معرفی کتاب:
آتش و کلام
نوشتهء خانم گلوریا مونیوز رامیرز، ترجمهء بهرام قدیمی،
انتشارات اندیشه و پیکار و انتشارات مکزیکی ربلدییا
سخنرانی مترجم در استکهلم، ۵ فوریهء ۲۰۱۱


[پس از تشکر از برگزارکنندگان محترم این نشست] می خواهم حرف هایم را با نقل یکی از حکایات معاون فرمانده مارکوس، که گویای نگرش زاپاتیست ها در مورد کار جمعی و برداشت آن ها از بحث و گفت و گوست،  آغاز کنم:

«گم شدیم »

حرفِ خدایان بزرگ كه پیش بیاید، آنتونیوی پیر فوراً ظاهر می شود، به همراهش، نخستینْ خدایان همان ها كه جهان را زائیده اند. او همیشه در حال سیگار كشیدن است، گاهی در حال راه رفتن، گاهی حرف زدن. امشب آنتونیوی پیر، با من می نشیند، مثل ده سال پیش از همین امشب می نشیند. با او، با آنتونیوی پیر، همۀ مردان و زنانی كه در قلب با وقار خود، خونی تیره دارند، در كنارم می نشینند. در كنارم می نشینند و دست آخر، كلام و صدای مرا می گیرند، تا مبارزه را برای یكدیگر شرح بدهیم. به خود می گویند، و به من می گویند كه برای شرح دادن است، نه برای تحمیل كردن چیزی به یكدیگر، نه برای مجبور كردن یكدیگر، نه برای مغلوب كردن دیگری. برای گپ زدن در مورد مبارزه، و زمانش درچنین شبی در ده سال پیش، همراه با باران و تاریكی ی سردی، مثل دیوار و سقف. شبی كه در آن، آنتونیوی پیر، قمه به دست، با من در میان گل و لای گام بر می دارد. گفتم آنتونیوی پیر با من راه می رود؟ خُب، دروغ گفتم، بامن راه نمی رود، من از پس او می روم. در این شب به قصد راه رفتن نرفته بودیم. گم شدیم. آنتونیوی پیر از من خواسته بود كه دنبال آهو برویم، و رفتیم، ولی به آن نرسیدیم. وقتی به خودمان آمدیم، وسط جنگل بودیم، وسط باران، و شب نزدیك می شد.
بیهوده می گویم: «گم شدیم».
آنتونیوی پیر در حالی كه با یك دست دارد كبریت می كشد و دست دیگرش را حفاظ آتش كرده تا سیگارش را روشن كند، و با حالتی كه نشان می دهد كه او چندان هم نگران نیست، می گوید: «آره، خُب».
باز می شنوم كه می گوید: «باید راه برگشت را پیدا كنیم». پاسخ می دهم: «من یك قطب نما دارم»، طوری می گویم كه انگار گفته باشم «اگر نیاز به هل دادن داشته باشی، من یك موتور دارم».
آنتونیوی پیر تكرار می كند: «آره، خُب»، وبا این كلمه گوئی ابتكارعمل را در اختیار من می گذارد و نشان می دهد كه حاضر است دنبالم بیاید.
من رهبری را بدست گرفته، اعلام می كنم كه حاضرم تجربۀ دو سالۀ چریكی ام در كوهستان را به بهترین وجهی بكار بگیرم. زیر درختی پناه می گیرم. نقشه، ارتفاع سنج و قطب نما را در می آورم. درحالی كه وانمود می كنم كه باصدای بلند با خودم حرف می زنم، در واقع جلوی آنتونیوی پیر نمایش می دهم؛ ارتفاع از سطح دریا، خطوط توپوگرافی، فشار هوا، درجات میلیمتری، نقاط مشخص شده، و بقیۀ آن چیزهائی را كه ارتشی ها «دریانوردىِ خشكی» می نامند را معلوم می كنم. آنتونیوی پیر حرفی نمی زند، در كنارم است، بدون این كه به خود حركتی بدهد، حدس می زنم كه به من گوش می كند، چون همچنان سیگارمی كشد. پس از چند دقیقه نمایش تكنیكی و علمی، سر پا بلند می شوم و قطب نما در دست، جهتِ گوشه ای از شب را نشان داده، در حالی كه به طرفش راه می افتم، با استواری می گویم: «از این طرف است».

منتظر می شوم تا آنتونیوی پیر «آره، خُب» خود را تكرار كند، اما آنتونیوی پیر، هیچ نمی گوید. سلاحش، كوله پشتی كوچك شكار و قمه اش را بر می دارد و پشت سر من راه می افتد. مدتی راه می رویم، بدون این كه به جای آشنائی برسیم. من از این كه دیدم تكنیك مدرن و وسایلم ناكام مانده اند، خجالت می كشم، و نمی خواهم به عقب برگردم، با این كه آنتونیوی پیر بدون گفتن كلامی، به دنبالم می آید. در این زمان به تپه ای می رسیم، فقط از سنگ، صاف مثل دیوار، جلوی راهمان را می گیرد. آخرین آثار غرور در من وقتی خُرد می شود، كه آنتونیوی پیر با صدائی بلند، می گوید: «وحالا؟» آنتونیوی پیرفقط همین را گفت. پشت سرم، اول، تَك سرفه ای، و بعد، تف كردن ریزۀ سیگار را شنیدم.
«وقتی نمی دانی چه چیزی پیش خواهد آمد، نگریستن به عقب، خیلی كمك می كند.»
من پا به پا كرده، برگشتم،. نه برای نگاه كردن به مسیری كه آمده بودیم، بلكه، به آنتونیوی پیر، با مخلوطی از شرم، استدعا و دلواپسی. آنتونیوی پیر، هیچ نمی گوید، به من نگاه كرده، می فهمد. قمه اش را در آورده، از میان بیشه راه باز می كند و جهتی را نشان می دهد.
بیهوده می پرسم: «این طرفی است؟»
آنتونیوی پیر در حالی كه پیچك ها و قطعات مرطوبی از شب را قطع می كند، می گوید: «آره، خُب»، درعرض چند دقیقه، ما در جادۀ مالرو هستیم، و چراغ ها، طرحی خیره كننده از روستای آنتونیوی پیر را مژده می دهند. خیس و خسته به كومۀ آنتونیوی پیر رسیدم. خاله خوانیتا قهوه دم كرد و ما به اجاق نزدیك شدیم. آنتونیوی پیر، پیراهن خیسش را در آورد، و آن را برا ی خشك شدن، كنار آتش گذاشت. بعد خودش رفت تا در گوشه ای، روی زمین بنشیند، و به من چهار پایه ای را تعارف كرد. اول مقاومت كردم، تا اندازه ای به خاطر این كه نمی خواستم از آتش دور بشوم، و تا حدی هم، بخاطر این كه شرمِ نمایش بیهودۀ نقشه، قطب نما و ارتفاع سنج، همچنان دنبالم بود. هر طور كه بود، نشستم. هر دو شروع به دود كردن كردیم. من سكوت را شكستم، و از او پرسیدم كه چگونه راه بازگشت را پیدا كرده.
آنتونیوی پیر به من پاسخ می دهد: «پیدایش نكردم. نه، همانجا بود. پیدایش نكردم. آن را ساختم. همان طور كه آن رامی سازند. تو فكر می كردی كه راه، یك جائی هست و دستگاه های تو به ما خواهند گفت كه راه در كجا مانده است. اما، نه. و بعد، فكر كردی كه من می دانستم كه راه كجاست و دنبالم افتادی. اما، نه. اینطور نبود، من نمی دانستم كه راه كجاست. آنچه می دانستم این بود كه باید راه را با هم بسازیم. همین طوری كه ساختیم. این طور به جائی كه می خواستیم، رسیدیم. راه را ساختیم. راهی آنجا نبود. »
پرسیدم: «اما، چرا به من گفتی كه هر وقت كسی نمی داند كه چه چیزی در پیش دارد، باید به پشت سر نگاه كند؟»
آنتونیوی پیر پاسخ می دهد: «نه دیگر، نه برای پیدا كردن راه. برای این كه ببینی كه كجائی، چه گذشت و چه می خواستی.»
دیگر بدون اضطراب می پرسم: «چطور؟»
«آره، خُب. با نگاه كردن به پشت سرت، متوجه می شوی كه كجا مانده ای. یا، بدین طریق می توانی راهی را كه به خوبی نپیموده ای، ببینی. اگر به پشت سرت نگاه كنی، متوجه می شوی كه آنچه را كه می خواستی، بازگشت بود، و آنچه گذشت، این است كه پاسخ دادی كه باید راه برگشت را پیدا كرد. مشكل اینجاست. تو در جستجوی راهی بودی كه وجود ندارد. می بایستی آن را ساخت.» آنتونیوی پیر، با رضایت لبخند می زند.
با كمی ناراحتی به او گفتم: «اما، برای چه می گوئی كه راه را ساختیم؟ تو آن را درست كردی، من فقط در پی تو راه رفتم».
«نه دیگر» آنتونیوی پیر با لبخندی ادامه می دهد «من به تنهائی آن را نساختم. تو هم آن را ساختی، چرا كه یك قسمت را هم تو جلو رفتی.»
حرفش را قطع می كنم: «نشد كه! آن راه بدرد نمی خورد».
آنتونیوی پیر می گوید: «آره، خُب. اما بدرد خورد، برای این كه از طریق آن دانستیم كه آن راه، درست نیست و آن را باز نگشتیم، و یا شاید به این دلیل كه ما را به جائی رساند كه نمی خواستیم، و بنا بر این توانستیم، برای رسیدن، یك راه دیگر درست كنیم».
من مدتی نگاهش كردم و بعد به خود جرئت دادم كه: «پس تو هم نمی دانستی كه راهی كه داشتی می ساختی، ما را به اینجا می رساند؟»
آنتونیوی پیرمی گوید: «نه دیگه! تنها، با رفتن می شود رسید. با كار، با مبارزه. همش همین است. بزرگترین خدایان، همان ها كه جهان را زائیده اند، نخستینْ خدایان، اینطور گفتند». بر می خیزد.
آنتونیوی پیر كه ظاهراً بر دیالكتیك هم به اندازۀ قمه اش تسلط دارد، می گوید: «خیلی چیزهای دیگر هم گفتند، برای مثال، گاهی باید مبارزه كرد، تا بتوان كار كرد، و گاهی باید كار كرد، تا بتوان مبارزه كرد».
اینطوری، در چنین شبی در ده سال پیش، در پی آنتونیوی پیر راه رفتم. گفتم در پی آنتونیوی پیر راه رفتم؟ خُب، دروغ است. در پی او راه نرفتم، همراهش رفتم. و امشب ، همان شب است، پس از ده سال…
*******************

با این مثال می خواستم صراحتا با شما در میان بگذارم که من در حقیقت این جا آمده ام تا از شما یاد بگیرم و می دانم که احتمالاً در بسیاری از نکات با هم اختلاف نظر داریم و از نظر ما این اختلاف نظرها، بیش از آن که مزاحم همکاری و همگامی باشند، کمکی می کنند به رشد دیدگاه ها و از این جهت به مبارزه برای رسیدن به جهانی بهتر، به جهانی که در آن جهان های بیشماری بگنجند.
و به همین دلیل من چه طی برنامه و چه بعد از آن، تا زمانی که در این جا هستم، در اختیار شما هستم و تا زمانی که شما بخواهید، در مورد این تجربه و تجربیات دیگر می توانیم با هم حرف بزنیم. این بحث ها از نظر من و به قول مارکوس
«نه برای تحمیل كردن چیزی به یكدیگر است، نه برای مجبور كردن یكدیگر، نه برای مغلوب كردن آن دیگری. بلکه برای گپ زدن در مورد مبارزه» است.

خُب، برویم روی موضوع کتابی که امشب در مقابل خود دارید: آتش و کلام، تاریخچه ای است که خانم گلوریا مونیوز آن را نوشته و ترجمهء فارسی آن به همت انتشارات اندیشه و پیکار و انتشارات ربلدییا منتشر شده.     
برای شناخت این کتاب و شرایطی که در آن به رشتهء تحریر در آمده است، شاید لازم باشد نگاهی داشته باشیم به وضعیت جغرافیائی سیاسی چیاپاس و اقتصادی مردم بومی آن:
قبل از هر چیز اجازه بدهید تأکید کنم که جامعهء مکزیک، جامعه ای ست سرمایه داری. بسیار شبیه به جامعهء ایران. و درست مانند ایران، دارای مناطق مختلف، با درجهء رشد مختلف. این سرمایه داری اگر درشمال مکزیک شکل به اصطلاح «پیشرفته تری» دارد، در جنوب آن با عقب ماندگی های بسیاری روبروست، با این حال، بدون شک، نظام حاکم بر این جامعه، علیرغم تمام آن کم و کاست هائی که من از آن حرف خواهم زد، سرمایه داری ست، با این که شرایط و ویژگی های خودش را دارد.

چیاپاس واقع شده در جنوب شرقی مکزیک و هم مرز است از جنوب و شرق با کشور گواتمالا و از شمال با ایالت های اوآخاکا، براکروز و تاباسکو ، و در غرب آن اقیانوس آرام.

حدود هشتاد درصد از ساکنین بومی مکزیک در ایالت های گرررو، اوآخاکا و چیاپاس زندگی می کنند. در این ایالات، بیش از نیمی از مردم به زبان های بومی حرف می زنند (با آن که بسیاری از آنان اسپانیائی بلدند، ولی این زبان، زبان دومشان است و به آن به خوبی تسلط ندارند). بنا بر آمارهای مختلف بیش از هشتاد درصد از مردم بومی در مکزیک زیر خط فقر زندگی می کنند و توجه به درصد بسیار بالای بومیان در سه ایالت نام برده، به درک شرایط بومیان چیاپاس و چرائی قیام آنان کمک می کند (فکر می کنم لازم نباشد یادآوری کنیم که فقر به تنهائی باعث قیام و طغیان نیست و نقش آگاهی و حافظهء جمعی حتماًاهمیت زیادی دارد).
باری، مساحت چیاپاس ۷۵ هزار و ۶۳۴ کیلومتر مربع و جمعیت آن بیش از سه میلیون و نهصد و بیست هزار نفر است. یعنی هم از نظر مساحت و هم جمعیت، چیاپاس هشتمین ایالت مکزیک را تشکیل می دهد.
چیاپاس یکی از ایالات مهم توریستی مکزیک است. ولی مهمتر از آن منابع طبیعی آن است.
منطقهء آمریکای مرکزی، و بخصوص جنگل های چیاپاس در مکزیک و پِتن در  گواتمالا، یکی از مهمترین ذخایر گیاه داروئی جهان را تشکیل می دهد. در کنار آن معادن طلا و نفت نیز در چیاپاس وجود دارد.
این منابع برای شرکت های چند ملیتی اهمیتی حیاتی دارند و به همین دلیل برخورد دولت مکزیک به ساکنین آن را نمی توان به صورتی مستقل و بدون ارتباط با شرکت های چند ملیتی بررسی کرد.
برای مثال شرکت های مهندسی ژنتیک مانند مونسانتو • Monsanto و Genetic engineering in fiction و Gene targeting
در مورد دست درازی های شرکت های کانادائی در چیاپاس، روزنامهء خورنادا در ۸ ژوئیهء ۲۰۰۸ خبر از این می دهد که ۵۵۰ هزار هکتار در اختیار این شرکت ها قرار می گیرد تا بتوانند به استخراج مواد معدنی اقدام کنند.

بومیان این کشور، در کنار استثمار با مشکل نژاد پرستی نیز روبرویند. فقط برای آن که نمونه ای ارائه شود، یاد آوری کنیم که تا اول ژانویهء ۱۹۹۴، یعنی تا روز قیام ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، اگر در شهر توریستی سن کریستوبال که پیاده روهایش بسیار تنگ است، یک شهروند بومی در پیاده رو راه می رفت و یک غیر بومی از طرف مقابل می آمد، باید فرد بومی از پیاده رو پائین می رفت تا آن غیر بومی به راحتی عبور کند. فقط تحت تأثیر قیام مسلحانه بود که اوضاع عوض شد.

*******************************

راجع به اوضاع و احوال فعلی کشور هم می دانیم که مطبوعات در سطح جهانی فقط در بارهء آن چه آنان مبارزه با مواد مخدر می نامند حرف می زنند.
برای آن که تصویری از شرایط داشته باشید، اجازه بدهید بگویم که با توجه به آمارهای منتشر شده، در بین ده تا از خطرناک ترین شهرهای جهان چهار شهر آن در مکزیک قرار دارد. در سیوداد خوارز، خطرناک ترین شهرجهان، مدت هاست که بسیاری از مردم اجازه نمی دهند فرزندانشان به مدرسه بروند.
این وضع در نقاط دیگر مکزیک نیز تکرار می شود.
طبق گزارش مطبوعات (از جمله ال پائیز) در سال ۲۰۱۰ بیش از پانزده هزار نفر در مکزیک به قتل رسیدند. مطبوعات مکزیک از آن معمولا به عنوان اعدام های خارج از چارچوب قانون حرف می زنند.
بارها پیش آمده که یک باند اهالی یک روستا را تهدید می کند که اگر در روستایشان باقی بمانند، همه را به قتل خواهد رساند. اهالی روستا نیز از ترس دار و ندار خود را رها کرده، می گریزند.
در ۲۷ اکتبر ۲۰۱۰، اخبار تلوزیون از بیش از ۹۷۰ نفر حرف می زد که فقط در ماه اکتبر در درگیری ها کشته شده اند. حد اقل سه نفر از آنان رهبران جنبش های دهقانی و اجتماعی بودند. مطمئن باشید که موارد بسیاری وجود دارد که در گیر و دار جنگ باندهای مختلف مافیائی، رهبران جنبش های اجتماعی را به قتل می رسانند و هیچ کس از آن با خبر نمی شود.
می توان مدعی بود که مکزیک در حال حاضر کشوری ست «ملوک الطوایفی» که بخش هائی از آن کاملا تحت کنترل قاچاقچیان، یا گروه های شبه نظامی است که گاهی مستقلاً هم عمل می کنند، و بخش های دیگر تحت کنترل نیروهای چریکی. آن بخش هم که ظاهرا تحت کنترل دولت است، در واقع تحت کنترل شرکت هائی مانند تله ویزا و تله آزتکا است. و در حالی که سیاستمداران کشور از تعیین مسیر کشور عاجزند، به جرئت می توان مدعی بود که فقط در منطقهء زاپاتیست ها است که ساختمان جامعه نگاهش به آینده دوخته است و با وجود فقر و تهیدست بودن ساکنانش همچنان مدرسه و بهداری می سازند و در بهبود شرایط پیشرفت دارند.
این که این شرایط چه مدت به طول بیانجامد، چیزی ست که هیچ کس نمی تواند پیش بینی کند، ولی هرچه باشد، خود زاپاتیستها به هیچ عنوان به پایداری یک جزیره که در درون سیستمی به گندیدگی مکزیک ادامهء حیات دهد، اعتقادی ندارند. این وضع اجباراً باید به نفع زحمتکشان تغییر کند.

*******************************

باری برگردیم به زاپاتیست ها:
از اول ژانویهء ۱۹۹۴، همزمان با آغاز کار بازار مشترک آمریکای شمالی، نفتا، قیام بیش از ده هزار بومی خواب آرام سیاستمداران مکزیک را آشفته کرد.

در کنار فحش ها و بد و بیراه هائی که سیاستمداران نثار بومیان یاغی می کردند، مارک زدن های گوناگون نیز اضافه شد. زاپاتیست ها اول شورشیان «اتحاد انقلابی ملی گواتمالا URNG» معرفی شدند، بعد اعضای جبهه آزادیبخش ملی فارابوندو مارتی FMLN، و السالوادری هائی بودند که در کشور خودشان دیگر جائی برای شرارت ندارند، بعد مائوئیست های راه درخشان Cendero Lominoso شدند که حالا فعالیت خود را در مکزیک نیز آغاز می کردند!
آن چه دولت مکزیک را آنقدر آزار می داد این بود که با وجود تمام این تبلیغات، نتوانست گرایش عمومی مردم به نفع زاپاتیست ها را بکاهد.
زاپاتیست ها که پس از ده سال کار مخفی حالا پای به عرصهء فعالیت عمومی می گذاشتند، به زودی موفق شدند با مردم ارتباط برقرار کرده، نشان دهند که می توانند با تغییر روش و استفاده از شیوه های گوناگون و غیر معمول در چپ تا آن زمان، در مسیر مشخصی پیش روی کنند.
پهنهء گسترده ی ابتکار عمل های این جنبش به پا خاسته از اعماق، از روز اول ژانویهء ۱۹۹۴، سبک کار سیاسی نوینی را به نمایش گذاشت و نشان داد که می توان و باید از اشتباهات گذشته درس گرفت و گام بعدی را استوارتر بر زمین نهاد.
سبک کار نوینی که بر اساس تجربه مستقیم توده های تشکیلاتی و عملکرد روزمرهء آنان شکل می گیرد، به نقد کشیده می شود، آبدیده می شود و زمینه ای می شود برای گام و یا ابتکار عمل بعدی.
جنگ مسلحانه ای که زاپاتیست ها آغاز کردند و گمان می کردند که تنها شیوه ی مبارزه باشد، تنها ۱۲ روز به طول انجامید و با انعطاف بسیار با شیوه های نوینی در هم آمیخت.
کافی ست مذاکرات سن آندرس را با مذاکرات جریانات دیگری مقایسه کنیم که پشت درهای بسته انجام می پذیرفت و اغلب در کشورهای دیگر و یا مناطقی که نزدیک شدن افراد غیر وابسته به دولت و یا سازمان های سیاسی به آن غیر ممکن بود.
زاپاتیست ها با دعوت کردن از جمع وسیعی از روشنفکران، صاحب نظران، هنرمندان و فعالین اجتماعی، عرصهء جدیدی را گشودند که تا به حال بی نظیر باقی مانده است. صدها نفر شرکت کننده در مذاکرات شورشیان با دولت، به عنوان طرف مقابل دولت مطالبات مردم بومی را از آنِ خود کردند و بدین شکل برای اولین بار یک گروه چریکی عملا به بخشی از جامعه تبدیل شد.

این شیوه در روند تکاملی خود تبدیل به همه پرسی هائی شد که هر از گاهی زاپاتیست ها به توسط آن تاکتیک های خود را، با مشارکت توده ها تعیین می کردند.

اما این امر تنها ابتکار زاپاتیستی نبود. زاپاتیست ها در گام های بعدی، یکی پس از دیگری از شیوه های همه پرسی؛ نشست ها و مجامع عمومی برای بحث و تصمیم گیری با فعالین اجتماعی؛ دعوت از هیئت های مختلف از مناطق دیگر و فرستادن هیئت به مناطق دیگر و تبادل نظر با گروه های دیگر؛ تشکیل نشست های مختلف در سطح قارهء آمریکا و در سطح جهانی، از جمله همایش علیه نئولیبرالیسم و به نفع بشریت، کمک به تشکیل مجامع و تشکل های خاص اقشار و گروه های مشخص، مانند کنگرهء ملی بومیان، جبههء زاپاتیستی آزادیبخش ملی، تشکل زنان تن فروش، و بسیاری تشکل های دیگر؛ و دست آخر (فقط برای آن که کوتاه کنیم از بقیه فعلا فاکتور می گیریم) «کارزاری دیگر».

*******************************

اوه، راستی داشت یادم می رفت که قرار بود راجع به کتاب صحبت کنم!
راستش باید یک چیزی را برایتان اعتراف کنم: از چند روز پیش در فکر بودم که برایتان از چه چیزی حرف بزنم. چند شب پیش تنها نشسته بودم و داشتم افکارم را متمرکز می کردم تا شاید چیزی مناسب این جلسه تهیه کنم. برای من کار ساده ای نیست. برای حرف زدن باید چیزی برای گفتن داشت. و اگر راستش را بخواهید من چیزی برای گفتن ندارم. به همین دلیل باید به گفته ها و نوشته های دیگران رجوع کنم تا بتوانم چیزی دست و پا کنم و این کار هم برایم خیلی سخت است. باید بکوشم تا متمرکز کار کنم. در همین حیص و بیص، و وقتی در افکارم غوطه می خوردم، «من دیگر من» به شیوهء همیشگی اش، استکان چائی داغی را در کنار شاسی کامپیوترم گذاشت.
سرم را بلند کردم تا تشکر کنم.
لبخندی زد و گفت: لازم نیست. همین قدر که تو کار کنی و آبروی ما را نبری کافی ست.
گفتم: اگر راستش را بخواهی نمی دانم از کجا شروع کنم. بعضی ها فکر می کنند من چیزی برای گفتن دارم، ولی واقعیت این است که من تنها می کوشم تجربه ای را منتقل کنم، همین و بس.
«من دیگر من» که این حرف ها سرش نمی شود، با لحنی آرام و در عین حال همراه با سرکوفت گفت: ببین رفتی یک کتاب ترجمه کردی و هزار نفر را انداختی توی درد سر. یکی باید آن را ویرایش می کرد، یکی باید آن را انتشار می داد، یکی باید آن را پخش می کرد، و حالا هم یکی باید برنامه بگذارد تا جنابعالی مرحمت فرموده آن را معرفی کنی. بعد عالیجناب طاقچه بالا می گذاره که نمی دانم چه بگویم. این که کاری ندارد. مثل بچهء آدم سرجایت بنشین و قدم به قدم بگو که در این کتاب از چه حرف می زنند و چرا برایت اهمیت دارد.
با عجله می گویم: دِکی! من می گم نره، تو می گی بدوش! مشکل این است که نمی دانم چطور باید همین کار را انجام بدهم.
«من دیگر من» می گوید: خب! بفرما ببینم در این کتاب چه چیزی هست؟
برای این که عصبانی نشوم و اختیارم را از دست ندهم، سعی می کنم شمرده حرف بزنم. می گویم:
هفت سال پیش در سالروز تأسیس ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، انتشارات ربلدییا و انتشارات خورنادا، کتابی را انتشار دادند، به قلم خانم گلوریا مونیوز رامیرز، که امروز، در بیست و هفتمین سالگر تأسیس ارتش زاپاتیستی، انتشارات اندیشه و پیکار و انتشارات مکزیکی ربلدییا آن را به فارسی عرضه می کنند. این کتاب به قول فرمانده مارکوس، دقیقترین و کاملترین نوشته ای ست که تا زمان انتشارش در بارهء جنبش زاپاتیستی نوشته شده.
کتاب در ۳۲۲ صفحه، مملو از طرح و عکس هائی است که هر کدام شرایط مکزیک، چیاپاس و جنبش زاپاتیستی را برایمان تصویر می کنند.

«من دیگر من» وسط حرفم می پرد و می گوید: پرسیدم موضوعش چیست یعنی در درون آن چه چیزی نوشته شده است.

من که مطمئن هستم مانند همیشه کلکی توی کار است، سعی می کنم آرام باشم و ادامه می دهم: چاپ فارسی این کتاب با مقدمه ای از رفیق تراب حق شناس که از سوی جمع اندیشه و پیکار به پیشباز آن می رود آغاز می شود. او از ابتکار عمل های پی در پی زاپاتیست ها یاد می کند. از شیوهء کار سیاسی آنان، از زبان شیوائی که فرمانده مارکوس در بیان نظراتش به کار می برد، و از نبرد زاپاتیست ها علیه سرمایه داری. وی به شیوه ای که بیشتر به یک بیانیه شباهت دارد تا به یک مقدمه برای کتاب، به صورتی بسیار فشرده برداشت های خود را از این جنبش جمع بندی می کند و نو آوری و مبارزهء پیگیر زاپاتیست ها برای نیل به جهانی بهتر را دلیل اهتمام خود و جمع اندیشه و پیکار به این جنبش می داند.

بعد از این مقدمه، فرمانده مارکوس، سخنگوی ارتش زاپاتیستی در سه قسمت کوتاه، به شیوهء خودش این کتاب را با یادی از گذشته ها معرفی می کند. بگذار با قطعه ای از نوشتهء خود مارکوس در بارهء این کتاب آغاز کنیم:

[نقل قول]
گلوریا «با صبر و حوصله ای درخور گلدوزی، تار و پود واقعيت های درون و بيرون زاپاتيسم در اين دورهء ده سالهء زندگىِ علنی ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی را جمع آوری كرد.
ما خبر نداشتيم. روز تولد حلزونها و تأسیس شوراهای دولت خوب بود كه از او نامه ای دريافت كرديم كه در آن اين گلدوزی واژه ها، تاريخ ها و یادها را نشان میداد و آن را در اختيار ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی می گذاشت.
كتاب را خوانديم، راستش، در آن زمان هنوز كتاب نبود، بلكه فرش پر نقش و نگار و رنگارنگی بود كه منظره اش به طرح پيچيدهء سیمای زاپاتيستی از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۳، يعنی ده سال زندگی علنی ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی بسيار كمك می رساند. از آن خوشمان آمد. ما هيچ كار منتشر شده ای سراغ نداريم كه چنين دقت و كمالی داشته باشد.
.....
سراغ كميته رفتم، و بر زمين گل آلود سپتامبر، فرش (يا چركنويس كتاب) را گستردم.
خودشان را ديدند، می خواهم بگويم رفقا خودشان را ديدند. يعنی، در كنار فرش بودن، آينه هم بود. هيچ نگفتند، ولی من فهميدم كه كسان ديگری هم بودند، خيلی بيشتر، كه شايد ديده میشدند و خودشان را می ديدند.»

[پایان نقل قول]

«من دیگر من» باز هم لبخندی نثارم می کند و می گوید خب، این که مقدمهء کتاب بود. خود کتاب چه دارد؟
به او می گویم، یعنی به شما می گویم که اجازه دهید باز هم از زبان مارکوس توضیح دهم:
او می نویسد:
[نقل قول]
«... كتاب سه بخش دارد. در يكی مصاحبه با رفقای پايهء كمك رسانی، كميته ها و سربازان شورشی می آيد. در اين مصاحبه ها رفقا كمی در بارهء دوران ده سالهء قبل از قيام حرف می زنند. بايد به شما بگويم كه موضوع بر سر يك تصوير همه جانبه نيست، بلكه تكان حافظه ایست كه هنوز بايد صبر كند تا جمع شده و معرفی شود.
بیشك اين قطعات بسيار كمك می كند برای درك آنچه بعدها رخ می دهد، يعنی بخش دوم. اين بخش چيزی شبیه به يادداشت های روزانهء عمليات علنی زاپاتيسم است. از آغاز جنگ در سحرگاه اول ژانويهء ۱۹۹۴ تا تولد حلزونها و تأسیس شوراهای دولت خوب. به نظر من موضوع بر سر مروری كامل است به آنچه عملكرد علنی ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی بوده. در اين پانوراما خواننده میتواند چيزهای زيادی بيابد ولی يك چيز چشمگير است: پيگيری يك جنبش. در سومين بخش، مصاحبه ای می آيد با خود من. سؤالها را كتبی برای من فرستادند و می بايستی در مقابل يك ضبط صوت كوچك به آن پاسخ می دادم. من هميشه فكر می كردم كه rewind [برگشت] ضبط صوتها به معنی recordar [به خاطر آودن] است، به همين علت می كوشم در اين قسمت در كنار تأمل روی مسائل ديگر، ترازنامه ای ارائه بدهم از ده سال. وقتی در مقابل ضبط صوت پاسخ می دادم، در بيرون باران می باريد و شورای دولت خوب «فرياد استقلال» سر می داد*. سحرگاه ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۳ بود.
گمان می كنم كه هر سه قسمت به خوبی به هم مربوط می شوند. نه تنها به اين دليل كه يك قلم آنها را ترسيم می كند، بلكه همچنين نگاهی دارد كه به ديدن، و به ديدن خودمان كمك می كند. مطمئن هستم كه مانند گلوريا، افراد بسياری با ديدن ما، خودشان را می بينند. و همچنين بسيار مطمئن هستم كه او، و همراه با او بسياری از زنان و مردان ديگر، خود را بهتر خواهند شناخت.»
[پایان نقل قول]

دست آخر، اندیشه و پیکار، ششمین بیانیه از جنگل لاکندونا را هم به خاطر اهمیت آن به چاپ فارسی این کتاب ضمیمه کرده است تا خوانندهء علاقه مند فارسی زبان، هر چه بیشتر با نظریات جنبشی آشنا شود که در روز اول ژانویهء ۱۹۹۴ پا به عرصهء فعالیت علنی گذاشته است تا بماند.

باز هم «من دیگر من در حرفم می پرد و می پرسد: خود تو را جع به این کتاب چی فکر می کنی؟
به او می گویم، یعنی به شما می گویم:
منظره ای که آتش و کلام در اختیار می گذارد، به خواننده اجازه می دهد سفری داشته باشد در زمان و جنبش زاپاتیستی را از پنجرهء قطاری بنگرد که از اول ژانویهء ۱۹۹۴ به صورتی علنی به سوی آینده در حرکت است و می توان در هر کجای دنیا به مسافران آن پیوست، با آنان همراه شد و تا آن جا که آرزوی هر «مسافر» باشد، با آن رفت؛
در این مسیر ما شاهد پیوستن همراهان جدید، جدائی برخی و پیوستن برخی دیگریم؛
شاهدیم که این قطار در مسیر خود در ایستگاه های مختلف توقف می کند، به مردم گوش می سپارد، از آنان می آموزد، با آنان آموزش می دهد، و دست هر کسی را که با خلوص نیت دراز می شود، می فشارد؛
می بینیم، اگر در اول ژانویهء ۱۹۹۴ منظرهء این قطار با شعار «برابری بومیان با غیر بومیان» و «اعادهء حقوق برای همهء مطرودان» مزین است، در سال ۲۰۰۵ با «ششمین بیانیه از جنگل لاکندونا» پرچم «مبارزه علیه سرمایه داری و وحدت طبقاتی کارگران» بر پیشانی لوکوموتیف خود نصب می کند؛
تماشا می کنیم سرسختی تفکری را که (به قول گذشتگان ما) «همهء قدرت را  برای شوراها» می خواهد و نه برای حزب خود. تمام تلاش جریانی که ناگهان از تاریکی زمان سر بر آورده است، بر این استوار است که بفهماند که وقتی می گوید «همه چیز برای همه، برای ما هیچ چیز»، نمی گوید که زحمتکشان دار و ندار و حقوق خود را به سرمایه داری و احزاب سیاسی رنگارنگ و حافظ آن بسپارند، بلکه ستمدیدگان اند که در «حلزون ها»، در «شوراهای دولت خوب» به شیوه ای گردشی «مطیعانه حکومت می کنند». آنان «فرمانبر فرمان می رانند» تا تجربهء باز سازی روابط سرمایه داری توسط ساختار جریانات انقلابی، تکرار نشود.
تا دیگر کسی «میوه چین رزم» کارگران نشود، تا در آینده کسی با رنگ «سرخ» به جای «سیاه» و «سبز» ننشیند و از گردهء مردم کار نکشد.
این کتاب می تواند کاستی و ضعف داشته باشد، می تواند خوب ترجمه نشده باشد، و یا از ویرایش خوبی برخوردار نباشد، ولی حتماً قادر است نشان دهد «صدف زاپاتیسم، از سینهء جنبش مقاومت پانصد سالهء بومیان آمریکا» برون جهیده است تا با نژاد پرستی، استثمار فرد از فرد، غارت و نابود سازی منابع طبیعی، و نابودی انسان ها از طریق مواد مخدر و الکل پیکار کند؛ تا همراه با تمام آن ها که چنین آرزوئی دارند، «جهانی بنا کند که در آن جهان های بیشماری بگنجند». جهانی که در آن هیچ فردی را به خاطر رنگ پوستش، به خاطر زبانش، لهجه اش، مذهبش و لامذهبی اش، نوع لباس اش، جنسیتش و تمایلات جنسی اش از صحنهء جامعه حذف نکنند.

به نظرم می رسد که همین اندازه برای معرفی این کتاب کافی باشد. سرم را بلند می کنم تا ببینم که آیا «من دیگر من» از توضیحاتم راضی ست یانه.
ولی او دیگر این جا نیست. همان طور که ناگهان آمد، همان طور هم رفت. می بینم فقط من مانده ام، استکان خالی چائی و شاسی کامپیوتری که با آن این کلمات را برایتان می نوشتم، و در اکران آن که تصویر را منعکس می کند، تصاویر مختلفی می بینم:

تراب حق شناس را می بینم. که دارد می کوشد تا کلام زاپاتیست ها بهتر ارائه  شود؛ و من می خواهم این جا از او، به خاطر تحمل زبان الکن من و تعجیل هایم، به خاطر تشویق هایش و کمک بی انتهایش در ویرایش این کتاب و جمع بندی انتقادات و دیدگاه های جمع مان، نسبت به جنبش زاپاتیستی در مقدمه ی این کتاب، با احترام و خلوص سپاسگزاری کنم. بدون او هرگز چنین نتیجه ای حاصل نمی شد.
و همچنین تصویر پوران بازرگان را می بینم. از روی عکس معلوم نیست که کجاست؛ هر جا که هست، همیشه حضور دارد. پورانی که در تک تک روزهائی که برگ های این کتاب به فارسی ترجمه می شد، روزهائی که ترجمه فارسی با ترجمه های دیگر مقایسه می شد، و روزهائی که ویرایش می شد و در مورد واژه ها و آن چه ما از جنبش زاپاتیستی می آموختیم، بحث می شد، یادش همراه مان بود. بیشک یاد او در پوران هائی که ققنوس وار از خاکسترش سر بر می آورند تا فریاد برابری انسان سر دهند، جاودان خواهد ماند.

و نیز، تصویر شما را می بینم که تا به حال حوصله به خرج داده اید و حرف هایم را تحمل کرده اید. و از شما به خاطر همین صبر و حوصله، صمیمانه سپاسگزاری می کنم.
امیدوارم در بخش بحث و گفت و شنود، بتوانم از نظرات شما بهره مند شوم.
و دست آخر، باز هم از رفقای «شورای حمایت از مبارزات آزادیخواهانهء مردم ایران- استکهلم» تشکر می کنم.
همین و بس!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادآوری ویراستار: برای اطلاع بیشتر از جنبش زاپاتیستی و نیز برخی از جنبش های مبارزاتی در آمریکای لاتین رک به فصل جنبش زاپاتیستی و نیز فصل کتاب روی سایت اندیشه و پیکار
و نیزکتابهای زیر به ترجمهء بهرام قدیمی از اسپانیایی:
ـ حکایت های آنتونیوی پیر اثر معاون فرمانده مارکوس
ـ گفتگوهایی با جنبش های کنونی آمریکای لاتین، بهرام قدیمی و فیلیسیتاس ترویه نشر نیکا
ـ آتش و کلام، تاریخچهء جنبش زاپاتیستی، نوشتهء گلوریا رامیرز