موزنا شهابی

آنچه واقعا شعار "از رودخانه تا دریا" می‌گویدرودخانه.jpg

من در طرابلس، لیبی، نزدیک دریایی به دنیا آمدم که از تاریخ من چیزی نمی‌گفت. دریایی که با ریشه‌هایم بیگانه بود، هرچند به چشم کودکی‌ام صمیمی می‌زد.

از دریای من، دریای حیفا، روی نقشه‌هایی که به دیوار مدرسه‌ی فرانسوی‌ام آویزان کرده بودند، اثری نبود. آن‌ها نامی دیگر، تاریخی دیگر به آن می‌دادند، گویی هرگزاز آن ما نبوده است. دریای من ساحل و صخره‌های حیفا، یافا و عکا را می‌شست. بازتاب شهرهایی را به همراه داشت که والدینم از آنجا آمده و بدون بازگشت، ترکشان کرده بودند.

پدرم در حیفا به دنیا آمد. هفده ساله بود که از آنجا رفت. اما "رفتن" کلمه‌ای بیش از حد سبک است. او از کسی خداحافظی نکرد، در خانه‌اش را قفل نکرد. او از زیر بمب‌ها فرار کرد؛ از شبه‌نظامیان، از بلندگوهای عبری‌زبان، از دستورات افسران بریتانیایی و خیابان‌هایی که خالی می‌شدند. سال ۱۹۴۸. این را "نکبه" می‌نامند. این نه یک جنگ بلکه یک عملیات پاکسازی بود. پدرم همراه با صدها هزار نفر دیگر هدف آن بودند. او تقریباً هرگز در مورد آن واقعه صحبت نمی‌کرد. تاریخ لای دو شانه‌اش، در حرکات حساب‌شده‌اش، در آن شکلی که هر سال مدارک شناسایی موقت ما را تا می‌کرد و دوباره تا می‌کرد تا وضعیت پناهندگی‌مان را تمدید کند، محبوس بود. او شهرش را در سکوتش حمل می‌کرد و سکوت برایش یک انضباط، یک ترفند بقا بود. این جسمش بود که حافظه را منتقل می‌کرد نه صدایش.

مادرم اهل عکا بود. برای او، حافظه از زبان می‌گذشت و نقل کردن. زبانی دقیق و پربار که با غذاها و داستان‌هایش همراه بود. او در حین پخت‌و‌پز، اشعار محمود درویش را به صدای بلند می‌‌خواند؛ از مکان‌ها، مردم و عطرهایی می‌گفت که از او گرفته بودند، و وقتی پشت ماشین تحریر قدیمی‌اش می‌نشست، کلمات با قطعیتی سرد و انعطاف‌ناپذیر بیرون می‌زدند. هر جمله‌ی تایپ شده، سنگری بود در برابر محو شدن. او می‌نوشت. او صحبت می‌کرد. او نام می‌برد و از حق ما برای بودن، برای انتقال دادن حافظه‌مان، برای کرنش نکردن، برای فراموش نکردن سخن می‌گفت.

در خانه‌ی ما دیوارها تزئینی نبودند، بلکه مسکونی بودند. آن‌ها نام روستاهایی را بر خود داشتند که هیچ نقشه‌ی غربی دیگر نمی‌خواست آن‌ها را ثبت کند. می‌دانستیم که فلان خانواده از ناصره و فلان خانواده از لید یا صفد هستند. فلسطین یک دستور زبان خانوادگی بود نه احساس غربت و دلتنگی. زبانی زنده که باید حفظ می‌شد و پرورش می‌یافت تا غارت و سلب‌مالکیت به فراموشی سپرده نشود.

و روزی رسید که در حیاط مدرسه‌ام در رباط، دختری از دوستانم به من گفت که برای تعطیلات "به اسرائیل" می‌رود. او لبخندی به لب داشت، همانطور که وقتی از آفتاب و شن صحبت می‌شود، لبخند می‌زنند. او نمی‌دانست. من هم لبخند زدم، تصنعی، تا غرشی که در درونم بپا بود، آشکار نشود. سپس خودم را در توالت حبس کرده و گریه سر دادم. او قرار بود دریا را ببیند. نه یک دریای انتزاعی. دریای پدرم. دریایی که سقوط حیفا را دیده بود. دریایی که فریادهای در گلو خفه‌شده‌ی خانواده‌ها، کلیدهای فشرده‌شده در مشت‌ها، کتاب‌های رها شده بر پله‌ها را در خود گرفته بود. بله، آوریل ۱۹۴۸ بود.

خمپاره‌ها بر وادی‌النسناس می‌بارید. پدرم دویده بود. وقت خداحافظی نداشت. فکر می‌کرد فقط چند روزی می‌رود. همه همین فکر را می‌کردند

روی اسکله، پشت به دریا، مردم به خانه‌هایشان، بالکن‌ها و درختان انجیر خیره شده بودند. آنچه را که فکر می‌کردند شاید هرگز دوباره نبینند، در چشمانشان حک می‌کردند. کشتی رفت و دریا، پهناور و خاموش، همه‌ی این‌ها را در خود نگه داشت؛ دریا بی‌تفاوت نبود،همه چیز را دید، دانست و به خاطر سپرد؛ نام‌ها، خاطرات و غایبان را حمل می‌کرد. پدرم فقط یک بار به آنجا بازگشت. در سال ۱۹۹۷، با مجوزی که دولت اشغالگر صادر کرده بود. چند ساعت در شهر قدم زد. تابلوها همه به عبری بود، خیابان‌ها تغییر نام داده بودند؛ اما حیفا او را شناخت، در سایه‌ی پله‌ها، در نفس باد، در سکوت.

و دریا نیز او را شناخت، مانند کتابی که گمان می‌رفت گم شده باشد در مقابلش گشوده شد. او را بدون هیچ کلامی پذیرفت. چیزی را فراموش نکرده بود. او مدت‌ها همان‌جا ایستاد. صحبت نکرد. نگاه کرد و شهر برای آخرین بار در او نفس کشید.

آنچه من آن روز در حیاط آرام مدرسه‌ام در رباط احساس کردم، فقط اندوهی ساده نبود، این یک احساس مجزا، یا دردی کودکانه هم نبود.  جراحتی کهنه بود که بی‌صدا راه خود را تا من پیدا می‌کرد. شکافی در زمان. کلامی بی‌اهمیت که ناگهان زخم تبعید را دوباره در من گشود، زیرا تبعید فلسطینی فقط به لحظه‌ی ترک محدود نمی‌شود؛ مطمئناً از سال ۱۹۴۸ آغاز می‌شود، اما در یک پیوستگی تجسم می‌یابد: پیوستگی رژیمی که براساس غارت و سلب‌مالکیت، محو نام‌ها و تولید فراموشی بنا شده است. این یک فاجعه‌ی منجمد در گذشته نیست، بلکه  نظامی کماکان فعال، دقیق و بوروکراتیک است؛ نظامی که تقسیم می‌کند، طبقه‌بندی می‌کند و حق کامل بودن را از هر یک از ما سلب می‌کند.

این ساختار بر همه‌ی فلسطینی‌ها، از رودخانه تا دریا، تحمیل شده است، هر کجا که باشند اثر این نظام را بر خود دارند: نظامِ جایگاه‌های اداریِ متفاوت، مرزهای داخلی، مجوزهای محدود و اسنادی که وجود را مشروط می‌کند. یک ماتریس واحد بر زندگی‌های پراکنده اعمال می‌شود و این فقط جزئیات ساده نیست این چیزی است که وضعیت و جایگاه ما را می‌سازد: وحدت عمیق مردمی است که در فضا تکه‌تکه شده‌، اما با حافظه‌ای مشترک و تحت یک رژیم سلطه منحصر به فرد، متحد شده‌اند.

آن روز در حیاط مدرسه، تاریخ در یک کتاب روایت نشد، در چشمان پر از اشکم حک شد. از خلال مکالمه‌ای عادی پدیدار شد و به من یادآوری کرد که تبعید برای ما یک غیبت نیست، بلکه نوعی حضور زیرزمینی است که نسل به نسل منتقل می‌شود. آگاهی‌ای عمیق از جهان، هم صمیمی و هم سیاسی که در لحظه‌ی دقیق، در باجه‌ی فرودگاه هنگامی که پلیس به ما نگاه می‌کند، بیدار می‌شود. او ما را ورانداز می‌کند، ابروهایش را در هم می‌کشد، برگه‌های جواز عبورمان را ورق می‌زند. کلمه‌ی "فلسطینی" بدون اینکه بر زبان آورده شود، خود را تحمیل می‌کند. در این لحظات معلق، تمام گذشته‌ی تحقیرآمیز ما دوباره سر برمی‌آورد. حتی بدون سیم خاردار، مرز آنجاست، میان انگشتان او...

این آگاهی از خلأ به وجود نیامده است، ریشه در واقعیتی ساختارمند، سازمان‌یافته و اداره‌شده دارد. امروزه یک دولت واحد بر تمام سرزمینِ بین رودخانه و دریا، اعمال حاکمیت می‌کند. این نه یک عقیده است و نه یک شعار، این یک واقعیت است. اسرائیل این فضا را با تحمیل سلسله‌مراتبی از وضعیت‌ها براساس قومیت اداره می‌کند. منطقی مبتنی بر طبقه‌بندی که در آنْ فلسطینی‌ها هویتی مشروط، جزئی و موقت دریافت می‌کنند و یهودیان تابعیت کامل و تمام‌عیار. فلسطینی‌ها فقط حق دارند از تکه‌هایی از وجود بهره‌مند شوند، زندگی‌ای کم‌ارزش‌شده، شهروند درجه دوم، ساکن موقت، سوژه تحت اشغال، زندانی در فضای باز، پناهنده‌ی همیشگی، یک مجوز برای نفس کشیدن اینجا، یک جواز برای عبور از آنجا و یک ایست بازرسی بین هر تپش قلب.

زمین تغییر نمی‌کند، آسمان هم همینطور، دریا هم همینطور اما از یک روستا به روستای دیگر حق زندگی، عشق ورزیدن، حرکت کردن و به یاد آوردن متفاوت است. همه‌ی فلسطینی‌ها به‌عنوان مزاحمانی در مرخصی تلقی می‌شوند. در رام‌الله یک زوج برای ثبت ازدواج یا اعلام تولد فرزند، باید از اسرائیل مجوز بگیرد. در اورشلیم، زنی حق اقامت خود را از دست می‌دهد اگر بیش از حد طولانی در خانه‌ی خواهرش، دو بلوک آن طرف‌تر، بخوابد. در غزه‌ی تحت محاصره، پدری در صفحه‌ی کوچک تلفن همراه خود، مراسم فارغ‌التحصیلی دخترش را در دانشگاه نابلس تماشا می‌کند. یک خانواده بین امان، اورشلیم، غزه و برلین پراکنده شده‌، شانزده سال بدون دیدارِ دوباره، حتی برای یک تولد، حتی برای یک تشییع جنازه. رژیم همه چیز را پیش‌بینی کرده است: حبس جغرافیایی، انزوای اداری و گسستگی ابتدایی‌ترین پیوندها. در قلقیلیه، دختر کوچکی دریا را نقاشی می‌کند، او هرگز آن را ندیده است، با این حال، دریا درست آنجاست، پانزده کیلومتر آن طرف‌تر، اما بین او و دریا، دیواری قد برافراشته؛ دیوار، سربازان، هراس، ایست‌های بازرسی.

این یک سوء‌استفاده نیست. این یک ناهنجاری نیست. این یک نظام است. حکومتی مبتنی بر جدایی، بر سلسله مراتب قومیتی، بر انکار یک ملت. آنچه در گزارش‌ها آپارتاید می‌نامند، برای ما حکم روزمرگی دارد. کلمه‌ی "آپارتاید" بعدها رایج شد. از بتسلیم. از عفو بین‌الملل. از سازمان ملل. اما ما قبلاً آن را زندگی کرده بودیم، در مدارکمان، سفرهایمان، سکوت‌هایمان. این نظام هرگز برای محو کردن ما نیازی به کشتن ما نداشته است. این کار را از طریق پرونده‌ها، قوانین تبعیض‌آمیز، تأخیرها، سندهای مالکیت گمشده و سرقت زمین به نفع یهودیان از خارج‌آمده نیز انجام می‌دهد.

بیانِ "از رودخانه تا دریا"، یک شعار نیست، تأیید یک حقیقت است. تمام این سرزمین تحت یک رژیم، یک مرجع و یک منطقِ سلطه است. مطالبه‌ی برابری و آزادی از رودخانه تا دریا، نفی این تکه‌تکه شدن است. این یک فراخوان جهت محو کردن کسی نیست بلکه رد محو شدن خود ماست.

تصور کنید یک فرانسوی در سال ۱۹۴۲، تحت اشغال نازی‌ها، آزادی تمام فرانسه را طلب کند، نه فقط پاریس، نه فقط لیون، بلکه از کانال مانش تا آلپ، از راین تا اقیانوس اطلس. آیا گفته می‌شود که او به نفرت دامن می‌زند؟ که اغراق می‌کند؟ خیر، گفته می‌شود که او صرفاً واقعیتی را بیان می‌کند که از زندگی کردن زیر حاکمیتی تحمیلی و تحت عدالتی جزئی خودداری می‌کند.

این دقیقاً همین کاری است که ما می‌کنیم. ما از پذیرش حقوق مشروطی که آن هم تکه‌تکه شده‌است، خودداری می‌کنیم. ما تقسیم خانواده‌هایمان و همینطور تقسیم سرزمینمان را نمی‌پذیریم و صراحتاً می‌گوییم: از رودخانه تا دریا، فلسطین آزاد خواهد شد، نه برای محو کردن کسی بلکه برای اینکه دیگر هیچ کس محو نشود.

موزنا شهابی نویسنده فلسطینی و مشاور اسبق سازمان آزادیبخش فلسطین.

ترجمه سامان احمدزاده

لینک متن فرانسه:

https://www.blast-info.fr/articles/2025/palestine-ce-que-dit-vraiment-from-the-river-to-the-sea-Qmzt_CMTQjGFfr6CRypHYw