الان دیگر تاریخها در ذهنم کم کم پس و پیش میشوند. به این خاطر است که درست یادم نیست که از کی بود که شروع شد: آشنائی من و تراب را می گویم که به دوستی بی غل و غش و پایداری رسید. دوستیها تاریخ تولد ندارند. با یک سلام و علیک آغاز میشوند. حتی با یک حادثۀ پیش پا افتاده تر: بر حسب اتفاق به منزلی، مراسمی، گردشی و ... دعوت شده اید، به بازدید نمایشگاهی، شرکت در تظاهراتی رفتهاید و لحظه ای با "از دور شناختهای"، با ناشناسی هم سخن میشوید. هم سخنی هم مثل سیم برق است و اگر منفی و مثبت درست بهم برسند، کار تمام است.
آغاز شده است همان چیزی که بعدها میتواند دوستی بی غل و غشی شود. عمیق، محدود و بی پایان. بی شیله پیله و پاک و پاکیزه. و همیشه همراه با این حسرت که کاشکی بیشتر بود. آنچه به دوستی بی غل و غش تراب و من انجامید هم ازین قاعده مستثنی نبود. گاهی که حال دخترم را میپرسید میدیدم که تعارف نمیکند. واقعا میپرسد. از سر دوستی و نه بابت تظاهر و تعارف. فکر میکنم که احوالپرسیها و کنجکاویهای من هم همین سرشت را داشت.
مثل بسیاری از آدمهای دیگر منهم دورا دور تراب را میشناختم. یا بهتر بنویسم با نامش آشنا بودم. آشنائی رو در روی ما در پاریس آغاز شد. میبایست زمانی شروع شده باشد که دیگر به اواخر دهۀ شصت خودمان رسیده بودیم. یعنی اکنون دیگر حدود سی سالی از آغازش میگذرد. نمیدانم در آن دیدارهای نخستین، کار چطور به شنا و استخر و آب رسید. این از عادات معمول تراب بود که طی سالها مرتب تنی به آب میزد و من هم منتظر فرصت و بهانهای بودم که همتی کنم و چنین کنم. پس خیلی ساده، قراری گذاشتیم که دست کم هفتهای یکباری به شنا برویم. همۀ استخرهای آن حوالی را میشناخت و از کم و کیف هرکدام و ضعف و قوتشان خبر داشت که کدام پاکیزهتر است و کدام خلوت تر. بوی ژاول در کدام یک با تندی بیشتری به شامه حمله میبرد و گردانندگان کدام یک با صبر و حوصله تر و خوش اخلاقترند. گاهی هم استخر را عوض میکردیم و توریست آبکی میشدیم و به این و آن یکی که بزرگتر یا دورتر بود میرفتیم که احیانا مجهزتر و مفصلتر هم بود. به این ترتیب شد که طی سالها، روزهای شنبه یکی دو ساعتی خود را به آب می سپردیم. وسطهای کار پوران هم به ما پیوست. و بیشتر هم چنین میشد که ما که میرفتیم او را هم میدیدیم که در آب است و به شنا مشغول است و بعد هم میآمد سلام و علیکی میکرد و میگفت که من تمام کردم و رفتم. به تراب هم یادآوری میکرد که خرید را فراموش نکنی! با تراب در آب که بودیم، به وسطهای برنامۀ شنا که میرسیدیم، زنگ تفریحی میدادیم و به بحث و گفت و گو ازین کتاب و از آن مقاله میپرداختیم. از زمان و زمین و زمانه، از گذشتهها و درگذشتهها می گفتیم. با زمان که میگذشت، دیگر پر حرفی را کنار میگذاشتیم و از نو شنائی میکردیم تا به آن میزان مسافتی برسیم که میبایست میرسیدیم. بعضی روزها طوری از استخر در میآمدیم که تراب به خرید از بازار روز هم برسد. گهگاهی هم به خانه ما میرفتیم و به قول تراب "از آن سالادهای مبسوط" میخوردیم تا به خیال خودمان، به شوری و شیرینی و چربی باج بیهوده نداده باشیم. تراب تافتۀ جدا بافتهای بود.
یکبار که نمیدانم چطور شد که صحبت از آغاز بیماری شد، خودش گفت که "یادتان هست آن شب که خانۀ هوشنگ بودیم و در بازگشت، سوار تراموای خط کمربندی شدیم. ضمن راه، راننده ناگهان ترمز کرد و من نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و کله پا شدم و پخش زمین. آن اولش بود. چهار سال پیش بود". من با خودم فکر کردم که از چهار سال باید بیشتر باشد. چهار سال بیشتر است. اینها را با خودم گفتم. بعداً که آمدیم به شهرام هم گفتم که گفت"نه، چهار سال میشود!"
در ۷ مارس ۲۰۱۵، در هشتمین سالگرد درگذشت پوران ، تراب در نامهای آکنده از مهر و یکدلی به او، از آن "زندگی مشترک... با احترام متقابل" نوشته بود که "بیش از سی سال طول کشید، همه به این امید که برای عدالت گامی کوچک برداریم" و سپس و پس از ذکری از بار سنگین پایان گرفتن این چنینیِ " لذت دمساز بودن"، دور تر هم این جمله آمده بود که: "شاید با رفتن تو بود که بیماری من بروز کرد...".
نمیدانم چرا در ذهن من نیز فاصلۀ میان آن پایان و این آغاز چندان زیاد نیست. در هر حال، آغاز از هر زمان که باشد، تحول اکنون به اینجا رسیده است.
بیماری با کندی و سنگینی و تنبلی و بالاخره از کار افتادگی انگشتان دست راست آغاز شد. مبارزهای با پایانی محتوم آغاز شده بود. اما محتومیت پایان در اهمیت و ضرورت مبارزه اثری نمیگذاشت. ازین پس آوار کندی و هجوم لمسی را میبایست سد بست. مبارزهای پایدار برای حفظ لحظهها، خارشها، لرزشها، ارتعاشها و پس زدنها و دور کردن عقب نشینیها.
دیگر تراب در بیمارستانی بستری شده بود. در حومۀ جنوب شرقی پاریس. البته که به دیدارش شتافتیم. در ۵ بهمن ۱۳۹۲ / ۲۵ ژانویه ۲۰۱۴. برای رفتن به آنجا نشانی دقیق گرفته بودیم: باید تا پایان شرقی خط ۸ مترو میرفتیم و در خروجی مترو به اتوبوسهای سفید رنگ خط "کا" سوار میشدیم که ما را تا مقابل در ورودی بیمارستان میبردند.
و حالا آن اتوبوس خط "کا" را انتظار میکشیدیم و پشتمان هم به ورزشگاهی بود با زمین چمنش و بچههائی که دنبال توپ میدویدند. در انتظار اتوبوس سفیدی بودیم که اعلان شده بود که سه بار در ساعت میگذرد و هیچ معلوم نبود که این چنین خواهد شد یا نه؟ سرما، دیگر سوز سرما بود بر روی چهرههایی متفاوت، هم در رنگ و هم در سن و سال. بالاخره اتوبوس سفید آمد. خطی همنام قهرمان آن رمان کافکا: "کا". سوار شدیم. و حالا نمیدانستیم کجائیم و کی میرسیم و کجا باید پیاده شویم؟ اتوبوس از میان مناظری میگذشت که نه شهر بود و نه ده! نه پیوستگی در عمارتها بود و نه یکسره چهرۀ غیر شهری داشت. نوعی برهوت پسا ده / شهری. اینطرف ساختمانهای وسیع صنعتی، آنطرفتر انبار و بارانداز و بعد هم اتومبیلها و کامیونهائی که ازینسو و آنسو میآمدند و به اینسو و آنسو می پیچیدند. و چراغهای راهنمائی که رنگ عوض میکردند تا کوششی کرده باشند در تنظیم این سیل سنگین آهن و آدم، روان و غلطان در تاریک روشنی که همچنان رنگ میباخت و سیاهی میگرفت. مثل این بود که لاشۀ حیوان عظیم الجثهای بر زمین افتاده است و اتوبوس دارد از میان امعاء و احشاء آن عبور میکند.
از همسفران سراغ بیمارستان را گرفته بودیم و به راهنمائی آنها، مقابل بیمارستان پیاده شده بودیم. حالا رسیده بودیم به جلوی در ورودی آن ساختمانی که تراب اولهایی که آمده بود در آنجا بستری شده بود. دوستی که از آغاز بیش از هر ملک مقربی و همچون قدیسی در کنار اوست، به راهنمائی ما آمده بود و همراه او وارد عمارت دیگر شدیم. از مقابل تریا گذشتیم و از راهروئی هم تا به آسانسور برسیم و بالا برویم به اتاق تراب، طبقۀ دوم به حساب آنها و سوم به حساب خودمان. به این طبقه که رسیدیم از راهروئی گذشتیم با اتاقهایی با درهای باز و در هر اتاق هم دو تخت. گاهی تختها خالی بود و گاهی بر یکی از آنها چهرۀ سفیدشدهای را میدیدی با چشمهایی پلک بر هم نهاده و در حدقه مانده. و گودی گونهها که به دهانی نیمه باز ختم میشد. هیچ حرکتی. چهره ای غرقه در آرامش و رنگ باختگی. به دور از رنگ حیات و در جوار بیرنگی ابدی. اینجا سالخورده زنی و آنجا هم تختی که آمادۀ پذیرفتن مهمان دیگری است. همۀ اتاقها با در باز، منظرۀ واحدی را نشان میدادند. خوابیدگانی در انتظار؟
خوشبختانه راهرو تمام شد و به اتاق او رسیدیم. روی صندلی راحتی نشسته بود. و چشمها همچنان براق و مالامال از آن نگاه تیز و هوشمند. شانههایش را میدیدی. صورت و سیما کمی تکیدهتر اما بی هیچ نشانی از بیماری . تراب سراسر حیات بود. از همه چیز صحبتی کردیم. او از بیمارستان گفت که دکترها بازدید روزانه را فراموش نمیکنند. میآیند و آنجه باید بکنند میکنند. مراقب و مواظبند. در میان پزشکان بیمارستان، بانوی هموطنی هم هست که شنیده بود و به دیدارم آمده بود. و بعد هم پرستاران هستند که سرسری نظافت تن و بدن را انجام می دهند. شستشوی روزانه که هیچ، لیف نمداری است و گربهشوئی. آن روز هم که پرستارها میخواستند بلندم کنند و جا بجایم کنند، چندان ملاحظۀ حال و احوالم را نمیکردند و یک کمی بیاحتیاطی و عجله و خشونت در رفتارشان بود. خوراک و غذا هم که نصیب دشمن نشود! اما من باید خوب تغذیه کنم و پس به هر زحمتی هست غذاها را پائین میدهم. ملافه ها را زود زود عوض میکنند. نظافتیها هم که صبحها میآیند با همان کهنهای که به کف اتاق میکشند، میز غذاخوری و صندلیها را هم پاک میکنند.
از دفعات دیگری که به دیدار رفتیم، یکبار هم در یکی از روزهای تیر/ مرداد ۱۳۹۳ ( ژوئیۀ ۲۰۱۴)/ بود. هر بار که به دیدار میرفتیم، همان بود. چشمهایی که نور بودند و کلماتی که صریح و روشن و دقیق از یک چیز خبر میدادند: زندگی. زندگی در همۀ تاب و توانش. علیرغم همه چیز. یک زندگیِ علیرغم... چشمها می درخشیدند و جمله ها مرتب و منظم به گوش می نشستند. اینجا هم مصراعی از حافظ، یا بیتی از سعدی و یا کلامی از آن دیگری. و اینکه "البته که امید هست، همیشه هست".
در کلماتش، دنیای خود را به دقت میگفت و در میان سخنانش اشاره هم میکرد که همه را نوشته ام. حالات و احوالاتم را. بعد پرستاری آمد و سلامیکرد، سینی غذا را آورد و تنگ آبی هم روی میز گذاشت و احوالی پرسید که "کاری ندارید؟ ". در کلماتش فقط ادای وظیفه نبود، مقداری هم "توجه خاص" و "احترام ویژه" بود. تراب این "احترام ویژه" را بر میانگیخت؛ چرا که زود می فهمیدند که این بیمار از جَنَم دیگری است. این احترام در تحول بیماری اثری نمیگذاشت که پیش میرفت، نمیدانم با چه سرعتی اما ازین یاخته به آن یاخته. این بار تنها گوشه ای از پنجۀ پای راست بود که هنوز فرمان میبرد. دوستان تختۀ کوچکی را با نوار چسب به میلۀ پائینی تخت چسبانده بودند و بر آن تخته هم زنگ اخباری نصب کرده بودند. این چنین بودکه او میتوانست با آن انگشت پای راست بر دکمۀ زنگ فشاری بیاورد و پرستاران را بخواهد..... اما قضیه به این سادگیها هم نبود . یکبار که کف پا از زنگ دور افتاده بود، تنها در آن اتاق ته دالان در طبقۀ دوم آن بیمارستان، چه باید میکرد؟ بر او و در او چه میگذشت؟ چگونه میشد که پرستاری بیاید؟ حالا که انگشت پا از دکمۀ زنگ دور افتاده بود؟ چرا نمیآیند؟ ...
گوئی تراب به نظارۀ خودش نشسته بود. خودش که در نبرد دائم هستی و نیستی بود. عدم از این یاخته تا آن یاخته، وجود را دنبال میکرد. و وجود با سرسختی بود.. زندگی علیرغمی...
شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۳ / ششم دسامبر ۲۰۱۴ بود که رفتیم. همان مسیر همیشگی تا رسیدن به جلوی آن دری که معلوم نبود ورودی یک پارک بیصاحب است یا ورودی یک سربازخانۀ متروک. شبیه همه چیز جز ورودی یک بیمارستان. از اطلاعات گذشتیم و آن قریب یک کیلومتر را هم طی کردیم. دست چپ ، باز هم آن عمارت متروک را دیدیم که پنجره هایش همه کور بود و چوب کوب.. متروک و مرگ گرفته. در انتظار عدم.
حالا دیگر بیماری به ریه ها رسیده بود که دیگر در انجام وظیفه بیش از بیش ناتوان شده بودند و پس نه تنها در سراسر شب که در طی روز هم به یاری و کمک احتیاج داشتند. و اکنون هم از آن ساعات بود. ماسکی که دهان و بینی را پوشانده بود و به دستگاهی وصل بود که اکسیژن را می مکید و با فشار به درون ریهها می فرستاد. چشمها هشیار و بیدار، به گفت و گو پرداخت "دست! دست! قدر دست را باید دانست. بی دست هیچ کاری نمیشود کرد". و بعد حرفهائی ازینطرف و آنطرف. تراب دعوت کرد که به همکف برویم و در "تریا" چای و قهوه ای بخوریم. دوستمان صندلی چرخدار را آماده کرد، تراب را به روی صندلی چرخدار منتقل کرد و به سوی آسانسور و طبقۀ همکف راه افتادیم. از راهرو که میگذشتیم باز هم از جلوی درهای باز اتاقها، اینجا با تختهای خالی و آنجا با بیمارانی با چهرههایی بیرنگ و در خواب انتظار. اتاقهای بیماران/ ساکنان: تختهای خالی در انتظار ساکنی دیگر و هم تختهای هم اکنون نه خالی، با زنان و مردانی در بستر، و چشمهای بیفروغ نگران به راهرو
مرد تنومند و بلند قدی در راهرو از کنار ما گذشت به فرانسه "روز خوش" گفت و رو به تراب پرسید "مهمان آمده است؟"و تراب هم پاسخ داد و ما هم. دور که شدیم تراب اضافه کرد مثل مأمور بازرسی است. اما فقط لحظه را در می یابد. همین که گفت دیگر یادش نیست که چه گفته است!
در تریا، اینجا و آنجا دیگرانی هم نشسته بودند. کُپه کُپه. عیادت کنندگانی در کنار عیادت شونده. اینجا بانوی رسیده سالی در برابر بانویی سالخورده و روسری بر سر. و دو فنجان قهوه در میان. آنجا عیادت کنندگانی پسرک خردسالی بهمراه در برابر عیادت شونده ای دیگر. و از آن دورتر هم گهگاهی صدایی میرسید که نامفهوم میماند و نمیفهمیدی که ناله است یا فریاد؟ از لحن آرام و صبورانۀ پاسخهای عیادتکننده میشد حدس زد که آنچه به گوش میرسید میبایست کلماتی باشد که به سختی و دشواری بیان شده است.
ما هم نشستیم. تراب خواست که که ماسک تنفسی برداشته شود. دوستمان چنین کرد. تراب از حال خودش گفت و این عادت او بود که همواره گزارشی از احوالش میگفت. نوعی صورت وضعیت حاضر. همچون توصیف جبهۀ جنگی با سپاهیانی متقابل یا همچون مهرههای شطرنج در مصاف با یکدیگر و هر کدام مترصد و در کمین از سوئی و در سوئی. ماسک را که برداشت گفت "این خاکریز آخر است". با لحنی بسیار جدی و عادی و بدون هیچ هیجان خاصی این را گفت که من مقصودش را نفهمیدم. شاید هم هنوز ماسک تنفس را برنداشته بود که این را گفت. و ادامه داد: "پیشتر فقط شبها این ماسک را میگذاشتند که نفس کشیدن راحتتر باشد، حالا روزها هم باید بگذارم. ریه خوب کار نمیکند. کم کم تنبل و تنبل تر میشود. بعد هم گفتهاند اگر خیلی تنبل شدند، راه حل اینست که حنجره را سوراخ کنند و از آنجا ترتیب تنفس را بدهند. بقیۀ کارها را هم از سوراخی از طرف معده تنظیم کنند. گفتهام نه. و نوشتهام که کار به آنجاها که رسید قطعش کنید. ادامه ندهید". چشمان همچنان براق بود و صورت آرامش همیشه را داشت.
سر زنده و سرِحال بود و همچنان کنجکاو. از حاج امین الضرب پرسید و از دکتر یحیی مهدوی که کدام، پسر کدام بود؟ آقا یحیی که به استادی داشتم، چه برگزیده ای بود! گفت: "حافظهام هنوز هیچ عیبی نکرده. همه چیز را بخوبی به یاد دارم. از زندگی رضایت دارم. زود خسته میشوم ولی هنوز هم کار میکنم. خسته میشوم. نمیتوانم روزنامه بخوانم. با صفحۀ کامپیوتر هم نمیتوانم کار بکنم. خواندن برایم مشکل است. اما میشنوم. شنوائی خوب است. وغ وغ ساهاب را شنیدم. معرکه است. همه باید بخوانند، باز بخوانند. عجب کتابی است. چه خوب شد که دوباره خواندم". این چنین بود که "وغ وغ ساهاب" را شنیده بود. صحبت ازین شد که پس "کتابهای گویا" را میشود جانشین کتابهای مکتوب / چاپی / معمولی کرد. گفت آخر خستگی هم هست.
و صحبت از وغ وغ ساهاب ما را به توپ مرواری رساند. گفتم نسخۀ دستنوشت هدایت دارد به همت طاهباز آمادۀ چاپ میشود. مقداری حرف زدیم و بعد یکهو پرسید: "طاهباز، یعنی چه؟ چه معنی دارد؟" هیچکدام نمیدانستیم. و قرار شد پیدا کنیم و خبردارش کنیم.
سکوتی شد و بعد مثل اینکه پرسش کهنه و بیجوابی را مطرح میکند، ناگهان پرسید "غم تو دارم، یعنی چه؟" و در ادامه، این مصراع حافظ را خواند: "گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید...، غم کسی را داشتن یعنی چه؟"
همچنان کنجکاویها بر قرار بود و بعد گفت که من هنوز شعرهایی را که از بر داشتم از یاد نبردهام. و گاه و بیگاه، آنها را با خود و برای خود زمزمه میکنم.
اما نباید زیاد بمانیم که خسته میشود. باید برویم.
آمدیم بیرون. به آن برهوت پا گذاشتیم در انتظار اتوبوسی که می دانستیم می آید اما نمیدانستیم که کی؟ بانوئی هم در انتظار بود. که او هم از عیادت کنندگان بود و از شهری از هزار کیلومتری، یا شاید هم دورتر، به عیادت بیمارش آمده بود. در همان تاریکی انتظار، به گفتن آغاز کرد که "هر هفته چنین میکنم. مادر شوهرم است. نود سال بیشتر دارد. تنها زندگی میکند. در آپارتمان زمین خورده و لگن خاصره اش شکسته است و حالا در مریضخانه ایام نقاهت را میگذراند. حاضر نیست شوهرم را ببیند. میگوید که حالا و درین وضعیت نمیخواهم. روبراه که شدم خودم اجازه میدهم که بیاید! مرا می پذیرد. هربار می آیم و شنبه و یکشنبه را در اینجا میمانم. لباسها را میگیرم و میبرم و میشورم و اتو میکنم و بر میگردانم. بسیار زن تمیز و منظم و مرتبی است". به کیف بزرگی که همراه داشت اشاره کرد که "اینها را تا فردا باید آماده کنم و برگردانم". میگفت "هیچ نمی پذیرد که همراه و همنشینی داشته باشد. نه میخواهد پهلوی ما بیاید و با ما زندگی کند و نه می خواهد پرستاری برایش دست و پا کنیم که تنها زندگی نکند. سخت سر و قُد و یکدنده است. فقط مرا می پذیرد که به عیادتش بروم" همین.
او که پیاده شد و رفت، من احساس خستگی بیشتری کردم، هوا را سردتر دیدم.
به شهرام گفتم پیاده شویم و قدمی بزنیم تا موعد قراری که داریم برسد. او هم که در سکوت بود و پیش ازین گفته بود که "این دیگه باید دفعۀ آخر باشد" پذیرفت. پیاده شدیم و در آن هوایی که دیگر تاریکی بود قدم زدیم. غایب از خودمان. نور چشمان سیاه تراب را همچنان میدیدیم.
دیروز، شنبه ۲۸ نوامبر۲۰۱۵ به دیدار تراب رفتیم. چندی بود که نرفته بودیم ضمن اینکه همیشه عزم رفتن داشتیم. اینطور پیش آمده بود. و همین هم علت دیگری شده بود برای ناراحتی وجدان و خود سرکوفتزنی که چرا فِس فِس میکنیم؟... بالا خره دیروز رفتیم. چند روز پیش تلفن کرده بود و با آن صدای محکمش گفته بود که جویای کتابی است و میخواست بداند که من کتاب را دارم یا نه؟ داشتم و گفتم برایت میآورم که دیداری هم تازه شود. دیروز بعداز ظهر ، شنبه ۲۸ نوامبر، یکهو که با شهرام صحبت پیش آمد گفتم برویم. هوا خوب است و باد و باران نیست. برویم! کتاب را هم میبرم.
یک ربع به پنج راه افتادیم. به آن ایستگاه خط "کا" که رسیدیم از پنج و نیم گذشته بود. "کا" که آمد و ما را رسانید به در آن پارکی که بیمارستانی شده است برای نگهداری و مراقبت و معالجۀ بیماران سالمند، دیگر تاریک شده بود. دربان هم با همۀ حسن نیتی که به خرج میداد نتوانست نشانی اتاق تراب را به ما بدهد. در تاریکی راه افتادیم. فکر میکنم از جلوی در تا آن عمارت آخری، از یک کیلومتر هم بیشتر باشد.. تاریکی دم دمهای شب بود که یکی دوباری فقط نور چراغهای اتومبیلی که رد میشد مزاحمش شد. و ما دو نفر هم در جهتی میرفتیم که درست بود بی آنکه بدانیم دقیقاً به کجا میرویم..
به نزدیک عمارتها که رسیدیم هوا دیگر تاریک تاریک شده بود . کسی هم نبود. وارد یکی از عمارتها شدیم با راهرو های خلوت و اینجا روبروی در ورودی، زن مسنی روی صندلی نشسته بود و آن سو تر هم مردی در خود فرورفته، راهرو را بالا و پایین میرفت. هیچ نمیشد کسی را پیدا کرد و از تراب پرسید. و ساعت هم میگذشت، با آنچه در آن تاریکی هنوز در خاطر مانده بود به عمارت مجاور رفتیم. اینجا هم همان بود. میز اطلاعاتی هم بود که مسئولش رفته بود که در فلان گوشه به بیماران سری بزند و بیاید. و حالا نمیآمد و ما هم که ویلان مانده بودیم، اینور و آنور میرفتیم. از جلوی این در و آن درِ بستۀ این دفتر و آن آرایشگاه، قهوه خانه، مددیاری اجتماعی... میگذشتیم و بعد هم از جلوی درهای باز همان اتاقها با همان چشمهای بیفروغ نگران به راهرو و گاهی هم وصل به این و آن دستگاه طبی. گهگاهی هم و یک لحظه ای، وِزُ وِزِ آرام صدای تلویزیونی بود که نومیدانه میخواست در این سکوت خفه اظهار وجودی بکند. یکی دوباری هم پرستاری را دیدیم که به سوئی میرفت و کمکی در پایان گیری سرگردانی ما نمیشد. سرگردانی در بیدرکجا ادامه داشت و ساعت هم جلو میرفت و در بیرون تاریکی ضخیمتر میشد. آن خانم همچنان در روی صندلی در برابر در ورودی نشسته بود. در انتظار کسی یا محض سرگرمی؟ همچنان ساکت و بیحرکت. دفعۀ چندمی بود که از نزدیکش میگذشتیم؟ چند بازدیدی هم داشتند آماده میشدند که بروند. بچهها را هم به دیدار بزرگان آورده بودند ساعت بازدید داشت به پایان میرسید. هر گوشۀ این خوابگاه / آسایشگاه / بیمارستان را به نام کسی نامگذاری کرده بودند، از پزشکان و غیره. نام یکی آشناتر می نمود. به آن سو رفتیم. همچنان در همکف میرفتیم که به مردی رسیدیم سفیدپوش که پس از کارمندان بود. از تراب پرسیدیم که در جست و جوی اوئیم. او را میشناخت. گفت طبقۀ دوم است. "طبقۀ دوم که رسیدید به دست راست می پیچید و ته راهرو ... ". از آنجا دیگر بلد بودیم.
و به این ترتیب خودمان را به آن اتاق رساندیم. ساعت به نزدیکهای هفت میرسید.. وارد اتاق شدیم. . چشمان براق تراب به سوی ما چرخ زد. در انتظاری نبود. دوستی در اتاق مشغول تنظیم و ترتیب امور بود. صدای بلند تراب به خوشامدگویی برخاست. اتاف همان بود با دسته گلها و گلدانهای این و آن گیاه سبز. و همه شاداب. با پیامهایی ازینجا و آنجا، این سو و آن سو آویخته. و تراب بر تخت. دستگاه جدیدی تنفس او را منظم و مرتب میکند. دستگاه به بینی او وصل است و از همۀ بدن او، فقط سر را می بینیم و دو پنجۀ پا را. و نزدیک پنجۀ پای راست، هم آن قطعۀ چوبی است که به زحمت و با کمک نوارهای چسب محکم روی میلۀ پائین تخت بسته اند.
طبق معمول از بیماری و تحولش حرف می زند. از مشاهدات لحظه به لحظۀ خودش می گوید. میگفت آن اولها که ناخوشی داشت میآمد، فکر میکردم راه رفتن و تلاش و تقلا و فعالیت کردن، مبارزه با مرض است. بعد فهمیدم که نه، خسته نباید شد. خستگی یار و یاور مرض است.
گفت که حالا دیگر باید همواره با ماسک نفس بکشد و باز میگفت که از آن ماسک قبلی چه رنجها کشیده است. روی بینی را زخم کرده بود و بطوریکه جای زخم هنوز هم باقی است. و آنوقت اگر ماسک را نگه می داشتند، سوزش و درد زخم از تحمل بیرون میزد و اگر هم تکانش میدادند، ماسک که دیگر نمیتوانست درست کار کند آژیر خطر را به صدا در میآورد.
بعد گفت تحول بیماری تند و کند دارد. مدتی ممکن است به کندی تحول پیدا کند و بعد از مدتی تحولش سریع شود. حالا مدتی است در آن دورۀ کندی هستیم. چند ماهی لازم است که کارها را تمام کنم. ظرفیت کاریم کمتر شده است. زود خسته میشوم.
این بار از مریضخانه راضی بود. دو سال است که اینجاست. از پرستارها میگفت که سفر که میروند برایش کارت پستال می فرستند و از سفر برایش سوغاتی می آورند. از نظم و ترتیب مریضخانه میگفت که چطور مواظبند که همه چیز همانطور که میبایست بگذرد. کلیۀ مقدمات دیدار ادواری با دکتر معالج در آن بیمارستان پاریسی را به دقت، سر موعد و بموقع انجام می دهند. روز معهود میآیند و "با آمبولانس مرا به آنجا میبرند و می ایستند تا معاینات دکتر به تمامی انجام شود و ترتیب ادامۀ معالجات را معلوم کند، تا مرا بازگردانند". از رابطه اش با مریضهای دیگر میگفت که به احوالپرسی به دیدارشان می رود و برایشان گل و شیرینی میبرد. میگفت "شبها که همه میروند، به فکر چیزهایی میافتم که باید بنویسم. مقالهای، متنی درست و حسابی در ذهنم حاضر میشود. همه چیزش مرتب و منظم. از اول تا آخر. همانجور که دلم میخواهد. بی یک کلمه کم و بیش! صبح که بیدار میشوم ، مقاله دیگر نیست، رفته است!" ما که سراپا گوش بودیم گفتیم "خوب، تراب ضبطش کن! با یک تلفن دستی یا...". گفت "چه جوری دستگاه را بکار بیندازم؟" خجالت کشیدیم و بی آنکه یرویمان بیاوریم، خاموش شدیم.
باز هم حرفهای دیگری زد. بیشتر سراپا گوش بودیم. دیگر داشتیم زیادی میماندیم. منتظر چشمهای شهرام بودم که اشاره ای کنیم و برویم. ساعت به حدود ۸ رسیده بود. خسته میشد. نباید خسته شود.
یکی دو جلد از کتابها و انتشارات تازهاش را هم همراهمان کرد. خداحافظی کردیم. پیشانی بلندش را بوسیدیم و به امید دیدار گفتیم.
باز همان راهروها، همان مریضها بر روی تختها در اتاقهای در باز مانده. و گاهی صدائی از آن سو تر، بیماری یا پرستاری. بازهم آن خانم درراهرو در برابر در ورودی روی صندلی نشسته بود. آن مرد سالمند که همچنان از کنار راهرو میرفت و حتماً بر می گشت. نور چراغها کدر و غمزده بود. راهرو غمزده بود. شهرام دستش را با مایع ضدعفونی شست. من دستم را با صابون شستم. بیرون آمدیم. دیگر تاریکی سنگین پائین افتاده بود. از خیابان مقابل عمارت، در جهتی که فکر میکردیم که به طرف در خروجی است به راه افتادیم. خسته، ساکت و درهم رفته. چه حرفی میشد زد؟ در آن سرمای سیاه و تاریک دیگر همۀ مسئله این میشد که چقدر باید در انتظار "کا" بمانیم: بیست دقیقه، نیمساعت، کمتر یا بیشتر؟
به در خروجی نرسیده بودیم که سر و کلۀ "کا" را از دور و نزدیک دیدیم که میآمد. تا آنجا که میشد تندتر کردیم. و حتی آن اواخر دویدیم. مثل اینکه راننده هم که حالا دیگر در ایستگاه توقف کرده بود، متوجه ما شده بود که جوانمردی کرد و پا از روی ترمز برنداشت. "کا" مثل وقت رفتن، شلوغ نبود. از تاریکی احاطه شده بود. دیگر اطراف را نمیشد دید. نور چراغ ماشینها بود که به سیاهیها، جلوۀ هیولا میداد. دیگر آن فضای نه شهر و نه ده را نمیشد دید. مثل این بود که "کا" دارد از میان امعاء و احشاء لاشۀ حیوان عظیم الجثۀ بر زمین افتادهای، عبور میکند. از میان قفسۀ سینۀ مردار میرفتیم که به راه آهن شهری برسیم. از دیدار تراب میآمدیم. باز هم باید برویم. آن چشمهای براق در برابرم بودند و آن صدای منظم و محکم در گوشم.
روز دوشنبه که برایش نامۀ الکترونیکی فرستادم نوشتم: "... ديدار شنبه هنوز و تا روزها و هفته ها با من خواهد بود تا باز هم بياييم و ديداري تازه كنيم... ".
آن دوست میگفت "دو هفتهای بود که آن انگشت پای راست هم دیگر کار نمیکرد. از آخرین دیدارها دوستی بود که به دیدن میآمد و گهگاهی هم تراب از او میخواست که شعری بخواند که می خواند. آن روز دوشنبه ۲۵ ژانویه هم حدود شش و نیم بعداز ظهر به دیدار رفته بود. که تراب باز هم گفته بود که شعری بخوان. "چهرۀ تراب خسته بود. گفتم امروز عصر دیگر خسته ای، بگذارشعر نخوانم". و نخوانده بود و او را به استراحت سپرده بود و رفته بود.
امروز که صبح سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳ / ۲۶ ژانویه۲۰۱۶ است، ساعت نه و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد.
چه کسی این ساعت صبح تلفن میکند؟ ساعتی که مثل ساعت در آن رمان سارتر، هم زود است و هم دیر. دوستان یا کله سحر تلفن میکنند و یا دم دمهای ظهر. وقتی که وقت تلفن دیگران است. درین ساعت هم دیر و هم زود، چرا تلفن زنگ می زند؟ تلفن را که برداشتم آن قدیس بود: فرامرز. سلامیکرد. صدایش تردید گفتن یا نگفتن را داشت. نخواستم حدس بزنم. پرسیدم. گفت حدود ساعت یازده شب، پرستارها به سرکشی به اتاقش رفته اند. از آستانۀ در، در خواب آرامش دیده اند. نزدیکتر رفته اند. دیگر تراب خواب ابدی خود را آغاز کرده بود. آرام و به آرامی و در آرامش.
بی اینکه کسی کوششی بکند و یا کسانی تصمیمی بگیرند درین ناکجا آباد و در میان ما بیدرکجائیان، عیادت تراب کم کم به واجبات نزدیک میشد. ازین سو و آن سو، و از نزدیک و دور دوستان و رفیقانی، همدلان و هم به دیدار آن فرزانه میآمدند. دیداری همچون ادای یک وظیفه. گوئی که آنچه بر او میگذشت بر همۀ ما میگذشت. پس نه عیادتی از بیماری در بستر بیماری که دیداری از سر همبستگی. شاید هم رفتن در برابر آینه ای! ما بیدرکجائیان که در دردها و زخمهائی چون درد و زخم فلسطینیان، در طرد و رد نظامهای ولایتی و در بزرگداشت داد و آزادی و برابری خود را شریک میدیدیم، به دیدارش میرفتیم که چنین بایسته می پنداشتیم. این چنین بود که همین جمعه یا شنبۀ پیش، علی که از سوئیس آمده بود و میخواست قرار دیداری بگذاریم گفت میخواستم سراغ تراب بروم. گفتم من هم باید بروم اما درین هوای باد و باران باید صاحب ماشینی پیدا کرد. و کوشش ما در یافتن یاری دهنده ای ناکام ماند. و اکنون آن روز هم از افسوسهای زندگی شده است. باید میرفتیم. ته آن خط مترو، از زیرزمین بالا میآمدیم، در آن ایستگاه اتوبوس، همراه مسافران دیگر در انتظار اتوبوس خط "کا" همچون کافکا، میماندیم تا ما را از آن مسیری که از میان نه شهر و نه ده میگذشت ببرد. از میان قفسۀ سینۀ مردار بگذرد و در این و آن ایستگاه هم ایستی بکند و باز همچنان در آن "بیدر کجا " برود تا در برابر در ورودی آن پارک / قصر سابقی بایستد که اکنون به آسایشگاه و بیمارستان سالمندان بدل شده بود و این دو سال آخر هم مسکن و مأوای تراب شده بود.
و نرفته بودیم و اکنون چنین شده بود.
آن روز که دوسالی پیشتر، او را از آن اتاق به این آخرین اتاق آن راهرو پیچیده در راهرویی دیگر آورده بودند، برای پرستاران، آن اتاق بیماری دیگر یافته بود حالا از "اتاق ته راهرو" صحبت میکردند: آدمی در انتظار لحظه ای محتوم، اتاق یا تختی شده بود ویا شماره ای! اما زمانی نگذشته بود که همه احترام آمیز دریافته بودند که دیگری آمده است از تباری دیگر. تراب در آن بستر نیز انسانیت و نجابت و فرزانگی و بزرگواری بود. همه را فتح کرده بود. از بیماران میپرسید و به عیادت میرفت. از حال و روزشان جویا میشد. پیامی، میوه ای می فرستاد. این چنین بود که عزیمت او ، اندوه ژرف کارمندان و پرستاران هم شد که از تاثر اشک بر دیده می آوردند و چند روزی از جمع کردن اتاق او و دست زدن به آنچه از او و یاد او بر دیوارها مانده بود، خودداری کردند.
و او خود در اشاره از "خاکریز آخر" صحبت میکرد گه در واقع "آوردگاه آخر" بود و در صحبت از آن طنز و شوخ طبعی را هم از یاد نمیبرد. . یکبار هم گفت: "آن اولها گاهی خودم را به ریشخند میگرفتم که دست به مقاومت برخاسته است و سرپیچی میکند. چند روز یا هفتۀ دیگر می گفتم که دستم اعتصاب کرده است. یکروز که دیگر هیچ کار نمیکرد و عین خیالش نبود میگفتم دستم مرده است و برایش یادبود میگرفتم. با پیشرفت قضیه، مجلس یادبود زیادتر میشد.
دست مهم است. آدم هیچ تصور نمیکند که چه اهمیتی دارد؟. به این "خودریشخندی" ادامه میدادم".
تراب تسلیم نبود، همواره و بازهم پیکار و پایداری بود. چشمان همچنان برق میزد. صدا رسا و محکم بود. کلماتی برگزیده، شمرده و با فصاحت بیان میشد. اشاره اش به شعر و شاعری بیشتر بود. شعر مهم است. تراب شعر را تنها در گوشه ای از حافظه نداشت. شعر همراه زندگی او بود. مشاعره که میکرد زندگی بود که جاری میشد. خود را در شعر می یافت. بگذارید آن دو سه جملۀ نامه به پوران را بخوانیم که پس از تأکید بر اینکه "رابطۀ ما همواره، اگر هم جنبۀ فردی داشته، در چارچوب آرمانی حمعی قرار میگرفته "، می افزاید: " لذت دمساز بودن با تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. وقتی مرا ترک کردی، بارها این شعر مولوی را تکرار میکردم که : با لب دمساز خود گر خفتمی، همچو نی من گفتنیها گفتمی". تراب بیان حال درون را به شعر واگذار کرده بود. و این شعر صافی زندگی دو همساز را چه ژرفائی داده بود! شعر بخشی از وجود تراب بود.
تراب کنجکاو همچنان ازین کتاب و آن استاد و نویسنده میپرسید. از فلسطین میگفت. ازین نبرد سهمگین یاخته ای، حافظه هیچ فرسایشی ندیده بود. همه چیز را به دقت و اطمینان به یاد می آورد. کنجکاوی و وسواس دست نخورده، حاضر و در خدمت بود.. هرباره هم از صورت وضعیت بیماری میگفت که چه پیش آمده و چه پیش می آید. تراب همچنان چشم در چشمِ آنچه ازین یاخته به آن یاخته شبیخون میزد، هشدار و بیدار، نشسته بود. گویی که بیماری هم ازینهمه بیداری و پایداری به هراس افتاده بود: هرگز کسی ظهور و ورود و حضورش را این چنین به چالش نگرفته بود و با چنین قدرتی با او پنجه در پنجه نینداخته بود.
تراب میگفت لحظهها از آن من است. فرصتی را که دارم باید به پایان بردن کاری اختصاص دهم که "زنی که مهریه اش یک مسلسل بود" به سفارش گفته بود که "حتما انجام دهم". اتاق بیمارستان، میدان پیکار او، اتاق کار او شده بود. با اشعاری کوبیده بر دیوار روبرو و عکسهایی و خاطراتی و یادهایی و گلهایی و کارت پستال آن پرستاری که در سفر دوردست یادش را با خود داشته بود و فرستاده بود. و گلها ی روی میز و شعرهای بر دیوار که تازه میشد و جعبه آجیل شیرین و ....
اکنون که دیگر نیست، ناگهان در می یابیم که آن کس که درکنار ما بود، شخصیت و رفتار و کردار خود را داشت. با فاصله می زیست. نه جنجالی بر می انگیخت و نه به اسارت جنجالها در میآمد. هرگز خشم و تندی از صدا و نگاهش بر نمیخاست، همواره شمرده و رسا سخن می گفت و با همۀ آنکه نیم قرنی را در دوری از وطن و در خانه بدوشی و تنهایی مهاجرت و تبعید گذرانده بود هنوز هم یاد از آن سرزمین و از آن آفتاب و از آن مردمان، برق دیگری برچشمانش می آورد، لبخند محوی چهرهاش را در خود میگرفت. بیافسوس و با رضایت و لذت، گذشتهها را به یاد می آورد: به راستی که خرمای جهرم از طعم و رنگ دیگری بود.
پوران بازرگان در بیماری نادر و شگفتی دیگر از جذب آب ناتوان ماند و حیاتش در خشکیِ کویری در هم خشکید و به آتش رفت و ماندگار شد. و اکنون تراب است که آتش را آزمون میکند . تا بگوید آتش هم چیزی را نمی سوزاند.
آتش، پورانها و ترابها را نمی سوزاند. که آنچه کرده اند، کرده اند و در برابر ماست و ما را به پرسش، به پاسخ و به چالش می گیرد. و در برابر آنان هم که میآیند و به این روزها می نگرند تا دریابند که این نسل "استقلال محور" از کجا آمد که این گروه آن، پیش از کشیشان آمریکای لاتینی در راه تلفیق اعتقادات دینی خود و دستاوردهای مارکسیستی گام نهادند و از آن پس چرا و چگونه تغییر و تحول یافتند و پرسشهایی دیگر و دیگری در همین راستا که از چگونگی پیداش نسلی میپرسد مستقل و شکل یافته در دنیای اردوگاهی شده و مستقل ازین و آن اردوگاه. بدون وابستگی به اردوگاهها. در جامعۀ استعمار زدۀ ایران، پیدایش چنین کسانی که از گوشه و کنار آن سرزمین، ازین شهر و آن شهرک برخاستند و خطر کردند و پنجه در پنجۀ نظام قدرقدرتان تا دندان مسلح و مجهز به حبس و شکنجه و گلوله و اعدام انداختند و بیهراس بر بیدادها و بیدادگران یورش آوردند و نوید داد و آزادی و بهروزی و برابری مردمان را سر دادند. این خود جلوهای دیگر بود از آن گسست معرفتی و یا جهش بینشی که دیگر سراسر واقعیت اجتماعی ایران را در بر میگرفت و آنچه تا دیروز و در نظر دیروزیان ناممکن و نامقدور مینمود، امروز و در نظر این امروزیان، ممکن و مقدور شده بود. دیگر ما حامل راه حل مسائل و ناتوانیها ودشواریهای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و ... خود بودیم. باطل السحر ناتوانی فرهنگ استعماری پدید آمده بود: ما میتوانستیم! دیگر نسل "استقلال محور" در کشش و تلاش و مبارزه بود. پوران و تراب هم دو تن از نسل استقلال بودند.
اکنون درین آتشسپاری، در واپسین دیدار با تراب ایستادهایم. تراب که به دوردست تاریخ مینگریست و در دیدار با تاریخ ایستاده بود؛ تاریخی که رفتن به سوی آزادیها و برابریهاست. تاریخی که گام برداشتن به سوی فرداهای روشن است؛ فرداهای بیگانه با بهرهکشیها، دیگر پرستیها و خودپرستیها؛ تهی از گروه و دسته و فرقه و طبقه. و مالامال از آزادی و آزادگی و شکوفائی زنان و مردان و همه و همگان. دنبایی بدور از سلطۀ پول و سهم و سرمایه و پوست و رنگ و جنس و خون و تبار. دنیایی که در آن قدرت از مردمان بر می خیزد و در مردمان می نشیند و ذوب میشود تا باز جانی دیگر تازه کند و شکوفائی دیگر یابد. دنیائی که مرز و بوم نمیشناسد، می آید تا همه جا و همه را در بر گیرد، نابرابری را ریشه کَنُد و برابری را استوار و پایدار سازد.
تراب درین باور گرانمایه زیست. به دوراهیها و چندراهیها که رسید، برگزید. و آن گزینشی را برگزید که بهتر میپنداشت. فعالیت سیاسی و اجتماعی بر دستیابی به تعادلی ناممکن / دشوار و یا شکننده و ناپایدار میان آزادی و برابری، امنیت و عدالت، جمع و فرد، ضرورت اطاعت و حق حیاتی "چرا؟ " و ... استوار است و به ناچیزی، این و آن مصلحتِ لحظه، حرمت و رعایت اصول را یکسره در پردهای از نفی و نسیان و نیستی پنهان میگذارد. تراب هم ازین آزمایش سخت به دور نماند. و درین راه پرنشیب و فراز تاب و توان گذاشت و دشواریهای راه، او را از پیگیری تلاش باز نداشت. همچنان برابری انسانها را جست در دنیایی تهی از بهره کشی و ظلم و انقیاد و استثمار. راه یاران را بی رهرو رها نکرد. با خلوص گام برداشت. همواره کوشید و گفت و نوشت و پخش و نشر کرد. هنوز میتوانم همچنان چند ساعتی کار کنم. چند هفتهای مانده است تا بر آن ناتمام، نقطۀ پایان بگذارم، یاد آن رفیق را به یادها بیاورم. و اینکه چرا آنکس چنان گفته است. و آن خبر چه بود؟ و فلسطین. فلسطین. عمری در آرزوی بهبود و بهتری مردمان، در تلاش برای برابریها و آزادیها و در نبرد با بیدادها و بهره کشیها و خودسریها. عمری در تلاش و کوششی پایدار و " همه به این امید که برای عدالت گامی کوچک برداریم".
و این کلام پر پیام که "من فریاد میکشم، پس هستم! ما فریاد...". نشسته بر صدر یکی از واپسین نوشتهها (۲۸ تیر ۱۳۹۳ / ۱۹ ژوئیۀ ۲۰۱۴). نوشتهای دیگر در همدردی با فلسطین و فلسطینیان با چند سطری از شعری از محمود درویش، "خیالم که زندانی است" در سرلوحه: "فریاد می کشم در تنهایی خویش / نه که خفتگان را بیدار کنم، / بل تا فریادم مرا بیدار کند":
"فریاد زدن کمترین واکنشی است که میتوان در برابر دنیای سراپا ستم کنونی داشت. دنیای ستمدیدگان اگر فریاد می زند، نه برای بیدارکردن دیگران بلکه برای آن است که خویشتن صدای خود را بشنود و نارسائیها و نمیدانمهائی را که به تعبیرهای مختلف بحران نامیده میشود، از سر بگذراند، راههای نوین را برای رهایی بیازماید و در مبارزۀ سرنوشتساز طبقاتی ابتکارهایی را که دهها سال است جایشان خالی است، بیازماید. بحران چپ، بحران کمونیسم، بحران بشری است زیرا بشریت در حال حاضر نمیداند چگونه جامعه را سازماندهی کند که با ستم کمتری همراه باشد. و این بر دنیای کار است که چنین صلاحیتی را دارد". چونان "حسین منصور حلاج بر بالای دار" "ما فریاد می زنیم حق با ماست! "
او میگفت که حقشناس بود. تراب بود.
تراب تا آن لحظه که بود، این بیماری نبود که میخواست آرام بر او سلطۀ بیشتری بگیرد، او بود که این همه را به هیچ میگرفت. بیدار با آن نگاه تیز و صدای همچنان محکم و استوار. بر چهرۀ او اثری از بیماری نبود. تراب بیماری را ترک کرده بود. تراب آرام به خواب رفته بود.
چشمان تراب تا آن زمان که به قصد خواب در زیر پوشش پلکها قرار بگیرد همچنان براق و غلطان بود با نگاه نافذی که در خاطر میماند، آکنده از همان روشنائی و نور کنجکاو. اکنون آن نگاه رفته بود.
و باز هم صلابت صدایش در گوش طنین میزد، همان صدای رسا و مصمم، با همان کلمات روشن ، حاصل گُزینشی از سرِ وسواس و تأمل. اکنون آن صدا رفته بود.
دیگر صدا نبود،
دیگر نگاه نبود،
دیگر تراب نبود.
به افسانه های ماندگار پیوسته بود.
یادش. پایدار.
پاریس، ۲۶ بهمن ۱۳۹۴/ ۱۵ فوریه ۲۰۱۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
• بازنویسی و تکمیل متنی که به علت تنگی وقت از قرائت آن در مراسم آتشسپاری تراب حق شناس در گورستان پر لاشز ( جمعه۱۶ بهمن ۱۳۹۴ / ۵ فوریه ۲۰۱۶) خودداری شد.