مصاحبه ای با محمود درويش
ترجمه ی تراب حق شناس

>به مناسبت انتشار مجموعه ى جديدى از اشعار محمود درويش تحت عنوان «در واپسين شامگاه روى اين زمين» (۱) به زبان فرانسه، ماهنامه ى Esprit به تاريخ ژوئيه ى ۱۹۹۴، مصاحبه اى با وى انجام داده كه مى خوانيد. بجاست قبلاٌ سطور زير را از پيشگفتارى كه رونو اگو بر مصاحبه ى خويش با شاعر نوشته نقل كنيم:
محمود درويش متولد ۱۹۴۲ در دهكده ى البروه (واقع در منطقه ى جليل، شمال فلسطين) مشهورترين شاعر فلسطينى ست. از او تا كنون ۱۵ دفتر به شعر و ۵ دفتر به نثر با تيراژ وسيع در جهان عرب منتشر شده؛ اما شهرت او در اروپا برخلاف برخى ديگر از شاعران عرب مانند ادونيس، محمد الماغوط و شوقى عبدالامير تا حدى با سوء تفاهم همراه بوده است. مگر نه اين است كه شعر او را به اين اعتبار مى خوانند يا به اين تصوير از او بسنده مى كنند كه مردى ست متعهد به مبارزه ى سياسى، آنهم صرفاً با سلاح سخن؟ سخنى كه در شكل بيان خويش كمتر انقلابى ست تا در مضمون شورشى اش.
سرچشمه ى اين ابهام را در آثار و در زندگى محمود درويش بايد جستجو كرد كه از زمان فرار خانواده اش به لبنان در جريان نخستين جنگ اعراب و اسرائيل در ۱۹۴۸، از سرنوشت ملت فلسطين جدايى ناپذير است. درويش در آن زمان شش سال بيشتر نداشت. او از نخستين آثارش در سالهاى ۱۹۶۰ وفادارانه با تاريخ فلسطين عجين شده است. كتاب هاى او يكى پس از ديگرى روزشمارى ست كه به گفته ى شاعر «همچون دماسنج، حال و هواى فلسطين و فلسطينيان را باز مى تاباند» (۱).

سؤال: شما خود را مقيد مى دانيد كه دو جنبه از شخصيت تان، يكى فعال سياسى و ديگرى شاعر را از يكديگر متمايز كنيد. چرا چنين تمايزى قائل مى شويد؟
ــ خوشوقتم كه نگرانى مرا براى جدا كردن دو هستىِ درونى ام، يكى شاعر و ديگرى فعال سياسى، دريافته ايد. اين دو هستى كه وجود مرا مى سازند آنقدر با يكديگر تركيب شده اند كه اين تمايز در واقع، امرى نسبى ست و بيشتر در حد يك آرزو ست تا واقعيت. اين دو هستى هريك زبان خاص خود را دارند و براى جدا كردن اين دو زبان و دو نحوه ى برداشت آنها از فلسطين است كه خود را بسيار مقيد مى دانم كه در وجود خويش، شاعر را از فعال سياسى متمايز كنم. فراتر از اين، براى دفاع دربرابر اتهاماتى كه به من مى زنند و نيز براى مقابله با كاريكاتورى كه، به رغم من، از من ارائه مى دهند و زبان و مقاصدى را به من نسبت مى دهند كه از من نيست، به تفكيك بين دو جنبه از هستى ام نيازمندم (۲).
سؤال: آثار شما به عنوان شاعر همواره با مسأله ى فلسطين درگير است و با زبان خاص خويش به آن مى پردازد. در اين باب از شعر چه كارى ساخته است؟
ــ من از طريق شعر مى خواهم بگويم كه فلسطينى ها انسان هايى هستند مانند ديگران با همان پرسش هايى كه آنان دارند. فلسطينى ها عاشق قهرمان گرايى نيستند. آنچه آنها از طريق قهرمان گرايى مى جويند اين است كه مثل ديگران باشند و از جمله اگر بتوانند شاعر. علت اينكه من فعال سياسى بودن را از شاعر بودن در هستىِ خويش متمايز مى كنم اين است كه مى خواهم آثارم را بى پيشداورى بخوانند و براى نوشته هايم استقلالى قائل شوند تا بشود آنها را آنطور كه هستند در كنار آثار ادبى ديگر خواند. اين خواست به معنىِ رها كردن مسؤوليت هايى كه به عنوان يك شهروند دارم نيست. شعر من به مثابه ى پيشنهاد تغيير، به مثابه ى آرزوى دگرگونى، سياسى ست اما پايبندى من به اينكه شعرم را از مسائل سياسى روزمره رها سازم، انتخابى زيبايى شناسانه است، همانطور كه بالعكس، يعنى درآميختن ادبيات با اعتراض سياسى، كارى كه چه بسا پر اتفاق مى افتد.
سؤال: آيا از اينكه شما را شاعر رسمى قضيه ى فلسطين بشناسند هراس داريد؟
ــ آرى. مسلم است كه من با هموطنانم هم سرنوشتم ولى به هيچ رو نمى خواهم شاعرى رسمى باشم. به اين دليل است كه بين رابطه ى شعرم با واقعيت و رابطه اى كه ممكن است آن را با هرگونه رسميتى پيوند دهد تمايز قائل مى شوم. زيرا هر مقام و موضع رسمى (۳) مانعى ست در راه آزادى آفرينش هنرى من و حتى مانعى ست در راه امكان نگاه نقادانه ى كار خاص خودم. به عبارت ديگر، اين حتى با ملزومات كار خلاق در تضاد است. براى مثال، من حاضر نيستم در يك دولت فلسطينى وزارت فرهنگ را به عهده بگيرم.
سؤال: با وجود اين، بين آثار شما و فلسطينى ها پيوندى تنگاتنگ هست. شعرهاى شما خوانندگان فراوان دارد، همه جا بر سر زبان ها ست و آنها را در مناطق اشغالى بر ديوارها مى نويسند. رابطه ى ظريفى كه شما را با مردم پيوند مى دهد در ادبيات معاصر يگانه است. چه احساسى نسبت به اين رابطه داريد؟
ــ اين پيوند غالباٌ به من نيرو مى بخشد، هرچند چنين محبوبيتى برايم ترس آور است. شكى نيست كه اين رابطه شعر را از انزوا نجات مى دهد اما شاعر را نه. زيرا تجربه ى شعر همواره گونه اى فاصله گرفتن از جهان را ايجاب مى كند. اين فاصله گرفتن به من اجازه مى دهد پرسش هايى را براى خويش مطرح كنم كه از مرز واقعيتى كه تاريخ به آن رسيده فراتر مى روند.
سؤال: اما اين محبوبيت را چگونه توضيح مى دهيد؟
ــ راست است. امر عجيبى ست. محبوبيت من از اين رو نيست كه به زبان فلسطينى ها سخن مى گويم، بلكه از اين روست كه زبان من اين توهم را به آنان مى دهد كه گويا خود مى توانند چنين بگويند. با وجود اين، نگرانى من به عنوان نويسنده و سرگذشت شخصىِ من چنان رابطه ى رفاقت آميزى را به وجود مى آورد كه آنها باور دارند كه از آنان سخن مى گويم. من از «من» خود حرف مى زنم و آنها آن را «منِ جمعى» مى فهمند. بنا بر اين، من در قبال مخاطبان خويش فضائى باز در اختيار دارم. من بيانگر روح آنانم بى آنكه والى شان باشم. پس از ۱۹۴۸، دوران كودكى و آوارگى من با شوربختىِ بسيار همراه شد. هنگامى كه خانواده ام با وضعى دشوار روبرو گشت، من خود را ناگهان محروم از مهر و عاطفه ى آنان احساس كردم به طورى كه معتقد شده بودم كه مادرم مرا دوست نمى دارد. در جريان يكى از نخستين دوره هاى زندان، زمانى كه ۲۰ ساله بودم، مادرم به ملاقاتم آمد. برايم قهوه آورده بود و خوراكى هايى كه دوست داشتم. باز هم فكر مى كردم كه او نمى دانسته اينها خوراكى هايى ست كه من دوست مى دارم. پس از آنكه رفت شعر كوتاهى سرودم كه در آن آمده بود:
«دلم ميرود براى نان مادرم
براى قهوه
و براى نوازش مادرم
از كودكى هرروز
بر شانهء روزها بالا ميروم
و قد ميكشم
و ميكوشم زنده بمانم
چون اگر مردم
خجلت ميبرم از اشك مادرم». (۴)

اين شعر ساده را كه حاصل يك سرگذشت شخصى ست امروز ميليون ها عرب تجربه مى كنند و به آواز مى خوانند. منظور اين كه سخن هرچه صميمى تر، جهانشمول تر.
جامعه ى ما در ۱۹۴۸ درهم كوبيده شد. هيچ پايه ى مشخص و استوارى نبود كه بتوان بر آن فرهنگى بنا كرد. از امكان ايجاد يك تئاتر گرفته تا نوشتنِ رمان. تنها بُردارى كه چه شفاهى و چه كتبى به حيات خود ادامه داد شعر بود. در زبان عربى كلمه اى كه معرف شعر است معرف خانه هم هست (بيت). شكى نيست كه فلسطينى ها در شعر خانه مى يابند. زبان هميشه سرشار از اين هم و غم است كه از كلمه كشورهايى بنا شود. براى فلسطينى ها مسأله از اين نيز فراتر مى رود. اصرار سرسختانه ى آنها براى نقل سرگذشت شان آنان را از قدرتى كه تاريخ مصيبت بارشان در خفه كردن آنها داشته آزاد ساخته است.
امروز نيز در سوگ مرده، بستگانش از من مى خواهند برايشان شعرى بگويم گويى با اين كار مى تواند همچنان زنده بماند. از بركت سخن.
سؤال: شعرهايى كه در اين اواخر [به فرانسه] ترجمه شده كمتر از شعرهاى پيشين به حوادث روز ارتباط دارند. به نظر مى رسد كه در آثار شما نوعى بازگشت به سرچشمه ى سخن ديده مى شود يعنى برخورد به اسطوره و افسانه با رويى گشاده تر. آيا اين نشانه ى آن نيست كه از اين پس مى خواهيد در قلمرو سنت حماسى باشيد و ملتى را پديد آوريد كه در عين محروميت از سرزمين بتواند در سرزمينى از كلمه زاده شود. آنطور كه مثلا در حماسه ى گيلگمش (۵) يا تورات مى بينيم!
ــ من به اين بسنده مى كنم كه بگويم با تعريفى كه از بلندپروازى اين شعرها مى دهيد موافقم. به اين بسنده مى كنم و از خود مى پرسم كه آيا من به چنين هدفى رسيده ام. گاه دلسرد مى شوم. اما وقتى در برداشتى كه شما از شعر من داريد پروژه ام را باز مى يابم نتيجه مى گيرم كه نوشته ام به هويت مستقل خويش دست يافته و از قيودى كه آن را به وقايع ويژه ى سرگذشت من ربط مى داده آزاد شده است. با اين شعرها من وارد فضائى مى شوم كه مرا از سردرگمى در امان مى دارد. شعر وقتى خراج گزارِ حوادث روز نباشد، اين خطر آن را تهديد نمى كند كه با گذشت مرحله ى مشخصِ تاريخىِ حوادث از صحنه روبيده شود. اما با رها شدن از اين خطر، با خطر ديگرى روبرو هستم كه مربوط به بُعد مطلقى ست كه مى خواسته ام به شعرم بدهم. وقتى به طرح پرسش هاى متافيزيكى مى رسم با بحران ديگرى روبرو مى شوم. فعلاٌ در راهم. شعرهاى من تا كنون به اهداف خاص خود رسيده اند. آنها به سرگذشت شخصى من بسنده نمى كنند. گويى از اين پس، افقى كه پيش چشم دارند سرودن خود شعر است. به اين دليل است كه در اين كتاب بارها به «آغازهاى گفتار» اشاره شده است. اين اشعار تلاش هايى را نيز براى نيل به حد اكثر مدرنيت ادبى پشت سر گذارده اند. اما كمتر قانع مى كنند. واقعيت اين است كه من جوياى يك كلاسيسيسم مدرن هستم.
شايد پروژه ى من بيش از حد بلندپروازانه است. هميشه از خود مى پرسم كداميك بزرگتريم من يا شعر من؟ متأسفغانه احساسم اين است كه خود از شعرم بزرگتر مانده ام. يعنى شعر من هنوز نمى تواند پروژه هايم را تحقق بخشد. تا كنون تابع افق تنگ تاريخى بوده ام كه مرا محدود مى كرده است. دلم مى خواهد به لحظه اى برسم كه شعرم از من فراتر رود و ديگر اين احساس را نداشته باشم كه سراينده ى آنم.
سؤال: شما ۲۴ سال است كه در تبعيد بسر مى بريد. آيا همين تجربه ى تبعيد است كه فاصله ى لازم را براى شما فراهم كرده تا از سرگذشت فلسطينى ها فراتر رويد؟
ــ آرى. تبعيد مى تواند نوعى دلهره و تهديد به وجود آورد. ولى من ترديدى به خود راه نمى دهم كه بگويم تبعيد ميهن شاعرانه ى من است، ميهنى كه به من امكان داده به تصوير درست ترى از خويش دست يابم. وقتى كه از اينجا به آنچه سالها پيش در «جليل فلسطين» بودم مى نگرم، هنگامى كه به تاريخ كه پيوسته ره مى پويد نگاه مى كنم صحنه را با پيكارهايش، با فتوحاتش و خدايانش بهتر درك مى كنم. به ويژه از تنشى خلاص مى شوم كه زيستن در متن حادثه در من به وجود مى آورد. با فاصله گرفتن خود را بهتر مى فهمم و همينطور تاريخى را كه در اين متن رخ مى دهد. تبعيد به شعر من امكان داده است كه با طبيعت خاص خويش آشنا شود.
چيزى كه در رابطه با مسأله ى فلسطين روحم را مى آزارد خشم و شورشى ست كه در نتيجه ى ترحمى كه نسبت به فلسطينى ها ابراز مى شود در خود حس مى كنم. دلم مى خواهد آنها را انسان به شمار آورند. منظورم احساسات غليظ روزنامه نگاران است! در نگاه آنان فلسطينى ها تنها نقش آدم هاى بيچاره اى را ايفا مى كنند كه گويا دچار حادثه اى شده اند. به خصوص پشت سكه نشان مى دهد كه همه متفق القول اند كه ملتى آواره از چند هزار سال پيش، يعنى ملت يهود، ميهن خويش را بازيافته است. همين نكته همه ى كسانى را كه از اين كشمكش سخن مى گويند وا مى دارد تا نسبت به سرنوشت فلسطينى ها و فاجعه اى كه آنها بارش را به دوش مى كشند برخوردى نسبى و مشروط داشته باشند. خودِ قدرتِ غالب (اسرائيل) نيز همچنان موقعيت قربانى بودن را انحصارا در اختيار دارد و تازه از سرِ شفقت، خود را قربانى اى به شمار مى آورد كه مى تواند به مثابه ى وجدان زنده ى فاجعه (كشتار يهوديان در جنگ دوم) در صحنه رخ نمايد.
سؤال: دو شعر كه در سال ۱۹۹۲ سروده شده: «گفتار مرد سرخ پوست» «يازده ستاره در پايان صحنه ى اندلس» به روش خاص خويش وقايع سال ۱۴۹۲ را به ياد مى آورد يعنى كشف دنياى جديد و آغاز دوره اى استعمارى كه تمدن بوميان قاره ى آمريكا را نابود كرد و ديگر سقوط غرناطه [در اندلس ـ اسپانيا] كه به حضور و همزيستى سه دين يكتاپرست يهوديت، مسيحيت و اسلام در اروپا پايان داد. در اين دو شعر كه به اين وقايع تاريخى اختصاص مى دهيد رد پاى فلسطين را مى توان بين سطرها مشاهده كرد اما فلسطينى كه در سطح يك اسطوره ى جهانشمول ارتقاء يافته و همه ى خشونت هاى جهان و كاروان رانده شدگان، تبعيديان و مردگانش را در خود جمع كرده است.
ــ فلسطين، فى نفسه، موجوديت يك تمدن است، نوعى انسانيت كه من احساس مى كنم آن را همچون امانتى در خويش دارم. چنين تمدن و انسانيتى متعلق به من است از عهد خدايان كنعانى، از زنان اعصار كهن با جامه هايى به نقش گل، تا كودكانى كه سنگ پرتاب مى كنند: تمام آنچه فلسطين را ساخته، از يونانيان، روميان، يهوديان گرفته تا عثمانيان انگليس ها و فرانسويان. من همه ى اينها هستم. مسلم است كه من به عنوان شاعر، همه ى اين ميراث را از آنِ خود مى دانم اما همه دست به دست هم مى دهند تا هويت مرا به مثابه ى انسان بسازند. اين مسأله كه از كى اين يا آن قطعه زمين به فلان يا بهمان تعلق داشته مورد نظر من نيست. آنچه براى من اهميت دارد اين است كه تاريخ فلسطين تاريخ شناخت بشرى ست. اين است آن معنايى كه مى كوشم در اشعارم متبلور كنم و به همين دليل است كه شما مى توانيد فلسطين را در ژرفاى فتح دنياى جديد و با سقوط غرناطه مشاهده كنيد. همه ى قهر تاريخ، همه ى مهجرت ها، همه ى ملت ها، همه ى پيوندهايى كه بين آنان بسته شده ترانه ى فلسطين را مى سازند. هنگامى كه من بر سقوط غرناطه اشك مى ريزم نه به خاطر آنست كه تملكى پايان گرفته است، بلكه به خاطر جدايى ملت هايى ست كه هويت خويش رادر گفتگويى باز يافته بودند. اين است منظور من از انسانى شمردن فلسطين.
سؤال: با ارتقاء فلسطين به سطح اسطوره اى جهانشمول، آيا خشونت افسار گسيخته در آنجا را نيز به سطح اسطوره نمى رسانيد؟
ــ خشونت قضا و قدر نيست. حكومتگران نه خدا هستند و نه شاعر. فلسطين كانون تضاد منافع است نه كانون تضاد اسطوره ها. فلسطين قربانى موقعيت جغرافيايى خود است نه قربانى خويش. اما حقيقت اين است كه مى تواند ميهنى باشد كه مسأله ى آشتى را با آغوش باز پذيرا گردد. و وظيفه ى ما ست كه اين مسأله را تا بُعد جهانى اى كه ايده ى آشتى در خود دارد ارتقاء دهيم. اگر به اين توفيق يابم مايه ى خوشوقتى من است. اين امر بدين معنا ست كه شعر من فقط از كلمات پديد نيامده بلكه توانسته است ملزومات خاص خويش را در چنگ داشته باشد.
سؤال: پل سلان شاعر يهودى آلمانى بين شعر و فشردن دست فرقى نمى بيند. آيا حاضريد اين تعريف را از آنِ خود بدانيد؟
ــ كاش گوينده ى آن من بودم.
سؤال: شعر اندلس را در پايان اين مجموعه گذارده ايد. آيا اين دستى ست كه به نشان دوستى دراز مى شود؟
ــ از اين فراتر است. اين دلى ست كه پر مى كشد. در شعر هيچ غريبه اى نيست. شعر ميهن غريب ها ست. ميهنى كه ديگر در آن غريب نيستند.

پانويس ها:
۱ـ Au dernier soir sur cette terre محمود درويش، ترجمه ى الياس صنبر، پاريس انتشارات Actes Sud ۱۹۹۴
۲ـ به نقل از سيمون بيتون در مقاله ى «شعر و شلاق» مندرج در «فلسطين: ميهن من، ماجراى شعر محمود درويش» پاريس انتشارات Minuit, ۱۹۸۸ :
در ۲۸ آوريل ۸۸، چند ماه پس از آغاز انتفاضه در سرزمين هاى اشغالى، اسحاق شامير، نخست وزير وقت اسرائيل، طى نطقى شديد اللحن در كنيست (پارلمان) اين كشور به شعرى از محمود درويش حمله كرده، اظهار داشت: «روشن است كه آنچه آشوبگران و سردمداران و حمايتگران آنها جستجو مى كنند صلح نيست» و افزود: «لازم نيست غيبگو باشيم تا بتوانيم از مقاصد واقعى آنان سر درآوريم. اهدافى كه باندهاى آدمكش زير تابلو ساف (سازمان آزاديبخش فلسطين) دنبال مى كنند توسط يكى از شاعران آنها به نام محمود درويش كه به اصطلاح وزير فرهنگ ساف مى باشد، اخيراً به دقت بيان شده و آدم از خود مى پرسد كه به چه حسابى چنين آدمى را ميانه رو به شمار مى آورند». اين حملات سخت به دنبال ترجمه ى شعرى از محمود درويش در دو روزنامه ى پُرتيراژ اسرائيل، يديعوت آهارانوث و ديگرى روزنامه ى دست راستى معاريو صورت مى گرفت. عنوان شعر مزبور اين است: «رهگذرانى بين حرف هاى گذرا» و سه سطر اول آن روحيه ى حاكم بر شعر را نشان مى دهد: «شما كه بين حرف هاى گذرا درگذريد\ نامتان را بر دوش گيريد و برويد\ ساعت هاتان را از زمانه ى ما برداريد و برويد» از اين متن كه بد خوانده شده و شايد هم بد ترجمه شده بود چنين فهميده بودند كه شاعر يهوديان را بر مى انگيزد كه اسرائيل را ترك كنند. در تماسى كه روزنامه ى هاآرتز با شاعر گرفته بود وى توضيح مى داد كه فقط از اسرائيلى ها دعوت كرده است از سرزمين هاى اشغالى خارج شوند. پس از نطق شامير در پارلمان، محمود درويش را «شاعر تروريست»، «نژادپرست ضديهود»، «سخنگوى آدمكشان» و غيره ناميدند. درباره ى اين ماجرا به كتاب مفيد «فلسطين ميهن من، ماجراى يك شعر» مراجعه شود. در اين كتاب، غير از شعر «رهگذرانى بين حرفهاى گذرا» سه مقاله از نويسندگان يهودى طرفدار صلح نيز آمده است.
۳ـ محمود درويش، با اينكه به هيچيك از سازمان هاى تاريخى جنبش انقلابى فلسطين وابسته نبود، در سال ۱۹۸۷ به عضويت كميته ى اجرائى ساف منصوب شد. در آنجا چه به خاطر حيثيتى كه به عنوان نويسنده داشت و چه به خاطر عواطف تقريباٌ پدرانه اى كه ياسر عرفات نسبت به او دارد، از نفوذ زيادى برخوردار بود. در آستانه ى امضاى قرارداد اسلو در واشنگتن (بين عرفات و رابين) در سپتامبر ۱۹۹۳، از كميته ى مزبور به اعتراض استعفا داد.
۴ـ «به مادرم» از مجموعه ى Rien qu’une autre année (فقط يك سال ديگر)، ترجمه ى عبد اللطيف لعبى به فرانسه، انتشارات مينوى ۱۹۸۴. در ويراست جديد اين مقاله، ترجمه اين قطغه شعر را از مقالهء خوب على امينى نجفى دربارهء محمود درويش به وام گرفته ايم (بى بى سى فارسى).
۵ـ گيلگامش پادشاه اردوك واقع در جنوب بابل (۲۰۰۰ قبل از ميلاد). حماسه ى منظومه ى گيلگامش به نام اين پادشاه پهلوان در دست است و آن شامل ۱۲ عدد لوح بزرگ به خط ميخى بوده (فرهنگ معين). اين منظومه به فارسى ترجمه شده است (م).
(منتشر شده در نشريه ى نقطه تابستان ۱۳۷۴)