خاطراتی از مبارزهء دشوار سال ۶۰
شکار لحظه ها
یادداشت: بازگوئی خاطرات از شرایط سخت و رعب انگیز ادامهء مبارزه در دههء شصت، تعریف اتفاقات رخ داده در جو پلیسی و سرکوب، هم گزنده و تلخ است هم شیرین و آموزنده. این خود گونه ای باز نگری است به گوشه ای از تاریخ نانوشته و جوابگوئی به نیازی برای نگهداری حافظهء اجتماعی و تاریخی، مبارزه با فراموشی جمعی و انتقال تجربه.  این امر در این راستا میتواند تلاشی باشد در جهت ثبت گوشه هایی از یکی از سیاهترین دوران های تاریخ ما.
هستند بسیاری که خاطرات تلخ و تلخترخود را از زندانها وسلولهای وحشتزای  دو نظام سلطنتی و جمهوری اسلامی  به نگارش در آورده اند، کاری سترگ که قابل تقدیرفراوان است و البته ناگفته ها هنوز بیشمار.
به نوبهء خود در این فکر بودم که باید از زندانی بزرگتر هم گفت چرا که هر شهر و روستائی خود یک سلول عمومی بوده و هست. داستان آن کسان که در این زندان بزرگ هر لحظه در بیم و اضطراب صید شدن بودند،  داستان آنان که به نوعی گریختند و آواره شهرهای دیگر شدند،  ازبلاها و دربدری هایشان. از فرارها و "شانس ها". از دلهره ها ونگرانی هایشان در اجرای هر قرار که خود یک دام میتوانست باشد. لرزه و رعشه از دیدار و گذر هر ماشین گشتی که شاید یک قربانی نادم برای شناسائی قربانی دیگری در آن نشسته باشد، یا فکر اینکه خود در تور بوده و دیگر زمان شکار شدنش رسیده است. روایت زندگی در خانه های تیمی و مشکلات امنیتی آنها و ...
و چرا اتفاقات روزمره و رویدادهای خاطره انگیز را که در شرایطی ویژه پیش آمده ناگفته بگذاریم. به تصویر کشیدن اوضاع و شرایط آن دوران که چگونه روز را به شب میرساندیم بی آنکه بدانیم آیا طلوع آفتاب را دوباره خواهیم دید!    
مطمئنا بچه هائی که بعد از حملات  سی خرداد شصت  جان به در بردند و فعال ماندند حرفهای زیادی  برای گفتن دارند. باری؛

اولین احساس شرم!
چند سالی میشد که از آن محل کوچ کرده بودیم ولی اکثراوقات به آنجا میرفتم. بچه محلهای سابق و مهمتر از همه چند تن از رفقایم در همان حوالی زندگی میکردند. در آن محله تقریبا همه مرا میشناختند اما نه به عنوان فعال سیاسی، به همین دلیل راحت در آن محیط تردد میکردم و به کار وفعالیتم میرسیدم.
یک پنجشنبه بعدازظهر در راه خانه بودم که فرزاد و سامان دو تا از دوستان قدیمی ام را دیدم. بعد از حال و احوال و.... قرار براین شد که شب را در خانه  فرزاد بخوابیم تا صبح زود سه تایی برویم کوه نوردی. من ازبرگشت به  خانه منصرف شدم و با فرزاد رفتم منزل آنها. سامان گفت بعد از شام میاید.  خانواده فرزاد رفته بودند مهمانی. فقط برادر کوچکترش خانه بود. غذائی روبراه کردیم و همزمان از اوضاع  وحشتناک جامعه، دستگیریها، اعدامها و خفقان موجود صحبت پیش آمد.  پس از شام  دقایقی در سالن نشیمن و بعد به اتاق فرزاد که روبروی اتاق نشیمن بود رفتیم.
متوجه شدم که  کتابهای رو تاقچه و تو قفسه ها کم شده است. تقریبا کتابی که قابل خواندن باشد نمانده بود. برای تفنن نهج البلاغه را برداشتم و شروع کردم با صدای بلند به خواندن بخشهای معروف در باب زن و همسر. چون میدانستم که فرزاد تا حدودی  تمایلات  مذهبی  دارد. بحثمان گرم شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد. از پشت اف اف کسی جواب نداد. طبق روال معمول باید داداش کوچیکه میرفت در را باز میکرد! با غرزدن رفت اما از برگشتش خبری نشد.
من اول فکر کردم که خانواده فرزاد از مهمانی برگشته اند ولی فرزاد با حالتی بین حدس و یقین گفت که حتما دوستان داداش کوچیکه اش آمده اند دم  در و همانجا مشغول صحبت هستند! دقایقی  بعد داداش کوچیکه  از همان دم در فرزاد را صدا کرد که بیا پایین باهات کار دارند! صداش عادی نبود.
من ماندم با نهج البلاغه. بی خبرو بیخیال از همه جا. زمان گذشت، اما غیر عادی و طولانی.
با خودم فکرکردم که فرزاد عادت نداشت دوستانش را تنها بگذارد. شاید آن همراه سومی سامان، از آمدن به کوه  منصرف شده و حالا میخواهد عذر و بهانه بتراشد.
در همین اندیشه ها، سرم در کتاب علی، پشت به در ورودی اتاق نشسته بودم.  صدائی شنیدم. برگشتم. پسر ِ ریشوئی را میان درگاهی دیدم که زل زده بود مرا نگاه میکرد. چه مدت آنجا بود؟ به این حساب که این ریشو از دوستان فرزاد است کتاب در دست برخاستم و سلام دادم. ناگهان در جا خشکم زد. اسلحه. یک ژ3. پوتین سربازی. لباس پاسداری. ریش حزب اللهی.
به جای علیک  با عصبانیت پرسید: تو دستت چیه؟
من که سعی میکردم حالت عادی خودم را حفظ  کنم و خونسرد باشم گفتم: کتاب، نهج البلاغه!
کتاب را گرفت براندازی کرد. کتابهای جلو پنجره را هم زیرورو کرد. سواد داشت؟ خوشبختانه از کتابهای "مشکوک و ضاله" خبری نبود.
با اخم و تشر به سوی اتاق پذیرائی برده شدم! آنجا دو پاسدار دیگر اسلحه بدست و مضطرب ایستاده بودند. یکیشان با بیسیم حرف میزد. به نظر رئیسشان بود.
چرا در چشم همه شان نوعی ترس و تشویش موج میزد؟  تا مرا دیدند اسلحه ها را محکمتر در دست فشردند. با حالت آماده باش.  
در ذهنم چه ها که نمی گذشت: تعقیبم کرده بودند؟ کسی لوم داده بود؟ چه کسی؟ چرا اینجا، چرا نیامده بودند خانه تیمی؟ ممکن است همه بچه ها را دستگیر کرده باشند؟  آدرس خواهند پرسید، آدرس کجا را باید بدهم؟ خانه خودمان؟ آنجا که پر از کتابهای ممنوعه است. پدرم فعال سیاسی و از زندانیان زمان شاه بود. در اینصورت پدرهم لو میرفت! آدرسی از خانه اقوام؟ ولی کدام و چگونه؟ اسم و رسم چی؟ یک کارت شناسائی  در جیب داشتم. فرزاد حتما اسم مرا گفته بود. میتوانستم بگویم توشناسنامه اسمم چیزدیگریست.
رئیس تشر زد که بیا اینجا!
انگار که همه چیز عادی است سلامی دادم و به سویش رفتم. با هزاران سوال بی پاسخ در سر، سعی میکردم جوابی در خور و غیر مشکوک در این  چند ثانیه  باقی برایشان دست و پا کنم.
- تنها هستی؟ چند نفرید؟ کس دیگری هم میاد؟ چه نسبتی با اینا داری؟ اینا رو از کجا میشناسی؟ اینجا چکار میکنی؟ کی اومدی؟...
با خونسردی اما سریع  جوابها را در ذهن بالا پایین میکردم و با یقین به اینکه فرزاد و برادرش مورد  باز جویی قرار گرفته اند پاسخ میدادم. در مورد آدرس خانه توضیح دادم که قبلا در همین کوچه زندگی میکردیم و چند سالی میشه که اثاث کشی کرده ایم چند محله آنطرفتر. ولی بیشتر میام پیش بچه محلای قدیمی. وقتی رئیس پاسدارها ازم پرسید که  کارت شناسایی داردم یا نه، برای لحظه ای جا خوردم. مردد شدم چه بگویم. می دانستم با فرد بی کارت بعنوان مشکوک برخورد میشود. گفتم آره و با دو دلی شروع کردم به گشتن در جیبهایم که ناگهان بیسیم رئیس به صدا در آمد و باعث متوحش شدن رئیس و دیگر پاسداران گردید.
در بیسیم چه شنید؟ با عجله و اضطراب به پاسداران امر و نهی کرد: تو برو بالا پشت بام.  تو جلو پنجره را بپا. تو اتاق را. تو راه پله را. هر کدامشان را به سوئی فرستاد.  گوئی در جبهه جنگ بودند و دشمن آتک زده!
رئیس خشمگین به من نهیب زد:  بنشین این گوشه تکان نخور. حرف هم نمیزنی.
دستان جستجوگرم را آرام از جیبهایم در آوردم. خوشحال از ندادن کارت شناسائی، اما نگران وسردرگم از اتفاقات اطراف بی سر صدا رفتم نشستم آنجائی که نشانم داده بود. همه گوش به زنگ بودند. دقایق به کندی میگذشت. حادثه ای رخ نداد.  برادر کوچیکه فرزاد ترسان و لرزان آمد و با دستور رئیس پیش من نشست. بی کلامی با باری از ترس. فقط صدای بالا کشیدن دماغش میامد.
تا به حال کجا بوده؟
لحظاتی بعد فرزاد پیدایش شد با چشمانی مملو ازپرسش وحیرت. نگاهی به من انداخت. حالت شماتت داشت؟! نکند فکر میکرد من پاسداران را آورده ام؟
هر سه چون بچه یتیمها، گوشه اتاق، زیر پنجره، چهار زانو نشسته و حرکات این مهمانان بی تربیت ناخوانده را نظاره میکردیم که چگونه بی مبالات و غیرانسانی، بی مسئولیت و وحشیانه همه خانه را بهم میریزند. همه چیز را زیر و رو میکنند. هنوز نمیدانستم بدنبال چه میگشتند و به چه منظوری آمده بودند؟
پاهای فرزاد و داداشش را دیدم که مثل آدمهای سرما زده میلرزیدند. تمام جسم وعضله هایشان هم سفت شده بود. با خود فکر کردم نکند من هم میلرزم. سردم بود. چند نفس عمیق و آرام کشیدم و جسم را رها کردم. ضربان قلبم را چه میکردم؟
باز صدای بیسیم در آ مد. دو باره وضعیت جنگی اعلام شد! جنب و جوش و وحشت پاسداران. هر کس دوید سر پستش و ما سه نفر باز تهدید شدیم به سکون و سکوت. زمان در التهاب میگذشت. در اطراف چه رخ میداد؟  پاسداران هم  مضطرب بودند.
در همین حال واحوال پدر فرزاد وارد شد. اما با چه حالی؟! نگران. متعجب. جویا. غمین و با نگاهی سخت کنجکاو به من که سلامش داده بودم. دوست داشتم میتوانستم بگویم که از هیچ چیز خبر ندارم.
پدر رفت آن طرف اتاق روی زمین نشست. با دستی ناتوان بر سرش که فرو افتاده بود. با تاخیر، مادر فرزاد هم آمد. با حالی نزار. شوریده تر از پدر. با همان نگاه های بی پاسخ به اطراف و به من. با جواب سلامی خشک همراه تحقیر که تو اینجا چه میکنی و چرا؟ مادر هم رفت کنار پدر، چادر غم گسترد و خویش را درونش پنهان کرد.                                       
خانه اش را بهم ریخته بودند. اثاث منزل، لباسها، قند و شکر، ظروف،  کتابها وهمه چیز درهم و برهم بود. با وجود  زور و اسلحه  پاسداران جایی برای شکایت و گلایه نبود.
سعی میکردم با چشم و نگاه به پدر و مادر بفهمانم که مقصرمن نیستم. ولی ...
سکوت کشنده را ورود خواهر بزرگتر فرزاد شکست و همان داستان و نگاه و فشار. خواهر هم به پدر و مادر پیوست. با فاصله زمانی بیشتری  خواهر ارشد خانواده وارد شد. با اعتماد بنفس. مصمم. خونسرد به اطراف نظری انداخت. نگاهش به من سنگین، برنده، پاسخ خواه بود.
ضرب المثل آب شدن ودهان بازکردن زمین را با تمام وجودم لمس کردم، اما چه سود؟ زبانی برای رفع اتهام  نداشتم. تو گویی لبانم را دوخته بودند. دوست داشتم فریاد کنم، داد بزنم. با تمام قدرتی که در بدن داشتم که من این پاسداران کثیف را نیاورده ام، من آدم فروش نیستم ...
شش عضو خانواده اکنون در اتاق حاضر بودند. همگی تحت نظر افراد مسلحی که برای سلاخی انسانیت تربیت شده بودند. یکی از دیگری بی اطلاع تر. حیران از کابوسی حاکی از واقعیت تلخ و مشکوک به من. به این بچه محل سابق و دوست فرزند خانواده.
خواهر ارشد مسلط بر خویش، پدر و خصوصا مادر را به آرامش دعوت میکرد.  پاسداران در تکاپوی رفت و آمد آشکارا به موجوداتی شباهت داشتند که ازانسانیت گریخته باشند، پستی و شقاوت هم حدی دارد. سقوط تا به کجا؟!
همه انتظار میکشیدیم. دلهره بود واینکه چه خواهد شد؟ در ورودی اتاق باز شد. دو پاسدار جدید با دختری چادر به سر و رو گرفته وارد شدند.
از خود پرسیدم این دیگر کیست؟ از خواهران زینب؟ برای تجسس بدنی جنس زن آمده؟ چرا چهره اش را پوشانده؟
نشست روبروی جمع خانواده. نقاب از رخ برگرفت و نگاهی به تمام  افراد متعجب و منتظر داخل اتاق انداخت.  دختری جوان که به یقین تا سن هژده سالگی چندین بهار دیگر فرصت داشت.
خواهر ارشد تا او را دید با شگفتی و هراس گفت: تو!؟ چرا؟!
گونهء سفید دختر جوان سرخ شد. زرد شد. شرم نمایان شد. دیگر توان نگاه در چشم کسی را نداشت. پلکهایش را سنگینی شکست و شرم به زیر کشید. تازه کار بود. آدم فروشی نکرده بود. کسی را لو نداده بود. مزه تحقیر شدن از چشمان دوست را نچشیده بود. چه سرنوشتی در انتظارش بود؟
نفسی به راحتی کشیدم. دختر جوان "فرشته" نجاتم شده بود تا مرا از زیر فشار نگاهها رها کند و خود "عامل" اسارت دو عضو این خانواده باشد. چه مسخره است بازی زندگی!  
چشمان ملتمس آن دختر، چهره سرخش، شرمندگی اش، خجالتش، فراموش شدنی نیست!
نمایش گوئی داشت به پایانش نزدیک میشد. خواهر یک  مبارز را "تحت چه فشاری؟" آورده بودند تا  مبارز دیگری را شناسائی کند. آن پاسداران مسلح دو خواهر فرزاد را در جوی سرشار از اشک و آه و خشم و ناتوانی همگان با خود بردند....
آیا شانس بود که دختر جوان مرا ندیده و نمیشناخت؟ آیا من میتوانستم احساس خوشحالی کنم که از دست پاسداران به نوعی گریخته بودم!!! ....        

شانس!
خطر از بغل گوشم  رد شد. عجب شانسی.  چه کارخوبی که اعلامیه ها و تراکتها را همان شب بردم جا سازی کردم. تنبلی نزدیک بود بهم غلبه کند، چون تنم خیلی خسته و بی حال بود. یک لحظه دو دلی به سراغم آمد که همه کارها را فردا  صبحش انجام بدهم.  چه خوب که به تن خسته ام گوش نکردم.  براستی اگر جلو آن مسجد هنگام بازجویی اعلامیه ها و تراکتها همراهم بود، مطمئنا  طناب دار گردنم را شکسته و جانم را ربوده بود.  آنهم در دوره ای که بسیاری را فقط  بخاطر یک برگ اعلامیه جلو جوخه های اعدام می سپردند.  
ساعت هشت و نیم- نه شب سوار دوچرخه ۲۸ رنگ ورو رفته مان شدم. رکابش خرابی داشت و هنگام پا زدن صدای دلنگ دلونگ میداد و زینش هم پاره و رنگ و رویی نداشت. این دوچرخه دقیقا یادم نیست چگونه بدست ما رسیده بود ولی در آن محله جنوب شهر که با محمل کارگری خانه اجاره کرده بودیم چیز خوبی به نظر میرسید. اعلامیه ها و تراکتها را زیر پیراهن در شکم و کمر خود جا دادم و به سوی چندین محله آن طرفتر پا زدم تا آنها را در مکانی امن  جا سازی کنم و فردا صبحش با یکی از رفقا برویم برای پخش در خاانه های آن منطقه. طبق تجربه  به این نتیجه رسیده بودیم که  این شیوه مناسب و کم خطرتر است.
ساعت چهار - چهارو نیم صبح آن دوچرخه کذایی را آهسته  برداشتم وچند کوچه آن طرفتر سوار شدم که صاحبخانه را بیدار نکنم.  در تاریکی صبح بسوی محل پخش پا میزدم که ناگهان نور بسیارقوی و تندی چشمانم را کورکرد. برای لحظاتی نتوانستم هیچ چیز را ببینم.  فقط احساس کردم با یک جسم سختی رو در رو شده ام. بعدش همراه دو چرخه ام چرخی در هوا زدیم و  نقش زمین شدیم. حالت منگی داشتم، هنوز از گیجی ضربه و پشتک زدنم رها نشده بودم که میان خیابان با چشمانی نیمه باز ولوشدم. چشمانم بعد از آن نور شدید  داشت به تاریکی عادت میکرد. به دور و برم نگاهی کردم. اول چندین لوله تفنگ را دیدم  که بسویم نشانه رفته بودند.  کمی بالاتر را نگاهی انداختم.  بسیجی هائی که  دور و برم حلقه زده بودند، پشت سرشان مسجدی با چند تا جوان حزب اللهی جلوش. آنطرفتر ماموران بازرسی با اسلحه های آماده به شلیکشون. بعد پرژکتورها و موانع نرده مانند که تمام عرض خیابان را اشغال کرده بودند جلو چشمانم خودنمایی میکردند. و من و دوچرخه که میان آنها دراز به دراز آنطرف پرژکتورها بروی آسفالت چسبیده بودیم. نه از ترس؟
فهمیدم با مانع جلو مسجد برخورد کرده ام که برای کنترل و بازرسی تعبیه میکردند.  حیرت و ترس بسیجی ها و بازرسان را از  سروصدای پیش آمده فرا گرفته بود.
- تکون نخور! دستاتو بگیر بالا!
خودم را جمع و جور کردم. آهسته بلند شدم و همزمان غر زدم که: اینا چیه وسط خیابون گذاشتین آدم میخوره زمین؟!!
از چهره ها و حرکاتشون که دیگه پشت پروژکتورها مشخص بودند فهمیدم آنها بیشتر از من ترسیده اند!
- بگردینش، نارنجک داره.
با شنیدن اسم نارنجک چندتائی یک قدم رفتند عقب، اما اسلحه شون آمد جلوتر.  یکی از  بسیجی ها که گوئی دل و جرأت بیشتری داشت با احتیاط  شروع کرد به گشتن بدنم.
- جوراباشو بگرد! اونجا قایم کرده!
تعجب کردم چرا تو جوراب. هر طوری بود سعی کردم به خودم مسلط باشم. ترسی از خود نشان ندهم. خونسردی ام را حفظ کردم.  همچنان غر میزدم که دوچرخه ام خراب شد، چرا خیابون رو اینجوری بستید،  با این پرژکتورها  آدم هیچی نمیبینه، نارنجک چیه...
وقتی چیزی نزد من پیدا نکردند خیالشان از بابت نارنجک راحت شد.  در سوال و جوابها که این موقع صبح کجا میری، کی هستی و ازکجا میایی و...  با همان لحن غر و نیمه طلبکار گفتم که شاگرد نجار هستم ، دارم میرم تا قبل از آمدن اوستا مغازه را باز کنم و در همان دور و برها زندگی میکنم...
هنوز نمیدانم چرا به سادگی حرفهایم را باور کردند. شاید خوشحال بودند که شهید نشده اند! در آن دوره شایعات زیادی بر سر زبانها بود که مجاهدین چندین بار بسوی ایستهای بازرسی و جلو مساجد نارنجک پرتاب کرده اند.  یا اینکه  سر و وضع و قیافه و حرف زدنم به "ضد انقلابیون و تروریستها" نمیخورد! یا در آن محلات و اوضاع اجتماعی  موضوع شاگرد و اوستا امری عادی و آشنا بود. نمیدانم.
دوچرخه ام را برداشتم و غر زنان از آنجا دور شدم. هر چه از آن محل دورتر میشدم بیشتر وحشت بر من غلبه میکرد.  اگر اعلامیه ها پیشم بود، اگر پاپیچم میشدند و آدرس خانه و مغازه را میخواستند، اگر اصرار میکردند تا مغازه ای را که وجود ندارد  نشانشان بدهم، اگرخواهان  کارت شناسائی میشدند؟؟؟ این افکار در ذهنم دوران داشت.  و زندان، شکنجه، قیافه لاجوردی  و جوخه اعدام را پشت سرم حس میکردم. هرچه تندتر پا میزدم. از چندین کوچه تنگ و باریک رد شدم تا مطمئن بشم کسی تعقیبم نمیکند.  بعد از اطمینان از تصفیه رفتم سر قرار. دیر رسیدم اما خوشبختانه توانستم رفیق را پیدا کنم  و داستان را برایش نقل کردم. "کار شب را به صبح ن...  

چند دقیقه!
چند روزی از هفتم تیرماه سال شصت می گذشت.  قرارها دیگر نظم معمول خود را نداشت. بسیاری از همرزمان گوئی ناپدید شده بودند.  نگرانی و تشویش از در و دیوار تشکیلات بالا میرفت. اضطراب و التهاب در کوچه و خیابان پرسه میزد. برنامه ای پیش نمیرفت. همه چیز به هم ریخته بود. اوضاع داشت شکل دیگری به خود میگرفت. جامعه باز آبستن بود. این بار هم درد و خون و شیونش نصیب فعالین و دگراندیشان ومردم عادی میشد.
وضعیت سخت تلخ و خراب به نظر میرسید. تعداد بسیاری را دستگیر کرده بودند. هر فردی ممکن بود در تور باشد. مسائل امنیتی باید سخت مراعات میشد. ورزشهای رزمی صبحگاهی مان هم ملغا شده بود.  
در این حال و هوا من بعد از اجرای چند قرار ناموفق بالاخره یکی از رفقا را در سر قراری دیدم. اخبار و گزارشات ناخوشایند رد و بدل کردیم: دستگیری و شکنجه و اعدام. مقاومتها و لو دادن ها.  
قرار و مدارهای محکم و جدید گذاشته شد. برای انتقال خبرهای تازه هر کدام با مراقبت و ترس بسوئی روانه شدیم.
تصمیم داشتم رفقائی را ببینم تا تغییر و تحولات را برایشان  توضیح دهم. بعلت اینکه قرارها به هم ریخته بود و از قرار ثابت هم هنوز صحبتی در میان نبود. با خود فکرکردم بهتر است تا اتفاقی پیش نیامده تماسها و کارها را سر و سامانی بدهم.  خانه یکی از بچه ها را بلد بودم  و درصورت  لزوم با او تماس میگرفتم.  با موتور هندایم تا آنجا راهی نبود.
همانطور که آرام و به ظاهر بی خیال موتور را به داخل کوچه هدایت میکردم، زیر چشمی اطراف را از نظر گذراندم. سر کوچه طبق معمول چند پسر جوان گرم صحبت بودند. یکی از آنها به بچه های انجمن اسلامی مدارس شباهت داشت. به محض دیدنم همه ساکت شدند. نگاهشان عادی نبود، سرشار از سؤال و سوء ظن. چند نفردیگر هم سر کوچه روبروئی نشسته بودند و کنجکاو و مردد مرا ورانداز میکردند. احساس کردم جو سنگین است و اوضاع عادی نیست. اما دیگر  وارد کوچه ای شده بودم که خانه رفیقم در آن قرار داشت و متاسفانه آن کوچه بن بست و باریک بود. دو در نیمه باز در اوایل کوچه نظرم را جلب کردند. میان درها دو زن ایستاده بودند. به احتمال قوی صدای موتور آنها را کشانده بود آنجا که سر و گوشی آب بدهند، اما با دیدن من مانند برق گرفته ها با چشمانی گرد و ترسان درها را بستند. مرا اضطراب فرا گرفت، اطراف را نگاهی انداختم. کوچه خلوت بود و درها بسته. فقط آن چند پسر جوان از سر کوچه مرا با چشمان متعجب وپرسان تعقیب میکردند.
رسیدم جلو دری که آمده بودم زنگش را به صدا در آورم. دو دل بودم که آیا بی آنکه رفیقم را ببینم یا دربزنم از همانجا برگردم؟ تپش قلبم را میشنیدم. احساس میکردم از همه طرف زیر نظر هستم.  با خود فکر کردم بهتر است موتور را خاموش نکنم. با تشویش و تردید زنگ را فشار دادم. در انتظار باز شدن در خانه،  موتور را برگرداندم رو به خروجی کوچه با این اندیشه که در صورت رخداد اتفاقی راهی برای فرار داشته باشم. در حال دور زدن بودم که در آهنی همسایهء بغلی به آرامی و با احتیاط باز شد. زنی میانسال و مادر مانند با چادری به کمر، ترسان و آهسته همراه اشارهء دست تکرارکنان  به من گفت که برو، برو اینجا وانیستا!!!! و سریع در را بست.  احساس کردم گوشهایم داغ شده اند. یک آن وحشت برمن مستولی شد. پای رفتن نداشتم. از طرفی حس مسئولیت و کنجکاوی اینکه چه پیش آمده و از جانبی خود را در محاصرهء یک عالم چشم حس میکردم.  نمیخواستم با حرکتی غیرمعمول موجب  شک کسی شوم.  
چه اتفاقی افتاده؟ چرا امروز همه رفتاری عجیب و غریب از خود نشان میدهند؟ نگاهشان،  گفتارشان مملو از راز و وهم  و ترس است؟ مغزم مملو ازسؤال بود.  کسی خانه نیست؟ چرا در را باز نمیکنند؟ ذهنم مغشوش و درگیر ماندن و رفتن بود که  در خانه ای را که زنگ زده بودم و رفیقم آنجا زندگی میکرد با تعلل باز شد. قلبم داشت از جایش کنده میشد ولی نیروئی میخکوبم کرده بود. مادر دوستم با رنگی پریده، دستانی لرزان و چهره ای آشفته از لای دری که گوئی داشت بزور بازش میکرد نمایان شد. سخنان زن همسایه را تکرار کرد و در را بست!
من بی سخنی و تعللی سوار بر موتورشدم. فقط در فکر بیرون آمدن از آن کوچه باریک و بن بست بودم. نفهمیدم چگونه به سر کوچه رسیدم. قبل از اینکه جوان ها فرصت سؤالی را  بیابند، گاز دادم و دنده عوض کردم و از معرکه جستم!  
چند روز بعد ازاین واقعه رفیقی برایم تعریف کرد که در آن روز شوم  برادر بزرگ رفیقم را در خانه شان دستگیر کرده بودند. راستی اگر من چند دقیقه زودتر رسیده بودم...       


ریل راه آهن!
بعدازظهرها که از سر کار برمی گشتم یا بعد از فعالیت روزانه، زمانی که دیگر رفتن به خانه محملی لازم نداشت، معمولا یک ربع،  بیست دقیقه راه خانه از ایستگاه اتوبوس را از روی ریل راه آهن به حالت آرام میدویدم.
این مسیر چند مزیت داشت، نزدیک خانه که میشدم میتوانستم قرار سلامتی را پشت پنجره کوچک مشرف به ریل راه آهن ببینم. از ماشین گشت سپاه و شلوغی خبری نبود. راه رفتن یا یورتمه دویدن روی تخته های زیر ریل و نظر به امتداد این جاده موازی که در بینهایت گوئی یکی میشدند حس خاصی را در انسان بیدار میکرد. در کناره راه آهن دیدن  بچه های پا پتی همیشه در کوچه، پدران خسته از کار روزانه اما با مزد ناکافی، مادران منتظر بر آستانه در با سفره های تهی. باز هم انگیزه ای برای ادامه راه و مبارزه!
در یکی از همان بعدازظهرها که یورتمه سوی خانه دوان بودم جمعی از جوانان در سنین مختلف را دیدم که دو طرف ریل نشسته بودند. به نظرمی آمد که  گرم صحبت باشند. به محض اینکه به آنها رسیدم هر کدام از سوئی پا به فرارگذاشتند.
متعجب و دراین اندیشه بودم که چی بود، چه شد؟ چرا همه در رفتند؟
بدون دریافت جوابی منطقی به دویدن خود ادامه دادم. اما ده بیست قدم از محل تجمع دور نشده بودم که صدای ایست! ایست! در جا میخکوبم کرد. نگاهی به پشت انداختم. از پشت سرم سه بسیجی و دو لباس شخصی دوان دوان بسویم می آمدند. اطرافم را برای فرار سریع نظری انداختم. روبرویم دو خط بی انتهای آهنی،  از دو طرف ریل راه آهن هم تا اولین کوچه فاصله زیادی بود. راه فراری دیده نمیشد.
"برای بچه های خانه اتفاقی پیش آمده؟  لو رفته ایم؟ اما چرا کمیته چی ها در داخل خانه منتظر نشده اند؟  آیا توی تور بودم و تعقیبم میکردند؟ دستگیری ها مگرکار همین ها نیست؟ اوین، شکنجه...؟"
در این اندیشه ها بودم و تردید میان ماندن و فرار. آنان هر لحظه نزدیکتر میشدند. نه تنها برای فرار دیر بود حتا جائی و راهی هم نبود.  چاره ای جز مواجه شدن با آنان نداشتم.
نفس زنان آمدند. احاطه ام کردند. پنج تائی با هم شروع کردند به سؤال. از گفتار و  کردارشان معلومم شد که تازه کار هستند.  رئیس و مرئوس نداشتند!
- کجا؟  چرا فرار میکنی؟ چی پیشت داری؟  دستاتو بالا کن، باید بگردیمت.  
روز قبل، چندین نشریه با خود داشتم. ولی آن روز برعکس روزهای پیش که غالبا نشریه یا دست نوشته ای در شکم و کمرم همراه داشتم پاک پاک بودم.
در حالی که دوره ام کرده بودند مبادا فرار کنم، یکیشان سرا پایم را گشت و بقیه با چشمان دریده منتظرپیدا شدن آلت جرم بودند. ولی چیزی یافت نشد.
- مواد را چکار کردی؟ به کی دادی؟ دوستات کجا فرار کردند؟    
وقتی فهمیدم که آنها دنبال مواد مخدرهستند و موضوع فعالیت و تشکیلات نیست نفسی به آسودگی کشیدم. اما حالا چگونه به این تشنگان ماجراجو ثابت میکردم که اهل مواد مخدر نیستم؟!
یک لحظه به این سناریو فکر کردم که نکند به جرم معتاد بودن و قاچاق دستگیرم کنند و بعد در زندان  توسط کسانی شناسائی شوم. سعی کردم سؤال ها را با همان شیوهء حرف زدن خودشان جواب بدهم که از طرفی شک برانگیز نباشد و هم شاید  بتوانم از این مخمصه رها شوم.
" مواد چیه داداش. من اهل ورزشم. تازه هر روز کلی میدوم. اصلا به قیافه و هیکل من میاد اهل دود باشم! نه جون من تو بگو! من سیگار هم نمیکشم. تو که منو گشتی. سیگاری، آتیشی چیزی پیدا کردی؟!"
در ضمن بگو مگوها متوجه شدم که آنها چندان هم پیچیده و خبره نیستند و به احتمال زیاد تازه وارد بازی  دزد و پلیس شده اند.
- اگه راست میگی  چرا تا ما رو دیدی پا گذاشتی به فرار؟ اونا کیا بودن که در رفتن؟
"کی فرار کرد داشی؟ اول از اینکه من پشتم به شما ها بود.. ندیدمتون که بخوام از دستتون در برم. بعدش هم من همیشه اینجا میدوم و ورزش میکنم. اونا هم من از کجا بدونم کیا بودن. اصلا اونا هم تیپ من بودن؟! راستش من هم نفهمیدم چرا تا بهشون رسیدم یک دفعه همه شون در رفتن. خوب اگه منم با اونا بودم که باهاشون فرار میکردم دیگه!"
ده دقیقه ای به  بگو مگو و سؤال جواب گذشت تا بالاخره با شک و تردید حرفهایم را قبول کردند. آخر سر ازمن خواستند که اگر دیدم آنطرفها کسی مواد رد میکند به مسجد محل خبر بدهم.
بعد از رفتن آنها احساس کردم از زندان اوین گریخته ام، آزاد شده ام!
چه پیش آمدی، اگر فقط یک برگ اعلامیه همراه داشتم؟!
قبل از رفتن نزد بچه ها با وسواس خود را تصفیه کردم یا به قولی حمام کردم...

بحث در تاریکی
همانطور که میدانید بعد ازدرگیریهای ۳۰ خرداد ۶۰ و با شدت دستگیریها و اعدامها  اکثر فعالین مجبور به تعویض خانه های تیمی خود شدند. گذشته ازمشکل یافتن سرپناهی جدید، جور کردن محمل مناسب، تهیه شناسنامه، برآورد از محل و همسایگان، تطابق لباس ورفتار و کردار با اوضاع طبقاتی آن منطقه و دردسرهای امنیتی که در آن جو سنگین و سیاه پلیسی چون سایه ای مخوف همیشه و همه جا بدنبالمان بود. اما گاهی اوقات هم اتفاقات جالبی در خانه ها رخ میداد.
برای تشکیل جلسات گروهی یا تشکیلاتی معمولا بچه ها طبق قرار قبلی که گذاشته بودند کم کم  با غروب آفتاب و تاریک شدن هوا خسته از کار و فعالیت روزانه بعد از رعایت امور امنیتی و اطمینان از اینکه کسی تعقیبشان نمیکند بسوی محل تعیین شده روانه میشدند. در آن ایام بسیاری از بچه ها در کنار فعالیتشان تمام طول روز را به کارمشغول بودند. محملی بود که بدان وسیله با افراد جامعه در ارتباط باشند و هم اینکه راحت تر بتوانند در سطح شهر تردد داشته باشند و ازطرفی امورات و مخارج زندگی باید بنوعی میگذشت.
باری. در جلسات، طبق روال معمول، گفتگو و بحث به درازا میکشید.  بعد از ساعت ۱۲ شب به دلایل امنیتی و حفظ جان  لامپها باید خاموش میشد و پرده ها کشیده. آری: "نور را در پستوی خانه..."  و در تاریکی مطلق  به آرامی چنانکه صدائی بیرون نرود بحث ادامه پیدا میکرد. چون در آن  تاریکی  به سختی میشد یکدیگر را تشخیص داد قرار بر این بود که به همان ترتیبی  که نشسته اند نوبتی بحث و نظر خود را بیان کنند. با وجود خستگی و گذشت زمان همیشه بودند چند تائی که برای صحبت و بحث کردن زبان خوشی داشتند. آن شب هم  از آن شبهای دراز بود.  ساعت ها گذشت و بحث چند دور چرخید تا باز نوبت به رفیقی رسید که همیشه صبحهای خیلی زود شروع به کار میکرد و از کوفتگی و خستگی همیشه نالان. همه منتظر بودند. چند لحظه گذشت ولی صدائی از او برنخاست. یاد آوری کردند که رفیق نوبت توست اما آوائی  بر نیامد. بغل دستیها آرام  صداش کردند و خواستند تکانی بهش بدهند که متوجه شدند رفیق دراز به  دراز در خواب است...  

دست به آب شبانه
وقت جلسه هفتگی که میرسید بعد از تعیین زمان و مکان، از ساعتش خبری نبود. در واقع ساعت مشخصی نداشت. چون در طول روز که به هیچ عنوان نمیشد دور هم جمع شد. چگونه میتوانستند  چندین  جوان در خانه ای که با محمل کار و کارگری آنهم برای دو یا حداکثر سه نفر اجاره شده بود تمام روز را بسر ببرند. میماند بعد از ظهر و شب. بعد از غروب آفتاب هرچه هوا رو به  تاریکی میرفت کوچه ها خلوت تر میشد و برای رفقا رفت و آمد راحتتر. از این گذشته کمتر هم در معرض دید و توجه همسایگان قرار میگرفتند.
همیشه این شک و دلهره وجود داشت که شاید یکی از اعضای خانواده های همسایه حزب اللهی، پاسدار یا  بسیجی باشد.  به فرمان امام همسایه ها باید چشم و گوش دولت اسلامی باشند، لاکن!     
به همه این دلایل بچه ها تاریکی غروب به بعد سر و کله شان آرام آرام پیدا میشد و آهسته سر میخوردند تو اتاق. اگر کاری پیش می آمد یا صاحبخانه حرفی داشت  یکی از آن بچه ها که خانه به نامش اجاره شده بود از اتاق بیرون میرفت.  بقیه بالاجبار اسیر بودند تا صبح از خانه بزنند بیرون. با خستگی از بیداری شب. با ترس از حمله دشمن. بدتر از همه  نداشتن جایی برای استراحت بود مگردر اتوبوسی.  درتمام طول شب حتی برای استفاده از توالت هم  کسی از اتاق خارج نمیشد. اکثر این خانه های اجاره ای فقط یک اتاق بود بدون آشپزخانه و با توالتی در گوشه حیاط.  با توجه به این مشکلات همه سعی میکردن آب کم بخورند که مجبورنشوند برای توالت رفتن از اتاق خارج شوند. ولی با تمام این تفاسیر نیازهای طبیعی بدن را باید بگونه ای جوابگو بود. برای حل مشکل بچه هائی که به نیاز فوری دچار میشدند در گوشه اتاق یک پارچ بزرگ پلاستیکی به همین منظور حاضر به خدمت بود. بعدها که زندانیان آزاد شده در خاطرات و نوشته های خود  داستان لیوان و پارچ اضطراری را تعریف کردند و نوشتند، عجیب اما  دردآور بود که چه در داخل و چه خارج از زندان یک توالت رفتن ساده معضلی شده بود مضاعف.  
به هر حال، یکی از شبهای زمستان ۱۳۶۰ وقت جلسه ای رسید و بچه ها  طبق قرار قبلی در یکی از اتاقهای اجاره ای جمع شدند. قبل از شام و همراه با آن بحثهای پراکنده وخبرهای جدید رد و بدل میشد. بعد شروع جلسه و ادامه اش که در تاریکی بود. به دو دلیل تا حداکثرساعت  یازده و نیم  دوازده لامپ خاموش میشد. یکی اینکه بنا به تجربه، کارگرها معمولا زود میخوابند چون کارشان  صبح زود شروع میشود. این درکی بود که بچه ها از خانواده کارگری داشتند و در آن اوضاع و جو حاکم  به هیچوجه نمیخواستند شک همسایگان را برانگیزند. و دیگر اینکه تشکیلات رهنمود داده بود که  سپاه و بسیج در گشتهای شبانه شان به خانه هائی که  تا دیر وقت بیدار باشند مشکوک میشوند و احتمال خطر زیاد است.  
صحبت بود و تبادل نظرات درتاریکی شب و وحشت دستگیری. حین بحث ودر سیاهی، رفیقی  بعد از اینکه حرفش تمام شد اجازه خواست تا سری به آن پارچ معروف بزند. به دیگر رفقا توصیه کرد که هنگام ادرار در پارچ سعی کنند شر شر راه نیاندازند چون ممکن است صدایش به بیرون برود  و باعث شک همسایه ها شود. خودش در کمال سکوت و آرامش و مهارت به فشارهای طبیعی درونش پاسخ داد و برگشت سر بحث. تا ختم جلسه و قبل از خواب چند نفر از بچه ها  مجبور شدند هر طوری شده خودشان را به پارچ برسانند و سر  و صدائی  هم راه نیاندازند.  صبح زود وقتی هوا هنوز گرگ و میش بود، بعد از خوابی چند ساعته یکی یکی آرام، خسته و خواب آلود خانه را ترک کردند.
بچه های مسئول خانه چند روز بعد از آن شبی که صدای شرشری نیامده بود تعریف کردند که وقتی  آنها میخواستند صبح پارچ را برای تخلیه ببرند متوجه میشوند که اطراف پارچ خیس خیس است! حالا چه کسی در تاریکی دهانه پارچ را پیدا نکرده بود یا درون و برون پارچ را اشتباهی گرفته بود........!