فهرست مطلب


سه شنبه ۱۹ تيرماه ساعت ۹ صبح
* ديروز عصر حدود ساعت ۵/۵ آن كسى كه اسمش را گذاشته ام على آمد، پنجره را باز كرد و آن طورى كه گويا يك موضوعى اتفاقى و يك پيشنهاد دفعتى است گفت كه راستى نمى خواهى بروى تو حياط قدم بزنى؟ معلوم شد كه بعد از آن ملاقات صبح با آن آقاى بازجو و ديدن وضع طاقت فرساى داخل سلول و همين طور لابد بر اثر همان نامه اى كه صبح برايشان فرستاده بودم، خواسته اند تخفيفى بدهند اما در عين حال خودشان را از تك و تا نيندازند و خلاصه اين على اين طور وانمود مى كرد، من هم خيلى خونسرد و همان طور كه روى زمين دراز كشيده بودم گفتم اگر اين طورى قراره و بيرون هم ميشه رفت، اشكالى نداره. در را باز كرد و من براى اولين بار بعد از يك هفته نور آفتاب به چشمانم خورد.
در لحظه اول درست [مثل] موقعى كه فلاش دوربين را توى چشم آدم مى زنند، تا مدتى چشمانم را بستم و بعد در عرض ۷- ۶ ثانيه، ديگر چشمم عادت كرد. تنفس خوبى بود و حدود يك ساعتى راه رفتم و بعد نگهبان خوب و خجالتى آمد ــ منبعد اسمش را مى گذارم حبيب، چون يك بار از دور شنيدم به اسمى شبيه به اين صدايش كردند. اما از آن مهمتر، اين اسم بامسمایی براى اوست – على و گويا بقيه هم استثنائاً نبودند و او از موقعيت استفاده مى كرد. آخر نمى دانم اين را گفته ام يا نه كه او را مؤكداً از صحبت با زندانى ممنوع كرده اند اما برعكس، او بسيار مشتاق است كه با آدم هایی از قبيل من ــ كه البته در اين مدت، در اين سلول عمدتا از همين قبيل بوده اند، صحبت كند. پيشنهاد كرد، و قدرى با توپى كه آنجا بود واليبال بازى كرديم. خيلى زود از نفس افتادم و آمدم نشستم كنار ديوار، گفت شما كه سيگار نمى كشيد چرا اينقدر زود خسته شدين؟ به او گفتم تو روزى چقدر سيگار مى كشى؟ گفت دو پاكت اما چون ماه رمضان نزديكه دارم كم مى كنم كه ماه رمضان زياد فشار بهم وارد نياد و بعد آرام آرام برايم گفت كه چطورى از ۷-۸ سالگى روى زمين پدرش ــ ... كه زمين پدرش را اعوان و انصار دربار مى گيرند ــ روى زمين آنها كار مى كرده و كمك خرج خانواده ۱۲ نفرى شان (غير از پدر و مادر و يك مادربزرگ، ۹ نفر فرزند كه او اولين پسر بزرگ و دو خواهرش اولين بچه هاى بزرگتر خانواده بودند) بوده. با اين وصف درس را هم رها نكرده و شب ها درس مى خوانده، تا اين كه يك سال در اول نظرى رد مى شود و پدرش به او پيشنهاد مى كند كه به ارتش برود. او هم به آموزشگاه نيروى هوایی قصر فيروزه مى رود و بعد از يك سال تحصيل در آنجا با فرمانده اش دعوا مى كند و از آن به بعد مى زند بيرون و به اصطلاح فرارى مى شود. در این ضمن از يك تيراندازى در قصر فيروزه و پادگان فرح آباد هم صحبت مى كرد، كه در همين سال ها گويا، سال 1354 اتفاق افتاده بود، كه حداقل در جريانش 5 نفر كشته شده بودند، اما كيفيت واقعه را نمى دانست و در جريان تظاهرات سال هاى 57-1356 دستگير مى شود و 5 ماه در زندان سمنان مى گذراند و بعد در دوره انقلاب به كميته 8 مى پيوندد و مدت ها آنجا كار مى كرده تا اين كه، اين اواخر كميته آنجا را تصفيه مى كنند و از حدود 75 نفر در حدود 18-17 نفر را نگه مى دارند كه به قسمت هاى مختلف مى رسند و بقيه را هم اخراج مى كنند. او هم يكى از 18-17 نفر بود كه اول به بند يك همان [زندان] قصر فرستاده بودند و بعدش هم اينجا، يعني بند انفرادي منتقل كرده اند. 2000 تومان حقوق مى گيرد كه هزار تومانش را براى پدرش به گرمسار مي فرستد و 1000 تومان بقيه اش را پس انداز مى كند كه موقع عروسى، كه انشاالله بعد از ماه رمضان است يك مقدار خرج عروسى را داشته باشد. عروس خانم هم از نزديكان و دختر عموى خودش است. براى همين پس انداز بيشتر است، كه حتى از يك روز در ميان مرخصى اش استفاده نمى كند و بلاانقطاع در زندان كار مى كند، تا مخارج كرايه خانه را در شهر پس انداز كرده باشد. مسٸولين هم نامردى نكرده و تمام اين چند روز هفته را - غير از روزهاى جمعه كه بيرون مى رود- حسابى از او كار مى كشند. مى گفت، اگر بگويم، 50 تومان اضافه كنيد مى گويند بفرما بيرون چون اين قدر بيكار وجود دارد كه بلافاصله مى توانند يكى ديگر را بگذارند اينجا. پرسيدم خودشان، مثلا روساى تو چقدر حقوق مى گيرند! گفت: والله نمى دانم- معلوم شد كه خيلى چيزها را از اين ها كه پايين هستند، پنهان مى كنند. البته من مى دانم خيلى از مسٸولين جديد، علاوه بر پولى كه در اينجا مى گيرند، بيرون هم كار و شغل و كاسبى خوبى دارند- بعضى هايشان بازارى هستند، اصلا ثروتمندند. البته اين طور چيزها را خيلى با ترس و لرز اينجا مى نويسم، چون اگر بدستشان بيافتد، فكر مي كنند، او براى من، اين صحبت ها را كرده است و طبيعتا حساب اين رفيق ما را بايد پاك شده دانست. مى بينيد كه هنوز ترس هاى نوع " طاغوتى" از دل خيلى از مردم بيرون نرفته، به اضافه آن كه، البته نوع هاى جديدى هم دارد جايگزين قبلى ها مى شود!

* از علائم و نوشته هائی که روی در و دیوار زندان است معمولا خیلی چیزها  را می شود فهمید و این طور معمول است که هر زندانی در طول زندانش معمولا حتی برای یکبار که شده چیزی، اسمی و علامتی روی در و دیوار زندان از خودش باقی می گذارد. این شاید جزء خصوصیات بشر باشد که نمی خواهد وجودش به صورت غیر قابل حس در بیاید. نمی خواهد زندگی بدون اثر وجودی او، بدون این که بالاخره در جائی به حساب آورده شود، بگذرد. شاید روی همین اصل است که خیلی از زندانی ها وقتی روزها و ماه ها و سال های پوچی و بی حاصلی را در زندان می گذرانند هر از چند گاهی روی دری، دیواری، درختی، علامت و نشانه ای را که می تواند خیلی چیزها باشد، باقی میگذارند. از اسم و تاریخ زندانی و سال های محکومیت تا یک بیت شعر، نقاشی صورت کسی که دائماٌ در جلو نظرش قرار دارد و حتی اگر دستش برسد ساختن یک چیز نو که در عین حال یکی از حوایج روزمره اش را رفع کند. با این وصف، این بند با آن که زیاد جدید نیست و با آن که می دانم چه در دوره قبل و چه در دوره رژیم جدید زیاد مورد استفاده قرار گرفته، اما علامت و نشانه های موجود در آن بسیار کم است. حالا علتش چیست درست نمی دانم. البته رنگی که به دیوارها زده اند  و علی القاعده نباید زمان آن زیاد طولانی باشد، علیرغم آنکه بیشتر از حد کثیف شده، به احتمال زیاد بسیاری از این یادگاری های دوران تنهائی و اسارت را از بین برده است. با این وصف، هنوز می توان خطوط و علائم  زیادی را که حکایت از دردهای جانکاه اسارت انسان ها در سلول انفرادی می کند، مشاهده کرد ــ البته با کمی دقت و جستجو برای پیدا کردن نوشته هائی که امروز، زمان آنها را نیمه محو و یا غیر خوانا کرده است.
فکر می کنم یکی از جدیدترین نوشته هائی که روی دیوار سلول من وجود داشته باشد، مربوط به شخصی است بنام کریمی که در تاریخ 20 خرداد اینجا بوده. او به نحو عاجزانه ای از خدا درخواست کرده که او را آزاد کند، یک جا با چیز تیز و محکمی روی سنگ سیمانی اطراف سلول نوشته: خدایا خودت آگاهی که من بیگناه هستم آزادم کن – کریمی 20/3/ 58 . همین طور در قسمت های دیگر سلول آثار و علائمی ازاو وجود دارد. مجموعه این آثار، به خوبی نشان می دهند که افرادی از نقده در اینجا بازداشت بوده اند. به احتمال زیاد این آقای کریمی یکی از آنها بوده است. همین طور از برخی از قرائن تاکنون فهمیده ام  که سه تن از رفقای فدائی که در واقعهء خانه مجیدیه دستگیر شده بودند، حداقل چند روزی اینجا بوده اند ــ دو رفیق پسر و یک رفیق دختر، که گویا دو نفرشان هم اهل شمال بوده اند ــ البته علی، یک روز به این موضوع اشاره کرد، تحت اين عنوان که ما به آنها خوبی! کرده ایم و حالا در روزنامه هايشان گفته اند که آزار و اذیت شده اند و بعد شرح کشّافی دربارهء حق ناشناسی و نمک نشناسی چپ ها! بگذریم از این که حداقل حرف او در این مورد، دیگر خیلی بی معنی بود؛ چون این رفقا گویا از همان شب اول ورود به اینجا اعتصاب غذا کرده بودند و بعدش هم سه چهار روز بعد، از اینجا برده بودنشان به جائی دیگر.
فردی بنام آیت که به جرم ارتباط با فرقان دستگیر شده است نیز حداقل یک شب اینجا بوده. من قبلا که بیرون بودم خبر او را ازاوین داشتم و در تکمیل آن این موضوع که کتک مفصلی هم نوش جان کرده است. این جناب آیت که مرتباٌ هم به  آیت الله های عظام فحش و بد و بیراه نثار می کرده، خیلی هم یک دنده و کله شق تشریف داشته، به عنوان مثال تا با او با زور رفتار نمی کردند و تا متقابلا صدایش را در نمی آوردند کاری انجام نمی داده است!

باری، از قرار معلوم از اوین به اینجا منتقلش کرده اند و باز هم از قرار برخی قرائن، هم اکنون در بند 6 قصر است. و نکتهء آخر اینکه روزهای آخر، تهرانی [بهمن نادرى پور] و آرش [فريدون توانگرى] ــ شکنجه گران معروف ساواک ــ را هم به همین بند آورده بودند. این را البته از همان لحظهء ورود به سلول حدس زدم و بعدش هم برایم وقتی مسجل شد که همان شب یعنی همان اوائل بامداد روز سه شنبه  12 تیر یا صبح سه شنبه بود - درست یادم نیست- که علی مطابق معمول  برای زدن جیرهء نیش اش با خباثت و شیطنتی  که از پشت عینک و در ته چشم های ریزش کاملاً  خوانده می شد، پرسید: هیچ می دانی، قبل از تو چه کسی توی این سلول بوده؟ من هم برقی جواب دادم،  آره یا  تهرانی یا آرش!! قدری بور شد ولی از رو نرفت و شروع کرد به داد سخن دادن از تغییرات حاصله در جناب تهرانی و اینکه در روزهای آخر خیلی متنبه و آدم شده بود و اینکه بر عکسِ تهرانی که آدم باهوش و با معلومات بوده، این آرش آدم خری بوده و روزهای آخر که علی به او گفته می دانی آرش،  تو خیلی ساده و خر هستی! و ...
اتفاقا یک چند روزی که آرش و تهرانی اینجا در سلول بوده اند، رفقای فدائی را هم می آورند. روحیه ای که از آن رفقا می شناسم، معلوم است که چقدر ناراحت و دلخور شده اند. سر همین موضوع هم کلی اعتراض و گله می کنند که چرا ما را با این قاتل ها در یک جا زندان کرده اید. به هر صورت گویا این رفقا فراموش کرده بودند که عدالت خرده بورژوازی یعنی همین، یعنی با دست چپش راست را می کوبد و با دست راستش چپ را و با یک مشت بر کله بورژوازی بزرگ می کوبد و با مشت دیگر بر کله پرولتاریا. او در این میان آنقدر به چپ و راست می کوبد که بالاخره توسط یکی از این دو طبقه  مهار شود. حالا، البته کیفیت این را که با چه شدتی این طرف می کوبد و با چه قدرتی آن طرف، مساٌله ای است که در هر موقعیت مشخص سیاسی  فرق خواهد کرد. تا به حال یعنی از زمان پیروزی انقلاب شدت حمله به آن طرف بوده، گو این که از این طرف هم هیچ گاه غافل نبوده، اما به مرور، میرود که حمله به این طرف ــ به چپ ــ جای اصلی را بگیرد و این را خیلی از شواهد و قرائن غیر قابل انکار اثبات میکند.   
پشت دیوار بند من، بند شماره  1 قرار دارد که عده زیادی از اعوان و انصار رژیم سابق مخصوصاٌ ساواکی ها در آن زندانی اند. هم اکنون که این سطور را می نویسم – ساعت 10/1 بعد از ظهر– حدود یک ربع ساعت است که  هیاهو و شعارهای جمعی، الله اکبر و همچنین صدای رسای کسی که مرتب می گوید بیائید بیرون ترسوها، بلند است. قضیه اینست که دیروز عصر به مناسبت 15 شعبان [ 20 تير ماه 1358]، تولد امام زمان، عده ای حدود 150 نفر را آزاد کرده اند. حالا بقیهء اینها دارند به این ترتیب اعتراض می کنند که چرا ما را آزاد نکرده اید. واقعیت این است که مسؤولین جدید زندان و همین طور مسؤولین قضائی کاملا سر در گم هستند که با اینها چه کنند. از یک طرف به دلایل زیادی نه می توانند و نه می خواهند که آنها را به زندان های طویل المدت محکوم کنند و از طرف دیگر هر کدام از اینها در گذشته مسؤول کارها و فجایعی بوده اند که مردم از آنها به سادگی نمی گذرند، در عین آن که در آینده هم به هرحال و بالقوه نمی توانند برای رژیم کنونی ــ مخصوصاٌ  برای بخش هائی از آن ــ منشأ خطر نباشند. به هر صورت، این مسائل به اضافهء شیوهء ادارهء پدرسالاری زندان به اینها اجازه داده که این چنین به سر و صدا بپردازند. از مجموع قضایا میتوان استنباط کرد که اینها به خوبی به این بلاتکلیفی و سردرگمی مقامات پی برده اند و میخواهند از موقعیت، کاملاٌ استفاده کرده و با اتخاذ یک چنین تاکتیک هایی – از جمله مثلا مرتبا،  سرود خمینی خواندن و صلوات فرستادن که به هیچ وجه با توجه به طرز فکر مقامات جدید، بی تأثیر نیست هرچه زودتر خودشان را از قفس رها سازند.
امروز تنها روزی بود که ناهارم را تا آخر و با لذت خوردم. ناها ر، آبدوغ خیار با کشمش بود. ماست به اضافه خیار و ترهُ خرد کرده، قدری پیاز و کشمش و یک سبزی معطر و خوش مزه که سال های سال بود ــ یعنی از همان موقع که از خانهء پدر و مادر در آمدم و آمدم توی کار سازمانی ــ نخورده بودم. فکر می کنم اسمش مرزه باشد. مزه اش از آن سال ها زیر زبانم  بود. به هرحال توی این هوای گرم هیچ چیز بیشتر از یک آبدوغ خیار معطر خنک نمی چسبید. البته فقط منظورم به قول آن دو نفر مسؤول زندان در چهارچوب سلول است!
اکنون  سعی می کنم جریان دستگیری و وقایع بعد از آن را، بعد از آنکه بارها و بارها در ذهنم مرور شده است و هر واقعهء کوچکی دوباره وسه باره آن را برایم تداعی میکند برای اولین بار روی کاغذ بیاورم. قبل از نوشتن این موضوع، ممکن است این سئوال پیش بیاید که چرا بعد از چندین روز که کاغذ و قلم به دست آورده ام و بسیاری از مطالب روزمره نوشته ام هنوز تازه تصمیم به نوشتن این واقعه گرفته ام؟ در حالی که علی القاعده این اولین چیزی است که هم از لحاظ  ترتیب زمانی و هم از لحاظ اهمیت قضیه می بایست زودتر از همه آن را ثبت می کردم.
جوابش فکر می کنم روشن باشد. آیا دیده اید وقتی از کسی راجع  به خاطره  بد و ناگواری می پرسید سعی می کند از شرح آن ماجرا فرار کند؟ هرچند که همیشه و یا مدتهای  مدید ذهنش دائما به آن مشغول باشد.  وضعیت این  حادثه نیز همانند بسیاری از خاطرات تلخ ایام گذشته برای من همین طور است.
شکسپیر میگوید: یادآوری خاطرات همیشه دردناک است. چه آنها که یادآور لحظات شیرین زندگی هستند و چه آنها که  لحظات تلخ ودردناک را به یاد می آورند. وقتی اکنون به یاد می آوریم چه لحظات شیرین و چه چیزهای نیکو  و دوست داشتنی داشته ایم که اینک فاقد آنیم و یا بالعکس وقتی به یاد لحظات تلخ و غم انگیز و حوادث دردناک می افتیم که نقاطی از زندگی گذشته ما را سیاه و تباه کرده است، در هر دو حال، تلخی زهر خاطرات را در گوشه زبانمان حس می کنیم.
با این وصف، باید قبول کرد که یادآوری لحظات تلخ و شیرین زندگی به یک اندازه و یک نحو دردناک نیستند. باید قبول کرد که خاطرات بد و رنج آور زندگی و لحظات دردناک غم انگیز گذشته همچون زخم هایی که بر رویش کله ای [ كله به ضم ك به معنى كبره زخم است] از زمان بسته شده باشد بر روح و جان آدمی باقی می ماند. زخم هایی که همیشه آمادگی دارند با فشار یا ضربه ای دوباره سر باز کنند و خون تازه و گرم را از زیر پوسته سخت زمان جاری سازند. بی جهت نیست ک انسان ها هنگام یادآوری این خاطرات، غالبا قطرهء اشک آتشینی از گوشه چشم هایشان فرو می افتد و بغض اندوه و درد و حرمان باز آمده از شیارهای پیچ در پیچ  زمان مدت ها در گلویشان خانه می کند.

یادداشتهای 22-21 تیر ماه 1358
جمعه 22 تیر ماه بود، صبح شروع کرد ه بودم مطالب دیروز را که ناتمام مانده بود بنویسم که در زدند. نگهبان بود و همراه دو سه نفر دیگر، که پاشو وسائل ات را جمع کن باید بروی. یک کیسه پلاستیک بود و یک حوله و یک مسواک و خمیر دندان که همان سه چهار روز اول برایم خریده بودند، به اضافه پیژامائی که ازعلی به عاریت گرفته بودم، در آن جای دادم. نوشته ها را در جیبم گذاشتم. دستبند را زدند و چشمم را البته نه با دقت ویژهء دفعه اول بستند و راه افتادیم، سوار یک پیکان با چهار نفر سرنشین که البته بعداً فهمیدم راننده که به اصطلاح رئیس آنها بود، فرمانده عملیاتی سپاه پاسداران است. تقزیباً همه اشان  از این جوان هایی هستند که چه جور بگم، هفت هشت کلاس درس خوانده اند بعدش افتاده اند به هر کاری که رسیده، کرده اند  و در عین حال قدری زبر و زرنگ هم هستند و توی این مدت هم کلیات تو خالی ای از مطالب سیاسی ــ که چه عرض کنم ــ یک مشت هذیان های سیاسی را از بر کرده اند، مانند این که مثلاً  مائو به انقلاب ایران خیانت کرده  و ... و اینکه همراه اشرف عرق خورده، یا مثلاً اون روس تون، آن هم از چین، از کامبوج و لائوس هم دیگر حرفی نزنید، بلغارستان و یوگسلاوی هم که فلان طور. پس شما چه می گویید؟ همه شان هم باورشان شده است که چپی ها عامل قضایای کردستان و نقده و گنبد ... هستند!! و بعد، از همه جالبتر این که می خواهند تلافی این عقده ها را سر من در بیاورند. واقعاً طوری در این مورد حرف می زدند و خطاب و عتاب می کردند که فکر می کردم نکند، روح من بی خبر از جسم رفته در نقده و گنبد و کردستان آتش به پا کرده است.
باری، دم زندان قصر، [سرنشین] جلویی پیاده شد که برود کاغذ رسید دریافت زندانی را به دفتر بدهد. چند نفری بودند از خودشان که می دانستند چه کسی است ولی یک نفر که همان جا بود و با راننده سلام و احوالپرسی کرد، پرسید کیه؟ اونهم خیلی خونسرد  جواب داد کسی نیست ساواکیه!! که من دادم بلند شد، گفتم کدام نامردی بود که گفت من ساواکی هستم، و این جمله را چند بار گفتم، تایکیشان منکر شد و بعد راننده حرف تو حرف کشید. بعد از اینکه مقداری از قصر دور شدیم، چشم بند را برداشتند و خیابان های شلوغ شهر را همان ازدحام آدم ها و ماشین ها و بالاخره زندگی را که در جوش و خروش بود دیدم. و فقط دیدم. آه آزادی!
اتومبیل به سمت خیابان های شمالی شهر حرکت می کرد. اول فکر کردم نکند می خواهند ببرند دادرسی ارتش؟ اما بلافاصله  یادم آمد که امروز جمعه است و بعید است آنجا ببرند. وانگهی محل بازجوئی و بازپرسی دادگاه عمدتاً همان قصر است. یکیشان در آمد گفت که خودش این راه را خوب بلد است. فهمیدم طرف اوین می روند. از جادهء دکتر مصدق رفت بالا، پیچید توی پارک وی و بعدش سرازیر شد به سمت اوین یا به قول "جوان" [ بهمن فرنژاد] هتل حسینی [ محمد على شعبانى، هر دو از شكنجه گران ساواك]. یکیشان توی جاده پارک وی باز می خواست چشم بند را ببندد  که عقبی گفت خودش اینجاها را خوب بلده. گفتم آخرین مرتبه صبح روز 23 بهمن آمدم، با تعجب گفتند مگر آن موقع ایران بودی؟ معلوم شد اینها هم فکر میکنند من تازه از خارج آمده ام. دم در نیز باز یکی می خواست چشم هایم را ببندد که گفتند لازم نیست. اینجاها را صد دفعه دیده. با ماشین آمدند تو، دم در، زه ماشین گیر کرد به لنگه چپ در، که داد راننده در آمد و یک فحش آبدار، مثل احمق بی شعور نثار نگهبان دم در کرد و نگهبان هم رنگ و وارنگ شد. بعدش راننده باز هم طلبکارانه داد کشید تو از کجا آمدی ؟ از عشرت آباد؟ زود  بعد از ظهر برگرد سر خدمت خودت. خلاصه نگهبان دیگری آمد یک مقدار خشم شازده را بخواباند گفت: با با تقصیر اون نبود و ... این جناب راننده و در عین حال فرمانده، ضمناً خیلی هم آتششان داغ بود و با پرروئی تمام، اولاً  به نیروهای چپ توهین می کرد، مثل اینکه « شما ها آنقدر احمقید که نمی فهمید این کارهایتان ــ یعنی مثلاً انتقاداتی که به یکه تازی های آنها می شود ــ مستقیماً بضررتان تمام میشه» و الخ. و بعدش هم خیلی راحت  بنده و [پرويز] نیکخواه و بعدش همه کمونیست ها را به اضافه سرمایه دارها توی یک کیسه می ریخت و می گفت هیچ فرقی با هم ندارید. شماها دلار ها را از کجا می آوردید؟ معلومه با سرمایه داری جهانی زد وبند کرده اید و... و نمی گذارید که ما  ریشه سرمایه داری را بکنیم! ــ مخصوصاً اینکه با حمایت تان از دولت نمی گذارید که انقلابی (!) عمل بشه! گفتم: دولت را که خود آقا معرفی کرده، اولش چیزی نگفتند. بعد تعریف کردند که آقای منتظری طی یک مقاله در روزنامه ها سیاست های دولت را به زیر شلاق گرفته و گفته است که این دولت نه دولت اسلامی است و نه دولت انقلابی. از مجموعهء صحبت ها  معلوم بود که چقدر با دولت اختلافشان شدید شده است. البته جالب اینجاست که هرچه بورژوازی مذهبی به اینها رکاب می دهد و حاضر است زیر پالانشان برود، باز هم اینها راضی نیستند و چیز بیشتری را می خواهند. یک کلام آنها منتظر استعفای مهندس بازرگان، آوردن یک دولت دست راستی مذهبی و سرکوب مستقیم و بی چون وچرای نیروهای چپ هستند و به هیچ چیزی هم جز قدرت مستقیم راضی نخواهند شد. نیروهای متشکل آنان در مقایسه با نیروهای متشکل دولت بسیار زیادتر است. کمیته ها در دست آنهاست. سپاه پاسدار در بست در اختیار آنهاست. آقا از آنها حمایت قلبی و حتی علنی می کند و بخش اعظمی از نیروی انسانی و سازمان روحانیت را هم در کنترل خود شان دارند. به اضافهء اینکه زندان ها در بست و دستگاه قضائی انقلاب نیز تا حد زیادی باز هم در حیطه نفوذ آنهاست. از آن طرف، دولت نه می تواند روی ارتش حساب کند و نه پلیس و ژاندارمری ای که در اختیار او باشد وجود دارد. اینها تحت تسلط کمیته ها هستند. می ماند دستگاه بوروکراسی که تا حدی در کنترل دولت است اما طبعأ بوروکراسی بدون قدرت مسلح چکار می تواند بکند؟  به اضافهء اینکه این بورژوازی بی خایه و بی مایه تر از آن است که بتواند و حاضر باشد با نیروهای دمکرات علیه این جریان انحصار طلبانهء بسیار خطرناک عقد اتحاد ببندد. الان تنها چیزی که دولت بازرگان به آن بند است حمایت ظاهری و زبانی آقای خمینی است و اینکه هنوز امام، موقع را برای کنار رفتن بازرگان مناسب نمی داند. او می خواهد به دست این قبیل لیبرال ها اساسی ترین کارهای اولیهء دوران گذار را انجام دهد و آنگاه بطور قطعی، قدرت را به دست کسانی که واقعاً مورد اعتماد و اطمینان ایدئولوژیک او هستند بدهد.  بنابراین بدون شک کابینهء بازرگان رفتنی است و در حالیکه نیروهای چپ نیز دارای هیچگونه تشکل متحد و یکپارچه نبوده و نفوذ قابل اهمیتی را در میان پرولتاریا هنوز بدست نیاورده اند، وقوع فاجعه تقریبا حتمی است. در واقع، احساسات علیه دولت بازرگان در میان، این بخش ازنیروهای خرده بورژوازی، در میان عناصر و نیروهای متشکل و مسلحش آنقدر زیاد شده است که من بیم دارم که آنها حتی تا تشکیل مجلس مؤسسان و تصویب قانون اساسی هم صبر نکنند؛ چیزی که البته آقا خیلی بدان مصر است. اما با این وصف، کاملا قابل مشاهده است که اینها روزبه روز بیشتر همان صبر و تحمل ناچیزشان را هم دارند از دست میدهند.  
صحبت از جریان انتقال از قصر به اوین بود. یک برخورد دیگر بین آقایان پاسدارها و نگهبانان مسلح زندان که از سربازها و ارتشی ها  هستند روی داد و آن موقعی بود که اینها می خواستند با سلاح وارد محوطه زندان شوند. یک گروهبان سوم جوان خیلی جدی جلوی آنها را گرفت و گفت مطابق دستور فرمانده، باید سلاح هایتان را تحویل بدهید. این البته از ابتدائی ترین مقررات ادارهء یک زندان است که هیچ گاه با سلاح  وارد بند نمی شوند. پاسدارها بهشان برخورد و آمدند پایین که مثلاً ما پاسداریم و آن راننده حکمش را نشان داد که فرمانده عملیات سپاه پاسداران است و ... گروهبان باز هم خیلی جدی جواب داد هرکس می خواهید باشید. باید سلاحتان را تحویل بدهید. بالاخره آقایان رفتند، نمی دانم با افرادی که در باجه مراقبت نشسته بودند چه صحبتی کردند که گروهبان بنا بدستور بالا دستهایش کنار رفت. این نمونه ها را مخصوصاً از آن نظر می آورم که به نطفه های برخورد بین دو نیروی مسلح که هرکدام از فرماندهانی تبعیت می کنند که از نظر سیاسی و طبقاتی به دو جریان گوناگون وابستگی دارند اشاره کرده باشم. البته این مثال نیز بالاخره تفوق تمایل این پاسدارها را بر تمام آن قوانین و مقررات ارتشی ثابت کرد. چیزی که از جنبهء دیگر بسیار شبیه به کارهای ساواک است که علیرغم اینکه اعضایش از نظر سلسله مراتب نظامی یا اداری بسیار پایین تر از مثلا یک سرهنگ یا یک مدیر کل بودند با یک اشاره به موقعیت خاصشان همه از مقابلشان کنار می رفتند. این چنین موقعیتی را هم اکنون اعضاء سپاه پاسداران دارند اشغال می کنند.
اتومبیل سر بالائی کذایی را طی کرد و اگر کسی اوین آمده باشد ــ ساختمان های جدید ــ می داند اگر از کمرکش جاده با دور زیادی به طرف  چپ بپیچیم، یک در آهنی وجود دارد که محوطه جدیدی را از بقیهء  قسمت ها مجزا می کند.
از در آهنی بزرگ که وارد می شویم یک طاقی وجود دارد که سمت چپش ساختمانی هست برای کنترل و غیره است، مستقیما زیر این طاق واقع است. از اینجای ساختمان سلول های جدید اوین شروع می شود، و در همین جا بود که از اتومبیل پیاده شدیم و اینها دیگر در این جا مجدداً چشم هایم را بستند. در طبقهء دوم از چند راهرو و در آهنین گذشتیم و به پشت در محوطه سلول ها رسیدیم. تقریبا به موازات این در و در یک گوشهء راهرو، دفتر این قسمت قرار داشت. جوان شمالی که محافظ این بند است در آنجا بود. با او صحبت کردند و جمعى ما را به یکی از سلول ها آوردند. این سلول ها را آن زمان که ما در ساختمان کهنهء زندان بودیم، داشتند می ساختند و دائم صدای بولدوزر را از 6 صبح تا 6 عصر غیر از یک فاصله کوتاه ظهر می شنیدیم. آن موقع این طور شایع بود که رژیم دارد در دل کوههای ساواک تونلی ایجاد می کند که دارای بیش از هزار سلول است و می خواهند بعدا که اینها ساخته شد زندانیان وابسته به جنبش مسلحانه  و به اصطلاح آن روز خرابکارانی را که زنده می مانند و اعدام نمی شوند به اینجا منتقل کنند.
به هر صورت، من این سلول ها را قبلا ندیده بودم. آن روز 23 بهمن هم که آمدم علیرغم جستجوی زیادی [که] کردم، این قسمت را نشد ببینیم. البته قسمتی از درها قفل بود یا جوش داده بودند و رفته بودند اکسیژن و استیلن بیاورند که آنها را باز کنند. ما در آن روز موتورخانه، قسمت ملاقاتی ها که دو طرف در کابین پشت شیشه می نشینند و بوسیله تلفن صحبت می کنند، همچنین آشپزخانه، انبار مواد غذایی و اطاق های استراحت سربازها را دیدیم و بعد به علت اینکه یکی دوتا از رفقا عجله داشتند، من هم دیگر معطل بازدید بقیه جاها نشدم و زندان را ترک کردم. در آن روز چه کسی فکر می کرد زندان اوین را به این سرعت بکار بیندازند آن هم مخصوصاً برای انقلابیون و برای مخالفین  سیاسی شان؟
البته از همان روزهای بعد، بازدید اوین، تحت این عنوان که ممکن است تپه ها مین گذاری شده باشد، یا داریم ته زمین را می کنیم و ... ممنوع شد و از همان موقع با آن قراول و یساولی که از طرف کمیته مرکزی برا ی اوین گذارده بودند، معلوم بود که خوب ارزش چنین جائی را برای پیشبرد مقاصد شان تشخیص داده اند، منتهی چیزی که بعید بود سرعت دست زدن به این کار بود. تا اینجا معلوم شده است الان 7 زندانی سیاسی در بند هستند. غیر از سعادتی که در قسمت پائین زندان است، دو رفیق فدائی که تازه سه روز است دستگیر شده اند بنام بهمن احمدی و دیگری بنام حبیب هستند که گویا حین جا سازی اسلحه دستگیر شده اند. چهارمی فردی آذربایجانی است بنام عزیزالله که می گوید چپی است و او را هم به جرم داشتنِ سلاح و مهمات دستگیر کرده اند. در حدود 16 روز پیش و در همان روزهای اول، در کمیتهء مرکزی راجع به عقایدش پرسیده اند که گفته است کمونیست است. من هنوز از نام بقیهء افراد و این که در کدام قسمت زندانی هستند خبر ندارم فقط تا به حال توانسته ام اینها را بفهمم!!
اما شکل سلول: شکل منظمی ندارد، بیشتر به زیر زمین های قدیمی خانه های تهران که یک پنجره  مشبک به بغل پیاده رو داشت شبیه است.
در ارتفاع 3 متری یک پنجره به عرض 50 سانت و به طول 75 سانت وجود دارد که البته بوسیله میله های آهنی و تور سیمی محافظت می شود. از داخل سلول تنها مستطیل بسیار کوچکتری از آسمان شاید در حدود 35 سانتیمتر در 75 سانتیمتری که تورهای پنجره اجازه می دهند دیده می شوند و سلول طوری واقع شده است که احساس می کنی  بالای سرت پشت بام است.
یک مستراح فرنگی استیل، یک روشوئی استیل کوچک، یک هواکش و آفتابه ای، که در کنار مستراح فرنگی گذارده اند، سرویس سرخود، بودن سلول را نشان می دهد.  با این ترتیب تو می توانی روزها و ماه ها  و بلکه سال ها در این سلول باشی بدون آنکه احتیاجی باشد، حتی یکبار در فولادی دولایه سلولت باز گردد. آخر علاوه بر یک دریچه کوچک در بالا، برای صحبت و نظارت نگهبان، در ارتفاع 50 ـ 60 سانتیمتری در سلول، مستطیلی بطول 35 ـ 40 سانت و به عرض 4 سانتیمتر بریده شده که غذا را از این روزنه به درون می فرستند. البته همین روزنه نیز در دارد واز پشت میتواند بسته گردد که البته، کرَم کرده و فعلاٌ نبسته اند!
در ته سلول نیز تشک و دو سه پتو پهن شده به اضافهء بالش که خوب، تنها امتیاز این سلول است به سلول قبلی. نمی دانم در قسمت های پیش این را نوشته ام یا نه که زندان هرچه قدیمی تر و با اسلوب و معماری و مصالح کهنه تری ساخته شده باشد تحمل آن برای زندانی آسان تر است. بر عکس هرچه زندان مدرن تر و با وسائل و تکنیک ها و مصالح جدید تری ساخته شده باشد تحملش مشکلتر و زندگی در آن کشنده تر است. یک مقایسهء ساده بین اوضاع این سلول که قدیم ها مبارزین آنها را سلول های مرگ نامیده بودند با سلول قدیم تر قصر نشان میدهد که اینجا چه امتیازاتی را از دست داده ام. رفتن روزی سه چهار بار برای دستشوئی و توالت به دستشوئی بند، پنجرهء قدری بزرگتر، صدای زندانیان و آدم هائی که پشت حیاط بند انفرادی بودند. این دو سه روز آخر اجازهء یکی دو ساعت هواخوری و قدم زدن در حیاط بند انفرادی را هم داده بودند. حالا از هیچیک از این ها خبری نیست، البته محبت آن نگهبان خوب و ساده هم را که از همه مهمتر بود از دست داده ام!
غذای اینجا به مراتب بدتر از آنجا و یک وعده اش را که من دیده ام کاملا نامرتب است. مثلاً ساعت 3 ناهار داده اند، یک سیخ کباب کوبیدهء ماسیده و قدری برنج سرد شده و درست به عمل نیامده، همراه یک کف دست نان بربری از سوراخی پایینِ در، دادند تو. ساعت 5 هم آمدند، آب جوش آورده بودند و فکر می کنم با چای لیپتون که چون من لیوان نداشتم و لیوان هم نه از سوراخی پایین در و نه از دریچه بالا، تو نمی آمد ازدادنش منصرف شدند.
از همه بدتر برای من البته آب است كه متاسفانه دیگر در اینجا از یخ خبری نیست و باید به همان آب شیر دستشوئی ساخت. من چندان رغبتی به خوردن [نداشتم.] غذا نخوردم و تفریباٌ یک هفتم، یک هشتم از غذای معمول در سلول قبل را رد می کردم ــ شاید هم بیشتر. اما بدلیل عرق کردن زیاد، آب زیاد می خورم. آنوقت اگر آب گرم باشد هم تشنگی ام رفع نمی شود هم این که دلم درد می گیرد. ضمناٌ یکی دیگر از خصوصیات زندان جدید این است که گاهی اگر نیم ساعت، یک ساعت هم به در بکوبی کسی سراغی از تو نمی گیرد و معلوم نیست که جناب نگهبان عموماً کجاست. در حالی که آنجا مخصوصا در مورد من این موضوع مشهود بود که نگهبانان بسیار خوبش، منتظر بودند من در بزنم یا چیزی بخواهم که در کمال فوریت و با ادب و شوق زیاد انجام می دادند. با این وصف، مثل این که اینجا یک حسن دارد که آنجا نداشت و آن این است که گویا روزنامه حاضر هستند بدهند. البته امروز جمعه است و فردا معلوم میشود که به من روزنامه خواهند داد یا نه، ولی ازقرائن مربوط به سایر زندانی ها که تلگرافی خبرهائی را رد و بدل کردیم اینطور بر می آید که روزنامه خواهند داد.
راستش این را هنوز نگفته ام که وقتی آقایان پاسدارها آمدند توی سلول و من را به اصطلاح تحویل زندان جدید دادند،  باز هم دست از سر ما بر نداشتند و آقای فرمانده شروع به جستجوی همان وسایل اولیه کرد. در خمیر دندان را باز کرد. جعبه کلینکس را پاره کرد. پاکتی که تکه ای صابون در آن گذارده بودم ورنداز کرد و خطوط بی معنای روی آن را که از سرِ بیکاری رسم کرده بودم خواست بخواند و بعد جد کرد که باید لخت شده و بازرسی بدنیم بکند. کاغذ ها را از جیبم بیرون آورد و اعتراض کردم که شما حق ندارید اینها را بردارید. گفت: باید نگهبان زندان بخواند. گفتم نامه به دادستان است، گفت باشد. خلاصه علیرغم همه اعتراضات، آنها را داد دست نگهبان که بخواند! زور است و طبیعتاٌ کاری هم نمی شود کرد. حدود 60  صفحه ــ یعنی باندازه یک دفترچهء پر 40 برگ، خاطرات این چند روز را که شامل بسیاری از مطالب سیاسی و ذهنیاتم می شد در آنها وجود داشت. به اضافهء یک نامه مفصل بیست صفحه ای به هادوی و یک نامه 4 صفحه ای دیگر به مقامات زندان. حالا خدا عالم است که آیا اینها را بدهند یا نه؟  حقایق و مطالب افشاگرانهء بسیار جالبی در آنها موجود است که می ترسم آنها را، ثمرهء ساعت ها قلم زدن در گرما و هوای دم کردهء سلول را، از بین ببرند. من مسلماً اگر بخواهند کوچکترین لطمه ای به آنها بزنند یا آنها [را] تحویلم ندهند نامه شدیداللحن شکایت آمیزی برای هادوی خواهم فرستاد. هر چند که بعید می دانم او هم کاری بتواند بکند. تا آنجا که من فهمیده ام، اینها روی همه کس و همه چیز چنگ انداخته اند و همهء مقامات از صدر تا ذیل به آنها باج می دهند. این موضوع را مخصوصاً اینجا نوشتم که اگر پس از مرگم این صفحات بدست کسی رسید بداند که این نوشته، صفحات خیلی بیشتری از آنچه که دیده می شود، داشته است، و اگر توانست سعی کند که آنها را پیدا نموده و بعنوان خاطرات آخرین روزهای زندگی کمونیستی که همه عشق و آرزویش پیروزی واقعی انقلاب توده ها و استقرار سوسیالیسم و حکومت کارگری در ایران بوده است، به چاپ برساند. اگر هم زنده ماندم که مسلماً دنبال آن را خواهم گرفت و از حلقومشان بیرون خواهم آورد ... .
راستی الان ساعت 6 و بیست دقیقه بعد از ظهر است و هوای اینجا دارد کم کم تاریک می شود. من جایی برای چراغ در این سلول نمی بینم، مگر صفحه ای در بالای  دیوار مقابل درب، به طول 25 سانتیمتر و به عرض 15 سانتیمتر که در دیوار تعبیه شده و احتمالاٌ علی القاعده باید پشت آن لامپ باشد که شب ها روشن می شود.
هنوز که ساعت نزدیک 12 شب است، کلید قفل در سلول من پیدا نشده است! اگر در این فاصله اتفاقی بیفتد و مثلا آتش سوزی ای رخ بدهد حسابم، حسابی پاک است! نگهبان می گوید که ممکن است پاسدارها عوضی برده باشند.
یاد آن شب اول می افتم که من را همین طور دست بسته از پشت رها کرده و رفته بودند تا مدت ها  بعد همه کلیدهای دستبندهایی که در زندان بود امتحان کردند، نخورد تا اینکه بعد از دو سه بار رفت و آمد، کلید دستبند را آوردند. اینجا مثل اینکه  از این کوشش هم خبری نیست، چون نگهبان تا کنون  به  غیر ازیک اظهار معذرت، فکر نمی کنم اقدام دیگری کرده باشد. البته امروز جمعه است و اینها منتظر فردا هستند که مسؤولین اصلی برسند و دنبال قضیه را بگیرند.
*راستی، راستی مثل این که این سلول ها در روی تپه واقع شده چون علاوه بر اینکه پنجرهء بیمه سقفی اش رو به آسمان دارد، نیمساعت پیش صدای  قورقور چیزی که جز موتورسیکلت نمی توانست باشد از دیواره ی بتون سلول به داخل می آمد.



یکشنبه 24 تیر ساعت 11 و چهل و پنج دقیقهء صبح
دیروز را همه اش مشغول نوشتن نامهء دیگری برای هادوی بودم. حدود ساعت 8 شب بود که در باز شد. همان فرمانده عملیات کذایی (سپاه پاسداران) بود باضافهء جوان آرام و خوش صورتی که دوربینی داشت، آمده بود عکس بگیرد. گفتم قضیه چیست؟ فرمانده که گویا اسم کوچکش عبدالله باشد گفت: وایسا زودتر ازت عکس بگیره. پیراهنت را بپوش. مردد ماندم این کار را بکنم یا نه. در این حین عبدالله شروع کرد باز هم به متلک گفتن که مثلاٌ عکس سکسی میخوای بیندازی ... از این قبیل مزخرفات؛ که محکم بهش گفتم برو بیرون از سلول. تو اینجا چکار می کنی؟ برو بیرون! به هرحال فکر کردم که مقاومت کردن برای عکس گرفتن قدری بی معنا است. پیراهن چرک و بو گرفته و سیاه شده را پوشیدم و بی خیال کنار دیوار ایستادم که طرف چند عکسی گرفت. قبلاٌ عبدالله گفته بود اگر حرفی، چیزی داری به این آقا بگو، ایشان از طرف دادستانی آمده اند!! جوان عکاس در حدود 20-22 سال بیشتر نداشت. با کم باوری گفتم شما از طرف دادستانی آمده اید؟ با قدری کمروئی، نوعی جواب داد و نداد و فکر می کنم بغل دستِ آقای هادوی و قضات دیگر کار میکنه. پرسید وضعتان اینجا چه جوریه؟ که پرخاش کردم که چرا دوباره دارید از این سلول ها برای زندان استفاده می کنید؟ چرا قرار بازداشت معین نمی دهید؟ بعد خیلی آرام وغمگین پرسید شما فکر می کنید بیگناه هستید؟ گفتم معلوم است. این را طوری  می گفت که مثلاٌ می خواست بگوید بیچاره، کمترین فکری که برایت  کرده اند اعدام است و آنوقت تو فکر می کنی بیگناه هستی؟ بعد گفت "موقعی که خواستم بروم، وقتی کسی نبود" ــ منظورش نگهبان ها بودند، که ایستاده بودند ــ "چیزی را به شما خواهم گفت." به هر صورت، عکس هایش را گرفت و من هم در همین حین بود که به عبدالله این طور جواب دادم. بعدش موقع رفتن عبدالله نگذاشت او با من تنها باشد و به طرف گفت برای این کار باید اجازه کتبی داشته باشی و ... که او هم دگر حرفی نزد و گفت چیزی نبود، همان که گفتم - خلاصه فکر می کنم این طور می خواست بگوید که پروندهء خیلی سنگین ورنگینی برایت درست کرده اند و بی خود خوش خیال نباش ــ ضمناٌ در حین صحبت هایش این را هم گفت که به زودی محاکمهء شما شروع می شه.
ساعت حدود 12 شب بود که یکی از سر نگهبان ها که پسر خوب و مهربان و قیافه اش شبیه محمد ایگه ای شهید [مجاهد] است آمد که وسائل و لباس هایت را بر دار برویم یک سلول بزرگ و جادارتر و خنک! فکر کردم نکند جوان عکاس رفته و توصیه ای کرده. با این وصف خوشم نمی آمد  که آن موقع شب از جائی به جائی منتقل شوم. گفتم باشه صبح.
اول سلول را مى بينم، اگر بهتر بود مى روم، راستش پيشتر از اين هم مى ترسيدم كه به بندى ببرندم كه در آن بند دیگر، زندانى ديگرى نباشد. چون آدم همين كه حس كند كس ديگرى هم مثلا در ۴-۵ سلول آن طرف تر، تا آنور سالن، وجود دارد، تا حدى برايش تسكين است. به هر صورت گفتم ترجيح مى دهم همين جا باشم. دوباره از خوبى آنجا صحبت كرد و گفتم اگر دستور است كه حتما بايد برويم كه خوب، آن بحثى است. اگر راحتى مرا مى خواهيد فعلا اين موقع شب ترجيح مى دهم همين جا باشم. واقعيت اش اين است كه هر زندان انفرادى در همان لحظه اولش سخت براى آدم، غريبه و دلتنگ كننده است. به همين دليل آدم به سلولى كه عادت كرد به اين سادگى ها دلش نمى خواهد به سلول ديگرى برود؛ حتى [اگر] مثلا بعضى امتيازات هم داشته باشد. بارى، اولش چيزى نگفت و من فكر كردم كه قانع شده، ولى بعد از قدرى سكوت گفت: وسائل خودتو جمع كن ما هم باقى اش را مى آوريم! در اين ضمن از جا بلند شدم و فهميدم كه موضوع جدى است و حتما بايد بروم. با اين وصف هنوز باور داشتم كه جاى بهترى خواهند داد؛ ولى پيش خودم فكر مى كردم اگر آنجا تنها باشم ارزشش را ندارد، چون اينجا لااقل آدم گاهى صداى آواز يا سوت بچه هاى فدایی را مى شنود. در اين موقع ناگهان چشمم از دريچه بالاى سلول به تفنگ و سرنيزه خورد كه يك بچه نگهبان – واقعاً بچه بود، حدود ۱۳- ۱۴ سال ــ [با خود] همراه آورده بود. به هر حال بلند شدم، خنزر پنزر محقر را ريختم توى يك كيسه و همين طور لخت – بدون پيراهن و پيژاما -  توى يك دستم كيسه و توى دست ديگرم كفش ها را گرفتم و با سرپایی آمدم بيرون.
چشمم را مطابق معمول دم در بستند و من نفهميدم كه بقيه نگهبان ها دارند پتو ها و تشك سلول را همراهشان مى آورند. بعد از راهپيمایی طولانى در اطاق هاى شيك و بزرگ قسمت هاى مختلف زندان بالاخره از طرف يك ساختمان از پله ها آمديم پايين. لندرورى را ديدم آماده است – يك مرتبه شك برم داشت كه نكند مى خواهند ببرند بازجویی، يا شايد هم اصلا بازجویی را كنار گذاشته، مى خواهند سر ضرب دادگاه را تشكيل بدهند. قدرى ترسيدم و بوى مرگ به دماغم خورد. با اين وصف خودم را نباختم. خنديدم و به سرنگهبان گفتم، حالا اگر قضيه چيز ديگرى است بگو. گفت نه، والله فقط مى بريم يك جاى بهتر. لندرور آهسته حركت كرده بود، كه ناگهان صداى ايست بلند شد. ايستاديم، اسم شب را گفت و رد شديم. فكر كردم احتمالا ببرند زندان قديم، همان جایی كه قبلا خودم سال ۱۳۵۰ بودم. بالاخره ماشين ايستاد، پياده شديم. راه مملو از برگ خشك بود و معلوم بود كه به هيچ وجه زياد استفاده نشده، يعنى در واقع دامى نبود. ما از وسط درخت ها و در قسمت متروكه باغ اوين راه مى رفتيم. بعد از حدود 3-4 دقيقه به در زندان رسيديم. در بند را باز كردند، فهميدم كجاست. سياه چال هاى قديمى اوين. اين ها همان سياه چال هایی بود كه مثلا اگر آن موقع مى خواستند كسى را خيلى اذيت كنند مدتى آنجا نگاه مى داشتند. بند عبارت است از يك راهرو باريك و طولانى كه در قسمت چپش حدود شايد ۲۵ سلول ۴۰/ ۱ x ۵ /۲ وجود دارد. هر سلول جز يك پنجره قفس مانند به طول و عرض ۴۰ سانت كه پشتش لامپ قرار دارد و تازه به راهرو بند باز مى شود. هيچ منفذ ديگرى ندارد. اگر لامپ روشن باشد، شب را از روز نمى شود تشخيص داد. ضمنا جلوى اين به اصطلاح پنجرهء مسخره را كه در دست چپ ضلع ديوارى واقع شده كه در سلول وجود دارد، اگر آن را از داخل به در نگاه كنيم يك دهانه كولر سد كرده كه نه در گرما مى شود آن را روشن كرد – چون بشدت هوا دم خواهد كرد، بيشتر از هواى هميشه دم دار معموليش ــ و نه اين كه مى گذارد همان يك ذره نور و هواى موجود در داخل راهرو باريك، به داخل دخمه بيايد. خلاصه درست و حسابى يك قبر است. [پاورقی: احتمالا اين همان بند ۲۰۹ معروف است] خوب فكر كردم چرا من را به اينجا آورده اند؟ يك شق قضيه البته با احتمال خيلى كم اين بود كه بخواهند مثلا نيمه شب ببرند بازجویی، ولى آخر چرا نيمه شب؟ اما احتمال بيشتر اين بود كه آن شازده فرمانده عمليات سپاه پاسداران چغلى كرده و بلافاصله از آنجا با تلفن به اوين دستور داده اند كه فلانى را به اينجا منتقل كنيد. چون زندان اوين هم مثل انفرادى قصر و شايد همه قصر زير نظر سپاه پاسداران اداره مى شود.

ادامه دارد...