«من از آسمان نخستين خويشم
از تهيدستان كوچه پس كوچه ها
كه سرود مى‌خوانند و مقاومت ميكنند،
مقاومت ميكنند
مقاومت ميكنند».
(از شعر «احمد عرب» ۱۹۷۶)

با كمال تأسف مطلع شديم كه محمود درويش، شاعر بزرگ فلسطين و جهان عرب، هنرمندى مدرن كه با بينشى عميقاً انسانى بيش از ۴۰ سال در خط مقدم مبارزه براى كسب حقوق از دست رفتهء مردم خويش رزميد و شعرش ورد زبان مردم بود، روز شنبه ۹ اوت ۲۰۰۸ در سن ۶۷ سالگى در پى سومين عمل جراحى سخت قلب در يكى از بيمارستان هاى آمريكا درگذشته است. در اين مصيبت، ما خود را با همهء مبارزان در فلسطين و در سراسر جهان شريك ميدانيم و يقين داريم كه وى نماد رشد فرهنگى و ارزش هاى والاى خلق فلسطين و همهء بشريت باقى خواهد ماند.
ما به جاى هر سخنى دربزرگداشت آن انسان والا، و تاريخ و مبارزه خلقى كه او را پرورد، ترجمه اى از دو شعر وى را كه تا كنون بدين شكل به فارسى منتشر نشده است به دوستداران فرهنگ و هنر و شعر و مقاومت فلسطين تقديم مى كنيم و توجه خوانندگان علاقمند را به برخى ديگر از آثار او كه همواره زينت بخش سايت ما (ستون فلسطين) بوده جلب مى‌كنيم.
انديشه و پيكار
- - - - - - - - - - - - - - - -
(شاعر در اين اثر كه كمتر از يك ماه پيش، يعنى در ۲۲ ژوئيه گذشته سروده، با طنزى گزنده وضع كنونى اعراب را كه راه حلى برايش نمانده به تمسخر مى‌گيرد.)

سناريو از پيش آماده شده است

محمود درويش

فرض كنيم الآن ما فرو افتاديم
من و دشمن،
فرو افتاديم از فضا
در گودالى...
چه خواهد شد؟

سناريو از پيش آماده است:
ابتدا بختمان را انتظار مى‌كشيم...
شايد نجات دهندگان ما را اينجا بيابند
و طناب نجات برايمان بيندازند
آنوقت او ميگويد: من اول
و من ميگويم: من اول
او مرا ناسزا ميگويد و بعد من به او ناسزا ميگويم
بى هيچ فايده اى،
طناب كه هنوز نرسيده است.../

بنا بر سناريو:
من پيش خودم زمزمه ميكنم كه:
اين را ميگويند خودخواهى آدم خوش بين
بى آنكه بخواهم بدانم كه دشمنم چه ميگويد

من و او
شريكيم در يك دام
و شريكيم در بازى احتمالات
انتظار ميكشيم طناب را... طناب نجات را
تا برسيم هركدام جداگانه
و بر لبهء گودال - پرتگاه
به آنچه هنوز برايمان باقى ست از زندگى
و جنگ...
اگر توانستيم نجات بيابيم!

من و او
مى ترسيم با هم
و هيچ حرفى با يكديگر نمى زنيم
از ترس... يا چيز ديگر
آخر ما دو دشمنيم.../

چه پيش خواهد آمد اگر اژدهايى
طبق صحنه هاى سناريو
همينجا سر برسد
و فش فش كند تا ما دو ترسيده را با هم ببلعد
من و او؟

بنا بر سناريو:
من و او شريك خواهيم شد در كشتن اژدها
تا هر دو نجات يابيم با هم
يا هريك جداگانه...

اما هرگز زبان نخواهيم گشود به سپاسگزارى و تبريك
براى آنچه با هم انجام داده ايم
زيرا نه ما، بلكه غريزه
به تنهايى از خويش دفاع كرده
و غريزه هم كه ايدئولوژى ندارد...

گفتگو هم نكرده ايم
به يادم آمد مفهوم گفتگوها
در بيهودگى مشترك
وقتى پيش از اينها به من گفته بود:
آنچه مال من شده مال من
آنچه هم مال تو ست
مال من
و مال تو!

با گذشت زمان، زمان كه ماسه است و كف صابون
آنچه بين ما ست و ملال شكستند سكوت را
گفت: چه بايد كرد؟
گفتم: هيچ... همهء احتمالات را مى‌آزماييم
گفت: اميد از كجا مى‌آيد؟
گفتم از فضا
گفت: آيا فراموش نكرده اى كه من ترا دفن كرده ام در گودالى
اين چنين؟
گفتم چيزى نمانده بود فراموش كنم زيرا فردايى بى باران
دستم را محكم گرفت و كشيد... و خسته شد، دور شد
به من گفت: آيا حالا با من مذاكره ميكنى؟
گفتم: بر سرِ چه با من مذاكره ميكنى الآن
در اين گورچال؟
گفت بر سرِ سهم خودم و سهم تو
از بيهودگيمان و از گور مشتركمان
گفتم: چه فايده؟
زمان از دست ما گريخت
و سرنوشت از قاعده منحرف گشت
اينك قاتلى و مقتولى
در يك گودال خوابيده اند
... و بر شاعرى ديگر است كه سناريو را پى گيرد
تا آخرش!
(ترجمه از متن عربى: تراب حق شناس)

نشانى سايت محمود درويش با آثارى از وى به عربى و انگليسى:
www.mahmouddarwish.com

سالم جبران (شاعر فلسطينی)
(ترجمهء تراب حق شناس، بغداد ۱۳۵۲)

از اطاق بغل دستی
صدای فرياد جنون آوری به گوش می رسيد:
شايد فرياد جنون آور يک زندانی ست
شايد نوار است اما مسلماً
ساخت اسرائيل.
چند لحظه فکر کرد و تصميم گرفت:
همهء شکنجه ها که ميچشم
در اين روزها
ضروری ست
بسيار ضروری ست
تا شکنجهء سخت تر را نچشم
شکنجهء خيانت!
پاهايش شکسته بود
دستهايش حس نداشت
چشمهايش
ــ لحظه ای به نظر رسيد که ــ
مثل خمير به ديوار چسبيده اند.
خواست فرياد بکشد
اما به خود گفت:
شلاق بخور و ساکت باش، مصطفی
تا عمق دردهای ترا احساس نکنند!
به زنش فاطمه انديشيد:
برای آنکه هرگز موجب سرافکندگی تو نباشم، فاطمه
هرگز خيانت نخواهم کرد!
به مادرش انديشيد:
برای آنکه موجب سرافکندگی تو نباشم مادر
هرگز خيانت نخواهم کرد!
به دخترک هشت ماههء خود، رانيه، انديشيد:
رانيه!
برای آنکه موجب سرافکندگی تو وقتی بزرگ شدی نباشم
هرگز خيانت نخواهم کرد!
به پدرش، به سه برادرش، به خواهرش
به همسايگانش، به دانش آموزانش
به همشاگردی هايش در ابتدائی، در دبيرستان و در دانشگاه انديشيد:
برای آنکه هرگز موجب سرافکندگی شما نباشم
هرگز خيانت نخواهم کرد!
به برادرش، صلاح، که قبرش نامعلوم است انديشيد:
صلاح! من برادرت هستم
به درخت توت بزرگی که جلوی خانهء پدرش بود انديشيد:
در زير سايهء تو در آغاز جوانی آرزو کردم
که به ميهن خدمت کنم
برای آنکه نگويی: قول دادی و وفا نکردی
هرگز خيانت نخواهم کرد!
مصطفی در زير شکنجه احساس می کرد
که خلق خويش را يکی يکی می شناسد
حتی آنان را که هنوز زاده نشده اند می شناسد!
به تک تکِ آنها گفت:
اگر اندکی نگران زندگی من باشيد باکی نيست
اما هرگز نگران شرافت من نباشيد
من هرگز خيانت نخواهم کرد!
در سکوت، مصطفی با خود پيمان بست
که با سلاح سکوت با شکنجه بجنگد
که با سلاح سکوت با آدمکشان نبرد کند.
***
با سلاح سکوت،
که همهء قهرمانان و سربازان آزادی
ــ وقتی به چنگال آدمکشان حرفه ای تجاوزکار می افتند ــ
بدان مسلح اند
مصطفی نيز مسلح شد.
مصطفی رشتهء سکوت را هرگز رها نکرد
مگر آنگاه که فرياد آزادی خلق را
پيش از آخرين نفس سر داد.

هـــم مــــرگ، بــــرجــهان شــما نــيز بــگذرد
هــم رونــقِ زمــانِ شـما، نــيز بــگذرد
ويـــن بــوم مـحــنت از پـــی آن تا کُند خراب
بـر دولــت آشــيان شــما نــيز بــگذرد
بــــــاد خـــــزانِ نـــکـبــتِ ايـام نــاگـهـان
بر باغ و بوسـتان شــما نــيز بــگذرد
آب اجـل کـه هست گلــوگـــيرِ خـاص و عـام
بر حلق و بر دهان شــما نــيز بــگذرد
ای تيـغــتـان چو نـيــــزه بــرای سـتــم دراز
ايـن تــيزیِ ســنانِ شــما نــيز بــگذرد
چــون دادِ عــادلان به جــهان در، بقـا نـکرد
بــــيــدادِ ظـــالـمـانِ شــما نــيز بــگذرد
در مملکت چو غـرش شـيران گذشت و رفت
اين عوعوی سـگان شــما نــيز بــگذرد
آن کس که اسب داشت غُبارش فرو نشست
گَــردِ سُــمِ خـــران شــما نــيز بــگذرد
بـادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت
هـم بـر چــراغــدانِ شــما نــيز بــگذرد
زين کاروانسرای، بسی کاروان گـذشت
نــاچـــار کــــــاروانِ شــما نــيز بــگذرد
ای مفـتخر به طالعِ مســعودِ خــويشـتن
تـــأثـيـــر اختـــــران شــما نــيز بــگذرد
اين نوبت از کسان، به شما ناکسان رسيد
نـــوبت ز نــاکسـانِ شــما نــيز بــگذرد
بـيش از دو روز بود از آنِ دگر کسان
بعـد از دو روز از آنِ شــما نــيز بــگذرد
بر تير جـورِتان، ز تـحمل ســپر کــنيم
تـا سختــیِ کـمــانِ شــما نــيز بــگذرد
در بــاغ دولــتِ دگـــران بـــود مــدتـــی
اين گُل ز گُلسـتانِ شــما نــيز بــگذرد
آبيست ايستاده در اين خانه مال و جاه
ايــن آبِ نـــاروانِ شــما نــيز بــگذرد
ای تو رمه سپرده، به چوپان گرگ طبع
ايــن گـرگـیِ شبـانِ شــما نــيز بــگذرد
پيل فنا که شاهِ بقا مـاتِ حکـم اوست
هــم بــر پيــادگانِ شــما نــيز بــگذرد

شاعر قرن هفتم و هشتم هجری
(همزمان با فتنهء مغولان و حکومت آنان بر ايران)

برگرفته از «بررسی کتاب تهران»
شهریور ۱۳۸۵

فيلمی مستند در‮ ‬۸۰‮ ‬دقيقه
از سمير عبدالله و خوزه راينس
ترجمهء تراب حق شناس
انتشارات بوک آرتوس
                                                                    
ترجمهء تراب حق شناس و حبيب ساعی
کاری از ناصر يوسفی

استکهلم ۸ دسامبر ۲۰۰۶
ساعت ۱۸/۳۰

ترجمه علی امينی نجفی

به آيندگان، يا دقيقتر: "با کسانی که پس از ما به دنيا می آيند" از شعرهای بلند و معروف برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶) شاعر و نويسنده بزرگ آلمانی است.
برشت اين شعر را، که تا حدی جنبه اتوبيوگرافيک دارد را، در سال ۱۹۳۹ زمانی که در دانمارک در تبعيد به سر می برد، سروده است و آن را نوعی "وصيت نامه معنوی" او دانسته اند.
شعر در سه بند تنظيم شده است و در زير ترجمه کامل آن نقل می شود.
- - - - - - - - - -

I
راستی که در دوره تيره و تاری زندگی می کنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است.
اين چه زمانه ايست که
حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زيرا دوستانی که در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
اين درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنيد: اين تنها از روی تصادف است
هيچ قرار نيست از کاری که می کنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من می گويند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور می توان خورد و نوشيد
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنه ای بيرون کشيده ام
و به جام آبم تشنه ای مستحق تر است.
اما باز هم می خورم و می نوشم.
من هم دلم می خواهد که خردمند باشم
در کتابهای قديمی آدم خردمند را چنين تعريف کرده اند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و اين عمر کوتاه را
بی وحشت سپری کردن
بدی را با نيکی پاسخ دادن
آرزوها را يکايک به نسيان سپردن
اين است خردمندی.
اما اين کارها بر نمی آيد از من.
راستی که در دوره تيره و تاری زندگی می کنم.

II
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بيداد می کرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
خوراکم را ميان معرکه ها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبيعت دل ندادم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
در روزگار من همه راهها به مرداب ختم می شدند
زبانم مرا به جلادان لو می داد
زورم زياد نبود، اما اميد داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
توش و توان ما زياد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور ديده می شد اما
من آن را در دسترس نمی ديدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

III
آهای آيندگان، شما که از دل توفانی بيرون می جهيد
که ما را بلعيده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف می زنيد
يادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد.
به ياد آوريد که ما بيش از کفشهامان کشور عوض کرديم.
و نوميدانه ميدانهای جنگ طبقاتی را پشت سر گذاشتيم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
اين را خوب می دانيم:
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا کنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.
اما شما وقتی به روزی رسيديد
که انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنيد!


برگرفته از سایت BBC


منتشر شد
(مجموعه صد و بيست و دو شعر)
مترجم: تراب حق‌شناس

ناشران: آلفابت ماکزيما (استکهلم) و خانه هنر و ادبيات (گوتنبرگ)
چاپ اول، تابستان ۲۰۰۶ (۱٣٨۵)، سوئد

پانصد نسخه
در سوئد: ۵۰ کرون
کشورهای اروپا: ۶ يورو + هزينه پست
امريکا و کانادا و ديگر کشورها: ٨ دلار + هزينه پست

در ماهِ ژانويه ۲۰۰۲ محمود درويش در شهر رام‌الله به‌سر ميبرد که ارتش اسرائيل آن را در محاصره گرفته بود. شاعر اين مجموعه را در واکنش به تهاجم ارتش اسرائيل به سر زمين‌های خودمختار فلسطين نوشته است؛ شعرهايی بالبداهه که هر قطعه‌اش لحظه‌ای، صحنه‌ای يا انديشه‌ای گريزپا را ثبت می‌کند .

علاقمندان می‌توانند اين کتاب از از محل‌های زير تهيه کنند:
BOKARTHUS
Plantagegatan 13
05413 Goteborg
Sweden
Tel. & Fax: +46 (31) 15 22 77
Mobil: +46 (739) 51 36 07
Email: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

Alfabetmaxima
Sibeliusgangen 40
72164 Kisra
Sweden
www. Alfabetmaxima.com
Tel.: +46 (8) 760 03 43
- - - - - - - - - - -
يادداشتِ مترجم و چند شعر از اين مجموعه:
● يادداشتِ مترجم
محمود درويش در سالِ ۱۹۴۲، در دهکده البروَه، در فلسطين زاده شد. هنگامِ تأسيسِ دولتِ اسرائيل، شش ساله بود و مجبور شد همراهِ خانواده به لُبنان پناهنده شود. آنان يک سال بعد، مخفيانه به فلسطين بازگشتند، اما دهکده‌شان با خاک يکسان و از نقشه حذف شده بود؛ به‌جایِ آن، دولتِ اسرائيل يک مُستعمره (کولونی) بر‌پا کرده بود. اين برایِ او به‌معنیِ تبعيد در قلبِ ميهن بود و تجربه‌ای تلخ که پس‌از آوارگی می‌چشيد. چهارده ساله بود که برای نخستين‌بار، در شهرِ حيفا، به زندان افتاد. در‌آن زمان، تنها تشکلی که می‌توانست تا‌حدی به سرنوشتِ فلسطينی‌ها بپردازد و آن‌ها می‌توانستند دردها و آرزوهایِ خود را در نشرياتِ آن آزادانه بيان کنند، حزبِ کمونيست بود. لذا محمود درويش به‌اين حزب پيوست و به نوشتن در دو نشريه «الاتحاد» و «الجديد» که وابسته به‌آن بودند، پرداخت. بارها به زندان يا به خارج نشدن از حوزه قضائیِ شهر محکوم شد و ناگُزير بود هر‌روز، خود را به کلانتری معرفی کند.
محمود درويش از بُنيان‌گذارانِ موجی ادبی است که غَسان کَنفانی آن را «ادبياتِ مقاومت» ناميده است [۱] .
در سال‌هایِ دهه ۶۰ ميلادی، وی با هیأتی از نويسندگانِ اسرائيلی، به کشورهایِ بلوکِ شرق سفر کرد. نگارنده به‌ياد دارد که شرکتِ وی در‌اين سفر، موردِ انتقادِ برخی از مبارزانِ انقلابیِ عرب قرار گرفت که چرا با هیأتِ اسرائيلی همراه شده است. اما «سازمانِ آزادی‌بخشِ فلسطين» به دفاع از وی پرداخت و گفت که وظيفه هنرمندی مثلِ محمود، نه به‌دوش گرفتنِِ تفنگ، بلکه معرفیِ ادبيات و هنرِ فلسطين به جهانيان است.
محمود درويش که برای ادامه تحصيل به مسکو رفته بود، در سالِ ۱۹۷۱، ناگهان دانشگاه را رها کرد و به قاهره رفت و مستقيماً به جنبشِ مردمِ ميهنش پيوست و در جهانِ عرب، شور و استقبالِ فراوانی برانگيخت.
از‌آن پس، زندگی و اماکنِ اقامتِ او با فراز و فُرودها و تحولاتِ جنبشِ استقلال‌طلبانه فلسطين همراه بوده و در بيروت و تونس و پاريس و اردن و رام‌الله به‌سر بُرده است.
چند سال عضوِ کُميته اجرائیِ «سازمانِ آزادی‌بخشِ فلسطين» بود و در سالِ ۱۹۹۳ که «قراردادِ اُسلو» امضا شد، از‌آن سازمان کناره گرفت. نقدِ وی از امضایِ اين قرارداد به‌هيچ‌رو باعث نشد که از جنبش و تحولاتِ آن روی‌گردان شود و به‌رَغمِ شعری که پس از‌اين قرارداد، در انتقادِ از ياسر عرفات سُرود و او را به‌همين مناسبت «سلطانِ احتضار» ناميد و گفت «تاج و تختت جسدِ تو‌ست» (عرشُکَ نعشُکَ)، هرگز از دايره يک بحثِ دمُکراتيک خارج نشد و زمانی‌که عرفات در رام‌الله در محاصره نيروهایِ اسرائيلی بود، به دفاعی شرافتمندانه از او برخاست.
محمود درويش رئيسِ «اتحاديه نويسندگانِ فلسطينی»، بُنيان‌گذارِ يکی از وزين‌ترين فصل‌نامه‌هایِ ادبی و مُدرنِ عرب به‌نامِ «الکرمل» و از بُنيان‌گذارانِ «پارلمانِ بين‌المللیِ نويسندگان» (همراه‌با ژاک دريدا، سلمان رشدی، پی‌ير بورديو و...) است.
شعرهایِ او به زبان‌هایِ گوناگونِ بسياری ترجمه شده است. در بولتنِ «کانونِ ملیِ کتاب» که در معرفیِ ۱۲ نويسنده فلسطينی توسطِ وزارتِ فرهنگِ فرانسه در سالِ ۱۹۹۷ منتشر شده، چنين می‌خوانيم:
«پروژه شعریِ او پروژه‌ای است در گوهرِ خود تراژيک، زيرا درک و آگاهیِ فلسطينی از تراژدی، به‌گفته او، چنان فراباليده که می‌تواند هر تراژدی‌ای را، از يونانِ باستان گرفته تا امروز، در‌خود ببيند. اما اين پروژه، در‌واقع، پروژه حماسه‌ای است تغزلی. او می‌کوشد زبانِ شاعرانه را در اُفق‌هایِ حماسی به پرواز در‌آوَرَد، آن‌جا که تاريخ فضايی است از اقليم‌هایِ گُسترده شاعرانه، که آغوش‌شان باز است به‌رویِ خطر کردن‌هایِ بی‌کرانِ ملت‌ها، تمدن‌ها و فرهنگ‌ها و بر جُستارِ عناصرِ تشکيل‌دهنده هويتِ ذهنی در تقاطعِ آميزش‌ها، کشمکش‌ها و همزيستی‌هایِ هويتی.»
محمود درويش در‌باره دو جنبه از شخصيتِ خود، «فعالِ سياسی» و «شاعر» می‌گويد:
«اين دو هستی که وجودِ مرا می‌سازند، آن‌قدر با يکديگر عجين‌اند که اين تمايز در‌واقع، امری است نسبی و بيش‌تر در‌حدِ يک آرزو‌ست تا واقعيت. اين دو هستی هر‌يک زبانِ خاصِ خود را دارند و برایِ جُدا کردنِ اين دو زبان و دو نحوه برداشتِ آن‌ها از فلسطين است که خود را بسيار مُقيد می‌دانم که در وجودِ خويش، شاعر را از فعالِ سياسی مُتمايز کنم... من به تفکيکِ بينِ اين دو جنبه از هستی‌ام نيازمندم.» [۲]
محمود درويش در جهانِ عرب، از محبوبيتِ کم‌نظيری برخوردار است.
نيز گفتنی است که ترجمه آثارِ او در بيش از ده کتاب، به زبانِ فرانسه منتشر شده؛ چنان‌که به زبانِ انگليسی هم ترجمه‌هایِ مُتعددی از او موجود است. به فارسی نيز شعرهایِ وی در کتاب‌ها و دفترهایِ ادبی، به‌طورِ پراکنده يا مستقل، ترجمه شده است.

۱ـ رک. به ترجمه مقاله‌ای با‌عنوانِ «ادبياتِ فلسطين» در نشريه «جهانِ نو»، شهريورِ ۱۳۴۸، تهران، از همين مترجم.
۲ـ رک. به ترجمه مصاحبه‌ای از محمود درويش در نشريه «نقطه»، شماره ۲، تابستانِ ۱۳۷۴، از همين مترجم.


● [به يک قاتل:]

ـ اگر در چهره قربانی دقت می‌کردی
و بدان می‌انديشيدی،
به‌ياد می‌آوردی مادرت را در اتاقِِ گاز
و رها می‌شدی از فلسفه تفنگ
و نظرت را تغيير می‌دادی: اين‌چنين نمی‌توان هویّت را بازيافت!
***

● [به قاتلی ديگر:]

ـ اگر جنين را سی روز مُهلت داده بودی،
احتمال‌هایِ ديگری بود:
شايد اِشغال به‌پايان می‌رسيد
و آن شيرخواره زمانِ مُحاصره را به‌ياد نمی‌آوَرد،
آن‌گاه چون کودکی سالم بزرگ می‌شد و به جوانی می‌رسيد
و با يکی از دخترانت در يک کلاس،
درسِ تاريخِ باستانِ آسيا را می‌خواند
شايد هم به تورِ عشقِ يکديگر می‌افتادند،
شايد صاحبِ دختری می‌شدند [که يهودی زاده می‌شد].
پس ببين چه کرده‌ای؟
حالا دخترت بيوه شده
و نوه‌ات يتيم.
ببين بر‌سرِ خانواده دربه‌درت چه آورده‌ای
و چگونه با يک تير، سه کبوتر زده‌ای؟
***
«اگر باران نيستی، محبوبِ من!
درخت باش،
سرشار از باروَری... درخت باش!
و اگردرخت نيستی، محبوبِ من!
سنگ باش،
سرشار از رطوبت... سنگ باش!
و اگر سنگ نيستی، محبوبِ من!
ماه باش
در رويایِ عروسَت... ماه باش!»

[چنين می‌گفت زنی
در تشييع جنازه فرزندش.]
***
ايستاده‌ايم همين‌جا. نشسته‌ايم همين‌جا. هميشه همين‌جا.
جاودانه همين‌جا.
تنها يک هدف داريم، يک هدف:
بودن.
جُز‌اين، سرِ هر‌چيزِ ديگر اختلاف داريم:
حتی شکلِ پرچمِ ملی.
[کارِ درستی‌ست، ای ملتِ زنده! اگر شکلِ ساده اُلاغی را برگُزينی.]
سرِ واژه‌هایِ سُرودِ ملیِ جديد نيز اختلاف داريم.
[کارِ درستی‌ست اگر ترانه‌ای برگُزينی از عروسیِ کبوتران.]
همچنان‌که سرِ وظايفِ زنان نيز اختلاف داريم.
[کارِ درستی‌ست اگر زنی را به رياستِ اداره پُليس بگُماری.]
اختلاف داريم سرِ در‌صد، ‌سرِ عام و خاص،
سرِ هر‌چيز اختلاف داريم. ما را تنها يک هدف است:
بودن...
پس از‌آن، هر فرد فرصتِ کافی خواهد يافت برایِ گُزينشِ هدفِ خود.


برگرفته از:
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

بدر شاکر السياب؛
ژانويه ۲۰۰۶ هشتادمين سالروز تولد بدر شاکر السياب شاعر نوگرای عراقی است که تنها ۳۸ سال عمر کرد و اما از زمان مرگش در سال ۱۹۶۴ تاکنون، هر روز بر آوازه اش افزوده شده، کتابهای شعرش بيشتر به چاپ رسيده و مقام او به عنوان پايه گذار اصلی جنبش نوگرايی در شعر معاصر عرب بالاتر رفته است.
در ميان پايه گذاران شعر نوی عرب، پيش از همه از سه شاعر عراقی نام برده می شود: نازک الملائکه، عبدالوهاب البياتی و بدر شاکر السياب.
اين سه شاعر از نيمه دهه ۱۹۴۰ به شکستن قالب های کهن شعر عرب دست زدند و زبان شعری را از آئين های سخت و خشک عروض سنتی، که پشتوانه ای ديرين و نيرومند داشت، رهايی بخشيدند.
سه گوينده جوان و نوجو، عروض و قواعد شعری کهن (شامل بحور و اوزان قديم) را به دور افکندند و زير تأثير شعر غربی جريانی پديد آوردند که به نام شعر آزاد (شعر الحر) شناخته شد و طی چند سال سيمای شعر عرب را دگرگون کرد.
راديکال ترين نماينده جريان شعری مدرن بدر شاکر سياب بود که نه تنها در شکل و قالب های پيشين، شامل تصاوير و عناصر شعری، بلکه در گوهر و حس شعری نيز يکسره با سنت ادبی گرانبار گذشته قطع رابطه کرد. او با ديد مدرن شخصی، بيان اساطيری ژرف و نمادگرايی بديعش بر شعر امروز عرب و کار شاعران نسل بعد تأثير فراوانی به جا گذاشت. شعر سياب زبانی غنی، رمزآلود، چندپهلو و روی هم پيچيده دارد.
سياب در اوايل سال ۱۹۲۶ در روستای جيکور در نزديکی شهر بصره در جنوب عراق تولد يافت. در شش سالگی مادرش را از دست داد، و داغ دوری از آغوش مادر تا دم مرگ زندگی و شعر او را دنبال کرد. عشق به دهکده زادگاهش مضمونی است که در بسياری از شعرهای او بازتاب يافته است.
سياب در نوجوانی برای تحصيل به بغداد رفت و در دانشکده تربيت معلم در رشته زبان انگليسی درس خواند. در اين زمان شعرسرايی در قالبهای سنتی را شروع کرده بود. از سال ۱۹۴۷ اولين شعرهای آزادش را منتشر کرد. تسلط بر زبان انگليسی دروازه شعر جهانی را به روی او باز کرد. اشعاری از لويی آراگون، ناظم حکمت، فدريکو گارسيا لورکا و پابلو نرودا را به عربی ترجمه کرد و از تی اس اليوت، اديت سيتول و ازرا پاند تأثير گرفت.
سياب در جوانی به تأثير از مبارزات سياسی جامعه، که جانمايه آن اعتراض به دستگاه استبداد و استعمار بود، مانند بيشتر روشنفکران و هنرمندان همروزگارش به انديشه های چپ گرايش يافت و از سوی حکومت تحت پيگرد قرار گرفت. چند بار به زندان افتاد و سرانجام در سال ۱۹۵۲ در زمان نخست وزيری دکتر محمد مصدق به ايران گريخت و پس از يک اقامت هفتاد روزه در ايران، به کويت و سپس لبنان رفت.
سياب پس از انقلاب ۱۴ ژوئيه ۱۹۵۸ که فصل تازه ای در تاريخ عراق گشود، به ميهن خود برگشت و در متن مبارزات مردم قرار گرفت که نيروهای چپگرا نيروی اصلی آن به شمار می رفتند.
او در سال ۱۹۶۰ مهمترين شعر خود "سرود باران" را انتشار داد که معروف ترين شعر اوست و امروزه يکی از بهترين نمونه های شعر معاصر عرب به شمار می رود.
امروزه شاعران نوگرای عرب مانند محمود درويش و آدونيس، آثار بدر شاکر السياب را والاترين دستاورد شعر معاصر عرب می دانند.
درباره اين شعر مقالات و تفسيرهای فراوان نوشته شده است. بيشتر منتقدان جانمايه اين شعر را "رستاخيز" دانسته اند، با تمام ابعاد و معانی حقيقی و مجازی آن. عشق به سرزمين مادری و مردم زحمتکش و ستمديده آن، که به خاطر جهل و استبداد از ثروت ها و مواهب بيکران ميهن خود جز زجر و محنت سهمی ندارند، از درونمايه های هميشگی شعر سياب است.
سياب، هنرمندی حساس و سخت ناشکيبا بود. او که از آشوب های سياسی دوران تازه بس ناخشنود، و از نقش نا روشن و غيرفعال نيروهای سياسی چپ در مقابله با بيگانگان، به شدت دلسرد شده بود، به هواداری از نيروهای ناسيوناليست افراطی پرداخت.
سياب از جوانی به بيماری استخوانی درمان ناپذيری گرفتار بود. در سال های پيش از مرگ (که به سال ۱۹۶۴ در کويت روی داد) ديگر به کلی فلج شده بود. گفته می شود که تنهايی و بيماری برای نخستين بار به شعر او بارقه ای از تأمل درونی و جذبه روحانی بخشيده است. امروزه شاعران نوگرای عرب مانند محمود درويش و آدونيس، آثار بدر شاکر السياب را والاترين دستاورد شعر معاصر عرب می دانند.
* * * * * * * * * * *
سرود باران
(متن کامل)

چشمانت دو نخلستان است در سپيده مان
يا دو مهتابی که ماه از آن بر می دمد
وقتی چشمانت برق می زند، از تاک برگ می رويد
و نورها می رقصند... مثل نقش ماه در آب
وقتی از تکان پارو به لرزه می افتد
گويی نبض ستارگان است که در ژرفای آن می تپد.
و در مهی از اندوه شفاف فرو می روند
همچو دريايی که شب روی آن دست می کشد
گرمای زمستان و لرزش پائيز را با خود دارد
و مرگ، و تولد، و تاريکی، و روشنايی؛
پس رعشه ی گريه اعماق جانم را می لرزاند
و شوری غريب آسمان را در بر می گيرد
مثل بچه ای که از ماه به وحشت افتد.
رنگين کمان ابرها را می نوشد
و قطره قطره ذوب می شود در باران....
مثل قهقهه پسربچه ها لای چوب بست تاکها
و همهمه سکوت گنجشک ها بر درختان.
سرود باران
باران...
باران...
باران...
شب خميازه می کشد اما
ابرها همچنان اشکهای سنگينشان را فرو می بارند
مثل بچه ای که قبل از خواب بهانه مادرش را می گيرد
- يک سالی هست که جای مادرش خالی است –
و چون از سماجت او به ستوه می آيند
به او می گويند: "او پس فردا می آيد..."
بايد حتما بيايد...
اما بچه های ديگر توی گوشش می گويند
مادرت آنجا در دامان تپه خفته است
خوراکش خاک است و آبش باران
مثل ماهيگير مأيوسی که تورش را بر می چيند
بر آب و بر بخت خفته خويش نفرين می فرستد
و با فرو رفتن ماه ترانه می خواند
باران...
باران...
هيچ می دانی که اين باران چه اندوهی بر می انگيزد؟
و چه ناله ای از ناودانها بلند می کند؟
و مرد تنها را چه حسی از گمشدگی فرا می گيرد؟
بی انتها... مثل خون جاری، مثل گرسنگی
مثل عشق، مثل بچه ها، مرده ها... چنين است باران
و چشمانت همراه من است در باران
و برق هايی که بر فراز خليج می درخشند
سواحل عراق را با ستاره ها و صدف جلا می دهند
گويی شفق در تب و تاب رهايی است
اما شب روی آن پرده ای می کشد از خون.
و من به سوی خليج فرياد می زنم:
"ای خليج
ای بخشنده مرواريد و صدف و مرگ!"
و صدا برمی گردد
چون ناله ای سنگين:
"ای خليج،
ای بخشنده صدف و مرگ!"
گاه چنين می پندارم که عراق
تندر ذخيره می کند
و برق ها را در دشتها و کوه هايش انبار می کند
تا وقتی مردان قد افراشتند
بادها ديگر هيچ نشانی از قبيله ثمود باقی نگذارند.
انگار می شنوم که نخلها باران را می نوشند
و می شنوم که روستاها صيحه می کشند
و مهاجران با بادبانها و پاروها
به جنگ توفان و تندر خليج می روند
سرودخوان:
باران...
باران...
باران...
و در عراق همه جا گرسنگی است
در فصل درو کومه های خرمن پراکنده می شود
تا فربه شوند کلاغ ها و ملخ ها
تنها توده ای سنگ و کاه به آسيا می رود
در کشتزارها آسياب ها می چرخند... و انسانها بر گردشان
باران...
باران...
باران...
چه اشکها ريختيم در شب عزيمت
و از ترس غرورمان، بارانش خوانديم....
باران...
باران...
از وقتی کوچک بوديم
هميشه خدا آسمان را
در زمستان ابر می پوشاند
و باران می باريد
و هر سال زمين سبز می شد، اما ما گرسنگی می کشيديم
و سالی نگذشت در عراق که ما گرسنه نباشيم
باران...
باران...
باران...
در هر قطره باران
غنچه ايست قرمز و زرد از شکوفه گلها
و هر قطره اشک گرسنگان و برهنگان
و هر قطره برجوشيده از خون بردگان
لبخنديست در اشتياق آينده
پستانی ست که در دهان طفلی گل می اندازد
در دنيای جوان فردايی که زندگی ست!
باران...
باران...
باران...
روزی عراق از باران سرسبز می شود.
من به سوی خليج نعره می زنم:
"ای خليج
ای بخشنده مرواريد و صدف و مرگ!"
و صدا بر ميگردد
چون ناله ای سنگين:
"ای خليج،
ای بخشنده صدف و مرگ!"
و خليج از برکات بيشمارش
به شنها تنها کف شور می دهد و پوسته پوک صدف
و خرده استخوان درماندگان مغروق
آن مهاجرانی که مرگ نوشيدند
در لجه اعماق خليج
و در عراق هزار افعی هست که می نوشند
افشره ی گلهايی که فرات از شبنم به بار آورده.
و می شنوم آوايی را
که در خليج طنين می اندازد:
باران...
باران...
باران...
و در هرقطره باران
غنچه ايست قرمز و زرد از شکوفه گلها
و هر قطره اشک گرسنگان و برهنگان
و هر قطره برجوشيده از خون بردگان
لبخنديست در اشتياق آينده
پستانی ست که در دهان طفلی گل می کند
در دنيای جوان فردايی که زندگی ست!
و باران جاری می شود!

[برگرفته از سايت BBC]

تئاتر
۱۷ سپتامبر ۲۰۰۶
ايوان موران Yvan Morane، بازيگر و کارگردان و مدير تئاتر ملی آلبی در لاتانور (فرانسه) است. او اخيراً نمايشنامهء »کارل مارکس و بازگشت او« اثر هوارد زين، سياست شناس و مورخ و مبارز آمريکايی را روی صحنه آورده است.

انتشارات آگون (Agone) چندين اثر از هوارد زين Howard Zinn از جمله کتاب مشهور «تاريخ مردمی ايالات متحده» Une histoire populaire des Etats-Unis و «کارل مارکس و بازگشت او» که نمايشنامه ای ست تاريخی در يک پرده، منتشر کرده است. هوارد زين به اندازهء دوستش نوآم چامسکی معروف نيست، اما خود، استاد تاريخ سياسی ست و آثار مارکس را با قرائتی مبنی بر آنارشيسم (Libertaire) مطالعه کرده، از ۵۰ سال پيش تا کنون، در کليهء مبارزات ترقی خواهانه در ايالات متحده شرکت داشته است. وی با قلمی پرشور، اين مبارزات را در کتاب «اتوبيوگرافی مبارزه جويانه» (انتشارات آگون) روايت کرده است. هوارد زين با نوشتن نمايشنامهء «کارل مارکس و بازگشت او» ايده ای را که پی گرفته چنين شرح می دهد:
من اين نمايشنامه را در دوره ای نوشتم که فروپاشی اتحاد شوروی... تقريباً نوعی شادمانی همگانی برانگيخته بود... مارکس به راستی مرده بود. لذا به نظرم رسيد مهم است به روشنی نشان دهم که اتحاد شوروی و ديگر کشورهايی که با «مارکسيست» ناميدن خود رژيم های پليسی برپا کرده بودند هيچکدام مظهرِ مفهوم سوسياليسم نبوده اند.
ايوان موران، بازيگر و کارگردان، اين نمايشنامه را روی صحنه برده است. اينک مصاحبه ای با او:

* اين متن نوشتهء هوارد زين را کجا يافتيد و چگونه به دستتان رسيد؟
- ريشار ماسوتيه، مدير تئاتر «کروا بلانش» آن را به من داد و پيشنهاد کرد که برای فستيوال ۲۰۰۵ آن را به صحنه بياورم. تصادفاً در هواپيما، زمانی که به بوخارست (رومانی) می رفتم تا يک اپرا را در آنجا کارگردانی کنم، اين نمايشنامه را خواندم. با خواندن چند صفحه، متن به دلم نشست و ديگر ادامه ندادم! بايد بگويم که اجرای آن به نظرم ضروری رسيد.

* چرا ضروری؟
- زيرا از نظر محتوا، استدلال کسانی که مارکس را «کاريکاتوری معرفی کرده» و او را رهبر فکری «ديکتاتوری های» کمونيستی نشان داده اند نقش بر آب می کند و از نظر شکل هم به نحوی درخشان، کاری تئاتری ست، چون پرسوناژ را شديداً انسانی نمايش می دهد. در اين متن از مارکس راززدايی شده است...

* بازيگر و کارگردان برای آن که موفق شوند آن را نه يک متن گفتمانی، بلکه يک متن تئاتری کنند، با چه مسائلی مواجه اند؟
- برای کارگردان مهم اين است که کار حالت «کنفرانس» پيدا نکند: مارکس پشت يک ميز با کتابهايش... (که در آمريکا به همين نحو اجرا شده و موفقيت بزرگی هم داشته). اما برای بازيگر، مشکل اين است که به خود بقبولاند که نبايد در نقش کسی ظاهر شود که ديگران دوستش دارند! اين بود که من او را به صورت يک فرد بی خانمان شگفت انگيز، عصبی و پرمهر نشان داده ام، آنهم در يک فضا که آن را به سه بخش تقسيم کرده ام: در سوهو (محلهء فقير نشين لندن)، در جاهای ديگر و بالاخره در وضع کنونیِ اجرای نمايش که تنها دکورِ نمايش يک نيمکت است.

* استقبال تماشاگران از نخستين اجرا چگونه بود؟
- بسيار عالی بود! تا کنون سه اجرا داشته ايم، سه موفقيت زيبا: اولی آفرينش يک اثر هنری برای شرکت کنندگان در فستيوال (۲۰۰۵)، دوم تکرار آن در پاييز همان سال در يک تئاتر با برنامهء متعارف و عادی، و سوم در اول مه ۲۰۰۶ در مراسمی که اتحاد کمونيست های انقلابی (LCR) در شهر Bègle برپا کرده بود. برای من اين اجرايی بود بسيار پراحساس.

* اجراهای آينده چه وقت خواهد بود؟

- اول اوت ۲۰۰۶ در فستيوال تئاتر Figeac

- ۱۷ سپتامبر در فضای تئاتر جشن اومانيته (اين جشن سالانه که روزنامهء اومانيته برگزار می کند، امسال در روزهای ۱۵ و ۱۶ و ۱۷ سپتامبر در پارک بزرگ La Courneuve برپا ست).

- ۱۴ اکتبر در Pont-de-Claix در چارچوب برنامه های هنری «بزرگداشت بازيگر»...
همچنين طرحی در دست بررسی ست تا طی سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ اين نمايشنامه به صورت پياپی در چندين شهر به اجرا درآيد. تصميم به اجرای طرح در پاييز امسال گرفته خواهد شد. اين قرائت نمايشی (يا روخوانی) که ابتدای امر برای يک بار اجرا در نظر گرفته شده بود، دارد به صورت يک نمايش کامل در می آيد و آرزوی من اين است که اين نمايش عمر درازی داشته باشد.(برگرفته از نشريهء Rouge به تاريخ ۲۷ ژوئيه ۲۰۰۶)

----------------------------------------------------------------

نمايشنامهء «مارکس و بازگشت او» را می توانيد به فارسی (ترجمهء تراب حق شناس و حبيب ساعی) روی سايت: انديشه و پيکار peykarandeesh.org بيابيد و به اجرای روخوانی آن در سايت: «تنها صدا است که می ماند» گوش فرادهيد: http://www.paya.se

زیر مجموعه ها