گزارشى از گراميداشت سعيد سلطانپور در دانشگاه شيكاگو
در ژانويه ۲۰۱۲ دكتر سعيد يوسف استاد ادبيات و زبان پارسى، به پيشنهاد پروفسور فرانك لوئيس، رييس دپارتمان زبان و فرهنگ پارسى و خاور نزديك در دانشگاه شيكاگو، سمپوزيومى در گراميداشت سى امين سالگرد اعدام سعيد سلطانپور در دانشگاه شيكاگو برگزار كرد كه با استقبال بى نظير شركت كنندگان روبرو گرديد. برنامه اى صميمى، با كنكاشى عميق و پژوهشى همه جانبه در زواياى زندگى، انديشه و هنر انقلابى وى. در اين برنامه سعيد يوسف، هايده ترابى، فرخ اسدى، فرانك لوئيس و من شركت داشتيم.
پروفسور لوئيس در معرفى برنامه دو شعر از كارل سندبرگ شاعر سوسياليست آمريكايى خواند و متذكر شد كه سلطانپور ارادتى ويژه به شعر او داشته است. اشعار سندبرگ هر چند بيش از ۷۵ سال پيش سروده شده اند، اما زبان حال زمان و فضاى اجتماعى كنونى نيز هستند.
هر چند پروفسور لوئيس احاطه ويژه اى بر زبان، ادبيات و فرهنگ ايرانى دارد، و سخنورى بليغ در زبان پارسى است، اما ترجيحاً براى دانشجويانى كه تسلطى بر زبان پارسى ندارند، به زبان انگليسى صحبت كرد و گفت كه متاسفانه اين شانس را نداشته است كه سعيد سلطانپور را بشناسد.
ترجمه ى تكه اى از شعرى از كارل سندبرگ:
من خدايان پيشين را ديده ام
و خدايان نوينى را كه از راه مى رسند
روزها مى گذرند
و سالها سپرى مى شوند.
بتى فرو مى ريزد
و بت هاى نوينى سر بر مى افرازند
امروز،
من اما چكش را ستايش مى كنم.
ترجمه ى تكه اى از شعر “آرى، مردم”:
مرگ در فضا بود
همان گونه كه تولد
آشنايى و نزديكى سعيد يوسف با سعيد سلطانپور به سال هاى قبل و بعد از انقلاب برمى گردد. زمانى كه يوسف دانشجوى رشته ادبيات در دانشگاه مشهد بوده است. يوسف خود مى گويد:(۱)“از مجموع ديدارهايى كه با سعيد داشته ام، احساس مى كنم كه تنها يك بار، يك روز، با او واقعاً زندگى كرده ام و فارغ از كارها و مسئوليت ها فرصت كرده ايم قدرى به عنوان دو دوست به هم نزديك شويم.
در پاييز سال ۵۹ مى خواستم سفرى به مشهد بروم. سعيد هم گفت كه با من خواهد آمد. بعداً خبر داد كه يكى از دوستانش هم با مادر و خواهرش خواهند آمد. اين همان دوست همخانه اش ابوالفضل قزل اياق بود كه تا آن موقع من نديده بودمش و درگير و دارهاى سال هاى بعد هم شهيد شد. مادر ابوالفضل بيمار سرطانى بود، كه مى خواستند در ظاهر براى معالجه ولى در واقع براى تقويت روحيه و زيارت به مشهد ببرندش.”
سپس ادامه مى دهد:(۲)“ما از راه سبزوار مى رفتيم. در يك ده در نيمه راه، موتور جوش آورد. من در باز كردن درِ رادياتور عجله كردم و آب كثيف آميخته به زنگ آهن رادياتور روى لباسم پاشيد. پيراهنم را درآوردم و توى ماشين گذاشتم كه بقيه راه را با زير پيراهن ادامه بدهم و در مشهد پيراهنم را بشويم. سعيد اصرار مى كرد كه پيراهن را بده تا من در همين جا بشويم. گفتم باشد، همين جا، ولى بگذار خودم بشويم. اما مگر دست بردار بود. آن را به زور گرفت. يك آب انبار قديمى آنجا بود كه براى رادياتور هم از آب آن برداشته بوديم. رفتيم آنجا و ديديم لكه ها با آب كاملاً پاك نمى شود. سعيد فوراً غيبش زد و لحظه اى بعد با يك كيسه نايلون بزرگ پر از پودر رختشويى، كه از مغازه ى ده خريده بود، برگشت. خودش با اصرار زياد پيراهن را گرفت و شست، آب كشيد، چلاند، و حتى آن را روى دست خودش جلو آفتاب داغ حاشيه كوير گرفت تا كاملاً خشك شد. محبت هاى او هم اين طور تعرضى و قهرآميز بود.”
يوسف انتظار نداشت كه جمع منسجمى از علاقمندان سلطانپور را در گراميداشت او ببيند. او خودش را آماده ى حضور دانشجويانى كرده بود كه همچون نسل جديد ايران شناخت چندانى از سلطانپور ندارند. و ابراز نگرانى كرد كه “نسل جديد تقريباً سلطانپور را نمى شناسند. اتفاقى كه براى اين شاعر و هنرمند رخ داده، مثل اينست كه او از تاريخ ادبيات ما پاك شده است! اما او در دوران جوانى ما شخصيت ادبى مهمى بود. مهم به معناى تاثيرگذارى اش. من نمى گويم كه او از شاملو مهم تر بود. اما در زمينه هاى خاصى از شاملو مهم تر بود.”
يوسف در آغاز مقدمه ى كوتاهى درباره ى زندگى و آثار هنرى وى عرضه كرد. سپس به بررسى شعر او پرداخت.
“سلطانپور، شاعر، نمايشنامه نويس و كارگردان، بازيگر و آموزگار بود. به عنوان يك آموزگار، آموزگار مسئول و تندرستى بود و سال ها مدرس نابينايان بود. اما آنچه كه ما بيشتر در مورد سلطانپور مى شناسيم، فعاليت هاى او در زمينه ى شعر و تئاتر است.”
“اولين درخشش سلطانپور در شب هاى شعر خوشه بود. مجله “خوشه” يكى از معتبرترين نشريه هاى ادبى بود كه براى مدتى تحت سردبيرى احمد شاملو منتشر مى شد و به دليل سانسور حكومتى و ساواك، عمر كوتاهى داشت. از آن جايى كه مجله خوشه محبوبيت ويژه اى بين مردم پيدا كرده بود، در سال ۱۳۴۷ تصميم گرفته شد كه شب هاى شعرى برگزار شود… در اين شبها شعرخوانى سعيد سلطانپور درخشش ويژه اى داشت به گونه اى كه برخى از برگزاركنندگان را ناراحت كرد.
اولين مجموعه شعر سلطانپور به نام “صداى ميرا” در همين سال منتشر شد، اما با تمام درخشش سلطانپور در شب هاى خوشه، شاملو نسبت به او بى اعتنا ماند و هيچ شعرى از او چاپ نكرد. در سفرى كه شاملو به مشهد كرده بود، در پاسخ پرسشم در مورد شعر سياسى، وى گفت كه “شعرهاى سلطانپور، شعر نيست.”
رضا براهنى نيز اشعار وى را محكوم كرده و مى گويد: “اگر يكى از شعاردهندگان مقبوليت عام يافت، اين امر دليل مقبوليت شعرى نمى تواند باشد. بهتر بود در جاى ديگرى شعار مى داد. چرا كه آن شبها اسم و رسمى داشت.”
در همين سال، دو اتفاق ديگر در زندگى سلطانپور مى افتد. يكى بنيان گذارى انجمن تئاتر ايران و ديگرى توقيف كتاب شعر او “صداى ميرا” و به زندان افتادنش.
سعيد يوسف در توضيح طرح روى جلد چاپ اول اين كتاب مى گويد: “زمينه قرمز و انعكاس دو واژه “صداى ميرا” كه گويى برگردانى واژگونه در آيينه باشد، خط چينى را تداعى مى كند و خاطره كتاب سرخ مائو را در اذهان بيدار مى كند.”
يوسف سپس به صراحت او در اشعارش عليه رژيم محمدرضاشاه اشاره كرد و فضاى اجتماعى آن دوره بويژه دوره جنبش مسلحانه عليه رژيم را مورد بررسى قرار داد و اشاره كرد كه دليل آن اين بوده است كه تمام راه هاى مبارزه دموكراتيك به بن بست رسيده بود و تنها راه، راه مبارزه قهرآميز قلمداد شده بود. بعد از كشته شدن پويان يكى از رهبران مبارزات چريكى، كه دوست نزديك او نيز بود، شعر سلطانپور وجه مبارزاتى بيشترى به خود گرفت.
يوسف در وجه شعرخوانى سلطانپور گفت كه “يكى از خصيصه هاى سلطانپور شعرخوانى اوست كه شعر را براى تهييج مى خواند و وجه بازيگرى و تئاترى خود را به آن مى افزود. او نمونه واحدى است كه اين گونه شعر مى خواند و دكلماسيون او را مى توان با شعرخوانى ماياكوفسكى مقايسه كرد. ماياكوفسكى شايد با صدايى بلندتر و خشم و خروشى شديدتر شعر مى خواند.” سعيد افزود كه “يكى از ايرادهايى كه به او مى گرفتند اين بود كه شعر او شعار است. شعر زبان تصويرى دارد و شعار فقط بيان يك طرح است. اما بايد گفت كه تصوير سازى هاى شعر او نوعى پيچيدگى دارند و كسى كه با آنها آشنا نباشد، طبيعتاً نمى تواند با آنها احساس همدلى كند. از جمله: “خنجر خارى در خون دهان” كه سفر ماهى سياه كوچولوى صمد بهرنگى را تداعى مى كند و يا “گرز گلزار بپرسندم هست” تصوير شكنجه در زندان و اعتراف گيرى را نشان مى دهد.”
يوسف تأثير شعرخوانى او را در واقعه مهم ده شب شعر ـ شب هاى شعر گوته ـ را به تفصيل بيان كرد و گفت كه “در آن شب ها، رساترين صدا، صداى سعيد سلطانپور بود. او كه عضو مهم كانون نويسندگان و جزو دبيران آن بود، با شعرهاى بلند، پرشور و شوراننده خود از زندان و خون و رگبار و اعدام سخن گفت. و از آنجايى كه شعرخوانى او موجوديت كانون نويسندگان ايران را به خطر مى انداخت، نويسندگان و دبيران كانون، انتقادات فراوانى بر او مى گرفتند.”
يوسف به طور فشرده به تحليل و بررسى كتاب هاى شعر او “از كشتارگاه” و “آوازهاى بند” و مجموعه ى ترانه ـ سرودهاى زندانى “شراره هاى آفتاب” پرداخت، به سفر خارج از ايران او در سال ۱۳۵۶ اشاره كرد و سپس به پروسه بازداشت او در شب دامادى اش و سرانجام به اعدام بدون محاكمه او به جرم واهى قاچاق ارز…
يوسف در اهميت و تاثير زندگى و مرگ سلطانپور، حضار را به آوازى معرفى نمود كه گروه موزيك Progressive در اتريش در رثاى سلطانپور اجرا كرده بودند به نام Schmetherunge و سپس به طور فشرده به نقش فرهنگى، سياسى، هنرى و شعرى او پرداخت و متذكر شد كه او در فرم هاى متفاوتى شعر سروده است از جمله شعر سنتى، شعر نيمايى و شعر فرا نيمايى. او با تاثيرپذيرى از شعر فروغ به سمت شعر نيمه موزون و شعر سپيد شاملويى نيز آراسته شده است و شعر “مستند” او آغاز شيوه شعرى نوين او بود. او برجستگى شعر سلطانپور را به عنوان شاعر اين گونه تقسيم بندى كرد:
۱ ـ او شاخص ترين چهره شعر سياسى در سال هاى ۱۳۶۰ ـ ۱۳۴۵ است.
۲ ـ او شاخص ترين شاعر اقليمى خاص (اقليم زندان) است.
۳ ـ او شاخص ترين شاعر آغازگر در عرصه شعر مستند و شعر گزارشى ـ تهييجى (جهان كمونيسم) است.
يوسف تأكيد كرد كه “سلطانپور شعر افراشته را بسيار دوست مى داشت و در دوره هاى مختلف زندگى اش علاوه بر نيما، شاملو و فروغ، از سياوش كسرايى و جعفر كوش آبادى نيز تأثير پذيرفته است. اما وقتى زبان خودش را پيدا كرد، در جايى بين نيما و سياوش كسرايى جاى گرفت.”
در پايان يوسف، سلطانپور را به گونه اى مشابه شاعرانى چون گارسيا لوركا و ويكتور خارا دانست. لوركا قربانى رژيم فرانكو بود، خارا قربانى رژيم پينوشه و سلطانپور قربانى رژيم خمينى.
پس از سخنرانى سعيد يوسف، صحبت من (عزت گوشه گير) به نكته هايى پيرامون تئاتر سياسى ـ مستند او اشاره داشت كه به منظرگاه سياسى، فرم انديشگى و تئاترى او در سه دوره پهلوى، بعد از انقلاب سال ۵۷ و بعد از اعدام او مى پرداخت.
سومين سخنران، هايده ترابى، نمايشنامه نويس، كارگردان و بازيگر تئاتر بود كه تحليلى فشرده و منسجم درباره ى تئاتر ايران از آغاز مشروطيت تا انقلاب سال ۵۷ ارائه داد و سپس با انگشت گذارى بر موانع تئاتر آزاد و تئاتر تجربى اهم سخنان خود را به نمايش “عباس آقا، كارگر ايران ناسيونال” اختصاص داد. آنچه تحليل ترابى را مورد توجه قرار داد، تصوير كردن منظرگاهى بود از بستر سياسى و اجتماعى جامعه ايران كه سلطانپور در آن رشد كرده بود و باعث ارائه توليداتى هنرى همچون “نمايش عباس آقا” بود. او درباره ى نمايش مذكور چنين گفت:
“اين نمايش كه به لحاظ فرم كاملاً تجربى و غير قراردادى بود، به عنوان نخستين تئاتر مستند ايرانى بر بنياد زندگى واقعى يك كارگر معترض، سه ماه پس از خيزش مردم در ۲۲ بهمن ۵۷، به روى صحنه آمد و مى دانيم كه در دانشگاه هاى صنعتى و پلى تكنيك و دانشكده هنرهاى تزئينى در تهران اجرا شد، به شهرستان هاى ديگر هم رفت. تلاش گروه دوره گردان نمايش بر اين بود كه كار خود را در مكان هاى عمومى چون پارك ها، كارخانه ها، مزارع و هر كجا كه كارگران و عموم مردم هستند يا تحصن كرده اند، اجرا كند كه اغلب به دليل تهاجم نيروهاى حزب اللهى وابسته به رژيم جديد ميسر نمى شد. اگر چه عاقبت اين تئاتر نيز با ضرب و شتم بازيگران و دست اندركاران آن توسط گروهى از كارگران حزب اللهى كارخانه ايران ناسيونال تعطيل شد، اما هزاران نفر از مخاطبان اصلى اين نمايش موفق به تماشاى آن شدند. در اجراى دانشگاه صنعتى كه خود نيز شاهدش بودم، محل نمايش كه سالن ورزش دانشگاه بود، گوش تا گوش پر شده بود و زن و مرد و بچه كيپ هم نشسته بودند.
سلطانپور خود در گفتگويى اشاره داشت كه ۴۵هزار نفرى به تماشاى اين نمايش نشستند. بى ترديد وى و گروهش توانسته بودند در فضاى دوگانه ى آزادى و سركوب آزادى در جريان انقلاب، بى تكيه بر امكانات دولتى و با وجود همه ى موانع، با تماشاگر خويش در شكل و اندازه ى بى نظيرى ارتباطى هنرى برقرار سازند.
در بروشور نمايش به نام سى و سه نفر به عنوان همكاران گروه نمايش برمى خوريم. بجز هنرمندان و هنرجويانى از رشته هاى گوناگون هنرى، كنشگرانى انقلابى، فعالانى از جنبش سياسى و صنفى كارگرى در اين پروژه سهيم بودند. به اين ترتيب حرفه اى ها و غير حرفه اى هاى تئاتر، بازيگران و نابازيگران در كنار هم قرار گرفته بودند و كار مى كردند.
ـ نمايش از دو بخش آزاد و مستند ساخته شده بود. در بخش آزاد كه پيش پرده اى انتقادى و پر تنش و كنايه بر اربابان قدرت و مقدمه اى تفريحى بر بخش مستند جدى و غم انگيز زندگى عباس آقا بود، از نقاشى و كلاژ و صورتك هم استفاده مى شد. بازيگران متعددى در صحنه بودند و در نقش ها و تيپ هاى گوناگون سيال و در حال تغيير، همراه با دلقك گرى و پانتوميم نقش آفرينى مى شد. عناصرى از نمايش هاى عاميانه ى ايرانى مانند سياه بازى و پرده خوانى و نقالى در آن به چشم مى خورد، اگر چه دلقك، ظاهرى مدرن داشت و شبيه “سياه” سنتى نبود. زبان و حركت ريتميك، آواز و ساز به آن جنبه ى موسيقايى برجسته اى مى داد.”
ترابى سپس در معرفى شخصيت اصلى نمايش چنين گفت: “نقش اصلى نمايش عباس على صالحى نام داشت. به سال ۱۳۱۷ در روستاى تموزان از توابع غروه در حزين، شهرستان زرند استان همدان زاده شده بود. برگ هويت حقيقى او از شناسنامه اش در بروشور نمايش چاپ شده بود. او در هنگام نمايش ۴۱ سال سن داشت و به عنوان پرس كار در كارخانه ى ماشين سازى ايران ناسيونال خدمت مى كرد. خود را مسلمان مى دانست و در جريان انقلاب فعالانه شركت كرده بود. متاهل بود و داراى چهار فرزند. گروه نمايش با ضبط صوت و عكاسى، هويت و حرف هاى عباس آقا و زنش، فرزندانش و فضاى خانه و زندگى شان را مستند كرده بودند. نيز در صحنه وسائلى از خانه ى عباس آقا ديده مى شد. سلطانپور، مدارك زندگى و كار وى را در بخش مستند، بى دخل و تصرف به كار گرفته بود. نمايش در صحنه هاى موازى و مجزا از هم جريان داشت.”
ترابى سياست گذارى هاى دولتى در دوره ى پهلوى را در زمينه تئاتر اين گونه ترسيم كرد: “كنترل و سياست گذارى يكسويه دولتى، به محدوديت هاى خواسته و ناخواسته اى دامن زد كه تئاتر انديشمند، انتقادى و آوانگارد را در دوره ى پهلوى ها از دسترس مخاطبان وسيع خود دورتر و دورتر كرده بود. آن تئاترى كه مى خواست به صورت مستقل به روشنگرى و چالش هاى فرهنگى و سياسى در جامعه دامن بزند، با سانسور و تهديد و سركوب و موانع حكومتى روبرو بود و فضاى كافى براى رشد و تحول زيبايى شناختى در فرم را نداشت. و آن تئاترى كه صرف نوجويى و تجربه گرايى در فرم را هدف خود قرار داده بود، نمى توانست از مايه هاى عرفانى ـ مذهبى و غرابت گرائى و اسنوبيسم فراتر برود. جذابيت و موفقيت نمايش “شهر قصه” كه اثر بيژن مفيد بود و توليدى بود از “كارگاه نمايش” (۱۳۴۷) نمونه اى استثنايى است، اين نمايش سويه ى ضد آخوندى داشت و نقدى اجتماعى را هم با زبانى پوشيده پيش مى برد. از زبانى عاميانه بهره گيرى كرده بود و در واقع به عنوان تئاترى براى كودكان، حرف هاى بزرگترها را در قالب هاى شبه كودكانه بيان مى كرد.
“شهر قصه” در تلويزيون دولتى ايران اجازه ى پخش يافته بود و توانسته بود از طريق اين رسانه، مخاطبان وسيع ترى را به خود جلب كند.”
در پايان ترابى به شرايط كارى و هنرى سلطانپور پرداخت و اشاره كرد كه: “او دو نمايش “چهره هاى سيمون ماشار” و “آموزگاران” را در طى اين سال ها به روى صحنه برد كه هر دو پس از ده پانزده شب اجرا، تعطيل گشتند. پس از آن از سال ۵۳ تا ۵۶ زندانى بود تا اين كه در سال ۵۶ به خارج از كشور سفر كرد و بايد در حول و حوش شورش هاى خيابانى و اعتصابات و رفتن شاه، يعنى سال ۵۷، به ايران بازگشته باشد. با توجه به اين شرايط و پس زمينه هاى ياد شده، مى توان تاثيرات و تفاوت هاى نمايش “عباس آقا كارگر ايران ناسيونال” را، به عنوان يك حادثه ى مهم در تاريخ تئاتر معاصر ايران مورد دقت قرار داد.”
آخرين سخنران دكتر فرخ اسدى رييس دپارتمان بيولوژى در كالج هرالد واشنگتن شيكاگو بود كه در آغاز قسمتى از خاطرات خود را با سلطانپور با حضار در ميان گذاشت و از تجربيات تئاترى اش با او در نمايش “چهره هاى سيمون ماشار” برتولت برشت و “دشمن مردم” اثر هنريك ايبسن سخن گفت. سپس به مقايسه انديشه هاى مشترك سياسى و تئاترى برشت با سلطانپور پرداخت و اشاره كرد كه هر دو نمايشنامه نويس، شاعر، كارگردان و مبارز سياسى بوده اند و تئاتر متعهد هردو تئاترى روايى، علمى، سياسى، اجتماعى و غير وابسته بوده است. اسدى به طريق مونتاژ موازى انديشه ها و نقطه نظرات اين دو شخصيت تئاترى را مطرح كرد و تماشاگران را به قضاوت آزاد دعوت نمود.
برشت: من يك نمايشنامه نويسم و مى نويسم آنچه را كه مى بينم در عصر آشوب و به هنگامى كه بيداد و نفرت و گرسنگى فرمان مى راند.
سلطانپور: “نمايشى كه براى شما تهيه كرده ايم، روايتى است عريان از اين جهان واقع، جهانى كه فقط بيداد است بى هيچ شورشى.”
در بخش خاطره گويى، دكتر محمد ابطحى، پزشك اهل شيكاگو به بيان خاطرات خود از دوستى با وى پرداخت و گفت: “من از سال ۱۳۵۶ تا زمانى كه او را دستگير كردند، هفته اى يك بار يا دو بار به دلايل مختلف با او ملاقات مى كردم. براى شناخت و پروسه ى تحول كار او بايد ريشه اصلى را جستجو كنيم. من و سعيد در كوير، فقر و نكبت و جنگ را با گوشت و پوست و استخوانمان حس كرديم. در زمان خيزش استقلال گرايانه دكتر مصدق و جنبش ملى نفت، ما هشت نه ساله بوديم. در خفقان بعد از كودتاى ۲۸ مرداد ما بزرگ شديم. بعد از ورود به دانشگاه، هر دو در جنبش دانشجويى فعال شديم. اعتصابات كارگران كوره پزخانه و كشته شدن شمارى از كارگران بر ما تاثير زيادى گذاشت. بعد از يك دوره ى دو ساله سخت و سياه ما در پى آن بوديم كه راه چاره اى پيدا كنيم. من و سعيد به دو رشته مختلف روى آوريم. او به سوى تئاتر كشيده شد و من به سوى پزشكى. اما هر دو به دنبال كارهاى تشكيلاتى و سازمانى رفتيم. در همان زمان سعيد با يك انسان فوق العاده و انساندوستى مقاوم به نام “باقر مومنى” در تماس بود و ما شروع به كار كرديم. قيام جبهه ملى كه شكست خورد، جنبش دانشجويى منزوى شد و خفقان كماكان ادامه داشت. و به همين خاطر ما مدتى نمى توانستيم همديگر را ببينيم. بعد از انقلاب، وقتى كه فضاى سياسى باز را احساس كرديم، سعيد با آموزش هايى كه ديده بود و با آرمان ها و آرزوهايش، سعى كرد كه به وسيله تئاتر “عباس آقا” با توده هاى محروم مردم در تماس نزديك باشد. و تئاتر او اولين قدم به سوى اين درهم آميختگى بود. اين دوره، دوره شكفتگى درونى سعيد بود و او به طور عجيبى تغيير كرده بود. سعيد عاشق بود. مى گويند سرى كه عشق ندارد، كدوى بى بار است. او با زبان سرخ سر سبز بر باد مى داد. وقتى عصبانى مى شد هر چه از دهنش در آمد مى گفت. يكبار وقتى كه براى ديدن يكى از نمايش هاى نعلبنديان رفته بوديم، و يكى از شخصيت ها در روى صحنه گفت: “فضا را مه گرفته”، سعيد با صداى بلند فرياد كشيد: “فضا را گه گرفته!” و سالن تئاتر بهم ريخت! در روز عروسى اش هم وقتى كه كميته چى ها براى دستگيرى او آمده بودند، يكى از دوستانش از او خواست كه سبيلش را بتراشد و از پنجره فرار كند. اما كميته چى ها او را قانع كرده بودند كه چريك بازى در نياورد، چون آنها او را فقط براى دو ساعت پرس و جو از آنجا مى برند… اما دو ساعت به چند ماه كشيد و او هرگز بازنگشت!”
دكتر ابطحى در ادامه ى خاطراتش به يك كارگر اشاره كرد به نام “مرتضى يك دست”: “مرتضى يك دست در شركت خليج دست راستش قطع شده بود. من با او كار تشكيلاتى مى كردم. وقتى كه او را به ديدن نمايش “عباس آقا” بردم، بعد از تئاتر رو كرد به من و گفت: محمد چرا مرا كه چپم به او معرفى نكردى؟ بعد دست چپش را بالا برد و گفت: ببين!…
او در تمام تظاهرات شركت مى كرد و با وجود مزد كم، با دست چپش با مهارت سگك مى زد و اهرم ها را بالا مى برد. اما به خاطر اين كه به تنگى نفس دچار شده بود، ماست بند شد و بعد هم فوت كرد. او بسيار علاقه داشت كه سعيد را از نزديك ببيند و سرگذشتش را به او بگويد. او دوست داشت كه قهرمان بوكس بشود. جك لندن بشود. داش آكل بشود. بعد از اعدام سعيد، آقا مرتضى مى گفت: “من قبول ندارم كه سعيد مرده. او زنده س. مثل زاپاتا. او نمرده. سعيد زده به كوه هاى فشن. من مى دونم الان اون يه جايى توى كوه هاى فشنه و برمى گرده.”
پانويس:
۱ ـ برگرفته از گاهنامه ويژه شعر ـ مقاله ى “آقا اجازه، ما اين گل را مى شناختيم!” نوشته سعيد يوسف ـ شماره ۳ ـ آذرماه ۱۳۷۵ (دسامبر ۱۹۹۶) صفحه ۱۳.
۲ ـ همانجا ـ صفحه ۱۴.
http://www.shahrvand.com/archives/26211