۱. سالها پیش، اکتاویوپاز که از عاملانِ و وابستگان حزبِ حاکم مکزیک بود، -حزبی که نزدیکِ صدسال است، بانی و حامی فساد و آشفتگیهای این سرزمین است، کنفرانسی ترتیب داد تا در مورد انقلابها و خیزشهای آمریکای لاتین بحث و گفتگویی صورت گیرد.
به دلیلِ خط مشی مشخصِ پاز، نویسندگانی که حامیانِ آرمانهای انقلابی آمریکای لاتین بودند در این نشست شرکت نکردند. مثلا، گابریل گارسیا مارکز دعوت پاز را پاسخ نداد. طبیعی بود که هممسلکان اکتاویوپاز، یعنی چهرههایی مثل ماریو بارگاس یوسا، دوشِ به دوشِ او در چنین برنامههایی حاضر باشند. اما همینجا بود که آن اتفاق غیر منتظره رخ داد: بارگاس یوسا در نشستی پاز را متحیر کرد. مکزیک را یک کشور دیکتاتوری خواند و دیکتاتوریاش را کامل توصیف کرد. اصطلاح «دیکتاتوری کامل»، یا دیکتاتوری بهینه، اصطلاحیست که مدتهاست در مکزیک بر سر زبانهاست. این اصطلاح به شکلی از اختگی سیاسی اشاره میکند. موقعیتی که در آن آزادی هر حرفی خواستی بزنی، ولی در نهایت هیچ اتفاقی نمیافتد، چیزی عوض نمیشود. یکی از رییسجمهورهای مکزیک در تبلیغات انتخاباتیاش میگفت: «من بهترین رئیسجمهور این کشور خواهم شد، چون بقیه دو دست داشتند برای دزدیدن، ولی من فقط یک دست دارم.» یا رئیسجمهور دیگر میگفت: «اگر به شما اینقدر پول پیشنهاد کنند و شما بگویید نه، خب ابلهید! من کسی را نمیشناسم که بتواند در برابر یک پیشنهاد مالی معقول مقاومت کند.» هم قدرتمداران میتوانند اعتراف و حتی افتخار کنند که فاسدند و هم منتقدان میتوانند فحش و فضیحت نثارشان کنند. تظاهرات هم آزاد است. ولی هیچ اتفاقی نمیافتد. نه سیستم عوض میشود. نه مفسد برکنار میشود. نه اعتراض به مرگ و کشتار نویسندگان، روزنامهنگاران و شاعران، تاثیری عملی به جا میگذارد. در بارهای مکزیک، بسیار پیش میآید که یکی به دیگری بگوید: ما همه حرامزادهایم.
۲. به گمان من، دیکتاتوری مکزیک، غایتِ آمال اکثر دیکتاتورهای عالم است. در ایران هم، روزی که خردهتعارفات دینی و ارزشی را قلم بگیرند، راحت میتوانند به این آرزو برسند. در فاصلهی سال ۲۰۰۷ تا امروز بالای ۱۶۰ هزار نفر در مکزیک کشته یا ناپدید شدهاند، ولی کسی این کشور را در موقعیت جنگی نمیبیند. زندگی هم به روال معمول جریان دارد. چند ماه پیش چهل و سه نفر دانشجو را یحتمل زندهزنده سوزاندند یا پریروز پنج نفر روزنامهنگار را در دل مکزیکوسیتی کشتند ولی در این سرزمین انگار آب از آب تکان نمیخورد. البته، مراثی و مطالب اعتراضی و امثالهم نوشته میشود، حتی در تلویزیون و رادیو و همهی روزنامههای رسمی. ولی چه فایده؟ ظالم سالم است و سرجای خود. وضعیت مکزیک نشان میدهد که اطلاعات الزاما رهایی بخش نیست. چه چیزهایی مکزیک را به اینجا کشاند؟ این سرزمینِ شگفتِ فرهنگها را؟ پاسخ به این سوال چندان دشوار نیست.
۳. دینامیسم دیکتاتوری کامل برپایهی سیستم «یارگیری» بنا میشود. مثال روشناش همان عبارت مولاناست: «ما برای وصل کردن آمدیم». بر این اساس، هر روشنفکری باید وصلِ سیستم شود. یعنی باید سلسله مراتبی اتخاذ شود که همه به نحوی از سیستم ارتزاق کنند. فیالمثل بورسیههایی برای نویسندگان، جوایزی، یا تسهیلاتی که باعث شود آنها کار خود را چنان که میخواهند انجام دهند. هر حرفی که میخواهند بزنند. به نظر خیلی ایدهآل میرسد. نه؟ «شما منتقدی، من بهت پول میدهم تا از من انتقاد کنی». حالا اگر آدمی بود مثل برادران فلورسمگون یا خوزه رووئلتاس که اهل فصل بودند نه اهل وصل، خب بروند آب خنک بخورند، گم و گور شوند، چنان که شدند. اصطلاح «وصل» در این تعبیر، همان «شریک جرم» است. در مکزیک هنوز پیدا میشوند نویسندگانی که هیچ مشارکتی با سیستم را نمیپذیرند. فابریزیو مِخیا، همیشه با لباسهای ژنده در نشستهای نویسندگان حاضر میشود. نه به این دلیل که گر و کثیف مد است، نه! برای اینکه هرگز هیچ پولی از دولت دریافت نمیکند.
۴. یکی دیگر از عوامل تثبیت این دیکتاتوری، بازتعریف «طبیعت» جامعه بوده است. «طبیعت» در این معنا یک پدیدهی تاریخیست. فیالمثل دیگر در مکزیک، ناپدیدشدن یک نویسنده طبیعی تلقی میشود. به همان شیوه که در ایران دستگیری و زندان فعالان سیاسی طبیعیست. یا مثلا در بسیاری از کشورهای اروپایی، تبعیض نسبت به کولیان و سیاهان و اعراب طبیعیست. یکی از شیوههای بازتعریف امر طبیعی در مکزیک و شاید در کل آمریکای لاتین، برداشتن حساسیت اجتماع نسبت به فجایع بودهاست. مثلا در هندوراس فعالان را به راحتی میکشند، آمارها گواه فاجعهاند، ولی مردم به سادگی خواندن خبری از کنار ماجرا رد میشوند و در نهایت هم فحشی نثار مافیا و قدرتمداران میکند. همین و بس. آنچه دیگر «غیر طبیعی» قلمداد میشود، ارادهی انقلاب است، امید به تغییر است و امثالهم…
۵. در چنین سازوکاری، جامعه در کلیتاش از فساد و تباهی سیستم آگاه است، ولی میلی به عمل ندارد. هم اکثریت کسانی که دستشان به دهانشان میرسد، به نوعی از همین سیستم ارتزاق میکنند و هم طبیعیست که هرکه دست به عملی بزند، حذف میشود و آب از آب تکان نمیخورد. در چنین فضایی، وقتی هنرمندی مثلِ فرانسیسکو تولدو، پول فروشِ بعضی از آثارش را برای پدران و مادران دانشجویان مفقود میفرستد و با عکسهایشان در خیابانهای اوآخاکا میدود و آنها را از در و دیوار شهر میجوید، جمعیتِ روزنامهخوان برایش دست میزنند، جراتاش را میستایند، گروهی هم مجنون خطابش میکنند، ولی در نهایت فرانسیسکو تولدو، تنهاست. آنجا که جمع باید وارد عمل شود، غایب است یا زود خسته میشود. در مکزیک همه میدانند که «آزادی بیان» معمولا حیات دیکتاتور را به خطر نمیاندازد، «آزادی عمل» سیاسیست که دیکتاتور ازآن میترسد. البته همیشه پیدا میشود، «حرف»هایی که بیانشان حکم «عمل» را دارد.
۶. آنچه در این سرزمین، هژمونی امرطبیعی را همیشه به هم میریخت، و وجودش وابسته به سیستم نبود، جنبشهایی بودند و هستند که فقرا و تهیدستان خلق میکردند. اقوام بومی، مردمانِ داستانهای خوان رولفو که برای چیزهای سادهای میجنگیدند: زمین، حقِ آموزش، کرامت انسانی. جنبشِ قوم یاکویی یا خیزش زاپاتیستها. اینها جنبشهایی هستند که بدنهاش را پابرهنگان میآفرینند. خطر، همیشه وجود این جنبشها را هم تهدید میکند. فیالمثل دیگر بزرگترین مافیای اقتصادی مکزیک، یعنی کارتلهای مواد مخدر، میدانند که باید در این جنبشها نفوذ کنند. به یاریِ همان شیوهای که در ایران، مرامِ جاهلیاش میخوانیم، این کارتلها، سعی میکنند روستاییان را زیر بال و پر خود بگیرند. هم به نفع اقتصاد و امنیتِ آنهاست و هم خیری به اهالی روستا میرسد. اینجا هم، شیوهی یارگیری و مشارکت همان قاعدهایست که اعمال میشود.
۷. با این مقدمات به ایرانِ خودمان برگردیم. حکومت ایران پس از کشتارهای سال ۸۸ و پس از آن با شعارهای مکرر «عقلانیت،آشتی، تدبیر، امید»، ارادهی خود را برای رسیدن به آن دیکتاتوری کامل عیان کرد. قاعدهی اصلی برای چنین تبدل و گذاری، «مشارکت» و بازتعریف «امر طبیعی»ست. در چنین موقعیتی یکی از شیوههای مقاومت، «امتناع» است. امتناع از پذیرشِ آنچه طبیعی تلقی میشود. امتناع از مشارکت در سیستمی که اعضایش را اخته میکند. فیالمثل ناشرانی که روزی مستقل بودند و حالا بخشی از موتورِ مشارکت را میسازند. هنرمندانی که با رئیسجمهور عکس میاندازند. برای من حتی غمانگیز است که جایزهای به نام شاملو شکل میدهند، و شرایطاش را کتابهای منتشر شده اعلام میکنند، با این اوصاف، احمد شاملو هم نمیتوانست سالها در جایزهای به اسم خودش شرکت کند. بسیارند دوستانی که روزی از انتشار آزاد حمایت میکردند، حالا فقط سر و دست میشکنند که کتابی در ایران چاپ کنند و از ویراست چندم به خود میبالند. سالها پیش احمد شاملو در شعری نوشت: «من تنها فریاد زدم: نه! من از فرورفتن، تن زدم.» این نه، همین امتناع، در شرایطِ امروزِ ما شکلی از عمل است. هرچند در غایت تنهایی، چنان که بادبادکهای فرانسیسکو تولدو، دوان دوان در کوچههای شهر، با عکسهای دانشجویانِ مفقود.
* ادامه دارد…