عدم‌توافق، نزاع میان کسی که می‌گوید سیاه با آن دیگری که می‌گوید سفید نیست، بلکه نزاع بین کسی است که می‌گوید سفید و دیگری که او هم می‌گوید سفید اما درک مشابهی از آن ندارد.
ژاک رانسیر
  
 
حدود یک سال قبل، یکی از دوستانم به طور اتفاقی گفت مایل است شاهد بحثی بین نوام چامسکی و اسلاوی ژیژک، این ناراضیان پرآوازه، باشد. به وی اطمینان دادم که چنین بحثی هرگز رخ نخواهد داد و اگر هم رخ دهد این دو غول روشنفکری چیزی نخواهند داشت که به یکدیگر بگویند. پیش‌بینی نخستم درباره‌ی این که چنین بحثی هیچ‌گاه رخ نخواهد داد به وقوع نپیوست، اما دومین ادعایم به شکل شگفت‌انگیزی درست از کار درآمد. یعنی، نزاعی لفظی بین این زبان‌شناس آنارشیست و آن روان‌کاو کمونیست سر گرفت، اما بحث بزرگِ پیش‌بینی‌شده در حقیقت اصلاً اختلاف نظر بزرگی نبود. به نظر می‌رسد هیچ یک از دو مدعی به دیگری گوش نمی‌دهد و استدلال‌هایشان را به زبانی تبیین می‌کنند که اهمیتی ندارد دیگری درک کند.
 
نه چامسکی با منازعات روشنفکری بیگانه است و نه ژيژک. هر دو در مباحثات و مشاجرات با شماری از شخصیت‌ها سهم قابل‌قبولی داشته‌اند ـ از آلن درشویتز تا میشل فوکو در مورد چامسکی و از دیوید هورویتز تا ارنست لاکلائو در مورد ژیژک. اما تنها همین اواخر این دو مسقیماً یکدیگر را نشانه گرفتند. کانون اصلی مشاجره‌ی این دو متفکر رادیکال دقیقاً چه بود؟ صرف‌نظر از غرورشان، بحث واقعاً بر سر چه بود و از آن مهم‌تر در زمانه‌ای که بهتر است توان‌هایمان صرف شماری از تحولات سیاسی جاری ـ بحران‌های دایمی سرمایه‌داری، رسوایی‌های جاسوسی جهانی، برنامه‌های ترور از طریق هواپیماهای بدون سرنشین (پهپادها)، جنگ علیه خبرچینان، و کودتاها و انقلاب‌ها و ضدانقلاب‌ها بشود، چرا ما چپ‌گرایان باید به خود زحمت بدهیم که طرف یکی را بگیریم وقتی چنین کاری به منزله‌ی این است که انرژی‌مان را صرف نزاع‌های درونی بکنیم. در حقیقت، اگر منازعه‌ی چامسکی ـ ژیژک تنها ذهن ما را از این واقعیت‌های تیره دور می‌کند، پس شاید بهتر آن باشد که بی‌درنگ فراموشش کنیم.
 
اما من به عنوان ستایشگر هردو متفکر قصد ندارم این بحث را نادیده بگیرم و به‌گمانم می‌توان مشارکت بارآورانه‌ای در این تبادل فکریِ پرشور داشت به گونه‌ای که از خصومت پرهیز کرد و از سوی دیگر درک بهتری از این داشت که چه‌گونه پروژه‌های فکری به‌ظاهر مخالف در عمل یکدیگر را تکمیل می‌کنند. پس از خلاصه‌کردن این بحث و بررسی انتقادی مواضع دو طرف، با نگاه اجمالی به یک مورد در زندگی واقعی، افشاگری‌های ادوارد اسنودن، به نحوه‌ی مشارکت هر دو متفکر در ارزیابی ما از سیاست عملی نگاه می‌کنم. بنابراین، به جای پیروی کامل از این یا آن، فکر کنم بهتر است تفاوت‌های آشکار آن‌ها را آشتی داد و از این رو بدون آسیبی نسبی از این برخورد شدید گریز کرد. پس در برابر برگزیدن از میان چامسکی و ژیژک پاسخ ما باید تأکید روشن و صریح بر این امر باشد که چنین انتخابی بی‌معنی است.
 
مشاجره‌ی دو طرف وقتی آغاز شد که بخش منتخبی از مصاحبه‌ای در اواخر سال 2012 با چامسکی در ژوئن 2013 در یوتیوب متشر شد. در آن مصاحبه از چامسکی پرسیده شد نظرش درباره‌ی متفکرانی مانند دریدا، لاکان و ژیژک چیست. چامسکی بدون تعارف کار آن‌ها را ژست‌گیری‌های توخالی خواند و مسخره کرد و سبک و روش‌های آن‌ها را در برابر «گزاره‌های آزمون‌پذیر تجربی» حوزه‌های «جدی»تر مانند علوم دقیق قرار داد. چامسکی به طور مشخص به ژیژک به عنوان «نمونه‌ای افراطی» از این گرایش اشاره کرد و حتی گفت که کار ژیژک را اصلاً نباید جدی گرفت. گفته‌های چامسکی به‌سرعت در اینترنت گسترش یافت و بحث‌های داغی در رسانه‌های اجتماعی درباره‌اش سرگرفت. هفته‌ی بعد ویدیوی دیگری در یوتیوب منتشر شد، این یکی از نشست پرسش و پاسخ با ژیژک گرفته شد که در لندن برگزار شده بود. ژیژک پس از اعلام «احترام عمیق»اش به چامسکی روش تجربی وی را برای تحلیل سیاسی مورد انتقاد قرار داد و حتی سپس تا آن‌جا ادامه داد که به شوخی گفت «کسی را نمی‌شناسد که (بیش از چامسکی) به لحاظ تجربی بر خطا باشد». ژیژک سپس بعضی از اتهامات قدیمی علیه چامسکی را تکرار کرد نوشته‌های بحث‌برانگیز چامسکی در مورد خمر سرخ را مطرح و ادعا کرد که این‌ها نشان می‌دهد چه‌گونه تحلیل تجربیِ صرف به‌ناگزیر فاجعه از آب درمی‌آید. پس اتهام اصلی ژیژک علیه چامسکی این است که وی از کارکردهای ایدئولوژی به‌شدت دوری می‌کند.
 
به دنبال این اظهارنظرها، چامسکی و ژیژک نامه‌های سرگشاده‌ای به یکدیگر نوشتند که در آن ادعاهاشان را تشریح کردند در نامه‌ای با عنوان «فانتزی‌ها» چامسکی باحرارت هرگونه خطایی در آثارش در مورد کامبوج را انکار کرد و مؤکداً مدعی شد از این که «همین امروز بار دیگر آن‌ها منتشر شود استقبال می‌کند.» در ادامه گفت که ژیژک با تکرار چنین اتهام‌هایی که با تمرکز بر «قربانیان باارزش» دشمنان ایالات متحد و نه «قربانیان بی‌ارزش» هم‌پیمانانش (مثلاً در تیمور شرقی) روایت تبلیغاتی دولت ایالات متحد را تکرار می‌کند. در برابر این اتهامِ ژیژک که ایدئولوژی را نادیده می‌گیرد، چامسکی تأکید کرد که نه‌تنها ایدئولوژی را می‌شناسد که بخش اعظم عمرش صرف مبارزه با دروغ بودن ایدئولوژی شده است.
 
ژیژک به نوبه‌ی خود با گفتن این که قصدش هرگز آلودن چامسکی به حمایت از قتل عام نبود تلاش کرد گفته‌هایش در مورد کامبوج را روشن سازد. در برابر اتهام چامسکی که ژیژک به نحو بحث‌برانگیزی تنها بر «قربانیان باارزش» تأکید می‌کند مثال‌های متعددی از نوشته‌هایش ارائه کرد که او هم از «قربانیان بی‌ارزش» تیمور شرقی بحث کرده است. ژیژک در ادامه با موضع تهاجمی ادعا کرد که چامسکی حقیقتاً منظورش از اصطلاح ایدئولوژی را در‌نمی‌یابد. او ادعا کرد که چامسکی در زمینه‌ی شناخت ایدئولوژیک موضع خودش ناکام می‌ماند. یعنی به نظر ژیژک چامسکی به تمایزش میان قربانیان «باارزش» و «بی‌ارزش» از تحلیل ابژکتیو واقعیت‌های عینی دست یابد. در مقابل، حتی تحلیل‌های به‌ظاهر ابژکتیو همواره مستلزم انبوهی از گرایش‌ها، مفروضات و فرایندهای نامرئی است که در پس‌زمینه به شکلی نامشهود جریان دارند.
 
به نظر می‌رسد آنانی که این بحث را دنبال می‌کردند اغلب آشکارا در این یا آن طرف قرار می‌گیرند یا اعلام وفاداری به چامسکی می‌کنند و ژیژک را به عنوان مخزن تراوشات شبه‌روشنفکری تقبیح می‌کنند یا از ژیژک پشتیبانی و ادعا می‌کنند که چامسکی وی را درک نمی‌کند. در این جا تقلیل این دو متفکر به کاریکاتورهای حقیر خودشان و ادعای این که برای چامسکی تنها فاکت‌ها مهم‌اند در حالی که ژیژک به فاکت‌ها اصلاً اعتنا نمی‌کند ساده‌اندیشانه است. هیچ‌کدام چنین شرح عوامانه‌ای از موضع‌شان را نمی‌پذیرند اما بدون تردید از این مباحثه می‌توان خطوط روشن تمایزبخش پروژه‌های فکری این دو را ترسیم کرد. در حالی که چامسکی ـ دست‌کم در آثار سیاسی‌اش ـ به‌راحتی در سطح داده‌های تجربی عمل می‌کند و بر درک جامع‌الاطرافش بر واقعیت‌ها اتکا می‌کند تا به مخالفانش حمله کند، ژیژک بیش‌تر دل‌مشغول شیوه‌هایی است که مردم این واقعیت‌ها را در شکل قوانین و مقررات نمادین درک می‌کنند که درک‌شان را از جهان چارچوب‌بندی کند. بنابراین، اگر تأکید چامسکی بر فاکت‌ها است دل‌مشغولی اصلی ژیژک چارچوب ایدئولوژیکی است که تفسیرهایشان را رنگ‌آمیزی می‌کند.
 
نکته‌ی مهم‌ آن است که این دو موضع آن‌چنان که در آغاز به نظر می‌رسد تقابل چشمگیری با هم ندارند. آن‌چه در این‌جا داریم تضادی حل‌ناشدنی نیست بلکه مسئله‌ای با ابعاد متفاوت است. گفته‌های چامسکی و ژیژک از یک جایگاه نیست. آن‌ها در سطوح متفاوت انتزاع عمل می‌کنند و من ادعا می‌کنم که هردوی آن‌ها مهم و برای مبارزه‌ی سیاسی لازم‌اند.
 
چامسکی همه‌ی شهرت خود به عنوان یک ناراضی سیاسی را به خاطر آگاهی‌اش از واقعیت‌ها بنا کرده است. نوشته‌های وی سلاح‌های قدرتمندی از داده‌های تجربی می‌سازند. در حالی که تردیدی نیست چامسکی وجود ایدئولوژی را به رسمیت می‌شناسد، این همیشه ایدئولوژی مخالفانش است ـ تبلیغات دولت‌ها، یک‌سویه بودن رسانه‌ها، موضع‌گیری شبه‌روشنفکران. در نزد چامسکی، ایدئولوژی نقابی بر بی‌عدالتی است. ایدئولوژی بر آزادنبودن نقاب آزادی می‌زند، بر جنگ نقاب صلح، و بر امپریالیسم نقاب بشردوستی می‌زند و مانند آن.
 
در حالی که بدون تردید چامسکی را نباید به‌اشتباه مارکسیست خواند، رویکرد وی به ایدئولوژی شبیه مفهوم مارکسیستی آگاهی کاذب است، این ایده که پروپاگاندای حاکمان مردم را فریفته و اگر می‌خواهند دریابند که جهان واقعاً چیست باید از این خواب وهم‌گونه بیدار شوند. همچنان‌که چامسکی در اوایل توهم‌های ضروری تأکید می‌کند «شهروندان جوامع دموکراتیک برای حمایت از خودشان در برابر دستکاری و کنترل باید جریان فکری دفاع از خود را ایجاد کنند.» دیدگاه چامسکی نشان‌دهنده‌ی جداسازی دوگانه‌ی جهان به قلمرو واقعیت و قلمرو اسطوره است. در این‌جا باید صرفاً مدل چامسکی در مورد پروپاگاندای تأثیرگذار را برای مطالعه‌ی رسانه‌ها به یاد آورد، نوواژه‌ی اورولی چاشنی نوشته‌های وی است، یا ـ همین اواخر ـ بحث وی در مورد معترضان تی پارتی به عنوان مردمی است که «تنفر و هراس از دولت به آن‌ها تلقین شده است». بنابراین چامسکی موضعش را خارج از ایدئولوژی جای می‌دهد.
 
روش چامسکی برای خلع سلاح ایدئولوژیک مخالفش مستلزم تهاجم به آن با مجموعه‌ی بی‌پایانی از واقعیت‌ها و خلاف‌واقعیت‌ها، با داده‌هایی است که کاذب بودن پروپاگاندا را نشان می‌دهد. در واقع این نوع کار اهمیت بسیار دارد، اما برای دست‌یابی به دیدگاه‌ تازه‌ای در مورد واقعیت‌ها شاید این رویکرد همواره بسنده نباشد. زیرا چامسکی پیش‌فرض‌های ایدئولوژیک خودش را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد یا نادیده می‌انگارد، وی به شکل نادرستی فرض می‌کند که واقعیت‌ها به‌تنهایی قادر به خلع سلاح دیدگاه‌های مخالف است. در عین حال که واقعیت‌ها ممکن است نزد وی باشد ـ چنان‌که تقریباً همیشه چنین است ـ تفسیر سیاسی وی صرفاً با واقعیت‌های سخت و عریان تضمین نمی‌شود. راه ملوکانه‌ای بین واقعیت‌ها و تفسیر آن‌ها نیست. ستاره‌ها ممکن است بدرخشند، اما نور آن‌ها به طور خودکار صور فلکی را به همراه ندارند. مهم‌تر آن که ژیژک نخستین کسی نیست که این نقد را به چامسکی وارد کرده است. چنان که ادوارد سعید در بررسی کتاب مثلث سرنوشت‌ساز گفته است «به نظر چامسکی واقعیت‌ها را باید شناسایی کرد ]…[ ]اما کار وی[ نسبت به پیش‌فرض‌هایش به قدر کافی انتقادی و باریک‌اندیشانه نیست (نشریه‌ی مطالعات فلسطین 13.3 ]1984[)
 
اگر چامسکی در سطح واقعیت‌ها سخن می‌گوید، ژیژک دل‌مشغول چارچوب‌های ایدئولوژیکی تفسیر آن‌هاست. مهم‌تر از آن، منتقدان بارها تلاش کردند با نشان دادن فاکت‌های نادرست وی را بی‌اعتبار کنند. اما در حالی که هر اشتباهی در سطح تجربی مسلماً مایه‌ی تأسف است، نقش ژیژک صرفاً در سطح واقعیت‌ها قرار نمی‌گیرد یا تقلیل نمی‌یابد. در نزد ژیژک همانند سایر نظریه‌پردازان واقعیت‌ها هیچ‌گاه به‌تنهایی سخن نمی‌گویند. نیروهای نامرئی همواره آن‌ها را از صافی خود رد می‌کنند و میانجی آن‌ها هستند. اگر رویکرد چامسکی می‌گوید که ما از طریق واقعیت با اسطوره می‌جنگیم ژیژک امکان چنین تمایز قاطعی بین این دو را رد می‌کند. هدف وی گریز از همه‌ی ایدئولوژی‌ها نیست بلکه نشان دادن شکاف‌ها و نقاط شکست‌شان است ـ استثناهایی که مدعای ایدئولوژی کاذب را ثابت می‌کند.
 
بنابراین شگفت‌انگیز نیست که چامسکی چنین راحت در مورد موضوع خمر سرخ بر ژیژک چیره می‌شود. قلمرو داده‌های تجربی حوزه‌ی چامسکی است وقتی ژیژک جرئت ورود به آن‌جا را می‌یابد، ناآگاهی‌اش را نشان می‌دهد. در این زمینه، ادعای ژیژک در این مورد که چامسکی به لحاظ تجربی بر خطا است چیزی بیش از پرووکاسیون کودکانه نیست و نباید آن را جدی گرفت. آن‌چه نقد ژيژک قادر به تشخیص آن نیست این است که چه‌طور به‌سرعت اوضاع و احوال تغییر می‌کنند در حقیقت وقتی چامسکی از ایدئولوژی سخن می‌گوید حرف‌هایش برای هرکس که با کار ژیژک یا عام‌تر از آن با گفتمان فلسفه‌ی درون قاره‌ی اروپا و نظریه‌ی انتقادی آشنا باشد خام و ساده به نظر می‌رسد. از این رو، ژیژک حق دارد ادعا کند که مسئله‌ی چامسکی بسیار گسترده‌تر از خود ژیژک است. چنان‌که وی می‌نویسد «نزاع ما (...) صرفاً باب جدیدی در جنگ هیولاها بین به‌اصطلاح فلسفه‌ی اروپای درون‌قاره‌ای و سنت تجربی انگلوساکسون است.»
 
بنابراین، اختلاف‌نظر بین چامسکی و ژیژک به‌راحتی حل نمی‌شود. این پرسش از چیزی نیست که یک طرف آن درست و طرف دیگر غلط باشد. این مسئله‌ی دو متفکری است که در سطوح مختلف انتزاع عمل می‌کنند و در حالی که کار چامسکی در سطح واقعیت به بهترین شکل عمل می‌کند، ژیژک در سطح نظریه مسلط‌تر است. به‌یقین و بی‌تردید چامسکی کماکان یکی از تیزبین‌ترین ناظران سیاسی است که امروز دست به قلم می‌زند و احتمالاً هیچ اغراقی نیست بگوییم که بخش اعظم ما چپ‌گرایان روی شانه‌های او ایستاده‌ایم. اما چامسکی که به شکل مناسبی درگیر امور زمینه‌ساز ایدئولوژیک نمی‌شود ممکن است به دامی بیفتد که خود نشان داده و همان خطایی را مرتکب شود که وی مخالفانش را متهم به آن می‌کند. خطری که ژیژک با آن مواجه است کم‌وبیش متفاوت است. وقتی در کارش واقعیت‌‌ها را نادیده می‌گیرد، دقیقاً دچار ریسک آن می‌شود که چیزی بشود که چامسکی می‌گوید: ژست‌گیری توخالی. اما پژوهش‌های نظری ژیژک وقتی بر داده‌های مستحکم تجربی مبتنی شود می‌تواند حقیقتاً الهام‌بخش باشد. از این روست که واژگانش چنین شورانگیز است، نه‌تنها در برخی حلقه‌های دانشگاهی که در میان بسیاری از کنش‌گران که در جاهایی از پارک زاکوتی در نیویورک تا میدان تقسیم استانبول، درگیر واقعیت‌اند. از این منظر، این دو متفکر ضرورتاً در تضاد با یکدیگر نیستند. به‌رغم همه‌ی جدل‌های طرفین، پروژه‌های فکری آن‌ها می‌تواند به شیوه‌ای بارآورانه همراه یکدیگر باشد.
 
برای این که نشان دهم چه‌گونه چامسکی و ژیژک، به رغم نزاع‌شان، می‌توانند یکدیگر را تکمیل کنند اکنون به خبر در جریانی می‌پردازیم که همه‌ی ما باید تاکنون متوجه آن شده باشیم: کار حماسی جاری ادوارد اسنودنِ افشاگر و افشاگری‌هایش درباره‌ی روش‌های جاسوسی سازمان امنیت ملی. افشاگری‌های اسنودن تاکنون کل چارچوب بحث را تغییر داده است. بنابراین تأثیری زلزله‌وار داشته است. در این‌جا از واقعیت‌ها می‌گوییم، از اهمیت داده‌های تجربی برای ارزیابی لحظه‌ی معاصر. طرح این واقعیت‌ها در پهنه‌ی عمومی دولت را در موضع دفاعی قرار داد. تنها لازم است به خاطر آوریم که چه‌گونه افشاگری‌های اسنودن بی‌درنگ روشن ساخت که جیمز کلاپر مدیر امنیت ملی آشکارا به کنگره دروغ گفت. بنابراین، گلن گرین‌والد و دبیران گاردین در گزینش انتشار تدریجی افشاگری‌های اسنودن عاقلانه رفتار کرده‌اند و بدین ترتیب مانع از آن شدند که خیلی آسان به اخبار قدیمی بدل شود.
 
اما نگاه کنید که چه‌قدر سریع این گفتمان تغییر کرد. بعد از شوک اولیه، قدرت می‌تواند به‌سرعت داده‌های جدیدی برای اهداف خودش تدارک ببیند. همان طور که هربرت مارکوزه در انسان تک‌ساحتی تأکید کرد «وضع موجود می‌تواند ]آن‌چه را در آغاز براندازانه به نظر می‌رسد[ به‌سرعت به‌عنوان بخشی از رژیم غذایی سلامتی‌اش هضم کند» بنابراین بیش‌تر مقامات دولتی دیگر از محتوای اثباتی ادعاهای اسنودن صحبت نمی‌کنند. بلکه تحت عنوان جنگ علیه ترور آن‌ها را توجیه می‌کنند. در این روش، مکان مبارزه از یک ساحت به ساحت دیگر جابه‌جا می‌شود، از قلمرو واقعیت‌های موردمناقشه به قلمرو تفسیرهای موردمناقشه.
 
در زمینه‌ی رسوایی جاسوسی اخیر سازمان امنیت ملی امریکا چامسکی و ژیژک رویکردهای خیلی متفاوتی به ما ارائه کردند که هر دو به کمک نقد چپ‌گرایانه می‌آید. برای چامسکی مسیر پیش رو روشن است. وی در برابر افشاگری‌های جدید در مورد دولت مراقبت‌گر می‌تواند درگیر بازکاوی داده‌ها بشود، گفته‌های متعالی سیاست‌مداران‌مان درباره‌ی آزادی را در برابر اقدامات پنهان‌کارانه‌شان کنار هم قرار بدهد و بدین ترتیب ریاکاری مطلق‌شان را افشا کند. در حقیقت، چامسکی استاد این شکل استدلال است و وقتی در کتاب هژمونی یا بقا گفته‌های دموکراتیک مقامات رژیم بوش را در برابر اقدامات ضددموکراتیک آن‌ها قرار داد به‌زیبایی چنین کاری کرد. وی همچنین می‌تواند نشان داد که چه‌گونه عملیات جاسوسی سازمان امنیت ملی یک انحراف نیست بلکه استمرار سیاست‌های گذشته است ـ ازجمله ازهمه معروف‌تر برنامه‌ی ضدجاسوسی اف بی آی در دهه‌های 50 و 60 و اوایل دهه‌ی 70.
 
از سوی دیگر ژیژک می‌تواند به چند شیوه پیش برود. او می‌تواند به ایدئولوژی کلبی‌مسلکی نگاه کند چنان که می‌دانیم در فصل آغازین ابژه‌ی والای ایدئولوژی چنین کرد، تا نشان دهد چه‌گونه ابراز خشم از فعالیت‌های جاسوسی سازمان امنیت ملی امریکا می‌تواند عملاً به شکلی از بی‌عملی مورد استفاده قرار گیرد، جایگزین مبارزه‌ی سیاسی معنادار شود. خیلی خوب می‌دانیم چه کار داریم می‌کنیم، اما کماکان به آن دست می‌زنیم؛ می‌دانیم دولت‌مان جاسوسی‌مان را می‌کند، اما کماکان (به شیوه‌هایی مثل رأی دادن و مانند آن) ازش پشتیبانی می‌کنیم. ژیژک می‌تواند هچنین به این روش‌های جاسوسی نگاه کند که چه‌گونه در نهایت شیوه‌ای برای سوژه‌شدن می‌شود، چه‌گونه خودِ وجود افشاگرانی مانند تامس دریک، برادلی ماننینگ، ادوارد اسنودن و دیگرانی که بی‌تردید راه آن‌ها را پی می‌گیرند نشان می‌دهد فناوری‌های جاسوسی و ایدئولوژی‌های امنیتی همراه‌شان هیچ‌گاه ضمانتی بر مشارکت کامل مردمی که قصد دارند کنترل کنند نیست. چنان‌که ژيژک بارها و بارها تأکید کرد سوژه‌شدن شکست می‌خورد.
 
مهم آن است که هیچ یک از این دو رویکرد گمراه‌کننده نیست. هردو راه‌های بارآور و پرثمری برای اندیشیدن و تأمل هستند. درواقع، مبارزات سیاسی هیچ‌گاه صرفاً در یک مکان منزوی یا در یک سطح انتزاع صورت نمی‌پذیرد. بلکه به نظر می‌رسد در همه جا و همزمان در ابعاد متعددی رخ می‌دهد. بنابراین محروم کردن خودمان از دسترسی به سهم مهمی که ژیژک و چامسکی دارند درگیرشدن در نقص عضو به دست خود و مثالی از خودآزاری است. ساختارهای موجود قدرت عملیات خود را به تنها یک سطح انتزاع محدود نمی‌کنند و ما نیز چنین نباید بکنیم. پس برای مواجهه‌ی مستقیم با این ساختارها باید استراتژی‌هایمان را تنوع ببخشیم. در نتیجه، تحلیل‌های سیاسی موشکافانه‌ی چامسکی و پژوهش‌های خلاقانه‌ی ژیژک در مورد کارکرد ایدئولوژی هر دو می‌تواند سودمند باشد. بنابراین اختلاف‌نظر بین این دو چهره، اختلاف‌نظر نیست و گزینش از میان این دو گزینشی غلط است. چرا تنها یکی را برگزینیم در حالی که به‌آسانی می‌توانیم از هردو برخوردار شویم؟
 
 
گِرِگ باریس اکنون در سانتاباربارا در کالیفرنیا زندگی می‌کند و مشغول تکمیل مطالعات دکترا است. او در نشریات متعدد رادیکال مقاله می‌نویسد. وی مایل است از لاله خلیلی به خاطر جلب توجه‌اش به بررسی ادوارد سعید از کتاب مثلث سرنوشت‌ساز نوام چامسکی سپاسگزاری کند.
ترجمه پرویز صداقت
مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:

Greg Burris, What the Chomsky-Žižek debate tells us about Snowden’s NSA revelations, 11 August 2013.