اين ترجمهء قديمى ولى چاپ نشده تقديم مى شود به ياد مهدى خسروشاهى از مؤسسين سازمان راه كارگر
[يادداشت: اخيراً گزارشى خواندم از يادبود رفيق مهدى خسروشاهى در فرانكفورت آلمان. رفقايش در باغچهء يكى از دوستان، درختى به يادگار او نشانده اند. چه ابتكار شايسته اى! پيش از اين در تورنتو كانادا نيز به ابتكار كانون خاوران و در مقياسى بزرگتر و رسمى، درختى نشانده بودند در افشاى ستم هاى رژيم جمهورى اسلامى ايران كه الهام بخش تهيهء فيلمى زيبا اثر مسعود رئوف شد به نام "درختى كه به ياد مى آورد".
من مقالهء زير را در ۱۳۴۷ يا ۴۸ زمانى كه در سازمان مجاهدين فعاليت داشتم ترجمه كرده بودم. در آن زمان، در يك كلاس آموزشى كه مسؤوليتش با مجاهد شهيد سعيد محسن بود برخى از مقالات لنين، از جمله "چپروى"، را مى خوانديم.از بين رفقا كه در كلاس حضور داشتند يكى هم زنده ياد مهدى خسرو شاهى بود كه چهرهء شاد و صميمى اش از يادم نمى رود. هركسى به فراخور خويش براى بحث هاى كلاس كارى مى كرد. مهدى وقتى ترجمهء اين مقاله را ديد مرا تشويق كرد و مايهء دلگرمى ام شد.
سال ها بعد، در ۱۹۹۷، زمانى كه به مناسبت سى امين سالگرد شهادت چه گوارا همراه با دوستان گرامى ويدا حاجبى و محمد رضا معينى در كار تهيهء كتابى پيرامون آن شخصيت انقلابى اسطوره اى بوديم و ترجمهء نخست اين مقاله در دست نبود، آن را از نو و به ياد مهدى ترجمه كردم. آن كتاب متأسفانه انتشار نيافت و حالا مقالهء مزبور كه هنوز هم سنجيدنى و آموختنى ست، با سپاس از آن دوستان و به ويژه با احترام به خانوادهء مهدى: منيره برادران خسروشاهى و ذكاء منتشر مى شود. ت. ح. نوامبر ۲۰۱۱]
اين تنها انقلابى ست كه بعضى ادعا مى كنند با سنتى ترين پيشفرض هاى جنبش انقلابى، به گونه اى كه لنين بيان كرده، در تضاد است، يعنى با فرمول «بدون يك تئورى انقلابى هيچ جنبش انقلابى وجود ندارد». بجا ست گفته شود كه يك تئورى انقلابى، به مثابهء بيان يك حقيقتِ اجتماعى، از هرفرمولبندى فراتر است. بدين معنا كه اگر واقعيت هاى تاريخى را به درستى تفسير كنيم و نيروهاى درگير در آن را به درستى به كار گيريم مى توان انقلاب كرد و لو آنكه تئورى را نشناخته باشيم. روشن است كه دركِ درستِ تئورى وظيفه را تسهيل مى كند و مانع از آن مى شود كه به اشتباهات خطرناك بيفتيم، به شرط آنكه تئورى با واقعيت منطبق باشد . علاوه بر اين، در گفت و گوى مشخص در بارهء اين انقلاب بايد تأكيد كرد كه اگر بازيگران عمدهء آن را نمى توان دقيقاً تئوريسين ناميد اما اينطور هم نيست كه آنان از پديده هاى مهم اجتماعى و قوانين حاكم بر آن ها كاملاً غافل بوده اند. با كمى دانش تئوريكِ پايه اى و درك عميق واقعيت، آن ها اين امكان را يافتند كه به مرور زمان، نظريه اى انقلابى به وجود آورند.
آنچه گفته شد مقدمه اى ست براى توضيح پديدهء شگفتى كه همهء جهان را به حيرت انداخته است، يعنى انقلاب كوبا . چگونه و به چه دليل گروهى از مبارزان كه توسط ارتشى داراى تكنيك و تجهيزات برتر تار و مار شده بود توانست اولاً به بقاى خود ادامه دهد و سپس نيرومند شود (و در مناطق نبرد حتى از دشمن نيرومند تر گردد) و بعد در عرصه هاى نوينى از مبارزه جاى گيرد و سرانجام على رغم شمار خيلى كمتر نفرات، دشمن را در ميدان نبرد شكست دهد؟ اين واقعه اى ست كه در تاريخ معاصر جهان شايان مطالعه است.
ما كه غالباً و آنچنانكه بايد و شايد به تئورى نپرداخته ايم، طبعاً هم اكنون بر آن نيستيم كه طورى به شرح حقيقتِ انقلاب كوبا بپردازيم كه گويى صاحب آن بوده ايم؛ بلكه به طور ساده مى كوشيم پايه و اساسى به دست دهيم تا بتوان اين حقيقت را تفسير كرد . در واقع، انقلاب كوبا را بايد به دو مرحلهء كاملاً متفاوت تقسيم كرد : يكى عمل مسلحانه تا اول ژانويهء ۱۹۵۹، و ديگرى تحول سياسى، اقتصادى و اجتماعى پس از آن .
حتى اين دو مرحله را مى توان به مراحلى فرعى تقسيم كرد، ولى هدف ما نه رهيافت به يك بيانِ تاريخى، بلكه از نقطه نظر تحولى ست كه در انديشهء انقلابى رهبران در جريان تماسشان با مردم حاصل شده است . ضمناً همينجا بايد نظر خود را در بارهء يكى از پرمناقشه ترين اصطلاحات دنياى مدرن، يعنى ماركسيسم، تدقيق كنيم . موضع ما، زمانى كه بپرسند شما ماركسيست هستيد يا نه، همان است كه از يك فيزيكدان بپرسند آيا «طرفدار نيوتن » هست يا نه؛ و يا از يك زيست شناس بپرسند كه آيا «طرفدار پاستور » هست يا نه .
حقايقى هست آنقدر روشن كه چون و چرا در بارهء آن ها بيهوده است . همانطور بايد طبعاً «ماركسيست » بود كه در فيزيك «طرفدار نيوتن » و يا در زيست شناسى «طرفدار پاستور ». با توجه به اينكه اگر پديده هاى نوين، پاى مفاهيم نو را به ميان مى كشند، اما اين مفاهيم نو مانع از آن نيستند كه سهمى كه مفاهيم پيشين در بيان حقيقت ايفا كرده اند همچنان محفوظ بماند . چنين است وضع تئورى نسبيتِ آينشتاين و تئورى كوانتومِ [ ماكس ] پلانك نسبت به كشف نيوتن . تئورى هاى جديدتر هيچ از عظمت آن فرزانهء انگليسى نمى كاهند . به بركت كشف نيوتن است كه فيزيك توانست به مفاهيم نوينى از فضا دست يابد و كشف آن فرزانهء انگليسى پله اى ضرورى براى آن بود .
در آثار ماركس به عنوان انديشمند، به عنوان پژوهشگر در آئين هاى اجتماعى و در نظام سرمايه دارى اى كه در آن مى زيسته، بديهى ست كه مى توان ايراداتى يافت . مثلاً ما آمريكاى لاتينى ها مى توانيم با تفسيرى كه ماركس از [ سيمون ] بوليوار۱ داشته و يا با تحليل ماركس و انگلس از مكزيكى ها كه بوى برخى تئورى هاى نژادى و مبتنى بر مليت مى دهد و امروز واقعاً غير قابل قبول اند۲ موافق نباشيم . اما مردان بزرگ و كاشفان حقايق درخشان، على رغم خرده اشتباهاتشان، همچنان زنده اند؛ اشتباهاتشان فقط نشاندهندهء آن است كه آنان انسان بوده اند؛ موجوداتى انسانى كه على رغم وقوف كاملى كه به اوج انديشه هاى سترگشان داريم مى توانند مرتكب اشتباهاتى نيز بشوند . از اينجا ست كه حقايق اساسىِ ماركسيسم را بخشى از ميراث فرهنگى و علمىِ خلق ها مى دانيم و آن را همچون امورى كه ديگر نيازى به بحث ندارد طبيعى مى نگريم .
پيشرفت هايى كه در علوم اجتماعى و سياسى، و نيز در ديگر عرصه ها، به دست آمده متعلق به يك فرايند طولانى تاريخى ست كه حلقه هاى آن به يكديگر مربوط اند و دائماً انباشته تر، جمع و جورتر و كاملتر مى شوند . در آغازِ زندگىِ خلق ها رياضيات چينى، عربى يا هندى وجود داشته و امروزه نيز رياضيات مرزى نمى شناسد . در درازناى تاريخ فيثاغورث يونانى، گاليلهء ايتاليايى، نيوتن انگليسى، گاوس آلمانى، لوواچفسكى روسى و آينشتاين و ديگران وجود داشته اند . به همين ترتيب، در عرصهء علوم اجتماعى و سياسى نيز، از دموكريت تا ماركس، صف طولانى انديشمندانى را مى بينيم كه تحقيقات بديع خويش را انباشته و مجموعه اى از تجربه ها و نظام هاى فكرى پديد آورده اند .
شايستگىِ ماركس در اين است كه در تاريخ انديشهء اجتماعى ناگهان تغييرى كيفى ايجاد مى كند . او تاريخ را تفسير مى كند، ديناميسم آن را مى فهمد، آينده را پيش بينى مى كند؛ اما چون به اين پيش بينى، كه تعهد علمى اش را پايان مى دهد، بسنده نكرده، مفهومى انقلابى را بيان مى كند و مى گويد : تنها نبايد به تفسير جهان بسنده كرد، بايد آن را تغيير داد . انسان برده بودن را وا مى نهد تا معمار سرنوشتِ خويش شود . از اينجا به بعد است كه ماركس در جايگاهى مى ايستد كه آماج حملهء همهء كسانى قرار مى گيرد كه در حفظ نظم گذشته منافع ويژه اى دارند، نظير آنچه براى دموكريت رخ داد و آثار وى را افلاطون و شاگردانش كه ايدئولوگ هاى اشرافيت برده دارى آتن بودند، به آتش كشيدند .
يك گروه سياسى با شروع از ماركس انقلابى و با ايده هاى مشخصى كه بر غول هايى مانند ماركس و انگلس متكى ست شكل مى گيرد و با عبور از مراحل پياپىِ رشد همراه با شخصيت هايى چون لنين، مائوتسه دون و رهبران جديد شوروى و چين، مجموعهء منسجمى پديد مى آورد و به عبارت ديگر سرمشق هايى كه مى توان پى گرفت .
انقلاب كوبا ماركس را آنجا سرمشق قرار مى دهد كه وى علم را ترك گفت تا تفنگ انقلابى اش را بر دوش گيرد؛ انقلاب كوبا درست اين لحظه را در مد نظر دارد اما نه با روحيه اى رويزيونيستى، نه براى مبارزه با هركسى كه راه ماركس مى رود و در فكر احياى ماركس «خالص » است، بلكه صرفاً به اين دليل كه تا آن زمان، ماركسِ دانشمند خارج از گردونهء تاريخ ايستاده بود و به مطالعه و پيشگويى مشغول بود؛ از آن به بعد است كه ماركس انقلابى در درون تاريخ مى جنگد . ما انقلابيون عملى، وقتى مبارزه را آغاز كرديم، صرفاً به پياده كردن قوانينى دست زديم كه ماركسِ دانشمند پيش بينى كرده بود . در جريان شورش و مبارزه عليه ساختار كهنهء قدرت، جهت ويران كردنِ آن با اتكاء بر مردم، سعادت آنان را پايهء مبارزهء خود قرار داديم و اين جز انطباق خويش با پيشگويى هاى ماركسِ دانشمند چيز ديگرى نبود . بدين معنا كه قوانين ماركسيسم، مستقل از آنچه رهبران انقلاب كوبا ابراز كنند يا با آن قوانين از نظر تئوريك به خوبى آشنا باشند، همواره در حوادث انقلاب كوبا حضور داشته است - و جا دارد اين نكته را مورد تأكيد قرار دهيم .
براى شناخت بهتر از جنبش انقلابى كوبا تا اول ژانويهء [ ۱۹۵۹ ] بايد آن را به مراحل زير تقسيم كرد : قبل از پياده شدن در ساحل گرانما؛ از آن زمان تا پيروزى در لاپلاتا (La Plata) و آرويو دل اينفيرنو (Arroyo del Infierno) ؛ از آنجا تا نبرد اوورو (Uvero) و تشكيل ستون دوم چريكى؛ از آنجا تا تشكيل ستون سوم و چهارم، حملهء سى يرا دِ كريستال، برپايىِ جبههء دوم؛ اعتصاب ماه آوريل و شكست آن؛ عقب راندنِ تهاجم بزرگ؛ حمله لاس ويئاس .
هريك از اين لحظات كوتاه تاريخىِ جنگ چريكى قلمروِ مفاهيم اجتماعىِ متمايز و نيز ارزيابى هاى مختلفى را در بارهء واقعيتِ اوضاع كوبا ترسيم مى كرد كه انديشهء فرماندهان نظامىِ انقلاب را شكل داده اند و اين امرى بود كه بايد موقعيت آنان را به مرور زمان به عنوان رهبران سياسى تثبيت مى كرد .
قبل از پياده شدن در ساحل گرانما، طرز فكرى حكمفرما بود كه تاحدى مى توان آن را «ذهنى گرايانه » ناميد : اعتماد كوركورانه به يك انفجار سريع توده اى، ايمان پرشور به اينكه قيام مسلحانهء برق آسا همراه با اعتصابات خود به خودىِ انقلابىْ قدرت باتيستا را در هم خواهد شكست و ديكتاتور را به زير خواهد آورد . اين جنبش وارث مستقيم حزب «ارتدكس » و شعار عمدهء آن بود كه مى گفت : «ننگ بر پول پرستى ». به عبارت ديگر، دولت آيندهء كوبا بايد بر درستكارى ادارى تكيه مى كرد .
با وجود اين، فيدل كاسترو در كتاب «تاريخ مرا تبرئه خواهد كرد » خاطر نشان كرده بود اهدافى كه انقلاب تقريباً به طور كامل بدان ها دست يافته و در نتيجهء تعميق مبارزه در عرصهء اقتصادى حتى از اين هم فراتر رفته است؛ به نوبهء خود مبارزهء سياسى را نيز در سطح ملى و بين المللى عمق بخشيده است .
پس از پياده شدن در ساحل، نيروهاى انقلابى مغلوب و تقريباً به كلى تار و مار گرديدند و سپس دوباره جمع شده يك نيروى چريكى تشكيل دادند . معدودى كه باقى مانده بودند - مصمم به ادامهء نبرد - درك كردند كه تصور وقوع يك انفجار توده اى خود به خودى در جزيره اشتباه بوده و اينكه مبارزه اى دراز مدت در پيش است و بايد مشاركت وسيع دهقانان را به سوى خود جلب كرد . در اين مرحله بود كه نخستين دسته از دهقانان وارد جنگ چريكى شدند . اندكى بعد، دو نبرد رخ داد كه از نظر تعداد نفراتِ درگير اهميتى نداشت ولى از نظر روانى بسيار مهم بود زيرا پيشداورى منفى بين شهرى ها - كه هستهء مركزى چريك ها را تشكيل مى دادند - نسبت به دهقانان از ميان مى برد . دهقانان نيز به نوبهء خود نسبت به چريك ها ظنين بودند و علاوه بر اين ها از انتقام وحشيانهء دولت مى ترسيدند . دو امر بديهى در اين مرحله آشكار شد كه هر دو اهميتى به سزا داشت : دهقانان دريافتند كه بيرحمى و ستمى كه ارتش اعمال مى كند، حتى اگر بتواند خانه ها و كشتزارها و خانواده ها را ويران كند، براى نابودى چريك ها كافى نيست و بنا بر اين، پناه بردن به ميان چريك ها راه حل خوبى ست زيرا در آنجا جانشان حفظ خواهد شد . جنگجويان چريك نيز به اين ضرورت روز افزون پى بردند كه بايد توده هاى دهقان را جلب كنند و اين امر به وضوح مستلزم آن بود كه آنچه دهقانان با تمام وجود طالب آن بودند بديشان داده شود . دهقان بيش از هرچيز طالب زمين است .
سپس مرحلهء كوچ به دنبال آمد كه در آن، به تدريج، مناطقى تحت نفوذ ارتش شورشى در آمد . اين ارتش ممكن بود هنوز نتواند مدت زمانى دراز در آنجا بماند اما ارتش دشمن نيز نمى توانست چنين كند و حتى نمى توانست به آنجا پا بگذارد . طى چند نبرد، بين دو طرف، نوعى جبهه به وجود آمد .
۲۸ ماه مه ۱۹۵۷ يك نقطه عطف تعيين كننده است . در اووِرو پادگانى مورد حمله قرار گرفت كه به خوبى مجهز بود و در موضعى مستحكم قرار داشت، براى دريافت كمك هم آماده بود، نزديك دريا و مجهز به فرودگاه بود . پيروزى نيروهاى شورشى در اين نبرد، كه يكى از خونين ترين نبردها بود و ۳۰ درصد نفرات درگير در آن كشته يا زخمى شدند، وضع را به كلى تغيير داد . از اين به بعد، ارتش شورشى از سرزمينى برخوردار بود كه در آن آزادى عمل داشت، از آنجا خبر به دشمن درز نمى كرد، چنانكه مى شد از آنجا با عمليات برق آسا به دشت سرازير شد و مواضع دشمن را زير ضربه گرفت .
كمى بعد، نخستين تفكيك انجام شد و دو ستون از نيروهاى رزمنده تشكيل گرديد . ستون دوم به دلايل مخفى كارى نظامى و تا حدى هم ساده انگارانه خود را ستون چهارم ناميد . هر دو ستون بى درنگ فعاليتِ خود را نشان دادند . در ۲۶ ژوئيه به استرادا پالما حمله كردند و پنج روز بعد ۳۰ كيلومتر دورتر، به «بو وى سيتو » (Bueycito) . از آن به بعد، نبردهاى مهم تر روى داد و ما در برابر تجاوزگران به خوبى مقاومت كرديم . هربار كه خواستند از كوه صعود كنند در برابرشان ايستاديم و جبهه هاى جنگ در مناطق وسيعى كه كسى بر آن كنترل نداشت به وجود آمد كه هر دو طرف به عمليات ايذايى عليه يكديگر دست مى زدند، اما جبهه ها ثابت ماند .
با وجود اين، با مشاركتى كه دهقانان براى تأمين تداركات از درون منطقه و برخى از اعضاى جنبش در شهرها از خود نشان مى دادند چريك ها تقويت شدند . چريك ها رزمنده تر گرديدند و روحيهء جنگجويانه شان نيرومندتر شد . در فوريه ۱۹۵۸ پس از دفعِ چند حمله، ستون سوم به فرماندهىِ الميدا۳، براى اشغال منطقه اى در نزديكىِ سانتياگو حركت كرد و ستون ششم هم ( كه به ياد يكى از قهرمانان ما، فرانك پاييس، كه چند ماه پيش جان خود را از دست داده بود، نامگذارى شده بود ) به فرماندهىِ رائول كاسترو به راه افتاد . رائول در روزهاى اول ماه مارس گامى مهم برداشت، از شاهراه مركزى عبور كرد، خود را به ارتفاعات ماياره (Mayaré) رساند و جبههء دوم شرقى «فرانك پاييس » را در آنجا برپا كرد .
اخبار پيروزى هاى روز افزون نيروهاى شورشىِ ما على رغم سانسور به مردم مى رسيد و فعاليت انقلابى مردم سريعاً اوج گرفت . اينجا بود كه ايده مبارزهء سراسرى از هاوانا مطرح شد كه يك اعتصاب عمومى انقلابى از آنجا آغاز شود و با حمله به دشمن در كليهء جبهه ها قدرت دشمن را در هم شكند . نقش ارتش شورشى در اين حال، نقش عامل تسريع كننده ( كاتاليزور ) بود يا حكم «نيشتر » ى را داشت كه جنبش را به حركت مى اندازد . در اين روزها چريك ها فعاليت خود را دوچندان كرده بودند و حماسهء كاميلو سى ين فوئه گوس (Camilo Cinefuegos) آغاز شد . او براى نخستين بار در دشت هاى اورينته (Oriente) مى جنگيد با حسى دقيق و قاطع از سازماندهى و در هماهنگى با يك فرماندهىِ مركزى .
اما اعتصاب انقلابى به نحو مناسبى برنامه ريزى نشده بود، زيرا به حد كافى به اهميت وحدت كارگران توجه نشده و بر اين امر تأكيد نگشته بود كه كارگران بايد، در جريان فعاليت انقلابى خويش، زمان مناسب را انتخاب كنند . ما به دنبال آن بوديم كه با اعلام اعتصاب از طريق راديو و در عين مخفى داشتن روز و ساعت آن، ضربه اى مخفيانه به رژيم وارد آوريم غافل از آنكه سرسپردگان باتيستا از روز و ساعت آن زودتر با خبر شدند تا مردم . جنبش اعتصابى شكست خورد و شمارى از بهترين ميهن پرستان انقلابى بى رحمانه به قتل رسيدند .
نكتهء غريبى كه بد نيست در تاريخ انقلاب ذكر شود اين است كه ژول دوبوا۴، كورويديله۵ى انحصارات آمريكاى شمالى، قبلاً از تاريخ وقوع اعتصاب خبر داشت .
در اين موقع است كه يكى از مهم ترين تغييرات كيفىِ جريانِ جنگ رخ داد و آن اينكه ما قاطعانه فهميديم كه پيروزى زمانى به دست مى آيد كه نيروهاى چريكى آنقدر افزايش يابند كه دشمن در نبرد رو در رو شكست بخورد .
از اين پس، رابطهء مستحكمى با دهقانان برقرار شد؛ ارتش شورشى قوانين مدنى و جزائى صادر كرد، دادگسترى بر قرار نمود، به توزيع مواد غذايى پرداخت و در مناطق تحت ادارهء خويش ماليات وضع كرد . بخش هايى كه در همسايگى اين مناطق بودند نيز نفوذ ارتش شورشى را احساس مى كردند . يورش هاى عمده اى تدارك ديده شد كه طى دو ماه ۱۰۰۰ نفر به دشمن تلفات وارد كرد . دشمن كاملاً روحيه اش را از دست داد و ۶۰۰ قبضه سلاح نيز به چنگ ما افتاد .
ديگر ثابت شد كه ارتش قادر نيست ما را شكست دهد و هيچ نيرويى در كوبا وجود ندارد كه بتواند قله هاى سى يرا مايسترا و بيشه هاى جبههء شرقى دوم «فرانك پاييس » را به زير سلطهء خود درآورد . كليهء جاده هاى منطقهء «اورينته » براى سربازان ديكتاتورى غير قابل عبور گشت . پس از شكست تهاجم، كاميلو سى ين فوئه گوس ( با ستون شمارهء ۲ ) و نگارندهء اين سطور ( با ستون ۸ كه «سيرو ردوندو » ناميده مى شد ) مأمور شدند از منطقهء كاما گئى گذشته، در لاس ويئاس مستقر شوند و راه را بر ارتباطات دشمن ببندند . كاميلو بعداً مأمور شد كه به پيشروى ادامه دهد و كار همان قهرمانى را كه ستونش به نام اوست، يعنى آنتونيو ماسئو۷ تكرار كند : حمله براى تصرف جزيره از شرق به غرب .
جنگ در اين مرحله ويژگى تازه اى نشان داد؛ توازن قوا به نفع انقلاب تغيير كرد . دو ستون كوچك ما كه نفراتشان از ۸۰ و ۱۴۰ تجاوز نمى كرد طى يك ماه و نيم از دشت هاى كاماگوئى گذشتند، در حالى كه مدام در محاصره و تحت تعقيبِ ارتشى بودند متشكل از هزاران سرباز . ما به لاس ويئاس رسيديم و عملياتى را آغاز كرديم كه هدف از آن تقسيم جزيره به دو نيم بود .
گاه ممكن است عجيب، غير قابل فهم و حتى باور نكردنى به نظر برسد كه دو ستون به اين كوچكى، فاقد ارتباطات، بدون وسائط نقليه و ابتدايى ترين سلاح هاى جنگِ مدرن توانسته باشند عليه ارتشى كه به خوبى آموزش ديده و تا دندان مسلح است بجنگند . مهم ترين نكته در اينجا ويژگى هر كدام از دو طرف بود : هرچه چريك با دشوارى بيشتر رو به رو باشد و هر چه بيشتر ناگزير باشد كه با خشونت طبيعت بسازد، خود را راحت تر احساس خواهد كرد، روحيه اش عالى تر و احساس امنيتش بيشتر خواهد بود . در عين حال، او بايد جان خود را در هر شرايطى به مخاطره اندازد، جانش را در كف دست گرفته همچون سكه اى به تصادف شير يا خط بسپارد . به طور كلى، براى سرانجام نبرد، اهميت چندانى ندارد كه چريك به عنوان فرد زنده مى ماند يا نه .
سرباز دشمن در مثال كوبا كه موضوع بحث ماست شريك فرودست ديكتاتور است، كسى ست كه از سفرهء آخرين كسانى كه از اوضاع حاكم منتفع اند تكه نانى به سويش پرتاب مى شود؛ او در انتهاى صفِ درازى ايستاده است كه از وال استريت شروع شده و به خود او ختم مى شود . او آماده است از همهء آنان، به اعتبار اهميتى كه دارند، دفاع كند . براى درآمد و مواجب البته بايد رنج و خطراتى را تحمل كند، ولى اين به هيچ وجه به جانش نمى ارزد؛ اگر حفظ آن منافع به قيمت جانش تمام شود، ترجيح مى دهد آن ها را رها كند يعنى در برابر خطر چريك عقب نشينى كند . از اين دو مفهوم، از اين دو روحيه است كه اختلافى پديد آمد كه به بحران ۳۱ دسامبر ۱۹۵۸،۶ [ تاريخ پيروزى نهايى ] انجاميد .
تفوق ارتش شورشى روز به روز بيشتر تثبيت مى شود، در حالى كه ورودستون هاى ما به لاس ويئاس نشان مى دهد كه جنبش ۲۶ ژوئيه در مقايسه با ديگر سازمان هاى اپوزيسيون، ( يعنى از «فرماندهىِ انقلابى » ، جبههء دومِ لاس ويئاس، «حزب سوسياليست مردمى » و دسته هاى كوچك چريكى «سازمان صحيح ») از محبوبيت بيشترى برخوردار است . اين محبوبيت توده اى اساساً از شخصيت برجستهء فيدل كاسترو، رهبر جنبش، و نيز از صحت كامل خط مشى انقلابى او مايه مى گرفت .
اينجاست كه قيام به پايان مى رسد ولى مردانى كه پس از دو سال مبارزه دشوار در سيرا مائسترا و دشت هاى اورينته و دشت هاى كاما گوئى و كوه ها و دشت ها و شهرهاى لاس ويئاس به هاوانا رسيدند از نظر ايدئولوژيك همان هايى نبودند كه در ساحل لاس كولوراداس۸ پياده شده بودند يا آنان كه در مرحلهء نخست مبارزه بدان پيوسته بودند . بدبينىِ آن ها نسبت به دهقانان به دوستى و احترام به كيفيتى كه آن ها از خود نشان داده بودند تبديل شده بود و اطلاع اندكشان از زندگى در روستاها به درك كاملى از نيازهاى دهقانان ما بدل گشته بود و سرگرمى و معاشقهء آنان با آمار و تئورى در برخورد به صخرهء پراتيك به كلى در هم شكسته بود .
با برافراشتنِ پرچمِ اصلاحات ارضى كه اجراى آن از كوه هاى سى يرا مائسترا آغاز شده بود، آنان با امپرياليسم رو در رو قرار مى گيرند . آن ها مى دانند كه اصلاحات ارضى شالوده اى ست كه كوباى نوين بايد بر آن بنا شود . آن ها همچنين مى دانند كه اصلاحات ارضى به همهء آن ها كه از ايشان سلب مالكيت شده زمين خواهد داد و از آنان كه به نحوى ناعادلانه صاحب زمين اند سلب مالكيت خواهد كرد . آن ها مى دانند كه بزرگ ترين مالكان در وزارت خارجه يا در دولت آمريكا صاحب نفوذ هستند؛ ولى آموخته اند كه چگونه با شجاعت و جسارت و به خصوص با پشتيبانىِ مردم بر دشوارى ها غلبه كنند . آن ها از هم اكنون آيندهء آزادى را كه پس از رنج هاى فراوان در انتظار ماست مى بينند .
براى رسيدن به اين مفهوم نهايى كه از اهدافمان داريم، بايد راهى دراز مى پيموديم و بسيار تغيير مى كرديم . به موازات تغييرات كيفىِ پياپى كه در عرصه هاى نبرد صورت گرفت تغييراتى نيز در تركيب اجتماعىِ رزمندگان چريك و تحولاتى در ايدئولوژى رهبران رخ داد . در واقع، هريك از اين تغييرات و فرايندهاى تحول باعث گرديد كه در تركيب، نيرو و نضج انقلابىِ ارتش ما تحولى كيفى پديد آيد . دهقانان به تدريج، بدان استقامت و ظرفيتِ تحملِ مشقات بخشيدند و شناخت مناطق، عشق به زمين و تشنهء اصلاحات ارضى بودن را به وى آموختند . روشنفكر، از هر نوعى كه باشد، با مشاركت خود، هرچند جزئى، در طرح تئورى شركت مى جويد . كارگر با حس سازمانيابى و تمايل درونى اى كه به تجمع و اتحاد دارد به ميدان مى آيد . فراتر از همهء اين ها ما تجربهء ارتش شورشى را داريم كه ثابت كرد بسيار بيش از يك «نيشتر » عمل مى كند و چنان سرمشقى ست براى شور و قيام توده ها كه ترس از جلادان را به كلى از دل هاى آنان مى زدايد . ما تا كنون براى مؤثر بودن و تأثير پذيرفتن مفهومى روشن تر از اين نداشته ايم . ما مى توانستيم احساس كنيم كه اين فرايند تأثير و تأثر چگونه به تدريج در ما نضج يافته است : ما ارزش قيام مسلحانه را به آنان آموختيم و اينكه چه نيرومند است انسان، آنگاه كه سلاح در دست دارد و با ارادهء جنگيدن، رو در روى ديگران قرار مى گيرد، دهقانان هم به ما دامگاه هاى سى يرا مائسترا را آموختند و نيروى لازم براى زيستن در آنجا و كسب پيروزى . و كوشش ها و فداكارى هاى لازم براى پيشبردِ سرنوشت خلق .
بدين ترتيب، زمانى كه رهبر شورشيان و موكب او خيس از عرق دهقانان، از افق كوه ها و ابرها و در زير آفتاب درخشانِ جزيره وارد هاوانا مى شدند «تاريخ با پاهاى مردم پله هاى نوينى از كاخ زمستانى را مى پيمود ».
❊ برگرفته از متن انگليسى :
Che: Selected Works of Ernesto Guebara, Edited and with an introduction by Rolando E. Bonachea and Anelson p. Vades, THE MIT PRESS, Cambridge, Massachusetts, and London, England.
يادداشت هاى ناشر انگليسى :
❊ از Verde Olivo ( هاوانا ) ، ۸ اكتبر ۱۹۶۰، صص ۱۰ تا ۱۴ .
۱- سيمون بوليوار ( ۱۷۸۳ - ۱۸۳۰ ) رهبر جنبش استقلال طلبانهء آمريكاى لاتين .
۲- ماركس الحاق تكزاس و كاليفرنيا را به ايالات متحده تأييد كرد، زيرا مكزيكى ها را «تنبل » مى دانست . ر.ك . به Max Nomad, Apostles of Revolution ( كتاب ماكس نوماد، رهبران انقلاب ) New York: Collier Books, ۱۹۶۱, p. ۱۰۳.
۳- خوان آلميدا (Juan Almeida)، يكى از رزمندگان قديمىِ حمله به پايگاه مونكادا .
۴- خبرنگار پيشينِ شيكاگو تريبون .
۵- Correveidile يعنى خبرچين و جاسوس .
۶- رهبر سياهپوست جنگ استقلال طلبانهء كوبا در فاصله ۱۸۶۸ تا ۱۸۹۸ .
۷- فرار باتيستا به جمهورى دومينيكن
۸- Directorio Revolucionario سازمانى بود با پايهء دانشجويى و غالب اعضايش دانشجويان دانشگاه هاوانا بودند . جبههء دوم لاس ويئاس يك جبههء چريكى بود به رهبرىِ ديركتوريو و اعضاى حزب صحيح (Partido Auténtico) . حزب سوسياليست خلقى همان حزب كمونيست كوبا بود . سازمان صحيح از افراد اهل عمل وابسته به حزب صحيح تشكيل مى شد .
۸- اينجاست كه كشتىِ گرانما پهلو گرفت .