ارتش زاپاتيستی آزايبخش ملی، مکزيک ۱۷ فوريهء ۲۰۰۶
ترجمهء بهرام قديمی

همين متن با صدای خود معاون فرمانده شورشی مارکوس


پس از يک روز کامل شرکت در جلسهء مقدماتی کارزاری ديگر (سپتامبر بود، سحرگاه، از ابری که از دوردست ها می آمد باران می باريد.) داشتيم به سوی کلبه ای می رفتيم که وسائل مان در آن بود، که ناگهان يک شهروند خوب و درجه يک جلوی مرا گرفت: «گوش کن معاون! زاپاتيست ها پيشنهادشان چيست؟» بدون آن که حتی بايستم پاسخ دادم: «تغيير جهان.» به کلبه رسيديم و شروع کرديم وسائل مان را برای حرکت جمع و جور کردن. اريکای شورشگر منتظر ماند تا من تنها شوم، نزديک شد و گفت: «هی معاون، اما دنيا خيلی بزرگه ها!» انگار موضوع بر سر اين بود که من متوجه شوم پيشنهادی که داده ام حماقت بزرگی ست. در واقع هم وقتی آن حرف را زدم نمی دانستم چه می گويم. به رسم پاسخ يک سؤال با سؤال ديگر، جواب دادم: «چقدر بزرگ است؟»
همان طور به من خيره ماند و تقريباً با ترحم پاسخ داد: «خيلی بزرگ».
من پافشاری کردم: «آره، اما چقدر بزرگ؟»
لحظه ای فکر کرد و گفت: «خيلی بزرگتر از چياپاس».
در همين موقع به ما خبر دادند که بايد فوراً راه بيفتيم. وقتی برگشتيم به پايگاه و پنگوئين(۱) را سرجايش گذاشتم، اريکا در حالی که يک کُره [نقشهء زمين]، از همان هائی که در مدارس ابتدائی دارند، دستش بود، به آنجائی که من بودم آمد. آن را روی زمين گذاشت و به من گفت: «ببين معاون! اينجا، اين تيکهء ‌کوچولو چياپاس است، و تمااااااام آن دنياست.» و در همان حال که اين را می گفت، بادستش انگار کره را نوازش می کرد.
برای آن که وقت بدست بياورم، پيپم را روشن کردم و در همان حال گفتم: «اهوم».
اريکا پافشاری کرد: «حالا ديدی که خيلی بزرگه؟»
«آری، اما ما به تنهائی که آن را عوض نخواهيم کرد، بلکه به همراه رفقای زيادی از همه جا اين کار را می کنيم.» در همين موقع رفيق نگهبان را صدا کردند. او در حالی که نشان می داد که ياد گرفته، قبل از رفتنش سؤالی حواله ام کرد: «و با چند نفر رفيق؟»
دنيا چقدر بزرگ است؟
در درهء تهوآکان، در سياه کوه، در کوهستان های شمالی در منطقهء خارج از محدودهء پوئبلا و از گوشه و کنار به غايت فراموش شدهء پوئبلای [کارزاری] ديگر پاسخ هائی می رسد:
در آتِپِکسی زن جوانی چنين پاسخ می دهد: بيش از ۱۲ ساعت کار روزانه در مکيلا [مانوفاکتورِ مناطق آزاد تجاری]، کار کردن در روزهای تعطيل، بدون مزايا، بدون بيمه، بدون عيدی و چيزهای ضروری ديگر، قلدر منشی و بد رفتاری رئيس و يا سرکارگر، وقتی هم که بيمار شدم، بدون حقوق جريمه ام کردند و اسمم را در يک ليست سياه ديدم که طبق آن هيچ مکيلای ديگری به من کار ندهد. اگر دست به حرکتی بزنيم، ارباب کارخانه را می بندد و آن را به منطقهء ديگری منتقل می کند. وضع حمل و نقل بسيار بد است و خيلی دير به خانه ای که در آن زندگی می کنم می رسم، و فاکتور برق، آب و ماليات مسکن را می بينم. حساب و کتاب که می کنی، می بينی کافی نيست، متوجه می شوی که حتی آب نوشيدنی نداری، فاضل آب خراب است، و خيابان را آلودگی گرفته. و روز بعد، با بيخوابی و شکم خالی باز بايد سر کارت برگردی.
دنيا به بزرگی خشمی ست که از همهء اين ها به من دست می دهد.
يک دختر جوان بومی ميستِک: پدرم ۱۲ سال پيش به ايالات متحده رفت. مادرم کارش دوختن توپ است. بابت هر توپ به او ۱۰ پزو [در حال حاضر حدود ۹۰ سنت] می دهند. اگر يک توپ خوب نباشد، از او ۴۰ پزو می گيرند. حقوق شان را همان موقع نمی دهند، بلکه زمانی می دهند که آن شخصی که آن ها را استخدام کرده، به روستا بيايد. برادرم هم دارد وسائلش را برای رفتن جمع می کند. ما زنان برای پيشبرد وضع خانواده، زمين، و کار تنهائيم. بنا بر اين بار پيشبرد مبارزه هم روی دوش ما ست.
دنيا به بزرگی غضبی ست که از اين ظلم به من دست می دهد. آن قدر بزرگ است که خونم را به جوش می آورد.
در سن ميگل تيساناکاپان، يک زوج سن و سالدار به يکديگر نگاه می کنند و تقريباً يک صدا پاسخ می دهند: دنيا به اندازهء آرزوی ما برای تغييرش بزرگ است.
يک دهقان بومی اهل سياه کوه که در اخراج شدن بسيار با سابقه است، مگر اخراج از تاريخ، می گويد: دنيا بايد خيلی بزرگ باشد، به همين دليل بايد سازمان مان را بزرگ کنيم.
در ايزتِپِک، کوهستان شمالی: دنيا به اندازهء بی شرمی دولتمردانِ بد و رذالت باند «مشعل دهقانان» [يک سازمان دهقانی چماقدار ساخته و پرداختهء حزب انقلاب اداری شده] است که فقط پيش فرض های منفی عليه دهقانان ببار می آورد و زمين را مسموم می کند.
در هوئيزيلتِپِک، از يک مدرسهء کوچک خود مختار شورشی، سخنی حقيقی از طريق راديو پخش می شود: دنيا به همان اندازه ای بزرگ است که تاريخ روستا و کوشش و مبارزه اش برای آن که عالمی همچنان با شأن و منزلت پديدار شود.
خانمی، بومی و سازنده صنايع دستی از همان تراش فرمانده رامونای فقيد با صدای خاموشی اضافه می کند: «دنيا همانقدر بزرگ است که ظلمی که از پرداختن دستمزد بخور و نميرمان حس می کنيم و از ديدن نيازهايمان که آن ها را فقط در حال عبور می بينيم، چون پول مان برای خريدشان کافی نيست.»
در اجاره نشين گرانخا: «دنيا نمی تواند خيلی بزرگ باشد، چون به نظر می رسد که ما کودکان فقير در آن، جا نمی شويم، فقط کلاه سرمان می گذارند، تعقيب مان می کنند و می زنند، و می بينيم فقط داريم زور می زنيم تا نان بخور و نميری گيرمان بيايد.
در کورونانگو: دنيا هرچقدر هم بزرگ باشد، اما زمين، آب و هوا از آلودگی نئوليبراليسم جهانی در حال مرگ اند. دنيا دارد خراب می شود، چون پدربزرگ های ما اينطور می گويند که وقتی روستا خراب شود، جهان خراب می شود.
در سن ماتياس کوکويوتلا: دنيا همان قدر بزرگ است که پدرسوختگیِ دولتی که هرچه ما کارگران می سازيم، او فقط خراب می کند. حالا بايد متشکل شويم تا از خود در مقابل دولت دفاع کنيم. همان دولتی که مثلاً برای خدمت به ما ست. حالا می بينيد که چقدر پدر سوخته است.
در پوئبلا، ولی در پوئبلای ديگر [کارزاری ديگر]: دنيا آن قدر هم بزرگ نيست، زيرا پولدارها آنچه دارند برايشان کافی نيست و حالا همين اندکی را هم که ما فقرا داريم می خواهند از ما بگيرند.
يک بار ديگر، يک پوئبلای ديگر، يک زن جوان: دنيا خيلی بزرگ است، به گونه ای که با تعدادی اندک نمی توانيم آن را عوض کنيم. بايد همه با هم يکی شويم تا بتوانيم عوضش کنيم، زيرا در غير اين صورت نمی شود. خُب آدم خسته می شود.
يک دختر جوان هنرمند: بزرگ است ولی به فساد آلوده است. آن را بزور از ما می گيرند. در اين جهان جوان بودن جرم است.
يک نفر اهل محله: هر چقدر هم که بزرگ باشد، انگار برای پولدارها کوچک است، چون دارند اراضی عمومی را اشغال می کنند، اراضی مشاع و محله های توده ای را. انگار ديگر در مراکز تجاری و لوکس شان جا نمی شوند و وارد زمين ما می شوند. فکر می کنم کسی که جا نمی شود، مائيم، انسان های اعماق.
يک کارگر: دنيا به اندازهء وقاحت رهبران هوچی [سنديکاها] بزرگ است. و هنوز مدعی اند که از ما کارگران دفاع می کنند. مقامات و هوچيان هر چقدر مدعی باشند که کارشان نو و تازه است، اما نگاهشان به آن بالاها ست، يعنی به اربابان. بايد يکی از اين پروژه هائی که برای پر کردن چاه فاضلاب و يا جمع آوری آشغال است راه می انداختند و همهء آن ها را با هم در آن خالی می کردند. يا بهتر بگويم، نه. بهتر که نه، چون مطمئناً همه چيز را آلوده خواهند کرد. و بعد اگر به زندان شان بيندازيم، مجرمين شورش خواهند کرد، چون حتی آن ها هم حاضر به زندگی با اين بزمجه ها نيستند.
در اين پوئبلای ديگر که همچنان در هر گامی که بر خاکش ميگذاريم، متحيرمان می کند، ديگر دارد سحر می شود. همين حالا غذايمان را خورديم و فکر می کنم که اين بار، ديگر چه خواهم گفت. ناگهان، از زير در کيف کوچکی ظاهر می شود که در شکاف آن گير می کند. بزور می شود صدای نفس زدن کسی را شنيد که دارد از آن طرف هُل می دهد. دست آخر کيف کوچک رد می شود و در پی آن چيزی لنگ لنگان ظاهر می شود که فوق العاده به يک [حشره] سرگين غلطان شباهت دارد. اگر نمی دانستم که در پوئبلا هستم، يعنی در پوئبلای [کارزاری] ديگر، و نه در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک، تقريباً می توانستم قسم بخورم که طرف دوريتو است. انگار می خواهم افکار بد را کنار بگذارم، سراغ دفترچه ای می روم که سؤال اصلی اين امتحان غافلگيرکننده در آن نوشته است. باز کوشش می کنم بنويسم، ولی هيچ فکر با ارزشی به کله ام نمی زند. مشغول اين کارم، و يا دارم کله شقی می کنم که يکهو حس می کنم يک چيزی روی شانه ام هست. تازه می خواهم با حرکت دست بيندازمش که می شنوم:
- توتون داری؟
فکر می کنم: «اين صدای نازک، اين صدای نازک».
صدای اعتراض دوريتو بلند می شود:
- کدام صدای نازک؟ می دانم که به صدای مردانه و فريبنده ام رشک می بری.
ديگر شکی برايم نماند، با حالتی که بيشتر به تسليم شبيه بود تا به شوق و ذوق گفتم:
- دوريتو...!
- دوريتو بی دوريتو! منم بزرگترين منجی عالم، ياور به حال خود رها شدگان، تسلی خاطر تسليم شدگان، اميد ضعفا، آرزوی دست نيافتنی زنان، پوستر مورد علاقهء کودکان، رشک اجتناب ناپذير مردان، ....
در حالی که سعی می کردم حرفش را قطع کنم، به دوريتو گفتم:
- وايستا ببينم، وايستا ببينم! عين کانديداهای انتخاباتی حرف می زنی.
ولی همانطور که معلوم است، فايده ای نداشت. چون او همچنان ادامه داد:
- جسورترين انسانی که به سوارکاران سرگردان پيوست: دون دوريتوی لاکندونا، صاحب شرکت سهامی سرمايه های متحرک با مسئوليت محدود و دارای مجوز رسمی از شورای دولت خوب.
دوريتو همان طور که حرف می زند، پلاکی که روی "لاک" اش نصب شده را نشان می دهد. روی پلاک نوشته شده: دارای مجوز از شورای دولت خوب. بخشداری خود مختار شورشی زاپاتيستی «چارلی پارکر».
با حواس پرتی می گويم: «چارلی پارکر»؟ نمی دانستم که ما يک بخشداری خودمختار شورشی زاپاتيستی به اين نام داريم، حداقل تا روزی که من از منطقه خارج شدم نداشتيم.
دوريتو می گويد: - روشن است. چون قبل از آن که برای کمک به تو بيايم آنرا تأسيس کرده ام.
به اعتراض پاسخ دادم: - من تقاضای توتون کرده بودم، نه اين که برايم سرگين غلطان بفرستند.
- سرگين غلطان نيستم. من شواليهء سوارکاری ام که آمده تا تو را از اين دردسری که خودت را گيرش انداختی در بياورم.
- من؟ دردسر؟
- آری، خودت را درگير «قهرمان زيبا» ماريو مارين و نوار ضبط شدهء مکالمه اش که چهرهء واقعی ارزش اخلاقی اش را برملا کرده نکن (۲). اين درد سر نيست؟
- خُب، درد، سر... شايد بشود آنرا دردسر ناميد، اما... آری، توی دردسر افتادم.
- ديدی؟ می خواهی بگوئی آرزو نمی کردی که من، بهترين شواليهء سوارکار سرگردان به کمکت بيايم!
فقط لحظه ای می انديشم و پاسخ می دهم:
- خُب، راستش را بخواهی، نه.
- دست بردار، اين همه خوشبختی و شادی و هيجان لبريز شده ات را به خاطر ديدار مجددم پنهان نکن.
با حالت تسليم گفتم: - ترجيح می دهم پنهانش کنم.
- خُب، خُب، ديگر جشن و آتش بازیِ پيشوازی کافی ست. آن رقيب بدخواهی که بايد با دستی که در پائين و سمت چپ دارم شکستش بدهم کيست؟ آن آت و آشغال های ديگر مثل کامل ناصيف(۳)، سورکار کوری و بی شخصيت های ديگر کجا هستند؟
- نه بدخواهی در کار است، و نه هيچ چيزی که به اين نژاد بی شرمان ربطی داشته باشد. بايد به يک سؤال پاسخ داد.
دوريتو بی صبری می کند: - دِ بنجنب.
به او می گويم: - دنيا چقدر بزرگ است؟
- خُب، پاسخ هم روايت کوتاه دارد، و هم روايت بلند. کدامش را می خواهی؟
به ساعت نگاه می کنم. سه بعد از نيمه شب است و پِلک ها و کلاهم دارند روی چشم هايم می افتند، بنا بر اين بدون ترديد می گويم: - روايت کوتاه.
- روايت کوتاه يعنی چه؟ فکر می کنی جای پايت را در هشت استان جمهوری مکزيک تعقيب کرده ام تا روايت کوتاه را عرضه کنم؟ نا، نی، نع، نَکمِه، پاسخ منفی ست، رد می کنم، نه.
تسليم شده، می گويم: - خيلی خُب، روايت بلند را بگو.
- آها، اين شد! دماغ گندهء پدر سوخته! بنويس....
مداد و دفترچه را دستم می گيرم. دوريتو می گويد:
- اگر به بالا نگاه کنی، دنيا کوچک است و به رنگ سبز دلار. دقيقاً در يافتهای آماری، بها و قيمت گذاری های يک بازار بورس در ميزان سود يک شرکت چند مليتی جای می گيرد. در همه پرسی های قبل از انتخاباتِ آن کشوری که شأن و منزلتش را ربوده اند، در ماشين حساب سياست جهانی، در مغز بسيار کوچک جورج دابليو بوش و در چشم کوته بين سرمايه داری وحشی بدقوارهء ملبس به ليبراليسم، سرمايه جمع می شود و جان انسان، کوه، رودخانه، دريا، چشمه، تاريخ، تمدن های کامل تفريق. با نگاه از بالا، دنيا خيلی کوچک است، زيرا افراد کنار گذاشته شده اند و جايشان يک حساب بانکی قرار دارد که تنها کارش دخل و سود است.
ولی اگر از پائين بنگری، دنيا آنقدر وسيع می شود که نمی توان آن را در يک نگاه ديد، بلکه نظرهای متعددی لازم است تا کامل شود. با نگاه از پائين، دنيا، دنياهای فراوان می شود، تقريباً همه به رنگ محروميت، فقر، نا اميدی، و مرگ. دنيا از پائين به اطراف رشد می کند، به خصوص به طرف چپ، و رنگ های بسياری دارد، تقريباً به اندازهء ‌افراد و تاريخ ها. و به عقب رشد می کند و امتداد می يابد، به سوی تاريخی که دنيای پائين را بوجود آورده و در خود رشد می کند، آری با مبارزاتی که می درخشند حتی اگر نور بالائی ها آنها را خاموش کنند، مبارزاتی که صدا دارند حتی اگر سکوت بالايی ها آنها را لِه کند. دنيايی که به جلو رشد می کند و هر قلبی پيش گوئی می کند که دنيا دارد به سوی فردائی گام برمی دارد که همان انسانهای اعماق آن را خواهند زائيد.
با نگاه از پائين، دنيا آنقدر بزرگ است که در آن دنياهای بسياری می گنجد و با اين حال برای، مثلاً يک زندان، جا می ماند.
يعنی، مجموعاً، با نگاه از بالا دنيا آب می رود و بی عدالتی همه جا فرا می گيرد و جا برای چيزی ديگر پيدا نمی شود. و با نگاه از پائين، دنيا آنقدر جادار است که هم برای شادی جا دارد، هم برای موسيقی، آواز، رقص، کار شايستهء انسان، عدالت، و عقيده و نظر همگان، بی آنکه ميزان اختلافشان با يکديگر اهميتی داشته باشد، اگر از پائين باشند.
بزور توانستم يادداشت بردارم. پاسخ دوريتو را مجدداً می خوانم و از او می پرسم:
- روايت کوتاه چيست؟
- روايت کوتاه اين است: دنيا به اندازهء ‌قلبی بزرگ است که اول دردش می آيد و بعد برايش مبارزه می کند، همراه با همهء‌ آن ها که از اعماق هستند و از چپ.
دوريتو می رود. من همچنان می نويسم، در حالی که در آسمان، ماه با نوازش هرزهء شب فرسايش می يابد.....

....

فقط می خواستم پاسخی به او داده باشم. و به تصور اين که به او بفهمانم که دنيا به اندازهء عطشی که از وجودش دارم بزرگ است، با دست موی سر و آرزويش را می شکافم، حسرت بر گوشش می آويزم، و لبانم بر برجستگی هايش بالا و پائين می روند.
يا اگر با نزاکت تر شوم بايد بکوشم تا بگويم که دنيا به اندازهء نشئهء انجام کار «ديگری» ست، به اندازهء گوشی ست برای دربرگرفتن تمام صداهائی که از اعماق می آيند، به اندازهء اين کوشش جهت متحد کردن شورشگری در پائين به منظور شنا کردن بر خلاف جريان، در حالی که در آن بالاها تنهائی جدائی می آفريند.
دنيا به اندازهء بوتهء خاردار خشمی ست که بر می افروزيم، آگاه که از آن گُل فردا زاده خواهد شد. و در آن فردا دانشگاه ايبروآمريکا، دانشگاهی همگانی، مجانی، و لائيک خواهد شد، و در راهروها و سالن هايش کارگران، دهقانان، بوميان و ديگرانی که امروز بيرون مانده اند، حضور خواهند داشت.
همين. پاسخ تان را بايد در روز ۳۰ فوريه!(۴) در سه کپی تحويل دهيد؛ يکی برای وجدانتان، يکی برای کارزاری ديگر، و ديگری که در سرلوحهء آن به نحوی خوانا نوشته باشد: ‌Warning [اخطار] برای آن هائی که در آن بالا ساده لوحانه گمان می کنند جاودانه اند.
از پوئبلای ديگر [کارزاری ديگر]
معاون مارکوس
کميسيون ششمين بيانيهء ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی
مکزيک، فوريهء ۲۰۰۶

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -


يادداشت ها:
متن سخنرانی معاون فرمانده شورشی مارکوس در دانشگاه ايبرو آمريکا. اين دانشگاه، ژزوئيت و يکی از دانشگاه های گران مکزيک است.
(۱) خروسی ست که مارکوس از آن به عنوان پنگوئين زاپاتيستی ياد می کند و آن را به عنوان سمبل کارزاری ديگر بکار می برد. خروسی که پنگوئين است، و مثل خود زاپاتيست ها غير معمولی ست.
(۲) ماريو مارين فرماندار ايالت پوئبلا از حزب انقلاب اداری شده است. از اوائل ماه فوريه از طريق روزنامهء لاخورنادا و يک گويندهء معتبر راديوئی به نام کارمن اريستِگی نوار مکالمهء تلفنی ماريو مارين با کامل ناصيف سرمايه دار (معروف به سلطان جين) علنی شد. در اين مکالمه ناصيف از مارين به خاطر مجازات خانم ليديا کاچو خبرنگاری که پرده از يک باند بچه بازی و پورنوگرافی کودکان متشکل از سرمايه داران و سياستمداران مکزيکی، پرده برداشته بود. وی در کنکون دستگير شد و با تقاضای مارين به پوئبلا منتقل شده به جرايم مختلف از جمله اهانت و پاپوش دوزی، زندانی و شکنجه شد، تشکر کرده به او می گويد که به عنوان تشکر برايش دو دختربچهء خوشگل خواهد فرستاد. انتشار اين مکالمهء ‌تلفنی باعث جار و جنجال زيادی شد. با اين حال اين جار و جنجال به هيچ عنوان به معنی مجازات عاملين و حتی استعفای فرماندار پوئبلا نيست.
(۳) خوان سورکارکوری از دوستان نزدیک کامل ناصیف و در حال حاضر به جرم داشتن شبکهء پورنوگرافی کودکان در آمريکا زندانی ست.
(۴) ماه فوريه هرگز سی روز ندارد.
- - - - - - -
و توضيحاتی چند:
دون دوريتوی لا کندونا Don Durito de La Lacandona
دون دوريتو در کنار «آنتونيوی پير» و «پدريتو» يکی ديگر از چهره های داستان های مارکوس است. مارکوس آن را از نام شخصيت معروف سروانتس، دون کيشوت، الهام گرفته است و به همين دليل قهرمان مارکوس نامش، مانند قهرمان سروانتس، همراه با پسوند محلی ست که از آنجا می آيد. اگر قهرمان کتاب سروانتس اهل کوهستان های مانژ است، دون کيشوتِ لا مانژ Don Quijote de la Mancha نام دارد (در اصل اسپانيائی کتاب)، و خود دون کيشوت نيز خودش را همه جا اينگونه معرفی می کند. قهرمان مارکوس هم، که سوارکاری ست مانند دون کيشوت آواره و سرگردان، چون از جنگل لاکندونا می آید، خود را دون دوريتوی لاکندونا می نامد. خوزه ساراماگو در مقدمهء کتابی به همين نام (دون دوريتوی لاکندونا)، که مجموعهء داستان های کوتاهی ست به قلم مارکوس، می نويسد: «اگر سروانتس می تواند از «هيچ» دون کيشوت بسازد، چرا مارکوس نتواند از حشره ای کوچک مانند جُعَل (يا سرگين غلطان) دون دوريتو بسازد.» (نقل به معنی).
اما ساختار نام دون دوريتو بر اساس چند عنصر زير است:
- دون، صفتی ست مانند شواليه، يا دوک که در اروپای کهن به افراد بلند پايه اطلاق می شده.
- خود نام Durito، بنا شده از Duro به معنی سخت، مستحکم، خشن، قوی، و درشت، و پسوند ito که مانند پسوند های «ک» و «چه» در فارسی برای تصغير و تحبيب است. (مثل: آدمک، پسرک، دفترچه، بیلچه و غيره)
- و استفادهء مارکوس از حشره ای بی ارزش مانند سرگين غلطان به عنوان کسی که دانا و هوشمند است نيز، مقابله با پيش داوری های معمول در جامعه ای ست که در آن فقط «ممتازان» Elite از حق آگاه بودن و دانستن برخوردارند.
- - - - - - -
فهرست اسامی:
اريکا Erica
درهء تهوآکان Valle de Tehuacan
آتپسکی Altepexi
بومی ميستک indígena mixteca
سن کيگل تيساناکاپان San Miguel Tzinacapan
سياه کوه Sierra Negra
ايزتپک Ixtepec
هوئيزتپک Huitziltepec
کارانخا Granja
کورونانگو Coronango
سن ماتياس کوکويوتلا San Matías Cocoyotla
پوئبلا (در مکزيک هم يک شهر به اين نام وجود دارد و هم يک ايالت) Puebla
ماريو مارين ( فرماندار ايالت پوئبلا) Mario Marin
کامل ناصيف Kamel Nacif
سورکار کوری Surcar Kuri

¿QUÉ TAN GRANDE ES EL MUNDO?
Discurso del Subcomandante Marcos en la Universidad Iberoamericana de Puebla, 17 de febrero 2006. En el idioma Farsi (Persa) por Bahram Ghadimi