[آتش در زندان اوین]
زندانی
در زندان میسوزد
درخت در باغ
رودخانه در خویش و
کارگران
در غیبت و غروبِ سیری.
زندانیها در
خانه
خیابان و
باران سنگ
میسوزند.
تا تصور کردیم
تمام شد
از هفت سر اژدر
گولهی دیگر
آتشپارهی دیگر
شعله به کجا زبانه میکِشد
جز کپرها و باقیماندههای اعدامیها؟
در قفسیم قفس
میله در گلو
دست بر زانو
و آتش راه گلوهامان را میبندد
تنها اما در آتش و دود
میرقصند
زنجیر در زنجیر
زندانی با زندانی
کجا بایستم که دیوار نباشد؟
که دیوار داغ است از دار درد
کجا بر داس
بوی گندم شنیدهاید
جز بوی خون در این نیزار
بگو همسلولی
هم سایهی تاریکیها و لبخندها
هم سایهی شلاق و شادی کردنها
بگو راهات از کدام در زندان
بنبست شد؟
زندانی در زندان
قلم در زندان
و شاعر در شعلههای زندان
میسوزد یاران
و قلب من
آتشی در رگهایم
مذاب میکند شعر را
این شعر آخر را
که دهان به دهان
میسوزد
#نثار، مهر ۱۴۰۱