file8.jpgشرح‌حال مجموعه‌ای از شهدای سازمان پیکار

و رفقایی که به کومله پیوستند


همانطور که در مقدمۀ بخش اول شرح‌حال شهدای سازمان پیکار آمده است، با تقاضا از خانواده‌ها و رفقا، تلاش ما این است که تا حد ممکن اطلاعات موثقی از رفقای شهیدمان در مجموعه‌ای منسجم به‌صورت یک کتاب ارائه دهیم.

برای آن‌که جمع‌آوری این اطلاعات به کامل‌ترین و موثق‌ترین شکل ممکن انجام ‌پذیرد، گذشته از اسنادی که طی این چهل سال به‌مرور جمع‌آوری شده، شرح‌حال‌ها ‌می‌بایست بر دانسته‌ها، اطلاعات و خاطرات کسانی استوار باشد که این شهدا را می‌شناخته و به‌نحوی با آنها در ارتباط بوده‌اند. کوشش ما این است که با یاری شما، نفسِ این فعالیت، در سطح وسیع‌تری نسبت به امروز، در شکل جمعی و متکی بر دانسته‌های بازماندگان و نزدیکان شهدا باشد که تحقق این هدف دو وجه دارد:

یکی اضافه و کامل کردن اطلاعات تاکنون به‌دست‌آمده و دیگری تصحیح و تصدیق این اطلاعات؛ زیرا کاملاً محتمل است که در اطلاعات به‌دست آمده چه‌بسا چهل سال فاصلۀ تاریخی، حافظه‌ها را کدر ساخته و نکته‌هایی خلاف واقع به شرح‌حال رفقا رسوخ کرده باشد. به‌همین دلیل از رفقا تقاضا داریم با نگاهی انتقادی بر این اطلاعات ما را کمک کنید تا با یک کار جمعی نکات احیاناً اشتباه را تصحیح کنیم. هدف از انتشار شرح‌حال شهدا تجلیل و قدردانی از آنها در این مبارزۀ تاریخ‌ساز است و همچنین سندی‌ست بر جنایات رژیم جمهوری اسلامی که هرگونه اطلاعات خلاف واقع یا غلوآمیز، به اصالت این اسناد لطمه خواهد زد.

ضمناً تأکید داریم که تنها راه تماس با جمعی که این مهم را به‌عهده دارد آدرس "سایت اندیشه و پیکار" ( این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید ) است.

رساندن اطلاعات و نظرات از طریق واسطه و میانجی (شبکه‌های مجازی) کار تمیزدادن سره از ناسره را دشوار می‌کند.

با سپاس جمع اندیشه و پیکار


١. غلام‌رضا آجرپیAjorpeyGholamreza.jpg

رفیق غلام‌رضا آجرپی ۲۵ تیرماه ۱۳۳۷ در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پس از تحصیلات متوسطه، در هنرستان صنعتی آن شهر به تحصیلات خود در رشتۀ برق ادامه داد. بعد از قیام به سازمان پیكار پیوست و با نام مستعار داوود به فعالیت علیه رژیم جمهوری اسلامی پرداخت. در اوایل سال ۱۳۶۰ او و دو تن دیگر از اعضای سازمان - شهدای پیکارگر سعید دادخواهان و علی ظروفی - در كرمانشاه در تور سپاه که درواقع برای مجاهدین تدارک دیده شده بود، افتاده و دستگیر شدند. آنها با پنهان‌كاری و همكاری خانواده‌های اعضا و هواداران سازمان در این شهر بی‌آن‌كه توسط رژیم شناسایی شوند، در پاییز همان سال از زندان دیزل‌آباد آزاد شدند. رفقا در زندان، تشکیلات هواداران پیکار را بنیان نهادند که حتی پس از آزادی آنها تا اواخر مرداد ۱۳۶۱ همچنان پابرجا بود. غلام‌رضا به دنبال خاموشی سازمان پیكار که در اواخر سال ۱۳۶۰ پیش‌آمد، سال بعد در تشكلی به نام "سازمان كمونیستی پیكار در راه آزادی طبقه كارگر" در كنار تعدادی از اعضا و هوادارن سابق سازمان به فعالیت خود تا زمان آخرین دستگیری ادامه داد. این تشكل برنامۀ "سازمان اتحاد مبارزان كمونیست" را مبنای فعالیت خود قرار داده بود. بنابه گفتۀ یکی از رفقایش، در جریان بحران درونی سازمان در سال ۱۳۶۰، رفیق غلام‌رضا به گرایش "مارکسیسم انقلابی" پیوست.
رفیق غلام‌رضا متأهل بود و در اوایل مهرماه ۱۳۶۲ که دوباره دستگیر شد، به‌عنوان تكنیسین برق در كارخانه‌ای در حومۀ تهران به كار اشتغال داشت. همسرش نیز با او دستگیر شد و چند سالی را در زندان گذراند. غلام‌رضا پس از تحمل ۲۲ ماه حبس توأم با شكنجه‌های جسمی، روحی و سلول‌های انفرادی طولانی مدت در بازداشتگاه توحید (كمیتۀ مشترك سابق) و زندان اوین، در اواخر سال ۱۳۶۳ محاكمه و پس از تأیید حكم اعدامی كه توسط آخوند حسینعلی نیری، حاكم شرع در اوین صادر شد، در سال‌روز تولدش در سن ۲۷ سالگی به اتفاق رفقا شهرام محمدیان‌باجگیران و علی ظروفی كه هم پرونده‌ای او بودند، به اتهام فعالیت در سازمان پیکار، در ۲۵ تیر ماه ۱۳۶۴ در زندان اوین اعدام شد.
نوشته‌ای از یک هم‌بند:
"غلام‌رضا سال ۱۳۶۳ وارد بند ۳، اتاق ۶۴ به‌اصطلاح آموزشگاه شد. پدرش در کوره ‌پزخانه کار می‌‌کرد، به این خاطر نام فامیلش آجرپی بود؛ پدر پنج ماه از سال برای کار مجبور می‌‌شد خانواده را ترک کند. این اولین ارتباط طولانی‌مدتم با یک کارگر بود. زمانی که غلام‌رضا از سختی‌های زندگی و محیط اطرافش می‌گفت، اختلاف طبقاتی را به روشنی درمی‌‌یافتم. در ارتباط با او بود که احساس "ول معطل بودن" بخش میانی (خرده‌‌بورژوازی) به من دست داد. همسرش را هم دستگیر کرده بودند. می‌گفت:
"اگر مرا نزنند [اعدام]، حتماً همسرم را می‌زنند" (اسم خانمش را نمی‌دانم).
خیلی از [داشتن] بچه خوشش می‌‌آمد. می‌‌گفت:
"شش ماه پشت سرهم یك جا نبودیم، همیشه در‌به‌‌در بودیم".
به‌خاطر رابطه رفیقانه‌‌ایی که بین‌مان شکل گرفته بود، بعد از اعدامش ضربۀ روحی بدی خوردم. این گونه تجربه‌ها به آدم یاد می‌داد که نمی‌‌بایستی رابطۀ عاطفی برقرار کرد.
یک شب یک جت عراقی، بغل زندان سقوط کرد. برق‌ را سریع قطع کردند. یکی بغل دست غلام‌رضا، در آن تاریکی مزاحی کرد که سبب خندۀ اتاق شد. تواب‌های اتاق (سال ۱۳۶۴ شش تواب را برای گزارش نویسی وارد اتاق کرده بودند) سریع به پاسدارها خبر دادند. تواب‌ها در تاریکی ندیده بودند چه كسی تیکه پروُنده بود. رفیقی که این كار را كرده بود بلند شد گفت من بودم. رضا هم بلند شد و گفت نه من بودم. هر دو آنها را بردند بیرون؛ پاسدارها را حسابی سر کار گذاشته بودند. بعد از تعزیر برگردانده شدند به اتاق. روزهای ملاقات به او می‌گفتم:
تو بورژوا هستی.
می‌گفت: چرا؟
می‌‌گفتم: موقع ملاقات خیلی شیک می‌كنی.
قیافۀ جالبی داشت. لباس‌ اعدام شده‌‌ها را تنش می‌‌کرد. تیپ خود ساخته‌‌ایی بود".

وصیت‌نامۀ غلام‌رضا آجرپی، فرزند محمدرضا:
"با عشق فراوان به مادر عزیزم و برادر و خواهرانم: … و تمامی خانوادۀ فامیل و فرزندان دلبندم این جوانان آینده. حالا که این سطور را می‌نویسم ۲۵/۴/۱۳۶۴ می‌باشد. با این که نمی‌توانم تمامی صحبت‌هایم را در این چند سطر مطرح کنم، ولی می‌دانم که شما عزیزانم از آرزوها و حرف‌هایم به خوبی مطلع هستید و می‌دانید که زندگی را چگونه تعریف می‌کردم و در زندگی چیزی به جز سعادت و بهروزی انسان‌ها نمی‌خواستم.
مادر عزیزم مسلما از نبود من آزرده خاطر خواهید شد ولی می‌دانم که صبر و تحمل شما در برابر سختی‌های زندگی خیلی بیشتر از این ناملایمات است و در زندگی که در آغوش تو داشته‌ام شاهد رو در رویی تو با آن نابسامانی‌ها بوده‌ام ولی هر بار با صبر و بردباری که داشته‌ای موفق و شادکام بوده‌ای. مادر عزیزم در حال حاضر نیز به‌جز این چیزی از تو نمی‌خواهم. صبور و بردبار باش، گریه و زاری چیزی را تغییر نخواهد داد. پس به فرزندان جوانت بپرداز و آنها را به درستی بزرگ کن. خواهران دوست داشتنیم، شما را برای یک لحظه فراموش نمی‌کنم خود را همیشه نیازمند عواطف شما می‌دانسته‌ام، به مادر کمک کنید. او را دلداری دهید و خود نیز بردبار باشید. انسان‌ها ابدی نیستند و هر روز شما شاهد مرگ هزاران هزار انسان در جهان هستید. حال بعضی به‌خاطر پیری بعضی به‌خاطر تصادفات، بیماری‌ها و بعضی به‌خاطر آزادی کشورشان از یوغ سرمایه و امپریالیسیم. ولی آن چیزی که اهمیت دارد، در این آمدن و رفتن، درست زندگی کردن با شرافت زیستن است، زندگی‌ای که تأثیری هر چند ناچیز برای دیگران داشته باشد. باید به‌همین درست زندگی کردن با شرافت زیستن و تأثیرداشتن فکر کنید و نه به مرگ و نیستی. چرا که در هر حالت انسان رفتنی و فناپذیر است. به فرزندان‌تان اینها را بیاموزید و این چنین یاد مرا زنده نگه دارید نه با گریه و زاری.
با فرزندانم [رفیق خود فرزند نداشته منظور خواهر و برادرزاده‌ها هستند] صحبت می‌کنم شما نسل انقلابید شما از هر جهت پیشروتر و آگاه‌تر از هم سن و سال‌های خود در دوران پیش از انقلابید و نسبت به مسائل پیرامون خود حساس‌ترید. باید زندگی خود را به درستی انتخاب کنید. با آگاهی و دانش کافی، شما آینده سازان این کشور هستید. پس نقش خود را در آیندۀ این مردم و این کشور بدانید و سعادت انسان‌ها را فراموش نکنید. گرم‌ترین سلام‌ها و پیام‌هایم را به افراد فامیل و به‌خصوص خانوادۀ همسرم برسانید و این‌که این سعادت نصیب من شد که با دختری دوست داشتنی وانسانی این چنین پاک از خانوادۀ شما ازدواج کنم احساس غرور و سربلندی می‌کنم هر چند که زندگی مشترک ما بسیار کوتاه بود ولی دنیایی از عواطف و خاطرات را با خود همراه دارم و تا آخرین لحظه، او جزیی از وجود من خواهد بود و با تمام وجودم عاشقانه او را دوست دارم و می‌خواهم بعد از من به زندگی عادی خود همانند همه مردم ادامه دهد، مسلما یاد من در زندگی عادی او جریان خواهد داشت ولی نباید حاکم بر زندگی او و عاملی بازدارنده برای آینده او باشد.
برادرم، این دوست همیشگیم را عاشقانه دوست دارم و دست‌های مردانه‌اش را می‌فشارم. دختر ستاره مانندش را به‌جای من ببوسید و می‌دانم که در این شرایط راهنما و یاری دهندۀ خانواده خواهی بود. این نامه را با حالت روحی بسیار خوب می‌نویسم و حتی در این لحظه نه به فکر مرگ بلکه به فکر زندگی با تمام زیبایی‌هایش هستم. این را از عمق وجود و با اعتقاداتم می‌گویم. برای همگی‌تان آرزوی سعادت و بهروزی که آرزوی من در زندگی بود می‌نمایم. از مسئولین می‌خواهم که وسایل شخصی، همراه با وسایل خانۀ مرا به شما تحویل دهند، همچنین جسد مرا، چون می‌دانم که در صورت این‌که در اینجا به خاک سپرده شود مشکلات زیادی برای شما عزیزان به‌وجود می‌آید به‌همین جهت می‌خواهم که جسدم را به شما برای دفن در شهرستان تحویل دهند.
غلام‌رضا آجرپی ۲۵/۴/۱۳۶۴".

 

٢. حسین آذری‌فر
رفیق حسین آذری‌فر (با نام مستعار عبدالله) سال ۱۳۲۶ در محلۀ قدیمی آب‌منگل تهران به دنیا آمد. پدرش در بازار تهران کار می‌کرد و خودش هم ابتدا در بازار و بعد در خیابان لاله‌زار به فروش لوازم الکتریکی مشغول شد. او از جوانی به‌ویژه در سال‌های ۴۲-۱۳۳۹ فعالیت سیاسی داشت.
در اواخر دورۀ دبیرستان، جمعه‌های آخر هفته با یك د‌وست هم‌محلی‌ به کوه می‌رفتند. آن دوست هم‌محلی‌اش سال ۱۳۴۸به عضویت سازمان مجاهدین درآمد و با حسین به‌عنوان سمپات کار می‌کرد. به‌علت نداشتن اعتقادات مذهبی - که سازمان مجاهدین در آن سال‌ها به آن اعتقاد داشت - رابطه‌اش با سازمان در حد سمپات باقی ماند. بعد از ضربۀ سال ۱۳۵۰ و دستگیری‌های گسترده، رابطه‌اش قطع می‌شود ولی بعد از چندی سازمان دوباره با او تماس برقرار می‌کند و فعالیتش را ادامه می‌دهد. با تغییر‌و‌تحولات ایدٸولوژیکِ سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۴، فعالیتش به سطح بالاتری رسید. در دوران قیام به همراه رفقای دیگر در سازمان پیکار سازماندهی شد. اكثر امكانات تداركاتی و مسكونی سازمان پیکار را او و رفیقی دیگر تهیه می‌کردند. رفیق حسین به‌دلیل توانایی‌های تکنیکی که داشت به بخش چاپ منتقل شد. او شبانه روز در سازمان فعالیت می‌کرد و کمتر می‌توانست به خانواده سر بزند. روز چهاردهم تیر ماه ۱۳۶۰ قرار بود در محل دفتر چاپ در حوالی چهار راه ولیعصر در جلسه‌ای شرکت کند. حسین اولین نفری بود که به محل رسید، متأسفانه این محل از پیش توسط سپاه پاسداران شناسایی و اشغال شده بود. كمی بعد احمد رادمنش مسئول چاپ، برای چک کردن سلامتی محل به او زنگ می‌زند، رفیق حسین (عبدالله) در حالی كه زیر فشار و تهدید پاسداران بود، با صدایی نگران پیام عدم سلامتی محل را می‌فرستد و صدایش قطع می‌شود.
خاطراتی از مسٸول تشکیلاتی رفیق درباره او:
"من (شاکر) با رفیق عبدالله در اوایل سال ۱۳۵۹ آشنا شدم. عبدالله را به‌خاطر توانایی‌هایش در کار بازاریابی، شناختش از بازار تهران و تهیۀ امکانات و غیره در بخش تدارکات سازماندهی کردیم. خصوصیات بسیار مشابهی از نظر امکان‌یابی، نحوۀ برخورد با مردم عادی و بازاری‌ها و امثالهم داشتیم که مراودات من وعبدالله را خیلی راحت‌تر می‌کرد.
چاپخانۀ بزرگی راه انداخته بودیم و از آن برای چاپ هفته نامه پیکار، اطلاعیه، كتاب و غیره، استفاده می‌کردیم [مسئول این چاپخانه احمد رادمنش (بهرام)] بود. رفیق عبدالله در تهیۀ نیازهای چاپخانه در ارتباط مستقیم با من و بهرام قرار داشت.
من از هر لحاظ به عبدالله در انجام وظایف محوله اعتماد داشتم. این اعتماد امری کاملا متقابل و رابطۀ صمیمانه‌ای بین ما ایجاد شده بود. از میان ده‌ها رفیق تحت مسئولیتم که متأسفانه بسیاری از آنها از دست رفته‌اند، عبدالله برایم جایگاه خاصی دارد. عبدالله آدمی فوق‌العاده صمیمی، خاکی، پایش روی زمین و خونگرم بود. رفتار او با افراد تحت مسئولیتش رفیقانه و گرم بود.
چون دفتر تداركات سازمان نسبتا كوچك بود و لوازم بسیاری در تداركات احتیاج می‌شد، انباری در جنوب تهران تهیه كردیم با یك وانت كوچك كه عمدتا در اختیار عبدالله بود. او مدام بین دفتر و انبار تداركات رفت‌و‌آمد می‌كرد. در یکی از سری ضربات تابستان ۱۳۶۰ فهمیدیم مأمورین به دفتر انبار و تدارکات و محل‌های دیگر ریخته و در آنجا كمین كرده‌اند. معمولا بعد از ریختن به محل فعالیت، در آنجا کمین می‌کردند تا افراد باقی‌مانده دیگر را هم دستگیر کنند؛ اسناد، مدارک واموال موجود را نیز مصادره می‌كردند. همان‌طور که بعد از دستگیری بسیاری از رفقا، متأسفانه از سرنوشت تعدادی از آنها بی‌خبرماندیم، ازسرنوشت عبدالله عزیز هم تا این لحظه بی‌خبر هستم".
خبر اعدام رفیق و ١٨ مبارز دیگر در تاریخ ٢٨ شهریور ماه ١٣٦٠ در روزنامه‌ها منتشر شد:
"بنابه گفتۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی، حسین آذری‌فر، فرزند علی‌اصغر به اتهام عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، حضور در خانه‌های تیمی و مسئولیت تدارکاتی سازمان در ارتباط با شهرستان‌ها، محارب با خدا و رسول خدا (ص) و مفسد فی‌الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
او همراه با ١٨ مبارز دیگر روز ۲٦ شهریور ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شدند.

 

٣. حمیدرضا آرستArast-Hamidreza.jpg
رفیق حمیدرضا آرست فرزند منصور سال ١٣٣٧ در رشت به دنیا آمد. تا مقطع سیکل بیشتر نتوانست درس بخواند و به آهنگری و جوشكاری مشغول شد. او از هوداران سازمان پیكار در استان گیلان بود. پس از دستگیری دوران محكومیتش را در زندان نیروی دریایی رشت می‌گذراند که در جریان آتش سوزی ۲۴ اسفند ۱۳۶۱، همراه یك هم‌بند پیكاری و پنج زندانی سیاسی دیگر به شهادت رسید.
گزارش این حادثه در صفحات ٨٢ تا ٨٤ کتابِ خاطراتِ زندانِ احمد موسوی به نام "شب به خیر رفیق" آمده که سال ٢٠٠٥ نشر باران به چاپ رسانده است:
"در آخرین روزهای اسفند سال ١٣٦١، غروب سه شنبه، زندانیان زندان باشگاه رشت در تدارک مراسم چهارشنبه‌سوری هستند. سفره‌های شام چیده شده است. هنوز همه زندانیان گرداگرد سفره‌ها جمع نشده‌اند که ناگهان از درون سقفِ زندان صدای ترق‌تروق به گوش می‌رسد؛ چیزی شبیه اتصال سیم‌های برق یا واکنش اولیه چوب‌ و‌ تخته در مقابل شعله‌های آتش. نگاه‌ها بهت‌زده به یکدیگر خیره می‌مانند. چند نفری از زندانیان به طرف در زندان می‌روند تا زندانبان را صدا کنند. ابتدا جوابی نمی‌آید، ضربات مشت‌ و‌ لگد بر در آهنی و فریادهای بلند زندانیان، نگهبان‌ها را به واکنش وامی‌دارد. زندانبانان با فحش و ناسزا زندانیان را تهدید می‌کنند که از در فاصله بگیرند وگرنه شلیک خواهند کرد. بوی سوختگی فضا را پر کرده است. قسمتی از سقف چوبی سوراخ می‌شود و شعله‌های آتش نمایان می‌شوند. آتش زبانه‌کشان از سقف حیاط ساختمان که به سقف ساختمان زندان متصل است، به سمت زندان پیش می‌آید. با نمایان شدن شعله‌های آتش، التهاب تمامی زندانیان را فرا می‌گیرد. فضای آکنده از دود نفس‌ها را بند می‌آورد. همه به دنبال روزنه‌ای برای نجات می‌گردند. اعتراض زندانیان راه به جایی نمی‌برد. پاسداران در را باز نمی‌کنند. رضا سپهری‌آزاد به همراه چند زندانی دیگر به طرف اتاقی می‌روند که احتمال می‌دهند دیوارش از بلوک است و از دیوارهای دیگر نازک‌تر. رضا با تخته شنای خود به دیوار می‌کوبد. زندانیان دیگر با کندن پایه تخت فلزی به کمک رضا می‌آیند. بعد از دقایقی با نفس‌های به‌شماره‌ِ افتاده از تلاش و دود، متوجه می‌شوند با آن وسایل کاری از پیش نمی‌رود. دایرۀ مرگ لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شود. با قطع برق تاریکی و دود درهم می‌آمیزند. سرفه‌ها شدیدتر می‌شوند. چند نفر از زندانیان از حال می‌روند. تعدادی به سوی حمام و دستشویی می‌روند تا از سوختن در میان شعله‌های آتش در امان بمانند یا روزنه‌ای برای فریاد پیدا کنند. تعدادی به اتاق دیگر می‌روند و با شکستن شیشۀ پنجره‌ها تلاش می‌کنند راهی برای نفس کشیدن پیدا کنند. با شکسته شدن شیشه‌ها دودِ متراکم در سقف و پشت‌بام به داخل اتاق‌ها می‌آید. زندانیان متوجه می‌شوند آتش و دود، دُور تا دُورِ ساختمان را فرا گرفته است و تنها داخل اتاق‌ها از آتش در امانند.
پاسداران و مسئولین زندان نه تنها در زندان را باز نمی‌کنند، بلکه زندانیانی را هم که می‌خواهند در آهنی را از جا بکنند، با تهدید به تیراندازی مجبور به فاصله گرفتن از در می‌کنند. کانال تلویزیونی گیلان بدون ذکر نام زندان از سپاه و آتش‌نشانی می‌خواهد به زندان بروند. نیروی دریایی در لحظه‌های نخست آتش‌سوزی خواهان باز کردن در زندان می‌شود و به سپاه پیشنهاد می‌کند برای جلوگیری از فرار زندانیان با نیروهای خودش اطراف زندان را محاصره کند، اما سپاه مخالفت می‌کند. زندانیان در اتاق‌ها، حمام و توالت‌ها فشرده‌تر در کنار هم قرار می‌گیرند. در این میان رضا خطر را به‌هیچ می‌گیرد و برای نجات جان دیگران تلاش می‌کند. بعد از گسترش آتش در تمامی ساختمان زندان، ماموران آتش‌نشانی فرامی‌رسند. زندان در محاصرۀ سپاه قرار می‌گیرد. عملیات مهار حریق آغاز می‌شود. رضا و حمید برای انتقال زندانیان از حال‌رفته به اتاقی دیگر در تکاپو هستند. آخرین باری که برای آوردن بچه‌ها‌ می‌روند سقف اتاق بزرگی فرومی‌ریزد و راه خروج بسته می‌شود. رضا و حمید در میان آتش و دود گیر می‌افتند. آخرین روزنه‌های امید بسته می‌شوند. سرفه‌ها به شماره می‌افتند. شش‌ها از دود پر می‌شوند و پاها یکی پس از دیگری توان ایستادن را از دست می‌دهند. کم کم آتش مهار می‌شود. زندانیان، زخمی‌ها، ازحال‌رفته‌ها و جان‌باختگان را یکی پس از دیگری بیرون می‌برند و با تهدید اسلحه در گوشه‌ای از زمینِ پوشیده از برف جای می‌دهند. پاسدارها زندانیان را به ناسزا می‌گیرند. از درون توالت‌ها تعدادی از زندانیان برای نجات جان خود فریاد می‌کشند. با شکستن دریچۀ توالت‌ها، آخرین زندانیان برجای‌مانده در میان آتش و دود بیرون آورده می‌شوند. همۀ زندانیان در محاصرۀ پاسداران مسلح قرار گرفته‌اند. عملیات انتقال زخمی‌ها، از‌حال‌رفته‌ها و جان‌باختگان به بیمارستان آغاز می‌شود. صبح روز بعد خانواده‌های زندانیان جلوی زندان باشگاه رشت جمع می‌شوند. اسامی زندانیانی که به بیمارستان انتقال داده شده‌اند، اعلام می‌شود. هنوز تعداد و اسامی جان‌باختگان مشخص نیست. جلوی بیمارستان پورسینای رشت جمعیتی انبوه جمع شده است. پاسدارها بیمارستان را محاصره کرده‌اند و از ورود خانواده‌های زندانیان به محوطه زندان جلوگیری می‌کنند. تنها خانواده‌هایی که از طرف سپاه و مسئولین زندان برگه همراه دارند، می‌توانند وارد بیمارستان شوند. لحظه‌هایی بعد فضای بیمارستان با اشک و بغض و کینه انباشته می‌شود و اسامی جان‌باختگان دهان‌ به‌ دهان در میان خانواده‌ها پخش می‌گردد. رضا سپهری‌آزاد، حمیدرضا آرست، میراحمد موسوی، عزیز صالح‌زاده، قدرت مروی، بهروز و بختیار جان‌باختگان آتش‌سوزی هستند که رضا و حمید بی‌کمترین اثری از سوختگی جان می‌با‌زند. بدین سان سال ١٣٦١ آتش چهارشنبه‌سوری با هفت پشته هیمۀ جان به رقص می‌آید".
گزارش دیگری هم از این آتش‌سوزی در سایت بیداران به نقل از یكی از زندانیانی كه در آن واقعه حضور داشته، آمده است.

 

٤. محمد آرنگ
رفیق محمد آرنگ از فعالین سازمان پیکار سال ۱۳۶۰ در قم، تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥. یوسف آریان‌فر
رفیق یوسف آریان‌فر سال ۱۳۳۶ در قزوین به دنیا آمد. تحصیلات‌اش را در همین شهر به پایان برد. بعد از قیام ۱۳۵۷ تا شروع "انقلاب فرهنگی" در سال ۱۳۵۹ و بسته شدن دانشگاه‌ها، برای خرید کتاب و نشریۀ گروهای خط ۳ و شرکت در جلسات نیمه علنی، با دفتر "دانشجویان مبارز طرفدار آزادی طبقه کارگر" رابطه داشت. سپس به "سازمان وحدت انقلابی برای آزادی طبقه کارگر" پیوست و در رابطه با تجمعات و تشکلات کارگران بیکار فعالیت می‌کرد. بعدتر در کارخانه‌ای به کار پرداخت و در اعتراضات و اعتصابات کارگری نقش فعالی به عهده داشت. دوستانش دربارۀ او گفته‌اند كه وی جوانی بود سبزه‌رو، با قدی متوسط، چارشانه، خوشرو، مهربان، باوفا، اهل مطالعه، تجزیه تحلیل و تفکر که به علاوه آدمی ساده‌پوش هم بود.
یوسف با صمیمیت خاص خودش در مباحث شرکت می‌کرد، از مطلب مورد بحث خارج نمی‌شد و از این‌که دربارۀ موضوعی كه از آن بی‌اطلاع بود سوال كند، ابایی نداشت. جدا از مسائل کارگران به مشکلات سایر زحمت‌کشان و دهقانان اطراف شهر نیز علاقه داشت و آنها را دنبال می‌کرد.
با شدت گرفتن بحران ایدٸولوژیک در درون سازمان وحدت انقلابی، یوسف با عده‌ای دیگر در اوایل سال ۱۳۶۰ با قبول نظرات سازمان پیکار در رابطه با تحلیل ماهیت حاکمیت جمهوری اسلامی و مرحلۀ قیام به سازمان پیکار پیوستند.
در اوایل تابستان ۱۳۶۰ او را در پیاده‌رو خیابانی شناسایی و دستگیر می‌کنند. هنگام دستگیری، پاسداران در بازرسی بدنی از او نوشته‌ای به دست می‌آورند که حاكی از نظرات سیاسی و درون تشکیلاتی رفیق در رابطه با بحران سازمان پیکار بود.
گفته‌ای از یک رفیق هم‌بند:
"در دادگاه انقلاب اسلامی قزوین در سال ۱۳۶۰، هنگام محاکمه کوتاهی، حاکم شرع حجت‌الاسلام رامندی از وی می‌پرسد، که:
آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟
یوسف جواب می‌دهد كه:
نه!
حاکم شرع:
آیا به اسلام اعتقاد داری؟
یوسف این بار نیز با شجاعت تمام می‌گوید:
نه!
حاکم شرع از او می‌خواهد كه از عقاید کمونیستی‌اش دست‌بردارد، توبه کند و به اسلام رو بیاورد. یوسف قاطعانه به حاکم شرع جواب می‌دهد كه او از سر آگاهی کمونیست شده و به این ایده یک شبه اعتقاد پیدا نکرده است".
این گفتۀ کوتاه را یوسف برای هم‌بندی‌اش بعد از دادگاه تعریف کرده و می‌دانسته که حکم دادگاهش چیست.
خبر اعدام رفیق و ۱۹ مبارز دیگر در تاریخ ٢۱ شهریور ماه ١٣۶٠ در روزنامۀ کیهان چاپ شد. در اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی ایران چنین آمده بود:
یوسف آریان‌فر، فرزند ولی به اتهام "عضویت در سازمان وحدت انقلابی و پیکار، تهیه گزارش از کارخانۀ شیشه برای سازمان، پخش اعلامیه‌های ممنوعه در کارخانه، تحریک کارگران، به اعتصاب کشاندن کارخانه، عضوگیری برای سازمان، به انحراف کشاندن افراد و فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی" توسط دادگاه انقلاب اسلامی قزوین به اعدام محکوم و در روز ۱۷ شهریور ماه ۱۳۶۰ در قزوین اعدام شد. بنابه گفتۀ رفیقی، کسانی که به‌طور مستقیم در تصمیم‌گیری اعدام این رفیق و بسیاری اعدام‌های دیگر دست داشتند عبارتند از: سعید وحدانی از دادگاه انقلاب اسلامی قزوین، داوود شکیب‌زاده دادیاردادگاه انقلاب اسلامی قزوین، رامندی حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی و خداوردی دادستان انقلاب اسلامی.

 

٦. اكبر آقباشلو (ایوب)Aghbashlou-Akbar.jpg
رفیق اكبر آقباشلو در سوم اردیبهشت ۱۳۳۴ در خانواده‌ای پر جمعیت و فقیر در تبریز به دنیا آمد. پدرش دارای چند همسر بود و فرزندان بسیاری در خانه زندگی می‌كردند. اكبر با وجود فقر خانواده درس‌خوان بود و در مدارس كوزه‌كنانی، رازی و ثقة‌الاسلام تحصیلاتش را به پایان رساند. سال ۱۳۵۲ كلاس دوازده دبیرستان بود که در رابطه با یك محفل هفت-هشت نفره فدایی قرار می‌گیرد که همگی دستگیر می‌شوند. او را به یك سال زندان محكوم می‌کنند. در زندان دیپلمش را گرفت و پس از آزادی در كنكور رشته فیزیك دانشگاه تبریز شركت کرد و قبول شد. بعد از یك ترم با تغییر رشته، به تحصیل در زبان انگلیسی پرداخت.
او که پیشتر با اعضای مجاهدین در زندان آشنا شده بود، با تشكیل بخش منشعب سازمان مجاهدین م. ل در پاییز ۱۳۵۴، به آنها پیوست. اكبر تا پیش از قیام ۱۳۵۷ با رعایت مسائل امنیتی، یكی از برادران و یا پدرش را گاهی بسیار کوتاه ملاقات می‌كرد.
پس از قیام در كمیتۀ آذربایجان سازمان پیكار به‌عنوان یكی از مسٸولین این كمیته با نام مستعار "ایوب" سازماندهی شد. ایوب با فعالیت مستمر و فعالانه به همراه سایر رفقا باعث رشد چشمگیر كمیتۀ تبریز از نظر كمیت و نوع فعالیت شد. رفیق با نظرات سازمان در مقاطعی اختلاف داشت. نقطۀ اوج این اختلافات و عدم پیروی تشكیلاتی از سازمان در اواخر شهریور ۱۳۵۸ روی داد كه او مانع پخش مقاله‌ها‌یی با عنوان "آیت‌الله طالقانی - تبلور نیم قرن مبارزۀ ضدامپریالیستی و ضداستبدادی خلق" (پیکار شمارۀ ۲۰) و همچنین "میوه‌چینان انقلاب، طالقانی را دق‌مرگ كردند" (پیکار شماره ۲۱) در كمیتۀ آذربایجان شد. از آنجا که نشریۀ پیكار در آذربایجان تکثیر و بعداً به حوزه‌ها و نقاط مختلف فرستاده می‌شد، این رفقا شماره ۲۰ نشریۀ پیكار را با چند صفحه‌ سفید بازچاپ کردند. ایوب به‌خاطر همین انتقادات و عدم همراهی با سازمان، عملا از تشكیلات كنار گذارده شد و در كنگرۀ دوم سازمان در مرداد‌ماه ۱۳۵۹، به‌عنوان یكی از نمایندگان انتخاب شده اجازه حضور نیافت. با وجود رفتن هیٸتی از سوی كنگره به آذربایجان و بحث با او، به نتیجه‌ای نرسیدند و از سازمان كنار گذاشته شد. البته رفیق اعلام كرد كه از سازمان خارج شده است. او همراه برخی از همراهانش از جمله شهید لادن بیانی و دو تن از بستگانش، در شهریور سال ۱۳۵۹، گروهی به نام "ستاره سرخ" تشكیل دادند كه فعالیت محدودی داشت. ایوب مسئول نشریۀ ستاره سرخ، ارگان این گروه بود و از نام مستعار امیر سبزواری استفاده می‌کرد.
مسٸول پیشین او (رفیق سلیم) در كمیته تبریز در بارۀ او گفته است:
"ایوب فرد تیزهوش و نكته‌جو، اما عجول و غیر مسئول در قبال بیان نظراتش بود. در واقع پس از رفتنم به كردستان، وى یكى از افرادى را كه مى‌توانست او را درك كند، در كنار خود نداشت. با مسئولین و اعضاى سازمان به‌دلیل تصمیمات جدا از تشكیلات و عجولانه‌اش، آبش به یك جوى نمى‌رفت و سرانجام هم در اوایل سال ۱۳۵۹، از سازمان اخراج شد، ولى خودش عنوان مى‌كرد كه جدا شده است".
رفیق لادن بیانی با پوشش همسر اكبر، خانه‌ای را در منطقۀ شهر زیبای تهران اجاره كرده بود. در هشت تیرماه سال ۱۳۶۰، یکی از همسایه‌ها که در سپاه پاسداران و کمیتۀ محل فعال بود، به خانه آنها مشکوک می‌شود و چندی بعد منزل اجاره‌ای آنها مورد حمله سپاه و کمیته قرار می‌گیرد. در جریان محاصره و گلوله باران خانه، رفیق اکبر از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دستگیر شد. برادر جوان‌تر اکبر چند روز بعد همراه با مادرش به آن خانه رفته با کلیدی که داشتند در را باز کردند. آنها با خانه‌ای کاملا به‌هم‌ ریخته مواجه شدند. و به‌ فاصلۀ کوتاهی نیز پاسدارانی كه در كمین بودند به خانه ریخته و او را هم دستگیر می‌كنند. پس از اعدام دو برادرش وی سال‌ها در زندان باقی ماند. بعد از دستگیری اكبر، تلاش خانواده برای گرفتن خبری از او بی‌نتیجه ماند.
خانوادۀ رفیق كه دو پسر دیگرشان یكی در تهران و دیگری در تبریز زندانی و زیر حكم اعدام بودند، سرانجام از طریق روزنامۀ جمهوری اسلامی مطلع شدند که اكبر را در تاریخ ۷ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تهران تیرباران كرده‌اند. با وجود پیگیری خانواده بعد از اعدام، جسد وی نیز به آنها تحویل داده نشد و اعلام کردند که او در گورستان خاوران دفن شده است. رفیق اكبر ۲۶ ساله و تا آن زمان مجرد بود.
بر‌اساس اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی مرکز که در روزنامۀ جمهوری اسلامی به تاریخ ۸ شهریور ١٣٦٠ در بارۀ خبر اعدام ۱۵ مبارز به چاپ رسید، ۱۲ تن از آنها از رفقای پیكار بودند، و اتهامات اكبر(ایوب) چنین اعلام شده بود:
"عضویت در خانۀ تیمی، مسئول نشریۀ ستاره سرخ، توطئه و قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بی‌دفاع، مفسد فی‌الارض، باغی و محارب با خدا و رسول خدا".

 

٧. بابک آقباشلوAghbashlou-Babak.jpg
رفیق بابك آقباشلو ۲۳ شهریور ۱۳۳۶ در خانواده‌ای پرجمعیت و فقیر در تبریز متولد شد. بعد از پایان تحصیلات به‌عنوان كارگر فنی به كارمشغول شد. برادر بزرگ‌ترش رفیق اكبر (ایوب) به سازمان مجاهدین م. ل. پیوسته بود. پس از قیام ۱۳۵۷ بابک نیز همراه با برادرانش به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات آذربایجان بخش تبریز به فعالیت پرداخت و پس از مدتی به تشكیلات تهران منتقل شد. با جدایی برادرش اكبر از سازمان، به تبریز بازگشت و همراه او وعده‌ای دیگر گروه "ستاره سرخ" را بنیان گذاردند.
رفیق صبح زود ۲۸ اسفند ۱۳۵۹ هنگام پخش اعلامیه در یکی از خیابان‌های فرعی تبریز شناسایی شد، و باوجود فرار از دست پاسداران، به چنگ ماموران کمیته انقلاب اسلامی افتاد. او را با ضرب‌‌و‌‌شتم به سلول انفرادی کمیتۀ مرکزی انقلاب اسلامی تبریز برده و مورد شکنجه‌های جسمی و روحی قرار دادند. از جملۀ این شکنجه‌ها او را سه بار با دست‌و‌پای بسته در حالی که یک حلب بزرگ روی سرش گذاشته بودند، در بالای تپه‌ای در پشت زندان تبریز مورد اعدام نمایشی قرار داده و سپس با لگد از بالای تپه به پایین پرتابش کردند. او پس از دو ماه بازداشت، در ملاقاتی با خانواده‌اش این ماجرا را تعریف کرده بود.
باوجودی‌که بازجویان از او هیچ‌گونه اطلاعاتی به‌دست نیاورده بودند، در اردیبهشت ۱۳۶۰ در "دادگاه" به اتهام شعارنویسی علیه حكومت اسلامی به پنج سال حبس محكومش کردند. رفیق در زندان نیز فعال و مورد نفرت پاسداران بود. پس از ۳۰ خرداد و آغاز قتل‌عام مبارزان سیاسی چندین بار به انفرادی و شكنجه‌گاه برده شد. پس از اعدام برادرش اكبر در اوایل شهریور ماه به مقابله با پاسداران دست می‌زند و در نتیجه باز به‌شدت مورد شكنجه و آزار قرار می‌گیرد. پس از ترور امام جمعۀ تبریز توسط "مجاهدین خلق" (رجوی) در بیستم شهریور ۱۳۶۰، رژیم وحشیانه دست به انتقام‌جویی از کل زندانیان سیاسی زد. رفیق مجددا محاكمه و به ۱۰۰ ضربه شلاق و اعدام محكوم می‌شود؛ او همراه ۱۴ مبارز دیگر كه ۴ نفرشان از رفقای پیكاری بودند، در ۳ مهر ماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد.
بر‌اساس اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، دربارۀ اعدام ۳۵ مبارز در نقاط مختلف كشور، که در ۶ مهر ١٣٦٠ در روزنامه‌ها به چاپ رسید، اتهامات جمعی علیه رفیق بابك و ٤ رفیق پیكاری دیگر در تبریز چنین عنوان شده بود:
"عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا".
جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان "وادی رحمت" تبریز دفن کردند. خانوادۀ رفیق خبر اعدام را از طریق روزنامه و یکی از بستگانشان دریافت کرد. آن گونه كه رفقای هم‌بندش گفته‌اند، وی قبل از اعدام نیز در چندین نوبت توسط شکنجه‌گران شلاق می‌خورد. او با خواندن سرود انترناسیونال به پای اعدام رفت.
رفیق بابك در نزدیکی پایگاه بسیج ناحیه ۶ تبریز یک کیوسک روزنامه‌فروشی داشت که بعد از دستگیری و اعدامش، از طرف این پایگاه غصب و مورد استفاده آنها قرار گرفت.

 

٨. نسرين آموزگارAmouzgar_Nasrin_3.jpg
رفیق نسرین آموزگار سال ١٣٤٠ در زنجان متولد شد. او کاندیدِ عضویت در سازمان بود و مسئولیت تشكیلاتی کارخانۀ تولیدارو و همچنین یک کارخانۀ دیگر دارویی را به عهده داشت. در مورد شهادت او در نشریۀ پیكار ۱۱۲، دوشنبه ۸ تیر ماه ۱۳۶۰ چنین آمده است:
"… روز پنج‌شنبه ۲۹ خرداد، در حالی كه گروهی از هواداران سازمان ما در منطقۀ "سه‌ راه‌ آذری" مشغول انجام وظیفۀ انقلابی خویش و پخش و فروش نشریه بودند، با یورش وحشیانۀ پاسداران سرمایه كه سعی می‌كردند مانع فعالیت آنها شوند، روبه‌رو می‌گردند. در اثر مقاومت رفقا و عده‌ای از اهالی محل، كار به زد‌و‌خورد می‌كشد. در این میان پاسداران و اوباشان حزب‌اللهی یكی از رفقای دختر را آن‌چنان كتك می‌زنند كه دندان‌های این رفیق خرد می‌شود، رَحِم او پاره گشته و بدنش به‌شدت كبود می‌شود. پاسداران پس از این كار با بی‌شرمی تمام رفیق مجروح را به داخل ماشین می‌اندازند تا با خود ببرند. اما در اثر مقاومت مردم و یورش آنها به ماشین سپاه، آنها مجبور می‌شوند رفیق را رها كنند.
در همین موقع یكی از پاسداران كه به احتمال قوی عباس فرمانی، پاسدار كارخانه و عضو انجمن اسلامی كارخانۀ تولیدارو است، و رفیق [نسرین هم] در همان كارخانه كار می‌كرده است، از فاصله بسیار نزدیكی (كمتر از دو متر) به مغز رفیق شلیك می‌كند و رفیق قهرمان ما نقش بر زمین می‌شود.
در این تیراندازی‌ها یكی از عابرین هم به شهادت می‌رسد. پاسدار جانی بلافاصله اسلحه را تحویل پاسداران دیگر داده و خود فرار می‌كند. مردم رفیق نسرین را در حالی كه گلوله سر وی را سوراخ كرده و از سمت دیگر خارج شده بود به بیمارستان می‌رسانند و رفیق را در حال اغما بستری می‌كنند. رفیق نسرین به علت شدت جراحات وارده به مغز و در حالی كه مدت ۱۰ روز در حال اغما بود، سرانجام [در ۷ تیر ماه ۱۳۶۰] به شهادت رسید. یادش جاوید و راهش پاینده باد!".
نوشته‌ای از یک رفیق هم‌رزم:
"کارگرانی که سال ۱۳۶۰ در کارخانه داروپخش کار می‌کردند، امروزه به‌طور حتم باز نشسته شده‌اند، بسیاری از آنها باید به یاد داشته باشند که در آن سال‌های بعد از قیام، دختر جوانی در کارخانه شروع به کار کرده بود که یار و یاور و هم‌صحبت بسیاری شد. دختری که شور زندگی و بالندگی، وجود او را در بر گرفته بود. دختری که گوشش می‌شنید و چشم‌هایش با کنجکاوی می‌نگریست و به همدردی می‌گریست. قلبش دوست می‌داشت و دست‌هایش، دست‌های دیگری را در بر می‌گرفت. آرزوهایش بزرگ بودند، به بزرگی رنج انسان، عزمش جزم بود به وسعت تاریخ و جسارتش بزرگ، به بزرگی افق‌های روشن.
ماه‌های بعد از قیام، ماه‌های حرکت به سوی تغییر بود. دختران جوان برای حرکت به سوی آرمان‌های خود حتی در شکل تشکیلاتی، مشکل بزرگی نداشتند. جوانان سرمست، تابلوی دانشگاه‌ها را بر سردر کارخانه‌ها نصب می‌كردند. نسرین آموزگار به اتفاق دوستان خود محفلی مطالعاتی درست کرده بودند. کار توده‌ای، حضور در کنار درد‌ و‌ رنج، پیوستن به اردوی کار خوش‌تر می‌نمود. محفل دختران، "گروه انقلابیون آزادی طبقه کارگر" را برگزید. برای نسرین آموزگار سیاست به‌تدریج همه چیز را تسخیر کرد؛ تحصیل، خانواده، پدر و مادر، موقعیت اجتماعی، همه چیز را، خواندن رمان را دیدن فیلم را. اما سیاست قادر نشد از بروز یک چیز جلوگیری کند و آن عشقی بود که به‌تدریج در درونش جوانه زد و شروع به رشد کرد.
از آن پس نسرین آموزگار به "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" پیوست و با خودش هزاران سوال، صد‌ها رابطۀ اجتماعی برای گروه به ارمغان آورد. نسرین آمد تا زندگی و مبارزۀ کارگران داروپخش به موضوع جلسات گروه تبدیل شود. شورای کارخانه، انجمن اسلامی تازه تأسیس یافته، مدیریت کارخانه، همه و همه موضوع بحث گروه باشد. در این هنگام بود که اعلامیه‌های مسلسل شماره‌دار درکارخانه شروع به پخش شد. ولوله‌ای در کارخانه ایجاد شده بود. اعلامیه‌ها دست‌به‌دست می‌گشت و موضوعات و مشکلات و خواسته‌های کارگران را طرح می‌کرد. سرعت و هشیاری نسرین مانع از شناسایی او شد. ده شماره اعلامیه که موضوع مشخصی را مرتب به بحث می‌گرفت کار کم سابقه‌ای در فعالیت‌های کارگری بود. سال ۱۳۵۹ سال وحدت گروه انقلابیون آزادی طبقه کارگر با سازمان پیکار بود از آن پس نسرین فعالیتش را در سازمان پیکار دنبال کرد.
او همچنان با عشق خود درگیر بود. او قادر شد به‌تدریج با حس جدید کنار بیاید. وقتی سیاست عشق را پذیرفت، وقتی عشق با سیاست کنار آمد، او چون خیل عظیم دختران هم‌عصر خود در انتظار آن نماند. او با جرأت و جسارت از علاقۀ خود سخن گفت. پرده از روی تردیدهای اولیه خود که تصور می‌کرد عشق با سیاست و مبارزۀ انقلابی سازگار نیست، برداشت. او دیگر از شعر گالیا [شعری از هوشنگ ابتهاج] عبور کرده بود. دلدادگی برایش دیگر فسانه‌ای نبود او دیگر برای عاشق شدن در انتظار کاروان نماند. پروسۀ ازدواج او گفتنی‌ست، باید گفته شود. نه فقط به‌خاطر نفی تبلیغات مسموم جمهوری اسلامی و دادن تصویر واقعی از مناسبات بین زنان و مردان مبارز، بلکه به‌خاطر آشکار ساختن معصومیت‌هایی که برای "منزه بودن" و "منزه ماندن"، از طبیعی‌ترین حقوق انسانی خود دست شسته بودند. پروسۀ ازدواج او گفتنی‌ست، برای نشان دادن راه‌های سختی که انقلابیون دیروز برای رسیدن به درک‌های امروز پیموده‌اند. نسرین شش ماه با مردی که دوستش داشت در یک خانه زندگی کرد و چهرۀ دیگری از زندگی بین مردان و زنان را به نمایش گذاشت.
نسرین بیست و نهم خرداد ۱۳۶۰، روز شروع فصل تازه‌ای از خشونت بی‌سابقه و توحش جمهوری اسلامی، مجروح شد و پس از ده روز در حالت کُما درگذشت. نوع مجروح شدن او و زمان این حادثه، پرده از روی خصوصیات بارز او برمی‌دارد همچنین نشانه توحش سازمان یافته و از پیش تصمیم‌گیری شده جمهوری اسلامی در سرکوب مبارزان است. نسرین هنگام بازگشت از سرِکار متوجه ازدحام وسیع مردم و حضور گستردۀ پاسداران در "سه‌ راه‌ آذری" می‌شود. آن روز با حضور گستردۀ اعتراض و قدرت‌نمایی "سازمان مجاهدین" در مقابل رژیم همراه بود. حاكمیت برای سرکوب، نیروی زیادی را به "سه‌ راه‌ آذری" کشانده بود. دختری در حلقۀ محاصره پاسداران به شدت مورد حمله قرار می‌گیرد. نسرین برای فراری دادنش مداخله می‌كند اما موفق نمی‌شود. پاسداران او را هم دستگیر و به زور سوار ماشین می‌کنند. نسرین یک لحظه از غفلت پاسداران استفاد و در ماشین را باز كرده و فرار می‌کند. پاسداری که به دنبالش از ماشین پیاده شده بود، از دو متری به سر او تیراندازی و او را نقش بر زمین می‌کند".

 

٩. حسین آیینه‌ورزان
رفیق حسین آیینه‌ورزان سال ۱۳۴۰ به دنیا آمد. او معلم و مجرد بود. به جرم فعالیت در سازمان پیکار در آبان ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه اطلاعات بیشتری از او به دست نیاوده‌ایم.

 

١٠. حمید ابراهیمیEbrahimi-Hamid.jpg
رفیق حمید ابراهیمی سال ۱۳۳۷ در همدان به دنیا آمد. او سال ۱۳۵۶ هم‌زمان با جنبش انقلابی مردم برای سرنگونی رژیم شاه وارد دانشگاه شد. در همین زمان با "دانشجویان مبارز" و فعالین خط ۳ آشنا شد و بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست. اواسط تابستان سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و مدتی در زیرزمین زندان هتل بوعلی (هتلی که توسط رژیم مصادره و به‌عنوان زندان از آن استفاده می‌شد) تحت شكنجه‌ قرار گرفت. در زمان دستگیری از مسٸولین تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی سازمان در همدان بود. در بیدادگاه رژیم از مارکسیسم، طبقۀ کارگر و سازمان پیکار دفاع کرد.
حاکم شهر همدان،"علمی" نامی گفته بود: "حالا که اعدام می‌شوی بیا توبه کن".
ولی حمید در جواب گفته بود: "نه!".
حمید را یك هفته بعد از تولد دخترش در یک شب سرد، بعد از شکنجۀ مجدد، تیر باران كردند.
خبر اعدام رفیق ۱۶ مهر ماه ۱۳۶۰ در روزنامه‌های دولتی اعلام شد:
"بنابه اعلامیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، حمید ابراهیمی، فرزند محمود با اتهام "شرکت در توطئه و قیام علیه جمهوری اسلامی و عضویت فعال در تشکیلات سازمان مرتد و محارب پیکار و شرکت در راهپیمایی‌ها و درگیری‌های خیابانی و ایجاد هم‌آهنگی بین تظاهر کنندگان و تأیید کلیۀ مواضع سازمان"، در دادگاه انقلاب اسلامی همدان محکوم به اعدام و در ۱۳ مهر ماه ۱۳۶۰ در همدان تیرباران شد".
کینۀ رژیم به رفیق حمید به این دلیل بود كه در دادگاه از مارکسیسم و مواضع سازمان پیکار دفاع کرده و توبه نكرده بود. خانوادۀ حمید، جسد او را در هر مكانی که دفن می‌کرد، عوامل رژیم آن را بیرون آورده و شبانه جلوی خانه‌شان می‌انداخت. خانواده بعد از مدتی، مخفیانه با این عنوان كه متوفی در تصادف ماشین كشته شده جسدش را در گورستان امام‌زاده کوه همدان دفن كرد. رژیم تا مدت‌ها خانواده را زیر فشار قرار داده بود تا محل دفن را پیدا کند.
خانوادۀ حمید سنگ‌قبری برای فرزندشان تهیه كرده بود. وقتی محل دفن رفیق را پاسداران پیدا می‌کنند، با بولدوزر به آنجا می‌روند تا جسد را بیرون بیاورند اما با مخالفت شدید روستاییان موجه می‌شوند. بعد‌ها رهگذرانی روی سنگ‌قبر شعارهای انقلابی می‌نوشتند.

 

١١. طاهر ابراهیمیEbrahimi-Taher.jpg
رفیق طاهر ابراهیمی سال ۱۳۳۶ در بوکان به‌ دنیا آمد. سال ۱۳۵۴ وارد دانشگاه ارومیه شد. در جریان مبارزات و تظاهرات دانشجویی سال ۱۳۵۶ دستگیر و دوماه در زندان شاه به‌سر برد و برای مدتی از دانشگاه اخراج شد. با اوجگیری مبارزات انقلابی توده‌ها، در اواخر سال ۱۳۵۶ رفیق دانشکده را رها کرد و به مبارزه با رژیم شاه پرداخت. او در تشکیل "جمعیت آزادی زحمت‌کشان" بوکان نقش فعالی داشت. طاهر در نگهبانی شهر، در مبارزات دهقانان انقلابی کردستان برای مصادرۀ زمین‌ها، در درگیری‌های "سیلکو" که دهقانان علیه فئودال‌ها و مالکین مبارزه می‌کردند، فعالانه شرکت کرد. او یك دوره به کارگری پرداخت و در زمان قیام ۱۳۵۷ به کردستان بازگشت؛ فعالانه در جهت ایجاد "جمعیت دفاع از حقوق زحمت‌کشان کرد" در بوکان تلاش کرد و در بخش روستایی "جمعیت..." به مبارزۀ انقلابی‌اش ادامه داد و از کار آگاه‌گرانه در میان زحمت‌کشان روستا بازنایستاد.
او همراه پیشمرگۀ شهید تیمور حسنیانی با تشکیل محفلی فعالیت خود را در بوکان آغاز کرد. به اتفاق سایر هم‌رزمانش، در پستوی منزلی، دستگاه پلی‌کپی را که با زحمت فراوان به‌دست آورده بودند به راه انداخته و اعلامیه‌هایی علیه رژیم جمهوری اسلامی چاپ و پخش می‌کردند.
در جریان دورۀ اول جنبش مقاومت كردستان وقتی که رفیق تیمور برای تهیۀ اسلحه به کوه رفته بود، رفیق طاهر در شهر ماند و به‌علت فعالیت‌های افشاگرانه‌اش علیه رژیم، توسط پاسداران و جاش‌ها شناسایی و برای مدت كوتاهی زندانی شد. در یورش اول ارتجاع به کردستان در کنار پیشمرگان "جمعیت..." در جنگ سقز با دلاوری و شجاعت شرکت کرد. مدتی بعد در جادۀ "تیکان تپه" به‌دست مزدوران رژیم جمهوری اسلامی اسیر، اما خوشبختانه پس از تصرف شهرها به‌دست پیشمرگان، آزاد شد.
با تلاش طاهر و هم‌رزمانش، محفل‌شان دوباره شکل گرفت و پس از مطالعه و بررسی در بهمن ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوستند. او سرمقاله‌های پیکار و اعلامیه‌های سازمان را به زبانی ساده برای زحمت‌کشان بوکان توضیح می‌داد. در هفت اسفند ماه ۱۳۵۹ هنگام یورش مزدوران حزب دمکرات به مقر سازمان پیكار در بوکان، رفیق طاهر با اسلحه کمری خود دلاورانه ایستادگی کرد.
در این رابطه مقاله‌ای در نشریۀ پیكار ۹۷، دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۵۹ آمده:
"بار دیگر افراد مسلح حزب دمکرات برطبق سیاست حزب، جنایتی دیگر آفریدند و روی پاسداران ارتجاع را سفید کردند. این بار نیز جریان طبق معمول حمله و یورش وحشیانه به پیشمرگان یک نیروی انقلابی فعال در جنبش مقاومت خلق کرد است. حرکتی که دقیقا از پاسداران و ارتش ضدخلقی انتطار می‌رود، بار دیگر به‌وسیلۀ حزب دمكرات انجام می‌گیرد.
جریان بدین قرار است كه تعداد زیادی از افراد مسلح حزب دمکرات که اکثرا مست بوده‌اند بعداز‌ظهر روز پنج‌شنبه هفتم اسفند ابتدا در خیابان و در حضور مردم به یکی از فروشندگان نشریۀ پیکار حمله برده، او را مورد ضرب‌ و‌ شتم و توهین قرار داده و دستگیر می‌کنند. سپس با تجهیزات کامل و سلاح‌های سنگین و نیروی زیاد مقر سازمان پیکار را در شهر بوکان محاصره و شروع به تیراندازی به‌سوی مقر و نگهبانان آن می‌کنند. اعتراضات مردمی که می‌خواستند جلو یورش را بگیرند مورد توجه افراد مسلح حزبی قرار نمی‌گیرد و آنان به روی مردم نیز آتش می‌گشایند. طی این درگیری، حزبی‌ها با آر پی جی و نارنجک‌انداز به ساختمان مقر تیراندازی می‌نمایند. این حملۀ وحشیانۀ با مقاومت دلیرانۀ رفقای ما روبه‌رو می‌گردد. پس از آن‌که بیش از سه ربع ساعت از درگیری و حملۀ مغول‌وار دمکرات‌ها به مقر ما می‌گذرد، از آنجا که عده‌ای از رفقای ما شهید و زخمی می‌شوند، رفقا از درون مقر پیشنهاد آتش بس و مذاکره می‌دهند، ولی این جانیان و جلادان همچون پاسداران رژیم ضدخلقی جمهوی اسلامی از کوبیدن مقر با سلاح‌های سبک و سنگین دست برنمی‌دارند تا بالاخره به‌ داخل مقر نفوذ کرده و شروع به دستگیری و کتک‌کاری رفقای بی‌سلاح و توهین به آنان می‌نمایند، افراد زخمی را زیر باران مشت‌ و‌ لگد می‌گیرند. پیشمرگان قهرمان سازمان ما را که تا به امروز در هر نبردی در صف مقدم جبهه بوده و سینۀ خود را در برابر تهاجم رژیم ضدخلقی جمهوری اسلامی سپر کرده‌اند، نیز خلع سلاح کرده و با توهین و کتک‌کاری اسیر می‌کنند.
بی‌شرمانه‌تر و وحشیانه‌تر از همه اینها سربریدن یکی از افراد زخمی توسط یکی از جلادان دمکرات می‌باشد. شخصی که این کار را کرده در زمان شاه نیز جاسوس و ساواکی و فردی جنایتکار بوده، او اکنون یکی از مسئولین حزب دمکرات است. لگد زدن و توهین به جنازۀ شهیدان نیز از شاهکارهای دمکرات است. این جانیان در حالی‌که پیکر شهدای ما غرق در خون بوده درپی گشتن جیب‌های آنان و دزدی کردن بوده‌اند. به شهادت مردمی که از نزدیک شاهد ماجرا بوده‌اند، بوی الکل ناشی از مستی افراد حزب کاملا معلوم بوده است. پس از تمام این بی‌شرمی‌ها و دستگیری حدود چهل نفر از رفقای مسلح و غیر مسلح ما، این جانیان یکی از زندانیان ما را که یک قاچاقچی مشهور و بزرگ جاش رژیم جمهوری اسلامی بود، با احترام و در حالی‌که خود این جاش به نفع حزب شعار می‌داد آزاد ساخته و او را با خود می‌برند. در کنار تمام این قضایا افراد مسلح حزب چندین دفعه با تهدید و ارعاب و تیراندازی به‌سوی مردمی که برای اعتراض به حرکت حزب تجمع کرده بودند آنها را پراکنده می‌سازند و حتی قصد کشتن بستگان یکی از شهدای ما را که در حال افشای حزب بود می‌کنند. غارت اموال مقر و آتش زدن نشریات، آخرین عمل این جنایتکاران بود. هم اکنون مقر ما در تصرف و اشغال این غارتگران و جنازۀ شهدا نیز در اختیار آنان است".


١٢. محمدرضا ابراهیمی
رفیق محمدرضا ابراهیمی دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او به تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۶۰ در همدان تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.



١٣. میرشمس ابراهیمی‌نرگسیEbrahimiNargesi-MirShams.jpg
رفیق میرشمس ابراهیمی‌نرگسی فرزند سید حبیب، ۲۹ بهمن ۱۳۳۵ در روستای نرگستان از توابع شهرستان صومعه‌سرای استان گیلان به دنیا آمد. در دوران دبیرستان با اندیشه‌های سوسیالیستی آشنا شد و فعالانه در مبارزات مردمی سال‌های ۵۷ – ۱۳۵۶ شرکت داشت؛ پس از پیروزی قیام به سازمان پیکار پیوست. او از همان ابتدای قیام در تشكیلات سازمان در شهرهای صومعه‌سرا، رشت و سپس تهران به فعالیت پرداخت. میرشمس همچنین در كارخانۀ گروه بهمن كه سازندۀ باتری و چراغ‌ دستی بود، كار می‌كرد. در میان كارگران محبوب بود و در جهت پیشبرد خواسته‌های صنفی آنان نقش داشت. پس از ضربه‌های وارده به شاخۀ کارگری سازمان در استان گیلان، به ‌ناچار محل کار خود را ترک و به تهران فرار کرد. در اول مهرماه ۱۳۶۱ در خیابانی در تهران دستگیر و ابتدا به اوین و سپس به گوهر دشت منتقل و در بیدادگاه رژیم به ده سال زندان محكوم شد. در زندان خود را به سوسیالیسم وفادار می‌دانست و بر سر مواضعش پایدار ماند. در سال ۱۳۶۶ یكی از رفقا توانست به همراه خانوادۀ او به ملاقاتش برود. رفیق شمس پس از تحمل شکنجه‌های وحشیانه در کشتار عام انقلابیون در شهریور ۱۳۶۷ به دار آویخته شد. پدرش بعد از شنیدن خبر اعدام او چندی نکشید که سکته و فوت کرد. مادرش هم دچار فراموشی شد و بعد از چندی او نیز به درود حیات گفت. زمین پدرش هم توسط سپاه با زور مصادره شد.
خاطره‌ای از یك رفیق هم‌بند:
"اولین بار در گوهردشت دیدمش. مرا به یاد سرسبزی برنج‌زارهای شمال و مرداب انزلی انداخت. هنوز بوی طراوت و تازگی روستا را می‌داد. یادم می‌آید که پس از ناآرامی‌ها و اعتصاب غذا‌های متعدد در بند ۳ آموزشگاه، معروف به بند سرموضعی‌ها، تمام افراد این بند و تعدادی از سرموضعی‌های بند ۵ را به بند‌های اوین قدیم و پس از مدتی از آنجا به گوهردشت منتقل کردند. گویا برنامه این بود که در بَدو ورود زهرچشم حسابی از همه گرفته شود. پس از ورود همه را با چشم‌بند به داخل بند برده و کاملا لخت کردند و رو به دیوار سرپا نگاه داشتند. بچه‌ها با شرمندگی و اضطراب پا‌به‌پا می‌شدند. نمی‌دانم چقدر طول کشید، به نظر یک قرن می‌آمد. ناگهان صدای باز شدن درِ بند آمد و گروهی پاسدار نعره‌زنان به داخل بند ریختند و با باتوم، کابل و یا چوب به بچه‌ها حمله کردند. چند پاسدار یکی از بچه‌ها را که چشم‌بندش را بالا زده بود زیر مشت‌ و‌ لگد گرفته بودند. بقیه با چشم‌بند می‌دویدیم، به‌هم می‌خوردیم یا به دیوار.
یکی از بچه‌ها فریاد زد: "مواظب سر و صورت باشین".
جمعی از پاسداران به سمت او هجوم بردند. یکی از آنان فریاد می‌زد: "خط می‌دی مادر جنده؟ خواهر همه‌تون اینجا گائیدست".
ما می‌دویدیم و سعی می‌کردیم که سر و صورت را از ضربه‌ها در امان نگاه داریم. سرانجام همه با چشم‌بند رو به دیوار نشستیم. بعضی ناله می‌کردند و بقیه خاموش نشسته بودند.
ناگهان یکی با لهجۀ غلیظ رشتی گفت: "چاکو دیدی امرا تورش آش"، مترادف فارسی: "ما را له و لورده کردند".
بی‌اختیار خنده‌ام گرفت، شمس بود. حتی در بحبوحۀ بزن‌و‌بکوب هم شوخ‌طبعیش را فراموش نمی‌کرد. هروقت دلم می‌گرفت با هم از جنگل‌های سرسبز شمال و مرداب انزلی حرف می‌زدیم. او سرشار از امید بود. همیشه این شعر شاملو را می‌خواند:
"گیرم که ابر نبارد
این انتظار مرا شاد می‌کند
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می‌کند".
با هم، هم‌اتاق بودیم. من، شمس، اسماعیل موسایی از بچه‌های پیکار و رضا قریشی عضو سازمان رزمندگان که هر سه در کشتار سال ۱۳۶۷ اعدام شدند و تقی از بچه‌های مستقل اقلیت. روزی که بند ما را صدا کردند، نوبت کارگری اتاق ما بود. من و رضا مشغول جارو زدن راهرو اصلی بند بودیم که رئیس زندان گوهردشت وارد شد و پرسید: "شما اوینی‌ها هستین"، گفتیم بله. گفت: "جارو رو همین جا بزارین و برگردین تو اتاقتون" و سپس فریاد کشید: "همه تو اتاق، چشم‌بند بزنین و آماده باشین، اتاق به اتاق صدا می‌کنیم زیر هشت".
کسی تعجب نکرد. همه انتظارش را داشتیم. مدت‌ها بود که شایعۀ کشتار همگانی دهان‌به‌دهان می‌گشت ولی کسی باور نمی‌کرد. ملاقات‌ها قطع شده بود. تلویزیون را برده بودند و روزنامه نمی‌دادند. هواخوری هم نمی‌رفتیم. خبر می‌رسید که هیئت سه نفره‌ای مرکب از دادستان کل انقلاب، حاکم شرع ارشد دادگاه‌های انقلاب و دادیار اول زندان مشغول پاکسازی زندان‌ها هستند. یکی که به بهداری رفته بود، کوهی از دمپایی می‌بیند که گوشه‌ایی کپه شده.
حتی بعضی از پاسدار‌ها هم غیرمسقیم هشدار می‌دادند. صادق [ریاحی]، یکی از بچه‌های راه کارگر که در کشتار ۱۳۶۷ اعدام شد، به یكی از پاسدارهای پیر گفته بود: "حداقل در را باز کنید که یکی به گل‌ها آب بدهد تا از تشنگی نمیرند".
پاسدار جواب داد: "مواظب زندگی خودتون باشین، گل مهم نیست!".
اما باز کسی باور نکرد.
روز قبل بند روبه‌رویی را صدا کرده بودند و شب بچه‌های اقلیتی بند بالای ما از طریق مورس فهمیدند که تک تک افراد بند را به دادگاه ایدئولوژیک بردند و حتی بخشی به چوبه‌های دار سپرده شدند. آن‌طور که فردا فهمیدیم همان شب این خبر به اقلیتی‌های بند ما داده شد ولی آنان تصمیم گرفتند که خبر را مکتوم نگاه دارند که مبادا روحیۀ بند خراب شود. من و رضا [قریشی] به اتاق برگشتیم. تقی خبر بالا را داد، خبری که باید زودتر داده می‌شد و نشد. فرصتی نمانده بود که حرفی بزنیم یا تصمیمی بگیریم.
شمس به زبان رشتی پرسید: "توکه تجربۀ زندان شاه را داری چه فکر می‌کنی؟".
مانده بودم که چه بگویم. اسماعیل [موسایی] گفت: "من فکر می‌کنم خالی می‌بندن، می‌خوان ایجاد وحشت کنن که کنترل زندان رو از دست ندن. خصوصا حالا که جنگ رو باختن" و من گفتم: "فکر نمی‌کنم که سه تا از گردن کلفت‌ترین مهره‌های رژیم اومدن اینجا که خالی ببندن. مطمئنا می‌دونن که وقتی روشن بشه که همه چیز خالی بندی بوده دیگه سنگ رو سنگ بند نمی‌شه، اونوقت نوبت ماست که خشتکشون رو به سرشون بکشیم". این آخرین کلامی بود که بین ما ردوبدل شد. حدود دو هفته بعد، وقتی که بازمانده‌ها را به بند برگرداندند از اتاق ما سه نفر از جمله شمس برنگشتند. از بند ۸۵ نفره اوینی‌ها ۴۳ نفر باقی‌مانده بود. آخرین خبر شمس را نادر... (از هواداران کشتگر) به من داد، او هم از بچه‌های شمال بود:
"با چشم‌بند توی راهرو اصلی روبه‌روی راهروی منتهی به اتاق‌های به‌اصطلاح دادگاه نشسته بودم. چشم‌بندم طوری بسته شده بود که می‌توانستم رفت‌و‌آمد‌ها را ببینم. شمس را شناختم. جلوی صفی بود که از طرف راهرو دادگاه می‌آمد. به رشتی پرسیدم: "چه خبر؟".
جواب داد: "خالی دواستان دارید". مترادف فارسی "دارن خالی می‌بندن".

 

١٤. مهدی ابریشمچی
رفیق مهدی ابریشمچی از هواداران سازمان پیكار بود كه بر اثر پرتاب نارجک به تظاهرات هوادارن سازمان پیکار در جلو دانشگاه چشمش را از دست داده بود. مدت‌ها در شكنجه‌گاه بند ۲۰۹، زندانی بود و سال ۱۳۶۲ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥. محمود ابلاغیانEblaghian-Mahmoud.jpg
رفیق محمود ابلاغیان سال ۱۳۳۳ در بروجرد به دنیا آمد. پدرش یك پیشه‌ور ساده و فقیر بود. اغلب تابستان‌ها برای كمك به پدر زحمت‌كش خود در ادارۀ خانواده به شاگردی می‌پرداخت. دو سال تابستان را در یك مغازۀ سبزی فروشی به كار مشغول بود. دوران تحصیلات دبیرستانی را در بروجرد گذراند. در سال‌های آخر دبیرستان با ماركسیسم آشنا شد. سال ۱۳۵۳ به مدرسه عالی ورزش راه یافت. یك سال دورۀ كارآموزی تربیت بدنی را در دبیرستان سهراب تهران كه مخصوص ارمنی‌ها بود، گذراند.
محمود در شهریور ۱۳۵۶ با سازمان مجاهدین م. ل. ارتباط گرفت. او با پشتكار و علاقۀ تمام وظایف محولۀ سازمانی را به انجام می‌رساند. با رشد مبارزات توده‌ها علیه رژیم شاه، محمود هم فعالانه در آنها شركت می‌كرد. تابستان ۱۳۵۷ در كارخانه جنرال شروع به كار كرد، اما به دنبال مبارزات روز افزون طبقۀ كارگر و تعطیل شدن كارخانه‌ها، مجبور به ترك كارخانه شد.
پس از قیام، در دفتر علنی سازمان پیكار در تهران با نام مستعار رضا به فعالیت خود ادامه داد. در آبان ۱۳۵۸، طبق تصمیم سازمان به كردستان اعزام و مسٸول دفتر سازمان در سقز شد. محمود در سازماندهی رفقای هوادار در سقز نقش به سزایی داشت.
به‌دلیل افشاگری‌های سازمان پیکار به سیاست‌های حزب دمكرات در حمایت‌شان ازمالکان زمین، بعدازظهر روز پنج شنبه هفتم اسفند، ۳۰ تن از عوامل حزب در بوكان، یكی از فروشندگان نشریۀ پیكار را (كه در آن "مصاحبه مجاهد با قاسملو" افشا شده بود) در حضور مردم مورد ضرب‌ و‌ شتم قرار داده و دستگیرش می‌کنند. نیم ساعت بعد از حادثه، آنها با نیرویی بسیار زیاد و همراه با یكی از مسٸولین حزب دمكرات كه در زمان رژیم گذشته ساواكی و جاسوس بود، با انواع سلاح‌های سبك و سنگین مقرْ سازمان پیكار را در شهر محاصره كرده و مورد حملات نظامی خود قرار می‌دهند. آنها حتی وحشیانه به روی مردمی كه درصدد آن بودند تا از یورش حزبی‌ها جلوگیری به‌عمل بیاورند آتش می‌گشایند. در برابر این یورش ضدانقلابی، رفقای مستقر در مقرْ دلیرانه دست به مقاومت می‌زنند. پس از سه ربع حملات فاشیستی و كشتار و زخمی كردن چند تن، رفقا پیشنهاد آتش‌بس و مذاكره می‌دهند. اما حزبی‌ها همچنان به حملات خود ادامه داده و آنگونه که در زندگی‌نامۀ رفیق طاهر ابراهیمی نیز گفته شد، طی یک حمله و درگیری سخت توسط افراد حزب دمکرات، رفقا محمود ابلاغیان از اعضای سازمان و اهل بروجرد، پیشمرگه باقی خیاطی اهل مهاباد و پیشمرگه طاهر ابراهیمی اهل بوكان، به شهادت می‌رسند. به‌علاوه تعدادی از رفقای مستقر در مقر شدیدا زخمی می‌شوند.
به دنبال این جنایات هولناك، حزبی‌ها به داخل مقر نفوذ كرده، رفقای زخمی‌ و دیگران را مورد توهین و ضرب‌و‌شتم قرار می‌دهند. این جلادان سپس به دزدی و خالی كردن جیب رفقای غرقه به خون دست زده، اموال مقر را غارت كرده، نشریات كمونیستی را آتش زده و ۴۰ تن از رفقای مسلح و غیر مسلح را به اسارت گرفتند.
بخشی از نامۀ رفیق محمود به خانواده‌اش در ۲۵ آذر ماه ۱۳۵۹:
"...اكنون كه جنگ بین دو رژیم ارتجاعی شروع شده و توده‌های بی‌گناه و زحمت‌كش شهرهای خوزستان، گوشت دم توپ شده‌اند و در حال حاضر وضعیت برای تمام زحمت‌كشان ایران روز به روز سخت‌تر می‌گردد. این بدتر شدن اوضاع همچنان ادامه خواهد داشت تا این كه بالاخره مردم به آن آگاهی لازم دست یافته و در صدد ریشه كن ساختن عامل بدبختی‌شان برآیند. اما تا آن موقع، فاصله اگر چه كوتاه ولی كوشش بسیار می‌طلبد و هر كه در این راه گام نهاد خدمتی بزرگ و حتما اجری گران‌بها در پیشگاه توده‌ها و تاریخ خواهد داشت. با این تفصیل من همان‌طور كه قبلا بارها گفته‌ام، به كار خود علاقمند، معتقد و راضی و خوشحال هستم. و به شما نیز این حق را می‌دهم كه از بابت من خوشحال باشید و نه نگران ..." رضا؟ ۲۵/۰۹/۱۳۵۹
پس از این واقعه هولناك، هزاران نفر در شهرهای كردستان در محكومیت این جنایت توسط حزب دمكرات به خیابان‌ها آمدند. سازمان‌ها و گروه‌های بسیاری این جنایت را محكوم كردند. در مورد این واقعه، در نشریۀ پیكار ۹۷ دوشنبه ۱۸ اسفند و پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹ و همچنین پیكار ۹۹، دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۶۰ تحلیل‌ها و گزارشات مفصلی آمده است.

١٦. مسعود ابوسعیدیAbousaeidi_Masoud1.jpg
رفیق مسعود ابوسعیدی ۷ فروردین ۱۳۳۶ در سمنان متولد شد. او كارگر كتاب فروشی و مجرد بود. ۷ مرداد ۱۳۶۰ در یكی از خیابان‌های تهران دستگیر و ۶ روز بعد در ۱۳ مرداد در زندان اوین تیرباران شد. در تشكیلات سازمان پیکار با نام‌های مستعار، هاشم و مسعود نجفی فعالیت می‌كرد.
خبر اعدام رفیق مسعود ابوسعیدی فرزند غلام‌رضا و ١١ پیكارگر دیگر، در روزنامه‌های کیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی در تاریخ چهارشنبه ١٤مرداد‌ماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی زندان اوین منتشر شد. در این روزنامه‌ها اتهام رفیق را همچون موارد دروغ دیگر "اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی" اعلام كردند. در سایت بیداران محل دفن رفیق بهشت‌زهرا، قطعه ۶۱ ردیف ۱۳ آمده است.

   

 



١٧. عبدالحسین احسانیEhsani_Abdolhossein.jpg
رفیق عبدالحسین احسانی و ۱۴ پیكارگر دیگر در ضربه به بخش چاپ سازمان پیکار در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شدند. این رفقا در زندان اوین به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مركز تیرباران شدند.
به نقل از روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی ایران در روزنامه‌های چهارشنبه ٣١ تیر ماه ١٣٦٠ خبر اعدام این رفقا منتشر شده بود.
اجساد اعدام شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل گردید. دفن شهدا در خاوران را با این رفقا آغاز كردند.

 

 

  

 

  

  

١٨. احمد ...
رفیق احمد سال ۱۳۴۴ در تبریز به دنیا آمد. او پسرخالۀ پیكارگر شهید محمد دانشورجامع است. رفیق در ضربۀ دوم به سازمان پیکار همراه با مرکزیت دستگیر و اعدام شد. او دانش‌آموز و در تشكیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) در تبریز فعالیت می‌كرد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩. امان‌الله احمدی
رفیق امان‌الله احمدی سال ۱۳۳۴ در تبریز به دنیا آمد. او مهندس و مجرد بود. در تبریز دستگیر و در سال ۱۳۶۰ به جرم فعالیت در سازمان پیکار اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠. حسین احمدی‌برادرعمواوغلو
رفیق حسین احمدی‌برادر‌عمو‌اوغلو از فعالین سازمان پیکار در تابستان یا پاییز سال ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢١. غلام‌رضا اخلاقی
رفیق غلام‌رضا اخلاقی فرزند محمود، سال ۱۳۳۸ در روستای تنكمان در نزدیکی شهرستان نظرآباد در استان البرز (کرج) به دنیا آمد. او در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. بنابر خبری در روزنامۀ كیهان ۲۰ تیر ماه ۱۳۶۰ بر‌اساس اعلام دادسرای انقلاب اسلامی كرج، غلام‌رضا به حكم بیدادگاه این شهر به اتهام "قیام علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و رهبری حمله به مردم مسلمان و مبارز تنکمان به وسیلۀ چوب و چماق و ایجاد رعب و وحشت در منطقه، مفسدفی‌الارض و باغی" شناخته شد. او را در سحرگاه ۱۸ تیر ماه ۱۳۶۰ در کرج تیرباران كردند.

 

٢٢. نسترن اخلاقی‌سنقریAkhlaghi-Nastaran.jpeg
رفیق نسترن اخلاقی‌سنقری سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. او دانشجوی رشتۀ مكانیك دانشگاه صنعتی بود. در پاییز ۱۳۶۰ پدرش به خیال این‌ كه ارشاد می‌شود محل اختفای دخترش را به پاسداران گزارش می‌دهد. رفیق از اعضای کمیتۀ غرب تهران سازمان پیکار بود كه در ۷ مهر ۱۳۶۱ اعدام شد. او موهایی روشن، مجعد و چشمانی به رنگ سبز داشت.
یکی از هم‌زنجیرانش درخاطرات خود می‌نویسد:
"روزهایی که افراد را برای اعدام می‌بردند، خیلی مشخص بود. اسم‌هایی را می‌خواندند و همه می‌دانستند که او اعدامی است. از هر اتاقی که بچه‌ها را صدا می‌کردند، چه از مجاهد و چه از بچه‌های دیگر، برای ما سخت بود. آن شب سکوت مطلق بود. بعضی‌ها را سریع می‌بردند ولی برای برخی وقت خداحافظی باقی می‌ماند. از روزی که همیشه به یادم است، روزی بود که نسترن اخلاقی را بردند. من با او دوست بودم. او با پدرش سیاسی شده بود و مذهبی بودند. در جریان قیام نسترن به اندیشۀ چپ روی می‌آورد و به پیکار می‌پیوندد ولی پدرش مذهبی می‌ماند. پدرش او را کنترل می‌کرده که کجا می‌رود و می‌آید. نسترن را وقتی دیدم، توی بند یک بود و نماز می‌خواند تا وانمود کند که چپ نیست و مذهبی است. زیرا خودش می‌دانست که تا چه حد لو رفته است.
یكی از رفقا گفته بود كه تا مدتی مسئولیتش در سازمان برای بازجویان روشن نشده بود. بر اثر شكنجه بسیار، مدتی در بند بهداری اوین بود. در اواخر آبان سال ۱۳۶۰ به اتفاق دیگر زندانیان بند بهداری، به بند ٢۴٠ منتقل شد كه در اتاق ۶ بود. بعد از لو رفتن موقعیت و فعالیت‌هایش در سازمان، زمستان همان سال دوباره برای بازجویی او را بردند و شکنجه کردند. رفقا او را در راهرو بازجویی با پاهای ورم کرده دیده بودند.
او دانشجوی رشتۀ مكانیك و در بخش دانشجویی- دانش‌آموزی پیكار(دال دال) درغرب تهران فعالیت می‌کرد و گویا بعدا به خود سازمان منتقل شد. ما به او می‌گفتیم حالا که لو رفته‌ای تو هم بگو. می‌گفت اگر من بخواهم همه چیز را بگویم باید شما را هم بگویم و من این کار را نمی‌توانم بکنم. خیلی امیدوار بود که پدرش بتواند کاری بکند. ما نمی‌دانیم که پدرش واقعا اقدامی کرد یا نه، به ما می‌گفت که پدرش فکر نکرده بوده که دخترش حکم اعدام بگیرد، بلکه فکر می‌‌کرده با کار خود باعث "ارشاد" و نجات دخترش می‌شود. نسترن می‌گفت من دلم برای مادرم می‌سوزد، ولی بگذار این داغ همیشه در ذهن پدرم بماند. او بیست و دو ساله و اولین فرزند خانواده بود. آخرین باری که از بازجویی برگشت گفت فکر می‌کنم اعدامم کنند ولی انسان در آن موقع هم که چنین حرفی می‌زند در دل امیدکی به زنده ماندن دارد. این حالت در همه اعدامی‌ها بود که شاید اعدام نشوند. نسترن یک کیف هم در زندان درست کرد که به ما داد و ما آن را تا قزل‌حصار با خود بردیم ولی در آنجا جزو چیزهایی بود که از ما گرفتند. به من و خواهرم گفته بود این را به‌دست مادرم برسانید که یک یادگاری از من داشته باشد. کیفی مشکی بود که روی آن خیلی قشنگ گلدوزی شده بود. شبی که او را برای اعدام می‌بردند تعداد اعدامی‌ها زیاد بود. ده، یازده نفر از بند ما را بردند. یکی از چیزهایی که در این جریان خیلی چشم‌گیر بود، این بود که نسترن باور نمی‌کرد، ما گریه می‌کردیم. خودش که دختری بود سفید و تپلی، مثل خون قرمز شده بود. در زمان اعدام، زندانبانان می‌گفتند كه زندانی با اثاث، كه ممكن بود به بند دیگری منتقل شده باشد. نسترن از گریه‌های ما اشکش جمع شده بود ولی می‌گفت توی اثاثیه‌ام نان سوخاری‌هایم را بگذارید. ما سوخاری‌ها را گذاشتیم ولی می‌دانستیم که مسئله چیست".
نوشته‌ای از نامزد نسترن كه پس از گذراندن سال‌ها زندان، هم اكنون در خارج از كشور زندگی می‌كند:
"ما در طول فعالیت تشكیلاتی در سال‌های ۵۹- ۱۳۵۸ با هم آشنا شدیم و هم‌كاری ما منجر به علاقۀ قلبی بسیار گشت و تمایل خود را برای زندگی مشترك علاوه بر فعالیت‌مان به هم ابراز داشتیم. حتی این مسٸله را خانواده‌های‌مان هم می‌دانستند. البته خانوادۀ رفیق با من موافق نبودند و متأسفانه كمی بعد هم در سال ۱۳۵۹ من دستگیر شدم. رفیق بعدا تمام رد‌های مرا پاك كرد، به منزل‌مان رفت و همه ابزار و وسایل مربوطه را جابه‌جا كرد و خلاصه با پشتكار بسیار تمام مسٸولیت‌های مرا در بخش‌های مربوط تقبل نمود. تا این كه ۳۰ خرداد پیش آمد و بگیر‌و‌ببند‌ها شروع شد. او نیز چند ماه بعد دستگیر شد، البته شنیده بودم كه پدرش باعث دستگیری او شده بود. در بازجویی‌های من و حتی پس از محاكمه، بسیاری از مساٸل او برای من و زندانبانان روشن شد، اما من هیچ‌وقت جز این كه او نامزد من بوده به هیچ مورد دیگری اشاره نكردم. اما ظاهرا بازجویان اطلاعت بسیاری از او داشتند. یاد و خاطرۀ او هرگز برای من فراموش شدنی نیست و من همیشه او را دوست دارم و خواهم داشت.
سال‌ها بعد خانوادۀ او با مشكلات و پرس‌و‌جوی بسیار توانستند، خانوادۀ مرا پیدا كنند و از من و محل من پرس‌و‌جو می‌كردند و می‌خواستند در مورد دخترشان بدانند، من با خاطرۀ تلخی كه از لو دادن او توسط پدرش داشتم و این‌كه او عضو حزب جمهوری اسلامی بود، هیچ‌گاه تمایلی به تماس با آنها نداشتم. یادش همیشه با من است".

 

٢٣. حسین اخوت
رفیق حسین اخوت هشتم خرداد ماه ۱۳۶۱ در اراک، طی درگیری با پاسداران كشته شد. حسین از فعالین سازمان پیکار، دانشجو و مجرد بود. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٤. صادق اخوتOkhovat-Sdagh.jpg
رفیق صادق اخوت سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. او پس از قیام به سازمان پیكار پیوست. صادق که كارگر فنی بود، سال ۱۳۵۹ برای كمك به بخش چاپ سازمان به تهران فراخوانده شد و در چاپخانۀ اصلی سازمان به فعالیت پرداخت. رفیق در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و ۱۱ روز بعد، همراه با گروهی از رفقا تیرباران می‌شود. آنها را در یك گور دسته‌جمعی در مزار خاوران دفن می‌کنند. او نامزدی داشت به اسم مینا با نام مستعار "صغرا" كه دیگر از او هیچ اطلاعی در دست نیست.
در روزنامه کیهان مورخ ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ خبر اعدام صادق و ۱۴ مبارز دیگر بنابر گفتۀ روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی چاپ شد. این ۱۵ رفیق از بخش چاپ سازمان بودند كه در ضربۀ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شده بودند. این گروه از رفقا اولین شهدایی بودند که در خاوران دفن شدند. ستون ۱۵ ردیف ۶۰.

 

 

 

 

 

 

 

 

٢٥. حسین اخوت‌پوده‌ایOxovatPodehie-Hosein.jpg
رفیق حسین اخوت‌پوده‌ای سال ۱۳۳۹ در پوده از روستاهای اصفهان به دنیا آمد. او فرزند آخر خانواده و پدرش خرده‌مالك بود. حسین دوران كودكی را در روستای پوده گذراند، سپس در اصفهان به‌عنوان کارگر ذوب‌آهن مشغول به كار شد. حسین که كاندید عضو سازمان شده بود در اواخر سال ۱۳۶۱ در اصفهان دستگیر و پس از مدت كوتاهی به همراه دو هوادار دیگر سازمان پیکار در اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. رفیق حسین، دایی رفیق شهید حسین اخوت‌مقدم است.
در روزنامۀ اطلاعات، سوم خرداد ۱۳۶۱آمده بود:
"كلیه ارگان‌های سازمانی پیكار نابود شد. حسین اخوت، مسٸول بخش توزیع، پس از مهرداد [نام مستعار رفیق شهید اسماعیل شمس‌مهر كه در همین اطلاعیه درباره وی آمده بود که اسماعیل شمس مهر با نام مستعار مهرداد، مسٸول كل كميته و مسٸول جمع هماهنگی اصفهان، مسٸول جعل و مسٸول تداركات، طی يك درگيری مسلحانه توسط برادران پاسدار به هلاكت رسيد] و مسٸول ارتباطات سازمان پیكار در اصفهان". در همین خبر آمده بود كه نزدیك به ۴۵ نفر از افراد تشكیلات پیکار در اصفهان دستگیر شده‌اند، سپس اسامی هفت نفر از رفقا در آن ذکر شده بود.
شعری از مجید نفیسی به یاد حسین اخوت‌مقدم و حسین اخوت‌پوده‌ای:
حسین
پا به رکاب دوچرخه / و زمزمۀ خرمن کوبان بر لب: "برو برو قاطر خسته!"
"برو برو ای زبون بسته!"- "حسین! دهاتی کوچک من! / از کجا می‌آیی؟"
- "از رودخانۀ خشک پوده خواهرزاده / هدیه‌ام مشتی خاک است"
- "به کجا می‌خواهی بروی دایی جان؟" / - "به مفت آباد اصفهان
برای جوشکاری فلز آینده" / سوار بر موتور هندا / و زمزمه خرمن کوبان بر لب:
"برو برو تا وات کنم / شلوار مخمل پات کنم" / "حسین! بچه راه‌آهن من! از کجا می‌آیی؟"
- "از قلۀ سرد سبلان، دایی جان! / هدیه‌ام مشتی برف است"
- "به کجا می‌خواهی بروی خواهرزاده؟"
- "به شاد آباد در تهران / برای تراشکاری فلز آینده" / یکی، رکاب چرخ را می‌فشرد
دیگری، دسته گاز موتور را / و هر دو زمزمۀ خرمن‌کوبان بر لب:
"این ور یالت گل کاریه اون ور یالت گل کاریه / وسط یالت مرواریه"
از کجا می‌آیید / به کجا می‌روید؟ / ای آتش کاران فلز آینده! مگر نمی‌شنوید آوای نی چوپان‌ها را
که برای‌تان می‌خوانند:
"حسین راه دوره تو منشین / فریب و مکر فراوونه تو منشین
دو تا خنجر به زهرآلوده کرده‌اند برای شام مهمانه تو منشین" / ولی باد نمی‌گذارد / صدای نی را بشنوند
یکی، رکاب چرخ را می‌فشرد / دیگری، دسته گاز موتور را
و هر دو به دور دولاب خون / چرخ می‌زنند / چرخ می‌زنند
و زمزمه خرمن‌کوبان بر لب:/ "برو برو قاطر خسته!
برو برو ای زبون بسته! / برو برو ای قاطر خسته! / برو برو ای زبون بسته!"
۱۷ژانویه ۱۹۸۶

 

٢٦. حسین اخوت‌مقدمHosein-Oxovat-Moghadam.jpg
رفیق حسین اخوت‌مقدم سال ۱۳۳۱ در محلۀ راه‌آهن تهران به دنیا آمد. در دبیرستان با سوسیالیسم آشنا شد و با کار در کارخانۀ یخچال سازی راه‌آهن با وضعیت کارگران آشنایی پیدا کرد. در اوایل سال ۱۳۵۰ همراه عده‌ای از دوستانش به صورت قاچاق به دوبی و قطر رفت تا از آنجا بتواند به فلسطین برود؛ ولی پس از یک‌سال آوارگی و کار طاقت‌فرسا در كشورهای حاشیه خلیج مجبور به بازگشت شد. حسین سال ۱۳۵۲ با لو رفتن محفل مارکسیستی‌ای که در آن فعالیت داشت، دستگیر و به دو سال زندان محکوم شد. پس از زندان به مرور به سمت خط مشی‌ای که بعدها به نام خط سیاسی-خلقی معروف گشت، سمت‌گیری کرد. تا سال ۱۳۵۶ مدتی کارگر منبت‌کار و سپس تراشکار کارگاه‌های میدان قزوین بود.
حسین به کوهنوردی علاقۀ زیادی داشت و عضو کانون کوهنوردی تهران بود و از این محمل برای فعالیت سیاسی خود استفاده می‌کرد. در اعتراضات ۱۳۵۶ زحمت‌کشان خارج از محدوده، به‌خصوص در غرب تهران، محلۀ شادآباد نقش فعالی داشت و در بین مردم محبوبیت به‌دست آورده بود. تا اوایل سال ۱۳۵۷ در کارخانۀ شادآنپور کار می‌کرد و جزو محفلی بود که بعدها به "کارگران مبارز" معروف شد. این محفل از شرکت کنندگان در "کنفرانس وحدت" بود که در مرداد ۱۳۵۸ در "سازمان پیکار" ادغام شد. در سازمان، حسین با نام مستعار رضا در بخش کارگری و محلات ورامین و تهران به فعالیت پرداخت. پس از ضربات تابستان ۱۳۶۰ به بخش چاپ و تدارکات منتقل شد. در جریان بحران داخلی سازمان پیکار به "جناح انقلابی" (فراكسیون) گرایش پیدا کرد و در همۀ فعالیت‌های عملی آن نقش اصلی را به‌عهده داشت. او خواهرزادۀ رفیق شهید حسین اخوت‌پوده‌ای بود.
پاسدارها مدت‌ها به دنبال رفیق حسین بودند. پدر و مادرش را به گروگان می‌گیرند و ماه‌ها در سلول‌های انفرادی بند ٢٠٩ اوین و جاهای دیگر محبوس‌شان می‌کنند. در اوایل آذر‌ماه ۱۳۶۱ به دنبال خیانت عناصر واداده لو رفت. با لو رفتن خانه‌اش در خیابان شهباز تهران، همراه همسرش (نوشین نفیسی) که باردار بود، دستگیرشد. در زندان علیرغم فشار و شكنجه و توبۀ برخی از افراد، به آرمان‌ زحمت‌کشان وفادار ماند. به احتمال زیاد هشتم اسفند ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران شد. جسدش را به خانواده ‌تحویل ندادند و در مزار خاوران دفنش کردند. حسین و همسرش صاحب یک دختر شدند که در زندان به دنیا آمد. او هرگز فرزندش را ندید. مجید نفیسی درژوئیه ١٩٩٥ به یاد حسین شعری به نام "دستخط" سرود و به دختر حسین تقدیم كرد.
خاطره‌ای از نیما پرورش در كتاب "نبردی نابرابر"، انتشارات اندیشه و پیكار ۱۳۷۳:
"... به محض ورود به سلول و بسته شدن درب آن، از شدت دردِ پاهایم روی زمین افتادم. چشم‌بند خود را باز کردم و متوجه شدم که در سلول فرد دیگری نیز هست. مردی تقریبا ۶۰ ساله با مو و ریش سفید در انتهای سلول، قسمتی که شوفاژ وجود داشت، رو به دیوار نشسته بود. (زندانیان مجبور هستند به‌محض شنیدن صدای درب سلول، رو به دیوار مقابل درب بنشینند تا از دیدن چهرۀ بازجو توسط زندانی ممانعت شود و فقط پس از بسته شدن درب می‌توانند مجددا روی خود را برگردانند) درب سلول که بسته شد، روی خود را برگرداند. تا متوجۀ بدحالی من شد مرا کمک داد و به قسمت بالای سلول برد. من او را با نام حاج آقا اخوت می‌شناختم. حاج آقا اخوت پدر حسین اخوت بود. از فعالین سازمان پیکار. خواهر اخوت پس از دستگیری، حسین را پای قرار می‌کشد. اما او که سرقرار متوجۀ وضعیت مشکوک می‌شود، خود را از مخمصه بیرون می‌کشد و فرار می‌کند. پاسداران در عوض پدرش را گروگان گرفته به زندان می‌اندازند. او را به‌عنوان گروگان گرفته بودند تا پسرش که از فعالین سازمان پیکار بوده خود را معرفی کند. مردی بسیار مهربان بود. همان روز عصر پاها و پشتم را با تکه پارچه خیسی ماساژ داد و از اندوختۀ قند خود در سلول برایم آب قند درست کرد. از این‌که موفق به دستگیری پسرانش نشده‌اند، راضی بود ولی از این‌که در این سن و سال مجبور بود در زندان به‌سر برد ناراحت بود...".

 

٢٧. اصغر اربابی
رفیق اصغر اربابی که در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد، سال ۱۳۶۰ در قم تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٨. سوسن ارجمندی
رفیق سوسن ارجمندی دانش‌آموز بود. او به جرم فعالیت در سازمان پیکار در اردیبهشت ۱۳۶۱ در شیراز حلق‌آویز شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٩. داوود (اهل ارومیه)
رفیق داوود دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او سال ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٣٠. قنبرعلی (محمد) اسدی‌ترسیابAsadi_Tarsiab-Ganbarali_Vasiat.jpg
رفیق قنبر‌علی(محمد) اسدی‌ترسیاب در روستای ترسیاب، از توابع محمود‌آباد مازندران، در یك خانوادۀ فقیر كشاورز به دنیا آمد. در بخش كارگری سازمان پیکار فعالیت می‌كرد و كاندید عضو بود. زمان دستگیری در تهران به‌عنوان كارگر نقاش ساختمان کار می‌کرد. رفيقى با صفا و دوست داشتنى بود كه بسيارى از زحمت‌كشان كوچه مروى و شمس‌العماره در بازار تهران او را مى‌شناختند و دوستش داشتند.
در نیمه‌های مرداد ۱۳۶۰ در آدرسی كه در وصیت‌نامه‌اش آمده با چند رفیق دیگر دستگیر شد. بعد از حدود یک ماه شکنجه‌های سخت، بی‌آن‌که بتوانند حرفی از زبانش بیرون بكشند در ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ اعدامش کردند.
وصیت نامه رفیق قنبر:
"نام: قنبرعلی اسدی، نام پدر: نادعلی، شمارۀ شناسنامۀ من ۴۸، محل اقامت در تهران، ناصر خسرو، خدابندلو، پلاک ۱۶، محل اقامت پدر و مادر، جادۀ آمل، محمود‌آباد، پنج کیلومتری محمودآباد، دهی به نام ترسیاب، منزل اسدی.
پدر و مادر عزیزم از دور همۀ شما را می‌بوسم، همین‌طور، عباس و داریوش و سرور و کلیۀ آشناها و فامیل را از دور می‌بوسم.
پدر و مادر عزیز اگر من از این دنیا رفتم، عباس و داریوش هستند، یکی بازوی راست و دیگری بازوی چپ شما را گرفته و حافظ شما هستند. مادر عزیزم، می‌گفتی اگر فقط بشنوم که مرا دستگیر کردند، خودم را می‌کشم، ولی مادر می‌دانم که این کار را نمی‌کنی، اگر من رفتم، عباس و داریوش هستند. خوب آدم یک روز به دنیا می‌آید و روزی از دنیا می‌رود.
دیگر عرضی ندارم، قربان همگی شما، قنبرعلی اسدی ۲۸/۶/۱۳۶۰".

 

٣١. زهره اسلامیZohre-Eslami.jpg
رفیق زهره اسلامی سال ۱۳۴۰، در یک خانوادۀ مذهبی در آبادان متولد شد. وی در آبادان تحصیلات متوسطه‌اش را به پایان برد و به جنبش دیپلمه‌های بیكار پیوست. پس از جنگ و مهاجرت جنگ‌زدگان به نقاط دیگر كشور، خانوادۀ او نیز در تهران مستقر می‌شوند. او مدتی در كارخانه‌های جوراب‌سازی و صابون‌سازی كار می‌كرد. در تهران به فعالیت تشكیلاتی خود در سازمان پیکار ادامه داد. روز ۱۴ اسفند ۱۳۶۰ دستگیر و ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۱ در زندان اوین اعدام شد.

 

  

  

 

٣٢. علی اسلامی
رفیق علی اسلامی در محلۀ جوادیه تهران به دنیا آمد. در سازمان دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) پیكار در تهران فعال بود. او را در اول بهمن ماه ۱۳۶۱ اعدام می‌كنند.
خاطرات عباس كیقبادی در كتاب "گریز ناگزیر:"
…" دو ماه و نیمی از آمدن ما به اتاق پنج بند دو می‌گذشت كه روزی آمدند و اسامی سه نفر را اعلام كردند. آنها را از ما جدا كردند و به سالن آموزشگاه بردند. در میان آنهایی كه ماندند، كسی بود به نام علی اسلامی، از هواداران پیكار در بخش دال دال. علی خیلی كم حرف می‌زد. اغلب كتابی در دست می‌گرفت و قدم زنان می‌خواند. دربارۀ خودش هم چیزی نمی‌گفت. اصلا تصور نمی‌كردیم كه او را به دادگاه ببرند و اعدام كنند. همان زمان كه با هم در اتاق بودیم، علی اسلامی و مسعود رضا‌جو به دادگاه رفتند. وقتی علی و مسعود را به دادگاه بردند، تا مدتی چیزی از سرنوشت‌شان نمی‌دانستم. بعدها كه روزی با اتوبوس برای ملاقات می‌رفتم، یكی از بچه‌هایی را دیدم كه قبلا در اتاق پنج با هم بودیم. ضمن صحبت به من گفت كه مسعود و علی را اعدام كرده‌اند... ص ۱۰۵۶
...اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ بود كه مرا برای بازجویی صدا كردند و به بند ۲۰۹ بردند ... فردای آن روز ... بعد از یكی دو ساعت، بازجو پیراهن ما را گرفت و به سلول انفرادی دیگر برد. از من خواست چشم‌بندم را بردارم. در را بست. وقتی چشم‌بندم را برداشتم، دیدم دو نفر از بچه‌هایی كه شب پیش با من در سلول بودند، آن جا هستند. خیلی صمیمانه به استقبالم آمدند و مرا نشاندند. شروع به معرفی خودشان كردند. یكی از آنها گفت: "من سیدمحمد اسلامی هستم" با حرف‌هایی كه زد، متوجه شدم كه برادر علی اسلامی، یكی از بچه‌های پیكار "جوادیه" است. او را اعدام كرده بودند. گفت: "برادرم رو اعدام كردن، اما من با رحیم، بازجوی‌مان همكاری می‌كنم". این جمله‌ها را خیلی راحت بیان كرد..." صفحه ۱۰۶۲

 

٣٣. محمود اسلامی
رفیق محمود اسلامی روز ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ در خیابان هاشمی تهران در تظاهرات موضعی دستگیر شد. رژیم تا دو سال از مواضع او اطلاعى نداشت تا این‌که چند زندانی هوادار كه در زیر شكنجه بریده بودند، او را شناسایی و به پاسداران معرفی می‌کنند که از هواداران سازمان پیکار است. او را هفده خرداد ۱۳۶۳ در تهران تیرباران می‌کنند.
نوشته ای از یك هم‌بند:
"متولد ۱۳۳۳ بود فکر می‌کنم. دستگیری ۱۳۶۰ از بخش دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) پیکار بود. سه بار دادگاه رفته، منتظر حکم اعدام بود. در مورد اعدامش اختلاف نظر وجود داشت.
سال ۱۳۶۳، یک تواب علنی توده‌ای فرستاده شد تو اتاق، نماز می‌خواند. یک توده‌ایی با او صحبت کرد که نماز نخوان. تواب را بردند بعد هم توده‌ای را بردند. مصاحبه کرد و آزاد شد. اواسط خرداد ۱۳۶۳ یکی از زندانی‌هایی که به‌خاطر انفرادی ۳ ساله و مقاومتش در گوهردشت خیلی‌ها نام او را شنیده بودند، به اتاق آورده شد. با محمود آشنا بود. شب‌ها با هم گفت‌و‌گو می‌کردند (متأسفانه اسم آن فرد فراموشم شده) یک شب پاسداری آمد اسم آن فرد را خواند به همراه کلیه وسایل (یعنی منتقل شدن) با رفتن وی پاسداری به نام عباس (عباس کلاغ) با پرونده در دست، در اتاق را باز کرده گفت محمود اسلامی. محمود رفت به طرف در، عباس با صدای کلاغ مانندش پرسید: جنبش کمونیستی بحران داره؟ کلیه وسایل! عباس کلاغ رفت. محمود گفت فردی که از گوهردشت آمده بود تواب شده و بحث‌های بین آن دو را به زندانبان گزارش داده بود. محمود از اتاق رفت. یک‌سال و نیم بعد برادرش را با تمام شدن حکمش از قزل‌حصار به اوین آوردند. در تماس با اتاق ما گفت: محمود را همان شب که از اتاق بیرون برده،اعدام کردند. ۱۷ خرداد ۱۳۶۳ بود. او اهل کمیجان بود. شهری در فاصله ۹۰ کیلومتری شرق همدان.
تعریف می‌کرد. بازجو برادرش را می‌زده و می‌پرسیده اسم گه‌ات چیه؟ برادرش می‌گوید: محمد. بازجو شاکی می‌شود، می‌پرسد فامیل اَن‌ات چیه؟ جواب می‌دهد: اسلامی. بازجو پاک قاطی می‌کند. محمد می‌گوید برادر بلد نیستی بازجویی کنی چرا دادشو سر من می‌زنی. بازجو یك نر و ماده می‌خواباند تو گوشش".

 

٣٤. محمدعلی اشرفیAshrafi_Mohamad.jpg
رفیق محمدعلی اشرفی اول مهر‌ماه ۱۳۳۲ در آغاجاری در یك خانوادۀ كارگری متولد شد. تا ششم ابتدایی بیشتر نخواند و سپس به آموزشگاه فنی‌حرفه‌ای شرکت نفت رفت و به‌عنوان كارگر فنی به كار پرداخت. بعدها با اخذ دیپلم متوسطه كارمند شد. او دارای روحیه‌ای حساس و هنرمندانه بود. در زمان شاه یک‌بار به‌دلیل ساختن فیلمی از وضع زندگی زحمت‌کشان آغاجاری و بار دیگر در ارتباط با دستگیری یکی از رفقایش، ساواک او را دستگیر می‌كند، اما هر دوبار پس از مدتی آزاد می‌شود. او لب اسرارگویش آن‌چنان بسته بود که رژیم شاه به‌نحوۀ مبارزاتش پی‌نبرد. در سال ۱۳۵۷ هنگام اعتراضات علیه رژیم شاه، فعالانه در اعتصاب کارگران "شرکت نفت" شرکت کرد و از سازمان‌دهندگان آن اعتصاب حماسی بود. او در میان کارگران وجهه و پایۀ وسیعی داشت و با آن‌که کارگران از کمونیست بودنش مطلع بودند، او را به عضویت شورای مرکزی انتخاب کردند.
رفیق محمد نیز مانند رفیق منوچهر نیك‌اندام از فعالین تشکیلات پیکار در آغاجاری بود و هر دوی آنها چه در انتخابات مجلس و چه در هنگام سیل خوزستان فعالانه شرکت داشتند. مردم "سرکوره‌ها" (۵ کیلومتری ماهشهر) رفیق را حتما به‌یاد دارند که چگونه فعالانه در هنگام سیل به یاری زحمت‌کشان آمده بود. در جریان سیل، محمد مسئول چادر امداد سازمان پیکار در سرکوره‌ها و رفیق منوچهر مسئول ارتباطات امداد بود. در یورش پاسداران به هواداران سازمان پیکار در ۲۹ و ۳۰ مهر ۱۳۵۹ محمد هم دستگیر می‌شود. این دستگیری‌ها در ارتباط با موضع انقلابی و کمونیستی سازمان پیکار علیه جنگ بود و رفقا دلاورانه از این موضع در زندان و زیر شکنجه دفاع کردند. رفقا محمد و منوچهر در سحرگاه سوم آبان ۱۳۵۹ در میانكوه آغاجاری تیرباران شدند. محمد متأهل و دارای یك فرزند بود.
بعد از اعدام، جنازۀ آنها را به بیمارستان شرکت نفت در امیدیه بردند. قبل از آوردن جنازه‌ها بیمارستان را تعطیل و محاصره كرده بودند و کاركنان بیمارستان را بیرون فرستادند. پاسداران تا ۲۴ ساعت جنازه‌ها را به خانواده‌ها تحویل ندادند و فقط با این شرط كه در قبرستان شهر نباید دفن شوند، تحویل داده شدند، چرا که "کافر و نجس" هستند! خانواده‌های محمد و منوچهر، جنازه فرزندان دلیرشان را در ده کیلومتری امیدیه در یک روستا که خویشان محمد در آنجا زندگی می‌کردند، دفن کردند.
از نشریۀ پیکار شماره ۸۰، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۵۹، بازجویی و محاکمه در "دادگاه عدل اسلامی" خلخالی جلاد:
"پیکارگران شهید، رفقا محمد اشرفی و منوچهر نیک‌اندام تا دم مرگ به آرمان زحمت‌کشان وفادار ماندند. در بیدادگاه دژخیمان، نه وکیل مدافعی بود و نه خبرنگاری و نه کیفرخواستی، فقط چند سوال و سپس حکم تیرباران! ما در اینجا عین جملاتی را که در بیدادگاه بین رفیقان‌مان و خلخالی جلاد رد‌و‌بدل شده است می‌آوریم تا نشان دهیم که این بیدادگاه ارتجاعی، روی بسیاری از جنایتکاران تاریخی را سفید کرده است.
خلخالی جلاد می‌پرسد: مرام شما چیست؟
رفقا گفتند: دفاع از زحمت‌کشان.
خلخالی پرسید: کمونیست هستید؟
رفقا: بله.
خلخالی (با تمسخر): حتما زمان شاه مبارز بودید؟
رفقا (محکم): بله.
خلخالی: توبه می‌کنید؟
رفقا: خیر.
خلخالی: اگر آزاد شوید باز هم همین راه را ادامه می‌دهید؟
رفقا: بله تا آخرین قطرۀ خون‌مان مبارزه خواهیم کرد.
رفیق محمد در اینجا سوال کرد با چه مدرکی ما را محاکمه می‌کنید؟
خلخالی گفت: مدرک خاصی نمی‌خواهد، همین که رفتید کردستان جنگیدید، کافیست.
رفیق محمد: اگرچه در کردستان جنگیدن افتخار بزرگی‌ست اما، ما به کردستان نرفته‌ایم. شما ما را به‌خاطر اعتقادات‌مان و عشق‌مان به زحمت‌کشان محاکمه می‌کنید.
خلخالی آخرین سوالش را مطرح کرد: چرا سازمان‌تان می‌گوید، مردم جنگ‌زده خواهان قطع جنگ هستند، مگر امام نگفته ما تا پیروزی نهایی باید بجنگیم؟
رفیق منوچهر: شما حرف "آیت‌الله خمینی" را می‌گویید، ولی ما حرف تمامی مردم را، علاوه بر این حرف ما منطبق بر منافع مردم است. بروید از مردم سوال کنید ببینید چی جواب می‌دهند.
خلخالی آن‌وقت به "بهوند" (بهوند شخص مرتجعی‌ست که رئیس دادگاه ضدانقلاب میانکوه بود) مرتجع گفت یک ورق کاغذ بدهد و آن‌وقت روی کاغذ نوشت: اعدام".
نشریۀ پیکار شماره ۷۹، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۵۹، بخشی از اطلاعیۀ سازمان پیكار در رابطه با اعدام رفقا:
"خلق قهرمان ایران:
" … جنایت جدید رژیم در تیرباران ۳ پیکارگر قهرمان در آبادان و آغاجاری، ادامۀ سیاست کشتار و سرکوب رژیم برای بازسازی سرمایه‌داری وابسته است و ما به خلق قهرمان ایران در مورد تشدید این سیاستِ سرکوب و خفقان و ترور و تیرباران به بهانۀ جنگ غیرعادلانۀ کنونی هشدار می‌دهیم. سه پیکارگر قهرمان چرا تیرباران شدند:
با شروع جنگ رفقای هوادار سازمان در خوزستان فعالانه در کمیته‌های امداد شرکت جستند. آنها همه جا در کنار توده‌ها، به افشاگری علیه این جنگ ارتجاعی پرداخته، در ضمن از هیچ فداکاری و از جان‌گذشتگی به‌منظور کاهش صدمات جنگ برای توده‌ها دریغ نکردند. تیرباران یاران دلاور ما در خوزستان نیز به‌خاطر همین رزمندگی و پیکارجویی رفقای هوادار ما بوده است. پیکارگر شهید محمد اشرفی، نفتگر کمونیست و پیکارگر شهید منوچهر نیک‌اندام معلم کمونیست در روز سه شنبه ۲۹ مهر در آغاجاری دستگیر شدند. جرم آنها این بود که در روز قبل اعلامیه‌های سازمان پیکار در مورد جنگ در سطح وسیعی در شهر پخش شده بود! هنگامی که خانواده‌های این دلاوران با زن و بچه برای اعتراض به دستگیری آنان روانۀ سپاه پاسداران می‌شوند، مورد ضرب‌وجرح پاسداران سرمایه قرار می‌گیرند و بالاخره در روز شنبه سوم آبان (۴ روز پس از دستگیری) دو تن از رفقا تیرباران می‌شوند.- سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر/ ۸/۸/۱۳۵۹".

 

٣٥. محمدابراهیم‌ اشکانAshkan_Mohamad_Ebrahim.jpg
بخشی از جزوۀ "زندگی‌نامۀ چند تن از پیکارگران شهید" گردآوری از یاران فاضل، هوادار سازمان پیکار در پاکستان ۱۸/۶/۱۹۸۳:
"خانوادۀ رفیق از زحمتکش‌ترین خانواده‌های بلوچستان هستند که از سال‌ها قبل برای کار به عراق رفته بودند. محمدابراهیم سال ۱۳۳۲ درعراق متولد شد، چند سال بعد همراه خانواده به ایران باز می‌گردد. سال ۱۳۵۰ بعد از اخذ دیپلم در ایرانشهر، وارد دانشگاه تبریز، رشتۀ مهندسی می‌شود و از فعالان سیاسی شهر بود. قبل از قیام در بلوچستان به مبارزه و افشاگری علیه ارتجاع حاکم می‌پردازد. در روزهای بهمن ۱۳۵۷ فعالانه در ایجاد کمیتۀ انقلابی ایرانشهر شرکت داشت و از افشای خوانین و مرتجعین محلی كه بارها وی را تهدید به مرگ كرده بودند بیمی نداشت؛ حتی افرادی مثل مولوی قمرالدین و مولوی عبدالرحمان سربازی، در چاه‌بهار او را به سپاه لو داده بودند. او با زحمت‌كشان، كپرنشینان ایرانشهر و كارگران "سد پیشین" پیوند و رابطۀ خوبی برقرار کرده و در جهت تشكل آنها فعال بود. وی در ابتدا از هوادارن سچفخا بود، اما بعد از مدتی به "سازمان دمكراتیك مردم بلوچستان" و سپس به سازمان پیكار پیوست. در تشكیلات پیكار در ارتباط با دهقانان "گرم بیت" قرار گرفت و برای بسیاری از مردم این منطقه، چاه‌بهار و "پیشین" یك دوست صمیمی بود.
در ۱۴ یا ۱۵ شهریور ۱۳۶۰ در شهر کوچک "پیشین" دستگیر می‌شود. رژیم هیچ‌گونه مدرکی از او در دست نداشت و حتی تعلق سازمانی‌اش را نمی‌دانست. زیر شکنجه‌های وحشیانه برای کسب اطلاعات، استخوان‌های رفیق را خرد می‌کنند که شانسی برای زنده ماندن نمی‌ماند، ولی سخنی بر زبان نیاورد و حتی هویت تشكیلاتی خود را نیز اقرار نكرد. پاسداران او را به بیمارستان نمی‌رسانند و با یک تیرخلاص شهیدش می‌کنند. در تاریخ ۲۷/۷/۱۳۶۰ رادیو زاهدان وی را اشتباهاً و ناشناخته به‌عنوان یکی از هواداران سازمان مجاهدین خلق اعلام کرد".

 

 

 

٣٦. گیتی اصغریGiti-Asghari.jpg
رفیق گیتی اصغری سال ۱۳۳۹ در زنجان متولد شد، فرزند بزرگ یک خانوادۀ مذهبی و زحمت‌کش با دو خواهر کوچک‌تر بود. او که درس‌خوان و هوش سرشاری داشت، دو سال را جهشی پشت سر گذاشت و سال ۱۳۵۵ در حالی‌که فقط ۱۶ سال داشت وارد رشتۀ کتاب‌داری دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران شد. چون از قبل با موسی خیابانی و خانواده‌اش آشنایی داشت، هوادار سازمان مجاهدین شده بود. سال ۱۳۵۶ با ادامۀ مطالعات و بحث‌ها و در ارتباط با رفقای هوادار بخش مجاهدین م.ل، مارکسیست شد؛ سال ۱۳۵۷ به "دانشجویان مبارز" و سپس سازمان پیکار پیوست. اهل مطالعه و پرسش بود و روحیۀ کنجکاوی داشت. در مبارزات دانشجویی فعال و از اعضای ثابت برنامه‌های کوهنوردی و کتابخانه‌های دانشجویی بود. به موسیقی، فیلم و ادبیات علاقۀ زیادی داشت. میزش پر بود از انواع نوارهای موسیقی و فیلم‌های جدید که از کتابخانه‌های دانشکده‌ها به امانت می‌گرفت. در برنامه‌های انستیتو گوته فعالانه شرکت می‌کرد. شبی که انستیتو در دانشگاه صنعتی برنامه داشت و پلیس دانشگاه را محاصره کرد، گیتی جزو کسانی بود که شب را در دانشگاه سپری کردند. یکی از مقررات خوابگاه این بود که شب ساعت ۱۰ حضور غیاب می‌کردند و اگر کسی بدون اطلاع مسئولین غایب بود پیگیری می‌شد! زمان حضور و غیاب کس دیگری به جای او خوابید، تا سرپرست خوابگاه متوجه غیبت او نشود، كه چنین شد.
سال ۱۳۵۸ با رفیق محمود افشار از فعالین پیكار ازدواج کرد. از تابستان ۱۳۵۹ هر دو برای ادامه فعالیت سازمانی به کرمان فرستاده شدند. پاییز ۱۳۶۰ در آن روزهای سیاه، هر دو در خانۀ پدری محمود دستگیر و به اوین برده شدند. گیتی زمان دستگیری ۲۱ ساله و باردار بود ولی فرزند آنها هرگز متولد نشد. آنها زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها چون کوه استوار ایستادند و به مزدوران سرمایه نه گفتند. قامت استوارشان در ۱۷ دی ۱۳۶۰ آماج رگبار گلوله‌های پاسداران قرار گرفت. پیکر او در قطعه ۹۲ / ردیف ۷۷ بهشت‌زهرا تهران دفن شده است.
نوشته‌‌ای از یكی از هم‌رزمان محمود و گیتی با مقداری ویراستاری: (این متن عینا در شرح‌حال رفیق محمود افشاری هم آمده است).
"با محمود و گیتی هم‌دانشکده‌ای بودم. با گیتی ۴ سال شب‌و‌روز در خوابگاه باهم بودیم! از زمانی که آنها ازدواج کردند به خانۀ پدری محمود هم می‌رفتیم و با پدر و مادر نازنینش بیشتر آشنا شدم. خانۀ آنها در خیابان هاشمی بود و پدرش در آتش‌نشانی کار می‌کرد. اواخر سال ۱۳۵۸ خانۀ خیابان هاشمی را فروختند و خانۀ بزرگ‌تری در شهرکی در جادۀ مخصوص کرج خریدند تا برای پسر و عروس‌شان اتاق جداگانه‌ای داشته باشند. گیتی و محمود در تهران با بخش دانشجویی–دانش‌آموزی کار می‌کردند. از نیمه‌های تابستان ۱۳۵۹ برای ادامۀ کار سازمانی به کرمان رفتند. یکی از هم‌دانشکده‌ای‌های ما با نام عیسی احمدزاده معروف به "اسد" که از مسئولین بود برای ادامۀ فعالیت به اردبیل رفت که تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و زیر شکنجه‌های بازجویان طاقت نیاورد و رفقای بسیاری را لو داد. مصاحبۀ تلویزیونی هم کرده بود. عیسی دوستی نزدیکی با محمود داشت و خانۀ جدیدشان را هم بلد بود. آن روز که بچه‌ها دستگیر می‌شوند، برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند و چون فکر می‌کردند عیسی می‌داند که آنها در تهران نیستند، به سراغ‌شان نخواهد آمد. مادرشان که خانم هشیاری بود، روز قبل ماشینی را دیده بود که سر کوچۀ آنها ایستاده و دو سه نفر ظاهرا ماشین را بررسی و تعمیر می‌کنند، متأسفانه آنها پاسدار بودند و آن روز می‌ریزند و رفقای‌مان را می‌برند. بعد از اعدام عزیزان، من دو بار به خانۀ آنها رفتم. مادر محمود وصیت‌نامۀ آنها را گرفته بود. گیتی در وصیت‌نامه‌اش خواسته بود او را کنار همسرش دفن کنند. اما گیتی و مهناز (خواهر محمود) در ردیف ۷۷ و محمود در ردیف ۷۶ قطعه ۹۲ دفن شدند. نوروز ۱۳۶۱ که به دیدار مادر رفتم، اتاق گیتی و محمود را دست نخورده حفظ کرده بود. روی میز تحریرشان عکس‌های قاب شدۀ آنها در کنار ظرف خرما و شمع قرمزی که می‌سوخت، خاطرات مرا زنده کرد. صدای رسای محمود را می‌شنیدم که عاشقانه سرود "خروسخوان او بود و من مست و مستانه ..." را می‌خواند و گیتی را می‌دیدم که جان شیفته‌اش را در کمرکش کوه‌های البرز به سمت بلندترین قله‌ها می‌کشاند و با شیطنت نوجوانی می‌خندد و سرود زندگی سر می‌دهد! مادر با استواری تمام به من روحیه می‌داد و با توجه به مشکلاتی که می‌دانست با آنها درگیر بوده‌ام از من خواست کمتر به منزل‌شان بروم و مواظب خودم باشم! از سرنوشت اسد (عیسی احمدزاده) اطلاعی ندارم".

 

٣٧. کاظم اعتمادی‌عیدگاهیEtemadiAidgahi-Kazem.jpg
رفیق کاظم اعتمادی‌عیدگاهی سال ۱۳۳۴ در مشهد در خانواده‌ای متوسط چشم به جهان گشود. پدرش در یک مغازۀ بزرگ پارچه فروشی كارگر فروشنده بود. سال ۱۳۵۲ بعد از اتمام تحصیلات در مشهد وارد دانشگاه صنعتی آریامهر تهران شد. آنجا هم از دانشجویان ممتاز بود. از سال ۱۳۵۳ زندگی سیاسی خود را با ورود به انجمن اسلامی دانشگاه آغاز کرد و در مدت کوتاهی معلومات وسیعی در بارۀ اسلام کسب کرد، اما یک سال بعد اسلام را کنار گذاشت. با توجه به حُسن اعتمادی که بچه‌های انجمن چه از نظر معلومات و چه از نظر صداقت نسبت به او داشتند باعث شد که جمعی از آنها با کاظم همراه شوند. او سازمانده و از رهبران اصلی تظاهرات دانشجویی بود که بعد از مدتی توسط ساواک شناسایی و از ورود به دانشگاه منع شد، اما به‌علت بالا بودن سطح دانش و تحصیلاتش و با پادرمیانی مقامات علمی دانشگاه دوباره اجازه ورود یافت. اوایل سال ۱۳۵۶ برای شرکت در فعالیت‌های انقلابی، دانشگاه را ترک کرد. او کتاب "تاریخ سی سالۀ حزب کمونیست چین" را نیز ترجمه کرده بود. بعد از قیام ۱۳۵۷ با یک گروه كمونیستی كه با چند تن دیگر تشکیل داده بودند به سازمان پیکار پیوستند. کاظم در این گروه درعرصۀ نظری فعال بود و می‌توان گفت یکی از پخته‌ترین اعضای جمع محسوب می‌شد و دست به قلم هم بود. در سازمان با نام مستعار حسین ملك در تحریریۀ نشریه پیکار سازماندهی شد و سپس در بخش کمیتۀ آموزش به فعالیت خود ادامه داد که به "حسین آموزش" معروف شده بود. او چندین گزارش از جنبش کارگری نوشت و با همکاری رفیق و همرزم خود، شهیدِ پیکارگر داوود حیدری "تحلیل ازشرایط جامعۀ روستایی در ایران" به رشتۀ تحریر درآورد.
از کتاب "گریز ناگزیر" سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران، به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی، ناصر مهاجر، ج. ۲، ص ۱۰۵۹ تا ۱۰۶۲. خاطراه‌ای از عباس کیقبادی که با او در زندان بوده:
"خاطرۀ جالبی از یکی از رفقای سالن ۴ دارم. اواخر آذر سال ۱۳۶۱ بود که روزی یک زندانی را با ساک به داخل اتاق هل دادند. او وقتی وارد شد ساکش را در گوشه‌ای گذاشت و همان‌طور ایستاده شروع کرد به سلام و احوالپرسی با بقیه. جوان ۳۰ ساله‌ای بود با سبیل‌های کلفت و سری کم مو. بلند قد بود و سبزه‌رو. پایش می‌لنگید. خودش را معرفی کرد و گفت: "من کاظم اعتمادی هستم، با نام مستعار حسین آموزگار [آموزش درست است، چون در كمیتۀ آموزش سازمان پیکار فعالیت می‌كرد به حسین آموزش معروف شده بود]، کاندید عضو سازمان پیکارم و به اتهام همکاری با پیکار دستگیر شده‌ام. در دادگاه از سوسیالیسم دفاع کردم و در انتظار حکمم هستم!". بعد نحوۀ دستگیری‌اش را تعریف کرد و گفت: "در خیابان منتظر ماشین بودم. ماشینی ایستاد و سوار شدم. سرنشینان ماشین شروع به صحبت کردند و از من پرسیدن چه کاره‌ام. گفتم مهندس ساده از دانشگاه صنعتی. پرسیدند مهندس چی هستی که لباست این طوریه؟! گفتم: مگه لباسم چه اشکالی داره؟ گفتند تو رو یه جایی می‌بریم که بفهمی اشکالش چیه! و منو به کمیتۀ مشترک بردند. اون جا شروع کردن به کتک زدنم و بعد شکنجه شروع شد. هرچه گفتن، قبول نکردم و زیر بار نرفتم. گفتن تو سیاسی هستی. قبول نکردم. گفتن باید خونه‌ات را به ما نشون بدی. اونا رو به خونه‌ام بردم که در محله‌ای در اطراف بازاره. از شلوغی خیابان استفاده کردم و در یک فرصتی که پیش اومد، در ماشین رو باز کردم و پا به فرار گذاشتم. اونا بلافاصله تیراندازی کردن. دو گلوله به پام خورد و به استخوان اصابت کرد. منو به بیمارستان بردن و پس از مدتی به اوین فرستادن. وقتی قاسم عابدینی دستگیر شد، در شناسایی‌هایی که از روی عکس‌های بچه‌های پیکار و خط ۳ می‌کرد، منو شناسایی کرد. منو به کمیتۀ مشترک برگردوندن و دوباره بازجویی شروع شد. قاسم عابدینی را بالای سرم آوردند. گفت: من مسئول تو بودم. تو کاظم اعتمادی هستی. بیش از این مقاومت نکن که به نفعت نیست. از آن لحظه به بعد دیگه خودمو به‌عنوان مدافع سوسیالیسم معرفی کردم و سر حرفم وایستادم. در دادگاه هم همین‌طور رفتار کردم".
کاظم اعتمادی بعد از این حرف‌ها شروع کرد به خواندن آواز: دشت و دمن، باغ و چمن لاله و ریحان پرورده ... ملودی تصنیف هم درست مانند این‌که ویلون می‌زند، با دهان می‌زد. همۀ ما با او هم آواز شدیم. فضای اتاق ناگهان عوض شد. او می‌خواند و وقتی به موزیک می‌رسید، همۀ اتاق آن ریتم را با دهن می‌زد. آنقدر سروصدا کردیم که پاسداری آمد گفت: "چه خبرتون شده؟ جشن گرفتین؟". ما فوراً آواز خواندن‌مان را قطع کردیم. کاظم اعتمادی آنقدر محجوب و متین بود و آنقدر برخوردهای انسانی داشت که در عرض دو هفته مسئول اتاق شد. هرشب قبل از خواب برای‌مان ترانۀ لالایی ویگن را می‌خواند. دیگر این عادت قبل از خواب‌مان شده بود. وجود او آرامشی به ما می‌داد. بچه‌های دیگری هم در اتاق‌مان بودند که احتمال می‌رفت اعدام شوند و روحیۀ بسیار خوبی داشتند. ولی وجود کاظم فضای خاصی به اتاق داده بود. اتاق‌های سالن بند آموزشگاه شبیه هم بودند. آموزشگاه سه طبقه داشت و ۶ سالن. از در ورودی که وارد "زیر ۸" می‌شدی، دست چپ سالن ۱ و دست راست هم سالن ۲ بود. سالن ۱، ۳ و ۵ در طبقات روی هم قرار داشت و سالن‌های ۲، ۴ و ۶ هم روی هم. سالن ۶ سالن صغیرها یا زیر ۱۸ ساله‌ها بود. بقیۀ سالن‌ها به سر موضعی‌ها اختصاص داشت. در هر سالن هم فکر می‌کنم حدود ۱۰ اتاق بود. می‌گویم فکر می‌کنم چون هیچ وقت با چشم باز (به جز دست‌شویی رفتن) آنجا را ندیدم. راه تماس ما در این بند، از طریق مُرس و پیام گذاشتن در توالت بود. به این ترتیب به هم خبر می‌دادیم که ساعت سال تحویل نوروز ۱۳۶۲، همه با هم سرود بخوانیم و جشن بگیریم. شب قبل از عید لوازم جشن را آماده کردیم. قصد داشتیم سفرۀ هفت‌سین بچینیم. در حالی که کارهای تدارکاتی را انجام می‌دادیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و آواز می‌خواندیم. ناگهان پاسدارها به اتاق ریختند. انگار به تمام اتاق‌ها ریخته بودند. فریاد می‌زدند که "چه خبرتونه؟!". و شروع کردند به تهدید کردن و گفتن این که: "بچه‌های ما دارن تو جبهه‌ها شهید میشن و شما اینجا جشن می‌گیرین و می‌زنین و می‌رقصین؟!". کاظم که مسئول اتاق بود گفت: "عیده و بچه‌ها می‌خوان شاد باشن. این چه اشکالی داره؟". گفتند: "بیا بریم که نشونت بدیم اشکالش کجاست!". او را با خودشان بردند؛ با پس گردنی و چک و لگد. ما در اتاق به شلوغ بازی‌مان ادامه دادیم. می‌رقصیدیم و آواز می‌خواندیم که دوباره در باز شد. من سرپا بودم. به من گفتند: "تو هم بیا" و مرا هم با خودشان بردند. ما را به "زیر ۸" بردند و سه چهار ساعتی از ما "پذیرایی" کردند. حسابی می‌زدند. بچه‌های دیگری هم بودند که من آنها را نمی‌شناختم، اما از اتاق ما من و کاظم بودیم. بعد ما را به اتاق برگرداند و گفتند: "یادتون باشه فردا هم دست از پا خطا نمی‌کنین!". با این‌که از نصف شب گذشته بود وقتی برگشتیم دیدیم بچه‌های اتاق منتظر ما نشسته‌اند. بعد از این‌که ماجرا را تعریف کردیم، خوابیدیم. فردا صبح سفرۀ هفت‌سین را چیدیم، لباس‌های‌مان را عوض کردیم و آمادۀ سال تحویل شدیم. به‌محض اعلام سال نو از رادیوی بند، بچه‌ها شروع کردند با مشت به دیوار کوبیدن و سرود "بهاران خجسته باد" را خواندن. من برای اولین بار دیدم که زندان اوین به لرزه درآمده است. در تمام بندها و در تمام سالن‌ها، بچه‌ها با مشت به دیوار می‌کوبیدند و سرود می‌خواندند.
پاسدارها تا چند ساعت بعد هم اصلاً به سالن‌ها نیامدند. ظاهراً به هیچ اتاقی هم نرفتند. اما چند ساعت که گذشت، بچه‌ها را یکی یکی صدا زدند. آنها را که شناخته بودند، به "زیر ۸" بردند و به قول خودشان از آنان پذیرایی گرمی کردند. کاظم را هم صدا زدند. او گفته بود: درست است که من مسئول اتاقم، اما مسئول شلوغ‌کاری بچه‌ها که نیستم! ۱۰ اردیبهشت ماه (شب اول ماه مه) ۱۳۶۲ کاظم را بردند. بعدها شنیدیم که هم‌زمان از اتاق‌های دیگر هم عده‌ای را برده‌اند. همان شبی بود که به‌آذین و کیانوری را برای اولین بار... [به] تلویزیون آورده بودند. ظاهراً شب قبلش ناخدا افضلی فرماندۀ نیروی دریایی و عده‌ای دیگر از افسران توده‌ای را دستگیر کرده بودند. به جز کاظم اعتمادی، بچه‌های دیگری هم همان شب اعدام شدند. از جمله ولی‌الله رود[گریان] که او هم از بچه‌های پیکار در شمال بود. هرگز او را ندیدم، اما چیزهای زیادی درباره‌اش در زندان شنیدم. وحید خسروی هم بود که در رشت دستگیر شده بود. او از زندان رشت فرار کرده بود. او را در تهران دوباره دستگیر کردند. او هم در دادگاه از سوسیالیسم دفاع کرده بود. یکی دیگر از بچه‌های پیکار وازگن منصوریان بود. تمام این بچه‌ها را همان شب برای اعدام بردند.با رفتن کاظم، وضعیت اتاق به‌هم ریخت. جای خالی او را کسی نمی‌توانست پرکند".

 

٣٨. فریدون اعظمی‌بیرانوندAzami_Ferydon.jpg
رفیق فریدون اعظمی‌بیرانوند فرزند پرویز، بهار ۱۳۲۵ در خرم‌آباد متولد شد. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه جندی‌شاپور اهواز، در شهرهای خوزستان به آموزگاری پرداخت. در زمان شاه از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ به اتهام فعالیت سیاسی در زندان بود. از اول قیام تا اوایل سال ۱۳۶۰ در تشكیلات خوزستان سازمان پیکار فعالیت می‌کرد و سپس به تهران آمد. او به همراه همسر و دو فرزندنش در نیمۀ شب ۱۶ دی‌ماه ۱۳۶۰ در خانه‌اش دستگیر شد. بعد از مدتی شكنجه در كمیتۀ مشترك، به اوین منتقل گشت. همسرش در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آزاد شد و در ملاقاتی که با فریدون داشته، فریدون به او می‌گوید كه از یك دادگاه چند دقیقه‌ای می‌آید. رفیق از چهره‌های مقاوم زندان بود که همراه رفیق داوود مداٸن از فداییان اقلیت پس از این‌که آنها را سه بار برای اعدام می‌برند و بازمی‌گردانند در ۸ آبان ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران‌شان می‌کنند.
بخشی از نوشتۀ برادرش محمد، با نام "خاطراتی از فریدون اعظمی":
"فریدون برادر بزرگترم بود. او در اول فروردین سال ۱٣۲۵ چشم بر این جهان گشود. در محیط خانوادگی ما پس از پدر و مادرم، بالاترین اتوریته را در میان خانوادۀ پرجمعیت ما داشت. فریدون بسیار هم سخاوتمند بود. نه تنها پول‌های خودش را به سادگی خرج هرکس و ناکسی می‌کرد، از پول جیبی "بی‌زبان" من نیز غافل نمی‌ماند. فریدون به ورزش روی آورده بود. البته کوهنوردی و اسب سواری و تیراندازی را ما از کودکی آموخته بودیم و از ورزش‌های مورد علاقۀ عموم افراد خانواده بود. فریدون هم در این زمینه‌ها مهارت خوبی داشت. در دوران دبیرستان ابتدا تحت تأثیر "دکتر" (هوشنگ اعظمی) پسر عموی‌مان، کشتی‌گیر شد و در حد قهرمان آموزشگاه‌ها در بروجرد پیش آمد و سپس به والیبال علاقمند گردید. در این دوره که ما از بروجرد به اهواز آمده بودیم، فریدون یک والیبالیست به نام در سطح استان خوزستان شده بود.
فریدون زندگی را دوست داشت و تا زنده بود خوب زندگی کرد. با موسیقی رابطۀ خوبی داشت. از همان دوره‌ها که ضبط صوت "تپاز" داشتیم تا این اواخر که نوار جایگزین "صفحه" موسیقی شده بود، او همیشه در حال گوش‌دادن به موسیقی‌های کلاسیک به‌ویژه بتهوون بود. صبح با موسیقی از خواب برمی‌خاست، شب با موسیقی می‌خوابید و با صدای آرام موسیقی مطالعه می‌کرد. نگاهش نسبت به عموم مسائل از جمله در رابطه با زنان نسبت به بسیاری از ما بازتر و مدرن‌تر بود.
در سال ۱٣۵۲ فریدون در ارتباط با گروهی از دانشجویان جندی‌شاپور اهواز دستگیر شد. در این دستگیری، فقط فعالیت او در رابطه با دانشجویان دانشگاه بر ملا شد و به شش ماه زندان محکوم گردید. او در زندان اهواز دورۀ محکومیت را می‌گذراند. پیش از این‌که زمان آزادی‌اش فرا رسد، او را در ارتباط با گروه دکتر اعظمی، از زندان اهواز به تهران منتقل نمودند. در تهران ما در کمیتۀ مشترک ضدخرابکاری بازجویی می‌شدیم. فریدون را هم به این بازداشتگاه برای بازجویی منتقل کردند. از اولین روز ورودش به "کمیتۀ مشترک" تا حدود زمان انتقال من به زندان جمشیدیه، با همدیگر بودیم.
قرار بود ما را به گروه دیگری برای تکمیل پرونده بسپارند. اگر تیم جدید بازجویی به اطلاعات بیشتری می‌رسید، موقعیت بازجویان قبلی پایین می‌آمد. به‌همین‌خاطر نیکزاد بازجوی گروه رسولی به ما گفت: "همه حرف‌هایتان را همین‌جا بزنید، اگر یک کلمه بیشتر از این پیش بازجوهای دیگر بگویید، شهیدتان می‌کنیم". بعد ما را ساعت‌ها تنها می‌گذاشتند تا پرونده را همسان کنیم. در این وضعیت، یک بار بازجوی‌مان نیکزاد، به فریدون گفت: "فری (منظورش فریدون بود) اگر آزادت کنیم و مرا در بیرون ببینی چه واکنشی نشان می‌دهی؟"، فریدون خندید و حرفی نزد. او گفت: "راستش را بگو اذیتت نمی‌کنم". فریدون گفت: "اگر در بیرون تو را ببینم جگرت را در می‌آورم". نیکزاد که انتظار چنین پاسخی را نداشت به فریدون حمله‌ور شد، اما به نظر رسید در وسط راه پشیمان شد و گفت: "می‌دونم لوطی هستی و شوخی کردی"؛ به‌هرحال او به سه سال و نیم محکوم شد و تا آزادی از زندان، من در بند دیگری بودم. در تمام طول نگهداریش در کمیتۀ مشترک چنان روحیۀ بالایی داشت که زبانزد زندانیان بود.
فریدون در تابستان سال ۱٣۵۶ از زندان قصر تهران آزاد شد. پس از آزادی از زندان و پیش از قیام به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر پیوست [سازمان پیكار در ۱۶ آذر ۱۳۵۷ تشكیل شد]. او یکی از کادرهای موثر این جریان در خوزستان بود. با تهاجم رژیم به جریانات سیاسی، به تهران منتقل شد و در جریان ضربه به رهبری این سازمان، در نیمه شب ۱۶ دی‌‌ماه سال ۱٣۶۰ به همراه همسرش فخری زرشگه و دو فرزندشان سهراب و همایون، دستگیر و ابتدا درهمان کمیتۀ مشترک که در جمهوری اسلامی بند ٣۰۰۰ اوین نامیده می‌شد، زیر شکنجه رفت. پس از چند ماه مقاومت تحسین برانگیز و حفظ همۀ اعضای تشکیلات پیکار در خوزستان، که با او در ارتباط بودند، بالاخره در هشتم آبان‌ماه ۱٣۶۱ در برابر آتش تیر، ایستاده به خاک افتاد".
بخشی از نوشته‌ای از رضا نویامه (محمدرضا معینی) در مجلۀ آرش شماره ۴۲-۴۱ با عنوان "فریدون تویی" كه خاطرات زندانی دیگری به نام "حكمت" است كه چند شب متوالی او را به همراه فریدون و داوود مداٸن از رفقای اقلیت برای اعدام می‌بردند و در حالی كه دیگران را اعدام می‌كردند، آنها را به سلول‌شان بازمی‌گرداندند:
"... فریدون زیر لب دایه دایه می‌خواند، وقتی ازش پرسیدم الان به چه فکر می‌کنی گفت: "به پسرهام و دنیای آنها، به این که پدر خوبی بودم یا نه"، من خندیدم گفتم: "اما رفیق خوبی بودی، بعد واسش تعریف کردم که هم گروهیم". داوود می‌گفت: "به برادرش فکر می‌کند که سال شصت اعدام شده، شاید او هم شبی را در این سلول گذرانده باشد". در همین حرف‌ها بودیم که در باز شد و آخوندی آمد تو، سلام علیکی کرد و نشست به ارشاد کردن، به قول داوود بیشتر به "رحمت کردن!" می‌گفت: "دم آخری اشهد خود را بجا بیاورید تا در آن دنیا لااقل بخشیده شوید و در دادگاه الهی به اسم مسلمان بروید و نه ملحد" بعد هم گفت که اسم‌های‌مان را کف پاهای‌مان بنویسیم که در صورت متلاشی شدن جسد بتوانند شناسایی کنند. داوود گفت: "حاج آقا ما قبلا شناسایی شده‌ایم!" حاج آقا با اخم بلند شد رفت، هنوز در را نبسته بود که زیر لب گفت: "خدا رحمت‌تان نکند!" بعد از چند دقیقه شروع کردیم به نوشتن اسم‌ها. برای اولین بار در زندگیم بود که زیر پام چیزی می‌نوشتم قلقلک نداشتم، دستانم می‌لرزید، فریدون می‌گفت: "اگر قلقلک نمی‌آید به‌‌دلیل ترس نیست" شاید لرزش دستم را دیده بود، "علتش این‌که در اثر شلاق کف پا بی‌حس می‌شه". داوود گفت: "این را بیشتر مدیون حسینی هستم تا لاجوردی". ساعت و حلقه و وسایل شخصی را هم هر کدام جداگانه در یک کیسه گذاشتیم و اسم‌ها را روش نوشتیم. نمی‌دانم چند وقت گذشت که پاسدار در سلول را باز کرد و هر سه نفر ما را با چشم‌بند بیرون آورد و به جایی در انتهای سالن برد، آنجا متوجه شدیم که کسان دیگری هم هستند. بعد ما را وارد سالن بزرگی کردند و به انتهای آن رفتیم، تعدادی پاسدار هم بودند که کنار دیوار ایستاده با هم حرف می‌زدند. صدای قرائت قرآن در سالن می‌پیچید، چیزی شبیه سالن ورزشی بود. بعد همه ما را ته سالن در کنار دیوار گذاشتند. زمین سالن را با پلاستیک پوشانده بودند. بعد ما را از هم جدا کردند و در میان بقیه گذاشتند. مجموعا ده نفر بودیم، یکی از پاسدارها جلو آمد و چشم‌بندهای ما سه نفر را باز کرد. اینجا اتاق اعدام بود، محل تمرین تیراندازی گاردی‌ها در زمان شاه. شنیده بودم که بعد از تعطیل کردن اعدام پشت بند ۴ اینجا اعدام می‌کنند. فقط چشم‌های ما سه نفر باز بودند. پاسدارها ماسک زده بودند، همان کیسه‌ای که در بند ۳۰۰۰ رو سر ما می‌کشیدند و فقط جای چشم‌هایشان باز بود. بعد هم حکمی را قرائت کردند، من هیچ چیز نمی‌شنیدم، چشمانم را بستم و بعد فرمان آتش داده شد، صدای وحشتناکی پیچید، برای لحظاتی هیچ نمی‌فهمیدم، فقط از روی افتادن جنازۀ بغل دستی‌ها روی پاهایم و فواره خون بر صورتم فهمیدم هنوز سر پا هستم، ... دیدن تیرباران شدگان که هنوز جان داشته و از درد به خود می‌پیچیدند و خنده‌های هیستریک پاسدارها و دیگر اذیت و آزارشان به هنگام تیر خلاص زدن، بدجوری دیوانه کننده بود، من حتی قدرت نشستن و یا تکیه به دیوار زدن را نداشتم، بعدها شاید فقط احساس کردم قبل از تیراندازی صدای فریاد و شعار دادن داوود و فریدون و دیگران را شنیده‌ام، بعد هر سه نفرمان را به سلول باز گرداندند، همان سلول. حکمت دیگر نمی‌توانست ادامه دهد و همان حالت روزهای اول را داشت. شانه‌هایش می‌لرزید و با چشمانی خشک می‌گریست و زیر لب آرام می‌گفت: "این از مردن بدتر است. چرا من را نکشتند؟". فریبرز و من آرام می‌گریستیم و منصور با خشمی که هیچ‌گاه در چشمانش ندیده بودم، سرش را به دیوار سلول می‌کوبید. محمد سرش را پایین انداخته بود و شانه‌هایش آرام می‌لرزید. فقط شاید من منتظر بقیه داستان بودم که فریدون را از نزدیک می‌شناختم. اما حکمت نمی‌توانست ادامه بدهد. چند روز بعد بقیه ماجرا را چنین گفت: "این نمایش مرگ سه بار در سه روز متوالی تکرار شد، هر روز ما را به دفتر مرکزی دادستانی می‌بردند و بعد از بازجویی جلو در شعبۀ بازجویی می‌نشاندند تا صدای زجر و فریاد شکنجه شدگان را بشنویم وشب همین قصه بود. ما را می‌بردند با عده‌ای دیگر کنار دیوار می‌گذاشتند، آنها اعدام می‌شدند و ما صدای مرگ آنها را می‌شنیدیم، اما دیگر در سلول کمتر حرف می‌زدیم. شب اول فقط هر کدام جایی پیدا کردیم که بنشینیم و بعد تا صبح نه کسی حرف زد و نه خوابید، چشم‌های‌مان هم حتی حرف نمی‌زد که در همه مدت زندان منتظر باز شدن یک لحظه چشم بند بود تا یک سینه سخن گوید، یا شاید من یادم رفته که حرفی زده‌ایم یا نه. در پایان هر روز ما را به همان اتاق دادگاه می‌بردند و در مورد همکاری می‌پرسیدند. من نمی‌دانم واقعا نمی‌دانم چرا حرفی نزدم، نه از ترس مرگ که از ترس تکرار دیدن صحنه‌های تیرباران. من فقط تیرباران را در روی جلد کتاب خرمگس دیده بودم. لحظه‌ای که پوست می‌شکافد و خون فواره می‌زند، و درد و خون و فریاد را با هم می بینی ... شب آخر بود که فقط من را به سلول باز گرداندند. فریدون و داوود با بقیه اعدام شدند. روز بعد مرا به اینجا آوردند".
حکمت همچنان خیره به سقف می‌نگریست. تنم می‌لرزید، فریدون را کشتند؟ منصور دستم را در دستانش فشرد، او می‌دانست فریدون آشنای من است. نتوانستم جلوی هق هقم را بگیرم و فریبرز و محمد هم با من گریستند. محمد هم‌بند زمان شاه فریدون بود و فریبرز داغدار همه بچه‌های کشته شده. منصور زیر لب و آرام شعری می‌خواند و روبه‌روی در سلول ایستاده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود تا اشکش نریزد و زیرلب می‌خواند:
"فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی"".

 

٣٩. صارم‌الدین افتخاریEftexari-saremedin.jpg
رفیق صارم‌الدین افتخاری سال ۱۳۳۶ در شهر مهاباد در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. در این شهر تا کلاس چهارم ابتدایی را خواند، چون پدر و مادرش معلم بودند و سال ۱۳۴۷ به تهران منتقل شدند، صارم هم باقی تحصیلاتش را در تهران ادامه داد. وجود افراد سیاسی و فرهنگی در خانواده و آشنایان، او را بسیار زود با مساٸل سیاسی پیرامونش آشنا کرد. سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) پذیرفته شد؛ در همین سال با ماركسیسم آشنا شد و به مطالعه در این زمینه پرداخت. كمی پیش از قیام به مجاهدین م. ل پیوست و سپس در "دانشجویان مبارز" از فعالین جنبش دانشجویی بود که اکثرا در سازمان پیكار به فعالیت خود ادامه دادند. او با رفقا منیژه و بیژن هدایی همسایه بود. سال ۱۳۵۸ در تشكیلات سازمان در مهاباد و اشنویه سازماندهی شد و به‌عنوان مسٸول تشكیلات به عضویت سازمان درآمد. در آنجا با درایت در راه پیشبرد كارهای سازمان و كمك به زحمت‌كشان كُرد كه آنها را به خوبی می‌شناخت همت گماشت. رفیق جزو اولین كسانی بود كه در حملۀ اول رژیم به شهر سنندج به آنجا رفت و دوشادوش رزمندگان كرد به مقابله پرداخت. چون او به‌عنوان یك كمونیست رزمنده برای پاسداران و حكومت جمهوری اسلامی، فرد شناخته شده‌ای بود؛ و همچنین به‌دلیل چالاكی و توان سازماندهی، سازمان او را مدتی برای كمك به رفقای تشكیلات به استان بلوچستان فرستاد. پس از بازگشت به كردستان برای سازماندهی تشكیلات مخفی سازمان، در سنندج مستقر شد. او در این شهر مخفیانه به فعالیت گسترده‌ای در میان جوانان و زحمت‌كشان كرد دست زد. رفیق صارم جزو پنج نفر اصلی تشكیلات كردستان سازمان بود.
سال ۱۳۵۹ با رفیق فرشته فایقی از رفقای تشكیلات سقز ازدواج كرد. با بحران درونی سازمان و ضربات پلیسی متأسفانه در زمستان ۱۳۶۰ همراه همسرش در یك خانۀ تیمی دستگیر و به زندان سنندج منتقل شد. با وجود تلاش بسیار مادرش به هیچ یک از اعضای خانوادۀ رفیق اجازه ملاقات داده نشد. رفیق صارم پس از مقاومت دلاورانه در برابر شکنجه‌ها و آزار بسیار، اوایل فروردین ۱۳۶۱ در زندان سنندج تیرباران شد و او را در مزارستانی در شهرستان قُروه دفن کردند.
گفته‌ای از رفیق سلیم، مسٸول تشكیلات كردستان سازمان پیکار:
"صارم از اولین اعضا و كادر سازمان در كردستان بود. فرشته اولین زنى بود كه در سقز به ما پیوست. پس از جنگ دوم تصمیم گرفتیم كه كار تشكیلاتى در شهرها را گسترش دهیم و افراد شناخته شده در شهرهاى خود را به نقاط دیگر فرستادیم كه كمتر شناخته شوند. صارم و همسرش را از مهاباد كه اهل ‌آنجا بود به سنندج فرستادیم تا جمع مخفى سنندج را تشكیل دهد. پس از بحران سازمان و چند دستگى در تشكیلات، صارم دستگیر شد. فرشته هم كمى بعد از او در خیابانی به‌عنوان فردی مشكوک دستگیر می‌شود، اما ارتباط فرشته و صارم براى رژیم مشخص نشد. فرشته نیز با رد گم كردن و عدم اطلاع از جریانات سیاسى در شرف آزادى بود كه متأسفانه با دستگیرى هوادارى كه از دانشجویان كرد در تبریز بود، او شناسایی شد و اطلاعات بسیاری لو رفت. فرشته به‌شدت تحت شكنجه قرار گرفت واعدام شد."
نوشته‌ای از برادر رفیق:
"در شرایط بحرانی زمستان ۱۳۶۰ و در پی دستگیری‌های پی‌در‌پی پیکارگران، بسیاری از رفقا به شهر‌های دیگر رفته و مخفی می‌زیستند. من و خواهرم در چنین شرایطی به تهران آمدیم و مخفیانه زندگی می‌کردیم. از مسئولان سازمان پیکار در کردستان، صارم تنها عضوی بود که در سنندج مانده بود.
در زمستان ۱۳۶۰، صارم برای جمع‌آوری مقداری امکانات برای کمک به هواداران سازمان در سنندج، سفری به تهران کرد. در دیداری که با برادرم صارم در تهران داشتم، به‌طور واضح با او مطرح کردم که بازگشت به سنندج بسیار خطرناک است و احتمال دستگیری و اعدام در کار است. او هم بسیار واضح به من گفت که در این شرایط بحرانی، او خود را مسئول جان تمام هواداران سازمان در سنندج می‌داند و تا آخرین هوادار را در جای امنی مستقر نکند، سنندج را ترک نخواهد کرد و علت سفرش به تهران هم، جمع کردن کمک مالی و غیره برای کمک به این هواداران بود".
خواهر رفیق نیز دربارۀ او نوشته است:
"صارم از همان کودکی علیه نابرابری‌ها به‌شدت عکس‌العمل نشان می‌داد. برای برابری انسان‌ها و برابری زن و مرد تلاش می‌کرد. در مقابل نابرابری‌ها با جرأت نظرات خود را بیان کرده، سعی در قانع کردن طرف مقابل، عوض کردن یا تأثیر گذاشتن داشت.
صارم فردی نترس و شجاع بود. زمانی که همه را مجبور می‌کردند که ورقه عضویت در حزب رستاخیز را امضا کنند، او از نادر کسانی بود که از امضای عضویت در این حزب خودداری کرد. صارم همیشه جزو شاگردان ممتاز کلاس بود و به‌علت کمک به دیگر هم‌کلاسانش محبوب همه بود. بین فامیل هم صارم فردی محبوب و دوست داشتنی بود. همه از نشست و برخاست با او احساس خوشحالی و افراد فامیل و غیر فامیل که او را می‌شناختند از دوستی با او احساس افتخار می‌کردند. با وجودی که نظرات خود را به‌وضوح بیان می‌کرد، کمتر دیگران را می‌آزرد، چون قدرت گفتارش آن‌چنان بود که می‌توانست علیه نظرات آنها بحث کند. مردی بود از خود گذشته و قبل از این‌که به منافع خود فکر کند به ایده‌های انسانی می‌اندیشید".

 

٤٠. سهراب افراسیابی
رفیق سهراب افراسیابی سال ۱۳۳۸ در یکی از روستاهای شهرستان داراب واقع در جنوب شرقی استان فارس به دنیا آمد. پدرش کارمند جزء ادارۀ پست و مادرش خانه‌دار بود. سال ۱۳۵۶ پس از پایان تحصیلات متوسطه، در رشته ریاضی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. در دانشگاه با خواهر بزرگترش "سیما" در دفتر سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. پس از بسته شدن دانشگاه‌ها، مدتی در تشکیلات سازمان در شیراز ماند. با ضربات اولیه به تشکیلات شیراز در بهار و تابستان ۱۳۶۰ به اتفاق خواهرش به اصفهان رفت و در تشکیلات آنجا سازماندهی شد. با ادامۀ ضربات پیاپی در فروردین ۱۳۶۱، او و خواهرش نیز دستگیر شدند و در پاییز همان سال پس از مدت‌ها شکنجه و آزار فراوان هر دو را تیرباران کردند.

 

٤١. سیما افراسیابی
رفیق سیما افراسیابی سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای شهرستان داراب واقع در جنوب شرقی استان فارس به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، سال ۱۳۵۵ در رشتۀ زیست‌شناسی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. پس از قیام در دانشگاه همراه برادر کوچکترش رفیق سهراب در دفتر سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. بعد از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاه‌ها، مدتی همچنان در تشکیلات سازمان در شیراز فعال بود. با شدت‌گیری ضربات به سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی مخالف در تابستان ۱۳۶۰ به اتفاق برادرش به اصفهان رفتند و در تشکیلات آنجا سازماندهی شدند. با ادامۀ ضربات و دستگیری‌ها در فروردین ۱۳۶۱ او و برادرش نیز دستگیر می‌شوند و در پاییز همان سال پس از شکنجه‌ها و آزارهای طاقت‌فرسا تیرباران شدند.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"سیما ظاهر بسیار ساده‌ای داشت، موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و با لهجۀ مردم آن دیار صحبت می‌‌کرد. او و برادرش سهراب که او نیز هوادار سازمان پیکار و دانشجوی رشتۀ ریاضی دانشگاه شیراز بود، از من دعوت کردند که برای تعطیلات نوروز ۱۳۵۹ به داراب و خانۀ آنها بروم. با خوشحالی پذیرفتم و دوم فروردین ۱۳۵۹ راهی داراب شدم. در تمام مسیر گندمزارها و باغ‌‌های مرکبات اطراف جاده که تا چشم کار می‌‌کرد باشکوه خاصی خودنمایی می ‌کردند، مرا به خود مشغول کرده بود. طبیعت زیبای داراب در بهار دیدنی است. کوهپایه‌‌های اطراف شهر با درختان نارنج و انواع گل‌های یاس و کاغذی با رنگ‌های زیبا که از بیرون خانه‌ها دیده می‌شدند، چشم را خیره می‌‌کرد. من با شرایط فرهنگی بیشتر شهرهای استان فارس و داراب هم آشنایی داشتم و برایم بسیار جالب و ارزشمند بود كه دختری از چنان جو عقب‌مانده و بستۀ مذهبی آمده و با یک سازمان چپ‌گرا کار می‌‌کند! به‌ویژه وقتی با شرایط خانوادگیش بیشتر آشنا شدم این ارزش برایم صد چندان شد.
خانۀ آنها با همۀ کوچکی، صفای خاصی داشت. پدرش در ادارۀ آموزش و پرورش نامه‌رسان بود. مادرش با همان لباس و آرایش زنان روستایی آن دیار به استقبال‌‌مان آمد. سفرۀ هفت‌سین با انواع شیرینی‌ها و آجیل (گندم و برنج تفت داده شده) دستپخت مادر، روی زمین پهن بود. یک‌‌رنگی و مهربانی در هر کلام آنها و قطعۀ شیرینی‌ای که تعارف می‌کردند، موج می‌زد. همۀ عشق و امیدشان فرزندان شایسته‌ای بود که به آنها می‌‌بالیدند. مادر با غرور تمام از دخترش سیما می‌‌گفت که اولین دختر در فامیل‌شان بوده که دانشگاه قبول شده، و از سهراب که مایۀ غرور همۀ فامیل و همۀ ده شده است. پدر و مادر خوشحال بودند که فرزندان‌شان با رفتن به دانشگاه به‌اصطلاح، خود را گم نکرده‌اند و همچنان راه زحمت‌کشان را می‌‌پویند. مدتی که آنجا بودم، شهر را به من نشان دادند. بحث‌های زیادی کردیم و با امید به فردای بهتر برای همۀ زحمت‌کشان از آنها جدا شدم.
متأسفانه بعد از آن دوباره موفق به دیدار آنها نشدم. با شروع یورش رژیم به نیروهای انقلابی همیشه نگران آنها بودم که در شهر کوچکی مثل داراب چه می‌‌کنند و چگونه خود را حفظ می‌‌کنند. تا این‌که مدتی پیش به‌‌طور تصادفی با عزیزی برخورد کردم که آن سال‌ها را در داراب بوده. وقتی از سیما و سهراب پرسیدم برایم تعریف کرد: آنها با شروع سرکوب‌ها از داراب رفته بودند (احتمالاً به اصفهان) ولی متأسفانه با ضرباتی که به سازمان پیکار وارد می‌‌شود، آن دو نیز دستگیر و پس از مدت کوتاهی اعدام می‌شوند! جنازه آنها را در ازای پول تیر به خانواده می‌‌دهند. آنها نیز مانند خیلی رفقای دیگر در قبرستان عمومی شهر دفن نمی‌‌شوند و به همراه سایر اعدامی‌‌ها در دامنۀ کوهی در ورودی داراب دفن شده‌اند".

 

٤٢. فاطمه افشار
رفیق فاطمه افشار سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد. خواهر کوچک‌تر رفیق محمود افشار بود که بیشتر با نام مهناز شناخته می‌شد و دختر بسیار آرامی بود. در رشتۀ اقتصاد دانشگاه ملی (بهشتی فعلی) درس می‌خواند. سال ۱۳۵۷ به "دانشجویان مبارز" و بعد به سازمان پیکار پیوست. او همراه رفقا محمود و همسرش گیتی اصغری در یورش پاسداران به منزل‌شان دستگیر و به اوین برده شد. در ۱۷ دی‌ماه ۱۳۶۰ هر سه آنها را تیرباران کردند. او در قطعۀ ۹۲ ردیف ۷۷ بهشت‌زهرا تهران دفن شده است. دو خواهر كوچك‌تر آنها نیز چند سالی زندانی شدند.

 

٤٣. محمود افشارAfshar-Mahmoud.jpg
رفیق محمود افشار سال ۱۳۳۶ در تهران متولد شد. سال ۱۳۵۴ با قبولی در رشتۀ دامپزشکی دانشگاه ارومیه، یک سال در این رشته درس خواند. سال بعد با این دید که دانشگاه تهران جو مبارزاتی بالاتری دارد، در کنکور شرکت کرد و در رشته کتاب‌داری دانشگاه تهران پذیرفته شد. او در مبارزات دانشجویی دانشگاه ارومیه و تهران فعالیت زیادی داشت و در ادارۀ اتاق کوهنوردی و کتابخانۀ دانشجویی و سازماندهی مبارزات دانشجویی نقش به‌سزایی ایفا می‌کرد. عشق به طبیعت، موسیقی، ادبیات و هنر در همه لحظات و ابعاد زندگی او موج می‌‌زد و اهل مطالعه هم بود. او تأثیر زیادی روی اطرافیان و به‌ویژه خانواده داشت و توانسته بود بسیاری را به سوی افکار خود سوق دهد. سال ۱۳۵۸ با رفیق گیتی اصغری ازدواج کرد. بعد از كنگرۀ دوم سازمان پیکار و در پی تصمیم تشكیلاتی سازمان در انتقال دانشجویان هوادار به نقاط مختلف كشور، تابستان ۱۳۵۹ هر دو برای شرکت فعال‌‌تر در مبارزات به کرمان رفتند. پاییز ۱۳۶۰ که برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند، در خانۀ پدری او همراه گیتی و خواهرش مهناز دستگیر و در تاریخ ۱۷ دی‌ماه همان سال پس از شکنجه‌های فراوان تیرباران شدند. آنها را یکی از مسئولین سازمان به نام عیسی احمدزاده (اسد اردبیلی) در همکاری با بازجویان و شکنجه‌گران در تهران لو می‌دهد که دستگیر شدند؛ عیسی از رفقای نزدیک محمود بود که در اردبیل دستگیر شده بود. پیکر محمود در بهشت‌زهرای تهران، قطعه ۹۲ ردیف ۷۶ دفن شده است.
نوشته‌‌ای از یكی از هم‌رزمان محمود و گیتی با مقداری ویراستاری: (این متن عینا در شرح‌حال رفیق گیتی اصغری هم آمده است).
"با محمود و گیتی هم‌دانشکده‌ای بودم. با گیتی ۴ سال شب‌و‌روز در خوابگاه باهم بودیم! از زمانی که آنها ازدواج کردند به خانۀ پدری محمود هم می‌رفتیم و با پدر و مادر نازنینش بیشتر آشنا شدم. [...] گیتی و محمود در تهران با بخش دانشجویی–دانش‌آموزی کار می‌کردند. از نیمه‌های تابستان ۱۳۵۹ برای ادامۀ کار سازمانی به کرمان رفتند. یکی از هم‌دانشکده‌ای‌های ما با نام عیسی احمدزاده معروف به "اسد" که از مسئولین بود برای ادامۀ فعالیت به اردبیل رفت که تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و زیر شکنجه‌های بازجویان طاقت نیاورد و رفقای بسیاری را لو داد. مصاحبۀ تلویزیونی هم کرده بود. عیسی دوستی نزدیکی با محمود داشت و خانۀ جدیدشان را هم بلد بود. آن روز که بچه‌ها دستگیر می‌شوند، برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند و چون فکر می‌کردند عیسی می‌داند که آنها در تهران نیستند، به سراغ‌شان نخواهد آمد. مادرشان که خانم هشیاری بود، روز قبل ماشینی را دیده بود که سر کوچۀ آنها ایستاده و دو سه نفر ظاهرا ماشین را بررسی و تعمیر می‌کنند، متأسفانه آنها پاسدار بودند و آن روز می‌ریزند و رفقای‌مان را می‌برند. بعد از اعدام عزیزان، من دو بار به خانۀ آنها رفتم. مادر محمود وصیت‌نامۀ آنها را گرفته بود. گیتی در وصیت‌نامه‌اش خواسته بود او را کنار همسرش دفن کنند. اما گیتی و مهناز (خواهر محمود) در ردیف ۷۷ و محمود در ردیف ۷۶ قطعه ۹۲ دفن شدند. نوروز ۱۳۶۱ که به دیدار مادر رفتم، اتاق گیتی و محمود را دست نخورده حفظ کرده بود. روی میز تحریرشان عکس‌های قاب شدۀ آنها در کنار ظرف خرما و شمع قرمزی که می‌سوخت، خاطرات مرا زنده کرد. صدای رسای محمود را می‌شنیدم که عاشقانه سرود "خروسخوان او بود و من مست و مستانه ..." را می‌خواند و گیتی را می‌دیدم که جان شیفته‌اش را در کمرکش کوه‌های البرز به سمت بلندترین قله‌ها می‌کشاند و با شیطنت نوجوانی می‌خندد و سرود زندگی سر می‌دهد! مادر با استواری تمام به من روحیه می‌داد و با توجه به مشکلاتی که می‌دانست با آنها درگیر بوده‌ام از من خواست کمتر به منزل‌شان بروم و مواظب خودم باشم! از سرنوشت اسد (عیسی احمدزاده) اطلاعی ندارم".

 

٤٤. عبدالنبی افشاری
رفیق عبدالنبی افشاری متولد سال ۱۳۳۶ در بندر ماهشهر بود. او را که در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد پاسداران در بندر ماهشهر دستگیر می‌کنند و ۱۰ مهرماه ۱۳۶۰ در زندان نوا، در خوزستان نزدیک سربندر تیرباران می‌شود. همراه او چهار مبارز از اعضای مجاهدین نیز اعدام شدند. دو روز قبل از اعدام، رفیق را به سختی شکنجه داده بودند. روز اعدام وقتی از او خواستند که از باورهایش دست بردارد، به آنها گفت: "وجود خدا بر من ثابت نشده و بنابراین خدا وجود ندارد".

گفته‌ای و شعری از رفیق سیروس ماهان:

رفیق نبی افشاری و رفیق اصغر کاویانی هر دو با من همسلول بودند. دوره زندان و اعدام‌شان را به خوبی به یاد دارم. هر دو از زندانیان سرموضع و مبارز زندان بودند. لحظاتی پس از اعدام رفیق افشاری، محمد نادریان رئیس زندان و شکنجه‌گر معروف زندان ناوا درِ بند را باز کرد و گفت: "یا مثل نبی افشاری باشید که جلو جوخه گفت به وجود خدا باور ندارد، یا همین امشب بیایید اطلاعاتتون را بدهید".

 

"نگاه آخر" برای نبی افشاری، پیکارگر

در فکر آن نگاه آخر،

که ثانیه‌ای بعد،

زمان آن را با خود برد.

و پرندگان لانه‌های تاریک،

از وحشت گلوله‌های وحشی

در آسمان ابری ایران فرو رفتند.

و چراغ‌های نورافکن زندان

قطرات خون تو را

ذره ذره چشیدند.

در فکر آن نگاه آخر و آهن،

و ثانیه‌هایی که بی‌وقفه می‌مردند.

راز نگاه تو را هنوز نیز،

خلق‌های خفته نمی‌داند.

جادوی خواب، خلق را در ربوده است

و آنان که خفته‌اند

طلوع سپیده بر پنجره‌های بسته را

نمی‌بینند.

تنها آن که در اوج زیسته است

حدیث ابرهای بارانزا را می‌داند.

و تو

‌پیش از آنکه شکوفه دهی

پیمانه‌های نهال عمر جوانت را،

دیوان به جرعه‌ای سرکشیدند.

وقتی که خلق افیون دین به سینه فرو می‌برد،

و گلدسته‌ها شبانه روز شرارت امواج را می‌افزودند.

نام تو را صدا کردند

و سرب‌ها از جان پر طپشت گذشتند

دیوار قلعه هنوز نیز بوی خون تو را دارد

۱۹۹۲

 

٤٥. فرخ افشاری‌نسب45-Afsharinasab_Farrokh.jpg
رفیق فرخ افشاری‌نسب متولد میان‌کوه در ضربۀ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰به بخش تدارکات و توزیع سازمان پیکار دستگیر می‌شود و ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ در تهران همراه ۱۱ رفیق پیکارگر و ۶ مبارز دیگر تیربارانش می‌کنند. خبر اعدام او و سایر رفقا در روزنامه‌های رسمی ۲۵ مرداد‌ماه منتشر شد. او با نام مستعار محمود در سازمان فعالیت می‌‌كرد، در زمان دستگیری با مدارك شناسایی به نام اكبر هاشمی دستگیر شده بود. رفیق فرخ پسر عموی رفیق شهید محمود افشاری‌نسب از رفقای بخش ارتباطات و مالی و همچنین مسٸول ارتباطات كمیته‌‌های شهرستان‌ها بود.

 

 

 

 

 

 

 

٤٦. محمود افشاری‌نسب
رفیق محمود افشاری‌نسب متولد میان‌کوه بود و تحصیلات فوق دیپلم داشت. او پسر عموی رفیق شهید فرخ افشاری‌نسب از فعالین سازمان پیکار بود که سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. بازجویان او افرادی به نام‌های سعید دزفولی، علیرضا درویشی و غلام بهمنی از اعضای سپاه پاسداران که به ترتیب از اهالی میانکوه، آغاجاری و امیدیه بودند! متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 ٤٧. اصغر اکبرنژادعشاقAkbari-Asghar.png
رفیق اصغر اکبرنژادعشاق سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای متوسط در جنوب غرب تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۰ در رشتۀ مكانیك وارد دانشكده فنی دانشگاه تهران شد. او و دانشجویانی از دانشكده پزشكی و فنی، محفلی در هواداری از سازمان مجاهدین خلق تشکیل دادند. برخی از آنها همچون رفقا رضا تفكری، احمد صادقی‌قهاره در زمان شاه و شهرام محمدیان‌ باجگیران، در رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسيدند. با دستگیری رفیق اصغر و یك رفیق دیگر در اوایل سال ۱۳۵۳ فعالیت محفل متوقف شد، باقی افراد محفل در اواخر همان سال همگی به سازمان مجاهدین خلق پیوستند و مخفی شدند. اصغر تا زمان پيروزی قیام در زندان بود و پس از آن به‌عنوان يكی از كادرهای سازمان پیکار در كميتۀ تهران و بخش كارگری با نام مستعار مسعود فعاليت می‌كرد. سال ۱۳۵۸ با رفیق شهید فخری لک‌كمری عضو كمیتۀ تهران ازدواج می‌کند. اين دو رفيق بنابه گفتۀ دوستان آنها، بسيار عاشقانه در كنار هم فعاليت می‌كردند.
پس از ضربۀ اول به كميتۀ چاپ و با بحران داخلی سازمان، اين دو رفيق نیز با محدوديت‌های بسياری مواجه شدند. در پاييز سال ۱۳۶۰، زمانی كه آن دو در یک كيوسک تلفن مشغول تماس بودند، اصغر ناگهان متوجه می‌شود كه يكی از زندانيان زمان شاه كه به سازمان اكثريت پيوسته بود، آنها را دیده. او به سرعت به همسرش می‌گويد كه شناسايی شده‌اند. آن فرد اكثريتی، به سمت آنها هجوم می‌آورد و قبل از آن‌كه موفق به فرار شوند با داد و فرياد، پاسداران كميته را برای دستگيری فرامی‌‌خواند. بدين گونه رفقا دستگير می‌شوند. رژیم جمهوری اسلامی با حیله‌گری، دستگیری او را در ارتباط با دستگیری رهبری سازمان پیکار اعلام می‌كند؛ درحالی‌كه او و چند مبارز دیگر از آن لیست، مدتی پیش‌تر دستگیر شده بودند. روزنامه‌های ۲۴ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ كه خبر دستگیری مركزیت سازمان پیکار را منتشر کردند، در بارۀ اصغر نوشته بودند: "با نام‌های مستعار منوچهر و مسعود، عضو مركزیت شاخۀ تهران، مسٸولیت كمیتۀ ارتباطات و تكثیر، نامبرده از اعضای قدیمی سازمان منافقین خلق بوده كه در سال ۱۳۵۴ ماركسیست شده است".
در زندان هر دو را به شدت شكنجه می‌کنند. اطلاعات بازجویان از آنها به‌قدری وسيع بوده كه رفقا متوجه می‌شوند آنها مدت‌ها تحت تعقيب و مراقبت بوده‌اند. گویا بازجویان با دادن اطلاعات غلط به رفيق فخری او را به شک می‌‌اندازند كه همسرش با پليس همكاری می‌كند، او در اولين ملاقات حضوری به گوش اصغر سيلی می‌‌زند؛ اما زمانی که فخری به حيلۀ بازجویان پی می‌برد از عمل خود در رنج بوده و اين را به هم‌بنديان خود می‌‌گفته.
رفیق اصغر را در اوایل بهمن ماه ۱۳۶۱ همراه همسرش در زندان اوین تیرباران کردند.

 

٤٨. اکرم (نام مستعار)
رفیق اكرم سال ۱۳۳۳ در كرمان به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلاتش در رشته شیمی برای تدریس در دبیرستان‌های بندرعباس به آنجا رفت و در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. او در اوایل سال ۱۳۶۱ در بندرعباس دستگیر و اواخر ۱۳۶۱ در بیست و هشت سالگی تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٤٩. سیامک الماسی
رفیق سیامك الماسی شهریور ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت كرج حلق‌آویز شد.
به نقل از كتاب "در نبردی نابرابر" نوشتۀ نیما پرورش، انتشارات اندیشه و پیكار. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٠. ناصر الماسیان
رفیق ناصر الماسیان شهریور ۱۳۶۷ در زندان اوین حلق‌آویز شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.
به نقل از كتاب "در نبردی نابرابر" نوشتۀ نیما پرورش، انتشارات اندیشه و پیكار. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥١. فریبا الهی‌پناه51-ElahiPanah-Fariba.jpg
با استفاده از سایت بیداران
رفیق فریبا الهی‌پناه مرداد‌ماه ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. پس از فارغ‌التحصیلی در رشتۀ ریاضی- فیزیك، برای تحصیل در رشتۀ دبیریِ ریاضی سال ۱۳۵۸ وارد دانشكدۀ تربیت معلم تهران شد. او در بخش دانشجویی- دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال.دال) فعالیت می‌کرد‌‌. با شروع ضربات به سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی در تابستان ۱۳۶۰ ارتباطات او هم قطع شد و به اجبار مدتی در خانۀ رفقای‌ دیگر مخفی بود. رفیق فریبا در آبان ۱۳۶۰ در یكی از خیابان‌های تهران دستگیر و پس از شكنجه‌های بسیار، ۱۶ آذر همان سال در كمتر از یك ماه در اوین تیرباران شد و پیکرش را در خاوران دفن کردند.

 

 

 

٥٢. پروانه امامEmam_Parvaneh2.jpg
رفیق پروانه امام سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای متمول در تهران به دنیا آمد. نوۀ دختری آیت‌الله سیدابوالفضل زنجانی بود. سال ۱۳۵۸ پس از اخذ دیپلم برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ برق وارد دانشگاه صنعتی اصفهان شد.
پروانه در تاریخ ۴ فروردین ۱۳۶۱ همراه نامزدش، رفیق شهید حسین نیستانكی در خانۀ چاپ سازمان پیکار در اصفهان دستگیر شد.
در روزنامۀ اطلاعات روز سوم خرداد ۱۳۶۱ آمده بود: "كلیه ارگان‌های سازمانی پیكار نابود شد" و در ادامه با ذكر اسامی هفت نفر از رفقا به دستگیری ۴۵ تن از رفقای تشكیلات اصفهان نیز اشاره شده بود، در باره رفیق پروانه نوشته بود: "پروانه امام، با نام مستعار آذر، عضو كمیتۀ مروجین".
پروانه ۲۹ اسفند۱۳۶۱ در شهر اصفهان به جوخۀ اعدام سپرده شد. جسد او را در مقابل دریافت پول تیر به خانواده‌اش تحویل دادند! خانواده، جسد پروانه را به تهران حمل و در قطعه ۹۴ ردیف ۱۵۳ شماره ۶ بهشت‌زهرا دفن کردند.

 

 

 

٥٣. محمدرضا امامی
رفیق محمدرضا امامی در بخش‌های کارگری كمیتۀ تهران و انتشارات سازمان پیکار فعالیت داشت. او در شهریور ۱۳۶۷ در اوین حلق‌آویز شد. در برخی لیست‌ها به اشتباه به‌عنوان مجاهد آمده است.

وحید آبان، آنچه بیادم هست مختصر برایتان می‌نویسم:

محمدرضا امامی متولد ۱۳۳۷ در زنجان از خانواده‌ای فرهنگی است که در خانه‌های فرهنگی محلۀ هاشمی تهران زندگی می‌کردند. او سه خواهر و یک برادر داشت و در رشته ریاضی دبیرستان هدف درس می‌خواند و سپس در سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی مکانیک وارد دانشگاه صنعتی آریامهر شد. محمدرضا انسانی گرم، مهربان، صمیمی و خوش‌برخورد و اهل مطالعه بود. او در دانشگاه به سمت جریانات چپ گرایش یافت و با تشکیل سازمان پیکار به این سازمان پیوست. او که دل در آزادی و رفاه کارگران و زحمتکشان داشت در بخش کردستان سازمان فعالیت حرفه‌ای خود را آغاز کرد. نام تشکیلاتی او وحید بود؛ پس از بحران درونی سازمان در پاییز سال ۶۰ به تهران رفت و احتمالا در کمیته تدارکاتی فعالیت می‌کرد. او در اردیبهشت ۱۳۶۰ بر سر قراری در تهران که توسط یکی از رفقای سازمان که زیر شکنجه محل قرار را لو داده بوده دستگیر می‌شود. به فاصلۀ کمتر از دو ماه بعد از دستگیری او را در سن ۲۴ سالگی اعدام می‌کنند. احتمالا تیرباران. در این فاصله او در ملاقاتی که با خانواده‌اش داشته به آنها چگونگی دستگیری و نام آن فردی که او را لو داده بوده می گوید. طبق اخباری که پس از اعدام او از درون زندان می‌آمد او و بسیاری دیگر در یک سلول کوچک بسیار داغ در اوین زندانی بوده‌اند و زیر شکنجه مقاومت بسیار از خود نشان داده و هیچکس را لو نمی‌دهد. جسد محمدرضا را به خانواده‌اش تحویل نمی‌دهند و تنها آدرس قبری در خاوران می‌دهند. یک ماه بعد جنایتکاران بیشرم اسلامی حتی به سنگ آرامگاه او نیز رحم نکرده و آن را خرد کرده بودند. یادش گرامی باد!

با پوزش، یک اصلاح: سال دستگیری ۱۳۶۲ بود و نه ۱۳۶۱. با مهر.

سن او در زمان اعدام ۲۵ سالگی می‌شود. با پوزش از فراموشکاری!

متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٤. برزین امیراختیاری
رفیق برزین امیراختیاری بعد از قیام از اعضای اصلی و فعال گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود. در تابستان ۱۳۵۹ پس از وحدت گروه با سازمان پیکار، در کمیته تهران سازماندهی شد. او اوایل سال ۱۳۶۰ از دست پاسدارانی که قصد دستگیری‌اش را داشتند فرار می‌کند. از آن پس در کمیته‌های دیگر سازمان نیز فعال بود تا این‌که پاییز همان سال همراه با سه رفیق دیگر، مصطفی علی‌نقی‌پور و جمشید خرمن‌بیز و سعدی معدن‌دار، در خانۀ رفیق سعدی، در نوشهر که پُر از اسناد و مدارک درون سازمانی و مورد شناسایی قرار گرفته بود، دستگیر می‌شوند. آنها دو ماه مورد شدیدترین شکنجه‌های روحی و جسمی قرار می‌گیرند، اما هیچ‌گونه اطلاعاتی، حتی آدرس و اسم خودشان را به بازجویان نمی‌دهند. به گفتۀ برخی از زندانیان هم‌بند او: "آنها سرود می‌خواندند و دارای روحیه بالایی بودند. پاسداران وقتی آنها را به صف کرده و می‌خواستند به‌عناوین مختلف آنها را تحقیر کنند، مصطفی به صورت یكی از پاسداران تف می‌اندازد".
دوازدهم بهمن ۱۳۶۰ رفقا سعدی، جمشید، مصطفی و برزین در نوشهر استان مازنداران اعدام شدند.
نوشته‌ای از محمد نبوی مسئول کمیتۀ پزشکی سازمان پیکار در کتاب "گریز ناگزیر" جلد ۲ ص ۷۰۳ به کوشش ناصر مهاجر و مهناز متین و سیروس جاویدی...:آمده که در آن روایت دیگری از دستگیری رفیق بیان شده است:
"دلم می‌خواهد از خیلی‌هایی که به ما در کار کمیتۀ پزشکی یاری رساندند، سپاسگزاری کنم، مثلاً از برزین امیراختیاری که ما از خانۀ او برای بستری کردن مبارزان کردی که زخمی می‌شدند و به تهران انتقال می‌یافتند استفاده می‌کردیم. مادر برزین را دستگیر کردند و گفتند باید خودش را معرفی کند تا مادرش را آزاد کنند. برزین به‌این‌دلیل خودش را معرفی کرد. او را بعداً اعدام کردند. امیدوارم روزی فرزندش را پیدا کنم و به او بگویم که پدرش چه انسان شریفی بوده است. من کمتر کسی را دیده‌ام که در راه آرمان‌ها و اعتقاداتش چنین بی‌شائبه از خود مایه بگذارد. در یکی از فراخوان‌های سازمان [پیکار] برای کمک مالی، او جواهرات هدیۀ ازدواجش را فروخت و پول آن را تماماً به سازمان داد."

 

٥٥. جواد امیرشاهی
رفیق جواد امیرشاهی سال ۱۳۳۲ درخانواده‌ای زحمت‌کش و کارگری در بندرعباس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در این شهر و متوسطه را در شهر سمنان به پایان برد. سال ۱۳۴۹ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ مهندسی وارد دانشگاه تبریز شد. در دانشگاه علیه رژیم شاه فعالیت می‌کرد. چهار سال بعد به‌عنوان مهندس مشغول به كار می‌شود. پس از قیام به سازمان پیكار پیوست و با نام مستعار "قادر" در سمنان به فعالیت پرداخت که محبوبیت بسیاری در بین مردم آنجا یافته بود. رفیقی در بارۀ او می‌گوید: "جواد فردی رادیکال، بسیار فعال و مسئولی جدی بود با انگیزه و رادیکالیزم عجیبی که داشت. همیشه با توده‌ای‌ها درگیر بود. می‌توان گفت کل تشکیلات سمنان را درواقع او به پیش می‌برد. سمنان شهر کوچک و دلگیری بود ولی او راسخ و استوار به فعالیت خود ادامه می‌داد".
دوستی که او را برای اولین بار در سال ۱۳۵۸ دیده بود، اعتقاد راسخ به مبارزه، عدالت‌جویی و شهامت او را تحسین می‌کرد: "جواد درهمان یک دیدار کوتاه با شور‌و‌شوق از پخش گسترده و مداوم اعلامیه‌ها و بیانیه‌های سازمان در شهر کوچک سمنان می‌گفت: "هر روز آنها را از در و دیوار شهر کنده و پاره می‌کنند، ولی دوباره روز بعد شهر پر از اعلامیه و اعلانات می‌شود"".
جواد اوایل تیر ۱۳۶۰ دستگیر و کمتر از یک ماه بعد در سمنان تیرباران شد. روزنامۀ کیهان شماره ١١٣٤٥، چهارشنبه ٧ مرداد‌ماه ١٣٦٠ خبر اعدام رفیق را به نقل از اطلاعیۀ دادگاه انقلاب اسلامی سمنان منتشر کرد. در همین روزنامه اتهامات رفیق چنین اعلام شده بود:
"١- عضویت در سازمان محارب و ضدانقلاب پیکار و رهبری جریان فکری و عملی خط‌ مشی این سازمان و فعالیت گسترده در منطقه. ٢- تهیۀ گزارش‌های کذب و خائنانه از جبهه‌های جنگ علیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تضعیف روحیۀ سربازان. ٣- تشکیل هسته‌های تئوریک و عملی و تیم‌های آموزشی در جهت خط‌ مشی سازمان پیکار. ٤- پخش و تکثیر اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌ها و جزوات سازمان و تامین امکانات مادی و تدارکاتی در سطح سمنان و کمک مالی به سازمان پیکار. ٥- ارتداد و به انحراف کشاندن جوانان ساده‌دل".
جواد در دادگاه از مواضع خود دفاع می‌کند و وقتی برای اجرای حکم اعدام صدایش می‌کنند با خواندن سرود انترناسیونال از بند خارج می‌شود. در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:"من به كمونیست بودنم در كمال افتخار اعتراف كرده‌ام". رفیق جواد در زمان اعدام ۲۸ سال داشت.
در خبر همان روزنامه و براساس اطلاعیۀ دادستانی: "جسد وی در گورستان غیرمسلمین دفن خواهد شد". به‌دلیل محبوبیت و سرشناسی رفیق در سمنان، پس از دریافت جسد توسط خانواده، با‌وجودی‌كه اجازۀ دفن در گورستان شهر را نداشتند، مردم زیادی در تشییع جنازۀ او شركت كردند. مراسم تدفین رفیق با دخالت و زدوخورد پاسداران و حزب‌الهی‌ها همراه بود؛ اما مردم به تشییع آن ادامه دادند. پس از مراسم، پاسداران عدۀ بسیاری از شركت‌كنندگان را دستگیر كردند.
تلویزیون كومله برنامه‌ای در معرفی شهدا تهیه کرده که در دقیقۀ ۲۴ آن به رفیق جواد امیرشاهی‌ پرداخته است. http://www.youtube.com/watch?v=f۵۴GQLfxNZ۸

 

٥٦. فتح‌الله امیری
رفیق فتح‌الله امیری در ۸ دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه رفیق محمود سعادت‌سلطانی در اراک تیرباران شد. هر دو از فعالین سازمان پیکار بودند. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٥٧. برزو امینی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۰۲ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۶۰:
رفیق برزو امینی سال ۱۳۳۸ در روستای كرون از توابع اصفهان به دنیا آمد. او از هوادارن سازمان پیکار بود كه در طول دو سال اولیۀ حاكمیت رژیم جمهوری اسلامی لحظه‌ای از مبارزه علیه آن بازنایستاد. رفیق برزو در اثر تصادف اتوبوس در جادۀ مسجد سلیمان- اصفهان در اواسط فروردین ۱۳۶۰ و در راه انجام وظیفه تشكیلاتی به شهادت رسید.
برزو با این‌كه منقضی خدمت ۱۳۵۶ بود، در دوران جنگ این افراد را به خدمت دوبارۀ سربازی فراخوانده بودند او با اعتقاد به ارتجاعی بودن جنگ ایران و عراق، فلاكت‌های ناشی از آن را برای زحمت‌كشان افشا می‌كرد.
در مراسم سوگواری او مرتجعین و كارگزاران رژیم، عوام‌فریبانه كوشیدند كه رفیق را از خود معرفی كنند و ادعا كردند كه او "در حین رفتن داوطلبانه به جبهۀ جنگ بر اثر تصادف درگذشته است." اما تبلیغات دروغین رژیم جمهوری اسلامی در زحمت‌كشان ما تأثیری نداشت. آنهایی كه برزو را می‌شناختند، می‌دانند كه رفیق برزو پیكارگری بود كه قلبش را در خدمت انقلاب و پیروزی سوسیالیسم قرار داده بود.

 

٥٨. عبدالحمید انتظاری58-Entezari-Abdolhamid.jpg
رفیق عبدالحمید انتظاری فرزند خانلر سال ١٣٣٦ در محمودآباد مازنداران به دنیا آمد. او دانشجو و فعال در سازمان پیکار بود که در تهران دستگیر و در ٢٨ آذر ١٣٦٠ در اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

 

 

٥٩. حسین اندخیده
رفیق حسین اندخیده سال ۱۳۳۶ در بندردَیّر از توابع بوشهر متولد شد. او پس از پایان تحصیلات متوسطه به‌عنوان معلم دبستان در آموزش‌و‌پرورش بوشهر شروع به كار كرد. حسین به تازگی ازدواج كرده بود كه همراه با دو رفیق هم‌دوره‌ای و هم‌روستایی‌اش، شهید علی رنجبر و حیدر محمدی که همگی در سازمان پیکار فعالیت داشتند، دستگیر و روز جمعه ششم شهریور ۱۳۶۰ در بوشهر تیرباران شد.
یادهایی از یک دوست دربارۀ حسین اندخیده، حیدر محمدی و علی زنجبر:
"در دهۀ پنجاه با اوج‌گیری جنبش‌های مردمی و تجمع کمونیست‌ها (غیر حزب توده‌ای) و روشنفکران دیگر در دانشگاه‌ها و بازگشت آنها عمدتاً در کسوت معلمی به شهرها و روستاهای‌شان، گرایش‌های جوانان تشنۀ فهمیدن، به سوی آنان زیاد بود و آنها نیز به‌رغم وجود حکومت پلیسی، دست به فعالیت‌های اجتماعی سیاسی می‌زدند.
در شهر دیر و روستاهای اطراف آن مانند بردستان با همراهی بخشی از معلمین بوشهری و فعالین محلی محفل تقریباً متشکل با گرایش مارکسیستی به‌وجود آمد که جوانان تربیت یافتۀ آن در جنبش مردمی سال‌های ۵۷-۱۳۵۶ فعال و حتی رهبری حرکت‌های مردمی عمدتاً با آنان بود، دو تا سه سال پس از انقلاب نیز فعالیت‌های گسترده‌ای در منطقه داشتند.
[جمع] رهبری، حسین اندخیده، حیدر محمدی، علی رنجبر و چند نفر دیگر در روستای بردستان، یک خانۀ بزرگ داشتند که [در آن] برای جوانان و نوجوانان کلاس‌های آشنایی با علوم اجتماعی و فرهنگ کمونیستی و برنامه‌های تفریحی برگزار می‌کردند. جالب اینجا بود که مردم روستا از این کار حمایت و حتی کمک مالی هم می‌کردند. به‌همین‌دلیل در سال‌های اولیۀ پس از انقلاب، بسیج و سپاه توان اختلال در کار آنها را نداشتند، حتی بعضی از بسیجی‌ها به آنها تمایل داشتند و در این کلاس‌ها شرکت می‌کردند.
حسین اندیخی، حیدر محمدی، علی رنجبر و باقی که آموزگار بودند این تشکیلات را اداره می‌کردند. آنها تا اواخر سال ۱۳۵۹ توانستند در بردستان و دیر بمانند اما بعد مجبور به ترک محل شدند و به بوشهر رفتند. در آنجا هم فعالیت‌های سازمانی خودشان را ادامه دادند. آنها در اواسط سال ۱۳۶۰ دستگیر و پس از تحمل شکنجه‌های بسیار در آبان‌ماه همان سال حسین، حیدر و علی در بوشهر تیرباران شدند.
در منطقۀ دیر و اطراف به‌دلیل شرایط اقلیمی، اجتماعی و فرهنگی افراد بسیاری هستند که طبع شاعریِ بالایی دارند و اغلب گفته‌های خود را به شعر بیان می‌کنند، به‌ویژه دو بیتی. شاعرانی مانند فائز و مفتون؛ حسین اندیخی هم از جمله شاعران منطقه بود که به سبک جدید نیز شعر می‌گفت، از جمله شعرهایی در زندان سرود".
با استفاده از گزارش سایت اخبار روز در بارۀ گرامی‌داشت یاد جان‌باخته‌گان دهۀ۶۰ در سی و یکمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷ در تورنتو:
حسین افصحی نویسنده، بازیگر و کارگردان تئاتر، نمایشنامۀ "اولین پریود در زندان" را خواند که با الهام از کتاب اعظم شکری باعنوان "قاعدگی زنان در زندان‌های جمهوری اسلامی" نوشته بود. او قبل از شروع نمایش‌خوانی در یادمان تورنتو شعری از حسین اندخیده آموزگار، شاعر و مبارز کمونیست (سازمان پیکار) که از اهالی بوشهر بود و به‌عنوان وصیت‌نامه‌اش در آخرین شب زندان این شعر را سروده بود و در سال ۱۳۶۰ همراه هم‌رزمش حیدر محمدی اعدام شد برای حضار در سالن نمایش خواند:
از جمع ما زنجیریان
هر شب رفیقی می‌رود
یاران همه شب منتظر
تا این‌که فردا چون شود
خون لخته بست در پشت‌مان
از ضربۀ شلاق خصم
اما زهر شلاق او
پُر کینه گردد سینه‌مان
این سینه خود آتش بود
وز آتش کینش چه باک
یاران چو سرو استوار
پروا ندارند از نسیم
دارم یقین روزی شود
برپا قیام توده‌ها
دیوار زندان بشکنند
یاران همه گردند رها
یاران وصیت می‌کنم
شب می‌رود، آید پگاه
آید بهار و فصل گل
یاران کنید یادی ز ما
یاران کنید یادی ز ما.

 

٦٠. سوسن‌گُل انصاری
رفیق سوسن‌گل انصاری از فعالین بخش دانشجویی- دانش‌آموزى سازمان پیکار بود که به دنبال بحران ایدئولوژیک در درون سازمان به جناح "مارکسیسم انقلابى" پیوست. سوسن‌گل را اکثریتى- توده‌ای‌ها شناسایى و به نیروهاى اطلاعاتى لو می‌دهند. پاسداران و بازجویان که رفیق را به جرم کمونیست بودن، دفاع ازحقوق کارگران و زحمت‌کشان، بعد ازشکنجه‌های طاقت‌فرسا و تجاوز نتوانسته بودند اراده‌اش را درهم بشکنند، درسحرگاه ٢١ فروردین ماه سال ۱۳۶۳ به میدان اعدام بردند. او با فریادهای زنده باد سوسیالیسم، مرگ بر سرمایه، مرگ بر خمینی در زندان دیزل‌آباد کرمانشاه حلق‌آویز شد و قهرمانانه به شهادت رسید. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٦١. عباس انصاری
رفیق عباس انصاری سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شد. برای تحصیل به کشور آلمان رفته بود و در شهر ترییر در رشتۀ مهندسی برق تحصیل می‌كرد که با وقوع انقلاب درسش را نیمه‌تمام رها كرد و به ایران بازگشت. در آلمان با گروه "پیكار خلق" كه از نظر سیاسی به سازمان پیكار نزدیك بود، فعالیت داشت. آنها در اواخر سال ۱۳۵۹ به سازمان پیکار پیوستند. در مقابل دانشگاه تهران تظاهراتی علیه بسته شدن دانشگاه‌ها در اول اردیبهشت ۱۳۶۰ از طرف بخش تشکیلات دانش‌آموزی سازمان پیکار صورت گرفت؛ طی این تظاهرات عوامل رژیم دو نارنجک به میان تظاهركنندگان انداختند و در این حادثه رفیق عباس نیز زخمی شد.
در تظاهرات اول ماه مهِ سازمان نیز عباس فعالانه حضور داشت. كمی بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، بقال محل او را به‌عنوان كمونیست به پاسداران لو می‌دهد که دستگیرش می‌کنند و به سرعت اعدام می‌شود. رفیق متأهل و دارای یك فرزند بود.

 

٦٢. نسرین ایزدی‌واحدیIzadi-Nasrin.jpg
رفیق نسرین ایزدی‌واحدی سال ۱۳۳۳ در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۱ پس از اتمام دوران ابتدایی و متوسطه، تحصیلاتش را در رشتۀ اقتصاد در دانشگاه تهران ادامه داد. سال ۱۳۵۵ بعد از فارغ‌التحصیلی مشغول به كار شد. در دوران قیام به سازمان پیكار پیوست و كمی بعد با هم‌دانشكده‌ای خود رفیق بهروز جهاندارملك‌آبادی از اعضای قدیمی سازمان مجاهدین م. ل ازدواج كرد. نسرین با نام مستعار منیژه، عضو سازمان بود و در هیٸت تحریریۀ پیكار و همچنین در پیكار تٸوریك فعالیت داشت. در اولین كنگرۀ سازمان در اسفند ۱۳۵۷، به‌عنوان نمایندۀ منتخبِ یكی از بخش‌های سازمان در آن شركت کرد. هم زمان با بحران ایدئولوژیک درونی سازمان پیكار و ضربات پلیسی و دستگیری‌ها در ۸ دی‌ماه ۱۳۶۰، خانۀ مسكونی آنها مورد هجوم پاسداران قرار گرفت و نسرین، بهروز و دختر ده ماهه‌شان دستگیر و به زندان منتقل شدند. پاسداران چند روز بعد فرزند شیرخوارۀ آنها را به خانوادۀ نسرین تحویل دادند. در تمام مدت بازداشت، خانوادۀ رفقا نتوانستند ملاقاتی‌ داشته باشند و یا حتی خبری از فرزندان‌شان به‌دست بیاورند. نسرین را حدود دو ماه و نیم بعد، یعنی ۲۰ اسفند ۱۳۶۰ در تهران تیرباران کردند. جسدش را خانواده تحویل گرفت و در بهشت‌زهرا دفن كرد. رفیق بهروز جهاندار‌ملك‌آبادی نیز پیش‌تر یعنی ۲۸ بهمن ۱۳۶۰ در زیر شكنجه جان سپرده بود.

 

 

 

 

٦٣. ایرج ایوبی
رفیق ایرج ایوبی اوایل بهمن ۱۳۶۰ در نوشهر دستگیر شد و چند روز بعد در ۱۲ بهمن‌ماه در کمیتۀ انقلاب اسلامی نوشهر در زیر شكنجه به شهادت رسید. او در سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

  

٦٤. روح‌الله باقروندBaghervand-Ruhollah.jpg
رفیق روح‌الله باقروند سال ۱۳۴۱ در خانواده‌ای زحمت‌كش به دنیا آمد. به‌دلیل فشار زندگی و عدم علاقه‌اش به تحصیل، دورۀ دبیرستان را نیمه‌تمام رها كرد و به كار مشغول شد. تحت تأثیر مبارزات توده‌ها علیه رژیم شاه به‌تدریج تمایلات ماركسیستی یافت. پس از قیام ۱۳۵۷ در كارخانه چیت‌ممتاز تهران مشغول به كار شد. او در مبارزات کارگران فعالانه شركت می‌کرد و هم‌زمان به آموزش آنان می‌پرداخت؛ کار و فعالیتش بیش از ۶ ماه طول نکشید؛ او را به جرم فعالیت انقلابی از كارخانه اخراج کردند.
رفیق در ارتباط با گروه "مبارزان راه آرمان كارگر" فعالیت می‌کرد که سال ۱۳۵۸ بعد از ادغام گروه در سازمان پیکار، در یكی از هسته‌های كارگری سازماندهی شد. او كه با كار چاپ نیز آشنایی داشت، بعد از چند ماه به قسمت چاپ مركزی سازمان منتقل شد و تا زمان دستگیری در آنجا فعالیت می‌كرد. روح‌الله جزو ۱۵ نفری بود كه در كمتر از دو هفته بعد از ضربۀ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ به چاپخانۀ سازمان پیکار، آنها را در ۳۱ تیرماه در زندان اوین تیربارن کردند. خبر اعدام این رفقا در روزنامۀ كیهان همان روز منتشر شد.
به نقل از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه، ۷ مهر ۱۳۶۰:
"بالاخره در یورش وحشیانۀ اخیر رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی به چاپخانه‌های سازمان، رفیق [روح‌الله باقروند] نیز دستگیر شد و تا آخرین نفس به آرمانش وفادار ماند. رفقایی كه از نزدیك روح‌الله را می‌شناختند، صداقت، فروتنی، شور انقلابی و عشق به زحمت‌كشان از یك سو و كینۀ طبقاتی و خشم و نفرت او از بورژوازی و عمالش را به یاد دارند و او را تحسین می‌كردند".

 

 

 

٦٥. حشمت باقریBagheri-Heshmat.jpg
رفیق حشمت باقری سال ۱۳۳۹ در محلۀ "سوراخ مازو" محمودآباد در یك خانوادۀ دهقانی فقیر به دنیا آمد. شرایط سخت زندگی را با لمس گرسنگی سپری کرد. قبل از قیام در مبارزات دانش‌آموزان و توده‌های زحمت‌كش فعالانه شركت داشت.
بعد از قیام ۱۳۵۷ همراه با دیگر رفقای كمونیست در ایجاد كتابخانه و نمایشگاه فعال بود. او از اولین افرادی بود که به تشکیلات سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان پیكار که در تابستان ۱۳۵۸ تشكیل شد، پیوست. او هم‌زمان همراه سایر رفقای خود در فعالیت‌های توده‌ای و كار در مزارع برای پیوند با دهقانان زحمت‌كش شركت می‌كرد.
به نقل از نشریۀ پیكار ۱۰۳، دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰:
"از خصلت‌های بارز رفیق [حشمت باقری]، خصوصیات توده‌ای وی و محبت رفیقانه‌ای بود كه زحمت‌كشان و رفقایش را تحت تأثیر قرار می‌داد. او علیرغم این كه مرگش را حتمی می‌دانست، هیچ‌گاه یاس به خود راه نداده و از روحیه‌ای قوی برخوردار بود و یك دم در راه انجام وظایف كمونیستی‌اش وقفه ایجاد نشد. رفیق تا آخرین لحظات حیاتش به تشكیلات و رفقایش وفادار بود و به پدرش وصیت كرده بود كه: "جسدم را باید رفقایم تشییع كنند. آنها بهترین دوستان من هستند". رفیق حشمت در ۷ فروردین ۱۳۶۰ بر اثر بیماری سرطان در محمودآباد درگذشت".

 

 

٦٦. حمید باقری
رفیق حمید باقری در بیست‌و‌نهم مهر ۱۳۶۰ در گرگان تیرباران شد. در نشریۀ پیكار شماره ۱۲۵، دوشنبه ۱۱ آبان خبر اعدام رفیق آمده است. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٦٧. محمدحسین (غلامحسین) باقری
رفیق محمدحسین باقری سال ۱۳۳۷ در روستای "درواهی" از توابع برازجان به دنیا آمد. او معلم دورۀ راهنمایی در بندرعباس بود که در تابستان ۱۳۶۷ در همین شهر حلق‌آویز شد. در برخی لیست‌ها به اشتباه از او به‌عنوان مجاهد نام برده‌ شده است. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٦٨. محمود باقری‌محقق68-Mahmoud_Baqeri_Mohaqeq.jpg
رفیق محمود باقری‌محقق سال ۱۳۳۷ در مشهد متولد شد. در سنین نوجوانی به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوست و در کارخانه‌ای به‌عنوان کارگر مکانیک کار می‌کرد. او نیز با جمع رفقا سلیم آرونی و ادنا ثابت از سازمان چریک‌ها انشعاب کرد. آنها اول به "گروه آرمان" و سپس به سازمان پیکار پیوستند. محمود با اسم مستعار جلیل عضو و مسئول اول کمیتۀ خراسان سازمان پیکار بود. او و تعدادی دیگر از اعضای کمیتۀ خراسان در یک تعقیب و مراقبت پیچیده، در زمستان ۱۳۶۰ دستگیرشدند. او در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ همراه با ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكیل‌آباد مشهد تیرباران شد.

گفته ای از یک رفیق:

"محمود با اسم مستعار جلیل. دانشگاه که تعطیل شد بچه‌ها در شهرهای مختلف پخش شدند. جلیل رفت مشهد. پدرش محضردارد بود. او با سه رفیق دیگر عضو و مسئول اول کمیته خراسان و مسئول بخش کارگری بود. درواقع تشکیلات مشهد را او شکل داد. در سازماندهی و کار سیاسی برجسته، رادیکال، فعال و در مخفی کاری و حفظ امنیت بسیار دقیق بود. درضربه‌ای که به کمیته خراسان وارد آمد، یک تیم حرفه‌ای تعقیب و مراقبت از تهران و اصفهان رفته بوده مشهد. جلیل مسئولیت تمام کارها را به‌عهده می‌گیرد و به دیگر رفقا می‌گوید که شما مسئولیتی به‌عهده نگیرید".
گفته‌ای از یك رفیق دیگر:
"دربارۀ محمود باید بگویم، هنگامی كه رفیق را برای اعدام می‌بردند با صدای بلند این شعر را می‌خواند، "بولشویك‌وار بباید جنگید، چه كند با دل چون آتش ما آتش تیر".

 

٦٩. خسرو بایرامی
رفیق خسرو بایرامی در اواخر آذر و یا اوایل دی‌ماه سال ۱۳۶۰ در بابل تیرباران شد. او کارگر عکاسی و اهل همدان بود. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٧٠. اسماعیل بحرناک
رفیق اسماعيل بحرناک سال ۱۳۳۰ در اراک به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همین شهر به پایان برد و در اوایل دهۀ پنجاه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و هم‌زمان در دبیرستان‌های اراک تدریس می‌کرد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از هواداران سازمان مجاهدین م.ل بود و پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. اسماعیل با تجربیات و دانش سیاسی‌ای که داشت، سریع ارتقا یافت و از مسئولین تشکیلات سازمان در اراک شد. پاسداران اسماعیل را پاییز ۱۳۶۰ دستگیر می‌کنند و در زندان به‌شدت مورد شکنجه و آزار قرار می‌گیرد. رفیق اسماعیل که متأهل هم بود در هجدهم دی‌ماه ۱۳۶۰ همراه رفیق امير واعظی در اراک تيرباران شد.

 

٧١. مصطفی بختیاریBaxtiari_Mostafa.jpg
رفیق مصطفی بختیاری بیست مهرماه ۱۳۴۰ در خانواده‌ای متوسط در مهاباد به دنیا آمد. سال آخر دبیرستان را ناتمام رها کرد و به صف پیشمرگه‌های سازمان پیکار پیوست و در چندین عملیات سازمان شرکت کرد. مصطفی اوایل مهرماه ۱۳۶۰ در مهاباد دستگیر شد و پس از نزدیک به یک ماه شکنجه‌های توانفرسا، در بعدازظهر شنبه دوم آبان ۱۳۶۰ در مهاباد تیربارانش کردند. خبر اعدام مصطفی به همراه سه مبارز دیگر در روزنامۀ كیهان ۶ آبان ۱۳۶۰ منتشر شد که به نقل از پاسداران انقلاب اسلامی واحد خبر، اتهامات رفیق مصطفی را "شركت در ۱۱ درگیری مسلحانه و كشتن چند برادر ارتشی و پاسدار" اعلام کرده بود. رفیق در بیدادگاه به حاکم شرع گفته بود: "افتخار می‌کنم که کمونیست هستم و برای آزادی خلقم مبارزه می‌کنم".

 

 

 

 

 

 

٧٢. رضا براتوندBaratvand-Reza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۳ اول مرداد ۱۳۵۸ و پیكارهای شماره ۶۵ و ۱۱۳:
رفیق رضا براتوند روز جمعه ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ به دست عده‌ای حزب‌الهی در روستای لالی، واقع در شمال غربی مسجد‌سلیمان، خفه می‌شود و سپس برای عوامفریبی و منحرف کردن اذهان جسدش را در رودخانۀ "آب شور" لالی می‌اندازند.
چندی قبل از این واقعۀ هولناک، اکیپی از دانشجویان مذهبی برای ارشاد و "سازندگی!؟" وارد لالی می‌شوند. یکی از افراد این اکیپ به نام طباطبایی بعد از مدتی اقامت در لالی و فعالیت در مقام مبلغ مذهبی و معلم قرآن، با تعدادی از اهالی محل بنام‌های محمود جلودار، احمد جلودار، رجب حمیدی‌نژاد، جعفر ماطوری، ابراهیم سلطانی و مهندس موَذنی.(که یکی از ساواکی‌های پیوسته به رژیم بود و پس از قیام آب توبه بر سر خویش ریخته و به حجله‌گاه فاشیسم رفته‌ بود) آشنا می‌گردد. این مهندس موذنی با نوشتن یک ندامت‌نامه، گناهان خویش را شسته و به شکل افتخاری برای مسئولین "انقلابی!" امور، با سمت بخشدار در لالی کار می‌کرد. او برای اثبات خوش‌خدمتی خود به مسئولین، به پاسداران دستور اکید داده بود که شب‌ها هر جا افراد کمونیست را دیدند هدف گلوله قرار دهند. جناب بخشدار این دستور را پس از آمدن دریادار مدنی، استاندار خوزستان به لالی صادر می‌کند. مدنی در بازدیدش از لالی مردم را تهدید کرده که اگر کوچک‌ترین حرکتی بکنید، به سر شما همان بلایی را خواهم آورد که برسر عرب‌ها آوردم.
صدور دستور "هدف قرار دادن کمونیست‌ها"، خشم افراد مبارز را بر می‌انگیزد، رفیق رضا نیز در این زمینه و موارد دیگر به بحث‌های طولانی با افراد مذهبی به‌خصوص با طباطبایی می‌پردازد؛ او در زمینۀ افشاگری از طریق بحث‌ بسیار فعال بود. افراد باند فوق بعد از مدتی تصمیم می‌گیرند رضا براتوند را که مبارزی پرانرژی و جسور بود، به‌دلیل داشتن اندیشه‌ای جدا از آنها و افشاگری‌هایش از میان بردارند. در پی این تصمیم، روز جمعه ۲۱/۴/۱۳۵۸ حدود ظهر رفیق رضا را خفه کرده و جسدش را در آب می‌اندازند. آنها پس از انجام این عملِ به‌ظاهر موفقیت‌آمیز، سوار بر دو ماشین در راه بازگشت به لالی با دو نفر... که برای آب تنی عازم "آب شور" (محل وقوع حادثه) بودند برخورد می‌کنند. این دو پس از رسیدن به کنار رود متوجۀ لباس و یک یخدان می‌شوند و یقین پیدا می‌کنند که باید حادثه‌ای رخ داده باشد. قاتلین برای رد گم کرن، بلافاصله پس از رسیدن به لالی به مردم و کمیته اطلاع می‌دهند که رضا براتوند هنگام شنا غرق شده. مردم با همراهی عده‌ای از دوستان رضا به محل حادثه می‌روند و پس از مدتی جستجو جسد را از آب بیرون می‌کشند. روی بینی جسد یک خراشیدگی وجود داشت و دهان و بینی‌اش پر از شن بود؛ این احتمالاً نشان از آن داشت که سر رضا را در شن‌ها فرو برده و بدین ترتیب او را خفه کرده بودند. دوستان رضا بلافاصله جسد او را به شکل "سرازیر" نگه می‌دارند و شکمش را فشار می‌دهند، اما حتی یک قطره آب هم از دهان یا بینی رضا بیرون نیامد و این مشخصه، به تنهایی حکایت از آن داشت که "رضا به قتل رسیده". پس از دیدن وضیعت پیکر بی‌جان رضا و سوال‌هایی که مطرح شده بود، طباطبایی، محمود جلودار، احمد جلودار، رجب حمیدی‌نژاد و محمود حمیدی‌نژاد شدیداً وحشت کرده و دچار تناقض گویی شدند. وقتی مردم علت حادثه را از آنها جویا شدند، هریک از آنها توضیح ماجرا را به دیگری موکول می‌کرد، حتی یکی از آنها آشفته شد و فریاد زد: "چرا من توضیح بدم، من که هیچ نقشی در این ماجرا نداشتم".
کاملا مشهود بود که جسد حالت دفاعی داشته، دست‌هایش روی سینه و یک پایش به جلو بوده و این نشان می‌داد که احتمالاً در حالی که عاملین حادثه سر رضا را در شن فرو کرده بودند، او سعی می‌کرده از زمین بر خیزد که موفق نشده. پزشک محل که هندی بود با دیدن جسد، بلافاصله به شکل غیرارادی، رو به برادرِ رضا می‌کند و از وی می‌پرسد: "برادرتان با کسی دشمنی داشته؟" که این غیرطبیعی بودن خفگی را نشان می‌داد، اما این پزشک پس از معاینه جسد، جواز دفن صادر می‌کند و وانمود می‌کند که خفگی به شکل طبیعی بوده. بعداً عده‌ای از رفقای رضا به پزشک مزبور مراجعه می‌کنند و از او خواستار توضیح می‌شوند که با چه مجوزی وقتی‌که او پزشک قانونی نیست، جواز دفن صادر کرده؟ و او پاسخ می‌دهد که پزشک قانونی مسجد‌سلیمان کتباً به وی این اجازه را داده است. این مسئله بسیار تعجب‌آور بود که چگونه ظرف سه، چهار ساعت پزشک قانونی مسجد‌سلیمان خبردار شده و مجوز کتبی را به دست پزشک مزبور رسانده؟ در حالی که فاصله زمانی از مسجد‌سلیمان به لالی حداقل ۲ ساعت طول می‌کشد. رفقای رضا از پزشک می‌خواهند تا مجوز دفن را نشان دهد، اما او می‌گوید: "مجوز پیش رئیس پاسگاه است" و درجواب این‌که: "اگر خفگی طبیعی بوده چرا پس از وارونه کردن جسد آبی از حلق و بینی خارج نشده و او چگونه چنین تشخیصی داده؟" پاسخ می‌دهد: "با یک دستگاه مخصوص این را فهمیدم". رفقا در تمام طول معاینه شاهد بودند که پزشک هرگز دستگاهی به کار نبرده بود و این موضوع را به او تذکر می‌دهند، اما پزشک مزبور که از تناقض گویی خودش خسته شده بود، می‌گوید: "ممکن است من اشتباه کرده باشم، می‌شود جسد را بیرون آورد و دوباره معاینه کرد".
یکی از رفقا در حالی که از دکان پدر حمیدی‌نژاد، جنس می‌خریده، می‌شنود که یکی از عاملین اصلی قتل به آن دیگری می‌گوید: "حرفی که نزدی" و از آن دیگری می‌شنود که: "نه مثل این‌که جریان دارد می‌خوابد". و پس از وقوع حادثه هم، طباطبایی عامل اصلی قتل ناپدید شد و دیگر کسی اطلاع و اثری از وی نداشت.

 

٧٣. فرنگیس براتی
با استفاده از نشریۀ پیكار ۴۸ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۵۹:
رفیق فرنگیس براتی دانشجوی دانشگاه تهران (دانشجوی سابق دانشگاه شیراز) در سال ۱۳۵۵ در ارتباط با سازمان آزادیبخش (منسوب به سیروس نهاوندی) دستگیر و به سه سال زندان محكوم شد. وی از فعالین جنبش دانشجویی سال‌های ۵۵- ۱۳۵۳ دانشگاه شیراز بود. صداقت و ایمانش به رهایی خلق‌های در زنجیر، وی را به فعالیت گسترده‌ای بعد از آزادی از زندان تا لحظۀ شهادت واداشت. وی به همراه رفیق شهید سودابه مهرآسا از هواداران صدیق سازمان پیكار، زمانی‌كه به قدرت خزیدگان...، سنندج را به خاك و خون كشیدند، در ۶ فروردین ۱۳۵۸، در راه عزیمت به كردستان بر اثر تصادف اتومبیل‌شان كشته شدند.

 

عزیز برازنده

رفیق عزیز برازنده در یک خانواده فقیر کارگری در نظرآباد کرج به دنیا آمد. او در شهرک صنعتی قزوین به کار مشغول بود و در تشکیلات کارگری سازمان پیکار فعالیت داشت. یک بار در سال ۱۳۶۰ دستگیر ولی پس از مدتی آزاد می‌شود. بعد از دستگیری دوم، دیگر کسی از سرنوشت او خبری ندارد. به گفته رفیقی، عزیز مفقودالاثر شده است. متأسفانه تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٧٤. عطا‌الله برازندهBarazandeh-Attaollah.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۷۶، ۲۱ مهر ماه ۱۳۵۹:
رفیق عطا‌الله برازنده سال ۱۳۳۵ در خانواده‌ای زحمت‌كش در روستای علی‌آباد از منطقۀ افشار كردستان به دنیا آمد. دوران كودكی را در محیطی پر از دردورنج، در میان دهقانان فقیر گذراند. در سنندج به دبیرستان رفت و در همان دوران با مساٸل سیاسی آشنا شد و به صف فعالین سیاسی و انقلابیون پیوست.
عطا سال ۱۳۵۵ وارد دانشكدۀ دامپروری ایلام شد و با استواری و بی‌پروا از فضای سنگین و خفقان‌باری كه رژیم آریامهری ایجاد كرده بود، در دانشكده به فعالیت‌های مبارزاتی‌اش ادامه داد. رفیق در همان دوران قیام ۱۳۵۷ که فعالانه در تظاهرات توده‌ای شركت داشت، هوادار سازمان پیکار شد. او با شركت فعال در جنگ خونین نوروز ۱۳۵۸ سنندج، تجارب ارزنده‌ای آموخت. سپس به دانشكده برگشت و در كنار سایر رفقا به تبلیغ‌و‌ترویج پرداخت و مسٸولیت چندین هستۀ كارگری و دانش‌آموزی سازمان را به‌عهده گرفت. پس از مدتی دانشكده را رها كرد و در ارتباط با دفتر سازمان در تهران به‌صورت یك مبارز حرفه‌ای به فعالیت انقلابی مشغول شد. ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ در یورش دوم رژیم جمهوری اسلامی به كردستان، رفیق عطا در جنبش مقاومت سنندج در كنار خلق كُرد و در سنگر سازمان پیكار فعالانه شركت کرد.
عطا نسبت به انتقادات و ضعف‌هایش هیچ‌گونه گذشتی نمی‌كرد و نمونۀ درخشانی از انضباط‌پذیری در كار تشكیلاتی و سیاسی بود. او همواره می‌كوشید از روی نیازها و دستورات تشكیلات حركت كند و سخت‌ترین مأموریت‌ها را با رضایت خاطر می‌پذیرفت. با برخوردهای صمیمی و گرمش می‌توانست راحت و سریع با توده‌های زحمت‌كش رابطۀ عاطفی برقرار كند و بذر آگاهی را در دل آنان بپاشد.
رفیق عطا روز دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۵۹ به همراه رفیق دیگری، هنگام اجرای یك مأموریت تداركاتی در جادۀ سقز- بانه، از طرف پاسداران رژیم مورد شناسایی و حمله قرار می‌گیرند. هر دو رفیق پیشمرگه، قهرمانانه می‌رزمند. رفیق همراه موفق می‌شود با تیراندازی متقابل، حلقۀ محاصره را بشكند؛ ولی رفیق عطا مورد اصابت نارنجك دشمن قرار می‌‌گیرد و در حالی كه زخمی بود، دستگیر می‌شود و زیر شكنجه‌های وحشیانه به شهادت می‌رسد.

 

٧٥. جعفر برزگر
رفیق جعفر برزگر اهل شیروان و کارگر نصب موکت بود. او از رفقایی بود که همراه محمود باقری‌محقق بخش کارگری خراسان را بنا نهاده و سازماندهی کردند. او از اعضای کمیتۀ خراسان سازمان پیکار بود که به همراه سایر اعضا در یک تعقیب و مراقبت پیچیده در زمستان ۱۳۶۰ دستگیر می‌شود. او را در ۲۸ فروردین ۱۳۶۱ به همراه ۴ رفیق پیکارگر دیگر در زندان وكیل‌آباد مشهد تیرباران می‌کنند. همسر رفیق باردار بود و فرزندش بعد از اعدام او متولد شد.

 

٧٦. سیاوش بلوریان
رفیق سیاوش بلوریان از رفقای تشکیلات سازمان پیکار در خرمشهر بود که پس ازشروع جنگ ایران و عراق به اهواز رفت. او در تابستان ۱۳۶۰ در زندان کارون اهواز همراه رفیق اصغر کاویانی تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٧٧. عباس بنائی Banaie_Abbas.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکارِ دانشجو شماره ۵، نیمه اول آذر ۱۳۶۰. ارگان اتحادیه جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور هوادار سازمان پیکار:
رفیق عباس بنائی فروردین ۱۳۲۷ در یک خانوادۀ نسبتا فقیر در تهران متولد شد. در جوانی به‌علت فقر مادی قادر به ادامۀ تحصیل نبود و برای تامین مخارج زندگی مجبور شد، به کارهای سختی تن دهد، اما هم‌زمان شبانه به تحصیل خود ادامه داد. او بعد از اتمام تحصیلات متوسطه، با مقدار پولی که جمع کرده بود و کمک مالی اطرافیانش توانست در سال ۱۳۵۲ به آلمان سفر کند. در آنجا موفق به دریافت فوق‌دیپلم در رشتۀ مکانیک اتوموبیل شد. طی سال‌های اقامتش در خارج، با کنفدراسیون دانشجویان علیه امپریالیسم و رژیم سرمایه‌داری شاه فعالیت می‌کرد. با اوجگیری مبارزات توده‌ها در ایران، قبل از شهریور خونین ۱۳۵۷، به ایران بازگشت. بعد از سرنگونی خاندان پهلوی و به قدرت رسیدن رژیم جمهوری اسلامی رفیق می‌گفت: "فقر، گرسنگی، فحشا، بیسوادی، بیکاری، جهل فرهنگی، بحران و... حاصل نظام سرمایه‌داری می‌باشد و ما باید علیه این نظام مبارزه کنیم". او در میان توده‌ها چون ماهی در آب شناور بود و در بسیج مردم منطقۀ خاک سفید تهران‌پارس علیه پاسداران نقش بسیار عمده‌ای داشت.
عباس به‌عنوان یکی از اعضای فعال گروه انقلابیون (م.ل) "پیکارخلق" لحظه‌ای از مبارزه و افشای بورژوازی و مرتجعین وابسته به آن یعنی رویزیونیست‌های سه جهانی، توده‌ای و اکثریتی‌ها غافل نمی‌شد. بعد از وحدت گروه "پیکار خلق" با سازمان پیکار، در این سنگر به مبارزه‌اش ادامه داد. رفیق عباس با نام مستعار میرزا، مسٸول امكانات الكترونیكی و از مسٸولین فنی رادیو سازمان بود كه در اوایل تابستان ۱۳۶۰ برای مدتی مخفیانه برنامه پخش می‌كرد.
او رئوف و مهربان و دوستی با وفا برای كارگران بود، در بحث‌هایش با رفقا با متانت برخورد می‌کرد، ولی در برابر دشمنان زحمت‌كشان، با منطقی كوبنده با آنان مقابله می‌کرد. رفیق به‌دنبال تهاجم رژیم به سازمان‌های سیاسی دستگیر و در ۲۴/۵/۱۳۶۰ در تهران اعدام شد.
خبر اعدام او و ۱۸ مبارز دیگر در روزنامه‌های ۲۵ مرداد منتشر شد، دادگاه انقلاب اسلامی اتهام او و سایر اعدام‌شدگان این روز را: "حمله به مردم بی‌گناه و ضرب‌و‌جرح و قتل و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی حكومت و طرح ترور شخصیت‌های مملكتی" اعلام كرد.

 

٧٨. جواد بهاریان‌شرقیBaharian_Sharghi_Javad.jpg
رفیق جواد بهاریان‌ِ شرقی، ۸ مرداد ۱۳۳۴ در خانواده‌ای متوسط در مشهد متولد شد. از سنین کودکی به‌دلیل بیماری کلیوی بارها مورد عمل جراحی قرار گرفت و دوران کودکی و نوجوانی سختی را سپری کرد. در​ نوجوانی با مساٸل سیاسی و جریانات چپ آشنا شد و به مطالعه‌ای منظم در این زمینه‌ها پرداخت که او را در مسائل تئوریک بسیار آزموده كرد. جواد از دوستان نزدیك رفیق غلامحسین سلیم‌آرونی (عباس) کادر برجسته و قدیمی سازمان پیكار بود.​ در مهرماه سال ۱۳۵۶ در دانشگاه پلی‌تكنیك (امیركبیر فعلی) در رشتۀ مهندسی نساجی پذیرفته شد و به تهران آمد و از دانشجویان فعال دانشگاه بود. در دورۀ انقلاب با فعالیت در گروه کوهنوردی دانشگاه (اتاق کوه) و کمیتۀ فیلم، در سازماندهی تظاهرات دانشجویی در درون و بیرون دانشگاه نقش فعالی داشت. او در ۱۸ مهر ۱۳۵۹ با رفیق هم‌رزم خود شهلا ازدواج كرد. از ابتدای انقلاب از مروجین و سخنرانان علنی در بخش دانشجویی– دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیكار در دانشگاه‌ها و مراسم مختلف از جمله هشت مارس، اول ماه مه، روز دانشجو، انقلاب اکتبر و… بود. بر مزار رفیق تقی شهرام در مراسم یادبودش، مجری و سخنران مراسم بود. او تا قبل از بسته شدن دانشگاه‌ها در تابستان ۱۳۵۹ و حتی بعد از آن به‌عنوان مجری اكثر میتینگ‌ها در كنار رفیق ارژنگ رحیم‌زاده قرار داشت. پس از قتل‌عام رهبران جنبش ترکمن‌صحرا به‌دست رژیم جمهوری اسلامی، رفیق سازماندهی و اجرای میتینگی را که در بیرون محوطۀ دانشکدۀ فنی در بزرگداشت آنان با سخنرانی رفیق ارژنگ برگزار شد، به‌عهده داشت.
جواد (با نام مستعار سعید) تا زمان دستگیری مسئول تعدادی از مروجین "دال دال" بود. از افراد تحت مسٸولیت او رفیق شهره شیرزادی بود كه ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ تیرباران شد.
مطالعه و تحقیق در متون مارکسیستی که رفیق بخش اعظمی از زندگی خود را صرف آن کرده بود، با تفکر و اندیشه‌ همراه بود. او به راحتی پذیرای هر نظری نمی‌شد و علاوه بر استقلال نظری از قوۀ تحلیل عمیق‌ و عینی‌ای برخوردار بود. صبح روز سی خرداد در گفت‌و‌گویی با همسرش می‌‌گفت كه همه چیز به این روال آرام پیش نخواهد رفت و با اطمینان اضافه می‌‌کرد که رژیم موج کشتار عظیمی را شروع خواهد کرد.
رفیق برای رژیم و به‌خصوص ارگان‌های سرکوبگرش همچون دانشجویان خط امام چهرۀ کاملاً شناخته شده‌ای بود. او در حالی‌که ساعت ۶ عصرِ روز شنبه سوم مرداد ۱۳۶۰ برای اجرای قراری تشكیلاتی در میدان امام حسین (فوزیه) از خانه خارج شده بود، دستگیر می‌شود. جواد را به محل سابق كمیتۀ مشترك برده و در همان جا محاكمه‌اش كردند. روزنامۀ‌ جمهوری اسلامی اسم او را به همراه ۱۱ رفیق پیكارگر و مبارزانی دیگر به عنوان تیرباران شده در زندان اوین در ۲۴ مرداد همان سال منتشر کرد؛ اما براساس تاریخ وصیت‌نامۀ کوتاه رفیق و بنا‌به شهادت دیگر رفقای زندانی، به احتمال بسیار قوی او همراه دیگر رفقا در ۲۱ مرداد ۱۳۶۰ (هجده روز بعد از دستگیری) تیرباران شده است.
همسر او، رفیق شهلا که دو روز بعد از دستگیری جواد برای یافتن اطلاعات و ارتباط با دیگر رفقای سازمان به خوابگاه دانشجویان سر می‌زند، در آنجا توسط عوامل رژیم شناسایی و دستگیر می‌شود که تا مرداد ۱۳۶۴ در زندان بود.

 

٧٩. صالح بهرامی
رفیق صالح بهرامی در ارتباط با سازمان پیکار در ۹ اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٨٠. ابراهیم بهرامی‌سعادت
رفیق ابراهیم بهرامی‌سعادت ۲۸ مهر ۱۳۶۱ در بندرعباس حلق‌آویز شد. او كارگر و در رابطه با سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٨١. فرهاد بهرمان
رفیق فرهاد بهرمان سال ۱۳۳۷ در خانواده‌ای كارگری درآبادان به دنیا آمد. تا مقطع دیپلم در همین شهرتحصیل کرد. بعد از قیام ۱۳۵۷ با تشكیلات سازمان پیکار در آبادان و سپس در ماهشهر به فعالیت پرداخت و همچنین از فعالین در میان جنگ‌زدگان بود. پس از خاموشی سازمان پیكار، فعالیتش را با "سازمان كمونیستی پیكار" ادامه داد؛ در پروسۀ پیوستن به "حزب كمونیست ایران" بود که سال ۱۳۶۲ در كرمانشاه دستگیر می‌شود و در زندان (مورد آزار و شکنجۀ بسیار قرار می‌گیرد). او سعی داشت با گول‌زدن زندانبانان از اعدام رهایی بیابد و به‌نظر می‌رسید كه با آنها مدارا می‌كند، مثلا نماز می‌خواند. او مدت‌ها در بند انفرادی ۶۴ زندان دیزل‌آباد به‌سر برد و مدتی در اتاق‌های جمعی بند ۶۴. خانواده‌اش در ماهشهر زندگی می‌كردند و برادر بزرگش گاه به ملاقاتش می‌آمد. روحیۀ بسیار خوبی داشت. تمام اتهاماتش در رابطه با سازمان پیكار بود. او را در اواخر سال ۱۳۶۳ اعدام کردند.
خاطره‌ای از یک رفیق هم‌بند:
"خرداد‌ماه سال ۱۳۶۳، بعد از چند ماه انفرادی در بند ۶۴، مرا به اتاق‌های عمومی همین بند كه در ابتدای راهروها قرار داشت، بردند. در این اتاق افراد مختلفی از جریان‌های سیاسی متعدد و همچنین دو قاچاقچی مواد مخدر هم بودند. در اتاق غیر از من و یك رفیق پیكاری دیگر، بقیه تظاهر به نماز خواندن می‌كردند. همۀ افراد، زندانیان شریفی بودند و از تركیب اتاق می‌شد حدس زد كه رژیم با اكثر آنها مشكل دارد. از جملۀ این افراد، زندانی سیاسی جدیدی بود كه اهل آبادان و همشهری من بود. او كتاب قطوری با جلد سختی با عنوان "تعبیر خواب" از یك آیت‌الله در دست داشت و می‌گفت كه كتاب بسیار با ارزشی است. من در روزهای اول به‌خاطر همین موارد و نماز خواندنش، به او اعتماد نداشتم، اما پس از چند روز كه در رفتار و صحبت‌هایش دقت كردم، متوجه شدم كه اشتباه می‌كنم. یك روز از او پرسیدم كه چرا آن كتاب را با ارزش خواندی، او كتاب را آورد و دوباره تكرار كرد كه واقعا كتاب با ارزشی است و در حالی كه نشسته بود، روی پایش قرار داد و با آن شروع به ضرب گرفتن كرد و آهنگ شادی از آن به صدا درآورد، بعد رو به من كرد و گفت: "هیچ جای دیگر این "دانشگاه انسان‌سازی"، تنبكی به این خوش‌دستی پیدا نمی‌كنی!، برای همین هم بسیار با ارزش است". رفیق فرهاد، بسیار شوخ و بذله‌گو بود و روحیۀ خوبی داشت. به من و آن رفیق پیكاری دیگر می‌گفت كه احتمال می‌دهد اعدام شود، اما می‌خواهد از همۀ شانسش تا جایی كه خرابكاری نكند، استفاده كند. رفیق در ارتباط با رفقای شهید غلام‌رضا آجرپی، علی ظروفی و شهرام محمدیان‌باجگیران دستگیر شده بود كه متأسفانه همۀ آنها اعدام شدند".

 

٨٢. غلام‌رضا بهروان
به نقل از كتاب خاطرات زندان "از اوین تا پاسیلا"، داریوش البرز:
"...غلام‌رضا بهروان صداى قشنگى داشت و گاهى وقت‌ها براى ما آوازى را زمزمه مى‌کرد، تازه شش ماه بود که عروسى کرده بود. ‌يک روز که از خيابان رد مى‌‌شده، مى‌بيند که عده‌اى چماق‌‌دار دارند دخترى را که در حال فروش نشريه است اذيت مى‌کنند. با آنها وارد بحث و مشاجره مى‌شود و به‌همين‌علت دستگيرش مى‌کنند. در دادگاه چهارماه برايش حکم مى‌‌برند و اتهامى که به او مى‌‌زنند شرکت در راهپيمايى سازمان پيکار بوده است. بدون توجه به‌ اين‌که، او اشاره مى‌‌کرد روز قبل از راهپيمایى (۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۰) دستگير شده است و چطور مى‌توانسته در آنجا حضور داشته باشد؟! ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ در یک اعدام دسته‌جمعی در زندان گوهردشت [او را نیز] از بند ۵ واحد ۳ زندان قزل‌حصار به اعدام بردند..."
خاطره‌ای از یک هم‌بند‌:
... غلام‌رضا مدتی هم در سوئد زندگی می‌کرد. اوایل در زندان با اسم مستعار مهدی صدایش می‌کردیم. صدای بسیار خوش و دلنشهینی داشت. بنابه گفته‌ای او از هواداران وحدت انقلابی بوده اما مجتبی میرحیدری که تواب بسیار بیرحم و مسئول بند هم بود، رفیق را به‌دلیل درخواست سه جلد تاریخ نهرو از خانواده‌اش، به جرم واهی ایجاد تشکیلات پیکار در بند، سر موضع و فعال معرفی کرده و همراه رفقای دیگر به اوین فرستاده و در آنجا رفیق اعدام می‌شود.

نوشته‌ای از یک همبند دیگر:

در یک دورۀ سیاه زندان، آن هم در مجردی، که جا نبود و بیشتر بر روی پاهای‌مان و چند نفری بر روی تخت و حتی پنجره می‌نشستیم با هم، همسلول بودیم، بعضی اوقات در تخت بالایی و پنجره من و ایشان [غلامرضا] و چندین نفر دیگر می‌نشستیم، خیلی شفاف و صادق، رفیق بود. صورتی گرد با مویی کم به تصورم می‌رسد، با اینکه از من بزرگ‌تر بود توجه رفیقانه و مخلصانه‌ای داشت.

در آن خفقان و ترس و وحشت هر چند آهسته با صدایی بس زیبا و حزین و منظم آهنگ می‌خواند، بیشتر چندین آهنگ قدیمی و خزان. بیشتر با یکی دو نفر دیگر همسلولی که شاید در سطح هم می‌بودند یا بیشتر همدیگر را می‌شناختند، کنار هم می‌نشستند و گفت‌و‌گو و مباحثه داشتند. اولین باری که کنار آنها قرار گرفتم با تأیید و تأکید ایشان آنها حاضر به گفت‌و‌گو شدند.

در سلول شاید کمتر از ۲ در ۳ که بیش از ۳۰ نفر بودیم همه بجز بهروز (گروه فرقان) که خیلی متین و شریف بود، کمونیست بودیم، قدش از بهروز کوتاه‌تر بود و البته با بهروز هم گپ و گفت رفیقانه داشت.

مخلص در سطح رفیق خصوصی ایشان نبودم، در ضمن بجز آنجا در بند باز و مناسبی هم با ایشان آشنایی پیدا نکرده بودم، بعد از آن شوک و زجر هم اکثر خاطره و حافظه‌ام را که بسا لحظات خوبی از رفیقی چون ایشان را به صورت خاص به آن سپرده بوده‌ام متاسفانه از دست داده‌ام و بیشتر به‌صورت سایه‌هایی به‌خاطرم می‌آید. یاد عزیزش گرامی باد!

 

٨٣. صادق بهمنی83-Bahmani_Sadegh2.jpg
رفیق صادق بهمنی سال ۱۳۳۹ در یک خانوادۀ زحمت‌کش در سنندج به دنیا آمد. بعد از دوم دبستان همراه خانواده به مریوان رفت و در آنجا تا دوم نظری تحصیل کرد. صادق برای کمک به خانوادۀ تنگ‌دستش هم‌زمان با تحصیل کار هم می‌کرد.
با استفاده از نشریۀ پیکار ۹۲، دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۵۹:
"عشق به زحمت‌کشان، انگیزه‌‌ای بود برای رفتن او به دانش‌سرای مقدماتی و پس از اتمام دانش‌سرا قدم در راهی گذاشت که انقلابیونی همچون صمد آغازش کرده بودند؛ او در میان زحمت‌کشان "آلانه" (زادگاه کاک فؤاد) هم‌زمان با تدریس برای فرزندان زحمت‌کشان آلانه، به آگاه کردن اهالی زحمت‌کش پرداخت.
رفیق صادق در تابستان ۱۳۵۸ همراه چند تن از رفقای مبارزش با سازمان تماس گرفت و این هنگامی بود که او در اتحادیۀ دهقانان مریوان و در آگاه و متشکل کردن دهقانان نقش به‌سزایی داشت. در یورش اول رژیم ضد‌خلقی جمهوری اسلامی به کردستان، صادق تفنگ به دست گرفت و در کنار اتحادیۀ دهقانان به‌عنوان پیشمرگه به مبارزۀ مسلحانه با نیروهای سرکوبگر رژیم پرداخت. بعد از شکست مفتضحانۀ رژیم در کردستان و بازگشت پیشمرگان به شهرها، رفیق مجدداً به کار معلمی خود ادامه داد.
در زمستان ۱۳۵۸ طبق تصمیم سازمان به‌عنوان پیشمرگه در منطقۀ "ترکه ور" و "مه رگه ور" بین شهرهای ارومیه و اشنویه به کار سیاسی تشکیلاتی پرداخت. استعداد در کار سیاسی– نظامی و روحیۀ توده‌ای– انقلابی او در جوش‌خوردن با زحمت‌کشان باعث شد که رفیق صادق به معاونت مسئول دسته‌ای از پیشمرگان سازمان ارتقا یابد. بعد از ۶ ماه رفیق صادق در مریوان و سپس در کامیاران سازماندهی شد.
صمیمیت عمیق رفیق صادق با زحمت‌کشان برای روستاییان حوزۀ فعالیتش، از او چهرۀ آشنایی ساخته بود. پیر و جوان آبادی‌ها محبت عجیبی از او به دل داشتند. در ۱۷/۱۰/۱۳۵۹ وقتی که بیش از هزار نفر از مزدوران جاش و پاسدار و ارتشی به منطقۀ "کوله ساره" حمله کردند، رفیق صادق بعد از ۲ ساعت مقاومت دلیرانه و پس از وارد آوردن ضرباتی بر دشمن همراه ۴ رفیق هم‌رزمش در محاصرۀ تعداد زیادی از نیروهای دشمن افتاد و قهرمانانه جنگید. در میدان نبرد گلوله‌ای بر قلب آتشین او که دلش برای زحمت‌کشان می‌تپید نشست و رفیق صادق بهمنی (كاك جمال) از جنبش مقاومت خلق کرد به شهادت رسید.
بعد از اتمام نبرد نابرابر ۶ ساعته و فرار دشمن، اهالی زحمت‌کش آبادی و پیشمرگان قهرمان به محل شهادت رفیق شتافتند و پیکر خونین او را همچون پرچمی سرخ بر دوش گرفته و با چشمانی پر از اشک رهسپار آبادی "کوله ساره" شدند.
یكی از پیام‌های کاک صادق بهمنی به رفقای هم‌رزمش:
"دلیران کُردستان! رزم‌آوران خلق کُرد! پیکرهای خونین هم‌رزمان ما پرچم سرخ مقاومت ماست، همچون رودخانه‌ها، ایستادن ما را پیشه نیست. همچون کوهساران پا برجا خواهیم ماند. همچون دریاها طغیان خواهیم کرد، همچون طوفان بر ستم‌گران خواهیم تاخت. ما فاتحان قله‌های رفیع حماسه‌ها، ما از تبار آتش و خون و مقاومت، ما از کاروان عاشقان رهایی از بندگی و بردگی، ما جوشیده از دل خلق قهرمان کُرد هستیم. بیایید لاله‌ها را با خون خویش سیرآب سازیم. پیکار ما خونین، اما افتخار آفرین است. پیشمرگه را توقف پرهیز از نبرد، ذلتی بیش نیست. مگر پیشمرگه می‌میرد؟".
تشییع جنازۀ با شکوه رفیق شهید صادق بهمنی در "کوله ساره" و مراسم یادبود در "طا":
"ظهر روز ۱۸/۱۰/۱۳۵۹ پیکر به خون خفتۀ رفیق شهید کاک صادق بهمنی (جمال) بر دوش زحمت‌کشان و پیشمرگان انقلابی قرار گرفت و در معیت اهالی منطقه و پیشمرگان قهرمان "کومله"، "پیکار" و "رزمندگان"، به قبرستان محل انتقال یافت و طی مراسم باشکوهی به خاک سپرده شد. مراسمی که هر لحظۀ آن بیانگر پیوند عمیق پیشمرگان انقلابی و زحمت‌کشان آبادی بود. ساعت ۴ بعدازظهر همان روز مراسم یادبودی از طرف سازمان پیکار در مسجد آبادی برگزار شد. در این مراسم نمایندۀ سازمان ضمن سخنرانی حول زندگی و تاریخچۀ مبارزاتی رفیق شهید و قدردانی از همکاری و فداكاری اهالی محل، بر هم‌بستگی زحمت‌کشان و پیشمرگان انقلابی جنبش مقاومت جهت تشدید و تعمیق مبارزات خلق کُرد تاکید کرد. در قسمت بعدی مراسم، نمایندگان پیشمرگان کومله و سازمان رزمندگان ضمن سخنرانی، از یاد پرافتخار کاک صادق تجلیل کردند. همان روز در آبادی "طا" به‌محض بازگشت پیشمرگان از "کوله ساره"، مردم زحمت‌کش آبادی جمع شده و با تأثر فراوان در مراسم یادبود رفیق صادق شرکت کردند. طی این مراسم رفیق پیشمرگه‌ای که در طول درگیری، همراه رفیق زخمی شده بود در مورد چگونگی درگیری و جانبازی و قهرمانی‌های رفیق صادق صحبت کرد.
روز بعد نیز در نماز جمعه، نمایندۀ پیشمرگان سازمان در مسجد سخنرانی کرده و ضمن گرامی داشت یاد رفیق، اوضاع سیاسی کشور و کُردستان، وظایف انقلابیون و زحمت‌کشان را برای اهالی "طا" تجزیه‌و‌تحلیل نمود.
مرده‌ای تو؟
نه، نه!
زنده‌ای‌ تو به ابد
کی تو را خلق فراموش کند؟
تو همچنان پنجه فکندی با مرگ
و تمام تن تو آتش بی پایان بود
بلشویک وار بباید جنگید
بلشویک وار بباید جنگید
چه کند با دل چون آتش ما آتش تیر؟".

 

٨٤. لادن بیانیBayani_Ladan.jpg
با استفاده و کمی ویراستاری از نوشتۀ "سرود خلق، سرود زندگی است"، از یاسمن، منتشره در كتاب زندان (جلد دوم)، نشر نقطه، ۱۳۸۰:
رفیق لادن بیانی هفتم آبان ۱۳۳۶ در خانواده‌ای مرفه در رشت به دنیا آمد. او آخرین فرزند خانواده بود و دو خواهر بزرگ‌تر از خود داشت. رفیق كودكی قوی، با قدی متوسط و استخوان‌بندی‌ای درشت بود. چشمان قهوه‌ای بسیار زیبا داشت. پدرش وكیل دادگستری و مادرش دیپلمه و خانه‌دار بود. پدر و مادر از هیچ كوشش برای ادامۀ تحصیل فرزندان فروگذار نبودند. لادن بچه‌ای بود خجالتی و كنجكاو كه مشاهداتش را از درگیری‌های معمولی خانوادگی می‌نوشت. دوران تحصیل ابتدایی و دبیرستان را در رشت گذراند. با مطالعۀ كتاب‌های مختلف اجتماعی كه در دسترس بود، سعی در بالا بردن آگاهی خود داشت، اگر چه پدر و مادر او به‌شدت از سیاسی شدن فرزندان خود جلوگیری می‌كردند.
سال ۱۳۵۴ در رشتۀ پزشكی دانشگاه‌های مشهد و تبریز پذیرفته شد و از آنجا كه محیط دانشگاه تبریز را سیاسی‌تر می‌دید، دانشگاه آذرآبادگان تبریز را انتخاب كرد. در محیط دانشگاه با جمع‌های كوهنوردی كه بیشتر از فعالین سیاسی بودند آشنا شد و بیش‌تر در متن فعالیت‌های سیاسی قرار گرفت.
در همان سال، یكی از بستگانش كه به تازگی از اروپا آمده و از فعالین كنفدراسیون دانشجویان بود، با خود تعداد زیادی کتاب ماركسیستی به زبان فارسی آورد و لادن و رفقایش را در تبلیغ‌و‌ترویج ایده‌های ماركسیستی شریك كرد. لادن بدین طریق با ادبیات چپ، جنبش چریكی و ایده‌های ماركسیستی آشنا شد.
لادن در اواخر دی‌ماه ۱۳۵۵ بر اثر یك اشتباه، با كوله‌پشتی‌ای پر از اعلامیه‌های ماركسیستی و ضدحكومتی كه توسط همان خویشاوند تهیه شده بود، دستگیر شد. در اواخر سال ۱۳۵۶ پس از چند ماه زندان و شكنجه به ۵ سال زندان محكوم می‌شود. در دادگاه دوم محكومیتش به دو سال تخفیف یافت و در اولین موج آزادی زندانیان سیاسی در شهریور ۱۳۵۶ آزاد شد و به تحصیلاتش ادامه داد. اوایل سال ۱۳۵۷، پدر و مادرش او را برای تعطیلات به سویس فرستادند، اما روحیۀ سركش او توان ماندن در آنجا را نداشت و هم‌زمان با مبارزات مردم علیه رژیم شاه، كمی پیش از قیام در اوایل بهمن‌ماه ۱۳۵۷ به ایران بازگشت.
در همان اوان قیام به جمع هوادارن سازمان پیكار پیوست و از فعالین تشكیلات دانشجویی– دانش‌آموزی (دال دال) شد. او همچنان در تبریز به تحصیل ادامه می‌داد و هر هفته چند روزی را هم در تهران برای كار در فعالیت‌های سازمانی می‌ماند. در زمان تحصن كارگران بیكار در وزارت كار در فروردین ۱۳۵۸، یكی از مروجین سازمان و همچنین گزارشگر این اعتصاب بود. همچنین در پاییز ۱۳۵۸ كه جمهوری اسلامی دست به اخراج دختران از مدارس فنی‌‌و‌‌حرفه‌ای زد، از پیشاهنگان صف مبارزه علیه این نابربری شد.
رفیق لادن در تشكیلات تبریز از رفقای نزدیكِ اكبر آقباشلو (رفیق ایوب) بود و در زمان اختلافات رفیق ایوب با سازمان در دوران برگزاری كنگرۀ دوم در تابستان ۱۳۵۹، همراه او از سازمان جدا شد و به اتفاق چند رفیق دیگر "گروه ستاره سرخ" را بنیان گذاشتند.
هشتم تیرماه ۱۳۶۰، خانۀ مسكونی رفقا لادن و ایوب مورد یورش پاسداران قرار گرفت و هر دو دستگیر شدند. علیرغم تلاش خانواده برای یافتن ردی از او، هیچ‌كدام از ارگان‌های پلیسی و امنیتی رژیم به آنها پاسخ درستی نمی‌دادند.
یكی از كسانی كه در زندان اوین او را دیده بود، خاطره‌ای از وی تعریف كرده است:
"در تابستان سال ۱۳۶۰، وقتی در یكی از راهروهای اوین چشم بسته در انتظار ایستاده بودم، صدای لادن را می‌شنیدم كه در حال صحبت با یك پاسدار نگهبان زندان و پرس‌و‌جو در مورد زندگی او بود. لادن به او توضیح می‌داد كه اهداف كمونیست‌ها از بین بردن فقر و فلاكت در جامعه است".
لادن هفتم شهریور ۱۳۶۰ همراه تعداد زیادی از رفقای پیكارگر اعدام شد. نام او و سایر رفقا در روزنامۀ جمهوری اسلامی ۸ شهریور ماه منتشر شد. رفیق لادن بیانی در هنگام كوهنوردی با رفقای دیگر همواره این سرود را می‌خواند:
"سرود خلق سرود زندگی است
به پیش، به پیش به سوی سوسیالیسم
تو ای رفیق،
ببر سرود رزم ما به كوچه‌ها،
میان توده‌ها".

 

٨٥. نصرت‌الله بیرم‌وندBiramvand-Nosratolah.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۱۹، دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۶۰:
رفیق نصرت‌الله بیرم‌وند‌ سال ۱۳۳۹ در شهرستان بروجرد در خانواده‌ای نسبتا فقیر متولد شد. رفیق صبح تا شام همراه پدرش در دکان کار می‌کرد. کسانی که به‌نوعی با نصرت برخورد کرده بودند، او را دوست داشتند و از خشم و کینۀ او نسبت به پولدارها و خصوصا رباخواران که چند بار باعث فراری یا زندانی شدن پدرش هم شده بودند، تعریف می‌کردند.
کلاس اول دبیرستان بود که به‌خاطر فشار زندگی ترک تحصیل کرد. ولی یک‌سال بعد یعنی در اواخر سال ۱۳۵۳ در رابطه با نزدیکانش شروع به مطالعۀ کتاب‌های انقلابی کرد و در این رابطه علاقه و شوق بسیاری از خود نشان می‌داد. در همان اوایل خواهان تشدید مبارزه بود و در عمل هم پیگیری زیادی از خود نشان داد. قبل از این‌که وارد زندگی سیاسی شود، چندین بار با مزدوران ساواک درگیر شده بود. سال ۱۳۵۵ محفلی که رفیق در آن فعال بود، مشی چریکی را رد کرده و به کار سیاسی– تشکیلاتی، تشکیل حزب طبقۀ کارگر و کار سیاسی در درون طبقه اعتقاد پیدا می‌کند.
رفیق سال ۱۳۵۵ برای کار در کارخانه به تهران رفت ولی به‌علت پایین بودن سنش هیچ کارخانه‌ای قبولش نکرد. او در کارگاهی مشغول به‌کار شد. مدت دو سال در تهران و تبریز به کارگری پرداخت و در تبریز به مطالعۀ بیشتر دربارۀ رد مشی چریکی و خیانت‌های حزب توده ادامه داد. هنگامی که مبارزات توده‌ها در سال ۱۳۵۷ اوج گرفته بود به شهرستانش برگشت و به‌طور فعال در تظاهرات و تشکیل نمایشگاه‌های کتاب شرکت کرد. در اواخر سال ۱۳۵۷ که گروه "هسته مقاومت" تشکیل شد، رفیق فعالیت خود را در این گروه ادامه داد. در پاییز ۱۳۵۸ "هسته مقاومت" با دو محفل دیگر وحدت کرد که گروه جدیدی به اسم "مبارزین طبقه کارگر" تشکیل شد.
در مبارزه ایدئولوژیکی که بعد از چند ماه از موجودیت این گروه در گرفته بود و باعث انشعاب آن گشت، فعالانه شرکت کرد و سپس همراه دیگر رفقایش به سازمان پیکار پیوست. آن‌چه که جزو ویژگی‌های رفیق بود و او را زبانزد رفقایش کرده بود پیگیری، قاطعیت و پشتکارش در تمامی صحنه‌های مبارزه بود.
رفیق نصرت كه با نام مستعار محسن در تشكیلات فعالیت می‌كرد، عضو فعال كمیتۀ ارتباطات و مالی سازمان بود. او و ۱۲ رفیق پیكارگر به دنبال ضربۀ پلیسی به كمیتۀ انتشارات، تداركات و توزیع که در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ روی داد دستگیر شدند. بنابر خبر روزنامۀ جمهوری اسلامی یك شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۶۰، او و دیگر رفقا در یك اعدام دسته‌جمعی به اتفاق ۱۸ مبارز دیگر در شامگاه ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ تیرباران شدند. این دومین گروه اعدام دسته‌جمعی رفقای پیكارگر در رابطه با این ضربه بود. گروه اول در ۳۱ تیرماه تیرباران شده بودند.
مراسم بزرگداشت با شکوه رفیق نصرت‌الله بیرم‌وند:
شنبه ۲۴/۵/۱۳۶۰ رادیو و تلویزیون خبر اعدام او و چندین رفیق دیگر را اعلام کرد. با پخش این خبر که اسم رفیق نصرت‌الله هم میان آنها بود، مردمی که او را می‌شناختند در غم‌ و‌ اندوه فرو رفتند. خانواده هنوز از این خبر در شوکه بود که مردمی که این خبر را شنیده بودند به منزل آنها سرازیر شدند. در ساعت اولیه، انعکاس خبر در بین مردم دهان‌به‌دهان می‌گشت. شب اول با همدردی تعدادی دوستان و آشنایان به اتمام رسید. روز بعد تودۀ بسیاری از زنان و مردان حتی بچه‌ها دسته دسته به منزل خانوادۀ رفیق می‌آمدند. استقبال مردم به حدی بود که منزل گنجایش مهمانان را نداشت که مردم محل آمادگی خود را برای هر گونه کمک از قبیل خانه و امکانات دیگر به خانواده اعلام داشتند.
دراین مراسم با‌شکوه خشم و کینۀ مردم از روستایی و شهری و عشایر در شعارها آشکار بود. شرکت توده‌ها در این مراسم به‌قدری فعال و گسترده بود که فالانژها و مزدوران رژیم حیرت‌زده شده بودند، چنان‌که یکی از این مزدوران گفته بود: "مردم می‌دانند او کمونیست است و در مراسم او هم شرکت می‌کنند. اینها به ما و اسلام پشت کرده‌اند". این مزدوران و عوامل آنها فکر می‌کردند که در این مراسم فقط دوستان و رفقای شهید شرکت خواهند کرد و آنها قادر به سرکوب و دستگیری آنها می‌شوند‌. دوستان و مردم با‌ وجود این‌که مراسم در سه خانه برگزار می‌شد‌، به‌علت کمبود جا می‌آمدند و می‌رفتند. بسیاری از شرکت کنندگان موقعی که می‌خواستند مراسم را ترک کنند به پدر خانوادۀ رفیق اظهار می‌داشتند که ما تسلیتی نداریم به شما بگوییم، امیدواریم این رژیم سرنگون شود.
مراسم حدود پنج روز از صبح‌ تا شب ادامه داشت. شرکت گروهی و فعال عشایر قهرمان لرستان در این مجلس به مراسم شکوه و جلال خاصی می‌داد. رفقا از جمله خانوادۀ رفیق برای مردم شرکت‌کننده به خوبی توضیح می‌دادند که رفیق در مدت یک ماه بعد از دستگیری چگونه زیر آزار و اذیت و شکنجه قرار داشته ولی هرگز حتی یک لحظه علیه زحمت‌کشان و سازمانش لب به سخن نگشود و تا دم مرگ مقاومت کرد. وقتی جریان دستگیری و اعدام رفیق برای مردم بازگو می‌شد، آنها خشم خود را بیشتر بیان می‌کردند. چند نفر از شرکت‌کنندگان می‌گفتند که تمام آن توبه‌نامه‌ها و پشیمانی‌ها و ندامت‌ها که پشت رادیو و تلویزیون می‌آورند دروغ می‌باشد و ما اصلا باور نمی‌کنیم. یکی از زحمت‌کشان می‌گفت: "برادر ناراحت نباش، نصرت تنها فرزند شما نبوده او فرزند همۀ ما بود، ای کاش من هم پسری چون نصرت‌الله شجاع و نترس داشتم". دیگری می‌گفت: "مشهدی، غم نخور این رژیم هم رفتنی است، آن کس که باد می‌کارد توفان درو خواهد کرد". یکی از بستگان رفیق در بین جمع می‌گفت: "من اصلا هر چقدر فکر می‌کنم که نصرت از موقعی که خود را شناخته کوچک‌ترین خطایی کرده که نکرده، همیشه به زیر‌دستان کمک نمی‌کرد که می‌کرد، برای خانه کار نمی‌کرد که می‌کرد، من اصلا نمی‌دانم چگونه نصرت را فراموش کنم، ای کاش همه چیزم را از دست می‌دادم ولی او را از دست نمی‌دادم".

 

٨٦. روبرت پاپازیانPapazian-Ropert.jpg
رفیق روبرت پاپازیان اول بهمن ۱۳۳۲ در یک خانوادۀ مرفه ارمنی در تهران به دنیا آمد. از نوجوانی با ذهنی پویا، مستقل و کنکاشگر، نظرات و باورهای غالب درجامعه را مورد نقد و بررسی قرار می‌داد. با‌ این‌که به طبقۀ مرفه جامعه تعلق داشت، نسبت به شرایط افراد کم‌درآمد حساس بود و داشته‌هایش را صمیمانه با دوستانش تقسیم می‌کرد. او در مقابل زور و بی‌عدالتی بی‌تفاوت نبود و همیشه در دبیرستان از هم‌کلاسی‌های خود در برابر زورگویی سایرین دفاع می‌کرد. خانواده و دوستانش او را انسانی مهربان، سخاوتمند، وفادار و بلندنظر توصیف می‌کردند که قلبش برای همه می‌تپید. در هم‌صحبتی فردی آرام بود، چنان‌که افراد در سنین مختلف اعم از زن و مرد در کنارش احساس آرامش می‌کردند چون‌که با نگاه و اندیشۀ باز به حرف‌های دیگران صبورانه گوش می‌داد.
موضوعات و مسائلی که ذهن رفیق را به خود مشغول می‌كرد، فراتر از روزمره‌گی‌های زندگی بود. در نوجوانی به انجمن نوجوانان حزب داشناک ارامنه پیوست، اما پس از مدت کوتاهی منتقد نگاه ناسیونالیستی آن شد که صرفا به‌صورت محدود به امور جامعۀ ارامنه می‌پرداخت و حول مسائل و اهدافی متمرکز بود که چندان ارتباطی با زندگی در جامعۀ ایران نداشت. كنار‌ه‌گیری از مسائل و مشکلات جامعۀ ایران که اقلیت ارامنه نیز بخشی از آن محسوب می‌شد را تنگ‌نظرانه و شووینیستی ارزیابی می‌کرد.
روبرت در زندگی کوتاه خود در رسیدن به ایده‌های سوسیالیستی، فراز و نشیب‌های زیادی را سپری کرد. پس از اتمام دورۀ متوسطه در دبیرستان پسرانۀ ارامنۀ "کوشش" برای ادامۀ تحصیل به سویس و سپس فرانسه رفت. شهریور ۱۳۵۵به کنفدراسیون دانشجویان پاریس پیوست و سال ۱۳۵۶ به دنبال مرزبندی به طرفداری از سازمان‌های داخل کشور در درون کنفدراسیون، به فعالیت در درون گروه مخفی سیاسی "درک" (دانشجویان و روشنفکران کمونیست) پرداخت و به همراه این گروه به‌تدریج به سوی بخش مارکسیست لنینیست (م.ل) سازمان مجاهدین سمت‌گیری کرد. همان سال ۱۳۵۶ در پاریس از موسسۀ آموزش دیپلماسی و روابط بین‌المللی مدرک لیسانس گرفت.
تابستان ۱۳۵۷ در اوج جنبش ضد‌سلطنتی به ایران بازگشت و فعالانه در آن شرکت کرد. در همان سال در پی بحران درونی سازمان مجاهدین م.ل و مورد نقد و بررسی قرار گرفتن روش‌های اتخاذ شده، در آذر‌ماه ۱۳۵۷ سازمان پیکار شکل گرفت. روبرت همراه اکثریت افراد گروه "درک" با بررسی مسیر تحولات جنبش چپ و سازمان‌های موجود در ایران، اواخر سال ۱۳۵۷، به سازمان پیکار پیوست. او در جنوب تهران سازماندهی شد و به فعالیت سیاسی خود ادامه داد.
روبرت آذر‌ماه ۱۳۵۸ به کردستان، شهر سنندج رفت و در تحصن دی‌ماه شهر نقش فعالی ایفا کرد. در آنجا به‌عنوان مروج تٸوریک–سیاسی به فعالیت پرداخت و در یكی از حمله‌های دولت به کردستان (فروردین ۱۳۵۹) همراه سایر مبارزین، از شهر دفاع کرد.
به‌علت سکتۀ مغزی در سنین ده تا دوازده سالگی و عوارض ناشی از آن چند سالی مرتب مورد درمان بود. تا سن ۱۸ سالگی عملا در وضعیت آسیب‌‌پذیری قرار داشت، اما این محدودیت هیچ‌گاه مانع از فعالیت او در شرایط سخت و طاقت‌‌فرسای مبارزه در کردستان و چندی بعد در زندان نشد. پس از خاتمۀ درگیری نظامی در کردستان، مبارزه و فعالیت سیاسی خود را در روستاها و کوه‌های اطراف ادامه داد. از شهریور ۱۳۶۰ هم‌زمان با موج سرکوب گروه‌های مخالف جمهوری اسلامی بین شهرهای مختلف کردستان به فعالیت خود به صورت مخفی ادامه داد. در آذرماه ۱۳۶۰ به‌دلیل لو رفتن از سوی چند تن از توابین، ناچار به ترک سنندج و اقامت در تهران شد.
به‌دنبال حمله رژیم به نیروهای چپ و شدت‌گیری بحران درونی سازمان پیکار، ذهن مستقل، منتقد و جستجوگرش درگیر سوالات و انتقادات از برخی نظرات سازمان و رهبری آن بود که ۱۶ بهمن ۱۳۶۰ در اطراف خانۀ یکی از آشنایانش در خیابان سهروردی، از سوی یک تواب شناسایی و دستگیر می‌‌شود. از او خواسته شده بود تا امن بودن خانه‌ای را بررسی کند و در صورت حصول اطمینان از امنیت آنجا، مدارک و اسناد سازمانی را بیرون بیاورد. بنابه اظهار یکی از رفقا، علیرغم تردید زیاد، متأسفانه این مسئولیت را می‌‌پذیرد. در کوچه یکی از مأمورین رژیم او را به اسم سازمانی‌اش "رضا" صدا می‌‌زند، وقتی عکس‌العمل نشان می‌‌دهد،.دستگیرش می‌کنند، او شناسنامه‌‌اش را نشان می‌‌دهد و می‌‌گوید که روبرت پاپازیان است، اما توابی که خانه را لو داده و در محل در انتظار او بود، روبرت را می‌شناخته و حتی اسم مستعار او را می‌‌دانسته. با توجه به اطلاعات تواب مورد نظر از فعالیت‌های روبرت در کردستان و همچنین اطلاعات کافی رژیم از فعالیت سازمان پیکار در منطقۀ کردستان که منجر به خروج اعضای سازمان و بازگشت به تهران شده بود، پروندۀ روبرت خیلی زود سنگین و تکمیل می‌شود.
درطی پنج ماه بازداشت، از ملاقات حضوری و امکان مکالمه تلفنی با خانواده محروم بود. فقط با یکی از نمایندگان خلیفه‌‌گری ارامنه ملاقات حضوری و کوتاهی داشت. در این دیدار به نرمش و کوتاه آمدن از مواضعش تشویق شد، اما او به این درخواست پاسخ منفی داد. او به هدف و مبارزه‌‌اش اعتقاد راسخ داشت. روبرت در نامه‌ای که دو یا سه روز قبل از اعدامش در تاریخ ۲۴ تیر‌ماه ۱۳۶۱ از بند ۳ (یا ۲) اتاق ۲ بالا نوشته بود و بعد از اعدامش به دست خانواده‌اش رسید، گفته بود که به محض رسیدن حکم دادگاه، خانواده‌ را در جریان قرار خواهد داد. در نامه همچنین می‌‌نویسد که نگران حال مادربزرگ و مادرزنش است. به‌نظر می‌‌رسد می‌‌خواسته به رفقایش هشدار بدهد. از پنج ماه زندان وی به‌جز یک نامه که به افراد خانواده نوشت، چیزی در دست نیست. بعد از اعدام عینک و بلوزش را به خاله‌‌اش می‌‌سپارند. رژیم حتی حاضر به دادن وصیت‌نامه و بقیه وسایل او به خانواده‌‌اش نشد.
روبرت در مدت اسارت، در حرکت‌های جمعی، تشکیل گروه‌های گفت‌‌و‌گو، مطالعه و آموزش زبان فرانسه شرکت فعالی داشت. براساس خاطرات هم‌‌بندانش، با روحیۀ بسیار مقاوم به دیگران نیز روحیه می‌‌داد و با وجود تمام شکنجه‌ها و فشارها، نه تنها پایدار می‌ماند بلکه شخصیت صادق، متین و انسانی‌اش در نبرد با شرایط بسیار سخت و بی‌رحمانۀ زندان متبلور می‌شود. پیداست که وسعت‌نظر و انسانیت او در حمایت، همدلی، پشتیبانی فکری و روحی از زندانیان، فراتر ازحیطۀ محدود سازمانی بود. روبرت با ایجاد روابط صمیمانه و صادقانه در بین افراد حتی در بین زندانیان گروه‌های دیگر نیز تأثیر‌گذار بود و محبوبیت و احترام خاصی در بین زندانیان داشت. او می‌گفت: "زندان هم یکی از عرصه‌های مبارزه است. باید در این عرصه نیز مقاومت کرد".
هم‌‌بندان او بیاد دارند که روبرت در جو وحشتناک شکنجه و اعدام زندان اوین با قیافۀ آرامش می‌گفت: "به‌هر‌حال برای مدت زمان محدودی زندگی می‌کنیم، مهم نه مدت این دوره بلکه مضمون آن است". رفیق قبل از اعدام به بهانۀ برداشتن ساعتش به نزد هم‌بندانش باز می‌گردد تا با آنها وداع کند. آخرین کلامش این بود: "مهم طول عمر نیست، بلکه تأثیر زندگی و مرگ ماست بر دیگران، زندگی به معنای وسیعش همواره ادامه دارد". او را پس از پنج ماه مقاومت و پایداری همراه ۱۵۰ زندانی سیاسی دیگر در ۲۸ تیر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران کردند و در خاوران در یک گور دسته‌جمعی به خاک سپرده شد.

 

٨٧. فریدون پرناکParnak-Fereydon.jpg
رفیق فریدون پرناک پنج اردیبهشت ۱۳۳۸ در شهر کوچک گیلان‌غرب به دنیا آمد. او فرزند اول و محبوب خانواده بود با چندین خواهر و برادر. پدرش روستایی زحمت‌کشی بود که به‌خاطر آیندۀ فرزندانش به شهر رفته و مغازه‌ای باز کرده بود. فریدون در دوران تحصیل شاگرد با استعدادی بود و هر سال شاگرد اول می‌شد. یک معلم مذهبی و متعصب همواره در صدد جذب او به اندیشه‌های خود بود. این فرد در سرنوشت و سرانجام تراژیک او نقش مهمی داشت. فریدون پس از تحصیلات ابتدایی به قصرشیرین رفت و در آنجا به تحصیل ادامه داد. در دوران پایانی دبیرستان با اندیشه‌های کمونیستی و مبارزات ضد‌دیکتاتوری آشنا شد. سال ۱۳۵۶ با رتبۀ خوبی در کنکور سراسری در رشتۀ فیزیک دانشگاه گیلان پذیرفته شد.
از همان روزهای اول ورود به دانشگاه، وارد مبارزات دانشجویی شد و بارها به‌عنوان نمایندۀ دانشجویان در قبولاندن خواسته‌های آنها به مسئولان فعال بود. دو بار توسط ساواک و گارد دانشگاه دستگیر شد و مدت کوتاهی در بازداشتگاه گذراند. در قیام ۱۳۵۷ با مردم در سرنگونی رژیم پهلوی همراه شد و در همین دوره به جمع "دانشجویان مبارز" پیوست و فعالانه در کارهای مبارزاتی آن شرکت داشت. با پیروزی قیام به سازمان پیکار پیوست و کمی بعد در بخش دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) استان گیلان در رشت سازماندهی شد. در آنجا یکی از پرشورترین فعالان و از گردانندگان کیوسک نشریات سازمان در میدان شهرداری رشت بود.
در مقابله با بسته شدن دانشگاه‌ها در اول اردیبهشت ۱۳۵۹، موسوم به "انقلاب فرهنگی"، فریدون یکی از فعالینی بود که در ساعات اولیه تسخیر دانشگاه توسط حزب‌اللهی‌ها، نام او اشتباها به‌عنوان یکی از کشته شدگان برده شد. پس از بسته شدن دانشگاه‌ها مدتی در تشکیلات تهران و سپس در اسلام‌آباد غرب فعالیت می‌کرد. بسیاری از خانواده‌ها با آغاز جنگ ایران و عراق به اجبار به این شهر مهاجرت کرده بودند. فریدون در این منطقه فعال و از اعضای مرکزیت تشکیلات در آنجا بود. با بروز بحران درونی و ضربات پلیسی به سازمان که آن را دچار ضعف و فروپاشی کرده بود، او طرفدار حفظ تشکیلات و هوادار جناح موسوم به "کمیسیون گرایشی" شد. در تشکیلات غرب کشور اغلب هوادار "جناح انقلابی" یا "مارکسیسم انقلابی" بودند و با وجود اختلافات سیاسی با دیگر مسئولین تشکیلات به همۀ وظایفش به‌دقت عمل می‌کرد. او یکی از اعضای باهوش‌ و خلاق‌ تشکیلات بود و رفقا روی او حساب می‌کردند.
اوایل پاییز ۱۳۶۰ به‌دلیل جو نظامی–پلیسی در آن شهر کوچک، بنابه توصیۀ تشکیلات، فریدون مصمم شد که مدتی از آن محیط دور شود. به پیشنهاد عمویش به قصد عزیمت به روستای خانوادگی‌شان به گیلان‌غرب رفت. در آنجا متأسفانه مورد شناسایی همان معلم دوران دبستانش به نام "مرتضی شیرزادی" قرار گرفت که بارها بر سر انقلاب و عدم حقانیت رژیم بحث کرده بودند. این فرد حزب‌اللهی که بعدها به نمایندگی مجلس رژیم هم رسید، رفیق فریدون را به‌عنوان یک کمونیست و ضد‌رژیم می‌شناخت. فریدون همراه عمویش توانسته بود ۱۰ کیلومتری از شهر خارج شود و به ظاهر از دست پاسداران بگریزد، اما پاسداران با راهنمایی آن معلم حزب‌اللهی، در میانۀ راه رفیق را از اتوموبیل پیاده می‌کنند و با دستارِ کُردی‌ای که عمویش بر سرِ داشت، چشمان فریدون را می‌بندند و به سپاه پاسداران اسلام‌آباد غرب تحویل می‌دهند.
در زندان بدون هیچ مدرک و یا حتی اتهام مشخصی، فقط به‌دلیل این‌که کمونیست است، مدت‌ها به‌شدت شكنجه‌اش می‌دهند. پاسداران در اوایل حتی نمی‌دانستند که او از هواداران سازمان پیکار است. با ضربه خوردن تشکیلات پیکار در آن شهر و دستگیری تعدادی از هواداران، متأسفانه اطلاعات بیشتری در مورد او به‌دست رژیم افتاد. رژیم همچنین با درخواست اطلاعات از سپاه و کمیتۀ رشت، او را به اعتراضات دانشجویی مرتبط کرد و بر اتهامات و شکنجه‌های او افزودند. او برای خلاصی از شکنجه و ترس از این‌که نتواند شکنجه‌ها را تحمل کند و موجب لو دادن افراد شود، دو بار دست به خودکشی زد و به بیمارستان منتقل شد، اما با وجود تمام شکنجه و آزارها، رفیق فریدون هیچ اطلاعاتی نداد.
او همراه دیگر دستگیرشدگان و ‌هم‌پرونده‌ای‌هایش در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ در داگاهی چند دقیقه‌ای، توسط حجت‌الاسلام علی موحدی جنایت‌کار، "محاکمه" و به اعدام محکوم شد. آنها را روز جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ به زندان دیزل‌آباد كرمانشاه به طبقۀ دوم، بند ۲ شهربانی منتقل کردند که زندانیان سیاسی را در خود جای داده بود. از آن زمان تا شامگاه سه شنبه، ۵ مرداد‌ماه ۱۳۶۱ که او و چند زندانی دیگر را "با اثاث" (اصطلاحی در زندان دیزل‌آباد، به معنی زندانی با همۀ متعلقات) صدا کردند، حدود سه ماه زیر اعدام بود. برخی از هم‌بندی‌هایش به یاد دارند که در زمان هواخوری فریدون پرشور، به آرامی در حیاط بند گام می‌زد و کمتر با دیگران صحبت می‌کرد.
رفیق را همان شامگاه در حالی که با صدای بلند فریاد می‌زد: "زنده باد کمونیسم، زنده باد سوسیالیسم"، اعدام کردند. یکی از هم‌بندیانش می‌گفت: "از زمان بردن آنها، بندها در خاموشی فرو رفت. حتی زندانیان عادی نیز در سکوت کارهای‌شان را انجام می‌دادند. کمتر از یک ساعت بعد از بردن آنها صدای رسای رفقا کمی دورتر از دیوارهای بند شنیده می‌شد و آنگاه می‌فهمیدی که چرا همه سکوت می‌کنند، تا آخرین نداهای دلاورانِۀ آنها را بشنوند".
فردای آن روز به پدرش اطلاع داده شد که برای تحویل جسد به پزشکی قانونی کرمانشاه مراجعه کند. پدر جسد را تحویل گرفت و در هم‌آنجا به زیر پای پسر بزرگش بوسه زد. رفیق در مزارستان عمومی گیلان‌غرب با حضور و شرکت جمعیت زیادی از مردم تشییع شد. تا چند روز تعدادی از بستگانش کنار قبر او می‌خوابیدند تا از تعرض حزب‌اللهی‌ها در امان باشد، اما آنها بالاخره یک روز به قبر او هجوم برده و آن را تخریب کردند. خانواده تصمیم گرفت که قبر را از پایین تا سطح زمین با سیمان پر کند تا دیگر هیچ‌کس نتواند تعرضی کند.
نوشته‌ای از خواهرش:
"با سپاس فراوان به پدرم (که با احترام بوسه می‌زند به زیر پای دلاورِ غرق در خونش) و احترام به پاهای تاول زدۀ مادرم که یک لحظه فریدون را در دیزل‌آباد تنها نمی‌گذاشت. سینۀ مادرم مالامال است از خاطرۀ برادرم و دیگر رفقای هم‌بندش و کینه به دل از دزدهای جاش گیلان‌غرب و جنایت کارانی که تشنه بودند به خونِ گرمِ برادران، خواهران و رفقایم. دست تک‌تک همه شما را رفیقانه می‌فشارم".
بخشی از نامۀ فریدون به مادرش در گیلان‌غرب، زمانی که دانشجو بود و در رشت سکونت داشت (سال۱۳۵۸):
"...سعی کنید همان‌طور‌که در زندگی از پی سختی و مشکلات زندگی برآمده‌اید، مقاوم باشید، آفتاب زندگی‌بخش در پس ابر تیره پنهان نخواهد ماند. زندگی تو و پدرم با کار و زحمت توأم بوده، تنها برای سعادت ما، من و خواهرانم. در مقابل شما و شب نخوابی‌های‌تان و رنج طاقت‌سوزتان در بزرگ کردن ما و در مقابل دستان پینه‌بستۀ پدرم با کار طاقت‌فرسا و کشنده‌اش که بتواند ما را در رفاه نسبی بزرگ کند چه می‌توانیم انجام دهیم؟ ما زندگی‌مان را مدیون زحمات و رنج‌تان می‌دانیم. همان‌گونه که مقاوم در زندگی مشقت بارت از پس رنج‌ها برآمدی، به خواهرانم بیاموز که در مقابل مشکلات مقاوم باشند تا آماده شوند برای شرافتمندانه زندگی کردن و برای مقابله با بدی‌ها و ستم‌ها و زندگی‌شان در جهت خدمت به خوبی‌ها و نیکی‌ها باشد. زمان به‌سوی زندگی بهتر سیر می‌کند آن هم از بطن و درون سختی‌ها و مشکلات و این امری طبیعی است. ... فرزندت فریدون پرناک".
نوشته‌ای از یک رفیق:
"به یاد رفیق از دست رفته‌ام فریدون پرناک،
شخصیت سیاسی و مرگ حلاج‌وار فریدون روی دیگر شخصیت او را در سایه قرار داده‌ و شاید کمتر کسی بداند که فریدون جوانی بسیار با استعداد و تیزهوش و یکی از دانش‌آموزان نمونه و ممتاز مدارس گیلان‌غرب بود؛ و هنگامی که در سالِ اگر اشتباه‌ نکنم ۱۳۵۵ در کنکور سراسری (که آن موقع در کنکور قبول شدن کار هر کسی نبود) با معدل بالایی در رشتۀ فیزیک قبول شد، در خیابان می‌دیدم که چگونه مردم و مخصوصا جوانان روزنامۀ اطلاعات که اسامی قبول‌شدگان کنکور سراسری از جمله نام فریدون را با نام شهرستان مربوطه و در کنار آن نام گیلان‌غرب درج شده‌ بود، با افتخار به هم نشان می‌دادند. فریدون در بدو ورود به دانشگاه‌ به کار سیاسی روی آورده‌ و یکی از فعالان دانشجویی دانشگاهش می‌شود. در بحبوحۀ قیام و در ماه‌های پایانی پیش از سقوط رژیم پادشاهی به گیلان‌غرب برگشت؛ آن موقع هم‌زمان بود با دستگیری دو تن از معلمان گیلان‌غرب به وسیلۀ ساواک، یعنی زنده‌ یاد فریبرز نجفی و معلم انقلابی و محبوب‌مان فریبرز شیرزادی. به دنبال آن دستگیری، معلمان در یک اعتصاب و بست‌نشینی همگانی در آموزش‌و‌پرورش گیلان‌غرب خواستار آزادی همکاران در بندشان شدند. شاید کسی نداند که فریدون یکی از بانیان و یکی از گردانندگان آن اعتصاب بود. هم او بود که وقتی خبر دادند که گویا ژاندارمری می‌خواهد به اعتصاب کنند گان حمله کند، می‌گفت که اینجا باید ماند و از تهدید ژاندارم‌ها نباید ترسید و با شور‌ و‌ حرارت به بست‌نشینان روحیه می‌داد. بعد از دستگیری درسال ۱۳۶۰ به جرم مخالفت و ارتباط با یکی از سازمان‌های مخالف رژیم بدون هیچ‌گونه مدرکی و فقط به جرم اعتراف به یک درگیری کوچک با یک عنصر در دانشگاه به اعدام محکوم شد. به مدت نزدیک به ۳ ماه‌ که زیر اعدام بود حتی برای یک دقیقه از خود ضعف نشان نداد و اصلا بدان فکر نمی‌کرد که به پایان زندگی‌ا‌ش نزدیک شده‌ و در یکی از همین روزها اعدام خواهد شد. هربار که در طول روز می‌خوابید و او را از خواب بیدار می‌کردم می‌گفت، ولم کن همین روزهاست که برای همیشه به خواب خواهم رفت و از دستت راحت خواهم شد. ۵ مرداد سال ۱۳۶۱ نزدیکی‌های عصر حوله‌ام را برداشتم و می‌خواستم به یکی ازدستشویی‌ها بروم تا با ریختن یکی دو آفتابه آب بر روی خودم به‌اصطلاح دوشی بگیرم. نگاهی کرد و گفت، می‌خواهی دوش لوکس بگیری، گفتم آری می‌روم دو آفتابه آب سرد بر روی خودم بریزم. دوش لوکس من به قول فریدون بیش از۱۰ دقیقه طول نکشید. هنگام برگشتن در راهرو یکی از رفقای‌مان به سرعت به طرفم آمد و رنگ پریده‌ و هراسان پرسید کجا بودید؟ گفتم که به فریدون گفتم کجا می‌روم، هیجان‌زده‌ گفت فریدون را بردند. برای چند لحظه به قرارش برای رفتن به دکتر فکر کردم و با خود گفتم کاش می‌ماندم و قرارمان برای دکتر را به او گوشزد می‌کردم، اما با تکرار حرف‌های رفیق‌مان که او را بردند، با اسباب و لباس‌هایش بردند، دانستم که فریدون برای همیشه رفته و دیگر هرگز او را نخواهم دید. فریدون درشب ۵ مرداد سال ۱۳۶۱، اگر اشتباه نکنم در ساعت بین حدود نه‌ و‌ چهل‌و‌پنچ تا نه و چهل‌و‌‌‌هفت دقیقه با فریاد ''زنده باد کمونیسم"، مرگ در راه‌ آرمان را مغرورانه در آغوش کشید. شب بعد در همان ساعتی که فریدون تیرباران شد همه زندانیان بند علیرغم جو رعب‌ و‌ وحشت و حضور تواب‌ها در بند، از اطاق‌ها بیرون آمده‌ و در جلو اطاق‌های‌شان ایستاده‌ به مدت یک دقیقه در حالت سکوت به او ادای احترام کردند. حدود دو هفته بعد از تیربارانش از پشت بلندگو با خواندن نام فریدون خواستند تا برای رفتن به دکتر آماده‌ شود، اما جنایتکاران یادشان رفته بود که دو هفته پیش زندگی را از او گرفته بودند و شاید تقدیر چنین است که در سرزمین نفرین شدۀ ایران باید همیشه سهراب‌ها کشته شوند و نوش‌دارو بعد ازمرگ‌شان. باید در اینجا یادآوری کنم که جاش‌ها و خود فروخته‌گان و دریوزه‌‌گانِ نام و نان و مقام، نقشی اساسی در قتل‌عام عزیزان‌مان داشتند".
شعری از خواهر رفیق:
"لحافِ هزاران تکه
زوزۀ باد
تن قندیل شده‌ام را می‌‌‌لرزاند
پوکۀ گلوله‌های تن رفیقانم
در رودِ رگانم متلاشی می‌‌شود
تکه‌های دیوارۀ‌ رگانم
بر استخوان‌هایم آویزانند
به زیرِ لحافِ هزاران تکۀ ناتمامِ ساخته
از خاطرات رفیقانم می‌خزم
گرمم نمی‌‌‌شود
می‌‌سوزم!
گدازۀ یاقوتی تن‌شان
چه داغ است هنوز!
دستکشِ مهربانانۀ حسن را می‌پوشم
دستِ سوزان طاهره را می‌گیرم
و دل به ترنم آخرین آوازِ
عاشقانۀ سرخِ فریدون می‌دهم
و تن لرزانم را
به داغیِ شقایق‌های پیرهنش می‌سپارم
و گل انار پیرهنش را بر گونه‌هایم می‌مالم
و در عروسی‌ خوبان
به سما در می‌آیم".
مینا پرناک

 

٨٨. رحمان پرهوده88-Parhoudeh_Rahman.jpg
رفیق رحمان پرهوده دانشجوی پزشکی در زاربروکن (آلمان) بود. پس از بازگشت به ایران که هم‌زمان بود با قیام ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران به تحصیلش ادامه داد. رفیق در ارتباط با یک گروه کوهنوردی دستگیر و در سال ۱۳۶۰ اعدام شد. او در یك خانوادۀ کارگری بزرگ شده بود و در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت داشت. متأسفانه از این رفیق تا کنون نتوانسته‌ایم اطلاعات بیشتری به دست بیاوریم.

 

 

 

  

 

 

٨٩. محمدعلی پژمان
رفیق محمدعلی پژمان (با نام مستعار علی کاکو) سال ۱۳۲۶ در شیراز متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۴۶ به آلمان، شهر مونیخ رفت. با آن که به‌سان اکثر جوانان آن روزی، قصد تحصیل در دانشگاه را داشت، فعالیت در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی را در پیش گرفت. در ارتباط با رفقایی که گرایش مارکسیستی داشتند، با مطالعۀ آثار مارکسیستی و مقایسۀ آن با سایر نظرگاه‌های سیاسی و بررسی انقلابات گوناگون، مارکسیسم را به‌عنوان راه رهایی کارگران و سایر زحمت‌کشان پذیرفت و در تمام عمر کوتاه خود به این جهان بینی وفادار ماند. پس از مدتی به شهر کیل و سپس به کلن رفت و در تمامی این مدت در کنفدراسیون فعالیت مستمر داشت. در محفلی مارکسیستی متشکل از رفقای کنفدراسیون در پی پاسخ برای حل معضلات جنبش کمونیستی ایران بود و هم‌زمان به ترجمۀ برخی ازنوشته‌های کوتاه لنین نیز پرداخت. سال ۱۳۵۳ در پی بحث‌های درونی با رفقای هم‌نظر خود و از آنجایی که هیچ یک از تشکلات چپ خارج کشور پاسخگوی وی و رفقای هم‌نظرش نبودند، در صدد تشکیل یک گروه کمونیستی و اعلام بیرونی آن برآمدند که چندی بعد "گروه انقلابیون مارکسیست–لنینیست" با نشریۀ ماهیانه "پیکارخلق" آغاز به فعالیت کرد. علی یکی از پایه‌گذاران و اعضای رهبری گروه بود. پس از تشکیل گروه، سازماندهی و ایجاد تشکل‌های کمونیستی و دانشجویی وظیفه‌ای مبرم در برابر گروه بود که علی برای انجام چنین وظیفه‌ای عازم ترکیه شد و توانست تشکل‌هایی را در آنجا شکل دهد. گروه در چندین شهر اروپایی نیز تشکل کمونیستی و دانشجویی ایجاد کرد و تعدادی از اعضا را پس از دورۀ آموزش تئوریک به ایران فرستاد. یکی از آنها علی بود که چند روز پس از قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷ وارد ایران شد. در آذربایجان به‌عنوان مهندس، در کشت‌وصنعت مغان شروع به فعالیت کرد و در مدت اقامت کوتاهش در تبریز توانست هسته‌های کمونیستی‌ای در چند شهر آذربایجان سازماندهی کند؛ سپس به تهران رفت و مسئولیت انتشاراتی گروه را به‌‌عهده گرفت.
ارگان گروه به نام "پیکارخلق" هر هفته یا هر دو هفته یک‌بار انتشار می‌یافت. اکثر مقالات این نشریه و همچنین تعدادی از مقالات نشریۀ تئوریک گروه در ایران به قلم علی بود. او در مذاکرات با تشکلات "رزمندگان" و "سازمان پیکار" نقش فعالی ایفا می‌کرد. علی مانند سایر رفقای گروه اعتقاد وافری به وحدت کمونیست‌ها داشت، از همین رو تقریبا تمامی گروه پس از مباحث و مذاکرات طولانی با سازمان پیکار، با وجود برخی انتقادات به آن پیوستند. عمدۀ انتقادات در اطلاعیۀ پیوستن گروه به سازمان كه در نشریۀ پیکار ۸۹، دوشنبه ۲۲ دی‌ماه ۱۳۵۹آمده، به قلم علی است. او در کمیتۀ تهران سازمان به فعالیت پرداخت و عضو هیئت تحریریۀ پیکار تئوریک بود. به گفتۀ رفقایی که علی را در تشکل جدید می‌شناختند، او کادری نمونه بود. یكی از رفقای این گروه كمی پس از پیوستن به سازمان پیکار به دست جنایتکاران اسلامی، شهید شد.
علی در دوران فعالیت جدید خود با رفیق دختری آشنا شد که احتمالاً پیش از دستگیری با وی ازدواج کرده بود. پاسداران توانستند علی را در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر کنند و در زیر سخت‌‌ترین شکنجه‌ها قرار دهند. مقاومت علی در زندان بنابه گفتار و یادداشت‌های مبارزان هم‌‌بند او نمونه بود. او بسیاری از رفقا را با نام و محل سکونت‌شان می‌شناخت. با وجود شکنجه‌های توانفرسا، او لب از لب نگشود، حتی یک نفر هم از طریق علی دستگیر نشد. در زندان نیز به كمونیسم و امر رهایی طبقۀ کارگر وفادار ماند و در محیط خفقان و شکنجۀ زندان‌ها، همراه با سایر زندانیان به بزرگداشت روز اول ماه مه اقدام کرد. در اواخر عمر به بیماری سرطان پوست دچار شده بود. در جریان اعدام‌های دسته‌جمعی زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ همراه اولین گروه حلق‌آویز شد. چندین روز قبل از اعدام او را که چرک به خونش راه یافته بود با کمال تعجب بستری و معالجه کردند. وقتی او را از بهداری برگرداندند می‌گفت: "مرا برای کشتن پروار کرده‌اند".
نوشته‌ای از یک هم‌رزم او:
"خبر اعدام علی برایم غیر منتظره نبود، از چند سال پیش وقتی که از دستگیری او مطلع شدم، می‌دانستم که رژیم خمینی او را زنده نخواهد گذاشت. با این همه موقعی که تلفنی از خبر اعدام مطلع شدم، یک‌باره از دست دادن او برایم قطعی شد. نمی‌خواستم باور کنم که دیگر "علی کاکو" نیست. اولین بار او را "قبل از قیام" در هامبورگ دیدم. روزهای جمعه جلسات دانشجویی بود و بچه‌ها از شهرهای مجاور می‌آمدند و بحث‌ها داغ می‌شد. رفیقی او را معرفی کرد. گفت علی از "کیل" می‌آید. جوانی لاغر و ریزه میزه که سیاه پوشیده بود، "سیاه باکونینی"، بی‌سر‌و‌صدا و ساکت و محجوب بود. بچه‌ها به شوخی او را آنارشیست می‌نامیدند. جریان مشی چریکی که شروع شد عده‌ای از دانشجویان در خارج مقابلش موضع گرفتند. تماس‌های‌مان بیشتر شد و با عشق به مبارزه، تبدیل به محفلی شدیم. کار مشترک گروهی را که شروع کردیم او از همان آغاز روی مسئلۀ ایران رفتن تاکید داشت. با تشکیل "گروه انقلابیون مارکسیست لنینیست" (پیکار خلق)، کارمان جدی‌تر شد و علی، تمامِ‌ وقتِ خودش را روی کار در گروه گذاشت. او پرکار و پرانرژی، محبوب و با صمیمیت رفقا را جلب می‌کرد. او مورد محبت همه بود، حتی رقبای سیاسی ما او را دوست داشتند. وی مسئولیت امور دانشجویی ما را داشت، هم‌زمان نشریۀ پیک دانشجو را به راه انداخت و در پیکار خلق مقاله می‌نوشت. خوب می‌نوشت روان و قابل فهم و برای نوشتن مطالعه می‌کرد. سپس عضو هیئت اجرایی گروه شد و قرار شد برای ادامۀ فعالیت به ترکیه برود، آنجا در فاصلۀ کمی توانست چند هسته بزند. در جریان قیام، گروه به ایران منتقل شد، علی به‌طور حرفه‌ای و فشرده فعالیتش را ادامه داد، خانه و زندگی درست حسابی هم نداشت، مدتی در این شهر و زمانی در شهر دیگر زندگی می‌کرد. او در موضع‌گیری‌هایش قاطع و سریع بود. تز "سه جهان" را در همان خارج رد کرد. حکومت را در "فروردین ۱۳۵۸" ارتجاعی و از فردای جنگ هر دو طرف جنگ را مرتجع می‌دانست. خواهان وحدت جنبش کمونیستی بود که در این راستا مطالعه می‌کرد، می‌نوشت، بحث می‌کرد و با گروه‌ها و سازمان‌ها تماس می‌گرفت. بعد از مباحثات و جدل‌های بسیار به سازمان پیکار پیوستیم. علی کاکو آنجا هم با ایمان کامل به باورهای سیاسی-عقیدتی‌اش و با اعتقاد به ضرورت یگانگی، فعالیت‌های مبارزاتی خود را پیش می‌برد و در این راه نامش جاودانه شد".
نوشته‌ای از یكی دیگر از رفقای نزدیكش:
"علی كاكو از رفقای خارج از كشور بود ولی مرغ طوفان شد، چرا كه امید به آینده در وجود او چون طفل در جنین مادر رشد می‌كرد و اندیشۀ تغییر جهان را در درونش شعله‌ور می‌ساخت. همین امر بود كه او را به داخل كشور كشاند و در گردونۀ تماس عینی با جنبش كشورمان قرار داد. تا به آخر نیز در این گردونه جانانه جنگید و تلاش نمود و جان باخت. كاكو به قول خیلی‌ها، از گل‌های سر سبد جنبش خارج از كشور بود. او در شرایطی كه سمت‌گیری فعال‌ترین عناصر جنبش خارج از كشور به سمت جنبش عینی در ایران شروع شده بود به كار پرداخت و جزو فعالین این سمت‌گیری بود. بعد از وحدت گروه پیكار خلق با سازمان پیكار، علی كاكو جزو كسانی بود كه بعد از مدتی با مسٸولیتی نسبتا حساس در درون سازمان پیكار به كار پرداخت و در بخش نشریه و هیٸت تحریریه مداوم و بدون غرور و با فروتنی تمام‌عیار تلاش نمود.
او رفیقی بود كه گاه به ظاهر آرام و كم حرف ولی درون او دنیایی احساس و جنب‌ و‌جوش نهفته بود. اوایل ورودش به ایران تا اندازه‌ای با محیط داخل اخت نشده بود و به قول خودش آفتاب مشرق تنش را نسوزانده بود، اما قابلیت سنجش اوضاع و تیزبینی خاصی كه داشت او را به جایی كشاند كه بعد از مدت كوتاهی در شهر تهران از هر سوراخ و سنبه‌ای كه بوی حركت و جنبش به مشام می‌رسید سر درآورد و به قول هم‌جمع‌هایش جزو خاكی‌ترین بچه‌های داخل شد.
سال‌های فراموش نشدنی ضربات لجام‌گسیختۀ رژیم هار جمهوری اسلامی كه قصد داشت، سایۀ شوم وحشت و تسلیم‌طلبی را همه جا بگستراند، در مورد سازمان‌های سیاسی مصادف شده بود با درگیری‌های نظری دورن سازمان پیكار و این امر، مشكل را در مورد رفقای فعال و متعهد مضاعف كرده بود. علی جزو بچه‌هایی بود كه وحشت و تسلیم را به‌هیچ می‌شمرد و با قیافۀ به‌ظاهر آرام ولی در درون با دنیایی پر از امید و جوشش، تماس‌های خود را با دور و اطراف مرتب و مسٸولانه حفظ می‌كرد و در عرصه‌های دیدگاهی فعالانه شركت می‌كرد. بعد از ضربات و انشعابات نظری در درون سازمان پیكار، او به مدت كوتاهی با یكی از جناح‌های سازمان پیكار [كمسیون گرایشی] همكاری كرد ولی بعد از این مدت، تمام طیف‌های مختلف سازمان پیكار و بخش‌های دیگر جنبش برای او قابل بررسی و بحث جلوه می‌كرد و در نتیجه او تلاش خود را در مسیری به كار گرفت كه بتواند در عرصه‌های نقد نظری جنبش موثر واقع گردد و این امر را مفیدتر تشخیص می‌داد. در اواخر، جهت پیش‌برد این وظیفۀ خود دنبال كار نسبتا منظم و دراز مدتی، جهت تامین نیاز‌های مادی و امنیتی خود می‌گشت كه به كار برق رو آورد و تبدیل به علی برقی یا كاكو برقی شد.
به‌لحاظ به‌ كارگیری تمام هستی خود در راه جنبش، تنها جای نسبتا امنی كه برایش باقی مانده بود، خانۀ مادریش بود كه آن هم چندان امن نبود ولی علی ناچار از خانۀ مادرش استفاده می‌كرد. گرفتاری او نیز به حدس بسیاری از رفقای نزدیكش در رابطه با همین خانه اتفاق افتاد و گمان می‌رفت كه علی قبلا از آن خانه به‌عنوان محمل علنی استفاده كرده و با كسانی كه بعدا تاب‌و‌تحمل ضربات را نداشتند به آنجا رفت‌‌و‌‌آمد داشته و در این رابطه نیز لو رفته بود.
در شرایطی كه از هم پاشیدگی جنبش مشاهده می‌شد، قلب كوچك و مالامال از اسرار علی كاكو، این از هم پاشیدگی درونی را به دشمن رو نكرد. به‌سان سپیده، گل داد و مژده داد و رفت. اعدام این رفیق درد جانكاهی است برای همه و فقدانش نیز قابل جبران نیست. از این لحاظ كه ما در شرایطی زندگی می‌كنیم كه اعدام نزدیك‌ترین یاران خود را پس از مدت‌ها فقط از طریق روزنامه‌ها و یا دهن‌به‌دهن می‌شنویم. به یادش بی‌مناسبت نمی‌دانم، شعری را برایتان بنویسم از شفیعی كدكنی:
"ای زندگان خوب پس از مرگ
خونینه جامه‌های پریشان برگ برگ
در بارش تگرگ
آنان که جان‌تان را
از نور و
شور و
پویش و
رویش سرشته‌اند
تاریخ سرافراز شمایان
به هر بهار
در گردش طبیعت
تکرار می‌شود
زیرا که سرگذشت شما را
به کوه و دشت
بر برگ گل
به خون شقایق نوشته‌اند"".

 

٩٠. سعید پسندیده
رفیق سعید پسندیده را به اتهام برپا کردن تشکیلات پیکار در درون زندان، در یک اعدام دسته‌جمعی در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ اعدام کردند. در واقع تشكیلاتی در كار نبود. اوایل دی‌ماه ۱۳۶۰ بیست نفر از رفقای زندانی را از قزل‌‌حصار، بند ۵ واحد ۳ به اوین می‌برند که همگی از هوادارن سازمان پیكار و چند جریان دیگر خط ۳ بودند. رژیم با توطٸه و همكاری توابین و برای ترساندن دیگر زندانیان، این رفقا را كه افرادی سرموضعی بودند و اتهامات مشابهی داشتند، از قزل‌حصار‌ به اوین منتقل می‌کند. پس از رفتن آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه این افراد به‌خاطر زدن تشكیلات در زندان، برای اعدام به اوین فرستاده شده‌اند. از این جمع ۲۰ نفره ۱۱ رفیق را بازگرداندند و ۹ رفیق دیگر را اعدام كردند كه از میان آنها هفت نفرشان از هواداران سازمان پیكار بودند. او نوۀ آیت‌الله سیدمرتضی پسندیده (برادر بزرگ خمینی) بود.
به نقل از "از اوین تا پاسیلا"، داریوش البرز:
"در مورد او شنیده بودم که جلوى همه زندانیان با کچویى که رئیس زندان بوده، بحث مى‌‌کند و بعد عصبانى مى‌شود و کشیده‌اى به گوش کچویى مى‌زند. گفته مى‌‌شد پاسدارها به تلافى این عمل او را اعدام کردند".

 

٩١. طاهره پشتیبان91-Poshtiban_Tahereh.jpg
رفیق طاهره پشتیبان سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای زحمت‌کش در رشت به دنیا آمد. او هفت برادر و خواهر داشت و خود آخرین فرزند خانواده بود. طاهره در سال ۱۳۵۸ در رشتۀ علوم تجربی، دبیرستان را به پایان رساند. از دوران دانش‌‌آموزی به هواداران سازمان پیکار پیوست و با نام مستعار ناهید در تشکیلات سازمان به پخش اعلامیه و نشریۀ پیکار و همچنین شعارنویسی مشغول بود. مدتی نیز در خانه‌های تیمی و مخفی سازمان زندگی کرد. او در بخش‌های دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال)، کارگری، تدارکات و محلات رشت فعالیت داشت. رفیق و سایر هم‌تیمی‌هایش مدتی به‌دلیل مسائل امنیتی مجبور به ترک رشت شدند. با تشدید بحران سیاسی درونی سازمان، چند ماه قبل از دستگیری، چون فعالیت تشكیلاتی‌اش كمتر شده بود، به سازمان انتقاد داشت. بعد از بازگشت به رشت، هم‌زمان با ضربه به تشكیلات گیلان سازمان، در اول دی‌ماه ۱۳۶۰ در یك خانۀ تیمی دستگیر و ۱۹ روز بعد در ۲۰/۱۰/۱۳۶۰ در چالوس تیرباران شد.
با استفاده از بخشی از نوشتۀ گلرخ جهانگیری با عنوان، "یاران من":
خانه را طاهره و مینو [ستوده‌پیما] اجاره کرده بودند. یکی از خانه‌های امن سازمان پیکار در رشت بود که در آن مدارک مهمی از جمله چارت تشکیلاتی سازمان پیکار در گیلان نگهداری می‌‌شد. اسامی اعضا و هواداران در این چارت مستعار بودند. هنوز هم مشخص نشده که چگونه این خانه لو رفته است. بعضی‌‌ها می‌‌گویند که همسایه‌ها به پلیس خبر دادهاند؛ اما بر‌اساس تجارب، اگر چنین می‌‌بود، در عرض ۱۹ روز اعدام نمی‌‌شدند و حتما برای گرفتن اطلاعات زیر شکنجه می‌‌ماندند.
طاهره دوست خوب من بود. مدتی در لاهيجان در يک هستۀ تشکيلاتی فعاليت می‌کرديم. شعار می‌نوشتيم، شعارهای سازمان را بزرگ ‌نويسی می‌کرديم. اعلاميه پخش می‌کرديم، مقالات نشريۀ پيکار را با هم ‌می‌خوانديم، بحث می‌کرديم. در اين هسته، ما دو نفر سريع به هم نزديک شديم. دوستش داشتم. وقتی دستگير شدم، توانست با زرنگی به‌عنوان فاميل‌ام در زندان رشت به ملاقاتم بيايد. صاف بود، ساده‌ بود و دوست داشتنی. روزی که از زندان فرار کردم، مرا به خانه‌‌ای بردند. با چشم بسته به آنجا رفتم. نمی‌دانم در کدام منطقۀ شهر رشت بود. اما خانۀ‌ تروتميزی بود. به اتاقی وارد شدم. خواهرم گفت يک سورپرايز برايت دارم. يک دفعه در اتاق باز شد و طاهره پريد تو بغل من. چند روزی را که من در آن خانه بودم، ما سه نفر يک آن از هم جدا نشديم. شبها، ساعتها در رختخواب حرف می‌زديم. می‌خنديديم. همه ‌چيز مثل يک بازی بود. خندۀ ما ۲۱ تير، وقتی رژيم به خانه‌های چاپ و مونتاژ سازمان، که روزها تحت نظر بوده، حمله کرد، تمام شد و تا امروز اين خنده‌ها با آن خلوص و پاکی، ديگر هرگز برايم ميسر نشده است. در اين حمله يکی از عزيزانم، جمپور طهماسبی، دستگير شد و در ۳۱ تير، با ۱۴ نفر ديگر اعدام شد. از آن به بعد سرگردان خيابان‌ها شديم. جان بر کف؛ دنبال سرپناهی. طاهره اما اين شانس، و شايد بدشانسی را نداشت که زنده بماند و برای هميشه سوگوار عزيزانش باشد.

 

٩٢. جهانگیر پوربافرانیPourbaferani-Jahangir.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹:
رفیق جهانگیر پوربافرانی سال ۱۳۳۱ در یك خانوادۀ كارگری در روستای بافران از توابع نایین متولد شد. پدرش با مقنی‌گری و مادرش با فروش اجناسی در یک زیرپله گذران زندگی می‌کردند. جهانگیر دوران دبستان را در نایین و دبیرستان را در قم گذراند. در سال ۱۳۴۹ به دانشكدۀ علم‌و‌صنعت راه یافت اما پس از مدتی با تغییر رشته به دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران رفت. با فوق‌لیسانس مهندسی معدن فارغ‌التحصیل و در همان رشته مشغول کار ‌شد. در سال ۱۳۵۴ با ماركسیسم–لنینیسم آشنایی پیدا می‌کند. او در اثنا كار رابطۀ متقابلی با كارگران معدن برقرار كرد و به‌صورت عنصری فعال در خدمت مبارزۀ طبقاتی قرار گرفت. به موازات اوجگیری مبارزات توده‌ای ۱۳۵۷ در جریان شركت فعال در مبارزۀ مردمی با مشی چریكی مرزبندی كرد. در آبان ۱۳۵۸ به‌عنوان هوادار به سازمان پیكار پیوست.
به‌دلیل ایمان به آرمان پرولتاریا، علاقه و پشتكار پیگیرانه و خلاقیت، در اندك مدتی به مسٸول آموزشی و سیاسی یكی از شهرستان‌های استان كرمان ارتقا یافت. رفیق جهانگیر در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۵۸، طی تصادف اتومبیل هنگام انجام وظیفه سازمانی در جاده تهران–قم به شهادت رسید.
خاطره‌ای از یک دوست:
"جهانگیر دو سال از من بزرگ‌تر و با برادرم هم‌کلاس بود. من هم در همان دبیرستان درس می‌خواندم و از این طریق با او آشنا شدم. با ورود به دانشگاه در فعالیت‌های دانشجویی، اتاق کوه، اتاق فیلم شرکت می‌کرد و زمانی‌که فیلمی برای نمایش داشتند به ما هم خبر می‌داد که برویم. وقتی‌که تمایلش را به ثبت نام در یک کلاس آموزش رقص با دوستان مطرح کرد، با بازتاب منفی بعضی رفقا مواجه شد. علیرغم پرورش در یک خانوادۀ سنتی و فضای مذهبی شهر قم، او نگاه بازتری به این‌گونه مسائل داشت.
جهانگیر تأثیر مهمی در روشن شدن و مرزبندی من با مشی چریکی داشت. در این گفت‌و‌گوها این سوال مطرح می‌شد که چگونه در یک شرایط اختناق می‌توان با تهیۀ اسلحه و مهمات علیه رژیم مبارزه کرد، ولی نمی‌توان در زمینۀ آگاهی بخشی به مردم فعال بود؟ هم‌زمان جزواتی که در آنها به نوعی با مشی چریکی مرزبندی شده بود و به دست‌مان می‌رسید، مطالعه می‌کردیم.
قبل از ضربات سال ۱۳۶۰ در سفری که به کشورهای اروپای شرقی "سوسیالیستی" و اروپایی غربی داشتیم ته‌ماندۀ توهماتی که هنوز به "اردوگاه سوسیالیسم" داشتیم از بین رفت. مسئولیت‌پذیری و تلاشش برای حل‌و‌فصل مشکلات در طول سفر برای ما چشم‌گیر و ارزشمند بود.
دوستی برایم تعریف کرد: "یک روز صبح زود که هنوز در خواب بودم، از بیمارستان زنگ زدند و اطلاع دادند جهانگیر تصادف کرده و نیاز به تهیۀ خون دارد. من سریع خودم را به بیمارستان رساندم. رفیق همراهش هم که زخمی شده بود، آنجا بود و سر‌و‌صورتش را باند پیچیده بودند، فکر کردم او دچار مشکل اساسی شده است که خوشبختانه فقط جراحات سطحی برداشته بود. جهانگیر در سر‌و‌صورتش آثار جراحت دیده نمی‌شد اما متأسفانه قطع نخاع شده بود. وقتی به طرف جهانگیر رفتم به من اشاره کرد که به او نزدیک‌تر شوم و در گوشم گفت که در جادۀ قم-تهران تصادف کرده‌ایم و تو باید هرچه زودتر خودت را به محل تصادف برسانی، چون من مدارکی در زیر فرش صندق عقب ماشین پنهان کرده‌ام باید آنها را برداری که به دست پاسدارن نیافتد. بعد از تهیۀ خون که ضروری بود با موتور دوستی رفتیم و مدارک را برداشتیم".
پس از مدتی شنیدم که او را به‌علت کمبود امکانات درمانی به بیمارستانی در تهران منقل کرده‌اند، اما چند روز بعد از عمل جراحی فوت کرد".

 

٩٣. محمدرضا پوررحیمی (پورحسینی)
رفیق محمدرضا پوررحیمی (پورحسینی) سال ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر شد. او به بهانۀ ایجاد تشكیلات پیكار در زندان، اما در واقع به‌دلیل داشتن جمعی همبسته در حمایت از هم‌بندان، روابط درونی‌شان در سال ۱۳۶۱ لو رفت و تعدادی نزدیك به ده نفر از آنان اعدام شدند. رفیق محمدرضا سال ۱۳۶۳ درعادل‌آباد شیراز حلق‌آویز شد. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٩٤. حمید پورصفر‌جهرمی
رفیق حمید پورصفرجهرمی سال ۱۳۴۲ در آبادان به دنیا آمد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست. با شروع جنگ ایران و عراق به همراه خانواده‌اش و هزاران خانوادۀ جنگ‌زدۀ دیگر به شیراز رفتند. در این شهر در تشکیلات شیراز سازماندهی شد. در جریان بحران ایدئولوژیک درونی سازمان همراه تعدادی از رفقا توانستند خود را حفظ کرده و به فعالیت ادامه دهند. در پی ضربات متعدد به تشکیلات شیراز، اصفهان و توابع آنها حمید و چند رفیق دیگر در اردیبهشت ۱۳۶۱ دستگیر شدند. رفیق در زندان مقاومت جانانه‌ای از خود نشان داد و از مواضعش دفاع کرد. حمید همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سه شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، ۲۲ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد".
خاطرۀ دوستی هم‌بند در وبلاگ تیرگان با عنوان "روز دیدار با...":
"بعدازظهر بود، چهارشنبه، روز ملاقات، فصل پاییز، پاییز شیراز. ساعت‌هایی که خورشید رو به غروب می‌رود. چه رنگی دارد؟ سرخ می‌زند، اما نه سرخ سرخ. ملایم است. رنگی که تا اندازه‌ای نم آب اشکی، گوشه‌های چشم یکی از بچه‌ها رقیق کرده باشدش. این رنگ متمایل به نارنجی یا بنفش، سبک، پرده باز کرده بود و مثال سایۀ غبار اما سنگین و فشرده پیش آمده بود و حتی در راهرو بند چهار حس می‌شد. نفس به نفس با ما بود که قدم می‌زدیم.
شانۀ راست من راه می‌رفت. رو به در ورودی که گرچه باز بود، پاره‌ای وقت‌ها برای آیند و روند و آورد و برد غذا و آب‌جوش و امثال این نیازمندی‌ها، اما از جهت ورود و خروج ممنوع بود، یا منوط به اجازه بود. باریک و بلند بود. می‌کشید بالا و با چهرۀ سبزۀ استخوانی و قرصی، چشم‌های سیاه نافذ و حرکات موزون و به قاعده، به دل می‌نشست. قابل اعتماد بود. نوزده سال داشت. وقتی نمی‌گذشت چندان که خط زده بود و مجموع شده بود. به نوعی استوار بود و پای بر جای. این‌طور به نظر می‌آمد که در مراسم آئین مهر حضور به هم رسانده بود. شعشعۀ جوانی که استخوان کف می‌کند و جوش دوباره می‌خورد. آدمی دامنه می‌گیرد و سپس دست می‌گشاید.
غار آئین خودش را در سپرده بود. از کمر به بالا برهنه کرده بود تا وقتی گیسو در لاوک آب می‌برد و از ریشه باز عزم می‌کند مگر برآید و جهت بگیرد تولدی دیگر را، جسم و روح برگزار کرده بود. بچۀ آبادان بود و اصل و ذات او از مردم دووان بود. جنوبی بود و نشانه از خط و درازای ساحل خلیج را داشت. بی تاب شنیدن اندیشه‌های او بودم. درون او چه غوغایی بود که این همه می‌کوشید تا در ظاهر موقر و آرام باشد. بین دو نیرو در جدال بود؟ حمید پورصفرجهرمی؟ نه، جهرمی نبود. همان که گفتم، از مردم دووان بود. جنگ‌زده بود. رخت به شیراز کشیده بود. پس نشسته بود تا در موضعی دیگر پیش بزند؟
این‌طور بود، سرگذشت او شکاف برداشته بود. عمق دره‌ای را چشم می‌دواند که او را از پاره‌ای یاران جدا کرده بود و به پاره‌ای دیگر پیوند زده بود، محکم‌تر. چه اتفاقی افتاده بود؟ سازمانی که او تعلق گرفته بود شکسته بود. از خود زبانه کشیده بود. در تنهایی خود نمی‌گنجید. با گذشتۀ خود که تاریخ تولد او باشد برگشت زده بود. دوری که تاریخ معاصر را در بر می‌گرفت. انتخاب کرده بود تا در سلسلۀ مبارزات نیروهایی که نام و نشان چپ را داشته‌اند جای بگیرد. با آنها بخواند و دم‌ بزند. میراث را بار دوش کرده بود و پیش روی را آهنگ در آمدن به مناطق ایمن و راحتی آیندۀ مردم دیده بود. گره کودکی او باز شده بود و جوانی را با گره درشتی آغاز کرده بود که در کشش با یک جمع منسجم به ظهور رسیده بود. من او را مرور می‌کردم که هنوز می‌دیدم تنهایی او در تنهایی بزرگ یک دمدمۀ توفانی مستحیل شده است. پس پا به راه او بودم که در راهرو گام برمی‌داشت، با آهستگی وطمأنینه.
می‌گفت و لابد در این حین و دم می‌دید که سازمان او شقه شده است. جانبی راست، جانبی چپ و دره‌ای دهن باز کرده بود که دیگر هزار گل نام نمی‌داشت. درۀ مرگ بود. شکار شده بود پیش از موعدی که می‌توانست از مهلکه جست بزند. طعمۀ چنگ تیز و گزندۀ حیوان گرسنۀ خون آدمی. در پوست گردو که محصور شده بود. هنوز هر چند دست و پَل او را کنارۀ زمخت پوستۀ درونی گردو زخم و زیل می‌کرد، اما باز تنهایی را سر شکن کرد، به جمع پیوست. به همان نام که بیرون نیز هسته‌ای بیش نبود و در یک نظام به هم در پیوسته و منسجم عمل می‌کرد. این تنهایی همچنان داغ و برشته بود. ورز می‌آورد خمیر را گرده می‌کرد و به تنور آخته می‌چسباند. نانی که دهن می‌گذاشت همان نوع آرمانی بیرون بود هنوز، آرمان میراث. میراث میهنی که فراتر می‌رفت. جهانی بود. بر خطا بود؟ چه کسی حکم می‌کند بر این واقعۀ همچنان معمایی؟
البته شکست دیگر آنقدر عمق پیدا کرده بود که تا مغز استخوان رسیده بود و بخواهید، از جنس گروه خونی تک‌تک آن جمع گسستۀ تنهایان شده بود. پس حمید پورصفر بر چه رسم و مداری به حرکت در می‌آمد و همچنان بر مواضع خود پای می‌فشرد و از پای نمی‌نشست؟ شکل و شیوۀ پیش از اینِ خود را که نفی می‌کرد اما به افقی دیگر چشم انداخته بود که کار را همچنان دست گرفته بود. نظریه می‌پرداخت. نه این، که آن! توفیر می‌کرد؟ او که مرگ را پیش گذاشته بود. در اتاقک دنگال و تیغ‌بار دادگاه هم که تاکید کرده بود. نه! من بر مرام خود هستم. برای من می‌گفت و هر دو گوش با دهان گاله، بلندگو داشتیم. اسم می‌خواند. برای ملاقات فهرستی را بر می‌شمرد و هر بار شامل هفده تا هجده نفر بیش یا کم می‌شد، به رسم الفبا. یکی دو اسم را که شنیدیم هر دو ایستادیم. به دقت گوش می‌داد. ردیف الفبا رعایت نشده بود. چپ‌اندر قیچی بود، سنگ می‌پراند، از موجی به موجی متفاوت، ناهمخوان و یکی از شرق و یکی از غرب. این‌طور، رو به او گفتم اسامی ملاقاتی نیست؟ درست متوجه شدی. گفت: برای اعدام صدا زدند. اعدام؟ جهیدم از جا، فقط سر تکان داد. چانۀ او علامت تأیید بود که رو به سینۀ او، قلب‌گاه او، نشان شده بود. محرز بود، این اسامی حکم گرفته بودند. زیر اعدام هم بودند، در انتظار به سر می‌بردند. چهرۀ او را دقیق شدم. نه ابروی او خم گرفته بود نه رنگ رو برگشته بود. حلقۀ دهان او قفل بود. حالتِ هنوز پرسانِ من او را برانگیخت تا هم‌راه و هم‌شانۀ خود را مجاب کند. تبسم او یک پر کاه طلا بود که می‌درخشید و سفیدی دندان‌هاش شعف گرم شیر جوشان بود، همین.
من کنار افتادم، اما سعید صبوری (برادر کوچک‌تر احمد و یک خواهر دیگر که آنها نیز در شیراز اعدام شدند) هم‌خط و کار و پیگرد او، چه که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. خورشیدِ دمِ غروب شیراز را چشم دوخته بود که می‌شکست و می‌نشست و کم کم رنگ می‌باخت؟ بی صدا گریه می‌کرد. گوشت و خون و استخوان آب شده بود، سعید چکه می‌کرد. از طریقۀ خط گوشۀ چشم او به گونه‌ها و دهان او که طعم نمک دریا را می‌چشید. هوای حضور حمید در راهرو تا به او نزدیک شد چشم‌های اشک‌بار سعید را به ما برگرداند. حمید! بچه‌ها را می‌برند! می‌دیدم و می‌شنیدم که یک قدری حمید گردن کج گرفت جانب شانۀ چپ، همان تبسم و بدن فرخنده که در این دم تهیج هم شده بود. سمت مرگ را توجه می‌داد. نیم ساعت دیگر هم ما را می‌برند.
برگشتیم و باز راهرو را دنبال گرفتیم. یقین کرده بودم که در این موارد حمید خطا نمی‌گوید. پس بی‌تاب بودم و قرار نداشتم. روز ملاقات بود. روز شلوغی، روز رفت‌و‌آمد و خانواده‌ها، چشم امید به دیدن یکی دو فقره گفت و شنید و باز چهره به چهرۀ همان خط ابرو و حلقۀ چشم و دهان شاداب را که با او سال‌ها هم‌لقمه بوده‌اند. مادر که به دیدار تکه‌ای از میل و مهر و آرزوی خود می‌آمد و پدر؟ خود را در روزهایی که چشم به خاک پوشانده بود می‌دید. آیندۀ دست‌هایی را که زندگی می‌گذاشت و بار می‌آورد و با باد به‌هم در می‌پیچید، اما چرا روز ملاقاتی؟ روز دیدار با بچه‌های خود بشنود که تکۀ کفن او را کنار بزنند و از چشم‌های او بخوانند دم آخر ایشان را دیده است. نه در اتاقک شیشه‌ای. در گوی خیالین و روزنی تا او را به جهانی در می‌پیوست، که ترک کرده بود. اگر او رقم ختم بر آن کشیده بود، جهان هنوز چشم در پی او داشت. حمید بار آمده بود که هر چیز را کوک بکند، دقیقۀ باور خود را باز کوک، نگاه می‌دارد.
اسم‌ها را خواندند. لحن گوینده تفاوت نمی‌کرد. آموختۀ مرگ خوانی بود و دیدار را به همان سان نگاه می‌کرد و مثل این‌که فرقی نمی‌گذاشت بین این دو. مرگ‌وحیات توأمان در نظر او بوی مردار گرفته بود. عجب! خاموش نبودیم. گُر گرفتیم اما سکوت در سرمای زیر صفر درجۀ انجماد، ما را از حرکت وا ایستاند. هم، اسم حمید پورصفرجهرمی را شنیدم هم، اسم سعید صبوری را که یکی کنارم ایستاده بود و دیگری هنوز با پنچره در نجوا بود. ورق صورت حمید باز شد وقتی هم، اسم خود را شنید هم اسم سعید را، به سوی او لنگر انداخت. گردن را بیشتر از بار پیش به شانۀ چپ سپرد و ابروها را بالا انداخت و دهن گشود به لبخندی که روشنی شعلۀ شمع را داشت. دیدی گفتم سعید نیم ساعت دیگر صدامان می‌زنند؟ بلند شو، اسباب اثاثیه را جمع کن، ما هم می‌رویم.
حمید دیگر با من نبود. من با او شدم. خیلی در بند اسباب اثاثیه‌ای که نبود. ایستاد در آستانۀ در سلول جمعی، سر بالا گرفت، دست‌ها را قلاب کرد به سردر چارچوب و نه رو به جمع هم‌اتاقی‌های خود که از دو سو، چپ و راست سر می‌چرخاند و بلند گفت: ببینید دوستان! نگویید حمید پورصفرجهرمی از ما خداحافظی نکرد. همین صدای خداحافظی من باشد. من به‌عنوان یک معتقد به اندیشۀ سرخ‌رنگِ خون چپ، جنس قلب، به سوی مرگ می‌روم. چشم‌هایش روشن بود و می‌درخشید. خودم را در آیینه دیدم یک دم و ندیدم. وقتی که راهرو را سپرد و طبقۀ پایین رفت. سر تا پام خشک زد آنی و به خود که آمدم از خاطرم گذشت و رو به بچه‌ها جَلد خیز برداشتم: به پول احتیاج دارند. حتم، سلول انفرادی شاید به پول احتیاج پیدا کنند. قدری پول...
پول گرفتم و دویدم از پله‌ها پایین رفتم. جسارتی بود شاید، به موقع البته. چپاندم داخل جیب حمید، باز فرصتی بود که به چشم‌های نجیب و تبسم شیرین او نگاه بکنم. امتنان داشت. دیدم که خرسند بود. سال شصت‌و‌یک بود، سه آذر. او را با جمعی از یاران هم‌پیمانش زدند. خبر را یکی آورد برای ما. پرسشی که از او داشتم همچنان جانم را ناخن می‌زد. برای چه او تا به این حد جان در کار چیزی کرده بود که گمان نمی‌رفت دیگر مأخذی در عرصۀ اجتماع می‌داشت. او بهای خودش را می‌پرداخت که شکل گرفته بود و اعتقاد پیدا کرده بود. زندگی معنایی متفاوت از آنی دارد که اکنون حاکمیت در جریان بوق می‌زند و در کرنا می‌دمد. همین. نیچه می‌گفت:"اگر آن جوانی که بر سر صلیب رفت بیشتر عمر می‌کرد از رای خود بر می‌گشت" راست است؟ این نکته در مورد حمید نیز صدق می‌کند؟".

 

٩٥. حمید پورعباسیانPourabbasian_Hamid.jpg
رفیق حمید پورعباسیان سال ۱۳۳۶ در آبادان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را هم‌آنجا به پایان برد و سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پیوست. حمید ۳۱ تیر‌ماه ۱۳۶۰ به همراه ۱۴ رفیق پیكارگر دیگر در اوین تیرباران شد که خبر آن در روزنامۀ کیهان شماره ١١٣٤٠ چهارشنبه ٣١ تیر‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید.
دو شعر و یک متن از رفیق هم‌رزمش منوچهر دوستی:
"از سال‌های درد و گریز. به‌ یاد تمامی رفقایی که عاشق انسان، زندگی و رهایی انسان‌ها از نظام سرمایه‌داری بودند، حمید پورعباسیان یکی از این عاشقان بود. یاد او و بقیه گرامی باد.
زمستان بود و دم‌سردی
به روی کاکلش بنشسته برفی بود
شهر و
مردم خاموش
چون خاکستر سردی
نشان از شعر و شوری چند.
پریشان بود و غوغا بود
چنان چون گیسوان دختران در باد
نگاه من
که گویی آهوی وحشی
رمیده جای جان می‌جست!
چه بد غلتید اما راه
میان سنگلاخ قرن‌هاتر پیش!
زمستان بود و همچون برگ آویزان
ز هر سرشاخۀ منصوری
دل من آسمانی بود
درد اندود و برق آسا
که توده توده می‌گریید
دو خواهر داشتم چون لاله عباسی
برادر داشتم از شعر شیرین‌تر
رفیقی داشتم
با من غزل می‌خواند و عاشق بود
ولی من ماندم و
خاموشی جنگل
زمستان بود و برف آلود
ولیکن شاخه‌ای دیدم
نشانم داد گلبرگی
و دیدم در مقام خویش
شعری خواند خاکستر!
حمید انسان بسیار ساده و بی‌تکلفی بود. و بسیار پر‌شور. درحالی ‌که از فعالین سازمان خودمان [پیكار] بود، یکی از چهره‌های فعال و پرتلاش دیپلمه‌های بیکار آبادان هم بود. سخنران عجیبی بود. من بارها از زبان افراد مختلف شنیده بودم که همه را میخکوب می‌کند. تا این‌که روزی خودم به محلی که او در آنجا مشغول سخنرانی برای مردم بود، رسیدم. واقعا در وقت سخن کولاک می‌کرد. خوشحالم که آن روز شاهد آن سخنرانی انقلابی پرشور و زیبای او بودم. حمید فراموش ناشدنی، زیبایی کلام و هیجان خاصی داشت. با تمام حس و هیجانش در انسان نفوذ می‌کرد. زیبایی او بخشی در سادگی و شیفتگی او بود. من که خود در همین دوره یکی از فعالین شبانه ‌روزی جنبش و پیکار در آبادان بودم، وقتی سخنرانی‌اش را گوش می‌کردم دچار احساسات شدیدی شده بودم و به مردمی نگاه می‌کردم که چگونه مثل خود من محو کلام او بودند.
همین سخنرانی‌های جانانه و جذاب، او را شهرۀ شهر کرده بود. بعد از جنگ هم روزی او را به اهواز می‌برند تا گویا برای دیپلمه‌های بیکار آنجا سخنرانی کند. در آنجا هم غلغله می‌کند و پاسداران او را دنبال کرده و از قرار معلوم به سمتش هم شلیک شده بود. خبر به سرعت به ما رسید و همه فکر کردیم که یا کشته و یا به دست جانیان سپاه افتاده است، اما چند ساعتی بعد دوباره او را دیدیم که با آرامش خاصی به جمع پیوست و چنان هم رفتار می‌کرد که گویا اصلا او نبوده که، چنین صحنه‌ای را پشت سر گذاشته است.
همۀ ما درگیر و در اوج احساسات فعالیت سیاسی بودیم و درست در همین زمان او عاشق هم شده بود. جوان بود و فعال اجتماعی و عاشقی که هر لحظه آرزوی دیدار یار داشت؛ و حالا حساب کن که چه معجون غریبی از چنین کسی که به جریانی با رادیکالیسم پیکار هم جوش خورده بود، در می‌آمد. یادم است که اولین قرار عشقی او را من در خانۀ خودمان ترتیب دادم. مادرم و خواهران و برادرانم، اتاق پذیرایی‌مان را برای آنها خلوت کردیم تا آن دو دیدارشان را برقرار کنند. یادم است، هنوز نمی‌دانست که اگر کار به بوسیدن کشید، لب، لپ و یا پیشانی یارش را ببوسد.
پدرش در شهر آبادان مغازۀ حلبی‌سازی داشت و با هم ناموافق بودند. رابطه‌اش با مادر و یگانه خواهرش اما خوب بود. پدرش هم البته از او انتظار همکاری در مغازه را داشت و این چیزی بود که در شرایط پرهیجان اجتماعی آن زمان و با آن سن‌و‌سال برای حمید ممکن نبود. بعد از آن سخنرانی در اهواز یک‌ بار دیگر هم حمید همراه با رفیق‌مان محمود صمدی در یکی از محله‌های ماهشهر دستگیر می‌شود. هر دو را به بازداشتگاه کمیته می‌برند. حمید فردا از فرصتی برای فرار استفاده می‌کند و محمود صمدی گویا تصمیم به ایستادگی در مقابل سپاه می‌گیرد و نمی‌آید. بی‌آن‌که بداند چه واقعیت تلخی به‌زودی گریبانگیر او خواهد شد. خوشبختانه حمید می‌گریزد و متأسفانه محمود بعد از چند روزی به جوخۀ اعدام سپرده می‌شود.
بعد از این جریان که درعین‌حال سازمان در حال گسترش و نیازمند نیروهای بسیاری بود، او را هم مثل بسیاری دیگر به تهران منتقل می‌کنند، تا هم از دسترس رژیم در امان باشد و هم این‌که فعالیتش را ادامه دهد. حمید را به بخش چاپ پیکار منتقل می‌کنند. همان چاپخانۀ بزرگ که نشریۀ پیکار و سایر کارهای انتشاراتی پیکار را بیرون می‌داد. متأسفانه همان‌طور‌که رژیم خودش نیز نشان داد، بعد از لو رفتن بسیاری از مراکز فعالیت پیکار با هجوم وحشیانه‌ای که صورت گرفت، بخش وسیعی از کادرها و مناسبات سازمانی ما درهم شکست. حمید درهمین اولین هجوم همراه با تعدادی احتمالاً حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر از رفقای دیگر و از بخش‌های مختلف سازمان دستگیر شد.
اغلب آن رفقا در اندک زمانی بعد از این دستگیری یا در زیر شکنجه جان سپردند و یا رژیم اعدام‌شان کرد و این همان زمانی است که پیوندهای تشکیلاتی‌ پیکار زیر ضربات گسسته شد و پس از آن هم دیگر امکان بازسازی را به علاوه به‌ دلایل انشعاب نظری به‌دست نیامد. حمید آن‌طور‌که گویا خانواده‌اش دیده و گفته بودند، جسدش، قدی بلندتر از زمان زنده بودنش داشته و دست‌های او از چند قسمت کاملا شکسته بود. محل دفنش را من متأسفانه نمی‌دانم. هر ترانه‌ای که اندکی بوی عشق و دلدادگی داشت، او را دچار لرزش حسی عجیبی می‌کرد. قصد دارم اگر روزی به ایران برگردم به خاوران بروم و آواز دلدادگی بخوانم. با صدای بلند هم بخوانم. شاید حمید هم‌آنجا باشد و این بار هم جواب مرا بدهد.
ایکاش
ایکاش آفتاب تو آخر، چتر سرم شود
هنگام که احسان تبرهای شبانه
شرح روشنی است.
طلوع آن صبح عمومی و دلگشای
تسلای خاطرم بود
من که با صمیم و نیاز تو آویختم
دست‌های پرالتهاب نگاه و زبان خویش را
به پولک‌زار این گردن دراز شب.
ایکاش حمید زنده بود
ایکاش اعظم مانده بود
ایکاش که هر قطرۀ تیزآب شرکت نفت سیلی شود
ایکاش که قُمری گلوی تو دوباره
از نو چیزی بخواند
ایکاش که دست‌های من دوباره
شاخه‌های افراشتۀ عشقم شوند!".

 

٩٦. مسعود پورکریمPourkarim-Masoud.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۴۵، ۱۲ اسفند ۱۳۵۸:
رفیق مسعود پورکریم سال ۱۳۲۶ در خانواده‌ای فقیر در بندر‌انزلی چشم به جهان گشود. از همان ابتدای نوجوانی به‌دلیل سرکوب مبارزین از سال‌های ۱۳۴۲ به بعد، که برخی از اقوام و آشنایان رفیق را نیز دربر می‌گرفت با مسائل سیاسی و جنایات رژیم شاه آشنایی پیدا کرد. در دورۀ دبیرستان با شرکت در جلسات مذهبی–سیاسی به مسائل و دردهای جامعه آگاهی بیشتری یافت. پس از پایان دورۀ دبیرستان به‌عنوان سپاهی‌دانش به یکی از دهات اطراف شهرستان نقده رفت؛ این دوره هم‌زمان با سرکوب خلق کُرد از جانب رژیم شاه بود. در آنجا نیز اختلاف طبقاتی و فقر زحمت‌کشان را به چشم دید و خود را هرچه بیشتر برای مبارزه علیه سیستم و رژیمی که باعث این دردها و رنج‌ها بود آماده می‌کرد.
پس از پایان این دوره، در شرکت فیلیپس شعبۀ گیلان استخدام شد، در آنجا او توانست از نزدیک با آنچه قبلا در مورد آن مطالعه کرده بود یعنی سرمایه‌داری و ماهیت انگلی آن بهتر آشنا شود و هم‌زمان شاهد رشد بیمارگونۀ اقتصاد مصرفی در مقابل فقر توده‌ها باشد. او عمیقاً در جستجوی راهی جدی و انقلابی برای مبارزه بود و سرانجام در بهار ۱۳۵۰ همگام با محفلی که در آن فعالیت می‌کرد با سازمان مجاهدین خلق ارتباط برقرار می‌کنند و تحت آموزش قرار می‌گیرند. با ضربۀ سنگین ساواک در شهریور ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین، با این‌که بیش از چند ماه از ارتباط او نمی‌گذشت به ‌دستور سازمان در پاییز همان سال مخفی شد. به‌عنوان یک انقلابی حرفه‌ای، دورۀ نوینی از مبارزه را آغاز کرد.
مسعود به‌دلیل صلاحیت در کار تکنیکی–نظامی، مسئولیت‌هایی در این رابطه به‌عهده گرفت. تا سال ۱۳۵۳ در عملیاتی نظیر انفجار بمب دستی هنگام ورود سلطان قابوس، پادشاه مزدور عمان به ایران و انفجار بانک عمران متعلق به بنیاد پهلوی (شاه) شرکت کرد.
در جریان تغییر‌و‌تحولات درونی سازمان مجاهدین با تکیه بر تمامی دستاورد‌های مبارزاتی خود و با ایمان به ایدئولوژی طبقۀ کارگر و محو استثمار در جامعه، به مجاهدین م.ل پیوست. او با هدف کار سیاسی–تشکیلاتی در میان کارگران به کارخانه رفت و مدت زیادی را در رابطه نزدیک با کارگرانی که در کنار کوره‌های ذوب فلزات و در زیر سقف‌های پردود و در بدترین شرایط کار، به تولید می‌پرداختند کار کرد. از آنها آموخت و تجارب خود را در اختیار سازمان گذاشت.
مسعود از پاییز ۱۳۵۳ تا پاییز ۱۳۵۵ در بدترین شرایط امنیتی درحالی‌که مانند دیگر رفقای مخفی مورد پیگرد دائمی مأمورین ساواک قرار داشت، در کارخانه‌های پلاستی‌ران، صنایع فلزی طاهری، ایران سویچ، تولیدی پارس‌متال، کفش وین و کفش بلا همراه هزاران کارگر دیگر به کار پرداخت. بدین ترتیب به کار سیاسی–تشکیلاتیِ سازمان در رابطه با طبقۀ کارگر و در حدی که مشی سازمان اجازه می‌داد، کمک کرد. این دوره برای رفیق آموزش‌های گران‌بهایی را دربر‌داشت و از او یک مبارز جدی و مقاوم ساخت. او با ارائه تحلیل‌ها و مطالعات خود در میان کارگران کمک زیادی به شاخۀ کارگری سازمان می‌کرد.
در زمستان ۱۳۵۵ در خیابان هفت‌چنار (بریانک) تهران مورد سوء‌ظن مأمورین گشت کمیتۀ به‌اصطلاح ضدخرابکاری قرار گرفت. مأمورین که قصد دستگیری او را داشتند با آتش شلیک رفیق مواجه شدند و موضع دفاعی گرفتند. مسعود طی این جنگ‌‌وگریز موفق شد با زخمی کردن یکی از مأمورین، سالم از صحنۀ درگیری فرار کند.
او درجریان مبارزه ایدئولوژیک درونی سازمان مجاهدین م.ل ( درباره مشی چریكی) که از اوایل ۱۳۵۶ آغاز شده بود، فعالانه شرکت داشت و پس از تشکیل سازمان پیکار در آذر ۱۳۵۷ به فعالیت خود در آن ادامه داد. در قیام بهمن‌ماه ۱۳۵۷ مسلحانه در کنار مردم حضور داشت. روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ زمانی‌که رفیق عازم کمک به رزمندگان خلق در یکی از مناطق تهران بود، توسط مأموران کمیته دستگیر و به محل کمیتۀ مرکزی امام (مدرسه رفاه) منتقل شد. کارگذاران دولتِ موقت از رفتار درست و غیر خصمانۀ رفیق سوء‌استفاده کرده و او و رفیق دیگری را که همراهش بود خلع سلاح کردند. آنها حتی سلاح سازمانی رفیق را که در زمان شاه با خونِ دل و نثار خون شهدا به ‌دست آورده بود از او گرفتند!
مسعود بعد از قیام با نام مستعار حمید، حمیدناتور در كمیته‌های متعدد سازمان پیکار فعالیت می‌كرد. در هر دو كنگرۀ سازمان از سوی رفقای عضو به نمایندگی آنان شركت داشت. در اویل قیام مدتی مسٸول كمیته آذربایجان و سپس مسٸول كمیته شمال سازمان بود. سال ۱۳۵۹ از منطقۀ گیلان برای نمایندگی مجلس شورا از سوی سازمان پیكار معرفی شد. پس از بحران درونی و خاموشی سازمان با دیگر رفقای بازمانده مدت‌ها برای احیای سازمان، تلاش کرد. سال ۱۳۶۱، به كمك چند عضو قدیمی در تدارك مقدمات سازماندهی مجدد اعضا و هوادارن بود که دستگیر شد.
در دورۀ فعالیت در مجاهدین م. ل، مسعود زمانی مسٸول گروهی، معروف به "شكواییه" بود. پس از قیام در سال ۱۳۶۱، یكی از افراد این گروه كه پیشتر دستگیر و زیر شكنجه وا داده بود، در گشت با اتوموبیل سپاه، حوالی میدان آزادی تهران مسعود را شناسایی می‌كند و او دستگیر می‌شود. او در زندان به یكی از هم‌بندانش گفته بود كه "بابك" (اسم مستعار) او را لو داده است. وی را در ۱۱ دی‌ماه ۱۳۶۲، برای اعدام از كنار سایر هم‌بندانش می‌برند و در تهران تیربارانش می‌کنند. محل دفن او در خاوران است.
بخشی از خاطرات عباس کیقبادی در كتاب "گریز ناگزیر" صفحه ۱۰۶۵:
"در مهرماه ۱۳۶۲، مسعود پوركریم را به اتاق ما آوردند. او از بچه‌های پیكار بود. از بچه‌های بخش منشعب كه بعد به پیكار پیوسته و كاندید نمایندگی مجلس از طرف سازمان در بندرانزلی شده بود. ۳۵ ساله به‌نظر می‌رسید. حدود ۱۶۰ سانتی‌متر قد داشت. چهرۀ لاغرش هرگز از خاطرم نمی‌رود. آن‌قدر ضعیف بود كه ما سعی می‌كردیم به او بیش‌تر غذا بدهیم. می‌گفت: "مسٸله من غذا خوردن نیست". تعریف می‌كرد كه احمد شمس، قاسم عابدینی و صمد علیزاده او را شناسایی كرده‌اند. در زندان بر اثر شكنجه، كلیه‌هایش به كلی از كار افتاده بودند. دیالیز شده بود. مسعود هم روحیۀ بسیار قویی داشت. اصولا آدم بسیار ساكت و كم حرفی بود، اما وقتی حرف می‌زد، به بچه‌ها روحیه می‌داد. امید و نویدی در كلامش بود. جنبۀ انسانی قضیه هم در همین بود. من و او ساعت‌ها با هم حرف می‌زدیم. به من می‌گفت: "برای من مهم نیست كه تو با سازمان پیكار بودی یا نه؟ هر چه بودی، من به‌وجود آدم‌هایی مثل تو افتخار می‌كنم!" از او پرسیدم: "چرا ایران موندی؟ تو كه گاو پیشونی سفید سازمان بودی. فكر نكردی كه با ماندنت در ایران و دستگیری‌ات، حُكمت حتما اعدامه؟ چرا از ایران بیرون نرفتی؟ چقدر نیرو و زمان لازمه تا انسان‌هایی مثل تو ساخته بشن؟ چرا سعی نكردی كه جانت رو در ببری؟". می‌گفت: "یكی از مهم‌ترین دلایلی كه باعث شد بمانم این بود كه جوان‌های زیادی در پی فعالیت‌های ما جذب فعالیت سیاسی و سازمان شدن. حالا اونها، هر كدوم به‌دلیلی به زندان افتادن. فعالیت بعضی‌هاشون در حد كتاب خوندن و نشریه خوندن بود. آدم‌هایی به‌همین‌دلیل اعدام شدن. آدم‌هایی مثل من و ما می‌رفتیم، چه كسی جواب پدر و مادر این بچه‌ها رو می‌داد؟ ما مسٸول بودیم، باید می‌موندیم!". در پاسخش می‌گفتم: "مسعود، این چه حرفی است كه می‌زنی؟ این تو نیستی كه باید جواب پدر و مادر منو بدی. من آگاهانه راهم رو انتخاب كردم".
صحبت‌های ما بیش‌تر حول این مقولات دور می‌زد. فكر می‌كردم كه مسعود چقدر احساسی با قضایا برخورد می‌كند. به نظرم می‌آمد كه برخوردش سیاسی نیست. یك توده‌ای در اتاق بود كه ما را "ضد انقلاب" می‌خواند و خودش را انقلابی می‌دانست. می‌گفت: "من با پای خودم به زندان اوین آمدم و گفتم كه هوادار حزب توده هستم و خودم را معرفی كردم!" او گوشه‌ای می‌نشست و تنها بود. به مسعود می‌گفتم: "این آدم هم آگاهانه هوادار حزب توده شده و با پای خودش به زندان اومده! در این موارد، چه كسی باید جواب‌گو باشه؟ وانگهی، اگه كسی مثل منو دستگیر كردن، تو مسٸول نیستی. تو مسٸول خودت هستی". پاسخ او كماكان این بود كه: "ما مسٸولیم!" به‌رغم این‌كه نظرات و برخورد احساسی مسعود را قبول نداشتم، اما ایستادگی، منش و نگاه انسانی و اعتقادات او برایم قابل احترام بود. واقعا انسان بود. مسعود پوركریم كسی بود كه سال‌های زیادی از عمرش را در راه آزادی و سوسیالیسم گذاشته بود. تلاش او را قدر می‌دانم. همیشه یاد و خاطره‌اش با من است و نمی‌توانم لحظه‌ای او را فراموش كنم. هر سال هنگامی كه سالروز اعدامش فرا می‌رسد، بی‌اختیار به یاد او می‌افتم. مسعود را در تاریخ ۱۱ دی‌ماه ۱۳۶۲ برای اعدام بردند. دو نفر بودند. او و علی شاكری كه آملی بود و از هواداران چریك‌های فدایی خلق (اشرف دهقانی).
در روز اعدام مسعود، مرا هم صدا كردند. نمی‌دانستم به كجا بناست بروم. به "زیر ۸" كه رسیدم، گفتند: "باید بری دادگاه!". همان وقت صدای علی شاكری را شنیدم. اسمش را صدا زده بودند. گفت: "این جا هستم". نزدیك من نشسته بود. به او گفتم: "علی هنوز اینجایی؟!". هفته قبل او را از اتاق ما برده بودند. پرسیدم: "اَبی كجاست؟". به مسعود پوركریم اَبی می‌گفتیم. گفت: "آن طرف نشسته. ما را برای اعدام می‌برند!". مرا به دادگاه بردند و آنها را برای اعدام".

 

٩٧. محسن پیغمبرزادهPEYGHAMBARZADEH2.jpg
با استفاده از نوشتۀ محمد پیام "زیر شکنجه کشته شد و تسلیم نشد" مندرج در کتاب زندان؛ جلد دوم؛ صفحه ۲۰۹، به ویراستاری ناصر مهاجر:
"رفیق محسن ۸ بهمن ۱۳۴۲ در شهر قم، دیده بر جهان گشود. پنجمین فرزند خانواده بود. پدر و مادرش به آموزگاری در مدارس ابتدایی اشتغال داشتند. هر چند خانواده‌ در مجموع از نظر اقتصادی به لایه‌های پایینی اقشار متوسط شهری تعلق نداشتند، محسن از همان اوایل کودکی، فقر و نابرابری‌های اقتصادی و اجتماعی را به‌طور نسبی تجربه کرده بود. فضای فرهنگی خانواده و هم‌زمان شدن شکوفایی نوجوانی‌اش با تب‌و‌تاب سیاسی–اجتماعی درون جامعه به او یاری نمود تا آگاهی‌هایی برای درک بهتر آنچه در اطرافش می‌گذشت پیدا کند.
روحیۀ لطیف و مهربان محسن، شوخ طبعی و معاشرت طلبی‌اش، بدون اغراق او را در میان هم‌بازی‌ها، هم‌کلاسی‌ها و همسایگان، محبوب و دوست داشتنی كرده بود. هنگامی که آرمان‌خواهی و آگاهی اجتماعی، او را به فعایت‌های سیاسی اجتماعی در میان دانش‌آموزان و نوجوانان شهر مذهبی قم برانگیخت، شخصیت محسن جهشی چشمگیر یافت.
محسن از اوایل سال ۱۳۵۸ عمدۀ نیرویش را در راه فعالیت‌های اجتماعی–سیاسی صرف می‌نمود، اما همچنان به‌عنوان دانش‌آموزی برجسته به مطالعۀ دروس دبیرستانی خود نیز ادامه می‌داد. برای تامین هزینه‌های کاغذ، فتوکپی و خرید و پخش نشریات سیاسی و همچنین کمک مالی به نشریۀ "۱۳ آبان" (نشریۀ دانش‌آموزی سازمان پیکار) و "پیکار"، محسن حتی تا مدتی بدون اطلاع پدر و مادرش، روزهای تعطیل را از صبح زود تا شب به کارگری ساختمان می‌پرداخت و بدین ترتیب بیش از پیش با رنج کارگران آشنایی می‌یافت. محسن ارتباط تشکیلاتی چندانی با تشکل دانش‌آموزی سازمان پیکار در تهران نداشت، اکثر فعالیت‌های خود را به‌صورت خودجوش و متکی بر ابتکارات خود و رفقایش انجام می‌داد. یکی از ویژگی‌های دیگر شخصیت محسن، ذوق ادبی و به‌ویژه علاقۀ او به بیان احساسات انسانی‌اش به صورت شعر بود. تعدادی از سروده‌های او در نشریۀ "۱۳ آبان" به چاپ رسیده که یکی از آنها به مناسبت اعدام تقی شهرام است.
محسن که دیگر یک‌پارچه شوروعشق به آرمان رهایی انسانیت از ستم و نابرابری شده بود، به همراه تعداد دیگری از فعالین جنبش دانش‌آموزی شهر قم، از طریق تهیه و پخش اعلامیه‌های سیاسی، شعارنویسی، روزنامه‌های دیواری و نیز تماس حضوری با اقشار محروم و به‌ویژه کارگران کوره‌پزخانه‌ها، گچ‌سازی‌ها و یا کارگران ساختمانی، تمامی توان نوجوانی‌اش را در راه آرمان خود به کار گرفت. او هوادار "سازمان پیکار" شد. به گروه گرایی و منافع یک‌جانبۀ تشکیلاتی اعتقادی نداشت و از همین‌‌رو همچنان دست در دست هر دوست و رفیقی که مورد اعتماد نسبی‌اش بود به کارهای آگاهگرانۀ توده‌ای همت می‌گماشت. او توانسته بود با این شیوۀ وحدت‌بخش، حرکت چشم‌گیری را در جهت پخش نشریات و اعلامیه‌های افشاگرانه و آگاهی‌بخش در سطح شهر قم دامن زند و در امر سازماندهی آن نقش اساسی بر عهده گیرد. هواداران گروه‌های چپ، به‌ویژه چپ رادیکال، که به‌شدت زیر فشار نیروهای مذهبی قرار داشتند، انگشت شمار بود. محسن به همراه رفقایش ارتباط و همکاری گسترده‌ای را با برخی از هواداران چپ در شهرهای اطراف به‌وجود آوردند. یکی از کارهای محسن و هم‌رزمانش، فعالیت گسترده در میان جنگ‌زدگان اسکان یافته در شهر قم بود و این مسئله حساسیت نیروهای امنیتی رژیم را برانگیخته بود.
یورش گستردۀ جمهوری اسلامی به نیروهای دمکراتیک در خرداد ۱۳۶۰ باعث شد که محسن، ماه‌های تیر و مرداد سال ۱۳۶۰ را همراه با خانواده‌اش در خارج از شهر قم به سر برد و در برخی از جلسات امتحانات نهایی سال چهارم نظری حضور نیابد، اما علیرغم احساس خطری که محسن را در بازگشت هر چند موقت به شهر قم برای شرکت در امتحانات شهریور‌ماه دچار تردید نموده بود، او به همراه پدر و مادرش در روز ۱۳ شهریور ماه به‌صورت سرزده وارد شهر می‌شود. به‌محض ورود به شهر، محسن برای سروگوش آب‌دادن و در ضمن یافتن محل مناسبی برای مرور دروس تجدیدی، به کتابخانۀ نزدیک محل سکونت‌شان می‌رود. بنابه گفتۀ مادر محسن، او پس از مدت کوتاهی به خانه باز می‌گردد و اوضاع را مشکوک توصیف می‌کند. به مادرش می‌گوید که یکی از محصلین به‌محض مشاهدۀ او در کتابخانه، از جا برخاسته و به سرعت آنجا را ترک کرده است. مادرش از او می‌خواهد که در منزل نماند. محسن روانۀ خانۀ مادر بزرگش می‌شود که در فاصلۀ نزدیکی از خانۀ خودشان قرار داشت، اما دیر شده بود و مأمورین امنیتی سپاه قم که از حضور محسن در شهر مطلع شده بودند، به سرعت دست به کار شده و شمار عظیمی از عوامل بسیجی و اوباش و لمپن‌های خود را روانۀ محلۀ محسن می‌کنند. پدر محسن که از خرید به منزل می‌آمد، از چهره‌ها و رفت‌و‌آمدهای مشکوک آن همه افراد ناشناس در محله متعجب می‌شود و شومی اوضاع را احساس می‌کند. او خبر ندارد که لحظاتی قبل، تعدادی از اوباش به سرکردگی نوجوانی هم سن‌و‌سال محسن، در منزل آنان را کوبیده و از مادر هراسان محسن سراغ پسرش را گرفته‌اند‌. چون باور نمی‌کنند که محسن در خانه نیست، مادر را هل داده به داخل منزل یورش می‌برند.
در این حال‌و‌هوا پدر محسن بعد از گذشتن از تفتیش مهاجمین سپاه، وارد منزل می‌شود. در حالی که پدر و مادر محسن و خواهر هشت ساله‌اش هاج‌ و واج بر خود می‌لرزند، نزدیک به ده نفر از مأمورین سپاه با لباس شخصی، اتاق به اتاق، کمد به کمد و هر گوشۀ خانه را زیرو‌رو می‌کنند. خانوادۀ محسن انواع فحاشی‌ها و بد دهنی‌های آنها را تحمل می‌کنند، به امید این‌که بعد از تمام شدن جستجوهای پاسداران بتوانند به‌نحوی فرزندشان را از خانۀ مادر بزرگش فراری بدهند و غافل از این‌که اوباشان سپاه در بیرون از منزل‌شان در حال پرس‌‌وجو از همسایگان‌اند تا رد پایی از محسن بیابند.
کودک چهار پنج ساله‌ای به آنها می‌گوید شاید محسن به خانۀ مادر بزرگش رفته باشد. بلافاصله پاسداران با راهنمایی همان کودک بی‌خبر از همه جا، به سراغ خانۀ مادر‌بزرگ محسن می‌روند. در حالی‌که همه جا را تحت کنترل گرفته‌اند، کودک را می‌فریبند و او را مجبور می‌کنند که در منزل مادر‌بزرگ محسن را زده و به محسن بگوید زود به خانه برگردد که پدرش با او کار دارد! محسن که در حال گرم کردن شیر برای خالۀ بیمارش است، صدای زنگ در را می‌شنود و بی‌اطلاع از ماجرا، به سوی در شتافته و از کودک همسایه می‌شنود که پدرش از او خواسته است هرچه زودتر به خانه بازگردد. به داخل بازمی‌گردد و آخرین جمله‌ای را که عزیزانش به‌خاطر دارند، بیان می‌کند: "خاله جون مواظب شیر باش که سر نرود، من میرم ببینم بابام چه کارم داره و زود برمی‌گردم".
درست در هنگامی که از پیچ کوچه به داخل کوچۀ اصلی می‌پیچد، به ناگهان بیش از بیست پاسدار و بسیجی که با لباس شخصی در محل‌اند، به او یورش می‌برند. از هر سو مشت‌و‌لگد بر هیکل درشت ولی نوجوان محسن باریدن می‌گیرد. همسایه‌ها با شنیدن فریادهای دلخراش او، سراسیمه از منزل بیرون می‌ریزند. یکی از خانم‌های همسایه که منزلش در ابتدای کوچه قرار دارد، با چشمانی اشک‌بار تعریف می‌کند که فریادهای "بابا جون به دادم برس، مرا کشتند" محسن را شنیده و از در بیرون زده بود. چندین نفر را دیده بود که با پرتاپ لگدهای پیاپی، محسن را که از شدت درد فریاد می‌زد به جلو می‌راندند، از پیچ کوچۀ اصلی گذشتند. پدر و مادر وحشتزدۀ محسن هفت روز تمام به هر دری زدند. نه سپاه پاسداران، نه دادگاه انقلاب اسلامی و نه هیچ‌یک از دیگر ارگان‌های رژیم به پدر محسن پاسخ روشنی ندادند و او هر روز دست از پا درازتر به خانه بازگشت. آخرین دل‌خوشی پدر آن بود که در انتظار بازگشت یکی از آخوندهای با نفوذی که در همسایگی آنها می‌زیست بماند تا بلکه او بتواند از اوضاع و محل زندان محسن خبری برایشان به دست آورد.
ظهر روز جمعه ۲۰ شهریور‌ماه سال ۱۳۶۰، یعنی درست یک هفته پس از دستگیری محسن، هنگامی که پدر روی پله‌های ایوان منزل نشسته بود، طبق معمول هر هفته صدای منادیان نماز جمعه از بلندگوهای قوی شهر فضا را پر کرده بود، صدای شوم آیت‌الله مشکینی را می‌شنود که خطبۀ نماز جمعه را می‌خواند. با شنیدن نام دادگاه‌های انقلاب اسلامی، توجه پدر ماتم‌زدۀ محسن به گفته‌های امام جمعه جلب می‌شود:
"... به حکم دادگاه انقلاب اسلامی شهرستان قم ۱۲ نفر منافق و پیکاری به اعدام محکوم شده و حکم عدل اسلامی در مورد آنها به مرحلۀ اجرا در آمد". (قلب پدر فرو می‌ریزد).۱- علی تقوی به جرم فعالیت در سازمان منافقین. ۲- محسن پیغمبرزاده فرزند حسین به جرم عضویت در هستۀ مرکزی پیکار، شاخۀ قم و فعالیت شدید در جهت فریب جوانان ناآگاه و قیام علیه نظام جمهوری اسلامی ...".
چشم پدر سیاهی می‌رود و اشک چون سیل از چشمانش سرازیر می‌گردد. به‌سختی خود را به داخل ساختمان می‌کشد و در مقابل چشمان وحشتزده و گود رفتۀ همسرش، زبانش بند می‌آید. خبر کشته شدن محسن و یازده تن دیگر از جوانان مبارز قم، از جمله در روزنامۀ کیهان شمارۀ ۱۱۳۸۶ روز شنبه ۲۸ شهریور ماه سال ۱۳۶۰ اعلام شده است. پدر و مادر محسن که از خبر کشته شدن فرزندشان به دست جلادان رژیم، آن هم تنها یک هفته بعد از دستگیری وحشیانۀ او سخت شوکه شده‌ا‌ند، ناامید از نجات جان محسن، برای به دست آوردن جسد او روزها و هفته‌ها به این در و آن در زدند، اما نه تنها راه به جایی نبردند، بلکه پاسداران قم، پدر و مادر داغدیده را نیز در مقابل درب دادستانی انقلاب اسلامی قم دستگیر و به مدت دو روز در زندان سپاه زندانی کردند.
در پاسخ به درخواست تحویل جسد فرزندشان، جلادان سپاه گفته بودند: "ما جسد محسن را تحویل نمی‌دهیم زیرا او دم مرگ از افکار ملحدانۀ خود دست نکشید و حاضر به همکاری با ما نشد. لذا جسد ملحد و باغی به خدا و اسلام، نمی‌تواند در قبرستان مسلمانان دفن شود!". پس از اصرار و پی‌گیری‌های پدر محسن، مأمورین سپاه حاضر می‌شوند که ساعت مچی محسن را که شیشه‌اش شکسته و از کار افتاده بود و نیز شلواری را که هنگام دستگیری به پا داشت که آثار و لکه‌های خون هنوز بر روی آن به چشم می‌خورد تحویل پدر و مادرش بدهند. به خوبی روشن بود که شلوار محسن را جلادان رژیم قبل از تحویل دادن در ماشین لباسشویی انداخته بودند تا آثار خون را از بین ببرند؛ اما ظاهراً موفق نشده بودند.
پدر و مادر محسن ناامید از باز پس گرفتن جسد خونین و شکنجه شدۀ پسرشان ، تا مدت‌ها به هر دری می‌زدند تا بلکه از محل احتمالی دفن جسد فرزندشان اثری به دست آورند، اما هرچه گشتند و پرس‌وجو کردند، تلاش‌شان به جایی نرسید. آنچه خانوادۀ محسن توانستند به دست بیاورند، اطلاعات جسته‌و‌گریخته‌ای است که جملگی حکایت از شکنجه‌های شدید و وحشیانۀ آنها بر پیکر مجروح محسن داشت. خبر اعدام محسن، دروغ بیشرمانه‌ای بیش نبود. مأموران شکنجه و بازجویان دادستانیِ انقلاب اسلامی قم (مزدوری بنام "کرمی") به منظور به تسلیم کشاندن و در هم شکستن مقاومت محسن و احتمالاً وادار کردن او به مصاحبه‌های تلویزیونی و یافتن نام و نشانی رفقای مبارز او، محسن را تحت شدیدترین شکنجه‌های جسمی و روحی قرار داده بودند، اما محسن با مقاومت دلیرانۀ خود زیر شکنجه جان سپرد و به خواست دژخیمان تسلیم نشد".
بخشی از نوشتۀ برادر رفیق:
"... بعد از اعلام خبر به‌اصطلاح اعدام (زیرا به احتمال قوی کارش به اعدام نکشیده و زیر شکنجه جان باخته بود) تلاش والدینم برای دریافت جنازه یا حتی محل دفن احتمالی نیز به جایی نرسید. پاسداری که آخرین جواب قطعی را به آنها داد گفته بود "برای این جسد پسرت را ندادیم که تا آخرین نفس ملحد خالص و باغی باقی ماند" و بدین ترتیب حتی هنوز هم مادر داغدار و رنجدیدۀ محسن نتوانسته است به‌طور صد در صد باور کند که محسن مرده است و در آن یکی دو سال دلش خوش بود که شاید زمانی از گوشۀ زندان در یک جایی از او خبری برسد. از محسن چند شعر و از جمله شعری در ستایش استواری تقی شهرام در "سیزده آبان" آن زمان چاپ شد و چند شعر چاپ نشده او را شخصا به رفیق زنده یاد بیژن هدایی دادم تا در شماره‌های "چاپ نشده!" بعدی نشریۀ ۱۳ آبان چاپ شود. متأسفانه به‌دلیل آوارگی ما در هنگام دستگیری محسن و از هم پاشیدن خانۀ پدر و مادرم و تاراج آن توسط پاسداران مهاجم، هنگام دستگیری او هیچ‌کدام از اشعار او را در اختیار ندارم. تنها یادمان او قطعه شعری است دکلمه‌شده از اشعار سعید سلطانپور توسط محسن در سن ۱۵ سالگی و عکس ضمیمۀ نامه نیز از ماه‌های آخر زندگی او می‌باشد...".

 

٩٨. نصرالله تاج‌بخش
رفیق نصرالله تاج‌بخش سال ۱۳۴۰ در بندرعباس متولد شد. با نام مستعار یوسف و شهرام در تشكیلات سازمان پیكار فعالیت می‌كرد. رفیق از مسٸولین دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) در بندرعباس و دیپلمه بود. او را در ۱۱ فروردین ۱۳۶۱ در شیراز دستگیر می‌کنند و در ۲ آذر‌ماه همان سال همراه ۲۱ پیكارگر دیگر در زندان عادل‌آباد شیراز حلق‌آویزش كردند. نصرالله در زمان اعدام ۲۱ سال داشت. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعی به دست نیاورده‌ام.

 

٩٩. جعفر تاروردی قاضی‌جهانی
رفیق جعفر تاروردی قاضی‌جهانی سال ۱۳۳۳ در خانواده‌ای متوسط در محلۀ قاضی‌جهان آذرشهر به دنیا آمد. خانواده بعدها به تبریز مهاجرت كرد و او در آنجا بزرگ شد. از همان نوجوانی به كارگری مشغول شد و در دوران جوانی هم تا پیش از قیام در كارخانجات متعدد كار كرد. او حدود سال‌ ۱۳۵۰ از مرز رد شده به آذربایجان شوروی می‌رود تا با رمز و رموز آموزش‌های چریکی آشنا شود؛ ولی در آنجا به او می‌گویند که برگرد و در تبریز یک دکه بزن و برای ما جاسوسی کن. چون او قبول نمی‌کند او را دیپورت و به مأمورین مرزی تحویل می‌دهند که سپس زندانی می‌شود. در آنجا خود را به دیوانگی می‌زند، در پرس و جوهای ساواک از دیگران، همه می‌گویند که دیوانه است و گاهی سر به بیابان می‌گذارد. به این ترتیب او آزاد می‌شود. بعد از قیام به تشكیلات سازمان پیكار در تبریز پیوست و در بخش كارگری كمیتۀ آذربایجان به فعالیت پرداخت که با نام مستعار عارف در تشكیلات شناخته می‌شد. در سال ١٣۵٨ به‌عنوان نماینده کارگران تبریز با رادیو فرانس اینترناسیونال مصاحبه‌ای داشت. با ضربات پلیسی‌ای كه به كمیته تبریز در تابستان ۱۳۶۰ وارد آمد، همراه عده بسیاری از رفقای كمیتۀ آذربایجان به تهران منتقل شد.
در تهران او و همسرش كه به تازگی صاحب فرزندی شده بودند، محلی را اجاره كردند كه بعدها حسین روحانی از مركزیت سازمان در آنجا با آنها زندگی می‌كرد. پیش از دستگیری مركزیت سازمان، این محل نیز لو رفت که رفیق جایش را عوض كرده بود. در ۱۸ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ ماموران رژیم به خانه‌ای كه رفیق ادنا ثابت و رفقای دیگری در آن جلسه کارگری داشتند حمله می‌کنند. جعفر از پشت‌بام فرار کرده خود را به خیابان می‌رساند ولی هنگام گرفتن تاکسی مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و دستگیر می‌شود.
در جریان یكی از مصاحبه‌های حسین روحانی در حسینیه زندان اوین، جعفر بلند شده و اعتراض می‌کند که پاسداران او را با ضرب‌و‌شتم از جلسه بیرون می‌برند. سال ۱۳۶۱ در تهران تیرباران شد.
در این مورد می‌توان به كتاب " نبردی نابرابر"،(ص ۳۶) خاطرات زندان نیما پرورش اشاره كرد:
"...برخی از زندانیان سال ۱۳۶۱، همچنین از دو زندانی دیگر از سازمان پیکار یاد می‌کردند که در اعتراض به وضعی که برای حسین روحانی در برابر لاجوردی پیش آمده بود، از میان جمعیت برخاسته، به دفاع از سازمان پیکار و علیه جمهوری اسلامی موضع می‌گیرند و به لاجوردی و حسین روحانی پرخاش می‌کنند. آن دو یکی "ارژنگ رحیم‌زاده" بوده و دیگری را به نام "عارف" می‌شناخته‌اند، از همان جا به زیر شکنجه می‌فرستند و اعدام می‌کنند...".

 

١٠٠. حسین تدین‌نبوی
رفیق حسین تدین‌نبوی سال ۱۳۳۳ به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه سال ۱۳۵۱ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پذیرفته شد. رفیق پیش از قیام ۱۳۵۷ از فعالین گروه "دانشجویان مبارز" بود كه با پیوستن گروه به سازمان پیکار پس از قیام، در بخش دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) و کمیتۀ تهران به فعالیت خود ادامه داد. یکی از زندانیان هم‌بند، او را به‌خاطر می‌آورد که سال ۱۳۶۲ در اتاق تعزیری‌های سالن ۱ با او بوده. رفیق حسین در سال ۱۳۶۳ تیرباران شد.

 

١٠١. ایرج ترابیTorabi-Iraj3.jpeg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۰۳، دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰:
رفیق ایرج ترابی سال ١٣٣٨ در یک خانوادۀ کارگری در شیراز به دنیا آمد. از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار و مدتی نیز مسئول پخش یکی از مناطق آبادان بود. رفیق در تظاهرات عصر دوشنبه ٣١ فروردین ١٣٦٠ دانش‌آموزان و دانشجویان هوادار سازمان پیکار به مناسبت اعتراض به بسته بودن دانشگاه‌ها در جریان انقلاب فرهنگی و گرامی‌داشت مقاومت اول اردیبهشت ١٣٥٩، در اثر پرتاب نارنجک در مقابل دانشگاه تهران، از طرف عاملین رژیم به صف تظاهرات، کشته شد.
پدر رفیق کارگر کارخانۀ سیمان دورود بود که به‌علت اعتراض به کارفرما از کارخانه اخراجش کردند و سپس در پالایشگاه آبادان توانست كاری پیدا کند. بدین ترتیب رفیق در محیط کارگری شهرهای دورود و آبادان بزرگ شد. در ارتباط و تأثیرپذیری از عناصر آگاه از دوران دبیرستان به مبارزه روی آورد. ایرج هم‌زمان با تحصیل، به‌خصوص در تابستان‌ها برای کار به کارخانه‌ها می‌رفت. در تظاهرات مربوط به شهدای فاجعۀ سینما رکس آبادان فعالانه شرکت کرد و در روزهای قیام و سرنگونی رژیم پهلوی به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. پس از قیام ۱۳۵۷ ‌همراه کسانی که به خواست‌ها و آروزهای‌شان نرسیده بودند، مبارزۀ متشکل را با گروه "متحدین خلق" آغاز کرد و سپس با سازمان پیکار ادامه داد. ایرج از آذر ۱۳۵۸ در ارتباط با سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار قرار گرفت و مدتی مسئول قسمت پخش نشریات یکی از مناطق آبادان بود. پس از جنگ ایران و عراق و با استقرار اجباری در شیراز، در افشاگری علیه جنگ و کمک به آوارگان جنگی نیز فعال بود. در جریان پرتاب نارنجک از جانب عوامل رژیم جمهوری اسلامی به صف تظاهرات علیه بسته شدن دانشگاه‌ها، رفقا ایرج و آذر مهرعلیان جان باختند. در این تظاهرات علاوه بر صدها زخمی، مژگان رضوانیان نیز با جراحات عمیق سرانجام پس از جدالی طولانی با مرگ جان باخت. پیکر رفیق ایرج در فردای تظاهرات برای خاک‌سپاری به شیراز برده شد.
گزارشی از مراسم سوم رفیق در شیراز:
"در تاریخ ۲/۲/۱۳۶۰ مراسمی از طرف تشکیلات شیراز سازمان پیکار به مناسبت سوم رفیق ایرج ترابی بر مزار وی برگزار گردید. در این مراسم خانوادۀ رفیق، تعدادی از هواداران سازمان و مردمی که در گورستان حضور داشتند، شرکت نمودند. دسته گل‌های بزرگی که از طرف تشکیلات شیراز و هواداران و آوارگان هوادار سازمان بر مزار رفیق گذارده شده بود به چشم می‌خورد. در آغاز به مناسبت شهادت پیکارگر قهرمان، جمعیت به حالت ایستاده با مشت‌های گره‌کرده، یک دقیقه سکوت کردند. پس از آن پیام سازمان پیکار قرائت شد؛ بعد رفقا سرود شهیدان را خواندند که با استقبال حاضرین مواجه شد. آنگاه پیام سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار شیراز را یکی از رفقا خواند و سپس پیام آورگان جنگ هوادار سازمان در شیراز و قطعه شعری که به‌مناسبت شهادت رفیق توسط یکی از هواداران سروده شده بود خوانده شد. حاضرین در فاصلۀ پیام با مشت‌های گره‌کرده شعار می‌‌دادند: "ایرج شهیدم قسم به خون پاکت راهت ادامه دارد". بسیاری از حاضرین در گورستان که بر سر مزار رفیق حضور یافته بودند با ابراز تنفر از رژیم جمهوری اسلامی با خانوادۀ رفیق هم‌دردی می‌کردند. جمعیت حاضر مرتب فریاد می‌زدند: "مرگ بر جلادان خلق".
پدر رفیق ضمن سپاسگزاری و تشکر از همه رفقا و کسانی که با خانوادۀ ایرج ابراز هم‌دردی کرده بودند، طی یک سخنرانی اظهار داشت: "من یک کارگرم که بر اثر چهل سال کار در پالایشگاه‌ها، مناطق نفتی و گاز و تأسیسات برق و آب مریض شده‌ام و در زندگی هیچ ندارم جز دست‌های زحمت‌کشم، من چهل سال است که رنج می‌برم و امروز رژیم به تلافی این چهل سال، نعش فرزندم را تحویل من داده است". پدر چندین بار سئوال کرد: "آیا کسی هست که بگوید جرم فرزند من چه بوده که رژیم او را کشته؟" یکی از حاضرین از میان جمعیت فریاد بر آورد: "جرم فرزند تو این بوده که او یار زحمت‌کشان بود". پدر ادامه داد که "آیا ما قیام کردیم که امروز شاهد این کشتارها باشیم؟". سخنرانی مهیج او جمعیت را تحت تأثیر قرار داد و جمعیت با شعار "درود بر تو ای کارگر مبارز" از وی استقبال کرد. آنگاه مادر ایرج طی سخنانی ضمن دفاع از فرزندش گفت: "از این به بعد بچه‌های من بایست راه او را ادامه دهند". جمعیت با شعار "درود بر تو ای مادر مبارز" به وی پاسخ دادند. جمعیت شعار می‌داد "ایرج شهیدم قسم به‌خون سرخت راهت ادامه دارد".
در میان جمعیت فقط سه یا چهار فالانژ وجود داشت که سعی می‌کردند نظم مراسم را به‌هم بزنند که به‌سرعت افشا شدند. مراسم از ساعت سه تا چهارونیم ادامه داشت و با خواندن سرود "شهیدان" پایان یافت. پس از ترک مراسم و خارج شدن جمعیت از گورستان به گفتۀ یکی از حاضران دو ماشین استیشن سپاه پاسداران سرمایه که قصد دستگیری رفقا را داشتند به گورستان آمده بودند که دست‌خالی برگشتند. یکی از فالانژهای عامل سپاه روی مزار رفیق رفت و پلاکادرهای سازمان را پاره پاره کرد و قصد داشت دسته‌گل‌ها را دور بریزد که با مخالفت مردم عزادار مواجه شد. پاسداران قصد داشتند یک نفر را که به آنها اعتراض می‌کرده دستگیر کنند که موفق نمی‌شوند و بر اثر اعتراض مردم آنجا را ترک می‌کنند ولی قبل از ترک محل تهدید کردند: "چون این جوان پیکاری و کمونیست بوده، ما شب بر می‌گردیم و قبرش را به‌هم می‌زنیم و اجازه نمی‌دهیم او را در گورستان مسلمین خاک کنند!" این جانیان، چنین كردند و شبانه قبر رفیق را خراب نمودند".
نوشته‌‌ای از، خواهر ایرج، لیلا دانش:
"ایرج به هنگام مرگ ۲۲ سال داشت. ما پنج خواهر و برادر بودیم. ایرج دو سال از من كوچك ‌تر بود. او دیپلمش را در یك مدرسۀ فنى در آبادان گرفت. آدمى بود اهل فن و تكنیك. ما پروسۀ‌ آگاه شدن و تمایل پیدا كردن به مبارزۀ سیاسى را تقریباً با هم گذراندیم. هر دو پیش از قیام با جمع‌ها و محافلى كه بعدها به خط ۳ معروف شدند، در تماس قرار گرفتیم. من دانشجو و ساكن تهران بودم و در فاصلۀ كمى بعد از قیام، به سازمان پیكار ملحق شدم. ایرج هم پس از مدتى هوادار سازمان شد. چهار پنج ماهى بود كه ایرج به تهران آمده بود و در شركتى كار مى‌كرد كه وسایل فتوكپى و تكثیر هم داشت. پیكار از این امكانات استفاده مى‌كرد. ایرج آدمى بود صادق و بى‌ریا. از آن‌چه داشت، مایه مى‌گذاشت. دوست داشت كه همۀ وقت و انرژى و امكاناتش را براى سازمان بگذارد.
من و ایرج قرار گذاشته بودیم كه ساعت چهار‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر با هم به تظاهرات برویم. دوره‌اى بود كه برگزارى تظاهرات دشوارشده بود. یادم نیست كه سازمان چگونه و در چه پروسه‌اى تصمیم گرفت كه تشكیلاتى‌ها را از رفتن به تظاهرات منع كند. ولى مى‌دانم كه همان‌روز به ما كه تشكیلاتى بودیم اطلاع دادند به تظاهرات نرویم. این مسئله در تمام این سال‌ها مرا اذیت كرده است؛ چرا كه اگر خطر بود، براى همه بود. به‌هر‌حال، من در تظاهرات شركت نكردم، ولى حدود ساعت چهار‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر رفتم جلوى دانشگاه. خیابان انقلاب مثل میدان جنگ بود. از انفجار نارنجك هیچ اطلاعى نداشتم. فكر كردم كه حتماً درگیرى شده. عده‌اى مشغول جابه‌جا كردن مجروحین بودند. حتی یك لحظه هم به ذهنم خطور نكرد كه ممكن است ایرج زخمى شده باشد. چون او را ندیدم، به خانه برگشتم. یكى از بچه‌هایى كه در تظاهرات همراه ایرج بوده، او را سوار وانتى كرده و به بیمارستان سینا برده بود. آن موقع در برخى از جمع‌هاى سازمان مرسوم بود كه كسانى كه كار مى‌كردند، از حقوق‌شان مبلغى (فكر مى‌كنم حدود ۷۰۰ تومان) را به‌عنوان "توجیبى" برمى‌داشتند و باقى را براى مخارج جمعى و سازمانى كنار مى‌گذاشتند. ایرج چند روز پیش‌تر از این واقعه، آخرین حقوقش را گرفته بود و چیزى معادل همان پول تعیین‌شده در جیبش بود. پول را به‌همراه بقیۀ وسایل [در بیمارستان] به من دادند. روز بعد ساعت ۶ یا ۷ صبح بود كه به پزشكى قانونى رسیدیم. كاملاً روشن بود كه تلاش مى‌كنند جنازه‌ها را تحویل ندهند تا شاید در فرصتى بى‌سر‌و‌صدا آنها را دفن كنند و تظاهرات و شلوغى مجددى راه نیافتد. با همۀ آشفتگى و اضطراب و غمى كه داشتم، برایم مسجل بود كه هر‌طور‌ شده باید جنازه را تحویل بگیریم. با كمك آقاى وكیلى كه مى‌شناختیم، توانستیم جنازه را تحویل بگیریم. بدون او موفق نمى‌شدیم. نمى‌دانم این وكیل را چه كسى پیدا كرده بود. به احتمال زیاد دوستان و رفقاى وابسته به سازمان این كار را انجام داده بودند. قبل از خاك‌سپارى، بچه‌ها جنازه را دیدند و از آن عكس گرفتند. یكى از عكس‌ها در نشریۀ پیكار چاپ شده است. این عكس، سینه و شكم ایرج را كه ساچمه‌هاى زیادى خورده، نشان مى‌دهد".
خاطره‌ای از قنبر، همان كسى كه ایرج را سوار وانت مى‌كند و آخرین لحظات را در كنار او مى‌گذراند:
"من و ایرج در یك ردیف حركت مى‌كردیم. فكر مى‌كنم در وسط صف تظاهرات بودیم. او طرف راست من قرار داشت. مدت زیادى از شروع تظاهرات نگذشته بود. حول‌و‌حوش درِ اصلى دانشگاه تهران بودیم. من خودم نارنجك را دیدم. تقریباً جلوى پاى ایرج به زمین افتاد. صداى انفجار را شنیدم. دیدم كه ایرج زخمى شد و به زمین افتاد. حالش خیلى بد بود. بلافاصله او را سوار وانتى كردیم و به بیمارستان سینا رفتیم. چند دقیقۀ اول هنوز مى‌توانست حرف بزند، اما بعد... به بیمارستان كه رسیدیم، من دیگر نماندم. او را آن‌جا گذاشتم و بیرون آمدم تا به بچه‌ها خبر بدهم".
همچنین نگاه كنید به "نارنجكی كوچك، پیش درآمد انفجاری بزرگ" از مهناز متین و سیروس جاوید. منتشره در كتاب گریز ناگزیر. و در سایت اندیشه و پیكار:
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Enghelabe-Farhangi-۱۳۵۹.html

 

١٠٢. محمد‌رضا ترابی
رفیق محمد‌‌رضا ترابی سال ۱۳۴۳ در بندرعباس متولد شد. تا سال دوم در دبیرستان "ابن‌ سینا" ی این شهر درس ‌خواند. او که با نام مستعار امین مریدی در تشكیلات سازمان پیکار فعالیت می‌کرد در ۲۵ تیر‌ماه ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر شد. پس از سه ماه حبس انفرادی در ۲۱ مهرماه ۱۳۶۰، محمدرضا را که بیش از ۱۷ سال نداشت در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران کردند. خبر اعدام او و ۴ مبارز دیگر در روز بعد در روزنامه‌های رسمی منتشر شد. در اعلامیۀ دادستانی آمده بود:
"محمد‌رضا ترابی فرزند حسین متهم به عضویت در تیم‌های تروریستی، قیام مسلحانه علیه حاکمیت الله، طرح‌ریزی و شرکت در سرقت‌های متعدد، سرقت اتوموبیل و پلاک‌های آن، سرقت چندین بانک، شرکت و فعالیت در خانه‌های تیمی، لانه‌های فساد و فحشا در تهران و کرج و بندرعباس، وارد کردن سلاح گرم به بندرعباس، کشف سلاح‌های ژ ٣، یوزی و کلت و مقادیر زیادی فشنگ و نارنجک جنگی، جمع‌آوری کمک‌های مالی به گروهک تروریستی منافقین، شناسایی افراد سپاه و بسیج و شهربانی بندرعباس و افراد حزب‌الهی جهت ترور، به‌عهده داشتن کلیه ترورهای انجام شده در بندرعباس، حمله و خلع‌سلاح بعضی از نیروهای انتظامی در بندرعباس، آتش‌سوزی منازل و مغازه‌ها، جعل اسناد و مدارک دولتی و شناسنامه به نام افراد مختلف، شده بود".
رفیق محمد‌رضا و چهار مبارز دیگر روز سه شنبه ٢١ مهرماه ١٣٦٠ در شیراز تیرباران شدند. خانوادۀ او توانست جسد رفیق را در گورستان بندرعباس دفن كند.

 

١٠٣. مجتبی ترکاشوند
رفیق مجتبی ترکاشوند سال ۱۳۴۰ در كرمانشاه به دنیا آمد. او از مسٸولین تشكیلات سازمان پیکار در آنجا بود. خبر اعدام او و دو مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی در ۹ شهریور منتشر شد. او را یك روز پیشتر در ۸ شهریور ۱۳۶۰در زندان دیزل‌آباد كرمانشاه تیرباران كرده‌ بودند. در روزنامه‌ها اتهام مجتبی تركاشوند، فرزند فتح‌علی بدین گونه آمده‌ بود:
"عضویت در "گروهک آمریکایی پیکار"، عضویت فعال در این گروه و شرکت و سازماندهی و رابط تشکیلاتی بین همدان، کرمانشاه و تهران و داشتن مشی مسلحانه، محارب با خدا و خلق خدا و مفسدفی‌الارض شناخته شد و در ساعت ٢ بامداد روز یکشنبه ٨ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در کرمانشاه اعدام گردید." متأسفانه تا کنون در بارۀ این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٠٤. حمید ترکپور (تركی)
رفیق حمید ترکپور (ترکی) سال ۱۳۳۶ در آبادان به دنیا آمد. در كلاس ششم ابتدایی بود که وارد کلاس‌های كارآموزان شركت نفت در آبادان شد و تحصیلات فنی، كارگری و حرفه‌ای را در آنجا تمام كرد. سپس در شركت ملی نفت و نه در پالایشگاه كه دو ادارۀ مختلف بودند، به‌عنوان كارگر فنی تأسیسات مشغول به كار شد.
پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و فعالانه در تشكیلات آبادان سازمان با نام حمید "كارگری" فعالیت می‌كرد. پس از شروع جنگ ایران و عراق، از ادارۀ شركت ملی به پالایشگاه منتقل شد. با تشدید جنگ به تهران رفت و در پالایشگاه تهران مشغول به كار شد. با شدت‌گیری ضربه‌های پلیسی به گروه‌های سیاسی و به بخش‌های سازمان، او در تابستان ۱۳۶۰ لو رفت و مخفی شد. پس از بحران درونی سازمان پیکار و رو به خاموشی گراییدن آن، تا مدت‌ها با رفقای محافل متعدد در ارتباط بود و سپس فعالیتش را با یک محفل سوسیالیستی دنبال كرد. هم‌زمان برای امرار معاش در یك كارگاه تراشكاری كار می‌كرد و نزد برخی از رفقای كارگر شركت نفت كه به تهران منتقل شده بودند، مخفیانه زندگی می‌كرد. رفیق در این زمان متأهل بود و یك فرزند داشت.
در آن اواخر رفیقی كه حمید نزدش زندگی می‌کرد، در مورد اوضاع پلیسی، خیانت‌ها و لو رفتن‌ها اخطارهای بسیاری داده بود، اما حمید با‌ وجود همۀ اینها تصمیم داشت با یكی از محفل‌ها ارتباط مجدد بگیرد كه در تلاش برای این ارتباط، در اوایل سال ۱۳۶۲ دستگیر شد. پس از شكنجه‌های بسیار برای گرفتن اطلاعات دربارۀ رفقای باقی‌ماندۀ سازمان، بدون اعتراف و دادن اطلاعاتی، در فروردین‌ماه ۱۳۶۳ در زندان اوین تیربارانش می‌کنند.
یكی از هم‌زنجیرانش در بارۀ او گفته است:
"من در سال ۱۳۶۲ در سلول ۶۳ سالن ۳ تا انتقالم به زندان دیگر با رفقای پیکار هم‌سلول بودم. در سلول ما محمود اسلامی، حمید تورک هم بود. یادم می‌آید مسلۀ اعدام برای‌شان بی‌اهمیت بود".
خاطره‌ای از یک هم‌بند دیگر:
"حمید ترکی کارگر شرکت نفت بود. از ابتدایی که به اتاق آمده بود، می‌دانست حکمش اعدام است. بعد از سه ماه صدایش زدند برای اجرای حکم. انگشت شصت دست راستش زیر پرس رفته، قطع شده بود. یادش بخیر می‌گفت: "وولک از بس نون و پنیر خوردم این چهار تا انگشتم داره می‌چسبه به هم. تبدیل به بال می‌شه". یک شب جمعه داشتیم فیلم سینمایی تماشا می‌کردیم. در بارۀ جنگ دوم بود. توی یه صحنه نازی‌ها وارد شدند. بلند گفت: "ووی، وولک حزب‌اللهی‌ها اومدند". توده‌ای‌ها اعتراض کردند که حزب‌اللهی‌ها نازی نیستند. داد زد "بابا خدا روکولتون، مارو دارن می‌برن اعدام کنن، حق نداروم نظرمو بگوم؟".
بچه‌اش هم تازه به دنیا اومده بود. بازجو برده بودش و باهاش حرف می‌زد که زن و بچه‌داری، توبه کن. به فکر زن و بچه‌ات باش. به بازجوش جواب داده بود: "من به خانواده‌ام گفتم نیان. من تصمیمم را گرفته‌ام". یکی از افراد تئوریك بود. راه‌شان پُر رهرو".

 

١٠٥. محمدمهدی‌ تنکابنی
رفیق محمدمهدی تنکابنی ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. او در رابطه با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. متأسفانه تا کنون در مورد این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٠٦. ناصر توفیقیانTofighiyan-Naser.jpg
رفیق ناصر توفیقیان دانشجوی دانشگاه اصفهان و از اعضای دانشجویان مبارز بود. او پس از قیام به كار و فعالیت در میان كارگران به‌ویژه بیكاران اصفهان پرداخته بود و از هواداران فعال سازمان پیكار در شهر اصفهان به حساب می‌آمد. ناصر در تظاهرات بیکاران در تدوین و بیان خواسته‌های آنان همواره فعالانه شرکت می‌کرد. او را که شناخته شده بود، در ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ پاسداران در تظاهرات بیكاران اصفهان، در مقابل فرمانداری با گلوله‌ از پشت سر ترور می‌کنند.
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره‌های ۴۹، ۵۱ و ۱۰۰
۱۸ فروردین ۱۳۵۸ گلوله‌های ارتجاع قلب پیکارگر دلیر، ناصر را از تپش انداخت. ناصر قبلاً دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و در آنجا علیه رژیم شاه، علیه ستم طبقاتی مبارزه می‌کرد، اما هنگامی که احساس کرد با رها کردن دانشگاه و کار در کارخانه می‌تواند در راه رهایی طبقۀ کارگر نقش بارزتری ایفا نماید، تردید نکرد و به صف میلیونی کارگران در کارخانه‌ها پیوست و در سازماندهی مبارزات آنان فعالانه کوشید. او از جمله هوداران فعال سازمان پیکار در اصفهان بود. پس از قیام و روی کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی، آن‌چنان‌که همه می‌دانیم سیاست دولت و شورای انقلاب در مقابل جنبش کارگری چیزی جز وعده‌ وعید و سرکوب نبود! ترور رذیلانه ناصر هم در رابطه با همین سیاست قابل توجیه است. ناصر در جریان فعالیت‌های سیاسی– کارگری خود توسط مرتجعین محلی اصفهان شناخته شده بود و هنگامی‌که در روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ در راهپیمایی چندین هزار نفری کارگران بیکار اصفهان و حومه از خانۀ کارگر به طرف استانداری، کارگران در مقابل استانداری اجتماع کردند تا خواست‌های عادلانۀ خود را به گوش مسئولین برسانند، افراد کمیتۀ انقلاب اسلامی به دستور رؤسای خود بر روی کارگران آتش گشودند که در اثر آن سه کارگر مجروح شدند و رفیق ناصر توفیقیان نیز به‌طور حساب شده‌ای از پشت سر بزدلانه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
قابل توجه است که دو روز قبل از این حادثه، مصحف (معاون وقت استانداری اصفهان) کارگران مبارز و حق‌طلب را که در خانۀ کارگر جمع شده بودند، تهدید به کشتار کرد و گفت: "اگر در اصفهان تظاهرات کنند، آنها را به گلوله خواهد بست". بنابراین این کشتار با برنامۀ قبلی استانداری و در رابطه با همان سیاست سرکوب جنبش کارگری از جانب رژیم صورت گرفته است، نه آن‌چنان‌که برخی ساده‌ اندیشان می‌پندارند و حوادثی نظیر این را تصادفی و ناشی از مثلاً اعمال سر خود کمیته‌ها جلوه می‌دهند. آری ما "دولت بازرگان"، "شورای انقلاب"، استانداری اصفهان و معاون وی را عامل این قتل فجیع می‌دانیم.
پس از این جنایت کسانی نظیر "آیت‌الله طاهری" نیز کارگران مبارز و حق‌طلب را ضدانقلاب خواندند، اما کارگران فرزند انقلابی خود را ارج نهادند و روز بعد از این حادثه در اعتراض به کشتار، در باشگاۀ کارگران تحصن کردند و بار دیگر بر خواست‌های حق‌طلبانۀ خود پای‌فشردند. "درود بر شهیدِ راه ما ناصر توفیقیان" این بود شعار کارگران و این بود تجلیل کارگران از ناصر.
شعری به یاد رفیق کارگر ناصر توفیقیان از شفق در ۲۸/۲/۱۳۵۸:
"وقتی‌که سرود می‌خوانی،
آوازهای بلند عاشقانه‌ات
در کوچه و بازار خواهد پیچید،
از دودکش کارخانه‌ها
به‌سوی جاودانگی پرواز خواهد کرد!
تا کارگران با لباس‌های چرکین
سرود تو را بخوانند رفیق شهیدم!
شهر، سراسر
در سرخی خون تو
خواهد جوشید،
جاری خواهد شد،
تا كاخ‌های ارتجاع را در هم کوبد".
گزارش مراسم بزرگداشت سالگرد شهادت رفیق ناصر توفیقیان در اصفهان:
"یک کبوتر سفید،
با لکۀ خونی بر سینه
پر می‌کشد به‌سوی آزادی
به‌سوی قله‌های رهایی
از طرف دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان در اصفهان و دانشجویان مبارز میتینگی در محوطۀ جلوی دانشکدۀ پزشکی دانشگاه اصفهان برگزار گردید. مراسم با شرکت چند هزار نفر با اعلام یک دقیقه سکوت به پاس شهدای به خون خفتۀ خلق آغاز شد و سپس سرود انترناسیونال که جمعیت نیز با آن همراهی می‌کرد پخش گردید. آنگاه پیام دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار قرائت شد. در این پیام به عملکرد‌های رژیم در برابر جنبش کارگری و توده‌ها اشاره شده بود. عمل‌کردهایی که از جمله با حیله و فریب شروع شده و با سرکوب وحشیانۀ توده‌ها ادامه دارد. همچنین پیام دانشجویان مبارز خوانده شد. سپس علی عدالت‌فام یکی از نمایندگان کارگران بیکار تهران آغاز به سخن کرد. او با نفس گرم و با لحن شیوای خود که سخنان پر محتوایی را با زبان ساده بیان می‌داشت، جمعیت را به شور آورده بود. عدالت‌فام که از طرف دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار سازمان دعوت شده بود، به لزوم اتحاد و یک‌پارچگی و داشتن تشکیلات در مبارزۀ دموکراتیک و ضدامپریالیستی طبقۀ کارگر و توده‌ها اشاره و نقش روشنفکران انقلابی را در این پروسه مبارزاتی به تصویر کشید و چه خوب با آوردن مثال "درخت تنومند چنار و نیلوفر نازک نارنجی" به لزوم تشکیلات در مبارزۀ کارگران تکیه کرد و اشاره نمود که طبقۀ کارگر با داشتن تشکیلات همانند چنار تنومندی می‌شود که سهمگین‌ترین بادها نیز بر آن کاری نخواهد کرد. او از تجارب خود در مبارزات کارگران بیکار تهران سخن به میان آورد و تکیۀ دوباره بر آن‌که واقعاً "چارۀ رنجبران وحدت و تشکیلات است".
سخنران بعدی که از طرف دانشجویان مبارز بود، در رابطه با هیئت حاکمه و چگونگی برخورد گروه‌های مختلف به آن صحبت کرد. در ادامۀ مراسم، کارگری که از طرف کارگران بیکار کرج برای اعلام همبستگی آمده بود، رشتۀ کلام را به دست گرفت. وی اشاره به کشتار رژیم در گوشه و کنار کشورمان نمود و این کشتارها را با کشتارهای وحشیانۀ رژیم شاه خائن مقایسه کرد. وی گفت: "همچنان که در گذشته (منظور دوران شاه) چهلم هر شهیدی به مبارزات توده‌ها اوج بیشتری می‌بخشید، هم اکنون نیز چنین است، اما با یک تفاوت و آن این‌که طبقۀ کارگر می‌رود تا مُهر طبقاتی خویش را بر این مبارزات بکوبد".
به دعوت کمیتۀ آذربایجان سازمان پیکار در روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۹ مراسمی در دانشگاه تبریز برای بزرگداشت خاطرۀ رفیق ناصر توفیقیان و طرح مسائلی درباره بیکاری برگزار گردید.
در این مراسم رفیق کارگری با اشاره به تهدید بنی‌صدر دایر بر این‌که اگر کارگران اعتصاب بکنند، مردم را برای سرکوب آنها به کارخانه خواهد برد، گفت: "این‌که بنی‌صدر کارگران را ضدانقلابی می‌داند از ماهیتش که حامی سرمایه‌داران است برمی‌آید. ما می‌گوییم، مردم چه کسانی هستند؟ مگر همین کارگران و زحمت‌کشان نیستند؟ معلوم است آقای بنی‌صدر منظور تو از مردم همان پاسدارانت هستند!" وی سپس به کارگران هشدار داد که هم‌زنجیران خود را آگاه کرده و نشان دهند که این اعمال به نفع امپریالیسم می‌باشد. در اینجا شعار "یاشاسین کارگر، محوالسون سرمایه‌دار" (زنده باد کارگر، نابود باد سرمایه‌دار) در سالن طنین انداخت. آنگاه رفیق کارگری شعری بنام "بیرایشلیین انسانام من" (من انسانی کارگرم) خواند که مورد استقبال قرار گرفت.

 

١٠٧. رضا توسلی
رفیق رضا توسلی از رفقای كمیتۀ آذربایجان سازمان پیکار در تشكیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) تبریز بود. او در ضربه‌ای که اوایل تابستان ۱۳۶۰ به چاپخانه و كمیتۀ محلات و كارگری تبریز وارد آمد، دستگیر شد و پس از شكنجه‌های بسیار همراه ۱۱ مبارز دیگر كه برخی از آنها از رفقای پیكارگر بودند، در ۱۶ مرداد ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران می‌شود. متأسفانه دربارۀ این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتر به دست نیاورده‌ایم.
خبر اعدام رفیق بنا به گفتۀ دادگاه انقلاب اسلامی تبریز در روزنامه‌های یكشنبه ۱۸ مرداد‌ماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"رضا توسلی فرزند مرتضی به اتهام ارتداد، قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، محاربه با خدا، رسول خدا و نایب امام زمان، قیام مسلحانه علیه اسلام و انقلاب اسلامی ایران در رابطه با گروهک آمریکایی، محارب، مسلح و غیرقانونی پیکار، پخش و نشر و تکثیر اعلامیه‌ها و نشریات و پوسترهای سازمان مزبور و به انحراف کشاندن اذهان جوانان ناآگاه، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا و رسول خدا و امام زمان و نایب بر‌حقش، مرتد و باغی شناخته شده و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در مورد وی جمعه شب ١٦ مرداد ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز به مورد اجرا گذارده شد.

 

١٠٨. احمد توکلی
رفیق احمد توکلی سال ۱۳۴۱ در بندرعباس چشم به جهان گشود. او را که در رابطه با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد، در ۳۱ مرداد ۱۳۶۰ در همین شهر تیرباران کردند. احمد در مزارستان بندرعباس به خاک سپرده شده است. متأسفانه تا کنون دربارۀ این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٠٩. بهاءالدین توکلی
رفیق بهاءالدین توکلی متولد اردبیل، دیپلمه و از فعالین سازمان پیکار بود. او همراه پدرش که شغل لوله‌کشی داشت کار می‌کرد. رفیق در اردبیل دستگیر و در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۶۰ همراه ۲۲ مبارز دیگر در تبریز تیرباران شد. خبر اعدام آنها روز بعد در روزنامه‌های رسمی كشور اعلام می‌شود. اتهام رفیق بهاء بنابر اطلاعیۀ دادستانی:
"قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیه‌های سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانه‌های تیمی" اعلام شده بود.

خاطره‌ای از یک همبند:

"رفیق بهاءالدین توکلی یکی از پیکاری‌های بسیار صادق بود. اولین بار او را زمانی دیدم که سازمان پیکار در تدارک برگزاری مراسم روز کارگر (۱۱ اردیبهشت) در تبریز بود. تصمیم گرفته شده بود این تظاهرات به صورت موضعی برگزار شود. در آن روزهای سال ۶۰ شرایط سخت شده بود و حمله و به خاک و خون کشیدن راهپیمایی‌ها و تظاهرات نیروهای انقلابی اوج گرفته بود . قرار بود این تظاهرات با حضور هواداران در استان‌های زنجان؛ آذربایجان‌غربی و شرقی در شهر تبریز برقرار شود. از هر استان هم تعدادی به‌عنوان محافظ از راهپیمایی مراقبت کنند. ۷-۸ نفر هم از اردبیل برای این کار در نظر گرفته شده بود؛ که برای ارتقاء آمادگی بدنی و جسمی و آموزش حرکات رزمی به مدت یک هفته در جاده فرودگاه اردبیل که در آن سال‌ها دشت و بیابان بود جمع شده و توسط یکی از رفقا آموزش می‌دیدیم. بهاء‌الدین با قد متوسط خود بسیار آماده بود.
در ۱۱ اردیبهشت تظاهرات در پل منجم تبریز که محله‌ایی فقیرنشین به شمار می‌آمد با شکوه و موفق‌آمیز با حضور حدود ۵۰۰ نفر از هواداران برگزار شد. آن روز ما که محافظ بودیم به پنجه بکس و چوب مجهز شده بودیم تا در صورت لزوم از خود و صف راهپیمایی دفاع کنیم که خوشبختانه به خیر گذشت. یکی دو بار هم بهاءالدین به من نشریه و اعلامیه برای پخش رسانده بود. در بهار ۶۰ به اطراف شهر اردبیل می‌رفتیم که جلسات مطالعه برقرار بود. ناصر خادم‌حسینی و اسحاق حصولی؛ بهاء‌الدین توکلی؛ وحید مناف‌زاده؛ محمدرضا ابراهیم‌زاده و کریم حسینی‌منتظر در خانه تیمی در اردبیل دستگیر شدند. احمد عیسی‌زاده (اسد) در ادامه همکاری با بازجویان همه این افراد را لو داده بود که بعد از دستگیری به بندهای مجردی زندان تبریز منتقل شدند.در اوایل مرداد ۶۰ به بند ۱ سه‌گانه منتقل و همراه سایر هم‌پرونده‌‌ای‌ها در اتاق شماره ۱۷ مستقر شدند بسیاری از رفقای این اتاق در تابستان و پاییز ۶۰ اعدام شدند و این اتاق بعدا به ستاد توابین به رهبری احمد عیسی‌زاده، یعقوبعلی خدایی و بهمن عیوقی تبدیل گشت.

بهاءالدین بسیار خنده رو و پرجنب و جوش بود، حتی در بند عمومی هم که زمان هواخوری زیاد داشتیم یا در حال فوتبال و یا بازی والیبال همواره در حال شوخی با سایرین بود و اصلا خنده بخشی از حالت چهرۀ او به شمار می‌آمد و انگار نه انگار که با مرگ فاصله کمی دارد. حدس می‌زنم در زمان اعدام نیز خنده‌های بهاءالدین ادامه داشته است".

متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١١٠. روح‌الله تهرانی
رفیق روح‌الله تهرانی معلم بود. او در رابطه با فعالیت در سازمان پیکار دستگیر و در ۷ شهریور ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١١١. روح‌الله تیموری111-Teymori-Rohola2.jpg
رفیق روح‌الله تیموری متولد ۱۳۳۴ در شهرستان میاندوآب و هم‌رزم و هم‌کلاس رفقا حمید ندروند و فرامرز عدالت‌فام بود. او بعد از گرفتن دیپلم به اتفاق فرامرز، جذب فعالیت سیاسى شده بود. آنها با تشکیل گروهی به مبارزه علیه رژیم شاه می‌پردازند. رفقای گروه میاندوآب، بچه‌هایى بودند كه در شهر میاندوآب از مدرسه، هم‌دیگر را مى‌شناختند و با مردم بسیارى نیز آشنایى و دوستى داشتند.
روح‌الله بعد از سربازى به‌خاطر رفاقت و دوستى بسیار نزدیك با فرامرز و حمید، به سازمان پیكار می‌پیوندد. در بخش تداركات کمیتۀ آذربایجان سازماندهى می‌شود و سپس همگى در بخش چاپ و تداركات سازمان در تهران سازماندهى شدند. او در رعایت مساٸل مخفی‌کاری دقیق و منظم بود. قدی بلند داشت و به روح‌الله خندان معروف بود. درصدد بود به ادامۀ تحصیل در رشتۀ چاپ بپردازد كه متأسفانه هرگز فرصتش را نیافت. در ۷ شهریور ۱۳۶۰ تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق به همراه ۱۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های ۹ شهریورماه منتشر شد. در آن خبر آمده بود كه پنج نفر از این جمع و روح‌الله تیموری فرزند عقار به اتهام: "الف: مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین. ب- سرقت مسلحانۀ بانک ملی سلسبیل و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج. ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی. د- به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام‌وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و دریافت حقوق و مستمری از سازمان پیكار داشته‌اند. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، روح‌الله تیموری، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره در روز ٧ شهریور‌ماه ١٣٦٠ اجرا شد".

 

 

 

 

١١٢. امیرمنصور تیموریانTeymorian-Amirmansour.jpg
رفیق امیرمنصور تیموریان سال ۱۳۳۹ در جنوب تهران به دنیا آمد. در دوران تحصیل به مسجد محل هم می‌رفت و قرآن را سریع آموخت. خیلی زود با ذهنی باز به نقد آن پرداخت و چون جزو ممتازین کلاس قرآن بود توانست در موقعیتی خاص برای رفع اشکالاتش به ملاقات آیت‌الله گلپایکانی برود و در بازگشت گفته بود که جوابش را نگرفته است. بعد از اتمام تحصیلات در مدرسۀ خوارزمی، به دانشکدۀ مکانیک در پلی‌تکنیک (دانشگاه امیركبیر) راه یافت. در ادامۀ پویش و مطالعه‌، مارکسیسم را شناخت و به‌‌دلیل انتقاداتی که به شوروی داشت به جریانات موسم به خط ۳ پیوست. او که از ابتدا به کار متشکل معتقد بود با اعلام موجودیت سازمان پیکار در ۱۶ آذر‌ماه ۱۳۵۷ جذب کار منظم با آن شد. قبل از قیام نشریۀ صمد و آوای دانش‌آموز را او و رفقایش منتشر می‌کردند. در جریان جدا شدن هواداران سازمان پیكار از "دانشجویان مبارز" و ایجاد سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) در پاییز ۱۳۵۸، از تشکیل دهندگان اولیه آن بود که واقعا زحمت کشید. منصور به مبارزۀ ایدئولوژیک شدیدا اعتقاد داشت. با وجود فعالیت و مشغله‌های سازمانی‌اش، در محافل و بحث‌های مؤثر شرکت می‌کرد. بعد از انتشار پیکار شماره ۱۱۰ كه متعاقب آن موجی از اعتراضات درونی راه افتاد، رفیق دست به تحقیقات و مطالعاتی زد که حاصل‌اش چند نوشتۀ دستخطی در رابطه با مارکسیسم بود. در جریان ضربه به سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰ فراری شد. رفقا به او پیشنهاد خروج از کشور ‌دادند. در آن شرایط این پیشنهادات را انحلال‌طلبانه می‌دانست و می‌گفت:"اگر سازمان سرپا بود شاید، ولی فعلا کار داخل خیلی زیاد است و باید تشکیلات را سروسامان داد". در پاییز ۱۳۶۰ در نشستی ۳ نفره با رفقای دال دال، دستگیر شد. بعد از حدود یک سال زندان و شکنجه احتمالاً مهر یا شهریور ۱۳۶۱ اعدام می‌شود. در آخرین ملاقات با مادرش می‌گوید:"لازم نیست بیایی، احتمالاً آزاد می‌شوم و لبخند می‌زند".
وقتی به پدرش تلفنی خبر اعدام منصور را می‌دهند، خیلی رزیلانه می‌پرسند: "پسرت مؤمن بود و نماز می‌خواند؟" پدرش جواب می‌دهد:"بله". طرف بی‌شرمانه می‌گوید: "پس رفت بهشت. بیایید وصیت‌نامه‌اش را بگیرید" و آدرس محل دفن را می‌دهند. پدر بعد از تماس تلفنی سکته کرد و همان موقع درگذشت. یک وصیت‌نامۀ کوتاه و رسمی تحویل خانواده می‌دهند. خواسته بود که ساعتش را به برادرش و مقدار پولی که داشته به‌عنوان یادگاری به بچه‌های خواهرش بدهند که هیچ‌کدام را نمی‌دهند.
او قبل از اعدام یک وصیت‌نامه نوشته و به یکی از هم‌بندانش داده بود که اگر شد به بیرون ببرند که بعدها برای مادرش پست شد. نامه‌اش مالامال از عشق و ایمان به رهایی و سوسیالیسم است.
بخش‌هایی از وصیت‌نامۀ امیرمنصور:
"… مادر و پدر عزیزم از این‌که برای شما فرزندی لایق نبودم عذر می‌خواهم و این اواخر شما را کمتر می‌دیدم. چون تمامی زحمت‌کشان را فامیل خود می‌دانم، از آنجایی که خواسته شما مبنی بر مهندس شدن و زندگی آرام را برنیاوردم، معذورم. چون من مهندسی را صدقه سر سرمایه‌داران نمی‌خواهم. از من خواسته‌اند که ننگ را بپذیرم و مصاحبه تلویزیونی کنم ولی من حاضر نیستم صدای فریاد هم‌زنجیرانم را زیر شکنجه بشنوم و استثمار وحشیانۀ کارگران را ببینم و سکوت کنم. نه، آن‌چنان‌که رسم کمونیست‌هاست ایستاده چون سرو به استقبال مرگ می‌روم. شاید جان من هدیۀ ناچیزی باشد به انقلاب و زحمت‌کشان. در مرگ من عزاداری نکنید. مخارجش را صرف انقلاب و سوسیالیسم کنید...زنده باد سوسیالیسم، زنده باد کمونیسم، مرگ بر رژیم سرمایه جمهوری اسلامی. اول فروردین ۱۳۶۱".
تاریخ وصیت‌نامه اول فروردین ۱۳۶۱ است. یعنی ۶ یا ۷ ماه قبل از اعدامش! حکم را می‌دانسته. او را تحت شکنجه‌های جسمی و روحی نگه‌ داشته بودند تا مصاحبه کند، ولی با روحیۀ عالیی که داشت یکی از مبتکران و سران تشکیلات داخل زندان بود. رفیق عمری کوتاه با ۲۲ بهار ولی پرثمر داشت.

 

١١٣. ادنا ثابتSabet-Edna.jpg
با استفاده از خاطرات رفقای هم‌رزمش و همچنین نوشته‌ای در جلد دوم كتاب زندان از ناصر مهاجر...
رفیق ادنا ثابت دوم تیر‌ماه ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. آخرین فرزند خانواده بود با دو خواهر و دو برادر بزرگ‌تر از خود. پدر و مادرش تحصیل كرده و از یهودیان كرمانشاه بودند كه در دهۀ ۱۳۱۰ به تهران كوچ کردند. پدر ادنا صاحب كارخانۀ هواكش‌سازی بود و خانواده‌ای مرفه داشتند. اکثر افراد خانه در امور كار و تجارت فعالیت می‌كردند و برادرانش در آمریكا به تحصیل مشغول بودند. مادر به‌دلیل مشغلۀ زیاد در امور مالی كارخانه، كمتر فرصت و وقت تربیت دختر كوچكش را داشت و گفته بود كه در واقع "ثریا" فرزند ارشد خانواده كه ۱۶ سال از ادنا بزرگ‌تر بود، ادنا را بزرگ كرد.
ادنا در نوجوانی می‌گفت كه دین باعث اختلاف بین مردم می‌شود و به‌همین‌ دلیل به مذهب اصلا توجهی نداشت. در سال ۱۳۵۲ با معدل بالا در رشتۀ ریاضی فارغ‌التحصیل و در كنكور سراسری دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) در رشتۀ مهندسی مكانیک پذیرفته شد. او از دوران نوجوانی به‌‌علت جو فرهنگی خانواده به مطالعه علاقه داشت، در دوران دانشگاه مطالعه را در جهت یافتن راه حلی برای پاسخ به نیازهای اجتماعی ادامه می‌‌دهد که به ماركسیسم می‌رسد. پیش از قیام به مبارزات سازمان چریك‌های فدایی خلق توجه پیدا کرد و هوادار پیگیر آنها شد. در جنبش دانشجویی بسیار فعال بود و هیچ فرصتی را برای خودسازی و شركت در مبارزه از دست نمی‌داد.
خانواده، ادنا را در تابستان ۱۳۵۴ برای تعطیلات به لندن می‌فرستد. او كه در همان دوران با سازمان چریك‌های فدایی خلق ارتباط برقرار كرده بود، این سفر را فرصتی برای بریدن از خانواده و پیوستن به جنبش مبارزات چریكی می‌یابد. خانواده كمی بعد به لندن رفت اما اثری از او نیافت. در ایران بسیار به دنبال او گشتند و حتی به پلیس و ساواک هم مراجعه كردند ولی كسی از او اطلاعی نداشت. در آن دوران اگر دانشجویی در كلاس‌های درس حاضر نمی‌شد، پس از چندی مسٸولان دانشگاه به گارد و سپس ساواک اطلاع می‌دادند. برای ساواك این مسٸله به یقین تبدیل می‌شد كه فرد غایب به جنبش چریكی پیوسته و مخفی شده است. ادنا با هشیاری از این فرصت كه به لندن رفته، این یقین را از دستگاه‌های امنیتی شاه گرفته و توانسته بود در خانه‌های تیمی سازمان چریك‌ها با نام مستعار "پری" به فعالیت مخفی بپردازد.
زندگی مخفی و مبارزات چریكی برای او دیری نمی‌پاید. در تیر‌ماه ۱۳۵۵ با ضربات بی‌امان پلیس به سازمان چریک‌ها و رهبری این سازمان و شهادت حمید اشرف، انتقادات بسیاری در برابر مبارزۀ مسلحانه پیش می‌آید. سال ۱۳۵۴ سازمان مجاهدین خلق تغییر ایدٸولوژی داده بود و در اواخر ۱۳۵۶ به نقد مشی چریكی جدا از توده می‌پردازد.
دربارۀ تداوم مبارزۀ چریكی در میان برخی از مبارزان مسلح، از جمله ادنا و رفیق همرزمش غلام‌حسن سلیم‌آرونی، اساسا درستی این مشی زیر سوال می‌رود. در سال ۱۳۵۶، به‌خاطر مخالفت با رهبری سازمان چریك‌های فدایی این دو رفیق خواهان پیوستن به سازمان مجاهدین م ل می‌شوند. سرانجام در اوایل سال ۱۳۵۷ به همراه چند رفیق دیگر و از جمله رفیق محمود باقری‌محقق به سازمان مجاهدین م ل می‌پیوندند.
در جریان تغییر و تحول در سازمان مجاهدین م ل در آذر‌ماه ۱۳۵۷، این سازمان به سه گروه تقسیم می شود. بیشتر اعضا، سازمان پیكار را تشکیل می‌دهند و تعداد كمتری در دو گروه "نبرد برای رهایی طبقه كارگر" و گروه "مبارزه در راه آرمان طبقه كارگر" متشكل می‌شوند. رفقا ادنا و غلام‌حسن در ابتدا به گروه آرمان می‌پیوندند و در تابستان ۱۳۵۸، به‌عنوان عضو به سازمان پیكار ملحق می‌شوند.
پس از قیام رفیق ادنا با خانواده‌اش تماس می‌گیرد و رفیق غلام‌حسن را به‌عنوان همراه و همرزم خود به آنها معرفی می‌كند. علیرغم مخالفت خانواده با او ازدواج می‌كند. غلام‌حسن در كمیتۀ تهران فعالیت می‌کرد و رفیق ادنا به‌دلیل دانش و مطالعات گسترده‌اش در ماركسیسم، به بخش ترویج در كمیتۀ كارگری فرستاده می‌شود.
سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰، از دو سو درگیر بود، یكی ضربات پلیس و دیگری بحران ایدٸولوژیك- سیاسی درونی، ادنا تا زمان دستگیری، پیگیرانه با اجرای قرارهای متعدد روزانه، وظیفۀ سازمانی خود را برای برون رفت از بحران انجام می‌داد.
در این مورد یكی از اعضای مركزیت گفته بود:
"رفیق ادنا ثابت برای انتقال جمع‌بندی دو نظرگاه به جمع مرکزیت و کمیتۀ تهران، از طرف جمع خودش انتخاب شده بود؛ او با یک نظر موافق بود ولی با نظر دیگر مخالف، در انتقال جمع‌بندی بحث به رفقای مرکزی آنقدر صداقت به خرج داد که ما اول نمی‌دانستیم خودش موافق کدام دیدگاه بوده است؛ پس از گزارش دو دیدگاه نظر خودش را اعلام کرد." در جریان بحران درونی سازمان از مروجین و فعالین "نظریه شورا" بود.
همسر و همرزم ادنا، در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و كمی بعد در ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ اعدام شد. ادنا با وجود از دست دادن یارش و دیدن خبر اعدام او در روزنامه، همچنان پیگیر وظایف تشكیلاتی را انجام می‌داد. متنی دربارۀ غلام‌حسن نوشت كه در نشریۀ پیكار چاپ شد.
ادنا همراه ۴ رفیق دیگر در خانۀ تیمی‌ای كه موسوم به خانۀ وسایل خانگی بود، ۱۸ بهمن ۱۳۶۰ همزمان با دستگیری رهبری سازمان، دستگیر شد. او در تشكیلات با نام مستعار طاهره و زهره فعالیت می‌كرد. در زندان وی را به‌شدت شكنجه كردند كه با استقامت تحمل كرد و هیچ‌كس و هیچ امكانی را لو نداد. بازجویان در زمان بازجویی، گفته‌های او را ضبط كردند و از آن یك مصاحبۀ رادیویی ساختند که پیش از نوروز ۱۳۶۱ فقط در بندها از طریق بلندگو پخش شد. این مسٸله باعث روی‌ گرداندن تعدادی از هم‌بندیانش از او شد، چرا كه آنها فكر می‌كردند كه ادنا وا داده است. این بایكوت موقت بسیار باعث آزار روحی او شد، اما همچنان با پیگیری و استقامت، دوباره اعتماد هم‌زنجیرانش را به خود جلب كرد.
ادنا را در شامگاه یكی از روزهای اوایل تابستان ۱۳۶۱ از بند بردند و احتمالاً در همان زمان اعدامش كردند. تاریخ دقیق اعدام معلوم نیست. او در خاوران دفن شده است.

یكی از هم‌بندیانش در این باره گفته است:
"چشمان آبی‌اش برق می‌زد، رخسارۀ گرد و مهتابی‌اش زیبا‌تر از همیشه می‌نمود، تبسم خشكی به هنگام بدرود با یاران بر چهرۀ تكیده ومغرورش پدیدار شد، تبسمی كه از به پایان رسیدن زندگی پرشورش خبر می‌داد، زندگی‌ای كه در راه مبارزه برای آیندۀ بهتر انسان‌ها گذاشته بود".
شعری از مجید نفیسی، از مجموعۀ اشعار "بی‌خانه در ونیس":
""نه ـ اِدنا"
گاهی او را می‌بینم
که در دامن بلندش
از راه می‌رسد
آویزان بر روروکی آهنین
که بر زمین شیار می‌کشد
"سِرْ! واتْ دِی، ایز تودِی؟"
می‌گویم:"ژودی"
و گاهی:"دانراشتاگ"
زیرا می‌دانم که ادنا
از آلمان گریخته و در پاریس شوهر کرده است
او چون قطار سنگین محکومین
از کنار من می‌گذرد
و من در فراسوی مرزهای زمان
صدای آنها را می‌شنوم
۱۶ فوریه ۱۹۹۷".

برای اطلاعات بیشتر از زندگی و فعالیت این رفیق در سازمان چریک‌های فدایی خلق به کتاب "قتل عبدالله پنجه‌شاهی و بیماری کودکی چپ روی" نوشته محسن صیرفی‌نژاد، از ص 29 تا ص 43 در لینک زیر می‌توانید مراجعه کنید:

http://www.ap56.ir/wp-content/uploads/2021/06/ap-book-20210605.pdf

همچنین در کتاب "مصطفی شعاعیان و رمانتیسم انقلابی" نوشته انوشه صالحی در صص 426 و 427 به این رفیق اشاره شده است.

 

 

١١٤. داوود ثروتیانServatian-Davoud.jpg
رفیق داوود ثروتیان سال ۱۳۳۵ در میاندوآب متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان رساند، سپس در دانشگاه ارومیه به تحصیل مشغول شد. داوود قبل از قیام به چریک‌های فدایی گرایش داشت. اوایل قیام در گروۀ هودار زحمت‌کشان میاندوآب فعالیت می‌کرد؛ پس از مدتی به غیر از یک نفر تمامی اعضای این گروه جذب سازمان پیکار شدند. رفیق جزو مرکزیت میاندوآب بود و این مسئولیت را تا اعزام به تشکیلات تبریز بر عهده داشت. او در كمیتۀ آذربایجان سازمان با نام مستعار پولاد فعالیت می‌کرد. داوود پسر عموی رفیق روح‌الله تیموری بود.
خاطره‌ای از رفیق علی رادبوی:
"سازمان در تبریز یک دفتر مهندسیِ به ثبت‌رسیده داشت، اسم خیابانش حالا یادم نیست، جلسۀ ارشدهای شهرستان‌ها را در این دفتر برگزار می‌کردند، داوود مسئول این دفتر بود. وقتی هفت، هشت نفر ارشدهای شهرستان، در آن دفتر جمع می‌شدیم، داوود می‌آمد و به همه تذکر می‌داد که کمی صدای‌شان را پایین بیاورند، مسائل امنیتی را رعایت کنند، بعد توی همون جمع رو به من می‌کرد و می‌گفت: "علی، این تذکرات شامل تو نمی‌شه‌ها. تو همشهری منی، تو هر کاری دوست داری می‌تونی بکنی"، بعد می‌زد زیر خنده. داوود جواهر بود، خاطرات زیادی با هم داریم".
داوود در بخش تداركات سازمان در تبریز دستگیر و بنابه نوشتۀ روزنامه‌ها در ساعت ۱۱ شب پنجشنبه، ۸ مرداد ۱۳۶۰ در تبریز همراه ۱۸ مبارز دیگر تیرباران شد. اتهام او و ۶ رفیق پیكارگر دیگر، بنابه اطلاعیۀ دادستانی تبریز چنین بود:
"اقدام به قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن کومله و فدایی شاخۀ اشرف و غیره."
وصیت‌نامۀ داوود ثروتیان:
"رفقا‏! ‬همه ناظریم كه انقلاب چقدر رشد كرده،‏ ‬مبارزۀ طبقاتی رشد كرده است‏. ‬مبارزۀ پراكنده نیروی ما را تضعیف می‌كند،‏ ‬پس با تمام توان خودْ پایه‌های آن حزب رزمندۀ خود را پی‌ریزیم و مبارزه را تحت رهبری ستاد رزمندۀ كارگران تا پیروزی انقلاب و استقرار سوسیالیسم و كمونیسم به پیش بریم‏.‬ ‏‬زنده باد سوسیالیسم‏!‬ زنده باد انقلاب‏! ‬‬درود بر رزمندگان كمونیست و كارگران انقلابی و دیگر انقلابیون!‬‬ بین امپریالیسم و كمونیسم درۀ عمیقی‌ست كه باید با خاكستر ما پر گردد‏!‬".

 

١١٥. سعید جاویدJavid_Said.jpg
رفیق سعید جاوید سال ۱۳۴۲ در خانواده‌ای كارگری در یکی از محله‌های جنوب تهران متولد شد. خانواده بعدها به گوهردشتِ کرج نقل مکان می‌کند. آنها در اصل اهل اردبیل بودند. سعید بنابه‌دلایلی اسم فامیلِ مادری خود (جاوید) را بر می‌گزیند.
در مبارزۀ مردم علیه رژیم شاه همراه سایر دوستانش در کرج فعالانه شرکت می‌کند. با سرنگونی رژیم شاه با پیوستن به هسته‌های دانشجویی–دانش‌آموزی سازمان پیکار (دال دال) به فعالیت‌ خود ادامه می‌دهد. او پاییز سال ۱۳۵۸ در میدان اصلی کرج در حال پخش اعلامیه و فروش نشریۀ پیکار بود که دستگیر و به دوسال زندان در دادگاه کرج محکوم می‌شود. او را برای گذراندن دورۀ محکومیت به زندان قزل‌حصار کرج منتقل می‌كنند. در آنجا او به‌زودی تبدیل به یکی از فعالین پرشور می‌شود و در سال ۱۳۵۹ در اعتراض به شرایط بد زندان، با سایر زندانیان اعتصابی را سازمان می‌دهند.
در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ برای ایجاد وحشت میان زندانیان، رژیم با توطٸه و همكاری توابین و با اعلام كشف تشكیلات مخفی سازمان پیكار در زندان، سعید را به همراه دیگر رفقایش كه سر موضعی بودند و اتهامات مشابه داشتند، از بند ۵ واحد ۳ قزل حصار به اوین منتقل می‌کند. پس از رفتن آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه این افراد به‌دلیل داشتن تشكیلات در زندان برای اعدام به اوین فرستاده می‌شوند. از این جمع ۲۰ نفره ۱۱ نفر را بازگرداندند و ۹ تن دیگر را فردای آن روز یعنی در ۱۵ بهمن اعدام می‌کنند كه از میان آنها هفت نفر از هواداران سازمان پیكار بودند. تمامی اعدام شدگان آن روز، در قطعۀ ۹۲ بهشت‌زهرای تهران در یک ردیف قرار دارند. عناصر مزدور جمهوری اسلامی حتی بعد از گذشت سال‌ها به سنگ قبر آنها نیز رحم نمی‌كنند.
سعید که در زمان مرگش ۱۸ سال بیش نداشت از مدت‌ها پیش به‌عنوان زندانی سیاسی كمونیست و معترض شناخته شده بود. با‌‌وجودی‌که چند ماهی از پایان محكومیتش می‌گذشت از او خواسته بودند که براى آزادی‌اش مصاحبه کند، ولى از انجام این کار خوددارى کرده بود.

 

 

١١٦. کریم جاویدیJavidi_Karim.jpg
رفیق كریم جاویدی سوم آبان ۱۳۳۴ در زنجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۲ در رشتۀ پزشكی دانشگاه تبریز پذیرفته شد. در دوران قیام به تشكیلات سازمان پیكار در تبریز پیوست و سرپرستی تیم اعزام پزشكی سازمان به كردستان را در سال ۱۳۵۸ به‌عهده داشت. او بسیاری از مجروحان پیشمرگه و سایر مبارزان را در تبریز مداوا می‌كرد. كریم همچنین از مسٸولین دانشجویی–دانش آموزی (دال دال) سازمان در كمیته آذربایجان بود. قبل از تابستان خونین ۱۳۶۰، در محاصرۀ كوی دانشگاه تبریز و دستگیری بسیاری از فعالین چپ در ۲۹ دی‌ماه ۱۳۵۹، کریم که در سال آخر رشته پزشكی به‌عنوان انترن در بیمارستان‌های تبریز مشغول به كار بود، دستگیر می‌شود. رفیق مدت‌ها در انفرادی به‌سر برد و خانواده‌اش سرانجام پس از ۲۰ روز توانست او را ملاقات كند.
با لو رفتن تشكیلات تبریز و اعترافات برخی از شكنجه‌شدگان، موقعیت تشكیلاتی رفیق برای رژیم مشخص شد و دادگاه او در ۱۹ مرداد ۱۳۶۰ در اوج دستگیری‌ها و اعدام‌ها انجام گرفت. بنابر حكم دادگاه، منتشره در روزنامه‌های چهارشنبه ۲۱ مرداد‌ماه، رفیق كریم جاویدی فرزند كاظم و ۴ تن از رفقایش متهم به: "قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی" شد. رفیق كریم در ۲۰ مرداد ۱۳۶۰ به همراه چهار رفیق پیكارگر دیگر در زندان تبریز تیرباران شد.
وصیت‌نامۀ كریم جاویدی:
"به سازمانم، به طبقۀ کارگر و خلق‌های قهرمان ایران؛ وصیت‌نامه‌ام را با چند بیت از سرود سازمانی آغاز می‌کنم. (یاد یاران)
گشته بر پا کنون پرچم ما
دارد از پتک کارگر نشان
یاد یاران کنیم زنده در جان
توده‌ها را دهیم سازمان
یک صف و یک صدا،
برزگر با کارگر تکیه بر بازوان
حدود شش ماه و بیست روز از بازداشتم می‌گذرد. این اولین نامه‌ای‌ست که می‌نویسم. در این مدت هر چند کوتاه، سیر حاد مبارزۀ طبقاتی در کشورمان به شدیدترین وجهی راه خود را می‌پیماید. جنبش اعتلاء‌یابندۀ توده‌ها، نظام حاکم را مورد هدف قرار داده است. گرایشات و انحرافات خطرناکی جنبش توده‌ها را مورد محاصره قرار داده است و بیم آن می‌رود که اگر با این انحرافات برخورد اصولی و پیگیرانه نشود به انحرافات [در] جنبش توده‌ای منجر می‌شود. مسئله‌ای که در شرایط فعلی نقش عمده دارد و قابل برخورد شدید است و در انقلاب جای دارد، مجاهدین خلق است. مجاهدین خلق به‌عنوان یک نیروی بورژوا دمکرات در اتخاذ سیاست و برنامه و تاکتیک دارای اشتباهات فراوان و انحرافات عمیقی هستند. همسویی و اتحاد عمل مشخص آنها با جناح بنی‌صدر (لیبرال‌ها) و تشکیل "شورای ملی مقاومت"، مخدوش کردن آشکار صف انقلاب و ضد‌انقلاب است. ترور مسلحانه به‌عنوان یک مشی جدا از توده و ماجراجویانه لطمات فراوانی بر جنبش انقلابی و كمونیستی وارد کرده و مشکلات بیشتری را به سازمان‌های انقلابی و کمونیستی تحمیل کرده است؛ در‌حالی‌که (آنها) آمادگی سازمانی عملی لازم را نداشته‌اند، به‌نظر من مشی چریکی به‌عنوان یک مشی جدا از توده که توان سازماندهی جنبش توده‌ای را ندارد، هنوز ورشکست نشده، بلکه با شدت هر چه تمام‌تر سخت‌جانی خود را نشان می‌دهد. به‌علت کم‌بها دادن به مبارزۀ ایدئولوژیک و عدم برخورد قاطع و مستمر و افشای مواضع متزلزل و بینابینی آنها و نبود یک تشکل م.ل قوی و دارای پایگاه توده‌ای و کارگری، این بورژوازی خواهد بود که آنها را به دنبال خود خواهد کشید. همان‌طور‌که عملا در واقعیت مبارزۀ طبقاتی شاهد این هستیم. در رابطه با شرایط ترور و خفقان حاکم بر جامعه و حملۀ ددمنشانۀ رژیم ارتجاعی به نیروهای کمونیست و انقلابی، ضرورت برخورد فعال و همه‌جانبه با این تهاجم و جلوگیری از ضربات بیشتر به تشکیلات و اتخاذ شیوه و تاکتیک‌های مناسب بدون این‌که ذره‌ای درنگ در ایفای وظایف انقلابی و کمونیستی سازمان جایز باشد، از مهم‌ترین وظایف سازمان در بر خورد به مسئله تشکیلات می‌باشد. به‌خاطر حاکمیت دو سال و نیم جو لیبرالی در سطح جامعه و وجود لیبرالیسم تشکیلاتی و استقبال فراوان روشنفکران به مارکسیسم–لنینیسم در صفوف تشکیلات، عناصر لیبرال و روشنفکر متزلزل وجود دارند که در شرایط فعلی با توجه به هجوم سبعانه ارتجاع به نیروهای انقلابی و کمونیست (به‌ویژه سازمان) تزلزلات روشنفکرانۀ آنها تعمیق یافته و در مواردی به خیانت در می‌غلتند.
رهنمود داهیانۀ لنین رهبر پرولتاریای جهان در مورد این مسئله باید چراغ راه ما در برخورد به این عناصر باشد. در صورت مشاهدۀ چنین وضعی به نسبت و میزان این تزلزل سیاسی–ایدئولوژیک، باید افراد تصفیه شوند و از مدار تشکیلاتی اخراج صورت گیرد. شرایط فعلی حاکم بر جامعه محک خوبی برای آزمایش و توانمندی ایدئولوژیک رفقای تشکیلات می‌باشد. به‌نظرم در شرایط فعلی، کار سیاسی انقلابی عمده است و باید از هرگونه حرکت چپ‌روانه و زودرس و روی دیگر آن، راست‌روانه و عقب‌مانده اجتناب نمود، ولی در بعضی مناطق مانند گیلان و مازندران که توده‌ها و زحمت‌کشان از توهم کمتری نسبت به رژیم برخوردارند، می‌توان در تدارک عملی سازماندهی جنبش توده‌ای مسلحانه اقدام نمود و به‌علت رشد ناموزون انقلاب در كشور ما باید با هر منطقه برخورد مشخص نمود. وجود جنبش‌های توده‌ای در مناطق مختلف و سازماندهی آنها نیروی رژیم را پخش کرده و از متمرکز شدن نیروهای آن برای ضربه زدن به جنبش توده‌ای و سازمان‌های انقلابی م.ل جلوگیری خواهد کرد. توجه به جنبش طبقۀ کارگر و دادن رهنمود لازم به (آن) از مسائل کلیدی برای تعیین تکلیف نهایی با قدرت حاکم می‌باشد. بپردازم به مسئله دادگاه خودمان:
دیشب همراه رفقا (هشت رفیق و یک دوست مجاهد) ما را به دادگاه خواستند و دادگاه‌های یک دقیقه‌ای و قرون وسطایی، به‌علت دیر وقت بودن و اشتغال بیش ازحد بیدادگاه‌ها، چهار نفر پیش [سید‌ابوالفضل] موسوی [تبریزی] جلاد رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند. موسوی جلاد به همۀ آنها محارب گفته بود و در صورت عدم همکاری با آنها، اعدام را مطرح کرده بود. شب پرعظمتی بود. رفقا مرگ را به بازی گرفتند و با روحیۀ شاداب و رزمنده در انتظار بودند. مبارزات توده‌ها و مقاومت آنها در برابر ارتجاع حاکم، روحیۀ تمام آنها را بالا برده است. کار به جایی رسیده بود که رفقای کم‌تجربه به رفقای دیگر روحیه می‌دادند. دیر وقت بود، همراه رفقا به بند برمی‌گشتیم، درحالی‌که چهار نفر دادگاهی شده و پنج نفر را به فردا موکول کردند. حکم ما از قبل تعیین شده است و ما نیز به‌ عهد خونین خود که همانا مبارزۀ بی‌امان با ارتجاع حاکم است و جان باختن در راه منافع طبقۀ کارگر، بلشویک‌وار به استقبال مرگ خواهیم رفت و کاروان جنبش انقلابی همچنان پرتوان و پرخروش به راه خود تا قلۀ پیروزی (جمهوری دموکراتیک خلق، سوسیالیسم، کمونیسم) ادامه خواهد داد.
به مادرم كه در بزرگ كردن من دچار زحمات فراوانی شده است، درود می‌فرستم و از او می‌خواهم كه همۀ فرزندان انقلابی و كمونیست شهید را فرزندان خود بداند و به تمام فامیل و آشنایان سلام برساند. و امیدوارم که [آنها] راه ما را ادامه دهند.
درود بر سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر!
مرگ بر ارتجاع و امپریالیسم!
زنده باد سوسیالیسم و کمونیسم!
پیکارگر کمونیست، کریم جاویدی ۱۷/۰۵/۱۳۶۰".

 

١١٧. احمد جزء‌مطلبی
رفیق احمد جزء‌مطلبی سال ۱۳۳۸ در زنجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان برد و همیشه جزو دانش‌آموزان ممتاز بود. پس از گرفتن دیپلم ریاضی فیزیك در سال ۱۳۵۶، با قبولی در امتحانات اعزام دانشجو، به فرانسه رفت. با شروع انقلاب به ایران بازگشت و در سازمان پیكار به فعالیت پرداخت. پدرش مزرعۀ كوچك سبزی‌كاری داشت که احمد به او كمك می‌كرد.
در اواسط سال ۱۳۶۰ پاسداران او را به‌عنوان فرد مشکوک در جادۀ زنجان–تبریز دستگیر می‌کنند. احمد با‌ توجه به تربیت مذهبی‌اش، اطلاعات خوبی از مذهب داشت. در زندان خود را طرفدار آیت‌الله شریعتمداری جا می‌زند و با انجام مناسک مذهبی سعی می‌کند خود را یک فرد عادی نشان دهد. در دادگاهی به سه سال زندان محكوم می‌شود. متأسفانه بعد از یك سال حبس، یکی از زندانیان بریده كه قبلا با احمد در ‌یک ‌‌تشكیلات ‌بوده، او را شناسایی می‌کند. این زندانی بریده بعدها به همكاری گسترده با رژیم می‌پردازد و پس از آزادی مدتی در كارخانه ترانسفورماتور زنجان به كار مشغول بود. وقتی پاسداران به موقعیت تشكیلاتی احمد پی می‌برند، از این‌که چنین گول خورده‌اند، با عصبانیت تمام و با هدف انتقام، احمد را به‌شدت شكنجه می‌كنند. شدت جراحات شكنجه چنان بوده که احتمالاً زیر شكنجه كشته شده باشد. افراد خانوادۀ احمد که پیکر او را دیده بودند‌، می‌گفتند كه او را مُثله کرده و از کمر به پایین سوزانده بودند.
از سویی براساس اعلامیۀ رژیم، او را ظاهرا چند روز پس از شناسایی همراه دو مجاهد در ۲۸ اسفند ۱۳۶۱ تیرباران می‌كنند.
بخشی از نوشتۀ هژیر پلاسچی "تبار خونی گل‌ها، می‌دانی":
"...نوروز ۱۳۶۲ است. هوای منجمد صبح. کلاغ‌ها هوار می‌کنند در قبرستان زنجان. جنازۀ احمد پیچیده در شولایی سپید، در بدرقه‌ای به‌اجبار ناچیز و کم جمعیت به گور می‌رود. برای تلقین مذهبی گوشۀ کفن را کنار می‌زنند و این احمد است. او را مثله کرده‌اند و روی بدنش تا زیر شکم رد پای داغ اتو مانده است. بدن نازک احمد را سوزانده‌اند و بوی گوشت سوخته می‌پیچد در فضای خالی گورستان. حالا از کنار دیوارهای آن گورستان نفرین شده که می‌گذرید، نفس بکشید، عمیق تا بفهمید بوی گوشت کباب شدۀ احمد هنوز مانند ارواح سرگردان در آن حوالی قدم می‌زند".
همچنین از صفحۀ فیس‌بوک هژیر پلاسچی:
"وقتی می‌گفت "احمد" چشم‌هایش پُر می‌شد. و بعد می‌خواند، با صدای نخراشیدۀ خش‌دارش که بغض گرفته بود گلویش را می‌خواند: "نیمه‌شب با چهرۀ پوشیده می‌آیند به بند..." همین بود که احمد در تمام دقیقه‌های ما حضور داشت، انگار که هیچ‌وقت نمرده باشد. او را می‌شناختم با این‌که هرگز او را ندیده بودم. احمد برای من عکسی بود که گوشه‌هایش را گذر زمان شکسته بود. با این همه انگار احمد هر بار با ما می‌نشست پای عرق سگیِ ارمنی‌ساز و خیارشور و سیگار، با بغض فروخوردۀ ما که ترسان دم می‌گرفتیم: "زنده‌باد / زنده‌باد / زنده‌بادا سوسیالیسم...".
هرگز نشد که سر قبرش برویم. انگار نیازی نبود. زیارت اهل قبور را برای مرده‌گان گذاشته‌اند و احمد نمرده بود. او "شهید" بود، شهادت می‌داد به تمام رنجی که برده بودیم، تاریخ‌به‌تاریخ، پشت‌به‌پشت. حالا که این سرودها در آرشیو "سازمان پیکار در راه آزادی طبقه‌ کارگر"، در آرشیو سازمان خاموش‌شدۀ احمد منتشر شده است انگار پرت شده‌ام به همان عصرهای دلگیر زنجان، به آن صدای نخراشیدۀ خش‌دار، به احمد که نیمه‌شب با چهرۀ پوشیده آمده بودند و برده بودندش و او هنوز زنده بود، بعد از این همه سال، از توی همان عکس قدیمیِ مندرس، با همان پیراهن چهارخانۀ عزیز.
احمد جزءمطلبی، از اعضای سازمان پیکار در آزادی طبقه‌ی کارگر، پشت‌در‌پشت کارگر بوده است. پدرش کارگر باغ‌های سبزی‌کاری ابتدای جادۀ بیجار بوده و خودش نیز در همان باغ‌ها کار می‌کرده. او را چنان که گفته‌اند به‌عنوان مشکوک بازداشت می‌کنند. احمد ادعا می‌کند که از هواداران شریعتمداری است و در نهایت "محمل" او را می‌پذیرند، به سه سال زندان محکوم و روانۀ بند مذهبی‌های زندان زنجان می‌شود. در بند برای توجیه محمل خودش و با اتکا به اطلاعات وسیع مذهبی‌اش، برای هم‌بندی‌ها کلاس تفسیر نهج‌البلاغه می‌گذارد تا روزی که یکی از "کوکلس‌کلان‌ها" را به بند می‌آورند. کوکلس‌کلان به تواب‌هایی گفته می‌شد که با چهرۀ پوشیده به بندها آورده می‌شدند تا زندانیان شناسایی‌نشده را شناسایی کنند. هم‌بندی‌هایش گفته‌اند: "احمد، کوکلس‌کلان را که دید رنگش پرید". به هم‌بندی‌ها گفته بود: "من رفتنی شدم، اطمینان دارم طرف مسئول سازمانی‌ام بود". چند ساعت بعد احمد را از بند می‌برند و هرگز برنمی‌گردد. بر‌اساس اطلاعات رسمی، احمد جزءمطلبی را در ۲۸ اسفند ۱۳۶۱ در زندان زنجان اعدام کرده‌اند. نزدیکانش اما گفته‌اند آثار شکنجه‌های تازه را بر بدن او دیده بوده‌اند. عکسی از او ندارم که منتشر کنم اما سرودهای تازه‌ منتشرشده در آرشیو سازمان پیکار را به یاد او و نیز به یاد صمد طاهری، از مسئولین بخش دانش‌آموزی پیکار در زنجان که در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد، گوش می‌کنم و هنوز یاد آن صدای خش‌دار که "زنده‌باد / زنده‌باد / زنده‌بادا سوسیالیسم..."".

 

١١٨. کریم جباری
رفیق كریم جباری تحصیلات دكترای خود را در سال ۱۳۵۶ در رشتۀ مهندسی كشاورزی در دانشگاه فرایبورگ آلمان به پایان برد. او در همین سال به ایران بازگشت و در دانشگاه گیلان به تدریس پرداخت. پس از قیام به تشكیلات هواداران سازمان پیکار پیوست و در میان صیادان شمال فعالیت می‌كرد. رفیق در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و سریع اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

سیامک جعفرزاده

رفیق سیامک جعفرزاده در میاندوآب آذربایجان چشم به جهان گشود. دانشجوی دانشکده پلی‌تکنیک و از فعالین سازمان دانشجویی دانش‌آموزی (د.د) پیکار بود. او در سال ۱۳۶۰اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاودره‌ایم.

 

١١٩. احمد‌رضا جعفری
رفیق احمد‌رضا جعفری به بهانۀ تعلق به تشكیلات پیكار در زندان، اما در واقع به‌دلیل داشتن جمعی هم‌بسته در حمایت از هم‌دیگر که روابط درونی‌شان سال ۱۳۶۱ لو رفته بوده، سال ۱۳۶۳ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. نزدیك به ده رفیق از این جمع نیز به مرور تا سال ۱۳۶۳ اعدام شدند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٠. وحید جعفری
رفیق وحید جعفری سال ۱۳۶۱ به جرم ارتباط با سازمان پیکار در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢١. عبدالمجید جعفری‌زیارتی
رفیق عبدالمجید جعفری‌زیارتی در آبادان به دنیا آمد. او را روز شنبه، هفتم شهریور ۱۳۶۰ در اوین تیرباران کردند. خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های دو روز بعد منتشر شد. اتهامات او در خبر چنین آمده بود:
"...عبدالمجید جعفری‌زیارتی فرزند اسدالله، الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین؛ ب- سرقت مسلحانه بانک ملی سلسبیل [خیابان رودکی] و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج؛ ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی؛ د- به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام‌وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده‌اند". متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٢. بهمن جلیلی
رفیق بهمن جلیلی سال ۱۳۴۱ در لاهیجان به‌ دنیا آمد. زمان دستگیری دانش‌آموز بود. او که در ارتباط باسازمان پیکار فعالیت می‌کرد در شهریور ۱۳۶۷ در رشت حلق‌آویز شد. در برخی از لیست‌ها نام او به اشتباه هوادار مجاهدین ذکر شده است. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٣. غلام جلیلی‌‌کهنه‌شهریJalili_Kohneh_Shahri-Gholam.jpg
رفیق غلام جلیلی‌‌کهنه‌شهری سال ۱۳۳۵ در كهنه‌شهر از توابع سلماس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند. سال ۱۳۵۳ در رشتۀ مهندسی مكانیك در دانشگاه پلی‌تكنیك پذیرفته شد. او در پروژۀ خانه‌سازی شهرك اكباتان تهران مدتی كار کرد. قبل از قیام ۱۳۵۷ از فعالین "دانشجویان مبارز" بود و بعد از قیام در بخش دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) به‌خصوص در پلی‌تکنیک فعالیت می‌كرد. او سال آخر دانشگاه را می‌گذراند که با حمله به دانشگاه‌ها، موسوم به"انقلاب فرهنگی" دانشگاه بسته شد. در دوران بحران درونی سازمان پیکار در شکل‌گیری کمیسیون گرایشی نقش داشت. در رابطه با بحران و جنبش از او چندین جزوۀ دست‌نویس با نام جعفر كه اسم مستعار تشكیلاتی‌اش بود، تکثیر شده بود.
در اوایل مهر ۱۳۶۲ در "رباط‌ کریم" تهران بر سرقراری كه لو رفته بود، دستگیر و به زندان اوین منتقل می‌شود. مادرش توانست دو ماه بعد با او ملاقات كند، در مجموع حدود ۴ یا ۵ بار تا زمان اعدامش ملاقات داشت. بر روی نوشته‌ای كه روی پتویش بود و به خانواده‌اش تحویل دادند، تاریخ ۱۵ فروردین ۱۳۶۳ به‌ چشم می‌خورد. ۲۵ فروردین ۱۳۶۳ در اوین همراه ۲۳ مبارز دیگر اعدام شد. در آخرین تلاش مادرش برای ملاقات در اواخر فروردین ۱۳۶۳، به او می‌گویند كه ملاقات ندارد و شماره تلفنی به مادر می‌دهند که با آن تماس بگیرد. در تماس تلفنی به خانواده گفته می‌شود که غلام اعدام شده و در بهشت‌زهرا دفن است. با‌ وجود پیگیری‌های‌ خانواده، هیچ ردی از او در بهشت‌زهرا نمی‌یابند، اما بعدها، در دی‌ماه همان سال به آنها ‌گفته می‌شود كه جلال در گورستان خاوران است.
پسر عموی او شاهپور جلیلی‌ کهنه‌شهری، هوادار سازمان اقلیت با ۱۸ سال سن نیز در ۲۳ خرداد ۱۳۶۱ در زندان تبریز تیرباران شد.
خاطره‌ای از یك رفیق:
"تظاهرات اول ماه مه (۱۱ اردیبهشت) سال ۱۳۶۰ در خیابان قزوین برگزار شد. بعد از این‌که در تظاهرات اول اردیبهشت یعنی ده روز قبل از آن به صف تظاهرات دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار حمله شده بود، انتظار می‌رفت که روز اول ماه مه نیز رژیم با خشونت و سازماندهی بیشتری به تظاهرات کارگری پیکار حمله کند. لذا رهنمود داده شده بود که علاوه بر شرکت حداکثری خود و اطرافیان‌مان در تظاهرات، نکات امنیتی با دقت هرچه بیشتر رعایت شود. به‌همین دلیل: ۱ - رفقا موظف شدند بعد از تظاهرات در محل امنی با رفقای جمع خود و همین‌طور جمع بالاتر قرار سلامتی داشته باشند تا به سرعت از دستگیری‌ها آگاه شده و اقدام لازم انجام شود. ۲ – از محمل‌های حضور یکدیگر در آن زمان و مکان آگاهی داشته باشیم.
حدود ساعت ۵ بعدازظهر و یک ساعت بعد از آن با رفیق غلام قرار سلامتی داشتم، که او سر هیچ‌کدام حاضر نشد و مطمئن شدم که دستگیر شده است.بلافاصله به رفیقی در جمع بالاتر اطلاع دادم. قرار شد ضمن تهیۀ شناسنامه برای من و او فردا همراه رفیق مادری برای آزادی غلام اقدام کنیم.
در ضمن رفقا از محل بازداشت با خبر شده و فردای آن روز به اتفاق رفیق مادر (احتمالاً مادر اقدس جناب، مادر شهید شهرام جناب) به محل مسجد استخر (واقع در خیابان هلال احمر) رفتیم. رفیق مادر موضوع را با نگهبان دم در مطرح کرد. او در پاسخ گفت: باید نزد "برادر عزتی" بروید و ما را به داخل راهنمایی کرد. مادر با لحن خاصی پرسید: "پیش "برادرِ عزتی" بریم یا پیش خودش؟"، پاسدار جواب داد: "برادر عزتی دیگه!" و مادر چند بار دیگر سوال را تکرار کرد و جواب داد: "با برادرش کاری نداریم! با خود عزتی کار داریم!!!" و با این جملات اونها رو مسخره می‌کرد! آن روز هرچه منتظر شدیم برادر عزتی نیامد و مجبور شدیم روز بعد مراجعه کنیم. بالاخره برادر عزتی بعد از پرسیدن دلیل مراجعه، شناسنامه‌های ما را خواست! من هم با بی‌تفاوتی و خونسردی کامل شناسنامه‌ها را به او دادم. شناسنامه‌ها را با دقت وارسی می‌کرد و پشت سر هم پرسید: شهرهای‌تان که با هم فرق می‌کند، چطور باهم آشنا شدید؟ از کجا فهمیدید او این‌جاست؟ و چند سوال مشابه دیگر. من هم چادر به سر و مظلوم مانند یک دختر ساده از همه‌جا بی‌خبر که از هیچ چیز سر در نمی‌آورد، همه را به خواست خدا و تقدیر و این چرندیات ربط دادم!!! پاسدار، شناسنامه‌ها را بارها زیر و رو کرد، باهم تطبیق داد و آخرش گفت: ببخشید خواهرم که من می‌پرسم و شناسنامه‌تان را این‌جوری نگاه می‌کنم. آخه اینقدر تو این کارها جعل می‌کنند که ما مجبوریم مواظب باشیم! در دلم به او خندیدم و با خود گفتم: "این هم یکی از همان‌هاست ولی کار رفقای ما آن‌چنان درست و محکم است که تو و امثال تو متوجه نمی‌شوند!" دست آخر که نتوانست چیزی پیدا کند، نامه‌ای به مسئول مربوطه نوشت، توی پاکت گذاشت و به دست ما داد تا برای آنها ببریم. هنوز محل بازداشت آنها را به یاد دارم، در خیابان نواب بود. نامه را بردیم و تحویل دادیم. بعد از حدود ۱۰ – ۱۵ دقیقه رفیق‌مان را در مقابل خود دیدیم. مادر با شادی تمام او را در آغوش کشید و با هم از آنجا بیرون آمدیم. کمی با هم در خیابان راه رفته و از آن محل دور شدیم. از رفیق مادر برای همراهی ارزشمندش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم. چقدر خوشحال بودیم که توانستیم رفیق عزیزی را با این سرعت از چنگ پاسداران رها کنیم.
بعدها که خبر دستگیری و اعدام او را شنیدم با خود می‌اندیشیدم: ای کاش باز هم می‌توانستم به همراه رفیق مادر او را از چنگال پاسداران و از پشت میله‌ها به آغوش خانواده‌اش برگردانم. ای کاش! افسوس که دیگر چنین نشد. جا دارد بازهم از رفیق مادر تشکر کنیم. اگر زنده است پایدار و به سلامت باشد و اگر درگذشته، یاد او نیز گرامی!"
غلام در وصیت‌نامه‌اش، به‌‌دلیل مساٸل امنیتی از همسرش "زهرا" به‌عنوان خواهرش نام می‌برد.
وصیت‌نامۀ غلام جلیلی‌‌كهنه‌شهری:
"نام: غلام جلیلی‌ کهنه‌شهری، فرزند حسین، تاریخ تولد ۱۳۳۵، شماره شناسنامه ۲۹۳۸. وسایل: عینک، ۹۴۰ تومان پول، یک پتوی شطرنجی قرمز، کفش و کمربند، موتور هندا ۱۱۰ آبی شماره شهربانی ۳۳۵۸ و یک کلاه ایمنی زرد که با آنها دستگیر شده‌ام.
مادر، برادران و خواهرانم و زهرای عزیز! سلام، حالتان چطور است؟ سال نو آغاز شد و بار دیگر طبیعت دشت و صحرا را زندگی نوین بخشیده است. هر بامداد نسیم بهاری گل‌های وحشی دامن کوهستان را نوازش می‌د‌هد و صحرا را از خواب شب بیدار می‌کند. امیدوارم شما نیز زندگی شاد و خندانی داشته باشید و هر چند من دیگر در میان شما نخواهم بود، اما مطمئن هستم که در عطر گل‌های وحشی کوهستان، در نسیم شامگاهان که برگ‌های بنفشه را چون گیسوان دخترکان نوازش می‌دهد، در لحظه‌های سختی و تلاش و همچنین در لحظات شادمانی زنده خواهم شد، در قلب و دل یک‌یک شما‌ها زنده خواهم شد. من زندگی را خیلی دوست داشتم، با شرافت و سختی زندگی کردم، در دبستان و دبیرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بودم و زندگی کردن انسانی و شرافتمندانه را دوست داشتم. از طرف من تمامی بچه‌ها را یکی‌یکی ببوسید که دلم بی‌نهایت برای‌شان تنگ شده است. مادر، تجربۀ چندین سالۀ اخیر [که] شاید در صدسالۀ اخیر ایران بی‌نظیر باشد، [با] سختی‌ها و مشقات به‌دست آمده است، کاش می‌توانستم آنچه در دل داشتم برروی کاغذ بیاورم، درضمن از پتویی که فرستاده بودید تار موهای زهرای کوچک را جدا کردم که به‌عنوان یادگاری نگه‌ داشته بودم ودر جیب پیراهن قهوه‌ای (خط خوردگی) هست. تنها توصیه‌ام به همه بچه‌ها ودوستان این است که درس‌های‌شان را مرتب و جدی بخوانند و در آخر شعری از حافظ یادم افتاد که برای‌تان می‌نویسم.مادر جان، من وظایف برادری‌ام را در مورد زهرای عزیز به‌درستی انجام نداده‌ام (به‌خصوص در یک سال اخیر) از این رو جداً تقاضا دارم که مرا ببخشید، امیدوارم همیشه دو چندان محبتی که نسبت به من داشتید زهرا را عزیز بدارید. بار دیگر از قول من به همۀ بچه‌ها و فامیل و از جمله بابا و مریم خانم و بچه‌هایش سلام برسانید که خیلی حق به گردن من دارند. در ضمن مادر جداً تقاضا دارم به‌خاطر من گریه‌ و‌ زاری نکنید چون من عمیقا احساس می‌کنم هر چقدر شما سر حال و شاداب باشید، در لحظۀ فعلی شاد خواهم بود، چرا که لحظاتی دیگر به یادگارها خواهم پیوست. مادر الان برادران بزرگ شده‌اند و زندگی تو هرچند دیگر من در کنارت نخواهم بود، تأمین است و در ضمن از بچه‌های خانه نیز همین خواهش را دارم، اول دوست دارم که بعد از من لبخند به لبان‌تان همیشگی باشد، ثانیاً جداً به مادر احترام بگذارید چرا که این انسان رنجدیده با سختی‌های غیرقابل وصفی ما را بزرگ کرده است.دست همگی شما را به گرمی و صمیمیت بی‌کران می‌فشارم.
فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم / بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم.
غلام جلیلی ۱۵/۱/۱۳۶۳ زندان اوین- تهران".

 

١٢٤. شیرزاد جمالی
رفیق شیرزاد جمالی سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. او همراه ۲۱ رفیق پیكارگر روز سه‌شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز در خبر اعدام آنها چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، شیرزاد جمالی، فرزند محمدعلی با نام مستعار پرویز و ۲۱ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد". او مجرد و دیپلمه بود. متأسفانه از این رفیق اطلاعات بیشتری به دست ما نرسیده است.

 

١٢٥. حسین جمشیدیJamshidi-Hosein.jpg
رفیق حسین جمشیدی سال ۱۳۳۷ در برقان كرج به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همدان به پایان برد و سال ۱۳۵۵ در رشتۀ حقوق دانشگاه ملی تهران (شهید بهشتی فعلی) پذیرفته شد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از فعالین "دانشجویان مبارز" بود. سال سوم دانشگاه را می‌‌گذراند که با "انقلاب فرهنگی" در اردیبهشت ۱۳۵۹ دانشگاه‌ها بسته شد. حسین از مسٸولین دانشجویی- دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیکار در همدان بود. در تابستان ۱۳۶۰ در نوشهر دستگیر می‌شود ولی او را به همدان می‌فرستند. پس از شكنجه‌های بسیار در ۳۰ شهریور ۱۳۶۰ همراه ۳ مبارز دیگر در همدان تیرباران شد.
خبر اعدام و اتهام آنها در روزنامه‌های رسمی روز بعد منتشر گشت:
"توطئه و اقدام علیه نظام جمهوری اسلامی، شرکت در درگیری‌های خیابانی، عضویت و هواداری از گروهک وابسته و تأیید خط مشی مسلحانۀ آنها در براندازی حکومت اسلامی، توزیع، انتشار نشریات ممنوعه و به انحراف کشانیدن جوانان".

   

 

١٢٦. بهروز جمشیدی‌مجد
رفیق بهروز جمشیدی‌مجد سال ۱۳۳۶در یك خانوادۀ فقیر از ایل بختیاری در ایذه، خوزستان به دنیا آمد. تحصیلات متوسطه را در مسجدسلیمان به پایان برد. سال ۱۳۵۴ سال آخر دبیرستان بود که به علت فعالیت‌های سیاسی توسط ساواك بازداشت می‌شود و مدت دو سال در زندان كارون اهواز در بازداشت به سر می‌برد. او در ارتباط غیرمستقیم با گروه "تلاش برای آزادی طبقه کارگر" که در خوزستان، تهران و شمال فعال بود، دستگیر شد. همان سال از مسجدسلیمان نزدیک به ۳۰ نفر در همین رابطه دستگیر شدند.
پس از پایان تحصیلات اولیه به دانش‌سرای تربیت‌معلم رفت و بعد از فارغ‌التحصیلی از آنجا در روستاهای اطراف مسجدسلیمان به تدریس كودكان روستایی پرداخت. پس از قیام ۱۳۵۷ با رفقایش یک گروه كوچك ماركسیستی با گرایش "خط ۳" تشكیل دادند که در ایذه و لالی فعالیت می‌کردند. در تابستان ۱۳۵۸، این گروه به سازمان پیكار پیوست و رفیق از سازمان دهندگان پرشور تشكیلات سازمان پیکار در خوزستان شد. بهروز با یكی از رفقای دختر ازدواج كرد که بعد از دستگیری‌ هر دو آنها در سال ۱۳۶۱، دخترشان در زندان به دنیا آمد. متأسفانه بر اثر شكنجه‌های وحشیانه‌ای كه همسر رفیق با وجود بارداری متحمل شده بود، فرزند آنها دچار نواقص جسمی شد. رفقای زندانی آن سال‌ها می‌گویند که همسر رفیق بهروز فرزندش را که تنها یادگار بهروز بود بسیار دوست می‌داشت.
بهروز زیر شکنجۀ بازجویان زندان، مقاومت بسیار خوبی كرد و در اول مرداد ۱۳۶۲ در مسجدسلیمان، تیرباران شد.

 

١٢٧. شهرام جنابShahram_Jenab.jpg
رفیق شهرام جناب سال ۱۳۳۸ در قزوین چشم به جهان گشود. پیش از قیام، دانشجوی فیزیک دانشگاه تهران و از اعضای "دانشجویان مبارز" بود. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و با تشكیل سازمان دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) از مسٸولین یکی از بخش‌های آن شد. رفیق در تشكیلات با نام مستعار احمد فعالیت می‌كرد. در اولین ضربه به سازمان پیكار كه بخش عمده‌ای از كمیتۀ چاپ و تداركات به دست رژیم افتاد، در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و همراه ۱۱ رفیق پیكارگر دیگر در ۱۲ مرداد همان سال تیرباران شد. رژیم به‌دلیل اعتراضات بسیار و پیگیرِ مادر رفیق، خانم اقدس جناب، او را هم مدتی در زندان نگاه داشت. رفیق مادر كه از فعالین مادران شهدا بود، در اول خرداد ۱۳۸۹، در قزوین درگذشت.
خاطره‌ای از یك رفیق زندانی دختر در بارۀ مادر اقدس جناب:
"...ما را بردند توی یک اتاق و گفتند حالا می‌توانید چشم‌بندهاتان را باز کنید. در آنجا مادر اقدس را دیدم. من پسرش شهرام (جناب) را می‌شناختم که اعدام شد، ولی خود مادر را نمی‌شناختم. با هم صحبت کرده، قرار گذاشتیم که همدیگر را نمی‌شناسیم. خیلی زن مهربانی بود."
روزنامه‌های كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی روز چهارشنبه ۱۴ مرداد خبر اعدام این رفقا را بدین شرح اعلام كردند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، شهرام جناب (با نام مستعار احمد)، فرزند ابوالفضل و ١١ نفر دیگر از اعضای گروهک پیكار به جرم اقدام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحله اجرا درآمد".
این دلاوران را در گورستان خاوران دفن كردند.

 

١٢٨. عبدالکریم جوادی
رفیق عبدالكریم جوادی سال ۱۳۲۶ به دنیا آمد. او دارای مدرك فوق‌ لیسانس، استادیار در دانشگاه و متأهل بود. كریم که در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت داشت، در ۱۹ مهر ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٢٩. کامیار جهان‌بیگلریKamyar-JahanBiglar.jpg
با استفاده از پیکار شماره ۱۲۲، دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۶۰
رفیق کامیار جهان‌بیگلری ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۳۱ در خانواده‌ای متوسط در سنندج به دنیا آمد. پس از دورۀ ابتدایی وارد دبیرستان هدف در تهران شد. استعداد برجستۀ رفیق او را همواره از شاگردان ممتاز کلاس قرار می‌داد. در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکدۀ هنرهای تزئینی (دانشگاه هنر فعلی) گردید. اگرچه محیط دانشکده از نظر سیاسی محیط فعالی نبود و جوی غیرسیاسی داشت ولی او تحت تأثیر تضادها و جریانات مبارزاتی درون جامعه و آشنایی‌ای که به‌عنوان یک روشنفکر با مارکسیسم در اواخر دورۀ تحصیلی پیدا کرده بود، به مبارزه علیه رژیم شاه روی آورد.
رفیق کامیار از همان ابتدا با مشی چریکی مرزبندی داشت و پیروزی انقلاب را در تشکل سیاسی–مردمی می‌دانست. در این هنگام به‌علت نداشتن ارتباط با سازمان‌های انقلابی و کمونیستی برای تدارک کار در بین طبقۀ کارگر، کلاس درس را ترک گفت اما ناگزیر ابتدا به سربازی رفت. هنوز این دوره را به پایان نبرده بود که در یک کارگاه تراشکاری مشغول به کار شد. با اوجگیری جنبش توده‌ای، او همراه "دانشجویان مبارز" برای تبلیغ مواضع کمونیست‌ها به کارخانه‌ها می‌رفت. در روزهای قیام بهمن ۱۳۵۷ در مصادرۀ اسلحه از پادگان‌ها فعالانه شرکت کرد.
بعد از قیام، رفیق برای ادامۀ مبارزات خود و فعالیت در جهت متشکل ساختن طبقۀ کارگر به دنبال کار به کارخانه رفت و پس از چندی در کارخانۀ ایران والونو، در شرق تهران مشغول به کار شد. با پی‌بردن به ضرورت کار با یک تشکیلات مارکسیستی به‌عنوان شرط لازم برای ارتقا مبارزه، پس از بررسی مواضع گروهای م.ل، در اوائل سال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست. در مدت زمان کوتاهی که در کارخانه ایران والونو کار می‌کرد، پیوندی عمیق بین خود و کارگران بوجود آورده بود، به‌طوری که خیلی زود نقش بارز رفیق در رهبری مبارزات کارگران آشکار گشت.کارگران ایران والونو هیچ‌گاه چهرۀ پرمحبت رفیق را نسبت به خود فراموش نخواهند کرد.
نام علی (کامیار) در کارخانه در قلب کارگران جای داشت و کارگران در جواب تمام سمپاشی‌های مزدوران سرمایه، با گفتن دورد بر بیگلری مشت محکمی بر دهان آنان می‌کوبیدند. رفیق کامیار در کانون شوراهای کارگری شرق تهران فعالانه شرکت می‌کرد. نسبت به جمع‌بندی از تجربیات، برخوردی انقلابی و مسئولانه داشت که نمونۀ آن جمع‌بندی از حرکت یک ساله در کانون شوراهای شرق تهران است که در چند شمارۀ "پیکار" به چاپ رسید.
با آغاز جنگ ایران و عراق از اولین رفقایی بود که بر ارتجاعی بودن این جنگ پافشاری می‌کرد و بر سر آن به مبارزه ایدئولوژیک ‌پرداخت. کامیار از اواسط سال ۱۳۵۹ کاندید عضو سازمان شد. او همسر رفیق شهید مریم فاطمی بود که هم‌دانشکده‌ای بودند؛ مریم در كمتر از یك سال بعد از کامیار در زندان اوین تیرباران شد. کامیار در ضربۀ پلیسی تیرماه ۱۳۶۰ به تشکیلات کمیتۀ تهران دستگیر شد و به‌شدت مورد شکنجه و آزار قرار گرفت. ۱۲ مرداد رفیق کامیار به دست جلادان رژیم جمهوری اسلامی همراه با یازده رفیق پیكارگر تیرباران شد.
روزنامه‌های كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی، روز چهارشنبه ۱۴ مرداد خبر اعدام این رفقا را بدین شرح اعلام كردند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، كامیار جهان‌بیگلری (با نام مستعار احمد) فرزند علی‌اكبر و١١ نفر دیگر از اعضای گروهک پیكار به جرم اقدام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحلۀ اجرا درآمد".
این رفقا را در گورستان خاوران دفن کردند.

 

١٣٠. سیدمحسن جهاندار‌دماوندیJahandare_Damavandi-Mohsen.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۱ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰:
رفیق سید‌محسن جهاندار‌دماوندی سال ۱۳۳۰ در بابل متولد شد. فعالیت سیاسی را با تشکیل یک محفل روشنفکری مبارز در سال ۱۳۵۲ که بعدها با یک جمع کارگری یکی شد، آغاز کرد. این جمع که تا بعد از قیام فعال بود از سال ۱۳۵۴ روی برخی مواضع اصولی مثل رد مشی چریکی و موضع‌گیری علیه رویزیونیسم در شوروی و چین تاکید داشت. جمع علیرغم کمبودهایش توانست در برخی حرکت‌های جامعه نقش فعالی داشته باشد. در تابستان ۱۳۵۸ جمع مزبور از هم پاشید و رفیق محسن که از قبل از قیام بر مواضع "پیکار" پای می‌فشرد به سازمان پیکار پیوست.
رفیق محسن فارغ‌التحصیل حقوق از دانشگاه تهران بود و در کمیتۀ حقوقی سازمان پیکار سازماندهی شد. او برای ایجاد یک کانون دمکراتیک از وکلای انقلابی برای دفاع از زحمت‌کشان در مشکلات حقوقی‌شان تلاش می‌کرد. از جمله از حقوق دهقانان چند روستا در اطراف زنجان در برابر خان‌های منطقه فعالیت‌های بسیاری از خود نشان داد. او و رفقا مرتضی محمدی‌محب، محمد‌علی همایون‌نژاد و علی نیر که همگی عضو کمیتۀ حقوقی سازمان بودند، در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۰ شهریور پس از یک ماه شکنجه اعدام شدند.
خبر اعدام رفیق محسن همراه ۶۹ مبارز دیگر كه چهار نفر از آنها از رفقای سازمان پیكار بودند در روزنامه‌های عصر و صبح ۱۴ شهریور‌ماه منتشر شد:
"سید‌محسن جهاندار‌دماوندی فرزند علی، به جرم عضویت در کمیتۀ حقوق سازمان آمریکایی پیکار، تشکیل جلسات مخفی و طرح توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی و تهیۀ و توزیع و پخش اعلامیه در جهت منافع سازمان یاد شده، محارب و مفسد و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حكم صادره در محوطۀ زندان اوین اجرا شد".

 

 

 

١٣١. بهروز جهاندار‌ملک‌آبادیJahandar_Malekabadi_Behrouz.jpg
رفیق بهروز جهاندار‌ملک‌آبادی سال ۱۳۳۰ در اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۰ در دانشگاه تهران به تحصیل در رشتۀ اقتصاد پرداخت. سال ۱۳۵۴ ترم آخر دانشگاه بود که به سازمان مجاهدین م ل پیوست و مخفی شد. سال ۱۳۵۵ همراه رفیقی در یك مأموریت سازمانی در محاصرۀ ساواک قرار گرفتند؛ آنها پس از چند ساعت مقاومت مسلحانه، در‌حالی‌كه بهروز دست چپش گلوله خورده بود، حلقۀ محاصره را شكسته و خود را به یكی از پایگاه‌های سازمان رساندند.
او پیش از قیام ۱۳۵۷ همراه رفقای دیگر در سازمان پیكار سازماندهی شد. بعد از قیام با هم‌كلاسی خود، رفیق نسرین ایزدی‌واحد (رفیق منیژه یکی از رفقای مسئول آموزش تئوریک در بخش هیئت تحریریه) ازدواج كرد، زمان دستگیری فرزندشان ده ماهه بود.
بهروز از كادرهای قدیمی، حرفه‌ای سیاسی سازمان و یكی از بهترین اعضای سازمانده بود. رفیق حسین یکی از اعضای بخش هیئت تحریریه پیکار بود. بعد از بحران درونی پیکار و از‌هم‌پاشی شیرازۀ تشكیلات و عدم امكانات برای این رفقا كه به‌صورت حرفه‌ای فعالیت می‌كردند، خانۀ او و همسرش در۸ دی‌ماه ۱۳۶۰ در محاصرۀ نیروهای سپاه قرار گرفت. رفقا را به همراه فرزند ده ماه به زندان كمیتۀ مشترک سابق بردند و هر دو را بلافاصله در زیر شكنجه‌های بسیار شدید قرار دادند. مركزیت سازمان هنوز دستگیر نشده بود و دژخیمان رژیم با توجه به شناختی كه از بهروز داشتند، از او محل دستیابی به مركزیت و سایر مسٸولین را خواستار بودند. بهروز در ۲۸ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ در زیر شكنجه به شهادت رسید.
در تمام مدت كوتاه بازداشت، خانوادۀ رفیق علیرغم جستجو و کوشش بی‌وقفه نتوانست هیچ خبری از او به‌دست بیاورد اما موفق شد به‌هر‌ترتیبی که شده فرزند رفقا را تحویل بگیرد.
خانواده تاریخ شهادت را از آخرین خبری كه مسٸولین زندان دربارۀ او به آنها گفته بودند، حدس زدنند. مسٸولین زندان از طریق تلفن و به‌طرز وحشتناک و تحقیرآمیزی، خبر درگذشت بهروز را به خانواده‌اش اطلاع می‌دهند. مسٸولین زندان علیرغم پیگیری و پافشاری خانواده، محل دفن را نگفتند، ولی خانواده بعدها توانست به محل دفن فرزندشان در خاوران پی ببرد. همسرش نسرین ایزدی‌واحد نیز كمی بعد در ۲۰ اسفند ۱۳۶۰، تیرباران شد.

 

١٣٢. حسن جهانگیری‌لاکانیJahanghiri_Hasan.png
رفیق حسن جهانگیر‎لاکانی اول مهرماه ۱۳۳۵ در خانواده‌ای متوسط در لاهیجان به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را گذراند. مدتی در یكی از روستاهای گیلان به شغل معلمی مشغول بود. سال ۱۳۵۴ مانند بسیاری از جوانان با مسائل سیاسی آشنا شد و با چندی از دوستانش گروه کوچکی را تشکیل دادند. او با سازمان مجاهدین م.ل فعالیت می‌کرد و پس از تشکیل سازمان پیکار در دوران قیام ۱۳۵۷ به آن پیوست و در تشكیلات كمیتۀ شمال در رشت با نام مستعار عباس سازماندهی شد. رفیق به‌دلیل صلاحیت و پیگیری در كارهای تحت مسٸولیتش و همچنین تیزهوشی و آگاهی ماركسیستی، به كاندید عضو سازمان ارتقا یافت و سپس عضو كمیتۀ شمال سازمان شد. در كمیتۀ گیلان مسٸولیت هواداران چند شهر به‌عهدۀ او بود. رابطۀ او با رفقای هوادار صمیمانه و برابر بود و همه کار کردن با او را دوست داشتند.
با بحران درونی پیکار در تابستان ۱۳۶۰، در "كمیسیون گرایشی" برای احیا و سازماندهی مجدد سازمان تلاش می‌كرد؛ تا پیش از خاموشی سازمان، آخرین مسٸولیت او ارتباطات با تهران و مركزیت سازمان بود که تا زمان دستگیری هم‎چنان فعال بود. حسن ارتباط نزدیكی با رفیق مسعود پوركریم، مسٸول كمیتۀ شمال سازمان داشت كه او نیز با رفقای دیگر درصدد احیا سازمان بودند. سال ۱۳۶۰ حسن را دو بار در تهران دستگیر کردند ولی او را نشناختند و آزاد شد. متأسفانه ۱۵ خرداد ۱۳۶۲ در تهران بر سر قراری لو رفته، زندانی دیگری او را شناسایی می‌کند و دستگیر می‌شود. رفیق كمتر از یك سال پیش از آن در ۲۵ شهریور ۱۳۶۱ با یكی از رفقای همرزم و همشهری‌اش ازدواج كرده بود.
بازجویان از فعالیت‌های او برای احیای سازمان آگاهی داشتند و درصدد بودند هرچه زودتر این جمع و افرادش را پیش از گسترده شدن نابود كنند؛ رفیق را چهار ماه تحت وحشیانه‌ترین شكنجه‌ها قرار دادند. با این‌که بسیاری از مکان‌های رفت‌وآمد و خانه‌های تیمی را می‌شناخت، هیچ‌یک از آنها زیر ضرب نرفت. به گفتۀ یکی از هم‌بندانش سه بار دست به خودکشی زد كه موفق نشد. حسن در طی ۶ ماهی كه زندانی بود، دو یا سه بار با مادرش ملاقات كرد و به او به‌نحوی اطلاع داد كه همسرش بایستی فرار كند و با اشاره فهماند که دوستانش در بیرون زندان در تلۀ وزارت اطلاعات هستند. بدون این‌كه هیچ رازی را به بازجویان رژیم بگوید، تا به آخر ایستادگی كرد. پاسداران و عمال رژیم كه از گرفتن اطلاعات ناامید شده بودند، او را در ۱۱ آذر‌ماه ۱۳۶۲ در زندان اوین تیرباران كردند. جسدش در خاوران زیر شماره ١٦٤٨ دفن شده است. رفیق در بازپسین ساعات پیش از اعدام، وصیت‌نامه‌ای به خانواده‌اش نوشت كه بخشی از آن چنین است:
"...حضور تك‌تك اعضای خانواده مهربانم سلام می‌رسانم. عزیزانم، در موقعیتی كه به‌سر می‌برم به‌طور جدی نمی‌دانم چه چیزی برایتان بنویسم. نه این‌كه ناراحت باشم یا این‌كه فكر كنید در آخرین لحظات زندگی‌ام از خود بی‌خود شده‌ام. از این‌كه تك‌تك شما را دوست دارم به خود شكی راه نمی‌دهم. ...پول‌هایی را كه در زندان برایم فرستادید از آنجایی كه خود بیشتر به آن نیاز دارید، برایتان می‌فرستم. ...من هیچ حساسیتی ندارم كه جسدم كجا باشد. از این جهت خواستم این است كه شما به ویژه مادرم نیز هیچ حساسیتی از این بابت نداشته باشند. اگر جسدم به لاهیجان نرسید، می‌توانید به گلستان چوشل بروید".
بخش‌هایی از گفتگوی گلرخ، همسر رفیق حسن جهانگیری، با مجید خوشدل در سایت گفتگو:
"...ما در یک شهر با هم بزرگ شده بودیم. من و "حسنی" در پانزده خرداد ۱۳۶۱ در یک خانه با هم زندگی می‌کردیم، یعنی در یک خانۀ تیمی و ۲۵ شهریور همان سال با هم ازدواج کردیم که بعد حسنی را ۱۰ خرداد ۱۳۶۲ گرفتند و ۱۱ آذر همان سال اعدام کردند. ما عشق را تجربه کردیم.
ما [من و خواهرم] فرار کرده بودیم و در ترکیه بودیم. روز تولدم بود. ما با خانواده‌ها قرار گذاشته بودیم که سر هر ماه به آنها تلفن بزنیم و خبر بگیریم که چه اتفاقی افتاده. روز تولدم که باران شدیدی می‌آمد، به خانوادۀ حسنی زنگ زدم. خانوادۀ او جوری با من حرف زدند که انگار مرا نمی‌شناسند. گفتند: "شما اشتباه گرفتید" و تلفن را قطع کردند. بعد من به عمه‌‌ام زنگ زدم. او چون فکر می‌کرد من می‌دانم، خبر اعدام حسنی را به من داد. حالت روحی‌ام، خیلی وحشتناک بود. بدتر از آن این بود و آن برایم بیشتر فاجعه بود که من چه‌طور خبر را به بچه‌ها بدهم. تازه بعداً فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، چون ما که با هم ازدواج تشکیلاتی نکرده بودیم. ما عاشق هم بودیم. خیلی خیلی سخت بود.
من از اول آدمی بودم که "ازدواج" را قبول نداشتم. یادتان هست که می‌گفتند: "در خانه‌های تیمی قرص ضدحاملگی پیدا کرده‌اند!" در این شرایط ما مجبور شدیم که ازدواج کنیم. من حتی یادم است، شبی که با مامان صحبت می‌کردم، به او گفتم که ما کمونیست‌ها حرف‌مان یکی است، یعنی به آن قرارداد اهمیت نمی‌دهیم، اما مجبوریم این کار را بکنیم.
من حسنی را هرگز فراموش نکردم و هرگز هم فراموش نمی‌کنم. من فکر می‌کنم فقط مسئله عشق نبود. البته من نمی‌خواهم قهرمان‌سازی کنم، امّا حسنی هیچ‌کدام از ماها را لو نداد و او به‌خاطر ما مُرد. این [موضوع] همیشه روی شانۀ‌ من هست. یعنی او می‌‌توانست همۀ ما را به هوا ببرد، اما نبرد. حسنی را من هرگز فراموش نکردم. با این‌که دورانی که ما با هم بودیم، دوران وحشت بود، اما همان یک ماهی که ما با هم بودیم (ما فقط توانستیم یک ماه با هم تنها باشیم) خیلی به ما خوش گذشت.
هر دومان می‌دانستیم که این دورۀ‌ خوب زود تمام می‌شود. آره، هم او می‌دانست و هم من می‌دانستم، اما هر دوی ما می‌خواستیم که دیگری زنده باشد و خودش بمیرد. مثلاً آخرین باری که او از من خداحافظی کرد، می‌دانستم که دیگر او را نمی‌‌بینم؛ جایی که ما بودیم، فضای خیلی بازی بود. او همان‌‌طوری ‌که می‌رفت، من دم در ایستاده بودم و به خودم می‌گفتم: "من دیگر او را نمی‌بینم". البته خوشبختانه بعداً ما هم‌دیگر را دیدیم. ولی وقتی که به خانه‌ تیمی رفتیم، ما با هم قرار داشتیم که او سرقرار نیامد و من دیگر او را ندیدم.
خیلی‌ها از اعدام شوهرم چیزی نمی‌دانستند. البته من فقط او را از دست ندادم و خیلی از دوستان نزدیکم ‌ام را از دست داده‌ام. آنقدر غم‌‌و‌غصه زیاد بود که نگو. من تا پیش از این ماجراها بزرگ‌ترین غم زندگی‌ام تصادف پسر عمه‌ام بود که مرده بود. بعد شما می‌‌آیی و می‌بینی، بهترین دوستان‌ات اعدام شده‌اند. البته یک شانسی که من داشتم این بود که ما یک گروه بودیم. من دوستانی را می‌شناسم که تنها بودند و شرایط ما را داشتند و خودکشی کردند. واقعاً در آن موقع همۀ ما به صفر رسیده بودیم؛ از بس که فشار زیاد بود. وقت نداشتی که به احساس خودت فکر کنی. چون مدام خبر اعدام‌ها می‌رسید".

 

١٣٣. مسعود جیگاره‌اىJigarehie-Masoud.jpg
رفیق مسعود جیگاره‌ای ۱۴ تیرماه ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. فرزند سوم و اولین پسر یك خانوادۀ پرجمعیت كارگرى با پنج خواهر و یك برادر بود. پدر بزرگ او سال‌ها قبل با خانوادۀ خود از اصفهان به تهران مهاجرت كرده، با دو پسرش مدت‌ها در كارخانۀ دخانیات تهران به كارگرى مشغول بوده‌اند. پدر مسعود بیش از ۴۰ سال سابقه كارگرى در این كارخانه داشت و از هواداران جبهۀ ملى در سال‌هاى ۱۳۳۰ بود. پدر به طرفدارى از مصدق پس از كودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به زندان افتاد و تنها فرد سیاسى خانواده محسوب مى‌شد. مادر مسعود از یك خانوادۀ مرفه و مذهبى اصفهانى بود اما به‌شدت با خرافه‌پرستى و عقب‌ماندگى‌هاى فكرى و ارتجاعى مذهب مخالفت مى‌كرد.
مسعود در خانواده و نزد دوستان و آشنایانش فردى دوست داشتنى بود. خنده‌هاى رسا و بلندِ او را كمتر كسى فراموش مى‌كند و طنز ساده و گزندۀ او تقریبا شامل همۀ افراد مى‌شد. پدر مسعود به علت تجارب منفى‌اش از فعالیت سیاسى به‌شدت با فعالیت فرزندانش مخالفت مى‌كرد. باوجود پدرسالارى در خانواده، مسعود تنها كسى بود كه با پدر رابطۀ نزدیك و دوستانه‌اى داشت.ولی از سن ۱۸ سالگى اوقات بسیار كمى را با خانواده مى‌گذراند.
مسعود دورۀ متوسطۀ تحصیلى را در دبیرستان خواجه‌نصیر در خیابان نواب تهران به اتمام رساند. در سال پنجم دبیرستان با عده‌اى از رفقاى خود، اولین محفل مطالعات ماركسیستى را براى تحقیق در مسائل سیاسى و اجتماعى آن زمان تشكیل داد. باوجود قبولى در كنكور ورودى دانشگاه با ‌عنوان نفر سوم در رشتۀ مهندسی برق، به‌خاطر اعتقاد به كار در درون مردم، به دانش‌سرایى راهنمایى قزوین رفت و به شغل معلمى پرداخت. تمام جمع محفلِ آنها به ضرورت كار توده‌ای و ارتباط ارگانیك با طبقۀ كارگر اعتقاد داشتند. آنها ضمن شركت در مبارزات دانشجویى، در كارخانه‌هاى مختلف قزوین و اطراف تهران هم فعالیت داشتند و در میان كارگران اعلامیه‌هاى سیاسى پخش مى‌كردند. پس از مدتی محفل آنها سمت‌گیرى روشن‌ترى به سوى طبقۀ کارگر پیدا كرده و تصمیم به گسترش فعالیت خود در میان كارگران مى‌گیرند. متأسفانه در اوایل كار، همۀ افراد محفل غیر از او دستگیر مى‌شوند و مسعود تنها مى‌ماند. از همكاران مسعود در آن دوران مى‌توان از فدایى شهید یدالله سلسبیلى یاد كرد. آنها دوستان نزدیكى بودند، اما به‌دلیل رعایت اصول مخفى‌كارى از هویت سیاسى خود سخنی به میان نمی‌آوردند. حوالى سال ۱۳۵۴مسعود به خانواده اطلاع مى‌دهد كه به سربازى مى‌رود، اما این پوششى بود براى فعالیت بیشتر. در همین زمان در شهر صنعتى قزوین در كارخانۀ تولید شیشه مشغول به كار مى‌شود و كمى بعد به سازمان مجاهدین خلق (م.ل) مى‌پیوندد و در جمع مشورتی و زیر مسٸولیت حسین روحانی قرار می‌گیرد. اواخر سال ۱۳۵۶، به‌عنوان یکی از اعضای ۱۲ نفرۀ شورای مسٸولین سازمان مجاهدین م.ل که در پاریس تشکیل شد انتخاب می‌شود.
تا مقطع قیام بهمن ۱۳۵۷، هیچ‌گاه به میان خانواده بازنگشت؛ او تنها از طریق شوهر خواهرش، پیکارگر شهید رضا حسینعلی‌خانى، گه‌گاه خبرى از سلامتى خود به آنها مى‌رساند. با به‌عهده گرفتن مسئولیت‌هاى متعدد در تشكیلات پیکار، در مرداد ۱۳۵۹ در كنگرۀ دوم سازمان به‌عنوان نمایندۀ كمیتۀ تهران شركت می‌کند و به‌عنوان عضو در مركزیت ۵ نفرۀ سازمان انتخاب می‌شود. همچنین مسٸول كمیته‌های محلات و شهرستان‌ها بود. او ۱۱ بهمن ۱۳۵۹ با رفیق منیژه هدایى (سودابه) یكى از مسئولین سازمان دانشجویى–دانش‌آموزى پیكار در تهران، ازدواج مى‌كند.
مسعود در سازمان با نام‌های مستعار جلیل و احمد شناخته می‌شد. پس از بحران درونی پیکار در سال ۱۳۶۰، مسٸول مستقیم تشكیلات سازمان در مناطق كشور شد. با عمیق شدن بحران ایدئولوژیک سیاسى، گرایشات و جناح‌هایی شکل گرفتند که مسعود در "كمیسیون گرایشى" بر حفظ تمامیت سازمان پیكار و تشكیلات سیاسى آن تا برون رفت از بحران درونى پاى می‌فشرد. در ضربۀ بزرگ پلیسى در اواخر سال ۱۳۶۰ كه سازمان دچار ضعف‌هاى تشكیلاتى شده بود، همراه همسر و بسیارى از مسئولین و مركزیت سازمان (به گفتۀ رژیم) در ۲۱ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ به دام پلیس مى‌افتد.رفقا مسعود و منیژه در خانۀ تیمی خود در سه‌راه آذری دستگیر می‌شوند. آنها را ابتدا به كمیتۀ مشترك می‌برند و زیر شكنجه‌های طاقت‌فرسا قرار می‌دهند. رفیق سپاسی آشتیانی در همین زندان زیر شكنجه به شهادت می‌رسد. مسعود كمونیستى شجاع و وفادار به آرمان‌هاى طبقۀ كارگر بود؛ باوجود تمام ترفندهاى رژیم جمهورى اسلامى برای درهم شكستن او، همچنان پابرجا، از ماركسیسم و طبقۀ كارگر دفاع كرد و جانش را در راه آرمانش گذاشت كه از نوجوانى براى تحقق آن جنگیده بود. در بهار ۱۳۶۱، مصاحبه‌ای با مسعود جیگاره‌اى از تلویزیون سراسرى پخش شد كه نه در نفى سازمان و یا گذشتۀ خودش، بلكه در انتقاداتى به گذشتۀ سازمان پیکار بود، به‌هرحال او با حضور اشتباه در این مصاحبه، موجب سوء‌استفاده رژیم از آن شد. منیژه هدایى همسر وى در اولین مصاحبۀ حسین روحانى در نفى سازمان و اعلام مسلمان شدنش، شجاعانه به روحانی پرخاش کرد و هم‌آنجا به مصاحبۀ تلویزیونى كه چند هفته پیش‌تر به ابراز ندامت از فعالیتش پرداخته بود، انتقاد كرد. شرح این مصاحبه‌ها در كتاب "خاطرات زندان" از منیره برادران آمده است.
بخشی از مقدمه‌ای که تراب حق‌شناس در خرداد ۱۳۶۴ بر كتاب "بازنده" نوشته است:
"...شناخت از دشمن و كینۀ طبقاتى نسبت به او راه را بر فریب خوردن مى‌بندد. بسیارى از مبارزینى كه در دوران شاه سال‌ها زندان و شكنجه را تحمل مى‌كردند، در برابر رژیم جمهورى اسلامى و چهرۀ فریبكارانه و ابتدایى او نتوانستند مقاومت كنند و حتى در خارج از زندان به نظراتى بسیار خائنانه غلتیدند. اندك توهمى نسبت به دشمن كه در شرایط عادى چه بسا مخفى مى‌ماند در زیر شكنجه، ضربات خود را وارد مى‌سازد. به‌نظر مى‌رسد كه نمونۀ ضعفی كه یكى از اعضاى مركزیت سازمان ما مسعود جیگاره‌اى (جلیل) از خود نشان داد، از این دست باشد.
او كه از خانواده‌اى كارگرى برخاسته و سال‌ها از زمانى كه دانشجو بود، فعالانه علیه رژیم شاه و سپس رژیم جمهورى اسلامى مبارزه كرده و در بخش‌هاى كارگرى فعالیت چشم‌گیرى داشت، تنها با این توهم كه گویا "لاجوردى" وقتى مى‌گوید، همان‌گونه كه حرف تسلیم شدگان را به رادیو و تلویزیون براى پخش مى‌دهد، دفاع امثال او را نیز خواهد داد، در زندان اوین و در حضور جمع كثیرى از زندانیان شروع به صحبت كرد. او از مواضع سازمان پیكار در قبال اشغال سفارت و مسئله جنگ و همچنین از موضع ضدانقلابى دانستن رژیم دفاع كرد و درعین‌حال برخى از ضعف‌هاى سازمان و بخش منشعب را آن‌طور كه خود تصور مى‌كرد، بر شمرد، اما رژیم كه او را این‌چنین فریب داده بود، همین نكتۀ آخر مربوط به انتقاد از بخش منشعب را در تلویزیون پخش كرد و او را كه به مصاحبۀ تلویزیونى حاضر نشده بود، طورى نشان داد كه گویى با تلویزیون مصاحبه كرده و از رژیم دفاع نموده است. همین توهم او موجب آن شد كه چنان فردى كه سریعا هم تیرباران شد، تسلیم‌شده، قلمداد شود (كه تا حدودى شده بود) و به‌لحاظ سیاسى و حیثیت اجتماعى لطمه‌اى به سازمان پیكار و جنبش چپ وارد گردد كه جبران آن در سطح اجتماعى و توده‌اى تنها با فعالیت دو چندان امكان‌پذیر است".
رفقا مسعود جیگاره‌اى و منیژه هدایی احتمالاً در اواخر سال ۱۳۶۱ تیرباران و در خاوران دفن شدند.

 

١٣٤. سهراب چالیش
رفیق سهراب چالیش سال ۱۳۴۰ در آغاجاری متولد شد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را به پایان برد. بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشكیلات منطقۀ آغاجاری و امیدیه به فعالیت پرداخت. رفیق سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. او را در قبرستان ارامنۀ آغاجاری دفن كردند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٣٥. مسعود چمن‌پیراChamanPira-Masoud4.jpg
رفیق مسعود چمن‌پیرا سال ۱۳۳۷ در میانه، آذربایجان شرقی به دنیا آمد؛ در خانواده‌ای با یک خواهر و چهار برادر. پدرش متولد باکو و کفاش بود. در کل، خانواده‌ دارای جو سیاسی با گرایش‌های چپ بود.
مسعود تحصیلات خود را نیمه‌کاره رها می‌کند و برای کار در یک شرکت آسانسور سازی به تهران می‌رود. بعد از مدتی وارد خدمت سربازی.می‌شود ولی محیط و جو آنجا با روحیاتش سازگاری نداشت و احساس رضایت نمی‌کرد؛ هم‌زمان تظاهرات و اعتراضات مردمی علیه رژیم پهلوی در حال نضج‌گیری بود. او با ترفند خوردن چای و چیزهای دیگر که موجب طپش قلب می‌شوند می‌تواند معافی بگیرد. به شهر خود میانه بازمی‌گردد و در قیام ۱۳۵۷ شرکتی فعال داشت. در جریان اعتراضات، با مسائل چپ و خط سه آشنا می‌شود. بعد از قیام در شهر میانه همچون دیگر مناطق، جمع‌ها و گروه‌هایی تشکیل شده بود و رفیق همراه یکی از این گروه‌ها به سازمان پیکار می‌پیوندد. فعالیت آنها تبلیغ نظرات پیکار از طریق بحث‌های تئوریک و خیابانی، پخش نشریه و تراکت‌ها، شعارنویسی و جلب هواداران جدید بود، با توجه به کوچکی شهر و این که همه یکدیگر را می‌شناختند فعالیت مبارزاتی، کار مشکلی بود. او همچنین در گرداندن کتابخانه‌ای که بچه‌های چپ تشکلیل داده بودند و بیشتر کتاب‌های خط سه در آن بود مستمر و کوشا شرکت داشت.
با وقوع جنگ ایران و عراق سازمان پیکار علیه این جنگ ارتجاعی موضع گرفته بود. مسعود با رفیقی که اعلامیه‌های ضد جنگ را پخش می‌کرده همراه بوده، سپاه آن رفیق را دستگیر می‌کند و مسعود هم در دفاع از او دستگیر می‌شود. پس از شش ماه که از زندان آزاد می‌گرد‌د از طرف سازمان به تهران منتقل و در بخش چاپ و تدارکات سازماندهی می‌شود.
او در انجام کارهای محوله با تمام وجود تا به آخر ایستادگی می‌کرد. منظبط بود و به نوشتن داستان‌های کوتاه نیز علاقه داشت. با قدی بلند جسور و دارای کاریزما بود.
رفیق مسعود پس از ضربۀ‌های همه‌جانبۀ پلیسی به كمیته‌های انتشارات، تداركات و توزیع سازمان پیکار در اوایل تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و چند هفته بعد در اولین سری اعدامی‌ها، همراه ۱۴ پیكارگر دیگر در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ تیر‌باران شد. در اطلاعیۀ دادستانی انقلاب اسلامی آمده بود كه آنها در زندان اوین تیرباران و به پزشكی قانونی منتقل شدند. خواهر مسعود که در فرصتی به پزشک قانونی مراجعه می‌کند، جای گلوله‌ها و شکنجه را بر پیکر برادرش مشاهده کرده بود. اجساد هیچ‌كدام از این رفقا به خانواده‌های‌شان تحویل داده نشد. این رفقا اولین گروهی بودند كه در خاوران دفن شدند. آنها را به صورت جمعی خاک کرده بودند.
زمانی که خبر اعدام او به میانه می‌رسد، تعداد بسیاری از اهالی شهر برای ادای احترام به خانۀ پدری مسعود می‌روند و یک مراسم با شکوه برقرار می‌شود.

 

 

 

١٣٦. حمید چِهِل‌‌پَلی‌زاده136-Chehlpolizadeh_Hamid2.jpg
رفیق حمید چِهِل‌‌پَلی‌زاده سال ۱۳۳۰ در شوشتر (خوزستان) در خانواده‌ای زحمت‌کش به دنیا آمد. از مبارزین قدیمی بود که پیش از قیام به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی به زندان افتاده بود. حمید لیسانس كشاورزی داشت ولی بعد از قیام در شهر كوچك شوشتر به‌علت معروفیتش به‌عنوان یك كمونیست به او كار نمی‌دادند. برای امرار معاش به اجبار در یك مغازۀ تعمیرات رادیو و تلویزیون كار می‌كرد. رفیق دارای قدرت کلام مؤثر توده‌ای بود و در افشای خرافات دینی و سیاسی کردن جو شوشتر نقش به‌سزایی داشت. با روحانیونی که علیه مارکسیسم تبلیغ می‌کردند نیز بحث می‌کرد. وقتی در پاییز ۱۳۶۰ دستگیر شد، مدرکی علیه‌ او نداشتند. در زندان روحیۀ بسیار خوبی داشت و از اعتقادش با سربلندی دفاع کرد. یکی از افراد جوخۀ اعدام، رضا نجارزاده، که زمانی شاگرد او بوده و سپس از اصلاح‌طلبان جناح خاتمی شد، چنین گفته: "وقت اعدام، رئیس سپاه به حمید چهل‌پلی گفت که توبه کن تا به جهنم نروی، ولی قاطعانه جواب شنید که من به بهشت و جهنم‌تان باور ندارم و با او بحث می‌کند. رئیس سپاه به وی سیلی می‌زند و می‌گوید که سر اعدام هم دست بر نمی‌داری. سپس دستور می‌دهد او و سه نفر دیگر را که با او اعدام شدند، اول پاهای‌شان را هدف قرار دهند". بدین ترتیب آنها را زجرکش کردند. سه رفیقی که با او اعدام شدند، محمد‌علی معمار از رزمندگان که از ۵۷- ۱۳۵۲ در زندان بوده، مهدی محمدی و بهمن محسنی‌تبریزی که از پیكار بودند. این رفقا را ۳۰ آذر ۱۳۶۰ در خارج از شوشتر تیرباران كردند. خبر اعدام حمید و مبارزان دیگری در روزنامۀ كیهان در دوم دی‌ماه و بار دیگر در ششم دی‌ماه ۱۳۶۰ به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان منتشر شد:
"حمید چهل‌پلی‌زاده [كه به اشتباه چلپلعلی‌زاده، چاپ شده بود] فرزند رجب‌علی به جرم هواداری فعال از سازمان آمریکایی پیکار و ارتباط تشکیلاتی با افراد سطح بالای سازمان، مفسدفی‌الارض و باغی علیه امام و نظام جمهوری اسلامی و مرتد شناخته و به اعدام محکوم شد".
بخشی از نوشتۀ خانم ناهید نصرت در كتاب "گریز ناگزیر" صفحه ۲۱۱:
"...حمید چهل‌پلی اعدام شده بود. من با این كه بارها به خانۀ حمید رفته بودم، هرگز نتوانستم او را ببینم. حمید در زمان شاه به زندان افتاده بود و بعد از قیام هم بعد از مدت كوتاهی، فراری و سپس دستگیر شده بود. من با مادر حمید دوست شده بودم. او در غیاب حمید، از راه سبدبافی زندگی‌اش را اداره می‌كرد".

 

  

١٣٧. علی حاج‌باقر
رفیق علی حاج‌باقر سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. او مجرد بود و در ۱۲ مهر ۱۳۶۰ در اصفهان تیرباران شد.
به ما اطلاع داده شده كه او از هواداران تشكیلاتی سازمان پیكار در اصفهان بوده است. متأسفانه تا کنون اطلاعات بیشتری دربارۀ این رفیق به دست نیاورده‌ایم.

 

١٣٨. مهرداد حاجی
رفیق مهرداد حاجی در آبادان متولد شد. او از جنگ‌زدگان و ساکن شیراز بود که در تشكیلات جنگ‌زدگانِ آبادانِ سازمان پیکار در شیراز فعالیت می‌كرد. در سال ۱۳۶۰ به اتهام فعالیت تشكیلاتی دستگیر شد و چندین سال در زندان عادل‌آباد شیراز به‌سر برد. بعد از آزادی به همراه چندین رفیق پیكارگر دیگر تصمیم به فرار از ایران می‌گیرند. در مرز ترکیه گشتی‌های سپاه که با اسب گشت می‌دادند متوجۀ آنها شده دستگیرشان می‌کنند. در مسیر پاسگاه، رفقا تصمیم به فرار می‌گیرند. مهرداد و یکی دیگر از رفقا با شلیک گلوله پاسداران كشته می‌شوند. متأسفانه از او دیگر اطلاعی در دست نیست.

 

١٣٩. رحمت حبیب‌پناه
با استفاده از اعلامیه و تراکت مورخۀ ۱۷ مرداد‌ماه کمیتۀ کردستان سازمان پیکار که بخش‌هایی از آن در نشریۀ پیکار شماره ۱۲۴، چهار آذر منتشر شد.
رفیق رحمت حبیب‌پناه سال ۱۳۳۴ در خانواده‌ای فقیر در ارومیه به دنیا آمد. دورۀ دانش‌سرای راهنمایی را در ارومیه گذراند و سپس در یک مدرسۀ راهنمایی‌ در مهاباد به معلمی پرداخت. در همین دوره با افكار انقلابی آشنا شد و در تظاهرات و راه‌پیمایی‌های قبل از قیام شركت فعالی داشت. سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پیوست و به‌عنوان پیشمرگه مشغول انجام وظایف انقلابی شد. پس از یورش اول رژیم به کردستان به‌دلیل فقر خانواده، مجبور شد سر كار برود، ولی همچنان در رابطۀ تشكیلاتی با هواداران سازمان در مهاباد قرار داشت. صمیمیت و ایمان به مبارزه، موجب برقراریِ پیوندِ عاطفی او با اطرافیانش می‌گشت. با شروع جنگ دوم کردستان مجددا به صفوف پیشمرگه‌ها پیوست و در اكثر درگیری‌های محور ارومیه–مهاباد دلاورانه جنگید.
رحمت به اتفاق رفقای پیشمرگه خالق نقدیان و محمد ولیدی در اوایل تابستان ۶۰ به تهران آمد. آنها مدتی در یکی از خانه‌های سازمانی متعلق به گروۀ تدارکات ساکن بودند که متأسفانه با ضربۀ بزرگِ پلیسی تیرماه ۱۳۶۰ به مراکز چاپ و تدارکات سازمان پیکار، دستگیر و پس از شکنجه‌های طاقت‌فرسا و آزار فراوان همراه ۹ رفیق پیکارگر دیگر در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شدند. رفقا را در خاوران دفن کردند.
روزنامه‌های كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی در ۱۴ مرداد‌ماه، اعدام رحمت را بنابر گفتۀ روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی چنین منتشر کردند:
"... به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، ۱۲ نفر از اعضای گروهك پیكار... رحمت حبیب‌پناه، فرزند رضا به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحله اجرا درآمد".

 

١٤٠. بهرام حدادیان
رفیق بهرام حدادیان سال ۱۳۳۹ متولد شد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست. زمان دستگیری دیپلم متوسطه بود. او را در شهریور ۱۳۶۷ حلق‌آویز كردند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌‌ایم.

 

١٤١. اسماعیل حسن‌وندHasanvand-Esmaiel.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲ آبان ۱۳۶۰:
رفیق اسماعیل حسن‌وند در اسفند‌ماه سال ۱۳۴۲ در یک خانوادۀ کارگری و فقیر به دنیا آمد. فقر چنان از سر و روی خانواده می‌بارید که او را به‌جای شیر با آب‌جوش و نشاسته بزرگ کردند. جو خانواده کاملاً سیاسی بود و رفیق از سنین ۱۳–۱۲ سالگی با سیاست آشنا شد و به مطالعۀ آثار صمد بهرنگی پرداخت. او از اوایل جنبش توده‌ها علیه رژیم شاه در صف مقدم مبارزات بود. در تحصن و اعتصاب‌ها خصوصاً در سطح مدارس رفیق نقشی فعال داشت. در سال ۱۳۵۷ در جریان یورش دانش‌آموزان به دبیرستان ملی که ویژۀ بچه‌های مرفه بود و به آتش کشیدن دفتر مدرسۀ پهلوی که مسئول آن اعتصاب‌شکن بود وهمچنین حمله به بانک‌ها نقش برجسته و کاملاً چشم‌گیری داشت. پلیس شاه برای دستگیری رفیق به خانه‌شان یورش برده بود. در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همراه توده‌ها و نیروهای انقلابی که به ژاندارمری شهر حمله کردند نیز حضور داشت.
بعد از قیام ۱۳۵۷ در مبارزات دانش‌آموزی مدارس سهم به‌سزایی داشت، به‌طوری‌که از مسئولین بخش دانش‌آموزی تشکیلات هوادار سازمان پیکار در مسجد سلیمان و مسئول هستۀ دبیرستان خود "۱۷ شهریور" شد. در اوایل سال ۱۳۵۸ که "دفتر سیاسی طرفداران طبقۀ کارگر" در مسجدسلیمان تشکیل شد، او یکی از رفقای فعال این دفتر بود و با کمک یکی دو رفیق دیگر مسئولیت پخش چندین محله را به‌عهده داشتند. خلاقیت، استعداد و صلاحیت‌های رفیق چنان بود که با شکل گرفتن تشکیلات هوادار سازمان پیکار در نیمۀ دوم سال ۱۳۵۸ در این شهر مسئول تحویل گرفتن نشریات شد.
اسماعیل گاهی ساعت‌ها در زیر آفتاب گرم جنوب با این‌که بیش از ۱۶ سال نداشت، برای گرفتن نشریات، وقت صرف می‌کرد و با جثۀ نحیفش به تنهایی نشریات سنگین را حمل‌ ‌کرده و به کانال خاص خود می‌رساند. علیرغم کنترل شدید و دقیق دروازۀ شهر، رفیق با زرنگی خاص نشریات را از طرق مختلف وارد شهر می‌کرد. او چنان علاقه‌ای به مبارزه داشت که با وجود حساسیت وظیفه‌اش و توصیۀ مسئولین یک‌دم از پای نمی‌نشست و خواهان کار و مسئولیت‌های بیشتر بود، حتی در برخی محلات نیز در امر تبلیغ و پخش اعلامیه و شعارنویسی به فعالیت‌ می‌پرداخت. در تشکیلات روزبه‌روز بیشتر رشد و ارتقا می‌یافت و مسئولیت‌های جدیدتری به‌عهده‌اش گذاشته می‌شد.
سپس رفیق رابط "پیک" تشکیلات مسجدسلیمان با تشکیلات مرکزی جنوب و در تیم چاپ نیز سازماندهی شد و یکی از اعضای مؤثر تیم چاپ بود. رفیق گاهی ۲۰ ساعت از شبانه روز را کار می‌کرد و ساعت‌ها در خانۀ چاپ، به چاپ نشریات محلی و اعلامیه‌ها می‌پرداخت و پس از آن راهی محلات می‌شد تا در توزیع آن نیز به دیگر رفقا کمک کند و به موقع نیز برای ارتباط‌گیری و رساندن پیک از شهر خارج می‌شد. از خصوصیات بارز رفیق شجاعت و جسارتی بی‌مانند و روحیۀ شاد، بشاش و همیشه خندانش بود. شاید کمتر کسی اسماعیل را افسرده و غمگین دیده باشد. در همه جا پیش قدم و پیشاهنگ بود.
در جریان سیل خوزستان بهمن ۱۳۵۸ نقشی فعال داشت و درحالی‌که روزهای اول، رفقای بالای تشکیلات هاج‌و‌واج مانده بودند، او دست به کار شد؛ به کمک چند دانش‌آموز دیگر در محلات شهر اقدام به جمع‌آوری کمک و امکانات از قبیل لباس، پتو، غذا و دارو کرد. پس از برپایی چادر کمیتۀ جوانان مبارز مسجدسلیمان جهت کمک به سیل‌زدگان، همه روزه با کوله‌باری از غذا و دارو همراه دیگر رفقا پس از عبور از کوه‌های صعب‌العبور، (چون‌که پل‌ها را آب برده بود) به کمک ایل‌نشینان بختیاری می‌شتافت و در کنار آن به کار آگاه‌گرانه و افشای ماهیت رژیم جمهوری اسلامی در میان زحمت‌کشان سیل‌زده می‌پرداخت. بر اثر پشت‌کارش از مسئولین حمل‌و‌نقل آذوقه به روستا شد. پس از جریان سیل در انتخابات مجلس نیز نقش فعالی داشت و با تکثیر اعلامیه‌ها و تراکت‌های فراوان در اتاق‌های بی‌روزنه به کار می‌پرداخت و تا مدتی از رفتن به مدرسه خودداری کرد.
در اردیبهشت ۱۳۵۹ بعد از تحویل گرفتن کارتن نشریات، بوسیلۀ سپاه پاسدارن دستگیر می‌شود و علیرغم سن کم و تبلیغات دروغین رژیم در آن زمان که بچه‌های کمتر از ۱۸ سال را به سه ماه حبس محکوم می‌کند، پس از فشارهای بسیار جهت پیدا کردن عاملین فرستندۀ نشریات، که ناموفق می‌مانند، او را به یک سال زندان محکوم می‌کنند. بعد از گذشت ۶ ماه به دنبال آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق، از آنجا که زندان کارون اهواز در تیررس آتش توپخانه عراق بود، او را که سنش کم و حبس سنگینی نداشت، همراه چند تن دیگر از رفقای هم سن‌و‌سالش آزاد می‌کنند. دوران زندان، رفیق را آبدیده‌تر کرد و در تشکیلات از مسئولین بخش تبلیغات شد. براثر شرایط جنگ دیگر امکان کار علنی در روز میسر نبود، او با کمک دیگر رفقایش شب‌ها با مشعل‌های پیک در محل‌ها روان می‌شد تا ندای زحمت‌کشان را که از گرانی و بیکاری به تنگ آمده بودند به وسیله شعار بر در و دیوارهای شهر منعکس سازند. زمانی که نقش تبلیغات برجسته‌تر می‌شود رفیق وارد تبلیغات حرفه‌ای تشکیلات شده و به‌علت موقعیت حساسش با "سازمان.پیکار" به کار می‌پردازد. بعد از فعالیت‌های شبانه‌روزی‌اش در بخش "س.پ" در پی تغییر‌و‌تحولات دوباره به تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال.دال) بر می‌گردد و مسئول هستۀ حرفه‌ای تبلیغات در شعارنویسی و پخش اعلامیه می‌شود. فعالیت‌های پیگیر و خستگی‌ناپذیر رفیق خواب را از چشم پاسداران و بسیجی‌ها ربوده و بسی شب‌ها که از تیررس گلوله‌های آنان گریخته بود. در اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۰ هنگامی که در یک تیم محافظ از دیگر رفقای فروش و پخش محافظت می‌کرد، برای رهایی یک رفیق از دست حزب‌الهی‌ها با آنها درگیر می‌شود و موفق به نجات "رفیق پخش" شده، ولی خودش دوباره دستگیر می‌شود که به‌شدت مورد ضرب‌و‌شتم حزب‌الهی‌ها و افراد بسیج قرار می‌گیرد. چون از رفیق مدارکی به‌دست نیاورده بودند فردای آن روز او را آزاد می‌کنند.
اسماعیل در جریان تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ بسیار فعال بود و پس از اعدام‌های دسته‌جمعی در هفتۀ اول تیرماه، با هستۀ تیمی خود هنگامی که نیمه‌شب برای افشا و محکوم کردن اعدام‌ها مشغول شعارنویسی بود دستگیر می‌شود و پس از شکنجه‌های فراوان و خون‌ریزی ناشی از شکنجه، زیر مراقبت شدید در سحرگاه شنبه ۲۰ تیر‌ماه ۱۳۶۰ جلو جوخۀ اعدام قرار می‌گیرد. بااین‌که رژیم از او خواسته بود که توبه کند و کتباً علیه سازمان خود چیزی بنویسد تا آزادی‌اش را باز یابد، اما رفیق مصمم و پایدار به دادستان و حاکم شرع "خزائی و بهرامی"، "نه" گفت و در‌حالی‌که هنوز ۱۸ سالش تمام نشده بود اعدام شد.
رفیق را دژخیمان همراه با یک مبارز مجاهد، پس از اعدام با لباس خونین‌شان به خاک سپردند. پس از آن‌که خبر اعدام در شهر پخش می‌شود، خانواده و بستگانش همراه توده‌ها، جسد رفیق را با چنگ‌و‌دندان از زیر خاک بیرون آورده و پس از انجام مراسم با احترام به خاک می‌سپارند. طبق برخی اخبار، رفیق را وحشیانه شکنجه کرده تنش را با سیگار سوزانده و دستش را شکسته بودند.
نوشتۀ یكی از رفقای مسٸول تشكیلات سازمان در مسجد سلیمان:
"در آغازِ بنیان‌گذاری تشکیلات در مسجدسلیمان، نشریۀ پیکار را از رفقای مرکزیت خوزستان می‌گرفتیم که اسماعیل مسئول تحویل و حمل‌و‌نقل آنها از اهواز به مسجدسلیمان بود. بعداً ما از تشکیلات یک دستگاه چاپ دریافت کردیم و با خانۀ مخفی که برای این کار تدارک دیده بودیم، رفیق اسماعیل مسئول چاپ شده بود. وقتی نشریه باید چاپ می‌شد، روزها در چاپخانه تنها می‌ماند و بعضی وقت‌ها بعد از دو روز [کار] باید صبر می‌کرد تا شب می‌شد و بتواند از خانه خارج شود یا فردِ رابط بتواند برای او غذا و نوشیدنی ببرد. این یکی از خاطرات دردناکی‌ست که وقتی بدان فکر می‌کنم فوق‌العاده متأثر می‌شوم؛ چون ما در آن خانه نه یخچال داشتیم و نه کولر و در تابستان ۵۵ درجه خوزستان ماندن در یک خانه دربستۀ مخفی، کار طاقت‌فرسایی بود".
خاطره‌ای از یک زندانی هم‌بند به نقل از نشریۀ مجاهد شماره ۸۷۷:
"اسماعیل ۱۷ ساله بود که حکم اعدام او توسط مصطفی پورمحمدی جنایتکار صادر شد. من دو روز قبل از اعدام اسماعیل، با او صحبت کرده و متوجه شدم که برای درهم شکستن روحیۀ اسماعیل به مدت ۹ روز او را در یک توالت خرابه به ابعاد ۷۰ در ۷۰ سانتی‌متری حبس کرده بودند. اسماعیل گفت: "دیشب کمرم را عقرب زده الان نمی‌توانم روی پا بایستم، عفونت کرده و این آدم‌کشان هم مرتباً شکنجه می‌کنند. دو روز دیگر برای اعدام می‌روم". روز تیربارانِ اسماعیل حسن‌وند، او را روی چهار دست‌وپا حرکت می‌دادند. در کنار اسماعیل، آخوندِ کثیف و رذل، پورمحمدی حضور داشت و مرادیِ آدمکش، رئیس زندان و فردی که فرمان آتش را صادر می‌کرد نیز، همراه آنان بود".
خاطره‌ای از یک رفیق:
"صبحی که ما شنیدیم اسماعیل را اعدام کرده‌اند.چند تا از رفقا (اسم‌شان را نمی‌توانم بگویم) رفتند و همان شبانه جنازه را از خاک بیرون کشیدند. او را درون یک پلاستیک معمولی گذاشته و فقط به‌صورت سطحی خاک رویش ریخته بودند، اصلا عمیق کنده نشده بود. دست‌و‌پای اسماعیل را شکسته و ناخن‌‌هایش را کشیده بودند، من خودم دیدم. بعد از این‌که به خانواده خبر دادند، آنها طبق رسم‌و‌رسومات معمول پیکر درهم‌شکستۀ اسماعیل را برای دفن آماده کردند. روز خاک‌سپاری تعداد بسیاری از اهالی آمدند و تظاهرات بسیار بزرگی به راه افتاد. اسماعیل از اولین اعدامی‌ها بود و بعد از او یک مجاهد به نام رستمی را اعدام کردند".
خاطره‌ای دیگر از یک هم‌شهری:
"وقتی پدر اسماعیل بعد از بیرون آورده شدن جسد، دید که دست‌و‌پای پسرش را شکسته‌اند و ناخن‌هایش را کشیده‌اند می‌گفت: "شما که می‌خواستید او را بکشید دیگه چرا ناخن‌هاشو کشید و به این روزش انداختید، لامصب‌ها این چه بلایی‌ست که به سرش آوردید. این است حکومت عدل علی و اسلام که می‌گید".
جسد یک بچۀ شانزده، هفده ساله را بعد از کشیدن ناخن و شکستن دست‌و‌پا حتی تحویل پدر و مادرش ندادند. در گورستان کافران خاکش کردند و خانواده حق نداشت طرف این گورستان برود. یک منطقۀ دور از شهر، نزدیک کوه را دورش سیم خاردار کشیده بودند و اعدامی‌ها را آنجا دفن می‌کردند و کسی حق نداشت به آنجا نزدیک شود. اسمش را هم گذاشته بودند گورستان کافرها. فقط به خانواده‌ها خبر می‌دادند که بچه‌تان اعدام شده و دفنش کرده‌ایم".

 

١٤٢. تیمور حسنیانیHasniani-Teymour.jpg
رفیق تیمور حسنیانی سال ۱۳۳۳ در یك خانوادۀ خرده مالک در روستای "قازلیان" بوكان دیده به جهان گشود. در بوكان با پشتكار و موفقیت دوران تحصیلات متوسطه را گذراند و بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد. یك سال بعد با تغییر رشته به دانشكده كشاورزی ارومیه رفت و در مبارزات سیاسی و دانشجویی آنجا شركتی فعال داشت. در همان دوران ساواك او را شناسایی و یك سال از تحصیل محروم کرد. این محرومیت نه تنها مانع ادامه مبارزۀ او نشد، بلكه مصمم‌تر به راه خود ادامه داد.
پس از قیام ۱۳۵۷ همراه رفقایش در تشكیل "جمعیت دفاع از زحمت‌كشان و حقوق ملی خلق كرد" در بوكان كوشا بود و نقش فعالی داشت. در یورش اول رژیم به كردستان در اوایل ۱۳۵۸، او در روستاهای اطراف سردشت در میان زحمت‌كشان به فعالیت مشغول بود. در تشكیل اتحادیۀ دهقانی در منطقه "نه لین" (اطراف سردشت) نقش مهمی ایفا کرد و مردم را برای جنگ با فٸودال‌ها و خلع سلاح كمیتۀ فٸودالی " تازه قلعه" (بین سردشت و پیرانشهر) متشكل کرد؛ همچنین در جریان آزادسازی شهر بوكان از دست مزدوران رژیم نقش مهمی داشت و تجارب ارزنده‌ای به دست آورد.
او كه به مبارزۀ متشكل اعتقاد داشت، سرانجام به تشكیلات سازمان پیکار در بوكان پیوست. بعد از اشغال "كامیاران" توسط نیروهای سركوبگر رژیم، دسته‌ای از پیشمرگان سازمان كه تیمور هم در آن فعالیت می‌کرد، در روستاهای اطراف كامیاران مستقر شدند. تیمور همراه سایر پیشمرگان در كنترل جادۀ كامیاران–سنندج شركت کرد و جهت روشنگری اهداف جنبش با مسافران صحبت می‌کرد.
تیمور در وارد آوردن ضربه به نیروهای رژیم مستقر در كامیاران، فرودگاه سنندج و ستون‌های اعزامی از كامیاران به سنندج شركت کرد و توانایی‌های خوبی از خود نشان داد. در آگاه سازی و تشكل روستاییان منطقه، به‌خصوص جوانان، فعال بود. داشتن خصلت‌های ارزنده و آگاهی و آشنایی به مساٸل و مشكلات روستاییان، او را هر چه بیشتر به توده‌ها نزدیك می‌ساخت. رفقای هم‌رزمش همواره برخوردهای صمیمانه و پیگیر وی را به‌خاطر دارند. تیمور پس از پنج ماه مبارزۀ مداوم در روستاهای اطراف كامیاران، به بوكان بازگشت و با به‌عهده گرفتن مسٸولیت دسته‌ای از پیشمرگان سازمان پیكار (دسته شهید نجم‌الدین) به همراه توده‌های زحمت‌كش به مبارزه علیه متجاوزین ادامه داد.
تیمور در ۲۷ مهر‌ماه ۱۳۵۹ در جریان حملۀ دو دسته از پیشمرگان سازمان پیکار به مقر سپاه پاسداران و جاش‌های ضد‌خلق در سقز، بعد از وارد آوردن ضربه، در حال عقب نشینی مورد اصابت گلوله مرتجعین ضد‌خلق قرار گرفت و چند لحظه بعد به شهادت رسید.
پس از شهادت تیمور، پیشمرگان و عدۀ زیادی از مردم، جسد رفیق را برای حمل به زادگاهش، روستای قزلیان، تشییع كردند و در طول راه شعارهایی به پشتیبانی از پیشمرگان و جنبش مقاومت می‌دادند. سپس عده زیادی با اتوموبیل جهت خاكسپاری به زادگاهش می‌روند. در مراسم خاكسپاری از سوی سازمان پیكار، كومله و دفتر ماموستا شیخ‌عزالدین حسینی پیام‌هایی خوانده شد و مراسم با سخنان پدر رفیق پایان یافت.
در روز سوم شهادت رفیق، در مراسمی که مردم روستا برگزار می‌كنند، پیام سازمان و قطعه شعری در رسای او قراٸت شد. در طول مراسم سرود "ای شهیدان" و سرودهای دیگر توسط پیشمرگان و مردم خوانده می‌شد. در همین روز مراسمی نیز در مسجد بازار بوكان از طرف خانوادۀ رفیق برگزار شد كه رفیق پیشمرگه‌ای از سازمان پیكار، در بارۀ تیمور، جنگ ایران و عراق و مسٸله خودمختاری صحبت کرد. در این مراسم، پیام سازمان چریك‌های فدایی خلق (اقلیت) نیز خوانده شد.

 

١٤٣. چیزام حسنی
رفیق چیزام حسنی در نهم اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. او دانش‌آموز بود و در تشکیلات دانش‌آموزی سازمان پیکار فعالیت می‌کرد‌. چیزام از جمله رفقایی بود که پس از خاموشی سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰، در تنگنای آوارگی و گریز، سرانجام به‌ دست رژیم افتاد و در زندان اعدام شد. متأسفانه از رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٤٤. نظام حسنىHasani_Nezam.jpg
با استفاده از نشریۀ كمونیست شماره ۱۸، ۳۰ فروردین ۱۳۶۴.
رفیق نظام حسنی سال ۱۳۳۴ در یكی از روستاهای اطراف سقز به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه در همین شهر، به دانشگاه تبریز راه یافت و در آنجا بود که با فعالیت‌‌های سیاسی آشنا شد. بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و یكی از مسٸولین كمیتۀ كردستان سازمان در سقز بود. او از قدرت تٸوریك و سازماندهی بالایی برخوردار بود و در میان مردم و رفقایش به‌عنوان فردی پیگیر و پرتلاش شناخته می‌شد. در جریان بحران درونی سازمان به جناح "ماركسیسم انقلابی" گرایش پیدا کرد. رفیق نظام پیش از این‌كه سرنوشت سازمان معلوم شود در زمستان ۱۳۶۰ توسط تعدادی از خاٸنین و جاش‌ها شناسایی و دستگیر شد. در زندان برای لو دادن سایر رفقای كمیتۀ كردستان سازمان، زیر شدید‌ترین شكنجه‌های بازجویان قرار گرفت و سربلند از این آزمایش هول‌انگیز بیرون آمد. پاسداران و مسٸولین دادستانی که درصدد خُرد كردن شخصیت انقلابی او بودند، بدون اطلاع او در برابر جمع زندانیان جلسه‌ای به اتفاق رفیق همراهش پیكارگر شهید محمد‌صالح سهرابی ترتیب دادند تا مکارانه نشان دهند كه این دو رفیق از راه خود برگشته‌اند، اما این حربۀ رژیم با گفته‌های رفیق نظام كه با صدای بلند گفت: "كمونیست زندگی كرده‌ام و می‌خواهم كمونیست هم بمیرم" خنثی شد. رفیق در آن دوران پرتلاطم از زندان نامه‌ای به رفقایش در بیرون فرستاده بود كه متأسفانه به‌دلیل عدم وجود تشكیلات سازمان پیكار در آن زمان به دست این رفقا نرسید، اما خوشبختانه رفقای كومله آن را به‌دست آوردند و در سطح تشكیلات خود منتشر كردند. در این نامۀ شورانگیز رفیق از اعتقادات خود به مبارزه تا آخرین مرحله گفته بود و از همۀ رفقا خواسته بود در عرصۀ مبارزه هیچ‌گاه پرچم پیكار كمونیست‌ها را زمین نگذارند. رفیق را پس از حدود یك سال زندان و شکنجه در ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ در زندان سقز اعدام كردند.

 

 

١٤٥. محمود حسنی‌مقدمHasani_Moghadam-Mahmoud2.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰.
رفیق محمود حسنی‌‌مقدم فرزند نصرت‌الله، سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ متوسط در شهرستان دماوند متولد شد. دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در دماوند، آمل و تهران به پایان رساند. در اواخر این دوران با کتب مارکسیستی-لنینیستی آشنایی یافت و با مطالعۀ آنها به مارکسیسم گرایش پیدا کرد و آن را پذیرفت. پس از اخذ دیپلم در رشتۀ ریاضی در دانش‌سرای شمیران به تحصیل پرداخت و به فعالیت‌های انقلابی و مبارزاتی روی آورد. در تشکیل نمایشگاه کتاب و عکس و یا ترتیب جلسات بحث در دانش‌سرا بسیار فعال بود و به‌علت پشتکار و شوری که رفیق در این فعالیت‌ها از خود نشان می‌داد، چندین بار از طرف ساواک تحت تعقیب قرار گرفت و از جانب مسئولین دانش‌سرا به اخراج تهدید شد.
محمود کمی قبل از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و فعال‌تر از هر زمانی به مبارزه ادامه داد و هرجا که می‌توانست در جنبش اعتراضی توده‌ها شرکت می‌جست و اعلامیه‌های سازمان را در میان توده‌ها و در محلات فقیرنشین شهر دماوند پخش می‌کرد.
او پس از پایان دانش‌سرا به تدریس در مدارس مشغول شد. در دوران تدریس،همواره در ارتقا آگاهی انقلابی و کمونیستی شاگردانش می‌کوشید و در همین رابطه پیوندی عاطفی میان خود و شاگردانش برقرار ساخته بود. محمود با کمیتۀ معلمین سازمان در ارتباط قرار گرفت و تا هنگام دستگیری، پیگیرانه به وظایف انقلابی‌اش با نام مستعار سعید ادامه داد.
در تاریخ شنبه ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ رفیق در خانه‌اش مورد حملۀ پاسداران رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفت و همراه همسر و چند رفیق دیگر از جمله پیكارگران شهید علی‌رضا سعادت‌نیاکی و هاشم کرمی دستگیر شد. مزدوران رژیم که وحشیانه در نیمه‌های شب به خانۀ رفیق محمود حمله برده بودند، جز چند جلد کتاب به چیز دیگری دست نیافتند، اما مقداری از وسایل خانگی آنها را به یغما بردند.
رفیق محمود پس از تحمل یک ماه شکنجه و زندان، در تاریخ ۲۴ مرداد‌ماه همراه رفیق هاشم کرمی، ۱۰ رفیق پیکارگر و ۶ مبارز دیگر به پای جوخه‌های اعدام برده و تیرباران شدند. خانوادۀ رفیق در هفتمین روز شهادت او گرد آمده و یاد محمود و هم‌رزمانش را گرامی داشتند و با سرودها و شعارهای انقلابی، آرمان آنها را زنده ساختند. محمود در خاوران دفن است.

 

 

١٤٦. رضا حسینعلی‌خانیHoseinali_Khani_Reza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۱، دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰
رفیق رضاحسینعلی‌خانی سال ۱۳۲۳ در تهران متولد شد. کمی قبل از قیام به سازمان پیکار پیوست. چاپ‌و‌توزیع نشریۀ "کارگر به پیش" از اولین فعالیت‌های او بود. نقش او در چاپ‌وتوزیع نشریات سازمان و استفاده جسورانه از امکانات علنی برای اشاعۀ آگاهی انقلابی و کمونیستی بین توده‌ها و به‌ویژه کارگران بسیار برجسته بود. او در پاییز ۱۳۵۸ دستگیر شد. در مدت کوتاه سه ماه زندان، به آموزش اطرافیان خود پرداخت و با روحیۀ عالی تأثیر قابل توجهی بر دیگر زندانیان داشت. رضا همسر خواهر شهید مسعود جیگاره‌ای بود و در انتشارات آگاه تهران سال‌ها كار می‌كرد.
شور‌و‌شوق رفیق برای به‌‌عهده گرفتن مسئولیت‌های بیشتر با اشکالات امنیتی همراه بود که می‌توانست به شناخته شدن او ناشی شود که ناگزیر در یک هستۀ تدارکاتی سازماندهی شد. طی دوران فعالیت بارها مورد پیگرد قرار گرفت. رضا دلسوزانه مسئولیت‌های خود را انجام می‌داد و به اشکالات و نارسایی‌ها با شکیبایی و صبر فراوان برخورد می‌کرد. ایمانش به مبارزه عمیق بود و خشم وافری به رویزیونیست‌ها و اپورتونیست‌ها داشت. او از هیچ چیزِ خود در راه سازمان و تحقق اهداف کمونیستی دریغ نورزید. سادگی و تواضع از ویژگی‌های رفیق بود. در پی ضربۀ پلیسی به بخش چاپ و انتشارات سازمان در ۲۰ تیر‌ماه دستگیر و در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ در اوین تیرباران شد.
خبر اعدام او و ۱۴ رفیق پیكارگر دیگر در روزنامه‌های رسمی عصر چهارشنبه ۳۱ تیر‌ماه منتشر شد. این رفقا صبح زود همان روز تیرباران و اجسادشان به پزشكی قانونی منتقل شده بودند، اما اجساد رفقا را به خانواده‌ها ندادند و آنها را در خاوران دفن کردند. این ۱۵ رفیق، اولین شهدایی بودند كه در خاوران دفن شدند.

 

  

١٤٧. خیرالله حسینی
رفیق خیرالله حسینی و ۲۹ مبارز دیگر که ۴ نفر از آنها از رفقای پیكار بودند در ۱۸ مرداد ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شدند. خبر این اعدام دسته‌جمعی در روزنامه‌های رسمی صبح و عصر چهارشنبه ۲۱ مردادماه منتشر شد. در بارۀ اتهام رفقای پیکارگر چنین ادعا کرده بودند: "قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی" و در مورد رفیق خیرالله نوشته بودند:
"خیرالله حسینی فرزند سیف‌الله (اشتباه حسین‌پور چاپ شده بود) محارب با خدا و رسول خدا و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیت‌نامه رفیق خیرالله حسینی:
"به كلیۀ رفقا و كمونیست‌های راستین و انقلابی؛
در این شرایط كه رژیم جمهوری اسلامی همه روزه ده‌ها تن از نیروهای كمونیست و انقلابی را به خاك‌و‌خون می‌كشد و خون جوانان انقلابی از چنگ رژیم ارتجاعی می‌چكد و در این شرایط كه رژیم از هر طرف به انقلاب یورش آورده است، از كلیه رفقا و انقلابیون می‌خواهم كه راه سرخ رفقای شهید را تا برقراری سوسیالیسم و كمونیسم ادامه دهند و حتی یك لحظه از فكر مبارزه غافل نباشند.
به پدر و مادر و برادران و خواهرانم بگویید كه گریه نكنند. مرگ سرخ را بر زندگی ننگین ترجیح دهند. من همه چیز خود را وقف سازمان پیكار می‌كنم و امیدوارم كه انقلاب سرخمان هرچه زودتر پیروز شود و خلق ستمكش‌مان روی آزادی ببیند. افسوس كه زنده نماندم كه بیشتر به مبارزه در راه آزادی خلق‌مان و در راه آزادی و برقراری سوسیالیسم و كمونیسم ادامه دهم. ولی می‌دانم كه رفقای انقلابی و كمونیست این راه را ادامه خواهند داد. رفقا تا پیروزی نهایی مبارزه كنیم. خیرالله حسینی ۱۸/۰۵/۱۳۶۰".
متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٤٨. غلام‌حسین حسینی
رفیق غلام‌حسین حسینی در اوایل تابستان ۱۳۶۰ در رابطه با فعالیت‌ در بخش دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) در کرج دستگیر شد. در اوایل دی‌ماه ۱۳۶۰ او را همراه ۱۹ مبارز دیگر كه اتهام اغلب آنها در ارتباط با سازمان پیكار و یا جریان‌های دیگر خط سه بود، از بند ۵ واحد ۳ زندان قزل‌حصار به اتهام واهیِ داشتن تشكیلات در زندان، اما در واقع برای زهرچشم گرفتن از دیگران و شكنجه و اعدام به زندان اوین بردند. اواسط بهمن همان سال، ۱۱ نفر از آنها را بازگرداندند، اما ۹ رفیق دیگر را به جوخه‌های اعدام سپردند. از این اعدامیان ۶ نفرشان از هواداران سازمان پیكار بودند که رفیق غلام‌حسین هم جزو آنها بود. این رفقا در ۱۴ بهمن‌ماه ۱۳۶۰ اعدام شدند.

 

١٤٩. کاظم حسینیHoseini_Kazem.jpg
رفیق کاظم حسینی سال ۱۳۴۰ در بوشهر به دنیا آمد. او از فعالین سازمان پیکار بود که در آذر‌ماه ۱۳۶۱ در بوشهر تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

 

 

 

حسین حسینی‌دهدشتی

رفیق حسین حسینی‌دهدشتی در سال ۱۳۳۴ در شهر بهبهان متولد شد و در همان شهر دوره متوسطه را به پایان رساند. لیسانسِ مهندسی کشاورزی را در رشته آبیاری از دانشگاه جندی‌شاهپور اهواز و فوق لیسانس را در دانشکده کشاورزی کرج گرفت. رفیق حسین در تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. او در زندان کرج به‌ مدت ۲ ماه زیر شکنجه قرار داشت. در دادگاه اول به او حکم ۴ سال زندان داد می‌شود اما در بهمن ماه ۱۳۶۰ به زندان اوین منتقل و بدون محاکمه و حکمی از دادگاه در همان ماه همراه چند تن از پیکارگران و مبارزین اعدام شد. در تمام دوران زندان هیچ‌گونه ملاقاتی به خانواده‌اش داده نشد. زمانی که خانواده جهت پیگیری و برای ملاقات به زندان کرج می‌روند به آنها می‌گویند که به زندان اوین انتقال داده شده، به آنجا بروید؛ در مراجعه به اوین نگهبانی درب زندان از دیگر مأمورین می‌خواهد که خانواده حسین را از آن محل دور کنند. یکی از مأمورین زندان پدر، مادر و برادر حسین را سوار ماشینی کرده و آنها را در بیابان‌های خارج از شهر از ماشین پیاده می‌کند. مادر حسین شروع به گریه و زاری و بیقراری می‌کند، بعد از مدتی یک ماشین پلیس که از آنجا گذر می‌کرده میایستد و در پرس‌و‌جو، خانواده شرح حال خود و رفتن به درب زندان اوین را می‌گویند. پلیس آنها را سوار ماشین کرده و به بهشت‌زهرا می‌برد که شاید از طریق دفتر بهشت زهرا بتوانند اطلاعاتی بدست بیاورند. در آنجا خانواده متوجه می‌شود که اسم فرزندشان در دفتر آنجا هست و او را اعدام کرده‌اند، چون در کنار اسمش با ضربدر قرمز مشخص کرده بودند "اعدام".

  

١٥٠. اسحاق حصولیHosouli-Es_hagh.jpg
رفيق اسحاق حصولی سال ۱۳۲۵ در ارومیه در خانواده‌ا‌‌ی مذهبی و بازاری به دنیا آمد. مدتی به اصرار پدر در قم طلبه بود اما بعدها تصمیم گرفت آنجا را ترک و وارد دانشگاه شود. او از فساد حاکم در حوزه سرخورده بود و هر از گاهی این را می‌خواند: "می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری مکن". اسحاق پس از پایان دورۀ متوسطه، سال ۱۳۴۴ برای ادامۀ تحصیل در رشته کامپیوتر به آمریکا رفت.(دوستی یادآوری کرده که اسحاق حصولی هرگز به آمریکا نرفت). پس از اخذ مهندسی (لیسانس کامپیوتر) در تهران مشغول به کار شد. او بذله‌گو، شوخ‌طبع و حاضرجواب با قدی کوتاه، بدنی ورزیده و موهای کم‌پشت بود.
رفیق در اکثر اعتصابات ضدرژیمی سال‌های ۵۷-۵۶ شرکتی فعال داشت و خود از مسئولین این اعتصابات بود. بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات ارومیه سازماندهی شد. او برای کسب تجربۀ زندگی کارگری، از موقعیت شغلی‌اش دست کشید و به‌عنوان کارگر فنی در ارومیه شروع به کار کرد. در تشكيلات اروميه با نام مستعار حسن شناخته می‌شد. در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ در جریان ضربات پلیسی به کمیتۀ آذربایجان سازمان، اسحاق همراه رفقا ناصر خادم‌حسینی، بهاء‌الدین توکلی، حمید ندروند، محمدرضا ابراهیمی و کریم حسینی‌منتظر در خانه تیمی در اردبیل دستگیر و به زندان تبریز منتقل شد. گویی آنها را احمد عیسی‌زاده معروف به اسد، لو داده بود.
اسحاق در انفرادی که بود این قسمت از فیلم اسپارتاکوس را بازگو می‌کرد: "آنان‌که با مرگ یک قدم فاصله دارند به شما سلام می‌گویند" که اشاره به نبرد گلادیاتورها با یکدیگر بود. نام اسحاق را ۵ مهر برای اعدام خواندند، در‌حالی‌که لبخند تلخی بر لب داشت در میان بدرقۀ پرشور سایر زندانیان با همه خداحافظی کرد. او در پنجم مهرماه ۱۳۶۰ در تبريز تيرباران شد. در روزنامه‌های ۶ مهر ١٣٦٠ اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، دربارۀ اعدام ۳۵ مبارز در نقاط مختلف كشور به چاپ رسید که اتهامات علیه رفیق اسحاق و ۲ رفیق پیكارگر دیگر در تبریز:
"عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی در داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا"، عنوان شده بود.
جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان وادی رحمت تبریز دفن کردند.
خاطره‌ای از یک رفیق هم‌بند:
"گفتم مقداری در مورد رفیق اسحاق حصولی بنویسم، زمانی که من به زندان تبریز منتقل شدم، مستقیم به بند انفرادی برده شدم که این بند تازه ساخته شده و به زندان اضافه شده بود. کاملا از بتون بود با درهای آهنین. مسٸول آن کسی بود به نام استور که آنقدر آدم را کتک می‌زد تا واقعا بالا بیاری. با مشت‌و‌لگد، بعداً این آدم بیمار موهای سر وسبیل را با ماشین اصلاح دستی می‌زد و فقط ریش را باقی می‌گذاشت.
این بند اگه اشتباه نکرده باشم دارای ۳ ردیف ۸ تایی انفرادی بود که هر ردیف ۸ تایی به صورت دو ۴ تایی مقابل همدیگر بودند. در هر انفرادی بتونی به‌علت زیاد بودن زندانی تا ۹ نفر در آن نگهداری می‌شد. ما در شهریور ۱۳۶۰ زیرپیراهن‌مان را بر عکس می‌پوشیدم تا بر اثر عرقی که کرده و عدم حمام و بهداشت، بتوانیم به راحتی شپش‌ها را بگیریم.
در همان زمان، رفقا اسحاق حصولی، حمید ندروند، ناصر خادم‌حسینی، بهاالدین توکلی و عده‌ای دیگر و همچنین هواداری به نام فضل‌الله دیانت را از یک خانۀ تیمی در اردبیل دستگیر و به آنجا آورده بودند. فضل‌الله دیانت افسر وظیفه بود و من هم که از نیروی هوایی آورده شده بودم به او احساس نزدیک بودن داشتم. بعد از مدتی کوتاه به بند سه گانۀ ۲ منتقل شدیم .من و فضل‌الله دیانت و تعدادی دیگر به اطاق ۱۹ فرستاده شدیم و رفقا اسحاق حصولی، حمید ندروند، ناصر خادم‌حسینی و بهاالدین توکلی به اطاق شماره ۱۷، هم‌آنجایی که رفقا محمد‌رضا شبروهی و شهریار رسولی بودند، فرستادند. در بند سه گانه برعکس انفرادی جا و هواخوری بیشتر بود .
رفیق اسحاق در گروه تشکیلات اردبیل از همه مسن‌تر بود، می‌گفتند زمانی درحوزۀ قم با موسوی تبریزی هم‌دوره بوده و بعدا ول کرده و در رشته کامپیوتر لیسانس مهندسی گرفته بود. سنش حدود ۳۵ به‌نظر می‌رسید. اسحاق قبل از دستگیری کارگر فنی بود. یک چیز جالب، قیافه او خیلی شبیه به جوانی آیت‌الله منتظری بود. من اوایل فکر می‌کردم با او فامیل است. رفیق اسحاق خیلی ساده و خوش برخورد بود و می‌گفت در انتهای راه ما افق تابناک جامعه کمونیستی است. این رفیق در مهر‌ماه تیر باران شد .
یک خاطره از شب‌های قبل از اعدام دارم، گفت: فرامرز من در دوران دانشجویی خیلی آهنگ‌های عاشورپور خوانندۀ شمالی را گوش داده‌ام مثلا، "آی جینگه جینگه جان، آی جینگه جینگه جان ..."، آهنگ فولکلوریک جالبی بود که من سعی کردم براش بخوانم. دربارۀ رفیق اسحاق می‌گفتند که موسوی تبریزی را می‌شناخت و در روز دادگاه که زیاد هم طول نکشید، فقط سر همدیگر داد می‌زدند. علت مشخص نشدن تاریخ دقیق تیر باران‌ها این بود که بعد از دادگاه تشریفاتی که حاکم شرعش موسوی تبریزی در آن زمان با حفظ شغلش دادستان کل انقلاب هم بود و معمولا در پنج شنبه‌ها انجام می‌گرفت، محکومین به تیرباران به بند بازگردانیده نمی‌شدند. به انفرادی می‌بردند و قبل از تیر باران شلاق می‌زدند".

 

١٥١. محمدهاشم حق‌بیان
رفیق محمد‌هاشم حق‌بیان سال ١٣٣٣ در یك خانوادۀ كشاورز در روستای امیر‌آباد از توابع نور استان مازندران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان روستا و سپس در آمل به پایان برد. با کسب لیسانس در رشتۀ حسابداری از دانشگاه مازندرانِ بابلسر فارغ‌التحصیل شد. در دانشگاه به فعالیت سیاسی روی آورد. پس از قیام ۱۳۵۷ به تشكیلات سازمان پیکار در شهرستان نور مازندران پیوست و همراه برادرش علی‌اكبر به تبلیغ‌و‌ترویج در میان روستاییان و زحمت‌كشان كشاورز.دست می‌زد. او توانست با كمك مردم سیصد هكتار زمینِ متعلق به سه فٸودال را بین زحمت‌كشان بی‌زمین تقسیم كند. رفیق محمد‌هاشم، به کار و آموزش رایگان در مزارع برنج نیز می‌پرداخت.
او انسانی آرام بود که با شوق نظرات و نشریات سازمان را پخش می‌کرد. در تظاهراتی در شهر آمل مورد حملۀ مأموران جمهوری اسلامی قرار گرفت که با اصابت ترکش یک سه‌راهی به پایش زخمی شد و به بیمارستان منتقلش کردند؛ او توانست به کمک برادرش و یک پرستار از دست پاسداران فرار کند.
اوایل شب پنجم تیرماه ۱۳۶۰ نزدیك به پنجاه پاسدار به خانۀ آنها حمله كرده، رفیق و برادرش را كه از هواداران فداییان اقلیت بود، دستگیر كردند. پاسداران تعدادی کتاب و نشریۀ مربوط به سازمان پیکار را در منزل‌شان پیدا کردند که متعلق به محمد‌هاشم بود. این نشریه‌ها به‌عنوان مدرک جرم در دادگاه استفاده شد. آنها در روز ۱۷ یا ۱۸ تیرماه در شهرستان نور و در دادگاه انقلاب محاكمه و به اعدام محكوم شدند. در روزنامه‌های رسمی اتهامات رفیق محمد‌هاشم و برادرش چنین اعلام شد:
"طرفداری از سازمان پیکار، فعالیت مستمر و شرکت در درگیری‌های شهرهای آمل، قائم شهر و گنبد و تبلیغ به نفع گروهک‌هایی که در وقایع گنبد و کردستان نقش عمده‌ای داشتند، همچنین گمراه کردن نوجوانان و فراهم نمودن زمینۀ تسهیلات و خلاف‌‌کاری‌ها برای دشمنی با حکومت جمهوری اسلامی. مرتد، مفسد و محارب با خدا".
طبق اطلاعاتی که سال‌ها بعد آشنایان به دست آوردند، دادگاه فقط یکی از آنها را به مرگ محکوم کرده بود. براساس این اطلاعات، مأموران به علی‌اكبر كه برادر بزرگ‌تر بود، اعلام کردند که تنها یکی از آنها را اعدام خواهند کرد؛ در نتیجه او در دادگاه اعلام کرد که نشریه‌های پیکار متعلق به اوست و او هوادار سازمان پیکار است، در‌حالی‌كه او از هواداران فداییان اقلیت بود. مأموران از آنها پرسیدند که کدام یک داوطلب مرگ است. از آنجایی که علی‌اکبر سه سال بزرگ‌تر بود داوطلب شد که با مرگ خود جان برادرش را نجات دهد.
پس از محکوم شدن به اعدام، علی اكبر حدود دو ساعت در بند عمومی زندان نگه داشته شد و ماجرا را برای دیگر زندانیان تعریف کرد. پس از آن، در روز ١٨ تیر‌ماه سال ١٣٦٠ او را به مكان اعدام در جنگل "كشپل" بردند. رفیق علی‌اکبر را در مقابل چشمان برادرش تیرباران می‌کنند؛ سپس مأموران به رفیق محمد‌هاشم می‌گویند که پیکر برادرش را بردارد. هنگامی که او به طرف جسد می‌دود، مأموران به او نیز شلیک می‌کنند.
مأموران، اعدام دو برادر را به خانوادۀ آنها اعلام کردند و هنگام تحویل پیکر‌شان، یکی از مأمورین اظهار داشت: "من از طرف خداوند مأمور شدم تا ایشان را اعدام كنم". مسئولان هیچ وصیت‌‌نامه‌ای از آنها به خانواده تحویل ندادند. آن دو در قبرستان امیرآباد به خاک سپرده شده‌اند. بر روی سنگ قبرشان نوشته شده است: "گرامی باد خاطرۀ اكبر حق‌بیان و محمد‌هاشم حق‌بیان".
خبر اعدام رفیق محمد‌هاشم، فرزند رمضان‌علی، همراه برادرش رفیق علی‌اکبر در روزنامۀ جمهوری اسلامی و کیهان چهارشنبه ٢١ مرداد‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید. در زمان اعدام، علی‌اكبر ۳۰ سال و محمد‌هاشم ۲۷ سال سن داشتند.

 

١٥٢. عباس‌علی حق‌وردیان152-Haghverdian_Abbasali.jpg
با استفاده از یاد‌نامۀ مبارزات رفیق عباس‌علی حق‌وردیان- اتحادیۀ دانشجویان ایرانی در اُمئو- سوئد (هواداران سابق سازمان پیکار) فوریه ۱۹۸۴.
رفیق عباس‌علی حق‌وردیان سال ۱۳۲۸ در خانواده‌ای متوسط در اهواز متولد شد. در اوایل سال ۱۳۵۰ پس از پایان دورۀ دبیرستان و هم‌زمان با شکل‌گیری هسته‌های مخفیِ روشنفکران مذهبی و غیر‌مذهبی به یکی از هسته‌های مذهبی جلب شد. با امکانات محدود مالی که داشت پس از مدتی توانست جهت ادامۀ تحصیل، هزینۀ مسافرت به سوئد را فراهم کند. در همان ماه‌های اول ورود به سوئد با روشنفکران مخالف رژیم شاه آشنا شد و در ارتباط با جنبش دانشجویی، به مبارزۀ متشکلی که در سوئد جریان داشت جلب می‌شود. با مطالعات مقدماتی مارکسیسم با مذهب که تا آن زمان مبارزۀ خود را از کانال این ایدئولوژی می‌دید، به مرزبندی رسید و به مارکسیسم گروید.
عباس مطالعۀ آثار تئوریک و شرکت در مبارزه را مقدم بر هر مسئله دیگری می‌دید. با اتکا به آموزش نسبی از مارکسیسم، سریع‌تر از بسیاری از رفقای هم‌تشکیلاتی آن زمان با "رویزیونیسم خروشچفی و تز سه جهان" مرزبندی کرده و به مبارزه پرداخت. سال ۱۳۵۶ تحت تأثیر جنبش داخل، از اولین فعالین جنبش دانشجویی بود که به مرزبندی با مشی چریکی رسید. رفیق پس از دو سال اقامت در سوئد معتقد شد که باید به داخل کشور بازگشته و در آنجا به مبارزه ادامه دهد. با ترک تحصیل در پاییز ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) به ایران بازگشت. قبل از ترك سوٸد تا آخرین روز فعالانه در اتحادیۀ دانشجویی شهر اُمٸو به‌عنوان یكی از مسٸولین به مبارزات خود ادامه می‌داد.
او به‌علت جو خفقان موجود و نبود یک تشکیلات سراسری نتوانست با جنبش آن دوره تماس بگیرد. آن زمان هوادار بخش منشعب از سازمان مجاهدین (مجاهدین م ل) بود که به‌صورت انفرادی و گاهی در ارتباط با برخی از رفقا به مطالعه و شرکت در مبارزه می‌پرداخت. سپس در کارخانه‌ای مشغول کار شد و در مقطع قیام فعالانه در جنبش توده‌ای و تظاهرات خیابانی، سنگربندی، حمله به كلانتری‌ها و پادگان‌ها و... شرکت می‌کرد. در بحث‌های توده‌ایِ خیابانی در تهران، فعالانه به افشای مرتجعین به قدرت‌خزیده، توطٸه‌های امپریالیسم جهانی، افشای جاسوسان سوسیال امپریالیسم و انحرافات موجود می‌پرداخت و از منافع كارگران و زحمت‌كشان دفاع می‌كرد.
مدت کوتاهی پس از قیام، رفیق به کردستان رفت و در مقاومت مسلحانۀ خلق کُرد علیه رژیم جمهوری اسلامی شرکت كرد. در همین دوره در ارتباط تشکیلاتی با سازمان پیکار قرار گرفت و پس از مدتی به دفتر سازمان در شهر بوکان منتقل شد. روز ۷ اسفند ۱۳۵۹ حزب دمکرات وحشیانه به مقر سازمان در بوکان حمله کرد و سه رفیق را به شهادت رساند و ۲۴ رفیق دیگر را به اسارت گرفت. رفیق عباس از جمله رفقای دستگیر‌شده بود که پس از شش روز اعتصاب غذا و مقاومت در زندان و حمایت توده‌های وسیعی از خلق کُرد، حزب دمکرات مجبور شد رفقا را آزاد سازد. او از کردستان به اهواز و سپس به تهران انتقال یافت و تا زمان دستگیری عموما در تهران بود. با تداوم بحران درونی سازمان، رفیق از امكانات امنیتی محروم و به‌شدت در معرض خطر دستگیری قرار داشت. اوایل زمستان ۱۳۶۱ گویا یكی از افرادی که آدرس و سابقۀ مبارزاتی رفیق عباس را می‌دانست، دستگیر می‌شود و فردای آن روز در همکاری با رژیم، عباس را لو می‌دهد. پاسداران بلافاصله عباس و همسرش را که هفت ماهه باردار بود دستگیر می‌کنند. او زیر شکنجه‌ها‌ی وحشتناك در حالی كه پاسداران و بازجویان همسر پا به ماهش را در زندان نگاه داشته بودند، زبان نمی‌گشاید، او را در تیرماه ۱۳۶۲ به جوخۀ اعدام سپرند.

 

١٥٣. سارا حمیدی
رفیق سارا حمیدی همراه ۲۱ رفیق پیكارگر دیگر روز سه شنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شد. خبر اعدام در روزنامۀ اطلاعات همان روز چنین آمده بود:
"به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران سارا حمیدی فرزند جعفر با نام مستعار زهرا و ۲۱ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانه‌های تیمی، شركت در درگیری‌های مسلحانه، عضویت در هسته و گروه‌های ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخش‌های دانش‌آموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیه‌های سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیه‌ها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروه‌ها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندر‌عباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد". متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥٤. ناصر حیدرپور
رفیق ناصر حیدرپور از فعالین سازمان پیکار بود که در دهه ۶۰ به شهادت رسید. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥٥. حمید حیدریHeydari_Hamid.jpg
رفیق حمید حیدری ۱۹ مرداد ۱۳۳۱ در سراب به دنیا آمد. پدر و مادرش از روستایی در آذربایجان شرقی بودند. یكی از زیباترین وجوه زندگی حمید، رابطۀ عاشقانۀ والدینش بود. هفت ساله بود كه خانواده‌اش از سراب به تبریز كوچ كردند و در محله‌ای قدیمی و فقیرنشین ساكن شدند. در ابتدا زندگی فقیرانه‌ای داشتند، اما پدرش كه قبلا به خرید‌و‌فروش میوه و سبزیجات مشغول بود، پس از آمدن به تبریز خرید‌‌و‌فروش فرش را شروع کرد و با تلاش بسیار به یك فروشندۀ موفق و پر درآمد تبدیل شد.
حمید پسر بزرگ خانواده‌ای پر جمعیت بود و رابطۀ نزدیكی با اعضای خانواده داشت. در مدرسه هر سال شاگرد اول بود. در دوران دبیرستان و دانشجویی بدون اطلاع خانواده به محلات فقیرنشین تبریز می‌رفت و با بچه‌های كارگران و زحمت‌كشان نشت‌و‌برخاست داشت و از نظر درسی به آنها كمک می‌كرد.
حمید در دوران كودكی به‌دلیل جو شدید مذهبی خانواده، فردی مذهبی بار آمده بود. مادرش اکثر مناسک مذهبی را مو‌به‌مو انجام می‌داد. حمید از سال پنجم دبیرستان به مساٸل سیاسی علاقه‌مند شد و به‌خاطر اعتقادات مذهبی‌اش، از خمینی هواداری می‌كرد و در تكثیر اعلامیه‌های او فعالانه شرکت داشت. در نوجوانی شاهد تظاهرات ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در تبریز بود.
سال ۱۳۴۹ در دانشگاه تبریز در رشتۀ مهندسی كامپیوتر كه كاملا رشتۀ جدید و كمتر شناخته‌شده‌ای بود، قبول شد. سال اول دانشگاه با اعضای مجاهدین خلق از جمله رفیق شهید حسن سبحان‌الهی آشنا و جذب سازمان مجاهدین می‌شود. حمید در سال دوم به خواست سازمان، به زندگی مخفی روی آورد و برای فعالیت در خانه‌های تیمی به تهران منتقل شد. پیش از ترك تبریز برای خانواده‌اش نامه‌ای نوشت.
او فردی بسیار پایبند اخلاق‌، مؤدب و خجالتی بود. در تشكیلات به او گفته شد كه با این خصوصیات اخلاقی نمی‌توان به‌عنوان یک چریک در مواقع بحرانی و خطرناک، مثلا هنگام جنگ و گریز با پلیس جان خود را بدر برد. او را به مناطق فقیرنشین می‌فرستند تا راه‌ و‌ روش و گفتار مردم كوچه و خیابان را بیاموزد. حمید همچنین به شهرهای خارك، لار، قشم، بندرعباس و خوزستان ... برای كارگری می‌رود و مانند بیشتر كارگران زحمت‌کشِ فصلی، گاهی روی كارتن و در هوای باز، شب را می‌گذرانْد.
بعد از دوسال با بازگشت به تشكیلات تهران، در كارخانه‌های اطراف شهر كار می‌كند و در جنوب تهران‌ ساکن می‌شود. او همچنان به قهوه‌خانه‌ها و مراكز تجمع زحمت‌كشان رفت‌وآمد داشت. با تغییر‌و‌تحولات ایدٸولوژیك سازمان مجاهدین، حمید نیز به مجاهدین م ل می‌پیوندد. رفقا در تشكیلات به شوخی به او می‌گفتند كه "اگر توانستی لهجۀ غلیظ آذریت را عوض كنی، خصوصیات اخلاقی و رفتاریت را هم عوض خواهی كرد!" زندگی در میان كارگران و زحمت‌كشان به او درس‌های بسیاری آموخت و با توجه به این تجارب، دیگر خجالتی نبود و توانایی بسیار بالایی در ارتباط‌گیری با مردم و جلب اعتماد آنها داشت.
در جریان خانه‌گردی‌های ساواک در سال ۱۳۵۵ رفقا مجبور به تخلیۀ بسیاری از خانه‌های تیمی می‌شوند و دوران سخت و پرآشوبی را از سر می‌گذرانند. حمید تا پس از قیام به‌دلایل امنیتی نتواست تماسی با خانواده بگیرد، آنها از زنده بودن او هیچ اطلاعی نداشتند.
کمی قبل از قیام ۱۳۵۷ كه سازمان پیكار شکل گرفت، به همراه بسیاری از رفقای مجاهد م.ل در آن سازماندهی و بعد از قیام یکی از مسٸولین كمیتۀ كارگری شد. تا شروع جنگ ایران و عراق همچنان در کارخانۀ جنرال موتورز كار می‌كرد كه به خواست سازمان، در اواخر تابستان ۱۳۵۹ به‌عنوان مسٸول تشكیلات خوزستان به اهواز می‌رود و تا اواخر سال ۱۳۶۰ در آنجا می‌ماند. او با دیگر رفقا در خانۀ چاپ پیکار و یا به قول خودشان در آن‌زمان "چاپخانۀ نینا"، با یك خانوادۀ جنگ‌زدۀ آبادانی که همه فعال سازمان بودند زندگی می‌كرد؛ این چاپخانه رژیم را ذله کرده بود و به‌شدت به دنبال کشف آن خانه بود. این خانواده رفیق را با نام ناصر می‌شناختند. یکی از افراد خانواده که آن زمان ۱۳ یا ۱۴ ساله بود اکنون طرحی از رفیق حمید کشیده است که در کتاب همراه این شرح حال می‌‌آید.
با ضرباتی كه در سال ۱۳۶۰ تشكیلات خوزستان و شیراز و بندرعباس یكی پس از دیگری خورد، حمید با توجه به موقعیت خطرناكی كه تشكیلات در خوزستان دچارش شده بود، تصمیم گرفت افراد مسٸول را جابه‌جا كند و تا خود مطمٸن نشد که این رفقا به جاهای امنی رفته‌اند، به تهران بازنگشت.
در دی‌ماه سال ۱۳۶۰ که آخرین جلسۀ مسٸولین و مركزیت سازمان پیکار با تمام امكانات امنیتی موجود و با نگهبانی مسلحانۀ رفقا برای تصمیم‌گیری نهایی درباره سرنوشت سازمان برگذار شد، حمید هم شركت داشت. پس از بازگشت بسیار ناراحت و نگرانِ سرنوشتِ سازمان بود. این جلسه متأسفانه با عدم موفقیت همراه بود و اختلافات درونی همچنان لاینحل باقی ماند و كمی بعد با دستگیری مركزیت و جمع مهمی از مسٸولین، سازمان رو به خاموشی رفت.
حمید به اهواز بازگشت اما با ضرباتی كه کل سازمان متحمل شده بود، عملا دیگر تشكیلات خوزستان وجود خارجی نداشت. ناچار اوایل اسفند ۱۳۶۰ به تهران رفت و در ۲۶ اسفند همان سال ازدواج كرد. او هرگونه امكانات مالی‌ای كه در اختیار داشت، میان رفقایی كه احتیاج داشتند تا خود را از خطر برهانند، تقسیم كرد.
او هیچ تمایلی به خروج از كشور نداشت، امكان مادی‌ای هم برای او و همسرش موجود نبود. حمید معتقد بود كه بایستی در كشور تا آنجا كه امكانش هست ماند وفعالیت كرد. رفقایی از پیكار كه به كومله و سهند نزدیك شده بودند به حمید و همسرش پیشنهاد كردند به شرطی که به آنها بپیوندند، می‌توانند به كردستان بروند، اما آنها نپذیرفتند. حمید به مواضع سیاسی كومله و سهند انتقاد داشت و معتقد بود كه تشكیلات آنها نیز به‌دلیل‌ عدم مطالعات پایه‌ای، دچار بحران‌های متعدد خواهد شد.
بعد از خاموشی سازمان پیکار، برای حمید از هر چیزی آزاردهنده‌تر، برخوردهای غیررفیقانۀ برخی افراد در جناح‌های مختلف نسبت به هم بود. یكی از این موارد در همان جلسۀ آخرِ مركزیت و مسٸولین روی داد. در همسایگی یا نزدیكی محل جلسه، پاسداران به خانه‌ای حمله می‌کنند؛ همه فكر می‌كردند که لو رفته‌اند و تعدادی بدون در نظر گرفتن جان و هستی رفقای دیگر در صدد برمی‌آیند تا زودتر جان خود را به‌دربرند، اما افرادی هم بودند كه سعی در آرام كردن اوضاع داشتند و با قاطعیت بر ایستادن پافشاری می‌كردند که یکی از آنها، رفیق مسعود پوركریم معروف به حمید ناتور بود.
حمید به فکر احیا سازمان پیكار نبود، او می‌خواست با توجه به درس‌هایی كه از بحران به‌دست آمده و با مطالعه و كار مجدد در میان طبقه، تشكلی به‌وجود آورد كه پایدارتر باشد. در این خصوص با رفقای رزمندگان، نبرد و دیگر رفقای خط سه كه می‌شناخت و می‌یافت ارتباط می‌گرفت. سال ۱۳۶۱ در جریان تغییر‌و‌تحولات و نظراتی كه سایر محفل‌ها اراٸه می‌دادند، قرار داشت و نظرات آنها را مطالعه می‌كرد.
رفیق و همسرش از ابتدای سال ۱۳۶۱ تا زمان دستگیری امكانات بسیار محدودی داشتند و به سختی گذران زندگی می‌كردند؛ با‌وجود‌این مطالعه و بحث ادامه داشت و از جمله بحث‌ آنها در باره بحران سازمان، چگونگی برون‌رفت و كار رو به جلو بود.
همسر حمید با همسر رفیق محمود کریمی که هم‌دبیرستانی و پیكاری بودند ارتباط داشت، زمانی‌که حمید با محمود کریمی قرار سلامتی داشت، این رفیق یك هفته پیشتر دستگیر شده بود و زیر شكنجه‌های شاق، پس از یک هفته که فكر می‌كرده همسرش دستگیری او را به رفقا اطلاع داده، زمان و محل قرار سلامتی را می‌گوید. متأسفانه بر اثر یک سهل‌انگاری، خبر دستگیری محمود به حمید نرسید و او به سر قرار رفت و به دام پاسداران افتاد. سه ماه قبل از دستگیری، حمید و همسرش خانه‌ای اجاره كرده بودند که كسی آدرس آن را نمی‌داست، حتی افراد خانواده را چشم بسته به آنجا می‌بردند.
حمید ۳۰ خرداد ۱۳۶۲ به‌دلیل تجربۀ مبارزاتی‌اش زودتر از موعد به سر قرار رفته بود. وقتی متوجۀ وضعیت غیرمعمول محل می‌شود، تصمیم به ترک منطقه می‌گیرد، ولی مأمورین که متوجه حمید شده بودند از اطراف بر سرش می‌ریزند و دستگیرش می‌كنند. بازجویان رژیم که از سابقه و مسٸولیت‌های او مطلع بودند به‌شدت مورد شكنجه‌اش‌ قرار می‌دهند. علاوه بر كابل، زیر شكنجه، فك و بسیاری از دندان‌هایش می‌شکند و بر اثر فشار قپانی كتفش نیز جابه‌جا می‌شود؛ با وجود تمام این شکنجه‌‌ها، با سربلندی مقاومت كرد. پس از یک سال آزار و شکنجه به اعدام محكوم شد و دو سال بعد حكم اعدام او در شورای عالی قضایی به حبس ابد تغییر کرد. در بند عمومی روحیۀ خوبی داشته و چندین نامه با همسر زندانی‌اش رد‌و‌بدل می‌کند. همسرش هم كه دستگیر شده بود تا چند سال بعد از اعدام حمید در زندان ماند.
حمید یك سال و نیم پس از دریافت حكمِ حبس ابد، در كشتار تابستان ۱۳۶۷ در شهریور‌ماه، به‌ علت پایداری روی مواضعش به دار آویخته شد.
نوشته‌ای از همسرش:
"همۀ نامه‌های حمید كه در زندان به دستم رسید ۱۵ عدد است كه نامۀ اول روی كاغذ معمولی و چند خط بود، اما نامه‌های بعدی كاغذِ فرم بود كه مفصل‌تر بودند. یكی از نامه‌های حمید برای من ارزش ویژه‌ای دارد و در واقع یک‌جور وصیت‌نامه است. بعد از این‌كه حمید حكم حبس ابد گرفت و من خبرش را شنیدم، به او نامه‌ای نوشتم و از این‌كه زنده خواهد ماند، ابراز امیدواری كرده بودم. او نامۀ بلندی برایم نوشت كه در آن از مفهوم زنده بودن و چرا و چگونه زنده بودن و از اهمیت تأثیری كه زندگی یا مرگ فرد روی دیگران دارد نوشته بود و در واقع برای من حكم یک‌جور وصیت‌نامه را دارد. در‌حالی‌كه نزدیك به یک سال و نیم بعد اعدام شد، این نامه را زمانی نوشته بود كه می‌دانست زنده خواهد ماند.
در بند زنان، وقتی كه نامۀ حمید برایم می‌آمد، اغلب زندانیان زن سرموضعی آن را می‌خواندند و در آخر سر به دست من می‌رسید، با این حساب كه نامه‌ای از رفیق حمید که به‌عنوان یكی از افراد مهم جنبش است به همه روحیه می‌داد. من بیشتر اطلاعاتی كه مشخصۀ بند و تاریخ و اسم و غیره بود را به‌خاطر مساٸل امنیتی و این‌كه در نقل‌و‌انتقال بعدی ممكن است به دست كسان دیگری بیافتد، پاک می‌كردم. وقتی نامه‌ای از همسر زندانی می‌رسید، معمولش این بود كه همسر هم در پشت همان صفحه جوابش را بنویسد، اما ما به‌خاطر این كه نامه‌ها را نگه داریم، جواب را در كاغذ دیگری می‌نوشتیم. نامه‌ها ممكن بود در حین گشت‌ها از بین برود كه مجبور بودیم به طرق مختلف آنها را مخفی كنیم".
خاطره‌ای از یك رفیق هم‌بند:
"از زمانی‌که خسرو، که کلاه پشمی "صمد بهرنگی" به سر می‌کرد و چهار زانو توی کافه نشاط می‌نشست و تسبیحِ دانه درشت شاه مقصود می‌چرخاند و از انقلاب دم می‌زد و همۀ ما درویش صدایش می‌کردیم و به سرش قسم می‌خوردیم و در یادگیری الفبای انقلاب به او اقتدا می‌کردیم؛ تو زرد از آب درآمد و در بازجویی‌های سال ۱۳۵۳ حتی اطلاعات چگونگی تولدش را هم لو داد و بعد هم توی زندان قصر دوباره شد آقا خسرو، پیر و مراد انقلابیِ مشتی بچه که نمی‌شناختندش؛ من به‌شدت به هر چه مراد و پیر بود بدبین شدم.
شاید به‌همین‌دلیل بود که وقتی در اطاق ۶۲ بند ۳ آموزشگاه باز شد و حمید با دو تا پتوی سربازی، همان جلو، دم در، چارزانو نشست و با لهجۀ خیلی غلیظِ آذری گفت که اسمش حمید حیدری و از بچه‌های مرکزیت کارگری پیکار است، من توی دلم گفتم: "باز هم یکی از اون پاگون دارها" و خودم را کنار کشیدم. ولی چه زود این کناره‌گیری در صمیمیت، صداقت و سادگی این آذری شیرین لهجه ذوب شد. منی که ضد هرگونه رابطۀ مراد و مریدی بودم، ناگهان یک باره شدم مرید این مرد و حقا که او لیاقت مرادی داشت.
آنقدر فروتن بود که در فضایی که همه به اتکا گذشته، داعیۀ رهبری آینده را می‌کردند، چیز زیادی از گذشته‌اش نمی‌گفت. تا آنجا که من، جسته و گریخته از حرف‌هایش به یادم مانده، این بود كه، حمید یکی از بچه‌های هوادار مجاهدین در دانشگاه تبریز بود که پس از جدایی بخش مارکسیستی به آنان پیوست. پیش از انقلاب عضو یکی از هسته‌های مخفی سازمان بوده و در خانه‌های تیمی فعالیت می‌کرد. در هنگام اعتصاب کارخانه‌ها جزوه فعالین اعتصاب بوده و پس از قیام به بخش کارگری سازمان پیوست. او کارگر کارخانه‌ای بود و تا مدت‌ها پس از قیام ۱۳۵۷ در همان جا ماند.
اما هدف من اینجا مرور گاه‌‌شمار فعالیت‌های سیاسی وی نیست. می‌خواهم از حمیدی حرف بزنم که وقتی خبر اعدام محمد [نورانی- پیكار]، نزدیک‌ترین رفیق من و مرگ پدرم که یک ماه پس از اعدام او سکته کرد و رفت، یک‌جا به من دادند، کنارم نشست و گفت: "گریه کن". گفتم: "نمی‌خواهم ضعف نشان بدهم". گفت: "گریه کردن برای از دست دادن عزیزان ضعف نیست، منتهای انسانیت است".
حمیدی که وقتی مرتضی [قلعه‌دار- پیكار] را از اطاق ما بردند و همه می‌دانستیم که می‌رود تا اعدام شود، به گوشه‌ای خزید و به آرامی اشک ریخت و با دیدن اشكش همه گریستند. غم مرد بزرگ بود. این همان مرتضایی بود که وقتی رنجور و تب کرده، پس از تحمل شکنجه‌های وحشیانه به اطاق ما آوردند، حمید تا صبح بیدار بر بالینش نشسته و تر و خشکش کرده بود.
نزدیک عید که می‌شد همۀ متأهل‌های اطاق به ولوله می‌افتادند که هدیه‌ای برای همسران‌شان آماده کنند. آن سال هم حمید با شعفی ناگفتنی به ساختن گردنبندی از هسته‌های خرما پرداخت. تردیدی ندارم که شهلا هنوز آن را به گردن می‌آویزد، شاید در روز‌های به یاد ماندنی، روزی که با حمید آشنا شد، روزی که با حمید ازدواج کرد و روزی که حمید را به دار کشیدند. هسته‌ها را پرداخت کرد، توی چای خیساند و جلا داد. نتیجۀ کار بی نظیر بود. با هم رفتیم ملاقات، همسر او هم در زندان بود. وقتی بر می‌گشتیم از زیر چشم‌بند پرسید: "ملاقات خوب بود؟". گفتم: "فقط ده دقیقه". گفت: "مهم این است که رفقا سالم باشند". عاشق همسرش بود، با هم دوش‌به‌دوش فعالیت می‌کردند. تنها تأسفش این بود که چرا فرزندی ندارند. می‌خندیدم و می‌گفتم: "خیالی نیست رفیق، وقتی رفتی یه تیم فوتبال جور کن". با خنده جواب می‌داد: "تا ببینیم"، انگار ته دلش می‌دانست که رفتنی در کار نیست.
هردو زیر حکم بودیم، وقتی بعد از سه تا چهار ماه جواب نمی‌آمد، همه می‌دانستند که حکم اعدام بوده و برای تأیید نهایی به دادگاه عالی قم رفته است. هر هفته دو بار، یادم نیست چه روز‌هایی، شاید چهارشنبه‌ها و یکشنبه‌ها، اعدامی‌ها را از اطاق‌ها جمع کرده و به اطاق وصیت می‌بردند که آماده سفر آخرین شوند. ما هم هر هفته دو شب دور هم جمع می‌شدیم، کسی نمی‌پرسید چرا سه شنبه شب‌ها یا شنبه شب‌ها.
می‌خواندیم، خاطره تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. به‌ قول یکی از بچه‌ها، با مسعود، که یادش سبز، شب‌چرانی می‌کردیم. کسی لب تر نمی‌کرد، اما همه می‌دانستیم که این شب‌های به‌درودی است با رفتگان احتمالی فردا . یکی از این فرداها بود که مرا صدا کردند. همه ساکت بودند و حمید کمکم می‌کرد که وسایلم را جمع‌و‌جور کنم. دل دل می‌کرد و حرفی نمی‌زد، وقتی تمام کردم، همه دور اطاق ساکت ایستاده بودند. یکی یکی با همه روبوسی کردم و حمید آخرین نفر بود. دستم را محکم فشرد، همدیگر را بغل کردیم، بعد مستقیم تویه چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: "به زودی می‌بینمت!". خندیدم و گفتم: "نکنه تو هم به آخرت اعتقاد پیدا کردی حمید!؟" خنده تلخی کرد و گفت: "مسخره".
می‌توانستی سوسوی اشک را ته نی نی چشمانش ببینی. من رفتم ولی نه به اطاق وصیت، منتقلم کردند به قزل‌حصار و ۶ ماه بعد، حکم ۱۲ سال زندان را رویت و امضاء کردم. حکم از اعدام به ۱۲ سال تقلیل پیدا کرده بود. خدا خدا می‌کردم که حمید هم حکم بگیرد. هر که از اوین می‌آمد، اولین سؤالم دربارۀ حمید بود. خیلی‌ها خبر نداشتند، ولی جسته‌ و‌ گریخته می‌دانستم که هنوز زنده است، که خودش مایۀ امیدواری بود.
فکر کنم که اوسط یا اواخر ۱۳۶۳ بود که دوباره به اوین برگشتم. اول بند ۱ اطاق ۳۰ و بعد هم بند ۳ اطاق ۶۷. از لای نرده‌های اطاق ۳۰ بود که دیدمش، حمید هنوز زنده بود. فوتبال بازی می‌کرد. می‌خواستم یک‌جوری به گوشش برسانم که من هم زنده هستم، فریاد زدم: "حمید تُرکه رو عشقه"، نزدیک بود دردسر درست شود، فهمید منم، توپ را انداخت پشت اطاق ما و به هوای برداشتن آن به پشت پنجره آمد، جویده جویده گفت: "خوشحالم که زنده برگشتی".
همیشه به شوخی "حمید تُرکه" صدایش می‌کردم. یادم هست توی یکی از نامه‌هایش به شهلا نوشت: "اگر مرا ببینی مطمٸناً به‌جا نمی‌آوری. اینجا از بس با بچه‌های تهران هم‌دهن شدم که حتی لهجه‌ام کاملاً برگشته!" و شهلا در جواب نوشت: "حمید تو اصلا عوض شدنی نیستی، خصوصاً لهجه‌ات که حتی از لابلای نامه‌ها هم پیداست". برایم خواند و کلی خندیدیم، این شده بود دستک من، هر وقت فرصتی دست می‌داد گفته‌های شهلا را به یادش می‌آوردم. شهلا درست می‌گفت، حمید عوض شدنی نبود. با همان شور از سوسیالیسم دفاع می‌کرد و تن به هیچ‌گونه سازشکاری نمی‌داد. به یاد دارم اوایل تغییر‌و‌تحولات بود. لاجوردی رفته بود و میثم جانشینش شده بود. میثم ادای دموکرات‌ها را در می‌آورد. روزی به داخل بند آمد و دربارۀ مشکلات بند سؤال کرد. توده‌ای‌ها این ماجرا را به فال نیک گرفته و به مطرح کردن مسائل صنفی پرداختند. حمید و عباس رئیسی [پیكار] صحبت را به مجرای دیگری انداخته و از جنایاتی که در زندان اتفاق افتاده و ریاکاری تازۀ دموکرات‌ها حرف زدند. میثمی بدجوری آچمز شده بود. خون خونش را می‌خورد، ولی برای حفظ ظاهر هم شده چیزی نمی‌گفت. اگرچه بعداً زهرش را ریخت. چند روز بعد عباس را به بهانه‌ای بیهوده به زیر بند بردند و حسابی خدمتش رسیدند.
با باز شدن درهای بند، جنبش‌های اعتراضی زندان هم آغاز شد. حمید بی‌هراس و دغدغه جلودار این حرکت‌ها بود. من از این همه بی‌پروایی می‌ترسیدم. حمید هنوز حکم نگرفته بود. می‌ترسیدم او را نیز از دست بدهم. شاید خودخواهانه بود. حمید راست می‌گفت: "شتر سواری که دولا دولا نمیشه". یک بار گفتم: "حمید یه کم مواظب باش، تو هنوز حکم نگرفتی!" و پشیمان شدم. پرسید: "میگی چی کار کنم رفیق. ساکت بشینم!؟". گفتم: "نه فقط خود‌تو تابلو نکن!". خندید و جواب داد: "رفیق شتر سواری که دولا‌دولا نمیشه".
می‌دانستم که حق با اوست، ولی نمی‌خواستم او را نیز از دست بدهم، به اندازۀ کافی، توی این چند ساله، عزیز از دست داده بودم. خجالت‌زده گفتم :"ببخش رفیق، منظورم این نیست، ولی پر کردن جای امثال تو کار ساده‌ای نیست". لبخندی زد و گفت: "دلتو دریا کن رضا، من که کسی نیستم" و منِ دلْ دریایی، می‌خواستم یک دریا خون گریه کنم، وقتی که شنیدم حمید را که حکم گرفته بود، در قتل عام سال ۱۳۶۷ اعدام کردند. دوباره ستاره دیگری از آسمان پر ستارۀ شب ما چیده شده بود".

 

١٥٦. داوود حیدریHeidari-Davoud.jpg
رفیق داود حیدری در سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای الیگودرز به دنیا آمد. چندی بعد خانواده به نظرآباد کرج کوچ می‌کند. داود در کرج دیپلم گرفت و سپس از دانش‌سرای معلم فارغ‌التحصیل شد. او در چند روستای کرج به شغل معلمی مشغول می‌شود. در اسفندماه ۱۳۶۰ دستگیر و بعد از هفت سال شکنجه و اسارت در قتل‌عام سال ۱۳۶۷ اعدام می‌شود.
نوشته‌ای ‌از خواهر و رفقای داود:
در سال ۱۳۳۷ در روستایی دورافتاده از توابع شهر کوچک الیگودرز، کودکی دیده به جهان گشود که سی سال بعد مصداق این بیت حافظ شد:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما
داود هنوز خردسال بود که خانواده‌اش ناگزیر برای گریز از تنگناهای اقتصادی، تصمیم به ترک دیار خود گرفت؛ پدر کاری در کارخانۀ «پارچه‌پافی مقدم» یافت و بدین ترتیب خانوادۀ داود و نیز بسیاری از اقوام و آشنایان‌یشان به نظرآبادِ کرج کوچ کردند. داود تحصیلاتش را تا دورۀ متوسطه در نظرآباد گذراند و در کرج دیپلم گرفت و سپس در رشتۀ ریاضی از دانش‌سرای تربیت معلم فارغ‌التحصیل شد.
از جمله افرادی که در شکل‌گیری شخصیت انقلابی و آرمان‌خواه داود تأثیر بسزایی داشتند می‌توان از حسینقلی پرورش نام برد. حسینقلی که خود از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق بود، پس از پایان دورۀ مهندسی شیمی از دانشگاه صنعتی به‌عنوان دبیر شیمی در دبیرستان نظرآباد تدریس می‌کرد و سرانجام در ۲۵ دی ۱۳۵۵ در طی یک درگیری به ضرب گلولۀ مأموران ساواک کشته شد. رفیق حسینقلی بیش از آموزش شیمی به دانش‌آموزان خود سعی می‌کرد در آنها روحیۀ پرسشگری و کتابخوانی را پرورش دهد؛ دانش‌آموزان بارها از او شنیده بودند که «همیشه سؤال کنید. هیچ چیز را از هیچ‌کس بدون دانستن دلیلش نپذیرید، حتی اگر آن کس من باشم.» نقل این روایت شاید خالی از لطف نباشد و شیوۀ خاص برخورد رفیق حسینقلی با دانش‌آموزان و نیز صداقت داود را به نمایش بگذارد: روزی در نوبت امتحان شیمی، او ورقه‌های امتحان را به دانش‌آموزان داد و خود از کلاس بیرون رفت. پشت در کلاس ایستاد و از درون قاب عکس بزرگی که به دیوار کلاس آویزان بود، بچه‌ها را زیر نظر گرفت. بعد از تصحیح اوراق امتحانی زیر هر کدام از آنها، بنا به عملکرد آن روز دانش‌آموزان یادداشتی نوشت. برای داود که نمره ۱۳ گرفته بوده، نوشته بود: «کم است، ولی شرافتمندانه بود».
ارتباط داود با معلمش به قدری صمیمی و دوستانه شده‌ بود که او حتی به منزل رفیق حسینقلی هم رفت‌و‌آمد داشت و خارج از کلاس درس نیز از او می‌آموخت. این تماس‌ها و بحث‌ها و کتاب‌خواندن‌ها جملگی در پرورش افکار و تکامل شخصیت رفیق داود تأثیری عمیق و قاطع گذاشت، به‌طوری که او خیلی زود از جوانان هم‌نسل خود فاصله گرفت. توجه او معطوف شده بود به کتاب، هنر، ادبیات و تئاتر و دنبال کردن مسائل اجتماعی-سیاسی بخش جدایی‌ناپذیر زندگی‌اش شده بود. انتخاب شغل معلمی هم به تأسی از همان معلمِ صادق و مبارز بود، معلمی که نوع نگاه او را به دنیا تغییر داده بود و این تغییری بود عمیق و واقعی به گونه‌ای که تمام نزدیکان داود این مسئله را به وضوح حس می‌کردند؛ از جمله برخورد داود با خواهر کوچکش در قالب روابط سنتی نمی‌گنجد.
داود در همان دوران نیز از جمله با شهدا میترا بلبل‌صفت و مسعود پرورش که آنها هم از اعضای سازمان چریک‌ها بودند و در درگیری با ساواک کشته شدند، رابطه نزدیکی داشت. داود پس از انقلاب نیز با مادر میترا و خانواده پرورش روابط صمیمانۀ خود را حفظ کرد.
پس از فارغ‌التحصیلی از دانش‌سرای تربیت معلم، در روستاهای اطراف کرج، قاسم‌آباد بزرگ و کوچک، نجم‌آباد، زکی‌آباد و نوکَند (اهالی این روستا اکثراً علی‌اللهی بودند) به‌عنوان دبیر ریاضی استخدام می‌شود، ولی چون در این مدارس با کمبود معلم مواجهه بودند، تدریس رشته‌های دیگر را نیز به‌عهده می‌گیرد. در مدرسۀ یکی از این روستاها کتابخانۀ نسبتاً بزرگی برپا می‌کند. نکتۀ حائز اهمیت این کار داود این بود که این کتابخانه مملو بود از کتاب‌های متنوع علمی و فرهنگی؛ قصد داود از برپایی این کتابخانه القای نظرات ایدئولوژیک مارکسیستی به دانش‌آموزانش نبود بلکه انس گرفتن دانش‌آموزان به کتاب و کتابخوانی هدف اصلی او بود.
دانش‌آموزان، چه پسر و چه دختر با داود بسیار احساس راحتی می‌کردند و او را به دیدۀ یک دوست بزرگ‌تر می‌نگریستند. توجه داود به شاگردانش به حدی بود که گاه پیش می‌آمد که دانش‌آموزان بیمار و نیازمند درمان را با خود به شهر برده و به خرج خود آنها را نزد پزشک ببرد. زمانی نگذشت که داود در چشم روستاییان چیزی فراتر از آموزگار فرزندان‌شان شد؛ او که کنجکاو بود از فرازونشیب زندگی دهقانی سر درآورد، در بحث‌های آنها شرکت می‌کرد و می‌خواست بداند که آنها چگونه مشکلات‌شان را حل می‌کنند. این همدلی و همراهی با روستاییان حس اعتماد و احترام را در آنها برمی‌انگیخت، داود برای آنها صرفاً یک آموزگار ساده نبود، مشاور و کمک حالشان نیز بود: برای حل مشکلاتشان از قبیل کانال‌کشی آب، تقسیم آن و غیره به سراغش می‌آمدند و او نیز از هیچ کمکی فروگذار نبود. همین برخورد احترام‌آمیز و یاری‌دهندۀ او باعث شد که مهر و دوستی بسیاری از اهالی را کسب کند. در نظرآباد هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود و این موضوع بعد از انقلاب باعث کینه‌توزی و ناراحتی حزب‌اللهی‌ها و پاسدارهای محل می‌شد. حتی سی سال بعد از سربه‌دار شدنش، تا زمانی که هنوز مادر داود در قید حیات بود، هر از گاهی روستاییانی با صندوق‌های میوه به منزل مادر داود می‌آمدند و با بوسیدن دست و پیشانی مادر، خود را از شاگردان پسرشْ داود معرفی می کردند.
داود در کنار مسئولیت پرورش معنوی شاگردانش از ارتباط با سایر مبارزان با گرایش‌های مختلف سیاسی نیز غافل نبود. قبل از قیام با دانشجویان تهران و کرج روابط خوبی داشت و در برنامه‌های کوه شرکت می‌کرد. در فعالیت‌ها و جنش دانشجویی قبل از قیام حضوری فعال داشت و با بسیاری از فعالین اصلی جنبش دانشجویی به‌طور منظم در ارتباط بود. این ارتباط بیشتر به بحث و گفتگو، تبادل کتاب و جزوه‌ معطوف می‌شد. علاوه بر متون پایه‌ای مارکسیستی اقتصادی و فلسفی، رفیق مطالعات گسترده و عمیقی در امور هنری و فرهنگی از شعر و ادبیات ایران و جهان گرفته تا تئاتر و سینما داشت. همیشه کتابی بود که به خواندنش مشغول باشد یا به دیگران به امانت بسپارد.
به‌رغم مشغولیت دوچندانش در دروان قیام، وظیفۀ معلمی خود را از یاد ‌نبرد؛ در دوران قیام وقتی مدارس تعطیل بودند، رفیق داود تصمیم می‌گیرد کلاس‌های درس خود را دایر کند، با این استدلال که اگر کلاس‌ها را تعطیل کنم، دخترها مجبورند خانه‌داری کنند و پسرها بروند سرِ زمین کشاورزی و در نتیجه تمام آموخته‌هایشان از بین خواهد رفت. در ظاهر ممکن بود برای عده‌ای از انقلابیون این کار عدم همراهی داود با مسیر انقلاب تلقی شود؛ اما درست برعکس، داود با برقرار نگه‌داشتن کلاس‌هایش می‌خواست پل ارتباطی دانش‌آموزانش با جریان قیام قطع نشود. در واقع، این از درک عمیق او از انقلاب ناشی می‌شد: انقلاب برای او چیزی عمیق‌تر و اصیل‌تر از همراهی صرف با جریان عمومی بود. اگر قیامی شکل گرفته باید دانش‌آموزانش که از محروم‌ترین طبقات جامعه بودند از آن آگاه باشند و خود را در آن بیابند. به همین خاطر بود که قیام و اعتصاب‌ها باعث جدایی او از شاگردانش نشد؛ برعکس، او این فرصت را مغتنم شمرد تا چرایی اعتصابات و شورش مردم را برای آنها توضیح دهد. خود زمانی که کلاس نداشت فعالانه در تظاهرات و حرکت‌های اجتماعی شرکت می‌کرد. برای مثال، با مردمی و همه‌گیر شدن تظاهرات به‌خصوص در تهران زمانی که حکومتِ وقت تصمیم می‌گیرد برای سرکوب مردم، ارتش زرهی قزوین و چند شهر دیگر را وارد تهران کند، اهالی کرج و نظرآباد که داود هم همراه آنها بود، جاده‌های منتهی به تهران را مسدود می‌کنند و بدین‌ترتیب مانع ورود ارتش از این نقاط به تهران می‌شوند.
یکی از خصوصیات برجستۀ رفیق داود این بود که از پذیرفتن غیرنقادانه یک خط مشی سیاسی و دنباله‌روی کورکورانه از یک سازمان سیاسی احتراز داشت؛ به‌همین‌دلیل هم از همان اوایل قیام نشریه‌های تمام سازمان‌ها و احزاب گوناگون را می‌خواند. در طی همین جستجوگری بود که در پی نقد مشی چریکی و گسست از آن، به خط سه و کمی‌ بعد‌تر به سازمان پیکار گرایش پیدا کرد، سپس در کمیتۀ معلمین سازمان پیکار سازماندهی شد و به فعالیتش در این سازمان ادامه داد.
یکی از کارهایی که رفیق داود در قالب فعالیت سازمانی انجام داد، برپایی چادر پزشکی در تابستان سال ۱۳۵۸ در روستای قاسم‌آباد بزرگ در منطقۀ ساوج‌بلاغ کرج بود. انگیزۀ پرپایی این چادر پر کردن کمبود امکانات پزشکی در منطقه‌ای بود که داود مستقیماً با رنج‌ها و نیازهای ساکنان آن آشنا بود و نمی‌توانست نسبت به آنها بی‌تفاوت باشد. رفیق همراه یک پزشک و دو پرستار و چند رفیق دیگر که عمدتاً دختر بودند، به مدت سه ماه چادری برپا کردند به منظور راهنمایی و کمک به زنان این شهر. مادر داود با روحیۀ سخاوتمندی که به پسر نیز به ارث رسیده بود، خانۀ خویش را در اختیار رفقا و همراهان داود قرار داد و با رویی گشاده به مدت سه ماه از آنها میزبانی کرد.
از دیگر مسائلی که در سازمان توسط رفیق پیگری می‌شد، تحقیق در مورد مسائل دهقانی بود: شناخت عینی‌‌ای که داود با زندگی در میان روستاییان کسب کرده‌ بود، در کنار مطالعات گسترده‌اش درمورد مسائل دهقانی، کمک کرد که او و دوست نزدیکش، رفیق کاظم اعتمادی عیدگاهی که از مسئولین هیأت تحریریۀ پیکار بود، به همراه هم تحقیقات گسترده‌ای را در باب مسائل دهقانی پیش ببرند. این دو رفیق ماه‌ها، هر آخر هفته به مناطق روستایی اطراف کرج می‌رفتند، -مناطقی که داود به خاطر سال‌ها تدریس شناخت خوبی از آنها داشت- و به بررسی و تحلیل مسائل دهقانی می‌پرداختند؛ محصول این بررسی‌ها کتاب "تحلیل از شرایط جامعۀ روستایی در ایران" به قلم رفیق کاظم بود.
کار در سازمان بی‌تنش نبود، بخشی از آن به نابه‌جا بودن انتظارت مسئولین بالاتر و در بعضی موارد تحمیل نظرات به اعضا و بخشی از آن به روحیه آزادی‌طلب رفیق داود برمی‌گشت؛ برای مثال، روزی یکی از مسئولین تشکیلاتی کرج که در نظر نگرفته بود پخش اعلامیه در محیط‌هایی که رفقا کار توده‌ای می‌کنند می‌تواند محمل، وضعیت و ثمرۀ فعالیت‌های آنها را از بین ببِرد، خطاب به داود می‌گوید: «بهتر است از موقعیت خود استفاده کنی و اعلامیه‌های سازمان را در روستاهای محل تدریست پخش کنی». داود از این کار سربازمی‌زند. این بحث تا آنجا پیش می‌رود که رفیق داود ادامه فعالیتش در سازمان را به زیر سؤال می‌برد. از نظر او کار تهیجی و تبلیغی نه تنها با وظیفۀ معلمی هم‌خوانی نداشت، حتی باعث می‌شد تمام اعتمادی که داود سال‌ها با خلوص و صداقت بین خود و روستاییان بنا کرده بود فروبپاشد. با دخالت رفیق کاظم، این بحث به پایان می‌رسد و داود از آن پس ارتباط خود را با سازمان از طریق این رفیق ادامه می‌دهد.
جای آن دارد که یادی شود از یکی دیگر از رفقا که رابطۀ بسیار صمیمانه‌ای با داود و خانوادۀ او داشت؛ رفیق منصور از اولین کسانی بود که به تلافی انفجار بمب در دفتر نخست‌وزیری در شهریور ۱۳۶۰ صبح روز بعد یعنی دهم شهریور در اهواز به جوخه اعدام سپرده شد. خبر کشته‌شدن رفیق منصور همه، از جمله کاظم و داود را در بهت و پریشانی فرو برد؛ چه کسی می‌تواند خلاء از دست دادن رفیقی مهربان و یاری خوش خو را تسلا ببخشد آن هم نه در جریان یک عملیات مسلحانه، بلکه در پی یک انتقام‌جویی رذیلانه.
در مهر ۱۳۵۹ پاکسازی معلمان مستقل و مبارز شروع می‌شود، داود نیز از این تحفه بی‌بهره نمی‌ماند. او که معلمی را نه یک شغل، بلکه دریچه‌ای به سوی تربیت انسان‌های آگاه و آزاده می‌دید، گمان کرد شاید راهی باشد که از دانش‌آموزانش جدا نشود و با کمک و حمایت خانوادۀ دانش‌آموزان بتواند به مدرسه بازگردد. در پی‌گیری‌هایی که انجام می‌دهد متوجه می‌شود که حکم قطعی است! «هیچ‌کاری نمی‌شود کرد! حکم تو و یک نفر دیگر را خود محمدعلی رجایی (وزیر آموزش و پرورش وقت) امضا کرده است.» این جمله‌ای بود که داود از یکی از نزدیکان که در آموزش و پرورش کرج کار می‌کرد شنید. رژیم نه تنها با تیغ تیزش پیوند او را با درس و مدرسه و شاگردانش پاره کرد، بلکه سوار بر اسب سرکوب در حال تار‌و‌مار کردن مبارزین بود. در این حال ماندن جایز نبود. داود بعد از یورش پاسداران به خانۀ پدری‌اش متواری می‌شود و در آذر ماه همان سال، به مانند بسیاری دیگر از انقلابیون به زندگی مخفی روی می‌آورد. پاسداران در اولین حمله با جای خالی داود روبه‌رو شدند و هرآنچه از کتاب و جزوه و دست‌نوشته بود با خود بردند. این البته کار آسانی نبود، برای خالی کردن کتابخانۀ داود پاسداران مجبور شدند کتاب‌ها را بار یک کامیون کنند! چندی بعد یکی از آشنایان برای خواهرش تعریف می‌کند که در آذر سال ۵۹ اعضای کمیتۀ محل چند شب پیاپی آتشی برپا کرده و در پناه آنْ شب تا صبح نگهبانی می‌دهند... شعله‌های این آتش برخاسته از کتاب‌های داود بود!
شاید خاطره‌ای دیگر از داود بتواند چهرۀ چندبعدی، جسور و حمایت‌گر او را در چشم خواننده پررنگ‌تر کند: در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۰ داود در نزدیکی محل قرارش با رفیقی دیگرْ متوجه می‌شود که پاسداران چند رفیق دختر را در حال فروش نشریه مورد آزار قرار داده و کتک می‌زنند؛ به حمایت از دختران جلو می‌رود و با پاسدارها درگیری لفظی پیدا می‌کند، آنها هم دخترها را رها کرده و داود را با خود به بازداشتگاه کمیتۀ محل می‌برند. در بازداشتگاه داود خود را احمد غلامی اهل دورود معرفی می‌کند، می‌گوید در یک مبل فروشی نجار است، همسر و دو دختر دارد و سعی می‌کند با زبان خودشان موضوع را یک حمایت ساده از زنان آزار‌دیده جلوه دهد. او در جواب دلیل دخالتش در مسئله می‌گوید: «دیدم چند نفر "مرد" دارند چند "زن" را می‌زنند، جوشی شدم. آخر مگر می‌شود دست بر زنِ نامحرم بلند کرد...». بازداشت او مصادف است با پخش مصاحبه کیانوری و بهشتی از تلویزیون؛ پاسداران برای اطمینان از «سیاسی نبودن» داود، او را جلوی تلویزیون می‌نشانند تا واکنشش به این مصاحبه را ببینند، او هم با این بهانه که خسته است تقاضا می‌کند که او را از دیدن این مصاحبه معاف کنند و به سلولش برگردانند. این برخورد خلاقانه رفیق به کمکش می‌آید و او فردای همان روز آزاد می‌شود.
داود در دوران متواری بودن خود، در خانۀ دوستان و آشنایان و مدتی هم نزد مادرِ رفیق آذر مهرعلیان به سر می‌بُرد. به جاست چند خطی دربارۀ مادر مهرعلیان که داود را همچون پسر خود می‌دانست گفته شود. مادر مهرعلیان خانۀ کوچکی در تهران داشت که پیش از قیام نیز درش همیشه به روی رفقا گشوده بود. روز شنبه ۳۱ فروردین ماه ۱۳۶۰ آذرْ فرزند کوچک مادر مهرعلیان برای شرکت در تظاهراتی که به دعوت تشکیلات دانشجویی-دانش‌آموزان سازمان پیکار برگزار شده بود از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بازنگشت... داود به قصد سر زدن به مادر نزد او می‌رود و مادر را نگران و بی‌تاب می‌یابد. آخر شب مادر نگران از تأخیر آذر به امید یافتن فرزند دلبندش راهی بیمارستان‌های تهران می‌شود. داود با اینکه خود فراری بود، نمی‌توانست مادر را تنها به حال خود رها کند. او و خواهرش پا به پای مادر، بیمارستان به بیمارستان سراغ از آذر می‌گرفتند اما آن شب جستجوی آنها بی‌نتیجه ماند. آذر در تظاهرات کشته شده بود. این آخرین عزیز مادر نبود که به دست دژخیمان پرپر می‌شد؛ مادر بعد از شهادت آذر عزیز دیگری را از دست داد. اگر شهادت آذر قلبش را شکست، شهادت داود کمرش را...
اندکی از سی‌ خرداد ۱۳۶۰ گذشته و هنوز دست پاسداران به داود نرسیده، پاسدارانِ تشنه به خون داود دوباره به منزل مادر و پدرش حمله می‌کنند و این بار مادر او را به قصد به دام انداختن داود با خود می‌برند. مادر را بیش از ۲۴ ساعت در سلولی نگه می‌دارند و مورد بدرفتاری قرار می‌دهند که از ناحیه کمر آسیب می‌بیند. مادر داود در برابر این وحشی‌گری مقاوت می‌کند و تا آزاد شدنش نه لب به غذا می‌زند و نه آب.
چند ماهی داود سرپناه ثابتی نداشت تا این‌‌که یکی از آشنایان با هویت جعلی برای او کاری در شرکت نفت تهران دست و پا می‌کند. با کفایتی که در کار از خود نشان می‌دهد او را با ترفیع شغلی به سمنان منتقل می‌کنند. محل امنی بوده و کسی هم او را نمی‌شناخته. رفیق داود چنان از موقعیت خود اطمینان خاطر داشت که در یک پیغام به خواهرش گفته بود: «دیگر دست جن هم به من نمی‌رسد». متأسفانه این وضعیت چندان نمی‌پاید. در ۷ اسفندماه ۱۳۶۰ برای مطلع شدن از حال و اوضاع خواهرش که فراری و مخفی شده بود، به تهران می‌رود. موفق نمی‌شود او را ببیند و هنگام بازگشت به سمنان در همان روز در ایستگاه قطار مورد شناسایی قرار می‌گیرد. داود از دست پاسداران می‌گریزد و به سرعت سوار تاکسی‌ای می‌شود. راننده با فهمیدن اینکه موضوع از چه قرار است سعی می‌کند داود را از محل دور کند، ولی پاسداران با بی‌سیم به پایگاه‌های خود خبر می‌دهند و موفق می‌شوند، تاکسی را متوقف کرده و داود را دستگیر کنند. او را حدود شش ماه در اوین نگه می‌دارند و برای شناسایی و کسب اطلاعات، به کرج می‌فرستند. در کرج شکنجه‌های بیشتر در انتظار اوست؛ پاسداران کرج از مدت‌ها قبل دنبال داود بودند، در همین جاست که به‌طور کامل مورد شناسایی قرار می‌گیرد. در این مدت خانواده از مکان بازداشت و حال و اوضاع او بی‌خبر بود و در تمام این دوران بی‌خبری، داود در کنار تمام کمونیست‌های صادق دیگر تحت شکنجه‌های شدید بود تا مصاحبه کند و از مبارزه برائت بجوید. بازجویان که با شکنجه و آزار نتوانسته بودند داود را درهم بشکنند، تلاش داشتند با توسل به عواطف و احساسات مادرش این کار را بکنند. به مادرش یک ملاقات حضوری می‌دهند و می‌گویند: «اگر داود حاضر به مصاحبه شود، همین الان او را با تو می‌فرستیم خانه. در غیر این صورت اعدام خواهد شد.» در ملاقات، داود خطاب به مادر می‌گوید: «مادر! اگر تو بخواهی، مصاحبه می‌کنم، اما من دیگر آن داودی که تو می‌شناختی نخواهم بود!» مادر جواب می‌دهد: «نه! من همان داود را می‌خواهم. همان داود بمان!» او همان داود را می‌خواست: شریک غم مادر، دلسوز خواهر، یاور پدر، مهربان با مردم کوچه و بازار، صمیمی با شاگردان، همراه ضعیفان و عاصی در برابر ستمگران...
از شکنجه‌های روحی‌ای که این مادر مبارز تحمل کرد، همین بس که یکی از پاسداران نظرآباد برای آزار دادن مادر و قدرت‌نمایی خود هر از چندگاهی نزد مادر داود می‌رفت و با تحقیر می‌گفت: «دیدی داود کمونیست را گرفتیم. حالا حسابی حالش را جا می‌آوریم. او همه بچه‌های نظرآباد را کمونیست کرده بود...».
مادر داود مانند تمام مادران خاوران همرزم فرزندش بود، در هفت سال اسارت، سختی را به جان خرید و هیچ فرصتی را برای دیدار فرزند از دست نداد. چه روزها که با امید می‌آمد و داود ممنوع‌الملاقات بود... اما کهولت پدر و دوری راه مانع می‌شد که او هم‌پای مادر به دیدار فرزند بشتابد. داود این قضیه را می‌دانست وگرچه دلتنگ پدر می‌شد اما حاضر نبود برای مرخصی چند روزه و تازه کردن دیدارها در پای دژخیمان سر خم کند و تن به خواسته‌های آنها بدهد. مأموران باز در تلاشی دیگر در صدد استفاده از عواطف فرزند- پدری برای شکستن داود در 22 تیرماه سال 1367 به خانه او رفته و به پدر می‌گویند آیا مایل است داود را ببیند؟ پدر جواب می‌دهد: "دیدن او نور را به چشمانم باز می‌گرداند". در این لحظه داود را به داخل خانه راهنمایی می‌کنند. هیچ کس گمان نمی‌کرد این دیدار، آخرین دیدار باشد، هیچ کس از نقشه شوم جلادان برای جان‌های شیفته خبر نداشت... کمتر از دو ماه بعد او به جوخه اعدام سپرده شد. جلادان تا ۲۱ آبان خبر شهادت داود را از مادر مخفی می‌کنند و تمام مراجعات مادر به زندان در این مدت بی‌پاسخ می‌ماند.
مادر بعد از شهادت داود، در برابر بی‌تابی‌های خواهرش و جویبار اشک روانش، تنها یک پاسخ داشت: «مادر! مگر شما خود راه‌تان را انتخاب نکردید؟ شما باید نتیجۀ انتخاب راه خود را همانند انتخاب راه‌تان بپذیرید و با آن کنار بیایید...» در دامن چنین مادری چنین پسری پرورش یافته بود.
خدیجه زمانی، مادر جنگنده‌ای بود که قطره‌ای اشک از چشمانش نچکید، اما نه بخشید و نه فراموش کرد: این را از نفرت عمیقش از مزدوران جمهوری اسلامی و از نگاهی که تا دم مرگ به درِ همیشه بازِ خانه دوخته بود می‌شد فهمید. خبر مرگ داود را از ترس واکنش تند مادر و انعکاس آن بر اهالی محل در بیابان به او دادند تا مبادا کسی از نعره‌های او در برابر جنایتشان آگاه شود. به او گفته بودند در ۲۱ آبان به فلان آدرس بیا، او هم ساده‌دلانه با این خیال که بالاخره لحظۀ دیدار با داود فرارسیده با یکی از همسایگان عازم محل می‌شود. در آنجا او و همراهش را سوار بر خوردرویی از شهر خارج می‌کنند. در لحظه‌ای که خبر را به مادر می‌دادند به زن همراهش گفتند زیر بغل مادر را بگیرد تا نیافتد. مادر خنده‌ای خشم‌آلود کرد: «فرزند من در برابر شما نیافتاد حال من چطور بیافتم، من چطور می‌توانم بیافتم و آبروی او را ببرم؟!» با همین روحیه پرصلابت به خانه آمد و خبر را به پدر پیر داود نیز داد: «داودم را کشتند!». مادر در مراسم عزای داود نه گریست، نه ترسید، بلکه دف‌زنان رقصید...
این اهالی محل بودند که علیرغم هشدارها و تهدید‌های پاسداران مراسم یادبود داود را آنچنان که باید برگزار نمودند. پاسداران ناتوان از پراکنده کردن هم‌محلی‌ها و دوستان و آشنایان، در مقابل همدلی و همراهی آنها هیچ واکنشی جز خزیدن به گوشه‌ای و نظاره کردن نداشتند.
پیش از دستگیری داود، پاسداری به نام جعفر کریمی از ساکنین نظرآباد، شدیداً تلاش می‌کرد تا علیه داود پرونده‌سازی کند، به همین خاطر به روستاهایی که داود در آنجا تدریس می‌کرد می‌رفت و سعی داشت روستاییان را قانع کند که علیه داود طوماری امضا کنند. تلاشی عبث! حتی یک نفر از اهالی هم حاضر نشد علیه آموزگاری مهربان که جان در راه مبارزه علیه فقر و ظلم و جهل نهاده بود شهادت دهد!
رفیق داود نه تنها به‌دلیل اعتقادات و باورهایش و نه فقط به‌دلیل فعالیت در سازمان پیکار، بلکه مخصوصاً به‌دلیل محبوبیتش نزد ساکنین نظرآباد، شاگردانش و خانواده‌های‌شان تحت شکنجه بود. رژیم که از این محبوبیت و مردمی بودن داود باخبر بود، خوب می‌دانست که شکستن و مصاحبه گرفتن از او چه امتیاز تبلیغاتی‌ بزرگی محسوب خواهد شد. آری نازلی حرف نزد! رفیق داود در زندان ۷ سال تمام بدون داشتن هیچ حکمی، انواع شکنجه‌ها را به جان خرید ولی زیر بار خفت مصاحبه و همکاری نرفت. او نه تنها خود نشکست، حتی نگذاشت مادرش هم بشکند. مادر دقیقا آن ملاقات در زندان را به خاطر داشت که پسر با پای شکسته در برابرش ظاهر شده بود، اما پسر تمام تلاشش را می‌کرد که پای شکسته را از مادر مخفی کند! مادر از او می‌پرسد چرا نشسته‌ای، داود می‌گوید خب نشستن که بد نیست، تو هم صندلی‌ای بخواه و بنشین. مادر خطاب به یکی از نگهبانان می‌گوید: «برادر یک صندلی برای من هم بیاور». داود گوشزد می‌کند اینها برادر تو نیستند. نگهبان‌ند! به گفتۀ یکی از هم‌بندیان رفیق داود، دریغ از یک لبخند که داود نثار زندان‌بانان و توابان کند. نگهبانان را برادر خطاب نکردن خود نشانه‌ای بود از مقاوت و شکنجه را به جان خریدن.
خاطرۀ یکی از رفقای همبند داود به خوبی گویای شکنجه و بازجویی مداوم اوست:
«با داود حیدری در زندان گوهردشت هم سلول یا به اصطلاح هم اتاق بودم. چون پروندۀ اتهامی داود در کرج بود، هر از گاهی دوباره بازجویی می‌شد و آن روز هم که صبح آمدند سراغش این تصور را داشت، و من حتی ناهار همان روز را هم برایش نگه داشتم که بیاید، ولی او دیگر بر نگشت. موقع آمار شبانه از پاسدار پرسیدم و او در جواب گفت نگرانش نباش، او جایش خوب است!»
داود در زندان با شجاعت مثال‌زدنی‌ای شکنجه‌ها را تاب آورد و تا آخرین لحظۀ زندگی برسر باورها و اعتقاداتش محکم و استوار ایستاد. حتی شکستن افرادی از رهبری سازمان، ذره‌ای تزلزل در او ایجاد نکرد، زیرا راهی را که در پیش گرفته بود، آرمانی بود که آن را انتخاب خود می‌دانست و به درستی‌اش ایمان داشت. این ایمان به آرمانش در لحظه لحظۀ حیاتش در زندان حضور داشت. به گواه یکی از رفقای همبند: «او آرمانش را همین امروز زندگی می‌کرد.»
زمانی که هیأت مرگ در زندان گوهردشت کرج در «دادگاه‌های» چند ثانیه‌اش بین زندانیان مرگ قسمت می‌کرد، نوبت به داود که رسید، قاضی کرج که از سرسختی و مقاومت او داستان‌ها شنیده بود، مانع ورودش به «دادگاه» شد، رو به پاسداران کرد و گفت: «او را ببرید». و اینچنین در ۵ شهریور ۱۳۶۷ نام رفیق داود با ثبت در فهرست اعدامیان جاودانه شد.
یکی از همبندیان داود که سال‌ها با او زندگی کرده بود می‌گوید: «داود بسیار آدم شادی بود، اهل زندگی کردن بود، با جُک‌ها و شوخی‌های خود فضایی ایجاد می‌کرد که از بودن در آن احساس لذت می‌کردی.» و می‌گوید که داود از رویاهایش بعد از آزادی با او گفته، گفته که تشنۀ یادگرفتن است، که اگر مجال باشد باز هم خواهد آموخت، در پی پاسخ پرسش‌هایش به وادی فلسفه و علم قدم می‌گذارد و زندگی خواهد کرد... با این حال هم او می‌گوید که حتی اگر آن جانیان داود را به جلسه دادگاه کذایی‌شان فرامی‌خواندند و حتی اگر داود می‌دانست که زندگی‌اش در گروی سرفرودآوردن در مقابل خواست دژخیمان است، باز هم سرنوشتش جز کشته شدن به دست جلادان نبود؛ چراکه داود از دستۀ به مرگِ‌-خود-چرا-آگاهان بود.
همبندی دیگر روز اعدام رفیق داود را چنین به‌خاطر می‌آورد:
«‌داود حیدری متولد ۱۳۳۷ بود. با او در گوهردشت با هم بودیم. قوی هیکل و ورزشکار بود. ما در کمونی ۱۵ نفره با ۱۱ خط مختلف سیاسی حبس می‌کشیدیم. در بند ۸ گوهردشت، بزرگ‌ترین کمون بند. او با یک فرقانی و مجاهد و راه کارگری در یک سلول بود. در روز پنجم.شهریور.۶۷، هفت نفر از بچه‌های بند ۸ را صدا زدند یکی از آنها داود بود. فرقانی و مجاهد را هم همراه او بردند. بعد فهمیدیم هر کدام را در یک سلول قرار داده بعد به محل اعدام بردنده‌اند. او جزو سری اول اعدام‌شدگان چپ، در گوهردشت در تابستان ۶۷ بود. چند تا [از] بچه‌ها مربوط به دادستانی کرج بودند. به آنها می‌گفتند «کرجی». داود هم جزو کرجی‌ها بود».
شخصیت متین و افتادۀ او همراه با مقاومت سازش‌ناپذیرش در طی سالیان شکنجه و رنج، از او چهره‌ای خاص ساخته بود که زندانیان با عقاید و آراء مخالف هم دوستش می‌داشتند.
همبندی سالیان او حسن گلزاری می‌گوید:
«داود روابط خطی نداشت؛ حتی با توده‌ای‌ها سلام و علیک انسانی داشت. داود می‌توانست تفکر را از خود انسان‌ها جدا کند. تنها مرزی که داشت با تواب‌ها بود. برای پرسشگرش خیلی احترام قائل بود؛ بر خلاف بسیاری دیگر که "نمی‌دانم" در قاموس‌شان نیست، برای هر سؤالی جواب از پیش‌‌آماده نداشت. از دگمِ «استالین‌گرایی» آن زمان به دور بود؛ او بود که با حرارت خاص خود خواندن کتاب «مزرعۀ حیوانات» جرج اروول را به من پیشنهاد داد... داود بیست و چند ساله گویا چهل سال تجربه داشت. در بحث‌ها خیلی راحت برخورد می‌کرد و بحث را به شیوۀ منطقی پیش می‌برد. بحث با او با رفاقت عمیق شروع می‌شد و با یک رفاقت برادارنه خاتمه می‌یافت. با اینکه اطلاعات وسیعی در زمینه‌های مختلف از جمله فلسفه و هنر داشت، در هنگام بحث هرگز فکر نمی‌کردی که از بالا با تو برخورد می‌کند».
در عین حال همین سرسختی در برابر شکنجه و پافشاری روی اعتقاداتش او را حتی در جمع زندانیان محدود می‌کرد، چرا که از نگاه زندان‌بانان سلام و صحبت کردن زندانیان دیگر با داود، نشانه‌ای بود از این که آنها "سر‌موضع" هستند پس برایشان خطرناک بود و سزاوار عقوبت!
یک زندانی سابق، مهزاد در این باره می‌گوید:
«در سال ۶۶ بود که او را به بند یک گوهر دشت آوردند. بلند قد، با هیکلی ورزیده که به میانسالی می‌زد. با سبیلی پر پشت و بلند. همیشه کت می‌پوشید و به تنهایی قدم می‌زد. تا آن زمان کسی رابطۀ جدی با وی نمی‌گرفت. همیشه در نگاه مراقبش بودم. آرام قدم می‌زد و متین. خود او هم می‌دانست و با کسی تماس نمی‌گرفت. منش او و نوع قدم زدنش مانند زندانیان سال‌ها حبس کشیده بود با آن نگاه و لبخند دوست داشتنی‌اش. به‌راستی من را به یاد معلم‌ها می‌انداخت. در بند قدم می‌زدم و فکر می‌کردم کاش جلو می‌رفتم و با او چند کلام صحبت می‌کردم. دریغا که نمی‌توانستم. تصویر زیبایی از او در دل و ذهن دارم. مانند رمانی قطور که فقط فرصت خواندن یک فصل آن را داشتم».
سعدی معدندار از دوستان نزدیک داود، روزی به رفیقی دیگر گفته بود: «داود یکی از صادق‌ترین انسان‌هایی است که تا به حال دیده‌ام».
بهتر است کلام را با این وصف شایسته از رفیق داود حیدری، که از زبان همبند سابقش حسن گلزاری جاری شده به پایان برد:
«داود تجسم عینی و از نمادهای انسان‌های شریف تاریخ بود. وجودش به تنهایی سرشار از عشق عمیق به آرمان‌های والای بشریت بود. در هولناک‌ترین لحظات زندان، حسرت حتی اندکی نرمش را در دل توابین و زندانبانان گذاشت و سرانجام سر به دار شد. به روایت بچه‌هایی که شاهد صحنه بودند، به محض دیدن داود توسط گروه مرگ، اجازۀ ورود او را به داخل دادگاه نمی‌دهند و بدون هیچ پرسش و پاسخی فقط از روی ظاهرش و شاید هم با اشارۀ نادری دادستان کرج که همیشه در دادگاه بچه‌های کرج حضور داشت، حکم اعدامش را صادر می‌کنند. یاد و نامش به درازای تاریخ زنده است».

 

١٥٧. مسعود حیدری
رفیق مسعود حیدری سال ۱۳۳۵ یا ۱۳۳۶ در خانواده‌ای فقیر در آمل متولد شد. پدر خود را خیلی زود از دست داد. او قبل از قیام در یک شرکت ساختمانی در بخش آزمایشگاه خاک، در شاهی (قائم شهر) کار می‌کرد. مسعود در دورۀ قیام جزو فعالین "خط سه" بود و در سال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست. در جریان اعتصاب کارگران آن شرکت ساختمانی در بهار ۵۸ به شکل مؤثری شرکت داشت. با راهنمایی او فعالین چپ آمل نیز به تحصن کارگران پیوستند. مسعود در تهیۀ جزوه‌ای از موقعیت کارگران و مبارزاتشان نقش داشت. در تابستان ۱۳۶۰ با یورش رژیم به سازمان‌های چپ و مبارز ارتباط تشکیلاتی رفیق با سازمان پیکار قطع شد. او برای ادامۀ مبارزه و فعالیت علیه رژیم، در ۲۲ آبان‌ماه ۱۳۶۰ با حفظ مواضع خود، از طریق رفیق حشمت اسدی (از فعالین سربداران) به صفوف اتحادیه کمونیست‌های ایران در جنگل‌های شمال پیوست و نقش مهمی در بخش تدارکات سربداران ایفا کرد. مسعود در قیام آمل متأسفانه در غروب ششم بهمن هنگام عقب‌نشینی قوای سربداران زخمی و اسیر شد. از جزئیات اعدام یا کشته شدنش زیر شکنجه چندان خبری در دست نیست، به گفتۀ دوستانی مسعود در فروردین ۱۳۶۱ اعدام شد. خبر اعدامش پس از عید ۱۳۶۱ در روزنامه‌های رسمی درج گشت. در کتاب "پرندۀ نو پرواز" اشاراتی به نقش و فعالیت او شده است. رفیق بسیار جسور و با شهامت بود و در طرح عقاید خود صراحت داشت. رفیق که از روحیه‌ای بشاش برخوردار بود با صدای خوشش در هنر آوازخوانی نیز تبحر داشت.

 

١٥٨. جواد حیدری‌کایدان
رفیق جواد حیدری‌کایدان دانشجوی پزشكی بود و در سازمان پیکار فعالیت می‌کرد. او سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. از این رفیق متأسفانه تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٥٩. یحیی خاتونی159-Khatoni-Yahya.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۳۲، دوشنبه ۱۲ آذر ۱۳۵۸
رفیق یحیی خاتونی سال ۱۳۲۴ در یک خانواده متوسط در روستای قیلسون از توابع سقز چشم به جهان گشود. در هشت سالگی مادر و در یازده سالگی پدرش را از دست داد. یحیی تحصیلات ابتدایی را در سقز گذراند و سپس به دانش‌سرای مقدماتی سنندج راه یافت. او که می‌بایست هم‌زمان با تحصیل معاش خود را نیز تأمین کند، تابستان‌ها به خرده‌فروشی در روستاهای اطراف سقز می‌پرداخت. زندگی پررنج و آشنایی نزدیک با زندگی مشقت‌بار روستاییان، در او عشق و هم‌دردی عمیقی به زحمت‌کشان ایجاد كرده بود.
یحیی پس از دورۀ دانش‌سرا به آموزگاری پرداخت تا این‌که در دانشگاه تبریز به‌عنوان دانشجوی روانشناسی پذیرفته شد. بعد از پایان تحصیلاتش به سقز بازگشته و در هنرستان صنعتی و دانش‌سرای مقدماتی به تدریس پرداخت. شخصیت انقلابی و مبارزه‌جویانه‌اش ‌او را همواره رو‌در‌روی ساواک قرار می‌داد. عوامل ساواک در خرداد‌‌ماه ۱۳۵۴ شبانه به خانه‌اش یورش بردند، اما هشیاری انقلابی رفیق مانع از آن شد که مدرکی به دست آنها بیافتد. همان سال ۱۳۵۴ او را به کرمان تبعید می‌کنند و بعد از مدتی به تبریز انتقالش می‌دهند، اما دیگر حق تدریس نداشت. سال ۵۶-۱۳۵۵ باز بدون حق تدریس و این بار به خرم‌آباد تبعید می‌شود.
روستاییان ستمدیدۀ اطراف سقز خاطرۀ فداکاری‌ها و از خود گذشتگی‌های رفیق یحیی را از یاد نخواهند برد. زندگی آنها چنان به‌هم گره خورده بود که مرگ هم، یارای جدا کردنشان را نداشت. خانۀ او به روی روستاییان زحمت‌کش همیشه باز بود و با گشاده‌رویی و فداکاری روستاییان را راهنمای و تا جایی که می‌توانست در حل مشکلات آنان کوتاهی نمی‌کرد. وقتی که دهقانان زحمت‌کش و تحت‌ستم روستای "کوقتو" با مالکین مرتجع رو‌در‌رو شدند، او بی‌درنگ به کمک آنان شتافت. مالکین که به برکت پشتیبانی از دولت جمهوری اسلامی مسلح شده و جواز قتل روستاییان را گرفته بودند، سینۀ مالامال از آتش او را همراه با عده‌ای دیگر از رزمندگان کُرد همچون ملا رشید، شکافتند.
اربابان بزرگ منطقه با دسته‌جات مسلح، دهقانان زحمت‌كش را به انقیاد كشیده بودند، رفیق یحیی در ایجاد "اتحادیه‌های دهقانان" و مسلح كردن آنان در برابر تجاوزات اربابان تلاش زیادی كرد. او در درگیری با نیروهای اربابان روز جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۵۸ در ایرانشاه، سقز به شهادت رسید.
به‌مناسبت چهلمین روز شهادت رفیق کاک یحیی خاتونی، هواداران سازمان پیکار در سقز، ضمن گرامی‌داشتِ یاد این شهیدِ دلاور، طی اعلامیه‌ای از زندگی و مبارزات او در راه آرمان زحمت‌کشان، تجلیل کردند.

 

١٦٠. ناصر خادم‌حسینی
رفیق ناصر خادم‌حسینی دانشجوی دانشگاه ارومیه و با نام مستعار نادر عضو سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) پیکار در کمیتۀ آذربایجان بود. او در سال ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.

خاطره‌ای از یک رفیق:

"رفیق ناصر خادم‌حسینی (نام مستعار نادر) دانشجوی دانشگاه ارومیه بود. وی هنگام دستگیری به همراه اسحاق حصولی یکی از مسئولین تشکیلات اردبیل به شمار می‌رفت. در مرداد ۶۰ به همراه اسحاق حصولی، حمید ندروند، بهاء‌الدین توکلی، وحید مناف‌زاده، محمد رضا ابراهیم‌زاده و کریم حسینی‌منتظر در خانه تیمی در اردبیل دستگیر شدند. احمد عیسی‌زاده (اسد) در ادامه همکاری با بازجویان همه این افراد را لو داده بود که بعد از دستگیری آنها به بندهای مجردی زندان تبریز منتقل شدند. بندهای مجردی به سلول‌های ۱و نیم در ۲ متری گفته می‌شد که بین ۹تا ۱۱ نفر در آنها نگهداری می‌شدند!!. بید و شپش‌ها در این بندها، در هنگام تابستان از سر و صورت بالا می‌رفتند. شب‌ها هنگام خواب دو قسمت می‌شدیم که نصفی ایستاده و بقیه می‌خوابیدند و بعد از مدتی جاها عوض می‌شد. سه بار در روز برای دستشویی و وضو درهای سلول‌ها باز می‌شد. یک بار ناصر را هنگام شستن دست و صورت در دستشویی دیدم؛ آرام به من نزدیک شد و گفت همه چیز لو رفته و چیزی برای پنهان کردن نمانده. در بهار ۶۰ زمانی که بیرون از زندان بودیم چند بار با هسته های مطالعاتی که مسئولیت آن با ناصر بود برای بحث به اطراف شهر اردبیل و شهرستان سرعین که منطقه‌ای توریستی بود می‌رفتیم.

از جمعی که در فوق به آن اشاره شد، وحید مناف‌زاده توبه کرد و به همکاری با بازجویان رژیم پرداخت. کریم حسینی‌منتظر نیز بعد از توبه ظاهری در یک فرصت همراه یکی از رفقای راه کارگر از زندان تبریز گریختند.
ناصر خادم‌حسینی و اسحاق حصولی خوش خط بودند و نشریه محلی سازمان پیکار(چالیش) در اردبیل را به صورت دست‌نویس نوشته و تکثیر می‌کردند. اوایل مرداد ۶۰، ناصر به همراه تعداد دیگری از زندانیان به بند عمومی منتقل شده و در اتاق شماره ۱۷ بند یک مستقر شدند این اتاق‌ها سه در چهار بوده و در هر کدام چهار تخت ۳ طبقه قرار داشتند که در آن روزها به علت تعداد زیاد زندانی ۴ نفر هم روی زمین می‌خوابیدند (جمعا ۱۶ نفر). صبح‌ها به همراه سایر رفقای پیکاری که حدود ۴۰ نفر بودیم به ورزش دسته‌جمعی می‌پرداختیم. بعد از آمدن احمد عیسی‌زاده و تواب کثیف دیگر (یعقوبعلی خدایی) به بند عمومی، این ورزش‌های دسته‌جمعی تعطیل شدند.
ناصر در بند عمومی توسط احمد عیسی‌زاده (اسد) تحت فشار بود که توبه کند ولی نهایتا ناصر زیر بار نرفت.

ناصر خوش برخورد بود و در آبان‌ماه ۶۰ به همراه حمید ندروند، بهاء‌الدین توکلی و محمدرضا ابراهیم‌زاده به‌عنوان تنبیه و اصلاح ناپذیر به بند زندانیان عادی منتقل شدند .این رفقا بعد از اتمام بازجویی توسط یکی از بازجویان کثیف زندان تبریز به نام جعفر تقوی (که مسئول بازجویی از پیکاری‌ها و فدائیان اقلیت بود) توسط حاکم شرع حسین موسوی‌تبریزی به اعدام محکوم شدند و بعد از انتقال به بند مجرد (که شرح شرایط این بندها قبلا رفت) اعدام شدند (حدود ۱۸ آبان‌ماه ۶۰). کسانی که از بندهای مجرد به بند عمومی منتقل می‌شدند از روحیه بالای این مبارزین انقلابی و از شعارهایی که روی دیوارها توسط آنان کنده شده بود می‌گفتند.

به امید روزی که مسئولین این جنایت‌ها در دادگاه‌های بین‌المللی و در حضور بازماندگان، خانواده‌ها و مردم محاکمه و به‌سزای اعمال خود برسند".

 

١٦١. جمیله خاصری
رفیق جمیله خاصری همراه سه رفیق پیكارگر دیگر در سحرگاه سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ در زندان كارون اهواز تیرباران شد. در روزنامه‌های رسمی عصر روز بعد در بارۀ خبر اعدام آنها آمده بود:
"جمیله خاصری فرزند ناصر به حكم دادگاه انقلاب اسلامی اهواز به اتهام همکاری فعال با سازمان ضدخلقی و محارب پیکار و رابط تشکیلاتی شاخۀ خوزستان و شیراز و در اختیار قرار دادن کلیه امکانات خود در راه تقویت سازمان مذکور، محارب با خدا و رسول خدا و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
در روزنامۀ جمهوری اسلامی همان روز چنین آمده بود:
"جمیله ناصری فرزند ناصر از هواداران فعال گروهك ضدخلقی و ضدالهی پیكار، به جرم شركت در درگیری‌های دانشگاه در سال گذشته به ۶ ماه زندان محكوم شده بود، بعد از ۴ ماه و پس از اخذ تعهد مورد عفو قرار گرفته و آزاد شد، ولی مجددا به‌خاطر فعالیت برعلیه نظام جمهوری اسلامی و ارتباط فعال با سازمان مذكور و شركت در درگیری كه منجر به كشته شدن تنی چند از مردم مسلمان بی‌دفاع شده بود، به اعدام محكوم شد. روابط عمومی دادستانی انقلاب".
متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٦٢. بهروز خاصهKhaseh-Behroz.jpg
رفیق بهروز خاصه سال ۱۳۳۹ در امیریه تهران متولد شد. تحصیلات خود را در مدرسۀ رهنما و بعد زاگرس به پایان رساند. در جریان به‌اصطلاح فضای باز ۱۳۵۶ با مسائل سیاسی آشنا شد و سپس از طریق یکی ازنزدیکان به خط ۳ و سازمان پیکار گرایش پیدا کرد. مدتی در پاتوق‌های کارگری، اعتراضات و تظاهرات خیابانی و به‌ویژه کارگری شرکت فعال داشت. بعد از قیام به سازمان پیوست و در كمیتۀ تدارکات سازمان به‌طور حرفه‌ای مشغول فعالیت شد. بهروز با تمام وجود و با تلاشی سخت، دسته‌های اعلامیه و نشریه را برای پخش می‌برد، او تمامی زندگی کوتاهش را وقف مبارزه کرد.
بعد از انتشار بیانیۀ سازمان در پیکار شماره ۱۱۰، از اولین رفقای رادیکالی بود که در مقابل این جریان موضع گرفت، ولی عمر کوتاهش مجال نداد تا با جمع‌بندی و موضع‌گیری به جریانات انشعابی و غیره بپردازد. در طی حملۀ رژیم به مرکز تدارکات در ۲۰ تیر ۱۳۶۰ و گرفتن دفتر شركت "تکنوفاین" که یکی از مراکز اصلی و مهم سازمان محسوب می‌شد، رفیق بهروز نیز دستگیر می‌شود. ۱۱ روز بعد یعنی در ۳۱ تیر ۱۳۶۰، از طریق رادیو و مطبوعات خبر اعدام او و دیگر رفقا به اطلاع عموم می‌رسد. طبق اظهارات یکی از رفقا که جسد بهروز را دیده بود می‌گفت که کتف وی کاملا متلاشی، زیر چشمش سیاه و بینی‌اش کاملا کوفته شده بود که نشانگر آن بود که قبلا زیر شکنجۀ وحشیانۀ پاسداران قرار گرفته و احتمالاً زیر شکنجه شهید شده است. بعد از اعدام به خانواده اطلاع می‌دهند که او در "لعنت آباد" (گورستان خاوران) دفن شده و اجازۀ مراسم و تشییع هم ندارید. علیرغم تهدید و جلوگیری، عده‌ای جمع شدند و به خاوران رفتند که به درگیری با پاسداران و حزب‌اللهی‌ها منجرشد. تا سال‌ها بعضی از رفقایش هر سال بر مزارش گل می‌گذاشتند و یا در روزنامه‌ها به شیوه‌های مختلف پیام یاد بود می‌فرستادند. از رفیق وصیت و یا نامه‌ای باقی نمانده. بهروز خطاب به مادرش که می‌گفته: "بالاخره برای ما هم دردسر درست می‌کنی" گفته بود: "مادر، مطمئن باش از من حرفی نخواهند شنید که آدرس خانه‌ام را بدانند" و همین هم شد. رژیم حتی آدرس منزل او را تا بعد از اعدامش نمی‌دانست.
متن آگهی‌ با عكس او از طریق دوستانش در یكی از روزنامه‌های رسمی منتشر شد:
"بهروز همیشه به یاد ماندنی
پس از سال‌ها مبارزه علیه سرطان پلیدی كه سرانجام چهار سال پیش در چنین روزی تو را به كام مرگ كشید، با الهام از زندگی همیشه جاری و سراسر تلاشت یاد تو را با ادامۀ راهت در مبارزه علیه سرطانِ خون آشام و با امید به نابودی این بلیه ضدبشری ادامه می‌دهیم. مخارج سالگرد به سازمان مبارزه با سرطان اهدا خواهد شد. همكارانت،..."
همان‌طور كه در بالا نوشته شده او در اولین ضربۀ بزرگ به سازمان، به همراه عده‌ای از رفقای انتشارات، تداركات و توزیع دستگیر و ۱۱ روز بعد در ۳۱ تیر‌ماه به همراه ۱۴ نفر از رفقای پیكارگر تیرباران و دسته جمعی در گورستان خاوران دفن شدند. این رفقا اولین شهدایی بودند كه در خاوران به خاك سپرده شدند.

 

١٦٣. محسن خاکمردانی
رفیق محسن خاکمردانی سال ۱۳۳۰ در شهرستان خوی (آذربایجان غربی) متولد شد. بعد از اتمام تحصیلات با مدرک لیسانسِ حقوق قضایی از دانشگاه تهران به‌عنوان قاضی در دادگستری زنجان مشغول به كار شد. در تشکیلات با نام یورداوغلی شناخته می‌شد. پس از ضربه به تشكیلات كمیتۀ آذربایجان و تبریز، مسٸولیت‌ها و موقعیت تشكیلاتی محسن نیز لو رفت. او در شهریور ۱۳۶۰ در شهرستان سلماس دستگیر و برای بازجویی به تبریز منتقل شد. پس از بازجویی و محاكمۀ چند دقیقه‌ای، همراه برادرش محمود خاکمردانی در ۱۵ آذر ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.
قطعه‌ای از اشعار کتاب "قورتولوش" (رهایی) محسن خاکمردانی که به زبان ترکی است:
قالماز بولوت آریندا گونش چخار آنجاق
اندیر بیرگون ائدر آلچاق
سورمه ئیب دوران فرعونلار ایله گوجلی تزارلار
چاتاجاقدیر دنیزه داغدان آخان سئل یولی تاپاجاق
خورشید زیر ابر نمی‌‌ماند هر گز
تاریخ همه دیکتا تورها را سرنگون خواهد کرد
فرعون‌ها و تزارها نتوانستنند طولانی مدت بمانند
سیلی که از کوه روان است، راه خود را به طرف دریا پیدا خواهد کرد.

 

١٦٤. محمود خاکمردانی
رفیق محمود خاکمردانی سال ۱۳۳۴ در شهرستان ماكو (آذربایجان غربی) متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرهای متعدد آذربایجان به پایان برد؛ سپس برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ حقوق به دانشگاه تهران رفت. پس از قیام به شغل كتاب‌فروشی پرداخت و به سازمان پیکار پیوست که در تشکیلات با نام عزت شناخته می‌شد. در اردیبهشت ۱۳۶۰ توسط مأموران رژیم در ارومیه دستگیر و پس از بازجویی به زندان تبریز منتقل شد. پس از حوادث ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و آغاز كشتار عام انقلابیون، پروندۀ محمود دوباره به جریان افتاد. بعد از ضربه به تشكیلات آذربایجان و به‌ویژه تبریز، موقعیت او در تشكیلات لو رفت و در همین زمان برادر بزرگ‌ترش، محسن را نیز دستگیر کرده و به زندان تبریز آورده بودند. در دادگاهی چند دقیقه‌ای هر دو برادر را به اعدام محكوم و در ۱۵ آذر ۱۳۶۰، در زندان تبریز تیرباران می‌کنند.
وصیت‌نامۀ رفیق:
"درود به کارگران و زحمت‌کشان وخلق قهرمان ایران. درود به سازمانم. وصیت‌نامه‌ام را با صحبتی از رفیق هوشی مین شروع می‌کنم،."در میان سرمایه‌داری و سوسیالیسم درۀ عمیقی است که با خاکستر ما کمونیست‌ها پر می‌شود". جنبش توده‌ها اوج می‌گیرد. خلق قهرمان ایران برای رهایی از سلطۀ امپریالیسم و ارتجاع می‌خروشد و این در حالی‌ست که انحرافاتی بر جنبش دمکراتیک ایران حاکم می‌شود. مشی چریکی مجاهدین از یک طرف، خیانت و سازشکاری‌های رویزیونیست‌ها از طرف دیگر ضرباتی به جنبش وارد می‌آورد. رژیم جمهوری اسلامی که با جنبش توفندۀ توده‌ها مواجه گشته، همان‌‌طوری که از قیام ۲۲ بهمن تا‌ به‌حال به سرکوب پرداخته، اکنون به شکل عریان و فاشیستی نیز کشتار توده‌ها و انقلابیون و کمونیست‌ها را ادامه می‌دهد. اکنون زندان‌های جمهوری اسلامی پر از انقلابیون و کمونیست‌هایی است که شجاعانه مرگ را می‌پذیرند و حماسه‌ها می‌آفرینند. مبارزۀ طبقاتی به ما یاد داده است که در هر شرایطی بلشویک‌وار بجنگیم و تا آخرین لحظه به آرمان طبقۀ کارگر وفادار بمانیم. من نیز به‌‌عنوان یک کمونیست با آغوش باز و با کمال افتخار مرگ را می‌پذیرم، زیراکه می‌دانم راهم، راه آزادی طبقۀ کارگر ادامه خواهد داشت و بالاخره طبقۀ کارگر و زحمت‌کشان پیروز خواهند شد. من سربلند و با افتخار جلو گلوله‌های دژخیمان خواهم ایستاد زیرا که آزادی مفت به‌دست نخواهد آمد. ما بهای آزادی فردای خلق ایران هستیم و در بهار آزادی و سوسیالیسم زنده خواهیم شد. به‌عنوان یک کمونیست هوادار سازمان پیکار سفارشم به رفقا وسازمانم چنین است:
۱- مبارزۀ قاطع و پیگیر با تمام اشکال رویزیونیسم (توده‌ای واکثریتی‌ها و سه جهانی‌ها) و با تمام خائنین به طبقۀ کارگر.
۲- مبارزۀ ایدئولوژیک قاطع با انحرافات حاکم بر جنبش دموکراتیک (مبارزه با انحرافات مجاهدین- مبارزۀ ایدئولوژیک درون سازمانی برای زدودن افکار و دیدگاه‌های غیر پرولتری که منجر به اشتباهاتی در انتخاب مسئولین و اعضا می‌گردد، زیرا انتخاب مسئولین با معیارهای غیرپرولتری نشان داد خائنینی پیدا می‌شوند که ضرباتی به تشکیلات و جنبش وارد می‌آورند. این‌گونه خائنین باید به موقع خود اعدام انقلابی گردند.
به خانواده‌ام (برادران و خواهرانم و پدر و مادرم) سلام می‌رسانم. از خواهرانم می‌خواهم که به‌هیچ‌وجه برای من ناراحت نباشند زیراکه من راهی را رفته‌ام که مرگ برایم امری طبیعی ا‌ست. اگر که نتوانستم وظایف خانوادگی را به‌طور کامل انجام دهم امیدوارم که خواهران و برادرانم مرا ببخشند، چون که این مربوط به شرایط زندگی‌مان می‌شد. با درود به تمام رفقا و آشنایان، مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع، برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق به رهبری طبقۀ کارگر، زنده باد سوسیالیسم و کمونیسم.
امضا: محمود خاکمردانی، ۱۴-۹-۱۳۶۰".

 

١٦٥. علی‌اکبر خان‌احمدیKhanAhmadi-Aliakbar.jpg
رفیق علی‌اکبر خان‌احمدی یکی از كارگران با سابقۀ شركت نفت بود. او پس از این‌که در محل كارش در آغاجاری تحت تعقیب قرار گرفت، از طرف تشکیلات پیکار به تهران منتقل کرد و مدتی در خانه‌های تیمیِ كمیتۀ تداركات سازماندهی شد. متأسفانه در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ با ضربات وارده به كمیته‌های چاپ، توزیع و تداركات، علی نیز همراه عده دیگری از رفقا دستگیر شد.
او داماد خانوادۀ شهدا منوچهر و محمد نیک‌اندام بود. در سال ۱۳۵۹ زمانی که رفقای شهید منوچهر نیك‌اندام و محمد اشرفی دستگیر و در بیدادگاه خلخالی اعدام شدند، علی توانست قبل از این‌که پاسداران برای بازداشت وی اقدام کنند به تهران بگریزد. در سرکوب گستردۀ انقلابیون در سال ٦٠، در تهران بازداشت و در کمتر از یک ماه در ۷  شهریور همان سال اعدام شد. 
خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر كه ۹ نفر از آنها پیکارگر، دو نفر از رفقای سابق پیكار و دو رفیق فدایی از "چریک‌های فدایی خلق (اشرف دهقانی) و اقلیت" بودند، در روزنامه‌های عصر دوشنبه ۹ شهریور‌ماه منتشر شد. در اطلاعیه دادستانی كل انقلاب اسلامی در مورد علی چنین آمده بود:
"علی‌اکبر خان‌احمدی، فرزند اسکندر، از اعضای برجستۀ سازمان پیکار، مسئول کمیته خدمات و تدارکات و مسئول مستقیم جعل مدارک، مسٸولیت امور فنی و الکترونیکی سازمان، فعالیت حرفه‌ای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار كه از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده‌، توطئه و قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بی‌دفاع، مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
رفیق علی در ۷ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد.

 

 

١٦٦. حسینعلی خانی
رفیق حسینعلی خانی سال ۱۳۲۳ به دنیا آمد. او که در سازمان پیکار فعالیت داشت در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ در اراك تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٦٧. حسن (علی) خاوری
رفیق علی خاوری سال ۱۳۲۹ در خانوده‌ای بسیار فقیر در کرمان به ‌دنیا آمد. او تنها فرزند خانواده‌ای بود که پس از اصلاحات ارضی در اوایل دهه ۱۳۴۰ در جستجوی کار به تهران مهاجرت کرد. پدرش در باغ یک مالک بزرگ، در حوالی کرج به‌عنوان باغبان مشغول به کار شد که همچنان زندگی فقیرانه‌ای داشتند. علی به‌‌دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده بعد از کلاس نهم دبیرستان مجبور به ترک تحصیل شد. او به شغل‌های مختلفی پرداخت که با رنج و محنت همراه بود و تفاوت‌ طبقاتی را مستقیما تجربه می‌کرد. از سال ۱۳۵۳ در کارخانۀ بنز خاور مشغول به کار شد. او از نمایندگان فعال شورای كارخانه و از مهم‌ترین رهبران اعتصاب بنز خاور در سال ۱۳۵۷ بود. چون او در كارخانۀ خاور كار می‌كرد و در تشكیلات پیکار با نام علی شناخته می‌شد، به او "علی خاوری" می‌گفتند.
علی از نظر ظاهری، هیکلی تنومند با دستانی بزرگ و چهره‌ای سیه چرده داشت. پیش از قیام به عضویت سازمان مجاهدین خلق م. ل. درآمد اما زندگی علنی داشت و در بخش کارگری سازماندهی شده بود. پس از قیام در کمیتۀ تهران سازمان پیکار نیز در بخش کارگری فعال بود. او به‌دلیل سابقۀ فعالیت در دوران مبارزه مسلحانه، از اعضای کمیتۀ نظامی سازمان نیز بود. او مدتی هم حسین روحانی را همراهی می‌کرد.
حسن فردی عاطفی بود و با رفقایی که آشنا می‌شد، وابستگی عاطفی شدیدی پیدا می‌کرد. با وجود کم حرفی، شور و نشاط بسیار و خنده‌های طولانی و از ته دلی داشت. هر چند روی مساٸل سیاسی، تٸوریک نبود، اما مسائل کارگری و مبارزاتی را به‌‌دلیل تجربیاتی که داشت به خوبی پیش می‌برد. یکی از مسائلی را که در کمیتۀ تهران بر آن پافشاری می‌کرد، تعلیمات نظامی بود که با مخالفت دیگران مواجه شد و او نمی‌توانست از نظر تٸوریک ضرورت این کار را جا بیاندازد، ولی در این باره بسیار پیگیر بود.
علی که نام واقعی‌اش حسن بود، شش ماه پس از استقرار شوراهای اسلامی در کارخانه‌های بزرگی همچون بنز خاور، در مهر‌ماه ۱۳۵۸ توسط حزب‌اللهی‌ها و عوامل مدیریت کارخانه به‌عنوان یک کمونیستِ شورشگر شناسایی می‌شود و او را مجبور به ترک کارخانه می‌کنند. از زمانی که مخفی شد به‌عنوان یک کادر حرفه‌ای سازمان، شبانه روز به فعالیت سیاسی مشغول بود.
اوایل سال ۱۳۵۹ با یکی از رفقای هوادار سازمان با نام مستعار "مهین" ازدواج کرد. این دو رفیق علاقۀ وافری به یک‌دیگر داشتند، دستگیری و اعدام علی موجب اندوه و آزار روحی فراوانی برای همسرش شد. رفیق علی در تابستان ۱۳۶۰، دستگیر می‌شود، او چون حتی نامش را به عوامل رژیم نگفته بود، گمنام در زیر شکنجه‌های وحشیانۀ بازجویان و پاسداران در پاییز سال ۱۳۶۰ در زندان کمیتۀ مشترک به شهادت رسید.

 

١٦٨. منوچهر خدادادی
رفیق منوچهر خدادادی، یکی از فعالین مبارز در سازمان پیکار را در آبان ۱۳۶۴ اعدام کردند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوده‌ایم.

 

١٦٩. محمد‌حسین خراسانیان
با استفاده از نشریۀ پیکار ١٢٢، دوشنبه ٢٠ مهر‌ماه ١٣٦٠
رفیق محمد‌حسین خراسانیان در سازمان دانشجویی - دانش‌آموزی (دال دال) پیکار فعال بود. او وصیت‌نامۀ کوتاهی با امضای مستعار خود، فریدالدین موسوی، قبل از دستگیری نوشته بود، اما متأسفانه در همان روز به چنگ ماموران رژیم افتاد. او روز ۲۷ مرداد ۱۳۶۰ در شهر قم به دست جلادان جمهوری اسلامی به شهادت رسید. در روزنامه‌های پنج شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۶۰، خبر اعدام رفیق محمد‌حسین و ۷ مبارز دیگر منتشر شد، به نقل از دادستانی انقلاب اسلامی مركز چنین نوشته شده بود:
"محمد‌حسین خراسانیان فرزند محمد، به اتهام هواداری از گروهک محارب پیکار و نگهداری نارنجک دست‌ساز، جعل کارت دفتر تبلیغات امام با نام مستعار علی سلیمانی، وابستگی شدید به گروهک پیکار و شرکت فعال در پخش نشریات آن، بنابه رأی دادگاه انقلاب اسلامی قم، مفسد، محارب و باغی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیت‌نامۀ رفیق:
"خیال می‌کنید با کشتار و اعدام رهروان راه آزادی طبقۀ کارگر، سیستم پوسیده و منحط خود را از مرگ حتمی نجات خواهید داد؟ خیال می‌کنید خواهید توانست برای همیشه کارگران را استثمار کنید؟ زهی خیال باطل! اما بدانید هر قطره خون ما، خود اخگری است به دامن ارتجاع. روزی خواهد رسید که هزاران اخگر از لولۀ تفنگ حزب کمونیست به سوی پیکر فرتوت سرمایه شلیک خواهد شد و برای همیشه شما را به گورستان تاریخ خواهد سپرد! وصیت‌نامۀ من (سرباز سادۀ ارتش سرخ): صبح‌گاهان هنگامی که کارگران خواب آلود و خسته با سوت کارخانه بیدار می‌شوند، در میدانی وسیع با چشم و دستانی باز اعدامم کنید. پیروز باد پیکار سرخ کار علیه سرمایه.
فریدالدین موسوی، سوم تیر‌ماه ۱۳۶۰".

 

١٧٠. جمشید خرمن‌بیزKharmanBiz-Jamshid2.jpg
رفیق جمشید خرمن‌بیز سال ۱۳۳۹ در ساوجبلاغ کرج متولد شد. پیش از قیام دیپلمش‌ را گرفت و در همان دوران دبیرستان با مارکسیسم- لنینیسم آشنایی پیدا کرد. او کشتی‌گیر بود و در سنین جوانی در مسابقات کشتی قهرمانی کشور شرکت می‌کرد. بسیاری از مردم محل او را به‌عنوان یک انسان خوب و فهمیده می‌شناختند و مورد علاقه‌شان بود. در دوران قیام به اتفاق رفیق شهید "سعدی معدندار" و دیگر دوستان در شکل دادن و سازماندهی تظاهرات ضدرژیم شاه فعالانه شرکت داشت.
بعد از قیام درمحل زندگی خود به فعالیتش ادامه داد و از اعضای "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود. پس از وحدت گروه "انقلابیون..." با سازمان پیکار او با نام مستعار حمید در تشکیلات منطقۀ نظرآباد (کرج) به فعالیت پرداخت. در سال ۱۳۵۹ از دست پاسدارانی که قصد دستگیری‌اش را داشتند از منطقه فرار کرد و به کمیته‌های دیگر سازمان منتقل شد. در پاییز ۱۳۶۰ نزد رفیق سعدی در نوشهر بود که خانۀ پر از اسناد و مدارکِ درون سازمانی مورد شناسایی قرار می‌گیرد. او و رفقا سعدی معدندار، مصطفی علی‌نقی‌پور و برزین امیراختیاری با کل مدارک دستگیر می‌شوند. آنها دو ماه زیر شدیدترین شکنجه‌های روحی و جسمی قرار می‌گیرند اما هیچ اطلاعاتی، حتی اسم و آدرس خود را به بازجویان نمی‌دهند. آنها سرود می‌خواندند و از روحیۀ بالایی برخوردار بودند. مزدوران وقتی آنها را به صف کرده و می‌خواستند به‌عناوین مختلف آنها را تحقیرکنند، رفیق مصطفی به صورت مزدوران تف می‌اندازد. رفقا سعدی معدندار، مصطفی علی‌نقی‌پور و برزین امیراختیاری در دوازدهم بهمن ۱۳۶۰ به‌دست جلادان و مزدوران خمینی در نوشهر، استان مازنداران اعدام شدند.

 

 

١٧١. علی خستایی
رفیق علی خستایی که خود از فعالین سازمان پیکار بود، به همراه پیكارگر شهید علیرضا مدنی در ۱۱ دی‌ماه ۱۳۶۰ در اراک تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٧٢. خسرو ...
رفیق خسرو سال ۱۳۴۴ در دهستان احمد سرگوراب از شهرستان شفت در استان گیلان به دنیا آمد. او از هوادارانی بود كه در سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار (دال دال) فعالیت می‌كرد. در اوایل مرداد ۱۳۶۰ در رشت دستگیر و در اواخر سال ۱۳۶۰ یا اوایل سال ۱۳۶۱ در زندان رشت اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٧٣. وحید خسروی
رفیق وحید خسروی سال ۱۳۴۰ در بابل در یک خانوادۀ کارمندی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌اش را در همان شهر به پایان برد. پس از قیام به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات بابل سازماندهی شد. او یک بار اوایل سال ۱۳۶۰ در بابل دستگیر شد، در زندان با روابطی که با زندانیان عادی و مأموران درون زندان ایجاد کرده بود پس از خرداد ۶۰ از احتمال اعدام خود باخبر شد و توانست با کمک دیگران در ۲۱ تیرماه همان سال از زندان فرار کرده و به تهران برود. بعد از دستگیری رهبری سازمان پیکار، به فعالیت محفلی در کارخانجات تهران روی آورد. در اسفند ۱۳۶۱ نامش در بازجویی‌های محمد‌رضا نصیری لو رفت. او مجددا و این بار به همراه پیكارگر شهید احمد شیرازی دستگیر شد. رفیق را دو ماه بعد از بازجویی در بند ۲۰۹ اوین به دادگاه بردند. حاکم شرع آن زمان حجت‌الاسلام حسینعلی‌ نیری که خود اهل شهرستان‌های همان اطراف بود، از وی می‌پرسد: "دفعۀ قبل، به تو دو سال حکم دادم از زندان فرار کردی، این دفعه چقدر حکم دهیم تا فرار نکنی؟" و او پاسخ می‌دهد: "شما هر حکمی به من بدهید، من اگر بتوانم باز هم فرار می‌کنم." وحید در دادگاه از مواضع سازمان و ماركسیسم دفاع كرد. در ۲۲ مرداد ۱۳۶۲ در اوین اعدام شد.
فرار رفیق وحید از زندان بابل به همراه یك رفیق ازسازمان وحدت كمونیستی در نشریۀ رهایی دورۀ دوم، شماره ۹۰، یكشنبه ۲۸ تیرماه ۱۳۶۰ در صفحه ۶ منتشر شد؛ بخشی از آن:
"...فرار رفقای كمونیست از زندان بابل: یكشنبه ۲۱ تیرماه [۱۳۶۰]، حدود ساعت دو و نیم صبح، یكی از رفقای هوادار ما (سازمان وحدت كمونیستی) و یكی از رفقای هوادار " سازمان پیكار" همراه دو تن از زندانیان عادی موفق به فرار از زندان بابل شدند. این دو رفیق چندی قبل دستگیر و به حبس محكوم شده بودند. فعالیت فراوان در زندان، سازماندهی زندانیان سیاسی در كمون زندان و همچنین سازماندهی زندانیان عادی برای دفاع از حقوق خویش، فعالیت برای دادن آگاهی به زندانیان عادی و سواد‌آموزی به ایشان، ترتیب آكسیون‌هایی در بزرگداشت ۱۱ اردیبهشت [روز جهانی کارگران] و بزرگداشت شهدا در داخل زندان، ترتیب بحث آزاد و غیره توسط این رفقا و سایر رفقای كمونیست منجر به این شده بود که عملا، حاكمیت در دست زندانیان باشد و نه زندانبانان، زندانیان عادی با آموختن این‌كه چگونه باید حق خود را بگیرند، به‌وضوح به تفاوت میان كمونیست‌ها و سایرین پی برده بودند و آشكارا از كمونیست‌ها و این رفقای فعال، دفاع و حمایت می‌كردند.
روشن است كه چنین مساٸلی نمی‌توانست مورد خوشایند رژیم و دژخیمان باشد، تا جایی كه رفقا مطلع می‌شوند كه ۳۸ گزارش اغتشاش و آشوب علیه رفیق هوادار سازمان ما و چندین گزارش نیز علیه رفیق هوادار سازمان پیكار به "دادگاه انقلاب" داده شده و "دادگاه" نیز بر‌اساس آنها رفقا را محكوم به اعدام كرده است. ولی به علت حمایت سایر زندانیان از این رفقا، نمی‌توانند آنها را بلافاصله از بند بیرون ببرند. با شنیدن این خبر، رفقا تصمیم به فرار می‌گیرند و پس از طرح یك نقشۀ ماهرانه و بریدن میله‌های سلول موفق به فرار می‌شوند".
نیما پرورش نیز در كتاب "در نبردی نابرابر" صفحه ۳۹ در این باره نوشته:
"چند روز پس از ملاقات و پیش از انتقال من به قزل‌حصار، در ۲۲ مرداد [۱۳۶۲]، حوالی ساعت ۱۱ صبح درب سلول باز شد و پاسدار سالن، اسامی وحید خسروی و احمد شیرازی را خواند تا کلیه وسایل ‌شان را جمع کنند و برای بعد از نهار آماده باشند. مدتی كه آنها در سلول ما بودند، من با آنان دوست شده بودم و علاقه عمیقی پیدا كرده بودم. نام آنها را كه خواندند، بی‌اختیار اشك از چشمانم جاری شد. آنها تمامی رفقای سلول را تک‌تک در آغوش گرفتند. همه می‌دانستیم که تا ساعتی دیگر هر دوی آن‌ها را اعدام خواهند کرد. ولی آخر چرا؟ چرا این دو جوان باید اعدام می‌شدند؟ وحید ۲۲ سال بیشتر نداشت و احمد ۲۴ ساله بود. بعدها فهمیدم بیشتر كسانی كه اعدام می‌شدند جوان بودند و جسور و انقلابی و همین جسارت بود كه رژیم را به وحشت می‌انداخت. آخرین ناهار را با یكدیگر خوردیم. پیش از این‌که از سلول خارج شوند، همگی سرود انترناسیونال خواندیم. در آخرین لحظات، پیش از بسته شدن درِ سلول، با ولعی وصف‌ناپذیر چشم به همدیگر دوخته بودیم. آخرین کلام آنها همچنان در گوشم می‌پیچد: "ما را فراموش نکنید! نام ما را زنده کنید!" تمام آن شب را گریستم. آن شب به یاد آنها شب شعری در سلول برگزار كردیم.".

 

١٧٤. مجید‌رضا خسروی‌کامرانیkhosravi_Kamrani-Majid_Reza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۱۸، دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۶۰.
رفیق مجید‌رضا خسروی‌کامرانی سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای مرفه در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به اتمام رساند. با استعداد و هوش فراوانی که داشت در ١٥ سالگی موفق شد با رتبۀ اول، دورۀ دبیرستان را به پایان برساند. خانواده‌اش او را برای ادامۀ تحصیل به آمریکا فرستاد که از همان ابتدای ورود، در رابطه با مبارزات دانشجویان ایرانی خارج از کشور قرار گرفت و به فعالیتی مستمر بر ضد رژیم شاه در صفوف کنفدراسیون جهانی دانشجویان پرداخت. کمتر از دو سال از اقامتش نگذشته بود که هم‌زمان با اوج گیری جنبش انقلابی به ایران بازگشت و برای تحصیل در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان، وارد دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران شد. در ابتدا رفیق با‌وجودی‌که از تجربۀ کمی در رابطه با مبارزات طبقۀ کارگر برخوردار بود، با انرژی و پشتکار فراوان و با شور مبارزاتی همراه دیگر دانشجویان مبارز در اعتصابات، تحصن‌ها و مبارزات کارگران کارخانجات تهران شرکت می‌کرد. او صادقانه به زندگی و فعالیتی پرشور با کارگران پرداخت و از نزدیک با رنج‌ها و محرومیت‌های زندگی رنجبران ایران که در زیر استثمار وحشیانۀ سرمایه‌داران به فلاکت و بدبختی افتاده بودند، آشنا شد. او همچنین همراه با رفقایی دیگر در میان زحمت‌کشان شهرک ولی‌عصر تهران زندگی و فعالیت کرد که به آنان عاطفه بسیار عمیقی داشت و با ایمان به رسالت‌شان به آگاه کردن آنان می‌پرداخت. رفیق که از همان ابتدای فعالیت در میان طبقه، به ضرورت کار منظم تشکیلاتی پی‌برده بود، با مبارزه و طرد نظرات راست و اپورتونیستی برمبنای وفاداری به مارکسیسم به صفوف سازمان پیکار پیوست. او با نام مستعار نادر در تشکیلات فعالیت می‌کرد و به نادرِ توزیع (در بخش توزیع پیكار) معروف بود.
پاسداران رفیق را یک ‌بار زمانی که مشغول پخش اعلامیه بود دستگیر کرده و به زندان بردند، اما او توانست با جسارت تمام مدارک و اطلاعات خود را از بین ببرد و با سوراخ کردن دیوار بازداشتگاه شبانه موفق به فرار شود.
مجید (نادر) رفیقی صمیمی با احساس مسئولیت و جدی بود. در هماهنگی و تنظیم کارهای جمعی فعالیت چشمگیری داشت. رفیقی منضبط و دقیق بود و با بینش سیاسی و تیزبینی، علیرغم سنگینی وظایف عملی‌اش از برخورد به مسائل سیاسی–ایدئولوژیک سازمان غفلت نمی‌ورزید. او همان‌طور‌که زمانی به یکی از رفقایش گفته بود، از مرگ خویش حماسه‌ای جاودانه ساخت: "اگر روزی مرا در مقابل جوخۀ اعدام قرار دهند، احساس با شکوهی خواهم داشت و در آخرین لحظه با مشت‌های گره کرده و با تمامی وجودم فریاد خواهم زد: "زنده باد سوسیالیسم!"".
رفیق که در قسمت توزیع تشکیلات تهران و با عنوان کاندید عضو فعالیت می‌کرد، در جریان حملۀ رژیم در اولین ضربۀ بزرگ پلیسی به سازمان در ۲۰ تیر‌ماه ١٣٦٠، ساعت یک بعد از نیمه شب در تهران دستگیر و به زندان اوین فرستاده شد. رفیق همراه با ١٨ مبارز دیگر که ۱۱ نفر آنها پیکارگر بودند، در ۲٤ مرداد ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق روز یک‌شنبه ٢٥ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در روزنامه‌های رسمی منتشر شد:
"مجیدرضا خسروی‌کامرانی، فرزند نصرالله، معروف به نادر، عضو اصلی و فعال کمیتۀ توزیع سازمان ضدخلقی پیکار که تحت پوشش شرکت تجارتی ایران سی پی کو عمل می‌کرده است به اتهام حمله به مردم بیگناه و ضرب و جرح و قتل و حضور در خانه‌های تیمی و فعالیت در جهت براندازی رژیم جمهوری اسلامی و طرح ترور شخصیت‌ها و مقامات مملکتی، قصد اجرای برنامه‌های امپریالیسم جهانی و در رأس آن آمریکا، به اعدام محکوم شده و در ۲٤ مرداد ١٣٦٠ در زندان اوین تهران تیرباران شد".
ابتدای اطلاعیه دادستانی انقلاب اسلامی مرکز با این آیه از قرآن شروع می‌شد که: "همانا پاداش کسانی که با خدا و رسولش بستیزند و راه تبهکاری در زمین بکوشند آن است که به سختی کشته شوند، یا به دار آویخته گردند یا به سختی بریده شود دست‌ها و پاهای ایشان از برابر یکدیگر یا رانده شوند از زمین. این برایشان خواری و ذلتی است در دنیا، در آخرت نیز برای ایشان عذابی بس دردناک و بزرگ تدارک دیده شده است" [سوره مائده، آیه ٣٣].
خاطره‌ای از یك رفیق:
"شب حمله به مراكز توزیع پیكار من در خانۀ مركزی کمیتۀ توزیع در میدان گل‌ها [تهران] خوابیده بودم. نیروهای رژیم گویا ابتدا به خانه‌ها و سپس به مراكز چاپ و توزیع حمله كرده بودند. بعد از حمله به خانۀ نادر در حال بردن او، تلفن توزیع را به اهل خانه می‌دهد و آنها بعد از بردن او به من دو بار تلفن كرده و گفتند كه محل را به‌علت لو رفتن ترك كنم و من دفعه دوم آنجا را ترك كردم و به‌خاطراحساس مسٸولیت و باهوشی رفیق نادر، توانستم فرار كنم و اكنون در سوٸد زندگی می‌كنم. یادش گرامی".

 

١٧٥. فاطمه خشند
رفیق فاطمه (شهره) خشند سال ۱۳۳۳ در یك خانواده فقیر در جنوب غرب تهران به دنیا آمد. پدرش در همان محل با چرخ‌دستی میوه فروشی می‌كرد. رفیق فرزند بزرگ خانواده با چهار خواهر و برادر بود. در تهران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را به پایان برد و در سال ۱۳۵۱ در رشتۀ برق دانشكده فنی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و بهمن ۱۳۵۵ فارغ‌التحصیل شد. او در دانشکده در کلیۀ فعالیت‌های صنفی، سیاسی و تظاهرات ضد شاه فعالانه شرکت می‌کرد‌ و مسئولیت‌های متعددی به‌عهده داشت.
در دوران دانشجویی با یكی از هم‌دوره‌ای‌هایش [مهدی] در گروه‌های كوهنوردی دانشكده فنی آشنا شد و پس از فارغ‌التحصیلی در سال ۱۳۵۶ با هم ازدواج كردند. هر دو آنها هوادار سازمان چریك‌های فدایی خلق بودند. در گرماگرم قیام، فاطمه با رفقای "دانشجویان مبارز" همراه شد و سپس در همراهی با "دانشجویان مبارز" به سازمان پیكار پیوست.
با اعلام انشعاب سازمان چریك‌های فدایی خلق در خرداد ۱۳۵۹، همسر فاطمه به شاخۀ اكثریت سازمان چریک‌ها ملحق شد و از همین زمان اختلافات عقیدتی و سیاسی این زوج با وجود علاقۀ بسیار به یکدیگر، بالا گرفت. سرانجام این عدم تطابق فكری و سیاسی منجر به جدایی و طلاق شد. رفیق فاطمه بیشتر در كمیتۀ تهران سازمان پیکار و همچنین در كمیته كارگری فعالیت می‌کرد و آخرین مسٸولیتش به همراه پیكارگر شهید منصور روغنی (جعفر) در بخش انتشارات داخلی سازمان در خانۀ تیمی منطقۀ نظام‌آباد بود. هنگام حملۀ پاسداران به این خانه در اواخر دی ۱۳۶۰، رفقا دست به مقاومت زده و با پاسداران درگیر شده بودند. طبق گفتۀ برخی شاهدان از یك خانۀ تیمی دیگر که در همان كوچه قرار داشته و متعلق به رفقای كومله بوده، رفقا دستگاه‌های پلی‌كپی و چاپ را از بالا به كوچه پرتاب كردند تا هیچ چیزی سالم به دست پاسداران نیافتد.
یك روز پس از دستگیری، برای شناسایی رفیق عكسش در تلویزیون پخش شد كه این امر مشخص می‌کرد، رفقا هیچ نشانی از خود نداده بودند. رفیق فاطمه از شناسنامۀ جعلی‌ای كه سازمان با نام "فاطمه خرسند" تهیه کرده بود، استفاده می‌كرد. از همان ابتدای دستگیری هر دو رفیق به‌شدت مورد ضرب و جرح و شکنجه قرار گرفتند اما هر دو فریاد می‌زدند و شعار می‌دادند. هیچ‌كس در زندان نشانه‌ای از این رفقا نیافت، با تنفری كه پاسداران نسبت به مقاومت از این دو داشتند، به احتمال بسیار هر دو در زیر شكنجه كشته شده‌اند. تاریخ شهادت این دو رفیق اوایل بهمن ۱۳۶۰ است.
خاطره‌ای از یكی از هم رزمانش:
"فاطی خشند را در سال ۱۳۵۷ در رابطه با کار سازمانی برای اولین بار ملاقات کردم. دختری ریزنقش با چشمانی گیرا که نشان از تیزهوشی و حساس بودنش داشت. او مهندس برق بود و قبل از قیام در ذوب آهن به‌عنوان مهندس کار کرده بود. در سال ۱۳۵۸ در تهران به‌عنوان کارگر در کارخانۀ داروپخش کار می‌کرد. همسر او با سازمان فداییان بود و با انشعابات درون فداییان در سال ۱۳۵۹ با جریان اکثریت رفته بود و فاطی برایش زندگی با کسی که به حمایت از جمهوری اسلامی برخاسته بود، غیر ممکن می‌نمود. آن روزهای سخت جدایی از کسی که سال‌ها به او عشق می‌ورزید را من در کنارش بودم و دیدم چقدر مصمم بود و تا چه حد به مبارزه و راهی که انتخاب کرده بود ایمان داشت. حدود یک سال بعد (۱۳۶۰) او را ملاقات کردم اما این بار در بخش چاپ نشریۀ داخلی پیکار فعالیت می‌کرد. من با علاقۀ ویژه بر سر این قرارها می‌رفتم چون فرصتی می‌شد تا با هم صحبت کنیم. سال ۱۳۶۱ خبردار شدم که در اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر شده بود. مادرش کوچه به کوچه دنبالش می‌گشت، به تمام زندان‌ها سر زده بود اما هیچ نشانی از فاطی پیدا نکرده بود.عکس فاطی را در تلویزیون برای کسب اطلاعات در مورد او و نامش نشان دادند و این را برای خانوده‌اش محرز می‌کرد که او دستگیر شده است. چند سال بعد من از طریق دوستانی که با سازمان کومله فعالیت می‌کردند مطلع شدم که گویا پاسداران به خانۀ فاطی و هم‌رزمانش، منصور روغنی (جعفر) حمله کردند، آنها ماشین چاپی را که در خانه‌شان بود از پنجره به بیرون پرت کردند و احتمالاً سعی داشتند فرار کنند. جعفر روغنی اعدام شد ولی از فاطی خبر بیشتری به دست نیامد. دوستانی که در زندان بودند هیچ وقت او را ملاقات نکرده‌اند. او بی‌خبر از کنار ما رفت، اما خاطرات خوشش همیشه با من و همه دوستان و هم‌رزمانش به جا مانده است. یادش شاد!".

 

١٧٦. حسین خضرایی‌تهران‌پاك
رفیق حسین خضرایی‌تهران‌پاک سال ۱۳۳۲ در تهران به دنیا آمد. دانشجوی دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران در رشته راه و ساختمان بود ولی از دانشکده فارغ‌التحصیل نشد، زیرا معتقد بود که تیتر مهندسی او را از تهیدستان دور می‌کند. او هم‌زمان با تحصیل از سال ۱۳۵۴در دبیرستان گلرنگ تهران، (دوراهی قپان) تدریس هم می‌كرد. در ابتدا مذهبی بود اما همراه با تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین مارکسیسم را پذیرفت. او جزو رهبران برجسته و از جسور‌ترین فعالین جنبش دانشجویی بود. او در سازماندهی و رهبری تقریبا تمامی تظاهرات دانشکدۀ فنی نقش محوری داشت. در سال ۱۳۵۶ برای ۳ ترم از ادامۀ تحصیل محروم شد. در تشکیل "دانشجویان مبارز" نقش اساسی داشت و مدت کوتاهی بعد به سازمان پیکار پیوست.
فرشته همسر حسین از فعالین دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران و در بخش دانشجویی - دانش‌آموزی (دال دال) نماینده و مسئول دانشکدۀ ادبیات بود. سال ۱۳۵۹ بعد از بسته شدن دانشگاه‌ها (موسوم به انقلاب فرهنگی) در شهر اراک سازماندهی شد. سال ۱۳۶۰ هنگام بازگشت به اراک همراه همسرش در ترمینال اتوبوس تهران دستگیر شدند. حسین خضرایی را در آذر‌ماه ۱۳۶۰ تیرباران کردند.
بخشی از کتاب "تجربۀ فعاليت سياسى در تشكل دانشجويان مبارز ..." از حمید آشوریان:
"... احتمالاً دی‌ماه ۱۳۵۷ بود، به من گفته شد كه در ساعتى از اوایل شب به اطاقى در دانشكدۀ حقوق بروم. من حدس زدم كه شاید چیزهایى را شبانه و مخفیانه باید از دانشگاه خارج كنیم، اما وقتی به آنجا رفتم، با كمال تعجب جلسه‌اى بود از بیست، سى نفر از بچه‌هاى فعال كه از غالب دانشگاه‌ها و دانشكده‌هاى تهران در آنجا حاضر بودند. قیافۀ آنها كمابیش در فعالیت‌هاى صنفى و فیلم‌هاى دانشجویى و سخنرانى‌ها و برنامه‌هاى كوه یا خوابگاه برایم آشنا بودند، بدون این‌كه نام و میزان فعالیت آنها را بدانم. اسامى رفقایی كه بعدها كشته شدند و یادم هست: ارژنگ رحیم‌زاده از دانشكده حقوق، حسین خضرایى از فنى، منیژه هدایى از پزشكى، غلام كشاورز [بهمن جوادى] از دانشكده كشاورزى كرج، فرشته [همسر حسین] از ادبیات و رفقایی از دانشگاه صنعتى و پلى‌تكنیك، دانشگاه ملى و علم و صنعت، علوم اجتماعی و غیره بودند. در جلسه برایم مشخص شد كه آنها در واقع تصمیم گیرندگان و سازماندهان اصلى حركت‌هاى دانشجویى آن دوران در تهران بودند. براى اولین بار شاهد بودم كه چگونه همه چیز بحث و تصمیم‌گیرى و جمع‌بندى مى‌شود. این جلسه اولین تماس مستقیم من با آن گروهى بود كه بعدها "دانشجویان مبارز براى آزادى طبقه كارگر" نام گرفت".

 

١٧٧. مسلم خلجKhalaj-Moslem-1.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۶۸، دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۵۹
رفیق مسلم خلج سال ۱۳۲۶ در جوادیه، محله‌ای فقیرنشین در جنوب تهران به دنیا آمد. در آنجا درد‌ و‌ رنج حاصل از ستم طبقاتی را در هر کوچه و خیابان می‌دید و با ذهن فعال و نقادانه‌ به سرعت توانست از مشاهدۀ عادی آنچه در جریان بود خود را به عمق برساند. برای او دیدنِ مرگِ پسرِ همسایه در اثر رماتیسم یا سوء‌تغذیه، بوی متعفنِ گِل‌و‌لای خیابان‌ها، قطره‌های عرق بر چهرۀ کارگران، دست‌های چروکیدۀ مادران زحمت‌کش، همه‌ و‌همه مفهومی طبقاتی می‌یافت. مُسلِم در دبیرستان با کمونیسم آشنا شد و بهتر توانست به چراها پاسخ گوید. او ماهیت رژیم سلطنتی حاکم را به‌خوبی دریافته بود.
مسلم سال ۱۳۵۵ وارد دانشکدۀ توانبخشی (فیزیوتراپی) دانشگاه تهران شد. او با ایمان به مبارزه علیه ارتجاع حاکم به‌زودی جای خود را در صف مبارزات دانشجویی یافت. از همان سال‌های اول در مبارزات صنفی–سیاسی دانشجویی شرکت فعالی داشت و هرگز فشار نیروهای سرکوبگر رژیم نتوانست کوچک‌ترین خللی در ادامۀ فعالیتش پدید آورد. قدرت پیوند سریع با زحمت‌کشان از برجسته‌ترین خصوصیاتش بود.
در قیام همانند سایر نیروهای چپ، فعالانه در مبارزات توده‌ها شرکت داشت و در دانشکده فعالیت سیاسی‌اش را دنبال می‌کرد. در آذرماه ۱۳۵۸ هوادار سازمان پیکار شد. پیوستن به صفوف دانشجویان هوادار سازمان، فعالیت سیاسی او را صد چندان کرده بود. خانه و زندگی را رها کرد و با سکونت در محلۀ دروازه غار (جنوب تهران) به کار در میان توده‌های زحمت‌کش پرداخت. انضباط تشکیلاتی و پشتکار انقلابی‌اش، زبان‌زد همه رفقایی بود که با او کار می‌کردند. او در مدت کوتاهی با استعداد ویژه‌ای که در امر تماس با توده‌های زحمت‌کش داشت، رشد سریعی در تشکیلات دانشجویان هوادار یافت.
رفیق به‌دنبال یک وظیفۀ تشکیلاتی در تصادف با یک کمپرسی (در سه راه فرحزاد–کارگر) قلبش که با عشق به مبارزه علیه ستم طبقاتی می‌تپید از حرکت باز ایستاد.
روز شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۵۹ در محلۀ دروازه غار مراسم بزرگداشتی به یاد رفیق شهید مسلم خلج برگزار شد. جمعی از رفقا و هم‌رزمان و آشنایان مسلم، ساعت ۳۰/۶ بعد‌از‌ظهر در گود رسولی اجتماع کردند (محلی که رفیق نشریات پیکار و دیگر نشریات انقلابی و کمونیستی را به مردم عرضه می‌کرد). با چند سرود فلسطینی و سپس قرائت پیامِ "پیکار زحمت‌کشان گود" و یک دقیقه سکوت به یاد آن رفیق شهید، مراسم آغاز گشت. شعرِ "مراسم تدفین یک کمونیست" سرودۀ سرتوک، متنی که یکی از رفقای اهل محل به یاد او نوشته بود و زندگینامۀ رفیق، به وسیلۀ رفقای او خوانده شد. سپس یکی از بچه‌های کوچک غار كه به تازگی رفیقی صمیمی و مهربان یافته ولی او را این‌چنین از دست داده بود، متنی قرائت کرد که در آن قول داده بود راه رفیق خلج را ادامه دهد و تا ریشه‌کن شدن سرمایه‌داران و مفتخوران از پای ننشیند. سپس پیام نیروهای سیاسی محل به ترتیب: پیام جمعیت زنان مبارز، هواداران سازمان‌های رزمندگان و راه کارگر خوانده شد و در پایان پیام هواداران چریک‌های فدایی خلق (اقلیت) نیز به دست رفقا رسید. برخی از شعارهایی که از سوی جمعیت تکرار می‌شد عبارت بود از: گودنشین می‌رزمد، کاخ نشین می‌لرزد، شعار زحمت‌کشان: نان مسکن آزادی، گودنشین! گود نشین! این خانه‌های خالی حق مسلم توست این حاصل رنج توست، سرمایه از روز ازل نبوده سرمایه‌دار حق تو را ربوده، سرمایه‌داری وابسته عامل هرگرانی، زحمت‌کشان ایران بر می‌کشند فریاد دیگر بس است گرانی دیگر بس است بیکاری. پلاکاردها و اوزالیدهای متعدد و تصویری از رفیق شهید مسلم خلج بر پارچه‌ای که زیر آن نوشته شده بود: "نَمیریم و نَمیرند آنان که ره خلق بگیرند" محیط مراسم را زینت می‌بخشید. رفقایی که با او همراه بودند درس‌های گرانبهایی از خصایص اخلاقی و اجتماعی او آموخته‌اند.

 

١٧٨. ارسلان خلیلیKhalili-Arsalan.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰
رفیق ارسلان خلیلی سال ۱۳۴۱ در یک خانوادۀ زحمت‌کش در سنندج متولد شد. با برآمد جنبش انقلابی در سال‌های ۵۷-۱۳۵۶ در سراسر ایران به طور فعال در مبارزات دانش‌آموزان، تظاهرات، اعتصابات و پخش اعلامیه شرکت کرد. بعد از قیام با اوجگیری مبارزات توده‌ها در کردستان همراه دیگر رفقای خود در ایجاد بنکه‌های محلات در سنندج نقش مهمی داشت و یکی از فعالین بنکۀ "تازه آباد" بود. به علت شایستگی و جسارت انقلابی از همان ابتدا مسئول کمیتۀ نظامی بنکه شد. ارسلان در دوران فعالیتش با شور و علاقه به آموزش نظامی افرادِ "بنکه" و محله می‌پرداخت. رفقا و دوستانش در "بنکه" خاطرۀ فداکاری‌ها و صبر وحوصلۀ رفیق را در آموزش‌های نظامی فراموش نکرده‌اند.
با شروع یورش ضدانقلابی رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، در بهار ۱۳۵۹ کاک ارسلان به‌عنوان یک پیشمرگِ انقلابی دوشادوش سایر پیشمرگان در مقاومت حماسه آفرین ۲۳ روزۀ مردم مبارز سنندج شرکت فعال داشت. هنگام خروج پیشمرگان از شهر به صف پیشمرگان سازمان پیکار پیوست و تا لحظۀ شهادتش، علیه سرمایه‌داری جمهوری اسلامی و نیروهای سرکوبگر به پیکارش ادامه داد.
ارسلان یک پیشمرگ انقلابی و کمونیست بود. صداقت، شور و شجاعت در درگیری‌های نظامی از صفات بارز او بود. رفیق از محبوبیتی خاص در نزد رفقای سازمان و زحمت‌کشان منطقۀ کامیاران و "را ورود" برخوردار بود. مقاومت قهرمانانۀ او در اواخر دی‌ماه ۱۳۵۹ به‌همراه ۹ تن دیگر از هم‌رزمانش در درگیری "کوله ساره" با یک ستون ارتش و جاش و پاسدار در هوای سرد زمستان افتخارآفرین بود. در درگیری پس از آن‌که تا آخرین فشنگ مقاومت می‌کند، در‌حالی‌که بر اثر اصابت دو گلوله (یکی به سر و دیگری به رانش) زخمی شده و همراه ۴ رفیق دیگر در محاصره دشمن قرار گرفته بود، وصیت‌نامه‌ای آغشته به خونش می‌نویسد، خوشبختانه در این درگیری زنده می‌ماند.
وصیت‌نامۀ ‌او در نشریۀ پیکار ‌۹۶، ص ۵، دوشنبه ۱۱ اسفند و در نشریۀ دانش‌آموزی‌ ۱۳ آبان چاپ شد که عمق کینۀ طبقاتی او را نسبت به دشمن و عشقش را به آرمان پرولتاریا نشان می‌داد. در لحظاتی که سنگرش آماج گلوله‌های دشمن بود و آخرین فشنگ را برای خود نگاه داشته بود، در دفترچۀ خون آلودش نوشت.
وصیت‌نامه رفیق:
"...دشمن به ما كینه دارد و رحم نخواهد كرد، ما هم نباید رحم كنیم. مبارزۀ طبقاتی یعنی بی‌رحمی به دشمن طبقاتی. من به خون شهیدان انقلاب سوگند یاد می‌كنم كه به آرمان‌مان كه آرمان طبقۀ كارگر است تا آخرین نفس وفادار بمانم. من افتخار می‌كنم كه مرگم در راه آرمان زحمت‌كشان است.
مادر امیدوارم كه بتوانی جای خالی مرا برای همیشه بگیری. سلام مرا به تمام دوستان و آشنایان برسانید. كامیاران، فرزند شما. ۱/۱۱/۱۳۵۹".
آخرین و تازه‌ترین خیانت و جنایت حزب دمكرات در روز چهارشنبه ۱۱ شهریور‌ماه ۱۳۶۰ در مقابله و ضدیت با نیروهای انقلابی کمونیست در کردستان تحمیل یک درگیری مسلحانه به همراه ضد انقلابیون رزگاری، به ما و رفقای کومله در منطقه کامیاران بود که منجر به شهادت سه رفیق پیشمرگه از سازمان ما و چند رفیق پیشمرگه از کومله گردید. این رفقای قهرمان به همراه دیگر پیشمرگه‌های دلاور دو سازمان با مقاومت و تعرض متقابل خود در برابر یورش ضدانقلابی این ائتلاف نامقدس، نشان دادند که در برابر هر تهاجمی به منافع خلق کرد و از آن جمله نیروهای انقلابی واقعی جنبش مقاومت، قهرمانانه ایستادگی می‌نمایند. رفقای پیشمرگ شهید، رفیق رزگار شیخ‌الاسلامی، رفیق ارسلان خلیلی و رفیق اسد صلواتی، سه رفیقی بودند که در این نبرد قهرمانانه مقاومت کردند، جنگیدند و سرانجام جان باختند.

 

١٧٩. فریده خنجری
رفیق فریده خنجری از فعالین سازمان پیکار در تابستان ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٨٠. علی خواجه‌وند
رفیق علی خواجه‌وند ۲۲ مرداد ۱۳۶۰ در قزوین تیرباران شد. خبر اعدام وی و سه مبارز دیگر روز ۲۷ مرداد‌ماه ١٣٦٠ در روزنامۀ کیهان چاپ شد. در این خبر بنا‌به گفتۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب جمهوری اسلامی ایران آمده بود:
"چهار نفر از اعضای گروهک‌های پیکار و منافقین که سلاح خویش را به طرف قلب امت محروم ما نشانه رفته و بازوی مسلح امپریالیسم آمریکا و صدام جنایتکار در داخل خاک میهن اسلامی شده بودند، به کیفر الهی خود رسیدند".
رفیق علی در قزوین دستگیر و در هم آنجا محاكمه و به اتهام "تشکیل خانۀ تیمی و جمع‌آوری اطلاعات مربوط به سپاه و چاپ و تکثیر نشریۀ پیکار و عضوگیری"، در قزوین تیرباران شد. . متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٨١. حمید‌رضا خوشنامKhoshnam-HamidReza-1.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۶۰
رفیق حمید‌رضا خوشنام سال ۱۳۳۹ در جنوب تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵۵ در دوران دبیرستان فعالیت انقلابی خود را آغاز کرد. در سال ۱۳۵۶ به همراه برادرش رفیقِ شهید مجید و برخی از رفقای هم‌دبیرستانی به ایجاد محفلی مارکسیستی دست‌زدند و مشغول آموزش و شناخت مارکسیسم و ترویج و اشاعۀ آن در محیط اطراف خود شدند. حمید دیرتر از برادرش مجید به فعالیت سیاسی کشیده شد، اما بسیار سریع در زمینۀ آموزشی رشد کرد. هم‌زمان با اوج‌گیری مبارزات تو‌ده‌ها در ماه‌های آخر ۱۳۵۷، رفقا فعالانه در این مبارزات شرکت کردند و در حد توان خود به سازماندهی و هدایت آن می‌پرداختند. از جمله فعالیت‌های رفقا در این دوران پخش منظم و فعالانه اعلامیه و تراکت‌های سازمان پیکار در مدارس، کارخانجات و محلات فقیرنشین جنوب تهران، نظیر راه‌آهن، جوادیه، نازی‌آباد خزانه، علی‌آباد، یاخچی‌آباد و در مراکز سیاسی شهر مثل دانشگاه، میدان انقلاب و در تظاهرات توده‌ای بود. همین‌طور در تظاهرات موضعی دانشجویان مبارز که در مناطق و محلات فقیرنشین صورت می‌گرفت، حضور داشتند. رفقا در کنار این فعالیت‌ها با ترویج مارکسیسم به جذب و سازماندهی عناصر پیشرو می‌پرداختند.
بعد از قیام رفقا مجید‌رضا و حمید‌رضا برای این‌که هر چه کارآتر در فعالیت انقلابی شرکت داشته باشند، ترک تحصیل کردند. هر دو از اعضای گروه "مبارزان راه آرمان کارگر" بودند که بعد از ادغام در سازمان پیکار، مدتی در سازمان دانشجویی-دانش‌آموزی (دال. دال) فعالیت داشتند وسپس مسئولیت بخش محلات سازمان را که خود در پایه‌ریزی آن نقش فعالی داشتند به‌عهده گرفتند، حمید مسئولیت محلات نازی‌آباد و یاخچی‌آباد را به‌عهده داشت.
حمید که به تازگی به کاندید عضوی سازمان ارتقا یافته بود، مسئولیت ارشد و عضویت در حوزۀ محلات جنوب تهران را عهده‌دار شد. در یورش ارتجاع به مراکز چاپخانه و برخی خانه‌های تیمی سازمان رفقا مجید و حمید جداگانه به چنگال ارتجاع گرفتار آمدند. رفیق در جریان یورش به مراكز چاپ و توزیع در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ به همراه ۱۱ رفیق دیگر در زندان اوین تیرباران شد.
در خبر روزنامه‌ها كه دو روز بعد منتشر شد آمده بود: "حمید‌رضا خوشنام، فرزند رضا و ١١ نفر دیگر به اتهام اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، به اعدام محكوم شد و حكم صادره در زندان اوین به اجرا درآمد".
برادرش در كمتر از یك ماه بعد در ۷ شهریور‌ماه اعدام شد.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"حمید را اولین بار جلوی اداره برق وحیدیه، تهران‌نو سر یک قرار از قبل تعیین شده دیدم. با نگاه اول هم‌دیگر را دریافتیم و بازگویی رمز شناسایی به حالت شوخی میان‌مان رد‌و‌بدل شد. به گرمی دستم را فشرد و قبل از هر چیز جویای سلامتی و اوضاع جسمی‌ام بود. با اعتماد به نفس و پشت‌گرمی بالایی در مورد مسائل صحبت می‌کرد و سؤالاتم را با توضیحات کافی در کمال آرامش پاسخ می‌گفت. در همان برخورد اول اعتماد و اطمینانم را نسبت به خودش جلب کرد. هر بار که می‌دیدمش آن خونگرمی رفیقانۀ اولین دیدار را در او حس می‌کردم. در برنامه‌ریزی و سازماندهی توانایی خوبی داشت و در انجام مسئولیت‌هایش دقیق و فعال بود.
یک شب دقیق یادم نیست در خانۀ محلۀ سیزده‌ آبان (پایین‌تر از نازی‌آباد‌) یا در خانۀ گود، نزدیک میدان شوش با رفقا جمع شده بودیم، بحث و صحبت که تمام شد یکی از بچه‌ها گفت: "رفقا حمید به تازه‌گی کاندید عضو شده است". ما همگی به او تبریک گفتیم! او با خنده‌های ریز و خجلتی در چشمْ سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. حمید مسئولِ بخشِ "پخش حرفه‌ای" سازمان بود. این بخش برای پخش اعلامیه و تراکت در جلو کارخانه‌های غرب و شرق تهران و رساندن نشریات و اعلامیه‌های کارگری به دست کارگران فعالیت می‌کرد. رفقا که از ساعات رفت‌و‌آمد سرویس و پایان کار روزانۀ کارگران اطلاع داشتند، دوتَرکه با موتور به پخش می‌رفتند که همیشه با خطر تصادف و دستگیری مواجه بودند.
در درگیری‌های روز سی خرداد ۱۳۶۰ با او و رفقای دیگر در حوالی چهار راه جمهوری (شاه سابق) بودیم، به یاد دارم او که اهل ورزش و ورزیده بود با چه شجاعت و جسارتی در شکل‌گیری دوبارۀ صف تظاهرات تلاش می‌کرد. یکی دوبار بعد از آن روز دیدمش، بار آخر اطراف میدان امام‌حسین (فوزیه سابق) که احتمالاً چند روز قبل از دستگیری‌اش بود، با حالتی نگران و بی‌تاب گفت: "اوضاع خیلی خراب است. مواظب باش. قرارها را باید محدود کرد. به بچه‌ها هم بگو..." و دیگر از حمید خبری نداشتم تا خبر کوتاهی آمد که دستگیر، شکنجه و اعدام شده است. چگونه می‌توانستم باور کنم...".

 

١٨٢. مجید‌رضا خوشنامKhoshnam-MajidReza.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۰، دوشنبه ۷ مهر‌ماه ۱۳۶۰
رفیق مجیدرضا خوشنام سال ۱۳۳۸ در جنوب تهران متولد شد. همچون برادرش پیکارگر شهید حمید، فعالیت انقلابی خود را از دوران دبیرستان از سال ۱۳۵۵ آغاز کرد. در سال ۱۳۵۶ با حمید و برخی از رفقای هم‌دبیرستانی محفلی مارکسیستی تشکیل دادند و مشغول آموزش مارکسیسم و اشاعه آن در محیط اطراف خود شدند.
هم‌زمان با رشد مبارزات توده‌ها در ماه‌های آخر سال ۱۳۵۷، رفقا با شرکت فعال در این مبارزات، در حد خود به سازماندهی و هدایت آن می‌پرداختند؛ از جمله فعالیت‌های آنها پخش منظم اعلامیه و تراکت‌های سازمان پیکار در مدارس، کارخانجات و محلات فقیرنشین جنوب و غرب تهران بود.
بعد از قیام رفقا برای این‌که بتوانند تمام وقت به مبارزۀ خود فعالانه ادامه دهند، در سال ۱۳۵۷ ترک تحصیل کردند و به همراه رفقای دیگر‌شان در ایجاد "کانون دانش‌آموزان مبارز" و هدایت آن نقش مؤثری داشتند.
رفقا مجید‌رضا و حمید‌رضا هر دو از اعضای گروه "مبارزان راه آرمان کارگر" بودند، بعد از ادغام این گروه در سازمان، برای مدتی در "سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) پیکار" فعالیت کردند. سپس رفقا مسئولیت بخش محلات سازمان را که خود در پایه‌ریزی آن نقش داشتند به‌عهده گرفتند. رفیق مجید مسئولیت برخی از محلات غرب تهران را به‌عهده داشت و خود مستقیماً در فعالیت‌های تبلیغی آن شرکت می‌کرد. او بعد از مدت کوتاهی وقفه در فعالیتش با تغییر سازماندهی، در چاپ مرکزی سازمان به فعالیت مشغول بود. در یورش ارتجاع به مراکز چاپخانه و برخی خانه‌های تیمی سازمان، رفیق نیز به چنگال ارتجاع گرفتار شد.
خبر اعدام مجید و ۱۴ مبارز دیگر که ۹ نفر از آنها از رفقای پیکار، ۲ نفر رفقای سابق پیکار، یک رفیق از فداییان خلق (اشرف دهقانی) و رفیقی دیگر از فداییان اقلیت بودند، در روزنامه‌های رسمی، دوشنبه ٩ شهریورماه ١٣٦٠ آمده بود:
"درود به رزمندگان جبهه‌های نبرد با کفر جهانی به سرکردگی آمریکای خونخوار و درود به امت قهرمان و شهیدپرور که در جبهۀ داخلی عرصه را بر منافقان کوردل و جنایتکار تنگ نموده و هر روز که می‌گذرد عده دیگری از این جنایتکاران به قرآن و اسلام را دستگیر و تحویل نیروهای انتظامی و قضایی می‌دهند و به ندای قرآن لبیک می‌گویند که "یاایها النبی جاهدا الکفار و المنافقین و اغلط علیهم" [سوره توبه، آیه ٧٣]. مجید‌رضا خوشنام فرزند رضا به اتهام: الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیه‌های داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکت‌های لیتوگرافی آذر و تکنوفاین؛ ب- سرقت مسلحانۀ بانک ملی سلسبیل [خیابان رودکی] و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج؛ ج- عضویت در خانه‌های تیمی جهت برنامه‌ریزی و طرح نقشه‌های ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی که به‌طور حرفه‌ای و مخفی تمام وقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت می‌کرده است، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مجیدرضا خوشنام مفسدفی‌الارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و در روز ۷ شهریور‌ماه ١٣٦٠ در تهران تیرباران شد".
برادر رفیق نیز کمتر از یک ماه پیش در ۱۲ مردادماه، تیرباران شده بود.

 

١٨٣. حجت‌الله خوش‌کفاKhoshkafa-Hojatallah.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار ۵۳، ۱۵ اردیبهشت و پیكار ۷۴، دوشنبه ۷ مهر ۱۳۵۹
رفیق حجت‌الله خوش‌کفا در سیزده سالگی از فعالین تشكیلات دانش‌آموزان هوادار سازمان پیکار در اندیمشک بود. حجت در فروش نشریات سازمان فعالانه شركت می‌کرد و در زمینه طراحی نیز استعداد خوبی داشت. از او طرحی به نام "پیش به سوی ایجاد حزب طبقۀ كارگر" به یادگار مانده كه از طرف رفقایش در اندیمشك تكثیر شده بود. ۲۶ اسفند ۱۳۵۸ در آستانۀ سال "امنیت" هنگامی كه او در اجتماع مردم مبارز اندیمشک در اعتراض به كشتار بیكاران آن شهر شركت كرده بود، از ناحیه گردن هدف گلوله پاسداران قرار گرفت و به شهادت رسید.
روز پنجشنبه ۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۵۹ مصادف بود با چهلمین روز شهدای به‌خون‌خفتۀ خلق در اندیمشک، به همین منظور مردم اندیمشک در مزار شهدا اجتماع کرده بودند. طاهری، روحانی منفوری که پس از حوادث اندیمشک در تلویزیون ظاهر شده و آن حوادث را کار ساواکی‌ها خوانده و مردم اندیمشک را بی‌فرهنگ نامیده بود، به منظور عوام‌فریبی با دسته‌گلی بر مزار شهدا می‌رود، ولی از طرف مردم "هو" می‌شود. پس از اجتماع در مزار، مردم با سردادن شعارهایی به سمت مرکز شهر راهپیمایی می‌کنند "زندانی سیاسیِ یونسکو بی‌هیچ قید و شرطی آزاد باید گردد؛ (یونسکو نام زندان دزفول است) چندین نفر کشته، دهها نفر زخمی، مرگ بر ارتجاع این نوکر آمریکا؛ انقلاب فرهنگی با چوب و چماق محکوم است؛ کشتار دانشجویان، توطئۀ آمریکاست". راهپیمایان در مسیر خود به "قبرستان مسیحا" بر مزار شهید شاهین دژشکن حاضر شده و یاد او را گرامی داشتند. راهپیمایی در شهر ادامه پیدا کرد و در جلوی شهربانی به پایان رسید. چماقداران و عوامل ارتجاع تلاش کردند تا راهپیمایان را متفرق سازند و هربار با این شعار: "درگیری، درگیری، توطئۀ آمریکا، مرگ بر ارتجاع" روبه‌رو شده و با مقاومت به عقب رانده می‌شدند. اسامی شهدا: غریب رضایی ۲۲ ساله، حجت‌الله خوش‌کفا ۱۳ ساله (از هواداران سازمان پیکار)، صفرعلی رزم ۱۱ ساله، محصل کلاس پنجم ابتدایی، شاهین دژشکن ۳۱ ساله از کانون بیکاران، نویسنده و شاعر.
شعری از رفیق شاهین دژشکن:
"دلم از واژه‌های انتظارآلود بیزار است
به جام دیده‌ام اندوه شب جاری است
و در رگ‌های جان من
دگر شوق سفرکردن
                        رسیدن
                                 آشنا گشتن
                                              نمی‌جوشد
و گویی زندگی
در پیچ پیچ نقب یخ‌آلودۀ رگ‌های من مرده است
مرا ای آشنای شهر شادی‌ها
تو با روشن چراغِ گل‌نشانِ چهرِ سیمین‌ات
زپشت نرده‌های شب طلوعی کن
که دلتنگم
که اینجا درسکوت خلوت این گوشۀ تاریک".

 

١٨٤. جواد خیاط‌زاده
با استفاده از نشریۀ پیكار ۱۲۶، دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۶۰
رفیق جواد خیاط‌زاده با نام مستعار یاشار، از فعالین بخش تداركات كمیتۀ آذربایجان سازمان پیكار بود. او در پی ضربه‌ای كه به كمیتۀ تبریز وارد آمد، همراه تعدادی از رفقا دستگیر و بلافاصله به زیر شكنجه‌های وحشتناكی برده شد. مقاومت حماسی رفقای پیكارگر در زندان تبریز نه تنها بر روی زندانیان، بلكه بر روی شكنجه‌گران نیز تأثیر گذاشته بود. بازجو و شكنجه‌گری به نام "آقا رضا" به زندانی‌های دیگر گفته بود: "تمام این بچه‌های پیكار یك جور به‌خصوصی احمق هستند. به‌طور نمونه، مخصوصا این جواد (یاشار) به قدری با هوش و با استعداد و روشن است كه ما در بین زندانی‌ها همچین آدمی ندیدیم". جلادان سعی می‌كردند به هر شیوه‌‌ای كه شده، جواد (یاشار) را به خیانت بكشانند. به گفتۀ رفقایی که او را دیده بودند به‌شدت كتك خورده بود و از آنجا كه بازجویان او را مسٸول چند نفر از رفقا می‌دانستند، شكنجه‌ را به‌حد زیادی روی رفیق متمركز كرده بودند. لكه‌های خونی كه پیراهنش را در برگرفته بود، از شكنجه‌های وحشتناکی حكایت می‌كرد. برای شكنجۀ روحی رفیق، همسرش را شدیداً در حضورش مورد اهانت و كثیف‌ترین الفاظ قرار می‌دهند، اما جواد (یاشار) تا دم مرگ به آرمان سرخش وفادار ماند و چون سروِ ایستاده و سرافراز به شهادت رسید.
چهارشنبه هفت مرداد ۱۳۶۰، شب اعدام بود. آن روز نوری جلاد (یكی از شكنجه‌گران معروف زندان تبریز) ترور شده بود و سیدحسین موسوی‌تبریزی خون‌خوار (دادستان دادگاه "انقلاب" تبریز در آن موقع و دادستان انقلاب کل کشور در ماه‌های بعد)، مثل مار زخمی در صدد گرفتن انتقام بود. او دستور داده بود تمام كسانی كه پرونده‌شان در ماشین نوری بوده (نوری برای بررسی، پرونده‌ها را به همراه داشت) اعدام كنند. جواد دادگاهی شده بود ولی موسوی حكم اعدام برای او نداده بود. وضعیت جواد چنان بود که در ملاقات با خانواده، پس از دادگاه گفته بود: "من اعدامی نیستم. دنبال بچه‌هایی بروید كه امكان اعدام‌شان هست".اما موسوی و دیگر مسئولین که فقط به دنبال انتقام بودند، درست سه ساعت قبل از تیرباران، حكم اعدام هفت رفیق پیكارگر را به آنها دادند. (رفیق پیكارگر كریم ساعی قبلا زیر شكنجه شهید شده بود). آن شب اعدامْ از ساعت ده و نیم تا ده دقیقه به ۱۲ طول كشید، رفقا را به‌تدریج می‌بردند و تیرباران می‌كردند.
خبر اعدام رفیق جواد و ۱۸ مبارز دیگر را كه ۷ نفرشان از رفقای پیكار بودند در روزنامه‌های رسمی در دوشنبه ۱۲ مرداد منتشر شد. به نقل از روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز چنین آمده بود:
"جواد خیاط‌زاده معروف به یاشار، به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانه تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسدفی‌الارض و مرتد، شناخته و به اعدام محکوم شد".
آنها ساعت ۱۱ شب ٧ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در محوطه زندان تبریز تیرباران شدند.

 

١٨٥. باقی خیاطیKhayati-Baqi.jpg
با استفاده از نشریۀ پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹
رفیق باقی خیاطی از اهالی مهاباد و دانشجوی دانشگاه تبریز بود. در روزهای پرشور قیام به هواداران سازمان پیکار پیوست. در سال ۱۳۵۸ با یورش وحشیانۀ رژیم جمهوری اسلامی به کردستان، کاک باقی در فعالیت‌های تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی پیکار شرکت می‌کرد. در تابستان ۱۳۵۹ برای خدمت انقلابی به زحمت‌کشان کردستان، عازم مهاباد شد و در پاییز همان سال در صفوف پیشمرگان سازمان قرار گرفت. پس از مدتی عهده‌دار وظایف تشکیلاتی در مقر بوکانِ سازمان شد. کاک باقی در ۷ اسفند ۱۳۵۹ در جریان یورش وحشیانه و جنایتکارانۀ حزب دمکرات، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به کاروان شهیدان جنبش مقاومت خلق کرد پیوست. خاطرۀ رفقای دلیر، باقی خیاطی، طاهر ابراهیمیان و محمود (رضا) ابلاغیان همواره در دل خلق‌ ستمدیدۀ.کرد زنده است.

  

 

 

١٨٦. سعید دادخواه (دادخواهان)Ketab-_YadeRefiganrageramibedarim-Siamak_Amiri-24.jpg
با استفاده از "نشریۀ كمونیست" شماره ۴۳، شهریور‌ماه ۱۳۶۷.
رفیق سعید دادخواه سال ۱۳۳۴ در یک خانوادۀ متوسط و مذهبی در شهر همدان متولد شد. در دوران تحصیل فردی کوشا، منضبط و خوش‌خو بود. پس از سپری کردن دوران سربازی به‌عنوان سپاه عدالت، برای یافتن کار راهی تهران شد. به علت علاقه وافرش به کوهنوردی با هیأت‌های مختلف کوهنوردی ارتباط برقرار کرد و از این طریق با مسائل سیاسی و جریانات چریکی آشنا شد. او در مدت کوتاهی با روش مبارزۀ چریکی مرزبندی کرد و به برقراری رابطۀ نزدیک با مردم و مبارزاتشان روی آورد.
سعید از آغاز قیام نقش فعالانه‌ای در سازماندهی تظاهرات علیه رژیم شاه ایفا کرد. بعد از قیام و با فراهم شدن امکان فعالیت علنی برای سازمان‌های سیاسی مخالف، به سازمان پیکار پیوست که با گذشتۀ ننگین و خیانت‌بار حزب توده و دنباله‌روان آن مرزبندی قاطع داشت. با بهره‌گیری از تجاربش، خود را تمام وقت در خدمت جنبش قرار داد. در اوایل سال ۱۳۵۸، همراه با رفقای شهید حمید ابراهیمی و حسین جمشیدی و تنی چند از دوستانش، هستۀ اولیه هواداران سازمان پیکار در همدان را بپا داشتند و با فعالیت شبانه‌روزی و مستمر توانستند در مبارزات مردم همدان علیه رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی جای خود را باز کنند. او در کار ترویج و سازماندهی بسیار فعال بود و توانست تشکیلات هوادران پیکار را در همدان به نحو چشمگیری تقویت و تحکیم کند. در مبارزات دیپلمه‌های بیکار همدان نیز فعالانه شرکت نمود تا جایی که در اواسط سال ۱۳۵۹، به چهرۀ شناخته‌شده‌ای در میان فعالین جنبش بیکاران تبدیل شد. سعید برای برگزاری تظاهرات اول ماه مه همان سال در همدان تلاش بسیاری كرد و خود او در این مراسم پرچم سرخ را در جلو تظاهرات حمل می‌کرد.
با فرا رسیدن ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و حملۀ جنایتکارانۀ رژیم به صفوف مبارزین کمونیست و سازمان‌های چپ، سعید به کرمانشاه فرستاده شد. مدت کوتاهی از اقامتش در کرمانشاه نگذشته بود که در توری كه پاسداران برای مجاهدین در نظر گرفته بودند، همراه رفقای شهید علی ظروفی و غلام‌رضا آجرپی به اشتباه دستگیر شد. پس از ۷ ماه بازداشت، با كمک تشكیلات سازمان پیکار، امكاناتی كه هنوز وجود داشت، اراٸه شناسنامه‌های جعلی و همکاری خانوادۀ رفقای كرمانشاهی، در دی‌ماه همان سال از زندان آزاد شدند. او در زندان دیزل‌آباد کرمانشاه نیز برای ایجاد یک تشکیلات مخفی سرسختانه تلاش کرد. این روابط تشکیلاتی که زندانیان را قادر ساخته بود با بیرون تماس بگیرند و نشریات کمونیستی را به داخل زندان بیاورند، علیرغم تلاش‌های رژیم، به‌صورت منسجمی تا اواسط تابستان ۱۳۶۱ همچنان فعال بود.
سعید پس از آزادی از زندان با نام "یدالله" فعالیت می‌کرد كه در جریان بحران درونی سازمان پیکار به طرفداری از جریان "مارکسیسم انقلابی" پرداخت و با تشکیل "سازمان کمونیستی پیکار" در پائیز ۱۳۶۱، ضمن حفظ ارتباطات توده‌ای خود، در چاپ و نشریات این سازمان فعالیت‌های خود را ادامه داد.
عرصۀ اصلی فعالیت‌های او در محیط‌های کارگری متمرکز شد و از اوایل سال ۱۳۶۲، در یکی از کارخانه‌های تهران کار کرد. در جریان ضربات پلیسی مهرماه ۱۳۶۲، كه تعدادی از رفقای پیكار لو رفتند، وی و چند تن دیگر از رفقای سازمانی‌اش دستگیر می‌شوند. بلافاصله او را به کمیتۀ مشترک و از آنجا به اوین بردند و پیکر مقاومش را به زیر شدیدترین شکنجه‌های قرون وسطایی کشاندند. او در تمام این دورۀ سخت مقاومت کرد. جنایتکاران رژیم اسلامی برای درهم شکستن مقاومتش او را به زندان همدان منتقل کردند و در آنجا یک تواب را به سلول انفرادی‌اش فرستادند تا از او کسب اطلاعات کنند. رژیم با این نیرنگ خود نیز کاری از پیش نبرد. دوباره شکنجه‌ها شروع شد، سپس او را به پای محاکمۀ فرمایشی کشیدند و آخوند جنایتکاری بنام "محمد سلیمی" که قبلا حاکم شرع مشهد و قاتل شمار زیادی از مبارزین و کمونیست‌های مشهد بود، او را به مرگ محکوم کرد. سعید را در شهریور ۱۳۶۳ به جوخه اعدام سپردند.

 

١٨٧. منظر دارابی
رفیق منظر دارابی سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای نسبتاً فقیر در تهران‌نو- شرق تهران- به ‌دنیا آمد. او در دبیرستان بدایع تحصیل کرد و از طریق خواهر و دختر عمویش که معلم و از مشوقین او به فعالیت‌های سیاسی بودند به هواداری از سازمان پیكار ترغیب شد و در تشکیلات دانشجویی-دانش‌آموزی (دال دال) شرق تهران به فعالیت پرداخت. یک دوره نیروهای سیاسی از جمله پیکار در بسیاری نقاط شهر بساط فروش کتاب و نشریات سازمانی داشتند؛ در چهارراه تلفن‌خانه نارمک و سرسبز نرسیده به هفت‌حوض نیز این فعالیت برپا بود که همیشه محل بحث و تبادل نظر می‌شد، رفیق منظر پرشور و فعال یکی از مسئولین این دو بساط و پای ثابت آنها بود. پس از یورش رژیم به سازمان‌های مبارز در تابستان ۱۳۶۰، منظر را که ۱۶ سال بیشتر نداشت، "كمیتۀ رومی" دستگیر و شکنجه می‌کند، سپس او را به زندان اوین منتقل می‌کنند که در آنجا ۴ سال حبس می‌کشد. بنابه گفتۀ رفقا او از بدو ورود به بند عمومی زنان گوشه‌گیر بود و با كمتر كسی صحبت می‌كرد. رفقای همبند او یكی از دلایل ناملایمات روحی شدیدش را شدت خشونت و شكنجه‌های وحشتناک در "كمیتۀ رومی" می‌دانستند که‌ با روابطِ مشکلِ خانوادگی هم عجین شده بود. منظر در اوین پنچ یا شش بار دست به خودكشی می‌زند و هر بار زندانیان هم‌بندش او رانجات می‌دهند. پدر و مادرش که به‌شدت مذهبی و سنتی بودند، توانایی درک آمال و آرزوهای منظر را نداشتند و او از این زاويه هم تحت‌ فشار بود. می‌دانيم که‌ دستگاه‌ تبلیغاتی رژیم چطور اعتقادات‌ مذهبی مردم را ملعبه نیازهای سرکوب خود می‌کرد و می‌کند.
منظر پیش از خواهر و دختر عمویش دستگیر ‌شده بود؛ زمانی‌که آنها هم دستگیر و زندانی می‌شوند هر دو احتمالا برای رد گم کردن، از عقایدشان برگشته و بعد از آزادی نیز به زندگی غیرسیاسی روی می‌آورند. برای منظر که با جان‌ و‌ دل به انقلاب و سوسیالیسم معتقد بود، "بریدن" آنها چه واقعی و چه غیرواقعی یا به‌دلیل شکنجه و ترس از مرگ، غیرقابل فهم و قبول بود. این دختر جوان در اثر شکنجه‌های جسمی و روحی وحشیانه‌ای که بر او و هم‌بندیانش وارد کردند و دیدن کسانی که زیر این شکنجه‌ها تاب نیاورده و از عقاید خود برگشته بودند، تمام رویاهایش برای راهی که زندگی‌اش را بر آن نهاده بود نقش بر آب می‌دید و در نتیجه انگیزه‌ای برای ادامه زندگی در خود نمی‌یافت.
بعد از آزادی از زندان منظر همچنان در التهاب روحی به‌سر می‌برد، اما پدر و مادرش به خیال خود برای کمک به دخترشان، اجازۀ ارتباط با دوستان قدیمی را به او نمی‌دهند که این خود بر رنج و فرسودگی روح جوان و حساسش افزود. او به‌عنوان یک عنصر چپ و غیرمذهبی همیشه با خانوادۀ خود مشکل داشت.
بخشی از نوشتۀ یک رفیق هم‌بند:
"به یاد دارم که به من می‌گفت که مادرش هر روز او را به زور به مسجد محل می‌برد و به او می‌گفت که نماز بخوان حالت خوب می‌شود، اما منظر از تمامی افراد دور و برش متنفر بود. او دچار افسردگی و آشفتگی روحی بسیار عمیقی شد. [...] بعد از چندین بار اقدام به خودکشی حدوداً یکی دو سال پس از آزادی از زندان، از بالای بام خانه خود را به پایین پرت کرد و درگذشت. آخرین باری که با من صحبت کرد به من گفت من را با خودت از این جهنم خارج کن و هر وقت که به خانۀ ما به صورت یواشکی می‌آمد، می‌گفت که "من نمی‌خواهم به آن خانه برگردم". ای‌کاش من قدرت انجام دادن کاری را برایش داشتم، بعد از خارج شدنم از ایران خبر خودکشی‌اش را شنیدم و این حس ناتوانی‌ام در کمک به این دختر جوان که دوست صمیمی‌ام بود تا ابد با من خواهد ماند. صداقت این رفیق در کار انقلابی و صورت بسیار زیبایش هرگز از خاطرم نمی‌رود. یاد عزیزش گرامی باد".
خاطره‌ای از یک رفیق:
"سال ۱۳۵۹ بود. گروه‌های سیاسی بر سر هر چهارراهی بساطی داشتند. نشریه و کتاب می‌فروختند و اعلامیه‌های‌شان را پخش می‌کردند. طبیعتاً با جمع ‌شدن مردم، بحث و جدل حول مسائل روز درمی‌گرفت. گاهی حزب‌اللهی‌ها با چوب و چماق به این بساط‌ها حمله‌ور می‌شدند، بچه‌ها را زخمی و کتاب‌ها و نشریات را پاره و لگدمال می‌کردند. منظر، این دختر شجاع با رفقایی در شرق تهران، چهارراه سرسبزِ نارمک در کنار دیگر گروه‌های سیاسی، بساط پیکار را نمایندگی می‌کرد. من بین این بساط و بساط دیگری در چهارراه تلفن‌خانه که چندان از هم دور نبودند و پیاده شاید یک ربع راه بود، برای رساندن اعلامیه، نشریه و کتاب رفت‌و‌آمد می‌کردم. یک روز که در راه رفتن به نزد بچه‌ها و منظر بودم، از دور دیدم محوطه خلوت است و از ازدحام همیشگی خبری نیست. جلوتر که رسیدم دیدم کتاب‌ها و نشریات روی زمین پراکنده‌ شده‌اند و منظر غضب‌آلود و خشمگین، تنها آن میان ایستاده است. ازش پرسدیم: "چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ بقیه کجایند؟". گفت: "حزب‌اللهی‌ها حمله کردند؛ بساط را به هم ریختند؛ همه در رفتند. این چه وضعی‌ست. جلو مردم خجالت‌آوره که ما کتاب‌ها و همه چیز را ول کنیم و دربریم، ما مسئولیم؛ باید وایستیم و دفاع کنیم". دست به کمر زده بود، چهرۀ دلنشین و روشنش به سرخی می‌زد. او به راستی آمادۀ حمله بود و دفاع از آنچه صادقانه انجام می‌داد و به آن ایمان داشت. وقتی شرح حالش را خواندم و از روحیۀ جسور و رزمنده‌ای که از این رفیق جوان سراغ داشتم، درد، ذهن و جسمم را در هم پیچید. چهرۀ شاداب و جذابش، با لبخندی که گرمی و طراوت داشت در جلوی چشمانم ظاهر شد. ای کاش نقاش بودم! نمی‌دانم او چند بار برای خودکشی به پشت‌بام رفته بود؟ چند بار به پایین و آسفالت سخت نظر انداخته بود؟ چه تصاویری در ذهنش شکل بسته بود؟ به هنگام سقوط به چه اندیشه بود؟ به شکنجه‌ها؟ به رهایی از تمامی فشارها؟ نمی‌دانم، فقط افسوس!".

 

١٨٨. خسرو دارایی
رفیق خسرو دارایی در بنارود زنجان چشم به جهان گشود. او نوۀ امیرخسرو دارایی از فعالان فرقه دمکرات بود که در جنبش جنگل با میرزا کوچک‌خان همکاری نزدیکی داشت.
رفیق خسرو با سازمان پیکار فعالیت می‌کرد، اهل شعر و ادب هم بود. او در سال ۱۳۶۰ در نوشهر اعدام شد. از رفیق دفترچه‌ای از اشعارش باقی مانده است. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٨٩. محمدتقی دالانی‌قدیم
رفیق محمد‌تقی دالانی‌قدیم سال ۱۳۳۷ در تبریز به دنیا آمد. او دانشجو و از رفقای دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) سازمان پیكار در کمیتۀ آذربایجان بود. محمد در ۲۰ فروردین ۱۳۶۲ در زندان تبریز اعدام شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩٠. رضا دالوند
رفیق رضا دالوند از فعالین سازمان پیکار در سحرگاه روز ٢٢ شهریور ١٣٦٠ در شیراز اعدام شد. در تاریخ ٢٣ شهریور خبر اعدام او در روزنامه‌های رسمی منتشر شد:
"به اتهام شرکت در خانۀ تیمی و نبرد مسلحانه علیه امت اسلامی و عضویت در گروه پیکار، محارب و به مرگ محکوم شد". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩١. محمد داناییDanai-Mohamad.jpg
رفیق محمد دانایی حدود سال ۱۳۴۰ در النجق از روستاهای اطراف مرندِ آذربایجان شرقی، در خانواده‌ای فقیر و کشاورز چشم به جهان گشود و خویشاوند پیکارگر شهید یعقوب کسب‌پرست بود. او در تبریز از ده سالگی در یک کارگاه آهنگری کار می‌کرد. پس از قیام در جنبش کارگران بیکار تبریز شركتی فعال داشت. او با وجودی‌که نتوانسته بود بیشتر از کلاس دوم یا سوم ابتدایی بخواند ولی با پشتکار و خودآموزی سطح سواد خود را بالا برده و کتب مارکسیستی را می‌خواند و در بحث‌ها شرکت می‌کرد. او در سال ۱۳۵۸ همراه چند نفر دیگر از رفقا دستگیر می‌شود. آنها را داخل یک استخر خالی انداخته و مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند. در دو گوش رفیق دو شیشه بطری قرار می‌دهند که با وارد کردن ضربه، باعث کم شدن شنوایی و درد بسیار در گوش می‌شود. او از جوان‌ترین رفقایی بود كه در بخش تدارکات و سپس در چاپ سازمان پیکار در تبریز سازماندهی شد. 
خبر اعدام محمد و ۱۸ مبارز دیگر که ۶ نفر از رفقای پیکارگر بودند، در روزنامه‌های دوشنبه ۱۲ مرداد‌ماه بنابر اطلاعیۀ روابط عمومی دادسرای انقلاب اسلامی تبریز چاپ شد:
"محمد دانایی فرزند محمود به اتهام اقدام به قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانه تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسد فی‌الارض و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم شد".
رفقا ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۷ مرداد‌ماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران شدند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

١٩٢. مریم دانش
رفیق مریم دانش سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. در یک استودیو عکاسی واقع در خیابان مصدق شمالی تهران، فنِ چاپ عکس را در تاریک‌خانه فرا گرفت و هم‌آنجا شاغل شد. مریم را حزب‌اللهی‌های انجمن اسلامی دبیرستانی که در آنجا درس خوانده بود، بعد از شناسایی‌اش تحویل کمیتۀ خیابان گرگان می‌دهند. دبیرستانش در سهروردی شمالی و خانۀ پدری‌اش در خیابان گرگان قرار داشت. او را پس از یکی دو هفته به جرم هواداری از سازمان پیکار به زندان اوین منتقل می‌کنند. مریم مجرد و ۱۹ ساله را در مهرماه ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران کردند.
بخشی از کتاب "تاریخ زنده" (حقایقی از زندان‌های زنان در جمهوری اسلامی ایران) جلد اول، فصل سوم ۲۰۰۵، نوشتۀ: فریبا مرزبان:
"...مرداد‌ماه سال ۱٣۶۰ بود، من دستگیر شده و در زندان اوین بند ٣۱۱ سلول ۶ در حبس بودم. در سلول تنها بودم که نگهبان در سلول را گشود و چند زندانی تازه دستگیر شده را به سلول راهنما شد. "مریم دانش" پشت سر خانم بیانی وارد سلول شماره ۶ شد. دختری بود جوان، بلند قد و لاغر اندام. او هوادار سازمان پیکار بود که از طرف انجمن اسلامی دبیرستان محل تحصیلش شناسایی و در محل مسکونیش دستگیر شده بود.
زنده یاد مریم از درد کلیه رنج می ‌برد و باید مرتباً به دستشویی می‌رفت. خود من دچار تکرر ادرار شده بودم و بیشتر بچه‌ها مشکل مزاجی پیدا کرده بودند. بعدازظهرها اغلب به در می‌کوبیدیم و فریاد می‌زدیم: "نگهبان، حال مریم خراب است. نگهبان، ما نمی‌توانیم بیشتر از این منتظر بمانیم".
در یکی از روزها فریاد پشت فریاد بود. بیچاره مریم از درد کلیه به خود می‌پیچید. رنگش تیره می‌شد و با دست‌هایش محکم روی کلیه‌اش را گرفته بود. بالاخره نگهبان در را باز کرد و به ما اجازه رفتن به توالت را داد. تنبیه ما همچنان ادامه داشت. با دیدن و روبه‌رو شدن با کمبودها و فشارهای زندانبان‌ها، ما هم به فکر راه حل افتادیم. از نگهبان پارچ آبخوری اضافه خواستیم و او هم به تصور این‌که دو پارچ آبخوری برای ما کم است، پذیرفت و پارچ دیگری به ما داد. از این پارچ برای تخلیه ادرار در سلول استفاده شد. هرگاه کسی نیاز مبرم به توالت پیدا می‌کرد یک پتوی سربازی دور او می‌گرفتیم و او قضای حاجت می‌کرد! بعد پارچ را می‌گذاشتیم کنار سلول تا در فرصت‌های رفتن به توالت خالی کنیم و بشوییم. در آن زمان بیشترین فشار بر سلول شماره ۶، یعنی سلول ما بود.
صبح یکی از روزهای ماه مهر مریم دانش را برای بازجویی صدا زدند. شب هنگام خسته بازگشت و گفت: "مرا به بازجویی نبردند. به دادگاه رفتم. چشم بندم را باز کردند اما اجازۀ دفاع به من ندادند. زمان دادگاه خیلی کوتاه بود". همۀ ما متعجب بودیم. هیچ‌یک از ما به دادگاه نرفته بودیم تا از شرایط و فضای آن اطلاعی داشته باشیم. وضعیت پروندۀ مریم را خطرناک نمی‌دیدیم. او در گوشه‌ای نشست و به خوردن غذایش که سرد شده بود پرداخت. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که قربانی و غفوری (نگهبان‌های بند) به سلول ما آمدند. حضور آن دو که در تنبیه و آزار و اذیت ما کوتاهی نمی‌کردند، در آن موقع شب غیر منتظره بود. قربانی شروع به صحبت با مریم کرد و از او در باره دادگاه چیزهایی پرسید: "نظرت در باره دادگاه چیست، آیا دادگاه را قبول داری یا خیر؟".
مریم بیچاره که نمی‌دانست چه چیزی انتظار او را می‌کشید، اعتراضش را نسبت به دادگاه ابراز داشت و گفت: "خیر، اصلاً. دادگاهی را که نتوانم در آن حرف بزنم قبول ندارم. من تا این تاریخ به بازجویی نرفته‌ام، دادگاه برای چه؟ این چه دادگاهیه؟". قربانی پرسید: "یعنی دادگاه را قبول نداری، دادگاه اسلامی را قبول نداری؟". مریم که از این موضوع عصبی شده بود بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: "خیر. دادگاهی را که در آن حق دفاع نداشته باشم قبول ندارم. من معترض هستم".
نگهبان‌ها لحظاتی بعد ما را ترک گفتند. یک هفته گذشت. غروب روز شنبه ۱۹ مهر‌ماه ۱٣۶۰ بود. یک غروب خاکستری. در گرگ‌و‌میش هوا، اکبری آمد و مریم را با تمام وسایلش فرا خواند. وسایل او خلاصه می‌شد در یک عدد شورت، مسواک، یک شانۀسر و یک حوله. این لوازم حاصل چند ماه حبس در زندان جمهوری اسلامی بود. از جا پریدیم و خوشحال بودیم که یک زندانی سیاسی آزاد می‌شد. از آزادی او می‌گفتیم و با صدای بلند توأم با شادی سر داده بودیم: "مریم تو آزادی. مریم داری آزاد می‌شوی".
مریم خوشحال بود و نمی‌خواست وسایلش را همراه ببرد. از او خواستیم وسایل شخصیش را به رسم یادگار با خود ببرد. او موافق نبود. حوله‌اش را نشان داد و گفت: تنها حوله‌ام را بر می‌دارم. همگی از او خواستیم تا وسایلش را همراه ببرد. وسایلش را برداشت، با همه ما روبوسی کرد و به‌درود گفت. نگهبان او را برد. در بارۀ او و شادی‌های آن شب در خانه‌شان صحبت کردیم. ما هم شاد بودیم و مرتب می‌گفتیم: "یکی از ما هم آزاد شد". در رؤیا و خیال سری به خانۀ مریم زدیم و عکس‌العمل پدر و مادر چشم انتظار او را دیدیم. تکرار می‌کردیم: "امشب در خانه مریم چه خبر است؟" در ضمن با رفتن او یک نفر از سلول ما کم شده بود و اندکی جای بیشتر برای خواب داشتیم!
فردا شب، من و نوشین کارگر سلول بودیم. سفرۀ محقرانۀ سلول‌مان را آماده کردیم. تصمیم گرفتیم برای اطمینان بیشتر در باره آزاد شدن مریم از نگهبان‌ها سؤال کنیم. وقتی برای تحویل سهمیه غذا از سلول بیرون رفتیم، از غفوری که موقع نگهبانیش بود پرسیدم: "مریم آزاد شد؟ آره، مریم آزاد شده؟". منتظر تأیید سؤالم بودم که یک باره قربانی، نگهبان دیگر، همچون حیوانی زخمی به خروش درآمد و گفت: "کسی که دادگاه را قبول نداشته باشد باید آزاد شود؟ او اعدام شد. کسی که اعتراض به دادگاه دارد حقش اعدام است".
در شوک و ناباوری تمام با در دست داشتن ظروف آش به سلول باز گشتیم. ظروف غذا را در گوشه‌ای گذاشتیم و آرام در سکوت نشستیم. همه ناراحت و ماتم‌زده بودیم. باور کردن خبر اعدام مریم برایمان بسیار دشوار بود. نوشین به‌شدت می‌گریست و در همان حال می‌گفت: "بیچاره مریم، بیچاره مریم". به ناگاه صدای گلوله‌ها و رگبارهای شب گذشته از خاطرم گذشت. از خود پرسیدم: "گلوله شماره چند مریم را کشت؟ کدام گلوله؟ چندمین گلوله سینۀ مریم را درید؟". شب گذشته ٨۶ گلوله را شمرده بودیم. گلوله شماره چند مریم را خاموش کرد؟
در افکار و حال خود بودم که نگهبان غفوری در سلول را باز کرد. او تصور نمی‌کرد سلول ما را غم زده ببیند. شاید در این فکر بود که خبر اعدام در ما ترس و وحشت انداخته باشد. ترس و وحشت در ما بود، اما نه به‌خاطر اعدام. وحشت ما از توحشی بود که عریان شده بود و بیداد می‌کرد! ترس ما از بی‌عدالتی بود که جز اعدام و شکنجه ثمری دیگر از انقلاب به بار نیاورده بود و تعجب من از این موضوع بود که چطور و بر چه اساسی حکم اعدام مریم را داده بودند بدون این‌که او را برای بازجویی و بازپرسی فرا خوانده باشند؟! بدون آن‌که پروسۀ بازپرسی را طی کرده باشد دادگاهی شده بود!
زندانبان قربانی، در همان شب بعد از دادگاه مریم برای تهیۀ گزارش از او به سلول ما آمده بود و این اطلاعات تأثیر به‌سزایی در روند کلی پروندۀ مریم داشت. سؤالات مشخصی که از او می‌شد برای گرفتن عکس‌العمل از او بود و بیچاره از هیچ چیز خبر نداشت. او با سادگی تمام اعتراضش را نسبت به دادگاه اعلام کرده بود. ما بعداً پی بردیم که نگهبان‌ها به دستور بازجوی مریم به سلول آمده بودند...".

 

١٩٣. کامران دانش‌خواه
رفیق کامران دانش‌خواه سال ۱۳۳۷ در تهران متولد شد. در شهر ارومیه دانشجوی رشته کشاورزی بود و در سازمان دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) فعالیت می‌کرد. او در همان ارومیه دستگیر شد و پس از انتقال به تبریز در دوشنبه شب، ١۹ مردادماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان تبریز اعدام شد. کامران مجرد بود. خبر اعدام او و ٢٨ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی چهارشنبه ٢١مرداد‌ماه ١٣٦٠ به چاپ رسید:
"کامران دانش‌خواه فرزند حسین به اتهام قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع و نشریات اعلامیه‌های سازمان مزبور، تشکیل هسته‌‌ها و گروه‌هایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا و رسول خدا و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیت‌نامۀ رفیق:
‏"‬خون ما پیرهن كارگران، / خون ما پیرهن دهقانان، / خون ما پیرهن سربازان، / خون ما پرچم خاك ماست‏"
‬از رفیق شهید خسرو گلسرخی‏
با درودهای بی پایان به تمامی رزمندگان كمونیست و شهیدانی كه در راه آزادی طبقۀ كارگر جان باختند‏. ‬من به‌عنوان یك ماركسیست–لنینیست و هوادار سازمان پیكار در راه آزادی طبقۀ كارگر،‏ ‬تمامی آنچه در توان خود به‌عنوان یك روشنفكر كمونیست داشتم در راه مبارزه با امپریالیسم و ارتجاع به كار گرفتم و در این راه جز عشق به آرمان والای طبقۀ كارگر و جز عشق به زحمت‌كشان‏ [‬چیزی‏] ‬مشوق من نبوده است‏. ‬در این دوران كوتاه مبارزه،‏ ‬زندگی را آموختم و آموختم كه چگونه زحمت‌كشان را دوست بدارم و چگونه از دشمنان‌شان نفرت داشته باشم و بالاخره آموختم كه چگونه بمیرم‏. ‬مرگ چندان فاصله‌ای با من ندارد ولی سربلند و با افتخار به پیشوازش می‌روم،‏ ‬زیرا كه می‌دانم از مرگ ماست كه فردای سرخ سوسیالیسم بر می‌خیزد و چه با شكوه است چنین مرگی‏!‬
از تمامی رفقای مبارز و دلیرم می‌خواهم كه در مقابل سختی‌ها سر فرود نیاورند و مبارزه را پیگیر و متحد به پیش برند و در این راه لحظه‌ای سازش و تردید به خود راه ندهند و از آن‌ها می‌خواهم كه به سازمان عشق بورزند و همیشه از آن چون دژی علیه سرمایه‌داری محافظت كنند و بالاخره می‌خواهم كه هرگز یك لحظه از رویزیونیسم‏ ‬غافل نباشند‏.‬ از پدر و مادر و برادران و خواهرم می‌خواهم كه در مرگ من نگریند زیرا كه من با تمامی وجودم خواهان چنین مرگی بودم و اینک به آن دست یافته‌ام‏.‬ ‬مرگ بر امپریالیسم و ارتجاع‏!‬ ‬برقرار باد جمهوری دموكراتیک خلق‏!‬‏ ‬زنده باد سوسیالیسم!
كامران دانش‌خواه‏ ‬۱۸‏/‬۵‏/‬۱۳۶۰".

 

١٩٤. محمد دانشورجامعDaneshvar_Jame-Mohamad.jpg
رفیق محمد دانشورجامع سال ۱۳۳۲ چشم به جهان گشود. او با وجود تحصیلات دانشگاهی از کارگران با سابقه بود. محمد با نام مستعار "مهدی" در بخش چاپ سازمان پیکار در تشکیلات تبریز فعالیت می‌کرد. او متأهل و دارای دو فرزند بود.
خبر اعدام او و ۱۸ مبارز دیگر که شش نفر از آنها از رفقای پیکار بودند در روزنامه‌های دوشنبه ۱۲ مردادماه ۱۳٦۰ چاپ شد:
"محمد دانشورجامع، فرزند احمد به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامه‌ها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و هم‌کاری با گروه‌های مسلح ضداسلام و ضدقرآن، کومله و فدایی شاخه اشرف و غیره [برای سایر رفقای پیکارگر که با وی اعدام شدند نیز همین متن آمده بود] به حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا، رسول خدا و امام زمان و باغی بر حکومت اسلامی مفسدفی‌الارض و مرتد شناخته شده، به اعدام محکوم شد".
محمد را ساعت ۱۱ شبِ پنج شنبه، ۸ مردادماه ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز تیرباران و در گورستان "وادی رحمت" تبریز دفن کردند. متأسفانه از این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

 

 

١٩٥. شکرالله دانشیارDaneshyar-Shokrollah.jpg
رفیق شکرالله دانشیار سال ۱۳۳۶ در خانواده‌ای كارگری در آبادان متولد شد. پس از پایان تحصیلات دبیرستان، سال ۱۳۵۴ در دانشكده اقتصاد و علوم اجتماعی مازندران در بابلسر مشغول به تحصیل شد. در دانشکده در جنبش دانشجویی شركت فعال داشت و به مطالعه و فعالیت‌های كوهنوردی هم می‌پرداخت. کمی پیش از قیام هوادار سازمان پیكار شد و با اولین آزادی‌های نسبی با سازمان تماس گرفت و ابتدا در تشکیلات دانشكده و پس از بسته شدن دانشگاه‌ها در اردیبهشت ۱۳۵۹، در آبادان سازماندهی شد. او در سازمان پیکار به فعالیت انقلابی در میان زحمت‌کشان آبادان ادامه داد. با شروع جنگ ایران و عراق رفقای هوادار سازمان در خوزستان، در کمیته‌های امداد شرکت جستند و همه جا در کنار توده‌ها به افشا‌گری علیه جنگ ارتجاعی می‌پرداختند. در ضمن از هیچ فداکاری و جان‌گذشتگی به منظور کاهش صدمات جنگ برای توده‌ها دریغ نمی‌کردند.
روز دوم مهر ۱۳۵۹ پاسداران به چادر امداد سازمان می‌آیند و سراغ مسئول چادر را می‌گیرند که رفیق خودش را معرفی‌ می‌کند. پاسداران با این بهانه که به کمیته می‌رویم تا به چند سؤال پاسخ بدهی‌، او را با خود می‌برند. هم‌زمان صادق خلخالی جلاد، به آبادان و مناطق جنگ‌زده آمده بود. رفیق به جرم مسئول چادری که برای کمک به جنگ‌زدگان دائر شده بود، اسیر و ۲۵ روز تحت شکنجه قرار گرفت. روز ۲۷ مهرماه در همان بازداشتگاه صادق خلخالی حکم اعدم او را صادر می‌کند و به دست دژخیمان جمهوری اسلامی تیرباران می‌شود.
خبر اعدام رفیق در نشریۀ پیکار شماره ۷۹ دوشنبه ۱۲ آبان‌ماه ۱۳٥۹ و در خبرنامۀ جنگ شماره ٦، پنج شنبه ۱٥ آبان‌ماه ۱۳٥۹ آمده است.
خاطره‌ای از یک رفیق:
"شناخت من از شکرالله (یا شکری که با همین نام هم معرف خاص‌و‌عام بود) در دانشکدۀ اقتصاد و علوم اجتماعی دانشگاه مازندران (بابلسر) بود. تا سال ۱۳۵۷ با "اتاق کوه" همکاری داشت. از آنجا که از مسٸولین کتابخانه پیشگام و تدارکات جلسات مباحثه و مناظره بودم، کمتر روزی بود كه او را نبینم، زیرا او نیز به‌عنوان چهرۀ معرف دفتر دانشجویی پیکار فعالیتی حرفه‌ای داشت. دفترهای دانشجویی پیشگام و پیکار بالاترین طبقه، زیر سقف شیروانی دانشکده را تشکیل می‌دادند. تا زمان بسته شدن دانشگاه‌ها مبارزات مشترکی از سوی این دو تشکل، مثل برگزاری تظاهرات ۱۶ آذر، هماهنگی در سازماندهی انتخابات دانشجویی، حضور درخشان و فعال در مدیریت تا حیطه خودگردانی دانشکده نیز سازمان می‌یافت. رفیق شکرالله مُجدانه در آنها حضور داشت. او مبارزی پرتوان و خستگی‌ناپذیر، مهربان و با صداقت از دیار آبادان بود. پس از بستن دانشگاه‌ها در فروردین ۱۳۵۹ از او بی‌خبر بودم. چند ماه بعد، اندکی پس از آغاز جنگ ایران و عراق آگاهی یافتم که او در آغازین روزهای این جنگ نابود کننده نیروهای انقلاب و "رحمت آسمانی" برای رژیم اسلامی در حین تبلیغ افشاگرانه علیه آن در آبادان دستگیر شده و مدتی بعد با گلوله‌های دستۀ مرگ جان سپرده است".

 

١٩٦. علی‌اکبر داوری
رفیق علی‌اکبر داوری از رفقایی بود که هم‌زمان با ضربه به بخش چاپ و تدارکات سازمان در ۲۰ تیرماه دستگیر شد. او را در یک گروه ۱۵ نفره از رفقای پیکار، ۱۱ روز بعد در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ تیرباران کردند. خبر اعدام علی و ١٤ پیکارگر دیگر در روزنامه کیهان چهارشنبه ٣١ تیرماه ١٣٦٠ هم به چاپ رسید. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز این رفقا در زندان اوین تیرباران شدند. نوشته شده بود که، اجساد اعدام شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل شد. این رفقا اولین گروهی بودند که در مزار خاوران دفن شدند. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

١٩٧. موسی داوودی
رفیق موسی داوودی سال ۱۳۴۱ در هشترود به دنیا آمد. در تشکیلات دانشجویی - دانش‌آموزی پیکار (دال دال) تبریز فعالیت می‌کرد و سال آخر دبیرستان بود که در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر می‌شود. با وجود سن کم به‌شدت شکنجه شد اما مقاومت جانانه‌ای کرد وهیچ نگفت. او به همراه ۴ رفیق پیکارگر و مبارزانی از دیگر سازمان‌ها در ۳ مهر ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.
خبر اعدام او و ٣٤ مبارز دیگر به تاریخ ٦ مهرماه ١٣٦٠ در روزنامه کیهان به چاپ رسید:
"موسی داوودی [که به اشتباه داوری چاپ شده بود] فرزند عبدالحسین به اتهام حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامه‌های ترور و انفجار و فعالیت در یک گروه آمریکایی بنابر حکم دادگاه انقلاب اسلامی تبریز محکوم به اعدام و در روز ۳ مهر‌ماه ۱۳٦۰ در تبریز اعدام شد".

 

١٩٨. یوسف داوودی
رفیق یوسف داوودی سال ۱۳۴۲ در رامهرمز متولد شد. او با خواهر دوقلوش به دنیا آمد. خانواده در اصل اهل "می‌ داوود" بختياری بود. پدرش رفتگر شهرداری و یوسف تنها پسرش بود که او را با مرارت و فقر بسيار بزرگ كرد. رفیق در مدرسه و محل زندگی محبوبیت بسیاری داشت. او سال آخر دبیرستان را می‌گذراند که در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) پیکار رامهرمز به فعالیت پرداخت. اوخر تیرماه ۱۳۶۰ در رامهرمز دستگیر و ۵ مرداد ۱۳۶۰ در زندان سپاه پاسداران رامهرمز اعدام شد.
او به اشتباه به‌عنوان شعار‌نويس (به گفتۀ یکی از آشنایان، او برای شعارنویسی رفته بوده) در محلی كه تازه شعار‌نويسی شده بود و رنگ روی ديوار هنوز خيس بود، توسط پاسداران دستگير شد و بلافاصله در زير شكنجۀ وحشيانه قرار می‌گيرد، چنان‌که دست و پایش را می‌شکنند. رفیق در زمان اعدام با شجاعت شعار می‌داد و پاسداران برای اين‌كه او را زجركش كنند، ابتدا به پاهايش شليك کردند و پس از مدتی در حالی كه به‌شدت در خون خود تپيده بود به او تیر خلاص می‌زنند.
در غسال‌خانه اجازه نمی‌دادند كه پير مردِ غسال او را بشويد. رفيق پيكارگر اسماعيل شيرالی كه بعدها در مراسم شب هفت دستگير و سپس اعدام شد، پیکر او را شست. یوسف را در گورستان بهشت‌آباد رامهرمز دفن کردند اما مدتی بعد حزب‌اللهی‌ها جنازۀ او را با لودر از خاک بيرون آورده و با همان لودر به بیرون از شهر در محلی دورافتاده و متروکه، به پای کوهی می‌برند و آنجا دفن می‌کنند.
رفقای پيكارگر برای مراسم شب هفت او اعلاميه‌ای منتشر كردند و مردم را به شركت در اين مراسم فرا خواندند، عده بسیاری نیز شرکت می‌کنند. رفقا در اين مراسم پرچم سرخ بر سر مزارش برمی‌افرازند. پاسداران با دیدن جمعیت زیاد و شنیدن شعارها، مزار را محاصره کرده به مراسم هجوم می‌آورند و با ضرب‌و‌شتم شدید عده زيادی از شركت‌كنندگان را دستگير می‌كنند، از جمله دو رفيقِ پيكارگرِ یوسف را صدرالله عباسيان و اسماعيل شيرالی كه آنها را نيز پس از شكنجه‌های بسيار در مهرماه همان سال اعدام کردند. همچنين دو پسر دايی وی را نيز در اين مراسم دستگير و سال‌ها در زندان نگاه داشتند.

 

١٩٩. فرج‌الله دشتيانیDashtiani_Farajollah.jpg
رفیق فرج‌‌الله دشتیانی سال ۱۳۲۸ در یک خانوادۀ کارگری در آبادان متولد شد. بعد از پایان تحصیلات ابتدایی‌اش سه سال در "کارآموزان پالایشگاه" کارآموزی کرد و سپس به‌عنوان کارگر فنی در بخش پروسس و بنج ۸۵ مشغول به کار شد. او از هم‌دوره‌ای‌های زنده یاد مهدی تمیمی‌عرب بود. پس از گرفتن دیپلم متوسطه به‌عنوان کارمند فنی به کار پرداخت. کمی پیش از قیام از هواداران سازمان پیکار شد و پس از قیام در تشکیلات سازمان در آبادان به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. رفیق از پیشگامان اعتصاب کارکنان پالایشگاه آبادان در سال ۱۳۵۷، به‌ویژه در قسمت پروسس محسوب می‌شد. پس از قیام از مؤسسین و دبير شورای کارکنان پالايشگاه بود که از سوی سازمان کانديدای انتخابات مجلس شورا در سال ۱۳۵۸ شد. پس از جنگ ایران و عراق و انتقال به شیراز، در درگیری‌های رژیم با کارکنان جنگ‌زدۀ شرکت نفت همواره از پیشروان بود. رفیق در این زمان متأهل بود.
او در تابستان ۱۳۶۰ در تهران دستگیر و به‌خاطر نفرت بسیار رژیم از او، به‌سرعت تیرباران شد.

 

 

 

٢٠٠. مختار دشتی‌مقدم
رفیق مختار دشتی‌مقدم در تشكيلات پیکار با نام‌های مستعار مسعود و ايرج رشيدی فعاليت می‌كرد. او فوق دیپلم و متأهل بود. رفیق در یک اعدام دسته‌جمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در دوم آذر سال ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠١. مهراعظم دوانی‌پور
رفیق مهراعظم دوانی‌پور دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او دوم آذرماه سال ۱۳۶۱ در زندان عادل‌آباد شیراز تیرباران شد. در خبری كه در روزنامۀ اطلاعات روز ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۱ منتشر شد، آمده بود:
"با كشف ده لانۀ تيمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمريكايی پيكار در شيراز دستگير شدند" سپس اسامی ده تن از افراد مهم اين دستگيری آورده شده بود که در زير نام اين رفيق آمده بود: "مهراعظم دوانی‌پور با نام سازمانی فاطمه اكبری، مسٸول چاپ و جعل اسناد در استان فارس و استان‌های تابعه". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠٢. مختار دوراهکی
رفیق مختار دوراهکی سال ۱۳۳۵ در بوشهر متولد شد. او کارمند نیروهوایی و از فعالین سازمان پیکار بود که همراه همسرش در سال ۱۳۶۰ در همان بوشهر اعدام شد.

 

٢٠٣. محمد دوستدار
رفیق محمد دوستدار از فعالین سازمان پیکار در ۴ آذرماه ۱۳٦۰ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شد. خبر اعدام رفیق و ۳٥ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی ٥ آذرماه ١٣٦٠ منتشر شد:
"محمد دوستدار، فرزند جلیل به اتهام ارتباط با عزالدین حسینی و ارتباط با کودتاچیان به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز محارب، مفسد و باغی بر حکومت جمهوری اسلامی ایران شناخته شد و به اعدام محکوم گردید". متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم.

 

٢٠٤. ويکتوريا دولتشاهیDolatshahi-Viktoria.jpg
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۱۸ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۶۰ و "پیکارِ غرب" نشریۀ سازمان پیكار در کرمانشاه.
رفیق ویکتوریا دولتشاهی سال ۱۳۴۲ در یک خانوادۀ سرشناس کرد در کرمانشاه به دنیا آمد. او دختر سرزنده‌ای بود که به تاریخ و ادبیات علاقه داشت. در دوران قیام ۱۳۵۷ فعالانه در تظاهرات و حرکت‌های توده‌ای شرکت کرد و پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات دانشجویی–دانش‌آموزی (دال دال) کرمانشاه سازماندهی شد.
او امتحانات نهایی سال چهارم نظری را در دبیرستان پروین اعتصامی به پایان رسانده بود که در اول تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. پاسداران حتی یک برگه از آنچه که به‌اصطلاح خودشان مدرک جرمی باشد از او پیدا نمی‌کنند. ولی مدرک از نظر رژیم چیزی جز شرکت فعال او در مبارزات دبیرستان نبود و رژیم خواستار اشد مجازات برای ویکتوریا شد. از همه مهمتر، خشمی بود که جلادان رژیم از مقاومت و دفاع او در طی بازجویی به دل داشتند. پس از دستگیری، او را با چند زندانی دیگر در سلولی کوچک که فقط سوراخی برای نفس کشیدن داشت به بند می‌کشند. در برخوردهای اولیه با زندانبانان یکی از عوامل رژیم به نام حاجی معطری (جلاد اعزامی از تهران) برای تضعیف روحیۀ انقلابی زندانیان وارد سلول می‌شود و کمونیست‌ها را به باد تهمت و توهین می‌گیرد. رفیق ویکتوریا آرام نمی‌نشیند و به روی او تف می‌اندازد. جلاد که چنین انتظاری نداشته، خشمگین و ناراحت او را به سلول انفرادی برده و زیر شکنجه قرار می‌دهد، اما ویکتوریا همچنان با روحیه‌ای عالی به خواندن سرودهای انقلابی می‌پردازد و با هر ضربه‌ای که جلاد فرود می‌آورد صدای سرود خواندن او رساتر می‌شود، تا جایی که بالاخره حاجی معطری جلاد فغان بر‌می‌آورد که تو با این کارت مرا دیوانه کردی! رفیق در اعتصاب غذا علیه شرایط وحشتناک زندان نیز شرکت می‌کند. این اعتصاب اگر چه ناموفق بود، ولی صدای اعتراض ده‌ها تن از زندانیان زن را منعکس ساخت؛ آن هم در زندانی که رئیس بندش یک زنِ متهم به قتل است و رژیم برای شکستن روحیۀ زندانیان از زنان شوربخت و ناآگاه زندانیان عادی استفاده می‌کند؛ در زندانی که در آن شپش و کثافت بیداد می‌کند و زندانیان از کوچک‌ترین حقی برای اعتراض محروم هستند.
زمانی که حکم اعدام ویکتوریا در بیدادگاه، قطعی و اعلام می‌شود او بار دیگر روحیۀ انقلابی و کمونیستی خود را نشان می‌دهد؛ خندان حکم را می‌شنود، بهترین لباسش را می‌پوشد و خود را مرتب و تمیز می‌کند. وقتی او را با دو تن از زندانیان مجاهد برای اعدام می‌بردند، لحظاتی فراموش نشدنی بود، "سرود ای رفیقان... و یاد یاران ..." او طنین انداز می‌شود. این سرود‌ها و شعارهای "مرگ بر ارتجاع"، "زنده باد سوسیالیسم" او لرزه بر اندام جلادان می‌اندازد و آتش مقاومت و اعتراض را در دل زندانیان شعله‌ور می‌سازد. او می‌خواهد با چشمان باز در برابر گلوله‌های مزدوران سرمایه قرار گیرد. بدون شک خاطرۀ دلاوری‌های ویکتوریا دولتشاهی همچون ستارۀ درخشانی در آسمان پر ستارۀ جنبش کمونیستی ایران خواهد درخشید. او در تاریخ ۱۶/۰۵/۱۳۶۰ در کرمانشاه اعدام شد.

 

٢٠٥. غلامحسين دهداری
رفیق غلامحسین دهداری اهل آبادان بود. او در یک اعدام دسته‌جمعی به همراه ۲۱ پیکارگر دیگر در ۲ آذر سال ۱۳۶۱ در شيراز تيرباران شد.رفیق با نام مستعار منصور در تشكيلات پیکار فعالیت می‌کرد. متأسفانه در مورد این رفیق تاکنون اطلاعات بیشتری به دست نیاورده‌ایم

 .

٢٠٦. داوود دهقان‌عقیل‌آبادیDehghanAghilAbadi-Davoud.jpg
با استفاده از نشریۀ "پیکار دانشجو" شماره ۴، نیمه دوم آبان ۱۳۶۰، ارگان اتحادیۀ جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور هوادار سازمان پیکار
رفیق داوود دهقان‌عقیل‌آبادی سال ۱۳۳۰ در تهران متولد شد. پدرش به‌عنوان یک کارگر گل‌کار شاغل بود. داوود چه در تعطیلات تابستانی مدارس و چه در ساعات فراغت از مدرسه نزد پدرش کار می‌کرد. بارها می‌گفت که با وجود ضعف مالی خانواده، توانسته دوران دبیرستان را به پایان برساند. در دوران خدمت سپاهی بهداشت با توده‌های روستایی ایران تماس نزدیک و گرمی برقرار کرده بود.
به‌محض ورود به سوئد، با پیوستن به صفوف دانشجویان انقلابی فعالانه در مبارزات ضدرژیم شاه شرکت جست و با کسب آگاهی طبقاتی، آگاهانه به پیشبرد کار مبارزاتی در خارج از کشور ادامه داد.
سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) زمانی‌که جنبش دانشجویی خارج از کشور به مرزبندی دقیق‌تر با رویزیونیسم و سوسیال امپریالیسم پرداخت، داوود از جمله رفقایی بود که با جهت‌گیری به سمت یک خط مشی معین، به رد مشی چریکی جدا از توده رسید. او در متشکل ساختن هواداران بخش منشعب مجاهدین م.ل فعالانه شرکت کرد. در صفوف هواداران این سازمان در اتحادیۀ دانشجویان ایرانی در سوئد- امئو، قاطعانه به مبارزه علیه نظریات انحرافی پرداخت. تا مقطع قیام ۱۳۵۷ به‌عنوان عضو و کاردار اتحادیۀ امئو، مسئولیت‌های سیاسی–تشکیلاتی را صادقانه در امر مبارزه پیش می‌برد. پس از قیام بهمن‌ماه به ایران بازگشت و با انرژی و پشتکار به مبارزۀ انقلابی خود در ایران ادامه داد. بسیارند دوستان و رفقایی که چهرۀ خندان و مصمم داوود را پشت میز‌كتابش، مقابل دانشگاه تهران به یاد دارند. او با ظاهر صمیمی و شاداب خویش به ترویج آگاهی، این دشمن مرتجعین پرداخت. میز‌کتابش پر بود از آثار تئوریک–سیاسی جنبش کارگری جهان و ایران. او فعالانه در بحث‌های خیابانی آن روزهای تهران در خیابان انقلاب شرکت می‌جست و به افشای چهرۀ خائنین و جنایات رژیم در کردستان و غیره می‌پرداخت. معتقد بود که بدین ترتیب می‌تواند خط مشی سازمان پیکار را در میان توده‌های انقلابی، تبلیغ‌و‌ترویج کند. او می‌گفت که در این دوره از مبارزۀ خود به تجارب بسیاری دست یافته است. سپس در ارتباط با یک محفل کارگری قرار گرفت که به فعالیت مخفی روی آورد و زندگیش را تماما وقف مبارزه کرد.
رفیق از جمله انقلابیون و کمونیست‌هایی بود که در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ در یورش ارتجاع به بخش چاپ و تدارکات سازمان دستگیر شد. ۴۷ روز در سیاهچال‌های دژخیمان، شکنجه‌های قرون وسطایی رژیم را تحمل کرد ولی لب نگشود. او در تاریخ ۷ شهریور ۱۳۶۰ به جوخۀ اعدام سپرده شد.
داوود یکی از هزاران شهیدی‌ست که تا پای جان مقاوم ایستاد و گلوله‌های مزدوران سرمایه را به جان پذیرفت. بدین ترتیب به همۀ مبارزان درس مقاومت و ایستادگی داد. یاد او در قلب رفقایی که از نزدیک با او آشنایی داشته‌اند باقی است.
خبر تيرباران رفيق همراه ۱۱ پیکارگر و ۴ مبارز دیگر در روزنامه‌های رسمی دوشنبه ۹ شهريورماه منتشر شد:
"داوود عقيل‌آبادی فرزند مصطفی با نام سازمانی اسماعيل اسماعيلی، به اتهام عضويت در خانۀ تيمی، معاونت تداركاتی كميتۀ خدمات سازمان، سرقت اموال مردم بی‌گناه و مسٸوليت تعميرات ماشين‌های چاپ و تكثير به اعدام محكوم شد".

 

٢٠٧. احم