او با دو چشم فردا
پرواز می کند.
انگار خوابم من
که می پرد او،
چنان بلند
و چشمان مرا بر شاخی، که تنها ماندهام
با خود به هوا می برد.
قطرهای فرو می ریزد
و شاخۀ سرسبزِ بلندی را
پائیز فرا می گیرد.
من لرزم گرفته است
و قاب پر دود
به آسمان، به ستاره، و هرچه راه و خبر
بسته می شود
سیاهی می آید
و صبح بی بانگ و ناقوسی در پی
چای تلخی بر روی میز می گذارد.
***
هنوز چیزی هست
چیزی که مرا جذب جهان می کند
و ماهی سیاه کوچک جانم
برای دریا آواز می خواند.
ای......، ای حرف کوچک دل دلیر من
تو هنوز بزرگ نشدهای
که معنای گردش فصلها را بفهمی
و من خوشحالم
که همچنان در جانب دریا ایستادهام
و هجوم هیچ مرغ ماهیخواری
پایم را سست نکرده است
...
دریا و آسمان همرنگند
من اما از قعر دریا آمده بودم
و به کهکشان ماهیهای کوچک خود باز می گردم.
بدرو ستاره شبانه
بدرود!
(بخشی از شعر "بدرود ستاره شبانه")
.................
تراب هرگز تنها نبود.
اگر با دیگران و در تکاپوی جمعی هم نبود، حتما با کتاب، این همراه همیشگی و قدیمی بود. و از سویی اصلا دست بردار ماجرا و ماجراها هم نبود.
با اولین سوسوهایی که از همان جوانی به چشمش آمده، ره توشه برداشته بود، تا بقول اخوان قدم در راهی بی برگشت بگذارد. راهی که برای او همواره در گره خوردگی با انقلاب و انقلابیگری معنا پذیر بود. و در عین حال تراب انسان چند لایه ای بود و این یکی از مشخصه هایی بود، که شخصیت او را برای بسیاری که او را از دور و نزدیک می شناختند، جذاب می نمود.
هایده ترابی ضمن خاطره نگاری زیبایی که بیادش نوشته، بر نکته درست و دقیقی انگشت گذاشته که من تکرار آن را در اینجا و از سر توافق و ضرورت می آورم:
"زیرا تراب حق شناس نه تنها انسان بزرگی بود، بلکه ادیب، نویسنده و مترجمی توانا و زبردست بود که هرگز دغدغۀ آوازه و نام و پرستیژ نویسندگی را نداشت. او همواره هویت خویش را در تاریخ انقلابیگریاش میجست. آثاری که برجای گذاشته است، امّا نشان میدهد که وی تا چه حدّ بر زبان و ادبیّات فارسی و عربی و انگلیسی چیره بود. (به نقل از "هفته نامه گفتگوهای زندان)
می توانستی با او موافق یا مخالف باشی، اما او همچنان از سبک همان انسانهایی بود که خوی و بوی انقلاب را در خود و بقدر کافی ذخیره داشت. هر بار که او را می دیدی، می توانستی تصور کنی که در نیمههای رمان "نینا" هستی و با اشتیاق در حال خواندن ادامه آن، تا ببینی سرانجام کار این چاپخانه مخفی و پر شور، با آن همه هیجان و دغدغههای انقلابی به کجا می رسد؛ و یا احساس می کردی، به صفحههای بعد از 30 و 40 رمان "خرمگس" رسیدهای و این "آرتور و یا ریواروز" است که با تو در گپ و گفت است و بی وقفه در تدارک قراری دیگر !...
هر بار با سوآلاتی که میکرد، متوجه می شدی، کار تازهای کرده و حالا دارد با این سوآلات، پروژه را ارزیابی و دنبال می کند. این است که میدیدی، از فلان شاعر جوان و نوع کارش و یا از صفحه و سایت های گوناگون ادبی میپرسد و بعدا هم میدیدی که در آنجا حضور یافته است. سایت "اثر" و یادنگاره دل انگیز شاهرخ رئیسی، نمونه قابل یادآوری خوبی در این مورد است.
اگر بشود توصیفی در خور و شایسته از تراب کرد، بگونهای میشود گفت که او بیدار و هشیار همواره در شرایط "انتفاضۀ قلم" بسر برد و به گمانم سر آخر هم با حاشیهای از کلام در اطراف دستانش بخواب رفت.
در حد نا آگاهی های معمول تحلیل نمیکرد، بل در حد توان و پایبند به آرمان طبقاتیاش گام بر میداشت. همین است که همواره درگیر فکر و رابطه و کلام بود. از سویی به جمع آوری و انباشت و انتشار اسناد تاریخی- مبارزاتی "سازمان پیکار" و همسنگران انقلابی پیشین، و یا در جستجوی رابطههایی گویا و موثر در این زمینه ها، و یا به کنگره بین المللی مارکس وصل بود، و از سویی وصل به شعر و ادبیات و تاریخ و هنر. و به هر حال در واقع همچنان پهنۀ عشقی را در مینوردید که از آغاز در آن گام گذاشته بود.
سمت هنر و ادبیات این پهنه، ترجمه شعر و ترانههایی بود، که باز هم رهآورد عاشقانی دیگر از جمله نزار قبانی و محمود درویش و یا عاده السماد و ... در سنگر ستمدیده گان و استثمار شدهگان فلسطین بودند:.
از زبان محمود درویش بازگو میکند:
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است
آخرین روزهای سپتامبر
بانویی که چهل سالگی اش را در اوج شکوفایی پشت سر می گذارد
ساعت هواخوری و آفتاب در زندان
ابری به سان انبوهی از موجودات
هلهله های یک خلق برای آنان که با لبخند به سوی مرگ پَر می کشند
و خوف خودکامگان از ترانه ها.
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است
بر این سرزمین، بانوی سرزمین ها،
آغاز آغازها
پایان پایان ها
که فلسطین اش نام بود
که فلسطین اش از این پس نام گشت
بانوی من!
مرا، چون تو بانوی منی، زندگی شایسته است، شایسته است.
تراب در واقع با انتخاب شعر شاعران معترض عرب، ضمن دفاع و همدردی با تودههای زخم خورده و آواره فلسطینی، با تمام جهان زخم خوردهگان طرح سخن میاندازد. فلسطین در عین حال نام مستعار کارگران آواره جهان اوست.
و یا با زبان ترانهای از ژرژ موستاکی با مخاطبانش سخن می گوید:
دلم می خواست بی انکه نامش را ببرم
ازاو با شما سخن بگویم
به سان محبوبی دلارام
بی وفا
دختری شاد و سرخوش
که از خواب بر میخیزد
در پگاه تابناک فرداهای شاد
همو که تازیانه اش می زنند
تعقیبش می کنند و به دامش می اندازند
همو که قیام می کند
رنج می برد و دست به اعتصاب می زند
همو که به زندانش می افکنند
به او خیانت می کنند، او را ترک می کنند
همو که به ما شوق به زندگی می بخشد
که شوق رفتن به دنبالش را می بخشد
تا به آخر، تا به آخر.
دلم می خواست بی انکه نامش را ببرم
از او ستایش کنم
گل زیبای ماه مه
یا میوهء وحشی،
رعنایی به قامت سرو
پا بر جا
که آزادانه می خرامد
هرجا که دلخواهش باشد
دلم می خواست بی انکه نامش را ببرم
ازاو با شما سخن بگویم
محبوب یا نامحبوب
او وفادار است
و اگر می خواهید
که معرفی اش کنم
نامش
انقلاب مداوم است!
تراب با سحرگاه جنبش چریکی و در قامت قهرمانی در میان انبوهی از قهرمانان دیگر در جامعه ما براه افتاد، و چندین دوره کاملا ویژه را در زندگی سیاسی و اجتماعیاش از سر گذراند و اگرچه از آغاز تا انجام سازمان پیکار هم یکی از چهره های برجسته این جریان بوده، اما منش و رفتار او پس از تمامی این دورهها هم منشی "قهرمانه"-انسانی، به معنایی خستگی ناپذیر، پرکار و سرشار از انرژی بود..
یکی از ویژهگیهای قابل توجهش رویکرد او به هنر و ادبیات، بموازات فعالیت سیاسیاش بود. نکتهای که خود او در مورد محمود درویش به آن اشاره میکند. او خود از همان سالهای 1348 در نشریه "جهان نو" کارهای ترجمه شدهاش را در معرفی ادبیات عرب منتشر میکند.
و تا آنجا که بخاطر دارم، خود او باری از برخورد اتفاقیاش به کارهایی از خود در مجلاتی میکرد، که خودش هم دیگر آنها را از خاطر برده بوده است.
در همین جا هم در نشریات مختلف و از جمله در نشریه "نقطه" کماکان بیکار نمینشیند.
شعر را بطور عموم و شعر جهان عرب را با چهرههای برجسته آن خوب می شناخت.
حتا نسبت به جهان فیلم هم بی تفاوت نیست، اما در هر حال او دچار همان نکته پیش گفته "انتفاضه قلم" بود.
در این گستره به فروغ هم پرداخته و کسانی که علاقمند هستند، بد نیست تا در سایت "اندیشه و پیکار" همین مقاله و دیگر کارهای او را دنبال کنند.
از شعر و ترانه فرانسوی هم البته غافل نمانده است، چنانکه پیشتر به ژرژ موستاکی اشاره شد و اینبار هم از زبان ژاک دوترون در شعر "فرصت طلب" میگوید:
من طرفدار کمونیسمام
من طرفدار سوسیالیسمام
و هم طرفدار سرمایهداری
چون فرصت طلبام
و در ادامه اش میگوید:
من فقط یک کار میکنم
کتم را پشت و رو میکنم
همیشه طرف مناسباش را
...
...
تراب هر کار و هر چیزی را در پیمانه نگارشش نمیریزد. پیمانه او چشمهای درشتی به اندازه خواهش و خوانش کارگران و تودههای ستم کشیده اجتماعی در سراسر دنیا دارد
از قول محمود درویش در شعر "به یک قاتل" میگوید:
اگر در چهره قربانی دقت میکردی
و بدان میاندیشیدی
بیاد میآوردی مادرت را در اتاق گاز
و رها میشدی از فلسفه تفنگ
و نظرت را تغییر میدادی:
این چنین نمی توان هویت را باز یافت.
و باز در شعری دیگر با عنوان: "به قاتلی دیگر" همین مضامین را پی گرفته و میگوید:
اگر جنین را سی روز مهلت داده بودی،
احتمالهای دیگری بود:
شاید اشغال به پایان میرسید
و آن شیرخواره زمان محاصره را به یاد نمیآورد،
آنگاه چون كودكی سالم بزرگ میشد و به جوانی میرسید
و با یكی از دخترانت در یك كلاس،
درس تاریخ باستان آسیا را میخواند
شاید هم به تور عشق یكدیگر میافتادند،
شاید صاحب دختری میشدند [كه یهودی زاده میشد]
پس ببین چه كردهای؟
حالا دخترت بیوه شده
و نوهات یتیم
ببین بر سر خانواده در به درت چه آوردهای
و چگونه با یك تیر، سه كبوتر زدهای.
خلاصه آنکه رفیق ما، این قهرمان فرهیخته انسانی به همه جا سر زد.
به شعر، به تآتر، به فیلم، به ترانه، به مبارزه، به زبان و زبان شناسی.
مردی مسلح به عشقِ به انسان، به کمونیسم، و به زن و ارجگذاری به زندگی.
همین است که ناصر پاکدامن در یادنگارهاش در باره او میگوید:
"چشمان تراب تا آن زمان که به قصد خواب در زیر پلکها قرار بگیرد، همچنان غلطان بود، با نگاه نافذی که در خاطر ما میماند، آکنده از همان روشنایی و نور کنجکاو."
یادت گرامی رفیق تراب.
فرانکفورت- شنبه ۲۷ فوریه ۲۰۱۶
منوچهر دوستی
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
1: شعر اول: "او" - آپریل 1999 - م. دوستی
2: شعر دوم: "بدرود ستاره شبانه"- 28 دسامبر 1999 - م. دوستی