۱- اشغال عراق کاملاً در چارچوب «استراتژی بزرگ» توسعه طلبانه ای می گنجد که ايالات متحده به هنگام پايان جنگ سرد طرح ريزی کرده بود.
پايان اتحاد جماهير شوروی نقطه عطف تاريخی بزرگی بود با اهميتی برابر با پايان گرفتنِ هرکدام از دو جنگ جهانی در قرن بيستم. هريک از اين نقطه عطف ها فرصتی بود که توسعه طلبیِ امپراتوری ايالات متحده ازمرحله ای گذر کند و وارد مرحلهء نوينی شود: گذر از حد يک قدرت منطقه ای به يک قدرت جهانی کوچک، سپس با پايان جنگ جهانی اول تبديل شدن به يک قدرت جهانی بزرگ و بعد در فردای جنگ جهانی دوم، رسيدن به سطح يک ابرقدرت در جهانی دوقطبی که بين دو امپراتوریِ دوران جنگ سرد تقسيم شده بود.
احتضار و سپس فروپاشی نهائی اتحاد شوروی ايالات متحده را با اين ضرورت روبرو ساخت که برای شکل دادن به جهان (shaping the world) پس از جنگ سرد، از بين گزينه های راهبردی (استراتژيک) عمده، يکی را برگزيند. واشنگتن هدف خود را بر اين نقطه متمرکز کرد که برتری خويش را در جهانی که از نظر نيروی نظامی تک قطبی شده بود جاودانه کند. اين نيروی نظامی عمده ترين برگ برندهء ايالات متحده در رقابت بين نيروهای امپرياليستی در سطح جهانی ست. جنگ دولت بوش (پدر) با عراق در ژانويه ـ فوريه ۱۹۹۱ آغاز عصر فراقدرتیِ ايالات متحده بود، همان سالی که سقوط نهائی اتحاد شوروی در آن رخ داد.
اين جنگ که برای »شکل دادن به جهان« نقشی تعيين کننده داشت اين امکان را فراهم کرد که اهداف راهبردیِ عمدهء زير همزمان تحقق يابد:
- نيرومند شدن و استقرار نظامی مستقيم ايالات متحده در منطقهء خليج که دارای دوسوم از ذخاير نفتی جهان است. اين قدرت گيری، در آستانهء قرنی که با کميابی تدريجی و ناپديد شدنِ اين استراتژيک ترين منبع رقم خواهد خورد، ايالات متحده را، چه در رابطه با رقيبان بالقوه اش و چه نسبت به متحدانش - به استثنای روسيه - که به نفت خاور ميانه بشدت وابسته اند، در موقعيتی مسلط قرار می دهد.
- نشان دادنِ برتریِ فراگيرِ سيستم های تسليحاتیِ ايالات متحده دربرابر خطرات نوينی که از سوی »دولت های ياغی« برنظم سرمايه داری سنگينی می کند؛ خطراتی که در رفتار سبعانهء عراق بعثی مشهود بود و نيز در پیِ يک »انقلاب اسلامی« که توانسته بود رژيمی را در ايران مستقر کند که از حوزهء کنترل دو ابرقدرت دوران جنگ سرد خارج باشد. اين قدرت نمايی قدرت های اروپايی و ژاپن يعنی همپيمانان عمدهء واشنگتن را متقاعد ساخت که رابطهء رعيت مآبانهء خود را که درفردای جنگ جهانی دوم دربرابر فئودال بزرگ، ايالات متحده، برقرار شده بود تجديد کنند. حفظ ناتو و ارتقاء آن به يک »سازمان امنيت« بيانگر ادامهء اين رابطهء مبتنی بر سلسله مراتب بود.
در همين حال، بازگشت ايالات متحده به خاور ميانه مرحله ای نوين و آخرين مرحلهء تاريخی از توسعه طلبی امپراتوری جهانی ای ست که سرکردگی آن را واشنگتن بر عهده دارد يعنی گسترش شبکهء پايگاه ها و ائتلاف های نظامی که واشنگتن از طريق آنها جهان را در بر می گيرد به مناطقی از کرهء زمين که به دليل آن که تحت تسلط مسکو قرار داشته اند تا کنون از کنترل او خارج بوده اند. گسترش دامنهء ناتو به شرق اروپا، مداخلهء نظامی در بوسنی و سپس جنگ کوسوو نخستين مراحل از اين تکميل نقشهء جهانی شدن امپراتوری بود که در دورهء کلينتون تحقق يافت. ادامهء اين فرآيند مستلزم شرايط سياسیِ مساعدی بود، بخصوص که خوف از تکرار تجربهء ويتنام بر جاه طلبی های نظامی و توسعه طلبانهء واشنگتن مهار می زد.
۲- سوء قصدهای ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ فرصتی تاريخی برای دولت بوش (پسر) به وجود آورد تا به نام »جنگ با تروريسم« اين فرآيند را به نهايت درجه تسريع کند و آن را به پايان برساند.
حمله به افغانستان و جنگ با شبکهء القاعده، همزمان، بهانه ای بسيار مطلوب بود برای گسترش حضورنظامی ايالات متحده به قلب آسيای مرکزی که سابقاً جزو اتحاد شوروی بود (ازبکستان، قرقيزستان، تاجيکستان) تا برسد به قفقاز (گرجستان). علاوه بر ثروت نفتی (گاز و نفت) حوزهء دريای خزر، آسيای مرکزی تجسم مصالح استراتژيک بسيار ارزشمندی ست که در بطنِ مجموعهء بخش قاره ای اروپا ـ آسيا قرار گرفته، بين روسيه و چين يعنی دو حريف عمده و بالقوهء هژمونیِ سياسی ـ نظامی ايالات متحده.
منظور از حمله به عراق که در ادامهء حملهء پيشين صورت گرفت تکميل اقدامات ناتمام سال ۱۹۹۱ بود. در آن زمان، چه به دلايل سياسی بين المللی (موافقت محدود ملل متحد، وجود اتحاد شوروی) و چه به دلايل سياسی داخلی (عدم موافقت افکار عمومی، موافقت محدود کنگره) امکان نداشت کشوری را مدتی دراز اشغال کرد. ايالات متحده، علاوه بر قيمومت فئودال منشانه بر پادشاهی سعودی و استقرار نظامی در ديگر اميرنشين های منطقهء خليج، امروز عراق را نيز در اشغال دارد و بدين سان کنترل مستقيم خود را بر بيش از نيمی از ذخاير جهانی نفت - غير از آنچه در سرزمين خويش دارد، اعمال می کند. واشنگتن فعالانه در جست و جوی آن است که اين تصرف سراسری منابع جهانی نفت را با گسترش سرکردگی خود به ايران و ونزوئلا تکميل کند، يعنی به دو کشوری که پس از عراق هدف درجهء اول آن هستند.
۳- گزينهء استراتژيک ايالات متحده برای تکميل سلطهء تک قطبی خود بر جهان، پيآمد گزينه ای نوليبرالی ست که سرمايه داری جهانی در پيش گرفته و آن را در چارچوب فرآيندی سراسری به نام »جهانی شدن« بر کل کرهء زمين تحميل کرده است.
برای آنکه دسترسی آزادانهء ايالات متحده و شرکای آن در نظم امپرياليستی جهانی به منابع و بازار کل جهان تضمين باشد و نيز برای آنکه خود را در برابر نظرات فرااقتصادی ناشی از مختل شدن سيستم و بازارها حفظ کنند، همان خطراتی که ذاتیِ بی ثبات شدن نوليبرالی جهان اند (مانند از بين بردن دستاوردهای اجتماعی، خصوصی کردن بی حد و رقابت وحشيانه)، وجود و نگهداری يک نيروی نظامی که در خور اين داوها باشد گريزناپذير است. واشنگتن خواسته است که ايالات متحده »ملتی باشد که بی نيازی از آن در نظام جهانی ممکن نيست«. و از اين رو ست که فاصلهء نظامی بين ايالات متحده و بقيهء جهان مدام افزايش می يابد. اين کشور که هزينه های نظامی اش در آغاز دورهء پس از جنگ سرد يک سوم هزينهء نظامی جهان بود، هم اکنون به تنهايی بيش از مجموع کشورهای کرهء زمين هزينهء نظامی دارد.
اين برتریِ عظيمِ نظامیِ فراقدرت آمريکا نشان دهندهء ميليتاريسم ذاتی اين مفهوم امپرياليسم است که نخستين بار هابسون تعريفی سيستماتيک از آن ارائه داد و سپس با ساختار سلسله مراتبیِ فئودال مآبی که از جنگ جهانی دوم به بعد برقرار گرديد آراسته شد. بر اساس اين ساختار، از اين پس، دفاع اساسی از نظام سرمايه داری بر عهدهء يک ابرقدرت قيم گذاشته شد؛ نظامی که از طريق يک همبستگی ذهنیِ نهادينه شده همبستگی عينی خود را تکميل می کند. اين همبستگی به طور معکوس، در آزمون اقتصادی و سياسی رکود بزرگ [بحران ۱۹۲۹] خود را نشان داد و پس از آن، آشکارا در تقابل جهانی با نظام استالينی.
برای اينکه همين ساختار مبتنی بر سلسله مراتب به نظام امپراتوری سراسری و منحصر به فرد کل کرهء زمين تبديل شود و نيز به منظور آنکه اين ابرقدرتِ (superpuissance) فراقدرت (hyperpuissance) شده چنين موقعيتی را حفظ کند مطلقاً لازم است که چه اکنون و چه در آينده تجهيزات نظامی متناسب با بلندپروازی هايی که برای خويش تعيين کرده است فراهم کند. تأکيد بر نقش اربابیِ ايالات متحده و احراز موقعيت فراقدرت نظامی از طريق توسعهء نابرابرِ تجهيزات نظامیِ آن در مقايسه با ديگر کشورهای جهان محور پروژهء دولت ريگان و افزايش فوق العادهء هزينه های نظامی که رکورد را در شرايط غيرجنگی می شکست مشخصهء اين دولت ريگان بود.
پايان جنگ سرد همراه با اجبارهای اقتصادیِ بودجهء عمومی دولت که به نحوی خطرناک دچار کسری بود باعث تقليل و سپس فشردگی هزينه های نظامی ايالات متحده در نيمهء نخستين دههء ۱۹۹۰ شد. ابراز مخالفت روسيهء پساشوروی در قبال اهداف واشنگتن دائر بر توسعهء قلمرو ناتو از سال ۱۹۹۴ و سپس بحران های بالکان (از ۱۹۹۴ تا ۹۹) و نيز اعلام مخالفت چين پسامائو در عرض اندام اين کشور در برابر آمريکا بر سرِ مسألهء تايوان (۱۹۹۶) که همه بر زمينهء همکاری نظامی روزافزون بين مسکو و پکن استوار بود، دولت کلينتون را بر آن داشت که از ۱۹۹۸ به بعد، هزينه های نظامی ايالات متحده را بالا برد.
۴- آغاز مسابقهء فراتسليحاتی ايالات متحده دربرابر ديگر کشورهای جهان که جايگزين مسابقهء تسليحاتی با اتحاد شوروی در دورهء جنگ سرد شد با تغيير رفتار واشنگتن در مديريت روابط بين المللی همراه گرديد.
سياستِ آمريکا دائر بر جلب رضايتِ سازمان ملل از زمان »بحران خليج« در سال ۱۹۹۰ و نيز اعتقاد واشنگتن مبنی بر امکان گسترش سيستمانهء نقش امپراتوری ايالات متحده در چارچوب قانونيتی بين المللی که اختيارش بسته به ميل اين کشور باشد (نمونهء عراق، سومالی، هائی تی)، ابتدا به نفع مداخلهء يکجانبهء ناتو در بالکان کنار گذارده شد. بدين ترتيب، حق وتوی روسيه و چين در شورای امنيت ملل متحد از طريقِ مداخلهء يکجانبهء ساختار نظامی جمعی (ناتو) به رهبری واشنگتن و به بهانهء نگرانی های به اصطلاح »بشردوستانه« خنثی گرديد.
جهش نوين هزينه های نظامی که پس از ۱۱ سپتامبر امکان پذير شد، اجماع نوينی که پس از همين سوء قصدها پيرامون لشکرکشی های نظامی واشنگتن به وجود آمد، وقتی با تمايل »يکجانبه گرايانه« ی خاص دولت بوش (پسر) همراه گرديد، اين دولت را برانگيخت تا در راه تکميل توسعه طلبی امپراتوری ايالات متحده خود را از تعهد در قبال هر ساختار نهادينه معاف تلقی کند. ائتلاف های دلبخواهی تحت رهبری بلامنازع واشنگتن حتی جايگزين خود ناتو شد که در آن اصل اتفاق آراء به هريک از دولت های عضو نوعی حق وتو می دهد.
جنگ تجاوزکارانه عليه عراق بهترين موقعيت برای اجرای اين اصلِ »يکجانبه گرايانه« بود. در مورد عراق، ديدگاه و منافع ايالات متحده نه تنها با منافع اعضای دائمی شورای امنيت مانند روسيه و چين که معمولاً با سرکردگی جهانی ايالات متحده مخالف اند، بلکه با منافع متحدين سنتی واشنگتن و اعضای ناتو مانند فرانسه و آلمان نيز در تضاد بود. تطابق منافع و ديدگاه های ايالات متحده و انگلستان به اين دو کشور اجازه داد که مشترکاً به اين حمله دست يازند و برخی اعضای ناتو و متحدانی متعصب يا سرسپردهء واشنگتن را نيز در اين عمل با خود همراه نمايند.
به باتلاق فرورفتنِ ايالات متحده و متحدين آن در عراق و دشواری ای که دولت بوش (پسر) در مديريت اشغال اين کشور با آن روبرو ست دليلی آشکار بر پوچیِ يکجانبه گرايیِ متکبرانهء اوست که بخش مهمی از هیأت حاکمهء آمريکا، و حتی برخی جمهوری خواهان و اطرافيان بوش (پدر) آن را مورد انتقاد قرار داده اند.
۵- شکست آمريکا در عراق نشان داده است که ضرورت دارد اين کشور به ترکيبی هوشمندانه تر بين برتری نيرو و ايجاد اجماعی حدِاقل با مجموع قدرتهای سازمان ملل، و گرنه دست کم با متحدين سنتی (ناتو و ژاپن) بازگردد. چنين اجماعی مسلماً تاوانی دارد و آن اينکه ايالات متحده بايد در عين حفظ سهم حداکثر برای خويش، منافع شرکايش را هرچند اندک باشد رعايت کند.
از نقطه عطف ۹۱-۱۹۹۰ به بعد، برداشت واشنگتن اين بود که نقشی که سازمان ملل متحد به عنوان محلی برای بررسی و مديريت اجماع بين قدرتهای بزرگ در دورهء جنگ سرد ايفا کرده ديگر کارايی ندارد. برابری پنج عضو دائمی شورای امنيت برای استفاده از حق وتو در دنيايی که تک قطبی شده، به نظر او کاملاً منسوخ شده است و تنها آمريکا حق دارد در رابطه با »امنيت« بين المللی از حق وتو استفاده کند. حال آنکه بر عکس، واژگونه شدنِ نظم جهانی در دورهء بوش (پدر) بدين نحو ميسر شد که ملل متحد از نظر سياسی به کار گرفته شود و جنگ با عراق را تأييد کند تا افکار عمومی داخلی آمريکا آن را بپذيرند. سپس در دورهء کلينتون، نقش ملل متحد در بالکان به مديريت اوضاع بعد از جنگ تقليل داده شد تا با همکاری سازمان ناتو سرزمين هايی را اداره کند که همين سازمان به فرماندهی ايالات متحده آن را اشغال کرده بود. در افغانستان نيز همين طرح مبنی بر مديريت پس از جنگ به اجرا درآمد، آن هم برای ادارهء سرزمينی که واشنگتن به نحوی يکجانبه فرماندهی حمله بدان را بر عهده داشت.
ايالات متحده که پس از حمله و اشغال عراق، هم اکنون با دشواریِ ادارهء اين کشور روبرو ست می کوشد سناريويی نظير سناريوی افغانستان برای آن بيابد. نص و روح منشور ملل متحد با سهولتِ تمام زيرپا گذارده شده است. بر اساس اين منشور، جنگ های تجاوزکارانه غير قانونی اند، مگر آنکه شورای امنيت تصميم آن را بر عهده گرفته باشد و بدين معنا، جنگ های واشنگتن نه تنها عادلانه يا مشروع نيست، بلکه ديگر حتی قانونی هم نيست.
اين سازمان ملل متحد نبود که جنگ ۱۹۹۱ را به راه انداخت، بلکه به گفتهء شخص دبير کل اين سازمان، به نام ملل متحد صورت گرفت.
به هرحال، از نظر واشنگتن، مراجعه به ملل متحد يا حتی ناتو يا هر ساختار جمعی ديگر تنها زمانی که برای او مفيد باشد معنا می دهد. ايالات متحده همواره آماده است اگر منافع اش ايجاب کند يکجانبه دست به اقدام بزند. باجگيری و تهديد به يکجانبه گرايی همواره نسبت به مؤسسات بين المللی، هرچه باشند، اعمال شده است. بی اعتباری شديد منشور ملل متحد از زمان پايان جنگ سرد از اينجا ناشی می شود.
۶- گزينه های عمدهء نظام امپرياليستی جهانی به سرکردگی آمريکا از پايان جنگ سرد به بعد، باعث ظهور دورهء تاريخیِ درازمدتی از مداخلات نظامیِ افسار گسيخته شده است. تنها نيرويی که می تواند اين مسير را وارونه کند جنبش ضدِ جنگ است.
تغييرات در توازن قوای نظامی جهانی از زمان فروپاشی اتحاد شوروی به بعد، امکان جلوگيری از مداخله های امپرياليستی را به حد اقل رسانده است. غير از نيروی بازدارندهء هسته ای که تنها يک کشور که قصد خودکشی داشته باشد ممکن است آن را عليه ايالات متحده به کار گيرد (وضع در مورد يک شبکهء تروريستی زيرزمينی که در محدودهء سرزمين معينی نيست که احياناً تاوانی پس دهد فرق می کند)، هيچ نيروی نظامی در جهان قادر نيست فراقدرت ايالات متحده را از تصميم حمله به يک کشور بازدارد.
تنها قدرت بزرگی که می تواند راه را بر ماشين جنگی امپراتوری بربندد افکار عمومی ست و گردان پيشتاز آن در اين مورد، جنبش ضدِ جنگ. بسيار منطقی ست که اين، مردم ايالات متحده اند که نيروی تعيين کننده را در اين باب در اختيار دارند. خوف از تجربهء ويتنام و به عبارت ديگر تأثير عظيم جنبش ضدِ جنگ که سهم عمده ای در پايان دادن به اشغال ويتنام توسط آمريکا داشت، امپراتوری آمريکا را از نظر نظامی طی بيش از ۱۵ سال فلج کرد يعنی از عقب نشينی شتابزده از ويتنام در ۱۹۷۵ و حمله به پاناما در ۱۹۸۹. سپس، از زمان اقدام نظامی عليه ديکتاتوری پاناما، واشنگتن دست به حمله عليه يک سلسله از هدف های سهل زد تا آن ها را با تکيه بر ماهيت ديکتاتورمنشانه و کريه شان در افکار عمومی بسيار شيطانی و منفور نشان دهد، چنان که دربارهء نوريگا، ميلوسويچ، صدام حسين و غيره صورت گرفت. تبليغات دولتی و رسانه های گروهی، بر حسبِ ضرورت، خطوطی از واقعيت را که به حد کافی با چهرهء شيطانی و غول آسايی که معرفی می کردند سازگاری نداشت بخصوص آنجا که مقايسه ای با برخی از متحدان غرب مطرح می شد، بارز و بزرگ می کردند. چنين است در مورد ميلوسويچ (در مقايسه با حريف کروات او توجمان) و همين طور در مورد رژيم ايران (درمقايسه با بنيادگرايی بسيار تاريک انديش تر و قرون وسطائی پادشاهی سعودی) يا آن طور که می کوشند دربارهء هوگوشاوز، رئيس جمهوری ونزوئلا پياده کنند...
باوجود اين، بوش (پدر) در سال ۱۹۹۰ برای کسب مجوز از کنگره جهت اقدام نظامی در خليج، به رغم اينکه عراق کويت را در اشغال داشت با مشکل روبرو شد و دولت کلينتون نيز برای دخالت در بالکان با ممانعت کنگره مواجه بود. همچنين نيروهای اين کشور در سومالی ناگزير به عقب نشينی پيش از موعد شدند. اينها همه نشان می دهند که خودداری و ترديد افکار عمومی مصرانه ادامه داشته و بر دولت فشار انتخاباتی وارد می کرده است. اما بر عکس، جنبش ضدِ جنگ از زمانی که مجدداً در ۱۹۹۰ سر برآورده ضعيف مانده است.
سوء قصدهای ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ دولت بوش (پسر) را به اين توهم انداخت که افکار عمومی غرب به شکلی گسترده و غيرمشروط از طرح های توسعه طلبانهء او که زير سرپوش »مبارزه با تروريسم« اعلام شده پشتيبانی می کنند. اين توهم ديری نپاييد؛ چرا که ۱۷ ماه پس از آن سوء قصدها، ايالات متحده و جهان در ۱۵ فوريه ۲۰۰۳ شاهد وسيع ترين بسيج ضدِ جنگ پس از دوران ويتنام بودند - که به اين گستردگی در هيچ زمانی و بر سرِ هيچ موضوعی سابقه نداشت. افکار عمومی جهانی بدين نحو نشان می داد که حمله به عراق را که طرحريزی می شد نمی پذيرد، اما اين بسيج در ايالات متحده در حد اعتراض يک اقليت باقی ماند. جنبش بين المللی، همان گونه که رسم است بشدت در تقويت جنبش ضدِ جنگ داخل ايالات متحده سهم داشت، اما تأثير ۱۱ سپتامبر که در نتيجهء اطلاعات غلط و تحريفات دولت بوش تقويت می شد بازهم به حد کافی رنگ نباخت.
۷- ناکامی های آمريکا در مديريت اشغال عراق شرايط مساعدی برای تغيير جهت افکار عمومی در خود ايالات متحده فراهم آورده است و باعث شده که خواست بازگشت سربازان به کشور به نحوی نيرومند و گريزناپذير اوج بگيرد.
مسأله، اين بار، اين است که پس از حمله به عراق، فعاليت گردان پيشتاز کاهش يافته، حال آنکه انتظار می رفت و می بايست به پيشرفت خود ادامه دهد. دلسردی ناشی از اين تصور که گويا نتيجه در کوتاه مدت به دست خواهد آمد، در حالی که با توجه به اهميت اهداف واشنگتن، بسيار نامحتمل بود که اين جنبش بتواند مانع از جنگ شود. باور به انتخابات، در ايالات متحده و اينکه گويا مسائل را می توان از طريق صندوق آراء حل کرد، در حالی که با توجه به اجماع دو کانديدای رياست جمهوری دربارهء اهميت داوها، تنها فشار توده ای می تواند عقب نشينی نيروها را از عراق به آمريکا تحميل کند، اين توهم که عمليات مسلحانه گوناگونی که نيروهای اشغالگر با آن روبرو هستند کافی ست تا به اشغال پايان دهد. اينها ست دلايل عمدهء تخفيف نابجای فعاليت جنبش ضدِ جنگ.
در اين دلايل، تجربهء ويتنام در نظر گرفته نمی شود، چرا که نسل جديد آنقدر از آن تجربه فاصله گرفته که درس های آن در خاطرهء جمعی وجود ندارد و جنبش ضدِ جنگ دچار انقطاع شده و لذا قادر نيست آن درس ها را منتقل کند. جنبشی که به اشغالگری آمريکا در ويتنام پايان داد، طی زمان و همچون جنبشی درازمدت بنا شده بود و نه به مثابهء بسيج قبل از آغاز جنگ که با شروع حمله متوقف گشت. مضافاً بر اينکه جنبش ضدِ جنگ ويتنام توهم نداشت که مسألهء جنگ که در زمان دولت دموکرات جانسون شروع شده و در دولت جمهوری خواه نيکسون به اوج خود رسيده بتواند در ايالات متحده راه حل انتخاباتی داشته باشد. برای اين جنبش روشن بود که ويتنامی ها به رغم مقاومت عظيم شان که اهميت و کارآيی اش قابل مقايسه با آنچه در عراق می گذرد نيست، در انزوای نظامی خويش به هيچ رو امکان آن نداشتند که بر نيروهای آمريکايی شکستی از نوع دين بين فو وارد آورند يعنی چنان شکستی مهم که بتواند با شکستی که به اشغال ويتنام توسط فرانسه پايان داد قابل مقايسه باشد.
وضعيت در عراق به طريق اولی همين است: غير از ناهمگنیِ منابع و اشکال عمليات خشونت بار در عراق که در آن سوء قصدهای تروريستی با رنگ و بوی طايفی (کمونتار) عليه مردم غير نظامی، با اقدامات مشروع عليه نيروهای اشغالگر و دنبالچه های محلی آنان مخلوط می شود، مختصات عرصهء جنگ، خود، وارد آوردن شکست نظامی به فراقدرت ايالات متحده را غيرممکن می سازد. به اين دليل است که اشغالگران از بسيج توده ای مردم عراق، از آن گونه که تصميم به برپايی انتخابات عمومی، حد اکثر در ژانويه ۲۰۰۵، را بدانان تحميل کرد، بيشتر می ترسند.
تنها يک برآمدِ قاطعانهء جنبش ضدِ جنگ و پژواک آن در افکار عمومیِ ايالات متحده و در سطح جهانی، به علاوهء فشار توده ای مردم عراق خواهد توانست دست آمريکا را از کشوری که به لحاظ اقتصادی و استراتژيک بی نهايت بزرگ تر از ويتنام است و اشغال آن تا کنون ميلياردها دلار خرج برداشته است کوتاه کند.
اگر امروز عراق، بالقوه، چهرهء يک ويتنام جديد را عرضه می کند نه به خاطر مقايسهء نظامی دو اشغال است، بلکه صرفاً از ديدگاه يک مقايسهء سياسی ست. منظور اين است که از ۱۹۷۳ ايالات متحده هرگز در چنين باتلاقی فرو نرفته بوده که تأثيرش با خاطره ای که ازويتنام برجا مانده (شاهدش خوف از تکرار تجربهء ويتنام) و نيز با تکامل وسائل ارتباط جمعی از آن زمان به بعد، تقويت می شود.
در اينجا فرصتی تاريخی وجود دارد تا دوباره به جهش ۱۵ فوريه ۲۰۰۳ پيوند يابيم، تا جنبشی ضدِ جنگ و درازمدت برپا کنيم، جنبشی که بتواند ماجراجويیِ واشنگتن و متحدانش را در عراق به يک ويتنام سياسی نوين بدل کند، يعنی به توقف نوين و درازمدت ماشين جنگ امپراتوری. چنين چشم اندازی وقتی با پيشروی بسيج جهانی عليه نوليبراليسم ترکيب شود امکان خواهد داد در دنيايی که مدام بی عدالتی افزايش می يابد راه بر تغييرات ژرف اجتماعی و سياسی گشوده شود.
۲۴ اوت ۲۰۰۴