ترجمه این شعر برای آن که هم نام خاک است.
به چشم ِ کوته بین جلیل نمی آید اما در او ریشه ها می توان دواند...
پریسا نصرآبادی
***
به فدوی طوقان
1
ما را چه نیاز به یادآورد است
که کرمل کوه، در ماست
و سبزه زاران الجلیل بر مژه گانمان روییده است.
نگو: کاش یارای آن داشتیم که چون رود به سمت او جاری شویم
این را نگو:
ما پاره تن این سرزمینیم و او در ماست.
2
تا پیش از ماه ژوئن، ما همچون کبوترانی تازه سر از تخم برآورده نبودیم
و از این رو عشق ما در میان زنجیرها نپژمرد.
خواهرم، تمام این بیست سال
کار ما سرودن شعر نبود!
بلکه جنگیدن بود!
3
سایه ای که بر چشمان تو فرونشست
- لعنت آن ربّ النوعی ست
که از ماه ژوئن برآمد
تا پیشانی مان را با خورشید گره بزند-
همرنگ شهادت است
و طعم نماز می دهد.
می کشد و حیات می بخشد
و آه از این مرگ و زندگی!
4
نخستین شبی که در چشمان تو آغاز شد
در قلب من، قطره قطره ای از پایان شبی ظلمانی بود:
و آن چه ما را، اکنون و اینجا، به هم پیوند می زند،
مسیر بازگشتی است که ما را
از خمودی و پژمردگی دور میکند.
5
نجوای شبانۀ تو
دشنه است و زخم، و مرهم نیز،
و رخوتی ست که از سکوت قربانیان بر میخیزد:
خانواده ام کجایند؟
از پناهگاه تبعید به در آمدند
و دگرباره، به اسارتگاه بازگشتند.
6
کلام عشق زنگار نمی بندد، اما معشوق
در بند است
_ آی عشق من که بر دوش من نهاده ای
مهتابی هایی که باد از جا کنده
درگاه خانه ها
و گناهان را...!
حتی برای یک روز هم،
قلب من مأمنی جز برای چشمان تو نبوده است
و اکنون بی نیاز از وطن ام!
7
و دانستیم آن چه که صدای چکاوک را،
چون خنجری آخته بر چهره مهاجمان می نشاند
و دانستیم آن چه که سکوت گورستان را
به ضیافت... و بوستان زندگی بدل می سازد!
8
آن هنگام که آواز می خواندی، مهتابی خانه ها را می دیدم
که از دیوارها کنده می شوند
و میدان شهر تا دامنه کوه کشیده می شد
این نه آن نوا بود که می شنیدیم
و نه رنگ کلماتی بود که می دیدیم:
یک میلیون قهرمان در آن چاردیواری بود!
9
خون من از چهره او چون هُرم تابستان است
و هموست که در رگ هایم نبض می زند.
شرمسار به خانه بازگشتم
که شهید، بر زخم من افتاده بود..
در شب میلاد، ملجأ بود
انتظار بود
و من از یادش عید می چینم!
10
چشمانش ژاله ست و آتش
اگر زیاده به او نزدیک شوی، آواز می دهد
و در آنی، از ساعدش سکوت تبخیر می شود، و نماز.
آه، چندان که دوست می داری شهیدش بنام!
جوان، چاردیوار محقّر اش را ترک کرد
و آن هنگام که بازآمد،
سیمایی خدایگونه داشت!
11
این سرزمین پوست شهیدان را در خود فرو می برد.
این سرزمین ما را وعده تابستانی مملو از گندم و ستاره می دهد.
ستایش اش کن!
در بطن این سرزمین، ما نمک و آب ایم،
و بر کرانه هایش ما زخم ایم، زخمی که می جنگد.
12
اشک در گلویم حلقه زده، خواهر
و آتش از چشمانم شعله می کشد
از شکایت بردن به درگاه سلطان آزاد شدم
تمام آنان که مرده اند،
و تمام آنان که بر درگاه روز خواهند مُرد
مرا در آغوش کشیدند، و از من سلاحی ساختند!
13
خانه عزیزان متروک است،
و یافا تا مغزاستخوان معنا شده ست.
آن زن که در جستجوی من است
مرا جز در پیشانی خویش نتواند یافت
خواهرم، مرا تنها بگذار با این مرگ
تنهایم بگذار با این همه تباهی
می خواهم بر مصائب اش ستاره ای ببافم..
14
آه ای زخم سرکش من!
سرزمین من چمدان نیست
و من مسافر نیستم
من عاشقم و این سرزمین معشوق من است!
15
هرگاه در خاطره فرو می روم
افسوس بر پیشانی ام می روید
و بر چیزی در دوردست ها حسرت می برم
و هردم که خویش را به شوق تسلیم می کنم
گویی اساطیر بردگان را از آنِ خویش می کنم.
من سرِ آن دارم که از صدایم سنگ ریزه ای بسازم
و از صخره، آوازی!
16
نه سایهای بر پبشانیام افتاده است
و نه سایهام را میبینم..
و تُف می اندازم بر آن زخمی
که شب پیشانی ها را شعله ور نمی کند..
اشک را برای جشن پنهان کن
که ما مگر از شادمانی نمی گرییم
و بگذار که مرگ را در میدان
شادی بنامیم.. و زندگی!
17
بر زخم بالیدم، و به مادرم نگفتم
که چه چیز او را در این شب، پناهگاهی می سازد
من، سرچشمه ام، نشانی ام و نام ام را از دست نداده ام
و از این روست اگر در جامه های فرسوده اش
میلیون ها ستاره می بینم!
18
بیرق ام سیاه،
و بندرگاه تابوتی،
و پشتم خمیده ست..
ای خزان جهان که در درونمان فرومرده ای!
ای بهاران جهان که در ما زاده شده ای!
گلِ من سرخ،
و بندرگاه گشوده،
و قلبم درختی ست!
19
زبانِ من همچو خروش آب است
در رودِ گردباد
و آینه های خورشید و گندم
در میادین نبرد..
ای بسا که گهگاه در بیان چیزها به خطا رفته باشم
اما همواره_ بی هیچ خجلتی_ شگفت انگیز بوده ام
آن هنگام که قلبم را، به واژه نامه ای بدل ساختم!
20
از دشمنان گریزی نبود
تا لاجرم بدانیم که این من همزادی دارد
از باد گریزی نبود
تا در تنه بلوط سکنی بگزینیم
و اگر آن مصلوب بزرگوار بر فراز صلیب بلندمرتبگی نمی یافت
چون کودکی می ماند، با زخمی تباه... هراسان.
21
کلامی برای تو دارم،
که هنوز به زبانش نیاورده ام.
سایه روی بام بر ماه چیره می گردد
و سرزمین من حماسه ایست
که زخمه زن اش بودم.. اما زخمه گه اش شدم!
22
باستان شناس دغدغه تحلیل سنگ ها را دارد.
در میان حفره های اساطیر چشمان خود را می جوید
تا نشان دهد که من:
رهگذری در راه ام با چشمانی بی سو
بی آن که حتی حرفی در کتاب تمدّن باشم
و در اندک زمانی درختانم را می کارم
و عشق ام را می سرایم!
23
آن ابر تابستانی... که بر پشت هزیمت می کشندش
نسلی از شاهان را
بر ریسمان سراب معلّق نموده
و من کُشته و زاده شب لبریز از جنایت ام
که چنین به خاک آغشته ام
24
اکنون زمان از آنِ من است تا کلمه را به عمل بدل سازم
و از آنِ من است تا عشق ام را به سرزمین و چکاوک محک بزنم
در این زمانه، چماق، چنگ را می درد
و من در آینه می پژمرم
زیرا که در پسِ من درختی قد می کشد..
يوميات جرح فلسطيني [إلى فدوى طوقان]
-1-
نحن في حلِّ من التذكار
فالكرمل فينا
وعلى أهدابنا عشب الجليلِ
لا تقولي: ليتنا نركض كالنهر إليها،
لا تقولي!
نحن في لحم بلادي..وَهْيَ فينا!
-2-
لم نكن قبلَ حزيرانَ كأفراخ الحمام
ولذا، لم يتفتَّتْ حبنا بين السلاسلْ
نحن يا أُختاه، من عشرين عام
نحن لا نكتب أشعاراً،
ولكنا نقاتل
-3-
ذلك الظل الذي يسقط في عينيك
شيطان إله
جاء من شهر حزيران
لكي يعصب بالشمس الجباهْ
إنه لون شهيد
إنه طعم صلاهْ
إنه يقتل أويحيي,
وفي الحالين ! آه !
-4-
أوَّلُ الليل على عينيك, كان
في فؤادي , قطرةً من آخر الليل الطويل
والذي يجمعنا, الساعة في هذا المكان
شارعُ العودة
من عصر الذبول.
-5-
صوتك الليلةَ,
سكينٌ وجرحٌ وضمادُ
ونعاس جاء من صمت الضحايا
أين أهلي؟
خرجوا من خيمة المنفى, وعادوا
مرة أُخرى سبايا !
-6-
كلمات لم تصدأ, ولكن الحبيبْ
واقعٌ في الأسر – يا حبي الذي حمَّلني
شرفاتٍ خلعتها الريحُ..
أعتابَ بيوت
وذنوب.
لم يسع قلبي سوى عينيك,
في يوم من الأيام,
والآن اغتنى بالوطنِ!
-7-
وعرفنا ما الذي يجعل صوت القُبَّرهْ
خنجراً يلمع في وجه الغزاة
وعرفنا ما الذي يجعل صمت المقبرهْ
مهرجاناً... وبساتين حياة!
-8-
عندما كنت تغنين, رأيت الشرفات
تهجر الجدران
والساحة تمتد إلى خصر الجبلْ
لم نكن نسمع لون الكلمات
كان في الغرفة مليون بطل !
-9-
في دمي, من وجهه, صيفٌ
ونبض مستعارُ.
عدتُ خجلان إلى البيت,
فقد خرَّ على جرحي.. شهيدا
كان مأوى ليلة الميلاد
كان الانتظار
وأنا أقطف من ذاكراه.. عيدا !
-10-
الندى والنار عيناه،
إذا ازددت اقتراباً منه غنىَّ
وتبخرت على ساعده لحظة صمت, وصلاه
آه سميه كما شئت شهيدا
غادر الكوخ فتى
ثم أتى, لما أتى
وجه إله !
-11-
هذه الأرض التي تمتصُّ جلد الشهداءْ
تَعِدُ الصيف بقمح وكواكبْ
فاعبديها!
نحن في أحشائها ملح وماء
وعلى أحضانها جرح... يحارب
-12-
دمعتي في الحلق, يا أخت,
وفي عينيَّ نار
وتحررت من الشكوى على باب الخليفه
كل من ماتوا
ومن سوف يموتون على باب النهار
عانقوني, صنعوا مني... قذيفه !
-13-
منزل الأحباب مهجور،
ويافا تُرجمتْ حتى النخاع
والتي تبحث عني
لم تجد مني سوى جبهتها
أُتركي لي كل هذا الضياع
فأنا أضفره نجماً على نكبتها
-14-
آه يا جرحي المكابر
وطني ليس حقيبهْ
وأنا لست مسافر
إنني العاشق, والأرض حبيبهْ !
-15-
وإذا استرسلت في الذكرى !
نما في جبهتي عشب الندمْ
وتحسرت على شئ بعيدْ
وإذا استسلمت للشوق،
تَبَنَّيْتُ أساطير العبيد
وأنا آثرت أن أجعل من صوتي حصاة
ومن الصخر نغم !
-16-
جبهتي لا تحمل الظل،
وظلي لا أراه
وأنا أبصق في الجرح الذي
لا يشعل الليل جباه !
خبئي الدمعة للعيد
فلن نبكي سوى من فرح
وَلْنُسَمِّ الموت في الساحة
عرساً.. وحياه !
-17-
وترعرعتُ على الجرح, وما قلت لأمي
ما الذي يجعلها في الليل خيمهْ
أنا ما ضيَّعتُ ينبوعي وعنوانيَ واسمي
ولذا أبصرت في أسمالها
مليون نجمهْ !
-18-
رايتى سوداءُ,
والميناء تابوتٌ
وظهري قنطرهْ
يا خريف العالم المنهار فينا
يا ربيع العالم المولود فينا
زهرتي حمراءُ,
والميناء مفتوح,
وقلبي شجرهْ !
-19-
لغتي صوت خرير الماء
في نهر الزوابعْ
ومرايا الشمس والحنطة
في ساحة حربِ
ربما أخطأت في التعبير أحياناً
ولكنْ كنت – لا أخجل – رائع
عندما استبدلت بالقاموس قلبي !
-20-
كان لا بد من الأعداء
كي نعرف أنا توأمان !
كان لا بد من الريح
لكي نسكن جذع السنديان !
ولو أن السيد المصلوب لم يكبر على عرش الصليب
ظل طفلاً ضائع الجرح ... جبان.
-21-
لك عندي كلمهْ
لم أقلها بعد,
فالظل على الشرفة يحتل القمرْ
وبلادي ملحمهْ
كنت فيها عازفا... صرت وترْ !
-22-
عالِمُ الآثار مشغول بتحليل الحجارهْ
إنه يبحث عن عينيه في ردم الأساطير
لكي يثبت أني :
عابر في الدرب لا عينين لي !
لا حرف في سفر الحضارهْ !
وأنا أزرع أشجاري, على مهلي,
وعن حبي أغني !
-23-
غيمة الصيف التي.. يحملها ظهر الهزيمهْ
عَلَّقَتْ نسل السلاطين
على حبل السراب
وأنا المقتول والمولود في ليل الجريمهْ
ها أنا ازددت التصاقاً... بالتراب !
-24-
آن لي أن أبدل اللفظة بالفعل, وآنْ
ليَ أن أثبت حبي للثرى والقُبَّرهْ
فالعصا تفترس القيثار في هذا الزمان
وأنا أصفَرُّ في المرآة,
مذ لاحت ورائي شجرهْ !