نمی‌دانم چرا این لحظه در خاطره می ماند؟ این لحظه مسخره و مضحک رسمی که زنی فرانسوی بعد از جمع آوری امضا های ما و محضر دار و مترجم قسم خورده بر پای مدارک و اسناد  مکث می‌کند و می‌گوید خب دیگر تمام شد!

آری،  درست پس از یکسال جامعه متمدن فرانسه رسماً وفات ترا در دفتر دستک اداری خود ثبت کرد و ترا به خوابی ابدی حواله داد. یعنی انگار نه انگار که تو بوده ای، ..  که تو بودی که سی و پنج سال پیش،  هنوز از ایران نرسیده، در بلوار پاستور به طرف ما دو سه نفر از هواداران پیکار آمدی و بجای سلام و علیک با عجله گفتی "رفقا این را کجا می شود تکثیر کرد؟" و اطلاعیه‌ای از کمیسیون گرایشی را به ما دادی.
این لحظه در محضر،  نمی دانم چرا اینقدر سنگین بود. سنگین تر از تمام آن لحظات دیگر،  حتی وقتی روی سنگهای نمدار پرلاشز راه می رفتیم با آن خاکستردان داغ که در دستمان می طپید، حتی وقتی ترا به آن مکعب کوچک که در زمین حفر شده بود سپردیم...  و سرود خواندیم..   همه.. به یاد تو.
تو دیگر در این لحظه رفته ای. دیگر هیچ نامه اداری به اسم آقای حق شناس به منزل نخواهد رسید...  و خود این منزل که بهر فلاکتی باشد می ماند با رج کتاب ها و کاغذها و مدارکی که تو بقول خودت "یک عمر با دندان به این سو و آنسو کشیدی"، مگر می توان وارد آن شد بدون آنکه زانوهایت بلرزند؟
اینجا، در این لحظه،  چیزی سنگین هست که با ثقلش امید هر پرواز سبکبارانه را به کابوس می کشاند. یعنی با تو،  با رفتن تو،  وزنِ بودنِ همه آنها که رفتند، که "رفتاندند" را نزدیک و ملموس احساس می کنیم و بار مسئولیتی به همان سنگینی که رویای فرشتگان، سبکبال.
تو همه رفقای مان را در هر کدام از این لحظات با خود همراه می کنی.  آنها به زندگی میآیند،  آنطور که تو آمدی. مثل کودکانی که با چشمهای نافذ و کنجکاو دنیایشان را می نگرند و می خواهند بدانند. درست بدانند که قرار است در این دنیا چه کنند.
تو نسلها را بهم گره می زنی. آخر من را به  آقای  جلال طوفان  چه ربط  که در فلان سال شمسی  اثری در مورد جهرم نوشت و تو او را به این جهت  قدر می شناختی و ‌امروز، لاجرم، ما.
تو دست همه رفقایت را گرفتی و به زندگی نسلی دیگر بردی؛  تا همه  امروز بدانند که این جوانان پر از امید و زندگی، چطور از همه چیزشان دست شستند تا صدای زحمتکشان و رنجدیدگان ما باشند؛
تا امروز مزدوران جمهوری اسلامی از آن‌ها فیلم بسازند و با دروغ و کذب، حقیقتی را که آنها به آن دست یافته بودند کتمان کنند؛ آنها که در آن مبارزه چیزی جز موشهایی در سوراخ نبودند و امروز فربه وهن هن کنان به متکا تکیه زده تا صیغه های از همه دستشان از آنها پذیرایی کنند، آنها که سی سال وقت لازم داشتند تا پس از یکی دو نسل، جرأت کنند تاریخ را جر و واجر کرده و خود را قهرمانان مبارزه ای جا زنند که خود تماشاگران حقیر و  بزدل آن بودند.
تو رفتی و با خود آوردی خِیل رفقا را، رفقایی مثل  محمد حنیف نژاد، سعید محسن، رسول مشکین فام، رضایی ها، علیرضا سپاسی آشتیانی،  محمد تقی شهرام، محسن فاضل،  رفعت افراز، محسن خاموشی، منیژه اشرف زاده کرمانی، حسن آلادپوش، محمد شفیعی ها، بهرام آرام،  و..  صدها نام دیگر و شهدای گمنامی که می توان عمری در سوگ هر کدام نشست.
تو همه رفقای مان را به دنیای نسل دیگر آوردی و امروز مسئولیت این آتشی که هرگز نمیرد را به ما زنده ها سپردی.
 یادت، یاد پوران، با یاد آنان آغشته است و دیگر همه تان اینجا، با ما هستید،  حاضر و استوار.


 حبیب​ ساعی
۱۸ فوریه ۲۰۱۷