ترجمهی هايده ترابی
هارولد پينتر در پيام خود، به مناسبت دريافت نوبل ادبی سال ۲۰۰۵، به چند نکتهی بسيار مهم دربارهی رابطهی هنر با سياست میپردازد. همانگونه که خودش شرح داده، او از زمره نمايشنامه نويسانی است که بر خودانگيختگی و مکاشفهی نويسنده در آفرينش شخصيتها و روايت تأکيد میورزد. نزديک به نيم سدهی پيش، پيش از آنکه پست مدرنيسم در شکل مبتذلش بازار هنری را اشباع کند، او يکسونگری و تبليغ نظری نويسنده را در اثر مردود شمرده و اظهار داشته است که واقعيت دارای حقيقتهای گوناگونی است. اگر چه او در اين موضع و نگاه تنها نبوده و پيش از او ، و همراه با او، بودهاند ديگرانی که چنين گفتهاند و اين گونه خلق کرده اند. او اما اينجا با ظرافت مسئلهی تعهد هنری، تعهد سياسی و تعهد روشنفکری را طرح میکند و نشان میدهد که فصل مشترک همهی اين مقولات کجاست. مرز سياسی بودن و سياست پيشگی يا سياستمدار بودن در کجاست؟ هنرمند سياسی کيست؟ و سياستمدار هنری کيست؟ او به اين پرسشها در فرصتی يگانه و استثنايی، در پيشگاه جهانيان، هنرمندانه، با برشمردن جنايتهای امريکا و انگليس و سرمايه داری کلان پاسخ میدهد. سخنان پينتر مرا عجيب ياد هنرمندهای وطنیمان میاندازد که اغلب حرفهای خودشان را به شخصيتهای آثارشان حقنه میکنند و اصرار دارند که ما هم باور کنيم، يا آن هنرمندانی که به بهانهی جستجوی حقيقت اپورتونيسم فردی يا سياسی شان را در آثارخود توجيه میکنند، و يا هنرمندانی که شکر خدا همه شان – برونمرزی و درونمرزی – به ايران میانديشند و مدام پز «نياکان پاک» و «حقوق بشر دوهزار و پانصدساله» شان را میدهند و دقيقاً به همين خاطر به جنايتکارانی چون بوش و رفسنجانی اميد میبندند و حتا به آنها رأی میدهند. به سخنان پينتر بيانديشيم.
ه. ت.
هنر، حقيقت و سياست
نوشتهی هارولد پينتر
ترجمهی هايده ترابی
من در سال ۱۹۵۸ سطرهای زير را نوشتم:
«مرز آشکاری ميان واقعيت و غير واقعيت وجود ندارد، اين نکته شامل حقيقت و کذب هم میشود. حتماً نبايد چيزی حقيقی يا کاذب باشد. میتواند هر دويش باشد، حقيقی و کاذب.»
من هنوز هم باور دارم که اين ادعا معنا دارد و برای کنکاش واقعيت در هنر معتبر است. به عنوان نويسنده بدان باور دارم اما به عنوان شهروند، نه. به عنوان شهروند، من بايد بپرسم: چه چيز حقيقت است؟ چه چيز کذب است؟
حقيقت در نمايشنامه هميشه يک معضل خواهد ماند. هرگز نمیتوان آن را به شکل قطعی يافت، اما به ناچار میبايست در پیاش جستجو کرد. جستن، آشکارا، انگيزهی کوشش ماست. جستن دستور کار ماست. اغلب، در تاريکی، پايمان بر حقيقت میلغزد يا با آن تصادف میکنيم.يا بی آنکه بدانيم چه دارد رخ میدهد، در نگاهمان نقشی، خيالی جرقه میزند که گويی ما را به سوی حقيقت رهنمون است. حقيقت ناب اما اين است که در هنر دراماتيک هرگز چيزی به عنوان تنها يک حقيقت يافت نمیشود. حقيقتهای زيادی وجود دارند. اين حقيقتها با يکديگر در چالشند، همديگر را باز مینمايانند، ناديده میگيرند، به ريشخند میگيرند و در برابر هم کورند. گاهی حس میکنيم بر حقيقت لحظهای چنگ انداخته ايم و در دستش داريم، زود اما، آن حقيقت از ميان انگشتهايمان سر میخورد و ناپديد میشود.
از من پرسيدهاند که نمايشنامههايم چگونه نوشته شدهاند. نمیتوانم توضيح بدهم. نيز امکان ندارد بتوانم آنها را جمع بندی و فشرده کنم، تنها میتوانم بگويم که اين گونه رخ داده است. اين چيزی است که آنها [کاراکترها] گفتهاند. آنها اين گونه عمل کردهاند.
اکثر نمايشنامههای من از سطری يا واژهای يا تصويری پديد میآيند. کمی پس از واژهی بکار رفته، تصوير میآيد. من در اينجا به دو نمونه اشاره میکنم که با دو سطر آغاز شدند. اين دو سطر ناگهان در ذهنم جرقه زد و پس از آن تصويرآمد و تازه در پیاش من [نويسنده] رسيدم.
اين دو نمونه نمايشنامه بازگشت به خانه و زمانهای قديم نام دارند. نخستين سطر از بازگشت به خانه اين است: «قيچی رو چکار کردی؟». نخستين واژه از نمايشنامهی زمانهای قديم اين است: «تاريک».
اين، همهی دادهای بود که من پيش از نوشتن برآن آگاهی داشتم.
در نمونه يکم کسی آشکارا در پی قيچیای میگشته و سراغ آن را از شخص ديگری، که احتمال داشته قيچی را دزديده باشد، گرفته است. اما من يک جورهايی میدانستم که شخص مخاطب نه اهميتی به قيچی میداده و نه به کسی که سراغ قيچی را از او میگيرد، اهميت میدهد.
«تاريک» واژهای بود برای توصيف موهای يک فرد، موهای يک زن، و همچنين پاسخی برای پرسشی. در هر دوی اين نمونهها من میبايست کنکاش و پيگيری میکردم. همهی اينها[برايم] به گونهای تصويری رخ میداد [و مجسم میشد]، پرتويی نور، بسيار آهسته، از ميان سايه به روشنی رهنمون میشد.
من هميشه در آغاز، کاراکترهای نمايشنامههايم را با حروف A ، B ، C نامگذاری کرده ام.
در نمايشنامهای که بعدها بازگشت به خانه نام گرفت، مردی را ديدم که به اتاقی خالی وارد میشود و از مرد جوانی که روی کاناپهی زشتی نشسته و روزنامهی مسابقات اسب دوانی را میخواند، پرسشهايی میکند. من يک جورهايی میدانستم که A پدر و B پسر است، اما هيج مدرکی در اين باره در دست نداشتم. حدس من البته زود تأييد شد، يعنی زمانی که B (که بعدها لنی نام گرفت) به A (که بعدها ماکس نام گرفت) گفت:
«بابا، اشکالی داره اگه موضوع صحبت رو عوض کنم؟ میخوام ازت چيزی بپرسم. اين غذايی که خورديم، چی بود اسمش؟ اين ديگه چی بود؟ چرا برا خودت يه سگ نمیخری؟ تو آشپز سگهايی. سگها ازاين چيزا میخورن. جدی میگم. اما تو که اينجا برا يه مشت سگ آشپزی نمیکنی.»
از آنجا که B ، A را بابا خطاب کرد، حدسم مبنی بر اينکه اين دو پدر و پسر هستند، معقول و منطقی به نظر میآمد. نيز روشن بود که هنر آشپزی اين آشپز چندان مورد عنايت قرار نمیگيرد. آيا اين نشان میداد که مادری وجود ندارد؟ من نمیدانستم. اما آغازها هرگز از پايانها چيزی نمیدانند. بر اين نکته آن زمان نيز آگاهی داشتم.
«تاريک». پنجرهای بزرگ. آسمانی در شب. مردی، A (که بعدها ديل لی نام گرفت)، و زنش، B (که بعدها کيت نام گرفت). با هم نشستهاند و مینوشند. مرد میپرسد: «غليظ يا رقيق؟»
دربارهی چه حرف میزنند؟ کمی بعد در پنجره زنی را ديدم، C (بعدها آنا نام گرفت)، که در هالهی نورپشت به ديگران ايستاده است.، موهايش تيره است.
لحظهای که در آن شخصيتهايی خلق میشوند که تاکنون وجود نداشته اند، لحظهی عجيبی است. آنچه که از پسش میآيد، نامنظم، نامشخص و حتا هذيانگونه است. گرچه گاه نيز میتواند چون بهمنی فرو بريزد. موقعيت نويسنده، موقعيت منحصر بفردی است. براستی، شخصيتها با آغوش گشاده او را پذيرا نمیشوند. شخصيتها در برابر او مقاومت میکنند. کنار آمدن با آنها سخت است، چه برسد به اينکه بخواهيم تعريفشان کنيم. نمیشود به آنها چيزی را ديکته کرد. به گونهای با آنها بازی بی پايانی آغاز میشود. موش و گربه بازی، قايم موشک . اما سرانجام درمی يابيم که با انسانهايی از گوشت و خون سرو کار داريم، انسانهايی که خواست و حساسيتهای فردی خودشان را دارند و ازترکيبی برخوردارند که ما نمیتوانيم آنها را يک باره دگرگون کنيم، زير نفوذ بگيريم و يا قورتشان دهيم.
زبان در هنر چون بده بستانی آزمندانه پيش میرود. هر آن امکانش هست که نويسنده بر روی مردابی شنی يا تور ترمپولين و يا استخری يخ زده قدم بگذارد.
اما همانگونه که گفته شد، جستن حقيقت هرگز ايستپذير نيست. جستن آن را نمیتوان به عقب انداخت، تأخيربردار نيست. بايد همانجا با آن رو در رو شد، زير نور افکن.
تئاتر سياسی مسائل کاملا متفاوتی را به نمايش میگذارد. به هر قيمتی میبايست از موعظه خوانی و پند و اندرز پرهيز کرد. عينيت امور [در متن دراماتيک] عنصری حياتی است. شخصيتها بايد بتوانند آزادانه نفس بکشند. نويسنده نمیتواند شخصيتها را محبوس کند يا زير فشار قرار دهد تا آنها سليقه، گرايش و پيشداوريهای او را تأمين کنند. نويسنده میبايست اين آمادگی را داشته باشد که از زاويههای گوناگون به شخصيتها نزديک شود، از بسياری چشم اندازهای ممنوع، آنها را، گهگهاه، شايد، غافلگير هم بکند، اما با اينهمه به آنها اين آزادی را میدهد که راه خود را بروند. اين روش هميشه کار نمیکند. و طبيعی است که طنز سياسی نه تنها از چنين دستورهايی پيروی نمیکند، بلکه درست بر عکس عمل میکند. اين ويژگی طنز است.
فکر میکنم در نمايشنامهی جشن تولد بود که اجازه دادم در جنگل انبوهی از راههای گوناگون که پيش پايم بود، يک سری آلترناتيوها اجازهی مانور پيدا کنند، تا سرانجام بر اکت شکست و انقياد متمرکز شدم.
نمايشنامهی زبان کوهستانی دعوی چنين کش و قوسهايی را ندارد. اين نمايشنامه تا پايان خشن، کوتاه و زشت میماند. اما سربازان اين نمايشنامه هم مزاح و تفريح میکنند. فراموش نکنيم که شکنجه گران زود حوصله شان سر میرود. آنها هم نياز دارند کمی بخندند تا سرحال شوند. رخدادهای ابوغريب در بغداد اين نکته را تأييد میکند. زبان کوهستانی بيست دقيقه طول میکشد. اما میتواند به همين شکل ساعتها ادامه پيدا کند، باز و باز، همان الگو تکرارشود، دوباره، باز و باز، ساعتها...۱
از سوی ديگر، در نمايشنامهی خاکستر به خاکستر ۲ به نظرم میرسيد که داستان زير آب رخ میدهد. زنی در حال غرق شدن دستش را از ميان امواج بيرون آورده، دارد کم کم ناپديد میشود، ياری میجويد، اما نه میتواند کسی را زير آب پيدا کند و نه روی آب؛ تنها سايههايی را میبيند، نقشهايی از انعکاس نور بر آب؛ زن، چهرهای است از دست رفته در دورنمايی در حال غرق شدن، زنی که او را توان گريزاز شوربختی محتوم نيست، سرنوشتی که به نظر میرسيد تنها از آنِ ديگران است.
اما همانگونه که ديگران میميرند، او نيز بايد بميرد.
زبان سياسی، آنگونه که سياستمداران آن را بکار میگيرند، در اين قلمرو هيچ جايی ندارد. زيرا بيشترين سياستمداران، بر اساس شواهد، علاقهای به جستن حقيقت ندارند. علاقهی آنها معطوف به قدرت و حفظ آن است.
برای حفظ قدرت میبايست انسانها در بی تفاوتی و ناآگاهی بسر برند، میبايست در نا ديده گرفتن حقيقت زندگی کنند، حتا در ناديده گرفتن حقيقت زندگی خودشان. بنابراين ما در محاصرهی شبکهی تارهايی تنيده از دروغ هستيم و از آن تغذيه میکنيم.
همانگونه که هر يک از حاضران میدانند، حمله به عراق اينگونه توجيه شد که صدام حسين به سلاحهای فوقالعاده خطرناک کشتار جمعی دسترسی دارد، که برخی شان میتوانند در عرض ۴۵ دقيقه شليک شوند و تأثيرات تخريبی گستردهای بجای گذارند. به ما اطمينان دادند که اين عين حقيقت است. حقيقت اين نبود. به ما گفتند عراق با القاعده رابطه دارد و در جنايت يازدهم سپتامبردر سال ۲۰۰۱، در نيويورک، سهيم است. به ما اطمينان دادند که اين عين حقيقت است. حقيقت اين نبود. به ما گفتند عراق امنيت جهان را به خطر انداخته است. به ما اطمينان دادند که اين عين حقيقت است. حقيقت اين نبود.
حقيقت کاملا چيز ديگريست. حقيقت به اين نکته مربوط میشود که ايالات متحده چگونه میخواهد نقش خود را در جهان درک کند و چگونه میخواهد آن را تجسم ببخشد.
اما پيش از اينکه به زمان حاضر برگردم، مايلم نگاهی به گذشتهای نه چندان دور بيندازم. منظورم سياست خارجی ايالات متحده از زمان پايان جنگ جهانی دوم است. من فکر میکنم که ما موظف هستيم به اين دوره بپردازيم، حتا اگر شده گذرا، بيش از اين وقت اجازه نمیدهد.
همه میدانند که در اتحاد جماهير شوروی و در سراسر اروپای شرقی در دورهی پس از جنگ چه رخ داد: خشونت سيستماتک، اعمال جنايتکارانهی بسيار گسترده، سرکوب انديشهی آزاد و مستقل... اسناد مفصل همهی اينها بيرون آمده و ثابت شده است.
اما بحث من در اينجا اين است که جنايتهای ايالات متحده در همين دورهی بسيار سطحی گزارش شده، حال بگذريم از اينکه اسناد آن جنايتها علنی نشده، آن جنايتها مورد تأييد قرار نگرفته و به آنها اعتراف نشده، و اساسا به عنوان جنايت به رسميت شناخته نشده است. من فکر میکنم بايد از اين جنايتها ياد کرد. فکر میکنم که حقيقت نقش بی نهايت مهمی در جايگاه کنونی جهان ايفا میکند. با وجود محدوديتهايی که موجوديت اتحاد جماهير شوروی فراهم کرده بود، ايالات متحده توانست در سراسر جهان پيش براند، توانست نشان دهد که دستش آزاد است و هر کاری که بخواهد میکند.
تهاجم مستقيم به دولتی مستقل هرگز از متدهای مورد علاقهی امريکا نبوده است. آنها اغلب متد ايجاد «کشمکش با شدتِ محدود»۳، را برگزيده اند. يعنی اينکه هزاران انسان میميرند، اما کندتر از آنکه با انداختن بمبی رخ دهد. يعنی اينکه قلب سرزمينی را آلوده میکنند، گياه هرز بدخيمی را کشت میکنند، سپس مینشينند و تماشا میکنند که چگونه قانقاريا میشکفد. هنگامی که مردمان مقهور و سرکوب شدند يا زير ضرب و لگد جان دادند، همين داستان تکرار میشود. دوستان و متحدانشان ، ارتش و محافل بزرگ سرمايه بر مسند قدرت راحت تکيه میدهند، میروند جلوی دوربين و میگويند دموکراسی پيروز شد. اين نقش سياست خارجی ايالات متحده در سالهايی بوده که من به آن اشاره کرده ام.
تراژدی نيکاراگوئه مورد بسيار درخور توجهی است. من اين مورد را اينجا به عنوان نمونهای تکان دهنده برای نقش امريکا در جهان از منظر خودش برگزيدم، چه در گذشته و چه هم اکنون.
در اواخر سالهای ۸۰ من در نشستی در سفارت امريکا در لندن شرکت کردم.
کنگرهی ايالات متحده قرار بود دربارهی کمک مالی بيشتر به مخالفانی که عليه دولت نيکاراگوئه مبارزه میکردند، تصميم گيری کند. من جزو هيئتی بودم که به پشتيبانی از دولت نيکاراگوئه سخن میگفت. اما مهمترين عضو اين هيئت پدر روحانی جان متکاف بود. سرپرست گروه امريکايی ريموند سايتز بود. ( او آنزمان پس از سفير، مقام شماره دو بود و بعدها خودش سفير شد. )
پدر متکاف گفت: «جناب، من در شمال نيکاراگوئه يک شورای محلی را سرپرستی میکنم. اعضای اين شورا يک مدرسه ساختند، يک مرکز خدمات بهداشتی و يک مرکز فرهنگی دائر کردند. ما در صلح و آرامش زندگی میکرديم. چند ماه پيش گروههای مخالف به نهادهای ما حمله کردند. آنها همه چيز را نابود کردند: مدرسه ، مرکز خدمات پزشکی، مرکز فرهنگی. به پرستاران و زنان آموزگار تجاوز کردند. پزشکان را به فجيع ترين شکل به قتل رساندند. آنها به وحشيانه ترين شکل رفتار میکنند. استدعا دارم از دولت ايالات متحده بخواهيد که از اين اعمال تروريستی نفرت انگيز پشتيبانی نکند.»
ريموند سايتز ديپلمات خوشنامی بود و به عنوان مردی خردمند، با مسؤليت و بسيار بافرهنگ شناخته میشد. او در محافل ديپلماتيک از اعتبار زيادی برخوردار بود. سايتز با دقت گوش کرد، کمی مکث کرد و سپس خيلی جدی گفت: «پدر، بگذاريد چيزی به شما بگويم. بيگناهان هميشه از جنگ صدمه میبينند.»
سکوت سنگينی حکمفرما شد. ما به او زل زده بوديم. او حتا مژههايش را هم تکان نمیداد.
براستی، بيگناهان هميشه صدمه میبينند.
سرانجام کسی گفت: «اما در اين مورد، بيگناهان قربانی اعمال جنايتکارانهای شدند که از سوی دولت شما پشتيبانی مالی میشود. اگر کنگره پول بيشتری در اختيار نيروهای مخالف بگذارد، اين جنايتها باز هم تکرار میشود. درست است؟ آيا با اينکار دولت شما از کشتار و ويرانی در حق شهروندان دولتی مستقل پشتيبانی نمیکند؟»
سايتز بی هيچ تشويشی گفت: «من گمان نمیکنم که اسناد ارائه شده ادعاهای شما را تأييد کند.»
هنگام ترک سفارت يک مشاور امريکايی به من گفت که از نمايشنامههايم لذت میبرد. من واکنشی نشان ندادم.
اجازه بدهيد ياد آوری کنم که آنزمان پرزيدنت ريگان اظهار داشت که «نيروهای مخالف در نيکاراگوئه از حيث اخلاقی در کنار پدران بنيادگذار ما قرار میگيرند.» ايالات متحده از رژيم ديکتاتوری سوموزا بيش از چهل سال پشتيبانی کرد. مردم نيکاراگوئه با رهبری ساندينيستها، طی انقلابی پرشور و توده ای، اين رژيم را در سال ۱۹۷۹ سرنگون ساختند.
ساندينيستها عاری از خطا نبودند. آنها نيز تا حدی دچار نخوت و خود بينی بودند و فلسفه سياسی شان دارای عناصر متناقضی بود. اما آنها هوشمند، خردمند و متمدن بودند. آنها کوشيدند جامعهای استوار، پاک و پلوراليستی بنياد کنند. مجازات اعدام لغو شد. صدها هزار کشاورز تهيدست گويی از نو زندگی را از سر گرفتند. بيش از صدهزار خانواده صاحب زمين شد ند. دوهزار مدرسه بنا شد. اقدام چشمگير سواد آموزی تعداد بيسوادان را به يک هفتم تقليل داد. آموزش رايگان و خدمات بهداشتی رايگان اجرا شد. مرگ و مير کودکان حدود يک سوم کمتر شد. فلج اطفال ريشه کن شد.
ايالات متحده اين دستاوردها را به عنوان اقدامات منهدم کنندهی مارکسيستی - لنينيستی خوار میشمرد. از ديد دولت امريکا اين نمونهی خطرناکی بود. اگر به نيکاراگوئه اجازه داده میشد که اساسی ترين نرمهای عدالت اجتماعی و اقتصادی را برقرار کند، اگر به اين سرزمين اجازه داده میشد استانداردهای خدمات بهداشتی و آموزشی را بالا ببرد، اگر اجازه داده میشد به يگانگی اجتماعی و شرافت ملی دست يابند، اگر اجازه داده میشد، انگاه سرزمينهای همسايه نيز همين پرسشها را طرح میکردند و در همين راه میکوشيدند. البته در همان زمان مقاومت و مبارزهای سرسختانه عليه شرايط حاکم بر ال سالوادور در جريان بود.
پيشتر به شبکهی تارهای دروغ اشاره کردم که مارا محاصره کرده است. پرزيدنت ريگان در توصيف نيکاراگوئه میگفت: «سياهچال توتاليتر». رسانهها در کل، و بويژه دولت انگليس اين تعبير را بجا میديدند و تفسيرهايی بر همين مضمون مینوشتند. اما در واقع هيچ گزارشی مبنی بر وجود جوخههای اعدام در زمان دولت ساندينيستها در دست نبود. هيچ گزارشی مبنی خشونت سيستماتيک و دولتی و نظامی در دست نبود. در نيکاراگوئه هرگز کشيشی به قتل نرسيد. در واقع بيش از سه کشيش عضو دولت بودند. دو روحانی ژزوئيت و يک ميسيونار مرينول. سياهچالهای توتاليتر، در واقع، کمی آنسوتر، در ال سالوادور و گواتمالا بودند. ايالات متحده در سال ۱۹۵۴ رژيم برگزيدهی مردم در گواتمالا را سرنگون کرد، بنا بر تخمينها، میبايست بيش از دويست هزار انسان قربانی ديکتاتوری نظامی در گواتمالا شده باشند.
شش تن از برجسته ترين ژزوئيتهای جهان، در سال ۱۹۸۹ در مرکز دانشگاه امريکايی، در سن سالوادور، از سوی
گروه سربازان ويژه از هنگ الکاتل، تعليم ديده در فورت بنينگ (جورجيا) در ايالات متحده، شريرانه به قتل رسيدند. اسقف فوق العاده دلير رومرو در مراسم عشاء ربانی به قتل رسيد. حدود هفتاد و پنج هزار انسان کشته شدند. چرا کشته شدند؟ آنها کشته شدند زيرا بر اين باور بودند که زندگی بهتر ممکن است و میخواستند آن را متحقق سازند. . تنها همين باور برای آنکه کمونيست شمرده شوند، آنها را واجد شرايط میکرد. آنها مردند زيرا جرئت کرده بودند شرايط موجود را به زير پرسش ببرند، يعنی پهنهی بیانتهای فقر، بيماری، حقارت و سرکوبی را که در آن زاده شده بودند.
ايالات متحده سرانجام ساندينيستها را سرنگون کرد. اگر چه چند سالی طول کشيد و مردم به نحو چشمگيری سرسختانه ايستادگی میکردند. اما تحريمهای بيرحمانهی اقتصادی و سی هزار کشته سرانجام روح مردم نيکاراگوئه را تخريب کرد. اين مردمان از رمق افتاده بودند و بار ديگر تهيدستی گلويشان را میفشرد. کازينوها باز برقرار شدند. از آموزش و خدمات بهداشتی رايگان ديگر خبری نبود. تجارت کلان با همهی توان بازگشت. "دموکراسی" چيره شد.
اما اين "سياست" به هيچ روی محدود به امريکای مرکزی نماند. در سراسر جهان پياده شد. اين "سياست" را پايانی نبود، گويی که هميشه وجود داشته و آغازی ندارد.
پس از جنگ جهانی دوم ايالات متحده از هر ديکتاتوری نظامی دست راستی در جهان پشتيبانی کرد، در بسياری موارد خود آنها را روی کار آورد. من اشاره میکنم به اندونزی، يونان، اوروگوئه، برزيل، پاراگوئه، هائيتی، ترکيه، فيليپين، گواتمالا، ال سالوادور، و البته شيلی. باعث و بانی موج ترور و وحشت در شيلی امريکا بود، جنايتی که هرگز نمیتوان تطهير کرد و بخشود.
در اين سرزمينها صدها هزار انسان کشته شدند. آيا راست است؟ آيا واقعا میشود همهی اينها را به پای سياست خارجی ايالات متحده نوشت؟ پاسخ اين است: آری، درست است، همهی اين جنايتها پای سياست خارجی امريکا نوشته میشود. اما طبيعی است که مردم در اين باره چيزی ندانند.
هرگز رخ نداده است. هيچ چيز زمانی رخ نداده است. حتا زمانی که رخ میداد، رخ نمیداد. مهم نبود. مسئلهی کسی نبود. جنايات ايالات متحده سيستماتيک، پيوسته، شريرانه و بيرحمانه بود. اما تنها انسانهای کمی در بارهی آن سخن میگويند. اين را هم بايد بر عهدهی امريکا گذاشت. امريکا نسبتا خوب ياد گرفت که چگونه در سراسر جهان قدرت را زير نفوذ خود بگيرد و از آنسو، به عنوان نيروی نيکی در جهان، نمايش و بالماسکه راه بياندازد. يک عمل درخشان، حتا زيرکانه و بسيار موفق هيپنوتيزم.
بی ذرهای ترديد به شما میگويم که ايالات متحده بزرگترين شو جهان را راه انداخته است؛ خشن، خونسردانه، تحقير آميز، بيرحمانه اما کاملا زيرکانه. به عنوان تاجر تقريبا رقيبی در جهان ندارد، و پرخريدارترين کالايش خودشيفتگی است. يک برندهی تمام عيار است. بايد رفت همهی پرزيدنتهای امريکايی را در تلويزيون به تماشا نشست و گوش داد که چه میگويند: "مردم امريکا"، يا مانند اين نمونه:
"من به مردم امريکا میگويم که زمان آن رسيده است که دعا کنيم و از حقوق مردم امريکا دفاع کنيم، و من از مردم امريکا تقاضا دارم که به رئيس جمهورشان در اقداماتی که به نام مردم امريکا انجام میدهد، اعتماد داشته باشند."
نيرنگی درخشان. با ياری زبان میشود انديشه را شهمات کرد. با واژههای «مردم امريکا» متکايی نرم و هوسانگيز زير سر خلايق میگذارند تا خاطرشان بياسايد. فکر کردن امری بيهوده است. بايد خود را روی متکای گرم و نرم رها کرد. احتمالا اين متکای هوس انگيز هوش و توانايی داوری را خفه خواهد کرد اما باز هم خيلی راحت است. البته اين شامل چهل ميليون انسان که زير خط فقر زندگی میکنند و دو ميليون مرد و زن که در زندانها و اردوگاههای وسيع محبوس هستند، نمیشود، اردوگاههايی که در سراسر ايالات متحده گسترده است.
ايالات متحده ديگر سرش برای متد «کشمکش با شدتِ محدود» درد نمیکند. ضرورتی نمیبيند که برای رسيدن به هدفش موضع عقب نشينی اختيار کند و راههای پيچ در پيچ برود. کارتهايش را بی هيچ تعارف و ترسی رو کرده است. برای سازمان ملل متحد، افکار عمومی، ديدگاههای مخالف و انتقادی، حقوق ملتها و غيره تره هم خرد نمیکند، زيرا همهی اينها را بی ربط و ناتوان میبيند. حتا برهی کوچک خودش را هم دارد، با بندی به گردن، که بع بع کنان دنبالش راه افتاده و بالا و پايين میپرد: بريتانيای کبير رقت انگيز و بیبخار.
حساسيتهای اخلاقی ما چه شده است؟ آيا اصلا زمانی هم بوده که ما حساسيت اخلاقی داشته باشيم؟ اين واژهها چه معنی میدهد؟ آيا مفهومی را منتقل میکند که اينروزها به ندرت از آن استفاده میشود – وجدان؟ وجدانی نه تنها در برابر کردار خودمان بلکه در برابر مسؤليت مشترکی که نسبت به کردار ديگران داريم. آيا همهی اينها مرده است؟ مورد خليج گوانتامانو را ببينيد. صدها انسان بيش از سه سال است که بدون شکايت در حبس هستند، بدون نمايندهی قانونی و محاکمهی مقرر، و در اصل برای هميشه در حبسند. اين شرايط مطلقاً ضد قانونی برخلاف پيمان ژنو همچنان برقرار است. و باصطلاح "جامعهی بين المللی" هم نه تنها با اين اوضاع مدارا میکند بلکه سرسوزنی هم به آن اهميت نمیدهد. اين تجاوز و تبهکاری را کشوری مرتکب میشود که خودش را "رهبر جهان آزاد" مینامد. آيا به انسانهايی که در گوانتامانو بسر میبرند، میانديشيم؟ رسانهها دربارهی آنها چه گزارش میکنند؟ گهگاه گزارش و چند سطری خبر بيرون میدهند. آنها به ناکجا آبادی فرستاده شدهاند و احتمالا هرگز برگشتی نخواهند داشت. هم اکنون صدها تن در اعتصاب غذا هستند و بزور تعذيه میشوند، بين آنها شهروندان بريتانيايی هم هستند. هيچ لطف ويژهای در اين تغذيهی اجباری نيست. نه داروهای آرامش بخش و نه بيهوشی دادن. از طريق بينی لولهای را در گلو فرو میکنند. اعتصاب کنندگان خون استفراغ میکنند. اين شکنجه است. وزير امور خارجهی بريتانيا چه واکنشی نشان داد؟ هيچ. نخست وزير بريتانيا چه گفت؟ هيچ. چرا؟ زيرا ايالات متحده گفته است: انتقاد به برنامههای ما در خليج گوانتانامو عملی خصمانه است. شما يا پشتيبان ما هستيد و يا عليه ما. بنابراين بلر دهانش را میبندد.
تهاجم به عراق راهزنی بود، عمل پر جار و جنجال تروريسم دولتی بود که اهانت مطلق به قوانين بين المللی را به نمايش میگذاشت. اين تهاجم يک اقدام نظامی خودسرانه بود بر پايهی تلی از فريبکاری و دروغ و اعمال نفود رايج رسانهها بر افکار عمومی، حرکتی بود در جهت تثبيت کنترل نظامی و اقتصادی امريکا در خاورميانه زير پوشش آزاد سازی، يعنی آخرين حربه، پس از اينکه همهی توجيهات ديگر امريکا ديگر توجيه پذير نبود. نمايشی مهيب از قدرتی نظامی که مسؤل نقص عضو و مرگ هزاران هزار تن از مردم بيگناه است.
ما برای مردم عراق شکنجه، بمبهای خوشه ای، اورانيوم خالی شده، کشتار بيشمار، انهدام بی منطق و بی هدف، فلاکت، حقارت و مرگ آورديم و نامش را میگذاريم "ارمغان آزادی و دموکراسی برای خاورميانه".
آدم بايد چند انسان را بکشد تا به عنوان قاتل گروههای انسانی و جنايتکار جنگی واجد شرايط شود؟ يک صد هزار؟ به نظر من وقتی که "بيش از حد لازم" بکشد. از همين رو، به منظور اجرای عدالت، بوش و بلر میبايست در دادگاه جنايی بين المللی محاکمه شوند. اما بوش زيرک بود. او اصلا دادگاه جنايی بين الملی را به رسميت نشناخت. او تهديد کرد که اگر قرار باشد سرباز و يا سياستمدار امريکايی به دادگاه کشانده شود، او ناوگانهای دريايی را به جنگ خواهد فرستاد. اما بلر دادگاه جنايی بين المللی را به رسميت شناخته و از همين رو برای اجرای محاکمه در دسترس است. اگر دادگاه بخواهد ما میتوانيم آدرس او را بدهيم. آدرسش هست شمارهی ۱۰، داونينگ استريت، لندن.
در اين زمينه، حرف زدن دربارهی مرگ بی ربط است. برای بوش و بلر مرگ چيزی حساب نمیشود و اين حرفها پيش پا افتاده است. پيش از آغاز مقاومت مردم عراق، دست کم صد هزار عراقی بر اثر بمبها و راکتهای امريکايی کشته شدند. اين انسانها به حساب نمیآيند. مرگشان وجود ندارد. آنها جای خالی و نانوشته در يک متن هستند. آنها حتا به عنوان کشته به ثبت نرسيده اند. " اجساد را ما نمیشماريم"، اين را ژنرال امريکايی، تامی فرانکس، گفت.
در آغاز جنگ، در صفحهی اول روزنامههای بريتانيايی، عکسی از تونی بلر چاپ شده بود که گونههای يک پسر کوچک عراقی را میبوسيد. «کودکی سپاسگزار»، اين تيتر عکس بود. چند روز بعد، در صفحهی داخلی گزارش و عکسی ازپسر چهار سالهی ديگری بود که بازو نداشت. خانواده اش بر اثر اصابت راکت از بين رفته بودند. اين پسر بچه تنها بازمانده بود. او میپرسيد: "کی دوباره بازوهام ميان سر جاشون؟". گزارش ديگر ادامه پيدا نکرد. حالا، تونی بلر اين پسر بچه را که در بغل نگرفته بود، نه او را و نه کودک معلول ديگری را و نه يک لاشهی خونی را. خون کثيف است. پيراهن و کراوات آدم را، موقع نطق جدی در تلويزيون، کثيف میکند.
دو هزار کشتهی امريکايی شرم آور است. آنها در تاريکی به سوی گورهايشان روانه میشوند. مراسم خاکسپاری بی سر و صدا در مکان امنی برگزار میشود. معلولين جنگی در بسترهايشان میپوسند، برخی از آنها تا پايان عمرشان اينگونه سر میکنند. کشته شدگان و معلولين، هر دو دسته میپوسند، تنها در گورهايی متفاوت.
اين سطرها از شعری از پابلو نرودا است. به نام: «توضيح چند چيز»۴
و در يک بامداد میسوخت همه،
در يک بامداد، از زمين
آتش بر میجهيد
و آدميان را میبلعيد
و ازآن پس آتش
باروت ازآن پس
و ازآن پس خون.
راهزنانی با هواپيما و مغربيان
راهزنانی با انگشتری و دوشسها
راهزنانی با راهِبانِ سياه که دعا ترشح میکردند
از آسمان آمدند که کودکان را بکشند
و خون کودکان در خيابانها روانه بود
بی افادهای، همچون خون کودکان.
شغالانی منفورِ شغالان
سنگهائی که اگر خار خشکشان بگزد، باز تف میکند
افعيانی که افعی از ايشان بيزارست.
روی در روی تو، ديدهام
خون اسپانيا را که چون مدّی عظيم برمیآيد
تا در موجی يگانه از غرور و خنجر
غرقهات کند.
ژنرالهایِ
خيانتپيشه:
خانهء مردهام را ببينيد،
به اسپانيای درهم شکسته بنگريد:
از هر خانه، فلزّ سوزان جاریست
بهجای گل
از هر کاسهء چشم اسپانيا
اسپانيا پديد میآيد
و از هر کودکِ مرده، تفنگی که چشم دارد
و از هر جنايت، گلولههائی میزايد
که روزی بر هدفِ قلبتان خواهند نشست.
و خواهيد پرسيد: شعرش چرا
از رؤياها نمیگويد و برگها
و آتشفشانهای بزرگ سرزمينش.
بيائيد و خون را در خيابانها ببينيد.
بيائيد و ببينيد
خون را در خيابانها.
بيائيد و ببينيد خون را
در خيابانها! ۵
برای پرهيز از هرگونه سوء تفاهم لازم است بگويم که قصد من از نقل شعر نرودا بهيچوجه مقايسهی جمهوری اسپانيا با عراق صدام حسين نيست. من از نرودا نقل میکنم زيرا در شعر معاصر هيچ نمونهای نخواندهام که بتواند بمباران غيرنظاميان را اينگونه تأثيرگذار توصيف کند.
من پيش از اين گفتم که ايالات متحده کارتهايش را کاملا رک و پوست کنده رو کرده است. هم اکنون نيز به همين شکل پيش میرود. سياست رسمی امريکا زير عنوان «تسلط فراگير»۶ بيان میشود. «تسلط فراگير» به معنی کنترل کامل زمين، دريا، هوا و فضا به اضافهی همهی ذخائر آن است.
ايالات متحده، در سراسر جهان، دارای ۷۰۲ پايگاه نظامی در ۱۳۲ کشور است، که البته سوئد در اين ميان استثنايی ارجمند است. ما دقيقا نمیدانيم که آنها چگونه به آنجا راه پيدا کرده اند، اما به هر رو آنجا هستند.
ايالات متحده دارای ۸۰۰۰ موشک اتمی داير و فعال است. ۲۰۰۰ تا از آنها در حالت آماده باش قرار دارد و فوری میتواند، در عرض ۱۵ دقيقه، پرتاب شود. هم اکنون مشغول راه انداختن سيستمهای نوينی از سلاحهای اتمی، به نام «بانکر باسترز» (bunker busters ، ويران کنندهء پناهگاههای زيرزمينی) هستند. بريتانيايیهای هميشه حاضر به همکاری، قصد دارند سلاح پيشرفته تری را جايگزين راکتهای اتمی خودشان، به نام "ترايدنت"، کنند. میپرسم، چه کسی را نشانه رفته اند؟ اسامه بن لادن را ، شما را؟ مرا؟ بقال سرکوچه را؟۷ چين را؟ پاريس را؟ کسی چه میداند؟ اما يک چيز را میدانيم، اين جنون بچگانه، يعنی داشتن سلاحهای اتمی و تهديد به بکار بردن آنها، هستهی اساسی فلسفهی سياسی امريکا در زمان حاضر است. ما میبايست به ياد آوريم که ايالات متحده همواره در شرايط جنگی بسر برده و تاکنون نشان نداده که از اين موضع صرف نظرکرده است.
هزاران انسان در ايالات متحده، اگر نه ميليونها انسان، بنا بر شواهد، از دولت خويش شرمگين و خشمگين هستند، اما اوضاع نشان میدهد که آنها قدرت سياسی يگانهای را به نمايش نمیگذارند – هنوز نه. اما باز هم نگرانی، نبود امنيت و ترسی که ما هر روز در ايالات متحده شاهد رشدش هستيم، ناپديد نخواهد شد.
من میدانم که پرزيدنت بوش نطق نويسان فوق العاده توانايی در اختيار دارد اما من مايلم اين کار را به شکل افتخاری برايش بر عهده بگيرم. من اين نطق کوتاه را پيشنهاد میکنم که او بتواند در تلويزيون خطاب به ملت ايراد کند. او را مجسم میکنم: موقر، موها منظم شانه شده، جدی، پيروزمند، خالصانه، بيشتر مواقع وسوسهگر، گاه با لبخند تلخی بر گوشهی لب، به شکل غريبی جذاب، يک مرد تمام عيار:
«خدا خوب است. خدا بزرگ است. خدای من خوب است. خدای اسامه بن لادن بد است. او خدای بدی است. خدای صدام بد است، اگر که او خدايی داشته است. او بربر بود. ما بربر نيستيم. ما سر انسانها را با تبر قطع نمیکنيم. ما به آزادی باور داريم. مانند خدا. من بربر نيستم. من رهبر برگزيده در انتخابات آزاد، متعلق به دموکراسی شيفتهی آزادی هستم. ما يک جامعهی شفقت پرور هستيم. ما متد صندلی الکتريکی پر از شفقت و متد تزريق سم پر از شفقت را مقرر میکنيم. ما ملتی بزرگ هستيم. من ديکتاتور نيستم. او ديکتاتور است. من بربر نيستم. او بربر است. و آن يکی هم همينطور. همهشان هستند. من مرجعيت اخلاقی دارم. اين مشت را میبينيد؟ اين مرجعيت اخلاقی من است. و يادتان هم نرود.»
زندگی يک نويسنده، يک هستی بی نهايت زخم پذير و بی پناه است. به اين خاطر نبايد آب غوره بگيريم. نويسنده گزينش خود را میکند و پايش هم میايستد. اما اين نيز واقعيتی است که ما خود را در معرض تند ترين بادها قرار میدهيم و برخی از اين بادها براستی سرد و يخی است. خودت هستی و خودت، در موقعيتهای حساس و خطرناک. نه پناهگاهی يافت میشود و نه حفاظ سقفی، مگر اينکه دروغ بگوييم. در چنين حالتی ما خود حفاظمان را میسازيم، و میشود گفت که در اين حالت تبديل به سياستمدار میشويم.
امشب چندين و چند باربه مرگ اشاره کردم. اينک نيز شعری از خودم برايتان نقل میکنم به نام «مرگ»:
جنازه را کجا يافتند؟
جنازه را که يافت؟
آيا جنازه مرده بود چون يافتندش؟
جنازه را چگونه يافتند؟
آيا جنازهء که بود؟
چه کسی پدر يا دختر يا برادر
يا عمو يا خواهر يا مادر
يا پسرِ جنازهء مرده و رهاشده بود؟
آيا جنازه مرده بود که رهايش کردند؟
آيا رهايش کردند؟
که رهايش کرد؟
آيا جنازه برهنه بود يا رختِ سفر به تن داشت؟
چه وادارتان کرد که جنازه را مرده اعلام کنيد؟
آيا جنازه را مرده اعلام کرديد؟
آيا چقدر خوب جنازه را میشناختيد؟
از کجا دانستيد که جنازه مرده است؟
آيا جنازه را شستيد
آيا چشمانش را بستيد
آيا به خاکش سپرديد
آيا رهايش کرديد
آيا بر جنازه بوسه زديد ۸
هنگامی که به آينهای نگاه میکنيم، میپنداريم تصويری که از ما منعکس میشود، حقيقی است. اما اگر تنها يک ميليمتر حرکت کنيم، تصوير دگرگون میشود. ما در واقع تنها انعکاس بی نهايت تصاوير را میبينيم. گاهی نويسنده بايد آينه را خرد کند، زيرا حقيقت از آنسوی آينه به چشمان ما خيره میشود.
من بر اين باورم که باوجود همهی تضادها، ناهمخوانیها و پديدههای غريب در واقعيت – بنا بر ارادهی سخت، انحراف ناپذير و گريزناپذير روشنفکری – وظيفهای حياتی در برابر ما پديدار میشود. ما به عنوان شهروند بايد حقيقت واقعی را در زندگيمان و در جامعهمان تعريف کنيم و نشان دهيم. اين وظيفه، به ناگزير، امری ضروری است.
اگر اين اراده در رؤيای سياسی ما تجسم نيابد، اميدی به برگرداندن آن چه که تقريبا از کف داده ايم، نيست – يعنی همانا شرف انسان.
يادداشتها:
----
۱
- هارولد پينتر نمايشنامهی زبان کوهستانی را تحت تأثير ستم ملی بر کردها و جنبش آزاديخواهانهی آنان نوشته است. اين متن نخستين بار در سال ۱۹۸۸ در تئاتر سلطنتی ملی اجرا شده است. سوژهی آن به مسئلهی زبان، آزادی بيان و سرکوب کردها در ترکيه مربوط میشود، با اين وجود هيچ گونه نشانهی آشکار فرهنگی و اقليمی در نمايشنامه وجود ندارد، از همين رو میتوان معنای آن را بر شرايط گوناگونی تعميم داد. پينتر در اين نمايشنامه قدرت زبان را تصوير میکند. داستان از اينقرار است که در جامعهای ارتش، زبان کوهستانی را ممنوع میکند. مردمی که اهل منطقهی کوهستانی هستند حق ندارند به زبان مادری خودشان سخن بگويند. به اين شکل آن مردم کاملا خاموش میشوند و از سخن گفتن باز میمانند. زمانی که اين ممنوعيت را الغاء میکنند، باز هم آنان نمیتوانند سخن بگويند. پينتر زبان را تنها ابزاری برای سخن گفتن و ايجاد ارتباط نمیبيند. در اين داستان زبان از عناصری است که موجوديت انسانی را شکل میدهد.
اجرای اين نمايشنامه در لندن توجه افکار عمومی را بسيار جلب میکند. در صحنه اغلب صداهايی پخش میشود، صدای برخورد درهای آهنی، صدای هلی کوپتر، واق واق سگهای شکاری، تيراندازی و فرياد. نمايشنامه تک پرده است و اجرايش ۲۵ دقيقه طول میکشد.
۲ - عنوان نمايش اشاره به عباراتی دارد که مسيحيان هنگام به خاک سپردن اموات میگويند (که خاکستر به خاکستر و خاک به خاک باز میگردد...).
۳ - 'low intensity conflict'
۴ - "I'm Explaining a Few Things," translated by Nathaniel Tarn, from Pablo Neruda: Selected Poems, published by Jonathan Cape, London ۱۹۷۰.
۵ - ترجمهی شعر از سعيد يوسف.
۶ - 'full spectrum dominance'
۷ - در اصل از نام Joe Dokes استفاده شده که معمولاً در اشاره به شهروندی معمولی به کار میرود مانند عابری در خيابان.
۸ - اين شعر را پينتر در سال ۱۹۹۷ سروده است. ترجمه شعر از سعيد يوسف است.
ياد آوری: متن فوق روی سايت عصر نو هم منتشر شده است (انتشارات انديشه و پيکار).
از ادبيات و هنر
هنر، حقيقت و سياست
- توضیحات
- نوشته شده توسط هارولد پينتر
- دسته: ادبيات و هنر