اولیویه روآ،  استاد انستیتوی دانشگاهی اروپا در فلورانس، ایتالیا؛ پژوهشگر مسائل اسلامی

لوموند، ۱۴ نوامبر ۲۰۱۵
ترجمه بهروز عارفی

فرانسه در جنگ است! شاید.اما، علیه کی و بر ضد چی؟ داعش سوری ها را به فرانسه نمی فرستد  تا با ارتکاب سوءقصد مانع از بمباران آن ها شود.

 

داعش از ذخیره جوانان فرانسوی تندرو شده استفاده می کند که مستقل از رویدادها و چشم انداز خاورمیانه، پیشاپیش به صفوف مخالف پیوسته اند و در جستجوی آرمانی، برچسبی یا روایت بزرگی هستند تا امضای خونین شورش شخصی شان را بر آن بگذارند. نابودی داعش در این شورش تغییری ایجاد نخواهد کرد.
پیوستن این جوانان به داعش فرصت طلبانه است: آنان، دیروز با القاعده بودند، پریروز (۱۹۹۵)، به دستورات «گروه  اسلامی مسلح، الجزایر» گردن می نهادند، یا از بوسنی تا چچن و افغانستان به کوچ جهادی انفرادی مشغول بودند (مثل باند تبهکار روبه)(۱). و فردا، زیر عَلَم دیگری خواهند جنگید، مگر این که مرگ به هنگام عمل یا سن بالا یا سرخوردگی زیر پای شان را خالی کند، همان سرنوشتی  که اولتراچپ ها در سال های دهه ۱۹۷۰  دچارش شدند.
 نسل سوم، چهارم، یا نمیدانم چندم جهادیست ها وجود ندارد. از سال ۱۹۹۶، با پدیده ای بسیار با ثبات روبرو هستیم: رادیکالیزاسیون (تندروشدن) دو دسته از جوانان فرانسوی، یعنی «نسل دوم» مسلمانان و تازه مسلمانان دارای «اصل» فرانسوی.
لذا مسئله اصلی برای فرانسه، خلافت واقع در بیابان سوریه نیست که دیر یا زود مثل کابوسِ سراب دیرین، از هم خواهد پاشید. مسئله، شورش این جوانان است. و پرسش واقعی، آگاهی به این نکته است که این جوانان نماینده چه هستند، آیا پیشگامان جنگ آتی هستند یا بر عکس پس مانده های قار و قور تاریخ؟.

چند هزار از چند میلیون
امروز، دو قرائت بر صحنه غالب بوده و بحث های تلویزیونی یا ستون های اظهار نظر روزنامه ها را پر کرده است: لب کلام این ست: توضیح فرهنگی و توضیح جهان سومی. نخستین نظر، بر روی جنگ تکراری و عذاب آور بین تمدن ها انگشت می گذارد. یعنی شورش جوانان مسلمان بیانگر این نکته است که اسلام تا چه حد غیرقابل جذب است، دست کم تا زمانی که فراخوان به جهاد با یک رفرم الهیاتی از قرآن حذف نشود.
دومی، با اصرار مسئله ستم های پسا استعماری را پیش می کشد و هویت یابی جوانان به آرمان فلسطین، مخالفت آن ها با مداخله غرب در خاورمیانه و طرد آنان از جامعه نژادپرست و اسلام ستیز فرانسه را طرح می کند؛ خلاصه، داستان تکراری قدیمی: تا زمانی که مناقشه اسرائیل-فلسطین حل نشده، ما با شورش مواجه خواهیم بود.
اما هر دو استدلال اشکالی جدی دارند: اگر دلیل رادیکالیزاسیون (تندروشدن) ساختاری بود، چرا فقط قشر کوچک و بسیار محدودی از جمعیت موسوم به مسلمان فرانسه را دربر می گیرد؟ چند هزار از چند میلیون.
جوانان تندرو شناسائی شده اند. همه تروریست هائی که دست به عمل زده اند، در فهرست مشهور امنیتی «اS» ثبت شده بودند. من در این جا وارد مسئله پیشگیری نمی شوم. فقط بسیار ساده بگوئیم که اطلاعات وجود دارد و در دسترس است. پس بهتر است ببینیم که این ها چه کسانی اند و کوشش کنیم به جمعبندی مشخصی برسیم.

اسلامی شدن تندروی
​​
تقریبا همه جهادیست های فرانسوی به دو دسته ی بسیار مشخص تعلق دارند: آن ها یا از «نسل دوم» هستند و در فرانسه بدنیا آمده یا این که در کودکی به این کشور آمده اند، و یا فرانسوی های مسلمان شده هستند ( که با گذشت زمان بر تعدادشان افزوده می شود، اما در سال ۱۹۹۰ هم ۲۵ درصد تندروها را تشکیل می دادند)، به این معنی که در بین تندروها، تقریبا خبری از «نسل اول» نیست، (حتی  نسل اول مهاجرین جدید)  و به ویژه «نسل سوم» وجود ندارد.
زیرا دسته سوم وجود دارد و بر شمارِ آنان افزوده می شود: مهاجران مراکشی سال های دهه ۱۹۷۰، پدربزرگ هستند و در میان تروریست ها از نوه های آنان نمی بینیم. چرا تازه مسلمان شده ها که هرگز از نژادپرستی رنج نبرده اند، ناگهان می خواهند به خاطر تحقیری که بر مسلمانان وارد شده، انتقام بگیرند؟ به ویژه که مسلمان شده ها از نواحی روستائی فرانسه می آیند، مثل ماکسیم اوشار [جلاد  داعش که در مقابل دوربین سر گروگانی را برید.م] و دلیلی ندارند که با یک جماعت مسلمان هویت یابند، جماعتی که از نظر ان ها فقط «موجودیت مجازی» دارد. خلاصه، این «شورش اسلام» یا «مسلمانان» نیست، بلکه مسئله شخصی  دو دسته از جوانان است، اکثریت آن ها مهاجر تبارند ولی افراد  دارای «اصل فرانسوی» نیز در بین شان وجود دارد. این، رادیکالیزاسیون (تندرو شدن) اسلام نیست بلکه اسلامی شدن تندروی است.
چه وجه مشترکی بین «نسل دوم» و تازه مسلمان ها وجود دارد؟ ابتدا، با یک شورش نسلی روبرو هستیم: هر دو گروه از  پدر و مادر خود می بُرند، یا درست تر بگوئیم، با آن چه پدر و مادرشان از منظر فرهنگی نمایندگی می کنند، می برند. «نسل دومی» ها به هیچ رو اسلام پدر و مادرشان را قبول ندارند، آن ها هرگز سنتی را  که علیه غرب زدگی شورش می کند، نمایندگی نمی کنند. آن ها خود غرب زده شده اند. بهتر از پدر و مادرشان فرانسه حرف می زنند. همه آن ها در فرهنگ «جوانان» نسل خود سهیم بوده اند، الکل نوشیده اند، حشیش کشیده اند، در دیسکوتک ها دختربازی کرده اند. بخش قابل ملاحظه ای از آنان به زندان افتاده اند. و روزی، ناگهان به اسلام «بازگشته اند» و در این میان، اسلام سلفی را  برگزیده اند. یعنی اسلامی که مفهوم فرهنگ را رد  می کند، اسلام «میزان» که به آن ها اجازه می دهد به تنهائی خود را بسازند. زیرا آن ها نه فرهنگ پدر و مادرشان را قبول دارند و نه فرهنگ «غربی» را که نماد نفرت از خود آن ها شده است.
کلید شورش، پیش از همه، عدم انتقال دینی است که از نظر فرهنگی  جاباز کرده باشد. این مسئله نه به «نسل اول» حامل اسلام فرهنگی کشورهای منشاء که نتوانستند آن را منتقل کنند، ربطی دارد و نه به «نسل سوم» که با پدر و مادرشان به زبان فرانسه صحبت می کنند و به یمن وجود آنان، با شکل بیانی اسلام در جامعه فرانسه آشنا می شوند: حتی اگر این مسئله مناقشه برانگیز هم باشد، باز هم باید ان را گفت. دلیل این که تعداد ترک ها در جنبش های تندرو کمتر از اهالی مغرب است، بدون تردید این است که برای ترک ها پدیده انتقال صورت گرفته است. زیرا دولت ترکیه با اعزام معلم و امام جماعت انتقال را به عهده گرفت (که البته مشکل دیگری ایجاد می کند، اما از پیوستن به سلفیسم و خشونت جلوگیری کرده است).
جوانان جدا از جامعه
اما، جوانان مسلمان شده بنا بر تعریف، به مذهب «ناب» دلبستگی می یابند و در پی مصالحه فرهنگی نیستند (به نسل پیشین که به صوفی گری می گرویدند، هیچ ربطی ندارند)؛ در این جا، آن ها با قبول «اسلام گسیختگی»، جدائی نسل ها، جدائی فرهنگی و سرانجام گسیختگی سیاسی، به نسل دوم می پیوندند. سلفیسم فقط مسئله منبر و محراب همراه با سرمایه مالی عربستان سعودی نیست، بلکه محصولی است که با این جوانان جدا از جامعه سازگاری دارد.
از این رو، پدران و مادران  مسلمان فرانسویان تندرو، شورش فرزندان خود را درک نمی کنند و این مهم ترین تفاوت آن ها با جوانان فلسطینی است. این پدران و مادران، بیش از پیش، مثل والدین تازه مسلمان شده ها تلاش می کنند از تندرو شدن فرزندان شان جلوگیری کنند: آن ها به پلیس خبر می دهند، برای برگرداندن فرزندان شان به ترکیه می روند. آن ها به درستی می ترسند که فرزندان بزرگ تر  جوان تر ها را به دنبال خود بکشند. خلاصه، جهادیست ها، بدون این که نماد رادیکالیزاسیون جمعیت مسلمان باشند،  شکاف مربوط به نسل ها یعنی  خانواده را تشدید می کنند.
جهادیست ها که از خانواده هایشان بریده اند، در حاشیه جماعت مسلمان نیز قرار دارند: گذشته ی آن ها تقریبا هرگز با دیانت و اعمال مذهبی همراه نبوده بلکه قضیه برعکس است. مقاله های روزنامه نگاران به طور حیرت آوری به هم شبیه است: پس از هر سوءقصد، آن ها به کنکاش در میان اطرافیان قاتل می پردازند و همیشه با  «شگفتی» روبرو می شوند: «ما درک نمی کنیم، پسر مهربانی بود (با یک تفاوت: "بزهکار کوچکی بود")، اهل نماز نبود، مشروب می نوشید، حشیش می کشید، دور و بر دخترها پرسه می زد... آره، درست است، از چند ماه پیش، یک دفعه به طور عجیبی تغییر کرده بود، ریش گذاشته بود، و سرِ ما را با حرف های مذهبی می برد.» در مورد دختران، به انبوه مقاله ها در مورد حسنا ایت بوالحسن، «میس جهاد سبک سر» نگاه کنید.
در این جا بیهوده است که صحبت از «تقیه»  یا کتمان پیش آید، جوان ها پس از  «تولد دوباره»، خود را پنهان نمی کنند و ایمان جدیدشان را در صفحه فیس بوک به نمایش می گذارند. آن وقت است که  قدرقدرتی خود، اراده انتقام جوئی از سرخوردگی فروخورده، مستی از قدرت جدید ناشی از اراده کشتن و فریبندگی شان از مرگ خودشان  را به نمایش می گذارند. خشونتی که آنان پیروی می کنند، خشونتی مدرن است، آن ها به سبک قاتلان کشتارهای جمعی در آمریکای لاتین یا برِویک در نروژ عمل می کنند، خونسردانه و با آرامش. در این جا، نیهیلیسم و غرور عمیقا با هم در آمیخته است.
ریشه این فردگرائی بی اختیار را باید در انزوای آن ها نسبت به جماعت های مسلمان دید. در میان آن ها، کمتر کسی به مسجد می رفت. امام های احتمالی آن ها اغلب خودخوانده هستند. رادیکالیزاسیون (تندروشدن) آنان حول قهرمانی تخیلی صورت می گیرد: هیچ کدام از آن ها نه در جامعه مدنی جذب می شوند و نه برای آن اهمیتی قائلند. اگر از برده جنسی بهره مند می شوند، یا از زنان در روی اینترنت عضوگیری می کنند تا به همسری برای شهیدان آینده درآیند، به این خاطرست که آن ها با جامعه های مسلمانی که ادعای دفاع شان را دارند، هیچ همگونی اجتماعی ندارند. آن ها ببیش  از آن که اتوپیست (خیال پرداز) باشند، نیهیلیست(پوچ گرا) اند.
بی علاقگی به الهیات
اگر برخی از آن ها از نهادهای تبلیغ (جامعه وعظ بنیادگرای اسلامی) گذشته اند، هیچکدام ارتباطی با اخوان المسلمین (اتحادیه سازمان های اسلامی فرانسه) نداشتند و هیچکدام در جنبش های سیاسی از جمله جنبش های هوادار فلسطین فعالیت نکرده اند. هیچکدام تجربه ی «فرقه ای و جماعتی» نداشته اند: مثل خدمت برای پذیرائی در افطار ماه رمضان، موعظه در مسجدها، تبلیغ خانه به خانه در خیابان ها. هیچکدام آموزش جدی مذهبی نداشته اند. هیچ کدام علاقه خاصی به الهیات ندارند ، حتی نسبت به ماهیت جهاد و داعش  بی تفاوت اند.
آن ها حول گروه کوچکی از «رفیقان» که در محل مشخصی (نظیر محله، زندان، باشگاه ورزشی) با هم آشنا شده اند، تندروتر می شوند. آن ها «خانواده» جدیدی مبنی بر اخوت می سازند. چارچوب کلی با اهمیتی وجود دارد که کسی آن را بررسی نکرده است: برادری اغلب بیولوژیکی است. مرتبا یک جفت «برادر» می بینید که دست به عمل می زنند (برادران کاواشی و عبدالسلام، عبدالحمید ابااعود که برادر کوچک ترش را «می رباید»، برادران کِلَن که دوتائی به اسلام گرویدند، البته برادران تسارنائف عاملان سوءققصد بوستن در آوریل 2013 را نباید فراموش کرد. از قرار، تندرو کردن برادر و خواهر وسیله ای بود برای یادآوری ابعاد نسلیوار این پدیده و گسیختگی با پدر و مادر.
این هسته ها امکان می دهد که بین اعضا پیوندی عاطفی بسته شود: اغلب، با خواهر افرادِ «هم رزم» ازدواج می کنند. هسته های جهادی شباهتی به هسته های جنبش های تندرو مارکسیست یا ناسیونالیست ندارند (نظیر جبهه آزادی بخش ملی الجزایر، جمهوری خواهان ایرلند یا ETA- باسک) این هسته ها که بر پایه پیوند خصوصی ساخته می شوند، سخت در مقابل نفوذ خارجی مقاومت می کنند.
لذا، تروریست ها بیان کننده رادیکالیزاسیون اهالی مسلمان نیستند، بلکه شورشی مربوط به نسل ها را بازتاب می دهند که دسته مشخصی از جوانان را دربر می گیرد.
چرا اسلام؟ مسئله برای نسل دوم روشن است: آن ها هویتی را می پذیرند که به دیده ی آنان، پدر و مادران شان خدشه دار کرده اند. نیروئی که آن ها برای گرویدن دوباره ی پدران و مادران شان (بیهوده) مصرف می کنند،  چشمگیر است، اما نشان می دهد که تا چه حد، در عالَمِ دیگری به سر می برند (همه والدین از این گفتگوها روایتی دارند). آنچه به فرانسوی های مسلمان شده مربوط می شود،  این است که آن ها اسلام را به این دلیل انتخاب می کنند، که در بازار شورش تندروانه چیز دیگری وجود ندارد. پیوستن به داعش، ایجاد ترور را با قاطعیت تضمین می کند.


****   
Le djihadisme est une révolte générationnelle et nihiliste, par Olivier Roy ; Le Monde 24/11/2015

 

توصیح مترجم:
1 –باند روبه Roubaix، وابسته به القاعده در سال 1996 ابتدا در شمال فرانسه به راهزنی مسلحانه و قتل دست می زدند . آنانن در سال های 1994 و 95 درنبردهای بوسنی در کنار مسلمانان شرکت کردند و عبدالقادر مختاری الجزایری آن ها را آموزش داد. در باگشت قصد داشتند برای تامین مالی «جهاد» به تبهکاری و بانک زنی پرداختند و در مارس 1996 از سوی پلیس شناسائی و دستگیر یا در نبرد با پلیس کشته شدند.