»من درنبرد بر عليه خويشتنم«
آخرين مصاحبه ی ژاک دريدا با روزنامه ی لوموند
ترجمه ويدا فرهودی
پرسش: از تابستان ۲۰۰۳ تا کنون، حضور
شما در صحنه بس چشمگير تر از گذشته بوده است. نه تنها چند اثر تازه
با امضای شما روانه ی بازار کتاب شده اند بلکه خودتان نيز برای شرکت
در کنفرانس های بين المللی ای که پيرامون کار شما برگزار شده اند،سفرهای
متعددی به اقصا نقاط جهان، از لندن گرفته تا کوامبرا(۱) ،پاريس و
ريو دوژانيرو، داشته ايد. همچنين دومين فيلم در باره ی شما به وسيله
ی "آمی کوفمن"(۲) و "کيربی ديک"(۳) به نمايش در آمد. (يادآوری کنيم
که نخستين فيلمی که به شما اختصاص يافته به وسيله ی "صفا فاتی"(۴)،
با کيفيتی بسيار خوب، در سال ۲۰۰۰ تهيه شده است). علاوه بر اين،
مجلات بسياری ، شماره های ويژه به شما اختصاص دادند که از ميان آن
ها می توان از "مَگَزين ليتِرر (مجله ی ادبی)"(۵) و مجله ی "اروپا"(۶)
ياد کرد . يک شماره ويژه از"دفترهای هِرن"(۷) نيز همراه با مطالب
مهم چاپ نشده در پاييز آينده منتشر خواهد شد. همه ی اين ها، در طول
يک سال، ميزان چشمگيری است و با اين حال شما مخفی نمی کنيد که ...
پاسخ: بگوييد ديگر! اين که به شدت بيمارم. درست است ! واين که در
جريان درمانی هستم که اثرش نامعلوم است. اما، اگر مايليد، بياييد
اين موضوع را کنار بگذاريم. اين جا نيامده ايد که کارنامه ی سلامتی
مرا بررسی کنيم، چه علنی باشد ، چه محرمانه!
پرسش: باشد. پس در ابتدای اين مصاحبه بد نيست مروری داشته باشيم
بر " شبح مارکس"(۸) که در ۱۹۹۳ منتشر کرديد. اثری اساسی که به تمامی
اختصاص دارد به عدالت در آينده و با اين مقدمه ی پر رمز و راز آغاز
می شود:" يک نفر، شما يا من، گامی به پيش می گذارد و می گويد: من
بالاخره می خواهم زندگی کردن را بياموزم."اکنون،که بيش از ده سال
از اين آرزوی " آموختن زندگی" گذشته است، خود را در کجای راه می
بينيد؟
پاسخ: در آن جا مسئله ی با اهميت، " يک انترناسيونال ِ نوين " است
که زير- عنوان ِ کتاب را به خود اختصاص داده و در واقع هدف اصلی
نگارش آن به شمار می آيد. در کتاب مورد نظر،منظور، پردازش به ضرورت
های " جهانی شدن به گونه ای ديگر" است که من، ورای" جهان وطنی"،
" شهروند جهان بودن" يا هر "دولت- ملت تازه ی جهانی"، به آن اعتقاد
دارم و اکنون بيش از پيش چهره می نمايد. در سال ۱۹۹۳ گفتم که آن
چه " يک انترناسيونال ِ نوين " ناميد ه ام تغييرات پر شماری در حقوق
بين الملل و سازمان های جهانی مانند صندوق بين المللی پول، سازمان
تجارت جهانی، مجموعه ی کشور های گرو ه ۸ و... در پی خواهد داشت.
همچنين در سازمان ملل متحد که بايد منشور، ساخت و پيش از هر چيز،
محل استقرار آن دگرگون شوند و دفتر مرکزی اش تا حد امکان در جايی،
دور از شهر نيويورک واقع باشد.
و اما در باره ی مسئله ی مورد اشاره ی شما (بالاخر ه می خواهم زندگی
کردن را بياموزم) ،بايد بگويم که اين مورد يکباره ، زمانی به ذهنم
رسيد که کتاب راتقريباً به انجام رسانده بودم. در ابتدا معنای کلی
اين گفته، البته به شکلی جدی، جلب توجه می کند. " آموختن زندگی"
به مفهوم رسيده و پخته شدن وهمچنين تربيت کردن است. به عبارت ديگر
، مورد خطاب قرار دادن ِ ديگری است تا به او بگوييم: " زيستن را
به تو خواهم آموخت" و اين جمله گاه دارای لحنی تهديد آميز است، يعنی
" ترا تربيت می کنم، ترا می سازم". سپس،ابهام اين جمله برايم اهميت
بيشتری پيدا می کند و اين حالت ِ" آه کشيدن"، مبدل به پرسشی دشوار
می شود: زيستن، آيا قابل آموزش است؟ آيا می توان آن را تدريس کرد؟
آن را می توان به واسطه ی اصول اخلاقی آموخت يا آن که ياد گيری ِ
نحوه ی بهينه ی پذيرش زندگی و تاييد آن، به واسطه ی تجربه يا آزمايش
به دست می آيد؟ در تمامی کتاب سايه ی اين نگرانی از ميراث و مرگ
به چشم می خورد. امری که والدين و فرزندان را نيز به شدت بر می انگيزاند:
تو، سرانجام در چه زمانی احساس مسئوليت خواهی کرد؟ چگونه پاسخگوی
زندگی و نام خود خواهی شد؟
و اما من! روراست ، در پاسخ به پرسشتان بايد بگويم که نه! هرگز زيستن
را نياموخته ام! يعنی، اصلاً! يادگيری زندگی به مفهوم ياد گرفتن
مرگ است. اين که مرگ مطلق را پذيرا شويم ( بی رستگاری، رهايی و رستاخيز)،
چه برای خودمان چه در مورد ديگران. از زمان افلاطون تا به امروز
حکم فلسفه چيزی جز اين نيست: فلسفه بافتن و بدان پرداختن يعنی آموختن
مرگ.
من بی آن که تسليم شوم، اين حقيقت را باور دارم. هر چه می گذرد،
می بينم که پذيرش مرگ را، نياموخته ام. ما همگی زنده ماندگانی هستيم
در تعليق و بدون مجال.( و از منظر جغرافيای سياسی در "شبح مارکس"،
بيشترين تاکيد بر جهانی است نابرابر تر از هر آنچه بوده،- باوجود
ميلياردها موجود زنده- انسان يا غير از آن- که ابتدايی ترين حقوق
انسانی و از همه مهم تر، يک زندگی ِ قابل زيست، از دو قرن پيش ،از
ايشان گرفته شده است. روندی که همچنان ادامه دارد و رو به صعود است.)
اما من همچنان در آموختن مرگ، ناتوانم. هنوز نتوانسته ام در اين
مقوله چيز تازه ای ياد بگيرم يا بدست آورم. و زمان تعليق، با شتاب
کوتاه می شود.
دليل اين امر آن است که ، نه تنها من، همراه با ديگران، وارث چيزهای
خوب و بد بسيار هستيم بلکه به مرور زمان و بيش از پيش، انديشمندانی
که من به آن ها بستگی داشته ام، از جهان رفته اند و من " باقی مانده"
به شمار می آيم:
واپسين نماينده ی يک" نسل" يا بهتر بگويم نسل سال های ۱۹۶۰. اين
امر بی آن که کاملاً واقعی باشد،نه تنها اعتراض مرا بر می انگيزد
بل مرا دچار احساساتی سرکش وحزن انگيز می کند. به علاوه، برخی مسئله
های مربوط به سلامتی بيش از پيش فشار می آورند و پرسش در باره ی
بقا و تعليق که يک عمر ذهن مرا به خود مشغول ساخته بود، امروز، به
گونه ای ديگر پررنگ می شود.
من همواره به مضمون جاودان زنده ماندن يا بقا جلب شده ام که مفهومش
از زيستن و مرگ جداست و بر آن افزوده نمی شود. زندگی و بقا معناهايی
اوليه و اصلی دارند: زيستن يعنی بقا. جاودانگی يا بقا در مفهوم رايج
خود به معنای ادامه دادن زندگی است و همچنين زيستن پس از مرگ. "والتر
بنجامن"(۹) درباره ترجمه ی دو واژه آلمانی ، تفاوت قائل شده: يکی
" ** " به معنای باقی ماندن به رغم مرگ، مانند کتاب که می تواند
بعد از مرگ نويسنده اش به زندگی ادامه دهد يا کودکی که پس از مرگ
والدين، زنده است. دوم " ***" به مفهوم ادامه دادن ِ زندگی. تمامی
مفاهيمی که مرا در کار ياری داده اند، از همين "جاودانگی" به عنوان
بُعد اصلی ساخت، بر می آيند به ويژه در زمينه ی مفاهيم "اثر يا رد"
(۱۰) و " شبح گون"(۱۱). اين واژه نه از "زيستن" مشتق می شود و نه
از "مرگ". همان طور که آنچه را من " سوگ نخستين يااصلی"(۱۲) می نامم،چيزی
نيست که منتظر مرگ واقعی و ملموس شود.
پرسش: شما واژه ی "نسل" را بکار برديد. کلمه ای با کاربردی حساس
و ظريف که بسيار از قلم شما جاری می شود. آنچه را که به نام شما،
از يک نسل انتقال می يابد، چگونه مشخص می کنيد؟
پاسخ: اين واژه را در اين جا به گونه ای نسبتاً سست و پست بکار بردم.
انسان می تواند معاصرِ" غير هم زمان" (۱۳) يک" نسل " در گذشته يا
در آينده باشد. وفاداری به کسانی که از "نسل" خود می دانيم و نگهبانی
از ميراثی متمايز اما مشترک، دو معنا دارد:در وهله ی نخست بايد در
برابر همه چيز و همه کس، به الزاماتی پايبند بود، از "لاکان"(۱۴)
تا"آلتوسر"(۱۵) گرفته تا "لِويناس"(۱۶)، "فوکو"(۱۷)، "بارت"(۱۸)،"دولوز"(۱۹)،"بلانشو"(۲۰)،
"ليوتار"(۲۱)، "سارا کوفمن"(۲۲) و... و در اينجا از نويسندگان انديشمند،
شاعران، فيلسوفان و روانکاوانی که خوشبختانه در قيد حيات هستند و
همچنين شمار بسياری که در خارج و راه دورند( اما به من بسيار نزديک)نام
نبردم، گرچه ميراث دار همه ی آن ها هستم.
من به اين ترتيب به کنايه، به يک منش نگارش و انديشه ی سازش ناپذير
و سرسخت يا به عبارت بهتر فساد ناپذير اشاره دارم که حتا برای فلسفه
مزيت ويژه ای قائل نيست و از عقيده وافکار عمومی، رسانه ها يا فشار
وتهديد خوانندگان در جهت ساده سازی يا تغيير روش کار، نمی هراسد.
و علاقه ی جدی به ظرافت و پالايش، تناقض گويی و شک انگيزی از همين
جا ناشی می شود.
اين علاقه ی ويژه با يک الزام هم همراه است. به اين معنا که نه تنها
افرادی را که تقريباً اتفاقی و بنا بر اين کمی ناعادلانه، نام بردم،
پيوند می دهد بلکه اطرفيانی را که از ايشان پشتيبانی کرده اند را
نيز، به هم متصل می سازد. دورانی متحول مد ِ نظر است نه اين يا آن
فرد بخصوص. بنابر اين بايد به هر قيمتی شده، آن را نجات داد. و مسئوليت
امروز، اضطراری است: نبردی عقيدتی و سخت است با کسانی که از اين
پس " روشنفکران رسانه ای"(۲۳) ناميده می شوند. اين عنوان به سبب
مباحث ساخته شده به وسيله ی قدرت های رسانه ای که خود ابزار دست
لابی های سياسی-اقتصادی ( در بخش های انتشارات و آکادميک)هستند،
به اين گروه داده شده است. اينان البته، همچنان اروپايی و جهانی
به شمار می آيند. مقاومت به معنای پرهيز از رسانه ها نيست بلکه بايد،
در صورت امکان آنان را در توسعه و دگرگون شدن ياری کرد و مسئوليتشان
را به يادشان آورد.
در عين حال نبايد فراموش کرد که در اين دوران" پر سعادت" اخير، هيچ
چيز بوی آشتی نمی داد. محيط ناهمگون بود. تفاوت ها و اختلاف نظر
ها بالا می گرفت و بيداد می کرد. به عنوان نمونه می توان به نامگذاری
نامناسب و ابلهانه ی " انديشه ی ۶۸" (۲۴) اشاره کرد که انگشت اتهام
امروز همچنان به سوی آن دراز است. اما اگرچه اين وفاداری، گاه به
بی وفايی و کناره گيری تبديل می شود، بايد لااقل به اين اختلاف ها
وفادار ماند يعنی بايد مباحثه را ادامه داد. من به بحث ادامه می
دهم. به عنوان مثال "بورديو" (۲۵)،"لاکان"(۱۴)، "دولوز"(۱۹) و "
فوکو"(۱۷) همچنان برای من، بيش از کسانی جالبند که رسانه های امروز(
البته با استثنا هايی)، به وفور به آن ها می پردازند. من اين بحث
را زنده نگاه می دارم تا حقير ننمايد و بی اعتبار نشود.
آن چه که در باره ی نسل خودم گفتم، البته برای گذشته نيز صادق است:
از کتاب مقدس گرفته تا افلاطون، کانت، مارکس، فرويد، هايدگر و...
من نمی خواهم و نمی توانم از چيزی دست بکشم، هر چه می خواهد باشد.
می دانيد يادگيری زيستن همواره همراه با خود شيفتگی (۲۶) است: انسان
می خواهد هر چه بيشتر زندگی کند، رستگار باشد، استقامت نشان دهد،
و تمام چيز هايی را که بسيار بزرگتر و نيرومند تر از خود او هستند(
و با اين حال جزئی از "من" اند) بپروراند حتا اگر از اين سو و آنسو
، سرريز شوند. اگر از من بخواهند که به آن چه مرا ساخته و من به
شدت به آن علاقه داشته ودارم، پشت کنم، اين، به معنای مرگ من است.
در اين وفاداری نوعی غريزه ی محافظت وجود دارد. مثلاً دست کشيدن
از يک گفتار يا فرمول دشوار، يک لايه ی مخفی، يک تناقض يا يک تضاد
مضاعف، تنها به اين دليل که فهميده نخواهد شد يا بهتر بگويم، به
خاطر آن که فلان روزنامه نگارتوان خواندن ِ حتا عنوان يک کتاب را
ندارد و بنابر اين فکر می کند که شنونده هم بيش از او چيزی نخواهد
فهميد و ممکن است به واسطه ی اين امر، ابزار امرار معاشش آسيب ببيند،
اين ها، در نظر من ابتذالی غير قابل پذيرش است. مثل آن است که از
من بخواهند تعظيم کنم، به صورت يک برده درآيم يا به واسطه ی يک حماقت،
بميرم.
پرسش: شما يک فرم نوين، يا نوعی نگارش ِ ماندگاری را ابداع کرده
ايد که با اين بی قراری برای وفاداری مطابقت می کند. نگارش ا قوال
ِ به ميراث رسيده، اثر ضبط شده و مسئوليت محول شده.
پاسخ: من اگر نوشتارم را ابداع کرده بودم، اين کار را چون انقلابی
بی پايان انجام می دادم. در هر موقعيت بايد به فکر ايجاد روشی متناسب
برای ارائه ی آن، آفرينش قانون مجرد آن واقعه ، با در نظر داشتن
مخاطب فرضی يا مورد تمايل بود. در ضمن بايد بتوان ادعا کرد که اين
نوشتار ، خواننده را هدايت خواهد کرد و به او راه ورسم مطالعه (و
زندگی) را خواهد آموخت: روشی که او تا به امروز، از جای ديگر، امکان
بدست آوردنش را نداشته است. به اين اميد که اراده ای ديگرگون در
او (خواننده) زاييده شود: به عنوان نمونه و بدور از سردرگمی، به
پيوند های ميان شعر و فلسفه توجه کنيد يا برخی روش های کاربرد واژگان
هم آوا و نيرنگ های زبان که بسياری با سردرگمی به مطالعه شان دست
می زنند تا به لزوم کاملا منطقی شان بی اعتنا باشند.
هر کتاب، روشی تربيتی است برای ساختن خواننده خويش. توليدات فله
ای که بر مطبوعات و انتشارات هجوم می آورند، خوانندگان خويش را نمی
سازند بلکه او را فردی می پندارند ، از پيش برنامه ريزی شده. به
اين ترتيب اين مخاطب حقير را که پيشاپيش مسلم فرض کرده اند، به شکلی
که می خواهند در می آورند. حال آن که، من،در هنگام بر جای نهادن
يک اثر(trace)، با دغدغه ای که برای وفاداری دارم ( و شما بدان اشاره
کرديد)، می کوشم که آن را برای هر کسی ، در دسترس قرار دهم: من نمی
توانم آن را ويژه ی فرد يا افرادی خاص بدانم.
هر قدر هم بخواهيم وفادار بمانيم، هر بار در حال فريب مخاطب هستيم.
به ويژه وقتی کتاب هايی می نويسيم که جنبه ی کلی بيشتری دارند: نمی
دانيم با چه کسی حرف می زنيم، تنها اشباحی می آفرينيم، اما در واقع
و در کُنه، مطلب ديگر به ما تعلق ندارد. چه در خطابه باشد چه در
نوشتار، تمام حرکات و اشارات، ما را ترک می گويند تا به شکلی مستقل
به عمل بپردازند: مانند شماری ماشين يا عروسک خيمه شب بازی- در اين
زمينه در کتاب "کاغذ ماشين"(۲۷) توضيح بهتری داده ام.
من، هر آن گاه که به "کتابم" اجازه انتشار می دهم( کسی مرا به اين
کار وا نمی دارد)،مبدل به شبحی تعليم ناپذير می شوم که هرگز راه
و رسم زيستن را نياموخته و گاه عيان است و گاه نهان. اثری که بر
جای می گذارم برايم هم به معنای مرگم است - مرگی که به سراغم آمده
يا خواهد آمد- هم اميدی است به ماندگاری (پس از مرگ). منظور رويای
بی مرگی نيست بلکه امری ساختاری است. من يک تکه کاغذ بر جای می گذارم،
بعد می روم، می ميرم: خروج از اين نظام يعنی شکل مداوم و ثابت زندگی
من، ناممکن است. هر بار که به نوشتاری اجازه ی رفتن می دهم، مرگ
خود را در آن نوشتار می زيم. مصيبتی به نهايت: سلب مالکيت از خويش
بی آن که بدانی آن چه بر جای می نهی به چه کسی سپرده شده است. چه
کسی ميراث دار خواهد بود و چگونه؟ اصلا آيا وارثانی وجود خواهند
داشت؟ اين پرسشی است که امروز، بيش از پيش و بی وقفه،ذهن مرا به
خود مشغول می کند.
دوران ماندن با توجه به فرهنگ و فن آوری ، به شدت تغيير کرده است.افراد"
نسل من" و به ويژه قديمی تر ها يشان، به يک نوع روند تاريخی عادت
کرده بودند: با توجه به کيفيت يک اثر، زمان ماندگاری آن برای يکی
دو قرن آينده- يا مانند افلاطون ۲۵ قرن- قابل پيش بينی به نظر می
رسيد. اما امروزه شتاب دگرگونی در روش های بايگانی و همچنين روند
سريع فرسايش و تخريب هستند که نظام ميراث و زمانمندی آن را تعيين
می کنند. مسئله ی نا ميرايی انديشه، از اين پس شکل های غير قابل
پيش بينی ای خواهد داشت.
من دراين سن آمادگی رويارويی با فرضيه های بسيار متناقض، در اين
مقوله را دارم: باور کنيد که دو احساس متضاد در اين زمينه در من
هست: از يک سو فکر می کنم که مردم هنوز شروع به مطالعه ی من نکرده
اند و اگر در تمامی جهان در حال حاضر چند ده خواننده ی بسيار خوب
دارم، تنها در آينده است که شمارراستين اين خوانندگان مشخص خواهد
شد- و اين را با لبخند و بدون فروتنی می گويم. اما از سوی ديگر می
انديشم که شايد پانزده روز يا يک ماه پس از مرگم،جز آن چه در کتاب
خانه ها انبار شده، ديگر چيزی از من باقی نخواهد ماند. سوگند می
خورم که به طور همزمان به اين دو فرضيه ی متضاد می انديشم.
پرسش: در عمق اين آرزو، زبان قرار دارد و پيش از همه زبان فرانسه.
در مطالعه ی نوشته های شما و در سطر سطر آن ها، شدت علاقه ی شما
به آن، نمايان است. در کتاب " تک گفتاری ِ ديگری"(۲۸) شما تا بدان
جا پيش می رويد که خود را ، به طعنه " آخرين مدافع و تصوير پرداز
زبان فرانسه" معرفی کنيد...
پاسخ: زبانی که، گر چه تنها چيزی است که در دسترس دارم، اما به من
تعلق ندارد. البته، تجربه ی زبان، حياتی است و هيچ چيز ميرنده ای
در آن نيست. من، بنا بر اتفاق يک فرانسوی يهودی الجزايری، از نسل
پيش از جنگ استقلال هستم : با ويژگی هايی بسيار در مقايسه با يهوديان
و حتا يهوديان الجزاير. من شاهد دگرگونی غريبی در يهوديت فرانسوی
الجزاير بودم : نياکانم از نظر زبان، آداب و رسوم و ...به اعراب
بسيار نزديک بودند. اما پس از فرمان "کرميو"(۲۹)و در اواخر قرن نوزدهم،
نسل بعدی ايشان بورژوا می شوند : مادر بزرگم ، گر چه به سبب يهودی
کشی ها، در اوج "ماجرای دريفوس" (۳۰)، مخفيانه، در حياط خلوت شهرداری
ازدواج می کند، اما دخترانش را به شيوه ی بورژوا های پاريسی بار
می آورد( آداب و رسوم اهالی منطقه ی شانزدهم پاريس ، درس پيانو،
...). سپس می رسيم به نسل پدر و مادرم : که بيشتر کاسب يا تاجر به
حساب می آمدند تا روشنفکرو برخی از اوقات امتياز انحصاری مارک های
بزرگ پايتخت را داشتند. در آن زمان می شد در يک دفتر کار ده متری
و بدون منشی، مثلا نمايندگی "صابون مارسِی" در شمال آفريقا را به
انحصار خود در آورد.(البته من هم دارم موقعيت را کمی ساده تراز آنچه
بود بيان می کنم).
سپس می رسيم به نسل من با اکثريت روشنفکر و مشاغل آزاد، يا کار در
زمينه ی آموزگاری، پزشکی، حقوق و... و تقريبا تماميشان در سال ۱۹۶۲
در فرانسه بودند. اما من زودتر آمدم. و اگر مبالغه ندانيد بايد بگويم
که ازدواج های "مختلط" ( ميان دارندگان دو مذهب) نيز با من شروع
شد. البته به گونه ای که تا حدی مصيبت باربود و نادر، پر مخاطره
و انقلابی.
من همان طور که به زندگی علاقه دارم، آن چرا که مرا ساخته است نيز
دوست می دارم: و در اين جا، رکن اصلی زبان است، همين زبان فرانسه،
تنها زبانی که پرداختن به آن را به من آموختتند و من خود را، کم
و بيش در برابرش مسئول حس می کنم.
به همين خاطر است که در نوشتار من ، نحوه ای برخورد با اين زبان
را می بينيد که اگر منحطش ندانيم، به هر حال اندکی خشن است. و اين
به سبب عشق است. عشق به طور کلی، از عشق به زبان می گذرد که نه ملی
گرا(ناسيوناليست) است نه محافظه کار اما مستلزم آزمون هايی هست.
و چه آزمون هايی؟ نمی شود هرکاری با زبان کرد چون پيش از ما وجود
داشته و پس از ما نيز به حياتش ادامه خواهد داد. اگر بخواهيم به
وسيله ای بر آن تاثير بگذاريم، بايد اين کار با ظرافت صورت گيرد
و هر جسارتی همراه بااحترام به قانون نهانی زبان باشد. اين وفاداری
همراه با بی وفايی است: من هرگاه که زبان را تحريف می کنم (يعنی
بدان تجاوز می کنم)، اين کار را با رعايت ظريف آن چيزی انجام می
دهم که به نظرم حکم اين زبان است در طول تاريخ تحولش. با مطالعه
نوشتار افرادی که بدون عشق به زبان، املای آن يا نحو کلاسيک زبان
فرانسه را، بی عشقی، با انزال گونه هايی بی موقع، مورد تجاوز قرار
می دهند ، خنده ام می گيرد و گاه احساس تنفر می کنم چرا که زبان
بزرگ فرانسه،همين اينک، که بيش از هر وقت ديگر مصون از تعرض است،
خيره در ايشان می نگرد و منتظر حرکت بعدی آن ها است. اين صحنه ی
مضحک را به گونه ای شايد بی رحمانه، در "کارت پستال"(۳۱) تشريح کرده
ام.
آن چه برای من اهميت دارد، گذاشتن "اثر" هايی برتاريخ زبان فرانسه
است. من با اين عشق زندگی می کنم که اگر به خاطر فرانسه نباشد لا
اقل برای آن چيزی است که زبان فرانسه در طول قرن ها، در خود گنجانيده
است. فکر می کنم دليل آن که اين زبان را، شايد بيش از هر کسی که
اصليت فرانسوی دارد،و به اندازه ی زندگيم دوست دارم، اين است که
خود را بيگانه ای می بينم که مورد پذيرايی قرار گرفته و اين زبان
را به عنوان يگانه زبان متعلق به خويش ، به تصرف در آورده است: شيفتگی
و باز هم" چيزی بيش از آن".
تمام فرانسويان الجزاير، چه يهودی و چه غير يهودی، همين احساس را
دارند. آن هايی که از خاک فرانسه به آن جا می آمدند، در هر صورت
خارجی بودند، چه آنان که ستم می کردند چه کسانی که برای ايجاد هماهنگی
و استاندارد يا موعظه آمده بودند. الگويی بودند که بايد در برابرش
سر تسليم و تکريم فرو می آورديم. هنگامی که معلمی از خاک فرانسه
با لهجه ای فرانسوی به آن جا می آمد، از او خنده مان می گرفت. "
چيزی بيش از آن" که گفتم از همين جا ناشی می شود: من يک زبان بيشتر
ندارم و آن هم، متعلق به من نيست! ماجرايی غريب که مرا وادار به
باور قانونی جهانی کرد که : زبان، به کسی تعلق ندارد. و اين امر
در طبيعت و ذات آن نيست. تخيلات در باره مالکيت، رضايت و تحميل ملی-
استعماری از اين جا ناشی می شود.
پرسش: معمولا شما سختتان می آيد از ضمير "ما" استفاده کنيد- مثلا
بگوييد " ما فيلسوفان" يا " ما يهوديان". اما با گسترش بی نظمی نوين
جهان، گويی کمتر از ترکيب " ما اروپاييان" اجتناب می کنيد. از همان
زمان نگارش کتاب " دماغه ی ديگر"(۳۲)، به هنگام نخستين جنگ خليج
فارس،ديديم که خود را " يک اروپايی پير" يا" نوعی اروپايی دورگه"
معرفی کرديد.
پاسخ: بايد دو نکته را ياد آوری کنم: يکی اين که از کاربرد ضمير"ما"
خوشم نمی آيد و دوم آن که به هرحال پيش می آيد که به کارش می برم.
به رغم تمامی مسائلی که مرا در حال حاضر عذاب می دهند و نخستين شان
سياست ناگوار و انتحاری اسرائيل است- و وجود گونه ای از صيهونيسم-
،بله، به رغم اين امرو هزاران مشکلی که با يهوديتم دارم، اما هرگز
آن را نفی نخواهم کرد. ( چرا که اسرائيل در نگاه من ،نه تنها نماينده
ی يهوديت و يهوديان پراکنده در جهان نيست بلکه صيهونيسم جهانی را
نيز با توجه به گوناگونی و تضادهايش، نمايندگی نمی کند؛ در ايالات
متحده،برخی بنياد گرايان مسيحی نيزخود رارسماً صيهونيست می دانند.
حتا اگر نقش عربستان سعودی را در جهت گيری سياست آمريکايی- اسرائيلی
ناديده بگيريم،باز هم قدرت گروه فشار( لابی) مورد اشاره، ازکل نيروی
جامعه ی يهودی آمريکا بيشتر است) .
من همواره، در برخی از موقعيت ها ترکيب "ما يهوديان" را بکار خواهم
برد. اين "ما" ی تکان دهنده، از ژرفنای اضطراب موجود در انديشه ام
بر می آيد. انديشه ی کسی که من با لبخندی کمرنگ او را" آخرين يهودی"
ناميده ام. در انديشه ام به چيزی می ماند که به قول ارسطو ( که در
باره ی دعا گفته است) " نه راست است ،نه دروغ". در واقع اين هم نوعی
نيايش است. بنابر اين در بعضی از موقعيت ها در کاربرد "ما يهوديان"
يا " ما فرانسويان" ترديد نمی کنم.
سپس بايد افزود که من از آغاز کارم همواره با اروپامحوری( تجزيه
و تحليل از ديدگاه اروپايی) و قواعد نوين آن نزد کسانی چون"والری"(۳۳)،
"هوسرل"(۳۴) يا" هايدگر"(۳۵) به شدت با انتقاد برخورد کرده ام واين
را می توان همان "شالوده شکنی"(۳۶) به شمار آورد. شالوده شکنی در
مجموع پيشنهاد جسورانه ای است که بسياری( تنها با در نظر داشتن اين
ترکيب) آن را حرکتی بدگمانانه نسبت به اروپا محوری تلقی کرده اند.
اين روز ها، هنگامی که ترکيب" ما اروپاييان" را بکار می برم،اين
کاربرد موقعيتی وبسيار متفاوت است: گر چه چيزهای بسياری رامی توان
از شالوده سنت های اروپايی جدا ساخت اما، دقيقاً به خاطر گذشته ی
اروپا، با فيلسوفان عصر روشنگری( قرن ۱۸)، به سبب کوچکی اين قاره
و مجرميتی که از اين پس در فرهنگش جايگير شده(حکومت های توتاليتر،
نازيسم،قتل عام يهوديان، نسل کشی، استعمار و استعمارزدايی...) اروپايی
ديگر با همين پيشينه، در موقعيت ژئوپوليتيک اروپای ما، می تواند
در برابر سياست برتری طلبانه ی آمريکا [گزارش" وُلفوويتز"(۳۷)، "چنی"(۳۸)،
"رامسفلد"(۳۹۱۳) ....] ودين سالاری (تئوکراسی ) ِعرب- مسلمان که
فاقد روشنگری و آينده ای سياسی است، به وجود آيد. ( اين ، به هر
حال آرزوی من است)- اما تضادها و نا همگنی های اين دو مجموعه را
نبايد از نظر دور داشت . با نيروهای مقاومت در درون اين دو جبهه
متحد شويم.-
اروپا در حال پذيرش مسئوليتی تازه است. منظورم اتحاديه ی اروپا به
شکل کنونی يا چنان که مورد نظر اکثريت فعلی آن (نئوليبرال ها) است
و خود را مورد تهديد های خيالی درونی می داند، نيست بلکه من از اروپايی
حرف می زنم که خواهد آمد و در جستجوی خويش است. آن چه که "بر اساس
روش های جبری" اروپا ناميده می شود، مسئوليت هايی را در رابطه با
آينده ی بشريت و حقوق بين الملل،بايد به دوش بگيرد- اين، باورو ايمان
من است. و در چنين شرايطی من در کاربرد ترکيب " ما اروپاييان"، ترديدی
به دل راه نمی دهم. مسئله،آرزوی اروپايی ديگر به منزله ی ابرقدرتی
نظامی نيست که از بازارهای خويش محافظت کرده و به موازنه ی قدرت
با بلوک های ديگربپردازد بلکه اروپايی است که بذر سياست نوين " جهانی
شدنی ديگر"(۴۰) را خواهد افشاند. و اين، يگانه راه چاره در نظر من
است.
اين نيرو به حرکت در آمده است. حتا اگرطرح ها و انگيزه هايش هنوز
مبهم يا درهم و برهم باشند، اما از حرکت باز نخواهد ايستاد. من وقتی
از اروپا سخن می گويم منظورم چنين اروپايی است : اروپايی با سياس³ت
" جهانی شدنی ديگر "که مفهوم و رويه های حاکميت و حقوق بين الملل
را تغيير دهد. و دارای نيروی نظامی ای مستقل از "ناتو" و ايالات
متحده باشد؛ يک قدرت نظامی که نه تهاجمی، نه تدافعی و نه پيشگيرانه
باشد وبی درنگ در خدمت مقاصد و قطعنامه های "سازمان مللی "نوين قرار
گيرد ( مثلاً فوريت درباره ی اسرائيل و همچنين نقاط ديگر). اين اروپا
مکانی نيز خواهد بود که در آن به شکل های تازه ی لائيسيته يا عدالت
اجتماعی که همگی از ميراث اروپايی هستند، بيشتر و بهتر پرداخته خواهد
شد.
هم اينک از لائيسيته صحبت کردم. برايم پرانتزی بزرگ باز کنيد چرا
که پوشش اسلامی در مدرسه، مد نظرم نبود بل حجاب "ازدواج" است که
برايم اهميت دارد. من با امضای خود و بی هيچ ترديدی، روش جسورانه
ی " نوئل مامر"(۴۱)را در زمينه ی ازدواج همجنس گرايان تاييد کردم
، هرچند اين امر، از منظر سنتی نمونه ای از آن چيزی است که آمريکائيان
در قرن گذشته، آن را " نافرمانی مدنی " ناميده اند : نه سرپيچی از
قانون بل نافرمانی بر موقعيتی قانونی به نام قانونی برتر( که در
متن قانون اساسی آمده يا خواهد آمد). بله! من بر عليه قانون فعلی
"امضا" دادم چرا که به نظرم ، از ديد حقوق همجنس گرايان، چه ازديدگاه
روح آن و چه انشا يش، نا عادلانه، مزورانه و مبهم به نظر می رسد.
اگر من قانون گذاربودم، محو مفهوم"ازدواج" را از تمامی قوانين مدنی
و لائيک خواستار می شدم. ازدواج به منزله ی ارزشی مذهبی، مقدس و
دوجنسی- با اميد به توليد مثل، وفاداری ابدی و ...- مفهومی است که
که جامعه لائيک به کليسا اعطا کرده- به ويژه در تک همسريش که نه
يهودی است و نه اسلامی. ( اين امر تنها در قرن گذشته بر يهوديان
الزامی شد اما تا چند نسل قبل، در مغرب اجباری به شمار نمی آمد).
با حذف مفهوم و واژه ی ازدواج، يعنی اين ابهام يا تزوير مذهبی و
مقدس که جايگاهی در يک قانون لائيک ندارند، يک "اتحاد اجتماعی" قراردادی
جايگزين آن می شود، يعنی نوعی قرارداد اصلاح شده، پالوده،انعطاف
پذير و منطبق با زندگی مشترک ميان طرفينی با جنسيت و شمار نا مشخص.
و اما افرادی که می خواهند به معنای دقيق، پيوندی به واسطه ی "از-دواج"-
که کماکان برای من قابل احترام است- داشته باشند ، می توانند اين
کار را در برابر مسئول مذهبی مورد انتخابشان، انجام دهند- اين روش
در کشورهای ديگری هم که ازدواج همجنس گرايان را از نظر مذهبی پذيرفته
اند، اعمال می شود. بعضی، ممکن است به يک روش و برخی به روش ديگر
عمل کنند. عده ای ممکن است هر دو طريق ازدواج( مذهبی و لائيک) را
برگزينند و گروهی نيز هيچ کدام را. در اين جا پرانتزی راکه درباره
زندگی مشترک گشوده بودم، می بندم. اين يک آرزو است اما من به انتظارش
می نشينم.
شالوده شکنی مورد نظر من، حتا اگر بر عليه اروپا عمل کند، باز هم
اروپايی است، خود ، به منزله ی تجربه ای ازيک "دگربودگی"ِ(۴۲) ريشه
ای، از اروپا حاصل شده است. اروپا، از عصر روشنگری به بعد( و تا
به امروز)، همواره به انتقاد از خويش پرداخته و اين ميراث کمال پذير،
مايه ی اميدواری برای آينده است. به هر حال من ترجيح می دهم اميدوار
باشم و اين همان چيزی است که خشم مرا در رويارويی با گفتمان هايی
که اروپا را به طور کامل محکوم می کنند، برمی انگيزد ( گويی که اروپا
را تنها می توان مکان خطا هايش دانست).
پرسش: آيا در زمينه ی اروپا، شما در نبرد عليه خويش نيستيد؟ از سويی
می گوييد که حوادث ۱۱ سپتامبر دستور زبان کهنه ی ژئوپوليتيک قدرت
های حاکم را نابود می کند و با اين گفتار،وجودبحران در نوعی برداشت
از سياست را مد نظر داريد که به باور شما کاملاً اروپايی است. از
سوی ديگر ، وابستگی تان به روحيه ی اروپايی و پيش از هر چيز آرمان
جهان شمول شدن يک حق بين المللی مشهود است که البته به توصيف زوال
آن می پردازيد. يا درباره ی بقا....
پاسخ: بايد ببينيم منظور از جهان وطنی و جهان شمولی چيست (cosmopolitique).
وقتی می گوييم " پُليتيک politique (سياست)" يک واژه ی يونانی را
بکار می بريم، مفهومی اروپايی که همواره "دولت" را به منزله ی شکل
حکومتی وابسته به قلمرو ملی و بومی، مد نظر دارد. هر قدر هم گسيختگی
هايی در درون اين مقوله ايجاد شوند، باز هم اين مفهوم ماندگار است
حتا اگر نيرو های بسياری درگير متلاشی کردنش باشند: حاکميت يک دولت
ديگر به يک قلمرو، فن آوری های ارتباطی و راه برد ِ جنگی، بستگی
ندارد ودر واقع، همين "به هم ريختگی" است که مفهوم کهن و اروپايی
"سياست" را دچار بحران می کند. درباره ی مفاهيمی چون "جنگ"، تمايز
ميان "شخصی" و "نظامی" و تروريسم ِ " ملی" و" بين المللی" نيز، همين
بحران مشهود است.>
اما من فکر نمی کنم که بايد بر عليه "سياست" گام برداشت. در مورد
حاکميت نيز همين نظر را دارم چون به اين ترتيب می توان، به عنوان
نمونه، با برخی نيروهای جهانی بازار مبارزه کرد. در اين جا هم با
يک ميراث اروپايی رويارو هستيم که بايد ضمن نگهداری از آن، در فکرتبديل
و تغييرش نيز بود. اين همان چيزی است که در رساله ی "اشرار"(۴۳)مورد
بحث قرار داده ام ؛ در آن جا از انديشه ی اروپايی ِ دموکراسی صحبت
می کنم، که در ضمن، هرگز به گونه ای رضايت بخش وجود نداشته است و
بايد در آينده بيايد. شما همواره روشی مشابه در کارهای من می بينيد
که برايش دليل قانع کننده ای ندارم و تنها می توانم بگويم که "من
اين چنينم ودر اين موقعيت هستم".
من در نبرد برعليه خويشتنم و شما نمی توانيد ميزانش را حدس بزنيد؛
حرف های ضد ونقيض می زنم، که می توانم بگويم در تنش راستين اند،
مرا می سازند، باعث زنده بودنم هستند و مرا به مرگ خواهند رساند.
اين نبرد گاه به نظرم هراس آور و دردناک می رسد اما، در عين حال
می دانم، که زندگی است. تنها خواب ابدی به من آرامش خواهد داد. پس
نمی توانم بگويم که اين تضاد را می پذيرم اما می دانم آن چيزی است
که مرا زنده نگاه می دارد و موجب می شود - چنان که ياد آوری کرديد-
که از خود بپرسم:" چگونه بايد زيستن را آموخت؟".
پرسش: شما در دو کتاب اخيرتان-" هر بار يگانه آخر جهان "(۴۴) و "
برج های حَمَل"(۴۵)- به پرسش بزرگ رستگاری، سوگ ناممکن و بقا باز
گشته ايد. اگر فلسفه را بتوان – به گفته ی شما-" پيش بينی انديشمندانه
ی مرگ"(۴۶)تعريف کرد، آيا ميتوان "شالوده شکنی"( déconstruction)
رااصل بی پايان بقا (بی مرگی) به شمار آورد؟
پاسخ: چنان که ياد آوری کردم، پيش ازآزمون و تجربه های بی مرگی که
اکنون از آن ِ من هستند، گفته ام که بی مرگی، مفهومی اصيل است که
ساختمان آن چه " هستی يا وجود"(۴۷) می ناميم بر آن نهاده شده است.
ما از نظر ساختار، بازماندگانيم، ساختاری شکل گرفته از "اثر"(رد)(۱۰)
و وصيت. اما با اين گفته نمی خواهم چنين برداشت شود که بقا بيشتر
به واسطه ی مرگ و گذشته است نه زندگی و آينده. نه! شالوده شکنی (déconstruction)
همواره بار مثبت دارد و تاييد زندگی است.
هر آن چه من در باره ی بقا، به منزله ی امری پيچيده در برابر تضاد
مرگ و زندگی، می گويم- لا اقل پس ازکتاب "حوالی"(۴۸)- برايم بار
مثبت و بی قيد و شرط زندگی را دارد. بقا،خود ِ زندگی، ماورای زندگی
و بيشتر از زندگی است. گفتمان من در جهت رياضت و مرگ نيست بلکه تاييد
موجود زنده ای است که می خواهد زندگی کند؛ پس می خواهدبر مرگ چيره
شود. زيرا بی مرگی تنها آن چيزی نيست که بر جای می ماند بلکه يک
زندگی است با قوتی هر چه بيشتر. من هيچ گاه، به اندازه ی لحظه های
خوشبختی و لذت از ضرورت مرگ، عذاب نکشيده ام. در نظر من لذ ت بردن
و سوگ مرگی را که در کمين است تحمل کردن، مساوی اند. وقتی به زندگی
ام می انديشم، دلم می خواهد به اين مسئله فکر کنم که بخت آن را داشته
ام که لحظه های بد زندگی را نيز دوست بدارم و متبرکشان بدانم. به
طور تقريب همه شان را شايد با يکی دو استثنا. البته وقتی به زمانهای
سعادت نيز می انديشم، آن ها را نيز ارج می نهم اما به طور همزمان
انديشه ام به سوی مرگ می رود، چون آن لحظه ها گذشته اند، به پايان
رسيده اند...
برگرفته از سايت عصر نو
********************
* آخرين مصاحبه ی ژاک دريدا، در منزل شخصی او، با ژان بيرنبوم ،خبرنگار
روزنامه ی لوموند که در ماه اوت گذشته در اين روزنامه منتشر شده
بود و در اکتبر ۲۰۰۴، پس از مرگ اين فيلسوف بزرگ، مجددا به چاپ رسيد.
Uberliben **
*** Fortleben
۱ ـ Coimbra شهری در کشور پرتغال
Amy Kofman -۲
Kirby Dick -۳
Safaa Fathy -۴
Magazine littéraire -۵
Europe -۶
Cahiers de l’Herne -۷
Spectres de Marx -۸
Walter Benjamin -۹
نويسنده و فيلسوف آلمانی ۱۸۹۲-۱۹۴۰
La trace -۱۰
Spectral -۱۱
Le deuil originaire -۱۲
Anachronique -۱۳
Lacan -۱۴
روانپزشک فرانسوی- ۱۹۰۱ - ۱۹۸۱
۱۹۱۸-۱۹۹۰Althusser -۱۵
Levinas -۱۶
فيلسوف ايتاليا يی الاصل فرانسوی
Foucault -۱۷
۱۹۲۶ - ۱۹۸۴
Barthes -۱۸
۱۹۱۵-۱۹۸۰
Deleuze -۱۹
۱۹۲۵-۱۹۹۵
Blanchot -۲۰
۱۹۰۸ - ۲۰۰۳
Lyotard -۲۱
فيلسوف فرانسوی ۱۹۲۴ - ۱۹۹۸
Sarah Kofman -۲۲
Intellectuels médiatiques -۲۳
Bourdieu -۲۵
Narcissique -۲۶
۲۷- Papier Machine (Galilée( ۲۰۰۱)
۲۸- Le monolinguisme de l’autre (Galilée ۱۹۹۶)
۲۹- le décret Crémieux (۱۸۷۰)
۳۰- affaire Dreyfus
۳۱- La Carte Postale(Flammarion ۱۹۸۰)
۳۲- L’autre Cap (Galilée ۱۹۹۱)عنوان اين کتاب " مسير ديگر" نيز
ترجمه شده
۳۳- Valéry۱۸۷۱-۱۹۴۵
۳۴- Husserl۱۹۵۹-۱۹۳۸ فيلسوف آلمانی
۳۵- Heidegger۱۸۸۹-۱۹۷۶
۳۶- déconstruction
۳۷- Wolfowitz
۳۸- Cheny
۳۹- Rumsfeld
۴۰- altermondialiste
۴۱- Noël Mamère رهبر حزب سبز ها در فرانسه
۴۲- altérité
۴۳- Voyous(Galilée ۲۰۰۳)
۴۴-Chaque fois unique, la fin du monde (Galilée ۲۰۰۳) اين کتاب
را دريدا به ياران از دست رفته اش چون "بلانشو"، ليوتار" ، "دولز"
و... اختصاص داده و سوگ و وفاداری
۴۵- (Galilée ۲۰۰۳) Béliersاين کتاب به " هانس ژرژ" تقديم شده
۴۶- Donner la Mort (Galilée ۱۹۹۹)
۴۷- existence
۴۸-Parages (Galilée ۱۹۸۶)
برگرفته از سايت عصر نو