از اين پس، ديگر خودت نيستى
محمود درويش
(ترجمهء تراب حق شناس
يادداشت:
اين شعر واكنش دردناك شاعر است به دنبال درگيرى فاجعه آميز حماس - الفتح در ۲۳ ژوئن ۲۰۰۷. ترجمه از متن عربى ست كه خبرگزارى معاً (بيت لحم، فلسطين) آن را منتشر كرده و بر پيشانى شعر اين توضيح را افزوده است:
از قلب او كه با ضرباهنگ دردهاى وطن مى تپد قطعه اى شعرگونه سرريز شده، يادآور زخم هايى كه از بدِ حادثه و از وحشت فضاى سياه وطن به گودى نشسته اند؛ همان وطنى كه هنوز آثار فاجعه [۱۹۴۸] و غبار شكست [۱۹۶۷] را بر پيكر خويش احساس مى كند و ناگهان صبح يك روز درد جنگ داخلى به او حملهور مى شود.
آيا بايستى اين چنين از ارتفاعى بلند فرو مىافتاديم و دستان به خون خويش آلوده را مىديديم، تا دريابيم كه بر خلاف آنچه گمان مى برديم فرشته نيستيم؟
و نيز آيا بايستى بدين گونه در برابر همگان كشف عورت مىكرديم تا حقيقتمان باكره باقى نماند؟
چه دروغ بود وقتى مىگفتيم: ما استثنائيم!
تصديقِ خويش بدتر از دروغ گفتن به ديگرى ست!
مهربان بودن با آنان كه به ما نفرت مىورزند و قساوت با آنان كه دوستمان دارند ـ همانا فرومايگىِ متكبر است و تكبر فرومايه!
اى گذشته! تو باعث تغيير ما نمى شوى، هرچند هم كه از تو دور شويم!
اى آينده! از ما مپرس كيستيد؟
و از من چه مىخواهيد؟ ما خود نيز نمىدانيم.
اى امروز، قدرى تحملمان كن، چرا كه ما جز رهگذرانى تحمل ناپذير نيستيم.
هويت يعنى آنچه به ارث مىگذاريم نه ميراثى كه مىبريم. آنچه مىآفرينيم نه آنچه به ياد مىآوريم!
هويت همان تباهى آينه است كه وقتى تصويرى را از خودمان به ما نشان دهد كه خوش آيندمان باشد، بايد بشكنيماش!
چهره فروپوشيد، به خود جرأت داد و مادرش را كشت زيرا دستش تنها به شكارى چون او مىرسيد...
و باز زيرا دختر سربازى كه او را بازرسى مى كرده با نشان دادن پستان هاى خود پرسيده بود آيا مادرش نيز از اينها دارد؟
اگر شرم و تاريكى نبود به ديدار غزه مىرفتم، بى آنكه راه خانه ابوسفيان جديد را بدانم يا اين پيغمبر جديد را بشناسم.
اگر محمد خاتم الانبيا نبود، هر دار و دسته پيغمبرى و هر صحابى ميليشيايى داشت!
ژوئن در چهلمين سالگردش برايمان خوش آيند بود: اگر كسى را نيافتيم تا بار ديگر ما را شكست دهد، خود را به دست خويش درهم مىشكنيم تا طعم آن خاطره را از ياد نبريم!
هرچه چشمانم رابكاوى... نگاهم را آنجا نمىيابى. فضاحتى آن را ربوده است!
قلبم از آنِ من نيست. از آنِ هيچ كس نيست. از من بريده است، بى آنكه سنگ شده باشد.
آن كس كه بر جنازهء قربانى اش، برادرش، فرياد الله اكبر سر مىدهد آيا مى داند كه كافر است، چون خدا را به قامت خويش مىبيند: خردتر از موجودى انسانى كامل الخلقه؟
آن زندانى اى كه آرزومند است زندان را به ارث برَد، لبخند پيروزى را از عدسى دوربين دزديد، اما نتوانست خوشحالى اى را كه از چشمانش سرازير بود مهار كند.
چه بسا علت اين است كه سناريوى شتابزده از بازيگر نيرومندتر بوده است.
ما را چه نياز به نرگس تا زمانى كه فلسطينى هستيم.
و تا زمانى كه فرق بين جامع و جامعه [مسجد و دانشگاه] را نمى دانيم، چون ريشهء لغوى واحدى دارند، ما را چه نيازى به دولت است... تا زمانى كه دولت و روزها سرنوشت واحدى دارند؟
تابلويى بزرگ بر درب يك كلوب شبانه: مقدم فلسطينى هايى را كه از نبرد باز مىگردند گرامى مىداريم. ورود آزاد است... و شرابمان ... مست نمىكند.
نمىتوانم از حق كاركردنِ خود، چون يك واكسى كنار خيابان دفاع كنم. مشتريان حق دارند مرا دزد كفش قلمداد كنند! ــ چنين گفت به من يك استاد دانشگاه!
من و بيگانه عليه عموزادهام. من و عموزاده ام عليه برادرم و من و نيايم عليه خودم. اين است نخستين درس كلاس هاى آموزش و پرورش در دخمههاى تاريكى.
نخستين كسى كه به بهشت مى رود كيست؟ آن كه با تير دشمن كشته شده، يا آن كه به تير برادر؟
فقيهى مىگويد: چه بسا دشمنت زادهء مادرت باشد!.
خشمم از بنيادگرايان نيست، چرا كه آنان را آداب و رسومى ويژهء خويش است. خشم من از اين ياران لائيك شان، از ياران ملحدشان است كه تنها به يك دين ايمان دارند: عكس شان در تلويزيون!
يكى پرسيد: آيا يك نگهبان گرسنه از خانه اى كه صاحب آن براى گذراندن تعطيلات تابستانى به سواحل لاجوردى فرانسه، ايتاليا يا نمىدانم كجا رفته دفاع مىكند؟
گفتم: دفاع نمى كند!
و پرسيد: آيا من + من مساوى ست با دو؟
گفتم: تو + تو كمتر از يك ايد.
از هويتم، شرمنده نيستم چرا كه هنوز در حال تكوين است، اما از برخى چيزها كه در «مقدمه ابن خلدون» آمده احساس شرم مىكنم *.
از اين پس، ديگر خودت نيستى!
- - - - - - - - - - - - - - -
* ظاهراً اشاره است به مفهوم عصبىّت (بيشتر معادل تعصب و نيز حميت در فارسى) در كتاب «مقدمه» اثر ابن خلدون، فيلسوف و مورخ برجسته تونسى، متولد ۱۳۳۲ميلادى (م.)
|