نقدی
بر نقد يک بيانيه
علی اصغر حاج سيد جوادی
شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
آقای فريدون احمدی نقدی بر بيانيه «فلسطين را ويران می کنند. آيا
می توان سکوت کرد؟» نوشته اند و در اين نقد از شيوه ی نگاه امضا
کنندگان بِيانيه عموماً و به قول خود از «عزيزان تدوين کننده ی آن
خصوصاً نسبت به مسأله ی تروريسم» اظهار نگرانی کرده و در پايان اميدوار
است که «اين نقد عزيزان تدوين کننده ی بيانيه را به تأمل و تعمق
در زمينه ی مورد بحث وادارد و نه تقابل و پاسخگويی سريع».
راقم اين سطور از امضاء کنندگان بيانيه بود نه از تدوين کنندگان
آن اما امضای من در پای بيانيه بر خلاف ترتيبی که آقای احمدی حساب
امضا کنندگان را از تدوين کنندگان جدا کرده است نه از سر اغماض بود
و نه براساس اعتماد به دست اندرکاران نگارش بيانيه. من با اطلاع
از مفاد بيانيه و مطالعه قبلی بيانيه را امضا کردم زيرا از شنيدن
گفتار حق به نيت اراده باطل تجربه های فراوانی دارم. نويسنده ی نقد
به قول خود «عزيزان تدوين کننده بيانيه را به تأمل و تعمق در زمينه
مورد بحث و نه تقابل و پاسخ گوئی سريع» دعوت کرده است در حالی که
زمينه ی مورد بحث، آن گونه که ايشان در نوشته ی خود قلمفرسائی کرده
است، از کثرت وضوح در حيطه ی حقوق بشر نيازی به تأمل و تعمق ندارد؛
تعمق و تأمل آنجائی ضروری و حياتی است که به مرز چگونگی امکانات
دسترسی انسان به اين حقوق ميرسد.
نويسنده ی نقد، متن بيانيه را در آنجائی که به «اقدامات غيرانسانی
اسرائيل و تروريسم دولتی اين کشور و حمايت بی دريغ زمامداران آمريکا
و چشم پوشی جامعه ی بين المللی بر مجموعه اقدامات دولت اسرائيل»
اشاره می کند اقدامی به جا و شايسته می داند، اما در متن بيانيه
به قول او عبارتی به چشم می خورد که شايسته ی تأمل و توجه ويژه است».
نويسنده ی نقد با نقل اين عبارات از متن بيانيه، سنگ بنای استدلال
بعدی خود را می گذارد که در واقع توضيح واضحاتی است که هنگامی پرسش
برانگيز می شود که به مرز حدود امکانات دسترسی انسانها به حقوق اوليه
خود ميرسد. در اين نقطه بدبختانه پاسخی از نويسنده به گوش نمی رسد.
عبارت بيانيه اين است که : "مدافعان تجاوز اسرائيل که خود را
جامعه بين المللی می خوانند بين اشغالگر و اشغال شده علامت تساوی
می گذارند و مقاومت در برابر اشغال و تروريسم دولتی را تروريسم می
نامند تا اشغال را توجيه کنند و بين طرفی که مسلح به پيش رفته ترين
سلاحهای کشتارجمعی است و طرف ديگر که جز پرتاب سنگ و قربانی کردن
خويش وسيله ای برای مقاومت مشروع و قانونی خود ندارد فرقی قائل نيستند».
نويسنده ی نقد به دنبال نقل اين جمله می نويسد: "نکته مورد
نقد در اين جمله است: «طرف ديگر جز پرتاب سنگ و قربانی کردن خويش
وسيله ای ...».
از اين جا نويسنده ی نقد؛ تدوين کنندگان متن را دعوت به تأمل و تعمق
در مسئله ای می کند که شاعر ما چند صد سال قبل از اعلاميه ی حقوق
بشر و شهروند در انقلاب فرانسه و اعلاميه جهانی حقوق بشر و ميثاق
های ضميمه و در همه قوانين اساسی جوامع دموکراتيک، اصل غيرانسانی
بودن آن را بيان کرده است آنجائی که می گويد: «گنه کرد در بلخ آهنگری
/ به شوشتر زدند گردن مسگری ».
برخلاف نظر نويسنده ی نقد؛ تدوين کنندگان و امضاکنندگان بيانيه همه
می دانند که به جرم گناه آهنگر بلخی، نبايد سر از گردن مسگر شوشتری
جدا کرد.
اين تنها آقای احمدی نيست که ميداند هيچ منطق مجرد و بسيطی اجازه
نمی دهد که برای تقابل با توحش سياسی _ اقتصادی _ نظامی آمريکا جان
چندهزار مسافران هواپيما و کارمندان بيگناه برجهای تجارت جهانی نيويورک
به لهيب سوزان آتش سپرده شود.
اما شايد آقای احمدی به اين واقعيت تلخ توجه نکرده باشد که اين منطق
مجرد و بسيط در روابط پيچيده ی انسانها و دولت ها و سازمانهای ملی
و جهانی سياسی و اقتصادی و نظامی و در کيفيت رابطه ی قدرت بين کسانی
که موشک دارند و کسانی که جز سنگ چيزی برای دفاع از جان خود ندارند
صورت ساده تجرد و بساطت روحانی و معنوی و حقوقی خود را از دست ميدهد
و سرانجام در دست کسانی نظير ژرژ بوش و گروه ضد هرگونه حقوق انسانی
او در کاخ سفيد و وزارت دفاع و وزارت دادگستری و کنگره آمريکا و
در دست کسانی نظير ولاديمير پوتين نايب سرهنگ سابق کا _ ژ _ ب روسيه
شوروی به صورت سلاح جهانی مبارزه با تروريسم و دفاع از دموکراسی
و آزادی درمي آيد.
منطق پيچيده در اين جاست که در مقابل کسانی که با در دست داشتن بزرگترين
نيروهای ضربتی تاريخ، کلمه حق را با اراده باطل عنوان می کنند؛ آنانی
که برای دادخواهی خود از چنين کسانی به هيچ مرجع قانونی در حوزه
اقتدار ملی و ببِن المللی جهان دسترسی ندارند چه بايد بکنند؟
هيچ انسانی حق ندارد به خاطر هر بليه ای که بر او ميرسد، زندگانی
انسانی ديگری را نابود کند که هيچ سهمی در وضع ناهنجار او ندارد.
اما دراين مقوله نيز موضع بسيط و تجريدی آن را نمی توان از موضع
پيچيده و مرکب آن جدا کرد و به اين نتيجه رسيد که بين مسئوليت و
وظيفه ی اجتماعی همان انسان هيچ رابطه ای وجود ندارد.
آيا بين مسئوليت ژرژ بوش به عنوان مسئول منتخب مردم با مسئوليت مردم
آمريکا به عنوان مسئول انتخاب کننده ی او هيچ رابطه ای وجود ندارد؟
آيا در جنايات آريل شارون نسبت به مردم فلسطين، مردمی که او را با
رأی خود در مسند قدرت اعمال جنايت نشانده اند هيچ گونه مسئوليتی
ندارند؟
آيا در قباحت و شناعت کشتن زن و کودک و پير و جوان بيگناه اسرائيلی
تنها عاملان آن مجرمند اما آنهايی که از عاملان اسرائيلی کشتار کودکان
و جوانان و زنان و مردان بيگناه فلسطينی در خاک اشغال شده ی آنها
حمايت ميکنند مجرم نيستند؟
من فکر ميکنم که بهتر است حمايت از عاملان تروريسم دولتی را به بهانه
ی دفاع از آزادی و دموکراسی و دفاع رياکارانه از حق مشروع زندگی
بيگناهان را به ژرژ بوش و رامسفلد و آريل شارون واگذار کنيم، زيرا
ما با وجود اعلاميه ی جهانی حقوق بشر و ميثاق های ضميمه ی آن از
يکسو و با تکيه بر اعتقاد ذاتی خود وظيفه ای جز تلاش برای اجرای
جهانی اين حقوق نداريم و بر گستره ی اين وظيفه است که وظيفه ی ما
طرح جهانی اين پرسش است:
پرسش اساسی انسان های زير ستم نظامهای خودکامه در مرزهای ملی و نظام
جبار تحت سلطه ی قدرتهای قهار بين المللی اين است که: «وقتی در نظام
های خودکامه ی ملی هيچ مرجعی برای دفاع از حقوق قانونی اکثريت مردم
وجود ندارد و هنگامی که در نظام مناسبات جهانی هيچ مرجعی برای رسيدگی
به حقوقی که به طور دائم به وسيله ی رژيم های خودکامه زير پا گذاشته
می شود وجود ندارد، چه وسيله ای برای ابراز نارضايتی و اطفای آتش
خشم و نوميدی مردم باقی می ماند وقتی در اخبار مطبوعات و راديوها
و تلويزيونهای غرب می گويند در يک درگيری سه «تروريست» فلسطينی به
وسيله ی «سربازان» اسرائيلی کشته شدند؟
مردم بي دفاع و بی پناه فلسطينی از چه مرجعی بايد تعريف تفاوت مفهوم
حقوقی و قضائی صفت خود را به نام «تروريست» غير مسئول و صفت قاتلين
خود را به نام «سرباز» مسئول خواستار شوند؟ پرسش اساسی انسانهای
زير ستم رژيمهای خودکامه ی فاسد و حاميان غربی آنها و مخصوصاً آمريکا
اين است که چرا حرفه ی اين رژيمها و حاميان آنها در پنهان کردن علت
اساس اجبار مردم ستم ديده در دفاع از حق مشروع خود است از راه توسل
به عمليات انتحاری؟ چرا تروريسم در منطقه ای سر برکشيده است که مردم
آن بر سر درياهای نفت از سوئی با فقر و جهل و انحطاط فرهنگی و اجتماعی
و اقتصادی دست به گريبانند و از سوی ديگر اسير رژيمهای قهار فاسد
و خودکامه ای هستند که جز ماندن بر سر قدرت از راه سرکوبی و اختناق
هدفی ندارند؟ چرا تروريسم در انحصار منطقه ای شده است که مهمترين
بخش منافع حياتی غرب عموماً و آمريکا خصوصاً که عبارت از درآمدهای
منابع نفتی و حمايت بی قيد و شرط اسرائيل است در آن واقع شده است؟
چرا نطفه ی اصلی عمليات انتحاری و به قول آمريکا تروريسم در سه ضلع
مثلث نفت و دفاع از اسرائيل و حمايت از رژيم های خودکامه ی عربستان
و منطقه در کاخ سفيد و در حلقه ی همکاران صهيونيست و افراطيون مسيحی
ژرژ بوش بسته نمی شود؟ چرا بايد برای ما قربانيان کودتای 28 مرداد
1332 و تمامی قربانيان کودتاهای آمريکائی در قاره ی آسيا و آفريقا
و آمريکای لاتين به نام مبارزه با کمونيسم روسی مفهوم تروريسم به
همان صورتی تقليل و تصغير شود که اکنون در دايره ی منافع مشترک آمريکای
ژرژ بوش و روسيه ی پوتين محدود و مرز بندی شده است؟
چگونه است که پس از جنگ دوم جهانی مبارزه با کمونيسم روسيه و دفاع
از آزادی و دموکراسی غرب وسيله ی سرکوب جنبش های آزادی خواهی و استقلال
طلبی ملتهای زير ستم بود و امروز به جای مبارزه با کمونيسم روسيه
مبارزه با تروريسم به بهانه ی دفاع از دموکراسی و تمدن غرب، به وسيله
ی دفاع از منافع آمريکا و گسترش امپراتوری جهانی کاخ سفيد درآمده
است؟ با اين تفاوت که در اين دوره مبارزه با تروريسم يعنی سرکوب
امواج نارضايتی مردم خاور ميانه و نزديک به بهانه ی دفاع از دموکراسی
و مقابله با هجوم مخالفان تمدن غربی تبديل شده است.
پرسش اساسي ما مردم زير ستم اين است که اگر وظيفه و نقش اساسی سازمان
ملل متحد در منشور آن سازمان تأمين صلح و امنيت ملل جهان ثبت و ضبط
شده است پس چرا اين سازمان در مدت پنجاه سال عمر خود به خاطر سلطه
ی بی چون و چرای دول صاحب حق وتو در شورای امنيت آن به هيچگونه قدرت
بنيادی تأمين صلح و امنيت مردم جهان برفراز سلطه ی قدرتهای بزرگ
تبديل نشده و چگونه است که تمامی قطعنامه های شورای امنيت سازمان
ملل در مورد تخليه ی اراضی اشغالی فلسطينی از قوای اسرائيل به دست
دولت اسرائيل يکی پس از ديگری بدون بيم از عکس العمل سازمان در سطل
خاکروبه انداخته شده است؟ چگونه است که اسرائيل با صد عدد کلاهک
اتمی در زرادخانه ی مجهز خود تحت حمايت آمريکا هيچيک از قطعنامه
های تحريم سلاحهای اتمی را امضا نکرده است اما عراق به خاطر تلاش
برای دست يابی به سلاح اتمی که وجود اين تلاش هرگز هم به ثبوت نرسيده
بدون تصويب شورای امنيت و در امواج عظيمی از مخالفت جهانی به اشغال
نظامی آمريکا درآمده است؟
آنچه را که ژرژ بوش و دستياران و دست اندرکاران سياسی و تبليغاتی
او «تروريسم» می نامند در حقيقت چيزی جز انعکاس اجباری و تحميلی
حق دفاع مشروع ستمديدگان خاور ميانه و نزديک در قالب عملياتی انتحاری
يعنی گذشتن از جان خود به ازای نابودی جان ديگران نيست.
وقتی برای بيان اين حق و ارجاع دادرسی برای احقاق حقوق انسانی در
ساختار سياسی رژيمهای خودکامه مرجعی مستقل و مسئول وجود نداشته باشد
و هنگامی که سازمان ملل و هيچيک از نهادهای شناخته شده جهانی در
زمينه ی دفاع از حقوق اساسی انسانها دارای هيچگونه اختيار و اقتداری
نسبت به دولتهای عضو سازمان نيستند در اين صورت به قول شاعر «دست
بيچاره چون به جان نرسد/ چاره جز پيرهن دريدن نيست.
در مقدمه ی اعلاميه ی جهانی حقوق بشر به جملاتی بر می خوريم که اگر
نه به تصريح بلکه به تلويح مشروعيت عام و فراگير دفاع از حق را برای
انسانهايی که از هرگونه وسيله ی قانونی حراست از حريم حقوق اساسی
خود محروم شده اند مورد تأييد قرار ميدهد به اين صورت:
«از آنجا که عدم شناسائی و تحقير حقوق بشر منتهی به اعمال وحشيانه
ای گرديده است که روح بشريت را به عصيان واداشته و ظهور دنيائی که
در آن افراد بشر در بيان و عقيده آزاد و از ترس و فقر فارغ باشند
به عنوان بالاترين آمال بشر اعلام شده است».
اگر مسئله ی «عدم شناسائی و تحقير حقوق بشر که به اعمال وحشيانه
ای منتهی شده است شامل حال دولت اسرائيل می شود و اگر اين اعمال
وحشيانه ناشی از عدم شناسائی و تحقير حقوق مردم بيدفاع مردم فلسطين
روح و روان اين مردم بيدفاع را به عصيان واداشته است، برما قربانيان
هميشگی همين عدم شناسائی و تحقير حقوق انسانی است که قبل از انتقاد
به آثار ناشی از عصيان مردمی که قربانی اعمال وحشيانه ی اسرائيل
هستند به علت اين عصيان و ريشه های اصلی آن در وقايع تاريخی، و انگيزه
ی عاملان و دست اندرکاران اين تحقير حقوق و اعمال وحشيانه ناشی از
آن بپردازيم. زيرا در مقدمه ی همين اعلاميه ی جهانی حقوق بشر توجيه
رساتر و روشن تری از مشروعيت و حقانيت عصيان روح بشری در برابر اعمال
وحشيانه ناشی از عدم شناسائی و تحقير حقوق انسانها به دست داده شده
است آنجا که می گويد:
«از آنجا که اساساً حقوق انسانی را بايد با اجرای قانون حمايت کرد
تا بشر به عنوان آخرين علاج به قيام بر ضد ظلم و فشار مجبور نگردد».
تعريف ديگری از اين جملات اين است که اگر انسانها به خاطر تأمين
حقوق انسانی خود از وجود قانون و اجرای قانون محروم گردند راهی جز
توسل به آخرين علاج که قيام بر ضد ظلم و فشار است ندارند.
آنچه را که آقای فريدون احمدی در نقد خود بر بيانيه به فراموشی سپرده
اين است که مرز توسل به آخرين علاج يعنی قيام بر ضد ظلم و فشار از
سوی محکومين فشار يعنی انسانهائی تعيين می شود که با تحميل محروميت
از حمايت قانون از سوی عاملان ظلم به اجبار و به عنوان آخرين علاج
به قيام بر ضد ظلم و فشار رانده می شوند.
من فکر می کنم که اگر انسانهائی که ما باشيم چشم از رنجها و ظلمها
و فشارها و تحقيرها و آوارگی ها و زندانها و شکنجه ها و کشتارهائی
که از سال 1948 تا کنون بر مردم فلسطين گذشته است فرو بنديم در رد
و انکار آنچه را که ژرژ بوش و آريل شارون و گروه نفتی – نظامی –
صنعتی آمريکا «تروريسم و اسلاميسم» می نامند و من آن را آخرين علاج
تحميل شده يا اجبار به قيام بر ضد ظلم و فشار بزرگترين تجاوزکاران
تاريخ بشری می نامم می توانيم جملات پر احساس تر و پرهيجان تری از
نوشته های آقای احمدی بنويسيم. من فکر می کنم خانواده های فلسطينی
در نوار غزه و در ساحل شرقی رود اردن و در اردوگاههای آوارگان فلسطينی
در اردن و لبنان و در جوار گورستانهای جوانان خود و ويرانه های مزارع
و خانه و زندگی خود و در کنار ديوار ستبری که در دل سرزمين آنها
برای جدائی آنان از هويت تاريخی شان به دست اسرائيل ساخته شده در
برخورد به اين جملات مطنطن و شورانگيز آقای احمدی در نقد بيانيه
به لبخندی طنزآميز يا نگاهی نفرت انگيز اکتفا کنند و به زبان حال
بگويند:
«شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل/ کجا دانند حال ما سبکباران
ساحلها».
آری فقط با سبکباری در ساحلها و بدور از شبهای تاريک و فارغ از بيم
موج و گردابهای هايل و هول انگيز و ويرانگر ناشی از هجوم موشکها
و خمپاره ها و گلوله ی مسلسل های سربازان اسرائيلی می توان در انکار
قيام مردم فلسطين به عنوان آخرين علاج تحميلی بر ضد ظلم و فشار صهيونيسم
و مؤمنين مسيحی کاخ سفيد در انشاء چنين جملات زيبا قلمفرسائی کرد:
«... با پديده های منفی ناعادلانه، غير انسانی و غير دموکراتيک جهان
مدرن و فرامدرن کنونی، تنها از منظری انسانی و متکی بر پيشرفته ترين
و دموکراتيک ترين انديشه های بشری و عمل، ترمينولوژی و نگاهی امروزين
و معاصر می توان مقابله کرد».
از «انکار» سخن گفتيم، حال آنکه وظيفه ی «طرفداران دموکراسی جهان
مدرن و فرامدرن»، قبل از انکار تروريسم به ادعای بوش و شارون، طرح
اين پرسش اساسی است که چرا و در چه شرايطی کار حق دفاع مشروع انسانها
به خاطر محروميت از قانون و حريم حمايت قانون به آخرين علاج برای
رساندن صدای مظلوميت خود به گوش وجدان به خواب رفته ی به اصطلاح
«جامعه ی بين المللی» کشيده می شود.
اگر آقای احمدی به قول خود «انديشه ی حاکم بر بيانيه را به گونه
ای» ميداند «که آن را عيناً سيد علی خامنه ای نيز به شرط حذف يک
جمله می توانست امضا کند».
بايد انصاف داد که انديشه ی حاکم بر نقد او نيز در زمينه ی چگونگی
فهم ريشه ها و علل تروريسم يا عمليات انتحاری فلسطينی چندان بيگانه
از انديشه ی ژرژ بوش و شارون و رامسفلد و ريچارد پرل و ديک شنی و
روشنفکران دانشگاهی! آنها نيست. زيرا فراموش نکنيم که سيد علی خامنه
ای و ژرژ بوش مظهر دو قطب بنيادگرائی اسلامی از يکسو و بنيادگرائی
صهيونيستی- مسيحی از سوی ديگر هستند. تقابل و دشمنی بين ايندو انتگريسم
خصومتی دروغين و تقابلی تقلبی است. شعارهای سيد علی خامنه ای عليه
آمريکا شعارهائی توخالی و فقط برای تحميق و فريب مردم ايران است.
من فکر می کنم بر وجدان آزاد هر انسانی که از قيد و بند هرگونه تعلق
پذيری و مطلق گرائی رها شده است فرض و واجب است که قبل از اين که
در تله ی تبليغات دروغين کسانی بيفتد که کلام حق را با اراده ی باطل
بيان می کنند، نظير مدعيان مبارزه با تروريسم برای نجات دموکراسی
و آزادی، طرح اين پرسش اساسی را دستمايه ی تحليل ها و نقدها و تلاش
های اجتماعی خود قرار دهد که «انسانهائی که در زير فشار ظلم و ستم
دائمی رژيمهای خودکامه و متکی به حمايت غرب عموماً و آمريکا خصوصاً
چه در داخل مرزهای ملی و چه در صحنه ی روابط بين المللی از هرگونه
حق دفاع قانونی محرومند و به هيچ مرجع قانونی داخلی و بين المللی
دسترسی ندارند و در هرگونه عمل اعتراضی جز زندان و شکتجه و آوارگی
و خاموشی چشم اندازی و نصيبی نمی برند چه راهی بايد در پيش گيرند؟
در خاتمه از بين نمونه های فراوان اظهار نظر متفکران و دانشگاهيان
و روشنفکران جهانی که به درستی به ريشه ی اصلی پديده ی تروريسم و
محدوده ی جغرافيائی آن اشاره کرده اند گفته ی روزنامه نويس کهنه
کار ترکيه سپاهی اوغلو، مؤسس اولين سازمان جهانی تهيه و توليد عکس
برای مطبوعات بزرگ بين المللی را منعکس کنيم که در مصاحبه با نشريه
ی معتبر لوموند در 27 نوامبر 2003 می گويد: «هيچکس نمی خواهد بفهمد،
حتی ژرژ بوش، که فاجعه ی مرکزی و اصلی ناشی از تروريسم از مسأله
ی اسرائيل و فلسطين سرچشمه می گيرد».
به اين ترتيب به نظر من تروريسم و عمليات انتحاری با همه ی آثار
دردناک آن معلول است نه علت. وظيفه ی طرفداران حقوق انسانی جست و
جوی علت است. علت را بايد در کاخ سفيد و در طرحهای آمريکا برای گسترش
سلطه بر منابع انرژی خاور ميانه و کنترل ژئوپليتيک اين منطقه و مخصوصاً
حمايت بی چون و چرا از اسرائيل دانست. در اين زمينه کافی است که
به وضع حضور کنونی نظامی آمريکا در منطقه توجه کنيم. به گزارش لوموند
در سپتامبر 2003، آمريکا در عراق 139000 سرباز و در خليج فارس و
پايگاه های بحرين و قطر و عمان و عربستان 28000 سرباز و در افغانستان
10000 سرباز و در پايگاههای نزديک منطقه در اروپا 36000 سرباز مستقر
کرده است. علت را بايد در ضعف بنيادی سازمان ملل و ناتوانی آن از
اعمال اقتدار جهانی برای تأمين صلح و امنيت جست. اما صلح و امنيت
نه فقط در مرزهای بين المللی، بلکه در داخل مرزهای ملی، صلح و امنيت
به معنای تأمين آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی و جنبش جهانی برای
خروج از مدار عقب ماندگی مردم و خودکامگی و استبداد دولتها. فراموش
نکنيم که ميزان خشونت در عبور از مرزهای اخلاقی و انسانی قربانيان،
به ميزان خشونت و بربريتی بستگی دارد که از سوی عاملان خشونت اعمال
می شود. قيام مظلوم بر ضد ظلم به ميزان اعمال ظلم از سوی ظالم باز
می گردد.
اينکه چگونه احکام اخلاقی و انسانی مورد قبول آزادی خواهان و قربانيان
خودکامگی به وسيله ی ظالمان و خودکامگان جهانی ابزار و وسيله ی تحميق
و فريبکاری قرار می گيرد خود داستانی است که به قول شاعر: نقل آن
مهتاب شبی خواهد و آسوده سری