سه چارچوب مفهومی عمده یعنی سه سنت فكری و سیاسی الهامبخش ماركس در تحلیلی هستند كه وی در كتاب سرمایه مطرح كرده است:[1]
این سه منبع عبارتند از اقتصاد سیاسی كلاسیك یعنی اقتصاد سیاسی قرن هفدهم تا اواسط قرن نوزدهم. این اقتصاد عمدتاً انگلیسی است و به اندیشمندانی مانند ویلیام پتی، لاك، هابز، و هیوم تا اسمیت، مالتوس و ریكاردو و اقتصاددانی مانند جیمز استوارت وابسته است. البته سنت فرانسوی اقتصاد سیاسی یعنی فیزیوكراتهایی مانند كنه، تورگو و بعدها سیسموندی و سه و نیز آمریكاییهایی مانند كری نیز مطرح میشود. دومین جزء سازنده در نظریهپردازی ماركس، تأملات و پژوهش فلسفی خود ماركس است كه برای وی از یونانیها آغاز میشود؛ از اپیكور، ارسطو و سنت اندیشهی یونانی تا سنت انتقادی فلسفی آلمان مانند اسپینوزا، لایبنیتس، و برتر از همه هگل. همچنین تأثیر هیوم، كه هم فیلسوف برجستهای بود و هم اقتصادسیاسیدان، و نیز دكارت و روسو بر ماركس چشمگیر است. سومین سنت، سوسیالیسم آرمانشهری است. در زمان ماركس این سنت عمدتاً فرانسوی بود اما از انگلیسیها میتوان توماس مور و رابرت اوئن را مثال زد. اما در فرانسه فوران عظیم اندیشهورزی آرمانشهری در دهههای 1830 و 1840 عمدتاً تحتتأثیر نوشتههای قدیمیتر سنت سیمون، فوریه و بابوف بود. هدف ماركس دگرگون ساختن پروژهی رادیكال سیاسی از سوسیالیسم توخالی آرمانشهری به كمونیسمی علمی بود. اما برای این كار نمیتوانست فقط آرمانشهرباورها را در مقابل اقتصادسیاسیدان قرار دهد. ماركس میبایست روشی اجتماعی ـ علمی را از نو میآفرید و شكلبندی میكرد.
ماركس از تمامی موانعی كه در مقابل خوانندگان قرار میگرفت كاملا آگاه بود و به همین دلیل به خواننده در فهم چند فصل اول به ویژه شكل ارزش هشدار میدهد. دو علت بنیادی برای این مطلب وجود دارد؛ یكی مربوط به روش سرمایه است كه در ادامه به آن خواهم پرداخت و دیگری شیوهای است كه ماركس پروژهی خود را بر اساس آن تنظیم میكند.
هدف ماركس فهم كاركرد سرمایهداری از طریق نقد اقتصاد سیاسی بود. ماركس میدانست كه این تكلیف عظیمی است. برای نیل به این هدف مجبور بود دستگاهی مفهومی ایجاد كند كه به درك پیچیدگی سرمایهداری كمك كند و از اینرو در مقدمهی خود توضیح میدهد كه چگونه این كار را انجام خواهد داد. وی به تفاوت روش عرضهداشت از روش پژوهش اشاره میكند. هر محققی هنگام پژوهش علمی هر پدیده، با دو مسئلهی ویژه روبرو است: خود پژوهش و دیگری نحوهی بازنمایی یا ارائه و عرضهداشت آن. پژوهش در ذهن محقق لزوماً همان مسیر بازنمایی را طی نمیكند. در پژوهش، محقق با هر آنچه وجود دارد ــ با واقعیت آنطور كه تجربه میشود و توصیفات موجود از آن تجربه، (در كتاب سرمایه با توصیفات اقتصادسیاسیدانها، آمارها، نظرات فیلسوفان، آثار رماننویسها و نظایر آن)ــ روبرو است: از انتزاعیترین مقولات و انضمامیترین رخدادها در نظم و ترتیبی تاریخی تا فاكتهای مربوط به پدیدارهای واقعی و تاریخی. محقق (و در اینجا ماركس) باید انبوه دادهها را دستخوش نقدی قاطع قرار دهد تا بتواند مفاهیم قدرتمندی را بیابد كه نحوهی كاركرد واقعیت را نشان دهد. یعنی ما در پژوهش، از واقعیت بیواسطهای كه پیرامون ماست آغاز میكنیم تا به مفاهیم عمیقتر و بنیادیتر آن واقعیت برسیم. هنگامی كه به این مفاهیم بنیادی مجهز شدیم میتوانیم جهت برعكس را انتخاب كنیم و به سطح برسیم و كشف كنیم جهان گولزنك نمودها چه میتواند باشد. به این ترتیب میتوانیم جهان را به شیوهای رادیكال توضیح دهیم.
نویسنده در تحقیق خود با واقعیتی فرجامین روبرو است كه باید مسیر منتهی به آن را برای خواننده روشن سازد. در واقع محقق با كلیتی روبرو است كه اجزای آن در هم تنیده شدهاند. مثلاً كالبدشناس بههیچوجه در وهلهی نخست با اجزا یا اندامهای پیكر روبرو نیست، بلكه تمامی این اندامها در روابطی بسیار پیچیده با هم كنش متقابل دارند. علاوه بر این كاركرد متقابل، تكوین و تكامل پیكر امروزی، تاریخی دیرینه دارد كه به پژوهشی دیرینهشناختی هم نیاز دارد. و علاوه بر اینها آیندهی این مكانیسم زنده و مسیری كه طی خواهد كرد نیز مطرح است. به این دلیل پژوهشگر كالبدشناس هنگام شرح پژوهشهای خود لزوماً نمیتواند دادهها را در شكل بیواسطهی خود در اختیار خواننده بگذارد. اما چگونه بازنمایی میتواند رخ دهد؟ این نقطه، آغاز مشكلات است. مثلاً آیا خوانش سرمایه باید خوانش تاریخی یك صورتبندی اجتماعی اقتصادی در شرایطی معین و در یك كشور معین باشد؟ در این صورت كار قاعدتاً باید از بدیهیترین اجزای چنین خوانشی آغاز شود، یعنی باید شرایط تاریخی و اقتصادی كشور انگلستان در سدههای معینی بررسی و نتیجهگیریهای مشخصی از آن گرفته شود. اما آنچه در كتاب سرمایه شاهدیم چنین نیست. ماركس در قلمرو دیگری یعنی فیزیك موضوع را روشن میكند؛ میگوید: «فیزیكدان فرایندهای طبیعی را یا در جایی مشاهده میكند كه در بارزترین شكل خود رخ میدهند و تأثیرات مختلكننده كمترین نقش را در آن دارند یا هر جا كه امكان داشته باشد در شرایطی دست به آزمایش میزند كه از جریان فرایند در حالت ناب خود مطمئن باشد.»[2] هر چند ماركس انگلستان را به عنوان محل كلاسیك سرمایهداری در نظر گرفته اما هدف شرح تاریخ سرمایهداری انگلستان نبوده است. سرمایهداری انگلستان محل آزمایشی بود كه فرایندهای عام سرمایهداری به حالت ناب خود نزدیك شده بودند و بنابراین شرح روند حركت سرمایه با ممانعت كمتری از عوامل بیرونی روبرو بوده است.
علاوه بر این ما در سرمایه از همان ابتدا با مفاهیم معینی مانند كالا به عنوان سلول جامعه، كار، ارزش و …. روبرو هستیم. با این مفاهیم چگونه باید برخورد كرد؟ سه گرایش عمده در پاسخ به این پرسش مطرح شده است: «الف) گرایش یا رویكرد تاریخی: این رویكرد مفاهیم یادشده را روابطی تاریخاً اولیه میداند یعنی مناسبات تاریخی متقدمی وجود دارد كه این مفاهیم در آن شكل گرفتند و تاریخ بشر گذار از اشكال سادهتر به اشكال پیچیدهتری است؛ به این ترتیب سرمایه همانا شرح اشكال تاریخی ساده به اشكال تاریخی پیچیده است. ب) گرایش ساختارگرا: این گرایش مفاهیم یادشده را روابط سادهای میداند كه لزوماً به لحاظ تاریخی تقدم ندارند اما روابطی هستند كه به لحاظ ساختاری نقش تبعی نسبت به یك كل پیچیده را دارند. ج) رویكرد عقلانی: این رویكرد مفاهیم مزبور را ایدههای مجرد یا مدلهای مجردی میداند كه نه به لحاظ تاریخی تقدم دارند و نه رابطهی واقعی تبعی با یك كلیت پیچیده را دارند. این ایدههای مجرد بیانگر تجریدی ذهنی از واقعیتی پیچیده هستند كه برای شرح و ثبت آن واقعیت به كار میروند.»[3]
مثالی میزنم؛ جملهی آغازین معروف سرمایه چنین شروع میشود:
«ثروت جوامعی كه شیوهی تولید سرمایهداری بر آنها حاكم است چون تودهی عظیمی از كالاها جلوه میكند؛ كالای منفرد شكل ابتدایی آن ثروت به شمار میرود. بنابراین كاوش خود را با تحلیل كالا آغاز میكنیم.»[4]
پیشفرض این جمله وجود شیوهی تولید سرمایهداری است. پس ما هر نوع ساختار اقتصادی را بررسی نمیكنیم و در نتیجه بستر بحث ما از همان ابتدا كاملا روشن است: نه جامعهی بردهداری و نه جامعهی فئودالی بلكه فقط جامعهی سرمایهداری. اما چرا ثروت جوامع سرمایهداری چون تودهی عظیمی از كالا جلوه میكند؟ همه میدانیم كه حجم پول انباشتشده در بانكها، بازار بورس، طلای ذخیرهشده در بانكهای مركزی، منابع طبیعی و معادن گوناگون ثروت یك كشور را تشكیل میدهند ــ مثلاً اتوبانهای آلمان را ثروت آن كشور میدانند. این همان دادههایی است كه پژوهشگر در روش تحقیق یا پژوهش خود با آن روبرو میشود. دادهها در انضمامیت گستردهی خود با تمام ابعاد مفهومی و تاریخی خود در مقابل او پدیدار میشوند. پژوهشگر برای بررسی این همه داده از كجا آغاز كند و چگونه این مجموعهی كثیر را در نظمی روشن مطرح كند؟ آیا میتواند از عالیترین شكل ارزش یعنی شكل پولی كه خود را در نظام اعتباری بینالمللی با انبوه مراكز بورس و بازارهای بینالمللی سوداگری در نیویورك، لندن، پاریس جلوهگر میسازد آغاز كند؟ در این صورت خواننده با اغتشاشی مفهومی روبرو میشود كه چون هزارتویی در هر قدم او را میبلعد و چهرهی پیچیدهی واقعیت را پیچیدهتر میكند.
از مباحث مربوط به تاریخ فلسفه به ویژه در مورد هگل به این برداشت رسیدیم كه روش هگل در بازنمایی واقعیت این بود كه از مفهومی مجرد و سادهی آغازین كه در تحول خود به سطوح انضمامیتر گسترش مییابد آغاز كند. هگل در بررسی منطق یعنی بررسی اندیشه در حالت ناب، از یك مفهوم انتزاعی ناب و ساده یعنی هستی در خلوص خود آغاز كرد و در گذارهای متوالی، این هستی تعین بیشتری یافت و انضامیتر شد. این روش دیالكتیكی دقیقا روشی است كه ماركس هنگام شرح و بازنمایی تمامیت سرمایهداری پیش گرفت یعنی یك شكل واحد سرمایهداری در تمامی مراحلش در نظر گرفته و تكامل تدریجی شكلهای این موضوع واحد از یك مفهوم سادهی آغازین شروع میشود و سپس به سطوح انضمامیتر دریافت و فهم پیشرفت میكند. در این روند، مطابقت تاریخی مطرح نیست؛ یعنی این مسیر لزوماً در واقعیت تاریخی به همین نحو طی نشده است بلكه فقط مسیر منطقی حركت سرمایه را نشان میدهد، یا به زبان دیگر منطق سرمایه. بیشترین دشواریها در فهم فصل اول از همین نكتهی بهظاهر ساده ناشی میشود. در اینجا دو درك مقابل هم قرار میگیرند: دركی كه معتقد است این فصل نه مربوط به سرمایهداری بلكه در ارتباط با یك شیوهی فرضی تولید به نام تولید كالایی ساده است، یعنی ماركس نظریهی خود را از طریق توالی الگوها ارائه میكند؛ الگوی تولید كالایی ساده همچون جامعهای تكطبقه كه به او اجازهی بررسی كامل قانون ارزش را میدهد و طرح بعدی الگویی است از سرمایهداری همچون جامعهای متشكل از دو طبقه تا بتواند منشاء ارزش اضافی و سپس الگوهای پیچیدهتری شامل مالكیت ارضی و نظایر آن را توضیح دهد. درك دوم مبتنی بر این است كه در تمامی شكلهایی كه ماركس مورد بررسی قرار میدهد تمامیتی به نام سرمایهداری وجود دارد و حركت ماركس در تحلیل سرمایه حركت بر اساس این تمامیت است، یعنی كلیتی كه اجزای آن باید با اجزای دیگری تكمیل شوند تا سرانجام به چیزی بدل شود كه هست. اینها روابط درونی كل و معرف آن هستند.
این روابط را نمیتوان بیواسطه تشخیص داد. یعنی با مشاهدهی حسی و آزمایش در آزمایشگاه نمیتوان انسجام آنها را درك كرد. این همان چیزی است كه هگل صورتبندی مفهومی اندیشه مینامد و ماركس به زبان دیگری از آن با عنوان قدرت تجرید برای تحلیل شكلهای اقتصادی یاد میكند. مسئله یافتن یك مورد ناب یا ساده، جدا از پیچیدگیهای انضمامی نیست، برعكس درك چگونگی انسجام مفهومی است پیچیده كه با شهود بیواسطه درك نمیكنیم. آغازگاه این حركت باید به گونهای باشد كه ضمن انعكاس تمامی پیچیدگی نظام سرمایهداری این امكان را به ما بدهد كه از یك عنصر به عنصری دیگر در زنجیرهای از روابط درونی پیش برویم. در این حركت پیشرونده معنای یك عنصر در حركت پایانی همان معنای آغازین را ندارد، چنانكه هستی ناب و سادهی هگلی در پایان به هستی بسیار پیچیدهای بدل شد كه دیگر سرشتنشانهای اولیهی خود را نداشت. در واقع معنای هر عنصر با جایگاهش در تمامیت تعیین میشود. هنگام شرح یا بازنمایی این عنصر آغازین طبعاً در تجریدی كامل یعنی رابطهای جداشده از سایر روابط، حركت خود را آغاز میكنیم. در نتیجه این مرحله فقط در شكلی نامتعین و موقتی میتواند توصیف شود اما پیشرفت نظاممندِ عرضهداشت و شرح به سمت مناسبات پیچیدهتر و مشخصتر میرود و تعریف اولیه از مفهوم هم دچار تغییر میشود و هم عمق بیشتری مییابد. این روند خود را در طی گذارهایی نشان میدهد كه هر كدام همان مفهوم را در ابعادی مشخصتر و انضمامیتر نشان میدهد.
سرمایه به عنوان ارزشی خودارزشافزا بسیار پیچیده است و مطلقاً نمیتوان آن را بیواسطه مطرح کرد. ماركس با كالا به عنوان شكلی همارز با شكل سلولی كالبدشناسی آغاز میكند. مفهومپردازی در این جا به روش دیالكتیكی هگل رخ میدهد، یعنی با تجرید و كنار گذاشتن تمامی ویژگیهای اختلالكننده سعی میكنیم به نقطهی آغازین برسیم، چنان ساده كه بیواسطه توسط اندیشه درك میشود. در منطق هگل این آغازگاه همانا هستی ناب بود تا نظام اندیشهورزی درك شود، اما در سرمایه این نقطه آغازین باید به لحاظ تاریخی معین باشد تا به مقولات دیگری برسیم كه ساختار جامعهی بورژوایی را تشكیل میدهد. این نقطهی آغاز باید بر شرطهای تا حد ممکن كمتری بنا شود تا اولاً جزمگرایانه آنچه را كه هنوز تثبیت نشده تصریح نكند و خود نیز در نهایت باید چون نتیجهی ضروری بازتولید این نظام بنیان نهاده شود. به گفتهی كریستوفر آرتور «پس آنچه میخواهیم این است كه حركت تجرید در بیواسطگی آغازگاه بازنمایی، حاوی برخی نشانههای خاستگاه در یك مجموعهی تاریخاً معین از روابط تولیدی باشد یعنی جنبهای كه به رغم سادگی آن در كلی كه از آن جدا شده درگیر و تنیده شده باشد و مهر و نشان این خاستگاه را حمل كند.»[5]
سه آغازگاه ممكن برای ماركس وجود داشت: سرمایه، پول و كالا. ماركس نمیتوانست از سرمایه آغاز كند زیرا با اینكه مفهوم سرمایه حاوی اصلیترین خصوصیات سرمایهداری است اما دارای پیچیدگی خودارزشافزایی است یعنی افزایش آن هنگام برگشت پول. پول نیز ایدهی ناكاملی است و جز در روابط گوناگونش با كالاها معنای دیگری ندارد یعنی وسیلهی گردش كالاهاست پس آغازگاه مناسبی نیست. ماركس از كالا شروع میكند و ضمن بررسی كالا پول، سرمایه را از آن مشتق میكند. شاید این ایراد گرفته شود كه كالا هم مناسب نیست چون ساده نیست، هم ارزش مصرفی دارد و هم مبادلهپذیر است. از طرف دیگر خودتعین هم نیست چون به چیزهایی منضم میشود كه محصولات كار نیستند. به علاوه در دورهی پیشاسرمایهداری هم وجود داشته است.
اما موضوع پیچیدهتر است. به گفتهی آرتور مقولات سادهی یك كلیت یعنی سرمایهداری در همان آغازگاه جای داده شده است. ماركس آشكارا آن نظامهای اجتماعی را از نظریه بیرون میگذارد كه در آنها مازاد محصول در بازار پدیدار میشوند یعنی چیزی كه ویژگی سرمایهداری نیست. در واقع كالایی كه ماركس به عنوان مبدا قرار داده، كالای نظام معینی به نام سرمایهداری است. ماركس مینویسد: «تولید و گردش كالاها… خود به خود مستلزم وجود تولید سرمایهداری نیست اما از سوی دیگر فقط براساس تولید سرمایهداری است كه كالاها شكل عام محصول را به خود میگیرد.» پس نقطهی آغاز، مفهوم مبهمی پیرامون كالا نیست بلكه كالا به مثابهی شكل ویژهای مطرح است كه محصول جامعهی سرمایهداری در آن ظاهر میشود یعنی سرمایهداری محصول خود را یا به مانند كالا تولید میكند یا اصلاً چیزی تولید نمیكند. در واقع شكل كالایی حضوری همگانی درون نظام تولید سرمایهداری دارد.
دشواری بحث چند فصل اول از اینجا آغاز میشود كه ماركس مفاهیم بنیادی و نتایجی را كه پیشتر با روش تحقیق خود به آنها رسیده بود به سرعت ارائه و این ذهنیت را ایجاد میكند كه اینها ساختههای پیشینی و خودسرانه است. به قول هاروی در نخستین قرائت عجیب نیست كه خواننده بگوید خدای من این همه ایدهها و مفاهیم از كجا نازل میشوند؟ چرا ماركس به این شكل آنها را استفاده میكند حتی بیشتر اوقات نمیدانیم ماركس دربارهی چه صحبت میكند و تنها با پیشرفتن روشن میشود كه این مفاهیم در حقیقت در حال روشن كردن جهان است. تشبیه جالب هاروی به فهم روش ماركس كمك زیادی میكند. او استدلال ماركس را چیزی مشابه باز كردن لایههای پیاز میداند. ماركس از بیرون از پیاز آغاز میكند، لایههای واقعیت خارجی را یك به یك كنار میزند تا به مركز آن یعنی هستهی مفهومیاش برسد. سپس استدلال را رو به بیرون میگیرد و از طریق لایههای گوناگون نظریه به سطح میرسد. قدرت حقیقی این استدلال تنها هنگامی آشكار میشود كه با رجعت به قلمرو تجربه میبینیم به چارچوب شناختی كاملاً جدیدی برای درك و تفسیر آن تجربه مجهز شدهایم. در این مرحله مفاهیمی كه ابتدا انتزاعی و پیشینی یعنی مستقل از تجربه درك شده بود اكنون غنیتر و معنیدار شدهاند.
1. دو عامل كالا: ارزش مصرفی و ارزش
بخش اول فصل اول را باید با جزییات بررسی كنیم چرا که ماركس در اینجا مقولههای بنیادیاش را به طور پیشینی مطرح میكند. كالا چنانكه توضیح دادم آغازگاه پیشینی ماركس است.
«ثروت جوامعی كه شیوهی تولید سرمایهداری بر آنها حاكم است چون تودهی عظیمی از كالاها بهنظر میرسد؛ كالای منفرد شكل ابتدایی آن ثروت بهنظر میرسد. بنابراین كاوش خود را با تحلیل كالا آغاز میكنیم.» در اینجا دو بار واژهی به نظر میرسد تكرار شده است. «به نظر میرسد» همانا «همان هست» نیست. انتخاب این كلمه مهم است چرا كه ماركس در سراسر سرمایه تاكید میكند كه چیزی در زیر نمود سطحی رخ میدهد. و در نتیجه ما دعوت میشویم كه به آن توجه كنیم. انتخاب كالاها به عنوان مبدا بسیار سودمند است چون عملاَ در زندگی روزانهمان با آن محاصره شدهایم. در فروشگاه به دنبال آن میرویم، آنها را برانداز میكنیم و میخریم یا نمیخریم. شكل كالایی حضوری همگانی در شیوهی تولید سرمایهداری دارد. ماركس مخرج مشتركی را انتخاب میكند كه برای همهی ما آشنا و مشترك و جزیی اساسی از زندگی ماست. كالا میخریم تا زندگی كنیم.
كالاها در بازار خرید و فروش میشوند و در نتیجه به فوریت این موضوع را مطرح میسازد كه خرید و فروش چه معاملهی اقتصادی است؟ كالا چیزی است كه خواست انسانی را برآورده میكند: نیاز یا دلخواست. كالا چیزی است خارجی كه ما به تصاحبش در میآوریم اما ماهیت این خواست برای ماركس بیاهمیت است. تنها چیزی كه به آن علاقهمند است این است كه مردم كالا میخرند و این عمل در زندگیشان بنیادی است. میلیونها كالا در جهان وجود دارد و همهی آنها از لحاظ كیفیت مادی و توصیف كمیشان با هم متفاوتند؛ «یك كیلو آرد، یك جفت كفش، یك كیلووات برق….» اما ماركس این تنوع عظیم را كنار میگذارد و میگوید «پیبردن به این جنبههای متفاوت و بنابراین كاربردهای گوناگون چیزها نتیجهی عمل تاریخ است.» ماركس دنبال راهی میگردد كه به طور كلی دربارهی كالا حرف بزند.
سودمندی شیء میتواند با مفهوم «ارزش مصرفی» بیان شود. مفهوم ارزش مصرفی در ادامهی مطلب بسیار مهم است.
اكنون دقت كنید كه ماركس چه به سرعت، تنوع بیشمار خواستها، نیازها و دلخواستها و نیز تنوع عظیم كالاها، وزنها و واحدها را كنار میگذارد تا به مفهوم واحدی به نام ارزش مصرفی برسد. این همان چیزی است كه در مقدمهاش از آن یاد میكند: قدرت تجرید برای اینكه به شكلهای علمی درك و فهم برسیم. در اینجاست که برای نخستین بار كاركرد تجرید را میبینیم.
«اما در آن شكل اجتماعی كه ما بررسی میكنیم» یعنی سرمایهداری، «كالاها حامل مادی … ارزش مبادلهای هستند.» به واژهی حامل دقت كنید. «حاملِ چیزی» همانا «همان چیز» نیست. كالاها حامل چیز دیگری هستند كه باید تعریف شوند. چگونه میتوانیم بدانیم كه كالا حامل چه چیزی است؟ وقتی به فرایند واقعی مبادله در بازار نگاه می كنیم شاهد تنوع عظیمی از نسبتهای مبادله مثلا بین پیراهن و كفش، سیب و پرتقال هستیم و علاوه بر این، نسبتهای مبادلهای حتی برای محصولات یكسان در زمان و مكان فرق دارند. پس در نگاه نخست به نظر میرسد كه نسبتهای مبادله «چیزی عرضی و صرفاً نسبی هستند» (به واژهی نسبی دقت كنید). از اینجا «به نظر میرسد» این ایده كه «ارزش مبادلهای درونی و درون مانندهی كالا باشد یعنی ذاتی باشد» تناقضی در تعریف است. یعنی ارزش مبادله ذات خود كالا نیست. اما از طرف دیگر همه چیز قابل مبادله با چیزهای دیگر است. همه چیز میتواند دست به دست شود. چیزی كالاها را در مبادله با هم سنجشپذیر میكند. دو نتیجه به دست میآید: اولاً ارزشهای مبادلهای معتبر یك كالای خاص تجلی چیزی برابر هستند. ثانیاً ارزش فقط میتواند شیوهی تجلی و بیان محتوایی متمایز از خود باشد. نمیتوانیم كالایی را تشریح كنیم و بفهمیم آن عنصر درونی كه آن را قابل مبادله میكند كدام است. این چیز فقط وقتی قابل كشف است كه با كالایی دیگر مبادله شود یعنی نه در حالت ایستا بلكه در حال حركت در یك فرایند. این سنجشپذیر بودن كالاها از كجاست و از كجا ناشی میشود؟ ماركس میگوید هر كدام از این كالاها تا جایی كه ارزش مبادلهای هستند باید به این چیز سوم تبدیل شوند.
ماركس میگوید این عنصر سوم نمیتواند خواص هندسی، فیزیكی، شیمیایی یا سایر خواص طبیعی باشد. در اینجا با چرخش مهمی در استدلال روبرو میشویم. ماركس را ماتریالیستی تزلزلناپذیر میدانند به این معنا كه هر چیزی باید مادی باشد تا به نحو معتبری واقعی پنداشته شود، اما در اینجا ماركس انكار میكند كه مادیت كالا میتواند چیزی دربارهی سنجشپذیری آن بگوید. كالاها در مقام ارزش مصرفی فقط از لحاظ كیفیت تفاوت دارند اما در مقام ارزشهای مبادله فقط از لحاظ كمیت متفاوتند و بنابراین ذرهای ارزش مصرفی ندارند. سنجشپذیری كالاها را ارزش مصرفیشان نمیسازد. «اگر ارزش مصرفی كالاها را نادیده بگیریم فقط یك ویژگی باقی میماند» ــ و در اینجا ما با یك جهش پیشینی دیگر ادعا روبرو هستیم ــ و آن این است كه آنها همگی محصول كار هستند. پس كالاها محصول كار انسانی هستند. وجه اشتراك كالاها این است كه هنگام تولیدشان همگی حاملان كار انسانی هستند.
ماركس به فوریت میپرسد كه چه نوع كار انسانی در كالاها گنجانده شده؟ این نوع كار نمیتواند كار انضمامی یا زمان بالفعل باشد چون در این صورت هر چه در زمان طولانیتری كالایی تولید شود ارزش آن نیز بیشتر میشود. چرا باید برای كالایی كه تولیدكنندهاش به دو برابر زمان فرد دیگری نیاز دارد تا آن را تولید كند، پول بیشتری بدهیم؟ ماركس نتیجه میگیرد كه تمامی كالاها به «كار انسانی یكسانی یعنی به كار مجرد انسانی تبدیل میشوند.»
اما این كار مجرد انسانی چیست؟ «كالاها تهماندهی محصولات كار هستند . در همهی آنها شیئیت شبحوار یكسانی باقی مانده است. لختهای بیپیرایه از كار نامتمایز انسانی… یعنی تبلور جوهر مشترك اجتماعی كه ارزش یا ارزش كالا به شمار میآیند.»
اگر كار مجرد انسانی «شیئیت شبحوار» است چگونه میتوان آن را دید یا اندازه گرفت؟ این چه نوع ماتریالیسمی است؟ ماركس در چهار صفحه توضیحاتی میدهد تا مفاهیم بنیادی را پی افكند و استدلال را از ارزش مصرفی به ارزش مبادلهای و از آنجا به كار مجرد انسانی پیش ببرد. ارزش كالاها موجب سنجشپذیری كالاها میشود و این ارزش چون «شیئیت شبحوار» پنهان است و در فرایندهای مبادلهی كالایی انتقال مییابد. اینجا این سوال مطرح است كه آیا ارزش به واقع «شیئیت شبحوار» است یا صرفاً اینطور بازنموده میشود؟
مبادلهی كالا بازنمود ضروری (همان شیوهی تجلی) كار انسانی نهفته در كالاست. وقتی به بازار یا سوپرماركت میرویم ارزشهای مبادلهای را مییابید اما نمیتوانید كار انسانی نهفته در كالاها را مستقیماً ببینید یا اندازه بگیرید. این تجسم كار انسانی است كه حضوری شبحوار در قفسههای سوپرماركت دارد.
ماركس دوباره به این پرسش باز میگردد كه چه نوع كاری در تولید ارزش دخالت دارد. ارزش همانا «كار مجرد انسانی شیئیتیافته یا مادیتیافته در كالاست.» چگونه این ارزش را اندازهگیری كنیم؟ در وهلهی نخست این موضوع به زمان كار مربوط است اما همانطور كه در تفاوت كار انضمامی و انتزاعی گفتم این زمان كار نمیتواند زمان كار واقعی و بالفعل باشد، زیرا «هر قدر انسانی كه آن را تولید میكند مهارت کمتری داشته باشد یا تنبلتر باشد ارزش آن كالا بیشتر میشود.» پس كاری كه جوهر ارزش را تشكیل میدهد، كار برابر انسانی یعنی مصرف نیروی كار انسانی همانند است كه میتواند كل نیروی كار جامعه باشد كه در ارزشهای جهان كالاها بازنموده شود. به گفتهی هاروی، ماركس به طور پیشینی ادعایی میكند كه پیامدهای وسیعی به دنبال دارد. سخن گفتن از «كل نیروی كار جامعه» اشارهی ظریفی به بازار جهانی دارد كه در شیوهی تولید سرمایهداری پا به حیات میگذارد. این «جامعه» ــ جهان مبادلهی كالایی سرمایهداری ــ كجا شروع میشود و كجا خاتمه مییابد؟ هم اکنون در چین، مكزیك، ژاپن، روسیه، آفریقای جنوبی و در مجموعهای از مناسبات جهانی وجود دارد. اندازهگیری ارزش، از این جهانِ انسانهای در حال كار نشأت میگیرد. در این قلمرو پویای جهانی است كه مناسبات مبادله ارزش را تعیین و پیوسته باز تعیین میكند. ماركس با استفاده از قوهی تجرید به ایدهی واحدهای كار نامتمایز میرسد كه هر كدام تا جایی كه واجد خصوصیت میانگین اجتماعی نیروی كار باشد و به مثابهی میانگین اجتماعی نیروی كار عمل میكند همانند دیگری هستند، گویی شكل ارزش عملاً در سراسر تجارت جهانی عمل میكند.
همین امر به ماركس اجازه میدهد تا به تعریف تعیینكنندهی ارزش به مثابهی «زمان كار لازم به لحاظ اجتماعی برسد»، یعنی «زمان كاری كه برای تولید هر نوع ارزش مصرفی در شرایط متعارف تولید در جامعهای معین و با میزان مهارت میانگین و شدت كار رایج در آن لازم است.» ماركس نتیجه میگیرد: «آنچه منحصراً مقدار ارزش هر كالایی را تعیین میكند مقدار كار لازم از لحاظ اجتماعی یا زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی برای تولید ارزش مصرفی است.»
ریكاردو نیز در تعریف ارزش به مفهوم زمان كار متوسل شده بود، اما ماركس تعریف او را با تغییری همراه كرد: زمان كار لازم به لحاظ اجتماعی. این تغییر دنیایی از تفاوت ایجاد میكند. ما ناگزیر میپرسیم لازم به لحاظ اجتماعی چیست؟ چطور تعیین میشود و توسط چه كسی تعیین میشود؟ ماركس پاسخی بیواسطه نمیدهد اما این پرسش در سراسر سرمایه مطرح است.
ارزشهای كالا مقادیر ثابتی نیستند بلكه به تغییرات در بهرهوری حساس هستند. آنچه باعث تغییر بهرهوری میشود دگرگونی در فنآوری است. بخش اعظم مجلد یكم به بحث درباره خاستگاهها و تأثیرات این دگرگونی در بهرهوری و دگرگونیهای متعاقب در روابط ارزش پرداخته است. اما فقط دگرگونی در تولید مهم نیست بلكه طیف وسیعی از شرایط مانند میانگین مهارت كارگران، سطح تكامل علم، قابلیت كاربرد فنآورانهی آن، تركیب اجتماعی فرایند تولید، گستره و كارایی وسایل تولید و شرایط تولید از آن جملهاند. به طور خلاصه ارزشهای كالا تابع طیف قدرتمندی از نیروهاست و در واقع هدف ماركس این است كه به ما نشان دهد كه ارزش ثابت نیست.
ماركس درست در آخر استدلال خود در این بخش چرخش جدیدی میكند. در اینجا مسئلهی ارزشهای مصرفی را مطرح میسازد: «چیزی میتواند ارزش مصرفی باشد بدون آنكه ارزش باشد» ما هوا را استنشاق میكنیم و به قول هاروی «تا به حال كسی موفق نشده آن را در بطری كند و به عنوان كالا بفروشد!» همچنین چیزی میتواند مفید و محصول كار آدمی باشد بدون اینكه كالا باشد. در باغچه خانهمان سبزیجات میكاریم و میخوریم. بسیاری از كارها در نظام سرمایهداری خارج از تولید كالایی انجام میشود. تولید كالاها نه تنها به تولید ارزشهای مصرفی نیاز دارد بلكه این تولید ارزشهای مصرفی باید برای دیگران باشد؛ و این ارزشهای مصرفی باید به بازار بروند و نه به جیب ارباب زمین، چنانكه رعیت و سرف انجام میدادند. اما پیامد این امر آن است كه «چیزی نمیتواند ارزش باشد بدون اینكه شیء سودمندی باشد.» اگر چیزی بیفایده باشد كار گنجیده در آن هم بیفایده است. آن كار به عنوان كار شمرده نمیشود و بنابراین ارزشی هم به وجود نمیآورد.
قطعهی زیر از هاروی موضوع را به خوبی روشن میكند:
«ماركس ابتدا به نظر میرسد ارزشهای مصرفی را نادیده گرفته بود تا به ارزش مبادلهای و از آنجا به ارزش برسد. اما اكنون میگوید كه اگر كالا خواست انسانی نیاز یا دلخواستی را برآورده نكند ارزش نیست. به عبارت دیگر مجبورید آن را بفروشید. لحظهای به ساختار این استدلال فكر كنیم. ما با مفهوم تكین كالا شروع كردیم و سرشت دوگانهی آن را تعیین كردیم؛ كالا ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای دارد. ارزشهای مبادلهای بازنمود چیزی هستند. ماركس میگوید بازنمود ارزشاند. و ارزش، زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی است. اما ارزش هیچ معنایی ندارد مگر اینكه به ارزش مصرفی پیوند بخورد. ارزش مصرفی از لحاظ اجتماعی برای ارزش لازم است. به پیامد این بحث توجه كنید. كالایی دارید به نام خانه. به ارزش مصرفی آن علاقه دارید یا به ارزش مبادلهای آن؟ احتمالا به هر دو علاقه دارید. اما یك تقابل بالقوه وجود دارد. اگر بخواهید به طور كامل ارزش مبادلهای را تحقق بخشید باید ارزش مصرفیاش را به شخص دیگری تسلیم كنید. اگر ارزش مصرفی خانه را دارید نمیتوانید به ارزش مبادلهای آن دست یابید مگر اینكه وام مسكن بگیرید. آیا افزودن به ارزش مصرفی خانه به خودی خود چیزی به ارزش مبادلهای بالقوه میافزاید؟ مثلا یك آشپزخانهی مدرن؟ جواب احتمالا بله است. اما اگر اقدامات خاصی برای تسهیل در وسایل سرگرمی انجام شود احتمالا نه. و برای جهان اجتماعی ما چه اتفاقی میافتد كه خانهای كه زمانی عمدتا برای ارزش مصرفیاش در نظر گرفته شده بود چنان از نو مفهومبندی میشود كه به اندوختهای درازمدت بدل میشود (دارایی سرمایهای)؟»[6]
كالا، یك مفهوم تكین، دو جنبه دارد. اما نمیتوان كالا را دو نیم كرد و گفت نیمی ارزش مبادله است و نیمی ارزش مصرفی. كالا یك واحد است اما درون این واحد جنبهای دوگانه وجود دارد و این جنبهی دوگانه به ما اجازه میدهد چیزی را تعریف كنیم كه ارزش نامیده میشود ــ یك مفهوم تكین دیگر ــ ارزش به مثابهی زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی، و این چیزی است كه ارزش مصرفی كالا حامل آن است. اما برای اینكه كالایی ارزش داشته باشد باید سودمند باشد.
Image
2. سرشت دوگانهی كار تجسد یافته در كالاها
ماركس این بخش را با این ادعای فروتنانه آغاز میكند كه «نخستین كسی بودم كه این ماهیت دوگانهی كار نهفته در كالاها را آشكار و بهنحو انتقادی بررسی كردم. وچون این نكته برای فهم اقتصاد سیاسی تعیین كننده است توضیح بیشتری لازم است.»[7] در اینجا ماركس همانند بخش اول بحث خود را با ارزشهای مصرفی آغاز میكند. اینها محصولات مادی هستند كه كار انضمامی و سودمند آنها را تولید میكند، تنوع عظیم شكلهای فرایند كار انضمامی مانند خیاطی، كفاشی، ریسندگی، بافندگی و كشاورزی و غیره مهم است چون بدون این كار انضمامی هیچ پایهای برای اعمال مبادله وجود ندارد زیرا آشكارا كسی نمیخواهد محصولات یكسانی را مبادله كند. همین امر تقسیم كار اجتماعی را بهوجود میآورد. به قول ماركس ارزشهای مصرفی نمیتوانند بهعنوان كالا در برابر هم قرار گیرند مگر اینكه كار مفید نهفته در آنها از لحاظ كیفیت در هر مورد متفاوت باشد. در جامعهای كه محصولاتش عموماً بهشكل كالا درمیآیند، این تفاوت كیفی بین شكلهای مفید كار، كه بهطور مستقل و خصوصی توسط تولیدكنندگان منفرد انجام میشود، به نظام پیچیدهای تكامل مییابد كه همانا تقسیم كار اجتماعی است. در اینجا ماركس درونمایهای را بسط میدهد كه در این فصلها طنینانداز است: حركت از سادگی به پیچیدگی بیشتر و از جنبههای مولكولی سادهی اقتصاد مبادلهای به دركی نظاممندتر.
در اینجا ماركس به بررسی برخی از جنبههای عام كار مفید میپردازد زیرا «كار بهمثابهی آفرینندهی ارزشهای مصرفی و بهعنوان كار مفید مستقل از تمامی شكلهای جامعه شرط حیات انسان است.» كار مفید «ضرورت طبیعی و ابدی است كه میانجی ناگزیر رابطهی سوختوسازی بشر یا همان متابولیسم و بنابراین میانجی خود زندگی انسان است.»[8] ماركس همواره بر كار بهمثابهی امری طبیعی و ناگزیر در همهی جوامع در مقابل نظر فوریه یعنی كار بهمثابه تفریح تاكید میكرد. مخالفت ماركس با كار مجرد است نه با كار مفید. كار مفید تركیبیست از دو عنصر: موادی كه طبیعت تامین میكند و دیگری كار. درواقع هنگامی كه انسان به تولید میپردازد فقط میتواند مانند خود طبیعت عمل كند. این نكتهی بنیادی بسیار مهم است كه هرآنچه انجام میدهیم باید با قوانین طبیعی همخوان باشد، حتی در كار جرح و تعدیل طبیعت، خود نیروهای طبیعت نیز پیوسته به انسان یاری میرسانند، به این ترتیب تنها منبع ثروت مادی یعنی ارزشهای مصرفی كه تولید میشود فقط كار نیست بلكه ماركس با استعارهای از ویلیام پتی كه سابقهی آن دستكم به فرانسیس بیكن میرسید كار را پدر ثروت مادی و زمین را مادر آن میداند. ماركس در اینجا تمایز مهمی را بین ثروت یعنی كل ارزشهای مصرفی در اختیار افراد و ارزش یعنی زمان كار اجتماعاً لازم كه ارزشهای مصرفی را بازنمایی میكند قائل است.
سپس ماركس به مسئلهی ارزشها بازمیگردد تا همگنی آنها را یعنی تمامی محصولات كار انسانی را در تباین و تقابل با ناهمگنی كثیر ارزشهای مصرفی و شكلهای انضمامی كاركردن قرار دهد. شكلهای انضمامی كار مثلاً خیاطی و بافندگی كیفیتاً فعالیتهای مولد متفاوت، و حاصل بهكارگیری مولد مغز، عضلات، اعصاب، دستهای انسان و غیره و بنابراین به این معنا هر دو كار انسان یا به عبارتی اینها دو شكل متفاوت صرف كردن نیروی كار انسان هستند. مطمئناً برای اینكه نیروی كار انسان بهشكل معینی صرف شود باید بهسطح معینی از تكامل برسد، اما در هر حالت ارزش كالا بازنمود كار خالص و سادهی انسان است، یعنی صرفشدن كار انسانی. ماركس همین را كار مجرد مینامد. این نوع كار با انواع گوناگون كارهای انضمامی كه ارزشهای مصرفی را بهوجود میآورد در تقابل است. در اینجا این سوال پیش میآید كه این عمل ماركس خودسرانه است یا نه؟ یعنی آیا ماركس از بیرون، مقولهای تصنعی بر واقعیت تحمیل میكند؟ ماركس درواقع فقط انتزاعی را بازتاب میدهد كه مبادلات كالایی گسترده بهوجود میآورد.
پس ماركس ارزش را برحسب واحدهای كار مجرد ساده مفهومپردازی میكند. این استاندارد اندازهگیری در كشورهای مختلف و در اعصار مختلف فرهنگی تغییر میكند اما در جامعهای معین همیشه روشن است. این استراتژی ماركس غالباً در سرمایه بهكار گرفته میشود. خیلی واضح است كه استاندارد اندازهگیری به زمان و مكان مشروط است اما برای هدف تحلیل ما فرض میكنیم معلوم باشد. علاوه بر این در این مورد اخیر ماركس میگوید: «كار پیچیده یعنی كار ماهرانه فقط تصاعد هندسی یا دقیقتر مضروب كار ساده است. چنانكه كمیت كوچكتر یك كار پیچیده برابرست با كمیت بزرگتر یك كار ساده.»[9] به گفتهی ماركس «تجربه نشان میدهد كه چنین تبدیلی پیوسته انجام میشود. كالایی میتواند محصول پیچیدهترین كار باشد اما ارزش آن سبب میشود تا برابر با محصول كار سادهای قرار گیرد… برای سادهسازی ما هر شكل نیروی كار را نیروی كار ساده درنظر میگیریم.»[10] به گفتهی هاروی درباره این بند بحثهای زیادی درگرفته است. ماركس هرگز روشن نمیكند چه تجربهای را مد نظر دارد. در نوشتههای اقتصادی از این موضوع بهعنوان مسئلهی تقلیل یا تحویل یاد میكنند، چون روشن نیست چگونه كار ماهرانه میتواند مستقل از ارزش كالای تولیدشده به كار ساده تقلیل یابد. ماركس توضیح نمیدهد كه چگونه این تقلیل انجام میشود، فقط فرض میكند كه برای هدف تحلیل خود چنین تقلیلی را انجام میدهد یعنی تفاوتهای كیفی كه ما در كار انضمامی تجربه میكنیم یعنی در كار مفید و ناهمگنی آن، در اینجا به چیزی كاملاً كمی و همگن تبدیل میشود. موضوع موردنظر ماركس این است كه جنبههای مجرد (همگن) و انضمامی (ناهمگن) كار در عمل واحد كاركردن وحدت مییابد، یعنی اینطور نیست كه كار انتزاعی در یك بخش از كارخانه انجام میشود و كار انضمامی در بخشی دیگر. این دوگانگی درون فرایند واحد كار وجود دارد. ساختن پیراهنی كه ارزشی را در بر دارد، به این معناست كه هیچ تجسدی از ارزش بدون كار انضمامی كه پیراهن را میسازد وجود ندارد و علاوه براین ما نمیدانیم كه ارزش پیراهن چیست مگر آنكه با كفش، سیب و پرتقال مبادله شود. بنابراین بین كار انضمامی و مجرد رابطهای هست. از طریق تضارب و تكاثر كارهای انضمامی است كه خطكش اندازهگیری كار مجرد پدیدار میشود. به گفتهی ماركس هر كاری عبارت است از صرف شدن نیروی كار انسانی بهمعنای فیزیولوژیك كلمه و در این خصوصیت كار انسانی یا كار مجرد انسانی است كه ارزش كالاها به وجود میآید. از سوی دیگر هر كاری صرفشدن نیروی كار انسانی به شكلی خاص و با هدفی معین است و این همانا خصوصیت كار مفید و مشخص است.
اكنون این استدلال، استدلال بخش اول را منعكس میسازد. كالا ارزشهای مصرفی و ارزشهای مبادلهای را درونی میسازد. فرایند كاری ویژه كار انضمامی مفید و كار مجرد یا ارزش (زمان كار اجتماعاً لازم) را در كالایی تجسد میبخشد كه حامل ارزش مبادله در بازار خواهد بود. پاسخ به این مسئله كه چگونه كار ماهرانه یا پیچیده میتواند به كار ساده تقلیل یابد، در بخش بعد شرح داده میشود كه در آن ماركس مسیر حركت كالا را به بازار دنبال و رابطهی بین ارزش و ارزش مبادلهای را بررسی میكند.
Image
3. شكل ارزش یا ارزش مبادلهای
در ابندا تاكید ماركس را بر دشواری این بخش در كل كتاب سرمایه تكرار میكنم. دنبال كردن استدلال ماركس در سراسر فصل اول بدون فهم دقیق این بخش ناممكن است. ما در این بخش با گزارهای متعددی روبرو هستیم كه طی آن خاستگاه شكل پولی توضیح داده میشود. ماركس میخواهد وظیفهای را انجام دهد كه به گفتهی وی اقتصاد بورژوایی هرگز تلاشی برای حل آن نكرده، یعنی میخواهد تكوین شكل پولی ارزش را از سادهترین و ناپیداترین صورتهای آن تا شكل گیج كنندهی پولی دنبال كند و به این طریق معمای پول آشكار میشود.
این بخش در كل رابطهی ضروری بین مبادلهی كالایی و كالای پول، و نقش متقابلا تعیینكنندهای را كه هر كدام در تكامل دیگری دارند تعیین میكند. ما به این موضوع در ادامه بحث خواهیم پرداخت و روش ماركس را نشان خواهیم داد اما بیش از ادامهی بحث چند نكتهی بسیار مهم را باید توضیح دهیم.
نكتهی اول: در ابتدای این بخش ماركس شیوهای را توضیح میدهد كه در آن «شیئیت ارزش كالاها از جهت با بانوی گریزپا تفاوت دارد كه نمیدانیم كجا میتوانیم آن را پیدا كنیم. حتی ذرهای ماده به شیئیت ارزش كالاها وارد نمیشود و از این لحاظ نقطهی مقابل شئیت محسوس و زمخت كالاهای مادی است. میتوان از هر زاویهی دلخواه به كالا نگریست اما به عنوان چیزی واجد ارزش دركناپذیر است. با این همه اگر به یاد بیاوریم كه كالاها تنها تا جایی كه همگی تجلیهای یك واحد یكسان اجتماعی یعنی كار انسانی هستند شئیت ارزشی دارند و بنابراین شیئت ارزشی آنها صرفاً اجتماعی است، آنگاه بدیهی است كه ارزش تنها در رابطهی اجتماعی كالا با كالا ظاهر میشود.»[11] این یك نقطهی تعیینكننده است كه نمیتوان نادیده گرفت: ارزش نامادی اما عینی است. ارزش یك رابطه اجتماعی است و عملا نمیتوان روابط اجتماعی را مستقیماً دید، حس كرد یا لمس كرد؛ با این همه آنها حضوری عینی دارند. بنابراین باید با دقت این رابطهی اجتماعی و تجلی آن را بررسی كرد.
ماركس ایدهی زیر را مطرح میكند: ارزش چون نامادی است نمیتواند بدون وسیلهای برای بازنمود خویش وجود داشته باشد. پس ظهور نظام پولی، ظهور خود شكل پولی به عنوان وسیلهای برای تجلی ملموس است كه ارزش (یعنی زمان كار اجتماعاً لازم) را به تنظیمكنندهی روابط اجتماعی بدل میكند. اما با توجه به استدلال منطقی، شكل پولی با تكثیر روابط مبادلهی كالایی گام به گام ارزش را بیان میكند. بنابراین چیزی كلی به نام ارزش وجود ندارد كه پس از سالها باید از طریق مبادله پولی بیان شود، برعكس رابطهای درونی و همزمان متكامل بین ظهور شكلهای پولی و ارزش وجود دارد. ظهور مبادله پولی منجر به آن میشود كه زمان كار اجتماعاً لازم بدل به نیروی هدایتكننده در چارچوب شیوه تولید سرمایهداری گردد. بنابراین ارزش بهعنوان زمان كار اجتماعاً لازم از لحاظ تاریخی خاص شیوه تولید سرمایهداری است. تنها در موقعیتی بهوجود میآید كه مبادله در بازار كار لازم خود را انجام دهد. »[12]
نكتهی دوم: نوآوری مفهومی مهمی در این بخش نسبت به سایر آثار گذشتهی ماركس وجود دارد. پیتر هیودیس در كتاب خود به نام درك ماركس از بدیل سرمایهداری به بررسی این موضوع پرداخته است كه در ادامه به صورت خلاصه نظر وی را میآورم. یكی از بنیادیترین مفاهیم در سرمایه، كه تحول نظری تازهای در مقایسه با آثار پیشیناش است، این است كه ماركس آشكارا بین ارزش مبادلهای و ارزش تمایز قائل میشود. چنانكه میدانیم، آثار پیشینِ ماركس به ارزش مبادلهای و ارزش كم و بیش بهطور مترادف میپرداخت. این موضوع حتی در مورد ویراست اول جلد یكم سرمایه كه در 1867 انتشار یافت، صدق میكند. در مقابل، ویراست دوم آلمانی 1872 بیان میكند، «ارزش مبادلهای فقط میتواند شیوهی تجلی، «شكل پدیداری» [Erscheinungsform] محتوایی متمایز از خودِ آن باشد.»[13] ماركس اضافه میكند، «ادامه تحقیق ما را به ارزش مبادلهای به عنوان شیوهی تجلی یا شكل پدیداری ضروری ارزش باز میگرداند. با این همه، در حال حاضر، باید ماهیت ارزش را مستقل از شكل پدیداریاش بررسی كنیم.»[14]
چرا ماركس این تمایز آشكار را بین ارزش مبادلهای و ارزش قائل میشود، و اهمیت آن چیست؟ پاسخ در ماهیت ویژه یا خاصِ خودِ تولید ارزش نهفته است. ماركس مینویسد كه «روی پیشانی ارزش نوشته نشده است كه چیست.» ارزش قائم به ذات، مستقل از محصولاتی كه در آن تجسد مییابد، وجود ندارد. ارزش ابتدا به عنوان رابطهای كمی ظاهر میشود ــ یك كالا میتواند با كالای دیگر مبادله شود چون هر دو كالا كمیتها یا مقادیر برابری از زمان كار (از لحاظ اجتماعی میانگین) را در بر میگیرند. بنابراین، ارزش هرگز بیواسطه مشهود نیست: ضرورتاً ابتدا به عنوان ارزش مبادلهای، به عنوان رابطهای كمی بین چیزها پدیدار میشود. اما، مبادلهی چیزها فقط رابطهای كمی نیست، زیرا باید كیفیتی مشترك در چیزها باشد كه آنها را قادر سازد با یكدیگر مبادله شوند. بدون كیفیت یا جوهری هماندازه، مبادلهی محصولات مجزا ممكن نیست. دو كالا میتوانند وارد رابطهای كمی بشوند فقط اگر كیفیتی مشترك داشته باشند. ماركس نشان میدهد كه این كیفیت كار مجرد یا همگون است: «برابری به معنای تام میان انواع متفاوت كار تنها میتواند نتیجهی تجرید از نابرابریهای واقعی آنها باشد، یعنی نتیجهی تقلیل آنها به سرشت مشتركشان، به سرشتی كه آنها به مثابهی صرفكردنِ نیروی كار انسانی، به مثابهی كار انسانی بیهرگونه تشخصی، دارند.» كار مجرد ــ كار صرفشده بدون توجه به فایده یا ارزش مصرفی محصول ــ جوهر ارزش است. اما چون كار مجرد در محصولات شیئیت مییابد، ارزش ابتدا به عنوان رابطهای كمی بین محصولات ــ ارزش مبادلهای ــ پدیدار میشود (و باید چنین پدیدار شود). این نمود چنان مقاومتناپذیر است كه خود ماركس آشكارا تا زمانی نسبتاً دیرهنگام در بسط سرمایه، ارزش مبادلهای را با شكلهای خاص آن از ارزش، متمایز از خود ارزش، شرح نداده بود.
ماركس مدعی است كه نه بزرگترین فیلسوفان مانند ارسطو و نه بزرگترین اقتصادسیاسیدانان كلاسیك مانند ریكاردو، قادر نبودند كه از نمود ارزش در مبادله فراتر بروند و به بررسی خود ارزش بپردازند. این محدودیت ریشههای عینی دارد. از این واقعیت ناشی میشود كه ارزش «میتواند تنها در رابطهای اجتماعی بین كالا و كالا پدیدار شود.» ذات یعنی ارزش، همچون ارزش مبادلهای به نظر میرسد و باید هم چنین به نظر برسد. چون «تأمل پس از وقوع، و بنابراین با در اختیار داشتن نتایج حاضر و آمادهی فرایند تكامل آغاز میشود»، عملاً، دستكم در ابتدا، درهمآمیختن ارزش با ارزش مبادلهای اجتنابناپذیر است. این مانع مفهومی چنان عینی است كه چنانكه دیدیم، حتی ماركس آشكارا بر تمایز بین ارزش مبادلهای و ارزش در فقر فلسفه، گروندریسه یا پیشنویس 1861ـ1863 انگشت نمیگذارد. فقط در فصل اول سرمایه است كه ماركس مینویسد:
پس اگر در آغاز این فصل، بنا به رسم رایج، گفتیم كه كالا هم ارزش مصرفی است و هم ارزش مبادلهای، این امر به معنای دقیق كلمه اشتباه است. كالا ارزش مصرفی، یا شیء مفید، و «ارزش» است. به محض آنكه ارزش كالا شكل ویژهی پدیداری خود را كه متمایز از شكل طبیعیاش است مییابد، آنچنان كه هست، چون چیزی دوگانه پدیدار میشود. این شكل پدیداری ارزش مبادلهای است، و هنگامی كه كالا به صورت جداگانه نگریسته شود هرگز دارای این شكل نیست بلكه فقط هنگامی كه در رابطهی ارزشی یا رابطهی مبادلهای با كالای متفاوت دومی قرار میگیرد، این شكل را به دست میآورد[15].
ماركس چگونه توانست آشكارا تفاوت بین ارزش مبادلهای و ارزش را مشخص كند؟ ماركس با نمود ارزش در رابطه با كالاهای متمایز آغاز میكند. پس از توضیح تعین كمی ارزش (دو كالای متفاوت میتوانند با یكدیگر مبادله شوند، مادامی كه مقادیر برابری زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی دربرداشته باشند)، به كندوكاو شرایطی میپردازد كه شرط این مبادله را ممكن میسازد. وی كشف میكند كه شرط این امكان كه مقادیری از زمان كار با یكدیگر مبادله شود، كیفیت یا عنصر مشتركی است. این عنصر مشترك كار مجرد یا نامتمایز است. توضیح ماركس دربارهی سرشت دوگانهی كار ــ كه وی سهم یگانهی خود در نقد اقتصاد سیاسی میداند ــ جوهر ارزش، یعنی كار مجرد، را روشن میكند. این امر نیز امكان میدهد كه ارزش را مستقل از شكل پدیداریاش مفهومپردازی كرد. ماركس مینویسد: «در واقع، ما از ارزش مبادلهای، یا رابطهی مبادلهای كالاها، آغاز كردیم تا رد ارزش را كه درون این رابطه پنهان شده است بیابیم.»[16]
مناسب است تكرار كنیم كه ارزش نمیتواند به شیوهای بیواسطه مفهومپردازی شود یعنی بدون اینكه دستخوش انحراف مفهومی شود كه از نمود آغاز میكند، زیرا ارزش خود را در رابطهی مبادلهای كالا با كالا نشان میدهد. ما باید از شكل پدیداری ارزش مبادلهای آغاز كنیم و رابطهی ارزشی را كه در آن درونماندگار است «بیابیم». غیرممكن است كه از طریق معكوس اقدام كرد، یعنی از ارزش به ارزش مبادلهای برسیم زیرا ذات (ارزش) بیدرنگ در دسترس نیست. با این همه، این امر كه «جوهر اجتماعی همانندی» كه یك كالا را قادر میسازد تا با كالای دیگری مبادله شود، تنها با آغاز كردن از رابطه مبادلهای و رسیدن به آنچه مبادله را ممكن میسازد قابل درك میشود، متضمن ریسك خطرناكی است: یعنی آگاهی با توقف در نمودِ پدیداری ارزش بدون پژوهش دربارهی شرایط امكانپذیری آن، در این انحراف گیر میكند. چون ارزش تنها میتواند خود را به عنوان رابطهای اجتماعی بین یك كالا با كالای دیگر نشان دهد، بسهولت به نظر میرسد كه روابط مبادله عامل تولید ارزش است. این نمود چنان قدرتمند است كه حتی ماركس نیز آشكارا تفاوت بین ارزش مبادلهای و خودِ ارزش را تا زمانی بسیار دیرتر در جریان بسط سرمایه مطرح نمیكند.
اینكه ماركس نهایتاً این تمایز را قائل میشود از اهمیتی اساسی برخوردار است، زیرا حاكیست كه تلاش برای بهبود جنبهی زیانبار تولید ارزش توسط تغییر رابطهی مبادلهای بنیاداً ناقص است. چون ارزش مبادلهای نمود ارزش است، ارزشی كه جوهرش كار مجرد است، مسئلهی اساسی تولید سرمایهداری میتواند تنها با تغییر ماهیت خودِ فرایند كار موردتوجه قرار بگیرد.
هنگامی كه ماركس مینویسد، «تحلیل ما نشان داده است كه شكلِ ارزش یا تجلی ارزش كالا از ماهیت ارزشِ كالا ناشی میشود، نه اینكه برعكس ارزش و مقدار ارزش از شیوهی تجلیشان به عنوان ارزش مبادلهای ایجاد شوند»،[17] این نكته را خاطرنشان میكند. این موضوع به روشنكردن این امر كمك میكند كه چرا بسیاری ــ از جمله برخی از پرهیاهوترین منتقدان سرمایهداری ــ نمیتوانند به درستی مشكل اصلی آن را تشخیص دهند. چون ارزش باید خود را به عنوان ارزش مبادله نشان دهد، به نظر میرسد كه از ریشه برافكندن تولید ارزش وابسته به تغییر روابط مبادلهای است. اما تغییر روابط مبادلهای به جای تغییر شرایط كار نمیتواند تولید ارزش را از بین ببرد، حتی اگر تولید ارزش از روابط مبادلهای جداییناپذیر باشد. با اینكه تغییر رابطهی مبادلهای میتواند بر تعیین كمی ارزش تأثیر بگذارد، نمیتواند تعیین كیفی آن، یعنی خود جوهر ارزش، را تغییر دهد. با این همه، ماهیت ویژهی مناسبات اجتماعی سرمایهداری كه در آن جوهر ارزش در نسبتهای كمی در مبادلهی محصولات پدیدار میشود، سبب میشود تا چنان به نظر برسد كه گویی تغییر رابطهی مبادلهای اهمیت اساسی دارد. در مجموع، در خود ماهیت تولید ارزش نهفته است كه ماهیت راستین آن سوءتعبیر شود. رازورزی از خودِ وجودِ شكل ارزش جداییناپذیر است.
چنانكه ماركس در سراسر سرمایه خاطرنشان میكند، مشكل بنیادی سرمایهداری بیش از آنكه روابط مبادلهای باشد، شكل خاصی است كه كار به خود میگیرد: كار مجرد یا كار بیگانهشده. به این دلیل، ماركس به این كشف اقتصادسیاسیدانان كلاسیك قانع نیست كه كار خاستگاه همهی ارزشهاست. ماركس استدلال میكند كه مهمتر از آن، نوع كاری است كه ارزش میآفریند و به عنوان جوهر آن عمل میكند. تنها زمانی كه این موضوع تشخیص داده شود، این امكان وجود دارد كه به رابطهی اجتماعی كه سرمایهداری را تعریف میكند و لازمست از ریشه برانداخته شود معطوف شد. ماركس تأكید میكند كه «كافی نیست كالا به «كار» تقلیل داده شود؛ كار باید به شكل دوگانهی خود تجزیه شود ــ از سویی به كار مشخص در ارزشهای مصرفی كالا و از سوی دیگر به كار لازم از لحاظ اجتماعی كه در ارزش مبادلهای محاسبه میشود.» دقیقاً به دلیل ماهیت خاص خود تولید ارزش بسیار ساده میتوان با سرسختی به نظرگاهی پایبند بود كه به موضوع اصلی نمیرسد. چنانكه ماركس مطرح میكند: «اما به ذهن این اقتصاددانها خطور نمیكند كه پیشانگاشت تمایز صرفاً كمی بین انواع كارها وحدت یا برابری كیفی آنها و بنابراین تقلیل آنها به كار مجرد انسانی است.»[18]
نكتهی سوم: دو نتیجهگیری و یك پرسش عمده از تحلیل ماركس برمیخیزد، نخستین نتیجهگیری این است كه روابط مبادلهای بهجای اینكه تجلی پیپدیدار ساختار عمیق ارزش باشد در رابطهای دیالكتیكی با ارزش قرار دارد، چنانكه ارزش به رابطه مبادلهای وابسته است و رابطه مبادلهای به ارزش. دومین نتیجهگیری جایگاه غیرمادی (شبحوار) اما عینی مفهوم ارزش را تایید میكند. تمامی تلاشها برای اندازهگیری مستقیم ارزش شكست خواهد خورد. سوال بزرگ این است كه بازنمود پولی تا چه حد درباره ارزش معتبر و صحیح است یا به بیان دیگر چگونه رابطهی بین عدم مادیت( ارزش) و عینیت (چنانكه توسط بازنمود پولی ارزش بیان میشود) عملاً راهگشاست.
ماركس این مسئله را به طریقهای مختلف بررسی میكند: « تنها تجلی همارزی بین انواع متفاوت كالاهاست كه عملاً با تبدیل انواع متفاوت كار نهفته در انواع متفاوت كالاها به آنچه در همه آنها مشترك است یعنی به كار انسانی بهطور كلی سرشت ویژهی كار ارزشآفرین نشان میدهد.» در اینجاست كه ما با پاسخی جزئی به پرسش چگونگی تقلیل كار ماهرانه و پیچیده به كار سادهی انسانی روبرو میشویم. اما ماركس در ادامه میگوید نیروی كار انسانی در حالت سیال خود ــ جالب است كه ماركس غالباً از مفهوم سیالیت در سرمایه استفاده میكند ــ یا كار انسانی ارزش میآفریند اما خودش ارزش نیست. كار تنها در حالت انعقادیافتهی خود یعنی در شكل شی به ارزش تبدیل میشود. پس تمایزی بین فرآیند كار و شیای كه تولید میشود لازم است. این ایدهی رابطهی بین فرآیند و شیء در راستای ایدهی سیالیت در تحلیل ماركس مهم است. هرچه ماركس بیشتر به آن متوسل میشود از دیالكتیك بهعنوان منطق صوری به دیالكتیك بهعنوان فلسفهی فرآیند تاریخی نزدیك میشود. كار انسانی فرآیندی ملموس است اما در پایان این فرآیند به یك چیز یعنی كالا دست مییابید كه ارزش را لخته یا منعقد میكند. با اینكه این فرآیند بالفعل مهم است اما شیء است كه ارزش دارد و شی است كه كیفیت عینی دارد. برای اینكه ارزش پارچهی كتانی بهعنوان لختهای از كار انسانی تجلی یابد كار انسانی باید بهعنوان یك شیئیت تجلی یابد كه از لحاظ چیز بودن با خود پارچهی كتانی متفاوت است و با اینهمه وجه مشترك پارچه كتانی با كالاهای دیگر است.
مسئله این است چگونه ارزش «كه از لحاظ چیز بودن با خود پارچه كتانی متفاوت است» بازنموده میشود. پاسخ در شكل كالایی پول نهفته است اما ماركس پیش از پاسخ به این پرسش برخی از ویژگیهای را در این رابطه همارزی بررسی میكند. نخستین ویژگی كه با بررسی شكل همارز نظر را به خود جلب میكند این است كه ارزش مصرفی خاصی «بهشكل پدیداری ضد آن یعنی ارزش بدل میشود و این رابطه اجتماعی را پنهان میكند.» در ادامه میگوید «پیكر كالا كه بهعنوان همارز به كار میرود همیشه تجسد كار مجرد انسانی تجلی میشود و همیشه محصول كار مفید و مشخص خاصی است.» دومین ویژگی این است كه كار انضمامی بهشكل پدیداری ضد آن یعنی كار مجرد انسانی بدل میشود و سومین ویژگی این است كه كار خصوصی «شكل ضد خود را پیدا میكند یعنی كار در شكل مستقیماً اجتماعی خود».
در اینجا با قطعهی مهمی درباره ارسطو روبرو میشویم. ارسطو میگوید: «بدون برابری مبادلهای در كار نیست و بدون برابری سنجشپذیری ممكن نخواهد بود.»[19] رابطهی بین شكلهای نسبی و همارز، ارزش برابری را بین كسانی كه مبادله میكنند پیشفرض قرار میدهد. انتساب برابری درون نظام بازار بینهایت مهم است؛ ماركس آن را شرط بنیادی برای كاركرد سرمایهداری از لحاظ تئوریك میداند. ارسطو نیز نیاز به سنجشپذیری و برابری را در روابط مبادله درك میكرد اما نمیتوانست تشخیص دهد كه چه چیزی در پس آن قرار دارد. اما چرا نمیتوانست؟ پاسخ ماركس این است كه شالودهی جامعهی یونان بر كار بردهها استوار بود و در نتیجه نابرابری آدمها و نیروی كارشان پایهای طبیعی داشت. در جامعهی بردهداری آن نوع تئوری ارزش كه ما در جامعهی سرمایهداری به دنبال آن هستیم نمیتوانست وجود داشته باشد. بنابراین باید بار دیگر به خاص بودن تاریخی نظریهی ارزش برای سرمایهداری توجه كنیم. این موضوع بار دیگر ماركس را به بسط سه ویژگی شكل پولی برای تشخیص تقابلی نوظهور سوق میدهد: «تضاد درونی بین ارزش مصرفی و ارزش كه در كالا نهفته است با تضادی بیرونی یعنی با رابطهی بین دو كالا نشان داده میشود چنانكه یك كالا كه ارزش آن قرار است تجلی یابد مستقیماً فقط ارزش مصرفی بهشمار میآید درحالیكه كالای دیگری كه قرار است در آن این ارزش تجلی یابد مستقیماً فقط ارزش مبادلهای تلقی میشود.»[20]
این تضاد بین تجلی ارزش و جهان كالاها یعنی تضادی كه به تباین بین كالاها و پول میانجامد باید بهعنوان برونیشدن چیزی تفسیر شود كه در خود كالا درونی شده است. هنگامی كه این تضاد بیرونی میشود آشكار و صریح میشود. رابطهی بین كالاها و پول محصول دوشاخگی بین ارزش مبادله و ارزش مصرفی است كه ما از همان آغاز بهعنوان امری درونی در كالا مورد تاكید قرار دادیم.
***
اكنون با ذكر این نكات میتوانیم روش ماركس را مشخصاً بررسی كنیم. فصل یكم سرمایه زمینهساز چگونگی تكوین پول از مبادلهی كالاهاست. اما این تكوین نیاز به میانجیهای دارد تا پیشرفت مفاهیم موردنظر ماركس و تبدیل آن را به مفاهیم پیچیدهتر نشان دهد. بیشك عناوین دو فصل نخست ماركس و نظم آنها كاملا آگاهانه از سوی ماركس انتخاب شده است: ابتدا كالا و فقط بعد مبادله. همین جا باید نكتهی مهمی را دربارهی ماهیت پول توضیح بدهیم. در برداشت ماركسیسم عامیانه از نحوهی تكوین پول در سرمایه اینطور ادعا شده كه گویی مسیر حركت و پیشروی ماركس از معاملهی پایاپای به مبادلهی كالایی و از آنجا به پول به عنوان همارز عام بوده است. در فصل اول ما هیچ بحثی دربارهی معاملهی پایاپای نداریم. ماركس پول را به عنوان ابزاری برای چیرهشدن بر محدودیتهای معاملهی پایاپای استنتاج نمیكند بلكه پول را به عنوان شكل ضروری برای تشكیل عینی ارزش استنتاج میكند. به طور خلاصه، فصل یكم در كل فرایند مبادله را مطالعه نمیكند و همچنین پیشنهاداتی برای مبادله نمیدهد. پرسش این فصل این است كه كالا چیست و كالا بودن مستلزم تمامی تعیینات فصل اول از جمله تعیینات بخش 3 دربارهی شكل ارزش است كه در آن نشان داده میشود كه تجلی كافی و مناسب ارزش كالاها مستلزم وجود پول است.
ماركس با تجزیهی كالا به ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای آغاز میكند. ارزش مصرفی با پیكر و جسم كالا یعنی شكل طبیعی یكسان گرفته میشود. همزمان كالاها همزمان «حامل ارزش مبادلهای» هستند. چگونه مبادله میتواند چیزی بیش از انتقال ارزشهای مصرفی ناهمگن از این دست به آن دست باشد؟ ماركس میخواهد نشان دهد كه كالاها دارای ارزشی مستقل از ارزشهای مصرفی خود هستند كه سبب میشود همارز شوند. آنگاه سوالی كه مطرح میشود این است كه چگونه ارزش كالاها بیان میشود؟ یعنی چگونه این ارزش شكل پدیداری خاص خود را كسب میكنند. تنها زمانی كه ارزش به نحو مناسبی بیان شود میتوان گفت كه ارزش چون «ضد» ارزش مصرفی بیان شده است. زیرا بارها و بارها ماركس اشاره میكند كه ارزش «یك ذره ماده ندارد و صرفاً واقعیت اجتماعی است.» پس اگر ارزش یك «رابطهی صرفاً اجتماعی» است، جستوجو برای ذات ارزش درون یك كالای منفرد آشكارا بیهوده است. بنابراین ما باید به خارج از آن برویم و آن را در روابط پیشرفتهاش بیابیم. متوجه باشیم كه روابط بین كالاها با تجلی ارزش كالاها یكسان نیست. تجلی ارزش كالاها از روابط معینی استنتاج میشود و نمود مییابد اما همان روابط نیست. ماركس به توضیح تجلیهای ممكن ارزش از طریق تكامل روابط كالاها میپردازد. ابتدا مثل هر مقولهی دیگر از سادهترین رابطه یعنی شكل سادهی ارزش شروع میكند. كه در آن هم ارزی كالاهای متفاوت بیان میشود.
شكل I: شكل ساده ارزش
x كالای y = A كالای B
ایرادی كه در اینجا گرفته میشود این است كه علامت تساوی برابری ارزش این دو كالا را نشان میدهد یعنی ارزش A = ارزش B كه ماركس كاملا به عنوان یك همانگویی رد میكند. ماركس تاكید دارد كه در تجلی ارزش A در هم ارز B، كالای B چون ارزش مصرفی ظاهر میشود و نه ارزش. بنابراین «در رابطهی ارزش كه در آن كت همارز كتان است، شكل كت به عنوان شكل ارزش عمل میكند. بنابراین، ارزش كالای كتان با پیكر یا جسم فیزیكی كالای كت بیان میشود. یعنی ارزش یكی با ارزش مصرفی دیگر.» با چنین برداشتی باید بیان شكل ساده چنین باشد: x كالای A ارزش خود را در y ارزش مصرفی B بیان میكند. به این طریق میگوییم كالای اول شكل نسبی ارزش است و كالای دوم كاركرد همارز آن را انجام میدهد. این شكل ساده به تعبیری شكل سلولی یا به گفتهی هگل «شكل در خود» پول است.
دو اصطلاح در اینجا به كار برده میشود: ارزش نسبی و ارزش همارز. ارزش نسبی كالای من قرار است بر حسب ارزش كالای شما بیان شود، پس كالای شما قرار است مقیاس یا ملاك ارزش كالای من باشد، حالا این رابطه را برعكس كنید آنوقت كالای من ارزش همارز كالای شما خواهد بود. تمام آنچه ماركس میخواهد در این بخش نشان دهد این است كه عمل مبادله سرشتی دوگانه دارد. قطبهای نسبی و شكلهای همارز كه در آنها كالای همارز شكل تجسد كار مجرد انسانی را به خود میگیرد. تضاد بین این دو قطب یعنی ارزش مصرفی و ارزش یا همان ارزش مبادله كه پیشتر در كالا درونی شده بود اكنون در ظاهر یا سطح با تضادی بیرونی بین یك كالا كه ارزش مصرفی است و دیگری كه بازنمود ارزش آن در مبادله است به نمایش در میآید: یكی قطب فعال است یعنی ارزش و دیگری قطب منفعل كه ارزش مصرفی است.
شكل ساده ارزش برای اینكه تجلی كافی و مناسب ارزش باشد نابسنده است. نابسندگی شكل ساده در این است كه كالا در آن فقط به یك كالای دیگر مربوط شده است و این به معنای آن است كه ارزش به آن كلیت تجلی دست نیافته است یعنی كلیتی كه پیشفرض بخش اول است: اینكه بنیاد شبكهی روابط مبادلهای نوعی نیرو است كه آنها را تنظیم میكند و بسیاری از روابط مبادلهای یك كالا را ممكن است در بر داشته باشد. ماركس پس از تحلیل شكل ساده ارزش و بررسی تضاد درونی آن به گذار مهمی دست میزند كه منطق آن را به این شكل تحلیل میكند. گذار از شكل ساده به شكل پیچیدهتری ضروری است تا توانایی آن برای بیان بهتر ارزش آزموده شود. به این طریق ماركس شكل ساده را به شكل جامعتر ارزش تبدیل میكند یعنی شكل گستردهی ارزش:
شكل II: شكل گسترده ارزش
y كالای B
z كالای A ارزش خود را در یا x كالای C بیان میكند.
w كالای D
در نگاه اول به نظر میرسد كه ماركس مسئله را حل كرده است زیرا میگوید كه این شكل نشان میدهد كه «ارزش كتان بدون تعییر در مقدار باقی مانده است چه در كت، یا قهوه یا آهن یا در بیشماری از كالاها تجلی یابد.» اما موضوع به این سادگی نیست زیرا تمامی این همارزهای كالایی سنجشپذیر با هم نیستند. در این شكل كالاهای B، C، ِD و غیره «واحدهای» بدیل ارزش هستند كه منطقا در روابط كالایی نهفتهاند. اینها راههای بدیل بیان A به عنوان ارزش هستند. بنابراین مسئلهی تجلی مناسب واحد ارزش و مقدار آن هنوز باید حل شود. ماركس سه دلیل برای نقص آنها بیان میكند: 1) رشتههای تجلیهای نسبی ارزش ضرورتاً ناكامل هستند و موزاییكی رنگارنگی از تجلیهایی را نشان میدهند كه با دیگران در تجانس نیستند (حرف ربط یا این موضوع را نشان میدهد) 2) تمامی شكلهای همارز خاص فقط تجلیهای محدود ارزش هستند و هیچكدام همه دیگران را كنار نمیگذارد (3) هر كالایی كه در سمت چپ این رابطه قرار میگیرد مجموعهی متفاوتی از تجلیهای نسبی ارزش دارد از این رو قادر نیستند كه به تجلی واحدی از ارزش برسد.
بار دیگر، هیچ تجلی بسندهای از ارزش یافت نشده است. ماركس این مشكلات نهفته در شكل ارزش گسترده را با معكوس كردن رابطه حل میكند و به شكل عام ارزش میرسد.
شكل III. شكل عام ارزش
y كالای B
و x كالای C هر كدام ارزش خود را در z كالای A بیان میكنند
و w كالای D
و به همین ترتیب
باید دقت كنیم كه این شكل ارزش جدیدی است نه تكرار شكل گسترشیافته. برتری شكل عام بر شكلهای قبلی این است كه اكنون (1) كالاها ارزش خودشان را در شكلی ساده یعنی در یك كالا بیان میكنند (2) در شكلی یكدست بیان میكنند زیرا هر بار در یك كالای واحد بیان میشود. پس در اینجا بعد متجانس ارزش یافت شده است. به گفتهی ماركس «كالاها توسط این شكل برای نخستین بار به واقع در رابطه با یكدیگر به عنوان ارزش قرار میگیرند یا اجازه داده میشود برای یكدیگر به عنوان ارزشهای مبادلهای ظاهر شوند.»
اما تثبیت بعد ارزش فقط میتواند نتیجهی عمل مشترك كل جهان كالاها با كنارنهادن یك كالا از میان خود و وضع كردن آن به عنوان همارز عام آن مطرح شود. به صورت صوری هر كالا ممكن است بخواهد در جایگاه همارز عام قرار گیرد. این كالای طردشده از جهان كالاها به عنوان ارزش مصرف یك كالای منفرد باید باشد اما همزمان باید كالای عام باشد. ماركس در ویراست اول سرمایه غرابت این موضوع را به این شرح مطرح میكند: «گویی همراه با شیرها، ببرها، خرگوشها و سایر حیوانات واقعی دیگری كه در مجموع انواع گوناگون قلمرو حیوانات را تشكیل میدهد، علاوه بر آن نوعی به نام حیوان وجود دارد یعنی تجسد منفرد كل قلمرو حیوانی.»
طلا یك كالاست اما تنها نوع نیست. بیواسطه مبادلهپذیر است به نحوی كه دیگر كالاها از این خصوصیت برخوردار نیستند. «شكل طبیعی آن شكلی است كه به طور مشترك توسط ارزش همهی كالاهای دیگر پذیرفته میشود، بنابراین مستقیما با كالاهای دیگر قابل مبادله است.» دیالكتیك شكل ارزش اكنون به نتیجهی مهمی میرسد. در شكل ساده ارزش نقش خاصی كه مفهوم همارز بازی میكند از قبل به تلویح وجود دارد، اما در شكل عام، تكینبودگی همارز عام مستقیماً كالاها را از لحاظ اجتماعی برای نخستین بار به ارزشی همگن و متجانس بدل میكند.
اكنون گذار را به پول بررسی می كنیم. ماركس اِشكال شكل سوم یعنی شكل عام ارزش را در دو جمله بیان میكند: «شكل عام ارزش شكل ارزش به طور كلی است. بنابراین هر كالایی میتواند این نقش را بپذیرد.» اما بیش از یك هم ارز عام نمیتواند وجود داشته باشد. بنابراین اصل انتخاب باید همه كالاها به جز یك كالا را كنار گذارد. منطقا چیزی وجود ندارد كه آنها را از هم متمایز سازد اما مسئله با «رسم و رسوم اجتماعی» حل میشود كه همه كالاها جز یك كالا یعنی طلا را كنار میگذارد. این استدلال یعنی گذار به پول به شرح زیر است: (1) به طور صوری هر كالایی میتواند به عنوان همارزی عام عمل كند. (2) اما به واقع فقط یك كالا میتواند به عنوان همارز عام عمل كند (دستكم همزمان) (3) ضرورتاً برای بنیان نهادن ارزش باید یك كالا انتخاب شود. این شرایط از لحاظ منطقی لازمست اما باید از لحاظ عملی برآورده شود . تنها و تنها تا زمانی كه یك كالا از لحاظ اجتماعی انتخاب نشود، شكل همارز عام بالفعل نیست. به گفته ماركس «این كالا شكل مستقیماً اجتماعی دارد زیرا هیچ كالای دیگری در این موقعیت نیست.» و پول این كار را انجام میدهد.
شكل پولی شكل ارزش و مناسبترین تجلی آن است كه به این شكل بیان میشود:
شكل IV. شكل پولی ارزش
20 یارد پارچه كتان
یك كت
40 پوند قهوه
یك پوند چای همگی ارزش خود را در 2 اونس طلا بیان میكنند
نیم تن آهن
و به همین ترتیب
ماركس خیلی خلاصه اشاره میكند كه قیمت در شكل پولی نهفته است زیرا هر كالایی اكنون ارزش خود را در مسكوك طلا بیان میكند. اما به نظر میرسد نكات بیشتری وجود داشته باشد. ما از این ملاحظه ماركس شروع كردیم كه طلا خودش پول است و قیمتی ندارد. اما آیا ارزش دارد؟ تمامی بحث دربارهی شكل ساده و شكل گستردهی كالا این بود كه به كالا اجازه داده شود ارزش خود را در پیكر مادی دیگری بیان كند زیرا نمیتواند ارزش خود را در پیكر طبیعیاش بیان كند. اما پول ارزش را در ارزش مصرفی خود بیان میكند چون پول ویژگیهای شكل همارز را كه پیشتر بیان كردیم تثبیت میكند یعنی اینكه ارزش مصرفی به عنوان ارزش شمرده میشود. نیازی نیست تا ارزش آن در كالای دیگری بیان شود زیرا به عنوان ارزش برای خود نیاز ندارد تجلی ارزش در خود مانند سایر كالاها باشد. پول نشان میدهد كه ارزش «برای خود» است از این لحاظ كه بیواسطه قابلمبادله است. آنچه پول در روابط خویش با كالاهای دیگر بیان میكند قدرت خریدش است.
نتیجه میگیریم فصل اول بخش سوم تمرین درخشانی از اندیشهورزی دیالكتیكی ماركس است كه پول را درون جهان كالایی قرار میدهد . وی نشان میدهد كه پول حجاب صرف روابط ارزشی ذاتی نیست بلكه خودش ذاتی نظام سرمایهداری تولید است. به طور خلاصه وی ثابت كرد كه شكل ارزش از مفهوم ارزش پدیدار میشود.
Image
4. سرشت بتوارهای كالاها
پیشتر از دو نوآوری عمدهی ماركس در كتاب سرمایه سخن گفتیم. نخستین نوآوری همانا تمایز قائلشدن بین ارزش مبادله و ارزش بود كه به تفصیل دربارهی آن سخن گفتیم. نوآوری مفهومی عمدهی دیگر در سرمایه بحث آن دربارهی سرشت بتوارهای كالاست. با اینكه ماركس به تلویح بهدفعات به سرشت بتوارهای كالاها در آثار قدیمیتر خود اشاره میكند، تنها در سرمایه است كه یك بخش كامل (در فصل اول) را به شرح آن اختصاص میدهد. این بخش به سبك و سیاقی كاملاً متفاوت و در واقع ادبی نوشته شده است. برانگیزاننده، مجازی، سرشار از خیال، شوخ، آكنده از اشارات و ارجاعات به راز و رمز و جادو و احضار ارواح. این بخش تقابل چشمگیری با كل سبك خستهكننده و مستند بخش گذشته دارد. بهنوعی تاكتیك ماركس در سراسر سرمایه همین است. وی اغلب سبكهای زبانی را بنابه موضوع مورد بررسی تغییر میدهد. یكی از پرسشهایی كه باید بپرسیم این است: این بخش چه رابطهای با كل استدلال ماركس دارد؟
بنیاد سرشت بتوارهای كالا این است كه ارزش همچون ویژگی سرشت مادی یا شیوار محصولات كار به نظر میرسد. ماركس مینویسد: «سرشت بتوارهای مختص شیوهی تولید سرمایهداری … عبارت است از تلقیكردن مقولات اقتصادی مانند كالا یا كار مولد بودن، همچون كیفیتهای ذاتی در تجسدهای مادی این تعینهای صوری مقولات.»[21]
مفهوم بتوارهپرستی بیشتر در بحث ماركس درباره شیوههایی مطرح شد كه بنا به آن ویژگیهای مهم نظام اقتصاد سیاسی پنهان میشود یا از طریق خلافآمدها یا تناقضهایی بین خصوصیتهای كالا پول از یك سو و جهانشمولی ارزشهای شبحوار از سوی دیگر آشفته و مخدوش میگردد. تنشها، تقابلها و تناقضها كه بیشتر در متن باز شده بود اكنون تحتعنوان «سرشت بتوارهای كالا و راز آن» دستخوش موشكافی مفصلی میشود. چنانكه خواهیم دید در سراسر باقیماندهی متن سرمایه، بارها و بارها، البته اغلب به تلویح، مفهوم بتوارهپرستی بهعنوان ابزاری اساسی برای آشكاركردن رازهای اقتصاد سیاسی سرمایهداری مطرح میشود. بنابراین مفهوم بتوارهپرستی برای اقتصاد سیاسی و نیز استدلال گستردهتر ماركس اهمیتی بنیادین دارد. درواقع این دو را به هم ملحق میسازد.
فرآیند تحلیل به گفتهی هاروی در دو گام آغاز میشود. ابتدا ماركس مشخص میكند كه بتوارهپرستی چگونه پدیدار و بهعنوان یك جنبهی بنیادی و اجتنابناپذیر اقتصاد سیاسی تحت سرمایهداری عمل میكند. دوم ماركس این موضوع را بررسی میكند كه چگونه این بتوارهپرستی بهخطا در اندیشهی بورژوایی بهطوركلی و اقتصادسیاسی بهطورخاص بازنمایی میشود.
ماركس با این مشاهده آغاز میكند كه كالاها سرشار از ظرایف متافیزیكی و قلمبهبافی های پرمدعای یزدانشناختی هستند. مینویسد: «رمز و راز شكل كالا صرفاً دراین امر نهفته است كه این شكل، سرشت اجتماعی كار انسان را در چشم او همچون سرشت شیوار خود این محصولات، همچون اجتماعیتیافتن ویژگی طبیعی این چیزها نمایان میسازد».[22] مسئله این است كه شكل كالا و رابطهی ارزشی محصولات كار كه این شكل در قالب آن نمایان میشود، مطلقاً هیچ ربطی به ماهیت طبیعی كالا و مناسبات شیوار برآمده از آن ندارند. تجربهی حسی ما از كالا بهعنوان ارزش مصرفی هیچ ربطی با ارزش آن ندارند، بنابراین كالاها «چیزهای محسوسی هستند كه همزمان فراسوی حواس یا اجتماعی هستند.»[23] نتیجه این است كه مناسبات اجتماعی معین بین خود انسانها در اینجا برای آنها شكل شیگون مناسبات بین چیزها را مییابد؛ و این شرطی است كه بتوارگی را تعریف میكند كه بهمحض تولید محصولات كار به مثابهی كالا خود را بهآنها میچسباند و بنابراین، این سرشت بتوارهای از تولیدكالایی جداییناپذیر است. ماركس میگوید علت این است كه «تولیدكنندگان در تماس اجتماعی قرار نمیگیرند مگر اینكه محصولات كارشان را مبادله كنند» و درنتیجه فقط در عمل مبادلهی بازار به شناخت «سرشت اجتماعی ویژهی كارهای فردی خود نائل میآیند.»[24] به بیان دیگر آنها نمیدانند و نمیتوانند ارزش كالای خود را بشناسند مگر آنكه آن را به بازار ببرند و با موفقیت مبادله كنند. «بنابراین به نظر تولیدكنندگان، مناسبات اجتماعی میان كارهای خصوصیشان بهمثابهی همان چیزی جلوه میكند كه در واقع هست» ــ به عبارت «همان چیزی جلوه میكند كه درواقع هست» توجه كنید ــ یعنی كالاها بهمثابه مناسبات اجتماعی مستقیم بین اشخاص در جریان كارشان ظاهر نمیشوند بلكه بهمثابه مناسبات شیگون بین اشخاص و مناسبات اجتماعی بین اشیا جلوه میكند.[25]
برای فهم این موضوعی از مثالی مدد میگیرم كه هاروی در كتاب خود آورده است. به سوپرماركتی میروید و میخواهید یك دسته كاهو بخرید. برای خریدن كاهو باید مبلغ معینی پول بپردازید. رابطهی شیگون بین پول و كاهو رابطهی اجتماعی را بیان میكند زیرا قیمت ــ همان «چه مبلغ» اجتماعاً تعیینشده و بازنمود پولی ارزش است. آنچه در بازار مبادلهی اشیاء پنهان شده، رابطهای است بین شمای مصرفكننده و تولیدكنندگان مستقیم ــ یعنی كسانی كه كار میكنند تا كاهو را تولید كنند. شما لازم نیست چیزی درباره كار یا كارگرانی كه ارزش منعقدشده را در كاهو میگذارند بدانید تا آن كاهو را بخرید؛ در نظامهای بسیار پیچیدهی مبادله غیرممكن است چیزی دربارهی كار یا كارگران بدانید و همین است كه بتوارهپرستی در بازار جهانی اجتنابناپذیر است. نتیجهی نهایی این است كه رابطهی اجتماعی ما با فعالیتهای كاری دیگران شكل رابطهی بین اشیا را به خود میگیرد. مثلاً نمیتوانید در سوپرماركت تشخیص دهید كه آیا این كاهو را كارگرانی خوشبخت، كارگرانی بدبخت، كارگرانی برده، كارگران مزدبگیر یا دهقانی كه برای خود كار میكند تولید كرده است. به تعبیری كاهوها لال هستند كه بگویند چطور تولید شدهاند و چگونه تولید شدهاند.
چرا این موضوع مهم است؟ هاروی از تجربهاش در كلاسهای درس دانشگاه جان هاپكینز میگوید كه وقتی از دانشجویان میپرسید كه صبحانهشان را از كجا تهیه كردهاند، ابتدا با جوابهایی از این دست روبرو شد كه از این یا آن فروشگاه خریداری شدهاند اما هنگامی كه از آنان میخواست كمی دورتر فكر كنند آنان متوجهی جهان باورنكردنی كار در محیطهای كاملاً متفاوت جغرافیایی و تحت شرایط كاملاً متفاوت اجتماعی میشدند كه هیچ اطلاعی از آنها نداشتند و نمیتوانستند چیزی از آنها از آغاز خوردن صبحانهشان یا رفتن به این مغازه یا آن مغازه بدانند. نان، شكر، قهوه، شیر، فنجان، كارد، چنگال، توستر و ظروف پلاستیك، بگذریم از ماشینآلات و لوازم لازم برای تولید همهی اینها، آنها را به میلیونها نفر انسانی كه در سراسر جهان كار میكردند وصل میكرد. هاروی میگوید گاهی دانشجویانش گمان میكردند وی وجدان آنها را در عدمتوجه به تولیدكنندگان شكر مثلاً در جمهوری دومینیكن كه كارگرانش تقریباً پولی در نمیآوردند، زیر سوال میبرد. گاهی در این موقعیت برخی جواب میدادند: «آقا من امروز صبح صبحانه نخوردم!» و هاروی با نكتهسنجی میگفت اگر یك هفته نهار، شام و صبحانه نخورید، تازه شاید حقیقت این ضربالمثل مكزیكی را درك كنید كه ما باید بخوریم تا زنده بمانیم!
به بحث خود باز گردیم. موضوع ماركس پیامدهای اخلاقی نیست. دغدغهی او این است كه نشان دهد نظام بازار و شكلهای پولی مناسبات اجتماعی واقعی را از طریق مبادلهی چیزها پنهان میكند. ماركس میپرسد چرا این «بلاهت همانندسازی یك رابطهی خاص اجتماعی تولید با كیفیتهای شیوار برخی اجناس» پدیدار میشود. «پس، سرشت معماگونهی محصول كار، آنگاه كه شكل كالا به خود گرفته است، از كجا برمیخیزد؟» ماركس پاسخ زیر را میدهد:
آشكار از خود همین شكل. {به این نحو كه همهنگام سه چیز شكل تازهای پیدا میكنند. نخست:} یكسانی یا همانندی كارهای انسانی شكل شیءوار محصولات كار را به خود میگیرد، آنگاه كه در شیئیتشان به عنوان ارزش همانندند؛ {دوم:} مقدار زمانی كه نیروی كار انسانی مصرفشده، شكل مقدار ارزش محصول كار را پیدا میكند و {سوم:} سرانجام مناسبات بین تولیدكنندگان با یكدیگر، مناسباتی كه بستر اهداف و علائق اجتماعی كار آنهاست، به شكل رابطهی اجتماعی محصولات كار در میآید.[26]
پیتر هیودیس رد این مقوله را به مفهومی میرساند كه ماركس از همان اوایل 1843ـ1844 در آثار خود مورد بررسی قرار داده است یعنی وارونگی سوژه و ابژه. ارزش محصول شكل معینی از كار انسانی است؛ محمول فعالیت انسانی است. پس چرا ارزش تا جایی كه به نظر میرسد ویژگی سرشت چیزوار ابژههاست، حیاتی از آن خویش مییابد؟ چرا محمول بر سوژه، یعنی عاملان فعالی كه ارزش را در نخستین وهله خلق میكنند، مسلط میشود؟ چرا پویش اجتماعی {عاملان فعال} از دید آنها به شكل پویش اشیاء جلوه میكند و این اشیاء به به جای آنكه در مهار انسان باشند انسانها را در مهار خویش دارند»؟
پاسخ ماركس این است كه سرشت اسرارآمیز محصول كار، كه در آن محصول همانا سوژه است به جای محمول، از شكل خود كالا پدید میآید ــ از این امر كه ارزش در شكل رابطهی بین محصولات كار ظاهر میشود كه با یكدیگر مبادله میشوند. محصول به عنوان عامل فعال ظاهر میشود زیرا ارزش آن تنها میتواند خود را به عنوان رابطهای مبادلهای بین محصولات نشان دهد. از اینرو، سوژهی واقعی، یعنی كاری كه شكل اجتماعی خاصی را به خود میگیرد و مسبب توانایی محصولات برای مبادله با یكدیگر است، با این ضرورت كه ارزش چون رابطهای بین چیزها، چون ارزش مبادلهای به نظر رسد ــ ولو اینكه خود ارزش هیچ ارتباطی با ویژگیهای مادی این چیزها ندارد ــ نامشهود میشود.
در مجموع، سوژه به نظر میرسد كه محمول و محمول به نظر میرسد سوژه باشد، چون چیزها به واقع در جامعهی سرمایهداری اینگونه هستند. ماركس مینویسد: «بنابراین، به نظر تولیدكنندگان، مناسبات اجتماعی میان كارهای خصوصیشان به مثابهی همان چیزی جلوه میكند كه در واقع هست؛ یعنی نه همچون مناسبات اجتماعی مستقیم بین اشخاص در جریان كارشان، بلكه به مثابهی مناسبات شیءگونه بین اشخاص و مناسبات اجتماعی بین اشیاء.»
ماركس نمیگوید كه این پنهانكاری یا لباس مبدل كه وی بتوارهپرستی یا سرشت بتوارهای كالا مینامد توهم محض است. یعنی سازهای ساختهشده كه همین كه ما برای برانداختهشدنش تلاش میكنیم میتواند برافكنده شود. نه درواقع آنچه شما میبینید یك كاهو است. آنچه كه میبینید پولتان است. مقدارش را درك میكنید و سپس برپایهی این اطلاعات تصمیم میگیریم. اهمیت آن عبارت قبلی كه مورد تاكید قرار دادم یعنی «همان چیزی جلوه میكند كه درواقع هست» در اینجاست. بهواقع در سوپرماركت بهاین طریق جریان امور میگذرد و ما به این طریق مشاهده میكنیم حتا اگر نقاب مناسبات اجتماعی داشته باشد.
سرشت بتوارهای كالاها توهم محض نیست كه بتواند با نقدی به سبك و سیاق روشنگری از میان برداشته شود. شكلی معتبر و كافی از آگاهی منطبق با شرایط واقعی تولید سرمایهداری است. كار مجرد، همانندی همهی كارها، شكلی مادی در مادیتیافتن یا عینیتیافتن در یك كالا پیدا میكند. ارزش كالا برحسب مقدار زمانی كه طول میكشد تا ایجاد شود سنجیده میشود. ارزش آن نمیتواند مستقل از سنجش كمی آن تشخیص داده شود. از اینرو، رابطهی تولیدكنندگانی كه ارزش تولید میكنند، چون ویژگی سرشت چیزوار كالاها پدیدار میشود و نه ویژگی كار خود آنها. سرشت بتوارهای از این ضرورت ناشی میشود كه ارزش باید شكلی از نمود در تضاد با ذاتش را بیابد. این شكل رازگونهشدهی نمود برای مفهوم آن كفایت میكند زیرا با ماهیت فرایند كار واقعی در سرمایهداری منطبق است، فرایندی كه در آن كار زنده، یك فعالیت، به یك شیء در فرایند تولید تبدیل میشود: «تنها رابطهی اجتماعی معین بین خود انسانهاست كه در اینجا و نزد آنان شكل شبحوار رابطهی اشیاء را به خود گرفته است.» ماركس این نظر را به شرح زیر جمعبندی میكند: «این سرشت بتوارهای جهان كالا از سرشت اجتماعی ویژهی كار سرچشمه میگیرد؛ كاری كه مولد كالاست.»
به گفتهی هیودیس: «این سرشت بتوارهای کالاها چنان قدرتمند است که حتی اسمیت و ریکاردو به دام آن افتادند. با وجود کشف مهمشان که کار خاستگاه ارزش است، آنان این خاستگاه، کار زنده، را شیء یا کالایی میدانستند که میتواند خریده یا فروخته شود. آنان به این طریق به دام سرشت بتوارهای افتادند، سرشتی که ارزش را ویژگی اشیاء میداند، به جای اینکه آن را تجلی مناسبات اجتماعی بداند که شکل اشیاء را به خود میگیرد. مارکس با ایجاد تمایز بین کار و نیروی کار از این مشکل اجتناب کرد. کار زنده شیء نیست؛ کالا هم نیست. کار زنده فعالیت است. کالا همانا نیروی کار یعنی توانایی کارکردن است. مارکس با ایجاد تمایز بین کار و نیروی کار، همچنین از سرشت بتوارهای اجتناب کرد كه ارزش را به سرشت مادی اشیاء نسبت میدهد.»
این بتوارهپرستی شرط اجتنابناپذیر شیوهی تولید سرمایهداری است و پیامدهای ضمنی بسیاری دارد. مثلاً اگر انسانها محصولات كار خود را بهعنوان ارزش در ارتباط با یكدیگر قرار میدهند بهاین دلیل نیست كه آنها این اشیا را صرفاً پوستهی مادی كار همسان انسانی میشمارند برعكس انسانها در جریان مبادلهی محصولات كار خود آنها را بهعنوان ارزش با یكدیگر برابر قرار میدهند و تازه از این طریق است كه كارهای خاص و متفاوت تولیدكنندهمحصولات بهعنوان كار انسانی همسان و برابر رو در روی یكدیگر قرار می گیرد. بنابراین بار دیگر میبینیم ارزش از فرآیندهای مبادله پدیدار میشود ولو اینكه مناسبات مبادلهای بهنحو فزایندهای ارزش را به عنوان زمان كار اجتماعاً لازم بیان میكند. ماركس میگوید: «انسانها خود نمیدانند اما چنین میكنند بنابراین روی پیشانی ارزش نوشته نشده كه چیست. ارزش، همهی محصولات كار را به هیروگلیف اجتماعی تبدیل میكند سپس انسانها میكوشند رمز این هیروگلیف را بگشایند و به راز محصول اجتماعی خود پی ببرند زیرا تشخصیافتن اشیا مفید به مثابهی ارزش درست مانند زبان محصول اجتماعی زندگی انسان است».[27]
رابطهی دیالكتیكی بین تشكیل ارزش و مبادله و كیفیتهای نامادی و شبحوار ارزش بهمثابه یك رابطهی اجتماعی نمیتوانست قدرتمندانهتر از این به تصویر كشیده شود. اما چگونه این دیالكتیك در اندیشه عیناً بازسازی میشود؟
ماركس میگوید بسیاری از اقتصادسیاسیدانها بتوارهپرستی را بهخطا دریافتهاند زیرا به قیمت سوپرماركت رجوع میكنند و گمان میكنند كه كل ماجرا همین است و این تنها شواهد و مدارك مادی است كه برای ساختن تئوریهای خویش لازم دارند. آنها فقط رابطهی بین عرضه و تقاضا و حركات قیمت كه مرتبط با آن است را بررسی میكنند. «برخی دیگر به این كشف علمی دیرهنگام میرسند كه محصولات كار مادام كه ارزشند صرفاً تجلیهای شیوار كاری هستند كه انسان برای تولید آن صرف كرده است.» این موضوع بهگفتهی ماركس دوران معینی را در تاریخ تكامل نوع بشر مشخص میكند. اقتصاد سیاسی كلاسیك بهتدریج بهایدههایی درباره ارزش رسید، ارزشی كه در پس نوسانات بازار پنهان است، و تشخیص داد كه كار انسان رابطهای با آن دارد.
اما اقتصاد سیاسی كلاسیك نتوانست شكاف بین عدم مادیت ارزشها بهعنوان زمان كار اجتماعاً لازم منعقدشده و بازنمودشان را بهصورت پول تشخیص دهد و درنتیجه نتوانست نقشی را درك كند كه تكثیر مبادله در تحكیم شكل ارزش بهعنوان پدیدهای تاریخاً خاص برای سرمایهداری بازی كرد. اقتصادسیاسی كلاسیك میپذیرفت كه ارزش بدیهی است و حقیقتی است كلی اما نمیتوانست درك كند: «كه سرشت ارزشمند محصولات كار تنها زمانی تثبیت میشود كه این محصولات بهعنوان مقادیر معینی از ارزش كارایی مییابد. این مقادیر پیوسته و مستقل از ارادهی پیشآگاهی و اعمال مبادلهكنندگان تغییر میكند. پویش اجتماعی مقادیر ارزش از دید تولیدكنندگان بهشكل پویش اشیایی جلوه میكند كه انسانها را در مهار خویش دارد بهجای آنكه در مهار انسان باشند.»
بهاین ترتیب ماركس حملهی خود را بهمفهوم لیبرالی آزادی حمله میكند. آزادی بازار به هیچوجه آزادی نیست. این توهم بتوارهای است. در سرمایهداری افراد خود را تسلیم انضباط نیروهای انتزاعی میكند (مانند دست نامرئی بازار كه آدام اسمیت طرح كرده بود) یعنی نیروهای انتزاعی كه عملاً بر روابط و انتخابها آن حاكم است. من میتوانم چیزی زیبا بسازم و آن را به بازار ببرم اما اگر نتوانم آن را مبادله كنم آنگاه بیارزش است. علاوهبر این پولی نخواهم داشت كه كالاهایی برای زندگی كردن بخرم. نیروهای بازار كه هیچكدام از ما بهطور فردی آن را كنترل نمیكنیم ما را تنظیم میكنند و بخشی از كاری كه ماركس میخواست در سرمایه انجام دهد سخن گفتن دربارهی این قدرت تنظیمكننده است كه حتا درمیان روابط مبادلهای تصادفی و همواره پرنوسان بین محصولات رخ میدهد. نوسانات عرضه و تقاضا، نوسانات قیمتی را حول هنجار معینی ایجاد میكند اما نمیتوانند توضیح دهند چرا یك جفت كفش بهطور میانگین با چهار پیراهن مبادله میشود. در چهارچوب اغتشاشات بازار «زمان كار اجتماعاً لازم برای تولید كالاها خود را بهعنوان قانون تنظیمكنندهی طبیعت تعیین میكند بههمان ترتیب كه حاكمیت قانون جاذبه را زمانی میتوان آشكارا دید كه بامی بر سر انسان آوار میشود.»[28] این تشابه بین جاذبه و ارزش جالب است، هر دوی آنها رابطه هستند و نه اشیا و هر دو بهعنوان امری نامادی اما عینی مفهومپردازی میشوند.
این امر ماركس را به نقد شیوههای اندیشهی بورژوایی دربارهی تكثیر روابط مبادله و ظهور شكل پولی میرساند: «تامل دربارهی شكلهای زندگی انسان و بنابراین تحلیل علمی این شكلها، اساساً مسیر وارونهی حركت واقعی این شكلها را طی میكند… از همینرو تنها تحلیل قیمت كالاها بود كه بهتعیین مقدار ارزش راه برد و صرفا تجلی مشترك همهی كالاها در پول بود كه به تثبیت سرشت ارزشی آنها انجامید. اما دقیقاً همین شكل حاضروآمادهی جهان كالاها یعنی شكل پولی آنهاست كه سرشت كار خاص و منفرد و بنابراین مناسبات اجتماعی كاركنان منفرد را شیواره میكند و در پردهی ابهام میپیچد. بهجای آنكه از پرده بهدرآورد و آشكار كند.»[29]
چه چیزی مارکس را قادر ساخت که این تمایز مفهومی را قائل شود که فراتر از چارچوب اقتصاد سیاسی کلاسیک برود؟ اگر سرشت بتوارهای کالا تجلی كافی مناسبات موجود اجتماعی است، چگونه مارکس قادر شد به حجاب رازورزانهی سرشت بتوارهای کالا به گونهای رسوخ کند که نابسندگی و ماهیت گذرای مناسبات اجتماعی موجود را نشان دهد؟ به هر حال، چنانکه مارکس در فصل اول سرمایه مینویسد: «مقولههای اقتصاد بورژوایی … به لحاظ اجتماعی شکلهایی معتبر از اندیشهاند و در نتیجه برای مناسبات تولیدی متعلق به این شیوهی تولید اجتماعی تاریخاً معین، یعنی تولید كالایی، عینی هستند.» اگر چنین است، چگونه امکان دارد که از افتادن به دام سرشت بتوارهای کالاها اجتناب کرد؟
به گفتهی هیودیس در اثری كه از آن ذكر كردم، مارکس خود پاسخ را در اختیار ما قرار میدهد: «کل رمز و راز جهان کالا، همهی سحر و جادویی که محصولات کار بر مبنای تولید کالایی را در هالهی مهآلود خویش پیچانده است ناپدید خواهد شد، آنگاه که ما به شکلهای تولیدی دیگری گریز بزنیم و گذار کنیم.»[30] مارکس استدلال میکند که تنها راه برای چیرگی بر سرشت بتوارهای که خود را به محصولات کار منضم میکند این است که از محدودهی سرمایهداری بیرون بیاییم و آن را از منظر مناسبات اجتماعی غیرسرمایهداری بررسی کنیم. بنابراین، مارکس اقدام به بررسی تولید ارزش هم از دیدگاه مناسبات اجتماعی پیشاسرمایهداری و هم پساسرمایهداری میکند. به این ترتیب، وی به این برداشت خود در گروندریسه باز میگردد و آن را مشخصتر میكند که «درک درست از حال» منوط به «فهم گذشته است» که «به نقاطی میانجامد که فرارفتن از شکل کنونی مناسبات تولیدی را نشان میدهد، حرکت تکوین، به این ترتیب از آینده خبر میدهد. … برای وضعیت جدیدی از جامعه.»
این ناتوانی دید اقتصاددانان سیاسی كلاسیك در شیوهای تجلی میكند كه داستان معروف دانیل دوفو بهنام رابینسون كروزوئه را مدل اقتصاد كامل بازار تلقی كردند كه از حالت طبیعی پدید آمده است. رابینسون به تنهایی در جزیرهای متروك، یكه و تنها مانده بود و منطقاً شیوهای از زندگی را ایجاد میكند كه مناسب سكنی گزیدن در حالت طبیعی است و گام به گام منطق اقتصاد بازار را بازسازی میكند اما چنانچه ماركس با شیطنت اشاره میكند رابینسون كه علاوهبر این از تجربه میآموزد یك ساعت، دفتر، قلم و جوهری را كه از كشتی غرقشده نجات میدهد و بیدرنگ مانند یك انگلیسی درستوحسابی شروع به ثبت وضعیت خویش میكند. بهبیان دیگر رابینسون همراه با خود مفاهیمی ذهنی جهانی مناسب با اقتصاد بازار را به جزیره میآورد و سپس براساس آن تصور رابطهای را با طبیعت ایجاد میكند. اقتصاددانان سیاسی خودسرانه از این داستان برای طبیعی جلوهدادن رویههای بورژوایی نوظهور استفاده میكردند. اما ماركس اشاره میكند كه سرمایهداری یك سازهی تاریخی است و نه یك ابژهی طبیعی. بهقول ماركس مقولههای اقتصاد بورژوایی صرفاً بهلحاظ اجتماعی، شكلهایی معتبری از اندیشه هستند كه برای مناسبات تولیدی متعلق به این شیوهی تولیدی تاریخاً معین هستند. نگاهی به این تاریخ محدودیتهای حقیقتهای كلی نظری بورژوایی را نشان میدهد.
ماركس بعد از شرح رابینسون كروزو بازی میگوید «اكنون جزیرهی تابناك رابینسون را ترك میكنیم و به اروپای تیره و تار سدههای میانه میرویم.» گرچه این جامعه تیره و تار است اما مناسبات اجتماعی آشكار است. تحت نظام بیگاری هر سرفی میداند كه هركاری كه در خدمت ارباب خویش انجام میدهد مقدار معینی نیروی كار شخصی اوست كه صرف میشود. اتباع فئودالی كاملاً آگاه بودند كه مناسبات اجتماعی بین اشخاص در جریان این كار همچون مناسبات شخصی خودشان پدیدار میشود و به لباس مبدل مناسبات اجتماعی بین اشیا یعنی همانا محصولات كار درنمیآید. همین موضوع برای صنعت روستایی و پدرسالار، خانوادهای دهقانی صادق است. مناسبات اجتماعی شفافند. میتوانید ببینید چهكار میكنند و برای كه كار میكنند.
چنین مقایسههای تاریخی همراه با تحلیل بتوارهپرستی به ما اجازه میدهد ماهیت عارضی حقیقتهایی را كه در اقتصادسیاسی بورژوایی مطرح میشوند در مقابل ادعای كلی بودنشان ببینیم. مارکس پس از بحث دربارهی مناسبات پیشاسرمایهداری اروپای فئودالی که در آن «مناسبات اجتماعی افراد در جریان کار، همچون مناسبات شخصی خودشان پدیدار میشود و به لباس مبدل مناسبات اجتماعی بین اشیاء در نمیآید.» مینویسد: «سرانجام برای تنوع هم كه شده، انجمنی از انسانهای آزاد را به تصور در آوریم كه با ابزارهای تولید مشترك به كار میپردازند و شكلهای متنوع نیروی كارشان را آگاهانه در حكم یك كار اجتماعی واحد صرف میكنند.»
ماركس در یكی از صریحترین و مستقیمترین بحثها دربارهی فرارفتن از تولید ارزش سرمایهداری كه در تمام نوشتههایش یافت میشود، خطوط كلی زیر را دربارهی وضعیت آیندهی امور ترسیم میكند. من برای بررسی این فراز به همان كتاب هیودیس رجوع میكنم و بررسی وی را در اینجا به طور كامل میآورم:
یكم، ماركس در هیچجا هنگام بحث دربارهی جامعهی غیرسرمایهداری آینده به ارزش یا ارزش مبادلهای اشاره نمیكند. تمامی محصولات «مستقیماً اشیاء مصرفی» هستند و شكل ارزش را به خود نمیگیرند. دوم، آنچه خصوصیت جامعهی پساسرمایهداری را مشخص میكند «انجمنی از انسانهای آزاد» است ــ و نه انجمنی صرف به معنای دقیق كلمه. وی بیان میكند كه جوامع فئودالی پیشاسرمایهداری با «كار مستقیماً همبسته» مشخص میشوند. با این همه، چنین جوامعی آزاد نبودند زیرا آنان متكی بر مناسبات اجتماعی «پدرسالارانه» و سركوبگرانه بودند. برعكس، جامعهی جدید جامعهای است كه در آن مناسبات اجتماعی آزادانه تشكیل میشود. سوم، افراد در این جامعهی آزادانه همبسته مستقیماً در تولید، توزیع و مصرف كل محصولات اجتماعی شركت دارند. هیچ تجلی عینیتیافتهای از كار اجتماعی وجود ندارد كه به عنوان موجودیتی جدا از خود افراد وجود داشته باشد.»
ماركس به شرح زیر توضیح میدهد: « كل محصول انجمن خیالی ما محصولی اجتماعی است». یك بخش از مجموع محصول اجتماعی در خدمت تجدید یا بازتولید وسایل تولید است. این محصول «اجتماعی باقی میماند» زیرا بهطور فردی مصرف نمیشود. بخش دیگر مجموع محصول اجتماعی «را اعضای این انجمن به عنوان وسایل معاش مصرف میكنند.» چگونه این تقسیم مجموع محصول رخ میدهد؟ هیچ سازوكاری مستقل از این همبستگی آزاد تولیدكنندگان در این مورد برای آنان تصمیم نمیگیرد. تصممگیری برعهدهی مشورت آگاهانهی خود افراد آزادانه همبسته است. ماركس وارد جزییات نمیشود كه این امر چگونه ترتیب داده میشود، زیرا «متناسب با نوع خاص سازمان اجتماعی تولید و سطح متناظر با تكامل اجتماعی كسبشده توسط تولیدكنندگان تغییر خواهد كرد.»
ماركس نسبت به واردشدن در جزییات بسیار دربارهی این جامعهی جدید محتاط است. علت آن تأكیدش بر سرشت آزادانه همبستهی چنین جامعهای است. نحوهی خاصی كه در آن كل تولید اجتماعی بین مصرف فردی و وسایل تولید تقسیم میشود، به شمار متغیراتی وابسته است كه نمیتواند پیشاپیش پیشبینی شود. ماركس در پیشنهاد دادن سازوكار یا فرمولی كه بیتوجه به آنچه افراد آزادانه همبسته برپایهی سطح خاص تكامل اجتماعیشان تصمیم میگیرند، محتاط است.
سپس ماركس مینویسد: «تنها برای اینكه با تولید كالایی توازی برقرار كنیم، فرض میكنیم كه سهم هریك از تولیدكنندگان از وسایل معاش طبق زمان كارش تعیین شده باشد.» او میگوید كه زمان كار نقش دوگانهای در این جامعهی جدید ایفا میكند. ابتدا به عنوان بخشی از «برنامهی اجتماعی معینی [كه] سهم متناسبی از وظایف اجتماعی مختلف را كه باید برای رفع نیازهای متفاوت اختصاص داده شود» حفظ میكند. زمان كار بنا به نیاز به دوباره فراهمكردن وسایل تولید و نیز برآوردهكردن نیازهای مصرفی افراد تقسیم یا سهمیهبندی میشود. ماركس ادامه میدهد: «از سوی دیگر، زمان كار همچنین ملاكی است برای تعیین سهمی كه هر فرد در كار مشترك بر عهده دارد و نیز ملاك سهم اوست از آن بخشی از كل محصول اجتماعی كه میتواند به مصرف اجتماعی برسد.» سهم خاص هر فرد در مصرف اجتماعی با مقدار واقعی زمان كاری كه او در جامعه انجام میدهد تعیین میشود.
چون این فراز موضوع انواع گستردهی تفسیرهاست، توجه دقیق به جملهبندی خاص ماركس مهم است. اگرچه ماركس از «توازی» با تولید كالایی سخن میگوید چون «سهم هریك از تولیدكنندگان از وسایل معاش طبق زمان كارش تعیین میشود»، نمیگوید كه جامعهی جدید تحت سلطهی زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی است. چنانكه پیشتر بیان شد، تفاوت گستردهای بین زمان كار واقعی و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی وجود دارد. در سرمایهداری، زمان كار واقعی ارزش خلق نمیكند بلكه در عوض میانگین اجتماعی زمان كار لازم است كه ارزش خلق میكند. اینكه ماركس میانگین اجتماعی زمان كار را در جامعهی پساسرمایهداری متصور نمیشود با جملهای نشان داده میشود كه بحث او را نتیجهگیری میكند: «مناسبات اجتماعی انسانها با كارشان و با محصول كارشان، چه در تولید و چه در توزیع، شفاف و ساده است.» مناسبات اجتماعی متكی بر زمان كار لازم {از لحاظ اجتماعی} بههیچوجه شفاف نیست زیرا آنها در پشت سر تولیدكنندگان توسط میانگینی اجتماعی تثبیت شده كه بیرون از كنترل آنها عمل میكند. این بخشی است از آنچه وی سرشت بتوارهای كالا میپندارد. اگر مناسبات اجتماعی در جامعهی جدید «شفاف و ساده است»، فقط میتواند به این معنا باشد كه محصول اجتماعی نه بر پایهی زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی بلكه در عوض بر پایهی مقدار واقعی زمانی توزیع میشود كه فرد در تولید مادی دخالت دارد. چنین اصلی كاملاً با تولید ارزش سرمایهداری بیگانه است.
تمایز بین زمان كار واقعی و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی اهمیتی اساسی دارد، زیرا در آمیختن این دو به این نتیجهی خطا میانجامد كه ماركس تولید ارزش را همچنان در جامعهی پساسرمایهداری در حال عملكردن میبیند.
هیودیس یك نمونه از كسانی را كه مرتكب این خطا شدند، گئورگ لوكاچ در هستیشناسی هستی اجتماعی و فرایند دمكراتیزهكردن میداند. لوكاچ در اثر دوم مینویسد:
به نظر ماركس، استثمار كار میتواند تحت سوسیالیسم وجود داشته باشد اگر زمان كار از كارگر تصاحب شود، زیرا «سهم هر تولیدكننده از وسایل تولید توسط زمان كارش تعیین میشود.» …. به نظر ماركس قانون ارزش به تولید كالایی وابسته نیست… بنا به نظر ماركس، این مقولات كلاسیك برای هر شیوهی تولید كاربردپذیر است.
بنا به نظر هیودیس لوكاچ عبارت «برای اینكه با تولید كالایی توازی برقرار كنیم» را نادرست میخواند گویی ماركس نه فقط یك توازی بلكه همانندی بین تولید كالایی و شكلهای مسلط بر جامعهی پساسرمایهداری را مطرح میكند. ماركس این توازی را مطرح میكند فقط برای اینكه بر نقشی كه زمان كار در آینده ایفا خواهد كرد تأكید كند. اما منظور او از زمان كار چیست؟ زمان كار واقعی كه پس از سرمایهداری عمل میكند به هیچوجه با زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی كه در سرمایهداری عمل میكند همانند نیست. در قرائت لوكاچ این دو در هم میآمیزند، ولو اینكه زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی حاكی از تولید ارزش است در حالی كه زمان كار واقعی حاكی از فرارفتن از تولید ارزش است. ماركس هرگز در بحث خود دربارهی جامعهی جدید در فصل یكم به ارزش یا ارزش مبادلهای اشاره نمیكند و دلیل خوبی هم دارد: وی معتقد است كه مناسبات اجتماعی جامعهی جدید «شفاف و ساده» است. لوكاچ به بحث ماركس دربارهی ماهیت «شفاف» مناسبات اجتماعی در آینده اشاره نمیكند، با اینكه ماركس آن را در مناسبتهای مختلف تكرار میكند. اگر لوكاچ توجه بیشتری به این موضوع میكرد، تشخیص میداد كه ماركس در بحث مربوط به اصول قابل اجرا در جامعهی پساسرمایهداری به زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی اشاره نمیكند.اما چرا ماركس در فصل اول سرمایه اظهار میكند كه در جامعهای جدید «وسایل معاش توسط زمان كار تعیین میشود» با وجود آنكه سالهای بسیاری به پرودون و نوریكاردوییهای سوسیالیست برای این پیشنهادشان حمله كرده بود كه مبادله را در راستای حوالههای نماینده مدت زمان كار و كوپنها «سازمان دادهاند»؟ چرا هنگامی كه به نقد خود از این آزمایشهای آرمانشهری در خود سرمایه ادامه میدهد، این موضوع را مطرح میكند؟ بار دیگر، پاسخ در تمایز بین زمان كار واقعی و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی نهفته است. نوریكاردوییهای سوسیالیست گمان میكردند كه زمان كار واقعی خاستگاه ارزش است. آنان مانند خود ریكاردو بر تعیین كمی ارزش توسط زمان ارزش معطوف بودند، بدون آنكه حتی به پژوهش دربارهی نوع كاری بپردازند كه ارزش را در وهلهی نخست خلق میكند. آنان زمان كار واقعی و زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی را در هم آمیختند و بنابراین تصور كردند كه «مبادلهی منصفانه»ی زمان كار با وسایل معاش برپایهی تولید ارزش ممكن است. ماركس موضع آنها را به عنوان موضعی كاملاً آرمانشهری به باد انتقاد گرفت، زیرا نشان داد كه غیرممكن است كه برابری اجتماعی را برپایهی مناسبات اجتماعی نابرابری برقرار كرد كه در آن خود فعالیت كارگر چون یك شیء در نظر گرفته میشود. چنانكه ماركس در فصل سوم سرمایه تكرار میكند «كار خصوصی را نمیتوان مانند ضد آن یعنی كار مستقیماً اجتماعی قلمداد كرد» زیرا مناسبات اجتماعی متكی بر تولید ارزش ذاتاً غیرمستقیم است.
هیودیس در ادامه بحث خود ادامه میدهد:
اما این وضعیت با لغو تولید ارزش كاملاً متفاوت خواهد شد. اما دقیقاً چگونه میتوان تولید ارزش را نابود كرد؟ این پرسش بر موضوع زمان متمركز است. با ایجاد انجمنی آزاد از افراد كه آگاهانه تولید و توزیع محصول اجتماعی را برنامهریزی میكنند، كار دیگر تابع دیكتاتوری زمان به عنوان نیرویی بیرونی، انتزاعی و نفوذناپذیر كه بر تولیدكنندگان صرفنظر از اراده و نیازشان حكومت خواهد كرد نخواهد بود. هنگامی كه زمان به مكان مشورت و تكامل افراد تبدیل شود، مناسبات اجتماعی «شفاف» میشود زیرا دیگر میانگین انتزاعی كه در پشت سر آنها عمل میكند حاكم نخواهد بود. «جامعه» دیگر نه به عنوان موجودیتی جدا از بشریت بلكه در عوض به عنوان كل مجموع فعالیت آزاد و آگاهانهی افراد پدیدار خواهد شد. كار دوباره مستقیماً اجتماعی خواهد شد اما بر مبنای آزادی. هنگامی كه دیكتاتوری زمان انتزاعی بر عوامل اجتماعی در فرایند واقعی تولید الغا شود، توزیع محصول اجتماعی برپایهی مقدار واقعی زمانی كه به جامعه اهدا میكنند ممكن میشود، زیرا مناسبات تولید به گونهای دگرگون میشود تا چنین توزیعی ممكن شود.
ماركس این موضوع را با مقایسهی طرحهای آرمانشهری پرودون و نوریكاردوییهای سوسیالیست با آنچه وی رویكرد عملیتر رابرت اوئن میداند، مورد توجه قرار میدهد:
اوئن كارمستقیماً اجتماعیشده را پیشانگاشت قرار میدهد، یعنی شكلی از تولید كه یكسره با تولید كالایی متضاد است. گواهی كار صرفاً مدرك تأیید سهم فرد از كار جمعی و نیز حق وی نسبت به بخش معینی از محصول مشتركی است كه برای مصرف كنار گذاشته شده است، اما اوئن هرگز این اشتباه را نكرد كه با پیشانگاشت قراردادن تولید كالایی و در همان حال با تردستی با پول سعی میكند شرایط ضروری آن شكل از تولید را دور بزند.
نظر ماركس دربارهی جامعهی جدید در فصل یكم سرمایه كوتاه و تاحدی رازآمیز است. اما با به نمایشگذاشتن تمایل وی به ارائهی بحثی مستقیم دربارهی ماهیت جامعهی پساسرمایهداری پیشرفت مهمی را نشان میدهند. آنچه بیش از هر چیز دربارهی بحث ماركس چشمگیر است، این نظر است كه نفوذ به درون حجاب رازآمیزشدهی سرشت بتوارهای كالا ممكن نیست مگر اینكه نقد تولید ارزش سرمایهداری از منظر فرارفتن از آن انجام شود. این واقعیت كه بخش مربوط به سرشت بتوارهای كالا تنها پس از تجربهی كمون پاریس 1871 ــ نخستین بار در تاریخ كه قیامی تودهای تلاش كرد تا از سرمایهداری خارج شود ــ صورت نهایی یافت، اهمیت تحلیل حال را از منظر آینده نشان میدهد. این موضوع میتواند همان چیزی باشد كه رزا لوكزامبورگ در متن زیر در نظر داشت: «راز نظریهی ماركس دربارهی ارزش، تحلیل وی از پول، نظریهاش دربارهی سرمایه، نظریهاش دربارهی نرخ سود، و از اینرو كل نظام اقتصادی موجود، همانا ماهیت گذرای اقتصاد سرمایهداری، فروپاشی آن است. در نتیجه ــ این تنها جنبهی دیگری از همان پدیدههاست ــ هدف نهایی سوسالیسم است. و دقیقاً چون ماركس بهطور پیشینی به سرمایهداری از نقطهنظر سوسیالیستی یعنی از نقطهنظر تاریخی مینگریست، قادر شد تا از هیروگلیف اقتصاد سرمایهداری رمزگشایی كند.»
چنانكه ماركس در پایان فصل یكم مطرح میكند: «چهرهی فرایند زندگی اجتماعی انسان، همانا فرایند تولید مادی، حجاب مهآلود و رازآمیزش را تنها آنگاه از هم خواهد درید كه همچون تولید توسط انسانهای آزادانه همبسته و در مهار برنامهریزی آگاهانهی آنها در آید.»
پینوشتها
[1] . مقالهای كه دربالا میخوانید خلاصهای است از جلسات درسگفتار فصل اول مجلد یكم سرمایه كه به تازگی در موسسهی پرسش برگزار كردم. برای تهیه این متن از كتابهای متعددی از جمله سرمایه ماركس چگونه شكل گرفت اثر رومن سدولسكی، دیالكتیك جدید و سرمایه اثر كریستوفر جی آرتور، پژوهشی در نظریهی ارزش كار اثر رونالد میك، نظریه ارزش ماركس اثر آیزاك ایلیچ روبین، استفاده كردهام. اما تكیه من بر دو متن درك ماركس از بدیل سرمایهداری اثر پیتر هیودیس و كتاب راهنمای سرمایه اثر دیوید هاروی بوده است.
[2] . سرمایه، جلد یكم، انتشارات آگاه، تهران 1386، ص. 30.
[3] . نظریهی ارزش ماركس، صص. 9ـ10
[4] . سرمایه، همان منبع، ص. 65
[5] دیالكتیك جدید و سرمایه ، ص. 47
[6] راهنمای سرمایه، صص. 22ـ23
[7] . سرمایه، جلد اول، ص. 71.
[8] . همانجا، ص. 72
[9] . همانجا. ص. 74.
[10] . همانجا
[11] . سرمایه جلد یكم، ص. 77
[12] راهنمای سرمایه.
[13] . سرمایه، جلد اول، ص. 67.
[14] . همانجا، ص. 68
[15] . همانجا، ص. 90
[16] . سرمایه، جلد اول. ص. 77
[17] . سرمایه، ص. 90
[18] . سرمایه، جلد یكم، ص. 109
[19] . سرمایه ، ص. 89
[20] . سرمایه، ص. 91
[21] . این فراز برگرفته از فصل معروفی است كه قرار بود با عنوان «نتایج فرایند بیواسطهی تولید» «فصل ششم» سرمایه باشد.
[22] . سرمایه . ص. 101
[23] . همانجا، ص. 100
[24] همانجا، ص. 102
[25] . همانجا.
[26] . همانجا، ص. 101
[27] . همانجا، ص. 103
[28] . همانجا، ص. 104
[29] . ص. 105
[30] . همانجا