اولين برخورد ما با تهران در فرودگاه مهرآباد است؛ فرودگاهی که به نظر در مقايسه با فرودگاههای اروپا محقر می نمايد و به رغم رنگ و روغنی که به آن زده اند کهنگی از آن می بارد، مضافاً به اينکه ديگر گنجايش بار ترافيک مسافربری هوايی تهران را ندارد. نه گيشه های کنترل پاسپورت، نه بخش بارگيری و ساير بخش های خدماتی، نه دربِ ورودی منحصر به فردی که تقسيم آن به مردانه و زنانه ترافيک سنگينی را برای ورود به فرودگاه موجب می شود، هيچکدام با ظرفيت و تعداد مسافرين به خصوص در فصل تابستان و تعطيلات خوانايی ندارد.
همه منتظر بازشدن فرودگاه جديد تهران (امام خمينی) هستند، فرودگاهی که »گروگان« دعوای سپاه پاسداران و تکنوکراتهای دولتی گرديد و به رغم آمادگی آن هنوز گشايش نيافته است.
در هيچ کجای دنيا سابقه نداشته که نيروهای انتظامی خودی، با جت های جنگی، هواپيمای مسافری شخصیِ خودی را از نشستن در يک فرودگاه تازه تأسيس شده مانع شده و آن را به سمت فرودگاهی فرعی در اصفهان برانند و با تهديد مانع از کار فرودگاه شوند. با اينکه وزير راه و ترابری ستاد خود را در روزهای آخر افتتاح فرودگاه به محل آن منتقل کرده بود، دولت در مقابل شاخ و شانه کشيدن نيروهای انتظامی کاری از پيش نبرد و عملاً کار افتتاح فرودگاه به محاق تعطيل کشانده شد. اين امر اين روزها در تهران در کنارتهاجم خزندهء امرای سپاه پاسداران در مجلس (تشکيل فراکسيونی ۶۰-۷۰ نفره از وابستگان مستقيم و غير مستقيم سپاه و اعلاميه های شديد اللحن امرای سپاه نشان تحکيم قدرت شاخه های تندروی جناح مسلط قلمداد می شود. سپاه پاسداران که به ارگانی اقتصادی هم بدل شده خواهان آن بوده که شرکتهای وابسته به آن ادارهء فرودگاه جديد را به عهده بگيرند ولی وزارت راه شرکتهای سهامی ترکيه ای را که قيمتها و سرويس های ارزانتر و بهتری پيشنهاد می کرده انتخاب کرده بود!
بلافاصله بعد از ترک فرودگاه به سمت تهران، با اينکه شب ديروقت بود با شوک ترافيک تهران مواجه شديم. اين شوک مسافرينی را که به نظم و ترتيب نسبی ترافيک اروپا عادت کرده اند هيچگاه در تهران رها نمی کند.
مسألهء ترافيک و رابطهء تعريف نشده ای که بين عابرين پياده و رانندگان از يک سو و ماشين ها وجود دارد معضل عجيب و باور نکردنی ست. رانندگان مدام در حال تغيير خط هستند و هيچگاه فرصت عوض کردن خط را از دست نمی دهند. گويا همه در حال مسابقه برای سبقت گرفتن اند و در نتيجه، زيگزاگ زدن، آنهم بدون علامت چراغ چشمک زن روش اصلی حرکت به جلو می باشد. اين مسأله حتی در اتوبان ها هم رايج است. بدتر از همه اينکه تو در حال حرکت در خط خودت هستی که اتومبيلی در کنار تو روی خط کشی وسط قرار می گيرد و بين تو و اتومبيل خط کناری به حرکت خود ادامه می دهد. لحظاتی هست که در يک اتوبان سه خطی، پنج اتومبيل به موازات هم حرکت می کنند و اين امری عادی ست. من اوايل خيال می کردم که آنها می خواهند سبقت بگيرند ولی بعداً فهميدم که نه، اين هم روشی ست برای حرکت کردن به جلو با زيگزاگ زدن. دو حادثه يا بهتر بگويم مشاهده مرا بسيار متعجب کرد. اولی در اتوبان تهران - کرج در ساعت ۱۰ شب بود. رفتگری با لباس نارنجی در کمال خونسردی مشغول رفت و روب کنارهء وسط اتوبان بود و هيچگونه علامت خطری هم او را محافظت نمی کرد. در همين اتوبان، چند کيلومتر بالاتر، کارگران و چند ماشين سنگين مشغول مرمت جاده بودند. فقط در ۲۵ متری آنها بود که علامت های خطر را گذاشته بودند و اتومبيل هايی که با سرعت ۱۲۰ تا ۱۴۰ کيلومتر در آن جاده می راندند امکان مانور زيادی برای جلوگيری از تصادم با آنها نبود. يک بار هم در اتوبان پارک وی سابق (چمران کنونی) کاميونی پر از بار هندوانه در ساعت ۹ - ۱۰ شب ايستاده و رانندگانی در کنار آن توقف کرده مشغول خريد و فروش ميوه بودند. اتوبان های تهران که شمارشان زيادتر شده و سرتاسر شمال، شمال غرب، شرق و شمال به جنوب و جنوب را پوشانده اند از حفاظ و روشنايی کافی برخوردار نيستند و عدم انضباط مردم باعث شده که شاهد عبور آدم ها، حتی با زن و بچه از وسط اتوبان ها هستی - مردمانی که می خواهند پلهای هوايی و زيرزمينی را ميان بر بزنند و با الاکلنگ بازی از وسط موانع ميانیِ اتوبان عبور کنند - صحنه های مضحک و در عين حال خطرناکی را به وجود می آورد که هر لحظه چشمان ترا گرد می سازد.
مسألهء ديگر چراغ قرمز و خط عابر پياده است که هيچگاه معنای وجودی شان روشن نيست. روزی برای گذر از خيابان انقلاب، نزديک ميدان انقلاب به دنبال خط عابر بوديم. تا چهارراه خيابان ۱۶ آذر آمده و مشاهده کرديم که نه اتومبيل ها و نه عابرين به چراغ قرمز و سبز توجه ندارند. بالاخره بعد از ۱۰ دقيقه ای که منتظر عادی شدن وضع باقی مانديم دل به دريا زده ما هم مانند بقيه ازميان ماشين هايی که مرتب در حال عبور بودند از چهارراه گذشتيم. پليس راهنمايی شايد به همين دليل بسياری از چراغ های چهارراه های بزرگ و کوچک را به چراغ چشمک زن قرمز و زرد تبديل کرده و در ساعت های شلوغی، مسابقهء عحيبی برای عبور از چهارراه بين ماشين ها برقرار است و لاجرم دقيقه های بسيار طولانی در پشت چهارراه ها ماندن به خصوص در گرما و آلودگی تابستان، صبر ايوب می طلبد.
پديدهء موتورسوارها هم در تهران جالب است. اولاً ديدن دو و سه و چهار نفر روی يک موتور امری عادی ست و عادی تر از آن بچه هايی ست که در بغل مادرشان در ترک موتور، در حالی که کودکی هم روی دستهء موتور نشسته و با سرعت ۴۰ - ۳۰ کيلومتر در وسط ماشين ها زيگزاگ می زنند. اخيراً گذاشتن کاسک موتور اجباری اعلام شده و در سر چهارراه ها پليس مواظب است که اين امر رعايت شود و حتی برخی را جريمه می کنند. اما می توان تصور کرد که دو، سه و چهار نفر روی يک موتور نمی توانند همگی مجهز به کاسک باشند. در نتيجه شاهد هستيد که خيلی ها کاسک موتور را به دست خانم يا آقايی که بر ترک موتور سوار اند داده اند و در هنگام کنترل آن را بلند کرده به پليس نشان می دهند و بدين وسيله جواز عبور می گيرند. پديدهء جالب ديگر موتورهای مسافرکش هستند، موتورهايی که مسيرهای مختلفی را به مردم و مسافرين عرضه کرده آنها را به مقصد می رسانند. اخيراً افسری از شهربانی که در وقت آزادش با موتور مسافرکشی می کرده در تصادفی کشته می شود که خبرش در روزنامه ها منعکس گرديد!
در تهران موتورهای قوی و ماشين های موتور قوی در اختيار پليس است و کمتر افراد عادی را می توان ديد که روی موتورهای بيشتر از ۱۰۰ تا ۱۵۰ سی سی سوار باشند و مرسدس های مدل بالايی را می بينی که فقط در اختيار پليس قرار دارد. برعکس، مجموعه اتومبيل هايی که در گشت اند واقعاً قراضه اند. ديدن پيکان های سال ۴۸ و ۵۰ امر غريبی نيست. بدنهء بسياری از ماشين ها داغان و زهوار دررفته است. بسياری از اين ماشين ای کهنه به کار مسافرکشی می آيند. روزی سوار ماشين شخصی مسافرکشی شديم که درهای آن به خوبی بست نمی شد و فرمان آن را با طناب بسته بودند. ديدن مرد مسنی که آن را می راند و مشاهدهء رنجی که در قيافه اش هويدا بود در گرمای ۴۰ درجه ماه خرداد با آن اتومبيل قراضه واقعاً دل آدم را به درد می آورد. اخيراً دولت طرحی برای جمع آوری اتومبيل های قراضه پيشنهاد کرده و گفته که اين ماشين ها را به يک ميليون تومان خريده و پرايدهای (pride) جديدی که ۶ ميليون تومان است به اقساط به صاحبان آن ها می دهد ولی بسياری از صاحبان اين ماشين های قراضه نمی توانند و نمی خواهند که ماشين های خود را با اتومبيلهای نو عوض کنند چرا که می گويند قادر به پرداخت ۱۴۰ هزار تومان قسط ماهانهء اين ماشين ها نيستند (درآمد يک رانندهء تاکسی با ۱۰ تا ۱۲ ساعت کار، چيزی حدود۲۰۰ تا ۲۵۰ هزار تومان است).
در تهران تقريباً بيش از ۵۰ درصد از اتومبيل های درحال حرکت مسافرکشی می کنند و تا ۵ نفر و گاهی ۶ نفر مسافر سوار می کنند. تاکسی های دربستی که در همهء مسيرها حرکت می کنند، آژانس های مسافربری هم تعدادشان بسيار زيادترشده و با تلفن کار می کنند. اخيراً دولت تعداد زيادی اتومبيل نو - سمند - با رنگ نارنجی به خط ها اضافه کرده است. اما اين تاکسی ها که متعهد اند در خط ها کار کنند ترجيح می دهند مسافرهای شخصی و دربستی (که تا ۱۰ برابر گرانتر از مسافر خطی ست) بگيرند واين سر و صدای مردم را در آورده است و خلاصه کارمندان و معلمان و کارگران و حقوق بگيرانی که بعد از ظهرها و صبح ها با ماشين های خود، کارِ سوار کردن مردم را به عهده می گيرند. خيلی ها هم به طور حرفه ای و دائم و البته غير قانونی به کار مسافرکشی می پردازند. با رانندهء يکی از اين ماشين ها صحبت می کردم. کارمندی بود که در يکی از ادارات شرکت نفت صبح ها کار می کرد از ۷ صبح تا ۲ بعد از ظهر و بعد از ظهرها هم تا ساعت ۱۰ شب مسافرکشی می کرد (در خدمت يک آژانس که حدود ۲۰ درصد کورس ها را به عنوان حق الزحمه می گيرد). درآمد ماهانهء او از کار صبح ۱۲۰ هزار تومان و از تاکسی حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومان بود که بازاء ۱۶ تا ۱۸ ساعت کار روزانه به دست می آمد و به قول خودش ماه ها بود که روی زن و بچه اش را به خوبی نديده است!
اين در واقع، وضع و حال بسياری از کسانی ست که دو تا سه کاردر روز انجام می دهند و »درآمد نسبتاً خوبی دارند«! که بسياری از ايران برگشته ها به عنوان شرايط خوب برای ما تعريف کرده اند، بدون آن که درآمد کسب شده را با ساعات کار و شرايط کار تعريف نمايند.
ترافيک بيش از حد ناشی از تراکم اتومبيل ها، قراضه بودن اغلب ماشين ها، نامنظم بودن خط کشی ها و چراغ های راهنمايی، بی انضباط بودن رانندگان و عابرين پياده، نبودن کنترل جدی و فاسد بودن پليس راهنمايی (با پرداخت ۲۰۰۰ تومان نقد به جای ۲۰۰۰۰ تومان جريمه می توان از چراغ قرمز رد شد و يا خيابان يک طرفه را عبور کرد! پسربچه ای ۱۶ ساله را ديدم که مدتها بود بدون گواهينامه رانندگی می کرد و تا حالا تصادف هم کرده و با پرداخت رشوه مسآله را حل کرده است) اينها دست به دست هم داده و رانندگی را در تهران به جهنمی بدل کرده است. آلودگی هوا که گرمای تابستان آن را تشديد می کند هوا را غيرقابل تنفس و استشمام کرده و قدم زدن در مراکز شهر را مشکل ساخته است.
ايران با ۲۵ هزار مرگ ناشی از حوادث رانندگی در سال و درجهء آلودگی بالا رکورد دار جهانی ست. برای درک اين مطلب احتياج به دماسنج و ابزار اندازه گيری نيست. آب چشم و گرفتگی بينی و گلو و بوی گازوئيل و دود بنزين هر فردی را متوجه اوضاع می کند.
تهران امروز به کارگاهی شباهت دارد. همه جا در حال ساختمان سازی هستند. ساختمان های بلند و برج های چند طبقه در شمال تهران در دامنه های ولنجک، کن، سولوقون، پونک، نياوران، چيدزر،تهران پارس سربلند کرده اند. شهرک ها و حومه های جديدی چون شهرک غرب، سعادت آباد، شهر زيبا سيمای شمال غربی تهران را عوض کرده و تکنوکراتها و بورژواهای جديد و نوکيسه را در آپارتمان های شيکِ خود جا داده اند. در عوض، بافت و ساخت اصلی مراکز قديم تهران چون بازار، پامنار، مولوی، گمرک، سلسبيل، غرب و شرق تهران و جنوب به هم نخورده، فقط کثيف تر، خراب تر و پرجمعيت تر گرديده است. همه جا خانه های حياط دار را درهم کوبيده و ساختمان های ۵-۴ طبقه ای با آپارتمان های ۷۰ -۵۰ متری ساخته اند و چون اين کار را بی رويه انجام داده اند صورت ناهمگون و زشتی به خود گرفته است. اگرچه مردمی که دستشان به دهانشان می رسد و در اين محلات زندگی می کنند داخل منازل خود را نوسازی کرده اند ولی در بيرون جوی های باز آب و کثافتهايی که در آنها جاری ست، با شکستگی پياده روها و خيابانها و نمای خانه های قديمی و تجمع بی حد دستفروش ها و مغازه های رنگارنگ به همراه جمعيت روزافزون، محلات مسکونی مرکز و جنوب شهر به بازارهای قديم شبيه شده است.
در اين بلبشو، اقداماتی که شهردار سابق (کرباسچی) در انتقال کشتارگاه تهران و انهدام محلهء جمشيد و تبديل آن به پارک و پرکردن گودال های دروازه غار و ايجاد جاده های جنوبی در خيابان آذری انجام داده قابل توجه و تحسين است. اما فشار جمعيت و مهاجرت دائم روستائيان و شهرستانی ها به تهران برای يافتن کار و نان و تشديد اختلاف طبقاتی و تفاوت درآمدِ حقوق بگيران و کسبهء خرد با درآمد نوکيسه های جديد باعث شده که شرايط سابق جنوب شهر به مراکز بالاتر درتهران منتقل شود. امروزه خيابانهای جمهوری و منيريه و اميريه و استانبول و نادری رانمی توان در شمار مراکز شيک و بالای شهر قلمداد کرد. مراکز شهر به بالاتر و شمال به دامنه های کوه منتقل شده است و محلات جديدی به صورت آلونک نشين ها و حلبی آبادها در اطراف تهران به وجود آمده است.
شنيده ام که در برخی از نقاط شمال شهر آپارتمان هايی با مساحت ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر با استخر و ژاکوزی و آسانسورهای بالابرندهء اتومبيل وجود دارد. خلاصه تراکم ثروت در دست جمع کوچکی از تجار و آخوندها و تکنوکرات های جديد و نوکيسه های بخش خصوصی با وضع اکثريت تام مردمی که در مرکز و جنوب و شرق و غرب تهران زندگی می کنند تناقض اساسی شهری چون تهران است. وضعيتی که تهران را به شهری بی هويت تبديل کرده است. به گفتهء دوستی، ما فردا دوباره شاهد سرازير شدن آلونک نشين ها و حاشيه نشين های شهری و پابرهنه و فقيران به مراکز شهری خواهيم بود و سؤال اساسی آن است که اين نيروهای عمدتاً عقب مانده کجا و توسط چه کسی به بازی گرفته می شوند؟
در تهران سری به کتابفروشی های مرکز شهر و ميدان انقلاب زدم و با دوستی که در انتشارات دست دارد به گفتگو نشستم. او گله می کرد که تيراژ کتابها خيلی پايين آمده و ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ رقم بالايی ست! تازه از اين هم ۵۰۰ تا ۶۰۰ نسخه سهميه ای ست که بعضی وقتها وزارت ارشاد خريده و به کتابخانه ها می دهد. با وجود اين، مترجمين و مؤلفين فعالی داريم که کتاب های خوب دنيا را جمع آوری کرده و سعی در انتشار آنها دارند. او می گفت در زمينهء کتاب های فلسفی و اقتصادی دستمان تا حد زيادی باز شده است. خود من در ويترين ها شاهد آثار متعدد فلسفی و اقتصادی از مارکس، پلخانف و کائوتسکی گرفته تا فلاسفهء جديد... بودم. اما او اضافه کرد که در زمينهء اخلاق و سياست دست ما بسته است و خط قرمزی وجود دارد که نبايد از آن گذشت. مثله کردن آثار شاعران و نويسندگان بزرگ امری عادی ست. می دانيم که از جمله، آثار فروغ فرخزاد و صادق هدايت را مثله کرده و انتشار داده اند. خودسانسوری به طور اساسی جا افتاده و مترجمان و مؤلفان و ناشران برای آن که کتابهايشان خمير نشود به استادان زبردست خودسانسوری بدل شده اند. زبان خاصی هم که زبان جمهوری اسلامی ست جا افتاده. وضع روزنامه ها هم بهتر از اين نيست. با جمع آوری روزنامه های مستقل و اصلاح طلب، رنگين نامه های متعددی در بساط روزنامه فروشی ها می يابی که همگی به حوادث روز و قتل و تجاوزهای روزافزونی که در تهران و شهرستان ها اتفاق می افتد پرداخته اند. تنها روزنامه ای که ارزش خريدن و خواندن دارد فعلاً روزنامهء شرق است که آن هم بعد از توقيف سه روزهء ماه های اخير می کوشد لحنش را آرام تر و »مناسب تر« نمايد. از تيراژهای ميليونی و صف های طويل برای خريد روزنامه ها که در سالهای ۱۳۷۷ و بعد از آن، صحبت می شد، ديگر خبری نيست.
تهاجم همه جانبهء رژيم به روزنامه ها و روزنامه نگاران اثر خود را گذاشته و مردمی که مشتاق خبرهای روز هستند به ماهواره ها و راديوهای خارجی روی آورده اند. متأسفانه اين رسانه ها نيز چنان که بايد و شايد منبع خوبی برای روشنگری و خبررسانی نيستند و در اين وانفسای بی خبری و خلأ فرهنگی، ماهواره های خارجی به ويژه ابتذال فرهنگی و روزمره گی زندگی آمريکايی را اشاعه می دهند. ۷-۶ کانالی که در ايران قابل دريافت است فيلمهای آبگوشتی دوران شاه و خوانندگان آن زمان را عمدتاً پخش می کنند و شوها و بحث های تلويزيونی از حد بحث های خانوادگی و محفلی و گاه دعواهای خانگی جناح های مختلف سلطنت طلب و نوجمهوريخواهان فراتر نمی رود. تنهاتفاوتی که بين اين ماهواره ها و ۷ کانال جمهوری اسلامی بارز است سرها و تنهای برهنه و موزيک و موسيقی غربی و شرقی آن است و متأسفانه اکثريت فراوانی از جوانان و خانواده های متوسط و مرفه که مشتريان اين کانال های ماهواره ای هستند، درک بهتری از جهان به دست نمی آورند.
در هرکجای تهران، در هر تقريباً ۱۰۰ متر صندوق های صدقه گذارده اند که گويا تا ۷۰ نوع مرض را درمان می کند. نمی دانم مردم تا چه اندازه پول در اين صندوقها می ريزند. يکی تعريف می کرد که با يکی از سردمداران جنبش دانشجويی قدم می زده که می بيند او هم پولی در اين صندوقها می ريزد! اين مثال را می زد تا نشان دهد تا چه حد خرافات مذهبی حتی در اقشار تحصيل کرده رسوخ پيدا کرده. دور و بر ما تعداد نمازخوان زيادتر شده و اين عليرغم جدايی اکثريت تام آن ها از رژيم است. بر سردر ِ بسياری از خانه ها »و ان يکاد« نصب شده و شما در مغازه ها و خانه ها تابلوهای گوناگون مذهبی و شمايل مختلف حضرات را به وفور مشاهده می کنيد. سفره و نذر و گوسفندکشی و مراسم مختلف مذهبی در خانه ها و برپايیِ هیأت های گوناگون گسترش بيشتری پيدا کرده. دوستی شاهد بوده که در يک مهمانی خانوادگی چند تن از خانم های متدين قبل از صرف شام در يک اطاق صاحبخانه جمع شده، نماز جماعت برپا کرده بودند. ابا کردنِ زنها از دست دادن با مردان و مردان با زنان را به کرات در مهمانی ها و عروسی ها و مراسم خانوادگی مشاهده کردم. بايد از قبل، نسبت به هر زن و مردی کسب اطلاع کنی تا رفتار و برخورد عادی خودت را با او طبق تمايلات مذهبی اش تنظيم نمايی.
خلاصه، رنگ و بوی مذهب را در هر گوشه و کنار خيابان و محلات عمومی و در رفتار و کردار و گفتار مردم عادی می بينی. خدا همه جا حضور دارد و جمهوری اسلامی فرهنگ عقب ماندهء خودش را تحميل کرده و بستر موجود را رنگين تر نموده است و اين همه عليرغم گسست مردم از رژيم است. در نبودِ آلترناتيو جذاب و روشن برای مردم با شاخص های فرهنگی مدرن و مترقی - اين گسست از رژيم هنوز در بستری عقب مانده انجام می گيرد - در بهترين حالت، به صورت دهن کجیِ دختران و پسران، درآرايش های غليظ و جراحی های رنگارنگ دماغ و چشم و گونه و لباس های رنگارنگ جلوه می کند و اين بع رغم تهديد و سرکوب مداومی ست که اين دختران و پسران از طرف گشت های امر به معروف با آن مواجه هستند. ما خود شاهد فضولیِ »خواهران« زينب به همراه »برادران انتظامی شان در ميدان ونک تهران بوديم که دختران جوان را گرفته و آنها را تکليف به رعايت حجاب مب کردند! دوستی تعريف می کرد که يکی از اين گشتی ها سه دختری را که شلوار سه ربعی پوشيده بودند و ساق پايشان بيرون بوده به مدت چند ساعت جلوی درختی نگه داشته و آنان را در معرض تماشای عابران قرار داده تا به اصطلاح آنها را تنبيه نمايند. بعد آنها را به پاسگاه برده با تعهد گرفتن از والدين شان، آنان را آزاد کرده اند. استفاده از الکل (آنهم به صورت افراطی که اغلب با مخلوط الکل ۷۰-۸۰ درجه طبی که رژيم فروش آن را هم آزاد کرده است) و مواد مخدر به حد زيادی رسيده است. دوستان دانشجو تعريف می کردند که حتی در دانشکده هايی چون شريف (صنعتی سابق) که معمولاً برگزيده های ملت در آن درس می خوانند، شاهد اعتياد و سقوط بچه های دانشجو هستند. زدگی ازسياست و گرايش به فرار به غرب و شعارهايی مبنی بر الکی خوش بودن و حال را چسبيدن گسترش يافته است. به ويژه پس از دسته گلی که آقای خاتمی و شرکاء به آب دادند و همهء اميدهايی را که در دل بسياری برانگيخته بودند قربانی سازش خودشان با کل نظام کردند، حالت سرخوردگی افزايش يافته است. اگر نسل جوان سال های ۷۶ تا ۸۲ اشتياق و تمايل جمعی خود را به سياست و تغيير آن به صورت توده ای و حتی شورش های متعدد نشان می داد، نسل جديد ۱۸-۱۹ ساله ها از اين مقوله ها فاصله می گيرد. در اين ميان فرار مغزها ابعاد بازهم بيشتری به خود گرفته مثلاً ۷۰ درصد از دانشجويان صنعتی شريف از سال دوم به بعد در فکر خروج هستند و دانشگاه های کانادا و آمريکا و فرانسه ... با آغوش باز به اين نخبگان جامعهء ايران پذيرش می دهند! مسأله ای که به اين امر دامن می زند بيکاری وسيعی ست که در قشر تحصيل کرده وجود دارد. در تهران با دختر خانمی که تازه از دانشکدهء پزشکی فارغ التحصيل شده روبرو شدم که يک سال است در جستجوی استخدام است. برای آنکه بتواند دو سال کار اجباری خود را انجام دهد. او حاضر است در هر نقطهء ايران کار کند چرا که به کمک استطاعت مالی خانواده اش قادر است بعداً برای خودش مطب بزند ولی تا اين دو سال کار اجباری را انجام ندهد نمی تواند از امکانش استفاده کند. او می گفت اشباع فارغ التحصيلان پزشکیِ جويای کار به امری نگران کننده در بين دانشجويان پزشکی تبديل شده است. اين امر به مراتب در مورد دانشجويان رشته های کمتر فنی و به ويژه رشته های علوم انسانی و به خصوص برای فارغ التحصيلان دختر بيشتر مشهود است. بسياری از اين دختران ليسانسيه و دکتر مجبور شده اند که در خانه نشسته و يا به خانهء شوهرانی بروند که بسيار از خودشان از نظر پايهء تحصيلی پايين تر هستند ولی می توانند در بازار کار، پول در بياورند!
روشن است که بيکاری وسيع تنها در ميان قشر جوان تحصيل کرده نيست؛ چرا که اينها از نظر امکانات و قدرت جذب در بازارِ کار از توان بيشتری نسبت به ميليونها جوان تازه از روستاها آمده و يا غير تحصيل کرده و غير متخصص ما برخوردار اند. نگارنده شاهد بودم که در خيابان امام خمينی (سپه غربی) اتومبيلی که در صف جوانان منتظر کار، در سر چهار راه، دنبال دو کارگر ساده می گشت، وقتی با خيل جوانانی مواجه گشت که برای سوار شدن به سمت ماشين هجوم آورده بودند، پا روی گاز گذاشت و نزديک بود که اتومبيل چپه شود! حلبی آبادهای تازه برپا شدهء اطراف تهران که دوستی از آنها ديدار کرده بود و برای من تعريف می کرد يادآور درگيری های رژيم گذشته به آلونک نشين ها و مسألهء تصاحب زمين های آنها ست. اگر اين بيکاری وسيع علنی و پوشيده را در کنار فقر حقوق بگيران (کارگران و کارمندان) قرار دهيم، ابعاد عظيم فقر را می توان در ايران حدس زد. شنيدم حد اقل حقوق کارگران تا سال گذشته ۸۵ هزار تومان بوده که امروزه به ۱۰۶ هزار تومان رسيده، با اين حقوق هيچکس نمی تواند يک زندگی ساده را بچرخاند و تورم سرسام آور که اکنون بعد از سالها به نرخی حدود ۱۵-۱۲ درصد رسيده (آمار رسمی) اجاره خانه های سرسام آور، خرج و هزينهء گران (مرغ و گوشت کيلويی ۵۰۰۰-۳۰۰۰ تومان و ميوه از ۶۰۰ تا ۱۵۰۰ تومان کيلو)، خط قرمز فقر را به اقشار هرچه وسيع تری گسترش داده است. معلمين و کارمندان ساده که روزگاری قشری از طبقهء متوسط را تشکيل ميدادند به طبقهء متوسط پايين و زحمتکشان نزديک شده است. حقوق پايهء يک معلم ۱۵۰ هزار تومان است! افسر شهربانی و سرهنگ ارتش که برای تکميل حقوق۳۰۰ - ۲۰۰ هزار تومانی اش مجبور به مسافرکشی با موتور و ماشين اش شود پديدهء جديدی ست که حکايت از اين جابجايیِ اقشار اجتماعی و گسترش ابعاد فقر می نمايد.
به چند کارگاهی توانستم سربزنم و وضعيت کارگران آنها را از نزديک مشاهده کنم، و می توانم بگويم که حقوق ها از ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار تومان تجاوز نمی کرد و همه مجبور بودند روزی ۳ تا ۴ ساعت اضافه کار نمايند و حتی از امکان بيمه شدن خودشان صرف نظر نمايند (کارفرما بازاء اضافه حقوقی که به آنها می دهد، خود را ازپرداخت حق بيمه خلاص می کند!) تابتوانند زندگی روزمرهء خود رابا دريافت حقوقی بالاتر بگذرانند. در ميان حقوق بگيران تنها کسانی می توانند از وضعيتی نسبتاً مساعد برخوردار باشند که صاحب خانه باشند. پدر و مادرها با استفاده از بالا رفتن سرسام آور قيمت خانه ها و املاک، بافروش يا تقسيم آنها به قطعات کوجکتر، به داد برخی از بچه های حقوق بگير خود رسيده اند. امکان ديگر، داشتن سرمايهء کوچکی ست که با خريد وانت و موتور و ماشين به کار دوم بپردازند و يا آن را در اختيار دلالان مالی قرار داده و از بهرهء آن استفاده نمايند. دو کار و سه کار کردن هم که گفته ام شرايط غير انسانی ای به وجود آورده که در آن قربانی اول، خودِ شخص و خانواده اش هستند و از هم پاشيدن شيرازهء مناسبات خانوادگی حاصل آن است.
سؤال اساسی اين است که پس، پول زيادی که در ايران در گردش است در اختيار چه کسی ست؟
در کنار بخش بزرگ دولتی که انحصار نفت و بانک و معادن و بيمه و اتومبيل و... را در اختيار دارد و بخش بزرگ سرمايه داری ايران را نمايندگی می کنند، بنيادهای رنگارنگی مثل بنياد رضوی (آستان قدس) و بنياد مستضعفان با دست اندازی بر روی زمين ها و کارخانه ها و سرمايه های بزرگ رژيم گذشته و موقوفات، سرمايهء بزرگی رادر اختيار خود گرفته اند که ظاهراً نه دولتی ست و نه خصوصی (؟) بلکه به اصطلاح، عام المنفعه می باشد و حساب و کتابی هم نه به دولت و نه به ملت پس می دهند و به طور واقعی شبکهء وسيعی از آخوندها و سردمداران نوکيسهء رژيم را فربه می کنند و صندوق های موازی برای سازمان دادن ارگانهای سرکوب و تبليغ رژيم هستند. نمونهء کوچکی از حيف و ميل اين ارگانها را که به چشم ديدم تله کابين توچال است که در رژيم گذشته ساخته شده و ادارهء آن در دست بنياد مستضعفان است که به رغم درآمد خوب آن به صورت خرابه ای با کابين های قراضه درآمده و علاوه بر بی آبرويی، خطر جانی هم برای هزاران نفر که هر هفته از آن استفاده می کنند دربر دارد.
علاوه بر بنيادهای عام المنفعهء سرمايه داری، صندوق های قرض الحسنه، يعنی بانک های عام المنفعه هم تشکيلاتی وسيع را سازمان داده اند که با جمع آوری پول های هنگفتی کار سنتی بانکداری رابه موازات بانک های دولتی انجام می دهند و تنها فرقشان اين است که اداره و منفعت آن به جيب سردمداران سپاه پاسداران که آن را اداره می کنند می رود. پديدهء جالب ديگری که از فعاليت های سپاه شنيدم و حتماً در روزنامه های ماههای اخير آن را خوانده اند مسألهء گمرکات است. ۷۰-۸۰ درصد بنادر وارداتی از انحصار و ادارهء گمرکات دولتی خارج است و از اين بنادر ميليون ها تن کالا وارد ايران شده و توزيع می گردد بدون آن که ثبت شده و حق و حقوق گمرکی بدهند. ادارهء اين شبکهء وسيع در دست امرای پاسداران قرار دارد. بگذريم که دوستی تعريف می کرد که خودش شاهد قاچاق چند تن ترياک در منطقهء بلوچستان و کرمان توسط مقامات ارشد پاسدار بوده است. غير از اين بخش های دولتی و عام المنفعه که سرمايه های هنگفتی را به گردش در می آورند تجار محترم بازار و نوکيسه هايی که به کار واردات و صادرات و دلالی وارد گرديده اند و عمدتاً از پايه های اصلی رژيم می باشند بخش ديگر سرمايه داری بزرگ و متوسط را تشکيل می دهند. در ميان »فک و فاميل« هرکسی که دستی در بازار داشته و به کار تجارت پرداخته از »وضعيت توپی« برخوردار شده است.
واردات بی رويه و گستردهء مصنوعات خارجی و به ويژه چينی وکره ای و ... بازار ايران را اشباع کرده است و در اين ميان توليد کنندگان کفش و لباس و اسباب بازی و لوازم خانگی وبرقی و الکترونيکی و تلفن و غيره در يک رقابت نابرابر وضعيت مشکلی پيدا کرده اند، زيرا به رغم مزد پايين در ايران، توليد کنندهء کوچک قادر به توليد همين مصنوعات با هزينه ای کمتر از کالای وارداتی مشابه آن نيست و به همين دليل بخشی از توليد کنندگان ورشکسته شده اند.
در عوض روی آوری سرمايه های متوسط و بزرگ به کار ساختمان و بساز و بفروش از رونق خوب و بازده بالايی برخوردار است و من شاهد بودم که بسياری از دوستان! - که صاحب سرمايه ای متوسط اند يا دستی در امور ساختمانی دارند - با روی آوردن به اين کار از وضعيت بسيار خوبی برخوردار شده اند. بازده سرمايه در اين بخش هنوز آنچنان است که مازاد سرمايه های توليدی را هم به خود جذب می کند. کمبود سرمايه گذاری بزرگ توليدی داخلی و خارجی به بخش نسبتاً مهمی از تکنوکراتها و صنعتگران امکان داده که خلأ موجود را با برپايیِ کارگاهها و شرکتهای کوچک و متوسط پر کنند و در رشته هايی که واردات ارزان نيست از شرايط خوبی برخوردار شوند. کارگاههای روغن کشی، تصفيهء روغن، تراشکاری و قطعه سازی و رنگرزی نمونه هايی هستند که در آن بخش جديدی از سرمايه داران کوچک و متوسط توانسته اند پا بگيرند و البته شرکت های خدماتی در تکنولوژی نوين هم از اين مزايا برخوردارند. از برکت واردات وسيع و توزيع داخلی خرده پايی، تعداد کسبه و مغازه ها در مراکز شهری وسعت زيادتری گرفته و اگر دست فروشان را هم به آن اضافه کنيد می بينيد که بخش های مرکزی و اصلی شهری چون تهران، عملاً به بازار بزرگی تبديل شده است که حول آن ميليونها نفر تغذيه کرده و زندگی خود را می چرخانند.
اين وضعيت فاصله و شکاف طبقاتی را به نظر من در ايران عميق تر کرده و در نبود سرويس های همگانی دولتی و ارزان قيمت، همهء پولداران و نوکيسه های ايرانی به سرويس های خصوصی رنگارنگ روی آورده اند. مدارس غير انتفاعی (اين هم از مفاهيم من درآوردی و دورويانهء جمهوری اسلامی ست که مدارس خصوصی را اينکونه می نامد). دانشگاه های آزاد پولی (با شهريه ها و هزينه های سرسام آور)، بيمه های خصوصی، کلاس های خصوصی، معلم سرخانهء خصوصی و موزيک و نقاشی و رقص و ورزش و استخر خصوصی باهزينه های بالا مثل قارچ سبز شده اند تا نيازهای فرهنگی و خصوصی اين بخش پولدار و متوسط و مرفه را برآورند. در اين ميان بخش عمدهء جامعه و جوانانی که در صد بسيار بالايی از آن را تشکيل می دهند، علاوه بر فقر مادی، در فقر فرهنگی و حسرت بهره مندی از اين امکانات می سوزند. اين جوانان که در اوايل انقلاب اميد جمهوری اسلامی برای بازتوليد رژيمش بودند امروزه به پاشنهء آشيل آن بدل گرديده اند و رژيم نه تنها نتوانسته آنها را جذب نمايد، بلکه بخشهای زيادی از بدنه اش را هم از دست داده است. من خود با تنی چند از طرفداران دوآتشهء سابق رژيم برخورد داشتم که امروز از آنچه رژيم کرده ننگ دارند و به خيل مخالفان آن پيوسته اند. عناصری که در اوايل استقرار رژيم فعالانه در ارگانهای مختلف آن شرکت کرده و در مبارزه با عناصر مخالف و در جنگ ايران و عراق کشته داده اند، امروز مقامات بلندپايهء آن را به فساد و تباهی متهم می کنند و از اينکه به نام اسلام، مذهب آنها را چنين بدنام کرده اند شرمگين و خشمگين هستند. خيل ناراضيان از رژيم اکثريت وسيعی از مردم را در بر می گيرد. بخش عمدهء آنها به دنبال انتخابات دوم خرداد به اميد گشايشی در رژيم به دنبال خاتمی و اصلاحات ادعايیِ او افتادند (خيلی ها می گفتند تهران در سال های ۸۰-۱۳۷۷ حال و هوای سالهای ۵۷-۵۶ را داشت) ولی خيانت خاتمی و دارو دسته اش و تهاجم همه جانبهء جناح های مسلط و سردرگمیِ سردمداران راديکال اصلاحات، اين جوشش عمومی را به خاموشی کشانده و متعاقب آن نوعی سرخوردگی و یأس را جانشين آن کرده است. امروز بی اعتمادی سياسی و زدگی از سياست را به خصوص در ميان نسل جوان که قد می کشد، می توان مشاهده کرد. عدم شرکت توده های وسيع در انتخابات فرمايشی مجلس هفتم يک بار ديگر نشان داد که مردم ديگر زير بارتمهيدات رژيم نمی روند و تماميت آن زير سؤال است. اما در نبودِ آلترناتيو روشن و رهبران مورد قبول و سازمانهای توده ای، نمی توان تصور روشنی از آينده داشت و پيش بينی نمود که خيزش های بعدی چه سمت و سويی به خود خواهد گرفت. مضافاً به اينکه امروزه مسألهء دخالت آمريکا درمنطقه و تغييراتی که به واسطهء آن در افغانستان و عراق رخ داده اميد کاذبی را در ميان مردم و به ويژه در اقشار تحصيل کرده به وجود آورده و من خود شاهد دفاع بسياری از اين اقايان و خانمهای مهندس و دکتر از سياست آمريکا و دار و دستهء بوش بودم که آرزو می کردند کاش آقای بوش نظر لطفی هم به ايران کرده و شر جمهوری اسلامی را از سر مردم بکند و دموکراسی را که گويا استراتژی جديد آمريکا در منطقه است به ايران ارزانی دارد! و واعجبا که اين روحيه در ميان اقشار بالا و تحصيل کرده بالاتر از مردم عادی ست...!
در موقع بازگشت، صفهای طويل ورودی و سپس تحويل بار و آنگاه صفهای پرداخت جريمهء بارهای اضافی و بالاخره کنترل پاسپورتها انقدر طولانی و پر از جمعيت و بی نظمی بود که هواپيمای ما دو ساعت تأخير پيدا کود. تأسفبار تر از همه ما شاهد دعوا و مرافعه بين مسافرين خسته و عصبی بوديم که عنان از کف داده و فحش و بد و بيره های رکيک به هم می دادند. بالاخره در هواپيما جا گرفتيم و تهران را با دود و هوای خفقان آورش پشت سرگذاشتيم. بر فراز ابرها آهنگ اندی خوانندهء نسل جوان طنين انداز بود که بارها در تاکسی ها شنيده بودم و برای آخرين بار، در اتومبيلی که مرا به فرودگاه می برد دوباره آن را گوش دادم و در اينجا می نويسم:
فاصله، يک حرف ساده است/ بين ديدن و نديدن / بگو صرفه با کدومه؟ / شنيدن يا نشنيدن؟
ما می خواستيم از درختها/ کاغذ و قلم بسازيم / بنويسيم تا بمونيم/ پشت سايه جون نبازيم
آينه ها اونجا نبودند/ تا ببينيم که چه زشتيم! / روی درخت با نوک خنجر/ زنده باد درخت! نوشتيم
زنگ خوش صدای تفريح/ واسه مون زنگ خطر شد / همه ی چوبهای جنگل/ دستهء تيغ تبر شد
بگه حرفمو شنيدی/ جنگلو نده به پاييز / کاری کن درخت باغچه / تن نده به خنجر تيز
با جوانه ها يکی شو/ قد بکش! نگو که سخته / جنگل تازه به پا کن/ هر يه آدم يه درخته!
پايان گزارش
احمد مازندرانی
ژوئن ۲۰۰۴