به ياد يک پيشکسوت!
به یاد پوران بازرگان
بهروز معظمی
تراب
تراب عزيز،
با احترام و به ياد پوران عزيز خواستم مجدداً با تو ابراز همبستگی
و همدردی کنم. از راه دور میتوانم حدس بزنم که در چه حال و روزی
هستی. چندی پيش از فوت پوران از دوستی مشترک در صحبت تلفنی شنيدم
که حال تو هم به اندازهء پوران وخيم است. اما با شناختی که از پايداری
و بردباری تو دارم مطمئنم که اين بحران طاقتفرسا را نيز پشت سر
خواهی گذاشت.
حدود سی و دو سه سال پيش در مقالهای در باختر امروز نوشتی، «مفهوم
زندگی در عرض آن است و نه در طول آن» و کارِ به سرانجام رسانيدن
انقلاب را همچون کشيدن جنازهای بر دوش تصوير کردی. ما جنازهء خودمان
را بر دوش میکشيديم. سرنوشت لعنتی - نمی توانم واژگان بهتری را
برای بيان اوصاف حالمان بيابم - ما را تبديل به رهروان دايمی اين
راه کرده است. خاوران «لعنت آباد»، بهشت زهرا، پرلاشز، تل زَعتر،
صبرا و بغداد همچنان ما را در خود میبلعند.
پورانی که با لهجهء شيرينش در بارهء مشکلترين مسائل زندگی روزمره
همچون حقيقتی ساده و پيش پا افتاده صحبت میکرد، پورانی که کيک
دست پختش بخش جدائیناپذير از ميهمانیهای گاه و بيگاه ما در پاريس
دوران دربدری بود، پورانی که بر ماتم کودکان فلسطينی اشک میريخت
و همواره عضوی ثابت در جمع کوچک ما تبعيديان بود، ديگر در ميان ما
نيست و جای خالی او بيش از هر چيز ديگر برای تو دردناک خواهد بود.
تراب عزيز،
از آغاز آشنائيمان در بغداد (تابستان ۱۹۷۲) من به تو به چشم يک پيشکسوت
نگريستم. بعدازظهر داغی بود و ما منزلی را اجاره کرده بوديم که هيچ
چيز نداشت و تو برای انجام کاری به ديدنمان آمده بودی. يکی دو ساعتی
در حياط خلوت خانه و در سايهء ديوار - تنها جائی که میشد از گرمای
آفتاب گريخت - با هم بحث کرديم. آنوقتها مجاهد بودی و اگر اشتباه
نکنم روزه. بعد از صحبتهايمان من با دوچرخه بدنبال خريدن يخ و درست
کردن شربت برای افطار تو به خيابانهای شهری رفتم که درست نمیشناختم.
هيچوقت خوشحالی خودم را از يافتن يک تکّه يخ در آن تابستان گرم فراموش
نمی کنم. انگار يک دنيا را بمن داده بودند. اولين موفقيت در کار
مشترک! آه که همه چيزمان چقدر معصوم و پرشور بود. من که دلم برای
آن معصوميت و آن پرشوری لک زده است. بار سنگين اين سرنوشت لعنتی
ما را در درون خود نيز شکسته است.
از طريق تو با پوران در پاريس آشنا شدم (۱۹۸۳). البته پيش از آن
در بارهء او از دوستانی که از ظفار داشتيم شنيده بودم. ديدار اوليهمان
در ايستگاه مترو سنت لازار و قرارمان برای رد و بدل کردن مهر تمديد
پاسپورت بود (آن روزها هنوز اين کارها دِمُده نشده بود). رفتارش
انقدر ساده، صميمانه و دوستانه بود که من را مجذوب خودش کرد. در
طی سالها آن چنان او را محکم و استوار در جايگاهش ديدم که چارهای
نداشتم بجز ادای احترام به او، مواضع و حرفهايش، حتی زمانی که بنظرم
کاملاً نادرست میآمدند. پوران جزء آن معدود آدمهائی بود که حتی
اشتباهش نيز صميمانه بود.
من هميشه به شوخی به هر دوتايتان میگفتم که اگر مسلمان بوديم، من
حتماً پشت سرتان نماز میخواندم.
تراب عزيز،
حالا که جنازهء اين پيشکسوت را بر دوش میکشيم، من همان حرف را
تکرار میکنم.
يادش گرامی باد
بهروز معظمی