اشعار و متون کوتاهی که می‌خوانید گزیده‌ای است از نوشته‌های مردم نوار غزه که در طی حملات اخیر در شبکه‌های اجتماعی‌شان منتشر شده است.

منال مقداد

شاعر و مهندس. مادر ریتا، راسل و آسر.

دو متن کوتاه زیر از صفحه‌ی فیسبوک منال مقداد گرفته شده است. تاریخ قطعه اول ۴ نوامبر ۲۰۲۳ است. قطعه دوم در سال ۲۰۱۴ و در خلال حمله اسرائیل به غزه در ماه‌های ژوئن و ژوئیه نوشته شده است.

۴ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۸:۵۶ شببچه2.jpg

در این ساعت تاریک

در بطن این جنگ

زمان گذرا نمی‌گذرد.

پیش روی خود قصه‌ای نمی‌یابم

تا برای فرزندانم روایت کنم.

و به حرمت جدا ساختن گذشته از آینده،

در قفا نیز داستانی نیست.

«روزی روزگاری بود» اکنون گورستانی است.

اما باید برایشان قصه‌ای بگویم

پس اینگونه آغاز خواهم کرد:

«روزی روزگاری خواهد آمد...».

کمی امید،

که بتواند گهواره و خوابشان را تاب دهد

اندکی به دور ازترکیب افسانه و اساطیر.

قصه‌ای پرداخته از سراب

قصه‌ای پر از دروغ.

این صادقانه‌ترین کارممکن است،

حال که جنگ هنوز ما را نبلعیده،

با دهان آتشینش استفراغ می‌کند.

یک به اضافه یک می‌شود پنج

و پنج تن بودند

آنها که در انتظار زمستان

زیتون و روغن و زعتر اندوختند.

و هربار که میان حرف‌هایم می‌پرند،

می‌گویم: «روزی روزگاری خواهد آمد...».

ژوئن-ژوئیه ۲۰۱۴

آنگونه که شما تصور می‌کنید نیست. آخر آنچه تجربه می‌کنیم هیچ ربطی به احساسات بیهوده‌ای از قبیل شجاعت، غرور و شرافت ندارد. آن شب از همه سخت‌تر بود، اما این‌بار گریه نکردم.

صبح، پس از نخستین بمباران هواپیماهای صهیونیست‌ها، همه‌ی توانم را به خرج دادم تا وسایلم را جمع کنم: مدارک شناسایی، مدرک تحصیلی دانشگاه و مدرسه، گواهینامه‌ها، هدیه‌ها، آنچه از نامه‌های عمویم (که هنوز در یکی از زندان‌های اسرائیل اسیر است) به‌جا مانده بود، تلفن همراه و لپ تاپ...

اما نگاهم بر دومین کتابخانه‌ام خیره ماند؛ اولی را در جنگ قبلی از دست داده بودم. با کتاب‌ها چه کنم؟ سنگین‌اند و اگر مجبور شوم بدوم، حملشان سخت است. پس تصمیم گرفتم فقط آنهایی را با خود ببرم که نویسندگانشان با دست‌خط خود به من تقدیم کرده بودند.

ناگهان از دست خودم عصبانی شدم؛ ازاین حس‌های دردآور و کشنده که آدم را می‌سوزاند. مرا باش که نگران اسباب و وسایلم هستم... اما اگر پیش از اینکه دستم به وسایلم برسد مرگ دستش به من برسد چه؟ مرگ غافلگیرم خواهد کرد، بی آنکه خبرم کند، و من با اوخواهم رفت، بی‌خاطره، بدون مدارک و کتاب‌هایم، بدون عزیزان و دوستان، هدایا و رویاهایم... تنها خواهم رفت و سبک.

بعدالتحریر برای دوستانی که کتابی از من نزدشان به امانت است: اگر مُردم، کتاب‌ها را برای خودتان نگهدارید. مال شما.

بعدالتحریر برای پسرعمویم: اگر کتاب‌های کتابخانه‌ام سالم ماند، مال توست.

 

 محمود عمر

روزنامه‌نگار و بلاگ‌نویس، متولد اردوگاه پناهندگان فلسطینی درجبلیه، در شمال شهرغزه. نخستین رمان او با عنوان «سینما غزه» در سال ۲۰۱۵ در شهر حیفا در فلسطین منتشر شد.

قطعه زیر در ماه مارس ۲۰۱۴ در بلاگ او«خاطرات یک پناهنده» منتشر و سپس ترجمه اسپانیایی آن به ویرایش بنیامین گارسیا و شادی روحانا در یک کتاب دوزبانه (عربی-اسپانیایی) با عنوان «از بلاگستان: متونی از مکزیک و فلسطین» در سال ۲۰۱۵ در مکزیکوسیتی به چاپ رسید.

نامه‌ای از غزه، سال ۲۰۵۴

می‌دانی؟ همه چیز عوض شده است. ما هم تغییر کرده‌ایم و مشکلاتمان دیگر ارتباط چندانی با مسائل مربوط به قدرت و سیاست‌های سلطه‌جویانه ندارد. امروز مشکلات ما از آن نوعی است که با نوری ملایم، یک روانشناس و یک مبل راحت حل و فصل می‌شود.

آیا دلیلش این است که به سن ۶۳ سالگی رسیده‌ایم؟ سن وفات پیامبر همین بود، نه؟ یادت هست سر کلاس‌های درس دینی برایمان می‌گفتند که در روزهای آخر زندگی پیامبر وقتی اصحاب آب بر پیشانیش می‌ریختند، بخار می‌شد؟ چه تصویر شگفتی، نه؟ آیا خیابان‌های شهر ما، به‌لحاظ تاریخی (امروزه دیگر کسی از این قید زمان استفاده نمی‌کند) امتداد پیشانی داغ پیغمبر نیست؟ یادت هست چقدر موشک رویش ریختند و همگی‌ دود شد و به هوا رفت؟

چند روز پیش با دوست مشترکمان حسن بودم (همان حسنی که دوست داشت هنگام خودارضائی به عکس زیپی لیونی، وزیر امورخارجه وقت اسرائیل نگاه کند. او را یادت هست؟). داشتیم با ماشینش از جاده‌ی العریش می‌گذشتیم تا برویم یک جایی ماهی بخوریم. از من پرسید: «دلت برای صدای بمباران تنگ نشده؟». پاسخ دادم: «چرا، متاسفانه». اینکه جوان‌های امروز مثل ما نیستند شاید موجب دلگرمی باشد؛ آنها با چیزهای معمولی مشغولند: تصویب ازدواج همجنس‌گرایان، کنسرت یک گروه موسیقی که نامش را نمی‌توانم تلفظ کنم، فستیوال‌ها، نمایشگاه‌ها واز این دست مسائل. چه می‌شود کرد؟ نگاهشان می‌کنم که چطور گله‌ای وارد بار می‌شوند. به بحث‌های پرهیاهویشان‌ گوش می‌سپارم و آن وقت متوجه تفاوت کیفی‌ای که بین ما وجود دارد می‌شوم. فکرش را بکن: یک روز که داشتند برسر میزان کارآیی وزیر جدید کشور بحث می‌کردند، نزدیک بود میز بار را بشکنند. دیوانه‌ها!

آری رفیق، همه چیز عوض شده، جز صدای دریا. این نامه را درحالی برایت می‌نویسم که صدای دریا از پنجره‌ی بار به گوشم می‌رسد، صدایی پرمهر، درهم تنیده مثل یک فرش. یک جمله برایت می‌نویسم و بعد به دریا نگاه می‌کنم. گاهی گم می‌شوم، اما حافظه‌ام را می‌گیرم و می‌چلانم، همان‌طور که مادربزرگم دستمالی را که با آن زمین را پاک کرده بود می‌چلاند. می‌کوشم تصاویری را که دیگر وجود ندارد بازسازی کنم. مثلا آن صبح پنج دهه پیش را به یاد می‌آورم، وقتی ساعت پنج صبح با پسر عموهایم آمدی تا شنا کنیم. دریا همچون آینه‌ای، خویش را در برابر ما گسترد. آب پاک بود، مثل خود ما. افراد دیگری هم بر ساحل بودند: یک گروه از کادرهای حماس. حماس را یادت هست؟

ببین، نمی‌خواهم احساساتی برخورد کنم، اما آدم نمی‌داند نور وجودش قرار است کی خاموش شود و بدن چه موقع تصمیم خواهد گرفت که وقت خواب ابدی فرا رسیده. هرگز قول‌های توخالی به تو نداده‌ام. آری، همه چیز عوض شده و ما، من و تو و همه‌ی ما، در کشوری که به زندگی معمولی خود بازگشته به مجسمه‌هایی متحرک بدل شده‌ایم و حالا آخر هفته‌ها سرفرصت موهایمان را شانه می‌زنیم تا به سینما برویم. اما سوگند می‌خورم، سوگند به عشق‌مان، به کُنافه[1]‌ی نابلس وبه موشک زمین به هوا، که رنگ دریا عوض نشده است.

این آبی پهناور همان است که بود. دریا شهیدان را به خاطر دارد، نام و چهره‌شان را. دریا می‌داند چقدر گریستیم، چگونه رفتیم، چه ترانه‌ها خواندیم و چه‌بسا روابط عاشقانه که در اثر مسائل ژئوپولیتیک یا در مبارزه از هم گسست؟. حالا که حرف از عشق شد: بگو ببینم اوضاعت چطور است؟ کجایی لعنتی؟ بیا واز ماجراجویی‌های عاشقانه‌ات برایم بگو. بیا تا بر ساحل دریایمان که عوض نشده بنشینیم. پرواز بعدی را سوار شو و بیا. من به بهترین آبجو مهمانت می‌کنم.

 

طه محمدعلی

(۱۹۳۱-۲۰۱۱)

 او در روستای صفوریه در الجلیل به دنیا آمد، روستایی که در سال ۱۹۴۸ توسط ارتش اسرائیل ویران شد. او تا زمان درگذشتش به‌عنوان یک پناهنده در شهر ناصره زندگی می‌کرد و در مغازه‌ی کوچکش در جوار کلیسای آنونسیاسیون سوغاتی و اقلام مذهبی می‌فروخت.

انتقام

گاهی دلم می‌خواهد در نبردی رودررو

با مردی مواجه شوم

که پدرم را کشت،

خانه‌مان را ویران کرد

و مرا به آوارگی در این تنگنا واداشت.

اگر او مرا بکشد،

سرانجام به آرامش می‌رسم.

اما اگر من او را بکشم،

از او انتقام گرفته‌ام.

اما بعد به دل می‌گویم:

اگر هنگام رویارویی با او

بفهمم مادری دارد

که در انتظار اوست،

یا پدری

که هر وقت پسرش

در بازگشت به خانه یک ربع دیر ‌کند

دست راستش را

به سمت چپ سینه‌اش

آنجا که قلبش هست

می‌برد،

آن وقت چه؟

اگر چنین باشد،

حتی اگر بتوانمش کشت،

می‌گذارم زنده بماند.

و بعد می‌اندیشم:

و نیز مرا توان کشتن او نخواهد بود،

چنانچه در آن لحظه دریابم

که برادران و خواهرانی دارد

که بی‌دریغ

دوستش می‌دارند

و دلتنگ اویند؛

همسر یا فرزندانی

که وقتی به خانه بازمی‌گردد

به استقبالش می‌روند،

وقتی برایشان هدیه می‌برد

شادمان می‌شوند

و غیابش را تاب نمی‌آورند؛

دوستان و آشنایان،

همسایگان و خویشاوندان،

هم‌بندان، هم‌دردان یا هم‌کلاسی‌هایی

که همیشه حالش را می‌پرسند

و سلامش می‌رسانند.

اما اگر باخبر شوم

که تنها زندگی می‌کند،

همچون شاخه‌ی افکنده‌ی درختی،

بی پدر و مادر

بی برادر و خواهر

بی همسر و فرزند

بی دوست و همسایه و خویشاوند

بی آشنا و رفیق

بی هم‌بند، هم‌کلاسی یا ‌هم‌دردی،

آنگاه

احتضار مرگ

و شقاوت نیستی را

به تنهایی اندوهناکش

نخواهم افزود.

بی‌تفاوتی‌ام

کفایت خواهد کرد.

و چنانچه درخیابان به او بر بخورم

تنها نادیده خواهمش گرفت:

به یقین می‌دانم که این

خود انتقام است.

[1] نوعی دسر سنتی خاورمیانه‌ای که در دوران امپراتوری عثمانی نیز رایج بود.