(مشاجرهی بزرگداشت)
"برای آنکه کسی را نسبت به حقیقت قانع نمود، تشخیص حقیقت کافی نیست، باید مسیری را که از خطا تا حقیقت میرود نیز پیدا کرد."
لودویگ ویتگنشتاین. "تذکراتی در مورد شاخه زرین فرِیزِر" انتشارات آژ دوم 1982 سوییس.
مقدمه
در ابتدا لازم به تذکر است که این گفتگو بر سر امکان یا نقد "بزرگداشت" فینفسه اهمیت چندانی نداشت، اگر وجه المصالحه و داو آن صرفاً در حد برگزار کردن یا نکردن یک جلسهی کوچک بود. ما دراین اختلاف بهظاهر کم اهمیت رد پای یک گرایش سوسیال دموکراتیک و بشردوستانه را تشخیص میدهیم که در "آکسیون" خود عزیزترین رفیقمان را هدف گرفته است. کافی است رشتهی "استدلال" این مشاجره را تعقیب کرد و کمی رگ عصب آن را تحریک نمود تا دید که در نهایت اینجا با ریشههای دو نگرش متناقض به کمونیسم، همراه با تمام مباحث در تبع آن روبهرو هستیم. یکی کمونیسم را بیشتر سوسیالیسم میفهمد و آن را نحلهای از گرایشات سیاسی موجه در دموکراسی پارلمانی میبیند که کم و بیش مورد پذیرش یا سرکوب است و قدرتگیری سیاسی برایش همان قدرتگیری شخصیتهای سیاسی رسانهای است. نیاز این گرایش به شخصیتسازی و تبلیغ صرف نام افراد یا تشکلها از اینجا ناشی میگردد. دركی مدياتيك از مبارزهی سياسى است كه دموكراسى بورژوايى باب كرده و تمام معيارش "سر شناس" شدن كانديداها یا اسم دركردن براى تشكيلاتش است، حال به هر عنوانى، با این امید که دری به تخته بخورد و حزب، سازمان یا گروهش در هیئتِ دبیرکل یا نمایندگان آن به قدرت سیاسی دست پیدا کند. دراین دیدگاه "مبارزهی سیاسی" که روزی در مبارزهی احزاب انعکاس مییافت، امروزه به میزگردهای نخبگان و شوهای رادیو- تلویزیونی و دوئلهای انتخاباتی رسانهای خلاصه میگردد و چپ سنتی هم که خود را در این عرصه تنها و یتیم میبیند در تلاش شخصیتسازی برای عقب نماندن از قافلهی مبارزهی سیاسی به سبک نئولیبرالیسم است.
اما گرایش دیگر که امروز چیزی بیش از یک گرایش هم نیست، ماهیتاً کمونیسم را محصول مبارزهی طبقاتی و حل تضادهای اساسی سرمایهداری میداند و راه رسیدن به آن را جنبشهای تودهای و پروسهای انقلابی میفهمد که به مرورِ انکشاف مبارزهی طبقاتی مضامین خود را مییابد. از آنجا کهاین گرایش نسخه از قبل پیچیدهای برای نیل به کمونیسم ندارد، معتقد است که تلاش کمونیستها باید در درجهی اول معطوف به این انکشاف باشد و این امر را فرایندی جمعی میداند. به عبارت دیگر هر فرد، عنصری از پیکرهی ارگانیکی است که حل تضادهای پایهای سرمایهداری را در تطور خویش حمل میکند. این درک نه به قهرمان نامی نیاز دارد و نه اساس خود را بر تبلیغ نام شخصیتها یا سازمانش میگذارد.
این مشاجرهی حول "بزرگداشت"، گذشته از مورد خاصی که البته برایمان بسیار پُر اهمیت است، میتواند برای همهی کسانی که آرمان کمونیسم را ارج مینهند موقعیتی باشد برای پیش رفتن در تعریف کمونیسم، اتیک آن و مضامین ویژهای که کمونیسم امروز را تشکیل میدهد. مضمون اعتقاد ما به بحران جنبش کمونیستی، نه فقط باید ما را وادار کند که در بسیاری از مبانی نظری و عملی گذشته – که در تاریخ چند دهه ثبت است- بیرحمانه و به دیده انتقادی بنگریم، در عین حال مجبورمان میکند که اساس و پرنسیپهای یک منش و اتیک کمونیستی را تحکیم کنیم. بدون چنین منش و اتیکی ما هیچ اقبالی برای تعریف مضمون کمونیسم مفروضمان نداریم.
در اینجا تلاش ما این است که پایهی نظری انتقاد به "بزرگداشت" را بسط دهیم و به ملاحظاتی که برخی از دوستان و رفقا به متن "مسیر گلوله ..." داشتند برخورد کنیم. در واقع این ملاحظات انتقادی و یا بعضاً حمایتهایی که متوجه نقطهنظر دقیق نقد نبودهاند، نشان داد که بحث و واکنشها تا کنون بیشتر متکی بر احساس، شهود و غریزه است و هنوز چارچوب نظری خود را نیافتهاند.
در دنیای مدیاتیک و لحظهای پیرامونمان، در دنیای یوتوب و فیسبوک و توئیتر و سِلفی که تمایل به شخصیتسازی و "شهرتهای 15 دقیقهای" در آن غوغا میکند، کمی درنگ کنیم. خود را به موج احساسگرایی و سهل اندیشی بیواسطهی رایج که مثل شب تاریکی است که همهی گربهها در آن سیاهاند، نسپریم. تلاش کنیم شهود و غرایضمان را که به آسانی تحت الشعاع جو لیبرالی حاکم و بشر"دوستانه" دروغین آن قرار میگیرد، که در آن دنیای بیرونی به افراد و چیزهایی که "لایک" میکنیم یا نه، تقسیم میشوند، بر پایههای عقلانی استوار سازیم. یعنی همین نحوهی تفکری که از طریق دستگاههای ایدئولوژیک بورژوایی در قالب رسانهای و تبلیغی جهان را میپیماید و قاشق قاشق مغزمان را تناول میکند؛ این ایدئولوژیای که همه در آن "کول" و "کایند" هستند، مثل فیلمهای هالیوود و یا تِلِه نوولهای آمریکای لاتین از هر اطاقی که بیرون میروند، مکثی میکنند، برمیگردند و به کسی که در اطاق مانده (چه همسرش باشد، چه مادرش، چه فرزندش، چه خواهرش و چه سگ یا گربهاش) میگویند "دوستت دارم"، همان به درد سطح مبتذل جامعهی سرمایهداری میخورد که خشونتِ واقعیِ مناسباتش را بزک کند. برویم به زحمتکشان یا به بچههای حومه که دست آخر باید بین بیکاری، بزهکاری، فحشا، زندان یا مرگ انتخاب کنند بگوییم: "دوسِت دارم، میدونی، که این کار دِلِه..." .(1)
اینها کَفِ روی موج دریای سرمایه هستند. حیف که گویا همین کف، کافی است که ما را غرق کند.
واکنشها
گذشته از واکنشهایی که در نقد برگزاری "بزرگداشت" صرفاً نوعی "حتک حرمت" به مقدسات مشاهده کرده و به لحاظ احساسی رنجیده شدند، اغلبِ مخالفین، نوع برگزاری این نشست خاص را از نفس برگزاری چنین "بزرگداشتی" جدا میکنند و انتقاد به این جلسهی خاص را بهخاطر بعضی ضعفهای تدارکاتی موجه دانسته، بدون آنکه انتقاد به ایدهی "بزرگداشت" از یک کمونیست در قید حیات را بپذیرند؛ یا برخی دیگر نفس "بزرگداشت" را از هویت کسی که موضوع آنست جدا میکنند یا آن را از موقعیت ویژهای که فرد مذکور در آن قرار دارد.
وجه مشترک این واکنشها آنجاست که همگی مسئله را مصنوعاً چند شق میکنند و بعد یکی از بخشها را (که به تمایلشان نزدیکتر است) بدیهی جلوه میدهند. در حالیکه مخالفت ما همواره با برگزاری چیزی بوده است که شامل یک واقعیت میشود: برگزاری "بزرگداشت" از کمونیستی که در قید حیات است. به کسانی که مراسم معین را ازایده آن جدا میکنند باید گفت که اتفاقاً جزئیات برگزاری در نهایت ثانوی است و خود، اثبات ناممکن بودن چنین مراسمیاست. رفقای برگزارکننده یقیناً بیشترین تلاششان را برای به ثمر رساندن این جلسه انجام داده بودند ولی خود را در موقعیتی یافتند که بهترین عملکردشان نمیتوانست به چیز دیگری منجر گردد(2). بههمین جهت روی انتقاد به کسانی است که زمینهساز چنین نشستی بودند و از آن بیشتر به کسانی که آن را تئوریزه کردند. انتقاد ما، اگر رفقایی را که دراین مراسم شرکت کردند، رنجیده خاطر کرد، از آنها در همینجا عذر میخواهیم.
رفقای دیگری مراسم را از موضوع و موقعیت آن جدا میکنند (از چه کسی و در چه موقعیتی؟). مثلاً رفقایی از بحث ما نتیجه گرفته بودند که ما با هر بزرگداشتی مخالفیم. طبعاً ما هرگز چنین موضعی اتخاذ نکردهایم.
ما معتقدیم نمیتوان برای یک مبارز سیاسیِ در قید حیات "بزرگداشت" گرفت و به طریق اولی یک كمونيست، خود، هرگز چنین امری را نمیپذیرد و گرنه به عنوان "ياد"- مان يعنى پس از مرگ يك نفر مگر مىشود مراسمى برگزار نکرد. رفيق تراب، چند سال پيش به ما گفت براى من هيچ مراسمى نگيريد. ما پاسخ دادیم که اين ناممكن است رفيق، نمىشود. یعنى زمانیکه متأسفانه این امر مطرح گردد، نيروهايى كه درمجموع آن را ضرور می سازند ، از نیازهای عاطفى و روانی متکی به آداب و رسوم برمىخيزند و نمىتوان با آنها جنگيد. ما طبعاً مثل دیگر رفقا در بسیاری از یادمانها شرکت کرده و حتی جزو برگزارکنندگان بودهایم. هیچ ایرادی به زنده کردن خاطره یک رفیق نداریم. ما حتى براى برگزارى بزرگداشت براى يك هنرمند زنده و استثنایی يا جايزه دادن به اثرى از او هم ايرادى نمىبينیم. ولى بحث ما اين است كه نمیتوان برای شخص یک مبارز سیاسی زنده چنين جلسهاى برگزار کرد و دست زدن به اینکار براى يك كمونيست زنده، بنابر مضمون جلسه یا تقلیل دادن او به بهانهای برای یک میتینگ سیاسی حقیراست یا تقلیل او به سطح شخصيتهاى مدياتيك یا در بهترین حالت یک شخصیت فرهنگی واین دقیقاً كارى است كه متأسفانه انجام شد. بدین معنا که "بزرگداشت" کانادا، بهطور مادرزاد و اجتنابناپذیری دراین تناقضات دست و پا میزند، در ابتدا خود را با مضمون یک سوگواری و یادبود تعریف میکند که به شخص تراب حقشناس مربوط است و تمام لحنش به گذشته معطوف است و ستایش از فردی که ایشان است، سپس به سوی یک میتنگ سیاسی- تشکیلاتی کشیده میشود که قبای افتخارات را از رفیق روی همهی سازمانها و گروههایی هم که رفیق در آنها بوده میکشد. بهطوریکه دراین حَراجی افتخارات، اندیشه و پیکار کم جثه و بیادعا در کنار مجاهدین و پیکار از مدال گرفتن بینصیب نمیماند.
این تناقض ذاتی جلسه است که به آن، این شکل معیوب سوگواری/میتینگ را داده است.این نه هنوز سوگواری است (چون خوشبختانه رفیق زنده و فعال است) و نه میتواند "بزرگداشت" باشد (چون علیرغم برخی فعالیتهای فرهنگی، رفیق را نمیتوان یک ادیب یا نویسنده قلمداد کرد، آنهم در حد استثنایی ضرور برای یک بزرگداشت). دست آخر جلسه از یک سانتیمانتالیسم افراطی فردی شروع کرده به ستایش از اومانیسم بورژوایی (که متأسفانه مخرج مشترک سیاسی شرکت کنندگان است) ختم میشود.
ما مخالف چنین مراسمی هستیم حتی اگر در آن، به ما هم یک مدال افتخار بدهند.
پس مخالفت ما همواره متوجه یک واقعه بوده است یعنی: برگزاری "بزرگداشت" از کمونیستی در قید حیات. این جمله و واقعیتی که بر آن دلالت دارد شامل سهپاره میگردد: نفس تعریف مراسمی که "بزرگداشت" نامیده میشود، برههی زمانی آن (قبل یا پس از مرگ) و هویت (فرهنگی یا سیاسی وکمونیست بودن) آن فرد. یعنی هر سهی این مؤلفهها اهمیت دارد و اصلاً نمیتوان مثل دو یا سه مورد جداگانه آنها را بررسی کرد. البته در تجزیه و تحلیل میتوان هر چیز را به جزئیات آن تقسیم کرد اما باید دوباره این پارهها را به هم متصل نمود و رابطهی این پارهها را به هم سنجید.شما زمانيكه بخواهيد در مورد جوانى كه سرطان دارد و تحت شیمیوتراپی است، قضاوت كنيد، نمىتوانيد بگوييد كه سرطان را كه مىدانيم يك بيمارى كشف شده در قرن بيستم است و بحثش به كنار، اما چرا اين جوان رعنا که زلفش را زده فوتبال بازى نمىكند؟ بايد ديد که هر کدام ازاین جزئیات چگونه ملزوماتی به دیگری وارد میکند و تذکرات خود را نسبت به دیگری میطلبد. دقیقاً واقعهی مذکور، یعنی "بزرگداشت" مورد گفتگو نقطهی تلاقی این سه مفهوم است.
نقطه نظر رفقای موافق و مدافع "بزرگداشت"
زمانیکه تلاش شود از مجموع گفتهها و نوشتهها استدلالی در توضیح ضرورت این "بزرگداشت" استخراج کنیم متوجه میشویم که برای این رفقا این امر آنچنان بدیهی است که به هیچ استدلالی نیاز ندارد. آنها صادقانه درک نمیکنند که چرا نشود از کسی تجلیل کرد؟ بعد هم علاقه و تعلق خاطر نسبت به یک عزیز باعث میشود باقی راه تا "بزرگداشت" مورد بحث را به سرعت و بلافصل طی کنند. هر تردیدی دراین زمینه را هم بهترین اثبات این میدانند که سؤالکننده به رفیق تعلق عاطفی ندارد. در دفاع از ضرورت این مراسم هم، نه قبل و نه پس از آن، استدلالی درخور ارائه نمیشود. قوت این "استدلال" در همین احساسات تهییج شده است. چیزی است که از احساس صرف نشأت گرفته و محکومیتش هم به رنجش احساسی و خشم ختم میگردد. گویی انحصار عواطف در اختیار ایشان است و منتقدین رفیق را "دوست ندارند" یا "قدر ایشان را نمیدانند".
اساساً تنها مضمونی که در ضرورت این مراسم بارها و بارها ذکر شده و در ظاهر بدیهی جلوه میکند و خود را در قالب انتقاد به "سنتپرستی" و مردود شناختن "مردهپرستی" و "شهیدپرستی" نشان میدهد، ابراز قدردانی و تشکر از یک مبارز کمونیست است.این مثلاً خود را به این شکل ارائه میدهد:
"... متاسفانه ما یاد گرفتهایم که مردهپرست باشیم ومردهپرست بمانیم، هنوز یاد نگرفتهایم که قدر انسانهای خوب را تا وقتی زنده هستند بدانیم. وگر نه وقتیکه رفتند ... میشود هر سال گرفت و بر سر قبرشان سینه زد ..." (3)
و زمانیکه خطر شخصیتسازی از یک کمونیست در قید حیات تذکر داده میشود، پاسخ ازاین نوع است که:
"... رسم معمول براین است که همیشه از مبارزینی که بین ما نیستند تجلیل میشود. اما چگونه است که از یارانی که بهعنوان جزیی از جنبش کمونیستی ایران مبارزه کرده و هنوز دراین مبارزه حضور دارند تجلیل نمیشود؟... اگر قدرشناسی و اعلاما ین قدردانی با صدای بلند در یک مراسم نکوداشت برای رفیقی که در میان ما حضور دارد شخصیتپرستی باشد، پس تجلیل از رفتگان نیز باید مردهپرستی خوانده شود. باور ما چنین نیست... ما به سهم خود خواستیم سنتشکنی کنیم ... به زندگان بگوییم دوستشان داریم و قدر میشناسیم... " (4)
میبینیم که اصل استدلال بر تقابل زندهپرستی و مردهپرستی استوار است حتی زمانیکه معادله را معکوس میکنند. در واقع گفته میشود که اگر چنین کاری پس از مرگ موجه است چرا قبل از آن نباشد و نتیجه این سنتشکنی این است که سنت "بزرگداشت" و یادبود را که گویی هدفش بیان عشق و عاطفه به یک رفیق و اعلام مراتب قدرشناسی ما نسبت به اوست همین جا نقداً در حضور او انجام دهیم.
این نظر که از یک واکنش احساسی ولی متاسفانه سطحی و عامیانه برمیخیزد و باید دید خود از چه آبشخوری مایه میگیرد، از يك طرف جا را براى ضد خود يعنى زنده پرستى و کیش شخصیت مىگشايد و از طرف ديگر مراسم ترحيم يا سوگوارى را تحت عنوان "مردهپرستى" لوث مىكند. در عين حال این صرفاً نشان میدهد که رفقا اساساً درباره کارکرد اجتماعی آداب و رسوم تأمل کافی نکردهاند. گویی آنها آنچه یک رسم در مورد خود میگوید را واقعاً باور کردهاند و آنچه در ظاهرِ قضیه مراسم ترحيم و سوگوارى است را با دلیل و ضرورت آن اشتباه میکنند و واقعاً فکر کردهاند مخاطب این مراسم شخص فقید و هدف این مراسم تشکر ازایشان و ابراز حقشناسی و قدردانی ازایشان است؛ سپس با عزیمت ازاین تصور نادرست از خود میپرسند: چرا همین حالا تشکر نکنیم؟ چرا نقداً که زنده است به او نگوییم که دوستش میداریم؟
البته نظریات دیگری هم پس از مراسم و انتقاد به آن، در جریان بحث مطرح شد که بر ضرورت بهکارگیری همان روشهایی که بورژوازی از آن سود میجوید اصرار میشد و اینکه باید در مقابل شخصیتهای بورژوازی، چپ هم شخصیتهای خود را دارا باشد. یا همینطور نظری که با ظاهری دوربینانهتر بر ضرورت بازسازی نیروهای چپ و به این دلیل مطرح کردن کسانی که میتوانند حیثیت و اعتباری برای آن فراهم کنند، تأکید دارد. هر دواین مضامین، در پس انگیزه ابراز مراتب تشکر و قدردانی از یک رفیق، هدفی سیاسی تعقیب میکنند. این دیدگاه به این مراسم بهعنوان یک فعالیت تبلیغی مینگرد که زیر مجوز تشکر و ابراز علاقه ("تا زمانی که هنوز زنده است") خواستار تقویت یک جریان سیاسی و احیاناً تشکیلاتی است.
به این نقطه نظر کمیدورتر میپردازیم. در اینجا به موضوعی اشاره میکنیم که استدلال اول یعنی ضرورت "تشکر تا وقتی زنده است" بر آن بنا شده است و درک نمیکند که چرا مراسم قبل از مرگ همان مراسم پس از مرگ نیست و نمیتواند باشد.
اساس این استدلال ناظر بر اغتشاشی مفهومیاست که مانع فهم مشکلی است که این چنین یادبودی با خود حمل میکند و آن فرق ماهوی میان یک یادبود یا سوگواری و یک "بزرگداشت" است.
تدفین مُردگان
باید به لحاظ مفهومی بین دو مراسمیکه ماهیتاً چه در مضمون، چه در مخاطب و چه در اهداف خود از هم متمایزند فرق قائل شد.
این بحثی اساساً پیچیده است که پای انسانشناسی فلسفی و نشانهشناسی را به میان میکشد. ما دراینجا، عمداً بحث را به شیوهای تفهیمی محدود میکنیم تا صرفاً به نتایج سیاسی یک برخورد بسنده کرده باشیم. واقعیت هرگز به این شکل قابل تفکیک و تجزیه نیست.
در یک کلام ما فکر میکنیم ترحیم و بزرگداشت دو قطب متقابل نوعی کمان دیالکتیکی را میسازند که از لحظهای که مرگ به عنوان یک چشم انداز نزدیک مطرح میگردد تا دهها سال پس از آن و چه بسا بیشتر طی میشود و در مسیر خود از لحظاتِ هفته، چله، سالگرد، تجلیل، یادبود و... میگذرد تا احیاناً به بزرگداشتی هم منتهی گردد. دراین مسیر، مضمون مراسم بنا به اینکه در چه لحظهای قرار داریم و هویت فقید چیست در تحولی سیال است. در لحظه مرگ و پس از آن، پتانسیل غم و اندوه که موجب سوگواری، عزا و تسلیت است، کلیت محتوای لحظهی ترحیم را پُر میکند، این پتانسیل با مرور زمان در مورد فردی که هویت اجتماعی خاصی ندارد(5) رفته رفته خاموش میگردد، اما در مورد یک فرد با هویت اجتماعی بارزتر به نحوی دیالکتیکی جایش را به مضمون آن هویت اجتماعی میدهد. این بُعد اجتماعی در همان زمان مرگ هم وجود دارد اما تحت الشعاع هویت فردی و ترحیم و عزا قرار گرفته است. بهطوریکه در لحظهی بزرگداشت مثلاً پروین اعتصامی دیگر هیچ اثری از غم و سوگواری نیست و صحبت منحصراً به عرصهی ادبیات تعلق دارد و نه شخصی که او بود و تأثیرات عاطفی فوت ایشان.
مضمون، محتوی، هدف و مخاطب نشست و طبعاً نام آن تغییر کرده است. به همین خاطر، دراین مقطع، نفس بزرگداشت نامیدن نشست فعلی شخصیتسازی است.
به ندرت ممکن است زمانیکه هویت فقید برد اجتماعی داشته باشد به قصد نوعی ادای احترام به بازماندگان چندی پس از مرگ، در سالگرد های آن، از واژهی "بزرگداشت" هم استفاده شود .این چندان اهمیتی ندارد چون یک هدف برآورده شده و به یک نیاز پاسخ میدهد. اینکه پس از فوت کسی درسالگرد آن، مراسم را ترحیم یا تجلیل یا نکوداشت یا "بزرگداشت" یا هر چه بنامیم، فرقی نمیکند. همه میدانند که هدف عینی کردن غم و اندوهی است که مرگ کسی تولید کرده است در حضور دیگران و مخاطب، نه آن فرد، بلکه در درجه اول خویشتن و سپس نزدیکان و بازماندگان او هستند. مضمون و محتوای این مراسم در همه حال یکی است. از آن فرد، خصائص و زندگی او صحبت میشود وهویت شخصی یا احیاناً برد اجتماعی او.... در واقع محتوی و مضمون جلسه همان ترحیم، یادبود و سوگواری است.
چنین حالتی البته برای آدم "عادی" پیش نمیآید. به بیان دقیق تر، به سختی ممکن است برای آدمهای عادی این مراسم را حتی سالها پس از تدفین "بزرگداشت" نامید زیرا شرط "بزرگداشت" نامیدن چنین مجلسی، بُرد اجتماعی داشتن شخص فقید است. برای کسی که زندگیاش صرفاً جنبه فردی دارد چنین مراسمیمعنی چندانی نداشته و خودِ سنن برای آن آهنگ و ریتمیتصور کردهاند مثل هفتم، چهلم یا سال... در همهی این مراسم که بر هویت فردی متمرکز است موضوع اما مثل مراسم ترحیم صرفاً هویت فردی شخص فقید است.
برای یک شخص عادی که هویتش فردی است اهدافش نیز فردی است و به دنیا از دریچهی منافع دور یا نزدیک خود و خویشانش مینگرد. او حتی زمانیکه دورنگر است و مثلاً به مباحث اکولوژیک توجهی نشان میدهد، باز از زاویه خود و خودیها مینگرد. او در فکر آن است که "بچههایم در چه شرایطی زندگی خواهند کرد".
پس همینجا میتوان پروندهی چنین کسی را بست. یعنی کسی که هویت اجتماعی خاصی ندارد. آدمیمثل بقیه، با خانواده، شغل، سلیقههای فردی... البته آیا او حق ندارد قبل از مرگش مجلسی برپا کند که نزدیکانش به او بگویند چقدر دوستش دارند؟ چرا نشود؟... در این عرصه ممکن است سنتشکنی هم کرد. این هیچ ایرادی نمیتواند داشته باشد. اما اگر چنین مراسمیبرگزار شود، دیگر صحبت از "بزرگداشت" نیست و با یک گودبای پارتی و ضیافت طرفیم. فقط به جای مهاجرت به آمریکا یا استرالیا ایشان به دیار دیگر رهسپارند.
پس در همینجا میتوان نتیجه گرفت که پس از مرگ، در سالگرد مرگ کسی، هر نامیهم که به مراسم بدهیم، مضمون آن ترحیم و عزاداری یا بیان لاییک آن یادبود یا سوگواری است.
در حالتی که فرد مزبور هویتی اجتماعی کسب کرده باشد هم دراین تعریف تغییر ماهوی داده نمیشود. فقط از آنجا که این فوت تعداد بیشتری از افراد را علاوه بر بازماندگان و نزدیکان متأثر خواهد کرد، مجلس بزرگتری خواهیم داشت و به ندرت ممکن است در سالگردها از واژه "بزرگداشت" هم – بهخاطر متمایز کردن آن از لحظهی تدفین- استفاده شود. اما مضمون کماکان یادبود و سوگواری است.
تمایزی که گفتیم وقتی برجسته میشود که به موارد استثنایی (به نسبت قاعدهی بالا) بربخوریم، یعنی مشخصاً وضعیتی که در آن قرار داریم، یعنی آن فرد در قید حیات باشد و آن فرد نه یک فرد "عادی " و نه حتی یک شخصیت فرهنگی بلکه یک مبارز سیاسی و به طریق اولی یک کمونیست باشد. این دواستثناء وادارمان میکند که تعریفهایی را که متداول است تدقیق کنیم و جواب مسئله را برای حالت از دو جهت استثناییِ خودمان بیابیم.
محتوای مراسم ترحیم و سوگواری
اولین عاملی که در تأمل حول مراسم سوگوارى، ترحیم یا یادبود جلب نظر میکند این است که آن ناظر به رابطه اى خصوصی است و به نزدیکان و دوستان و کسانی که مستقیماً یا بهطور غیر مستقیم با آن فرد در تماس بودهاند مربوط میشود و آنان را مخاطب دارد. این ناظر بر هویت فردی شخص مربوطه است و هدف آن فراهم کردن تنظیم شده فوران احساسیایست که مرگ یک نفر و غم از دست رفتن یک عزیز تولید میکند و امکان تسکین بازماندگان از طریق تقسیم کردن غم و اندوه تولید شده و ابراز همبستگی.
مورد دیگر، انگیزه و هدف چنین مراسمیاست. اگر پس از تدفین یا در سالگرد کسی مراسم میگذارند برای آن است که هیجانات و احساسات یک از دست رفتن بیرون بریزد و متجلی شده، عينيت بيابد، ابژكتيوه گردد. یعنی نوعی واکنش احساسی که شکل جمعی میگیرد. به ویژگیهاى ملى و رابطهی آن با هر آداب و رسوم اقلیمی و فرهنگی کاری نداریم. بهطور عام در چنین مراسمیاز فردیت شخص فقید صحبت شده و از او در پیش نزدیکانش تجلیل میشود. هركس رابطهی خود را با شخص او يادآور مىگردد و به تأثيراتى كه آن فرد بر زندگى او داشته تعمق مىكند و احيانا آن را در مقابل بازماندگان و خويشاوندان او به زبان مىآورد. هدف تقسیم کردن درد و اندوه و رنج است. این یک کارکرد و مکانیسم اجتماعی است. مضمون چنین مراسمیبر اساس هویت فرد و ویژگیهای شخصی اوست و بُعد اجتماعی او –اگر هم داشته باشد- تحت الشعاع شخصیت فردی او قرار میگیرد. يعنى همه چيز از بيرون بر او متمركز مىشود. اين مراسم نقش آينهاى محدب را ایفا مىكند كه آنچه از او به جهان بيرونى انعكاس يافته را به او باز مى گرداند، براو میتاباند تا مرحمى باشد براى خويشاوندان و دوستان اندوهگينش. اين رابطهایست ميان هويت شخص او و ديگران. حتی اگر شخصیت شناخته شدهای باشد باز موضوع خود او و دادههای زندگی خود اوست و نه آرمانی عمومیو اجتماعی و تنها فرقش با آقاى راعى يا محمدى اين است كه تعداد بيشترى از افراد متأثر و بسيج مىگردند. اما مضمون و هدف و انگیزه مراسم تغييرى نمىكند. از فرد او در مقابل بازماندگان تجليل مىگردد بخاطر خصائص شخصى او.
این مضمون و انگیزه متفاوت، عامل دیگر رابطه را که مخاطبین باشند تحت الشعاع قرار میدهد. مخاطبین سوگواری کسانی هستند که فوت یک نفر مستقیماً متأثرشان کرده است، یعنی ابتدا خودِ کسی که در مراسم شرکت میکند و هر کس از نزدیکان، خویشان و دوستان شخص فقید. برعکسِ آنچه شنیده شد، مخاطب سوگواری شخص فقید نیست و هدف این نیست "که به او بگوییم دوستش داریم" یا "از او تشکرو قدردانی کنیم"، چون او نقداً مرده است و صدای کسی را نمیشنود و پیامهای رفقا را دریافت نمیکند.
در حالیکه مراسم "بزرگداشت" به معنای اخص کلمه مفهومی جمعی یا اجتماعی است. در اساس برای تثبیت و تحکیم یک هویت جمعی یا اجتماعی مورد استفاده است. این نوع مراسم ریشه در تاریخ دارد. این مفهوم در قرون وسطی بهعنوان تجلیل از قدیسین و قهرمانان اسطوره ای یا مذهبی رایج بود. با رشد بوروازی نوپا در اروپا به بزرگداشتهای "ملی" تبدیل می گردد با هدف تحکیم هویت ملی. بارزترین آنها روز14 ژوییه (فتح باستیل) است و معادل آمریکایی آن تانکسگیوین (داستان کِشتی می فلاور و اولین مهاجرینی که از بریتانیا به آمریکا رسیده و استقرار یافتند) یا ایندپاندانس دی (روز استقلال این مستعمرات از بریتانیا). پس می بینیم که اساساً هدف این نوع مراسم هویتهای جمعی است. بهترین مثال های آن در چپ هم بزرگداشت اول مه یا هشت مارس یا سالگرد اعدامهای دهه 60 یا از این دست است.
زمانیکه صحبت از افراد است، دقیقاً بزرگداشت مراسمیاست که (دیگر) مستقیماً به مرگ یک شخصیت مربوط نمیگردد، و صرفاً برد اجتماعی آن فرد اهمیت دارد و مورد نظر است یعنی ما کمان دیالکتیکی را طی کرده و در قطب دیگر آنیم. بهمین جهت حتی زمانیکه بهانهی مراسم سالگرد (تولد یا مرگ) کسی یا واقعهای هم باشد چنین مراسمی بر مضمون اجتماعی موضوع خود تکیه دارد. یعنی دیگر فردیت فقط بهانهایست برای طرح مضمون اجتماعی مربوطه."بزرگداشت" یک هنرمند، متمرکز بر هنر اوست، یک دانشمند، کشفیات او، یک واقعهی تاریخی، شرایط وقوع و تأثیر و برد آن... به این ترتیب برای شخصیتها چنین بزرگداشتی معمولاً سالها یا دهها سال پس از او به مناسبت سالگرد او برگزار میگردد. امروز میشنویم که گذشته از حافظ و سعدی و مولانا و... از پروین اعتصامی بزرگداشت میشود. دراینجا دیگر صحبت غم و اندوه از دست رفتن یک عزیز یا دادههای یک زندگی شخصی مطرح نیست بلکه ارزش ادبی و هنری او و تأثیرش در ادب فارسی از یک زاویهی تاریخی در میان است. در چنین تقدیری نیاز به قضاوت تاریخی، در همان عرصهای که آن فرد بارز بوده است وجود دارد. شرط چنین بزرگداشتی وجود اجماع و اتفاق نظر از زاویهی تاریخی است و اگر چنین اجماعی به هر عنوان وجود نداشته باشد، "بزرگداشت" ناممکن است. (6)
در ترحیم، هویت اجتماعی (اگر وجود داشته باشد) بهانه ای برای تجلیل از هویت فردی است. در بزرگداشت، هویت فردی بهانه ایست برای تجلیل از هویت اجتماعی یعنی مضمون اجتماعی یک هویت.
پس به وضوح میتوان دید که "بزرگداشت" و مراسم ترحیم و سوگوارى دو قطب متقابل هم هستند و هم مضمون تلقی کردن این دو یک خطای "دستوری" است. قوانین " دستوری" این دو کلمه در فرهنگ ما ، یعنی مضمون، موارد، اهداف و مخاطبین آنها از یکدیگر متمایزند.
تدفین زندِگان
درک و مضمون "تشکر تا وقتی زنده است" بارها در روایتهای مدافعین گوناگون نشست آمده است و محتوای ترفندی است که علیه دیدگاه سنتی که گویا ما حامل آن هستیم پیدا شده است. منظور "بزرگداشت" قبل از مرگ است که هدفش قدردانی از کسی است که هنوز در قید حیات است و تشکر کردن ازایشان. غافل از آنکه این مراسم که آلترناتیوی برای مراسم ترحیم و سوگوارى تصور کردهاند، به هیچوجه نمیتواند جای آن را بگیرد و اساساً همان مضمون را ندارد. مراسم ترحیم در عمق خود هیچ مخاطبی مگر بازماندگان و بستگان و نزدیکان ندارد و مضمون آن فردی است و به یک عکسالعمل احساسی و عاطفی پاسخ میدهد و برای ابراز تسلیت و تسکین بازماندگان است. یعنی عزای کسی را بجا آوردن. مراسم سوگواری به فقید پیامی نمیدهد. این پراتیکهایی که درآیین و سنن و همینطور مذاهب وجود دارند به هیچوجه اهداف ابژکتیو قابل تحقق دنبال نمیکنند. کارهایی مثل شمع روشن کردن، نذر کردن، اعتراف کردن، یا حتی کارهای روزمره که ممکن است هرکداممان انجام دهیم، مثل بوسیدن عکس یک محبوب یا فرزند... درست مثل کسی است که از چیزی خشمگین است و با یک چوب به درخت یا زمین بکوبد؛ او با اینکار به درخت یا زمین چیزی نمیگوید یا در مضمون و دلیل آنچه موجب عصبانیتش بوده است تغییری نمیدهد، مخاطب این عمل خود اوست و هدف آن "خالی کردن خشم" خود است. وقتی استکان ناگهان از دستتان میافتد، ناخودآگاه فریاد میکشید: "آه!" اما هرگز فکر نمیکنید کهاین " آه کشیدن"، استکان را در هوا متوقف کرده و مُعلق نگه خواهد داشت. در عین حال این به هیچ روی نمیتواند به عنوان اثبات غیر عقلایی بودن شما محسوب گردد.
ویتگنشتاین در نقدی گذرا بر اثر فرِیزِر انسانشناس معروف بریتانیایی که قبایل "بدوی" و رسوم آنها را به عنوان وحشیان و عقبماندههای فاقد تمدن به تمسخر میگیرد، مینویسد:
"سوزاند یک شمایل [برای نابود کردن دشمن]. بوسیدن تصویر یک محبوب، این طبیعتاً براین اعتقاد تکیه ندارد که با اینکار تأثیر خاصی بر موضوعی که تصویر بیانگر آن است تولید میکنیم. هدف از اینکار فراهم کردن یک رضایت برای خود است و همینطور هم میشود. یا بهتر بگوییم اینکار چیزی را هدف ندارد. ما چنین میکنیم و آنگاه احساس رضایتی برایمان فراهم میشود... همان [شخص] وحشی که ظاهراً برای کشتن دشمن خویش سوزنی در تصویر او فرو میکند، کلبه چوبی خود را به نحوی کاملاً واقعی میسازد و پیکان خود را با بهترین فنآوریها میتراشد و نه شمایلی از تیر و کمان" (7)
بهمین دلیل نمیتوان هیچ نوع مراسمی قبل از مرگ برگزار کرد که جای مراسم پس از مرگ را بگیرد. آنچه رفقا "مردهپرستی" تعبیر میکنند، یک کارکرد ضرور سنتهاست برای زندگان و نه پيامى براى کسی که مرحوم شده است. صد جلسه نمیتواند برای مادر یا خانواده رفیق که به چنین مراسمی نیاز واقعی خواهند داشت تسکینی فراهم کنند. حتی برای نزدیکترین رفقا و راسیونالیستترین آدمها وقتی متأسفانه این اتفاق روی دهد همه متأثر خواهند شد، خواهند گریست و در اجتماعشان به دنبال تسکینی خواهند گشت. نه هیچ تشکری قبل از مرگ از ایشان، نه صد جلسه مسلسل به افتخار پیکار و مجاهدین یا زحمتکشان، هیچ کدام مرحمی برای این غم و غصه خاص نخواهد بود زیرا این سوگی است فردی و نمیتوان آن را پیش خرید کرد. مگر آنکه کسی بتواند از سنتهایی که به او شکل بخشیده اند خارج شود. درست مثل اینکه کسی بتواند از روی سایه خود بپَرَد.
مسیر خطا
اگر بخواهیم سفارش ویتگنشتاین را رعایت کرده و مسیر خطای دوستان را بیابیم، میبینیم که آنها قربانی دو خطای دریافتی میگردند، به این معنی که از آنجا که مفهوم نشست پس از مرگ و سالگردهای آن، برای افرادی که هویتی اجتماعی دارند ممکن است خیلی به ندرت در زبان روزمره "بزرگداشت" هم نامیده گردد - (علیرغم آنکه در حقیقت مضمون آن چیزی مگر یک سوگواری کمی گسترده ترنیست - و از آنجا که برای آنها این مراسم برای تشکر و قدردانی از فقید است – (و نه عینی کردن سوگی واقعی و اجتنابناپذیر)- تصمیم میگیرند که مراسم تشکر و قدردانی را جلو بیاندازند و "تا زمانیکه او زنده هست" آن را برگزار کنند. عجییب نیست که لحن مراسم رو به گذشته است و حتی به جملاتی ازاین قبیل برمیخوریم:
"... ما شکست خوردیم اما از پای درنیامدیم ... ما بلند میشویم و دراین خیز دوباره یاد میداریم یاد رفقایی را که در بین ما نیستند ... یاد یاران وظیفه ماست...." (8)
به این ترتیب آنان جلسهی یادبود و سوگواری پس از تدفین را قبل از تدفین برگزار میکنند، اما ایراد ماجرا آنجاست که نمیشود! چیزی کم است که به هیچ ترفندی نمیتوان جای آنرا پُر کرد و آن احساس غم و اندوهی است که موضوع و مرکز چنین جلسهایست و فقط با فوت کسی پیش میآید. بیدلیل نیست که تمام بیانات احساسات و عشق و علاقه و صفتهای آتشینی که بهکار برده میشود ناگهان آنقدر غلوآمیز و بیمورد و پوچ و خالی به چشم میزند واین حالت سانتیمانتالیسم مفرط را ایجاد میکند. تمام این مضامین متعلق به مجلس سوگواری و یادبودی است که دارد بیموقع برگزار میشود و چه بسا تمام این مضامین، به موقع خود، صحیح، بهجا و موجه جلوه میکرد. رفقا نام این شتابزدگی را سنت شکنی گذاشتند. بله اما به چه قیمتی؟
"بزرگداشت" از یک شخصیت فرهنگی
خوب حال این سؤال پیش میآید که اگراین دو مراسم، یعنی سوگواری پس از تدفین و "بزرگداشت" آلترناتیو هم نیستند، چه چیز مانع از آن است که هر دو آنها برگزار گردد؟ چه چیز مانع از آن است که از یک شخصیت فرهنگی، قبل از فوت او بزرگداشتی برگزار نمود؟
هیچ چیز. پیش شرط برگزاری "بزرگداشت" البته آن ست که فرد مذبور، هویت اجتماعی یا برد اجتماعی به مراتب استثنائی داشته باشد ولی بهخصوص و مهمتر از آن، او باید از حیطهی مبارزهی طبقاتی و سیاسی دور باشد. او باید از عرصهای از فعالیت اجتماعی که در دسترس مبارزه طبقات و زد و خورد در آن عرصه است مصون بوده و موضوع یک اجماع و توافق عمومیباشد .(9)
ممکن است به یک هنرمند یا ادیب یا سینماگر یا یک شخصیت علمی و فرهنگی واقعاً استثنایی اندیشید. فقط یک جایگاه بسیار استثنایی ممکن است برای شخصیتی فرهنگی یا هنری در قید حیات اجماع و توافقی عمومی درخور یک بزرگداشت فراهم کند. معمولاً به چنین افراد نادری انواع جوائز یا مدارک داده میشود که جنبه موضعی دارند، اما امکان نظری چنین بزرگداشتی بههرحال موجود است. اما باز دراینجا آنچه اهمیت دارد این است که هویت اجتماعی یک هنرمند یا ادیب...هویتی شخصی است یعنی شخص ایشان فعالیتی دارد که ابعاد اجتماعی به خود گرفته ولی او کماکان بهعنوان یک فرد با دیگران وارد مراوده میشود. باز اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم: هویت او با وجودی که جنبهی اجتماعی پیدا کرده است، اما باز صرفاً ناظر به شخص اوست. حالا چه ناظر به شغلش باشد، چه استعدادش، چه دانش و سوادش...این وجه از زندگی او که احیاناً جنبهی شغلی و ممر معاش هم پیدا کرده، یعنی حرفه و تخصص او شده، به لحاظ اجتماعی بُرد داشته است. این خود اوست که شخصاً اهمیت دارد و مورد تجلیل قرار میگیرد و نه مضمونی اجتماعی.
"بزرگداشت" از یک شخصیت سیاسی
این در سرشت مبارزهی سیاسی است که تا زمانی که سالهای زیادی از یک واقعهی تاریخی نگذشته و هنوز مشاجره بر سر آن در جریان است و خود آن موضوع وجه المصالحه مبارزهی طبقاتی است، نتوان به آن اجماعی دست یافت که شرط اول یک بزرگداشت است.
حتی از افراد به کنار، وقایع تاریخی نیز شامل این شرط میشوند. پایان جنگ جهانی جشن گرفته میشود اما در فرانسه در مورد جنگ الجزایر صحبتی از مراسم و بزرگداشت نیست. باید تاریخ، یک واقعه یا بدلیل اولی یک شخص را بدون چون و چرا اعلام کند تا بتوان به بزرگداشتی از آن اندیشید. یعنی شرط اول آن است که آن برههی تاریخی کمتر موضوع مشاجره یا نزاع امروز باشد. این چنین است امروز انقلاب کبیر یا کمون پاریس. چون هیچ کس حتی مرتجعینِ تمام عیار نمیتوانند نافی تاریخساز بودن این وقایع شوند.
اما در همین نوع وقایع بیچون و چرا چون دیدگاهها یا پراتیکهایی هستند که هنوز زندهاند و مورد مشاجره، یادآوری از آنها نمیتواند در چارچوب یک بزرگداشت قرار گیرد. به این عنوان شخصیتهای بزرگی مثل روبسپیر یا مارا یا سن ژوست نمیتوانند مورد بزرگداشت قرار گیرند. البته میتوان مجالس کوچکی "در بزرگداشت" آنان برگزار نمود که مشتی طرفدار را جمع کند اما اینکار بیشتر به میتینگ سیاسی شبیه است تا بزرگداشت و چیزی نیست جز سودجستن از یک مناسبت در خدمت تبلیغ مضمونی سیاسی.
همین عدم امکان که در مورد وقایع هنوز فعال مبارزه طبقاتی ذکر کردیم، به دلیل اولی برای فعالین سیاسی و شخصیتهای سیاسی مطرح است... و باز به دلیل اولی تر برای شخصیتهایی که زنده هستند. و بازهم به دلیل اولی تر به توان دو برای مبارز کمونیستی که خوشبختانه هنوز در قید حیات است.
باید از رفقای مدافع "بزرگداشت" پرسید شما میتوانید یک مورد "بزرگداشت" از یک شخصیت سیاسی در قید حیات بشمارید؟ کمونیست بودن یا نبودنش را هم فعلاً کنار میگذاریم. در فرانسه، پنجاه سال پس از جنگ دوم جهانی هنوز جرأت نمیکنند برای شخصیتی مثل ژنرال دوگل (که زنده هم نیست!) بزرگداشت برگزار کنند و فقط دست راستیها گهگاه به بهانهی سالگرد تولد یا مرگش، آنهم با انگیزهی تبلیغ سیاسی و در سالهای انتخاباتی سر قبر او جمع میشوند و به تصور شما به او میگویند که دوستش میدارند.
برای کسی مثل آدولف تییر، که برای نیروهای مرتجع نجات بخش فرانسه و جمهوری است و برای زحمتکشان قصاب کمون، پس از 150 سال قضاوت محکم تاریخی ممکن نیست و هربار که چپ در انتخابات شهرداری خاصی برنده میشود که نام تییر را به خیابان یا کوچهای داده اند، تمام تلاششان را میکنند که نام را تغییر دهند.
اگر از ویکتو هوگو یا گوستاو کوربه تجلیل میشود بهخاطر کمونار بودشان نیست که برای هنرمند بودنشان است. صدها نفر در روز تابلو کوربه "منشأ جهان" را در موزه اُرسِه پاریس تماشا میکنند اما شخصیت سیاسی او پنهان میماند.
مبارزین سیاسی از هر گرایشی که باشند، حاملین جدالهای سیاسی هستند. نامشان بر سنگرهای مبارزه حک شده. چطور ممکن است آنها را از این کیفیتشان که هویت اجتماعی آنان است خالی ساخت؟ و از آنها مثل یک هنرمند یا ادیب قدردانی کرد؟
آیا ممکن است "بزرگداشتی" برای آقای بنی صدر، رییس جمهور "منتخب یازده میلیونی" برگزار کرد؟ و اگر کردند، آیا آن را چیزی مگر یک میتینگ سیاسی حقیر توصیف خواهید کرد؟
در پاسخ به تمام این استدلالها ممکن است گفته شود که دقیقاً عدم وجود چنین مثالهایی موجب میشود که از "نوآوری" و "سنتشکنی " صحبت شود به عبارت دیگراین امر که تا کنون چنین چیزی واقع نشده دلیل آن نیست که کسی به آن اقدام نکند. چنین استدلالی توجه ندارد که ما نشان دادیم چرا "نمیشود". یعنی در دستور این مفاهیم در فرهنگ ما چنین ظرفیتی موجود نیست(10) و نمیتواند باشد. یک مجلس نمیتواند در عین حال هم فردیت کسی را مرکز خود قرار دهد و به احساس واقعی غم و اندوه و از دست رفتن ایشان باشد و هم بر مضمونی اجتماعی مثل هنر یا علم ... متمرکز باشد. یک مراسم نمیتواند دو مرکز داشته باشد با دو مضمون متناقض. برای رفتن از یکی به دیگری دقیقاً طی کردن آن کمان دیالکتیکی در واقعیت، یعنی در زندگی انسانها، عواطف و احساسات آنها و تسکین واقعی آنان ضرورت دارد.این مهم فقط از عهدهی زمان ساخته است.
اگر کسی به خیال خود چنین مراسمی را علیرغم تمام این موانع برگزار کرد، در واقع آنچیزی را محقق کرده است که آن موقعیت خاص حقیقتاً آبستن آن بوده است. یعنی سنتشکنی رفقا با این مضمون که "ما میکنیم حتی اگر نشود" در واقع تغییر ماهیت داده و آنچیزی "میشود" که در چنته داشته یعنی در حالت فعلی یک ترحیم سِزاریَن شده.
اما ازاین زورگویی به فرهنگ هم - که خبر ازایده آلیسمی افسارگسیخته میدهد- به کنار، این کار نباید بشود، به این خاطر که غیر اصولی و ماهیتاً بورژوایی بوده و شایسته یک مبارز ضدسرمایهداری نیست. یعنی اگر چنین سنت شکنیای ممکن هم میبود، بهخاطر غیر اصولی بودن آن، نمیبایست به آن مبادرت ورزید.
"بزرگداشت" از یک مبارز کمونیست
حال به وضعیت خاص کمونیستها بیاندیشیم. گفتیم که برای یک مبارز سیاسی در قید حیات نمیتوان "بزرگداشتی" برگزار کرد که تبدیل به یک میتینگ سیاسی نشود. زیرا او در بحبوحهی مبارزهی سیاسی است و هیچ توافق و اجماعی حول او ممکن نیست. حتی پس از مرگش باید دهها سال و چه بسا بیشتر بگذرد تا تاریخ حکم خود را صادر کند و کسی را بهعنوان شخصیت تاریخی بشناسد. باید آتش مبارزه فروکش کرده، خاکسترها سرد شوند، هیجانها تسکین یافته تا بشود اجماعی درخور بزرگداشت یافت.
اما موقعیت کمونسیتها باز چنین شرایط عامی را پیچیده ترمیکند. ویژگی کمونیستها آن است که در سطح مناسبات سرمایه استدلال نمیکنند و به ریشهها دست میبرند، آنها ظاهر فتیشیستی مناسبات سرمایه داری را با شکلبندیهای ویژهاش نفی میکنند و تلاش دارند به عمق مناسبات راه یابند. نه شهروند اتمیزه شده و منفرد دموکراسی بورژوایی را نقطه عزیمت خود میسازند و نه انسان بیولوژیک خارج از تاریخ را.
آنان خود را متعلق به یک همبود اجتماعی در حال شدن میدانند ومیدانند که آنچه امروز در شکلبندی سرمایهدارانه هستند هویت از خود بیگانه و تحمیلی مرحلهی تاریخی مشخصی است که در آن زندگی میکنند. آنان در تلاش فائق آمدن بر تضادهای جامعه سرمایهداری و شکلبندیهای آن هستند، در تلاش نابودسازی و انحلال هویتهای فتیشیستی که از طریق این شکلبندیها (طبقات و اقشار، مناسبات جنسیتی، تمایزات نژادی...) افراد را در قوطیهای متمایز خود میچپاند و برهرکدام اتیکتی میکوبد که گویا ما امروز باید ارج نهیم و مثلاً از یک جعبه "روشنفکری" دفاع کرده و به آن ببالیم! کمونیستها خواهان انحلال این شکلبندیها هستند و رسیدن به همبودی متکی بر مناسبات بلافصل افراد. چطور ممکن است بپذیرند که هویت فردیشان بر هویت اجتماعیشان بچربد. چیزی باشند جدا و برتر از زحمتکشانی که افتخار تعلق به ایشان را دارند. کمونیستها جزئی از کلیتی ارگانیک را میسازند که در آن هر فرد ذرهای از پیکری کامل است. آنها موجودات تک سلولی جامعه بورژوایی نیستند که در آن هر کس فراخور منافع ویژه خود، راه خویش رود به شخصیت خود ببالد و در جنگ همه علیه همه از جبهه حقیر خود و خانواده اش به جامعه بنگرد. او جزیی از یک کلیت ارگانیک است و نمیتواند بپذیرد که شخصیت او به جای هویت جمعیای قرارگرفته که آرمان اوست و از آن مبتذل تر به بهانهای برای یک میتینگ تشکیلاتی حقیر تبدیل شود.
یک کمونیست متولد نمیگردد که روزی فوت کند. او در لحظهای از مبارزه طبقات، زمانیکه آگاهیاش او را به پیوند با آرمان زحمتکشان رهنمون میگردد، وارد جریان بیوقفهی تاریخ شده، به هویتی جمعی میپیوندد که قبل از او در جریان بوده و پس از او نیز در جریان است. نه اینکه عضو حزب یا گروهی باشد یا نباشد، بلکه به این معنی که بطن وجود او نه در هویت فردیاش بلکه در کلیت زحمتکشان میطپد. او اگر میتوانست خود را در یک کل حل میکرد، او حتی نمیخواهد بهعنوان چیزی جز یکی از عناصر گمنام یا بینام هویتی جمعی وجود داشته باشد. به عبارت دیگر هیچ ویژگی یا فردیتی جز مثل دیگران بودن یا از زحمتکشان بودن نمیخواهد. اگر حتی نام او بهعنوان نویسنده یک مطلب میآید به اکراه و صرفاً برای مسئولیتپذیری است و نه انباشت افتخارات. یک کمونیست بنابر تعریف میخواهد گفتارش صدای زحمتکشان باشد، او نگاهش رو به تاریخ و مبارزهی طبقات است نه حساب بانکی یا تعداد دفعاتی که گوگل نام او را ضبط کرده. برای او آنچه اهمیت دارد پیشبرد یک مضمون است. مضمون آنچیزی که کمونیسم تعریف میکنیم و در هر دورهی تاریخی ویژه است. اگر انباشتی برای او مطرح باشد، همین انباشتی است که بهصورت جمعی در همهی جهان، زحمتکشان، مبارزین، نظریه پردازان... در حال انجام دادن آن هستند بدون هیچ چشمداشتی.
بهمین خاطر نباید با برگزاری یک "بزرگداشت" زودرس او را شخصیتی تصور کرد که حرفش را زد و پروندهاش بسته شد. برای یک کمونیست و آرمانی که حاملش بوده، دقیقاً پروندهاش در جریان است و باید باشد. نباید چیزی این تطور را مانع گردد. نباید این پژواک را مسدود کرد، او فردیتی ندارد که امروز خاتمه یابد. نه هویت او و نه اهداف او. او در کسانی که این راه را ادامه میدهند، در مضمونی که او در آن سهیم بوده ادامه دارد و اصلاً چیزی جزاین مضمون نیست.
نفس ایده چنین "بزرگداشتی" از رفیقمان و اینکه مشخصاً امروز قابل طرح شده است، باید برایمان هشدار از خطری باشد که در کمین است. این بدان معنی است که در نظر برخی، هویت سیاسی رفیقی آنچنان تقلیل یافته که ممکن است او موضوع چنین اجماع و توافق عمومیای باشد. در پس ایدهی "بزرگداشت" این تعبیر خوابیده است که او دیگر کمونیستی نیست که در مبارزهی حاد جاری دست دارد و به این خاطر مورد عداوت و دشمنی طبقات حاکم و بینابینی و جهانبینی آنهاست بلکه صرفاً فردی از اپوزیسیون است که "انسان خوبی" است که به "حقوق بشر" باور دارد و انساندوست است و...(11) . ما چنین اجماعی را که بورژوازی قدر میشناسد، تقبیح کرده، ترجیح می دهیم سزاوار نفرت او باشیم. این فضای ولرم و راکد انساندوستانه قلابی بورژوازی آنچنان در محیط خارج کشور و انواع کمیتههای حمایت ازاین و آن همه جا را آکنده که یافتن شخصیتهایی ازاین دست، به بهانهی آنکه نشان دهیم چپ هم میتواند دراین بازی مترسکها جای خود را داشته باشد کار دشواری نیست. این فضا متأسفانه میتواند آنچنان قوی باشد و بدیهی جلوه کند که آگاه ترینمان را دچار تزلزل سازد.
اگر يك كمونيست بپذيرد كه چنين مراسمی در مدح او برگزار گردد يعنى هويت فردى و شخصی خود را بر هويت اجتماعىاش ترجيح داده است. او خود را از اتیک کمونیسم جداکرده و به دام شخصیتسازی دموکراسی بورژوایی افتاده است. او خود را در سطح یک اجماع سیاسی بورژوالیبرالی پایین آورده است.
تمام آنچه دراینجا مطرح میسازیم، اصولی نیست که به عهد عتیق مربوط شود.
در جریان این مشاجره استدلالهایی شنیده شد با این مضمون که "از سی چهل سال پیش دنیا تغییر کرده و بورژوازی این را فهمیده است و نوع تبلیغات خود را تغییر داده و از تکنیکهای پیشرفتهی ارتباطی استفاده میکند و چه دلیلی دارد که ما هم این کار را نکنیم و ازاین طریق نفوذمان را افزایش ندهیم؟ صبح تا شب بورژوازی شخصیتهایش را عَلَم میکند و به رُخ چپ میکشد، چرا ما هم این کار را نکنیم؟" یا رفقایی که دوربینانه تر معتقدند که "در فرآیند بازسازی جنبش چپ و کمونیستی میتوان برخی شخصیتها را برجسته کرد". تمام این نقطه نظرات متأسفانه نقض غرض میکنند چرا که دراینجا مضمون آنچه میگوییم و فرم آن بصورت تنگاتنگی گره خورده اند(12) . این شخصیتی کردن مبارزه سیاسی یعنی تقلیل مبارزه طبقات به گزینش میان چند چهره سیاسی، منطبق با عریانترین عملکرد دموکراسی بورژوایی است که میبینیم در خود کشورهای غربی چطور به ورشکستگی افتاده است و اساس توجیه حقوقی رژیم بورژوایی و دموکراسی پارلمانی که "رأی مردم" است، چطورمثل چرم ساغری آب میرود(13). کافی است نگاهی به آمار کسانی که به صندوقهای رأی پشت میکنند، انداخت تا درجهی نفوذ کارزارهای سیاسی را (حتی اگر فرض کنیم به نوعی نشانی از مبارزهی طبقات دارند) دریابیم. اما این نوع "مبارزه" هرگز مطلوب کمونیستها نبوده و نمیتواند باشد. آنها به خوبی ماهیت دموکراسی بورژوایی را میشناسند و میدانند که فرآیند انقلاب در انتظار رأیگیری نمینشیند. کمونیستها خود را در رقابتی کمّی با بورژوازی نمیدانند که بخواهند در این "مسابقه" پیروز شوند. آنها با ماهیت این مسابقه و قواعد آن که خودپیشفرض سرمایه سازمان داده است، در تقابلاند و خواست انهدام آن را مضمون فعالیت خود میدانند.
برای کمونیستها این شخصیتسازیها بازی با مترسکهاست. این را بورژوازی هم که اهرمهای واقعی قدرت را در اختیار دارد میداند. اما چپ ما تازه به فکر رقابت دراین عرصه افتاده و میخواهد دراین خیمه شببازی "برنده" شود. حال آنکه اساساً مضامین ضعف واقعی چپ، بحران نظری واقعیایست که با آن دست به گریبان است و نه کمبود این یا آن امیرارسلان. بهعلاوه هیچ چیز مانع از آن نیست که برای عرضهی محتوایی کمونیستی ازتکنیکها، وسایل و ابزارهای امروز استفاده کنیم. یکی از هوشمندانهترین طرقی که در جهت جوهر ضد شخصیت پردازانه نیروهای مردمی و کسانیکه بر هویت جمعی پافشاری میکنند، به کار گرفته شد، ابتکار و تجربه رفقای زاپاتیست در مکزیک است:
به یاد بیاوریم ویدئو "چهرهی زیر-فرمانده مارکوس" را (در یوتوب 10 مارس 2010 (14)) که میبینیم او در یک گردهمایی بزرگ به مردم میگوید دو چیز برایتان دارم. اول عکسم را نشانتان میدهم بعد نقاب از چهره برمیدارم. سپس آینهی کوچکی از جیب در میآورد و آن را رو به جمع و جلوی چهره مردم میگیرد و میگوید این عکس من.
سپس دستش را به پشت سرش برده و کاگولش را از سر بیرون میکشد و ناگهان صورت یک پسربچه آشکار میشود، بعد نقاب دیگری برداشته میشود و چهره یک دهقان بومی را هویدا میکند، بعد یک زن جوان، بعد یک زن سالمند، بعد یک مرد جوان، بعد یک زن میانسال ... و در تماماین مدت بخشهایی از مانیفست زاپاتیستی تصاویر را بدرقه میکند:
"برای آنکه ما را ببینند، چهره مان را پوشاندیم
برای آنکه به ما نامی دهند، گمنامی را برگزیدیم
برای کسب آینده، امروزمان را به مخاطره انداختیم
و برای زیستن، مردیم.
برادران
ما از شب به دنیا آمدهایم
در شب زندگی میکنیم
و در شب خواهیم مرد
اما فردا، روشنایی برای دیگران طلوع خواهد کرد
برای تمام کسانی که امروز شب را میگریند
برای آنهایی که روز را بر آنها ممنوع کرده اند
روشنایی برای همه طلوع خواهد کرد."
آیا رفقایی که به آمریکای لاتین توجه دارند، لحظهای به مفهوم عمیق نقابی که زیر-فرمانده مارکوس به چهره میزند فکر کردهاند؟ یا شاید آن را صرفاً یک ترفند تبلیغاتی یا حداکثر امنیتی میاندیشند؟
مارکوس در اکتبر94 میگوید: "ما، منظورم این نقاب است و فردی که در پس آن است بدنبال پاسخی برای یک شرایط پوچ و غیرقابل فهم میگشتیم که با دوران ما سازگار نیست: چرا تعداد اینقدر کمی آدم اینهمه دارند واینهمه آدم اینقدر کم؟"
او زیر-فرماندهای بینام است، چراکه فرمانده، خلق است. بینام است آنقدر که حتی پلیس و ارتش به یقین او را نمیشناسد. هدف زاپاتیستها این است که مکزیکیها خود را دراینهای که آنها هستند ببینند. هدف این سربازان از نوع جدید، ساختن ارتشی است که عالیترین هدفش محو شدن است.
و این سنت دیرینی در آمریکای لاتین است که آنطور که برخی از رفقا تصور کردهاند به ضرورتهای جنبش چریکی ربطی ندارد. این به درک از کمونیسم و تأکید کمونیستها بر هویتهای اجتماعی مربوط است. خود چهگوارا در دفاع از یک اتیک اجتماعی یعنی جامعهای در تضاد با انفرادمنشی حقیر جامعهی بورژوایی ، خودپرستی وحشی و خونخواری که رقابت همه علیه همه است، جاییکه انسان گرگی است به جان انسانی دیگر، از ژوزه مارتی نقل میکند که مفهوم همدلی انسانها را ارج مینهد:
"هر انسان حقیقی ضربهای را که به هر موجود انسانی دیگری زدهاند، بر گونهاش حس میکند، او قادر است اضطراب را، زمانیکه کسی را در جایی از جهان به قتل میرسانند، حس کند و به هیجان آید وقتی در جایی یک پرچم نوین آزادی به اهتزاز درمیآید."
چهگوارا(15) کل دموکراسی بورژوایی را به نقد میکشد زمانیکه میگوید: "... دیگرآدم سیاسی وجود ندارد، همه کارمندان یک سوپرمارکت بزرگ هستند و انتخابات فقط برای آن است که یک مدیر جدید برای مغازه نامیده شود. بر سر این مقام دعوا میکنند... چاقها، لاغرها، کوچکها ... حرف میزنند، حرف میزنند ... همگی ظاهرهای مختلفی دارند، اما همه یک چیزند. برای جهانی شدن کوچکترین اهمیتی ندارد که مدیر سبز باشد یا آبی، قرمز یا زرد. آنچه میخواهد این است که خوب حساب پس دهد. "(16)
تمام تلاش زاپاتیستها، علیرغم بدترین شرایط مادی این است که در مناسبات خود از آغاز جلوی هرگونه شخصیتسازی و سلسلهمراتب را بگیرند. آنها حتی یک پزشک را پزشک نمینامند تا مبادا کسی به عنوان شخصیت پزشک اعتبار ویژهای کسب کند. به این ترتیب، رییس ارتش، مردمِ گمناماند، زیرفرمانده، شخصی گمنام و بیچهره است که اخیراً با شخصی دیگر عوض شد، پزشک "مأمور سلامت" است . آرشیتکت "مأمور ساختمان". معلم "مأمور سواد" ... هیچکس "کارهای" نیست که برایش نان و آب و هویت و اعتبار شود. این مناسباتی است که در آن تمام مسئولین نهادهای "دولت خوب" چرخان، قابل تعویض و استیضاح هستند. همه میدانیم که ریشهی این مناسبات که رفقای زاپاتیست در تلاش تجربهی آن هستند، به چه اصول و اتیکی متکی است: پرنسیپهای کمونیسم و اولین انقلاب کارگری یعنی کمون پاریس.
در پایان
آنچه ایدهی"بزرگداشت" رفیقمان را رواناً میسر ساخت، قرابت مرگ است. این پتانسیل اندوه که با فکر نزدیکی گریزناپذیر مرگ هر لحظه متراکمتر میگردد، دست بهدست گرایش انحرافی دموکراسی بورژوایی حاکم داد و با شخصیتسازی کار خود را کرد. اما آنچه این پتانسیل حامل آن است، یک بزرگداشت سیاسی نیست بلکه غم و اندوهی است که در مراسم سوگواری منفجر خواهد شد. بههمین دلیل است که صحبت از بزرگداشت ارانی یا حمید مؤمنی یا حنیف یا احمدزاده... نیست زیرا آنچه امروز اساس این مراسم است یک مرگ مشخص است.
تمام این مجالس چیزهایی نیستند که ما "برگزار کنیم" یا محتوایی خاص را به آن تحمیل کنیم. اینها طوری"میشوند" یعنی یک پتانسیل روانی اجتماعی از طریق پراتیک مشخص و غریزی افراد به آنها رنگ و بوی خاصی میدهد که فراتر از ارادهی برگزارکنندگان است. این پتانسیلِ لحظهی خاصی است که اصالت دارد و خلاف آن عمل کردن حقیقی نیست. ما در شبکه مفهومی فرهنگمان حرکت داریم و نمیتوانیم فارغ از آن خود را آزاد تصور کنیم یا به یک مفهوم محتوای دیگری که گنجایش آن را ندارد به زور و اراده وارد کنیم.
ممکن است بنا بر مصالح سیاسی تصمیم گرفت که مراسم سوگ کسی را به یک میتینگ سیاسی به نفع فلان تشکل تبدیل نمود، اما همهی رفقا متأثر و اندوهگین خواهند بود و شعارهایشان در اشک حل خواهد شد و هیچ سازماندهی یا کمیته انظباطیای هم نمیتواند جلوی مضمون حقیقی چنین مراسمی را بگیرد. خود رفقای این کمیته دستخوش احساساتشان خواهند شد و حتی اگراین گردانندگان را هم از دائرهای خارجی وارد کنیم که شخص مفقود را نشناخته و واقعاً عزادار نباشند، باز چنین میتینگی برای آن تشکل پشیزی ارزش نخواهد داشت و چه بسا نقش منفیای ایفا خواهد کرد. هر شرایطی مراسم ویژه خود را میطلبد. رفقایی که واقعاً قصد تشکر و قدردانی از رفیقی را ("تا وقتی که هنوز زنده هست") دارند، میدانند چه کنند و هر روز هم این کار را میکنند. اما اگر هدف انگیزهای سیاسی برای مطرح کردن خود و تشکل خود است بهتر است بر دستاوردی واقعی و ارزشمند متکی باشند و حیثیت دیگران را به بازی نگیرند.
میان ترحیم –یادبود–بزرگداشت- میتینگ یا سمینار... فرقهای اساسی هست که نمیتوان و نباید نادیده گرفت(17). نگاه یک یادبود به "گذشتهی فردی" است، یک میتینگ به "آیندهی جمعی"؛ و بزرگداشت به "عرصهای جمعی" مینگرد فراتر از افقهای فردی همانطور که یک سمینار صرفاً به موضوعش خیره میشود و نگاهش جهت ندارد. اگر کسی به یک مجلس یادبود و ترحیم روانه شود، بخوبی میفهمد که در آن جایی برای نقد و بررسی عملکرد شخص فقید وجود ندارد. برعکس رفیقی که قصد دارد خاطرات شخصیاش را از فرد مفقود یادآوری کند یا به یاد او شعر یا آوازی بخواند به خوبی میداند که در یک سمینار یا میتینگ چنین کاری صلاح نیست.
متأسفانه ممکن است زمانی فرارسد – هرچه دورتر- که برای رفیقمان مراسم یادبودی درخور آنچه برای ما و آرمان مشترکمان است برگزار کنیم، درخور اندوه عظیممان، اندوهی که امروز فقط با هراس، طعم تلخی از آن را تصور میکنیم. بزرگترین تجلیل و قدردانی از ایشان، پافشاری بر امر زحمتکشان است.
----------------
1 - سوسن. منتخب آثار. جلد یک و دو
2 - در بعضی انتقادها گفته شد که اگر شرکت کنندگان نه سی بلکه سیصد نفر بودند، دیگر انتقاد ما موردی نداشت.اینطور نیست، چنین افزایشی فقط ابعاد انحرافی نشست را افزایش میداد.
3 - نقل از نوشته یکی از رفقا. ازاین نوع "استدلالها" فراوان در گفتگوهای فیسبوکی دیده شد. دراین "کامنت"ها ابعاد تعارف، چاپلوسی، شخصیتسازیهای سراپا آغشته به احساسهای "زن روزی " آنچنان غوغا میکند که در مقابل آن یک گرایش حقوق بشری ساده حکم برنامه حداکثر پرولتاریا را دارد.
4 - نقل از سخنان یک رفیق برگزار کننده
5 - دراینجا نیز نباید فراموش کرد که هر کدام از مفاهیم این کمان دیالکتیکی خود متحول و سیال بوده و "طیفی" هستند. مثلاً رابطهی میان هویت فردی> جمعی> اجتماعی> ملی> جهانیِ فرد فقید یا حوزه برگزارکنندگانِ مراسم (مثل خانواده، دوستان، همسایگان، همکاران، همشهریان، هموطنان) یا اهداف مراسم (عزای ساده، اعتبارخانوادگی، تثبیت هویت جمعی یا حتی تحکیم وحدت ملی ...) هر کدام ازاین عناصر در مسیر کمان دیالکتیکی تغییر سطح میدهد و به نحوی دربرگیرانندهی مدارج فرودست را میبلعد. مثلاً نسبت به هر کسی درنهایت میتوان گفت که هویت اجتماعی دارد و حداقل در عرصه خانواده، نزدیکان، همسایه، محله... نقشایفا کرده است. اما دراین سطح بحث، این با هویت اجتماعی مثلاً یک ادیب، یا یک هنرمند فرق میکند. ما به روال تفهیمیاز هویت فردی آدم"عادی" صحبت میکنیم اما به سیال بودن این هویتها در سطح نتایج بحث توجه داریم.
6 - مثال جالبی که در این عرصه به ذهن میآید، جدلی است که چند سال پیش در 2011 حول بزرگداشت لویی فردینان سلین، نویسنده بزرگ، در فرانسه بهراه افتاد. هیچ کس نمیتواند نافی نبوغ ادبیسلین شود و شخصیت دکتر بوردامو قهرمان "سفر به انتهای شب" نسلها نویسنده و هنرمند را تحت تأثیر قرار داده است. اما بزرگداشت ممکن نیست چون سلین با رژیم ویشی همکاری کرد و سه شاهکار ادبیاما فاشیستی هم تولید نمود. بدین ترتیب تاریخ سیاسی، مانع عملکرد تاریخ ادبیشد
7 - لودویگ ویتگنشتاین. "تذکراتی در مورد شاخه زرین فرِیزِر" ص 16 انتشارات آژ دوم 1982 سوییس.
نقل از سخنان یک رفیق برگزار کننده _ 8
9 – به همین دلیل برای شاعر بزرگی مثل فروغ "بزرگداشتی" در کار نیست و به "یادبود"های کوچک بر مقبره او اکتفا میشود. همین ممانعت که گویای آن است که آثار فروغ چقدر دست به ریشهها برده که لرزه بر اندام جمهوری اسلامیمیاندازد، از نظر ما از هر بزرگداشتی بزرگتر است. یادش گرامیباد!
10 - اساساً اگر این نیاز حس می شود که بهجای واژه "بزرگداشت" کلمات دیگری مثل نیکو داشت یا نیکیاد یا نیکداشت ... استفاده شود دقیقاً به اینخاطر است که غریضتاً خود برگزارکنندگان حس می کنند که این مراسم نمی تواند یک بزرگداشت باشد-
- 11 - پس ازاین نشست ظاهراً گفته شد که برخی از برگزارکنندگان آن در ماجرایایران تریبونال دست داشتهاند. با نکاتی که مطرح شد، آیا چنین امکانی دور از ذهن است؟
12 - صحبت بر سر سود نجستن از وسائل ارتباطاتی امروز نیست، بلکه توجه به مضمون این ارتباط است. بماند که دست اندرکاران نقد رسانهای به خوبینشان دادهاند که چطور "شکل" رسانه محتوای پیام را میآلاید. (رجوع کنید به آثار بوردیو بخصوص "درباره تلویزیون" یا کارل کروس یا ژاک بووِرِس در همین زمینه)
13- آخرین شاهکار بورژوازی در شخصیتسازی که دیگر به چشمبندی میماند انتخابات الجزائر است و پوست با کاه پُرشده بوتفلیکا که بدون آنکه کلامیبه زبان راند به رییس جمهوری انتخاب شد!
https://www.youtube.com/watch?v=Q-A55KtlTMU - 14
15 - شخصیت سازی آنچنان حربهای در دستایدئولوژی حاکم است که میتواند از کسی مثل چه گوارا یا مارکوس هم بُت بسازد و ازاین طریق مضمون سیاسی گفتار آنها را در پس "تجلیل" از شخصیت شان پنهان سازد. آنها به شخصیتهای محبوب، عام الپسند، مد روز، مدیاتیک، بیمحتوا، ماورای طبقاتی، اسطورهای و بیخاصیت تبدیل میشوند.
16- نقل قولها از: داستان حقیقی زیرفرمانده مارکوس تسا بریساک و کارمن کاستیو 1995
17- گفته شد که خود رفقای اندیشه و پیکار برای رفیق آذر درخشان چنین "بزرگداشتی" برگزار نمودند. مراسمی که برگزار شد مضمونش چنین بود: به مناسبت بزرگداشت روز زن و در یادبود پوران بازرگان، به کتاب رفیق آذر درخشان "زنان سال صفر"..... جایزهای اهدأ شد.
حبیب ساعی
از تحریریه اندیشه و پیکار
22 آوریل 2014