(نقل از كتاب: «لابى اسرائيل و سياست خارجى آمريكا»)
نقش و جايگاه كنونى يهوديان در جهان به طور كلى و آنچه كه امروز به صورت بحث در مورد روابط غرب و به ويژه آمريكا با اسرائيل - و حتا مشخصتر لابى اسرائيل در آمريكا - مطرح است از زواياى ايدئولوژيك مختلف بررسى شده و هريك به لحاظى قابل تأمل است. نوشتهى جان ميرشايمر و استفن والت از لحاظ دقت در ارائهى مطالبى كه عمدتاً غيرقابل جدل است مىتواند بسيار مفيد باشد. اين دو پژوهشگرِ معتبر آمريكايى كوشيدهاند با ارائهى اسناد نشان دهند كه نفوذ لابى اسرائيل در آمريكا به نفع مردم آمريكا (و با قيد احتياط به نفع مردم اسرائيل) نيست. آنها در اين زمينه مجموعهى همه جانبهيى ارائه كرده اند كه به برخى از آنها مىتوان در جاى خود استناد كرد. كاردانى، كارآيى و وسعت ارتباطات دلايلى است كه به گمان آنها نفوذ لابى اسرائيل را ممكن مىسازد.
جنگ اخير اسرائيل عليه لبنان، سكوت تشجيعآميز همهى كشورهاى عربى در مقابل اين حمله و حمايت همهجانبهى كشورهاى غربى از اسرائيل بالطبع باب بحثهايى از اين جمله را بيشتر مىگشايد بهويژه آنكه هنوز همهى عناصر اين جنگ شناخته نشده و تزهاى پيشين مانند جنگ غرب عليه اسلام ناگزير الصاقيههايى مانند نوعى خاص از اسلام، و يا اسلام راديكال يا شيعى را باعث شده است تا سكوت و همدلى كشورهاى عربى را توجيه كند. با اينهمه سادهپندارى است اگر تصور كنيم توضيح كاملى در اين زمينه وجود دارد. تا زمانى كه توضيحها خواسته يا ناخواسته به جنگ تمدنها يا مذاهب محدود بماند مسألهى اساسى و زيربنائى مورد غفلت قرار مىگيرد.
زمانى جهانگيرى به صورت فتوحات ظاهر مىشد. هر قدرت محلى مىكوشيد قدرت منطقهيى شود و در صورت توانايى اقليمهاى ديگر را فتح كند. در طول تاريخ امپراتورىها به همين صورت ايجاد مىشدند و نهايتاً در مصاف با قدرتهاى ديگر فرو مىپاشيدند. در سده هاى ميانه (و پيش از تشكيل دولت - ملتهاى مدرن) اين حركت در اروپا به صورت جنگهاى صليبى تحت لواى مسيحيت طى هشت دوره جنگ در طول دويست سال به عنوان آزادسازى قدس مسيحيت را به جنگ اسلام فرستاد و اين مقارن با همان دورانى بود كه مسيحيت «صلحجو» در اروپا بدترين تضييقات را عليه يهوديان و مسيحيان خارج از كليساى رُم مانند مسيحيان ارتدوكس و هر آن كس كه شالودهى اعتقادى اين كليسا را به نحوى از انحاء، ولو در جزئيات، زير سؤال مىبرد اعمال مىكرد. جناياتى كه در سدههاى ميانه انجام شد، و تاريخ سرشار از اين توصيفات است، صفت هزارهى سياه و ظلمانى را براى آن به ارمغان آورده است. روشنفكران، يهوديان، كولىها، «جادوگران» و هر اقليتى كه تابع كليساى رُم نبود محكوم به قتل عام، كشتار، نفى بلد و مهاجرت بودند. اينها را نيز مىتوان جهانگيرى به شكل كهن تحت لواى دين يا نژاد (تمدنها) تلقى كرد كه در بسيارى از نقاط وجود داشته است ولى در اين ميان كارنامهى تمدن مسيحى به لحاظ خشونت و گستردهگى و ديرپايى، هم در تهاجمات خارجى و هم در سركوب داخلى، كمنظير است. تاريخ اما قدرت خود را اعمال كرد. پوسيدهگى روابط فئودالى، شورشهاى واپسينى فئودالها عليه قدرت كليساى رُم، فساد كليساى رُم، پيدايش و زايمان طولانى مذاهب پروتستانى باحمايت زمامداران محلى، و آغاز مناسبات توليدى جديد (تجارت خارجى، كشف آمريكا، بوليون طلا و عوامل ديگرى كه در اينجا مجال پرداختن به آنها نيست) و سرانجام پيدا شدن مجال براى رشد و ابراز وجود روشنفكران و دانشمندان° كليساى رُم را به صورت نهاد، به سرنوشتى دچار ساخت كه از آن مىترسيد. اما آنچه هنوز باقى بود سنت دگرستيزى بود كه در دشمنى با ساير ملل وجود داشت. دشمنى با اعراب و يهوديان كه هردو سامى هستند به صورت «سامىستيزى» به عنوان ويژهگى يك تمدن باقى ماند.
سرمايه دارى در اروپا در خارج از شهرها يعنى در بورگها شروع شد. مكانهايى خارج از مناسبات و حاكميت مستقيم اصناف فئودالى. در اين نقاط فعاليت صاحبان ثروت - پيشينيان سرمايهداران - يعنى يهوديان به صورت نوك پيكان سرمايهدارى نوپا بسيار بيش از تناسب عددى اقليت يهودى بود. تضاد ميان مناسبات سرمايهدارى نوپا و فئودالى كهن از جمله در تشديد تضادِ همزمان با همكارى حاملان اين مناسبات رخ مىنمود و عامل جديدى شد كه به تضادهاى دينى و نژادى كهن اضافه گشت. در حالى كه سرمايهداران يهودى از موقعيت اقتصادى و سياسى جديد در همكارى با بقاياى فئوداليسم و سرمايهداران نوپاى ديگر بهره مىبردند تودههاى يهودى بيشازپيش، آماج خشم تودههاى مردم و كليسا قرار مىگرفتند و سركوبها، اخراجها و مهاجرتها تشديد مىيافت.
در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم كه سرمايهداران يهودى از موقعيت تازه يافته و ممتاز خود استفاده مىكردند دو نوع گرايش راديكال متضاد درميان يهوديان تحتِ ستم و روشنفكران آنها شكل گرفت. گرايش راديكال مذهبى و گرايش سوسياليستى. بخشهاى بزرگى از حاملان گرايش اول به تدريج تحت نفوذ انديشههاى صهيونيستى قرار گرفت. اين بخش تشديد سركوب مذهبى را در جايگاه خود در مناسبات اجتماعى جديد نمىشناخت و رهايى از آن را در فرار از آن و هجرت به سرزمين موعود مىپنداشت و به همين دليل مىتوانست به سهولت مورد سوء استفاده قرار گيرد كه گرفت.
گرايش سوسياليستى اما راه نجات را در رهايى كل جامعه از مناسبات طبقاتى جديد مىجست. غالب يهوديان سوسياليست به فرار نمىانديشيدند بلكه مىكوشيدند همراه با ساير روشنفكران مبارزهى خود را عليه سرمايهدارى متمركز كنند. آنها رهايى خود را در رهايى جامعه از تضادهاى طبقاتى مىجستند. به همين جهت بسيارى از رهبران جنبشهاى سوسياليستى و كمونيستى جهان در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم از همين گرايش برخاسته بودند.
در جدال اين دو گرايشِ يهوديان طبيعى بود كه سرمايهدارى از گرايش اول حمايت مىكرد. تسهيل مهاجرت يهوديان از اروپا به فلسطين اهداف چندگانهاى را دنبال مىكرد. اين مهاجرت نه تنها آنها را از شر اين مزاحمان كه اين بار تحت لواى صهيونيسم به خيال «احقاق حق تاريخى» خود برآمده بودند رها مىكرد و نوعى «راه حل نهايى» تصور مىشد بلكه در عين حال، عامل مزاحمى براى خصم ديرينهى ديگرشان يعنى مسلمانان مى آفريد و از آن مهمتر بايارى رساندن به اين موج صهيونيستى و كمك به ايجاد يك پايگاه در فلسطين (يعنى سرزمينى كه خود نتوانسته بودند آن را طى جنگهاى صليبى به تصرف دائم درآورند) هم به خواست پيشتر ناسرانجام خود مىرسيدند و هم با ايجاد يك مركز سرمايهدارى - متروپول - براى كلونياليزه كردن پيرامون عربى، قدرت و نفوذ خود را در منطقه تثبيت مىكردند. اين حركت زمانى آغاز شد كه منطقه هنوز تحت انقياد امپراتورى عثمانى بود. پس از سقوط عثمانى در جنگ جهانى اول، اين انگيزه نيرويى دوچندان يافت. اكنون سرمايهدارى غربِ فاتح كه اين مناطق تحت سيطرهى عثمانى به ميل خود تقسيم و تحت انقياد و «حمايت» درآورده بود رسماً مركز اشاعهى مناسبات سرمايهدارى و نفوذ خاص خود را مىطلبيد و لذا اين منطقه اهميت استراتژيك فوق العادهاى پيدا كرد.
در خلال سالهاى ميان دو جنگ جهانى اين سياست ادامه يافت و انواع و اقسام مهاجران يهودى از نقاط مختلف جهان - و با انگيزههاى مختلف - به اين سرزمين كوچ كردند. اگر خواست تودههاى يهودى فرار از سركوب بود، خواست سرمايهداران (سرمايهداران يهودى و دولتهاى سرمايهدارى غرب) همانطور كه گفته شد ايجاد پايگاه گسترش سرمايه دارى و كلونياليزه كردن منطقه بود. سرمايهدارى غرب به سرمايهدارى انگليس چنين سياستى را پيش از آن در نقاط مختلف جهان - آمريكا و كانادا و استراليا و زلاندنو و افريقاى جنوبى... - تجربه كرده بود. مهاجرت تودههاى مردمِ عمدتاً فقير و تحت ستم و فرارى از وضع موجود به اين مناطق جديد، دير يا زود، تحت تسلط سرمايهداران درآمده بود. در غالب اين مهاجرتها ساكنان بومى اين مناطق قتل عام يا كاملاً به حاشيه رانده مىشدند و «روابط نوين» پرچم خود را پيروزمندانه برمىافراشت. همين كار قرار بود درفلسطين هم انجام گيرد ولى مقاومت مردم فلسطين كه بر مبناى يك تاريخ طولانى شكل گرفته بود نگذاشت روياى غرب بهراحتى رنگ واقعيت بگيرد. اينجا ديگر مهاجران با سرخپوستان پراكنده و كمشمار و بدون تجربهى تاريخى يا با آبوريژنها يا بوميان افريقاى جنوبى بىتجربه سروكار نداشتند بلكه با مردمى روبهرو بودند كه هم فرهنگ و تمدن تاريخى داشتند، هم تجربهى مقاومت را در خلال جنگهاى صليبى مىشناختند و به همين اندازه مهم نحوهى تسلط غرب را در مناطق ديگر ديده بودند و مىدانستند عدم مقاومت به چه بهايى تمام خواهد شد. بههرحال اين راه يعنى تسهيل مهاجرتها كه قرار بود راهحل نهايى باشد به نتايج محدودى رسيد ولى كاملاً موفق نبود. هنوز بخش بزرگى از يهوديان در اروپا بودند. قسمت بزرگى از يهوديان مهاجرت نكرده بودند و روشنفكران يهودىِ سوسياليست به فعاليت خود ادامه مىدادند. اين بار بخش خشنترِ سرمايهدارى انجام «راه حل نهايى» را به عهده گرفت. قتل عام يهوديان در آلمان و اروپاى مركزى با سكوت رضايتمندانه (و اكنون كاملاً مستند شدهى كليسياى رم) يك پردهى ديگر از اين تراژدى تاريخى بود.
سرمايهداران يهودى پيش از جنگ دوم، در خلال و پس از آن يگانگى خود را با سرمايهدارى جهانى مستحكمتر كرده بودند و تودههاى يهودى نيز در تمام اين دوران مانند گذشته آماج «صلح دوستى» مسيحيان بودند. اكنون پس از جنگ فرصتى فراهم شده بود كه، با يك ترفند، خشم و نفرت مردم جهان را از كشتارها و ستمها در قالب موج جديدى از مهاجرت براى استوار ساختن پايگاهى كه خودِ غرب در ايجاد آن كوشيده بودند - يعنى اسرائيل - بسيج كرد. در اين بسيج جهانى نه تنها گرايش سوسياليستى يهوديان بلكه غالب احزاب سوسيال دموكراتيك و سوسياليستى سنتى نيز نقش داشتند. در حقيقت مسأله به اين صورت درآمده بود كه نفرت از كشتار فاشيستى - و از فاشيسم - به صورت دفاع از اسرائيل درمىآمد. موضعگيرىهاى سوسياليستهاى صميمى و متعهدى مانند انيشتاين و سارتر كه با هيچ قرائتى نمىتوان آنها را صهيونيست خواند نشان مىدهد كه دامنهى توهم تا كجا بوده است. حتا بسيارى از روشنفكران ايرانى هم در آن زمان مدافع موجوديت اسرائيل شده بودند.
در اين دوران نقش شوروى هم اهميت ويژه داشت. پيشتر، در حين و پس از انقلاب اكتبر بسيارى از يهوديان در جنبشهاى ضدسرمايهدارى (علاوه بر اروپاى غربى و مركزى) در اروپاى شرقى و روسيه هم نقش مهمى داشتند. بسيارى از يهوديان از كادرها و رهبران جنبشهاى سوسيال دموكراسى (و كمونيستى) بودند و بسيارى ديگر حزب خاص سوسياليستى خود (بوند) را تشكيل داده بودند كه با ساير سوسياليستها از نزديك همكارى مىكردند چون رهايى از سركوب تزارى و يهودى ستيزى اجتماعى را در گرو برقرارى سوسياليسم مىدانستند. پس از انقلاب و سلطهى تدريجى مناسبات استبدادى و ادامهى سركوب يهوديان بسارى از يهوديان مترقى يا سوسياليست مأيوس از رهايى خود در آن جوامع به فلسطين مهاجرت كردند تا در آن جا به گمان خود مناسبات سوسياليستى بهوجود آورند. گلدامايرها و بن گوريونها همين را مىگفتند. تشكيل حزب كارگر اسرائيل با برنامههاى شبه سوسياليستى به صورت قوىترين حزب، برقرارى كيبوتزها و كمونها و جوامع اشتراكى ديگر در همين راستا بود. حمايت احزاب سوسياليست در اروپا را كه در سطرهاى پيشين بهآن اشاره شد در ادامهى همين خواست مىتوان ديد. كمتر كسى در آن زمان مطرح مىكرد كه روابطى كه در يك جامعهى تحت اشغال بهوجود خواهد آمد همه چيز خواهد بود جز سوسياليسم. فاشيسم هيتلرى هم اندكى پيشتر همين ادعا را تحت لواى سوسياليسم كرده بود. باوركردنى نيست كه چهگونه مبارزان صديق عليه فاشيسم هيتلرى اين گونه مشتاقانه هوادار جامعهيى با همان خصوصيات و همان ادعاها در جاى ديگر شده بودند! «سوسياليسم»، «برترى نژادى» و اين بار به جاى مسيحيت، يهوديت عليه همه. به راستى عبرت انگيز است.
مىدانيم كه دولت شوروى در شوراى امنيت سازمان ملل به تشكيل دولت اسرائيل رأى موافق داد. توجيهات خجولانهى طرفداران استالين مبنى بر «فريب خوردن» وى در مانورهاى سياسى البته نمى تواند كسى را بفريبد. از آن طرف نيز توضيحات كاملاً متضاد مبنى بر همسويى سرمايهدارى غرب و شوروى، از توضيح چرايى قضيه ناتوان است. شوروى حتا در قالب رقابت با غرب هم قاعدتاً نمىبايست با ايجاد يك پايگاه غرب در منطقهى خاورميانه موافق باشد. بهنظر مىرسد دركنار زدوبندهاى سياسى، توهم - توهم رهبرى سوسياليستها و ايجاد يك دولت سوسياليستى يهودى - نيز يكى از عوامل مؤثر در اين زمينه بوده باشد. برقرارى سوسياليسم روى جنازههاى مردمى كه صرفاً از موطنشان دفاع مىكردند.
امروز اگر سوسيال دموكراسى حتا از تظاهر به ادعاهاى گذشتهى خود دست برداشته است و صرفاً به عنوان يك جريان درون سرمايهدارى عمل مىكند و با روشنتر شدن ماهيت اسرائيل هنوز هم احزاب سوسياليست و سوسيال دموكراتيك سنتى (و نه چپ نو) دفاع از اسرائيل را بىمحابا اعلام مىكنند نبايد اين تحول تاريخى را نديده انگاشت. و هژمونى صهيونيستى بر اسرائيل را از ابتدا محتوم دانست. وضعيتِ كنونى همانقدر مديون پيروزى سرمايهدارى جهانى است كه متأثر از معجونى از عدم شناخت، خيانت و دگرشدگى احزاب سوسياليستى و سوسيال دموكراتيك.
***
از اين ديدگاه پيوند كنونى سرمايهدارى غرب و اسرائيل نه تنها تجديد پيوند باستانى مولدين سرمايهدارى، نه تنها پيوند تمدنهايى عليه تمدنهاى ديگر، نه تنها يادآور و نشانهى كوششهاى كولونياليستى بلكه نشاندهندهى يك نوع تجديد اعتبارِ نوكِ پيكان سرمايهدارى در ردههاى بالاى سرمايهى جهانى است. سرمايهداران يهودى - و امروزه مىتوان گفت صهيونيستها - رهبرى سياسى و اقتصادى يهوديان را به دست دارند - چه آحاد يهوديان بخواهند و چه نخواهند. آنان در ردههاى بالاى سرمايهدارى جهانى قرار دارند. از آن جدا نيستند. عجين هستند. امروز همانقدر اسرائيل «آمريكا را مىچرخاند» كه آمريكا و بهطور كلى سرمايهدارى جهانى اسرائيل را. تصور اين كه سرمايهداران غيريهودى آمريكا بازيچهى دست يهوديان هستند آنقدر توهمآميز است و آنقدر ناشى از عدم شناخت مكانيسمهاى سرمايهدارى است كه تصور قديمى سوسياليستهاى متوهم در ايجاد روابط سوسياليستى در اسرائيل.
بدين ترتيب نفوذ لابى اسرائيل در آمريكا، كه در مقالهى جان ميرشايمر و استفن والت بهطور مستند ارائه و موجب برافروختگى اين آقايان شده است، در حقيقت به علت كارايى و كاردانى اين لابى نيست. برافروختگى بايد نسبت به كاركردِ سرمايه و سرمايهداران و مكانيسمهاى آن باشد. اسرائيل، صهيونيستها و هرچه مىخواهيم آنها را بناميم صرفاً يك پديده در شبكهى سرمايهدارى جهانى هستند. البته كه بايد از پستىها و جنايات صهيونيسم متأثر شد ولى نبايد اين خشم رابطه، مولدين و مولودان، يعنى سرمايهدارى و مكانيسمهايش را بپوشاند. مقالاتى مانند لابى اسرائيل مفيد هستند ولى بدون تعيين جايگاه آن لابى در كل مناسبات سرمايه دارى اين نوع روشنگرى، خواسته يا ناخواسته، به تبرئهى سرمايهداران غيريهودى - و لابد مظلوم - يعنى بدنهى سرمايهدارى جهانى مىانجامد.
(عيناً نقل از كتاب: «لابى اسرائيل و سياست خارجى آمريكا» نوشتهى جان ميرشايمر، استفن والت. نوام چامسكى، مايكل مسينگ، خ. پارسا؛ ترجمهى حسن مرتضوى، فيروزه مهاجر، كاوه بويرى، نشر بازتاب نگار، تهران ۱۳۸۶)