امروز سى ام تير و روز برجستهء ديگرى از تاريخ حماسه آفرين خلق ماست. در اين روز مردم با قيام يكپارچه خود، حكومت سركوبگر و دست نشانده قوام [السلطنه] را تنها بعد از ۴ روز از تشكيل حكومت، بزير پاهاى مصمم ولگدهاى خشمگين خود افكندند و مردى را كه با وقاحت تمام مى گفت: "كشتيبان را سياستى دگر آمد" يعنى در انتظار اختناق و ديكتاتورى باشيد و دوران خوش آزادى به پايان رسيد، به زباله دان تاريخ پرتاب كردند. قيام خونين سى ام تير نشان داد كه وقتى مردمى اراده كنند، كشتى سرنوشت و زندگى آنها را هيچ كشتيبان خائن، جلاد و خودفروشى نمى تواند در مهار خود قرار دهد.

مردم با ايستادگى قهرمانانه در مقابل توطئهء امپرياليزم و ارتجاع و نشان دادن عالى ترين روح فداكارى و از جان گذشتگى، حكومت قوام را سرنگون ساخته و مصدق را روى شانه هاى خونين خود دوباره در سى ام تير ۱۳۳۱ به مسند حكومت نشاندند. اما چه شد كه چنين حكومتى كه با ارادهء مصمم توده ها و دست هاى مصمم و پرتوان آنان بوجود آمده بود تنها يك سال بعد چنين سهل و آسان و بدون هيچ گونه مقاومت چشمگيرى در مقابل كودتاى مسخره ۲۸ مرداد از پاى درآمد و پايه هاى آن كه به نظر مى رسيد از سنگ خارا ساخته شده است همچون ستونى مقوايى در هم ريخت؟ بدون شك پاسخ به اين سؤال و تجزيه و تحليل علل اين سقوط و شكست، حاوى درس ها و نتايج گرانبهايى مخصوصاً در شرايط كنونى ميهن ماست.

چرا مصدقى كه در ۲۶ تير سال ۱۳۳۱ استعفا داده بود با قيام ۳۰ تير مردم، مجددا و تنها بعد از ۴ روز در مقام خود ابقا شد، اما ۱۳ ماه بعد، مصدقى كه حكومتش توسط يك مشت اراذل و اوباش و لومپن با همكارى چند تن از افسران و ژنرال هاى خود فروخته در معرض تهديد قرار گرفته بود، مصدقى كه در مقام قانونى نخست وزيرى قرار داشت و شكست اولين توطئهء ارتجاع و امپرياليسم كه به خروج شاه خائن منجر شده بود، دست او را براى هر اقدام مناسبى باز گذارده بود، ناگهان ساقط شد. در اين سقوط دست يارى هيچ كس بسوى او دراز نشد. در نتيجه، [چرا] همان مردم خشمگين و مصمم و باهدف روزهاى تير ۳۱، با سكوت و تسليم و ىأس، شكست خود را در ۲۸ مرداد پذيرا شدند؟ به اين سؤال تا كنون پاسخ هاى بسيار و به همان اندازه متفاوت و متضاد داده شده است. عده اى معتقدند كه علت چنين شكستى را بايد ترس حكومت مصدق از مسلح شدن مردم دانست و اين كه اگر مردم را حداقل بعد از شكست كودتاى ۲۵ مرداد مسلح كرده بودند، چنين واقعه اى اتفاق نمى افتاد. عده اى ديگر، گناه را به گردن حزب توده مى اندازند و اين كه او تنها حزب متشكلى بود كه مى توانست از عهدهء رهبرى مبارزه عليه توطئهء امپرياليسم برآيد، ديگرى رفرميسم و سلطنت طلبى و ترديد و عدم قاطعيت خود مصدق را در سركوب نكردنِ عوامل ارتجاع مطرح مى سازد و...

با اين كه هر يك از موارد فوق تأثيرات گاه شديدى در شكست ۲۸ مرداد داشته است، اما هيچكدام و يا حتى مجموعاً نمى تواند پاسخ اصلى سؤال فوق را روشن نمايد.

براى روشن شدن مطلب كافى است، اشاره كنيم كه مردم مگر در قيام سى ام تير مسلح بودند؟ و يا تنها به شرط آن كه مردم مسلح شده باشند مى توانند در مقابل ارتجاع ايستادگى نمايند و يا مگر امكان مسلح شدن توسط خود مردم وجود نداشت؟ و بالاخره اين كه مگر تجربهء بسيار عظيم انقلاب ۵۷-۱۳۵۶ ايران را اكنون در دست نداريم و به نقش بسيار بسيار با اهميت اعتصاب و تظاهرات سراسرى سياسى واقف نيستيم؟ همچنين متقابلا آيا سياست غلط مسلح نكردن ملت از طرف مصدق يك سياست اصلى و يا علت اساسى اشتباه اوست يا اين كه بالعكس، خود اين مسلح نكردن تازه خود معلول علل بسيار عميق ترى است كه بايد در سياست و خط مشى اصلى حكومت او جستجو گردد؟

يا موضوع گناه حزب توده، اين گناه هر اندازه كه بزرگ و مؤثر باشد كه هست – البته گناه نه به معناى معمول و مذهبى گونه آن در اجتماع و حتى در ميان نيروهاى سياسى و آگاه – با اين وصف هيچ چيز از اهميت عدم بروز يك مقاومت خودبخودى توده اى در مقابل توطئهء كودتا نمى كاهد. حزب توده البته به خوبى مى توانست و يا شايد بهتر باشد بگوييم بايد مى توانست (!)، يك مقاومت سازمان يافته توده اى در ميان مردم و يك مقاومت بسيار مؤثر نظامى در درون نيروهاى مسلح به وجود آورَد، اما اگر چنين حركت آگاهانه و سازمان يافته اى به ظهور نپيوست، عكس العمل خود به خودى توده اى را هم بايد منتفى شده به حساب آورد؟ مجامع و محافل مترقى كوچه و بازار، همان ها كه بدون تقريبا هيچگونه رهبرى واحد و مركزيت سازمانيافته اى ــ البته به معناى پيشرفته آن، و الا هر نوع تظاهرات توده اى به هر حال داراى سطح معينى از سازمان يافتگى هم هست ــ در سى ام تير عمل كرده بودند و توانسته بودند ميليون ها نفر از مردم تهران را به خيابان ها بكشانند، اينك كجا بودند؟
و اما رفرميسم و سلطنت طلبى مصدق. مى دانيم كه بورژوازى ملى ايران ــ يعنى نمايندگان بقاياى آن حتى تا ۲۵ سال بعد هم كه سلطنت زنده زنده در حال پوسيدن بود، در اوج مبارزهء حاد توده اى و انقلاب هم دست از سلطنت طلبى و رفرميسم خود برنداشتند. تازه در حدود پاييز ۱۳۵۷ بود كه آقاى سنجابى قبول كرد كه سلطنت كنونى (!) غير قانونى است و براى تعيين نظام آينده بايد به آراى عمومى مراجعه كرد. مى بينيد كه باز هم نفى نيم بند؛ و تازه اين در شرايطى بود كه صداى" بگو مرگ بر شاه " فضاى سراسر ايران را پوشانده بود. و اما موضع رفرميستى آنها حتى تا روزى كه مردم به ابتكارخود و بدون هيچگونه دستورى قيام مسلحانه ۲۱ و ۲۲ بهمن را به وجود آوردند، همچنان به قوت خود باقى ماند البته همراه با صد آه و افسوس كه چرا شاه و سپس بختيار نصايح آنها را ناديده گرفتند و گذاشتند كار به اينجاهاى "باريك و خطرناك" برسد. بارى، اما مردم مصدق را با همين رفرميسم و عليرغم سلطنت طلبى اش انتخاب كرده بودند. معادلهء نيروهاى طبقاتى جامعه – چه از نظر كمّى و چه از نظر كيفى – يعنى ماهيت و ميزان آگاهى و تشكل اينطور اقتضا كرده بود كه بخش ميانى بورژوازى ايران، رهبرى سياسى جامعه را در مقابل ارتجاع فئودالى دست نشانده امپرياليسم انگليس در دست بگيرد و بهترين سمبل و گوياترين نماينده اين بورژوازى متوسط نيز مصدق بود.

قيام ۳۰ تير نشان داد كه اين رهبرى و عليرغم تمام كاستى ها و ضعف هايش هنوز از حمايت وسيع و تا پاى جان مردم برخوردار است. زيرا اين مصدق نبود كه مردم را به قيام دعوت كرده بود، بلكه اين مردم بودند كه بنا به ابتكار و ارادهء خود قصد داشتند زمام امور كشور و سرنوشت خود را هنوز بدست مردى بسپارند كه به نظر آنها مى توانست سمبل ايده آلها و برآورنده خواست هاى سياسى و اقتصادى آنان باشد. با اين توصيف اگر از خواست و ارادهء مردم – و در اينجا خواست و اراده مشترك طبقات خلقى جامعه – حركت كنيم، مى توانيم سؤال اصلى فوق را به اين صورت تحليل كنيم كه در فاصله ۳۰ تير ۳۱ تا مرداد ۳۲ چه اتفاقات و چه حوادث و وقايعى رخ داده بود كه ديگر نمى توانست آن حس اعتماد، آن حس فداكارى و از جان گذشتگى را براى دوام حكومت مصدق در مردم بيدار سازد؟

خوب، اينجا مى رسيم بازهم به يك سؤال ساده تر: چه چيزى مصدق را به عنوان نمايندهء پيشرو و مجرب بورژوازى متوسط ايران تا سطح يك رهبرملى محبوب ارتقا داده بود؟ جواب كاملا روشن است.
شعارها و هدف هاى دموكراتيك و ضد امپرياليستى او: در دورهء اول، هدف ضد امپرياليستى عظيمى كه همه مردم را بدور مصدق متحد كرده بود همانا ملى كردن نفت بود و بعد مبارزات و ايده آل هاى آزاديخواهانهء او در طى سال هاى متمادى كه مى توانست مردم را متقاعد سازد در وجود او كسى را خواهند يافت كه براى هميشه آنان را از شرّ ظهور و بروز مجدد يك ديكتاتورى محافظت خواهد كرد.
اين هدف ها و اين شعارها در دوره اول، يعنى از زمان مجلس چهاردهم و نمايندگى مجلس تا ۳۰ تير ۱۳۳۱ كه دومين دوره نخست وزيرى مصدق آغاز مى شود، تقريبا به نحو رضايت بخشى صورت گرفته بود. مردم در مجموع عليرغم همه كاستى ها و ضعف ها و بى ريشگى هاىى كه طبيعتا مهر بورژوازى سست بنيه و سازشكار يك كشور تحت سلطه را برخود داشت، رضايت خودشان را از اين اقدامات در اين دوره با قيام ۳۰ تير اثبات نمودند. حالا دوره اى آغاز مى گشت كه مى بايد حكومت مصدق؛ حكومتى كه مردم بارها و بارها با حمايت و فداكارى، از بحران و شكست و سقوط و توطئهء دشمنان نجاتش داده بودند، ثابت مى كرد كه لايق يك چنين فداكارى اى بوده و مى تواند با اقدامات ريشه اى بطور قاطع، ادامهء دموكراسى و مبارزهء ضد امپرياليستى را به نحوى كه بازگشت ديكتاتورى و سلطه بيگانگان ديگر امكان ناپذير گردد، تضمين كند.
اما واضح بود كه انتظار مردم از حكومتى كه به هر حال طبقهء متزلزل باطناً سازشكار و هراسان از انقلاب و توده هاى زحمتكش را نمايندگى مى كرد انتظارى بجا و صحيح نبود و آنها مى بايست براى گرفتن اين آموزش تاوانى مى پرداختند. اول از همه در جبههء واحد خود بورژوازى شكاف افتاد و گرايشات راست به شدت روبه تقويت گذاشتند، زيرا كه ديگر يك قدم جلوتر رفتن كافى بود تا پر جبرئيلىِ آنها سوخته شود. آنها از تودهء بسيج شده كه آنطور با چنگ و دندان به جنگ ارتجاع رفته بود وحشت داشتند، زيرا كافى بود اين ارتجاع به دست اين توده به طور قاطع به سويى افكنده شود تا تفنگ ها براى خود آنها از اين دوش به آن دوش بيفتد!
جناحهاى كاشانى، بقايى، مكى و ... كه مدت ها بود اين خطر را حس كرده بودند، آشكارا در مقابل مصدق و آن بخشى قرار گرفتند كه به اعتبار اتحاد با نيروهاى دموكرات از ترس و جبونى كمترى برخوردار بود. بخش اول آشكار و مجددا به سمت امپرياليسم و ارتجاع بازگشت، در حالى كه بخش دوم ــ بخش مصدق ــ عملا به دفع الوقت و سياست هاى كج دار و مريز در مقابل دشمن پرداخت.

روشن بود كه تضمين دموكراسى يك راه دارد: زدن به قلب دشمن. و دشمن كه بود؟ فئوداليزم پوسيده و دستگاه حكومتى آن كه وابسته به امپرياليزم انگليس بود. و زدن به قلب او چگونه امكان پذير مى گشت؟ محروم نمودن اين طبقه از آنچه كه شيرهء حيات و مايه زندگيش را تشكيل مى دهد! يعنى زمين. اينجا بود كه يك اصلاحات ارضى واقعاً همه جانبه و راديكال لازم بود كه نه تنها دموكراسى در ايران تضمين گردد بلكه بزرگترين ضربه به امپرياليسم وارد شود – ضربه اى حتى بالاتر از ملى شدن نفت و در ادامه تكاملى و منطقى آن – چرا كه او را بدين ترتيب از بزرگترين و وسيع ترين پايگاه طبقاتى اش در ايران محروم مى نمود.
اما آيا بورژوازى، آن هم در عصر امپرياليسم، در عصر وابستگى هاى جهانى سرمايه و در عصر انقلابات پرولترى، مى تواند و قادر است كه اين گونه قاطعانه و سازش ناپذير به جنگ فئوداليزم برود؟ واضح است كه جواب منفى است و واضح است كه سقوط حكومت مصدق درست بدليل همين ناتوانى ها، دير يا زود ناگزير بود.
موضوع يك اصلاحات ارضى ريشه اى ديگر چيزى نبود در حد يك اقدام سياسى هر چند بسيار متهورانه [مانند] ملى كردن نفت؛ چيزى نبود در حد ايجاد تضمين هاى قانونى مثل اصلاح قانون انتخابات براى دوام دموكراسى. اين آنچنان اقدامى بود كه حداقل از يك حكومت واقعاً انقلابى دموكرات بر مى آمد نه از يك حكومت بورژوا ليبرال رفورميست.

اين آنچنان اقدامى بود كه تمامى بافت طبقاتى جامعه، تمامى مناسبات اجتماعى و اقتصادى حاكم بر جامعه را به طورى عميق و ريشه اى دگرگون مى نمود و درست به همين دليل نيز هم تضمين بازگشت ناپذير براى ادامهء دموكراسى بود و هم بالاترين ضربه را به دشمن امپرياليستى وارد مى كرد.

اين آنچنان اقدامى بود كه نه تنها به رفاه و ترقى مادى و فرهنگى روستاها مى انجاميد و نه تنها خود بهترين زمينه هاى مادى و اقتصادى براى رونق يك بورژوازى آزاديخواه و حتى الامكان استقلال طلب فراهم مى نمود، بلكه از همه اين ها مهمتر انواع فشارها و اجبارات غير اقتصادى و قيد و بند هاى ناشى از مناسبات كهن ماقبل سرمايه دارى را از دوش تمام طبقات اجتماعى، از دهقانان كه ۸۰ درصد جمعيت جامعه را تشكيل مى دادند گرفته تا خرده بورژوازى شهر و طبقه كارگر برمى داشت. اما چنين اقداماتى را از دست بورژوازى ليبرال انتظار داشتن يا به خواب و رؤيا گرفتار آمدن است و يا رجعت به ۱۵۰ تا ۳۰۰ سال قبل اروپا و عنفوان جوانى و شادابى بورژوازى.

بارى، يك نگاه كوتاه به كارنامهء سياسى مصدق در دوره بعد از ۳۰ تير به خوبى نشان مى دهد كه او چگونه به جاى تعميق و گسترش دست آوردهاى گذشته، مجبور بوده است، بنا به ماهيت طبقاتيش، خود را و مردم را با وصله پينه كارى هاى جزيى سياسى و اقتصادى و خرده كارى هاى نيرو برباد ده و مأيوس كننده مشغول [كند]. او به جاى فرود آوردن ضربهء قاطع به فئوداليزم، تنها به اين بسنده كرد كه ۵ درصد از سهم بهرهء مالكانه به عمران روستاها اختصاص يابد، يعنى بجاى ذبح كردن گاو، حجامت كردن او و لاجرم تضمين عمر بيشتر حريف ما.
از همه اين ها گذشته، پاى بورژوازى ايران بيشتراز آن در گل و لاى زمين فرو رفته بود كه بتواند در يك چنين صحنهء خطيرى به كوچكترين مانورى مبادرت ورزد. خوب، بحث فوق را خلاصه كنم:
۱- بورژوازى ايران در دور دوم حكومت مصدق از نفس مى افتد. بخشهاى راست از آن جدا شده عملا در خدمت ارتجاع و امپرياليسم درمى آيند و بخش معتدل باقى مانده – مصدق ــ جز يك رشته وصله پينه كارى هاى سياسى و اقتصادى قادر به انجام هيچ اقدام ريشه اى سياسى و اقتصادى نمى شود. دراين دوران، عملا گسترش و تعميق دست آوردهاى گذشته به بن بست مى رسد و حتى بروز خطراتى از جمله نفوذ امپرياليسم آمريكا و همچنين توطئه هاى مكرر ارتجاع داخلى و سوء استفاده از نابسامانى هاى اقتصادى مملكت، به شدت آنها را تهديد مى كند.

۲- بورژوازى و قشرهاى متوسط شهرى و همچنين بخش هاى وسيعى از زحمتكشان شهر كه تا به حال نيروى محركهء نهضت و مشوق و پشتيبان اصلى مصدق بودند، به مرور دچار افسردگى و بى تفاوتى سياسى ناشى از سياست هاى وقت گذرانه و ترديد آميز حكومت مى گردند.

۳- حكومت مصدق قادر نمى شود به نيروى عظيم نهفته در ميان دهقانان پى ببرد. شرط بسيج و كشانيدن اين نيروها به حمايت از نهضت، طرح شعار اصلاحات ارضى است؛ شعارى كه دشمن را به پرتگاه نابودى سوق مى دهد و متقابلا آنچنان نيروى عظيم و دست نخوردهء توده اى در اختيار حكومت مى گذارد كه هيچ توطئه و قدرتى قادر به شكست آن نيست. و اين همه در شرايطى است كه دشمن از حالت بلاتكليفى اوليه خارج شده و انواع نقشه هاى توطئه آميز را براى سرنگونى حكومت مصدق مورد بررسى قرار داده است.
۴- همانطور كه گفته شد، شرط مقابله با دشمن زخم خورده اما هشيار شده و در حال تشكل و توطئه، اتكا به نيروهاى پشتيبان هر چه بيشترى است. اين نيرو بطور طبيعى در ميان ميليون ها دهقان رنجديده اى قرار داشت كه تا كنون و بالاخره تا به آخر، چيز زيادى از حكومت مصدق نشنيده و نديده بودند. در حالى كه بسيج و كشانيدن اين نيروى عظيم براى شكست قطعى ارتجاع و امپرياليسم لازم مى نمود. حكومت مصدق ديگر حتى از پشتيبانى فعال و فداكارانهء قشرهاى مختلف شهرى نيز بى بهره شده بود. و اين بى بهرگى بدون آن كه به معناى پشت كردن به او و يا رو آوردن به دشمن تلقى شود بايد به معناى يك بى تفاوتى سياسى، يك آنتراكت سياسى توده ها در نظر گرفته شود؛ آنتراكتى براى اين كه در مغز عظيم اجتماع، در يك نقطه عطف از به پايان رسيدن نقش بورژوازى ملى، موضوع اين اختلاف بين انتظارات و واقعيات، تجزيه و تحليل و نتايج لازم گرفته شود.
۵- مى بينيم كه بالاخره يكى از تيرهاى توطئه حريف بر بدن در حال ضعف حكومت مصدق كارگر مى افتد و پيكر نيمه جان حكومتى كه رسالت تاريخى اش را به انجام رسانيده متأسفانه نه با دست انقلاب بلكه به دست ضد انقلاب بر زمين مى افتد.
برگرفته از دفتر سوم "یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی ایران" نوشته محمد تقی شهرام ص. 127
http://www.peykarandeesh.org/free/570--3.html