۱
روزگار دانشجویی بود و سالهای شور و امید. هنوز خیال میکردیم تغییر جهان به ارادهی ما و یارانمان ممکن است. زلال بودیم و پر از اعتماد. شاعران جهان، افقهامان را به دوردستهایی میبردند نامکشوف. از آن میان، محمود درویش، صدای بغض ما بود. میخواستیم کنگرهای شکل دهیم برای شعر عرب در دانشگاه تهران. یادم هست که من از کلارا خانس، شاعر اسپانیایی خواستم تا تلفنی از محمود به من بدهد. دوستی چندینسالهای میان کلارا و او بود. درویش با حضور در تهران موافقت کرد و فقط ماند هماهنگی با مسئولین دانشگاه و از آنجا بورورکراسی آغاز شد:
معاونت فرهنگی، دوست ما را -که مسئول پیگیریها بود- ارجاع داد به وزارت خارجه و وزارت خارجه ناباوارانه تایید حضور شاعر را منوط به موافقت دفتر حماس کرد. دفتر حماس، به روشنی و صراحت مخالفت خود را با حضور درویش در ایران اعلام کرد. سالها بعد در مکزیکوسیتی، در مراسم رونمایی مشترک دو کتاب، یکی شعرهای محمود به اسپانیایی و دیگری آنتولوژیای که من از شعر فلسطین پس از درویش منتشر کردهبودم، مترجم شعرهای درویش، سفیر فلسطین را به مراسم دعوت کرد. پیش از آغاز برنامه، سفیر محترم شادمانه از اینکه من ایرانیام، به من گفت: همین امروز ناهار را با سفیر ایران خوردم. از او پرسیدم: شما، به حماس نزدیکی؟ گفت: بله. روی میز رونمایی، برای جمع حاضر، خاطرهی سالها پیش را تعریف کردم و چشم در چشم سفیر محترم گفتم: محمود درویش، شاعر شما نیست. شاعر جمهوری اسلامی هم نیست. شما و جمهوری اسلامی شاید بتوانید با استعارهی فلسطین قبایی برای خود بدوزید. با محمود درویش چنین نتوانید کرد.
۲
کو اون، شاعر خوب کرهای مینویسد :«نمیخواهم شاعر باشم، آرزو دارم که روزی یک شعر بشوم.» میلان روفوس مینویسد:«بهتر است بگویم که هرچه میگذرد بیشتر به وجود شاعرانی ایمان میآورم که در زندگی خود هرگز شعری ننوشتهاند.آنها فروتناند. هنوز نمیخواهند به کلمه اعتماد کنند. گاهی در برابرشان احساس خجالت میکنم. قدیمترها نوشته بودم که من انسانی هستم که شعر را، برای چیزهایی که بیرون از شعرند، به کار میبرم. نمیتوانم دست از این باور بردارم که اساسیترین پدیدهها در فراسوی کلمات قرار دارند. بودن، فراسوی کلمه است.» استانسکو نیز مینویسد: «به رغم خطر تکرار باید بگویم که من به وجود شاعران باور ندارم، به شعر زندگی ایمان دارم.» همین پرسشها بود که مرا به جستجوی شاعرانی کشاند که به شعر زندگی ایمان دارند و کلمه را مدام به پرسش میگیرند. ناتالی هندل، یا به عربی نتالی حنضل یکی از آنها بود. در وجود شعر ناتالی بود که دریافتم شعر فلسطین ابعادی فراتر از آن دارد که پیشتر میپنداشتم: شعر فلسطین عین تبعید فلسطینیان است. فلسطینی در موطن خویش تبعیدیست. در جهان تبعیدیست و تبعیدش محدود به یک زبان و یک جغرافیا نیست. یک تبعید عالمگیر است. ناتالی فرزند خانوادهای فلسطینیست و فلسطیناش را از آنها و از شعر درویش به میراث بردهاست. آنرا بر شانهاش حمل کرده و میکند: کشور به کشور، زبان به زبان. به انگلیسی مینویسد. به زبان امپراطور. ولی شعرش، همان قلمرو را تسخیر میکند: حتی بر متروهای نیویورک شعر او را میتوان خواند.
دوستی و مراودهی سالیان من و او، کمکم کرد تا از تلقی رومانتیکم در مورد بیگناهی شاعران فاصله بگیرم. جوانتر که بودم و شعرهای یهودا آمیخای، شاعر ملی اسرائیل را که میخواندم، با خودم میگفتم: چه مفاهیم انسانی عمیقی در شعرهای اوست! همان سالها میخواستم شعرهایش را به فارسی برگردانم. مطلب را با ناتالی درمیان گذاشتم. به من گفت: محسن، به کاربرد ضمیرها در شعرش توجه کن، کوریاش را لمس خواهی کرد. به لحاظ تکنیکی شاعر بدی نیست، منتها شعرش چشم بر جهان اطرافش میبندد، ضمیر اول شخص مفرد، مسئولیتی در قبال هیچ فاجعهای نمیپذیرد و همیشه در حال فرافکنیست. در همان مکالمه، شعری از آمیخای به خاطرم آمد که از عشق خود به زنی عرب میگفت. تمام شعر بر این منطق میچرخید که شهر به دو قسمت تقسیم شد و شاعر دیگر آن زن را ندید. از خودم میپرسیدم: چه کسی شهر را دو تکه کرد؟ چرا افعالی که اسباب جداییاند، مجهول صرف میشوند؟
مینویسد: «نمیدانم که آیا تاریخ خود را تکرار میکند یا نه/ ولی میدانم که تو نمیکنی./ به یاد میآورم که شهر تقسیم شده بود/ نه فقط میان اعراب و یهودیان/ که میان من و تو/ وقتی با هم آنجا بودیم.» در پایان شعر، این عبارت وجودم را لرزاند: «شهر دوباره یکی شد/ ولی ما دیگر با هم نبودیم» این یکیشدن شهر، همان رویای اسرائیلیست که آمیخای در سر میپروراند: فلسطین به تمامی اشعال شده است. و قصه از این قرار است: غالب شاعران سرشناس نسل اول اسرائیل نظامی بودهاند. آمیخای هم نظامی بود. خود نقش مسلمی داشت در شکستن و تکهتکهکردن همان شهر. هم او بود که تلاش بسیاری کرد تا ایدئولوژی بنای کشوری به اسم اسرائیل را به شاعر بزرگی چون پل سلان بچپاند. آنجا بود که دریافتم سخن «انسانیت» یا «عشق»، چقدر گولزنک است و چقدر توانایی استتار فاجعه و جنایت در آنهاست.
۳
نوشتم که ناتالی هندل، ملیت فرانسوی و آمریکایی دارد، به زبان انگلیسی مینویسد، اما فلسطینیست: یک فلسطینیِ جهانوطن. شعرش به زبانهای بسیار ترجمه شدهاست و خود نیز دریچهای بودهست که شعر فلسطین را در زبانهای بسیار بشناسند. فیالمثل آشنایی خودم با شعر محمد الاسد، طاها محمد علی، نجوان درویش، زکریا محمد و بسیاری دیگر را مدیون او هستم. بخشی از جهانوطنی ناتالی در توجه و دقت فعالانهی اوست به ابعاد فاجعهی انسانی در سرزمینهای دیگر. سالهاست در مجلهی «کلمات بیمرز» با شاعران سرزمینهای بسیار مصاحبه میکند. موضوع مصاحبههایش در مورد تجربهی شهر است در حیات یک شاعر. تمام مصاحبهها را با عبارتی از ایتالو کالوینو آغاز میکند، از کتاب شهر نامرئیاش. در آن کتاب، قوبلای امپراطور چین، از مارکوپولو میپرسد: از اینهمه شهر گفتی، از ونیز هرگز نگفتی. مارکوپولو میگوید: در روایت همهی این شهرها از ونیز حرف زدهام. ناتالی نیز در تمام شهرهای جهان، قدس را میجوید، فلسطین را روایت میکند در حدیث دیگران: بهتر آن باشد که سر دلبران، گفته آید در حدیث دیگران. روزی که فرزاد کمانگر را به قتل آوردند، تلخ و گریان، راهی جزیرهای میشدم در فنلاند تا قدری بغضم را تسکین بدهم. در قایق بودم که با با ناتالی حرف زدم. میدانستم که اعماق رنج را میشناسد. همانجا و در همان مکالمه شعری جان گرفت که در آن فلسطین و کردستان استعارههای سوزانِ تبعیدهای ما میشوند. در شعرهای بسیار، در زندگیهای بسیار، شکوهِ خلوص این دوستی، ما را به کشف دیگرگون «کلمه» سوق میداد. چنانکه ناتالی، پس از ابراز خشماش از مزایدهی اموال شاملو، برایم نوشت: «به تازگی در فلسطین بودم، که مدام مچاله میشود و از دست میرود. برای همین مدتی سکوت اختیار کردهام و هنوز میکوشم تا نفس بگیرم. بیتردید در زمانهای زندگی میکنیم که پروازها کوتاهاند، حتی پروازهایی که دلها و جانها میکنند، کوتاهتر، خشکتر و کم هیجانترند. ولی هنوز باید حقگزار باشیم، وقتی انسانهایی مثل من و تو به هم برمیخورند، همین واقعه به یادمان میآورد که هنوز چه چیزهایی از دست نرفتهاند و چه مایه توانمندند.»
۴
شعرهای این گزیده، از دفترهای مختلف ناتالی هندل گرد آمدهاند. چند روز پیش، پس از کشتار اخیر غزه برایم نوشت: «دلم غرق میشود. روزهاییست که به سختی میتوان از هجوم احساسات جان سالم به در برد. ایکاش کلماتمان میتوانستند در حفظ جانها هم نقشی ایفا کنند.» و من هنوز این پرسش را با خود میبرم که چگونه شعر، چگونه کلمه میتواند در برابر قساوت بیمرز جهان کاری از پیش ببرد؟ آخرین سطر وصیتنامهی یکی از شهیدان خاوران شعری از حافظ بود: «از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی،از ازل تا به ابد فرصت درویشان است.» حافظ در آخرین سطر این وصیتنامه، پیش از آنکه کاتب را به جوخهی آتش بسپارند از امیدی حرف میزند که تاریخ شعر روایتاش میکند. لشکر ظلم، از کران تا به کران، مکان را تسخیر کردهاست، اما فاصلهی ازل تا به ابد یعنی زمان، تنها چیزی است که نمیتواند تسخیرش کند. امیدی که حافظ از آن حرف میزد، هربار با کاتبان این سطر در گورهای بی نشان تاریخ دفن شدهاست. زمان هرگز به آنها تعلق نداشتهاست. امیدی اما با ماست، امیدی که هرچیز ملموس را از آن سرقت کردهاند و برایش تنها چیزهایی ماندهاند که کسی نمیتواند آنها را بدزدد یا اشغال کند: مثل زبان یا ابدیت.
در ابدیت شعرهای درویش، یا شاملو هنوز صدای تروا را میتوان شنید، هنوز صدای خاوران را و هنوز صدای گورهای بیشمارهی انسانهای بیشمار را...
۲۰ ماه مه ۲۰۱۸
برای شنیدن شعرهای ناتالی هندل با صدای محسن عمادی همین جا کلیک کنید