در خود احساس میکردم که چگونه عزیزانی چون او تکه و پاره میشوند و ما و مردم، ساکت و صبور چشم به آینده دوختهایم و انفعال و یأس و سرخوردگی چاشنی آن! که چطور هیچکاری در برابر این جنایتکاران و این عقبماندگی ذهنی و این افیون تودههای زحمتکش نتوانستیم انجام دهیم و حالا هم آواره و مستأصل!
اما این دوره را سپری کردم و برای تهاجم بعدی به دورۀ تدارک معتقد شدم. آنچه که در این دوره ما را سر پا نگه میدارد، به ما ایمان میبخشد، قوت دل میدهد، گرمی به کالبد سروِمان میدهد، همین شهادتها و اسارتها، و برای من افرادی چون بهمناند. از این رو یاد و راه او بخشی از زندگی مرا میسازد و مصممانه در راه تحقق آن خواستههای آرمانی میکوشم. این پیوند من و بهمن است.
تأثیرات ناشی از شهادت او نیز کاملا واضح و غیرقابل انکار است و من که به روحیۀ انسانی شما واقف هستم و وجود احساس، عاطفه و محبت را در حد اعلای خویش در شما دیده و بدان معترفم، میتوانم احساسات شما را نیز درک کنم و طبعا صمیمانهترین همدردیهایم را ابراز دارم. اما آنچه که مرا بهعنوان رفیق بهمن ملتزم میسازد این است که در سوگ او به رسم کهن نشستن، کاریست بیهوده و احیاگر سنتهای تحمیلی بر فرهنگ ما. سوگ او باید انگیزۀ جوشوخروش ما باشد، شهادت او باید روشنگر هدف مقدسی باشد که او و همۀ شهدای انقلاب برای آن شهید شدند. هر کس به سهم خود بر اساس توان خود و به موجب امکاناتش باید در این راه قدم بردارد، تا جاودانگان تاریخ زنده بمانند. برای شما نیز چنین وظیفۀ سترگی موجود است. باید به مردم فهماند که برگشت به گذشته و هر نوع آن، فاجعهآور است و اگر این فهماندن صورت نپذیرد، چه این جلادان بروند و چه بمانند، هیچ تغییری در حصول آن هدف معین به وجود نمیآید. ضدیت با خمینی کافی نیست، همچنان که ضدیت با شاه کافی نبود و خمینی در پرتو همین ناکافی بودن و عقبماندگی ذهنی مردم و اشتباهات و انحرافات نیروهای سیاسی، چنین بر گردۀ مردم سوار و منبر اسلام را به روی اجساد شهیدان سرپا نگهداشته است. فهماندن مردم نیز راههای مختلفی دارد و هر کسی به نوعی میتواند این کار را انجام دهد".
440.مرتضی محمودی
رفیق مرتضی محمودی سال ۱۳۲۹ در تهران به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، در سال ۱۳۴۸ برای تحصیل در رشتۀ حقوق به دانشگاه تهران رفت. در دوران دانشجویی به فعالیت سیاسی پرداخت و بارها از واحدهای درسی عقب افتاد. سال ۱۳۵۲ به اتهام هواداری از سازمان چریکهای فدايی خلق دستگير شد. در سال ۱۳۵۶ بعد از آزادی برای ادامۀ تحصیل به اتفاق برادر کوچکترش پیکارگر شهید بهمن به آمریکا عزیمت کرد. هر دو برادر از دانشجويان فعال کنفدراسيون در آمريکا بودند و حدود یک سال در آمریکا زندگی کردند. آنها از هواداران "اتحادیه دانشجویان ایرانی در آمریکا" هوادار سازمان مجاهدین بخش م. ل بودند. رفقا سپس به عضویت گروه مخفی "درک" (دانشجویان روشنفکر کمونیست) درآمدند. مرتضی در آنجا فعالیت چندان علنی و چشمگیری نداشت، زیرا هدف اصلیاش بازگشت به ایران بود که قبل از قیام بهمنماه ۱۳۵۷ برگشت. در ایام قیام فعال بود و حوالی ميدان فوزيه (امام حسین فعلی) اسلحهای به دست آورد و در تسخیر پادگانها شرکت داشت. چند ماه پس از قیام با وحدت گروه "درک"، به سازمان پیکار پیوست. مرتضی حدود دو سال در کردستان بهعنوان مروج به سر برد. یکی دیگر از فعالیتهای او ترجمۀ آثار ماركس از انگليسی بود. در بحران سیاسی درون سازمان در سال ۱۳۶۰، با رفقای "جناح انقلابی" همراه شد و پس از خاموشی سازمان تا مدتها در تداوم این گروه کوشش میکرد. پس از انحلال "جناح انقلابی" و تشکیل محفلها، همراه رفیق وازگن منصوریان و عدهای دیگر در محفلی مشغول مطالعه و فعالیت برای برون رفت از این بحران سیاسی ایدٸولوژیک بود.
رفیق مرتضی بر سر قراری با رفیق وازگن منصوریان (جواد- پرویز) در ۲۸ آبان ۱۳۶۱ حوالی بلوار کشاورز دستگیر شد. پس از شکنجه و آزار بسیار در ۶ شهریور ۱۳۶۳ در زندان اوین اعدام شد. رفیق مجرد بود.
بخشی از نامۀ یک رفیق به تراب حقشناس درباره مرتضی:
"بدون تردید شهادت مرتضی برای همه کسانی که او را میشناختند، تکان دهنده بوده و آن باید در بزرگداشت او که میتواند به انحاء مختلف صورت گیرد، جلوه کند. به نظر من که او را در قلب خویش جای دادهام، ادامۀ مبارزه و احترام به آرمان و اعتقادات او و سایر رفقا، یکی از طرق زنده نگهداشتن یاد و راه این عزیز و سایر عزیزان است. با علاقهای که شما نسبت به او داشتید و نقش و موقعیت او در زندگی، قطعا میتوانم تا حدودی احساسها و تألمات شما را درک کنم و برای برانگیختن این علقه و علاقههای جاوید، کاری بهجز به هر روی، همکوشی در خود ندیدم. خود میدانید که صحبت من از مرز تعارفات و گفتوگوهای رایج فراتر رفته و یک نوع همبستگی که این شعلۀ جاوید در من بهوجود آورده است را حکایت میکند. از این رو نه در زمان شهادت او و نه امروز، بلکه در تمام حیاتمان باید مرزبان این حرمت باشیم".
441.جهانگير محمودی
رفیق جهانگیر محمودی سال ۱۳۴۰ در روستای "علی بیگلو" در حومۀ میاندوآب به دنیا آمد. او برای تحصیل به شهر میاندوآب رفت و بیشتر اوقات در خانۀ خواهرش که نزدیک کارخانۀ قند میاندوآب قرار داشت، زندگی میکرد. سال ۱۳۵۸ بعد از اخذ دیپلم به جمع دیپلمههای بیکار پیوست. در قیام ۱۳۵۷ و در تظاهراتهای علیه رژیم شاه بسیار فعال بود. پس از قیام با آشنایی با رفقایی از سازمان پیکار ، هوادار سازمان پیکار شد و به سرعت بهخاطر دقت، نظم و هوشیاری از اعضای با ارزش تشکیلات بهشمار میآمد. او فردی بسیار فعال، ورزیده و زرنگ بود. جهان در اوایل تابستان ۱۳۶۰ به دام پاسداران افتاد. هنگام دستگیریاش در خیابان، چندین پاسدار قادر نبودند او را سوار اتومبیل خود كنند.
یکی از رفقایش در باره دستگیری رفیق میگوید:
"روزی که جهان دستگیر شد، او و چند نفر دیگر از بچههای هوادار پیکار در یکی از چهارراههای شهر (چهارراه بانک ملی) پخش اعلامیۀ علنی داشتند. از طرف مسئولین ارشد تشکیلات شهرستان، پخش اعلامیۀ فوق در دستور روز قرار گرفته بود و باید اجرا میشد. من شخصا با چنان پخش اعلامیهای مخالف بودم و جهان هم چنین احساسی داشت. اما از آنجا که در حالوهوای آن روز، در سطح تشکیلات هرگونه مخالفتی به محافظهکاری و ترسویی تعبیر میشد، حرفی نزدیم. آن روز جهان و دو سه نفر از بچههای دیگر در مقابل بانک ملی در حین پخش اعلامیه دستگیر شدند. بچههای دیگر پس از چندی آزاد شدند. اما جهان که در داخل زندان هم سرسختانه داشت به مبارزاتش ادامه میداد، توسط فردی بنام "بشیر" که تواب شده بود، لو رفت و پس از آن با مقاومت بیشتر و بیشتری که در زیر شکنجهها از خود نشان داد، جان گرامیاش را فدا کرد تا به مهرۀ کثیفی مثل بشیر تبدیل نشود".
پس از دستگیری با ارسال گزارشاتی از درون زندان، وضعیت آنجا و زندانیان سیاسی را از طریق یک زندانی عادی از اهالی روستایش که در اوایل قیام به کمک رفقای پیکار، توانسته بودند زمینهای اربابان را مصادره کنند و از این بابت دوستار رفقا بود، به بیرون از زندان ارسال میکرد. "گزارشی از شکنجه و تیرباران هشت رفیق پیکارگر در زندان تبریز" که در پیکار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰ منتشر شد و همچنین گزارشی از شهادت رفیق کریم ساعی زیر شکنجه در پیکار ۱۱۵، دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۶۰، احتمالا از کارهای اوست. اغلب وصیتنامههای رفقا در زندان تبریز هم توسط وی و ارتباطی که با آن زندانی عادی داشت، به بیرون از زندان فرستاده شد. متأسفانه با لو رفتن این فعالیت توسط فردی تواب به نام بشیر خاکزاد، او را از اتاق ملاقات به شکنجهگاه میبرند و رفیق زیر شکنجه در اسفند ۱۳۶۰ در زندان تبريز کشته شد.
442.مهرانگيز محموديان
رفیق مهرانگیز محمودیان سال ۱۳۳۵ در خانوادهای نسبتا فقیر در اهواز به دنیا آمد. او نوجوان بود که خانواده به شیراز نقل مکان کرد. در دوران تحصیل شاگرد بسیار تیزهوش و درسخوانی بود و با معدلهای بالا قبول میشد. تحصیلات متوسطه را سال ۱۳۵۳ در شیراز به پایان برد و همان سال در رشتۀ مهندسی مواد در دانشکده فنی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. مهرانگیز از فعالین مبارزات دانشجویی بود که در زمان شاه هوادار سازمان مجاهدین خلق و سپس مجاهدین م.ل شد. او با تشکیل سازمان پیکار در آذرماه ۱۳۵۷، به آن پیوست. در تشکیلات به دلیل خلاقیت و فعالیت شبانهروزی، مورد احترام رفقایش بود. با تشکیل سازمان دانشجویی ــ دانشآموزی سازمان پیکار (دال دال) به عنوان یکی از مسٸولین این تشکیلات در شیراز فعالیت میکرد و با نامهای مستعار سوسن و صدیقه شناخته میشد. از دیگر مسٸولیتهایش، هماهنگی رفقای زن و مساٸل مربوط به مبارزات زنان بود. او در یکی از برنامههای کوه در تاریخ ۵ تیرماه ۱۳۶۰ جزو ۲۴ نفر رفقایی بود که در مینىبوس دستگیر شدند. در زندان علیرغم شکنجهها و آزار فراوان بر اعتقادات و آرمانخواهیاش پایدار ماند.
خاطرهای از یک رفیق:
"مهرانگیز و مهناز محمودیان از خویشان نزدیک من بودند. آنها را مهری و نازی صدا میزدیم. مهری قد بلندتر، سبزهرو با صورتی کشیده بود، وی دختری بسیار عاطفی و مهربان بود. مهری و نازی از من بزرگتر بودند و با دختر عمویم که در خانۀ ما زندگی میکرد، کار میکردند. بعدها فهمیدم که خیلی از دیدارهایشان در حقیقت جلسههای تیمی بوده که در خانه داشتند. پس از مدتی در شبیخونی در دوران وحشتناک دستگیری و خفقان، همۀ آنها دستگیر شدند. لازم است بگویم که همراه مهری و نازی، خواهر کوچکترشان که در آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشت هم دستگیر شد.
پدرشان در یک سانحه تصادف رانندگی در خیابان، کمی قبل از دستگیری آنها درگذشته بود. خانوادۀ محمودیان در میان فامیل به برخورداری از نوعی نبوغ، مشهور بودند. فرزندان خانواده عموما در کنکور دانشگاه رتبههای بالا میآوردند؛ مثلا مهری و نازی از دانشجویان ممتاز دانشکده فنی دانشگاه شیراز بودند. پس از شکنجه و آزار فراوان، مهری و نازی را در جلوی چشمان خواهر کوچکترشان تیرباران میکنند. برادرشان منوچهر نیز از شهدای کومله است که در اردیبهشت سال ۱۳۶۷ در یکی از اردوگاههای کومله به شهادت رسید. پسر عموی آنها، حسین محمودیان هوادار س چ ف خ ا بود که در سال ۱۳۵۰ در یک حادثه، در حین ساخت بمب به همراه دو رفیق دیگر در خوابگاه دانشگاه شیراز به شهادت رسید".
پس از ضربۀ فروردین ۱۳۶۱ به تشکیلات شیراز که آن را در روزنامهها با آبوتاب منتشر کردند، از این رفیق هم بهعنوان دستگیر شده نام برده شد. با این دستگیریها و وادادن برخی افراد در زیر شنکجه موقعیت تشکیلاتی مهرانگیز لو رفت.
در روزنامۀ اطلاعات ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ آمده بود: "با كشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار، در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری از جمله مهرانگیز آورده شده بود: "مهرانگيز محموديان با نام سازمانی سوسن عضو مركزيت تشكيلات پيكار در فارس و استانهای تابعه، مسٸول كل بخشهای محلات تبليغات و تعليمات...".
رفیق مهرانگیز به همراه ۲۱ رفیق پیكارگر در روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز تیرباران شد. رفیق مجرد بود. در روزنامههای همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز چنین آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، مهرانگيز محموديان فرزند محمود با نام مستعار سوسن و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضاله سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره در روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز به مرحله اجرا گذاشته شد".
443.مهناز محموديان
رفیق مهناز محمودیان سال ۱۳۳۷ در اهواز به دنیا آمد. او خواهر کوچکتر پیكارگر شهید مهرانگیز محمودیان بود. رفیق پس از پایان تحصیلات متوسطه، سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی کامپیوتر دانشکده فنی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. پس از انقلاب به سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار نسرين در تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) شيراز مسئولیت داشت. او همسر یکی از فعالین پیکار به نام علی آیینهورزانی بود (علی با وجود اعلام ندامت اعدام شد). مهناز و تعداد بسیاری از رفقای کمیتۀ شیراز در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ ضربه خوردند، روزنامۀ اطلاعات ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ شرح ماجرا را به این شکل منتشر کرده بود: "با كشف ده لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود، در زير نام اين رفيق آمده بود: مهناز محموديان با نام سازمانی نسرین، مسئول سابق کل تشکیلات دانشآموزی و دانشجویی".
رفیق مهناز به همراه ۲۱ پیكارگر روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادل آباد شیراز تیرباران شد. در روزنامههای همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز چنین آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، مهناز محموديان فرزند محمود با نام مستعار نسرین و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای پنج نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره در روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادل آباد شیراز به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
444.حميد مدبر
رفیق حمید مدبر 23 فروردین 1332 در آبادان در خانوادهای متوسط متولد شد. نه ساله بود که خانواده به تهران مهاجرت کرد. دورۀ ابتدایی را در دبستان طهوری و دورۀ متوسطه را در دبیرستان هدف به پایان رساند.در سال ۱۳۵۰ در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته شد و پنج سال بعد با اخذ فوقلیسانس، فارغالتحصیل شد. او همزمان با تحصیل، در پروژههای طراحی و نقشهبرداری از جادههای استان گیلان کار میکرد. حمید که در دوران دانشجویی به سازمان مجاهدین خلق گرایش داشت، پس از تغییر و تحولات ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۴ با فرآیند تغییر ایدئولوژی همراه شد و مارکسیسم را پذیرفت. در دوران قیام با تشکیل سازمان پیکار به آن پیوست و پس از قیام در قالب و با محمل یک شرکت مهندسی با سازمان همکاری میکرد.
اوایل پاییز ۱۳۶۰، در یک پروژۀ راهسازی استان آذربایجان مشغول کار بود که گویا یکی از مسئولین تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال- دال) در آذربایجان، محل كار حمید را به پاسداران لو میدهد؛ او زمانیکه مأمورین به در محل كارش میآیند در آنجا نبوده، اما آدرس محل زندگیاش به دست پاسداران میافتد. در ۲۷ آبان همان سال، شب هنگام در منزل مسکونیاش در تهران دستگیر و به زندان اوین منتقل میشود. حمید در زندان دلاورانه مقاومت کرد و کلمهای در رابطه با دوستان و همکارانش بر زبان نیاورد؛ در جلسۀ "دادگاه" در پاسخ به پرسش حاکم شرع که از او پرسیده بود آیا قبول داری که "پیکار" گروهکی آمریکایی است، جواب میدهد تا آنجا که من میدانم، خیر. در این بیدادگاه او به اتهام هواداری و دادن کمکمالی به سازمان پیکار به اعدام محکوم شد.
رفیق حمید در ۱۲ دیماه سال ۱۳۶۰، در یک گروه ۴۰ نفره به جوخۀ اعدام سپرده شد. او را در ردیف ۶۳، شماره ۸ مزارستان خاوران دفن کردند. چند روز پیش از اعدام، در تنها مکالمۀ تلفنی کوتاهی که با مادرش داشت، با ابراز دلسوزی برای او، گویی میخواسته مادر را از اعدام قریبالوقوع خود مطلع کند. چندی بعد مادرش در خاوران، با دستهای خود کمی از خاک را کنار میزند و پیکر فرزندش را شناسایی میکند. او را با همان لباسهایی که هنگام دستگیری بر تن داشت و با جای گلولهای بر قلب و گلولهای بر مغز اعدام کرده بودند. مادرش برای آخرین بار بوسههایی نثار فرزند کرد.
خاطرهای از یک رفیق:
"حمید مدبر اولین بار در زمستان ۱۳۵۹ در هنگام پخش اعلامیه و شعارنویسی همراه چند نفر دیگر از رفقا دستگیر شد و به زندان عشرتآباد منتقل گردید و پس از حدود دو هفته از زندان آزاد شد و [با همان محمل] فعالانه با رفقای دیگر در نقشهبرداری و طراحی راه در استان آذربایجان مشغول به کار شد. در این پروژه که نیاز به پرسنل بیشتر داشتند به پیشنهاد رفقای تهران چند نفر از رفقای دال دال تبریز جهت انجام پروژۀ مذکور به گروه آنها افزوده شد و در این ارتباط بود که با فردی به نام یعقوب (گونئیلی) آشنا شد. در سال ۱۳۶۰ این فرد دستگیر شد و در زیر بازجویی برید و شروع به دادن اطلاعات نمود. در این راه او حتی برای ابراز ندامت در تلویزیون ظاهر شد. من بهمحض اینکه این اعترافات را در تلویزیون مشاهده نمودم با حمید تماس گرفتم و او را در جریان قرار دادم و به او پیشنهاد کردم که خانهاش را ترک و به منزل ما که یعقوب اطلاعی از آن نداشت بیاید. اما او بهخاطر رعایت شرایط من و همسرم و اینکه در خطر نیافتیم، به آنجا نیامد. آخرین بار که با حمید قرار خیابانی داشتم بر سر قرار نیامد. بر سر قرار تکمیلی هم نیامد و از آنجایی که آدم مرتب و منظمی بود، حدس زدم که باید اتفاقی برایش افتاده باشد، بعدا خبردار شدم که همان روز دستگیر شده بود. او دقیقا، از اطلاعات همان فرد (یعقوب) که از دال دال تبریز بود ضربه خورد و در تمام مدتی که در زندان بود کوچکترین اطلاعی از ما به رژیم نداد و بهخاطر همین هم به شهادت رسید. وی در آخرین مکالمۀ تلفنیای که با خانوادهاش داشت گفته بود که: "دلم برای خودم نمیسوزد اما دلم برای شماها میسوزد"".
وصیتنامۀ رفیق حمید مدبر:
"به نام خلق (خط خورده)
نام: حمید مدبر، فرزند علی ــ شماره شناسنامه ۲۳۱ ــ صادره از آبادان، تاریخ تولد ۲۳/۱/۱۳۳۲.
مادر عزیز و برادران و خواهران مهربانم. اکنون در واپسین لحظات زندگیم به یاد شما و همۀ هموطنان زحمتکش خود میباشم. از آنکه فرصت آن را نیافتم که "باقی" (خط خورده) عمر خویش را برای خدمت "به مردم" (خط خورده) ادامه دهم، متاسفم. در مرگ من کسی گریه نکند. پیروز و موفق باشید. حمید مدبر، ۱۲/۱۰/۱۳۶۰".
445.عليرضا مدنی
رفیق علیرضا مدنی سال ۱۳۴۱ در اراک به دنیا آمد. در تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) اراک و استان مرکزی فعالیت میکرد. او در پاییز ۱۳۶۰ دستگیر و با رفیق علی خستایی در ۱۱ دیماه ۱۳۶۰ در اراک تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
446.کورش مرادی
رفیق کورش مرادی از مسٸولين تشکیلات دانشجویی ــ دانشآموزی پیکار (دال دال) شيراز بود. او از جمله رفقای کمیتۀ شیراز بود که در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ ضربه خورد. در روزنامۀ اطلاعات ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ آمده بود: "با كشف ده لانه تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود، زير نام اين رفيق به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز چنین آمده بود: "کورش مرادی با نام سازمانی کیوان و خسرو، از مسئولین سابق دال دال...".
رفیق کورش به همراه ۲۱ رفیق پیكارگر در روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز تیرباران شد. در روزنامههای رسمی همان روز به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی شیراز آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران کورش مرادی فرزند زینالعابدین و ۲۱ نفر دیگر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای پنج نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره در روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
447.لیلا مرادی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۶۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۵۹
رفیق لیلا مرادی در سنندج به دنیا آمد. او مبارزی پرشور بود که صادقانه در راه پیروزی خلق کرد و همه خلقهای ایران فعالیت میکرد. در جریان شکلگیری "بنکهها" در سنندج بهعنوان عضو فعال بنکۀ "تازهآباد" در راه بالا بردن آگاهی و تشکل مردم شهر مدام در تکاپو بود. لیلا در جریان یورش ضدخلقی رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، به صف هواداران سازمان پیکار پیوست. او پس از اشغال شهر توسط پاسداران و ارتش، برای ادامه فعالیتهای انقلابی در شهر باقی ماند و در تظاهراتی که از طرف مردم علیه سرکوبگران ضدخلقی برپا شده بود دستگیر شد. پس از مدتی لیلا آزاد میشود اما زمانی نمیگذرد که دوباره به چنگال رژیم میافتد. از این دستگری دوم به بعد متأسفانه از سرنوشت این رفیق تاکنون هیچ اطلاعی به دست نیاوردهایم. در نشریه پیکار شماره ۶۲ خبر دستگیری و اعدام این رفیق آمده است، اما در پیکار شماره ۷۰ ص ۱۳ این خبر تکذیب شده چنین آمده: "نامبرده را پس از دستگیری آزاد کرده بودند ولی پس از مدتی مجددا او را دستگیر کردهاند".
448.احمد مسافر
رفیق احمد مسافر از فعالین سازمان پیکار بود که سال ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
449.محمود مسعودی
با استفاده از نشریه پیکار شماره ۶۳ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۵۹ و نشریه پیکار شماره ۷۴ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفیق محمود مسعودی از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار و مهندس مجتمع صنایع فولاد اهواز بود. او در حین انجام وظیفه متأسفانه در اول تیرماه ۱۳۵۹ قربانی حادثۀ رانندگیای شد که به همراه سه رفیق کارگر در جادۀ منتهی به یاسوج پیش آمد. رفیق، مبارزی مهربان و خونگرم با چهرهای محبوب در بین کارگران مجتمع فولاد اهواز بود. به آنها عشق میورزید و در دلشان جای داشت.
450.عزيز مشيری
رفیق عزیز مشیری از فعالین سازمان پیکار در مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
رفیق حمید مدبر 23 فروردین 1332 در آبادان در خانوادهای متوسط متولد شد. نه ساله بود که خانواده به تهران مهاجرت کرد. دورۀ ابتدایی را در دبستان طهوری و دورۀ متوسطه را در دبیرستان هدف به پایان رساند.