ایکاش بودند و میدیدند
(به یاد پوران بازرگان و تراب حقشناس)
ایکاش بودند و میدیدند که فروافتادنِ یک تَن، ژینا (امینی)، در تهران، زمینلرزهای شد در سقز که پسلرزههایش سراسر ایران را دربرگرفت و دنیا را تکان داد.
ایکاش بودند و میدیدند گیسوی درهمگرهخوردهٔ حدیث را که به مشتهای بههمتنیدهٔ هزاران دختر قهرمان مبدل شد.
ایکاش بودند و میدیدند لبخند پُر از شادابی و سرزندگی نیکا را که در خروش خلق بر بلندایی ایستاده و حجابِ ننگین را به آتش خشم تودهها سپرد.
ایکاش بودند و میدیدند هشیاری و عقل کیان ۹ ساله را که معصومانه آماج گلولههای شعبان بیمخهای نعرهکشی قرار گرفت که از زخم مبارزین به خود میپیچیدند.
ایکاش بودند و میدیدند فریاد طغیان و انقلاب زنان و مردان خلقهای بلوچ،لُر، کرد و ترک را که از ورای صد سال جور و اختناق و سرکوب، بار دیگر صدای بلند انقلاب ایران را فریاد میزنند.
ما اینجا گردآمدهایم تا به پوران و تراب بگوییم که با ما هستند و با جوانانی که این مسیر پر افتوخیز را طی میکنند، با زحمتکشانی که هر نسل آنان، مشعل انقلاب را به نسل دیگر میسپارد و این مسیر مبارزه طبقات را همچون یکتا تَنی چندصدساله بهنحوی امدادی میپیماید.
ایکاش بودند و میدیدند...
اما نیستند تا ببینند که ژیناها، حدیثها، نیکاها، کیانها، ساریناها و... حقانیت مبارزهشان را فریاد میزنند، آنانکه خودْ پژواک مبارزهٔ زحمتکشانی دیگر بودند و پنجاه سال در این مبارزه سهم خود را ادا کردند بیآنکه یک لحظه از آن غفلت کرده باشند.
پوران بازرگان و تراب حقشناس، این زوج پایدار و پرقوام انقلاب، که پس از خرداد ۴۲ برهوت اعمال دیکتاتوری آن سالها را زندگی میکردند، زمانیکه قَدَرقدرتی شاهنشاه آمریکایی همه جا حکمفرما بود، همراه جوانان پرشوری که دیگر تاب تحمل رفرمیسم و مشروطهطلبی سازشکارانه جبهه ملی و نهضت آزادی را نداشتند و آن را پاسخگوی نیازهای مبارزه مردم نمیدیدند، راه مبارزهای دیگر، مرامی دیگر پیگرفتند و مستقیماً پنجه در پنجۀ ساواک انداختند.
مبارزهای که آنان را مآلا به آن سوی خلیج و صحنۀ خاورمیانه کشاند. از آموزش نظامی دیدن، به سازماندهی آموزش رفقا رسیدن و سپس درگیر مستقیم نبرد شدن. وقتی تراب میان سوریه، لبنان، اردن، عراق و لیبی زمینه مناسبات مجاهدین با سازمانهای انقلابی فلسطین و منطقه، و همینطور دول عرب را فراهم میساخت و برای مبارزۀ داخل، امکانات و مسالح جمعآوری میکرد، پوران در صبرا و شتیلا یا در ظفار، در کنار زحمتکشان، بر زخم انقلابیون عمان و آوارگان فلسطینی مرهم میگذاشت.
دوران مبارزۀ آن روز، جنبش چریکی بود و آنها هم مثل رفقای قهرمان دیگری که جانبرکف، راهی این مبارزه شده بودند با دستگاه امنیتی و سرکوب درافتادند. قرص سیانور در دهان، فرکانسهای رادیویی ساواک را به قول امروزیها هَک میکردند تا رفقا در امان به فعالیت خود ادامه دهند. پوران در جایگاه رابط با زندانیان و خانوادههای آنها، با گستاخی تمام اخبار و رهنمودهای مبارزه را میان دو طرف تشکیلات، که از کنج زندانهای مخوف شاه تا پایگاههای فلسطینیها در اردن گسترده بود، میرساند و این خط واصلِ حیاتبخش را پاس داده و زنده و فعال نگهمیداشت.
برای پوران داستان با کتاب «بشردوستان ژندهپوش» آغاز گشت. زمانی که در نوجوانی پس از مادرش این کتاب را خواند، دیگر نمیتوانست دست به غذا ببرد بیآنکه خوراکش را با ژندهپوشهای مشهد شریک شود. پوران و خواهران او با مادرش به پخش غذا در میان این خانوادههای زحمتکش میپرداختند، اما طولی نکشید که این نوع فعالیت انساندوستانه دیگر او را راضی نمیکرد. او پس از تحمل یک دوره توقف اجباری درس و مدرسه بالاخره توانست دوره متوسطه را بهصورت متفرقه و بهعنوان شاگرد ممتاز پشت سر گذاشته، وارد دانشگاه مشهد در رشته تاریخ و جغرافیا شود.
تازه وارد دانشگاه شده بود که بگیر و ببند سالهای چهل و به زندان افکندن سران جبهه ملی آغاز گشت.
پدرش که به تجارت با روسیه مشغول و سالها در تاشکند زندگی کرده بود، از انقلاب اکتبر و قدرتگیری بلشویکها دل خوشی نداشت چون مقادیری از داراییش که به اسکناس روسی بود پس از انقلاب از اعتبار افتاد و کاروکاسبیاش دشوار شد. او به خانواده گفته بود که تا لغت «تاواریش» را شنیدید بدانید که با دزدانِ سرگردنه طرفید که همه چیزتان را تصاحب میکنند و همچنین به فرزندان خود هشدار داده بود که هرچه شدید، بشوید الا کمونیست! این توصیه چندان موفق نیفتاد چرا که بچهها، نه به حکم پدر، که به حکم مبارزه طبقات عمل کرده و به انقلاب و کمونیسم روی آوردند. برادر بزرگِ پوران که درس پزشکی خوانده و به دلایل مادی به ارتش پیوسته بود، به جرم عضویت در سازمان افسران حزب توده بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ دستگیر شد و خواهر کوچکترش حوری هم از اعضای مجاهدین مارکسیست شد، خود پوران هم که میدانیم...
پوران دانشجوی سال اول دانشگاه مشهد بود و بیباکانه در کنار پسران دانشجو در اعتراضات و تظاهرات دانشگاه شرکت میکرد و حتی در یک سخنرانی بالای یک نیمکت رفته بود و احتمالا برای اولین بار شعری را با صدای زنانه به گوش معترضین رسانده بود؛ او زمانی که همانند دانشجویان پسر از نردههای دانشکده پزشکی بالا میرفت و در جنگوگریزهای دانشگاه شرکت میکرد، موجب تعجب و شگفتزدگی همگان میشد. او بهواسطه فعالیت برادرش منصور در محیط مبارزاتی مشهد شناختهشده بود. زمانی که منصور به بند خفقان شاهنشاهی گرفتار شد و پوران برای ملاقات برادر با صندوق میوه و حلب روغن که برای کمون زندانیان میبرد روانه زندان قصر شد، چه چیز طبیعیتر از آنکه با هماطاق برادرش تراب حقشناس آشنا شود. پوران و تراب را سرنوشت بار اول در تهران به ملاقات با یکدیگر کشاند.
تراب بهنوبۀ خود از قم و حوزه بیرون زده بود و علیرغم پیشینۀ پرقدرت سنت مذهبی و مراتب روحانی خانواده تا حد آیتالله شدن و پیشنماز بودن، راه پدر برگزید و نخواست عبا و عمامه به تن کند و بهدنبال انگیزههای عمیق و اصیلی رفت که زندگی محقرانۀ پدر و آموزشهای مملو از صداقت و افتادگی مادر و مادربزرگ به او صلا میداد.
در پایان سالهای چهل، پوران، پس از کسب لیسانسِ تاریخ و دورهای تدریس در مشهد و جنوب شهر تهران، مدیریت دبیرستان دخترانه تازهتأسیس رفاه را بهعهده گرفت که دختران مبارز بسیاری را مثل رفعت افراز، محبوبه افراز، محبوبه متحدین... به جنبش آن سالها تقدیم کرد. فعالیت چهارسالۀ پوران در دبیرستان رفاه، آن را به پشت جبههای برای مجاهدین تبدیل کرده بود. وقتی ساواک به این فعالیتها پیبرد و برای دستگیری پوران به مدرسه حملهور شد، پوران توانست از دام آنان بگریزد و به زندگی مخفی روی آورد. تجربه فعالیت علنی در دانشگاه مشهد و در انجمن بانوان و آموختههایی که طی چندین سال فعالیت مخفی سازمانی به دست آمده بود از پوران عنصری فعالْ چه در زمینه فعالیت تودهای و چه در مقابله با پیگردهای ساواک ساخته بود.
در سال ۴۷ پوران با محمد حنیفنژاد ازدواج کرد، ازدواجی که مهریهاش نه یک جلد کلامالله مجید، بلکه یک مسلسل بود. و این امر را تراب چند سال بعد در مقالهای برای رادیو میهنپرستان نوشت. دیگر در سمتگیری مسلحانه مجاهدین نمیتوان کوچکترین تردیدی داشت.
پوران اولین عضو زن مجاهدین و همسر حنیف بود و تراب به کار معلمی در صومعهسرا مشغول، اما با سمتگیری جدید سازمان، تراب برای تدارک آموزشهای نظامی راهی خاورمیانه شد.
پس از ضربه سال ۵۰ که رهبری و اکثر کادرهای مجاهدین را به چنگال خونآشام ساواک انداخت و موجب اعدام بسیاری از آنها، از جمله حنیف شد، بار دیگر ارتباطگيری با زندانيان و سازماندهی ارتباطات و انتقال اخبار و اسناد به داخل زندان و از زندان به بيرون از طريق جاسازی و رمزنويسی و چارهجويیهای ديگر، به عهده زنان افتاد.
زمانی که در خیزش کنونی، خانواده زندانیان در مقابل زندان اوین یا فشافویه اجتماع کرده تا مانع از اعدام جوانان قهرمان ما شوند، شاید خود ندانند که پیشینهٔ مبارزه در مقابل زندان به فعالیت خانوادهها پس از کودتای ۳۲ و همینطور خرداد ۴۲ و ضربه های سنگین سال ۵۰ باز میگردد. پوران در سازماندهی این اعتراضات در سالهای ۴۰ و ۵۰ نقش چشمگیری داشت.
تراب میگفت او زن شرایط سخت بود و هر وقت به یاد کوششهایی میافتد که پوران در آن زمان برای حفظ روحیه خانوادهها، سازماندهی جوانان از دختر و پسر، جمع آوری کمک مالی و ملاقات با زندانیان میکرد، غرق تحسین و ستایش میشد.
گفتیم که پس از ضربۀ سنگین ۱۳۵۰ که به قولی کمر سازمان مجاهدین را شکست، پوران به فعالیت خود کماکان در مدرسه رفاه ادامه میداد تازمانیکه خود این فعالیتها در بین خانواده شهدایی که اعدام شده بودند و خانواده زندانیان، وضعیت امنیتی او را بسیار خطرناک کرد و به اجبار مخفی شد. در سال ۵۲ زمانی که حلقه محاصرهی سازمان هرچه تنگتر میشد به تشخیص رهبری و از جمله بهرام آرام تصمیم گرفته شد که پوران از کشور خارج شود چرا که اگر او گیر میافتاد ضربه سنگین و ناامیدکنندهای به خانوادههای زندانیان و شهدا وارد میآمد. به این ترتیب در سال ۵۳ پوران مخفیانه راهی عراق شد و به تراب و دیگر مجاهدینی و فعالیت آنان که در آنجا نقش پشت جبهه سازمان را ایفا میکردند پیوست.
آنجا بود که تراب در کنار رود دجله به پوران پیشنهاد ازدواج میدهد و این شعر ایرج میرزا، حماسه عاطفی آنان را رقم میزند «عاشقی محنت بسیار کشید / تا لب دجله به معشوقه رسید»
زمانی که مجاهدین پس از بازسازی سازمان در ۵۲-۱۳۵۰ به تجربه دیدند که از اسلام و رهبران به کنجخانهخزیدۀ آن جز صدای مماشات و صبر را پیشه کردن به گوش نمیرسد، به ندای مبارزه طبقات پاسخ گفته و مبنای فلسفی نگرششان را به همراه پیشروان این راه، تقی شهرامها نقد کرده و ماتریالیسم و مارکسیسم را پذیرا شدند و همین پذیرش در کنار تجربه سنگین و پُرهزینه عملیاتهای چریکی در برابر دستگاه سرکوبی منظم، آموزشدیده و تجدیدشونده که به یک ارتش اتکا داشت، الگوی خردهبورژوایی مبارزهی چریکی را به زیر سوال کشید و آنان را وادار کرد که به فعالیت تودهای در درون زحمتکشان رویآوردند.
مجاهدین مارکسیست (بخش منشعب) در این سالهای پیش از قیام، در جنبشهای کارگری و در طغیانهای تودهای مثل جنبش خارج از محدوده، در جنبش دانشجویی داخل و خارج، در زندانهای محمدرضاشاهی و همینطور در کار تبلیغاتی و تدارکاتی پشتجبهه و مبارزهی نظری و ایدئولوژیک برای دستیابی به درکی اصیل و مارکسیستی جدا از انواع اپورتونیسم و رویزیونیسم که چپ ایران را در پس وفاداری به قطبهای چین، شوروی و یا آلبانی کموبیش دربرگرفته بود فعالیت خود را همچنان ادامه دادند تا قیام بهمنماه نشان داد که تحلیل سازمان از رژیم شاه و ماهیت سرمایهدارانه آن، از سرسپردگی آن به آمریکا... تا چه حد صحیح و بیان رادیکالیسم جنبش تودهای بوده است.
پوران و تراب، به حکم حدتیابی مبارزه طبقات و پس از قیام ۵۷ بنابر ضرورت مبارزه، به ایران بازگشتند تا در تبلیغ و ترویج خط نظری و ایدئولوژیک سازمان پیکار از طریق ارگان آن کمکی باشند. تراب از اولین شمارۀ نشریه پیکار در هیئت تحریریه سازماندهی شد و پوران در تمام فعالیتهای تودهای سازمان و همینطور در امور تدارکاتی جلودار بود. در همان آغاز سرکوبها، وقتی رژیم جمهوری اسلامی خصومت ویژه خود را با پیکار که تمام پیشینهٔ اعتقادی و مکتبی آنان را به نقد نظری و عملی کشیده بود آشکار کرد و انتقام گرفتن از این مخربین را در دستور قرار داد، تراب که نامش در کنار دیگر رفقای شناختهشدهٔ بخش منشعب بود، در زمان دستگیری و محاکمه تقی شهرام در کمیته دفاع از او بیامان فعالیت کرد، فعالیتی که متأسفانه هیچ راه نجاتی در آن یافت نمیشد؛ تقی نیز، یک لحظه از مواضع خود عقب ننشست و هیچ صلاحیتی برای این خیمهشببازی قائل نشد. او قهرمانانه جنگید و قهرمانانه رفت، بدون آنکه یک لحظه برای این دغلکاران مذهبی و دادگاه مسخرهشان مشروعیتی قائل شود.
پس از ۳ سال افتوخیز مبارزه طبقات در ایران زمانی که رژیم برای تثبیت خویش به جنگ ایران و عراق دامن زد و دوباره به شکار انقلابیون و کمونیستها پس از سی خرداد دست زد، آنها بار دیگر در بحبوحه ضرباتی که به سازمان وارد میشد و بحران ایدئولوژیکی که آن را فراگرفته بود دوباره کشور را بهطور مخفیانه ترک کرند تا مبارزه ایدئولوژیک درونی سازمان را که چند پاره شده بود به خارج منتقل کرده و آن را پیگیری کنند.
این آغاز مرحلهٔ دیگری در زندگی مبارزاتی آنها بود.
از همان ابتدای رسیدن به خارج، در کنار دیگر وظایفی که بهعنوان نمایندهٔ یکی از مولفههای پیکار یعنی کمیسیون گرایشی پیشمیبردند، پوران مسئولیت اکتساب معیشت روزانه را با بزرگمنشی و سخاوت بیحدی به عهده گرفت و مثل دختران دانشجو به حرفههای خانگی و نگهداری از سالخوردگان پرداخت تا تراب بتواند فعالیت مبارزاتی خود را تماموقت به پیش برد. او تا آخر عمر یعنی سیوچند سال، این زندگی زحمتکشان را تجربه کرد و نهتنها از آن خجول نبود که به آن افتخار هم میکرد.
پوران اگر بود، در مبارزه امروز زنان و دختران شجاع ایران چه مسرّتی مییافت! او تحقیر پدرسالارانه سنتی را با گوشتوپوست خود احساس کرده بود: مادرش خاطرۀ تولد او را نقل میکرد که وقتی پدر از سفری دراز بازگشته بود چطور خانواده جرأت آن نداشت تا «خبر شرمآور» زایش دختری دیگر را به پدر دهد چون به قول مادر، «سگ آبرو داشت که دختر نداشت»، یا وقتی پوران دخترکی ۵-۴ ساله بوده و در اتاق ورجهوورجه میکرده، اگر دامنش بالا میرفت، بلافاصله فریاد «بپوشان آن عورت ننگین را» به آسمان میرفت، پورانی که اجازه نداشت مثل پسرها بازی کند، بِدَود و یا از درخت بالا رود، وقتی بزرگتر شد میبایست تحصیل را متوقف کند و به امید مردی بنشیند که او را از خانهٔ پدری برگیرد، آنهم زمانی که برادرها تا دانشگاه و سطوح عالی حق تحصیل داشتند.
همه اینها مواردی بود که از بچگی در ذهن پوران نشسته بود و تجربهٔ مشخص و ثقیلی از تبعیضات جنسیتی را برای او تداعی میکرد. او اگر بود، با تمام وجود حقانیت شعار «زن، زندگی، آزادی!» را احساس میکرد.
نمیتوانیم در اینجا در پای مزار این دو رفیق، در آستانهٔ ۸ مارس و روز جهانی زن از پوران یاد کنیم بیآنکه این روز را به خاطرۀ عزیز رفقای دختر و خانوادههای عزیز شهدا و زندانیانی که در مراحل مختلف مبارزۀ انقلابی بهخصوص در مبارزات جاری حضور دارند عجین سازیم.
جا دارد این متن را با شعری از علیمحمد حقشناس به پایان بریم که جاودانگی را چه زیبا میسراید:
"جاودانگی شعر دیگران سرودن است،
خواب دیگران غنودن است،
در خیال این و آن جاودانه بودن است".
درود بر شما دو عزیز جاودانه.
ح.س
از طرف اندیشه و پیکار
۵ مارس ۲۰۲۳ پرلاشز، پاریس