کميتهء برگزاری بزرگداشت پوران بازرگان از زبان او:


هفتاد سال زندگی من بسر آمد و جسم فرسودهء من در چشم به هم زدنی به اندکی خاکستر بدل شد، اما من با آرمان هايم، با زندگی و مبارزهء ميليونها انسان رنجبر ديگر در سراسر کرهء زمين به حيات و فعاليت خود ادامه می دهم. بايد به اختصار برای همگان بگويم که من اين سهم خود از زندگی را چگونه سپری کردم و چرا با رضايت خاطر، بی هيچ تأسف و پشيمانی از صحنه خارج می شوم. همان طور که آرزو می کردم تا آخر روی صحنه ماندم. من اين سهم از زندگی را آنطور که خواستم زيستم. خوب زيستم. فداکاری درکار نبود، اگر جز در اين راه می زيستم شايسته نبود و آن را جرم تلقی می‌کردم. من خوشبخت بوده و هستم زيرا رهروان راه آزادی و عدالت بدون ترديد فراوان خواهند بود.
من دختر زاده شدم. مناسبات اجتماعی مردسالار به دلايل تاريخی و فرهنگی اش زن را فرودست مرد می خواست و آن را با برخی گفتارهای مقدس در می آميخت. من بايد دربرابر اين مناسبات ظالمانه در حد خودم می ايستادم. غريزی اين کار را می کردم. ناگزير شده بودم به کمتر از کلاس نهم بسنده کنم. پس از چند سال رنج خانه نشينی دست به کار شدم و به ادامهء تحصيل تا ديپلم به صورت داوطلبانه و اخذ ليسانس پرداختم. کارنامه ام بسيار موفق بود. دورهء دانشگاه من در مشهد مقارن فعاليت های سياسی و اجتماعی سالهای ۱۳۳۹ تا ۴۲ بود. به فعاليت سياسی روی آوردم. از معدود دخترانی بودم که چنين برخوردی داشتند و تعقيب ساواک مرا به اهميت کار و موضعم واقف می‌کرد. بی آنکه خود بدانم به مبارزه برای آزادی و دموکراسی پيوسته بودم که به گمان خودم از مبارزه برای رهايی زن از سلطهء مردسالاری و کسب حيثيت انسانی زن جدا نبود. من با موجی همراه شدم که به سانسور و اختناق حاکم اعتراض داشت. من در اين راه با جمعی بسيار همراه بودم. ما نمی‌توانستيم دربرابر اوضاع خود و ديگران بی‌تفاوت باشيم. اگر ما به سراغ سياست نمی رفتيم او که حتماً به سراغ ما می آمد و سرنوشت ما را رقم می زد. شرکت در فعاليت سياسی برای ما چرايی نداشت، تنها چگونگی آن مطرح بود. تحت تأثير آنچه در محيط زندگيم می گذشت و با همان جويبار فرهنگ اصلاح طلب مذهبی که در شهر ما وجود داشت به تشکيل «انجمن اسلامی بانوان مشهد» دست زديم. همکاران من دختران و زنانی بودند از خانواده های مشابه که در سالهای بعد شهيدان متعدد، حتی در جنبش کمونيستی، دادند. چنانکه از خانوادهء خودم ۵ نفر در اين راهها جان دادند.
بعدها در تهران، زمانی که فوق ليسانس می خواندم و دبير شدم با کسانی که سازمان مجاهدين را بنيان گذاشتند آشنا شدم. به برکت رابطه ای که برادرم منصور با آنها داشت با آنان درآميختم و در کنارشان چيزها آموختم. می گويم در کنار، زيرا هرگز به اطاعت کورکورانه نپرداختم. حتی دربارهء مسلمات قرآنی که آنها را در آن زمان راهنمای خود می دانستيم از پرسش و استفهام و ترديد بری نبودم. يادم هست از مسؤول کلاس ايدئولوژی‌مان پرسيدم اين چه معنا می دهد که در سورهء ۲۳ قرآن (مؤمنون) آيهء ۶ برای همبستری با زنی که به بردگی گرفته شده حتی عقد لازم نيست؟ و طبعاً توجيه مسؤول مرا متقاعد نمی‌کرد. آخر خود سازمان هم به اين به اصطلاح جزئيات کاری نداشت و از قرآن آنچه را که به درد مبارزه اش می خورد بر می گزيد. کاری که همه کرده و می کنند. جمهوری اسلامی هم برای مصالحش جز اين نکرده و نمی کند. به هرحال، برخورد مستقل به ويژه در امر سرنوشت زن مرا رها نمی کرد. چنان که بعدها هم نکرد و اين در برخی موارد چندان هم خوشايند برادران يا رفقا نبود و تاوان تشکيلاتی اش را هم می پرداختم.
در آن زمان، در سازمان ما همه شغل و حرفه ای داشتند. من دبير دبيرستان های تهران بودم. جمعی از بازاريان و روحانيونِ به اصطلاحِ آن روز مترقی که روشنفکران بورژوازی مذهبی بودند دبستان و دبيرستانی دخترانه تأسيس کردند به نام «رفاه» و در جستجوی کسی بودند که مديريت دبيرستان را به او واگذارند. من مديريت را پذيرفتم و به تدريج اين مؤسسهء فرهنگی خصوصی به پشت جبههء سازمان بدل شد که تا سال ۱۳۵۲ ادامه يافت و من اين را در جای ديگری شرح داده ام.
ازدواج من با محمد حنيف نژاد در همين دوره بود. سال ۱۳۴۸. ملزومات مرحلهء مبارزاتی آن روزها که ما و گروه های انقلابی ديگر دست اندرکار آن بوديم کليهء امور خصوصی را تابعی از امر مبارزه می کرد. جز اين چاره ای نبود. نمی شد زندگی عادی و مرسومی داشت و در عين حال، با دستگاه جهنمی سرکوب هم جنگيد. منطق مبارزه ايجاب می کرد که «در اين راه هرچه سبکبال تر باشيم نه با کوله بارهای ثروت و شهرت و رفاه». انتظار من از ازدواج يک زندگی عادی که امروز برخی می پندارند نبود. پيشبرد امر مبارزه برای مان اصل بود و چه بهتر که چنين بود. آنچه در صددش بوديم نه کاری خرد بلکه سترگ بود.
از شهريور سال ۵۰ که با يورش ساواک عمدهء کادرها و فعالين سازمان دستگير شدند، ما مسؤوليت جديدی به عهده گرفتيم که برای من بسيار ارجمند بود. بسيج خانواده های زندانيان مجاهد برای جلوگيری از اعدام دستگير شدگان. پشت در زندان قزل قلعه جمع می شديم و خانواده ها يکديگر را می‌شناختند. تا آنجا که می‌دانم اين برای نخستين بار پس از ۲۸ مرداد و خرداد ۴۲ بود که اين تعداد از خانواده ها برای امری مردمی و دموکراتيک بسيج می شدند. بيش از صد نفر از زنان به مدت ۲۰ روز در قم در منزل آيت الله شريعتمداری که نفوذ قابل توجهی روی دستگاه حکومت داشت تحصن کردند. اين تحصن ابعاد مختلفی از تدارکات، تبليغات ارتباطات حقوقی و نيز افشاگری داشت که در اشکال گوناگون انعکاس می يافت. سازمان که صرفاً پشتيبان ما بود آن روزها توان آن نداشت که خود مستقيماً بر جريان کارها نظارت کند. همه چيز در دست خود زنان بود. سازمان می خواست روحانيت را در بن بست قرار دهد تا موضع بگيرند، اين اگر نتيجه ای به سود زندانيان داد که چه بهتر وگرنه آنها و سکوت ديرين رضايت آميز و همکاری شان با رژيم شاه افشا خواهد شد. تمرين کار جمعی و اجتماعی برای ما زنان طبقهء متوسط و پايين و نيز آموزشی که در اين راه از جوانب مختلف می گرفتيم کم اهميت نبود.
در همين مدت، ارتباط گيری با زندانيان و سازماندهی ارتباط و انتقال اخبار و اسناد به داخل زندان و از زندان به بيرون از طريق جاسازی و رمزنويسی و چاره جويی های ديگر، تمرين ديگری برای کار زنان بود. علاوه بر اينها ما با خانواده های ديگر گروه های مبارز که به لحاظ ايدئولوژيک مانند ما نبودند آشنا شديم و ارتباط و همدردی و همبستگی بين ما تجربهء ديگری برای تحمل ديگران بود. رابطهء ما با خانواده های زندانيان چپ برای خود من دستاوردی بود که تا آخر عمر بدان ادامه دادم. من هرگز از آنها نبريدم، هرچند برخی از آنها برخورد مشابهی با من يا با ما نداشتند. همين روش را در بسيج خانواده ها در دوره های بعد در سازمان پيکار و در تبعيد هم ادامه دادم. برخی از مادران يا خانواده های فدايی و غيره را تا آخر از بهترين دوستانم دانستم.
رژيم شاه به دستگيری و شکنجه و اعدام و کشتار مبارزين ادامه می داد و ما ديگر برخی از همرزمان خود از جمله حنيف نژاد را از دست داده بوديم. ارديبهشت سال ۵۲ من ناگزير شدم مخفی شوم و بيش از يک سال در خانه های تيمی بسر بردم با وظايفی که به کلی با آنچه در مديريت دبيرستان و بعدها در مشارکت در بسيج و سازماندهی خانواده ها و ارتباط با زندان انجام داده بودم تفاوت داشت. با اين وضع جديد هم بايد خود را انطباق می‌دادم، مگر نه اين است که هدف ما از جمله حفظ موجوديت سازمان رزمنده ای بود که با عمليات مسلحانهء خود عليه رژيم و پشتيبانان امپرياليستش می خواست زمينه را برای انقلاب مردمی و سرنگونی رژيم فراهم کند؟ دشواری های اين کار برای تک تک اعضا و فعالين سازمان دربرابر هدف متعالی ای که در نظر داشتيم همه قابل تحمل بود. بازهم تکرار می کنم که فداکاری درکار نبود. خوشبختی و احراز حيثيت انسانی ما در پيشبرد امر مبارزه بود و ما اين را با جان و دل پذيرا بوديم، قبل از هرچيز برای خودمان و حيثيت مان. اين منطقی ست که همهء مبارزان دارند.
باری مرداد سال ۵۳ ترتيبی داده شد که من و چند نفر ديگر به خارج منتقل شوند و از آن پس من در بخش خارج کشور سازمان فعاليت داشتم (محل کارم عراق بود) با وظايفی از نوع ديگر با دشواريهايی از نوع ديگر که بايد از پيش پا برداشته می شد. در جريان فعاليتهای اين دوره در رابطه با راديو ميهن پرستان و راديو سروش و فعاليت های ديگر، با تراب حق شناس که از سالها پيش می شناختم ازدواج کردم (۱۳۵۳). در اين ازدواج نيز هيچ امری بالاتر از امر مبارزه و ملزومات آن (هرچه باشد) نداشتيم. ارتباط با جنبش فلسطين و کار در بيمارستان هلال احمر فلسطينی در دمشق و بعد (دردورهء جنگ داخلی لبنان) در اردوگاه صبرا در بيروت از اينجا شروع شد، زيستن در بين ستمديدگانی که سر خم نمی کنند و می رزمند از بهترين دوران های زندگی من بود. بعدها به ترکيه منتقل شدم که سازمان پايگاهی ارتباطی و تدارکاتی در آنجا تأسيس کرده بود. زندگی مخفی، کار در کارگاه های سری دوزی يا کارگری در هتل و انتقال سلاح از يک کشور به کشور ديگر. اينها هم تجربه ای بود در کنار آموزش و آمادگی برای کارهای آينده. آشنايی با زندگی زحمتکشان ديگر ملت ها چشم مرا هرچه بيشتر به ستمی طبقاتی که فقط شامل يک ملت نيست، بلکه جنبه ای جهانی دارد بازتر کرد.
با افزايش تجربه و فعاليت سياسی و نظامی و پيشرفت ساز و کار درونی سازمان و جامعه، در سازمان ما، ايدئولوژی تدوين شده در سالهای قبل (که البته با درک سنتی روحانيون و در رأس آنها خمينی متفاوت و گاه متضاد بود)، در کار روزانه و در ذهن اغلب ما زير سؤال رفت و بناگزير طی مدت چند سال به درکی منجر شد که به طرد ايده های مذهبی و گرايش به مارکسيسم انجاميد. هريک از ما طبق تجربهء خود از يکی دو سال پيشتر نوعی آمادگی داشتيم ولی با تصميم رهبری سازمان بود که تغيير ايدئولوژی رسماً اعلام شد. من البته از پيشروان اين تحول نبودم ولی می‌توانستم آن را بفهمم و با آن همراه شدم. خطاهای جبران ناپذيری که طی اين پروسه رخ داد نمی‌تواند بر جوهر انقلابی و پيشروانهء‌ رهايی از انديشه های مذهبی سرپوش بگذارد. شيوه هايی که برای استقرار اين تحول به کار گرفته شد مورد تأييد بسياری از فعالين سازمان (اگر از واقعيت امر مطلع می شدند) نبود ولی در مناسبات حاکم در يک سازمان چريکی با محدوديت شديد اطلاعات و اخبار و تبادل نظرات، امکان مشارکت در تصميم گيری جمعی وجود ندارد. اين محدوديت، اساساً از طبيعت مبارزه در شرايط خفقان آور و مقابله با ماشين سرکوب رژيم که همه را به ستوه آورده بود ناشی می شد. به گفتهء برشت:
«آهای آيندگان، شما که از دل گردابی بيرون می‌جهيد
که ما را بلعيده است
وقتی از ضعف های ما حرف می زنيد
از زمانهء سخت ما هم چيزی بگوييد.
معلوم است که آنچه در خلال اين پروسه پيش آمد از انتقاد در امان نماند و فقط سه سال بعد اين شيوه های کار مورد انتقاد شديد کل سازمان قرار گرفت و علناً منتشر شد (مهر ۱۳۵۷). جالب اين است که برخی پس از ۳۰ سال به ياد ما می آورند که بايد از خود انتقاد کنيم. آنان که غرض ورزی می کنند با هيچ سند و حقيقتی نمی توان دهانشان را از ياوه گويی باز داشت.
باری، بنا بر وظايف سازمانی، زمانی هم در ليبی (که سازمان در آنجا دفتری داشت) و نيز در عدن که سازمان در ارتباط با جنبش انقلابی عمان (ظفار) فعاليت هايی داشت بسر بردم. همکاری متقابل با جنبش های ملت های ديگر، بُعد انترناسيوناليستی مبارزهء ما را نشان می‌داد. سازمان کوچک ما توانسته بود پيش از اين يک پزشک و يک پرستار به آن منطقه بفرستد (دکتر محبوبه افراز و خواهرش رفعت افراز که در دورهء فعاليت من در مدرسهء رفاه رئيس دبستان بود و حالا پرستار در جبهه مبارزين ظفار). مدتی هم در آنجا بسر بردم. تحولات اجتماعی و سياسی به آستانهء سقوط سلطنت نزديک شد و ما پس از قيام ۵۷ به ايران بازگشتيم. فروردين ۱۳۵۸. حالا ديگر سازمان پيکار که از دل بخش منشعب مجاهدين بيرون آمده بود به عنوان يک سازمان کمونيستی در ايران فعاليت می‌کرد.
در اين دوره، دوباره زمينه برای فعاليت هايی که من بهتر می توانستم انجام دهم يعنی ارتباطات توده ای فراهم بود. در کلاس های مبارزه با بی‌سوادی طبعاً با شناسنامهء جعلی شرکت کردم و مدتی درس می‌دادم بی آنکه مرا بشناسند. چقدر آشنايی با زحمتکشان ورامين و کارگران زن کارخانه های جادهء کرج برايم ارزشمند بود. در کنار اينها بازهم سازماندهی خانواده ها و برخی آموزش های سازمانی که به زبان ساده برايشان بيان می کردم برايم لذت بخش بود. در اين دوره ديگر لازم نبود جايی کار کنم. کار فرهنگی سابقم را که به من نمی‌دادند.
باری در اين دوره که دو سال و نيم طول کشيد به وظايفی در ارتباط با کميتهء زنان و بسيج خانواده های زندانيان و نيز شهدای بخش منشعب و پيکار مشغول بودم. همان طور که در دورهء شاه چند بار از دام ساواک نجات يافته بودم، در اين دوره نيز چند بار نجات يافتم و توانستم جلادان جديدِ به قدرت رسيده را قال بگذارم.
تهاجم همه جانبهء رژيم و کشتارهای سال ۶۰ ما را وادار به خروج از کشور کرد و دوران ۲۵ سال تبعيد من شروع شد. اين بار، ديگر سازمانی فعال نداشتيم که در صفوف آن و طبق رهنمود آن فعاليت کنيم. بايد در کنار حفظ اهداف و ايدآل هامان به بررسی و ارزيابی کارهای گذشته مان نيز بپردازيم. علاوه بر اينها و فوری تر از هرچيز بايد به تأمين معيشت با هر وسيله ای که امکانش فراهم شود بپردازيم. از نخستين ماه های ورود به فرانسه به کارهای يدی مشغول شدم که حدود ۲۰ سال ادامه يافت تا بازنشست شدم يعنی به علت ضعف جسمی ادامهء کار برايم ممکن نبود. شرافت ما به عنوان انقلابی از جمله در اين بود که به هيچ رو نيازمند کسی نباشيم و من اين را تا به آخر و با حد اکثر صرفه جويی انجام دادم. در اين دوره در کنار رفقای معدود ديگرم به فعاليت سياسی هم ادامه دادم. هر سخنی را که می شد عليه ستم طبقاتی و فرهنگی و جنسی که در ايران اعمال می‌شود بر زبان آورد فرياد زدم. درکنار مبارزان فلسطينی مثل هميشه ايستادم و خوشوقتم که در آخرين هفته های بيماريم توانستم هزينهء تحصيلیِ دو فرزند خواندهء فلسطينی ام را برايشان بفرستم. چقدر آرامش به من دست داد وقتی فهميدم پول ارسال شده است.
در کنار کارگران ايران و مبارزه شان برای احقاق حقوقشان ايستادم و در هر تظاهراتی که در اين تبعيدگاه برپا می شد تا آنجا که پايم می کشيد راه پيمودم. همين طور در راهپيمايی های اول مه و شرکت در سازماندهی و تدارک آن، در برگزاری يادبود شهدای قتل های زنجيره ای و دفاع از کل زندانيان سياسی تلاش کردم و هرگز تسليم مصلحت جويی های رايج نشدم که بنا بر بادی که از سوی اصلاح طلبان يا از سوی آمريکا می‌‌وزد به حرکت در می‌آيند. طی سالهای تبعيد به ياد شهدای سال های ۶۰ و ۶۷ بارها در برگزاری اين مراسم و جلوگيری از به فراموشی سپرده شدن اين جنايات نقش فعالی داشتم. در مواردی ديگر جلسات جشن ۸ مارس را بر دفاع از زنان افغانی، يا از زنان فلسطينی يا عراقی متمرکز کرديم. در مبارزه با فرهنگ مردسالارانه که در اعماق ذهن جامعهء تبعيدی همچنان سخت جانی می‌کند و گاه نمونه های فجيعی از تهمت و ناسزا و در واقع سنگسار به بار می آورد هرچه در توان داشتم انجام دادم به طوری که قهر و نفرت را بر سرم فرو ريختند ولی بی تزلزل ايستادم. از همهء اين تلاش های عملی که به گمان خودم جزيی ست از وظايف کمونيستی و در راه مبارزه با تجاوزات امپرياليستی به خلق های منطقه و جهان وفادارانه دفاع کردم.
به تمام انسان های مبارز، به تمام زحمتکشان حق طلب از افغانستان و عراق و فلسطين و ايران گرفته تا آمريکای لاتين و به ويژه زاپاتيست ها عشق ورزيدم و به اميد روزی ماندم که بشريت بتواند از چارچوب سرمايه داری فراتر رود و جهانی فارغ از استثمار و انواع ستم ها برپا دارد.
(اين متن در مراسمی که در روز ۱۷ مارس ۲۰۰۷ در پاريس برپا شده بود قرائت شد.)

خطابه تدفين
از احمد شاملو
غافلان همسازند،
تنها طوفان کودکان ناهمگون می زايد !
همساز سايه سانانند،
محتاط در مرزهای آفتاب
در هيئت زندگان، مردگانند ؛
وينان دل به دريا افکنانند، به پای دارنده آتشها!
زندگانی دوشادوش مرگ، پيشاپيش مرگ . . .
هماره زنده از آن سپس که با مرگ، و همواره بدان نام که زيسته بودند
که تباهی از درگاه بلند خاطرشان شرمسار و سرافکنده می گذرد :
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جويندگان شادی در مجری آتشفشانها
شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد
با جاپائی ژرفتر از شادی در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر می ايستند،
خانه را روشن می کنند،
و می ميرند.