Felipi-Quispe.jpg

به مناسبت درگذشت یکی از رهبران برجسته‌ی بومیان آیمارا در بولیوی:

نقد را بپذیریم!تئوری.jpeg

ظاهراً رسم بر آن شده که هر چند وقت یکبار و بر سر هر تُندپیچی مدعیان قدرت سیاسی طی یک منشور، فراخوان یا بیانیهْ امکانات سیاسی آتی و بالقوه‌گی‌های مرامی را که ممکن است در آینده و از بالا زمام امور در ایران را به دست گیرد رقم زده و نفوذ آن را در بحرانِ مشخص بسنجند. احتمالاً یک دوره دیگر منشورپرانی و فراخوان‌بازی در راه است.

مخاطبین چنین فراخوان‌هایی هم عموماً زبدگان و روشنفکرانی هستند که قاعدتاً از بیشترین تاثیر اجتماعی برخوردارند و هر بار سراسیمه برای امضا کردن این طومارها می‌دوند. غریزه طبقاتی آنها به خوبی عمل کرده و آنها را در مقام کاندیداهایی قرار می‌دهد که قرار است به‌طور واقعی مدارج گوناگون هِرم احتمالیِ قدرت آتی را اشغال کنند

پس از منشوربازی جنبش مهسا، این بار به موازات شدت‌یابی فعالیت‌های دیپلماتیک سران جمهوری اسلامی در منطقه، این فراخوان و مطالباتی که در خود مُستتر دارد به‌طرزی زیرکانه تنظیم شد و خود را زیر بیرق پیام ضدجنگ و ضدنسل‌کشی در غزه و علیه انواع بنیادگرایی پنهان کرد تا وسیع‌ترین افراد و اقشار را به خود جذب کند و در این میان حتی به سراغ رفقایی از چپ رادیکال یا چپ انتقادی رفت. این فراخوان با چنین قصدی بر پیمانه ضد‌اسرائیلی و ضد‌آمریکایی خود و همین‌طور دفاع از خلق فلسطین بسیار افزوده تا در‌ پس آن، ماهیت و عملکرد ارتجاعی جمهوری اسلامی را مسکوت بگذارد؛ بماند که ما در ارتباط با جلب حمایت رفقایی از چپ و امضا‌گرفتن از آنها، از چند و چون ماجرا بی‌خبریم و محتمل، دوز و کلک‌های پنهانی در کار بوده و لابد ناگفته‌ها بسیار است، زیرا چطور می‌توان تصور کرد که رفقای عزیز و با‌ارزشی مثل حسن مرتضوی، اکبر معصوم بیگی یا دیگرانی «سرِ موضع» که به جریانات چپ یا حداقل تفکر این جریانات وفادار مانده‌اند به امضای چنین متنی تمایل نشان دهند؟! این امر یقیناً با احساس خطر جنگ و حمله اسرائیل و آمریکا به ایران بیگانه نیست که خواه‌ناخواه تمایلات وطن‌پرستانه را تحریک می‌کند و موجب نوعی احساس یأس و عزلت می‌گردد که موید شرایطی است که رفیق حسن از آن به‌حق به‌عنوان «آچمز بودن» سخن می‌گوید. ما که خارج گود نشسته‌ایم مسلماً در جایگاه احساس و درک چنین یأس و عزلتی، به حدی که در ایران می‌توان تصور نمود، نیستیم و به‌همین‌جهت به خود اجازه نمی‌دهیم که هیچ‌کدام از رفقایی را که با این زمینهٔ روانی به امضا این بیانیه دست زده‌اند محکوم کنیم؛ اما محکوم نکردن این رفقا هم نباید باعث شود که چپ از نقد این فراخوان و تبعات آن چشم بپوشد. شاید اساساً به همین جهت بوده که امضاء رفیق حسن را در صدر طومار آورده‌اند!

طی چند روز گذشته، پس از رد‌و‌بدل شدن برخی عکس‌العمل‌ها بر سر فراخوان، حسن مرتضوی، رفیق عزیز ما که یکی از هزار و اندی امضاکنندگان این بیانیه است، متنی نوشته که به‌وضوح از تَهِ دل می‌آید. حسن در متن دیگری هم که قبل از آن نوشته بود از بخشی از چپ‌ سنتی و رادیکال انتقاد کرده که چرا در برابر حملاتی که متوجه او گشته عکس‌العمل نشان نداده و از او دفاع نکرده‌اند. بخشی از رفقا علیرغم تمام احترام و ارزشی که برای او و فعالیت‌هایش (و همین‌طور دیگر یاران حسن) قائل‌اند، از اینکه او چنین متنی را امضا کرده متعجب شده و به او انتقاد کرده بودند.

چه بسا بسیاری دیگر از این اغتشاش در مواضع و صفوف متعجب و برآشفته گشته اما به احترام رفقا دست به قلم نبرده‌اند.

وقتی فراخوان کذایی را می‌خوانیم به‌وضوح می‌بینیم که در آن هیچ اشاره‌ای به ماهیت و عملکرد جمهوری اسلامی در داخل و موش‌دوانی‌ها و جنگ‌افروزی‌های این رژیم در حفظ و تقویت «عمق استراتژیک» خود در منطقه و ضایعاتی که برای زحمتکشان ایران و مردم این مناطق به‌دنبال دارد نمی‌شود؛ کل وقایع پس از جنگ جهانی دوم در خاورمیانه را صرفاً از نقطه‌نظر امپریالیسم آمریکا و اسرائیل، بی‌توجه به هم‌پیمانان داخلی آنان، بررسی کرده است؛ حتی بیانیه از محکوم کردن صریح رژیم شاه و طرفداران امروزی سلطنت هم خودداری نموده؛ جنگ ارتجاعی ایران و عراق از جانب دو دولت به «حملهٔ عراق به ایران با حمایت غرب» تقلیل داده شده؛ جریان‌های کاسبکار اسلامی را که از جنبش به‌حق خلق فلسطین سوءاستفاده می‌کنند در زمره جنبش‌های مقاومت قلمداد نموده و بسیاری مواضع دیگر که در لابه‌لای تحلیل‌های آن گنجانده شده. به‌وضوح بیانیه به‌نحوی تنظیم گشته که همه وطن‌پرستان ضدجنگ را، نه فقط برگزیدگان طبقه متوسط، منتقدین «ملی-مذهبی» رژیم، بلکه بخشی از اصلاح‌طلبان نظام، محور مقاومتی‌ها، توده‌ای‌ها و اکثریتی‌ها و حتی برخی از سلطنت‌طبان مثلاً جمهوری‌خواه را با خود همراه سازد.

هر نظاره‌گری که با کمی انصاف به این فراخوان بنگرد می‌فهمد مخاطب آن زبدگان طبقه متوسط هستند که حاضرند با مختصر تغییرات و رفرم‌هایی از بالا در همین بساط جمهوری اسلامی، گیرم کمی کمتر اسلامی و با کمی چاشنی شعار استقلال ملی و البته ضدفَساد(!) و رانت‌جویی و مبتنی بر فن‌آوری و مدیریت تخصصی شرکت کرده به دوام آن یاری دهند. تزیینات و زلم‌زیمبوی کلامی در ذَمِ «دولت‌های در‌هم‌تنیده با گردش جهانی سرمایه» و مدح جنبش مهسا نمی‌تواند مضمون اساسی فراخوان و به‌قولی «روح حاکم بر آن» و همین‌طور ثِقل عمومی امضاکنندگان را بپوشاند. خِیل روشنفکران و هنرمندان و دانشگاهیان متخصص هم حاضر‌یراق منتظرند تا هِرم قدرت آتی را از وجود شخیص خودشان بهره‌مند سازند.

پس عجیب نیست که برخی از جریانات چپ، حتی چپ سنتی وفادار به سازمان‌های سیاسی انقلابی ۵۰ سال پیش و همه کسانی که کماکان بر سر مواضع خود مانده و بر آنها پافشاری می‌کنند از امضا کردن چنین برنامه‌ای خودداری کرده و به نقد آن بنشینند.

مسلم است که در این میان، ممکن است تر و خشک با هم بسوزند و رفیق حسن و یارانش بدون در نظر گرفتن خدماتی که به‌نحوی دراز‌مدت به چپ کرده‌اند مورد حمله قرار گیرند. اما نباید فراموش کرد که گذشته از تهمت‌ها و یاوه‌گویی‌های شخصی بی‌اساسی که برخی از افراد شاخص چپ را هدف گرفته و یک لحظه در برابر واقعیت مبارزات گذشته و حال این رفقا دوام نمی‌آورد، این نوع اعتراضات، در درجه اول بیان اعتقاد و اعتمادیست که افراد به این رفقا دارند و چه بهتر که فراتر از دولاراست‌شدن‌های مرسوم و تعارفات تشریفاتی بخشی از افراد چپ، به خود اجازه داده‌اند که این رفقا را، حتی این رفقا را، مورد نقد قرار دهند. این نه آنطور که رفیق حسن برداشت کرده، بیان بی‌مهری، کم‌لطفی یا حق‌نشناسی این رفقا بلکه بیان تعهد آنها به همان اصولی است که رفیق از مهم‌ترین مدافعان آن بوده و هست، اصولی که آشکارا با سیاست‌هایی که در این فراخوان آمده‌ در تناقض قرار دارد. در میان سازمان‌های قدیم هم رسم بر مبارزه ایدئولوژیک رفیقانه بود و صرف‌نظر از شکلی که این انتقادات یا اعتراضات در اینجا به خود گرفته، باید جسارت‌شان را قدر شناخت، باید تشویق‌شان کرد، چون تنها سد تدافعی ماست در برابر تمایل به تکبر شخصی روشنفکرانه‌ای‌ که ممکن است گاه به‌واسطه جایگاه اجتماعی‌ و اعتبار کسب‌شده، ناخودآگاه ما را از آرمان‌های‌مان دور کند؛ ما شدیداً به همین جسارت در نقد محتاجیم.

البته هستند افراد و جریاناتی از چپ که با این احساس آچمز‌شدگی کاملاً بیگانه‌اند و چون گویی همه راه‌حل‌ها را از پیش می‌شناسند، به خود اجازه می‌دهند دیگران را به باد طعنه و توهین بگیرند و خود را در معصومیتی ابدی بپیچند. این همه‌چیز‌دانانی که در مرام و برنامه‌شان از قبل برای هر شرایط و درد بی‌درمانْ نسخه‌ای از‌قبل‌پیچیده‌شده روی طاقچه هست و فقط باید آن را به کار گرفت؛ همه‌چیزدان‌هایی که عموماً در سازمان‌ها و احزاب و انترناسیونال‌های شماره‌دار جمع‌اند و برای همه مشکلات و معضلات پاسخی روشن و مکتبی دارند؛ چه غزه باشد چه ایران، چه مسئله مطالبات معیشتی بازنشستگان در ایران باشد چه معدن‌چیان شیلیایی، همیشه پاسخ اتوماتیک و چت‌جی‌پی‌تی‌وار از برنامه‌شان بیرون می‌جهد.

برای آنها این مسائل و مشکلات به سهولت حل شده و به بیانیه‌های «این باد! آن مباد!» ختم می‌شود، نه آنکه موضوع در کله‌ات آنقدر بچرخد و بچرخد که از جمجمه‌ات دود برخیزد و بر زمین بیفتی؛ نه اینکه این احساس آچمز‌شدگی، یأس و فلک‌زدگی را با گوشت و پوست خود لمس کنی و به دو چشم خود ببینی که چطور این جانکاهیْ یک به یک الیاف بدنت را می‌سوزاند.

در‌عین‌حال تسکینی اگر هست در این احساس،عامیت و فراگیر بودن آن است، در میان تمام کسانی که اشعه جانکاه آن را مستقیماً بر جان خود اعمال شده می‌بینند. ما، مثل بسیاری دیگر، این احساس را، البته در مقیاسی بسیار کوچکتر، به نسبت آنان که هر لحظه در زندگی روزمره‌شان با آن طرف‌اند احساس می‌کنیم. مگر نیست این، آن «درد مشترک»؟

پاسخ این درد اما، اگر یافتنی‌ستْ جمعی‌ست! چگونه می‌توان بدون پذیرش نقد و مبارزه ایدئولوژیک به آن دست یافت؟

ما که کماکان در جستجوی فائق آمدن بر بحران جنبش کمونیستی هستیم، بحرانی که ریشه واقعی «آچمز‌شدگی» ما در آن است و دل در گروی رهایی زحمتکشان داریم، هم رفیق‌مان و یارانش را صمیمانه قدر می‌شناسیم و هم خود را در فرایند نقد، در کنار آنها، در برابر انواع آلترناتیوهای بورژوایی می‌بینیم.

ح.س.

۲۴ اکتبر ۲۰۲۴

از طرف جمع اندیشه و پیکار

roshanfekra.jpg

در خدمت، خيانت و افولِ تاريخىِ روشنفكران

پاسخ به پرسش های آرش شماره ۱۰۳

حبيب ساعی

آرش جان، نگران چه هستی؟

در سئوالاتت همان دلشورگی و یأسی هست كه در سئوالهای آن فقيد بزرگوارجلال آل احمد. همان جهت نگاهها، همان در لفافه گفتن آنچه آزارمان می دهد، كه به نحوی غريزی حس می كنيم بدون آنكه توان فرياد زدن آنرا داشته باشيم، همان دلِ پُر از فرومايگی ها؛
و آنهم در چه موقعيتی؟ عجب همنوائی با تاريخ ميخواهد كه درست وقتی كه به سراغ مسئوليت انسانها و سرنوشت ميرويم تاريخ انگار از رخوت ساليان كه به ضربِ تحميق و تلقين و سركوب و ارعاب برقرار شده بود، برخاسته دوباره در را ميكوبد. و ما باز نگرانتر و گوئی چشم اميدی بسته به پيامبری يا قشرِ فرزانه ای مَنتر و علٌاف مانده ايم.

آل احمد می پرسيد: "چرا در روزگار ما، روشنفكران نيز به همان اندازه بی اعتبار شده اند كه مالكان و دوله ها و سلطنه ها"
می پرسی: "آيا روشنفكرانی را كه با قدرتهای سياسی همراهی می كنند می توان كماكان روشنفكر خواند؟"
او می پرسيد: " آيا روشنفكران ايده آلها را بخاطر نان و آب فراموش كرده اند؟
تو می پرسی: "حكومتهای ديكتاتوری روشنفكران را چگونه به خدمت می گيرند؟"
و بين خودمان بماند همان اغتشاش و ابهام در تعريف و معنای اين غول بی شاخ و دم كه "روشنفكر" ناميده ايم و گوئی كرور كرور اميال و آرزوها و خوابهای آزادی ملت يا حتی آزادی جهانی را بر دوش او نهاده ايم.
آيا نمی بينی كه سؤال اصلی جای ديگری است؟ سئوال اصلی خود همين سئوال است: چرا چهل و اندی سال بعد ما خود را دوباره در موقعيت تاريخی ای می يابيم كه همان سئوالها را بايد مطرح كنيم و مخاطبمان هم باز بايد همان باشد كه نمی دانيم چه كسی ست؟ اما گوئی بخوبی می دانيم آنطور كه در سؤالات نوشته ای "در عصر ما ...اراده معطوف بقدرت [حكم می راند] و" از هرم سيستم های مستقر بايد صعود كرد" ، از "همدردی" خبری نيست، "كُنفورميسم" قاعده است و مهمتر از همه "خريد سيستماتيكی" در كار است و سئوال اصلی در اين ميان : "بهای روشنفكران چيست؟"
نمی ترسی كه دست آخر سئوالت بشود نوعی چك و چانه زدن برسر بهای اين ازمابهتران؟
نمی دانم آن كميسيون كذائی وزارت امور خارجه آمريكا كه مبارزه با رژيم ايران را به ضرب دلارهای خود تبليغ می كرد در چرتكه و حساب و كتابش مارا چقدر تخمين زده است، اما يقين بدان كه سرش كلاه رفته. قيمت هر قدر هم نازل.
چون حسابش ساده است و نيازی به چرتكه و ضرب و تقسيم ندارد. اين ازمابهترانی كه منشأ اينهمه سئوال و ابهام و اغتشاش اند، مُفت هم نمی ارزند وبايد صاف عطايشان رابه لقايشان بخشيد. بايد نگاهمان را بچرخانيم؛ بايد افق ديدمان را تغيير دهيم.
اما درپس اين بحث روشنفكران، درپس چهره پر فيس و افاده و ظرافت انديشه نحيفشان چيزی مسكوت مانده است، چيزی بی نهايت مهمتر، عزيزتر و هزاربار غنی تر. چيزی كه اساس همه اين حرفهاست و در همين چند روز اخير چشمه ای از قدرت خود را نشان داد. در شرائطی كه ناجمهوری اسلامی آنقدر خود را در جزيره ثبات ميديد كه در نخ آن بود كه آرزوی مشروعه تمام و كمال خود را به تحقق رساند،آن نيروی زيرين اعماق به يك خيزش كوتاه اذهان خاك گرفته و عنكبوت زده مان را تكان داد و به همه مان هِی زد كه آهای قدرت واقعی جای ديگری است.
و ناگهان در ميان اصحاب ماكياول همه انگار به جنب و جوش افتادند و جنبيدن در صدر برنامه مدعيان و نامزدان قرار گرفت. مسابقه و كورسی سرسام آور آغاز گشت كه در آن هر يك از نيروها تلاش دارد گوی سبقت را از ديگران بربايد و به عنوان رهبر راستين جنبش، اركان دم و دستگاه حكومت را بدست گيرد. خوابهای كهنه و خستهء رهبری انگار نوشداروی جوانی و حيات دوباره را سركشيده خودرا آماده كرده است به فراخوان خلق لبيك گويد.
تمام سئوال اما اكنون اينست: آيا خلق ما كه تجربه سی ساله اين جمهوری قلابی را كه با تكيه بر عميقترين اعتقادات توده ها و با وعده تحقق آزادی و عدالت به قدرت رسيد تجربه كرده است آيا دوباره به دام گفتارهای عوامفريب سياسيون از هر قماش كه باشند خواهد افتاد؟
اگر آنطور كه ما معتقديم همه گفتارهای حاضر و آماده و استرليزه ای كه در عرصه سياسی امروز كمابيش مطرحند و ما شاهد كورس و مسابقه بی امان آنانيم همگی در عمق بر مبنای بازتوليد مناسبات حاكم استوارند و در نتيجه به وضوح پاسخگوی نيازهای زحمتكشان نخواهند بود، اگر همه اين گفتارهای "روشنفكران" از هر نحله و جناحی كه باشند عميقأ متضمن استمرار نظامی استثمارگر مبتنی بر سرمايه داری هستند، چه جائی می ماند برای آن فلكزده هائی كه آرمان زندگی شان با سرنوشت مردم و توده های خلق گره خورده است و تلاش دارند نه الزامأ ديگران بل خودشان را از اين جهنم زندگی نجات دهند؟
باری، يكبار ديگر تاريخ در را می كوبد و باز همان سئوال : چه بايد كرد؟

******

اما بگذار از اول شروع كنيم:
گفتم اغتشاش در معنی. نه اينكه دست تو خلاف زده باشد يا خدای نكرده دست آن بزرگوار. بماند كه چنين ايرادگيری چهل و اندی سال بعد نه معنائی دارد و نه در وُسع ما جوجه ها می گنجد. آن بزرگوار با آنچه دم دست داشت نوشت و حتی نقل كرد از سارتر و آرون و ازگرامشی هم كه در زندان كوچكتری ميزيست و او هم با آنچه دم دست داشت نوشته بود. اما آن بزرگوار جويای دقت علمی نبود كه می خواست در آن برهوت سالهای چهل آب در خوابگه مورچگان ريخته باشد كه ريخت. و در پس اين سئوالهای تو هم اگر غلط نكنم، قصدی از آنگونه آب ريختن نهفته است كه از آن استقبال می كنيم...

ابتدا از نظر جلال آغاز می كنيم كه خواهی نخواهی مرجعی است. گذشته از آنچه با انتشار "در خدمت و خيانت روشنفكران" (تحرير:۴۲- ۴۳ با تغييراتی تا ۴۷) بطور واقعی انجام داد و تأثير واقعی ای كه گذارد يا تلاش كرد بگذارد بر نسل روشنفكر سالهای چهل-پنجاه. رساله را در چارچوب اصلی آن تا جای ممكن بررسی می كنيم و سپس با اشاره ای كوتاه به گرامشی، گريزی می زنيم به يك اثر مهم ديگر كه "درباره روشنفكر" نام دارد و به اهتمام استاد ناصر پاكدامن چاپ شده و حاوی "يك بحث قلمی" است ميان دو رفيق مصطفی شعاعيان و حميد مؤمنی حول مفهوم روشنفكر از نقطه نظر تعريف "ماركسيستی" كلمه. برخورد ما به اين نوشته از آن جهت است كه تا حدودی عملكرد درك گرامشی را در شرايط يك كشور تحت سلطه نشان می دهد و همينجا گفته باشيم : خطرات آنرا. در عين حال رجوع به برخی نكات اين بحث، هم ادامه بحث جلال است و هم عرصهء تحليل ماركسيستی را می گشايد؛ و اين خود انعكاسی است از امتزاج اين بحث عمومی و بحث ماركسيستی كه اين هم اتفاقی نيست و بر ضرورتی نهفته در مناسبات اجتماعی تكيه دارد.
سپس تلاش می كنيم از اين بحث مغشوش، تعريفی قابل اتكاء ارائه كنيم ونشان دهيم چطور خود اين اغتشاش يكی از ضرورتهای اين تعريف است. تعريفی كه ضرورتِ اغتشاش در تعريف را بمثابهء داده ای تشكيل دهنده در برمی گيرد.
در بررسی عمومی مان البته به برخی داده های لغت شناسانه و مسائل ترجمه ای و ظرافتهای مربوط به جامعه شناسی روشنفكران اشاره های گذرا خواهيم داشت اما اين مهم را به فضلای قوم كه هم از ما باسوادترند و هم امكان عملی آنرا دارند واگذار خواهيم كرد چرا كه برخورد ما رهيافتی علمی به داستان نيست و برای يك برخورد علمی به مسألهء روشنفكران از زوايای گوناگون، در هر رشته، متخصصين آثاری نگاشته اند و ما نيز چند ارجاع مهم را در حاشيه ذكر خواهيم كرد. برخورد ما اما، دعوی هيچ علميتی ندارد بقول آل احمد "اين مشغلۀ فضلاست و كاری به كار ما ندارد "؛ برخورد علمی، دنيا را قيمه قيمه می كند به عرصه های اِشراف اين يا آن دانشمند. نوعی تلاش برای محصوركردن زندگی در گفتارهای علمی. بهمين خاطر ماركسيسم علم نيست، چون گفتاری نيست جدا از زندگی و خارج از آن. گفتارِ زنده ی مبارزه در زندگی است و به همين خاطر گفتاری ست انتقادی. و اينكه احيانأ شكل گفتار منطقی داشته باشد، آنرا علم نمی كند به مفهوم آكادميك، رشته ای و متخصصانهء كلمه. نگاهی تحليلی است، تحليلِ زندگی و مناسبات واقعی كه در گفتاری كه ناظر به توازن قوای طبقاتی و متأثر از آن است جاری می شود. گفتار ماركسی گفتاری است خم شده روی عمل. خيز بر داشته به سوی شدن. در كُندی و بريدگی و انتزاعِ زمان بلوخی، گفتاری "نه هنوز شده" كه خود را "رو به شدن" پرتاب می كند. بهمين خاطر بيشتر سلاح است تا علم. علم يك گفتار پايان يافته و قطعی است كه جهان موضوعِ خارجی آن است، حال آنكه ماركسيسم پيشنهادی است نظری و عملی برای تحليل و تسهيل نايل آمدن به كمونيسم.
ما در جستجوی فهم كاركرد گفتارهای اجتماعی هستيم كه همواره با خود يا بهتر بگوئيم در پس خود منافع اجتماعی مشخصی را بيان می كنند. هدفمان تحليل اين گفتارها و نشان دادن كِذب آنهاست و آشكاركردن منافعی كه در پس هر كدام پنهان است. در همينجا گفته باشيم كه البته مخالفين اعتراض سرخواهند داد كه: "لابد برای جا انداختن گفتار خودتان؟" و پاسخ ما اين خواهد بود: "خير! برای گشودن عرصه بر گفتاری كه از بطن مبارزه مردم بيرون خواهد آمد."

 

مروری بر كتاب "در خدمت و خيانت روشنفكران"(۱) آل احمد

همه بحثهای مربوط به "روشنفكران" گشوده می شود حول واژه در زبان اصلی و برگردان آن در زبان ما.
در پيش درآمد "خدمت و خيانت روشنفكران"، آل احمد نيز از واقعيت شروع ميكند يعنی از زبان و آنچه واژه روشنفكر در زبان فارسی معنی ميدهد، بهتر بگوئيم از عينيت زبان و با بررسی استفاده های معنائی واژه در زبان روزمره، تلاش دارد تعريف آنرا محصور سازد به روال ويتگنشتاين كه می گفت: "معنی هر كلمه ای استفادهء آن در زبان است". يعنی قاضی نهائی پراتيك اجتماعی است و بايد قضاوت آنرا پذيرفت. مجموعه طرزِ استفاده هائی كه آل احمد برميشمارد بيانگر اعتماد اوست به فهم همگان. ميگويد كه چطور
"تعبيرها"... "همه زنده اند" و "حی و حاضر" [معنای خود را دارند]. "چه برای من كه معلمم و چه برای شاگردم، چه برای نفتی دوره گرد و چه برای رئيس شركت نفت، چه برای زندانی و چه برای زندانبان. و هيچ چيز در اين تعبيرها گُنگ يا مرده يا از دور زبان بيرون افتاده" [نيست](ص۷ )
بعد مثالها می آورد از بكارگيری روزمرهء واژه ها در شرايط واقعی زندگی كه چطور برای هركاری نه تنها به صاحب آن فن رجوع ميكنيم بلكه مدارج گوناگون آن حرفه را نيز مورد نظر داريم و درست و دقيق سراغ آن تعبير و آنكس كه تعبير بر او دلالت دارد ميرويم(ص ۸ و ۹). زبان آنقدر دقيق و پُردرايت است كه حتی گول ظاهر يكسان تعابير را هم نمی خورد و می داند كه يك استاد دانشگاه با اوسا تقی نجار يكی نيست هرچند هر دو در عرصه خود تبحر دارند؛ ولی زبان راه تمايز قائل شدن ميان آندو را بخوبی يافته است. بماند كه زبان خيلی دورتر رفته و با هزار كلك مثل لحن و لهجه و ادا و بازی خطوط چهره، مجموعهء جمله و شرايط طرح آن منظورش را "زنده و حی و حاضر" ميرساند. آل احمد تمام اين ظرايف زبانی را توضيح می دهد، اما ناگهان در برخورد به يك واژهء مشخص از زبان گله می كند:
او كه مطابق همان روال قبل پيش می رود با برشمردن مثالهای گوناگون نشان ميدهد كه واژه "روشنفكر" ما را به "بی تكليفی وابهام" دچار ميسازد، چراكه
"نمی دانم با اين تعبير روشنفكر چه بايد كرد؟ و بدتر از آن با خود او. با اين اسم و مسمائی كه از صدر مشروطيت تا كنون بيخ ريش زبان فارسی و ناچار به سرنوشت فارسی زبانان بسته است و نه حد و حصری دارد و نه مشخصاتی. و نه تكليفش روشن است و نه گذشته اش (...) و نه آينده اش. آخر اين روشنفكر يعنی چه؟ و يعنی كه؟ روشنفكر كيست؟" (ص ۱۰ )
راستی چه ميشود كه بزرگوار جلال آل احمد كه اينهمه به خرد زبان اعتقاد دارد ناگهان دربرخورد به واژه "روشنفكر" دچار ترديد ميشود؟ آيا زبان قواعد خود را برای اين واژه جديد رعايت نميكند؟ و آيا ما ميتوانيم با استناد و تعقل معنای آنرا محدود و محصور كرده و روال استفاده درست و بجا از كلمه را پيداكنيم و آنرا ميان مردم جا بيندازيم؟ خير اين زبان نيست كه جائی دچار خطا شده است، اين جلال است كه همانطور كه خود در توضيح دليل نگارش رساله می گويد:
"به انگيزه خونی كه در پانزده خرداد چهل و دو از مردم تهران ريخته شد و روشنفكران در مقابلش دستهای خود را به بی اعتنائی شستند"(ص۱۵)
قلم به دست می گيرد تا با آنان تصفيه حساب كند. در واقع بهتر است بگوئيم با تعريفی كه خود از اين مقوله دارد تصفيه حساب كند. اما اين تعريف دقيقأ چيست؟


او وقتی وارد بحث می شود، سعی می كند با مثالهای مشخص حريم مفهومی واژه را ترسيم كند، يك سری سئوالات برق آسا با سوژه روشنفكران در همه زمينه ها: آيا يك درجه اجتماعی است؟ می شود ملا باشد؟ صفت است؟ می تواند شكل صفت تفضيلی به خود گيرد؟ حالت است؟ كيفيت؟ به قد و قامت مربوط است؟ به هيكل؟ به لباس؟ به آداب معاشرت؟ به قدرت فكری؟ به دانش و فرهنگ؟ به برداشت از جهان؟ به سر و وضع؟ زن و مرد دارد؟ پير و جوان؟ نسبی است يا مطلق؟ جهانديدگی است؟ به تجربه مربوط است؟ نوعی كدخدائی است؟ عضوی از يك طبقه است؟اصلأ يك طبقه است؟ عضو حزب می تواند باشد؟ يكی از اركان سه گانه بنای جامعه است؟ برگزيدگی است؟ در معارضه دائمی با كارگران در احزاب كمونيست است؟ آنان تا چه حد در آينده مملكت مؤثرند؟ ايده آلها را فروخته اند؟ آيا با شركتشان در قدرتِ حكومتهای نفتی بی اعتبار شده اند؟ در چه شرايطی شركتشان در قدرت مجاز است؟ وضع آنان در قبال حكومتی مثل ايران چيست؟ فرق روشنفكر ايرانی و خارجی چيست؟ برخوردشان به مذهب؟ به كمپانی خارجی؟ به استعمار؟


به لحاظ واژه ای، آل احمد می داند كه ماجرا به دوران روشنگری و آريستوكراسی روشن ضمير فرانسه باز می گردد و به داستان مادام پومپادور (۲) كه مولير می خوانده و از نظرات آنسيكلوپديست ها مثل ديدورو و دالامبر حمايت می كرده و گهگاه هم خودِ شخصيت پر فيس و افاده ايشان افاضاتی در فلسفه و حتی در عرصه هنر داشته اند. اينها را منورالفكر يا روشن شدگان معادل اكلره (éclairés) ناميده اند و اين حد اقل ۲۰۰ سال قبل از آنست كه واژه روشنفكر "انتلكتوئل" رايج گردد. آل احمد اينها را می داند اما معتقد است كه مترجم فارسی خطا كرده است:
..."روشنفكر تعبيری است كه نمی دانم كی و كجا و چه كسی آنرا به جای انتلكتوئل گذاشته. و اين البته ما بازائی است غلط. ولی مصطلح شده است. پس بگوئيم يك غلط مشهور. و ناچار مجاز... چون ترجمه دقيقی نيست ناچارهدايت دقيقی هم به چيزی در آن نيست... (ص۱۹) روشن است كه اگر از اول به جای انتلكتوئل هوشمند را گذاشته بوديم يا فرزانه را، يا ديگر تعبيرهای نيمه معادل را كه بر شمردم، كار آسانتر بود. گرچه مفهوم گنگ می ماند. چراكه هدايت خاص به رهبری در آن پوشيده می ماند. اما در معنی اسم و وظائف مسما گنگی پيش نمی آمد." (ص۲۱)

در اينجا يك گريز به صحرای كربلا يا مشخص تر گفته باشيم به ترينيتی كالج و كمبريج انگلستان كه ويتگنشتاين در آنجاها می پلكيده لازم است. ويتگنشتاين هم از همين روش به سئوال كشيدن زبان روزمره برای تحليل مسائل فلسفی سود می جويد. تلاشی كه منجر به پايه گذاری فلسفه زبان و نيز تحولی مهم در فلسفه تحليلی می گردد. او نيز معنای واژه ها را به استفاده از آن در زبان ارجاع می دهد. و اين روش به خيلی از ابهاماتی كه آل احمد مطرح می سازد پاسخ می دهد. پاسخ صاف و ساده به همه سئوالهای آل احمد می تواند چنين باشد: بله! روشنفكر تمام اينها كه می گويئ می تواند باشد. همه آنهاست و هيچكدام. يا به عبارت ديگر هر جا كه يكی از اين سئوالات با پاسخی مشخص، چه مثبت و چه منفی قابل تصور و قابل طرح باشد، آن خصلت يا رابطه می تواند به روشنفكران اطلاق شود. و اگر جائی چنين اطلاقی ناممكن است يعنی خود سئوال بی معنی بوده است. زبان بنا بر تعريف نمی تواند مرتكب خطا شود، اشتباه كند. زبان عينيت است و هست. همين.
به عبارت ديگر هر كدام از پاسخ هائی كه در اين سئوالها مستتر است، عرصه ای، جانبی يا وجهی از اين پديده را در پويائی آن، در برهه ای از زمان، در موقعيتی مشخص از زندگی روزمره در بر می گيرد. چرا كه زبان عينيتی است كه در زمان و مكان و تاريخ جريان دارد. ايستا نيست. كلمات، تعابير متولد می شوند، جاری می شوند، تحول پيدا ميكنند و می ميرند. يا مفهومشان می ميرد و به چيز ديگری، مفهوم ديگری بدل می شوند. ويتگنشتاين درجائی زبان را به يك رود تشبيه می كند. مجموع واژه های يك زبان بستر آنرا می سازد. می توان اين تعبير را بسط داد و گفت خود رود يعنی آبی كه جاری است با خود هزاران ذرات و املاح معدنی حمل می كند كه نشست می كنند و به تدريج سفت و سخت شده وارد ساخت آن بستر می شوند يا گاهی بالعكس ممكن است جريان آب كه تمثيلی از تاريخ است بستر را دچار تغيير كند...
بله روشنفكر همه اين چيزها می تواند باشد و از اين بابت نظر آل احمد در نوع برخوردش پيشرو است، اما آنجا كه به اصل و نسب كلمه باز می گردد، تعجب او نشان می دهد كه به زندگی كلمه، به جريان آب، به زندگی و جوشش آن بی توجه است.
پس او چون ايرادی در ترجمه می بيند، معتقد است كه برای آنكه مسئله را كمی حل كنيم "اول بايد در معنی و تعبيرها اتفاق نظر كنيم"، می رود سراغ اصل فرنگی انتلكتوئل و ريشه لاتينی آن در قرن سيزده. از نظر او ممكن بود واژگانی بهتر پيداكنيم مثل"دانشمند" يا "هوشمند يا فهميده" و يا باز بهتر اگر "به مفهوم اجتماعی كلمه و هدايت خاصی كه در آن است از رهبری يا پيشوائی، بايست "برگزيده" يا "فرزانه" و يا "پيشاهنگ" را به جايش می گذاشتيم. و در تأييد اين عبارات آخر هم اشاره كرده است به انتليجنسيای روسی "به معنی جماعت هوشمندان و زيركان (۳) روس كه تربيت اروپائی ديده بودند."(ص۲۰)

خوب در اينجاست كه می بينيم جلال آل احمد به زندگی زبان بی توجهی می كند. چون اگر مترجم گمنام خطاكار گذاشته بود هوشمند يا فرزانه يا فهميده آيا بار تاريخی و سياسی يك پديده نوين اجتماعی را تداعی می كرد؟
آل احمد كه يقينأ از تاريخ اروپا و به خصوص فرانسه باخبر است طوری به مسئله برخورد می كند كه گوئی مترجم بدبخت ناگهان بسرش زده و همان واژه منورالفكر دويست سال پيش را دفعتاً روشنفكر ترجمه كرده است! حتی اگر چنين بود آيا ممكن بود چنين واژهء جايگزينی در زبان جا بيفتد ؟ بماند كه يقينأ واژه های بسياری اينجا و آنجا به جای انتلكتوئل در فارسی آمده و آل احمد فراوان آنها را ذكر می كند. واژه هائی كه انواع ارزش گذاريها را شامل می شده است. از روشن ضمير و روشن نگر و هوشمند و فرزانه و فهميده و پيشوا و پيشرو و درس خوانده و تحصيلكرده و دانشمند و عالم و تيزهوش بگير تا فكلی و فرنگ رفته و مستفرنگ و قرتی و دِزَنفِكته و ... ازميانِ همه اينها روشنفكر جا افتاده است. اراده فردی كسی در كار نيست، هر واژه ای در جريان تاريخ و بنابر ضرورتهای اجتماعی شكل می گيرد و وارد زبان می گردد. نه تنها در ترجمه بلكه در اصل نيز.
هيچ ترجمه ای نمی توانست آنطور كه آل احمد می انديشد، مسئله را برطرف سازد، چون مسئله در عرصه زبان نيست بلكه در عرصه اجتماع است كه تب و تاب دارد. آن عاليقدر بجای انتلكتوئل هر واژه ای هم كه می گذاشت، مانع از آن نبود كه اين "مسمی" بهرحال دست به خيانت زند. مسمی نيست كه خيانت كرده بلكه آن حضرات سوار بر موكب قهرمانی ديروز هستند كه امروز بر تخت وزارت و وكالت تكيه می زنند. و نه تنها دور روشنفكری خيط می كشند، كه آنقدر به اتفاق و هر چه منسجم تر و با وحدت بيشتری اين كار را انجام می دهند كه هيچ بَزَكِ لغوی نمی تواند تغيير ماهيت واقعی آنان را بپوشاند. ايراد اما از زبان ماست يا از منش ما؟ و در اينجاست كه حرف اصلی به ميان می آيد كه از هيچكدام! از درك ماست كه چنين شواليه هائی را خارج از واقعيت زمينی شان تصور كرديم. از سقوط ماست به عالم افسانه ای ايستائی واژه ها. از افتادن ماست به دركی از فلسفهء تاريخ كه پيچيدگيهای اجتماعی را نمی فهمد و برای تحليل آنها مسلح نيست.
روده درازی حرام است. در يك كلام از سئوالهای آل احمد اولأ می فهميم كه مشكل در تلاش تعريف مفهوم روشنفكر در اثر آل احمد از آنجاست كه يك تمايز اساسی و حداقل را رعايت نمی كند و آن از يك طرف فرق ميان نقش و كاركرد روشنفكری است و از طرف ديگر آنچه اساسأ به مفهوم "روشنفكران" از شصت، هفتاد سال قبل از او رايج گشت. او نقش و جايگاه و قشر و فعاليت و حرفه و طبقهء "روشنفكران" را همه در اغتشاشی نبوغ آسا بهم گره ميزند و دست آخر زوم ميكند روی تعريف سارتری-مالروئی كلمه – كه ناگفته نماند به برازنده ترين شكلش زير قلم كامو آمده است. دست آخر هم بروشنی اغتشاش تعريف روشنفكران را بر طرف نمی كند و حتی آنرا به انتخاب نامناسب آن مترجم ناشناسی مربوط ميداند كه اول بار چنين غلطی كرد.

آل احمد در سئوالها و پاسخهايش هم از نقش روشنفكران حرف ميزند و هم بُعد جامعه شناسانه كلمه را مطرح می سازد (يعنی مشاغل و حرفه ها و حتی طبقات روشنفكری) و يكی را تسهيل كننده ديگری ميداند يعنی معتقد است كه برای اين حرفه ها و مشاغل شرايط روشنفكری مهياتر از ديگران است. فقط باز مسئله را در رشد و تكاملش نمی بيند و تلاش نمی كند از يك تعريف ايستا و در نهايت متافيزيكی خارج شده رشد و تحول اين موجود را به لحاظ اجتماعی نقد كند.
ضمايم و ارجاعهای او البته بسيار جالبند و نشان ميدهند كه او تا چه مقدار به مباحث فرنگ دسترسی داشته و در جريان مجادلات روز بوده است. و البته خود اين امر نشانه ای بدست ميدهد برای دريافت موضع او. او در انتشار نظر گرامشی هم به گردن چپ حق دارد (خوب و بدش هنوز در گرو بحث است!) مشكل اما اينست كه برخی از اين ارجاعها باهم در تضادند و احيانأ راه را برای تفاسير متضاد باز می گذارند. از داده های آماری ضميمه شده ميشود فهميد كه مشاغل روشنفكری در دنيای صنعتی در حال رشد هستند اما آيا از اين می شود نتيجه گرفت كه ما روشنفكران بيشتری خواهيم داشت؟ ولی با چه كيفيتی؟ اگر تعريف عامی كه او در آخر ارائه می دهد و بر رسالت سياسی آنان تأكيد دارد درست باشد، اين كرور كرور روشنفكری كه در اين جداول ذكر آنها رفت ( ص ۵۹-۶۱ – ۶۲) به تعبير او روشنفكرند؟ وانگهی آيا خود اين داده با آنچه انگيزه نوشتن اين رساله است يعنی خيانتِ فی الواقع دوستان در تضاد نيست؟
و اگر همين معادله (يعنی اينكه رشد حرفه های روشنفكری شرايط بوجودآمدن روشنفكران را تسهيل می كند) بحث را به جواب ميرساند ديگر به اقشار و طبقات چكارداريم و چرا پای گرامشی را وسط می كشيم؟ يا شايد آل احمد با آوردن تمام اين ضمايم و عليرغم آن قلم و كلام زيبا كه می گويد "اگر می فروشی همان بِه كه بازوی خود را، اما قلم را هرگز" و "آنكس كه بقدرت های زمانه «نه» ميگويد" در واقع می خواهد بحث را باز كند و با اشاره به سارتر و آرون و گرامشی و پُل نيزان (كه خيلی از فرنگ رفته های امروز هم اين آخری را نمی شناسند) مسيرهای مطالعه را نشان ميدهد و ميداند كه اين مرد تنهای قلم به دست كه دن كيشوت وار مشغول مبارزه با اراذل و اوباش است اسطوره ای بيش نيست وبا گروه و سنخ و قشر و طبقه اش همگی دست بر اتوی شلوار در مراسم سلام نوروزی دربار جلوی اعليحضرت دولا راست می شدند.
آل احمد كه بوضوح تعريف سارتری ـ راسلی از روشنفكران را ترجيح می دهد، در پايان رساله و پس از ارائه چند مأخذ از گرامشی و آرون ظاهرأ بيشتر متمايل به دركی می شود كه به اقشار و حرفه های روشنفكری تكيه دارد.(ضميمه دوم: آمار مشاغل روشفكری ص۱۲۵-۱۴۹ نتيجه می گيرد كه ما در ايران سال ۴۴-۴۵، ۴۵۰ هزار شغل روشنفكری داريم) نتيجه اين تلفيق يا بهتر بگوئيم فرا افكندن درك اول بر آرايش طبقاتی جامعه ايران كه برای آن از تحليل "جامعه سوسياليستهای نهضت ملی ايران ۱۳۳۹ و جامعه سوسياليستهای ايرانی در اروپا ۱۳۴۱" استفاده می كند، می شود يك دسته بندی از"روشنفكران". بماند كه اين دسته بندی مشاغل روشنفكری به دو دسته، آنقدرها هم با رسالت تعبير قبلی جور در نمی آيد. باری، او با ارائه يك "آرايش طبقاتی" از جامعه نتيجه می گيرد كه ۹۵ در صد از جامعه از اقشار تحتِ حاكميت اند:
"كارگر – كشاورز با و بی زمين – كارمند دولت – شهری خرده پا. و اينها هستند طبقاتی كه بر ايشان حكومت می شود... و روشنفكران در اين گير و دار دو دسته اند. قسمت اعظم آنها كه با چرخ دستگاه حاكم می گردند و به گردش چنين نظمی كمك فكری می دهند و توجيه علمی اش می كنند. و دسته قليلی از ايشان كه برای يافتن مفری از اين بن بست استعماری در جستجوی راه حلی هستند. و همه می دانيم كه اين دسته اخير چه اندك شماره اند. من از اين دو دسته به حداقل و حداكثر روشنفكری تعبير می كنم.
دسته كثير اول را كه هر يك شاغل يكی از مشاغل روشنفكری هستند، اما به نفع گردش چرخ اين حكومتها، مشمول حداقل روشنفكری می دانم.
و دسته دوم را مشمول حداكثر آن. اين دسته آخرند كه نه تنها زيستن تنها راضی شان نمی كند، بلكه دور از خدمتكاری طبقه حاكم يا به قصد توجيه آن، كمر به خدمت طبقات محروم بسته اند. و همين دسته اندك شماره را روشنفكر خودی می نامم. الباقی روشنفكران، اگر نه عاملين مستقيم استعمار باشند خادمان غيرمستقيم دستگاهی اند كه به نفع استعمار می گردد."(ص۸۹)
پس در اينجا می بينيم كه تعريف عام او هم كه بيان وطنی درك والای سارتری-مالروئی-كاموئی است آنچنان با عملكرد واقعی روشنفكران در تضاد است كه او اجبارأ آنرا تعديل می كند و از "حداقل، حداكثر روشنفكری" صحبت می كند!
و سپس دوباره روشنفكران را با پنج حلقه كه از مركز يك دايره رسم كنيم محاط می كند، كه هرچه از وسط دايره دور شوند مقدار روشنفكری شان كم می شود. مثلأ در دايره مركزی نويسندگان و هنرمندان و شاعران،معماران، موسيقی دانان و متخصصان عالی قرار دارند كه می شود آنها را به "صفت خلق كننده و مبدع" مزين كرد. اينها "سر و كارشان با كلام است كه ابلاغ و رهبری مستلزم آنست" ( ص۹۰)
و آل احمد تأسف می خورد كه اين هسته اصلی در ايران چقدر كوچك است. "صد نفری" شايد.
و خلاصه دايره دوم: استادان، دبيران، قضات، وكلا؛ دسته سوم : طبيبان، مهندسين، تكنيسين ها... دسته چهارم: آموزگاران و منشيان اداری و كارمندان دولت. دسته پنجم: گويندگان و نويسندگان و اجراكنندگان برنامه های راديو- تلويزيونی و اكثر روزنامه نگاران و ناشران.(ص ۹۶)
خوب، راستی چه بايد گفت؟ می بينيم زمانی كه آل احمد كمی شِمای اسطوره ای قهرمان را رها می كند، چه آش شله قلمكاری از كار در می آيد. اگر معيارهای اساسی "نه گفتن به قدرت زمانه" پيشوا بودن، در خدمت مردم بودن، در كشورهای تحت سلطه، ضد استعمار بودن را در نظربگيريم ديگر كدام يك از اين دواير روشنفكری از مركز تا حاشيه معتبر خواهد بود؟ اساتيد پيشوای سياسی، مهندسين و معماران ضد استعمار، وكلای قهرمان يا كارمندان غير خادم دستگاه، طبيبانی كه كمر به خدمت طبقات محروم بسته اند، يا گويندگان شجاع تلويزيون! راستی از اينها چند تا داريم؟ "صد تا" يا گيرم هزار تا روی "۴۵۰۰۰۰" ؟ اين را ميشود تحليل اجتماعی تلقی كرد؟ اصلأ مگر هستی اجتماعی چنين موجوداتی ممكن است؟ مگر می توان در آينه مشاغل كه بنا بر تعريف "با چرخ دستگاه حاكم می گردند و به گردش چنين نظمی كمك فكری می دهند و توجيه علمی اش می كنند" به تحليل پتانسيل مخالفت با قدرت حاكم پرداخت؟ اگر براستی چنين تحليلی درست بود، يعنی اينها براستی روشفكران ما بودند، جه تعجبی بايد كرد از "خيانت" شان؟ واضح است كه تمام كسانی كه اين مشاغل را دارا هستند، بواسطه اين مشاغل به دستگاه وابسته اند، آيا آل احمد آنقدر از تحليل ماركسيستی دوری می جويد كه نمی فهمد در تحليل اجتماعی، مشاغل عنصر وحدت با سيستم اقتصادی سياسی را تشكيل می دهد و هيچ شغلی خلاف سيستم اقتصادی اجتماعی نمی تواند باشد. حتی دزدی، حتی قتل و غارت سيستم را تحكيم می كنند چون مالكيت خصوصی، دستگاه دادگستری، دستگاه حفاظت، شركتهای بيمه... را ضروری می سازد. اگر فلان وكيل يا مهندس يا دكتر فعاليتی روشنفكرانه می كند به معنی قوی كلمه آل احمدی ، نه به خاطر شغل و حرفه اش كه عليرغم آنست.
گرامشی اگر از مشاغل و حرفه ها حرف می زند، برای آنست كه در پس آن به تحليل طبقاتی و تحليل مناسبات اجتماعی بپردازد، و روشنفكران را در رابطه با جايگاه طبقاتی شان بررسی كند، برای او مشاغل روشنفكری ماهيت طبقاتی يا پتانسيل انقلابی افراد را تعيين نمی كند.

در اين رساله می بينيم كه آل احمد شايد بقول ويتگنشتاين "هميشه به هدف نزده باشد" اما روشن است كه "همواره بكدام جهت شليك كرده است". می بينيم كه او چه جايگاه رفيعی برای روشنفكران قائل بوده و "خيانتی" كه در طول زندگی متأسفانه كوتاهش تجربه كرده او را به اين حد مأيوس و خشمگين می كند.
اما ريشه اين خيانت در درك آل احمد خوابيده است و انتظارات قهرمانانه ای كه از بورژوازی "ملی" آن سالها دارد و همينطور از روحانيت. اين بيش از آنكه خيانت كسی باشد، توهم آل احمد است كه می انديشد نفس تعلق داشتن به اين يا آن شغل روشنفكری كسی را وادار می كند يك نقش سياسی معين ايفا كند. با توجه به گذاری كه در سالهای چهل در عرصهء زيربنای اقتصادی در ايران رخ داد و ضعف تاريخی بورژوازی ملی، كنارآمدن بسياری از نمايندگان سياسی آن با "با بورژوازی همپالكی (كمپرادور)" چندان تعجبی نداشت.
ميبينيم كه نه تنها خيانت روشنفكران جنبه واقعی ندارد و آنان همان كردند كه منافع طبقاتی شان حكم به انجام آن می داد، بلكه آل احمد چندان "خدمت"ی هم از آنان سراغ ندارد.
آل احمد كه انقدر از روشنفكران از بابت خرداد ۴۲ گله دارد و به تحليل خيانت آنان می نشيند كجا خدمتی از آنان برشمرده است كه امروز كار به خيانت كشيده شده باشد؟ او از خيلی قبل يعنی از زمان مشروطه روشنفكران را غربزده می داند:

"به همين علت بود كه در كشتن آن شهيد [«شيخ شهيد نوری»] همه به انتظار فتوای نجف نشستند. آنهم در زمانی كه پيشوای روشنفكران غرب زده ما ملكم خان مسيحی بود و طالبوف سوسيال دموكرات قفقازی!" (۴)

در همانجا از "تسخير تمدن فرنگی" به قلم سيد فخرالدين شادمان (تهران ۱۳۲۶) نقل كرده و دنبال "علاج فكلی مآبی" برآمده در عين آنكه معتقد است:

" ... ما هركدام كلی معلومات فرنگی خوانده ايم ولی روزبروز بيشتر به فكلی مآبی می گرائيم، چراكه اين فكلی مآبی يا به تعبير من قرتی بازی خود يكی از عوارض ساده درد بزرگتری است كه غرب زدگی باشد." (۵).

يا باز به تأييد از دكتر محمد باقر هوشيار نقل می كند كه در ۱۳۲۷ می نويسد:

"شما از لای در ديده ايد كه اروپائيها همه سواد دارند ليكن پابرجا بودن سنن و آداب آنها رانديده ايد و نمی دانيد كه دستگاه معارف آنها از كودكستان گرفته تا دانشگاه بر اساس كليسا است و شما اين اساس را در مملكت خودتان بوسيله روشنفكری مغرب زمينی چون كاسهء از آش داغ تر مدتی است از ميان برده ايد". (۶)
سراسر غرب زدگی مملو است از همين نوع برخورد به روشنفكری و انتقاد به آنان بخاطر از دست دادن مبانی فرهنگ ملی و اسلامی يا بقول جلال "كليت تشيع اسلامی".
جالب اينست كه نه فقط روشنفكران فكلی فرنگ رفته دل پر اميد و انتظار آل احمد را شكستند، بلكه كسانيكه او واقعأ به آنان اميد بسته بود و آوای دلفريب غرب شيفته شان نمی كرد نيز:

"... و در اين ۵۰ – ۶۰ ساله اخير هم كه سر و كله نفت پيداشده است و ما باز چيزی به عنوان علت وجودی يافته ايم بر اثر همين زمينه چينی ها و سوابق ديگر آبها آنچنان از آسياب افتاده است كه سرنوشت سياست و اقتصاد و فرهنگمان يكراست در دست كمپانی ها و دولتهای غربی حامی آنهاست. و روحانيت نيز كه آخرين برج و باروی مقاومت در قبال فرنگی بود از همان زمان مشروطيت چنان در مقابل هجوم مقدمات ماشين در لاك خود فرو رفت و چنان در دنيای خارج را به روی خود بست و چنان پيله ای به دور خود تنيد كه مگر در روز حشر بدرد. چرا كه قدم به قدم عقب نشست. (۷)

او اما شايد حس می كند كه چقدر گفتارش جنبه اخلاقی دارد و اميدوار است كه با ارائه يك چهرهء گيرا از روشنفكران و دفاع ازامكان وجود آنها بتواند تكانی در وجدان آنان پديد آورد.

او می نويسد:
"و گرچه نه پندی در كار است و نه رهنمودنی، اميد نويسنده اين دفتر آنكه روشنفكران ايرانی از قناعت به حداقل روشنفكری دست بشويند و روز به روز بيشتر به حداكثر آن بگرايند. (۸)

آمين رب العالمين. دعای ما بدرقه راه او باد. واقعيت اين است كه حتی آل احمد كه در آغاز برداشتی چنان آتشين از "روشنفكران" داشت، در پراتيك مبارزهء اجتماعی مجبور می شود در انتظارات و توقعات خود تجديدنظر كند و كوتاه بيايد، در يك كلام بپذيرد كه دچار توهم بوده است. درست همانطور كه در اروپا اين درك از روشنفكران مجبور می شود در ادعاها و اِهِن و تُلپ خود كوتاه بيايد و آنرا تدقيق سازد. اين فروريختن "درك رسالتی" خيلی سريع در خود غرب، مشخصأ در فرانسه پيش آمد. ژولين بِندا Julien Benda، نويسنده فرانسوی، كه از خيلی نظرها آل احمد را می توان يك بندای ايرانی خواند (۹) در ۱۹۲۷ كتابی بنام "خيانت كاهنان" (واژه كلِر Clerc، در اصل روحانی مسيحی، اما در اينجا خدمتگزار حقيقت است) می نويسد كه در آن به "رويگردانی" اين كلِرها "از وقف كردن خود در راه هنر، ستايش عقل و تفكر خالص و حقيقت ابدی و جهانشمول دست شسته و دانائی را فدای جانبداريهای زمينی می كنند" (۱۰)؛ او دقيقأ از موضعی اخلاقی اين سقوط روشنفكران را هشدار می دهد.
عمق ديدگاه آل احمد، آنطور كه در غربزدگی مطرح می شود، گذشته از نثر عالی و قدرت سنتز فوق العاده او، بدو بدو و شتابزده نوعی فلسفه تاريخ جور می كند كه يقينأ از بسياری جهات تاب يك بينش انتقادی را نخواهد داشت. درك او مجموعأ ساده انگارانه و تك بعدی است. او يك پديده در دنيای سرمايه داری يعنی "ماشينيسم" را به معياری جهان شمول و نهائی تبديل می كند كه همه چيز را بايد با آن محك زد. در نتيجه او در تعريف غرب و شرق از جغرافيا به درستی دور ميشود اما در فهم اقتصاد، روايت استعمارگران مبنی بر بردن تمدن و عمران به شرق را باور ميكند؛ نتيجه اينكه شرقِ را در غرب و غرب را در شرق نمی بيند و بينش ملی گرای او يا حتی بهتر بگوئيم روحانيت گرای او همهء طبقات اجتماعی و تضاد آنها را، هم در غرب و هم در شرق فراموش ميكند؛ و از روحانيت انتظاراتی دارد كه ما در متوهم ترين خوابهايمان هم از پرولتريايی ترين حزب كمونيست نداشتيم؛
باری، ما ميبينيم كه "خيانت"ی را كه در سالهای چهل آل احمد افشا می كند، بِندا در ۱۹۲۷ بوضوح بيان كرده است. اين سير ادامه پيدامی كند و در نتيجه عجيب نيست كه از همان جنگ جهانی دوم به بعد، سارترها و كاموها نمی توانند به نفس واژه روشنفكر اكتفا كنند و صفتهای آتشينی مثل "متعهد"، "انقلابی" و دست آخر "پرولتری" بايد به آن اضافه شود تا همان معنای شصت سال قبل خود را تداعی كند. خواهيم ديد چرا.


مروری بر نظريات گرامشی، و جدل حميد مومنی و مصطفی شعاعيان بر سر روشنفكران

يكی از مراجع مهم و تعيين كننده در اين مبحث، بخصوص از زاويه چپ، گرامشی است و آل احمد هم از آن نام برده بود، پس به شكلی بسيار گذرا چارچوب نظر او را مطرح كرده سپس به بحثمان ادامه می دهيم.
بايد در ابتدا هشدار داد مباحث نظری گرامشی به چند علت بسيار پيچيده و قابل تفسيرند. نوشته های او را عمدتأ به دو دسته قبل از دستگيری و پس از آن تقسيم می كنند. دوره اول كه از ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۶ را دربرميگيرد، اساسأ در جريان فعاليت سياسی او و در نتيجه تفسير و تحليل حوادث سياسی روز و با قلمی روزنامه نگارانه است. از ۲۹ تا ۳۵، درزندانهای موسولينی او بيش از سی دفتر نوشته دارد كه به يادداشتهای زندان معروفند. اينها بخاطر شرايط بسيار دشوار زندان، يادداشتهای پراكنده و نگاشته شده در زبانی عمدأ مبهم و با ايما و اشاره است تا از زير سانسور بگذرد. بعلاوه او به هيچ نوع اسناد دسترسی نداشته و در واقع نوشته های زندان تأمل و تعمقی است بر مواد خام ذهنی انباشته شده در سالهای قبل از زندان. اين نوشته ها در زمينه فرهنگ، جامعه مدنی، مفهوم هژمونی و روشنفكران جزو گنجينه های نظری چپ محسوب می شوند.
ويژگی درك گرامشی در بررسی مسئله روشنفكران اينست كه آنرا از شماتيسم بحث لنينی كه همگام با سنت انترناسيونال دوم و كائوتسكی آنانرا مترادف قشر دانشجويان متمايل به زحمتكشان و حاملين سوسياليسم علمی به درون جنش طبقه كارگر می دانست، خارج نمود و به آن بُعدی تاريخی و جامعه شناسانه بخشيد. اين كار در واقع نشان داد كه بحث باز است و سمتگيريهای روش شناسانه با ارزشی نيز آشكار ساخت. او بخصوص با نشان دادن ارتباط تنگاتنگ كار فكری و كار يدی، يك اسطوره ديرين ماركسيستها را زير سئوال برد و راههای جديدی را برای مطالعه گشود.
در موضعگيری نسبت به درك رايج كه روشنفكران را صرفأ محدود به عالمان و دانشمندان بزرگ می كرد می گويد: "من مفهوم روشنفكر را خيلی گسترش می دهم و خود را به روش رايج كه آنرا مختص روشنفكران بزرگ می داند، محدود نمی كنم." (۱۱)
او معتقد است كه چون همه كار می كنند و در هر كاری ظرفيتها و توانائی های فكری بكار می رود، پس همه روشنفكرند. اما همه جايگاه و عملكرد روشنفكری ندارند. پس اين سئوال پيش می آيد كه جايگاه و عملكرد روشنفكر در جامعه چيست؟
"هر گروه اجتماعی، كه بر بستر اصلی يك كاركرد عمده متولد می گردد، در شيوه توليد اقتصادی همزمان با خود و به نحوی ارگانيك يك يا چند قشر روشنفكر ايجاد می كند كه به او همگونی و آگاهی به عملكرد خويش را، نه فقط در عرصه اقتصادی بلكه در عرصه سياسی و اجتماعی نيز می بخشد" (۱۲)
پس در واقع روشنفكران كسانی هستند كه عنصر آگاهی به خويشِ هر طبقه اجتماعی را توليد می كنند. بدين ترتيب هر طبقه عمده اجتماعی روشنفكران ارگانيك خود را داراست كه آگاهی و انسجامش را می سازد. برای طبقه سرمايه دار كه واضح است، اما طبقه كارگر هم بدين نحو روشنفكران ارگانيك خود را خواهد داشت كه در نهايت حزب طبقه كارگر را به مثابه "روشنفكر جمعی" می سازد.
اين فشردهء خيلی كلی از بحث گرامشی است، آنطور كه در نوعی ماركسيسم عاميانه جا افتاد و عملكرد داشت. بحث گرامشی تكاملِ بحث خيلی عام لنين است و با وجود آنكه دستاوردی در عرصه تاريخی-جامعه شناسانه برای مبحث روشنفكران محسوب می شود اما با تئوريزه كردن و "طبيعی" جلوه دادن سمتگيری قشر روشنفكر به پرولتاريا و دست آخر با تز حزب كمونيست بمثابه روشنفكر "جمعی"، گرايش انحرافی بحث لنين در تئوری را(كه تازه معلوم نيست چرا انحرافی تلقی می كنيم و نه مطابق برنامه پرولتاريا به اين مفهوم كه دست آخر می شود گفت كه حزب بلشويك به لحاظ ساختاری همان كاری را كرد كه سوسيال دموكراتهائی مثل شيدمان، نوسكه و اِبِر در آلمان كردند و اين حداكثر كاری بود كه پرولتاريا می توانست در آن مقطع تاريخی انجام دهد) تا به آخر هل داد؛ كاری كه استالين درست پس از مرگ لنين در عرصه تشكيلاتی و عملی به انجام رسانيد. اين درك در عين حال با مقطع تاريخی سرمايه داری نضج يافته نيز كه در عرصه سياسی به رژيم پارلمانی رسيده كاملأ جور در می آيد و كلأ می تواند با پراتيك احزاب سوسيال دموكرات اين سالها و همينطور سنديكاها و نهادهای وساطت اجتماعی بوژوائی جُفت شود. بهمين جهت است كه اين بحث، باوجود پراكندگی و دشوارىِ سنتز آن باب طبع همگان (و در درجه اول خود روشنفكران) درآمد و در كل چپ رايج گشت. اما گفتيم كه نبايد دستاورد گرامشی را به هيچ روی به اين طرح شماتيك محدود نمود. همانطور كه گفتيم او در درجه اول يك متُد تحليل ماركسيستی را وارد بحث می سازد و اين در هر تحليلی در اين زمينه لازم می افتد.

حال به بحث وطنی خود باز می گرديم.


تلاش ديگر همانطور كه در آغاز گفتيم بحث رفقای گرامی حميد مومنی و مصطفی شعاعيان است كه كوشيدند در برخوردی قلمی حاوی پنج نوشته به پيش برند؛ گذشته از اينكه مشاجره آنها مثال تأسف انگيزی از يك جدل "رفيقانه" است، باز شاهد همان سردرگمی هستيم كه در اثر آل احمد شاهد آن بوديم، يعنی همان اغتشاش بين نقش و عملكرد روشنفكران از يك طرف و ماهيت طبقاتی-اجتماعی آنان از طرف ديگر؛ بماند كه زبان خاص شعاعيان مسئله را پيچيده تر هم می كند. دست آخر بحث آندو بر سر اين موضوع اختلاف چندانی ندارد و پس از يك سری سوءتفاهم واژگانی، در بهترين حالت می رسد به بحث گرامشی.
البته از لابلای خطوط می توان حساسيتهائی را در هر كدام مشاهده كرد اما در مجموع، آنها بر ضرورت رهبری روشنفكران در مبارزه انقلابی (حال به هر اسم و عنوانی) تضادی ندارند. شعاعيان به وضوح بر بحث گرامشی اشراف بيشتری دارد و از همان آغاز بحث "لايه" را بوسط می كشد. او معتقد است:
«لايه روشنگر ... همراه تاريخ و زندگىِ طبقه گام برمی دارد. و درست از همين روست كه روشنگران طبقه، در زمانها و شرائط گوناگون تاريخی و مادی، بسته به نيازها و آزمون های تاريخی طبقه، شيوه های گوناگونی را برای رستگاری طبقه، به طبقه می آموزند.»(۱۳)
در عين حال او كه بحث گرامشی را خوب گرفته، منشأ طبقاتی را هم از ماهيت طبقاتی متمايز می كند و می نويسد:
"پس روشنگر اين يا آن طبقه، بايستگی ندارد كه خاستگاه خانوادگيش نيز همان طبقه بوده باشد. روشنگرِ اين يا آن طبقه می تواند خاستگاهی خانوادگی، بيرون از طبقه ای كه اينك روشنگر آن است داشته باشد."(۱۴)

بعد می رسيم به حكمی كه سرنوشت طبقه كارگر را به لايه اش گره می زند و آنچنان وحدتی بين آنان پيش می آيد كه زير قلم شعاعيان به ياد متون "وحدت وجودی" عارفان می افتيم. طبقه كارگر به "يكپارچگی ناب" خواهد رسيد، اينطور:
"در نگاه نخست چنين به چشم می آيد كه دو راه بيشتر در پيشِ پای طبقه كارگر نيست: يا طبقه، به يكباره روشنگرِ – با همهً خود ويژگيهايش – طبقهً خويش شود و يا روشنگر، به يكباره طبقه شود. ولی پوئيدنِ اين هر دو راه به بن بست می كشد. زيرا اگر طبقه مو به مو، همگی خودويژگيهای روشنگرِ خويش را بگيرد، پس پيوستگيش از توليد گسسته می شود. و اين نشدنی است؛ و اگر روشنگر مو به مو طبقه شود؛ به ناچار آموزگاريش را از دست می دهد. و اين هم نشدنی است. راه سومی هست كه طبقهً كارگر آنرا می پويد:" (۱۵).
قبل از آنكه اين راه سوم را بياوريم، خوانندهء با دقت كه هنوز حوصله اش سرنرفته متوجه است كه شعاعيان واژه جديدی برای اين آموزگاران طبقه پيشنهاد كرد و آن "روشنگر" است كه به منورالفكر كه جلال می گفت نزديك است. خط مستقيم اين درك با عصر روشنگری و خوشبينی پُرتوهم نمايندگان بورژوازی نوپا نسبت به رابطه علوم و آموزش از يك طرف و آزادی و برابری از طرف ديگر و تداوم آن در درك پوزيتيويستی آخر عمر انگلس و نشت آن در بحث كائوتسكی و انترناسيونال دوم همه پيداست. در اينجا شعاعيان عليرغم حمله به درك كلاسيك كائوسكی و لنين، در واقع بر سر مسئله روشنفكران و حزب كاملأ همان بحث را مطرح می سازد. اما شعاعيان از اين طرح كلی دورتر می رود و آنچنان روشنفكران را بزرگ می كند كه ديگر حتی نيازی نيست منتظر كارگران شد. اوآنچنان بی مهابا به پيش می تازد كه حتی خود بانيان تئوری مبارزه مسلحانه به اين صراحت نگفته بودند:
"طبقه خودويژگيهای روشنگرش را می گيرد بی آنكه خودويژگيهای خود را رها كند. و لايهً روشنگر نيز خودويژگيهای طبقه را می گيرد بی آنكه خودويژگيهای خود را از كف بدهد. بدينسان طبقه و روشنگر يكی می شوند. و بدينسان است كه فراز روشنگری طبقهً كارگر، فرود طبقاتی آن نيست. فراز روشنگری طبقهً كارگر فرازی است كه طبقهً كارگر خودويژگيهای روشنگرش را نيز به خود پيوست می دهد."(۱۶)
تمام تجربه جنبش چريكی آن سالها برعكس اينرا نشان داد. و نه فقط جنبش چريكی كه كل جنبش چپ. هربار كه عنصری از طبقه كارگر به جريانات چپ متمايل می شد، نفس تعلق او به اين يا آن سازمان او را از ماهيت كارگريش جدا می كرد و او را به يك روشنفكر تمام عيار تبديل می ساخت. اين به شخصيتهای فردی يا خوبی و بدی افراد يا جريانها ربطی ندارد. (۱۷)
اما شعاعيان آنچنان بر نظريه رايج شده گرامشی مبنی بر روشنفكران ارگانيك تكيه دارد كه ديگر بی رو در بايستی تا آخرخط ميرود و يكبار كه زمينه وحدت و امتزاج روشنگران و طبقه را كه پايه ريخت ديگر تمام تضاد رفع می شود و حزب طبقاتی طبقه كارگر در دست است. تا اينجا ميبينيم كه اين همان تز لنينی حزب پيشاهنگ است با اين تفاوت مهم كه لنين بارها استثنائی بودن اين طرح را – بخاطر شرائط خاص روسيه تزاری (۱۸) ــ يادآور شده، اما شعاعيان آنرا كاملأ عام و بدون محدوديت خاصی می بيند. و از آن بالاتر روشنگران را در آنچنان مقام رهبری قرار می دهد كه خودشان رأسأ می توانند انقلاب را آغاز كنند و به پيش برند:
"جنبش كنونی در روزگار نطفه ای است و درست از همين رو، رويهمرفته نيروهائيكه در كردار در آوردگاه نبرد جای گرفته اند .... روشنگران انقلابی می باشند... [اين روشنگران انقلابی] نبايد چشم به راه زمانی باشند كه پرولتاريا خودبخود به سوی انقلاب كشيده می شود. كمونيستها بايستی خود آغازگر انقلاب كمونيستی و كارگری باشند و بدينسان طبقه كارگر را به انقلاب بكشانند" (۱۹).

شعاعيان لنين را زير حمله ميگيرد چون او ماركس و انگلس را از روشنفكران بورژوا ميداند. اين انتقاد كاملا فرماليستی است چون هر كسی نظر لنين را می فهمد و ميداند كه اين حرف او ناظر بر منشأ طبقاتی است و نه ماهيت طبقاتی؛ اگر لنين بر سر رابطه علم و سوسياليسم و نقش روشنفكران با دنباله روی از كائوتسكی دچار گرايشی انحرافی است، اين بهيچوجه به شعاعيان كه همين انحراف را بارها شديدتر حمل می كند و معتقد است كه چون لنين گفته است: "ماركس و انگلس، اين موجدين سوسيالسم علمی معاصر، خود نيز از لحاظ موقعيت اجتماعی در زمره روشنفكران بورژوازی بوده اند"،اجازه نمی دهد كه بگويد: "[اين گفته] يكسره ياوه است، هرچند از لنين است."(۲۰) او كه به وضوح متأثر از بحث گرامشی است مسأله را ظاهرا حل شده می داند در حالی كه پاسخ او به دام بزرگتری منجر ميشود. بحث گرامشی به رفيقمان امكان ميدهد قيافه ای انتقادی بگيرد و روی اين بحث پله ای بالاتر از مؤمنی بايستد كه او بنوبه خود كاملا از بحث آنروز همه لنينيستها دفاع ميكرد به اضافه نكاتی پيشرو كه در برخی جريانات انتقادی نسبت به شوروی وجود داشت، اما نزد چريكها كمتر به چشم می خورد؛ متاسفانه حميد مؤمنی موقعيت آنرا نيافت كه اين تمايلات پيشروانه را بسط دهد؛ كه اين سرنوشت فلكزده ماست كه همواره بحث هايمان را جلادان سنتز و جمعبندی می كنند. اين همان انقطاع انديشه ايست كه تاريخمان را قيمه قيمه كرده و هر نسل به نسل گذشته طوری نگاه می كند كه گوئی با انسان كرومانيون طرف است.
حميد مؤمنی مجموعأ از بحث عمومی آنروز چپ دفاع می كند. او مقام والائی را كه شعاعيان برای روشنفكران قائل است بسيار تعديل می كند. در جائيكه شعاعيان از آنها بعنوان آموزگار و رهبر و غيره ياد می كند، موضع مؤمنی بر دركی فروتنانه استوار است:

"روشنفكران انقلابی از نظر زندگی فكری و معنوی، به طبقه كارگر و ايدئولوژی او بسيار نزديك می شوند، ولی از نظر اقتصادی (رابطه با وسايل توليد) هرگز به كارگر تبديل نمی شوند. بدين جهت است كه هميشه زندگی فكری آنها در خطر انحراف به سوی سوبژكتيويسم قرار دارد. بايد سخت از خود مراقبت كنند. آميزش هرچه يشتر با توده ها و آموختن هرچه بيشتر از توده ها تنها وسيله جلوگيری و نيز درمان اين انحراف است. روشنفكران انقلابی بايد از توده ها بياموزند، آنها را جمعبندی كنند و باز به توده ها برگردانند و باز از توده ها بياموزند ... و به همين ترتيب."(۲۱)
هرچند با تجربه عملی كه از جنبش داريم، بخصوص در چارچوب مشی چريكی اين نوع حرفها بقول رفيقی عزيز بيشتر تعارف است تا راهنمائی برای عمل، معذالك اختلاف برخورد تكان دهنده است. يكجا روشنگران خدای روی زمين هستند و به نام آموزگاری و رهبری طبقه می توانند حتی از وجود طبقه صرفنظر كنند، جای ديگر روشنفكران از توده ها می آموزند و آموزش خود را سنتز كرده به آنان باز می گردانند. ريشه اين برخورد حميد مؤمنی درك بدبينانه او نسبت به روشنفكران است. او آنها را متعلق به اقشار ميانی دانسته و هميشه آنانرا بالقوه برای سوسياليسم خطرناك می داند. بعلاوه او بدرستی سوسياليسم را ( و بطريق اولی سوسياليسم واقعأ موجود را ) "قابل برگشت به سرمايه داری" می داند.
نكته بسيار پيشرو در نقطه نظر مؤمنی بد بينی اوست نسبت به اين روشنفكران به مثابه يك قشر اجتماعی و اينكه در نهايت، اينها هر نقش انقلابی ای هم كه در موارد مشخص تاريخی ايفا كنند، باز خطر احياء سرمايه داری را با خود هر لحظه حمل ميكنند. در اينجا مؤمنی بر عكس ظاهر ماجرا، از شعاعيان پيش است چون شعاعيان در قالب روشنفكر پرولتاريا در واقع آب تطهير بر آنان ميريزد؛ و اين به آن دليل است كه او به بحث گرامشی، حداقل بر برداشت رايج از آن تكيه دارد و بحث گرامشی به بهترين وجهی در شِمای عمومی لنين جفت ميشود و اصلأ با آن در تضاد نيست. درواقع مجادله ضد لنينی شعاعيان ربطی به مسأله روشنفكران ندارد بلكه آن جاست كه او انقلاب پرولتری را ميخواهد از دل روشنفكران مشی چريكی بيرون بكشد اين پروژه هر چند برای فدائيان دلفريب است ــ و بهمين خاطر شايد آنها يكی دو سالی سر بحث با شعاعيان كِش و قوس می آيند ــ اما دست آخر ميبينند كه ضد لنينيسم آشكار و بی مورد شعاعيان بر حسنات او می چربد..
نكته ديگری كه در اين بحث درخور تعمق است، ضايعات اين تز در كشورهای تحت سلطه است. بحث گرامشی بخصوص در جوامعی معنی دارد كه پارلمانتاريسم در آنها مناسبات طبقاتی را نظم می دهد. در چنين شمائی ممكن است بتوان پياده شدن تز روشنفكران ارگانيك را تصور كرد. حداقل در چنين شكلی روشنفكران "نماينده پرولتاريا" بايد انتخاب شوند و مشروعيت خود را از اين انتخابات كسب می كنند؛ اما در جامعه ای مثل ايران چطور؟ چه ارگانی به روشنفكران مشروعيت می بخشد كه بنام زحمتكشان صحبت كنند؟ به اين ترتيب هر كسی می تواند خود را نماينده طبقه بداند و درك شعاعيان دقيقأ حامل چنين گرايشی است. اين نگرش، انحرافات عام تروريسم انقلابی را تا به آخر هل می دهد و در واقع می توان گفت كه از نوعی كودتای روشنفكران دفاع می كند.
اما در پايان بايد اشاره كرد به موضع عمومی لنين نسبت به تروريسم كه شامل اين هر دو رفيق می گردد و شايد انگيزه گفتار بی جهت خشن رفيقمان شعاعيان است، اينجاست كه لنين در نقد وجه تشابه اكونوميسم و تروريسم، روشنفكران را مورد انتقاد قرار می دهد و می گويد:
"... و تروريستها در مقابل جريان خودبخودىِ خشم و غضب فوق العاده آتشين روشنفكرانی كه نمی توانند يا امكان ندارند فعاليت انقلابی را با نهضت كارگری در يك واحد كل بهم بپيوندند. كسيكه ايمانش از اين امكان سلب شده يا هرگز به آن ايمان نداشته است حقيقتأ برايش دشوار است بجز ترور راه چاره ديگری برای اطفاء احساسات خشمگين و انرژی انقلابی خويش بيابد." (۲۲)
لنينيسم بخاطر بحث حزب و رواج آن بصورت يك سرمشق – عليرغم مخالفت لنين – زمينهء به قدرت رسيدن روشنفكران در شوروی گشت. اين مسلمأ خواست لنين نبود چراكه نوشته های او حامل همان نوع بدبينی نسبت به آنها است كه در مؤمنی ديديم. او بارها تلاش می كند كه سهم روشنفكران را در حزب تقليل دهد اما ضرورتهای انقلاب و سپس حفظ قدرت مانع از اين امر گشت و مرگ زودرس وی امكان نداد كه هشدارهايش را در مورد حزب محقق سازد و ديديم كه بوروكراسی پس از او با شوروی چه كرد. گفتن اينكه روشنفكران در تحول تاريخ شوروی در سيستمِ مستقر ادغام شدند (۲۳)، اكل از قفاست چرا كه سيستم مستقر شده كار آنها و مال آنهاست. عملأ لنينيسم به شكل رايج شده آن، جهانبينی ايده آل روشنفكرانی است كه بنام طبقه كارگر، بنام سوسياليسم و كمونيسم، يك سيستم استثماری متمركز ايجاد كرده كه در آن تمام قدرت در دست بوروكراتها و تكنوكراتها قرار می گيرد. اين درس تلخ واقعيت تاريخی است و نبايد احترام ما به شخصيتی صادق و انقلابی چون لنين يا ديگر رفقای بلشويكی كه حماسه اكتبر را آفريدند باعث شود كه ما تحليل ماركسيستی را در آستانه "كشور شوراها" متوقف سازيم. بزرگترين تجليل از لنين به نقد كشيدن نظرياتی است كه انقلاب اكتبر را فنا كرد، حتی اگر اين نظريات زير قلم او شكل گرفته باشد. شخص لنين هرگز با نقطه نظريات خود بصورت دُگم برخورد نمی كرد و هميشه خواهان به نقد كشيده شدن نظرياتش بود. در آخرين باری كه اتو روله با او ملاقات می كند، بر سر مسئله نقش رهبران بحث می كنند، روله به شدت مخالف دركی است كه بنا بر آن، رهبری تمام قدرت را به نحوی متمركز در اختيار دارد و كارگران عملأ از فرايندهای تصميم گيری كنارگذاشته شده اند و حتی اكتبر را نوعی كودتای مسالمت آميز می داند. روله در جزوهء "گزارش در مورد مسكو" نقل می كند:
"وقتی از لنين جدا می شدم به او گفتم: "اميدوارم كنگره بعدی انترناسيونال سوم بتواند در آلمان برگزار شود. اين اثبات مشخص درست بودن نظرما خواهد بود. آنوقت شما مجبور می شويد نقطه نظرتان را تصحيح كنيد." لنين به حرف من با تبسمی پاسخ داد: «اگر اينطور شد، ما اولين كسانی خواهيم بود كه نظرمان را تصحيح خواهيم كرد. ايكاش اينطور بشود! حتمأ اينطور می شود!» (۲۴) متأسفانه نه اينطور شد، نه آنطور!

تولد روشنفكران به مثابه وجودی اجتماعی


امروز بر سر هر كامپيوتری كه بزنی و روشنفكران را "ويكی پيدا" كنی، داستان زولا و دريفوس را مضاف بر يك كتابنامه بالنسبه كامل خواهی ديد.
اما برای فهم آنچه در زمان زولا پيش آمد و برای ارائه يك تعريف معقول از روشنفكران بايد به دو مطلب توجه خاصی كرد: اول بستر تاريخی بحث است كه نشانه های مهمی بدست ميدهد كه به دام تحليلهای جهانشمول نيفتيم؛ منظور اما از بستر تاريخی، صرفا تاريخ سياسی نيست، هر چند همين قدر از انتزاع هم ممكن است برای بحث مان كافی باشد. منظور تاريخ مناسبات اجتماعی و خصوصأ طبقاتی است؛ چرا كه تاريخ سياسی تابع بسياری از افت و خيزهای روزمره است و ممكن است ميان دو شرايط يكسان واقعی بخاطر تفاوتهای سطحی، عامل زيرين وحدت دهنده را نبينيم؛ آن چه تعيين كننده است مناسبات واقعی طبقاتی است كه خود بر ساختارهای اقتصادی تكيه دارد و در كليه كشورهای پيشرفته با اختلاف زمان گوناگون پيش آماده است..
دوم ارتباط مفهوم روشنفكران با مطبوعات است؛ بدون روزنامه اورور (Aurore)از زولا خبری نيست، بدون كومبا (Combat)از كامو.

مناسبات اقتصادی- اجتماعی در پايان قرن نوزدهم

مرحله بندی كردن كلأ كار پر مخاطره ايست چون تاريخ بنا بر تعريف چيزی است طيفی كه بر مسير كمان های ديالكتيكی (les arcs dialectiques) می نشيند، جريان دارد و متحول است، پر افت و خيز، كه گاه خرامان ميرود، گاه ناگهانی و پر وقفه؛ گاه می نشيند و چائی قندپهلو صرف می نمايد، گاه بساط را به يك لحظه كن فيكون می كند. پس جانب احتياط را بايد رعايت كرد. اما زمانيكه ميان دو دوران، آنچنان تغييرات كمی انباشت شده كه به تحولی كيفی منجر می گردد، آيا می توان همه چيز را با تحول آرام و به روال "امروز چيزی حادث می شود و فردا چيزی ديگر" تحليل كرد و از داده های تاريخی يك دوران صرفنظر نمود، چون به قول معروف "اين نيز بگذرد" ؟ بديهی است می توان همه تحليلها را به آخر تاريخ موكول كرد و با عرصه ديدی وسيع به وسعت ابديت، مطمئن بود كه ديگر اين مار نمی جنبد و می شود به خيالی آسوده به كالبدشكافی آن پرداخت. اما پايان تاريخ كجاست؟ و مگر نمی خواهيم در مسيری كه اين مار می پيمايد تأثيركی بگذاريم؟ پس با رعايت همه جوانب احتياط و با ذكر اين نكته كه بررسی ما بر شرايط تاريخی فرانسه (كه ريشه واژه به آن بر می گردد) متمركز شده و ممكن است در سطح كشورهای پيشرفته تمايزات زمانی يا حتی ويژگيهای ديگری يافت شود، به يك دوره بندی اجمالی دست می زنيم، هر چه بادا باد!

ما در نيمه دوم قرن نوزده شاهد جا افتادن هر چه بيشتر سرمايه داری هستيم. در بطن مناسبات توليدی اين سالها تغييرات اساسی در حال وقوع است. تغييرات مهم ساختاری در سطح اروپا كه در اينجا مجال پرداختن به آن نيست، اما به صورتی بسيار فشرده بايد به آنها اشاره كنيم. در واقع از نيمه دوم قرن نوزدهم است كه سرمايه داری به مثابه يك جامعه تمام و كمال شكل می گيرد. درست است كه سرمايه داری ازاواخر قرن پانزده آغاز گشت، اما دوران رشد درازمدتی را می گذراند كه طی آن با شيوه های پيشاسرمايه داری همزيستی دارد. تمام اين دوران، شكل جديد توليدی بر اساس ظرفيتها، كاردانی ها، تكنيكها و شيوه های به ارث رسيده از گذشته رشد می كند؛ تاجاييكه برای ادامه رشد خود بايد نقطه عزيمت خود را نابود كرده و با تكنيكهای جديد و نحوه توليدی مناسب تر كه از رشد خود او ناشی شده آنانرا جايگزين سازد. اين آن چيزی است كه ماركس گذار از انقياد صوری فرايند توليد قديمی تحت مناسبات توليد جديد به انقياد واقعىِ روند توليد جديد تحت اين مناسبات توليد جديد می نامد. (۲۵)
ماركس در "مبانی نقد اقتصاد سياسی" فرايند شكلگيری جامعه سرمايه داری را بمثابه يك كليت چنين توضيح می دهد:
"واضح است كه نيروهای مولده و مناسبات توليدی جديد، نه ناگهان از عدم سر بلند كرده اند و نه از دل ايده كه خود را مستقر كند. آنها براساس يك توليدِ از قبل موجود و در تقابل با مناسبات مالكيت سنتی اُسطقُس دار رشد كرده اند. در جامعه سرمايه داری نضج يافته، هر رابطهء اقتصادی، رابطه ی ديگری را تحت شكل بورژوائی و اقتصادی آن مفروض دارد كه يكی ديگری را مشروط می سازد، همانطور كه در هر سيستم ارگانيكی به همين نحو است. خود اين سيستم ارگانيك، به عنوان يك مجموعه، پيشفرض های خود را داراست و رشد كامل آن مستلزم يا به انقياد كشاندن تمام عناصر تشكيل دهنده جامعه است يا با عزيمت كردن از خويش، به خلق كردن اندام هائی می پردازد كه كم دارد. بدين شكل است كه به لحاظ تاريخی يك كليت می شود." (۲۶)
كمی دورتر می خوانيم:
"اگر جامعه بورژوائی را در مجموعهء آن در نظر آوريم، هميشه جامعه بمثابه نتيجه نهائی روند ظاهر می شود يعنی انسان در مناسبات اجتماعی اش" (۲۷)
پس می بينيم كه سرمايه بمثابه يك جامعه هميشه در كار سر و سامان دادن و نظم دادن به تضادهای درونی خويش است؛ سرمايه داری مناسبات اجتماعی را رفته رفته شكلدار و پايدار می كند، به آنها تجسم می بخشد و در نهادهای خود منعقد می سازد. اين شكلگيری و حالت سِفت و جامد شدن مناسبات، در همه عرصه ها موجب تغيير نهادهای اجتماعی می گردد و همانطور كه ماركس می گويد برای آنست كه يك كليت اجتماعی را سازمان دهد. سازمانيابی اين كليت، بالطبع سازماندهی كشمكشها و تنشهای اجتماعی آن نيز هست. در عرصه سياسی، پارلمانتاريسم بورژوائی، قانونی و قانونمند كردن اين كشمكشها در ميان خود اقشار حاكم بورژوائی است. اينست ريشه دموكراسی بورژوائی! در عرصه مناسبات كارمزدی نيز سرمايه نياز دارد مناسبات با نيروی كار را تحت همين كنترل و انقياد كشد. تضادهائی كه هستىِ عينىِ شان در حوزه توليد مستقيم است، اما در عرصهء بازتوليد اجتماعی نيروی كار انعكاس اجتماعی می يابند. سرمايه مدام بايد واقعيت را بر اساس پايه های خود، بنابر مقولات بازتوليد خود مرتب و منظم كند. و اين سيكل و حلقه كامل سرمايه را "خودپيشفرض" Autoprésupposition آن می ناميم.

در همين چند دهه پايان قرن نوزده است كه سرمايه رفته رفته به دوران انقياد واقعی می رسد و رابطهء كارمزدی را كاملأ از خصلت حادث و اتفاقی بودن ابتدای سرمايه داری خارج كرده به آن تداوم نهائی می بخشد. به مرور كه اين رابطهء كارمزدی مداوم می شود، رابطه آن با سرمايه به تنها راه بازتوليد آن تبديل می گردد. تا قبل از آن يعنی در دوران انقياد صوری، نيروی كار با اتكا به شيوه های ماقبل سرمايه داری بازتوليد می شد. معيشت كارگران مثلأ از طريق محصولات توليد شده خارج از مدار سرمايه بدست می آمد. كارگران صرفأ كارگر نبودند بلكه به كار زمين يا پيشه وری نيز می پرداختند. رابطه استاد - شاگردی دوران اول كه در محيط روستا غرق بود، كاملأ بر قوانين غيرسرمايه دارانهء توليد استوار بود. كار هنوز نهادينه نشده و صحبت "اجاره خدمات" مطرح بود. در مواقع بيكاری، كارگران به روستا و زمين خود باز می گشتند و اصلأ چيزی به نام بيكاری وجود نداشت. يعنی هيچ تفاوتی ميان كارگری كه كارگاهش برای مدتی به او نياز ندارد و يك ولگرد يا يك سالمند يا يك دزد وجود نداشت. كسانی بودند كه در يك لحظه معين در كارگاهی كار می كردند و ديگران، يعنی يك توده عام كه هيچ ويژگی خاصی نداشت. در فرانسه، تولد مقوله بيكاران در آمار رسمی به ۱۸۹۶ باز می گردد. اولين انجمن حمايت و كمك ويژه كارگران در ۱۸۹۲ در مارسی است؛ در فاصله سه سال، شمار اين انجمن ها به چهل می رسد. هدف آنها دقيقأ ايجاد تمايز ميان ولگرد و بيكار است. كاری به تحول اين موضوع نداريم كه خود يكی از مهمترين مضامين تحليل جنبش طبقه كارگر است. اين توضيحات برای آنست كه نشان دهيم در دوره انقياد صوری هنوز جامعه سرمايه داری بمثابه يك كليت بر تمام حوزه های توليد و بازتوليد چنگ نيانداخته بود.
پس در دوران انقياد واقعی است كه كارگران يك هستی قانونی ميابند. تا اين زمان كارگران هيچ حقوقی نداشتند و بنا به حقوق مدنی ۱۸۰۴ با آنها رفتار می شد. ماده ۱۷۱۰ آن كه مربوط به " قرارداد اجاره خدمت" است می گويد كه كارگر فقط برای مدت معينی در مقابل اُجرت می تواند خود را "اجاره دهد". در ماده ۱۷۸۱ آمده كه در صورت اختلاف بر سر اجرت، "گفتهً ارباب، ملاك است". اما رفته رفته، مناسبات كارمزدی تجسم پيدا می كند و از اين زمان سرمايه داری می كوشد به كشمكشهای طبقاتی شكل بورژوائی داده آنرا كنترل كند. نهادی كردن مبارزات اجتماعی بهترين روش برای كنترل و مهار كردن آنست. در ۲۵ اوت ۱۸۶۴ قانون مربوط به ائتلافها تصويب می شود ودر ۲۱ مارس ۱۸۸۴ قانون سنديكاها. برای اولين بار، قانون طبقه كارگر را به مثابه "زحمتكش جمعی" برسميت می شناسد. (۲۸)
"زحمتكش جمعی" و تعينهای اجتماعی آن تعريف می شود. از اين پس موجوديت جمعی كارگران موجوديت قانونی بخود می گيرد و يكسری قوانين به تصويب ميرسد: لغو برگه (كارت) كارگری در ۱۸۹۰ كه حكم يك گذرنامه داخلی داشت و رفت و آمد كارگران را محدود می كرد. در ۱۸۹۲ ممنوعيت كار فرزندان كمتر از سيزده سال، آموزش لائيك،اجباری، رايگان. ممنوعيت كار شبانه برای زنان. قوانين مربوط به سوانح كار (۱۸۹۸) مفهوم "مسئوليت" كارفرما را مطرح می كند. ۱۹۰۰ ده ساعت كار در روز، ۱۹۱۹ هشت ساعت كار در روز، ۱۹۳۲ الغای جريمه های كار؛ در كل اين دوران، هر افت و خيزی در مبارزه بلافاصله در قانون منعكس می گردد.از طريق اين قوانين چيزی برسميت شناخته می شود كه يك واقعيت اجتماعی است و آنچنان عظيم و جا افتاده است كه ديگر نمی توان آنرا به ضرب قوانين فردی حقوق مدنی لاپوشانی كرد. اين واقعيت اجتماعی، يعنی كار مزدوری وضعيتی دائمی است. (۲۹) از اين به بعد، فرايند خريد و فروش كار ديگر رابطه فردی دو نفر در بازار نيست بلكه رسمأ رابطه ای اجتماعی مبنی بر مسئوليت اجتماع نسبت به كارگران است. نتايج اين نفوذ طبقه كارگر در عرصه قانون در اينجا موضوع بحثمان نيست. از اين پس، در زمينه اجتماعی و سياسی نيز طبقه كارگر وارد گود می گردد. با آزاد شدن و تشويق سنديكاها، احزاب، بورس های كار و ديگر تشكلات كارگرىِ طبقه كارگر كه به كار قراردادی و قانون كار هم دست يافته ۱۹۱۰، رفته رفته نقش اجتماعی هرچه بيشتری كسب می كند. حضور طبقه كارگر در سطح اجتماعی پذيرفته می شود و ارگانهای وساطت اجتماعی كشمكشها و تنشها و مبارزات او را وارد چارچوب حقوقی می كنند و در ۱۹۰۵ كنفدراسيون عمومی كار (CGT) تشكيل می شود.
مبارزات سال ۱۹۳۶ نقطه عطف ديگری در تاريخ جنبش كارگری است. با اعتصاب و اشغال كارخانه ها كارگران نشان می دهند كه يك ستون جامعه اند و دعوی مديريت آن را دارند. مگر نه آنكه در آلمان يا در روسيه اين كارگران يانمايندگان آنها هستند كه جامعه را می چرخانند؟ مبارزه آنان به پيروزی می رسد و يك رشته خواستهای مهم برآورده می شود: پانزده روز تعطيل مرخصی با حقوق در سال، چهل ساعت كار در هفته، انتخاب نمايندگان كارگران، اضافه حقوق، ممنوعيت تبعيض سنديكائی؛ در زمان اشغال فرانسه و دولت ويشی خيلی از اين دستاوردها پايمال می گردد اما بلافاصله پس از جنگ، در مقابل يك بورژوازی ضعيف و هراسان كه محتاج صلح اجتماعی برای بازسازی خويش است، طبقه كارگر می تازد: برقراری همه دستاوردهای قبلی بعلاوه ايجاد كميته های كارخانه كه هدف آن اعاده اقتدار كارفرما ست زير بال و پر سنديكاها. از اين موقع تا سالهای هفتاد، در واقع با يك مديريت دوجانبه كارفرما-سنديكا روبروئيم و دستاوردهائی كه دارد. اين دوران معروف به ۳۰ سال با شكوه، دوران آقائی سنديكاهاست: بيمه های اجتماعی، بهداشت و ايمنی كار، ماهيانه شدن دستمزدها و سپس برقراری حداقل حقوق، هفته سوم مرخصی با حقوق، هفته چهارم،... مجموعأ در اين دورهء رونق، سطح رفاه كارگران در كشورهای غنی زياد می شود و تا... سالهای ۱۹۷۰ طول می كشد. يعنی از ۱۸۷۰ تا ۱۹۷۰ دورانی است كه طبقه كارگر به ستون ديگر سرمايه داری تبديل شده و همراه تحولات در سازمان كار، هر روز در اين مبارزه حقوق بيشتری كسب می كند.... تا پس از شكست ۱۹۶۸ در فرانسه و ۱۹۷۲ در ايتاليا و سپس معدنچيان انگليس، دوره تاچر و ريگان ... كه بازسازی ضد انقلابی بورژوائی آغاز می گردد واين دوران قدرقدرتی طبقه كارگر رو به افول می گذارد. بحران سالهای هفتاد ناقوس اين دوران طلائی را به صدا در می آورد و سير قهقرائی آغاز می گردد. موج اخراج های عظيم برای حفظ سود. سرشكن كردن بحران بر كارگران، بی ثباتی كار و قيمه قيمه كردن آن به اسم انعطاف در توليد ... اينها مفاهيمی است كه هنوز ادامه دارد و خوب می شناسيم.
اين طرح كلی برای آن بود كه نشان دهيم چطور در اين دوران صد ساله، بورژوازی نه فقط اقشار و طبقات زميندار و اقشار سرمايه را وارد سيستم وساطت های اجتماعی و سيستم مبتنی برنمايندگی می كند، بلكه طبقه كارگر نيز درست در همين برهه تاريخی واسطه دار و نماينده دار می شود. به اين ترتيب بسياری از روشنفكران در رگانهای وساطت و نمايندگی ادغام و جذب گرديدند.


وضعيت اجتماعی و سياسی در پايان قرن نوزدهم

در عرصهء سياسی با تغييراتی روبرو هستيم كه همين نهادی شدن مناسبات و كشمكشها باعث جا افتادن جمهوری پارلمانی می گردد.
از ۱۸۶۰، لوئی بناپارت كه ده سالی پس از كودتا به نحوی استبدادی حكومت می كرد، با انگلستان كه قدرت سرمايه داری بالندهء آندوران است پيمان مبادلهء آزاد منعقد كرده و در مقابل نارضايتی بورژوازی ملی تلاش می كند حمايت بورژوازی ليبرال و اقشار مردمی را كسب كند. همانطور كه اشاره كرديم، در ۱۸۶۴ حق اعتصاب به رسميت می شود. اجازه صندوقهای كمك، همياری و تعاونی داده می شود. حقوق پارلمانی افزايش می يابد تاجائيكه از ۱۸۶۹ می تواند به دولت انتقاد كند، بودجه تصويب كند يا حتی قوانين جديد پيشنهاد نمايد. يعنی رفته رفته به سمت يك رژيم پارلمانی می رويم. شرايط آنچنان مهياست كه يكسال بعد، بلافاصله پس از جنگ در ۱۸۷۰ دوباره جمهوری برقرار می گردد. اهالی پاريس كه در جنگ مسلح شده و از خود قهرمانی ها نشان داده بودند، به دستور آدولف تی ير (رئيس دولت و حكومت در جمهوری سوم) دربرابر دستور جمع آوری سلاحها، تسليم نمی شوند. در طوفان كمون، ۷۰ روز بشريت سر به آسمان سود و خواستهای كمون عليرغم به خون كشيده شدن آن درفش تابناك آينده است. پس از كمون ، جمهوری سوم قوانينی تصويب كرد كه حكم قانون اساسی را دارا هستند. درگيری سياسی پارلمانی در اوج است، ميان سلطنت طلبان، مشروطه خواهان، جمهوريخواهان، جمهوريخواهان ميانه رو و غيره. از اين گيرودار قوانين دموكراتيك نوينی شكل می گيرد كه بخصوص زمينه های شركت روشنفكران در وساطت های اجتماعی را فراهم می آورد. آزادی تجمع و آزادی مطبوعات در ۱۸۸۱ تصويب می گردد. حق عضويت در سنديكاها با قانون والدك-روسو در ۱۸۸۴. قانون ايجاد مدارس مجانی، لائيك و اجباری، معروف به قانون ژول فِری (۳۰) در سال ۱۸۸۱-۱۸۸۲ و مهمتر از همه قانون مربوط به تشكيل انجمن ها در ۱۹۰۱ كه موجب ايجاد و شكلگيری احزاب سياسی گشت. در اين سالها مبارزه شديدی بين گروههای مختلف سياسی جريان دارد و به قدرت رسيدن حزب راديكال در ۱۹۰۲ به لاييك شدن جامعه شدت بخشيد. كومبيستها (۳۱) توانستند در ۱۹۰۴ ممنوعيت تدريس گروههای مذهبی را بدست آوردند و در ۱۹۰۵، جدائی كليسا از دولت را. اين شرائط حرفه ای شدن برخی از روشنفكران را فراهم می كند كه آينه كشمكشهای طبقاتی و اجتماعی می شوند.

نگاهی گذرا به تاريخ مطبوعات

آيا ميتوان امروز از مسأله روشنفكران حرف زد و رابطه آنرا با مطبوعات و روزنامه نگاری مورد بررسی قرار نداد؟

در اينجا مجال پرداختن به افت و خيز تاريخ مطبوعات را نداريم؛ فقط گفته باشيم كه تولد آن تقريبأ همزمان در انگلستان، فرانسه و هلند (اخبار هفتگی در انگليس در ۱۶۲۲ بيرون می آيد كه ظاهرأ اولين روزنامه به معنی مدرن كلمه است و گازت فرانسوی در اول آوريل ۱۶۳۱.) و مضمون آن عمدتأ مشاجرات مذهبی است. تا قبل از آن البته نوشته هائی چاپ می شد، اين را به گوتنبرگ مديونيم. اول كتابهای بزرگ و سنگين، بعد كتابهای كوچكتر، و به مرور بيانيه ها، اعلاميه های مخفی و ممنوع، طنزيات، شعرهای كنايه دار و هجو ... كه روی اوراق چاپ می شد و دست بدست می چرخيد. هرجه كوچكتر، هرجه سريعتر. اين سير هرجه كوتاهتر شدن و سريعتر شدن با انترنت ادامه دارد: بلوگ ها و امروز تيوترها و... آيا از اين هم دورتر می شود رفت؟ باری، تاريخ مطبوعات همانطور كه گفتيم از قرن هفده آغاز شد و تابع نظام سياسی بود. مثلأ در فرانسه روزنامه گازت پس از رنودو به پسرش رسيد و تا زمان انقلاب كبير و سقوط سلطنت چاپ شد و در روزنامه نگاری جدی و مرتب مرجع محسوب می گشت اما مشاجرات سياسی مطلقأ در آن حضور نداشت. در انگلستان به خاطر "انقلاب شكوهمند ۱۶۸۸" و رژيم پارلمانی آزادی نسبی وجود داشت اما آنهم تابع منافع سياسی بود.
از ۱۸۳۰ تبليغات وارد عرصه روزنامه شد و شرايط بوجود آمدن يك مطبوعات توده ای ايجاد شد. باری، تاريخ مطبوعات هم به ما عنصر مهم ديگری در بررسی روشنفكران بدست می دهد دوران طلائی مطبوعات درست مقارن است با جمهوری سوم يعنی مشخصأ از ۱۸۷۰ تا۱۹۳۹ . در اين دوره شاهد شكوفائی مطبوعات هستيم كه در فضای آزادی كه در جمهوری ايجاد شده و قانون آزادی مطبوعات سال ۱۸۶۸، روزنامه نگاری و قلم زدن برای روزنامه ها به شغلی كامل تبديل می گردد همراه با تمام دستگاه اداری و فنی مربوط به روزنامه ها.
در اين دوره است كه بازار به مطبوعات دست اندازی می كند. سرمايه های بزرگ به مرور وارد آن می گردند و مطبوعات صنعتی درست می شود. گروههای بزرگ مالی و صنعتی مطبوعات را هم در اختيار می گيرند و اخبار و نظريات و عقايد هم به كالا تبديل می شود. از همين دوره است كه از مطبوعات به عنوان "قوه چهارم" نام می برند (يعنی در كنار قوای سه گانه).
دنيای مطبوعات يكی از طرقی است كه روشنفكران در دستگاه ادغام می شوند. در ۱۹۰۰ در فرانسه (و عمدتأ در پاريس) ۶۰۰۰ روزنامه نگار وجود دارد (۳۲) كه بسياری از آنان نويسنده يا فرهنگ ورز بودند كه با رشد پارلمانتاريسم به مردان سياسی هم تبديل می شوند. آينده اين روند پس از سالهای هفتاد تسريع می گردد و با اضافه شدن راديو و تلويزيون و سپس با خصوصی شدن آنها گروههای رسانه ای كلان شكل می گيرند. در همين فرانسه، چهار گروه بزرگ اقتصادی متعلق به چهار فرد، اكثريت قريب به اتفاق رسانه ها را در اختيار دارند (۳۳)؛
ما نقد اين روند را به چند اثر بورديو مديونيم (به خصوص با كتاب"وارثان " كه به زمينه های جامعه شناسانه و طبقاتی سيستم آموزشی می پردازد) وهمينطور به نوشته های ژاك بوورس دريدا، سرژحليمی و الن آكاردو... چامسكی اين فرآيند نقد را به مطبوعات و رسانه های آمريكا می كشاند. امروز با بوجود آمدن سايت های اينترنتی انتقادی مثل arret sur image، mediapart،bakshish، Rue۸۹ كوشش می شود اين انتقاد تداوم يابد؛ اما اين رسانه های جديد هم تا مدتی در مقابل دستگاههای كنترل حاكميت دوام خواهند آورد و به بهانه های مختلف، حاكميت تلاش دارد كنترلِ خود را بر آنان نيز اعمال كند (۳۴)؛


اين حاكميت سرمايه هرچه وسيعتر ميشود و دست آخر از سالهای ۱۹۹۰، با فرايند "جهانی شدن" ديگر با غولهای كارتلی رسانه ای جهانی روبرو هستيم كه امروزه بر انترنت و همه ابزارهای اطلاعاتی حاكميت بلامنازع دارند
ايگنياسيو رامونه در اين باره می نويسد: "من بعد، قدرت واقعی را دسته ای از گروههای اقتصادی جهانی به وسعت كره ارض و مؤسسات فراگير بدست دارند كه وزنه شان در تجارت و معاملات جهان گاه بيشتر ازحكومتها و دولتهاست. آنها اربابان جديد جهانند كه هرسال در داوُس دور هم جمع می شوند... و سياستهای تثليث بزرگ فراگير يعنی صندوق بين المللی پول، بانك جهانی و سازمان جهانی تجارت را طراحی می كنند. در اين چارچوب جغرا-اقتصادی است كه شاهد مسخی تعيين كننده در عرصه رسانه های انبوه بوديم، آنهم در بطن ساخت صنعتی شان.
رسانه های گروهی بزرگ (ايستگاههای راديو، مطبوعات، شبكه های تلويزيونی، انترنت) هرچه بيشتر با يكيگر در هیأتی پر شاخه می پيوندند و گروههای رسانه ای با رسالت جهانی می سازند. مؤسساتی غول آسا همچون نيوزكورپس، دياكوم، وارنر، جنرال الكتريك، ميكروسوفت... (۳۵)
با تغييرات حيرت انگيز و نوين تكنولوژيك امكانات جديد گسترش بازهم بيشتری دارند. انقلاب ديجيتال مرزهايی كه سه شكل سنتی ارتباطات يعنی صدا، نوشته و تصوير را از هم جدا می كرد از ميان برد و امكان ظهور و رشد انترنت را... فراهم كرد.... اين گروهها ... مجبورند با قدرتهای ديگر طوری رفتاركنند كه خوشايندشان باشد ... در نتيجه ديگر هدفشان "قدرت چهارم" بودن نيست... آنها ديگر نمی خواهند حتی نوعی ضد قدرت باشند. (۳۶)

 

تولد "روشنفكران"
حال پس از نقد دو ديدگاه اصلی آل احمد و شعاعيان ـ مؤمنی حول اين مسئله و تشريح بستر تاريخی ظهور پديده "روشنفكران"، به تولد اين واژه بطور مشخص می پردازيم.
ريشه لاتين كلمه همانطور كه آل احمد اشاره كرده بود به قرن سيزده باز می گردد و ظاهرأ به ايجاد دانشگاهها در اروپا (۳۷). اما يقينأ در همان زمان هم اشاره داشته است به نوع خاصی از فهميدن، به ظرفيت شناختن كه با فهميدن عموم تمايز داشته است. دكارت هم از انتلكسيون نزديك به كنسپسيون conception (تدوين، مفهوم، درك) استفاده كرده است و صفت روشنفكری در آنسيكلوپدی ديدورو ۱۷۵۱-۱۷۷۲ بارها استفاده شده است و به قلم هوگو در ۱۸۴۹ تركيب صفتی "كارهای روشنفكری" هم جاری شده است. اما به شكل مدرن اسمی (موصوف) و جمع دستوری آن به عنوان "روشنفكران" به نيمه دوم قرن نوزده مربوط است.
معروف است كه اين واژه به ماجرای دريفوس (۳۸) و مقاله معروف زولا "من متهم می كنم" باز می گردد كه در ۲۸ ژانويه ۱۸۹۸ در روزنامه اورور (پگاه) به سردبيری ژرژ كلمانسو چاپ شد. بلافاصله پس از آن طومارهائی بين دانشمندان،دانشگاهيان، نويسندگان، پزشكان، انترن های بيمارستانها، وكلا ...به نفع دريفوس می چرخيد از جمله روزنامه "زمان" كه اولين ليست معترضين را با امضاء كسانی مثل زولا، آناتول فرانس، دانيل هالوی، مارسل پروست، لوسين هِر، ژرژ سورل چاپ كرد و فردای آنروز امضاهای ديگر: كلود مونه، ژول رونار،تئودور مونو، اميل دوركِيم ...

واژه روشنفكر به مفهومی منفی و طعنه آميز توسط دو نويسنده برجسته ناسيوناليست فردينان برونوتىِر و موريس بارس مورد استفاده قرار گرفت. برونتير كه مدير "نشريه دو جهان" است می نويسد :

" و اين طوماری كه دست به دست می چرخانند بين روشنفكران، نفس آنكه اخيرأ اين لغت روشنفكران را اختراع كرده اند برای ناميدن كاستی اشرافی، آدمهائی كه در آزمايشگاهها و كتابخانه ها زندگی می كنند، همين امر افشا كننده مسخره ترين انحرافات عصر ماست. منظورم اين دعوی است كه می خواهد نويسندگان، دانشمندان، اساتيد، كتابشناسان را در رديف ابرمرد بالا برد. برای من ظرفيتهای روشنفكری را كه البته خوار نمی شمارم ارزشی صرفأ نسبی دارند. برای من، در نظم اجتماعی ارزش صلابت اراده، قدرت خصايل، ثبات قضاوت و تجربه عملی در جايگاهی به مراتب رفيع تر قرار دارد. بدين نحو من به خود ترديدی راه نمی دهم در اينكه فلان زارع يا كاسب را بسيار بالا تر از فلان عالم يا فلان زيست شناس يا رياضی دان كه نمی خواهم نام ببرم، قرار دهم". (۳۹)

موريس بارس هم كه يكی از مطرح ترين نويسندگان آن زمان بود، در اول فوريه ۱۸۹۸ در نشريه "روزنامه"مقاله ای می نويسد به نام"اعتراض روشنفكران"

"شايد شما هم اين ليست را كه هر روز "اورور ـ پگاه" چاپ می كند ديده ايد. صدها شخصيت به روالی غيرمستقيم به كاپيتان سابق دريفوس ابراز علاقه می كنند. راستی كه كلمانسو چه لغت مناسبی پيدا كرده است! اسمش را می گذاريم "اعتراض روشنفكران "! ... هيچ چيز بدتر از اين باند نيمه-روشنفكر نيست. يك نيمه فرهنگ كه غريزه را نابود می كند بدون آنكه وجدانی به جای آن بگذارد. تمام اين اشرافيتِ تفكر مصرانه تأئيد می كنند كه مثل عوام الناس نمی انديشند. اين به خوبی پيداست. آنها ديگر خود را با جمع طبيعی شان به صورت خودبخودی همخو حس نمی كنند. ونمی توانند تا سطح روشن بينی ای كه آنان را با توده به نحوی فكرشده متفق القول می كند ارتقا يابند. مفلوكان وامانده ای كه از فكر كردن مثل فرانسويان عادی خجولند و آرزو دارند دو دانشمند اسكانديناوی آنها را تأييد كنند. (۴۰)

در همينجا می بينيم كه اين واژه خود با مفهومی دوگانه و متضاد وارد زبان می شود. اكر زولا و كلمانسو و ديگران آنرا تصاحب می كنند، ظاهرأ اين به همان روش اخوان ثالث است كه عبارت "ما بی شرفها مانده ايم" را وارونه كرده به مفهوم عكس از آن استفاده می كند. به اين ترتيب موجی ضد روشنفكری حول ماجرای دريفوس شكل می گيرد. طرفداران دريفوس هدف حملات ضد دريفوسی ها قرار گرفتند. آنها نفرتشان را از هرگونه تعقل ، از ريشه های روشنگری، از كانتيسم و تجريد، از دموكراسی، از خارجيان، از يهوديان ... به طرز وحشتناكی نشان دادند.

تا جائی كه بارِس آنها را "تُفاله های الزامی" می خواند " كه جامعه ای كه در تلاش ايجاد يك قشر زبدگان است، پس می اندازد." حتی قبل از ماجرای دريفوس به متن ديگری دست پيداكرديم كه اين واژه را به همين صورت اسمی، اما به مفهومی دوگانه، مورد استفاده قرارداده است. در نوشته ای از آدولف رِتٌِه، آنارشيست قرن نوزدهم، و يقينأ قبل از اثر ديگری به اسم تأملات آنارشيستی كه در ۱۸۹۶ نوشته شده، رته به هر دو مفهوم، هم مثبت و هم تحقيركننده از اين واژه استفاده می كند. او در "گشت و گذارهای براندازنده" می نويسد:

"هيچ چيز عجيب تر از مُعلّق زدنهای اين كاست بورژوائی يعنی ادبيات چی ها نيست. در گذشته كه قيافه و رفتار شورشی به خود گرفتن مطلوب ارزيابی می شد، بسياری از جوانان اهل ادبيات مشتاقانه آنارشيسم را می ستودند و انقلاب را می طلبيدند. از چندی پيش ... اين شور و هيجان فروكش كرده. ديگر آشكارا اعلام كردن چنين عقايد انفجاری، غيرسياسی تلقی می شد. پس حد اعلای احتياط جايگزين اين مد شورشی بودن شد. آنها كه از همه زرنگ تر بودند به اشاره و رمز می فهماندند كه "ديگر داريم زياده روی می كنيم"... كه " اشرافيتِ تفكر نمی تواند هيچ ائتلافی را با مطالبات زمخت يك پرولتاريای احمق بپذيرد" ... كه "روشنفكران بايد ارج خود را دانسته و در دنيای والای هنر زندگی كنند."
آهای روشنفكران بدبخت، روزی كه انقلاب واقعأ سر رسد چه خواهيد كرد؟ بزدلان گفتند كه حس انسانيت آنها از اين بی نظمی های وقيح بسيار رنج می برد. آنها خود را كنار كشيدند و سوگند خوردند كه ديگر به ناله های فقرا وَقعی ننهند.
كسانی هم بودند كه با به رُخ كشيدن فعاليتهای گذشته خود بهانه ای پيداكردند كه ديگر مطلقأ تكان نخورند. (۴۱)
پس می بينيم كه واژه روشنفكران به مفهوم مدرن و مثبت و به شكل اسمی و جمع برای اولين بار در پايان قرن نوزدهم برای ناميدن گروهی از دانشگاهيان و تحصيلكرده ها و نويسندگان جاری شد. بايد تذكر داد كه با پديده ای جمعی روبرو هستيم و نه با افرادی تك افتاده. در طومار طرفداران دريفوس نام ۲۶۱ استاد و دبير و ۲۳۰ قلمزن و ژورناليست آمده است. ما از اين برهه تاريخی از مفهوم روشنفكران حرف ميزنيم چون همان قدر كه مفهوم نابغه فرديست، مفهوم روشنفكران جمعِ است.

در يك كلام بر چنين ضرورت تاريخی ای بود كه يك مفهوم جديد ناظر بر پديده ای جديد بوجود آمد. همانطور كه ديديم، بروتنير از "كاست" حرف می زند و بارس از "باند" و از "اشرافيت" يعنی با گروهی يا قشری از آدمها روبرو هستيم و اطلاق اين واژه به شخصيتها يا افرادی قبل از قرن نوزدهم اروپا يك ناهمزمانی صرف است. پس می فهميم كه درست همانطور كه در اصل به واژه های موجود اكتفا نشد بلكه تعبير نوينی برای آن قرارداده شد در ترجمه هم همين اتفاق افتاد و دقيقأ واژه ای "انتخاب" شد كه تمام افق مفهومی جديد را شامل گردد.
پس در اينجا به كلی بايد هم با تعريف عمومی "روشنفكران" كه در واقع ناظر به نقش و عملكرد روشنفكری است ( و شامل همه كسانی می شود كه با توليدات سمبوليك جامعه سر و كار دارند و اين ماجرا به عهد عتيق باز می گردد) مرزبندی كرد و هم با تعريفی كه به منورالفكر انقلاب فرانسه و "روشنگری" اشاره دارد. "روشنفكران" مدرن و مورد نظر در بحث "روشنفكران" كسانی هستند كه مشخصأ در يك شرائط تاريخی خاص پديد آمده و بهمين خاطر مشخصه ويژه شان رابطه آنها با عرصه سياست و گفتمان سياسی است.
اين رابطه هم در آغاز تولد واژه، جهت دار است يعنی برای تمام كسانيكه از اين كلمه استفاده می كنند نه فقط دخالت در سياست و مباحث اجتماعی شرط است، بلكه بايد مترقی و خلاف نظم موجود هم باشند. معياری كه يكی دو دهه بعد با ساختاری شدن و ادغام آنان، از تعريف خارج می شود. اينست ريشه تعريف سارتری كلمه كه جنبه اسطوره ای و ايستا پيدا می كند. اما ماجرا به همين جا ختم نمی شود زيرا مناسبات اجتماعی و شرايط تاريخی ای كه موجب تولد و رشد آن بود دچار تغيير می گردد. و زبان محتوای واژه را تغيير می دهد.
بايد فهميد كه زبان چيزی است زنده، پويا و همواره در تغيير.هيچ واژه ای "جا نمی افتد مگربرمبنای ضرورتی واقعی. درست است كه برخی واژه ها مفهومی بالنسبه يكسان در زمان دارند اما از ويتگنشتاين (سالهای ۱۹۳۰) به اين طرف می دانيم كه تعريف آنها همگی تابع "شباهتهای خانوادگی" آنهاست و به اين مفهوم به سختی می توان آنها را در يك معنی محصور كرد. وانگهی بعضی مفاهيم سياسی و مقولات اجتماعی و درنتيجه واژه های گويای آن در جريان كشمكشهای اجتماعی بار و معنا عوض می كنند و به مفهومی می توانند خود، به يك داو مبارزه اجتماعی بدل شوند. اين "چندمعنائی يا بقول فرنگيان "پلی سمی" پاچه برخی كلمات را می گيرد. اما نبايد به هيچ رو آنرا به نحوی منفی ارزيابی كرد. چند حوزه ای بودن بعضی مفاهيم به آنها امكان می دهد خود را از چنگ يك حوزه خلاص كرده فرصت را برای برداشتن گامی ديگر از فكر و انديشه بگشايند. بهترين مثالش خود عرصه فلسفه است كه سراسر آن واژه های به عاريت گرفته شده از زندگی واقعی است كه سپس به عرش اعلی سوق داده شده اند. تاكنون شما عدم يا هستی يا متعالی يا ديالكتيك را به چشم ديده ايد؟ يا حتی پائين تر، تفكر يا انديشه را؟ واژه هائی هم هستند كه در خود كشمكش سياسی جامعه را حمل می كنند. يكی از رايج ترين آنها تركيب "جامعه مدنی" بود كه مثلأ در بدو پيدايش لاتينی كلمه درقرن دوازده يا سيزده به گروهی كه به لحاظ سياسی سازمانيافته وكسانی كه عضو اين گروه هستند اطلاق می شده. سيسرون از آن مترادف جامعه ای هم قانون صحبت می كند. هابس آنرا در مقابل" وضعيت طبيعی" قرار داده، اساسأ آنرا همان دولت می داند در حاليكه مثلأ در قرن هيجده منظور از آن، به مفهوم اقتصادی جامعه تجاری منظور است.اين تركيب مرتب معنی عوض می كند جائی فقط دولت است، جائی جامعه منهای دولت، جائی عرصهء صرفآ اقتصادی جامعه، جائی صرفأ تجاری. باری غرض اينكه كلمه روشنفكر هم حوزه های مفهومی چندگانه ای دارد وهمين امر موجب اينهمه اغتشاش است در ارائه تعريفی دقيق از آن؛ در عين حال در افت و خيز معنائی خود، تاريخ اين كشمكش را حفظ می كند و ماده خامی است برای رسيدن به مناسبات واقعی اجتماعی. بايد با درك محتوای يك واژه مشخص، در هر دوره ای كشف كرد كه چه چيز و بنا به چه تغيير واقعی در مناسبات اجتماعی دچار تحول گشته. اين تغييرات در فسيل زبان حك می شوند.
بدين نحو ما با بررسی تحول مفهوم و محتوای واژه، تلاش كرديم نشان دهيم كه واژهء روشنفكر به مفهومی كه در زبان ما رايج شده است مبنی است بر جامد شدن يك تعريف تاريخی كه در اروپای پايان قرن نوزده، بر اساس تغييرات ساختاری سرمايه داری (جا افتادن انقياد واقعی بر كل جامعه) در عرصه اقتصاد، و استقرار و تثبيت جمهوری پارلمانی (جمهوری سوم) در عرصه سياست، و همينطور بر زمينه دوران طلائی مطبوعات شكل گرفت. در نتيجه اين تعريفی تاريخی و تاريخ دار است و نبايد به آن بردی جهانشمول داد.
تغييرات ساختاری اقتصادی-اجتماعی، دوران خاصی را گشود كه دوران "وساطت های اجتماعی" می توان ناميد. در اين "وساطت ها"، در تمام عرصه های اجتماعی، روشنفكران مسلح ترين اقشار برای پاسخگوئی به نياز سرمايه داری نضج يافته بودند. آنان به اركان هدايت جامعه نفوذ كرده در آنها ادغام شدند و به مرورِ ارتقاء شان در عرصهء قدرت درنقش پيشرو اجتماعی افول كردند. اين دو كمان ديالكتيكی متضاد، نقشی است كه آنان در اين قرن روشنفكران ايفا كردند.
كسانيكه امروز، اين تعريف مشخص را به مفهومی اسطوره ای تبديل می كنند، دقيقأ كسانی هستند كه می خواهند ماهيت واقعی خود را در پس گفتمانی داستانی و عوامفريب پنهان سازند. چون در دنيای واقعی، روشنفكران به تحول خود ادامه داده و چه در غرب و چه در شرق نه تنها در سرمايه داری هرچه بيشتر ادغام و جذب گرديدند، بلكه در قدرت سياسی و اقتصادی آن سهيم هم هستند. اينجا امكان باز كردن نقش روشنفكران در قدرت سياسی در قرن بيستم نيست، اما وجود سرمايه داری مَنَيجِريال (Managerial مربوط به مديريت) در غرب و سرمايه داری دولتی بوروكراتيك در شرق نمودهای انكارناپذير اين فرايند ادغام و قدرت گيری است و اين امر از جمله به بركت همين تعريف متافيزيكی ممكن گشت. به همين خاطر از افول تاريخی روشنفكران صحبت می كنيم آنها امروز تكنوكراتها، بوروكراتها، مَنَيجِرها، رؤسا و مديران مؤسسات سرمايه داری هستند. و بواسطه روشنفكر بودنشان ديگرهيچ پتانسيل انقلابی و حتی مترقی ندارند.
پس از بازسازی ضد انقلابی ای كه سرمايه داری از سالهای هفتاد قرن گذشته آغاز كرد، امروز كه پيشرفتهای تكنيكی به مقياس وسيعی تمايز ميان كار يدی و كار فكری را از ميان برداشته است، امروز كه بيكاری مزمن در سرمايه داری سرنوشت آتی بسياری از جوانان را در بی ثباتی مطلق فروبرده است، مهمترين ترجيحاتی كه روشنفكران را گويا از ديگران متمايز می كرد، از ميان رفته است. امروز ديگر جائی برای اين برگزيدگان نيست مگر در همان عرصه ای كه برگزيده اش هستند، يعنی در دستگاه حاكميت. اگر آنها عليرغم اين وابستگی ساختاری به صف انقلاب بپيوندند، بدان معنی است كه انگيزه های مردمی آنها بر رجحانهای روشنفكرانه شان غلبه كرده است. و چه بهتر. منظور در اينجا دست رد بر سينه اين و آن زدن نيست، بلكه ناموجه اعلام كردن فتواهای رهبرانی است كه تنها جواز و مدركشان برای اين رهبری "روشنفكر" بودنشان است.



اما چه بايد كرد؟
آدم هایی كه مثل ما اين وسط هستند با هر اسم و لقبی، و نهيب سياست را حس می كنند، تكليفشان چيست؟ آنها كه نه سياستمدارند، نه پيرو يك دسته و گروه و ... اين فلكزده ها یی كه صدای «ندا آقا سلطان» ها را می شنوند و مدام هم در فكر چاره ای؛ البته ميتوان بروی مبارك نياورد و بر شبه معلومات نيمبند و تجربيات خرد و خميرشده گذشته تكيه زد و فرمان چنين باد و چنان مباد سرداد. و اين چه بسا گرفت! آنوقت چی؟ رفيقی عزيز می گفت: متأسفانه اگر موفق شديم چی؟"

البته ميتوان به عقب برگشت خيلی زياد و بيادآورد تمام جوانمردانی را كه اين نقش دلفريب اثيری را در كتابهای جوانی مان بازی كرده اند. اين قهرمانانی كه تنها و سينه سپركرده به جنگ مظالم روزگار ميرفتند و حرفشان را ميزدند "نه از نتايج نقد خود می هراسيدند و نه از قدرت هائی كه درمقابل خود دارند". تنها بودند اما چه باك كه خدای حق و عدالت با آنها بود و می دانستند، در عمق اعتقاد خود می دانستند كه اگر نه امروز يا فردا يا سالها بعد، بل در آخركار بهرحال روشن می شد و برهمگان كه آنها بر اريكه حقيقت تكيه زده بودند.
به مرور همهء انواع آنرا ديده ايم. انواع و اقسام تعريف «روشنفكر» از جايگاههای گوناگون. اما همانطور كه اشاره كرديم، درك حاكم رايج، درك متافيزيكی و اسطوره ای، روشنفكرقهرمان است.
يعنی نوعی تئوری خيلی ساده و زبروزرنگ كه با تاريخ و اجتماع و اينطور مته به خشخاش گذاشتن های پر دردسر كاری ندارد. اين تحليل كه باب طبع همگان است و همه را خوش می آيد مسئله را به كلی و از بيخ حل كرده است. بنابر اين تحليل روشنفكران، خوب معلوم است ديگر با سوادهائی هستند كه مسئول هم هستند و نظريات اجتماعی را تدوين می كنند و خواهی نخواهی هدايت جامعه را هم در دست دارند. از بيخ تاريخ هم همينطور بوده و تا آخر آن هم همينطور است. اينها شَم تيزی دارند كه حركت تاريخ را می فهمند و چه جيز طبيعی تر كه هدايت جامعه به اينان سپرده شود. از اينها هم هميشه داشته ايم و چه بصورت فردی يا جمعی ميتوان از آنها نام برد.حالا اگر كسی خيلی پاپِی شود كه اينها از كجا خواب نما ميشوند يا نماينده كدام قشر يا طبقه اند و اينطور سئوالهای وسواسی و هيستريك، ممكن است پای ماركس را هم وسط كشيد كه بله، اينها نمايندگان نظری طبقات اجتماعی اند و همانطور كه در ادامه ماركس گرامشی گفته هر طبقه ای روشنفكران خود را توليد می كند و اينها را می گوئيم ارگانيك. اين چنين، مسئله حل می شود وبه تريج قبای كسی هم برنمی خورد. و ميشود دوتحليل معتبر بنا به درجه راديكالسم حُضار. يكی تعريف قهرمانی-ملی ماجراست كه آل احمد رايج می كند و بر متافيزيك مرد حق عدالتجو (و در غرب جمهوريخواه) استوار است و ديگری كه تعريف اول را از منشور جامعه شناختی ـ طبقاتی دركی عاميانه از ماركسيسم می گذراند و آنرا ميتوان تعريف ارگانيك ناميد.
همانطور كه گفتيم، اين درك كه با دموكراسی های پارلمانی هم جور در می آيد، برای ماركسيستها هم عملكرد دارد. چون بلافاصله كه در ادبيات ماركسيستی صحبت از روشنفكران ميشود واژه معنی عوض می كند و ما با تعريف ديگری روبرو هستيم. ديگر صحبت حضرات زولا و ژورس و كلمانسو و ژيد و سارتر و كامو و مالرو و حتی گوركی و ديگران نيست بلكه منظور قشر روشنفكران است يعنی دانشجويان، فرزندان اقشار متوسط كه تحصيل كرده اند و با دانش خود به سوسياليسم علمی مسلح گشته اند و بنابر تئوری كائوتسكی كه لنين هم آنرا پذيرفت موظفند تئوری را بدرون طبقه برده و با آميزش سوسياليسم علمی وجنبش طبقه كارگر زمينه انقلاب سوسياليستی و گذار بسوی كمونيسم را فراهم آورند.
اما در عمل نقد چپ نه حول مسئله روشنفكران بلكه حول مسئله حزب و سازماندهی پيش رفت و موجب تحولات تئوريك مهمی گشت كه در چپ ما انعكاس نيافت و تا سالها ما گوش شنوائی برای آن نداشتيم (۴۲). آخرِ كار ما در چمبره آن دو درك بزرگ كه گفتيم مانديم و جالب تر از همه اينكه اين درك از روشنفكر قهرمان برای هر نظريه انتقادی نيز پادزهر خود را دارد. كسی ممكن است بگويد كه " خير اين وظيفه ای كه شما بر عهده روشنفكر ميگذاريد غلط است و بايد آنرا نقد كرد. بايد آنها را از اين اريكه قدرت كه هنوز شروع نشده بر آن لّم داده اند پايين كشيد و مجبورشان كرد در كنار ديگران قدم بردارند" پاسخ خواهد شنيد كه خير، مگر خود اين انتقاد اثبات وظيفه روشنفكران نيست؟ شما داريد دقيقأ كار يك روشنفكر را می كنيد." اينست ترفندِ مخالفين.
چيزی كه برايشان مهم است اين است كه روشنفكران جايگاه رفيع خود را حفظ كنند و خلق الله كماكان منتظر تراوشات ذهنی اين نخبگان باقی بمانند. حالا اينها چه روشنفكران جديدالولاده دستگاه حاكميت باشند، چه جناحی ديگر، باز از همين حاكميت كه در روزنامه ای، چيزی مخالف خوانی می كند يا "شخصيتی" از خود آنها كه فعلأ و نقدأ از كشور خارج شده و مشغول مطالعه و برنامه ريزی است يا باز"شخصيتی" (اين واژه هم دارد برای خود وجهه ای كسب می كند كه لابد بايد فردا در مورد آنهم تئوری درست كرد!) از اوپوزيسيون راديكال گذشته كه يا اسلام آورده يا به فضايل شير و خورشيد پی برده و يا به نحوی از بی نهايت انواع ليبرال بازی ليبرال شده يا اصلأ از اينطرف حضرات اوپوزيسيون كه تعريف ارگانيك را كاملأ مطابق ذوق خود می بينند و ترديدی هم نيست كه همگی روشنفكران ارگانيك طبقه كارگرند. اين تئوری آنقدر متمدن و مبادی آداب است كه حتی ميتوان سميناری، نشستی، كنگره ای تصور كرد كه همه ارگانيكها جمع شوند و به نمايندگی از طبقات و اقشاری كه اينها ارگانيكشان هستند يك چائی قندپهلو هم بنوشند و جبهه متحد ارگانيكها را بسازند.
آلتوسر خدابيامرز می گفت تاريخ هميشه چَپَكی پيش ميرود يعنی از روی دنده كَجَش. وضع ما هم بی شباهت به اين سرنوشت نيست. وقتی سمبل جامعه مدنی مان آقای خاتمی باشد آيا عجيب خواهد بود كه حزب ارگانيكمان هم چيزی باشد به بی بُتِگی احزب و سازمانهای "كمونيست" موجود؟ بايد با ذره بين بدنبال سهميه طبقه كارگر و زحمتكشان در اين بساطهای ارگانيك كاويد تا تئوری كمی واقعی بزند.
و البته كه اين وضع ويژه ما نيست و برای يكبارهم كه شده با غرب در يك كشتی قرار داريم و سرمايه داری ناهمزمانی های گذشته را بسيار از ميان برده و زير اين قبای برگزيدگان مسئول، واقعيت استثمار زحمتكشان در هر دو خطه بيداد می كند.

اما مسأله آنست كه در پيچ و خم اين بحث پر سوراخ سُمبه پر از راه و بی راهه و ميون بُر و بن بست ، اصل ماجرا را از نظر نيندازيم. آن چه بهر تقدير راه هستی خود را می يابد مبارزه طبقاتی است كه به هر تأويل كار خود را خواهد كرد و حتا اگر ديكتاتور ترين رژيمها سر همه روشنفكران را به آخور فروكرده باشد باز او راه مبارزه را خواهد يافت؛ گيرم همه روزنامه ها هم روزی نامه شده باشند و به تعبير آل احمد "قلم را غلاف كرده و شمشير را از رو بسته و در صف عمله شيطان درآمده" باشند و مستعد ترين استاد دانشگاه كه عموم فضائل روشنفكری را در خود گرد آورده در جا و در بست خيانت كند، باز معجزه مبارزه حرف خود را خواهد زد و نبوغ و قدرت خلاقيت توده ها همه روشنفكر هارا انگشت به لب، هاج و واج خواهد گذشت كه ای بابا چطور ممكن شد، مگر قرار نبود آنطور كه منورالفكر های مشروطه و پدران انقلاب كبير وعده داده بودند دود ازكُنده آموزش بر ميخيزد... پس با گرامشی چه كنيم. آخر اين مخلوقات كه اينطور بيرون ريخته اند و خدا را بنده نيستند به هيچ تعبيری نمی توان روشنفكر ارگانيك هيچ طبقه ای دانست: حتی روشنفكران ميتوانند به وزارت علوم و آموزش عالی شكايت برند كه اين شياطين قوانين بازی را رعايت نكرده اند و اصلا قبول نيست.
هربار كه جنبش اجتماعی وارد يك تندپيچ تاريخی می شود، مسابقه ای سرسام آور آغاز می گردد، برای جنبيدن، برای عقب نماندن از ديگران آنهم به نام دفاع از منافع مقدس زحمتكشان. آنها كه سالهاست زير ضربات ناجمهوری اسلامی در اجبار تبعيد بسر می برند اما دست از دعوی رهبری جنبش نكشيدند، آنها كه پس از انحلال عملی در داخل به خارج پناه بردند، آنان كه عقب نشينی تاكتيكی كردند، يا آنان كه با پذيرش حداقل ظاهری اساسنامه اجازه حضوری بی آزار و نيمبند را حفظ كردند، همگی به يكباره همان داستانهای گذشته شان را از سر خواهند گرفت گوئی از صدسال پيش تاريخ ما بر بستر تاريخ جهانی دستخوش تغيير نگشته است. اينجا مجالی برای تحليل اين ديدگاهها نيست و اين اساسأ موضوع ديگری است، اما فقط به اشاره گفته باشيم كه درست است كه ما صدسالی است در چمبره مشروطه مان گيركرده ايم اما شرائط و در نتيجه آنچه بايد احيانأ بجای آن گذارد، مفاهيم "مترقی" يك گفتار مربوط به عهد بوق، ديگر همان عناصر "مترقی" گذشته را حمل نمی كند. اگر همانروزهاهم چيزی پيشرو در چنين مفاهيمی پيدا می شد، صد و اندی سال بعد، در شرائط امروز جهان، از محتوا تُهی شده و مگر پوسته ای از آنها به جای نمانده است. مثلأ امروز جمهوريخواهی وقتی در هيچ كجای جهان نمی توان سراغ يك جمهوری اصيل را گرفت و يا حتی امكان نظری آن را مستدل نمود، مضحكه ای بيش نيست و اگر جريان يا نيروئی بتواند آنرا به توده ها بچپاند، خدا می داند با چه محتوای قلابی آنرا پُر خواهد كرد. تاريخ خوشبختانه در انتظار عقب افتاده های خود نمی نشيند، در هيچ زمينه ای؛ ما همواره با چهل، پنجاه، صدسال تأخير چيزی را می آزمائيم كه آن را ديگر در غرب كهنه و منسوخ كرده اند.
به بركت اين تكان عظيمی كه مردم به دنبال وقايع اخير به جامعه دادند، امروز با انواع و اقسام تئوريها روبرو خواهيم شد كه تئوريسين های "ريش و سيبيل دار" (بقول آل احمد) ارائه خواهندكرد.
برخی جنبش را قيمه قيمه كرده، به جنبشهای خاص ارزش مطلق خواهند بخشيد: خواهيم ديد شكوفاشدن تئوريهائی كه مدال طلا را به جنبش زنان يا جنبش دانشجوئی يا دانش آموزی يا ... خواهند داد.
برخی فقط جنبش كارگری را معيار می گيرند و سرنوشت بقيه را به قدرت و ضعف آن حواله می دهند.
ديگرانی كه از اين هم دورتر رفته و راديكالتر می زنند، آنها جنبش كارگری را محدود می كنند به "كارگران واقعی" و هر عمله و اكره ای را نمی پذيرند چراكه در نخ كارگران صنعتی و در خواب پرولتاريای ناب اند.
يا ديگرانی كه اصلأ نافی مبارزه طبقات خواهند شد و در همه برخوردها و كشمكشها فقط فرياد به ستوه آمده ميليونها قربانی "حقوق بشر" را ميبينند يا قربانيان سانسور.
يا باز عمومی تر جنبش را مجموعه ای از افراد می بينند بپاخاسته عليه از خودبيگانگی ای جهانشمول.
اما جنبش قانونمندی خود را دارد و دقيقأ بايد از درك شماتيك پرهيز كرد. نبايد واقعيت را با آنچه تئوری آن را ايده آل ارزيابی می كند سنجيد و تلاش كرد كه جنبش را به اين سو و آنسو هُل داد.
مسأله اين نيست كه به قدرت دست می يابيم يا نه؟ (وای كه اين جمله لنين كه:"مسئله اساسی يك انقلاب مسئله قدرت سياسی است" با روشنفكران ما چه ها كه نكرد! آنها از اين جمله هجوم بردن به قدرت را فهميدند و يك ذرّه خودداری يا شرمی اگر مانده بود به طاق نسيان كوبيدند و همگی به پيش برای كسب قدرت! ديگر خجالت و آبروداری و افتادگی و تواضع و كوتاه آمدن و اين حرفهای اخلاقی عقب مانده معنی نداشت! رفيق لنين گفته است، ادا اطوار در آوردن ندارد، بايد زحمتكشان قدرت را بگيرند، پس ما قدرت را می گيريم. همين.) مسأله اين است كه اگر دست يافتيم چه غلطی خواهيم كرد؟ و پاسخ اين سوال را نه كسی ميداند و نه كسی ميتواند بداند؛ پس آنها كه يقينی دارند، و در نتيجه بساطی، تشكيلاتی، چيزی كه بر اساس اين يقين بنا كرده اند همه كور ميخوانند؛ امروز شرط اولِ در مبارزه بودن دانش به عدم يقين خويش است و اين تمام داده های پيشين را واژگون ميكند.
بی ترديد سخت ترين كار در چنين شرايطی كه تاريخ در را می كوبد ، اجتناب از سكندری رفتن موقع گشودن در است. بايد خيلی آگاهانه برعكسِ كاری را كرد كه برای آن تربيت شده ايم. بايد يك منش جديد يافت كه از فرديت "روشنفكری" خارج شود و تجربه يكی از آحاد توده ها بودن را از توده بودن را بيازمايد.
مسئله يافتن فاصله مناسب و متين با جنبش است وقتی همه نيروها تلاش دارند نفوذ و رهبری خود را بر جنبش به شكل سازمانی و تشكيلاتی گسترش دهند. اجتناب از گروه و دسته و سازمان زدن، در بحث اجتماعی شركت كردن و پيشنهاد و بحث را تا حد امكان بصورت شفاف پيش بردن. ضدقهرمان بودن. قطبها را شكستن در بی نامی مطلق.ناقد گمنام "شخصيتها" بودن، رهبران را افشا كردن،مفهوم رهبری را افشا كردن، در مردم بودن، با مردم بودن، از مردم بودن بدون آنكه كسی باشيم. نفوذی معنوی و جمعی كه در مبارزه و پراتيك خود مردم بيرون ميآيد. شعوری عمومی و جمعی. از آحاد بودن بدون آنكه شخصيتی باشيم. سخت ترين چيز كسی نبودن است در عين آنكه ميخواهيم نزديكترين باشيم. اينست داو امروز ما.
به وظائفی كه در اين سطح مشخصأ برای كمونيستها وجود دارد بايد در موقعيت ديگری پرداخت. در اينجا هدف اين بود كه نشان دهيم كه همه بنا بر نيازهای خود وارد مبارزه می شوند. اين با وظايف "روشنفكران" به مفهوم قديم تومنی هفت صنار فاصله دارد. وظيفه ای كه گفتيم وظيفه هر فردی است كه در اين مناسبات سرمايه خود را اسير می بيند و خواهان رهائی خويش است و بالاخره درمی يابد كه تنها مسير برای رهائی خويش رهائی همگان است.

در اينجا با برداشتی از سخن ماركس در «خانوادهء مقدس» نوشته را پايان ميدهيم كه:
كمونيسم مثل عشق است، هرچيزی ست كه زنده است، هر نوع خودانگيختگی، هر تجربهء محسوس، در يك كلام، هر آزمون واقعی ست كه هرگز از پيش نمی دانيم از كجا آمده و به كجا می رود (به نقل از ژيل دووه Gille Dauvé در «پرولتر و كار، داستانی عشقی»).
ژوئيه ۲۰۰۹


(منتشر شده در آرش شماره ۱۰۳، مرداد ۸۸ ـ اوت ۲۰۰۹)


- - - - - - - - - - - - - - - - - -
يادداشت ها:
۱ـ "در خدمت و خيانت روشنفكران" آل احمد انتشارات رواق چاپ دوم، بی تا [حدود۱۳۵۰]
۲ـ ژَن-آنتوانت پوآسون معروف به ماركيز دو پومپادور (۱۷۲۱-۱۷۶۴) سوگلی رسمی لوئی شانزدهم، پادشاه فرانسه، كه در مجامع روشن ضمير آريستوكراسی قرن هيجده نفوذ داشته، از هنرمندان حمايت می كرده و بخصوص به انتشار آنسيكلوپدی ديدورو و دالامبر كمك رسانده است.
۳ـ نمی دانم در اين تعبير "زيركان" گزش و طعنه ای هست يا نه.
۴ـ غرب زد گی ص ۷۸ ، ياد شده.
۵ـ همانجا ص ۷۹ پاورقی.
۶ ـ همانجا به نقل از مجله آموزش و پرورش سال ۱۳۲۷، مقاله "آموزش همگانی و رايگان" .
۷ـ همانجا ص ۷۸.
۸ـ همانجا ص ۸۹.
۹ـ همان پافشاری بر مباحث اخلاقی، بر قدرت و مسئوليت مذهب در زندگی اجتماعی، همان اعتقاد و دلبستگی به سنن و همان درك از والايی روشنفكران.
۱۰ـ در جريان دفاع از دريفوس، او از "مبارزه دو نژاد اخلاقی" صحبت می كند. رك. "قرن روشنفكران" ص ۲۳۸ .
Michel Winock, Le siècle des intellectuels, Seuil ۱۹۹۷-۱۹۹۹.
۱۱ـ نامه ها- نامه ۷ دسامبر ۱۹۳۱ ، ياد شده در تفكر سياسی گرامشی ژ.م.پيوت.
۱۲ـ همانجا ص ۱۹
۱۳ـ "درباره روشنفكر يك بحث قلمی" – مصطفی شعاعيان، حميد مؤمنی. همراه با "درباره يك بحث قلمی" ناصر پاكدامن. انتشارات فروغ، كلن ۱۳۸۶.
۱۴ـ همانجا ص۹
۱۵ـد همانجا ص ۱۱
۱۶ـ همان.
۱۷ـ به عنوان نمونه: رفيق اسكندر صادقی نژاد، نمايندهء صنف فلز كار بود و در نيمهء اول دههء ۱۳۵۰ عضو سازمان چريك های فدائی خلق. او تحت شرايط امنيتی آن روزها و وظايف سازمانی از محيط كارخانه و كارگری جدا افتاد، چنان كه رفيق علی خاوری كه در سال ۱۳۵۹ در كارخانهء ماشين سازی بنز خاور به نمايندگی كارگران انتخاب شده بود پس از فاش شدن رابطه اش با سازمان پيكار ناگزير از محيط خود جدا افتاد.
۱۸ـ تز "حزب لنينی" ديگر آنچنان جا افتاده است كه تلاش برای نشان دادن تمايزات و ويژگيهای نگرش لنين عبث بنظر می رسد. درست است كه در "چه بايد كرد" لنين كاملأ از نظر كائوتسكی كه اولين بار دراثر او بنام "سه منبع ماركسيسم: اثر تاريخی ماركس" مطرح شد دفاع كرد. او بخصوس بر سر يك موضوع كه در نظريه حزب پراهميت است از كائوتسكی پيروی می كند. اين نظريه همان درك پوزيتيوستی از سوسياليسم است و اينكه در اين صورت سوسياليسم در انحصار روشنفكران است. جملهً كذائی كائوتسكی اينست: "يك جنبش كارگری خودبخودی و بدون هر نظريه ای اگر در ميان طبقات زحمتكش عليه سرمايه دارىِ رو به رشد قد علم كند ... از انجام دادن كار انقلابی عاجز خواهد بود." بهمين جهت او به اتحاد جنبش كارگری و سوسياليسم فراخوان می دهد: "آگاهی سوسياليستی امروز نمی تواند بروز كند مگر بر اساس شناخت عميق علمی ... اما حامل اين علم پرولتاريا نيست بلكه روشنفكران بورژوا هستند؛ ... بدين ترتيب آگاهی سوسياليستی عنصری است كه از بيرون مبارزه طبقاتی پرولتاريا وارد می شود و به هيچوجه چيزی نيست كه خودبخودی بروز كند." (همانجا). اين تئوری مورد پذيرش لنين بود. در اين حرفی نيست. نقد آن به فرصت بيشتری نياز دارد. همينجا گفته باشيم كه در اساس اين نظريه، دو مفهوم متافيزيكی عظيم در تقابل با يكديگر قرار می گيرند. نخست يك جنبش كارگری خودبخودی، محروم از هر نوع نظريه و ديگری يك آگاهی سوسياليستی اثيری و غير متجسم. اين هر دو، تصوری غير واقعی از پديده های اجتماعی هستند و واقعيت چيز ديگری است.
اما در زمينه اصول سازمانی حزب، لنين بارها نسبت به ضرورت بازترىِن دموكراسی های درونی، نسبت به حقوق اقليت و بخصوص ويژگی شرايط روس اشاره كرده است. او در پاسخ به ماكس لويان كه در ۱۹۲۱ خواهان ترجمه و چاپ "چه بايد كرد؟" برای احزاب غير روس بود گفت: "اين چيز مطلوبی نيست. ترجمه بايد حداقل با حواشی و توضيحات خوب همراه باشد و يكی از رفقای روس آن را نوشته باشد كه خيلی خوب به تاريخ حزب كمونيست روسيه آشنا باشد. فقط به اين شكل ممكن است از بكارگيری نامعتبر آن پرهيز كرد." به نقل از "لنين و رزا لوكزامبورگ" شَتمن. نشريه نيو اينترناشنال، نيويورك، مه ۱۹۳۸ ص۱۴۳.
۱۹ـ همانجا ص ۱۱۴ـ۱۱۳
۲۰ـ همانجا ص ۱۰۵
۲۱ـ همانجا ص ۱۴
۲۲ـ "چه بايد كرد؟" – لنين- ترجمه محمد پورهرمزان مجموعه آثار و مقالات. يك جلدی. ناشر ؟- تاريخ ؟
۲۳ـ نك به مقاله "تكنولوژی و جامعه در عصر لنين و استالين". كندال بيلز. ترجمه الف پيروز. انديشه و پيكار شماره ۲. ص۸۱-۱۰۵ .ژانويه ۸۹
۲۴ـ "گزارش مربوط به مسكو". اتو روله (۱۹۲۰). ترجمه فرانسه از كتاب: "نه پارلمان، نه سنديكاها: شوراهای كارگری. كمونيستهای چپ در انقلاب آلمان. ۱۹۱۸-۱۹۲۲ جمع آوری و ترجمه دونی اوتيه و ژيل دووه. انتشارات شبهای سرخ ۲۰۰۳.
۲۵ـ ماركس اين گذار را به نحو بسيار دقيقی در كتاب معروف به "فصل ششمِ چاپ نشده كاپيتال" بررسی می كند. اين فصل كه يكی از منابع مهم چپ راديكال است در انقلاب نظری پس از جنبش ۶۸ نقش مهمی ايفاكرد. اين فصل، كه همراه مقادير ديگری از دستنوشته های ماركس در كاپيتال چاپ نشد، تا سال ۱۹۳۰ ناشناخته باقی مانده بود. در سال ۱۹۶۷، ماكسيميلين روبل، ماركس شناس معروف كه خود به جريان "يا سوسياليم يا بربريت" (معروف به اجتماعيون-بربريون) نزديك بود، ترجمه ثلث آنرا در ژوئن ۱۹۶۷ در مجله "اقتصادها و جوامع" – سری تحقيقات ماركس شناسی و سپس در انتشارات پلياد "ماركس – جلد دوم اقتصاد ص۳۶۵-۴۷۲ به چاپ رسانيد.
۲۶ـ "مبانی نقد اقتصاد سياسی" – ماركس انتشارات آنتروپوس جلد اول ص ۲۲۶
۲۷ـ همانجا ج ۲ ص ۲۳.
۲۸ـ اين قانون پس از مبارزات درازمدت كارگران، همراه با اعتصاب و دست آخر با خونريزی در صف زحمتكشان در دوكازويل، به تصويب رسيد و پيروزی بزرگی برای طبقه كارگر محسوب شد. اما هدف اين قانون محدود كردن مبازات كارگری به خواستهای صرفأ اقتصادی و بخصوص برای آن بود كه به سمت گروهها و احزاب شورشی نروند. ماده سوم قانون مربوط به سنديكاها بوضوح می گويد: "موضوع [فعاليت] سنديكاها انحصارأ مطالعه و دفاع از منافع اقتصادی، صنعتی، تجاری و زراعی است". ژاك لوگوف كه اين سند برگرفته از اثری از اوست اضافه می كند: هدف از اين ماده قانونی برقرار كردن يك كمربند حفاظتی حول آدمهای حرفه است كه به طاعون سياسی مبتلا نشوند. از كتاب "از سكوت تا سخن: حق كار، جامعه، دولت، ۱۸۳۰-۱۸۹۵" انتشارات ديجيتال ص۶۸-۶۹.
۲۹ـ اين برسميت شناخته شدن "كارگر جمعی" و مسئوليت كارفرما در روند كار، نتايج بی نهايت مهمی برای مبارزه روزمره كارگران و همينطور تحليل عمومی سرمايه داری معاصر دارد. از اين پس بسياری از مفاهيم پايه ای از حقوق و دستمزد كارگران گرفته تا بيكاری مضمون عوض می كند و خود اين تغييرات مبنای بازسازی ضدانقلابی تاچريسم و ريگانيسم و پايان اجماع كينزی در سالهای۱۹۷۰ می گردد.
۳۰ـ بسياری از اين قوانين مهم به دورهء ژول فری بر می گردد كه سه هدف مهم داشت: وسعت بخشيدن به آزاديهای اجتماعی، خارج كردن مدارس از سيطره كليسا، احياء فرانسه بعد از شكست از آلمان با اتكاء بر رشد استعمار.
۳۱ـ اميل كومب، رئيس دولت در۱۹۰۵.
۳۲ـ كتاب "زمانهً توده ها" . ژان پىِر ريو، ژان فرانسوا سيرينِلی. انتشارات سوی، در سری پوئن. چاپ اول ۱۹۹۸ چاپ دوم ۲۰۰۵ ص۷۹.
Jean-Pierre Rioux, Jean-François Sirinelli Le temps des masses, Seuil, ۲۰۰۵, p. ۷۹
۳۳- Lagardère, M. Bouygues, M. Dassault, M. Bolloré
۳۴ـ از جمله قوانينی كه دولت فرانسه به بهانه مبارزه با تروريسم و پدوفيلی از چند سال پيش برقرار كرد و قانون معروف آدوپی كه مصرانه تلاش دارد به بهانه دفاع از حقوق هنرمندان به تصويب رساند. نتيجه اين قوانين ايجاد ابزار كنترل روی انترنت است.
۳۵- comme News Corps, Viacom, AOL Time Warner, General Electric, Microsoft, Bertelsmann, United Global Com, Disney, Telefónica, RTL Group, France Télécom, etc.,
۳۶ـ "قوهء چهارم" - اينياتسيو رامونه. لوموند ديپلوماتيك. اكتبر ۲۰۰۳.
۳۷ـ رك. كتاب ژاك لوگوف: روشنفكران در قرون وسطی
Jacques Le Goff, Les intellectuels au Moyen Age, Le Seuil, ۱۹۵۷
۳۸ـ ماجرای دريفوس: ماجرايی نظامی- حقوقی كه به قضيه ای سياسی در فرانسه و حتی بين المللی تبديل شد. به نام كاپيتان آلفرد دريفوس (۱۸۵۹-۱۹۳۵) ارتشی اهل منطقه آلزاس و يهودی تبار كه در سال ۱۸۹۴ توسط يك دادگاه نظامی به جرم جاسوسی به نفع آلمان از ارتش اخراج و به جزيره شيطان تبعيد شد. دو سال بعد ثابت شد كه دادگاه بر اساس مدارك جعل شده او را محكوم كرده و جاسوس واقعی محتملأ افسر ديگری بنام استرهازی (۱۸۴۷-۱۹۲۳) بوده است. با وجود اين پس از يك محاكمه قلابی دادگاه نظامی استرهازی را تبرئه می كند. در اين جاست كه در ۲۸ ژانويه ۱۸۹۸ زولا مقاله مشهور خود را به چاپ می رساند. او در اين مقاله به شدت به مقامات ارتش می تازد. معروف است كه اين شماره روزنامه پگاه به سردبيری كلمانسو ده بار بيش از فروش عاديش پخش می شود. زولا به شكايت ارتش دادگاهی شده و محكوم می گردد و اين باز مردم را هيجان زده تر می سازد. ماجرا كاملأ جنبه سياسی بخود می گيرد و در دنيا انعكاس پيدا می كند.هر چه آشكارتر می شود كه ارتش، كليسا و مجامع ضديهود خواهان تجديد محاكمه نيستند. پايه های جمهوری در فرانسه به لرزه در می آيد. بسياری از دانشمندان و وكلا و تحصيلكرده ها جزو طرفداران دريفوس هستند. آناتول فرانس، ژورس، پروست ... از دريفوس دفاع می كنند. در ۱۸۹۹ دادگاهی نظامی در شهر رِن دوباره تشكيل می شود كه طی آن دوباره دريفوس محكوم می گردد. همانسال او عفو می شود اما فقط در سال ۱۹۰۶ از او اعاده حيثيت می گردد.
۳۹ـ نقل از كتاب ميشل وينُك – قرن روشنفكران ۱۹۹۷ انتشارات سوی ص ۲۹
۴۰ـ موريس بارس صحنه ها و دكترين های ناسيوناليسم چاپ پلون ۱۹۲۵ جلد اول ص ۱۷۰ – نقل شده در قرن روشنفكران، ياد شده.
۴۱ـ آدولف رِتِه – گشت و گذارهای براندازنده. به پيوست تأملات آنارشيستی. متن اينترنتی.
۴۲ـ دستاوردهای چپ راديكالِ هلندی-آلمانی، كسانی مثل گورتر، پانكوك، كورش، لوفنبرگ، رولان هولست، اتو روله يا چپ راديكال ايتاليا مثل بورديگا و ادامه دهندگان راه او يا بعد از ۶۸ جرياناتی مثل اجتماعيون- بربريون و ...الخ متأسفانه هرگز بطور جدی، عليرغم سی سال تبعيد اجباری دنبال نشد.

 تفسیر ممنوع

 


همانطور که در مقدمۀ بخش اول شرح‌حال شهدای سازمان پیکار آمده است، با تقاضا از خانواده‌ها و رفقا، تلاش ما این است که تا حد ممکن اطلاعات موثقی از رفقای شهیدمان در مجموعه‌ای منسجم به‌صورت یک کتاب ارائه دهیم.


برای آن‌که جمع‌آوری این اطلاعات به کامل‌ترین و موثق‌ترین شکل ممکن انجام ‌پذیرد، گذشته از اسنادی که طی این چهل سال به‌مرور جمع‌آوری شده، شرح‌حال‌ها ‌می‌بایست بر دانسته‌ها، اطلاعات و خاطرات کسانی استوار باشد که این شهدا را می‌شناخته و به‌نحوی با آنها در ارتباط بوده‌اند. کوشش ما این است که با یاری شما، نفسِ این فعالیت، در سطح وسیع‌تری نسبت به امروز، در شکل جمعی و متکی بر دانسته‌های بازماندگان و نزدیکان شهدا باشد که تحقق این هدف دو وجه دارد:


یکی اضافه و کامل کردن اطلاعات تاکنون به‌دست‌آمده و دیگری تصحیح و تصدیق این اطلاعات؛ زیرا کاملاً محتمل است که در اطلاعات به‌دست آمده چه‌بسا چهل سال فاصلۀ تاریخی، حافظه‌ها را کدر ساخته و نکته‌هایی خلاف واقع به شرح‌حال رفقا رسوخ کرده باشد. به‌همین دلیل از رفقا تقاضا داریم با نگاهی انتقادی بر این اطلاعات ما را کمک کنید تا با یک کار جمعی نکات احیاناً اشتباه را تصحیح کنیم.

هدف از انتشار شرح‌حال شهدا تجلیل و قدردانی از آنها در این مبارزۀ تاریخ‌ساز است و همچنین سندی‌ست بر جنایات رژیم جمهوری اسلامی که هرگونه اطلاعات خلاف واقع یا غلوآمیز، به اصالت این اسناد لطمه خواهد زد.


ضمناً تأکید داریم که تنها راه تماس با جمعی که این مهم را به‌عهده دارد آدرس "سایت اندیشه و پیکار" ( این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید ) است.

رساندن اطلاعات و نظرات از طریق واسطه و میانجی کار تمیزدادن سره از ناسره را دشوار می‌کند.



 

با سپاس
جمع اندیشه و پیکار

غزه: از خواب‌گاه تا قتل‌گاه

سر‌آغاز

لحظه‌هایی هست که نَفْس زنده بودن، عین قاتل بودن است، که بودن، شریک‌ جرم بودن است. انگار که از انگشت‌های‌مان خون بچکد. از آن‌جا که ما شریک هستیم، خواهی‌نخواهی، در دنیایی که این‌طور شیادانه می‌رود. هر‌قدر‌هم که تلاش کنی، در هر جای ممکن فریاد بزنی، چیزی از این سنگینی که بر وجدان خود احساس می‌کنی کم نمی‌شود.Gaze-KhabGah1_Copy.jpg

تصویر ساده این فرایند، گلویی است که طی ۷۵ سال به‌مرور فشرده می‌شود و امروز که یک‌ماه‌و‌اندی، چهل‌و‌چند روز، بیش از هزار ساعت از آغاز هجوم غرب به غزه می‌گذرد، به لحظه خفقان رسیده‌ایم…

گویی این نوار کوچک، از همه این دنیای بزرگ، همه تناقضات ممکن را در خود گردآورده است. مساحت کوچکی که تمام تضادهای دنیا را یک‌جا جمع کرده است. انگار با ذره‌بینی عظیم روبه‌رو باشیم که اشعه‌های خورشید را بر یک نقطه از نقشه جغرافیای جهان متمرکز کرده و تقاطع این شعاع‌ها امروز آن نقطه کوچک را می‌سوزاند.

وقایع

ظاهر قضیه برای کسی که یک‌ماه‌و‌اندی پیش، ناگهان چشم به جهان گشوده باشد این است که مشتی متعصب اسلام‌گرا به یک جشن جوانان معصوم اسرائیل حمله کرده و آنها را سلاخی کرده‌اند. در این روایت نه زمانی وجود دارد و نه مکانی، پیشینه تاریخی را که نگو، فراموش‌شده‌ای‌ست ابدی. هیچ‌کس از خود نمی‌پرسد که چگونه چند صد کماندوی فلسطینی حماس توانستند به دیوار مرزی "غیرقابل‌عبورِ" زندانی به نام غزه، که هر جنبنده‌ای به آن نزدیک شود را با گلوله می‌زنند، به‌سهولت نفوذ کرده و در شهرک استعماری نزدیک آن‌جا به‌مدت ۶ ساعت جولان دهند؛ این‌که وقتی ارتش اسرائیل می‌رسد چگونه همه را به گلوله می‌بندد و ظاهراً خود چندین گروگان اسرائیلی را از پا در می‌آورد؛ این‌که جشن این جوانان معصوم اسرائیلی به چه جهت مثل یک تحریک آشکار در کنار نوار غزه برگزار می‌شود؟ این عده جوانی که در این جشن "رِیو پارتی" شرکت کرده‌اند، تحت چه نوع تبلیغاتی قرار دارند که تبدیل به سوت‌ترین هَپَروتی‌های دنیا شده‌اند؟ چطور ممکن است یک نفر و آن هم به‌احتمال زیاد، یک یهودی‌تبار آنقدر از وضعیت دنیا بی‌خبر باشد که نفهمد در دو قدمی یک زندان، جشن "خَفن" و شادی بپا‌کردن، برای زندانیان پرووُکاسیونی غیرقابل‌تحمل است؟ یا چگونه "سقف آهنین دفاعی" اسرائیل نمی‌تواند در برابر موشک‌پرانی نیروهای اسلامی مقاومت کند؟ همه این مضامین سئوال‌برانگیز است و "غافلگیر شدن" ارتش اسرائیل را با شک‌و‌تردید همراه می‌کند؛ اما به‌هر‌حال، رسانه‌ها به این جزئیات اهمیتی نمی‌دهند. کافی‌ست دستگاه‌های تبلیغاتی دروغ‌پردازانه آژانس یهود چند ویدئو و عکس قلابی جور کنند و مثل طعمه جلوی انواع رسانه‌های غربی بیاندازند تا آنها را از مار به افعی بدل ساخته و فریاد "وا‌مصیبتا"، "هولوکاستی دیگر" به آسمان رود. آنها توانستند با اتکا بر خشونت تردیدناپذیر برخی عناصر حماس که در فکر خوش‌رقصی برای ایران است و در رقابتی درونی با دیگر جریانات جنبش مقاومت قصد دارد، خود را رادیکال‌ترین آنان نشان دهد و نمایش جدال نیک ‌و‌ شَرّ آقای بوش را بر زمینه جنگ تمدن‌های هانتینگتونی از‌سر‌‌گیرد. این فردِ دفعتاً چشم به جهان گشوده که معصوم بی‌گناهی بیش نیست، مخاطب همه سیستم‌های رسانه‌ای غرب است که برایش روایت ارتش اسرائیل را یک‌بند در بوق‌و‌کرنا کرده‌اند. به حکم اینان، همه جهان باید به‌خط شده و در برابر اَبرقدرتیِ اسرائیل و آمریکا سر به سُجود خم کنند تا شاید از وصله "تروریست" که دیگر شامل هیچ حق‌و‌حقوق بین‌المللی نمی‌شود و "واجب‌الگوآنتاناموست" خلاصی یابند. آمریکا تمام‌قد و همین‌طور اروپا از سیاست قتل‌عام و پاکسازی قومی اسرائیل دفاع می‌کند؛ نیروی نظامی‌ای که آمریکا به منطقه فرستاده، گذشته از مساعدت به ارتش اسرائیل در نوار غزه، برای آن است که به دیگر کشورها هشدار داده باشد که خود را درگیر این "جنگ درونی" نکرده و درواقع دست اسرائیل را باز بگذارند که هرچه می‌خواهد بر سر فلسطینیان بیاورد. این تجهیزات نظامی که شامل ناوگان اتمی هم می‌شود را بر یک وجب نوار مرزی جمع کرده‌اند تا به همه بgaza-kids.jpgفهمانند که دیگر کسی نباید، نه این‌جا و نه هیچ‌کجا بدون اجازه آنها نُطُق بکشد.

تمامِ قوای نظامی غرب، در برابر ۳۷۰ کیلومتر مربع یعنی مساحتی کمتر از ربع شهر لندن مستقر شده‌اند. این مساحت آنقدر کوچک است که تئو کوسم[1] درگیری اسرائیل و فلسطین را به "جنگی میان حومه‌ها"[2] تشبیه می‌کند.

این امر کاملاً نادری است که یک مقام آمریکایی مثل آنتونی بلینکن، در کابینه جنگی محدودی که نتانیاهو ریاست آن را به‌عهده دارد شرکت کند تا در تصمیم‌گیری‌های جنگی مستقیماً شرکت داشته باشد. فقط در سال ۱۹۷۳، در جریان جنگ کیپور میان عرب‌ها و اسرائیل، زمانی‌که هِنری کیسینجر رئیس دیپلماسی آمریکا در کنار گُلدا مایر در یک کابینه امنیتی نشست، شاهد چنین چیزی بودیم.

این فریاد محکوم کردن تروریسم حماس، گویی فراموش می‌کند که تاسیس دولت اسرائیل خود مدیون سیاست عمومی انگلستان و همراهی تروریست‌های هاگانا، ایرگون و غیره بوده است که در وحدت خود، ارتش دولت تازه‌تأسيس را ایجاد کردند.

همه رهبران دنیای غرب و وابستگان آنها در شرق یک صدا فریاد می‌زنند "اسرائیل حق دفاع از خود را دارد، به هر قیمتی!".

همه آنها که با شدیدترین قاطعیت روسیه را بابت نقض حقوق بین‌الملل در تعرض به اوکراین محکوم کرده بودند، امروز خودشان در برابر حمله اسرائیل، در مقابل این بام و دو هوایی که باید اجرایش کنند سرگیجه گرفته‌اند. خود بایدن که به وقیحانه‌ترین شکلی به حمایت دربست و نظامی اسرائیل دست‌زد، خود را وادار می‌بیند که به نتانیاهو از عواقب انتقام کور هشدار دهد. به او می‌گوید که همان گَندی را که ما در عراق و افغانستان ببار آوردیم، در غزه ببار نیاورید. او از قواعد جنگی صحبت می‌کند در مقابل دولتی که هیچ قاعده‌ای را جز حق مقدس حیات مقدس خود به رسمیت نمی‌شناسد.

از طرف دیگر، نباید فراموش کرد که این پشتیبانی جهانی از اسرائیل از جانب دولت‌های غربی، در‌عین‌حال از تغییرات ساختاری این جوامع و نتایج سیاسی آن در میان مردم، از جمله در زمینه رشد گرایشات راست پوپولیستی و نژادپرستانه در میان آنها نیز خبر می‌دهد.

بار دیگر، در جهان غرب افرادی که چهره‌شان فریاد نزند "من یک غربی اصیل هستم" را به چشم بدبینی و شکاکیت نگاه می‌کنند؛ چفیه که نمود تعلق خاطر به جنبش فلسطین است در تمام دنیای غرب ممنوع می‌شود؛ تظاهر‌کنندگانی که در غرب به حمایت از فلسطین و محکوم کردن بمباران کور و بُزدلانه غزه می‌پردازند، مورد ضرب‌و‌شتم قرار گرفته و دستگیر می‌شوند… و در اینجا یک‌بار دیگر حَد‌و‌حدود آزادی‌های فردی و حقوق دموکراتیک غربی آشکار می‌شود: "البته که همه آزادید، اما به‌‌این‌شرط که آنچه ما می‌گوییم و می‌اندیشیم را تایید کنید!"

ناگهان می‌بینی که در عرصه حقوق بین‌الملل چه یک‌ بام‌ و دو هوایی در کار است و اشک یک مادر یا خواهر قربانی اسرائیلی چقدر سنگین و رنگین‌تر از دریای اشک همتایان فلسطینی‌اش است.

اسرائیل ۷۵ سال است که در هر مرحله، فلسطینیان را عقب زده تا از طریق بنا‌کردن دهکده‌های استعماری، از طریق وارد کردن یهودیان از هر کجای دنیا و تسهیل اسکان‌یابی آنها، تعادل دموگرافیک این دو خلق را به نفع خود بر هم زند. یکی از وجدان‌های بیدار یهودی متعجب بود که چگونه وقتی یک آمریکایی یا کانادایی یهودی‌تبار که هرگز پایش به اسرائیل نرسیده می‌تواند یک‌روزه گذرنامه اسرائیلی دریافت کرده و آن‌جا شِلنگ‌تَخته بیاندازد، یک فلسطینی که در آن‌جا متولد گشته، تمام خاندان خود را در آن‌جا داشته و پس از ۱۹۴۸ اجباراً کشور خود را ترک کرده، اجازه ندارد حتی برای یک سفر ۲۴ ساعته ویزا دریافت کند؟![3]

چطور زمانی‌که می‌پذیرند یک یهودی‌تبار جوان آمریکایی یا کانادایی که هرگز مستقیماً در این جدال ۷۵ ساله درگیر نبوده‌ آن‌چنان از خلال داستان‌هایی که از پدران و مادرانشان شنیده‌ به هیجان آمده که برای دفاع از میهن و قتل‌عام مشتی بی‌گناه به اسرائیل می‌شتابد و او را قهرمان بخوانند، اما در‌عین‌حال انتظار دارند که یک نوجوان یا یک بچه فلسطینی که این شرایط را خود مستقیماً و از طریق زندگی مادی پدر و مادرش تجربه کرده همین احساس وطن پرستی را نداشته باشد. چطور ممکن است او نسبت به این سرزمینْ بی‌تفاوت باشد زمانی‌که یک جوان یهود آمریکایی یا کانادایی وجود چنین پیوندی را احساس می‌کند؟

آری، درست می‌گویند وحشتناک است؛ آنچه در روز ۷ اکتبر ۲۰۲۳ برای اسرائیلی‌ها پیش آمد، به‌راستی وحشتناک است چرا‌که چند صد غیرنظامی از زن و مرد و کودک و بزرگ قتل‌عام و برخی هم گروگان گرفته شدند.[4] اما در این روز اسرائیل برای شش ساعت آن چیزی را متحمل شد که فلسطین ۷۵ سال است به‌‌طور روزمره زندگی و تجربه می‌کند. آنان برای یک لحظه طَعم تلخ قربانی شدن را چشیدند و همین کافی بود تا ناگهان تمام رسانه‌هایی که ۷۵ سال است چشم بر وحشی‌گری اسرائیل بسته‌اند به خروش آمده و به محکوم کردن این "حمله شنیع حماس" بپردازند. از همه طرف حماس جنایتکار، تروریست وحشی و غیره نامیده می‌شود تا هرگونه حق موجودیت حقوقی و به‌تبع آن حق حیات از او گرفته شود؛ تا بتوان با خیال راحت به شکار آنان و به این بهانه قتل‌عام فلسطینیان پرداخت؛ حتی می‌توان این معادله را برعکس کرد یعنی اول قتل‌عام فلسطینیان و سپس شکار حماس‌‌‌؛ آنها که دیگر بشر نیستند که دفاع از چنین حقوقی مطرح باشد!

این برعکس‌کردن معادله را هم، با تز "سپر انسانی" توجیه می‌کنند، گویا اگر چنانچه مثلاً یک قاتل مسلح به مدرسه‌ای در امریکا وارد شده و بخشی از شاگردان را گروگان بگیرد، ارتش مجاز است مدرسه را بمباران کند!! بماند که در فضایی به این فشردگی، حماس یا هر نیروی دیگری چطور می‌تواند خود را از توده مردم جُدا نگه دارد؟!

اسرائیل در فاصله یک‌ماه بیش از ۲۵ هزار تن بمب بر سر غزه ریخته است؛ چند برابر بیش از آن‌که آمریکا در یک سال جنگ بر سر افغان‌ها ریخت. در کجای تاریخ و در کجای دنیا یک زندان را بمباران می‌کنند؟ در کجای دنیا زندانبان حداقل معیشت زندانی را از او سلب می‌کند؟ او را گشنه و تشنه و بی‌سرپناه نگه می‌دارد و در‌عین‌حال بر سر او بمب می‌ریزد؟ آیا اسرائیل می‌پذیرد که با گروگان‌های خود این‌طور رفتار شود؟ رئیس سازمان ملل می‌گوید که جنگ هم قواعدی دارد، ولی ظاهراً از نظر اسرائیل این قواعد شامل فلسطینیان نمی‌شود.

در جریان حمله و تصرف بیمارستان الشفا، آشکار شد که اسرائیل گذشته از بمب‌های فسفری، در حال امتحان کردن سلاح‌ها و تجهیزات جدید در برابر مردم بی‌دفاع غزه است، از جمله پهپادهایی است که توان شلیک دارند که چندین نفر را حداقل زخمی کرده‌اند.

تعداد کشته شدگان فلسطینی از ۱۲ هزار تجاوز کرده که در این میان نزدیک به پنج هزار کودک خردسال وجود دارد. نزدیک به ۷۰ درصد قربانیان بچه‌ها و زنان هستند. خدا هم نمی‌داند چند نفر زیر آوار بمباران‌ها مدفون بوده و تعداد مفقودان چقدر است. تعداد مجروحین به ده‌ها هزار تخمین زده می‌شود، و ظاهراً پایانی برای این بمباران بی‌وقفه وجود ندارد.

اسرائیل پس از آن‌که به‌مدت دو هفته مرز رفح را بست و حتی بمباران کرد، پس از آن‌که آب و برق و گاز و همین‌طور ورود مواد غذایی و دارو را به غزه قطع کرد، زیر فشار بین‌المللی، به‌صورت قطره‌چکانی به سازمان‌های حقوق بشر اجازه داده کمی آذوقه و دارو به اهالی برسانند. فاجعه انسانی که در غزه جریان دارد، قتل‌عام علنی و رسمی‌ای که اسرائیل در برابر اذهان جهان به آن دست می‌زند غیر‌قابل‌وصف است. اهالی غزه بین ماندن و مردن یا رفتن و مردن چه انتخابی دارند؟

بیش از یک میلیون نفر از اهالی غزه، مبهوت از خشونتی که بر سرشان آوار گشته به‌سمت جنوب فرار کردند تا شاید شانسی برای نجات از بمب‌های اسرائیلی داشته باشند. اسرائیل آنها را مثل مهره‌هایی از این سو به آن سو می‌راند بدون آن‌که حتی کسانی را که در حال فرار هستند از بمب‌های خود مصون بگذارد.

گیدئون لوی، خبرنگار یهودی‌تبار، سردبیر هاآرتص از قول گلدا مایر نخست‌وزیر اسرائیل می‌گوید: "ما هرگز فلسطینیان را نمی‌بخشیم زیرا ما را مجبور کردند فرزندان‌شان را بکُشیم." در اینجا هم آنان باز قربانی هستند چون مجبورند فلسطینیان را قتل‌عام کنند.

ظاهرا هدف دولت اسرائیل نابودی حماس است؛ این بهانه‌ای است که به‌واسطه آن این منطقه را به‌زیر بمباران خود کشیده است. سئوالی که مطرح می‌شود این است که چرا در جایی که حماس وجود ندارد یعنی در کرانه باختری کماکان قتل‌های فلسطینیان ادامه دارد. قبل از عملیات اخیر، از ابتدای امسال در کمال بی‌تفاوتی، بیش از ۲۵۰ نفر فلسطینی در آن‌جا کشته شده بودند‌؛ چرا علی‌رغم تمام قول‌و‌قرارهای بین‌المللی مستعمره‌سازی‌ها ادامه دارد و کولون‌های مسلح، هر روز و هر لحظه فلسطینیان را عذاب می‌دهند؟ در همین یک ماهه بیش از ۲۰۰ فلسطینی دیگر در کرانه باختری به‌دست ارتش اسرائیل کشته شده‌اند.

اگر حماس ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر اسرائیلی را یک هفته است که گروگان گرفته، اسرائیل، گذشته از ۵۰۰۰ فلسطینی که مدت‌هاست در زندان‌های خود دارد، حداقل ۱۶ سال است که در غزه، بیش از دو میلیون نفر را گروگان گرفته و بر آنها شنیع‌ترین و وقیحانه‌ترین تحقیرها را وارد می‌کند.

شجاع‌ترین روزنامه‌نگاران غربی، خودشان به‌دنبال سوراخ‌موشی می‌گشتند که این وسط نفله نشوند، "مادر فلسطینی را ول کن، فعلأ خود را دریاب"، این رهنمود هیئت تحریریه در صلح نشسته به اوست؛ در‌حالی‌که از آن طرف، نزدیک به ۵۰ روزنامه‌نگار با‌وجدان که اکثریت قریب‌به‌اتفاق‌شان فلسطینی هستند، کشته شده‌اند…

درعین‌حال، این موقعیت اسفناک به‌روشنی نشان داد که زحمت‌کشان جهان با چه غول واحدی طرف هستند؛ که سرمایه تا چه حد می‌تواند وحشی و خونخوار باشد. تمام موعظه‌های حقوق بشری، وقتی نوبت کارگران و زحمت‌کشان برسد، دود می‌شود و به هوا می‌رود.

در خود اسرائیل، نه‌تنها تمام مشاجرات اخیر مربوط به تشییع جنازه دموکراسی و سیستم قضایی ناگهان مدفون گشت و کار به جایی رسید که یک فاشیست تمام‌عیار به‌قدرت‌رسیده، صاف‌و‌ساده به فلسطینیان گزینش میان سه مرگ گوناگون را پیشنهاد کند، یا آن دیگری که از بمب اتم حرف بزند، بلکه در کل جهان غرب تمام دُوَلی که بیان منافع سرمایه جهانی هستند یک‌دست، در پیکر سیاسی- نظامی واحدی در برابر مردم غزه و فلسطین قطارکش شدند. فریاد "یا گورتان را از اینجا گم می‌کنید یا همه‌تان را به گلوله می‌بندیم"، از همه رسانه‌ها خطاب به فلسطینیان شنیده شد و کسی به فریاد مادری که فرزندانش زیر بمب‌های بی‌امان اسرائیل مدفون بودند یا آنها که زخمی، تشنه و بی‌درمان جان می‌دادند توجهی نداشت.

اما تجربه ۷۵ ساله نشان داده است که هیچ قتل‌عامی مقاومت فلسطینیان را نابود نخواهد کرد. همین جنگجویانی که امروز در لباس حماس می‌جنگند، فرزندان دیگر جنگجویانی هستند که دیروز در لباس جنبش مقاومت مسلحانه فلسطین می‌جنگیدند و فردا همین فرزندانی که امروز زیر بمب‌ها هستند، جنگجویان مبارزات فرداهای بعد خواهند شد.

شاید رژیم اسرائیل بتواند با یک لشکرکشی غیر‌قابل‌تصور در ابعادی باورنکردنی و منحصربه‌فرد که تمام زرّادخانه غرب را بر یک باریکه ۱۵ کیلومتری فرو می‌ریزد، رهبری نظامی حماس را منهدم سازد، اما با میلیون‌ها زحمتکش فلسطینی که قربانی این جنایت هستند، میلیون‌ها فلسطینی که بیش از نیمی از آنها جوانان زیر ۱۸ سال هستند چه خواهد کرد؟ به‌راستی آیا سیاست‌گذاران اسرائیل این‌قدر به‌واسطه تمایلات فاشیستی و انتقام‌جویانه خود کور شده‌اند که این معادله لاینحل را نمی‌بینند؟ یا شاید طرح دیگری در کار است؟ کمی سطح سیاسی و دیپلماتیک این جدال را کنار بزنیم و به مضمون طبقاتی واقعی آن توجه کنیم.

البته همه می‌دانیم که این داستان سرِ درازی دارد که هرکس می‌تواند با رجوع به کتاب‌های تاریخ آن را دریابد.

فصل‌ها و تاریخ‌های خونینی که هر کدام مثل یک اسم رمز در مُخیله ما و در ذهنیتِ نوجوانان و کودکان فلسطینی پژواک دارد ... قیام عرب‌ها ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ و حاج امین‌الحسینیف مفتی بیت‌المقدس، هاگانا، اشترن و ایرگون و قتل‌عام دریاسین، نکبه، تشکیل دولت اسرائیل، جنگ شش روزه و مناطق اشغالی، بلندی‌های جولان، سپتامبر سیاه، جنگ کیپور، جنگ داخلی لبنان، صبرا و شتیلا، انتفاضه، اسلو … و امروز تراژدی غزه.

اسرائیل از ۷۵ سال پیش، ذره‌ذره مثل موریانه فلسطین را می‌جَوَد به‌طوری‌که امروز شاید ۱۰ درصد فلسطین تاریخی نیز به فلسطینیان، آن‌هم تحت اشغال، تعلق نداشته باشد؛ ولی گره‌گاه مبارزه امروز، غزه است چرا‌که غزه، بیان سخت‌ترین و حادترین شرایط مبارزه برای زحمت‌کشان فلسطین است؛ جایی که ارتش اسرائیل مثل یک (مترونوم) ضرب‌شمار موسیقی که به داسی منتهی شود، از ۲۰۰۵ که غزه را "تخلیه" کرد، آن‌جا را به‌نحوی منظم درو می‌کند. از زمان شورش انتفاضه دوم، یعنی پس از سال ۲۰۰۰ تاکنون، هر دو سه سال یک‌بار، این داس به حرکت می‌افتد و تا قبل از بمباران اخیر، بیش از ۷ هزار کشته فلسطینی به جای گذاشته بود.

غزه نام آشنایی است، سمبل جنبش زحمت‌کشان فلسطین، به‌خصوص از زمان انتفاضه اول

این ۳۵۰ تا ۴۰۰ کیلومتر مربعی که، باریک، در حاشیه فلسطین، کنار دریای مدیترانه نشسته است، آنقدر باریک که برای دیدنش باید نقشه اسرائیل کنونی را چندین بار بزرگ کرد تا این باریکه به‌چشم بیاید. غزه که در ۱۹۴۸ نزدیک به ۲۰۰ هزار آواره را در خود پذیرا شد، امروز ۳ ,۲ میلیون نفر جمعیت دارد که ۷ ,۱ میلیون نفر آنها پناهنده یا فرزندان آنها هستند؛ چطور ممکن است یک خلق، یک جمعیت را این چنین به‌هم‌فشُرد و در فضای محصوری این چنین کوچک گرد آورد. چطور ممکن است در سرزمین کوچکی که در نیمه قرن بیستم، پیش از نکبه، ۸۰ هزار نفر زندگی می‌کردند، امروز چنین جمعیتی را، فشرده‌به‌هم، در حصار گذاشته‌ باشند. باید همه عوامل را با هم دید تا به ابعاد جنون‌آمیز چنین شرایطی کمی نزدیک شد. این فقط یک مساحت کوچک نیست، شاید کشورهای کوچک دیگری هم وجود داشته باشند، این فقط تجمع تعداد زیادی آدم نیست، ممکن است چنین تراکمی جای دیگری هم وجود داشته باشد، آنچه به این همه معنا می‌دهد این است که یک دولت، در مناسبات اجتماعی خاصی، توانسته است تعداد بسیار زیادی آدم را به‌زور در اینجا نگه دارد، به‌طوری‌که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن بگریزد؛ به‌این‌عنوان است که می‌توان به‌راستی غزه را یک زندان نامید، اما زندانی که نه مستقیماً نتیجه جرائم و تبعات قضایی‌ای باشد که اهالی به آن مرتکب شده‌اند، بلکه نتیجه یک مناسبات اجتماعی‌ست که این اهالی را از کوچک و بزرگ، از زمان تولد تا مرگ، در این مناسبات مُجرم تلقی می‌کند؛ و جُرم اینان این است که سرمایه اسرائیلی که روزی در رابطه ایجابی سرمایه‌داری میان کار و سرمایه، در سال‌های ۷۰ به آنان نیاز داشت امروز این رابطه را دیگر ضرور نمی‌بیند و زحمت‌کشان فلسطینی برایش حکم یک وزنه مرده را پیدا کرده که قصد دارد یک‌بار برای همیشه از شرّ آن خلاص شود. برای جریانِ غالب بر کارفرمای اسرائیلی، دیگر آنها زائد محسوب می‌شوند و غزه می‌رود که از اردوگاه اسیران به اردوگاه مرگ تبدیل شود. آری، با محو شدن نقش کارگران فلسطینی در اقتصاد اسرائیل، غزه از خواب‌گاهی که در سال‌های ۷۰ بود به بازداشت‌گاهی در سال‌های ۹۰ مبدل شد و امروز می‌رود که به قتل‌گاه زندانیان و قبرستان آنان تبدیل گردد.

اما این سرنوشت تلخ، تاریخی دارد به درازای صد سال؛ شهر غزه خود قدمتی ۵۰۰۰ ساله دارد و نامش در کتاب‌های آسمانی آمده است. شهری بوده است غنی به‌واسطه جایگاه استثنایی‌اش در کناره مدیترانه برای تجارت میان آفریقا و آسیا. غزه یکی از چند شهری بود (در کنار خان‌یونس و رفح…) که در این کناره وجود داشت، تا زمانی‌که در ابتدای قرن شانزدهم به‌زیر حاکمیت امپراتوری عثمانی افتاد و به‌مدت چهار قرن تحت سلطه آنان بود تا… در پایان جنگ جهانی اول، به‌زیر قیمومیت انگلستان درآمد.

این دست‌به‌دست شدن قدرت از امپراتوری عثمانی به قیمومیت انگلستان و دنباله آن تا ایجاد دولت اسرائیل، طبعاً سکنه این مناطق و مناسبات اجتماعی‌شان را دست‌نخورده باقی نگذارد. هر کدام از این قدرت‌ها، بر ماده خام موجود یعنی مناسباتی که قبل از آنها وجود داشته اتکا کرده و تکامل این مناسبات را بر اساس منافع و ملزومات رشد خود سازمان دادند.

ماکسیم رودنسون می‌گفت:" اسرائیل دژ پیشروی غرب در شرق است." اما برای سندیت بخشیدن به این جمله معروف رودنسون، خوب است به حرف یکی از خود رؤسای قوم ارجاع دهیم.

اهمیت حضور اسرائیل به‌عنوان دولتی که منافع نهایی غرب را می‌بایست در منطقه خاورمیانه تامین سازد، بهتر از هرکس خودِ شخص جو بایدن توصیف کرده است.

او سال‌ها پیش، زمانی‌که از اعضای مهم دموکرات در سنای امریکا محسوب می‌شد، در اواسط سال‌های ۱۹۸۰، صراحتاً اعلام کرده بود که "ما هیچ‌گونه عذرخواهی نداریم که بابت حمایت‌مان از اسرائیل بکنیم. این سه میلیارد دلار کمک سالانه‌ای که به اسرائیل می‌کنیم، بهترین سرمایه‌گذاری آمریکا در خارج از کشور است و اگر کشوری مثل اسرائیل در خاورمیانه وجود نمی‌داشت، امریکا خود می‌بایست آن را به‌وجود می‌آورد تا از منافع خود در این منطقه حفاظت کند. لازم می‌بود ایالات متحده به آن‌جا رفته و یک اسرائیل ابداع کند." (نطق بایدن در ۵ ژوئن۱۹۸۶).

واضح است که سخنان بایدن ناظر بر وجه سیاسی و دیپلماتیک ماجراست. اما این وجه خود، بر مناسبات اقتصادی-اجتماعی و در نتیجه سیاسی و طبقاتی مشخصی در منطقه استوار است. درست است که ایجاد دولت اسرائیل منطبق با سیاست بریتانیا در جهت کنار‌کشیدن از خاورمیانه و برقراری نوع جدیدی از روابط استثماری بود، درست است که از ۱۹۶۷ به‌بعد، این آمریکاست که به‌جای انگلیس و فرانسه در منطقه نقش ایفا کرده و به حمایت بی‌دریغ از اسرائیل می‌پردازد، ولی آنچه در درجه اول اهمیت قرار دارد این است که این مناسبات سیاسی و دیپلماتیک بین دُوَل را به کارکرد زیربنایی آن در جوامع منطقه و به تغییراتی که در مناسبات اجتماعی و طبقاتی این کشورها وارد می‌سازد مرتبط سازیم.

هر نوعی از مبارزه طبقات به‌هر‌حال انبوهی آدمند که به مبارزه کشیده شده و همبودی از مبارزه می‌سازند. مهم این است که این همبود را در چه افقی از مبارزه طبقاتی و چگونه تعریف کنیم. آنچه به ما امکان می‌دهد که شکل خاص مبارزه طبقاتی یک مرحله را تعریف کنیم، مستقیماً از کتب تاریخ بیرون کشیده نمی‌شود؛ این مضمونِ خودِ مبارزه طبقات، مبارزات روزمره است که امکان کشف این افق را فراهم می‌کند.

آن چیزی که | مبارزه طبقات به‌مثابه تاریخ | را مثل طنابی که از د‌رهم‌تنیدگی‌های ریسمان‌های تضادهای اجتماعی شکل گرفته می‌سازد، ضرورت‌های تولید و باز‌تولید اجتماعی است. طبعاً هر نزاعی در این عرصه را باید در ارتباط با و در تداوم این مبارزه طبقات سنجید.

مسئله فلسطین بارها، بنابر تغییر شرایط مبارزه طبقات مضمون عوض کرده است. دو طرف این مصاف، به‌مرورِ این مبارزه طبقاتی تغییر‌و‌تحول پیدا کرده و طی بیش از صد سال این "قضیه فلسطین" را ساخته‌اند. برای درک مضمون واقعی مبارزه طبقات امروز در فلسطین لازم است که افت و خیز آن را، حتی به‌نحوی گذرا بررسی کرد زیرا هر فرایند مبارزه طبقات که در شکل شرایطِ یک مرحله، خود را به ما نشان می‌دهد، زمینه حرکت بعدی و مضمون مبارزه آن را می‌سازد. مبارزه هر مرحله، بر اساس واقعیت جاری مرحله قبل بنا می‌شود.

در ابتدا، در نیمه قرن هجده، این مداخله کشورهای غربی است که بر مواد اجتماعی موجودی که در آن‌جا می‌یافت کار کرده و آنها را رفته‌رفته در جهت رشد خود به کار گرفته و گسترش داد. این روابطی که به‌طرزی درونی و دیرینه در این منطقه وجود داشت، ترکیبی بود از روابط متکی بر خراج‌گیری، اقتصاد بازرگانی و ربایی، وجود اموال و دارایی‌های کلان مالی، تسلط اداری، مذهبی، نظامی و غیره. اما لحظه تعیین‌کننده، یه‌شو(یعنی استقرار اولیه یهودیان در خاورمیانه قبل از تشکیل دولت اسرائیل)[5] و سپس ایجاد دولت اسرائیل بود.

از زمان ظهور "مسئله شرق" در نیمه دوم قرن نوزدهم، تاریخ خاورمیانه و نزدیک، تاریخ توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری در منطقه بوده است. مسئله‌ شرق، جنگ عرب‌ها و اسرائیل و جنبش آزادی‌بخش، قضیه‌ فلسطین، همه به یک افق تعلق دارند که می‌توان آن را تحت عنوانِ تاریخ رشد و انکشاف مناسبات سرمایه‌داری در خاورمیانه بررسی نمود.

این منطقه برای غرب بسیار حائز اهمیت است زیرا همان‌طور که ژُرژ کورم، مورخ بزرگ لبنانی می‌گوید:

"همان‌طور که مصر و بین‌النهرین انبار گندم امپراتوری روم بودند، خاورمیانه نیز مخزن اساسی مواد انرژی‌زا (نفت و گاز) خواهد بود که اروپا و سپس ایالات متحده برای تضمین تسلط خود به آن تکیه خواهند کرد".

تمام مسائل سیاسی و اقتصادی که در رابطه با امپراتوری عثمانی و تجزیه آن مطرح بود، درعین‌حال با اوج‌گیری رقابت میان قدرت‌های بزرگ و رشد اندیشه‌های ناسیونالیستی نیز همراه شد. هنوز، نه بحثی از مسئله عرب‌ها و اسرائیل مطرح بود و نه چیزی به نام قضیه فلسطین.

التهاب این داستان اما، ناشی از عدم ‌وجود یک فرایند خودْمَدار و درون‌ْزای توسعه این روابط در این منطقه است.

ایجاد دولت اسرائیل منطبق با تغییر سیاست بریتانیا (پایان قیمومیت و دخالت مستقیم و ایجاد دولت-ملت‌ها) در خاورمیانه و برقراری نوع جدیدی از حاکمیت در آن‌جا بود که بیشتر در تطابق با روابط استثماری حاکم یعنی سرمایه‌داری غربی باشد.

از این زمان، اسرائیل مثل موتور کوچک سرمایه‌دارانه‌ای عمل می‌کند که باید کل خاورمیانه را به‌دنبال خود به این مسیر بکشاند[6]. از ۱۹۶۷ به‌بعد، این آمریکاست که جای انگلیس و فرانسه را در منطقه گرفته و به حمایت بی‌دریغ از اسرائیل می‌پردازد. اسرائیل حتی قبل از آن‌که پیکره دولتی بیابد، اساساً نمود مناسبات سرمایه‌داری غربی در شرق است و الزام رشد این مناسبات را نزد دیگر کشورها برمی‌انگیزد.

در طول این تاریخ "ادغام وابسته خاورمیانه" به اقتصاد جهانی، دولت اسرائیل به‌عنوان یک عنصر تعیین‌کننده ظاهر می‌شود: بُرشی جغرافیایی در جهان عرب، تحریک به تقسیمات مذهبی و تولید اقلیت‌ها، عقیم‌سازی منابع در جنگ و خرید تسلیحات، به‌حاشیه‌‌راندن بخشی از جهان عرب، تبدیل شدن به قرارگاهی نظامی برای حمله مستقیم به هرگونه تلاش برای خودمختاری اقتصادی یا سیاسی، کنترل زندگی سیاسی و اقتصادی منطقه… همه از طریق اسرائیل در اختیار دولت‌های غربی قرار دارد.

 صِرفِ وجود اسرائیل در خاورمیانه، آینده منطقه را در شرایط عقب‌ماندگی و عدم‌توسعه‌ قرار می‌دهد.

نقد

به اطلاع ما تا امروز، تحلیل‌هایی که به وجوه تاریخی مسئله توجه کرده‌اند انگشت‌شمارند[7]. عموماً تحلیل‌هایی که در چپ از زاویه دفاع از فلسطین وجود دارد، این مسئله را قائم‌به‌ذاتِ خود، در چارچوب جنبش‌های آزادی‌بخش ملی بررسی می‌کنند؛ به‌عبارت‌دیگر یک مرحله مشخص از مبارزه طبقات در خاورمیانه را منجمد کرده و به شاخص عمومی بررسی منطقه تبدیل کرده‌اند[8]؛ گویا در اواسط قرن گذشته باشیم که این نوع جنبش‌ها در کشورهای خاورمیانه و همین‌طور تحت‌سلطه بالا گرفته بود.

انگار که خرداد ۱۳۴۶ باشیم و از طریق اخبار رادیو یا در صفحه اول روزنامه کیهان یا اطلاعات با گزارش "حملات موفقیت‌آمیز" هواپیمای اسرائیلی[9] به عرب‌ها روبه‌رو شویم؛ جنگی که چندی بعد و پس از شکست عرب‌ها، به جنگ "شش روزه" معروف شد. بعدها افشا شد که رژیم اسرائیل به این دو روزنامه "هدیه" مالی خاصی داده است که روزهای جمعه هم منتشر شده و لاینقطع اخبار پیروزی اسرائیل را درج کنند. ما بچه بودیم و از داستان چیزی نمی‌فهمیدیم؛ به‌خصوص که رژیم شاه دودوزه بازی می‌کرد و از یک طرف خود را "مدافع خلق مسلمان" جا می‌زد، از طرف دیگر زیرجُلکی به اسرائیل، که زیر تحریم کشورهای عربی قرار داشت، نفت می‌فروخت و به جولان نیرو می‌فرستاد.

وقتی کمی بزرگ‌ترها که سرشان بوی قورمه‌سبزی می‌داد و داستان کانال سوئز را بلد بودند، یادمان دادند که نباید طرفدار اسرائیل بود، خُبْ طرفدار مصر و "قهرمان ملی خلق عرب" جمال عبد‌الناصر می‌شدیم، همان‌طوری‌که طرفدار… تاج یا پرسپولیس بودیم! چون حقیقتاً نمی‌فهمیدیم این "طرفدار عرب‌ها بودن" دقیقاً به چه معناست. امروز که همه هاج‌و‌واج شاهد قتل‌عام غزه هستیم، می‌بینیم که چقدر این جملهْ جدا از محتوای طبقاتی‌اش بی‌معناست.

اکثر تحلیل‌های رایج، تحولات پیش‌آمده در خاورمیانه از سال‌های ۵۰ به‌بعد را بررسی نمی‌کند، تغییرات وضعیتی که برای سازمان آزادی‌بخش به‌طور خاص در ارتباط با مبارزه طبقاتی کشورهای عرب پیش آمد، جنگ‌های عرب‌ها و اسرائیل، جنگ‌های میان خود عرب‌ها، سپس جنگ خلیج، رابطه‌اش با رانت نفتی و تاثیرات آن در مبارزه طبقاتی این منطقه، نظم جدید جهانی بوش و تغییرات ساختاری که به تمام جوامع تحمیل کرد… همۀ این‌ها خارج از موضوعْ ارزیابی می‌شوند در‌حالی‌که وضعیت امروز زحمت‌کشان غزهْ رابطه مستقیمی با مجموعه این عوامل دارد. جنگ‌ها در این میان، همواره نقش تسریع‌کننده یا متوقف‌کننده فرایندهای اجتماعی را ایفا کرده‌اند. از خلال آنهاست که بسیاری از فرایندها به نقطه تغییر خود می‌رسند یا بهتر بگوییم لحظه گردش خود را به رسمیت می‌شناسند.

این روزها با مقالات فراوانی با درجه دقت گوناگون در زمینه روابط دیپلماتیک کشورهای منطقه‌ با دنیای غرب از یک طرف و ائتلاف روسیه، چین، سوریه، ایران… از طرف دیگر روبه‌رو هستيم؛ اما ضعف تمام این تحلیل‌ها این است که این روابط را قائم‌به‌ذات تلقی کرده و مناسبات اقتصادی موجود - نه صرفاً در سطح دولت‌ها، بلکه در سطح طبقات اجتماعی و قدرت‌های حاکم در هر کشور را - در نظر نگرفته و در نتیجه در سطحی صرفاً دیپلماتیک و ژئوپلیتیک باقی می‌مانند؛ در این سطح ماندن باعث می‌شود که یا مثل ملکه‌های زیبایی بگوییم "جنگ اَخ است!" یا به شعارهای تجریدی "مرگ بر این و آن!"، "این باد و آن مباد!"، بسنده کرده و در دام کاسب‌کاران مسئله ملی و دولت‌های مدافع‌شان بیفتیم یا به یک کَمپیسم کثیف جبهه مقاومتی، که مستقیماً از آن دولت‌ها حمایت می‌کند.

نمی‌توان این جدال را صرفاً در سطح ژئوپولیتیک بررسی کرد، زیرا در این حالت، همواره دو موجودیت نقداً شکل‌گرفته و مستقل از یکدیگر را در برابر هم قرار می‌دهیم. در‌حالی‌که از ابتدا طرفین این برخورد، خود، مضمون عوض کرده و در تقابل پرتنش‌شان هر کدام مضمون دیگری را دگرگون می‌سازند. یک بررسی سیاسی یا ایدئولوژیک صِرف هم کافی نیست، زیرا باید درک کرد که خود این ایدئولوژی‌ یا سیاست‌ها از چه منشایی تغذیه می‌شوند. چنین تحلیلی مسئله را در سطح بررسی کرده و در نتیجه به خیانت این یا آن رهبر محدود می‌شود.

امروز نمی‌توان از همان جایگاهی به مسئله نگاه کرد که در ۱۹۳۶ یا ۱۹۴۸ مطرح بود؛ یا حتی به‌شکلی که در فاصله سال‌های ۶۰ به خود گرفت، یعنی زمانی‌که نوعی رشد خودمدار سرمایه‌داری "ملی" در خاورمیانه مطرح شد. در این دوره، مسئله فلسطین، به درجه دوم اهمیت رانده شد زیرا همه چیز قرار بود در نوعی "وحدت ملی عربی" حل شود. درست پس از این دوره است که تضادهای بین‌العربی رشد می‌کند و می‌بینیم که عرب‌ها به جان عرب‌ها می‌افتند. اگر این مبارزات، در افق جنبش‌های رهایی‌بخش می‌بود، چگونه می‌توان لشکرکشی اردن علیه فلسطینیان در سپتامبر سیاه را و سپس شرکت قدرت‌های عربی در جنگ لبنان علیه ساف را توضیح داد؟ چگونه می‌شود که همان جمال عبدالناصری که در اواخر سال‌های ۱۹۵۰ از انقلاب عربی و ملت عربی صحبت می‌کرد، در برابر سپتامبر سیاه (۱۹۷۰) سکوت کرده و تلویحاً آن را تایید کند؟! همین تمایل است که هشت سال بعد، به قرارداد صلح کمپ‌دیوید و آشتی سادات، رهبر مصر با اسرائیل (با وساطت کارتر) منجر می‌شود؛ پس این صرفاً به آن شکلی که همه عرب‌ها تصور می‌کردند یک "خیانت" فردی نبود بلکه بر تغییراتی ساختاری اتکا داشت.

چطور می‌شود دولت اردنی که در سال‌های ۵۰ به کمک دهقانان فلسطینی می‌آمد (زمانی‌که اسرائیل قصد دارد اراضی فلسطینی را به این بهانه که سند مالکیت روشنی ندارند، بالا بکشد) و به آنها سند مالکیت می‌داد تا از غصب زمین‌هایشان در امان بمانند، کمتر از ۲۰ سال بعد، اردوگاه‌های پناهندگان فلسطینی را به خون می‌کشد.

چطور ممکن است که همان کشورهای عربی‌ای که سادات را در کمپ دیوید، "خائن" تلقی می‌کردند، امروز هیچ ابایی از انواع سازش با اسرائیل و آمریکا ندارند. تمام این‌ها سئوالاتی است که بدون نظر داشتن تغییرات ساختاری منطقه و ترکیبات طبقاتی قدرت‌های حاکم، غیر‌قابل پاسخ هستند.

پس برای به‌راستی دیدن آنچه می‌گذرد، باید کل ماجرا را با پیشینه‌اش و در چارچوب واقعی مبارزه طبقاتی امروز ببینیم. چارچوبی که علیرغم ظاهر بسیار قدیمی آن، مضمونی کاملاً جدید دارد. به‌مرور، تغییروتحولاتی در مضمون این جنبش از ضربان مبارزه طبقات متصاعد گشته که آنها را از خلال پنج جنگ بزرگ (جنگ عرب‌ها و اسرائیل ۱۹۴۸؛ جنگ کانال سوئز ۱۹۵۶؛ جنگ شش روزه ۱۹۶۷؛ جنگ یوم‌کیپور ۱۹۷۳؛ جنگ لبنان ۲۰۰۶) و بی‌نهایت درگیری‌های دائمی شاهد بوده‌ایم.

مسئله فلسطین را کماکان مسئله‌ای ملی تلقی کردن، وجه طبقاتی آن را فدای تنش‌های روز کردن است که از اساس ما را از دیدن مفصل‌بندی ظریفی که شریان دو سوی معادله را از خلال پیچیدگی‌های باز‌تولید سرمایه به‌هم پیوند می‌زند، محروم می‌سازد.

"مسئله‌ شرق"، "جنگ عرب‌ها و اسرائیل"، "قضیه‌ فلسطین" و "انتفاضه" همه به یک افق تاریخی تعلق دارند و بیان یک مسیر خاص مبارزه طبقات هستند. این افق، تاریخ رشد و انکشاف مناسبات سرمایه‌داری در خاورمیانه است. عرصه مبارزه طبقاتی‌ای که در این افق گسترش یافته، طی هر کدام از مراحل آن، مضامین گوناگونی اتخاذ کرده است که یکسان دیدن و یکدست تلقی کردن آن تحت مفهوم جنبش‌ آزادی‌بخش ملی فلسطین، افق اندیشه را مسدود می‌کند.

التهاب خاصی که این فرآیند رشد سرمایه‌داری در این منطقه با آن روبه‌روست، اساساً ناشی از عدم‌وجود یک فرآیند خود‌ْمَدار و درون‌ْزای سرمایه‌داری در آن‌جا است.

کورم درتوضیح تمایزی که در رشد سرمایه‌داری میان این دو حوزه وجود دارد می‌گوید: "در اروپا برعکس، این تغییرات در یک دوران دراز‌مدتِ ظهور رژیم‌های سلطنتی [مبتنی بر قوانین اساسی] انجام گرفته است و شاید این توضیح‌دهنده تعادلِ نسبیِ نیروهای اجتماعی در سطح اروپاست. برای آسیای عرب، این تغییرات به‌نحوی خشن و سریع پیش آمد و ما چه بسا امروز شاهد نتایج آن هستیم که خود را در شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی انفجاری‌ای عرضه می‌کند"[10].

میان جنبش‌های آزادی‌بخش ملی که قهرمان آن توده‌های عرب بودند و کشتار امروزین غزه و بمب‌هایی که بر سر زحمت‌کشان فلسطینی و خانواده‌های آنان می‌بارد، مبارزه طبقات چه مسیری را طی کرده است؟

وضعیت امروز غزه و سرزمین‌های اشغالی در ارتباط‌‌شان با اسرائیل، عصاره‌ای از مناسباتی را به ما نشان می‌دهند که سرمایه برای بخش بزرگی از طبقه کارگر جهانی تدارک دیده است. به‌این‌عنوان، آنچه در غزه می‌گذرد باز‌تولید ساختارهای جهانی‌شدن مناسبات تولیدی سرمایه‌داری‌ست در شکلی مینیاتوری. وضعیت غزه و مناطق اشغالی فلسطین از آینده بخش‌های بزرگی از طبقه کارگر جهان خبر می‌دهد. بدون آن‌که بخواهیم غلو کرده باشیم به‌نظر می‌رسد که تاریخ، با طی کردن یک مدار حلزونی در رشد مناسبات سرمایه‌داری، دارد به‌ نوعی از مناسبات اجتماعی می‌رسد که در بسیاری از ابعاد شبیه به بردگی است. سرمایه جهانی‌شده امروز، همه را به‌سمت بدترین نوع دیستوپی (ضد اتوپی) می‌راند. غزه، دیستوپی رشد سرمایه‌داری معاصر است.

اما برای امکان تحقق چنین فاجعه‌ای، در نقطه‌ای از جهان، لازم می‌بود که مناسبات سرمایه‌داری مسیری را طی کرده و به‌جایی رسیده باشد که نسبت به سرنوشت بخشی از طبقه کارگر جهانی، کاملاً از خود سلب‌مسئولیت[11] کرده و نه‌تنها بازتولید آنان را به انواع فعالیت‌های غیرقانونی (انواع قاچاق، دزدی و تبهکاری، فحشا، مواد مخدر…) محول کند، بلکه اساساً از "مفقود شدن" آنها هم بَدش نیاید. سرمایه در سطح جهانی، آن‌چنان ارتش ذخیره‌ای برای خود ایجاد کرده است که اگر چند گُردان آن در آفریقا از گرسنگی بمیرند یا در آب‌های مدیترانه بپوسند یا در نوار غزه کشتار شوند، به نظم جهنمی او آسیبی نمی‌رسد.

این کارگران، بیکاران، خوش‌نشین‌ها یا دهقانان بی‌زمین که همگی در جستجوی جذب در فعالیتی اجتماعی هستند، حتی وقتی از "عقب‌افتاده‌ترین" دهکده‌های آفریقا به‌سمت اروپا می‌آیند، زمانی‌که در مبارزات اجتماعی قرار می‌گیرند، خواهی‌نخواهی در نبرد طبقاتی شرکت جسته و در این نبرد، موقعیت پرولتاریا را پیدا خواهند کرد. این موج انسان‌هایی که به‌واسطه فقر منتج از عدم‌امکان بازتولید خود و خانواده در شرایط محلی، به‌واسطه جنگ یا بحران‌های زیست‌محیطی، خود را با پذیرش بدترین خطرها به مرزهای «شمال» می‌کوبند، در شرایط جهانی‌شدن سرمایه و از‌میان‌رفتن هرگونه شیوه تولید دیگری، در مبارزات اجتماعی چه می‌توانند باشند مگر پرولتاریا؟

آری، امروز حداقل می‌دانیم که این پرولتاریای فلسطین است که در غزه، زیر بمب‌ها جان می‌دهد. و این خود امر کوچکی نیست زیرا از آینده‌ای سخن می‌گوید که تحت حاکمیت سرمایه در انتظار بخش بزرگی از زحمت‌کشان جهان است. آنها شاید امروز زیر بمب‌های اسرائیلی گیر نیفتاده باشند، اما در کسوت کارگران مهاجر و متواری در ظلمات زندگی می‌کنند، در زندان‌های غرب در انتظار بازپس‌داده‌شدن خود به سرنوشت محتوم گذشته هستند یا در آب‌های مدیترانه غرق می‌شوند.

در جهان امروزِ دست‌پخت سرمایه، خشونت عریان، از قتل‌عام توده‌ای گرفته تا کشتار بولدوزری و ترور هدفمند، همه به‌شکلی از تنظیم مناسبات اجتماعی بدل شده‌اند. و امروز این زحمت‌کشان غزه هستند که در صف جلوی این مصاف قربانی می‌شوند.

در این میان فلسطینی بودن، شاید یکی از معدود انواع تعلقات "ملی‌" یا قومیتی است که به‌واسطه نبود یک "بورژوازی ملی"، در‌عین‌حال تعلق پرولتر‌بودن را هم حمل می‌کند. فلسطینی بودن، امروز در غزه، یعنی پرولتر بودن، به‌نحوی "پیشینی" (a priori)؛ بی‌برو‌برگرد!

دولت عثمانی و نفوذ غرب

قدرت کشورهای اروپایی که از قرن شانزدهم با رنسانس علمی، هنری و ادبی، عصر روشنگری و انقلاب صنعتی خود را تثبیت کردند، به‌تدریج در امپراتوری عظیم عثمانی نفوذ کرده آن را محاصره و سپس خفه کرد.

ژُرژ کورم ‌در این باره می‌گوید: "این آسیایی که طی قرون متمادی در سایه قدرت عثمانی به خواب رفته بود، ناگهان بدون تشریفات و رعایت حداقل ملاحظه، در تلاطم قرن بیستم پرتاب شد و تمام قواعد سنتی مرجع خود را از دست داد[12]". از آغاز قرن نوزدهم، نفوذ اروپا پایه‌های ثبات اجتماعی امپراتوری عثمانی را ویران کرده بود . این نفوذ در ابتدا شکل یک حاکمیت سیاسی را نداشت بلکه رفته‌رفته نَفْس حضور سیاست‌های غربی و مناسبات تجاری که برقرار می‌ساختند، ساختار درونی این جامعه را متزلزل می‌کرد. امپراتوری عثمانی به‌لحاظ ساختاری بر مناسباتی اتکا داشت که می‌توان با پیروی از سمیر امین و دیگر اقتصاددانان مکتب "جهان سومی" آن را سیستم خراج‌گذار نامید. در این نظام یک سلسله مراتب پیچیده قومی- منطقه‌ای وجود دارد که در آن هر منطقه می‌بایست به سلطان خراج دهد. این یک سلسله مراتب پیچیده است که در آن نجبا، اعیان، اشراف محلی و علما متکی بر مناسباتی که قرن‌هاست حاکم است، از دهقانان و فلاحین سهم خراج‌شان را جمع‌آوری کرده و آن را به نجبایی می‌پرداختند که در سطح بالاتر یک زیر مجموعه قرار داشتند و در‌نهایت این سهمْ توسط والی منطقه به سلطان واریز می‌شد. در این سیستمِ سلسله‌مراتبیِ تو‌در‌تو و متمرکز که مبنای قدرت سلطان محسوب می‌شد کاملا ممکن می‌بود که حاکمینی در راس جوامع محلی باشند که الزاماً به بوروکراسی نظامی یا مدنیِ در قدرتْ تعلق نداشته باشند.

ژُرژ کُورم در این باره می‌نویسد:

"اساساً آنچه در ارتباط با شرق "فئودالیسم" نامیده شده، منشأ خود را نه از مالکیت موروثی زمین بلکه از امتیاز کسبِ بخشی از این خراج می‌گیرد که بنابر سلسله مراتب پیچیده‌ای والی منطقه باید به سلطانی که او را به این مقام منصوب کردهْ بپردازد".

داربست تولیدی جامعه را، گذشته از تولید زراعی اکثریت جامعه، اقتصاد سنتی بازار با صنعت‌گران بی‌شمار و تاجران کوچک آن می‌ساختند.

ابتدای قرن بیستم و تجزیه امپراتوری عثمانی

 داستان از لحاظ سیاسی به موافقت‌نامه سِرّی سایکس- پیکو ۱۹۱۶ بازمی‌گردد. هنوز جنگ اول جهانی به پایان نرسیده بود که بریتانیا و فرانسه در ماه مه ۱۹۱۶، با رضایت روسیه، امپراتوری عثمانی را میان خود تقسیم کردند. این توافق‌نامه به تقسیم سوریه، عراق، لبنان و فلسطین میان فرانسه و بریتانیا منجر شد. این مناطق قبل از آنْ تحت کنترل ترک‌های عثمانی بودند.

در ابتدا و پس از شکست عثمانی، در ۱۹۱۸ این قرارداد به‌عنوان چارچوب اصلی توافق بین کشورهای اروپایی برای مدیریت و تقسیم اراضی اشغالی در خاورمیانه مِلاک‌عمل قرار گرفت؛ ولی پس از مذاکرات بین دول پس از پایان رسمی جنگ، فرانسوی‌ها فلسطین و موصل را به انگلیسی‌ها واگذار کردند و در کنفرانس سَن‌ْرِمو ۱۹۲۰ احکام قیمومیت سرزمین‌های اشغالی براساس همین تفاهم‌نامه امضا شد. این سیاست جدید امپراتوری بریتانیا بود که برای جلوگیری از نفوذ بلشویسم در منطقه و در‌عین‌حال پاسخگویی به نیازهای رشد سرمایه‌داری خود، یک خط کمربندی حفاظتی از طریق ایجاد دولت-ملت‌های ظاهراً مستقل اما درواقع وابسته (از طریق قیمومیت، تحت‌الحمایه بودن یا قراردادهای مشخص دوطرفه با طبقه حاکمه این کشورها) به‌وجود آورد. این درواقع نحوه‌ای بود که امپراتوری‌ها تلاش داشتند به استعمار مستقیم خود پایان دهند.

ما ایرانیان این سیاست را در قرارداد ۱۹۱۹ انگلستان و اهداف آن به‌خوبی ملاحظه کردیم. قراردادی که مخالفت عمومی با آن بریتانیا را وادار کرد به کودتایی دست‌زند که در ظاهری وطن‌پرستانه، مضامین همان قرارداد را به‌دست دولت رضا خان میرپنج به اجرا درآورد. این برگی مفقود شده از تاریخ ماست که به‌ضرب ۲۰ سال دیکتاتوری ممتد و تحریفِ تاریخی پس از آن، یک قزاق قُلدر جاه‌طلب و وابسته به روسیه و سپس به انگلستان را به وطن‌پرستی مستبد اما صالح تبدیل ساخته که به ایجاد دولت- ملت مستقل دست زده است[13]. به این شکل بود که رشد سرمایه‌داری در ایران نحوه خاصی پیدا کرد که با نحوه رشد ترکی و نحوه رشد عربی متفاوت بود. در ایران از ابتدا با ایجاد کردن یک دولت وابسته و کودتاهای پی‌در‌پیْ تمام این رشد از آغاز تحت کنترل انگلستان و سپس آمریکا بود و آن‌جایی که در جریان جنبش‌های آزادی‌بخش عرب‌ها، ما با تلاش‌های رشد خودمدار سرمایه‌داری "ملی" روبه‌رو بودیم، در ایران اساساً این فرایندْ در اختیار کشورهای امپریالیستی قرار گرفت تا با رفرم‌هایی که از بالا ترتیب می‌دادند (از نوع اصلاحات ارضی و "انقلاب سپید") مناسبات سرمایه‌داری منطبق با منافع و رشد خود را سازماندهی کنند.

باری، این سطح سیاسی و ژئوپلیتیکی نفوذ غرب در امپراطوری عثمانی، محتوایی اجتماعی نیز دارد.

برای نشان دادن چگونگی عملکرد نفوذ اروپا در این جوامع می‌توان به یکی دو مثالی که ژُرژ کورم در اثر خود آورده اشاره کرد:

"این نفوذ [غرب] مثل شلاقی بر مبانی ثبات اجتماعی جوامع عثمانی فرود می‌آید یعنی بر اقتصاد بازار سنتی (سوک)، که شرایط زیست بی‌نهایت پیشه‌ور و کسبه کوچک را فراهم کرده و اساساً داربست مولد جامعه را می‌ساخت. این شلاق بر محیط روستایی فرود می‌آمد که سرمایه‌داری صنعتی غربی آن را دست‌خوش تغییر می‌کرد و آنها را به‌سوی کِشت تولیدی تک‌محصولی سوق می‌داد. دقیقاً این حالتی‌ست که در مصر در ابتدای قرن ۱۹ پیش آمد یعنی زمانی‌که رشد آبیاری بزرگ که به‌دست محمدعلی پاشا[14] عملی شد امکانِ کشت پنبه را فراهم آورد. به‌همین‌ترتیب بود حالت لبنان یعنی جایی که پیشه‌وری روستایی ابریشمْ تحت تاثیر این نفوذ، به نفع صنایع شهر لیون در فرانسه فرو ریخت و دهقانان را وادار به مهاجرت کرد. این نفوذ باعث شد که جبال لبنان فقط به پرورش کرم ابریشم یعنی سطح اولیه تبدیل پنبه به نخ ابریشم روی آورد و محصول کار خود را به‌سمت نساجی‌های لیون روانه کند. نتیجه این تغییرات، فروریزی این نوع پیشه‌وری و وادار کردن دهقانان به مهاجرت بود.

"حتی در مناطقی که انسجام اجتماعی- اقتصادی نسبی حفظ می‌شد، ما شاهد دگرگونی روابط اجتماعی هستیم زیرا سلسله مراتب اجتماعی محلی، که توسط سیستم حکومت عثمانی شکل گرفته بود، زمانی‌که ساختار امپراتوری عثمانی "اروپایی" یا به‌قول امروزین‌ "مدرنیزه" می‌شود، فرو می‌ریزد. دستگاه مدیریت اداری عثمانی، تنظیمات، در ۱۸۳۹ و سپس ۱۸۵۶ مبانی اقتصاد خراج‌گذار را با وارد کردن یک اقتصاد مبتنی بر اخذ مالیاتْ شبیه به دولت‌های اروپایی مدرن از میان می‌برد.

همزمان با این تغییرات، پایه‌های اولیه نوعی دموکراسی نمایندگی با ایجاد شوراهای ایالتی و ولایتیْ در سطح روستاها و شهرستان‌ها پی‌ریزی شد. در نهایت، یکی دیگر از عناصر ضروری مدرنیته، ایجاد دفاتر ثبت املاک و اراضی بود که من‌بعد امکان تحکیم مالکیت خصوصی و در نتیجه ترویج گردش ثروت کشاورزی را فراهم می‌کند. تنها در طی چند سال، تمام قوانین بازی اجتماعی به‌طور اساسی تغییر می‌کند[15]".

با ذکر همین چند نقل قول از ژُرژ کورم درکی کلی از فرایند تجزیه نظام عثمانی در قرن نوزدهم در برخوردش با اروپا به دست می‌آوریم.

در جریان این فرایندِ تجزیه ساختارهای اجتماعی امپراتوری عثمانی، شاهد شکل‌گیری یک بورژوازی بزرگ مبتنی بر مالکیت ارضی و اموال و دارایی‌های شهری و همین‌طور تجارت بزرگ هستیم. در‌عین‌حال اعضای سلسله مراتب قدیمی محلی و مذهبی که نقش اجتماعی خود را در سیستم قدیمی خراج‌گذار از دست داده‌اند، به مشتریان پروپاقرص قدرت‌های اروپایی تبدیل شده و تحت حمایت آنان قرار می‌گیرند.

به‌عنوان مثال می‌توان به وضعیت علما در ۱۸۶۰ در دمشق توجه کرد. آنها که قدرت قضایی را در اختیار داشتند به عناصر مرکزی و زبدگانی تبدیل می‌شوند که بر نهادهای جدیداً به‌‌وجودآمده مثل دانشگاه‌ها و ارکان بزرگ اداری دولت اتکا دارند؛ به‌لحاظ سیاسی این زبدگانِ دست‌پرورده قدرت عثمانی دست به تمرکززدایی دموکراتیک از آن می‌زنند؛ در‌عین‌حال وفاداریِ خود را نسبت به سلطان استانبول نیز حفظ می‌کنند. آنها را نمی‌توان "ناسیونالیست" از نوع اروپایی در نظر آورد؛ درواقع آنان، اقشار اجتماعی سطح بالای جامعه عثمانی را که در روند تجزیه هستند سازماندهی می‌کنند[16].

با این وجود، پس از ناپدید شدن امپراتوری عثمانی این بورژوازی بزرگ در برقرار کردن یک حاکمیت بزرگ عربی که تحت تسلط بورژوازی شهری باشد شکست می‌خورد. این بورژوازی در موقعیت خاصی قرار دارد که در بسیاری از این نوع کشورها شاهد آن هستیم؛ یعنی علی‌رغم ریشه‌های تاریخی‌اش، نمی‌تواند چیزی جز یک "بورژوازی پیرامونی" باشد. این بورژوازی در نوعی مخمصه قرار دارد، از یک‌طرف در اجبار وفاداری‌ به قدرت‌های بزرگ سرمایه‌دارانه بین دو جنگ است و از طرف دیگر ظرفیت کوچکی برای رشد خودمدار دارد؛ به‌خصوص که این رشد خودمدار در مقیاس محلی با قدرت‌های بزرگ در رقابت قرار می‌گیرد.

این بورژوازی بزرگ پیرامونی، به‌واسطه توامان بودن دو خصلتی که تعریف کردیم محکوم به شکست بوده و این شکست در‌نهایتْ اثباتِ عدم‌امکان یک رشد درونی و خودمدار سرمایه‌دارانه در جهان عرب است؛ به‌همین‌جهت این بورژوازی در برقرار کردن رشد مناسبات اجتماعی سرمایه‌دارانه به‌نحوی که بتواند توده وسیع بی‌چیز‌شدگانی را که روند تجزیه ساختارهای اجتماعی، امپراتوری عثمانی بیرون ریخته حول خود سازماندهی کند ناتوان است. آنچه در سطح سیاسی این ناتوانی را آشکار می‌کند، دو واقعه مهم است: یکی بنیان یافتن پادشاهی سعودی در ۱۹۲۵ و دیگری تاسیس دولت اسرائیل در ۱۹۴۸ که با شکست ارتش عرب‌ها در اولین جنگ فلسطین همراه بود. خواهیم دید که اقشار دیگری از جامعه عرب این عدم امکان را دوباره تجربه خواهند کرد.

به‌این‌ترتیب دیدیم که در جریان دوره قیمومیت، از یک طرف انگلیسی‌ها با تقویت سعودی، با سهولت بخشیدن به اسکان یهودیان در فلسطین و از طرف دیگر فرانسویان با از قدرت راندن هاشمیون از دمشق در ۱۹۲۰[17] امکان هرگونه تایید و تصدیق این بورژوازی بزرگ را از میان بردند و بدین‌نحو همه طرفین در منطقِ درگیری‌های اجتماعی منطقه جذب شدند. درواقع این قدرت‌های بزرگ خارجی، حکمی را که الزامات سرمایه علیه یک بورژوازی ناتوان در گذار از منطق تولید کالایی و رانت ارضی به منطق ارزش‌یابی، صادر کرده است به کرسی نشاندند. درواقع سرمایه تجاری و کالایی و مبتنی به رانت ارضی "عرب" نشان داد که در مقابل نفوذ قدرتمند سرمایه خارجی و الزامات ارزش‌یابی آن هیچ شانسی ندارد؛ و این امر در عرصه سیاسی خود را در برخورد با یهودیان و سپس دولت اسرائیل از یک طرفْ و شکاف شدیدی که در درون جامعه فلسطینی در زمان اعتصابات شورشی سال‌های ۱۹۳۸- ۱۹۳۶ پیش آمد، به‌خوبی نشان داد.

به‌این‌ترتیب از پایان امپراتوری عثمانی، فرایند شکل‌گیری روابط اجتماعی خاصاً سرمایه‌داری در خاورمیانه آغاز می‌شود؛ فرایندی که از خلال به قدرت رسیدن متناوب سه بخش مسلط از بورژوازی صورت می‌گیرد: در ابتدا این بورژوازی زمین‌دار، اداری، نظامی و تجاری به همراهی علما و رهبران مذهبی است که پس از سقوط عثمانی و در دوران قیمومیت انگلستان و فرانسه طبقه حاکم محسوب می‌شود (۱۹۴۸ -۱۹۱۸)؛ سپس دوره قدرت‌گیری "خرده بورژوازی ملی‌گرا" می‌رسد که از زبدگان طبقه متوسط تشکیل شده است؛ یعنی قشری که در نظامِ قبلْ تولید شده و برای یک رشد سرمایه‌دارانه خود‌مرکز تلاش می‌کند (۱۹۵۰-۱۹۷۰); و بالاخره با شکست این بورژوازی ملی‌گرا، نوبت به بورژوازی رانتی (۱۹۹۰ -۱۹۷۰) می‌رسد. هر کدام از این اقشار در ویژگی خاص خود، بیان‌کننده ضرورت‌های کلی توسعه سرمایه در آن مرحله بوده و مضمون آن را می‌سازد. در ادامه این مسیر حرکت را بیشتر خواهیم شکافت.

آری، قیمومیت انگلستان بر فلسطین رسماً تا ۱۹۴۸ ادامه داشت همان‌طور که برای سایر کشورهای جدیدالتاسیس سوریه، عراق و لبنان پیش آمد؛ ترکیه پس از جنگ‌های استقلال (از ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۳) به کشور جدیدی دست یافت.

ناگفته نماند که نیروهای نظامی و دولتی بریتانیا در دوره سلطه خود بر فلسطین و منطقه، مرتکب بدترین جنایات جنگی علیه فلسطینیان شدند از جمله تنبیه دسته‌جمعی، قتل‌عام، کشتارهای بی‌دلیل، شکنجه، استفاده از سپر انسانی... در تمام دوران قیمومیت، خشونت استعماری بریتانیا حد‌و‌حصری نمی‌شناسد.

خشونت بریتانیا در دوران قیمومیت

دولت بریتانیا برای سرکوب فلسطینیان از سیاست "آرام‌سازی روزمره" استفاده می‌کرد که بی‌شباهت با تاکتیک‌های ضدشورش امروز ارتش اسرائیل نیست؛ صهیونیست‌ها هم سرکوب استعماری را از متحدان غربی خود به‌خوبی آموخته‌اند. این سیاست بر محدودیت یا منع رفت‌وآمد، تصرف اموال یا محصولات، بازداشت خودسرانه، کار اجباری برای ساخت جاده و پایگاه‌های نظامی، مجازات تیرباران یا اعدام جمعی که به‌غیر‌از شورشیان عرب شامل مظنونان و درست مثل امروز حتی غیرنظامیان نیز می‌شد. گاهی مجازات تخریب دسته‌جمعی خانه‌ها و شکنجه مردم، بدون هیچ‌دلیلی و تنها برای ایجاد رعب و وحشت انجام می‌گرفت.

نظامیان بریتانیایی به‌هنگام عبور‌و‌مرور با خودروهای خود، از ترس مین‌های شورشیان، به زندان‌های محل می‌رفتند (از جمله زندان عکا) و چند زندانی فلسطینی را قرض گرفته و روی کاپوت خودرو می‌نشاندند تا از انفجار خودرو جلوگیری شود. اگر کامیونی از عقب به خودرو آنها می‌زد، فلسطینی بر زمین می‌افتاد و جان می‌باخت، کسی جنازه‌ها را جمع نمی‌کرد و همان‌جا رهایش می‌کردند.

نظامیان بریتانیایی، مظنونان فلسطینی را مجبور به دویدن بین دو صف سربازان بریتانیایی می‌کردند و آنها را با استفاده از قنداق تفنگ و تیشه می‌زدند و زخمی می‌کردند. اگر کسی می‌مرد، جسد او را داخل خودرو حمل گوشت می‌انداختند و در یکی از روستاهای فلسطینی رها می‌کردند. خلاصه این‌که ظرافت آداب‌معاشرت انگلیسی و دنیادوستی‌شان شامل عرب‌ها نمی‌شد. آنها هم مثل هم‌تایان امروز اسرائیلی خودْ فلسطینیان را داخلِ‌آدم حساب نمی‌کردند.

عملیات انتقامیِ جمعی از جانب نیروهای نظامی انگلیس رایج بود. بنابر گزارش بی‌بی‌سی، گویا در سال ۱۹۳۸سوءقصدی باعث مرگ چهار سرباز بریتانیایی می‌شود؛ در‌عوض، علیرغم نبود هیچ‌گونه شواهدی در اثبات مسئولیت شورشیان، نیروهای بریتانیایی یک روستای فلسطینی را به رگبار بستند و خانه‌ها را به آتش کشیدند. پس از آن، روستاییان را جمع کرده، سوار اتوبوس کردند و از روی یک میدان مین گذراندند؛ نتیجه‌ این عملیات انتقامی، قتل‌عام تمامی اهالی روستا بود[18].

قبل از وارد شدن به بررسی مبارزات تاریخی این دوره که برای فهم منطق مبارزه طبقات ضروری هستند، لازم است به جنبش صهیونیستی که در همین دوره ایجاد شد اشاره کنیم.

جنبش صهیونیستی

طرح اروپایی مستقر کردن یهودیان در فلسطین به نیمه اول قرن ۱۹ باز می‌گردد. این طرح در تطابق با رقابتی بود که در درون قدرت‌های حاکم فرانسه روسیه و انگلیس برای به دست گرفتن موقعیت‌های ممتاز در درون امپراتوری عثمانیِ در حال تجزیه صورت می‌گرفت. آنها با اشتهایی پایان‌ناپذیر به خاورمیانه توجه داشتند و به‌قول ژرژ کورم:

"هر کدام قومیتی را برای نفوذ خود در منطقه انتخاب کردند. روس‌ها بر ارتودوکس‌ها تکیه داشتند، فرانسوی‌ها بر مسیحیان مارونیت‌ و بدین ترتیب انگلیسی‌ها هم یهودیان را برگزیدند."

پالمرسون نخست‌وزیر وقت بریتانیا طرح ایجاد کردن یک کانون مستقل یهود در فلسطین را در سال ۱۸۳۹ مطرح ساخته بود. به‌خصوص که این طرح با مبارزه‌ای که بریتانیا علیه محمدعلی پاشا در همین سال‌ها پیش می‌برد خوانایی داشت[19]. ایجاد کردن اسرائیل به‌عنوان کشوری که رشد سرمایه‌داری را بنابر نیازهای سرمایه بین‌المللی فراهم می‌کرد، به ضرورت‌های آنان پاسخ می‌گفت.

اما این طرح پس از شکست محمدعلی پاشا رها شده و فقط در پایان قرن نوزده و اوایل قرن بیستم دوباره پامی‌گیرد. در‌عین‌حال در این دوره در خود دولت‌های اروپایی ناسیونالیسم و به موازات آن تمایلات ضد‌یهودی هم رشد می‌کند که موجب پا‌گرفتن یک جریان صهیونیستی میان یهودیان اروپا می‌گردد. در هفتمین کنگره بین‌الملل یهود در ۱۹۰۵ پس از ارزیابی چند کشور در آفریقا و آمریکای جنوبی فلسطین را به‌عنوان سرزمینی که دولت یهود باید در آن‌جا مستقر شود انتخاب می‌کند. جنبش صهیونیستی که ابتدا میان یهودیان در اقلیت قرار داشت در این جهت از حمایت بریتانیا نیز برخوردار است.

سیاست عمومی بریتانیا در بیانیه بالفور ۱۹۱۷ و همین‌طور آمریکا (بیانیه ۱۴ ماده‌ای ویلسون) مبنی بر تحمیل شکل دولت- ملت بر همه جوامع، استراتژی غرب را برای تقسیم خاورمیانه مشخص می‌کند. هدف آن است که نقشه خاورمیانه و سرزمین‌هایی که تصویر می‌کند به‌نحوی تنظیم شده و مرزها بُریده شود که هیچ دولت عربِ قابل‌زیستی در آن وجود نداشته باشد.

وظیفه اصلی جنبش صهیونیستی منصرف کردن پناهندگان یهودی اروپای مرکزی و شرقی از مهاجرت به اروپای غربی و ایالات متحده بود، همان کاری که در دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ نسبت به یهودیان شوروی انجام دادند.

بن‌گوریون در نامه‌ای به تاریخ ۱۷ دسامبر ۱۹۳۸ خطاب به هیئت مجریه تشکیلات صهیونیستی هشدار داده بود که "مبادا یهودیانی که در اروپا تحت آزار و اذیت واقع شده‌اند موفق شوند به کشورهای غربی مهاجرت کنند". او از گزینشی که یهودیان اروپای شرقی و مرکزی ممکن است داشته باشند هراس دارد زیرا: "اگر به آنها اجازه بدهیم بین نجات یهودیان از اردوگاه‌های کار اجباری و کمک به [برقراری] یک کانون ملی در فلسطین انتخاب کنند، ترحم و دلسوزی دست برتر را خواهد داشت و تمام انرژی یهود به‌سمت نجات یهودیان و اسکان‌شان در کشورهای مختلف هدایت می‌شود. […] صهیونیسم به‌سرعت از دستور کار حذف خواهد شد. اگر اجازه جدایی بین مشکل پناهندگان و مسئله فلسطین را بدهیم، موجودیت صهیونیسم را به خطر می‌اندازیم"[20].

درواقع بن‌گوریون و شرکاء، نماینده صهیونیسم بورژوایی هستند که نمی‌خواهند مهاجرت بیشتر یهودیان اروپای شرقی وضعیت ثبات‌یافته یهودیان اروپای غربی یا آمریکا را مختل سازد؛ هدف‌شان این است که آنها را به‌عنوان "مواد اولیه" به فلسطین فرستاده تا با کار یهود، ملت یهود و دولت یهود را برپا کنند.

باری، برای جنبش صهیونیستی، تنها سئوال مهم این بود که بریتانیا که قیمومیت منطقه را در اختیار داشت تا چه حد توسعه جریان صهیونیستی را آن هم در شکل "مداربسته‌ای" که به خود گرفت، می‌پذیرد.

جنبش صهيونيستی به خریداری زمین‌های عرب‌ها در فلسطین همت گمارد. گفته می‌شود که سیدضیاءالدین طباطبایی، روزنامه‌نگار فرصت‌طلب ایرانی که از نوجوانی عنصر نفوذی بریتانیا بود، پس از کودتای ۱۲۹۹ و رانده شدن از ایران، پس از مدتی در فلسطین اسکان پیدا کرد و چون هم شیعه‌مذهب بود و هم معمم، از طریق واسطه شدن بین یهودیانی که قصد خرید اراضی عرب‌ها را داشتند از یک طرف و زمین‌داران بزرگ عرب که از طرف دیگر نمی‌خواستند مستقیماً با یهودیان وارد معامله شوند، ثروت هنگفتی به دست آورد و خود نیز در فلسطین به کشاورزی- صنعتی روی‌آورد.

صهیونیست‌ها که از اواخر قرن ۱۹ تا پایان قیمومیت انگلستان با آنان در مذاکره بوده و قول یک سرزمین یهود را از آنان گرفته بودند، توانستند پس از جنگ جهانی دوم دولت اسرائیل را تشکیل دهند.

تقسیمات اراضی که در جریان امضای قرارداد سایکس- پیکو (۱۹۱۶) به‌نحوی "خط کشی" انجام گرفته بود، منطقه را بین امپراتوری بریتانیا و فرانسه تقسیم کرده و مرزها را ترسیم نمودند. تحت قیمومیت بریتانیا به صهیونیسم اجازه داده شد که یک شبه‌‌دولتِ یهود برقرار سازد. اولین کمیسر عالی بریتانیا، هربرت ساموئل خودش صهیونیست بود. این همدستی بین صهیونیسم و استعمارگر تا سال ۱۹۳۹ ادامه داشت؛ یعنی زمانی‌که زیر فشار جنبش‌های اعتراضی عرب، انگلستان وادار شد مهاجرت یهودیان را محدود سازد. بنابراین، این یک دروغ‌پردازی صِرف است که تشکیل دولت اسرائیل پاسخی به آشویتس و فجایع جنگ دوم می‌باشد. "انتقال" فلسطینیان به خارج از فلسطین از دهه‌ها پیش برنامه‌ریزی شده بود.

درواقع دولت یهود همان‌طور که گفتیم بخشی از سنگر اروپا در برابر آسیا محسوب می‌شد، به‌قول خودشان "پایگاهی از تمدن در برابر بربریت". فلسطین برای صهیونیست‌ها قرار بود "سرزمینی باشد بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین". وقتی فهمیدند در آن‌جا نه‌تنها مردم بلکه تمدنی زنده و فعال وجود دارد[21]، برنامه‌ریزی منظم و دراز‌مدتی کردند که با فلسطینیان در خاورمیانه همان کنند که آمریکا با بومیان این قاره کرد. این طرح مدت‌ها قبل از نسل‌کشی نازی‌ها شکل گرفته بود. "بانک استعماری یهود" که اراضی را از زمین‌داران بزرگ غایب عرب خریداری کرده و زارعین را از زمین می‌راند به سال ۱۸۹۸ برمی‌گردد. در ۱۹۰۱ "صندوق ملی یهودیان" (ک.ک.ال. KKL) روستاهای فلسطینی را خریده، آنها را از اهالی تخلیه کرده و در آنجا درخت می‌کاشت. اتحادیه (سندیکای) صهیونیستی، هیستادروت (فدراسیون عمومی کارگران سرزمین اسرائیل) که به‌مرور به یک شبه‌دولت تبدیل شد در سال ۱۹۲۰ تشکیل گردید. اولین اعتصابی که این سندیکا سازمان داد فراخوانی بود برای تحریم فروشگاه‌های عرب[22] و خرید از مغازه‌های یهودی. هیستادروت در‌عین‌حال به تاسیس بانک‌ها (Leumi, Hapoalim)، شرکت کشتیرانی (Zim)، شرکت آب (Mekorot)، شرکت خدمات راه‌سازی (Solel Boneh)، شرکت اتوبوسرانی (Egged) و حتی ارتش (Haganah هاگانا) پرداخت. آژانس یهود به‌سرعت اسکان مهاجران جدید را در انحصار خود گرفت. ماده اول اساسنامه آن "دفاع از کار یهود" بود. این آژانس در سطح جهانی به‌نفع صهیونیسم به تبلیغات دامنه‌داری دست زده و در رسانه‌های غربی نفوذی آشکار دارد. هم امروزه در میان جوانان یهودی که در کشورهای اروپایی بزرگ می‌شوند طوری تبلیغ می‌کنند که گویی تنها شکل یهودی بودن، صهیونیست بودن است و تمایز عظیم میان ضدصهیونیسم و ضد‌یهودیت را انکار می‌کنند. این خط سیاسی ضدتاریخی امروزه توسط بسیاری از دولت‌های غربی هم ترغیب می‌شود.

باری، تردیدی نیست که امپریالیسم، صهیونیسم را در دل خود نشو و نما داد.

تشکیل هیستادروت موجب تشدید اسکان‌یابی یهودیان در منطقه زیر حمایت انگلیسی‌ها شده و مناسبات اجتماعی آن‌جا را به‌کل واژگون می‌کرد. تا آن روز وقتی زمینی خریده می‌شد فقط مالکین عوض می‌شدند یعنی وضعیت کارگران کشاورز عرب تغییری نمی‌کرد؛ آنها چه روی زمینِ یک خان و اشراف‌زاده عرب کار کنند چه روی زمین یک خریدار یهودی؛ مناسباتی که در آن این کار صورت می‌گیرد تغییر اساسی نکرده است؛ اما پس از کنگره صهیونیستی لندن در ۱۹۲۰ که مستعمرات یهود با اهداف سیاسی مشخصی تشکیل می‌شدند، ماهیت این اسکان‌یابی به‌کل تغییر می‌کند. همه معاملات با تبصره‌ای همراه‌اند که بنابرآن "هر معامله‌ای بر سر زمین‌ها بدون سکنه" انجام می‌گرفت. امری که فلاحان و کارگران عرب را از این زمین‌ها می‌راند. از این تاریخ، با یک نوع رشد خاص سرمایه‌دارانه در مناطق و سرزمین‌هایی که در دست یهودیان است روبه‌رو می‌شویم؛ هیستادروت بر اجرای این تبصره نظارت دارد. مضافاً که مصرف انواع کالاهای محلی بایکوت می‌شود. لطف‌الله سلیمان در اثرش می‌نویسد که این نوعی "استعمار است که از استعمار کلاسیک هم رادیکال‌تر است، استعماری است در مدار بسته که ناقض حتی وجود فلاحان بود"[23].

وجود این تبصره باعث می‌شد که ساکنان سابق اراضی "خارجی" تلقی شده و اخراج شوند. علاوه‌بر‌این، پس از تقسیم منطقه به کشورهای "مستقل" (سوریه، لبنان، عراق…) صاحبان عرب اراضی را که غایب بودند، صاف‌و‌راست بیگانه تلقی کرده و از هر حق‌و‌حقوقی محروم می‌کردند. بنابراین، این تغییرات سرمایه‌دارانه در دو محور وقوع یافت: یکی از طریق جایگزینی روابط مالکیت به‌جای مناسبات قدیمی مبتنی بر سنت‌های "ارباب-رعیتی"، اجاره، عشر، انواع مقاسمه، وابستگی طایفه‌ای... و دیگری با وارد کردن و اساس قراردادن مفهوم ملیت که اساس روابط مالکیت سنتی را واژگون می‌کرد.

به این همه باید فعالیت قدرت قیم را هم اضافه نمود که همواره به‌نفع یهودیان و در جهت برقرار کردن مناسبات سرمایه‌داری و نابودی مناسبات کهن می‌کوشد. درآمدی که با انواع مالیات‌ها و عوارض توسط قدرت قیم جمع‌آوری می‌شد، با هزینه‌هایی که بریتانیا در زمینه زیرساخت‌ها (حمل و نقل، مخابرات، بنادر و غیره) و در زمینه دفاع (نگهداری یک سرکوبگر نظامی اساساً علیه توده‌های عرب) انجام می‌داد، درواقع به شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری منتقل می‌شد.

همان‌طور که گفتیم از ۱۹۲۰ سیاست هیستادروت اتکای مطلق و انحصاری به کار یهود بود، معذلک در سال ۱۹۴۲، براساس آماری که توسط خدمات رسمی فرماندهی بریتانیا ارائه کرده بود، در صنایع یهود ۳۷۷۷۳ نفر کارمی‌کردند که بیش از چهار برابر تعداد کارگران فلسطینی است، در‌حالی‌که جمعیت یهود یک سوم جمعیت عرب هم نبود[24]. نیروی کار اصلی در این صنایع را نیز یهودیان شرقی (که تا سال ۱۹۴۸ عمدتاً شامل یمنی‌ها می‌شد) می‌ساختند که با دستمزدی پایین‌تر از عرب‌ها کارمی‌کردند. عرب‌ها تنها ۸.۷ درصد نیروی کار را تشکیل می‌دادند. تحت قیمومیت بریتانیا، توسعه صنعت یهود در فلسطین از طریق ایجاد یک بازار سرمایه‌داری، از طریق رقابت با صنایع دستی یا صنایع پیشه‌وری محلی (آسیاب‌، صابون‌سازی…).بر روابط اجتماعی سنتی تأثیر منفی گذاشت.

علاوه‌بر‌این، در دوره قیمومیت، بریتانیا از رشد دادن مناسبات سرمایه‌داری کوتاهی نمی‌کرد. تحت قیمومیت او یک انتقال ارزش اساسی از طریق سیستم مالیاتی از کشاورزی به صنعت انجام می‌شد؛ یعنی مشخصا از بخش‌های کشاورزی که عمدتاً در دست فلسطینی‌ها بود به‌سمت صنایع و شهرهای بزرگ که بیشتر یهودیان در آنها سکنا داشتند.

به‌این‌ترتیب بریتانیا انتقال مازاد از بخش غیر سرمایه‌داری به بخش سرمایه‌داری را با استفاده از یک سیاست مالی به‌نفع بخش دوم تسهیل کرد. از آن‌جا که این مالیات‌ها براساس درصدی از بهره‌وری خالص زمین محاسبه می‌شدند، بیشتر به‌نفع کسب‌وکارهای یهودی بودند که بسیار سرمایه‌بر بوده و هزینه‌های کار نسبتاً بالایی داشتند تا اراضی دهقانی[25].

به‌نظر می‌رسد که از دوره یه‌شو تا تأسیس دولت، وجود ساده اسرائیل به‌خودی‌ِخود واژگونی روابط اجتماعی قبلی، تشدید توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری در منطقه است و این امر اساساً بر دو محور شکل می‌گیرد یکی دگرگونی اشکال مالکیت و دیگری تحمیل شکل دولت- ملت. مضاف بر آن، اسرائیل نقش ظاهر‌کننده مبارزه طبقات در دنیای عرب را ایفا می‌کند و از خلال جنبش و قیام ۱۹۳۸- ۱۹۳۶ حکم منسوخ بودن مناسبات اجتماعی کهن را اعلام می‌دارد. تمام کشمکش‌های بعدی با اسرائیل، تاریخ رشد سرمایه‌داری در کشورهای عربی است؛ تاسیس دولت اسرائیل در شکل و شمایل یک واقعیت تاریخی و آمپریک، درواقع بن‌بست دراز‌مدت جهان عرب را در تولید یک رشد سرمایه‌دارانه خودمدار آشکار کرد.

اعتصاب و قیام ۱۹۳۶

در دوره قیمومیت بریتانیا منطقه شاهد یک جنبش بزرگ ملی‌گرایانه میان عرب‌ها بود. رقابت بر سر منافع ملی بین عرب‌ها و یهودی‌هایی که مهاجرتشان شدت گرفته بود و تا مدت‌ها با کمک بریتانیا در فلسطین اسکان می‌یافتند، بالا گرفت و علیه نیروهای اجرایی بریتانیا، به انقلاب عرب‌ها در بین سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ منجر شد.

این قیام در ۲۱ آوریل ۱۹۳۶ پس از یک سری درگیری خونین میان عرب‌های جافا و کولون‌های یهود تل‌آویو پیش آمد[26]. در جریان جنبش یک کمیته اعتصاب شکل گرفت و سه مطالبه را در برابر کمیته عالی بریتانیا قرارداد:

قطع مهاجرت یهود، ممنوعیت هرگونه معامله اراضی و ایجاد یک دولت ملی که در مقابل یک مجلس منتخب مردم مسئول باشد.

در هر شهر و دهکده یک کمیته اعتصاب شکل گرفت و درگیری با انگلیسی‌ها موجب کشته شدن ۸ نفر شد . نجبا و اشراف فلسطینی که می‌ترسیدند جنبش آنها را پشت سر بگذارد، کمیته‌های اعتصاب را دعوت به جلسه کردند. این جلسه منجر به شکل‌گیری "کمیسیون عالی عرب" شد که بعدها "کمیته عالی عرب" نام گرفت و تحت ریاست امین الحسینی، مفتی بیت‌المقدس و رئیس خاندان حسینی بود. نقش او اساساً مهار جنبش برای بهتر مذاکره کردن با انگلیسی‌ها بود و تمام تلاش کمیته عالی متوقف کردن اعتصاب. از آن‌جایی که این اعتصاب منحصرا در بخش عربی اقتصاد در‌گرفته بود، منجر به روابط پرتنشی بین کمیسیون عالی و کمیته‌های اعتصاب شد و مشخص گردید که فراتر از مطالبات ملی، یک مبارزه طبقاتی بین‌العربی در جریان است.

در پایان ماه مه، اعتصاب به قیام منجر شد؛ بمب‌گذاری زیر پل‌ها و ریل‌های قطار، حمله به گُردان‌های انگلیسی و شهرک‌های مستعمره‌نشین یهود، سوء‌قصد به جان خائنین عرب… در اینجا بود که ارتش انگلیس دست به دینامیت‌گذاری در شهر کهن جافا کرد و هزاران یهود را به‌عنوان نیروی سرکوب خود به کار گرفت.

در ۱۱ اکتبر ۱۹۳۶ کمیسیون عالی به تقاضای شاهان و امرای عرب یعنی مشخصاً عربستان سعودی، یمن، فرا‌اُردن (TransJordanie) و عراق خواستار توقف اعتصاب شدند. سلیمان می‌نویسد: "منافع نجبای فلسطینی که توسط مرتجع‌ترین روسای دولت عرب حمایت می‌شدند شورش پاپتی‌ها را شکست داد. به‌این‌ترتیب اعتصاب و قیام به‌طور مقطعی مهار شد"[27].

انگلستان که در مهار این جنبش شکست خورده بود، پیشنهاد پایان قیمومیت و تقسیم فلسطین را داد؛ امری که طبعاً مورد پذیرش جنبش صهیونیستی بود اما کمیته عالی عرب آن را رد کرد. بلافاصله قدرت حاکم کمیته را منحل اعلام کرده و در ماه سپتامبر ۱۹۳۷ چندین نفر از اعضای آن را دستگیر نمود.

سلیمان می‌نویسد:

" در برخورد با این سرکوب و خفقان، شورش از سر گرفته شد؛ انگلیسی‌ها که فکر می‌کردند با دستگیری سرکردگان جنبش آن را متوقف کرده‌اند، نمی‌دانستند که بالعکس آن را آزاد کردند".

در بهار ۱۹۳۸ شورشیان بخش قدیمی بیت‌المقدس، گالیله، غزه و مناطق دیگری را کنترل می‌کردند؛ اشراف و نجبای فلسطین به‌سمت کشورهای همسایه فرار کردند؛ انگلیسی‌ها در پاسخ دست به یک تهاجم نظامی پردامنه زدند؛ مجازات‌های جمعی، دستگیری‌های وسیع، بمباران دهکده‌های شورشی… مجموعاً بین ۳ تا ۵ هزار کشته به‌جای ماند. همزمان طرح تقسیم را رها کرده و تلاش کردند نجبای فلسطینی را متقاعد به شرکت در یک مذاکره سه جانبه بین انگلیسی‌ها، یهودی‌ها و عرب‌های فلسطینی کنند. در پایان این مذاکرات که در فوریه و مارس ۱۹۳۹ برگزار شد، یعنی در زمانی‌که دیگر جنگ جهانی اجتناب‌ناپذیر جلوه می‌کرد، انگلیسی‌ها که نمی‌خواستند پشتیبانی دولت‌های عرب را از دست بدهند هرگونه طرح تقسیم را کنار گذاشتند. در متن پایانی این نشست در "کتاب سفید" مک دونالد با وقاحت آمده که "بریتانیا هرگز قصد نداشته که یک دولت یهود در فلسطین به‌پا کند؛ هم عرب‌ها و هم صهیونیست‌ها بیانیه بالفور را بد فهمیده‌اند!".

آنها اعلام کردند که وضعیت برای ۱۰ سال تغییری نخواهد کرد و مهاجرت یهود را صرفاً به‌مدت ۵ سال و آن‌هم حداکثر به تعداد ۷۵ هزار نفر خواهند پذیرفت. مسئله فروش اراضی را نیز به تصمیم کمیسیون عرب واگذار کردند.

همه رهبران عرب و از جمله فلسطینیان این بیانیه را پیروزی فلسطینیان نامیدند و قیام به‌این‌ترتیب متوقف شد.

شورش ۱۹۳۸ - ۱۹۳۶ بیان ورشکستگی بورژوازی سنتی، نه فقط فلسطینی بلکه عرب به‌طور‌کلی بود. این بورژوازی نشان داد که از به‌دست گرفتن رهبری یک جنبش ملی ناتوان است. اول به‌این‌دلیل که در مقابل شورشی که بیان وضعیت اسفناک مردم است، هیچ نوع قدرتِ بسط یک پروژه سرمایه‌دارانه را ندارد، یعنی نمی‌تواند سلطه تجاری تولید کوچک کالایی را پشت سر بگذارد و به‌خصوص در عرصه کشاورزی، از تغییر اشکال مالکیت سنتی و نحوه استخراج اضافه‌محصول ناتوان است. این اشکال مالکیت و نوع استخراج اضافه‌محصول سنتی، مانع از ایجاد تمایزات ضرور در میان دهقانان برای بسطِ مناسبات سرمایه‌داری می‌شود به‌عبارت دیگر مانع از آزاد شدن مالکیت خصوصی و پولی شدن اضافه‌محصول در سطح دهقانان است؛ امری‌که در صورت تحققْ می‌توانست مناسبات پولی را رایج کرده و موجب گردد که رانت ارضی با پول پرداخت شود. این‌ها همه، اولین زمینه‌های به‌راه‌افتادن مناسبات سرمایه‌داری محسوب می‌شوند و این بورژوازی نشان داد که قادر به برقراری چنین مناسباتی نیست.

از طرف دیگر مشخص شد که "ناسیونالیسم این بورژوازی اساساً همان ملی‌گرایی اعتصابیون و شورشیان نیست"[28].

مضمون ناسیونالیسم بورژوازیْ نفی کردن یهودیان به‌این‌دلیل است که مبانی نظم موجود را مختل می‌کنند، در‌حالی‌که مضمون ملی‌گرایی پاپَتی‌ها این است که نه‌تنها یهودی‌ها را مسئول منسوخ شدن این نظم موجود می‌بینند، بلکه علیه نظمی که آنها حامل آن هستند هم (کار انحصاری یهود: اخراج فلاحان) بپا خاسته‌اند. بورژوازی خواهان حفظ نظم قدیم است، در‌حالی‌که دهقانان خواهان برانداخته شدن آن هستند.

جنبش ملی فلسطینی فقط ممکن بود زیر رهبری جریانی قرار گیرد که توان زیر سئوال بردن این نظم موجود را داشته باشد، که بتواند با ناسیونالیسم اقتصادی‌اش، با اهمیتی که به دخالت دولت در این زمینه می‌دهد، دورنمای ادغام اقتصادی و اجتماعی نیروی کار آزاد شده از مناسبات کهن را فراهم کند. مناسباتی که دیگر خودْ در فرایند منسوخ شدن قرار دارند.

تاریخ تحولات بعدی نشان داد که این نیرو، در غیاب یک بورژوازی ملی قِبراق، چیزی نبود مگر خرده‌بورژوازی ناسیونالیست.

بورژوازی سنتی در مقابل ناتوانی اساسی‌اش چاره‌ای ندارد مگر آن‌که خود را در درون منافع قیم انگلیسی بپیچد و امیدوار باشد که قَیِّم نظر لطفی به او داشته باشد.

باری، جنبش ۱۹۳۸ - ۱۹۳۶ خطوط اساسی تکامل آتی فلسطین را به دست می‌دهد:

این جنبش نشان داد که پیش از آن‌که یک جنبش ملی در درون جامعه فلسطین باشد، یک مبارزه طبقاتی در این جامعه و در جامعه عرب به‌طور‌کلی است. بورژوازی سنتی فلسطینی کاملاً ناتوان از تحقق یک سنتز میان جنبش ملی و جنبش اعتراضی علیه شرایط استثماری‌ای است که در تولید پیشه‌وری شهری و در تولید زراعی حاکم بوده و انگیزه جنبش‌های این دوره را می‌سازد.

"این بورژوازی ناتوان از تغییر خود، ناتوان از تغییر ساختارهای اقتصادی که در اختیار دارد است. او نمی‌تواند درک کند که در این جامعه سنتی که ساختارهایش منهدم می‌شوند، قوت‌گیری فردگرایی‌، رواج و سلطه مبادلات کالایی، قانون ارزش… همه به‌مثابه یک عزم و اراده اجتماعیِ برابری و عدالتْ زیسته و خواسته می‌شوند، به‌مثابه شورش علیه استثمار، به‌مثابه نوعی دوباره زنده و شاداب شدنِ برابری روستاییِ خَلاص‌شده از شرّ مالک بزرگ. این بورژوازی از اتکا کردن بر این امر و سود بردن از آن ناتوان است"[29].

برای ما امروز دشوار است که تصور کنیم این فلاحانِ تحت‌ستم در بندهای مناسبات کهن چه می‌کشیدند و مناسبات سرمایه، با جدا کرد‌ن‌شان از جماعت‌های دیرینه، چه فضایی از رهایی برایشان نوید می‌دادند. کالا و ارزش برای‌شان دنیای آزادی و برابری بود. آن برابری‌ای که در ارزش کالاها، در مبادله بیان می‌شود برای آنها نفی تمام مناسبات منجمد خانواری گذشته بود؛ این‌که بتوانند با یک کارفرما وارد مناسبات فردی گردند که براساس توانایی‌ها و ظرفیت‌های فردی آنان استوار باشد و نه جایگاهی که تعلق به یک جماعت و خانوار، جد اندر‌ جد بر پیشانی‌شان مهر شده و وضعیت اجتماعی‌شان را رقم می‌زند. آنها به‌راستی در مناسبات سرمایه و اتکا به فردیتی که برای آنها در این مناسبات قائل هستند، نهایت رهایی و آزادی را می‌دیدند[30] و در‌عین‌حال در جریان شورش و قیام‌شان دیدند که بورژوازیِ خودی توان قد‌عَلم‌کردن در برابر مهاجران یهود و متحدان انگلیسی آنان را ندارد و در نخِ سازش با آنهاست. ولی این را، این بورژوازی که خود بر آن مناسبات کهن تکیه داشت و از آن تغذیه می‌کرد، نمی‌فهمید و نمی‌توانست از این پتانسیل فردگرایی و حس رهایی از یک جماعت اجباری که این سرمایه داری حامل آن بود سود جوید.

مضافاً این‌که این شورش فلسطینی از ابتدا توسط دولت‌های عرب مجاور که خود نماینده "بورژوازی پیرامونی" رو به افول بودند، به‌شکل یک ابزار مورد استفاده قرار گرفت.

به‌این‌ترتیب می‌بینیم که مبارزه طبقات، در این‌جا ناسیونالیسم را در شکل حد‌و‌حدود ذاتی خود حمل می‌کند، با این تمایز که با سرمایه‌ای روبه‌رو هستیم که نه عربْ، بلکه در ابتدا توسط یه‌شو و سپس توسط دولت اسرائیل نمایندگی می‌شود. این ویژگی جنبش فلسطین است که از همین آغاز گریبان‌گیر این خلق می‌شود.

تاسیس دولت اسرائیل

ایلان پَپه مورخ بزرگ یهودی[31] که این فرایند را عمیقاً بررسی کرده - از آن‌جمله، هزاران حکم و دستور رهبری صهیونیستی به قوای نظامی را- معتقد است که شاید فقط دو درصد از اسناد صهیونیستی این دوره علنی شده است. اما همین مقدار کافی‌ست که به‌طور‌قطع به نیّات صهیونیسم پی‌ببریم. صهیونیسم سیاست خود را در تشکیل دولت اسرائیل بر اساس معاهده سازمان ملل جلوه می‌دهد در‌حالی‌که آنها فقط این قطع‌نامه را به‌عنوان یک توجیه و مشروعیت بین‌المللی مورد استفاده قرار داده و از فرصت تاریخی که به آنها داده شد سود جستند. در قطع‌نامه سازمان مللْ منطقه‌ای که به اسرائیل اختصاص داده شده بود شامل نیمی از سرزمین تحت‌قیمومیت می‌شد، در‌حالی‌که سران صهیونیست معتقد بودند که باید حداقل ۸۰ درصد سرزمین و ۸۰ در صد جمعیت یهودی باشد تا بتوان یک دولت بادوام ایجاد نمود.

ایلان پاپه به‌خوبی نشان می‌دهد که صهیونیسم از ابتدا یک ایدئولوژی مبتنی بر پاکسازی قومی است "چراکه فلسطین را که از ترکیبی از قومیت‌ها تشکیل شده، منحصرا مال خود می‌بیند و قصد دارد بقیه را بیرون بریزد، حتی زمانی‌که ظرفیت برقرار کردن چنین رویایی را ندارد. بی‌نهایت ارجاع از همه رهبران صهیونیست‌، از بالا تا پایین وجود دارد که این را نشان می‌دهد. این اوج رویای آنهاست که فلسطین را بدون سکنه و خالصاً یهود می‌بینند و می‌خواهند"[32]. در ۲۹ نوامبر ۱۹۴۷ مجمع عمومی سازمان ملل به طرح تقسیم فلسطین به سه کشور رای داد: یک کشور یهودی، یک کشور عربی، و بیت‌المقدس که تحت کنترل بین‌المللی قرار گرفت. در مقابل این تصمیم، خشم عرب‌ها فلسطین که این قطع‌نامه برای آنها یک بی‌عدالتی محض بود برانگیخته شد. در‌حالی‌که یه‌یشو - جامعه یهودی فلسطین - در خیابان‌ها جشن و شادی برپا‌کردند.

از فردای آن روز، چندین کشور عربی با ایجاد دولت مخالفت و به اسرائیل اعلان جنگ می‌کنند. اولین درگیری عرب‌ها و اسرائیل آغاز می‌شود. کشورهای عرب که عمیقاً در اهداف سیاسی خود اختلاف‌نظر داشتند و به‌هیچ‌وجه بلوک واحدی را تشکیل نمی‌دادند، در‌نهایت توسط ارتش اسرائیل که برای جنگ با تجربه‌تر و آماده‌تر بود، شکست خوردند.

هنگامی که نزاع مسلحانه در آغاز سال ۱۹۴۹ خاموش شد، فلسطین سرزمینی به‌شدت آشفته بود. ارتش اسرائیل توانسته بود نزدیک به ۸۰ درصد از فلسطین تحت‌قیمومیت انگلستان را اشغال کند، در‌حالی‌که بنابر پیشنهاد سازمان ملل بیش از ۵۰ درصد به او نمی‌رسید. از این لحظه اسرائیل سیاست مهاجرت گسترده یهودیان را آغاز کرد تا در برابر اکثریت مطلق عرب‌ها وزنه دموگرافیکی محسوب شود. اسرائیل تلاش کرد تمام جمعیت‌های یهود پناهنده دنیا را به خود جلب کرده و در خود ادغام کند تا یک قوای نظامی بدون ملت را، در این سرزمین جدید ملت‌دار کند. در کنار این سیاست، ارتش اسرائیل به پاک‌سازی زمین‌های اشغالی از ساکنین آن دست زد و در این راه از هیچ خشونتی فروگذار نبود؛ بیش از ۷۵۰ هزار عرب فلسطینی زیر تعرض نظامی ارتش و نسل‌کشی‌های آن (دیریاسین) راه تبعید را به پیش گرفتند. این تبعید اجباری در حافظه جمعی فلسطینی به‌عنوان نکبه یا فاجعه نام گرفت.

الیاس سنبر در جایی در این ارتباط صحبت از "محو شدن از طریق جایگزینی" می‌کند؛ این جایگزینی از سال ۱۹۴۸ با اخراج جمعیت عرب از فلسطین، که با امواج مهاجرت از اروپا، روسیه و یمن جایگزین شد، تحقق یافت. آوارگان فلسطینی در کشورهای عربی همسایه پراکنده شدند. در فاصله یک سال، فلسطینیان به زورِ اسلحهْ خانه و کاشانه خود را ترک کردند و در کشورهای اردن، لبنان، سوریه، مصر و عراق در اردوگاه‌های پناهندگی جا گرفتند. جامعه‌ای بود که منهدم می‌شد و فلسطینیان در شرایط فقر مطلق، این تبعید را به امید آن‌که موقت باشد، زندگی می‌کردند.

در این تاریخ، زیر موج پاکسازی قومی‌ای که هاگانا، ارتش صهیونیستی هیستادروت به راه انداخت، در عرض چند هفته ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار فلسطینی به جنوب فلسطین آواره گشته و به غزه پناهنده شدند. در این زمان آژانسی از سازمان ملل (UNRWA[33]) به‌وجود آمد تا به آوارگان فلسطینی کمک رساند. در‌عین‌حال برای دو دهه مصر به آنان اجازه داد که برای کار و تحصیل وارد این کشور شوند.

از سال ۱۹۴۸، نَفْس وجود اسرائیل، خمیرمایه تجزیه همه روابط اجتماعی سنتی در منطقه بود: تغییر و تبدیل اشکال مالکیت ارضی، تبدیل همبودهای یهودی شرقی خاورمیانه به اقلیت‌های ملی، تهدید نظامی دائمی، گسست و قطعه‌قطعه‌کردن تمامیت اقلیمی جهان عرب، تحمیل مرزهای مصنوعی و قاطع و به تَبَع آن تحمیل ساختار دولت ملت‌ها به جهان عرب، به ورشکستگی و نابودی کشاندن تجارت سنتی فراملی عرب… اما اگر رویارویی با اسرائیل برای کشورهای عربی، ملاک و تاریخ توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری در درون آنها می‌شود، به‌این‌دلیل است که همان‌طور که گفتیم، اسرائیل اجبار به این توسعه است. برای هر یک از کشورهای عربی (لبنان، مصر، سوریه، اردن…)، از طریق وجودِ آوارگان فلسطینی و جنگ‌هایی که به‌تبع آن پیش‌آمد (جنگ ۴۸؛ ۵۶؛ ۶۷) از طریق فشاری که نفْس حضور آنان بر این دولت‌ها وارد می‌کرد، وجود اسرائیل به‌مثابه یک اجبار جهت توسعه، به یک اجبار داخلی تبدیل می‌شود. پناهنده فلسطینی که کاملاً از ابزار تولید و شرایط عینی بازتولید خود جدا شده، از هرگونه رابطه با زمین جدا شده، از هر بندی که او را به یک مکان وصل کند جدا شده، فقط نیروی کار خود را در اختیار دارد، پناهنده فلسطینی به‌‌این‌عنوان یک پرولتر به‌معنای کامل کلمه است.

در زمان تشکیل دولت اسرائیل، دو سومِ اهالی مناطقی که به تصرف اسرائیل در آمدْ فلسطینی بودند و آن یک سوم یهودی‌ای هم که وجود داشت اکثریت‌‎شان فقط از چند سال پیش به آن‌جا رسیده بودند.

برای آن‌که برداشتی حسی نیز از این فرایند داشته باشیم، بد نیست به متنی اشاره کنیم که به پایان قرن ۱۹ باز می‌گردد و نسبت به رفتار یهودیان هشدار می‌دهد. این شاید نمونه‌ای باشد از یهودی‌‌تباران روشن‌ضمیری که در جریان جنگ غزه به افشای حمله اسرائیل و حمایت از فلسطینیان برخاستند.

ژرژ کورم می‌نویسد: "مجموعه رهبران اسرائیلی در ۱۹۴۸ در برابر وجود جمعیت محلی که وسیعاً در اکثریت بودند، گفتارهای فراوانی تولید کردند تا ابعاد مسئله را کوچک جلوه دهند. مضامین این گفتارها، بعدها در تمام جزئیات و تناقضات‌شان توسط فرهنگ اروپایی و آمریکایی به کار گرفته شد. معذالک در پایان قرن ۱۹ یک صدای قوی یهود و صهیونیست، نسبت به پویایی خشن و خالی از هر نوع ظرافتِ استعمار هشدار داده و خصلت سرکوب‌گرانه دولت اسرائیل را افشا می‌کرد. این شخص احد هاآم نام داشت که در ۱۸۹۱ نوشته بود:

"ما باید با مردم محلی با عشق و احترام رفتار کنیم و لازم به تذکر نیست در تطابق با حقوق و عدالت. حال‌آن‌که برادران ما در اِرِتز اسرائیل [اسرائیل بزرگ، منظور سرزمین اسرائیل قبل از تشکیل دولت است] آنچه می‌کنند دقیقاً عکس این کار است؛ آنها که خودْ در کشورهایی که از آن‌جا کوچ کرده‌اند کسی به حساب نمی‌آمدند، امروز از آزادی بی‌حد، یک آزادی پُرهرج‌و‌مرج برخوردارند که فقط در امپراتوری عثمانی ممکن است یافت شود. این تغییر ناگهانیْ تمایل آنها را به استبداد برانگیخته است، درست مثل هر باری که یک بردهْ شاه شود. آنها نسبت به عرب‌ها، دشمنی و وحشی‌گری به خرج می‌دهند، بر مالکیت آنها دست می‌گذارند، بی‌دلیل مورد ضرب‌و‌جرح قرارشان می‌دهند و حتی به این کار افتخار هم می‌کنند و کسی هم نیست که مانع‌شان شده و به این حرکات خجالت‌آور و خطرناک پایان دهد".

به‌وجود آمدن دولت اسرائیل و شکست جنبش فلسطین

همان‌طور که گفتیم از همان ابتدای شکل‌گیری اعتصابات قیامی ۱۹۳۸ -۱۹۳۶ جنبشی برای آزادی فلسطین و از آن هم بیشتر به‌عنوان یک جنبش آزادی‌بخش ملی فلسطینی‌ مطرح نبود. برای چنین امری وجود یک بورژوازی مستقل و ملی لازم می‌بود که زمین‌داران بزرگ عرب و رؤسای قوم چنین ماهیتی نداشتند. آنها بین زد‌و‌بندهای‌شان با دولت بریتانیا و درگیری‌شان با خود فلاحان فلسطینی در مَخمصه بودند. به‌‌این‌عنوان اعتصابات و قیام سال ۳۸ بیشتر یک تضاد اجتماعی درون فلسطینیان بود تا تقابلی ملی بین اسرائیل و فلسطین. از همان ابتدا، مضمون اصلی شورش فلسطینی تقابلش با مالکین بزرگ ارضی فلسطینی بود و با علمای مذهبی که در راس قدرت بودند.

در ۱۹۴۸ یعنی در زمان شکل‌گیری و تاسیس دولت اسرائیل هیچ تقابل ملی فلسطینی شکل گرفته‌ای در برابر اسرائیل وجود ندارد. لطف‌الله سلیمان تصریح می‌کند که "آنچه می‌بایست تحت قیمومیت انگلستان فلسطین می‌شد، خود را بخشی از مجموعه عربی شرق مصر تلقی می‌کرد. یک ملی‌گرایی فلسطینی آنچنان غیر قابل تصور بود که اگر سوریه و فلسطین توسط سازمان ملل تحت دو قیمومیت گوناگون قرار نگرفته بودند، کاملاً ممکن می‌بود که فلسطین هرگز چیزی مگر سوریه جنوبی نباشد".

"جامعه فلسطینی که به حال خود رها شده بود نمی‌توانست یک رهبری سیاسی ملی از خود ترشح کند. جامعه حول روسای قبایل، اشراف و علمای مذهبی که اغلب در شهرهای بزرگ، دمشق، بیروت، اَمّان… ساکن بودند، شکل گرفته بود.

در مناطق روستایی، هر روستا یا هر گروه از روستاها از نظر اقتصادی تقریباً خودمختار بودند، امری که که باعث می‌شد به‌لحاظ سیاسی هم منفرد باشند. وضعیت طوری بود که در ماه‌های اول سال ۱۹۴۸ نیروهای صهیونیست توانستند یکی پس از دیگری به روستاها حمله کرده آنها را تخلیه و اشغال کنند بدون آن‌که روستای مجاور به کمک آنها بیاید. به‌عبارت‌دیگر جامعه فلسطینی یک سازه بی‌ثبات و آماده فروریختن بود، در‌حالی‌که در برابرش یه‌شو برای خودش نوعی دولت محسوب می‌شد"[34].

جنگ بین کشورهای عربی و اسرائیل درواقع صرفاً به این عدم‌وجود ملی‌گرایی فلسطینی صحه گذاشت. اثبات این امر هم در اینجاست که ارتش‌های مؤتلفه عربیْ در هیچ‌کدام از جنگ‌های‌شان به مرزهایی که سازمان ملل برای اسرائیل تعیین کرده بود، تجاوز نکردند یا حتی تلاش نکردند از آنها عبور کنند. مسئله دولت سوریه، ماوراء‌اردن و مصر، صرفاً الحاق سرزمین‌هایی بود که سازمان ملل به یک دولت غیرواقعی فلسطینی واگذار کرده بود یعنی کرانه باختری، غزه و گالیله علیا. برای حاکمان سنتی، حفظ قدرت‌شان و ساختارهای اجتماعی‌ای که پایه و اساس آن را تشکیل می‌داد، بسیار مهم‌تر از مخالفت با موجودیت اسرائیل بود.

زمین‌هایی که به دست اسرائیل افتاد، یا زمین‌هایی بودند که در مالکیت عمومی (برای استفاده شبانی) قرار داشتند و صاف و ساده مصادره شدند یا از مالکان بزرگ عرب خریداری شدند که آن‌هم منجر به اخراج کارگران یا دهقانان فلسطینی شد و جمعیت پناهندگان و آوارگان را به‌وجود آورد. این دهقانان اخراج‌شده هستند که در اردوگاه‌ها، دیاسپورای فلسطینی در کشورهای عرب را می‌سازند. این دیاسپورا در آغاز دهه شصت، در دوره کودتاهای نظامی ناسیونالیستی و "ضد‌امپریالیستی" شکل گرفت. ترکیب جامعه‌شناختی آن، رهبری آن، دوره‌ای که در آن شکل گرفته بود و اهداف آن، از نظر سیاسی طبعاً ویژگی‌های این دوره مبارزه طبقاتی را به آن بخشید. به‌این‌ترتیب فلسطینی‌ها، به‌‌طورطبیعی، بخشی از مبارزات بزرگ ملی‌گرایانه‌ علیه امپریالیسم آمریکا در دهه ۱۹۶۰ شدند.

تأسیس دولت و جنگ ۱۹۴۹-۱۹۴۸ در حکم پایان سلطه بورژوازی سنتی، یعنی زمین‌داران بزرگ (که اغلب غایب بودند)، بورژوازی تجاری و رجال بزرگ مذهبی بود. بورژوازی سنتی‌ای که ناتوان از پیش‌بُرد رشد درون‌زا و خودمدار سرمایه‌داری در منطقه، در اتحاد نزدیک با منافع بریتانیا و فرانسه قرار داشت و تا قبل از تشکیل دولت اسرائیل در این اتحاد بازتولید می‌شد؛ تأسیس اسرائیل مبانی بازتولید این بورژوازی را به‌نحوی دوگانه بر هم زد. اول این‌که طبعاً صهیونیسم اسرائیل حامل روابط اجتماعی مدرن و پویای سرمایه‌داری در منطقه بود، امری که در اساس با مناسباتی که آنها بر آن تکیه داشتند در تناقض بود؛ از طرف دیگر، آشکار شد که این مناسبات یعنی روابط اجتماعی سنتی که در دیگر کشورها حاکمیت داشت، قادر به ادغام توده پناهندگان فلسطینی که از سرزمین خود رانده شده‌ بودند، نیست. این جنبه دوم که درواقع پیامد جنبه اول است نشان داد که رژیم‌های عربی، نه می‌توانند آنها را به خانه خود بازگردانند و نه می‌توانند آنها را در خود ادغام کنند. مثلاً در آغاز دهه ۱۹۵۰ اتحادیه عرب، که این رژیم‌های سنتی هنوز بر آن تسلط داشتند، قاطعانه با هرگونه تلاش سازمان ملل برای ادغام پناهندگان در این کشورها مخالفت کرد. در‌واقع، در خلال جنگ‌های ۱۹۴۸، ۱۹۵۶، ۱۹۶۷ این تضادهای اجتماعی داخلی جهان عرب بودند که در رویارویی با اسرائیل شکل می‌گرفتند. به‌این‌ترتیب این رویارویی برای کشورهای عربی معیاری می‌شود که ظرفیت آنها را برای توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری به چالش می‌کشند.

دوره ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۷ رشد مداربسته اسرائیل

همان‌طور که گفتیم رابطه اسرائیل با دنیای عرب رابطه‌ای تنگاتنگ است به‌خصوص از سال‌های ۷۰ به‌بعد با کارگران فلسطینی. از زمان تشکیل دولت اسرائیل بنابر همان جهت‌گیری که از طریق هیستادروت از سال‌های ۲۰ قرن گذشته پیش آمده بود، سرمایه‌داری اسرائیل یک سرمایه‌داری مداربسته و فرو رفته در خود بود. زمانی‌که آنان اراضی زمین‌داران بزرگ عرب را می‌خریدند، در آن شرطی قرار داده بودند که باید بدون سکنه و بدون زارع باشد. به‌این‌ترتیب، قبل از تشکیل دولت اسرائیل در ۱۹۴۸ فلاح‌های فلسطینی از زمین خود رانده می‌شدند. اما از زمان تقسیم این منطقه توسط سازمان ملل در ۱۹۴۸ و به‌وجود آمدن کشور اسرائیل، این خط‌کشی مرزی هم به کمک اسرائیل آمد و زمین‌های مالکین بزرگ عربی را که در "کشورهای دیگر" زندگی می‌کردند با بهانه مسئله ملی از آنها غصب کرده و زحمت‌کشانی را که روی این زمین‌ها کار می‌کردند اخراج کردند. به این‌ها باید لشکرکشی‌های جریانات مسلح یهود ایرگون، ِاشترن و هاگانا را هم افزود که زحمت‌کشان را از زمین‌های خود بیرون می‌راندند.

به‌این‌ترتیب در تمام این فاز یعنی تا ۱۹۶۷ اسرائیل رشد سرمایه‌دارانه‌ای خودمدار داشت و نیروی کار فلسطینی را عقب می‌راند. این رشد "مدار‌بسته" در ظاهر مطابق می‌شد با تحولاتی که پس از شکست عرب‌ها در جنگ ۱۹۴۸ با اسراییل در خود کشورهای عرب پیش‌آمد. در این کشورها، اقشار خرده‌بورژایی که در نظام کهن رشد کرده بودند، به‌خصوص افسران و درجه‌داران که در جریان جنگ احساس تحقیر کرده بودند نسبت به حکومت‌های پادشاهی خود شوریده و دست به کودتاهای ملی‌گرایانه زدند. ما در این برهه با مجموعه‌ای از کودتاها روبه‌رو هستیم که مضمون انقلابی و جمهوری‌خواهی دارند. این تحولات منجر به سقوط پادشاهی‌های متکی به امپریالیسم و تشکیل مجموعه‌ای از جمهوری‌ها در خاورمیانه می‌گردد. از طرف دیگر می‌دانیم که از اواخر سال‌های ۳۰، سیاست بریتانیا زیر فشار جنبش‌های عربی وادار شده بود از مهاجرت بی‌در‌و‌پیکر یهودیان به فلسطین جلوگیری کرده و آن را محدود سازد، به‌طوری‌که جریان‌های شبه‌نظامی یهود دست به یک سری عملیات مسلحانه علیه بریتانیا زده بودند. روایت این "مبارزات" که درواقع بیان زیادی‌خواهی‌های صهیونیسم از دوست بریتانیایی بود، به اسرائیل امکان داد که خود را در چارچوب جنبش‌های آزادی‌بخش ملی معرفی سازد!!

مدل رشد خودْمَدار از ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ در کشورهای عربی

شکست نیروهای عرب در جنگ ۴۸- ۴۹ با اسرائیل نتایج منطقه‌ای و ملی بسیاری برای عرب‌ها به‌دنبال داشت؛ این جنگ و شکستی که عرب‌ها در آن متحمل می‌شوند آغاز تحرکاتی در منطقه بود که در بسیاری از این کشورها موجب کودتاهای ضدپادشاهی و قطع نفوذ بریتانیا شد. درواقع سیستم پادشاهی قدیم که کماکان با کمک بریتانیا حاکمیت سرمایه‌داران و مالکین بزرگ ارضی را محافظت می‌کرد، بر هم خورد. از اولین اقدامات جمهوری‌های جدیدی که به قدرت می‌رسیدند، الغای روابط ارباب-رعیتی ("فئودالیسم")، اصلاحات ارضی، خلع مالکیت از مالکین بزرگ ارضی و شرکت‌های بزرگ غربی و ملی‌کردن آنها، ملی‌کردن ثروت‌ها و منابع طبیعی… و در نتیجه قطع نفوذ بریتانیا در سیاست‌های داخلی بود، یعنی بخشاً همان خواست‌هایی که در اعتصابات و قیام ۳۶- ۳۸ بیان شده بود.

آنچه مدل مصری یا ناصری انقلاب نامیده شد، خود از تجربه ترکیه و مدل کمالیستی الهام گرفته بود و ظاهراً مدل یوگسلاوی سوسیالیسم تیتو هم در آن بی‌‌تاثیر نبوده است.

به‌این‌ترتیب چند سال بعد، در فاصله ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰، جمال‌ عبد‌الناصر که خودش افسر ارتش مصر در زمان جنگ ۴۷ بوده و در این جنگ زخمی هم شده بود به مرد  قدرتمند دنیای عرب و خاورمیانه تبدیل شد و از محبوبیت زیادی برخوردار. تغییرات اقتصادی- سیاسی او در مصر به دیگر کشورهای منطقه مثل عراق، سوریه، لیبی، سودان… سرایت می‌کرد چراکه در این کشورها نیز همان مناسبات اجتماعی و روابط قدرت برقرار بود. در همه این کشورها همراه با بساط پادشاهی، زمین‌داران بزرگ ارضی، بورژوازی بزرگ تجاری در ارتباط با اروپا به کنار زده شده و با ملی‌کردن‌ شرکت‌های بزرگ خارجی و حتی محلی تلاش شد یک سرمایه‌داری خودمدار ایجاد شود. این دولت‌ها مُبلغ یک سیاست ضد‌امپریالیستی و مبارزه علیه اسرائیل بودند تا امکان بازگشت فلسطینیان به سرزمین‌های خود را فراهم آورند. در نهایت این طرح که تلاش داشت ناسیونالیسم عربی و از میان برداشتن مرزهای مصنوعی که بریتانیا ترسیم کرده بود منتهی شود، با شکست مصر در جنگ ۱۹۶۷ پایان یافت. این شکست خود نشان می‌داد که این فرایند رشد بورژوازی خود‌مدار سرمایه‌داری ملی به شکلی درونی شکست خورده است و مسیری که مصر پس از این دوره تعقیب کرد که در نهایت به کمپ دیوید (۱۹۷۷ میان سادات، بگین و کارتر) و "خیانت" سادات منتهی گشت، بیان بازگشت این سرمایه‌داری به حوزه جهانی سرمایه بود. مرگ زودرس جمال عبدالناصر در ۱۹۷۰، که چند ماهی پس از سپتامبر سیاه و حمله اردن به فلسطینیان صورت می‌گرفت (با تأیید تلویحی ناصر) بیان تضادی بود که در خود جنبش عربی اوج می‌گرفت[35]؛ یعنی میان دولت‌هایی که در تلاش رشد خودمدار سرمایه‌دارانه خود شکست خورده و به آغوش امپریالیسم باز می‌گشتند و تقابل‌شان با فلسطینیان و سازمان آزادی‌بخشی که کماکان می‌خواست پرچم مبارزه ضدامپریالیستی و ناسیونالیسم عربی را برافراشته نگه‌دارد. از ۱۹۵۶ تا سال‌های ۱۹۶۷- ۷۰، این توسعه سرمایه‌داری مسیر کلاسیک تضادهای جهانی شدنِ روابط اجتماعی سرمایه‌داری را دنبال کرد که با رقابت بین اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده بیان می‌شد. در طول این سال‌ها، قضیه فلسطین به عقب رانده شد و از هیچ‌گونه استقلالی برخوردار نبود. ساف که در ۱۹۶۴ تأسیس شد، شعبه‌ای از اتحادیه عرب است و حتی بر خلاف میل اصلی‌ترین سازمان فلسطینی یعنی الفتح به‌وجود آمد. پس از شکست ۱۹۶۷، روابط بین ناصر و فلسطینی‌ها با تنش‌های زیادی روبه‌رو بود چرا‌که از نقطه‌نظر یک سرمایه عربِ کم‌و‌بیش وحدت‌یافته، رشد خود نسبت به حل مسئله فلسطین ارجحیت داشت و به‌نوعی پیش‌شرط آن محسوب می‌شد.

به‌مرور شکست سیاست‌های ملی‌گرایانه در کشورهای عربی و قدرت گرفتن هرچه بیشتر یک ارتباط وابستگی با غرب در این کشورها، سیاست آنها نسبت به پناهندگان فلسطینی که به این کشورها مهاجرت کرده بودند و همین‌طور با مسئله فلسطین به‌‌طورکلی تغییر می‌کند. بدین‌نحو است که رشد سرمایه‌دارانه‌ای که هرچه بیشتر متکی به قدرت‌های بزرگ (چه امریکا و چه شوروی) است در این کشورها ماهیت ملی آنها را تحت شعاع قرار داده و به‌طبعْ آنها را به تضاد، درگیری و حتی جنگ با فلسطینیان می‌کشاند. پادشاهی هاشمی اردن، ملک حسین با پشتیبانی اسد که در سوریه قدرت را گرفته بود و با توافق تلویحی ناصر، کمر به نابودی سازمان آزادی‌بخش بست. او که با قدرت روزافزون سازمان آزادی‌بخش در آن‌جا روبه‌رو بود که درواقع یک دولت در دولت در اردن به‌وجود آورده و قدرت سیاسی را تهدید می‌کرد، وارد جنگ شده و سپتامبر سیاه[36] را می‌آفریند.

به مدت ۱۰ روز ارتش اردن با توپ‌‌خانه خود، پناهگاه‌های فلسطینی را در هم می‌کوبد و با خاک یکسان می‌کند. آنان حتی در این جنگ از استفاده از بمب‌های ناپالم هم خودداری نکردند[37]. نتیجه این جنگ خونبار هزاران کشته فلسطینی است، از چریک‌ها گرفته تا افراد غیرنظامی. این جنگ در‌نهایت اخراج فلسطینیان و سازمان آزادی‌بخش از اردن را به‌دنبال داشت. آنها اجباراً به جنوب لبنان پناهنده می‌شوند و سپس به سوریه‌؛ اما دیگر این کشورها کمر به نابودی این نماینده خرده‌بورژوازی ملی‌گرا بسته‌اند.

فراموش نکنیم که این هم‌زمان است با طرح آمریکایی راجرز در منطقه برای آشتی دادن کشورهای عربی با اسرائیل و نزدیک شدن این کشورها به آمریکا. به‌این‌ترتیب از سپتامبر سیاه در ۱۹۷۰ تا جنگ لبنان ما شاهد این مصاف هستیم. در این مصاف آنها نمی‌توانند سازمان آزادی‌بخش را که درواقع آخرین نماینده این ناسیونالیسم عرب محسوب می‌شود تحمل کنند.

زمانی‌که سوریه در آوریل ۱۹۷۶ با حمایت عربستان‌سعودی و با رضایت آمریکا و اسرائیل در لبنان علیه فلسطینیان دست به مداخله نظامی زد، درواقع این ماهیت قدرت، در سوریه است که دستخوش تغییر گشته و این تغییرِ ماهیت از ۱۹۷۳ قابل‌رویت بود: پروژه‌های بزرگ سدسازی و متعاقب آن رشد کشاورزی متوقف شده بود؛ از سیاست رشد صنعتی دست کشیده شد و برعکس اقتصاد سرمایه‌دارانه از نوع غربی بود که رشد می‌کرد، اقتصادی متکی بر قدرت‌های مالی و سفته‌بازی. روابط با اتحاد جماهیر شوروی ضعیف شد و روابط با عربستان سعودی گسترش یافت؛ این وسط آن چیزی که در سازمان آزادی‌بخش از میان بُردنش برای اسرائیل اهمیت داشت، نه قدرت نظامی سازمانی با مضمون رهایی‌بخشی ملی، بلکه محتوای واقعی‌‌ای بود که این نیرو به‌مثابه تجسم سیاسی اجتماعی حقیقی هویت فلسطینی حمل می‌کرد.

شکست این تلاش ناسیونالیسم عربی از آن‌جا که با مضمون شدیداً سوسیالیستی و عرفی همراه بود، طبعاً نقطه آغازی برای رشد جریانات اسلام‌گرا و اسلام‌گرایی در منطقه واقع شد که منشا خود را از عربستان سعودی می‌گرفت. در این فاصله است که این ناسیونالیسم عربی به‌سرعت جای خود را به جنبشی داد که "بیداری اسلامی"[38] نام گرفت که عربستان سعودی و دیگر کشورهای نفت خیزِ خلیج، نه فقط در دنیای عرب، بلکه در جهان اسلامی مُبلغ آن شدند.

اما قبل از پرداختن به وجه ایدئولوژیک این تاریخ، باید شکست این ناسیونالیسم عربی در برنامه‌های اقتصادی- اجتماعی خود و سپس اوج‌گیری عربستان سعودی در منطقه بر مبنای توزیع رانت نفتی را بررسی کنیم.

فراموش نکنیم که این همه، در وضعیت جهانی جنگ سرد و بالا رفتن شدید قیمت نفت روی می‌داد.

سیاست پل‌های باز در اسرائیل و مناطق اشغالی از ۱۹۶۷ تا انتفاضه

باری، با پیروزی در جنگ ۶۷ و به دست آمدن سرزمین‌های اشغالی، سیاست اسرائیل در برخورد به زحمت‌کشان فلسطینی تغییر کرد. از این زمان به‌بعد بنابر آنچه موشه دایان به‌عنوان سیاست "پل‌های باز" تعریف کرد، اسراییل کارگران فلسطینی را وارد حوزه تولید خود کرد و تا بازسازی سرمایه‌داری جهانی در سال‌های ۸۰ این سیاست ادامه یافت. کار ارزان قیمت فلسطینی به اسرائیل اجازه داد که تولیدات خود را در سطح رقابتی بسیار بالایی قرار داده و صادراتش گسترش یابد. اسرائیل با وارد کردن کارخانه‌های مونتاژ و نساجی، کفاشی… که با نیروی کاری غیرمتخصص کار می‌کرد، در اقتصاد خود نَفَس تازه‌ای دمید.

آنتوان منصور در اثر پر ارزشی که به تغییرات اقتصادی این دوره پرداخته[39] هدف این تغییرات را به این شکل بیان می‌کند:

"اقتصاد سرزمین‌های اشغالی توسط اسرائیل از سال ۱۹۶۷ دو هدف اساسی داشته است:

نابود کردن تمام ساز‌و‌کارهای اقتصادی از‌قبل‌موجود و ادغام این مناطق در اقتصاد اسرائیل. این پدیده به‌روشنی از غصب اراضی، ایجاد مستعمره‌نشینی‌های جدید و کنترل منابع آب قابل مشاهده است و هم‌چنین از سیاست اسرائیل در زمینه پولی و مالی؛ نظام پولی فعلی [سال‌های ۸۰] که ویژگی‌اش عدم‌وجود سازوکار بانکی مناسب است، منجر به فرار پس‌اندازها و کاهش سرمایه‌گذاری‌ها گشته است. از سوی دیگر، این ادغام از طریق به‌کارگیری گسترده کارگران فلسطینی سرزمین‌های اشغالی در اسرائیل و همین‌طور از طریق مبادلات خارجی محقق می‌گردد".

کنترل اسرائیل بر منابع طبیعی این مناطق را می‌توان جدی‌ترین خطری دانست که اقتصاد فلسطین را تهدید می‌کند، اقتصادی که عمدتاً بر کشاورزی استوار است. سلب مالکیت زمین، به دست گرفتن کنترل منابع آب و منابع معدنی موجب فقیر‌کردن دهقانان، تسریع مهاجرت روستایی و تولید بیکاران جدیدی می‌گردد که چاره‌ای جز مهاجرت یا اشتغال در شرکت‌های اسرائیلی ندارند.

در همان سال‌های اولیه پس از اشغال سرزمین‌ها، اسرائیل ۳۸ درصد اراضی کناره باختری را غصب کرد[40]. و پس از قدرت‌گیری لیکود در ژوئن ۷۷، این سلب‌مالکیت به‌شدت وسعت یافت. در فاصله ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۱ یعنی در طی ۴ سال، در دولتی تحت حاکمیت لیکود، در کناره باختری همانقدر شهرک‌های استعماری درست شد که طی۱۰ سالی که حزب کار از ۶۷ تا ۷۷ در قدرت بود؛ مضافا بر آن‌که حزب کارگر شهرک‌ها را بر زمین‌های حاصل‌خیز و حول خط سبز[41] تشکیل می‌داد یعنی در مناطقی که برای دولت استراتژیک محسوب می‌شدند؛ در‌حالی‌که سیاست لیکود برعکس بود یعنی کولونی‌ها را دورتادور شهرها و دهکده‌های اصلی فلسطینی مستقر می‌کرد.

سیاستی که اسرائیل برای غصب کردن اراضی مناطق اشغالی به کار برد به این شکل بود که روابط مالکیت جاری در این سرزمین‌ها را که به دوره حکومت عثمانی برمی‌گشت و ریشه در حقوق اسلامی داشت با مصوبات جدید خود جایگزین می‌کرد؛ بماند که حتی قوانین قدیمی را هم، به‌طور نظام‌مندی به‌نفع اشغالگر تفسیر می‌‌کردند. در صورت لزوم مقامات حاکم نظامی هم احکامی به آن اضافه می‌کردند؛ یکی از مهم‌ترین این آیین‌نامه‌ها در ارتباط با سلب‌مالکیت زمین‌هایی است که مالکین آنها در طول جنگ ژوئن ۱۹۶۷ غایب بوده و به‌موجب این آیین‌نامه، دارایی‌های آنان توسط دولت غصب می‌شد. این آیین‌نامه مورخ ژوئیه ۱۹۶۷ "مربوط به اموال متروکه متعلق به افراد" است که این سلب‌مالکیت‌ها را به ملاحظات امنیتی یا سودمندی عمومی مربوط می‌کند[42].

مدیریت نظامی برای آن‌که راه را به هر نوع دادخواهی قضایی در این ارتباط مسدود سازد، در اواخر سال ۱۹۷۹ حکمی صادر کرد (حکم شماره ۵۹) که بنابرآن هر زمینی که سند مالکیت روشنی نداشته باشد مالکیت دولتی تلقی می‌گردد. به دهقانان فقط ۲۱ روز وقت داده می‌شد تا اسناد مالکیت خود را به مقامات مربوطه تسلیم سازند! امری که با در نظر گرفتن پیچیدگی‌های اداری که در چنین فرایندی وجود داشت غیر ممکن می‌بود. این نوع زمین‌ها که نزدیک به دو سوم اراضی کناره باختری را شامل می‌شد[43] و بنابر قوانین عثمانی به اراضی "میری" معروف بودند قانوناً به سلطان عثمانی تعلق داشته و معمولاً یا برای امر چرای گله‌ها به‌کار می‌رفت یا دهقانان جد اندر جد روی این زمین‌ها کِشت و کار می‌کردند. دولت اردن از سال ۵۰ به دهقانانی که نسل‌ها بود بر این زمین‌ها کار می‌کردند سند مالکیت می‌داد اما از آن‌جایی که هیچ‌کس ممکن نبود حق استفاده آنان را زیر سئوال ببرد، خیلی از آنها اقدامی در جهت به دست آوردن سند مالکیت نکرده بودند. به‌این‌ترتیب دولت اشغالگر بخش عظیمی از این اراضی را مال خود کرد و دهقانان را از روی زمین‌ها اخراج نمود.

اشغال سرزمین‌ها در ژوئن ۶۷ به اسرائیل اجازه داد به منابع جدید آب دست یابد. باید دانست که از ابتدای دهه ۶۰ اسرائیل از کمبود آب رنج برده و تقریباً تمام منابع آب تجدید‌پذیر خود را مصرف می‌کرد. بلافاصله پس از اشغال کرانه باختری و نوار غزه، منابع آب در این دو منطقه تحت کنترل "اداره تخصیص و کنترل آب اسرائیل" قرار گرفت. در وهله اول، این اداره، پمپاژ آب از رودخانه اردن را به دلایل به‌اصطلاح "امنیتی" برای فلسطینیان ممنوع کرد. همین سیستم آبیاری بود که به دهقانان فلسطینی اجازه می‌داد این زمین‌های بسیار حاصلخیز را آبیاری کرده و از آنها بهره‌برداری کنند. سپس فرمانی از سوی مقامات نظامی ابلاغ شد که حَفر هرگونه چاه جدید را بدون مجوز قبلی از مقام نظامی ممنوع می‌کرد. این مجوزها هم صرفاً برای مصرف داخلی یعنی آب آشامیدنی داده می‌شد؛ به‌عبارت‌دیگر هرگونه مجوزی برای آبیاری زمین‌ها از قبل منتفی بود.

اما اسرائیلی‌ها و کلون‌هایی که در این مناطق مستقر می‌شدند اجازه داشتند هر نوع چاهی را که می‌خواسند حتی به عمق ۳۰۰ تا ۵۰۰ متر حفر کنند؛ (در‌حالی‌که چاه‌های فلسطینیان هرگز از ۱۰۰ متر عمقْ تجاوز نمی‌کرد) اسرائیلی‌ها برای این کار از پیشرفته‌ترین تجهیزات حفاری استفاده می‌کردند. اقدام دیگری که مقامات نظامی در محدودیت کردن استفاده از آب توسط فلسطینیان انجام دادند، کار گذاشتن کنتور آب بر چاه‌های موجود بود تا بتوانند استفاده از این چاه‌ها را هم کنترل کنند.

منابع معدنی در کرانه باختری عمدتاً از استخراج مرمر و سنگ برای صنایع ساختمان تشکیل می‌شد که بازار اصلی آن اردن بود. از سال ۱۹۸۰ مقامات اسرائیلی تولید این شرکت‌ها را به بهانه حفاظت از این ثروت ملی محدود ساختند. البته این حفاظت از ثروت ملی مانع از آن نشد که دولت اسرائیل " یک مرکز فنی- معدنی" (انستیتوی تکنولوژی اسرائیل [44]Technion) خاص به‌وجود آورد که به ایجاد یک واحد صنعتی در کناره باختری بپردازد که از نیروی کار یهودی مستعمرات بهره‌برداری می‌کند. این پروژه در ۱۹۸۰ به بخش استعماری آژانس یهود ارائه شد[45].

در زمینه نیروی کار طبعاً با این سیاست پل‌های باز، کارگران فلسطینی راهی اسرائیل می‌گردند. می‌دانیم که در این سال‌ها بین ۷۵ تا نزدیک به صد هزار کارگر فلسطینی در موسسات اسرائیلی کار می‌کردند. و بدین ترتیب برخی از شاخه‌های تولیدی در اسرائیل به این کارگران نیاز مبرم پیدا کردند، اما این امر به ضرر اقتصاد درونی مناطق اشغالی تمام می‌شد چرا‌که کارگران فلسطینی، شاخه‌های مولد، به‌خصوص زراعت و کشاورزی را ترک می‌گفتند. بیشتر نیروی کار شاغل در اسرائیل از مناطق روستایی میامدند. در سال ۱۹۸۰، ۷۶ درصد از کارگران کرانه باختری که در اسرائیل کارمی‌کردند، از روستاها بودند؛ و در غزه ۵۰ درصد آنان از اردوگاه‌های پناهجویان بودند.

همان‌طور که گفتیم در اواسط سال‌های ۶۰ نحوه رشد مداربسته اسرائیل به بحران خورده بود. نرخ بیکاری که قبل از ژوئن ۶۷ به ۱۰ درصد رسیده بود رفته رفته تقلیل یافته و به ۲.۶ درصد در ۱۹۷۳ رسید[46]. در‌عین‌حال باید توجه داشت که خود اسرائیلی‌ها در بسیاری از عرصه‌ها فعالیت نمی‌کنند؛ این امر را، هم ساختار سنی جمعیت یعنی جوان بودن آن توضیح می‌دهد و هم بسیج زیادی که ارتش در میان آنان می‌کند. به این عوامل باید سقوط مهاجرت یهود به اسرائیل در این فاصله را نیز افزود: از ۴۸ هزار نفر در ۱۹۷۳، مهاجرت در ۱۹۸۱ به منفیِ ۱۰۲۰۰ نفر رسید.

مزیت کارگر فلسطینی نسبت به اسرائیلی طبعاً دستمزد آنان نیز هست؛ یک کارگر فلسطینی به‌‌طورمتوسط کمتر از نیمی از دستمزد همکار اسرائیلی خود دریافت می‌کند؛ او مثل یک اسرائیلی بیش از ۳۰ درصد حقوق خود را به‌عنوان دستمزد غیرمستقیمْ بابت خدمات گوناگون اجتماعی، بازنشستگی و غیره می‌پردازد بدون این‌که هرگز بتواند از این خدمات بهره‌مند شود. همین امر موجب به‌وجود آمدن یک بازار غیرقانونی کار می‌شود که به کارفرمای اسرائیلی امکان می‌دهد از این نوع مخارج اجتماعی فرار کند. این نوع کار غیرقانونی در میان فلسطینیان بین ۲۵ تا ۳۰ درصد کل کارگران تخمین زده می‌شود[47].

در فاصله این سال‌ها، رابطه اسرائیل و مناطق اشغالی به این دولت اجازه داده که نوعی جهان سوم خصوصی برای خود تولید کند، نوعی حیاط خلوت که به او اجازه می‌دهد هر نوعی که می‌خواهد از منافع آن سود ببرد. به منابع طبیعی آب، معدن و همین‌طور نیروی کار اشاره کردیم، اما این رابطه به این عرصه‌ها محدود نمی‌شود.

سیاست‌هایی که برشمردیم در خود مناطق اشغالی، نه‌تنها باعث کاهش تولید، فقیر‌شدن دهقانان و به‌‌طورکلی روستاها شد، بلکه بنیان جامعه فلسطین را با مهاجرت بخش بزرگی از جمعیت روستایی که راهی موسسات اسرائیلی درون مناطق اشغالی یا در دیگر نقاط اسرائیل می‌شدند، دستخوش تغییر کرد. این اقدامات موجب شد که تولیدات، تکنیک‌های تولید، روش بازاریابی آنها و بنابراین روابط اجتماعی مختل گردد. فقر و ویرانی از یک سو، اجبار "تخصص تکمیلی" در عرصه کشاورزی نسبت به اقتصاد اسرائیل از سوی دیگر اقتصاد مناطق اشغالی را مختل کرد. این رابطه تولیدیِ تحمیل‌شده بر مبادلات خارجی سرزمین‌های اشغالی، تولیدکنندگان را به‌سمت تخصص یافتن در تولید برخی کالاها سوق داد که نسبت به اقتصاد اسرائیل از مزیتی برخوردارند و این امر اقتصاد فلسطین را در اجبار مکمل بودن با اقتصاد اسرائیل قرار داد. به‌این‌ترتیب اسرائیل به تشویق تولید کالاهایی می‌پرداخت که در خودِ جامعه فلسطینی تقاضای چندانی نداشته و بالعکس تولید محصولاتی را تشویق می‌کرد که نسبت به اقتصاد اسرائیل از مزیت نسبی برخوردار بودند و از این طریق اسرائیل به مشتری اصلی اقتصاد مناطق اشغالی تبدیل می‌شود. به‌این‌شکل است که سمت‌گیری تولیدات کشاورزی در مناطق اشغالی تغییر کرده و به‌سویی می‌رود که به نیازهای بازار اسرائیل، نه صرفاً داخلی بلکه با اهداف صادراتی پاسخ گوید. و در جهت عکس، بازارهای سرزمین‌های اشغالی مرتباً توسط مازاد محصولات اسرائیلی اشباع می‌شد، محصولاتی که با قیمت‌های غیررقابتی عرضه می‌گشت. در این تحولات دو جانبه، محصولاتی که "زیر پلاستیک" (یعنی به‌شکلی پیشرفته) تولید می‌شوند جایگزین تولید سنتی سبزیجات و سیب‌زمینی شدند.

کشت زیتون بیش از ۳۷ درصد از مساحت باغ‌ها و مزارع میوه را تشکیل می‌دهد و منبع اصلی درآمد کشاورزان فلسطینی محسوب می‌شود. مشکل اساسی کِشت زیتون نوسانات شدیدی‌ست که در تولید آن پیش می‌آید. نوساناتی که ممکن است به ۵۰ درصد محصول برسد؛ همین نوسانات عظیم است که تحولات ساختاری اقتصاد فلسطین را به‌ویژه برای این کِشتْ خطرناک می‌کند. بازار کاری که اسرائیل با افزایش دستمزدها ایجاد کرد، کشت سنتی زیتون را از این زاویه که به نیروی کار زیادی نیاز دارد دشوار نمود. این امر در کنار نوسانات تولیدی، موجب گشت که باغ‌داران و مالکانی که به کِشت زیتون می‌پرداختند خود به جستجوی کار دستمزدی در اسرائیل بروند. به این مشکل باید ادغام در بازار اسرائیل را هم افزود که با خود رقابت روغن‌زیتون یونانی و اسپانیاییِ اتحادیه اروپا را هم افزود. بیش از مسئله سلب‌مالکیت یا بحران آب، این دگرگونی‌های ساختاری ناشی از اشغال است که این کشت ضروری را تهدید می‌کند.

سرانجام در سال ۱۹۸۰، ۳۴ درصد از جمعیت فعال مناطق اشغالی در اسرائیل شاغل بودند، علاوه بر این، نباید فراموش کنیم که این فقط شامل نیروی کاری است که هر روز به اسرائیل می‌رود و در اینجا اشتغال مربوط به موسسات پیمانکاری که اسرائیل در خود این مناطق به‌وجود آورده محاسبه نشده است. به این همه باید نیروی کاری را که به خلیج فارس و صنایع نفتی مهاجرت کرده را نیز افزود. ما می‌دانیم که نزدیک به ۳ میلیون نفر از عرب‌ها در سال‌های ۸۰ در این صنایع مشغول بودند.

تا جایی که به صنایع مربوط می‌شود، قدرت اشغال‌گر از طریق پیمان‌کاری بخشی از نیروی کار غیر‌متخصص را در خود مناطق اشغالی به کار گرفت. حوزه‌های اصلی این نوع پیمانکاری، نساجی، پوشاک، کفش و از این قبیل است. حتی پیش می‌آید که کارفرمای اسرائیلی واسط شرکت‌های بین‌المللی در این میان گردد. عجیب نیست که در این سال‌ها، شرکت‌هایی مثل C&A یا Pierre Cardin محصولات خود را در آن‌جا تولید کنند. در اینجا هم بازسازی سرمایه‌داری کار خود را آغاز کرده است با هزینه‌های دستمزدی سطح پایین، انعطاف‌پذیری کامل در زمان کار و غیره روبه‌رو هستیم. در غزه از ۱۹۶۹، ۵۰ درصد نیروی کار صنعتی در پیمانکاری شاخه‌های نساجی و کفاشی حضور داشتند.

پولی که تحت عنوان کمک از خارج به این مناطق می‌رسد (از کشورهای عربی، سازمان آزادی‌بخش فلسطین، نهادهای بین‌المللی) اساساً ربطی به سرمایه‌گذاری مستقیم ندارد و کاملاً صرف کمک‌های اجتماعی، شهرداری‌ها، ساختمان و ساخت‌وسازهای فردی، جاده‌سازی، بیمارستان‌ها و غیره می‌گردد. در این مناطق هیچ‌گونه فعالیت بانکی وجود ندارد. تنها سرمایه‌گذاری‌های انجام شده از منابع خانوادگی است یعنی پولی که کارگران مهاجر از خارج می‌فرستند. علاوه بر این، این پول‌ها فقط تا حدی به کرانه باختری و غزه می‌رسند و عمدتاً در سپرده‌های امان یا بانک‌های خلیج فارس باقی می‌مانند. کمک‌های خارجی خود، فقط از طریق بازار مبادله غیررسمی به سرزمین‌ها می‌رسد، چک‌ها مستقیماً به‌صورت نقدی قابل پرداخت هستند.

این امر و ارقام در‌نهایت یک چیز را آشکار می‌سازد و آن واژگونی است که اشغال مناطق توسط اسرائیل در روابط اجتماعی به‌وجود آورده است. این چیزی نیست مگر ورشکستگی داخلی این مناطق و برقراری مناسبات دستمزدی. نیروی اشغالگر، اقتصاد این مناطق را به‌کل در شالوده‌های آن نابود کرد و در‌نهایت، در پایان این دوره، یعنی سال‌های ۸۰، آن را به اقتصادی در وابستگی کامل و غیرمولد تبدیل نمود.

زمانی‌که اسرائیل از اواخر سال‌های شصت، سیاست "کار یهود برای سرمایه یهود" را کنار گذاشت و آغاز به استفاده از پرولتاریای فلسطینی نمود سطح درآمدها در غزه نیز افزایش یافت. به‌خصوص که این سیاست جدید، نوعی پویایی نسبی هم در اقتصاد اسرائیل ایجاد کرد؛ اما باید توجه داشت که این چنین رشدی به‌واسطه این‌که نیروی کار در خود غزه به کار گرفته نمی‌شد برعکس به‌ نوعی عدم‌رشد منتهی گشت. این شکل توسعه، مانع از رشد تجاری، کشاورزی یا صنعتی فلسطین و قوام یافتن یک بورژوازی فلسطینی می‌شد. حتی اگر سطح درآمدها در غزه در حال افزایش بود، اما در دراز‌مدت این باعث رشد اقتصاد غزه نمی‌شد. به‌طوری‌که غزه را رفته‌رفته به‌نوعی خوابگاه پرولتاریای فلسطینی تبدیل نمود که هر روز برای کار راهی اسرائیل می‌شوند. کارگران فلسطینی به‌خاطر اشتغالْ حتی در شاخه‌های کم دستمزد، اجبارا تحقیر هر روزه در چک‌پوینت‌های ارتش را تحمل می‌کردند. در نتیجه بین سال‌های ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۵ علیرغم افزایش تولید ناخالص داخلی کرانه باختری و غزه، کل اشتغال در اقتصاد فلسطین راکد ماند. افزایش درآمد واقعی و تولید راکد در سرزمین‌های فلسطینی منجر به کسری تجاری بزرگی با اسرائیل گشت. این مبادله بسیار نابرابر، دست‌آخر در یاس و ناامیدی و خشم به پایان رسید. در‌حالی‌که بازار کارِ خودی‌های اسرائیلی که توسط اتحادیه‌های کارگری قدرتمند حمایت و تنظیم می‌شد و در نتیجه می‌توانست حقوق نسبتا بالایی برای کارگران اسرائیلی تضمین سازد، کار فلسطینی به‌عنوان یک ارتش ذخیره انعطاف‌پذیر و بی‌حق‌و‌حقوق عمل می‌کرد که می‌شد به میل کارفرما استخدام یا اخراج شود. این شرایط تبعیض و دستمزد پایین با بحران اقتصادی اسرائیل در اوایل دهه ۱۹۸۰ تشدید شد؛ امری که عواقب آن طبعاً بیشتر دامن‌گیر طبقه فرودست فلسطینی بود.

آنچه باید در اینجا به‌درستی در نظر گرفته شود این است که از ۱۹۷۰ به‌بعد، در سرزمین‌های اشغالی، هویت فلسطینی هرچه بیشتر به‌عنوان بخشی از نیروی کار، بازتولید می‌شود. ما هرگز با ساختارهای استثماری روبه‌رو نیستیم که منتج از استعمار باشند (کار اجباری)؛ یا فلسطینی‌ها از زمین‌های‌شان رانده می‌شوند تا راه برای مستعمرات یهودی باز شود، یا ساکنان سرزمین‌ها به‌عنوان پرولتاریا در اقتصاد اسرائیل ادغام می‌شوند، چه به‌عنوان نیروی کار فعال، چه به‌عنوان کارگران بیکار و یا حتی به‌عنوان کارگرانی که به‌طور قطع از گردونه‌ تولید حذف شده‌اند؛ به‌عبارت‌دیگر رابطه متضاد فلسطینیان و اسرائیل، گذشته از به کارگیری همان نوع خشونت آشکار از طریق یک ارتش منظم، به‌معنای اخص کلمه، رابطه بین یک خلق تحت استعمار و استعمارگر نیست.

باید اساساً میان دو نوع استعمار فرق گذاشت یکی استعمار کلاسیک است و دیگری استعماری که به آن استعمار استیطانی Settler colonialism (ساختن یک وطن) می‌گویند که در پی مهاجرت، استقرار و ایجاد یک دولت مستقل است به جای خلق بومی که به‌هر‌شکلی رانده یا نابود می‌شود. آنها به‌هیچ‌وجه خواهان بازگشت به کشوری که ترک کرده‌اند نبوده و خواهان ایجاد یک وطن جدید برای خود هستند.

 رابطه‌ای که قدرت‌های بزرگ امپریالیستی مثل انگلستان با کشور تحت استعمارِ خود برقرار می‌کردند، این تمایز اساسی را با حالت اسرائیل دارد که استعمارگرِ انگلیسی یا فرانسوی قصد اسکان‌یابی و جای‌گزینی جمعیت محلی را ندارد ( امری که برای نوع دیگر، ضرورت پاکسازی قومی را به‌همراه دارد) و مضافا، ساختار استعماری کلاسیک همواره در خدمت کشور مرکزی و در ارتباط با آن فعالیت دارد. نیروی استعماری وارد یک سرزمین می‌شود تا از منابع و معادن آن برای کشور متروپل سود جوید؛ ممکن است در این جهت، بومیان محلی را در اشکال گوناگون کار اجباری به بردگی یا اسارت بکشد، اما هم منشا و هم هدف، کشور مرکزی است. در حالت استعمار استیطانی، کشور جدیداً تاسیس شدهْ برای خود فعالیت دارد و نه برای یک مرکز دوردست؛ چنانچه در حالات آمریکا، کانادا یا استرالیا شاهد آن بوده‌ایم.

در مورد خاورمیانه، نیروهای استعماریْ انگلستان، فرانسه، آمریکا… بودند. اما رابطه اسرائیل و فلسطین، نه یک رابطه استعماری کلاسیک، بلکه به‌ویژه رابطه‌ای استثماری است که از اواخر سال‌های ۸۰، در چارچوب قطعه‌ای‌شدگی نیروی کار توسعه می‌یابد؛ قطعه‌ای‌شدگی که به‌دلیل گذشته تاریخی این کشور، پایه و زمینه بسیار قوی‌ای در اسرائیل دارد: تقابل ارزش‌گذاری به نیروی کار یهودی از طریق وجود و قدرت اتحادیه‌های کارگری از یک‌سو و امواج متوالی مهاجرت، یهودی یا غیر یهودی، از سوی دیگر[48].

در این قطعه‌ای‌شدگی، موقعیت پرولتاریا به‌عنوان یک زحمت‌کش، به‌مثابه یک هویت فلسطینی تعریف می‌شود؛ در ادامه خواهیم دید که در این فرایند، دقیقاً تعریف پرولتاریا به‌عنوان فلسطینی است که در پایان سال‌های ۸۰ تمام حد‌و‌حدود انتفاضه را تشکیل می‌دهد. ویژگی‌های موقعیت او به‌عنوان یک پرولتر است که شورشیان انتفاضه را به حد‌و‌حدود فلسطینی خود بازمی‌گرداند.

این کسی که در این موقعیت پرولتاریاست، یک فلسطینی است، همان‌طور که در فرانسه عرب بودن به‌معنای اشغال یک موقعیت اجتماعی خاص است؛ در فرانسه، هیچ‌کس یک خرپول لبنانی یا مصری را که در اقتصاد غرب ادغام شده، یک عرب تلقی نمی‌کند. در فرانسه عرب‌ها کارگرند، در اسرائیلْ فلسطینی‌ها.

مسلماً کاسب‌کاران مسئله ملی تلاش خواهند کرد که این جنبش را یک "جنبش ملی" جلوه دهند یعنی آنچه را که نیست، آنچه را که نمی‌تواند باشد به آن تحمیل سازند. در فلسطین چیزی به‌نام سرمایه "ملی" که بتواند حول‌ خود، یک تولید و باز‌تولید در حوزه ملی را سازمان داده و زحمت‌کشان را در آن جذب کند، وجود ندارد؛ تمام آن چیزهایی که یک اقتصاد ملی می‌بایست می‌داشت در اینجا غایب است یعنی گذشته از یک اقتصاد خودمحور، یک بازار ملی، یک طبقه سرمایه‌دار ملی، یک دولت ملی، نهادهای ملی، ارتش ملی و غیره.

کاسب‌کاران مسئله ملی در سطح این منطقه با اتکا به ایدئولوژی جنبش آزادی‌بخش تلاش دارند برای خود بساطی ایجاد کنند؛ یقیناً رهبری حماس یا رهبری دولت "خودمختار" چنین عناصری تولید می‌کند؛ دولت خودمختار که درواقع دولت "ملی‌"ای بود که شرایط واقعی امکان آن را می‌داد و در اسلو متولد گشت، یقیناً بر اساس گردش کوچکی که پول‌های دیاسپورا و کمک‌های بین‌المللی در کناره باختری فراهم می‌کند - یعنی پولی که نه سرمایه، بلکه درآمد محسوب می‌شود (و آن‌هم نه‌فقط برای آن‌ها بلکه یرای خود کشورهای نفتی) - با پیمان‌کاران محلی یا خارجی وارد مراوده می‌گردند و نوعی فعالیت دارند که در آن، گذشته از فساد ساختاری، رابطه استثماری کارگران فلسطینی هم وجود دارد. در غزه هم، حماس، مسلماً با پول‌هایی که از قطر، ایران و همین‌طور نهادهای بین‌المللی می‌رسد، حداقلی از معیشت را از راه تجارت رسمی یا "زیر‌زمینی" فراهم کرده و به ساختمان‌سازی و تونل‌سازی هم دست زده است؛ همان ساختمان‌هایی که اسرائیل مرتبا منهدم می‌سازد؛ می‌دانیم که تونل‌هایی که در غزه زدند، در زمینه تجارت و بازرگانی و همین‌طور تسلیحاتی به‌ درجات بالنسبه وسیعی گسترش یافته بود. اما این‌همه، یک طبقه سرمایه‌دار فلسطینی که مبنای یک قدرت "ملی" باشد، نمی‌سازد.

پرولتاریایی که به‌معنای اخص کلمه در مناطق اشغالی وجود دارد، در ارتباط، نه با سرمایه‌ای فلسطینی، که اساساً وجود خارجی ندارد، بلکه در ارتباط با سرمایه اسرائیلی است، چه در چارچوب ساختمان‌سازی‌هایی که در مستعمرات انجام می‌شود، چه در ارتباط با کارخانه‌های پیمانی که در آن‌جا زده شده است. این پرولتاریا، طبقه سرمایه‌داری‌ای در مقابل خود می‌بیند که فلسطینی نبوده بلکه اسرائیلی است.

همین که تنها نیروی باقی‌مانده از این گرایش ملی، یعنی سازمان آزادی‌بخش را منهدم ساختند و امروز رهبران این سازمانْ تبدیل به یک سندیکای مدیریت نیروی کار در کناره باختری و همین‌طور مهار نوعی انتظامات برای شورش‌های اجتماعی شده است به‌حد‌کافی گویاست. شعارهای آزادی‌بخشیِ ملی، امروز دیگر هیچ ربطی به مبارزات آزادی‌بخش ملی که در سال‌های ۶۰ در خاورمیانه شاهد بودیم و موجب نوعی رشد خودمدار جوامع گشت، نبوده و صرفاً به‌عنوان بهانه‌ای برای سهم‌بری اقشار بالای "جامعه فلسطینی" به کار می‌رود.

نتیجه‌گیری موقت

تا اینجای بحث، تلاش کردیم طناب مبارزه طبقات را با دقت دنبال کرده و ریسمان‌های بهم‌تافته آن را که چیزی جز تناقضات اجتماعی و طبقاتی‌ نیستند از هم تفکیک کرده و به تحلیل‌شان بنشینیم. این روند را تا اواخر سال‌های ۷۰ و از نفس‌افتادن رشد خود‌مدار کشورهای عربی از یک‌طرف و رشد مداربسته اسرائیل از طرف دیگر تعقیب کرده و سپس روند شکست این نوع رشد در فرایند جهانی‌شدن سرمایه را نشان دادیم... تا رسیدیم به قدرت‌گیری بیش از پیش عربستان سعودی در خاورمیانه و رشد تدریجی بورژوازی متکی بر رانت نفتی و ادغام منطقه‌ای آن.

این مجموعه، روند تاریخی منحصربه‌فردی تشکیل می‌دهد با یک نتیجه اساسی برای بحث ما: شکست بورژوازی ناسیونالیست این دورهٔ "جنبش‌های آزاد‌بخش ملی"، درواقع به‌معنای پیروزی مناسبات اجتماعی خاصاً سرمایه‌داری است.

باید در این سطح کمی تأمل کنیم:

زمانی‌که تحت قیمومیت، بورژوازی "پیرامونی" به قدرت می‌رسد، کماکان روند کار موجود و روابط اجتماعی منطبق با آن را حفظ می‌کند، یعنی مناسباتی که از دوران عثمانی، بدون تغییر باقی مانده بود. درست است که وجود مستعمره‌های یهودی‌نشین از ابتدای قرن و سپس تشکیل دولت اسرائیل در منطقه اشکال مالکیت را تغییر داده، اما هنوز در ترکیبات اجتماعی جامعه تغییرات ساختاری وارد نکرده بود. به‌این‌دلیل است که تمام این دوره را می‌توان با پیروی از مارکس، دوران انقیاد صوری در نظر گرفت چرا‌که هنوز اشکال کهن بهره‌کشی و روابط استثماریِ در انطباق با آنْ وجود داشته و سرمایه‌داری هنوز منحصراً به شیوه تولید حاکم تبدیل نشده بود؛ هنوز در عرصه تولید و بازتولید، جامعه به شیوه‌های تولیدی پیشا‌سرمایه‌داری اتکا داشت.

از ۵۰ تا ۷۰، مرحله ریشه‌کنی خشنِ بخش‌های مرتبط با تولید کالایی کوچک و روابط اجتماعی‌ای است که بر آن بنا شده بود.

درواقع از اواخر سال‌های شصت روند اجتماعی شکست بورژوازی ناسیونالیست آغاز می‌شود. ناسیونالیسمی که خودِ سیاست اقتصادی این دولت‌ها، با اصلاحات ارضی، دولتی‌کردن‌ها، سلب‌مالکیت از سرمایه‌داران وابسته به غرب، توسعه‌دادن کار مزدی و صنایع بزرگ و تضعیف پایه‌های تولید کوچک کالایی، به‌وجود آورده بود بدون این‌که بتواند این حرکت را تا به آخر ادامه دهد زیرا همان‌طور که دیدیم با تضادهای درونی این شیوهٔ رشد، تصادم پیدا کرد.

فقط در مرحله تحول بعدیْ یعنی سال‌های ۸۰ به‌بعد است که وارد دوران غلبه انقیاد واقعی می‌شویم که سرمایه‌داری در آن به‌مفهوم اخص کلمه بر جامعه حاکم می‌شود. درواقع استقرار اسرائیل در منطقه، با تغییر دادن اشکال مالکیت، شرايط را برای تحولات آينده فراهم کرده بود.

اما این گذار از انقیاد صوری به انقیاد واقعی هم، در خاورمیانه تحت عملکرد یک فرایند درونی و خود‌ْزا پیش نیامده و فقط با بازسازی سرمایه‌داری در سطح جهانی در سال‌های ۸۰ ممکن می‌شود. در این دهه است که این فرایند، به‌عنوان شکست قطعی بورژوازی ناسیونالیست و به‌مثابه تعریفی از بازتولید سرمایه در خاورمیانه صورت می‌گیرد که در تطابق با بازسازی عمومی سرمایه در شکل جهانی‌شدن باشد.

تمام این فرایند را می‌توان با پیروی از تئو کوسم، تحت عنوان "ادغام وابسته خاورمیانه" در سرمایه‌داری جهانی تلقی کرد. جنگ‌های عرب‌ها و اسرائیل و جنگ‌های میان خود عرب‌ها و دست آخر تند پیچ‌های انتفاضه که همه در حافظه خود داریم، بیان لحظات گوناگون این ادغام هستند.

در این لحظه تاریخی است که عربستان سعودی با علم‌و‌کتل نفتی و دلارهای خود وارد صحنه شده و تکامل بعدی تمام عناصر این مبارزه طبقاتی را به خود آغشته می‌کند…

اما این داستان دیگری است.

ادامه دارد…

حبیب ساعی

۲۰ نوامبر ۲۰۲۳

 ****

[1] بسیاری از تحلیل‌ها و مواضعی که در این متن آمده، با الهام از اثر با‌ارزش تئو کوسم Théo Cosme بنام "خاورمیانه، تاریخ یک مبارزه طبقاتی" نگاشته شده است.

Théo Cosme, “Histoire d’une lutte de classe 1945-2002”. Ed.Senonevero.2002

[2] همان‌جا، صفحه ۲۴۹

[3] این تجربه را عیناً ادوارد سعید زندگی کرده است؛ آن را در اینجا تعریف می‌کند:

 https://m.youtube.com/watch?v=7g1ooTNkMQ4

[4] بنابر گزارش ارتش اسرائیل، از ۱۳۰۰ کشته، حداقل ۳۵۰ نفر سرباز بوده‌اند. این آمار را باید کاملاً با تردید نگریست؛ اسرائیل پس از چند هفته، این عدد را ۱۲۰۰ نفر تخمین زد و گفت که در میان آنان عناصر حماس هم بوده‌اند. نورمن فینکلشتاین، دانشگاهی یهودی‌تبار آمریکایی که والدینش در گتو ورشو بوده و از کوره‌های آدم‌سوزی جان به‌ در‌ برده‌اند و خودش بیش از چهل سال از عمرش را معطوف به دفاع از خلق فلسطین کرده است، در بحثی منتشر‌شده در دوم نوامبر گفت که در روز هشت اکتبر، صحبت از ۵۰ قربانی بود، در نهم اکتبر از ۱۰۰ قربانی و ناگهان، چند روز بعد، تعداد قربانیان ۱۳۰۰ اعلام شد. او می‌گوید که این خبر او را "متحیر و مردد" کرد. هنوز، با‌وجودی‌که بیش از یک ماه از ماجرا می‌گذرد، از حقیقت ماجرا به‌درستی باخبر نیستیم.

[5] یه‌شو (یا زیست‌گاه) یا ها-یه‌شو به مکان‌های زیست یهودیان در سرزمین فلسطین گفته می‌شد که شامل سوریه عثمانی تا ۱۹۱۷ و فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا پیش از اعلام وجود کشور اسرائیل در ۱۹۴۸ بود.

[6] این موضع در اثر ذکرشده بسط داده شده است:

 تئو کوسم Théo Cosme "خاورمیانه، تاریخ یک مبارزه طبقاتی" نگاشته شده است.

Théo Cosme, “Histoire d’une lutte de classe 1945-2002”. Ed.Senonevero.2002

[7] در کنار تحلیل‌هایی که از جانب رفیق محسن نجات‌حسینی ارائه شده، مقاله با‌ارزش دیگری از جانب "کمیته عمل سازماندهی کارگری" منتشر گشته که برتری‌اش نسبت به دیگر نوشته‌های تحلیلی، در بررسی تاریخی مسئله است؛ اگر رفیق محسن، به‌واسطه وفاداری مطلقی که به مبارزات خلق فلسطین دارد، کماکان به افق جنبش‌‌های آزادی‌بخش ملی تعلق خاطر نشان می‌دهد، این رفقا در بررسی این تاریخ، پس از تحلیل خوب و صحیحی که از دوران حاکمیت عثمانی و ماهیت صهیونیسم و تقسیمات طبقاتی درونی آن می‌کنند، در بررسی افت‌و‌خیز‌های بعد از تشکیل دولت اسرائیل، در سطح ایدئولوژیک و سیاسی باقی مانده و به مناسبت درونی- اجتماعی و در‌نتیجه طبقاتی‌ای که گره‌گاه درک مسائل خاورمیانه در رابطه با خود عرب‌ها است، نمی‌پردازند. برای تحلیل این تاریخ، رفقا به روایت "قصه خدمت‌ها و خیانت‌ها" می‌رسند. آنها معتقدند: "با تغییر توازن قوا در جنگ سرد (از دهه ۷۰ و ۸۰ به‌بعد) روند وابستگی این گروهک‌ها [ساف یا الفتح را «گروهک» خواندن حداقل کمی بی‌لطفی به‌نظر می‌رسد!] به دولت‌های مستبد منطقه، شتابی بیش از پیش گرفت و به بوروکراتیزاسیون، شرکتی‌شدن و استحاله‌شان به احزاب سرمایه‌داری جدید در فلسطین شتاب داد؛ فرقی نمی‌کرد که حامی مالی شیخ باشد یا شاه یا ژنرالی سلاخ که دستش به خون توده‌های ستمدیده کشورش آلوده است؛ فیصل، ملک حسین، حافظ اسد، قذافی، صدام، خمینی و هر کسی که امکانات مالی برای آنان فراهم کند با او هم‌عهد می‌شدند و به اتحاد توده‌های تحت ستم منطقه با فلسطین خیانت می‌کردند". با این درک ایدئولوژیک، رفقا به تناقضات اجتماعی و تضادهای طبقاتی که در درون دولت‌های عرب در سال‌های ۵۰ تا ۷۰ شکل گرفت و از ۷۰ تا ۹۰ با قدرت‌یابی دولت‌هایی که بر رانت منطقه‌ای نفتی تکیه داشتند… توجه ندارند و کل این تاریخ را شتاب‌زده به گرایشات ایدئولوژیک این و آن و خیانت این و آن نسبت داده تا در پایان، بر اساس همین گرایش ایدئولوژیک و به‌نهایت رُمانتیک، به‌نوعی "جبهه سوم انقلابی" منجر گردد. در برابر شعارهای رمانتیک این رفقا باید این شعار را قرار داد: "نه رهنمود، نه رهبری، زنده باد پیکار توده‌ها!".

باری، هر دو این بینش‌ها در پایان، قربانی ایدئولوژی‌هایی می‌گردند که به‌لحاظ تاریخی منسوخ‌ شده‌اند: افق ملی‌گرایی از یک طرف و افق لنینیسم یا تروتسکیسم… از طرف دیگر.

[8]این روش از جانب این نیروها که عموماً به افق برنامه‌گرایی تعلق دارند چندان عجیب هم نیست؛ این همان اتفاقی‌ست که با لنینیسم افتاده است که بیش از صد سال پس از تجربه لنین و انقلاب اکتبر، نزد این رفقا کماکان الگوی تحلیلی همه جنبش‌ها محسوب می‌شود.

[9] نیروی هوایی برای اسرائیل، با توجه به مساحت کوچک کشور که در اقیانوس کشورهای عربی غرق است، بسیار پُر‌اهمیت بود. حتی قبل از تشکیل دولت اسرائیل، هاگانا یک شاخه نیروی هوایی ایجاد کرده که به محافظت از یه‌شو می‌پرداخت. تا قبل از جنگ ۶۷، اسرائیل هواپیماهای خود را عمدتاً از چکسلواکی و سپس فرانسه می‌خرید. در جنگ ۶۷، میراژ‌های فرانسوی که توسط خلبانان آموزش‌دیده در نیروی هوایی بریتانیا هدایت می‌شدند، توانستند دو‌ساعته کل نیروی هوایی مصر را که در پایگاه‌ها قرار داشتند منهدم سازند. از ۶۸ به‌بعد، سیل فانتوم‌های آمریکایی به‌سوی اسرائیل سرازیر شد. در زمان جنگ ۶۷، شاه هم مترصد خرید هواپیما از آمریکا بود، به‌همین‌دلیل به لشکرکشی هوایی اسرائیل توجه خاصی داشت.

[10] "اروپا و آسیا" اثر ژرژ کورم چاپ اول ۱۹۹۱ انتشارات دکوورت پاریس صفحه ۲۲۳

 L’Europe et l’Orient; Georges Corm. Ed.La découverte; Paris, (1991) 2002.

[11] این متن گنجایش پرداختن به این مطلب را ندارد و در این‌جا به اشاره‌ای بسنده می‌کنیم. این فرایند سلب‌مسئولیت از سرمایه نسبت به سرنوشت بخشی از طبقه کارگر، فرایندی است که از بازسازی سال‌های ۸۰ آغاز گشت و پس از بحران ۲۰۰۸ تشدید شد؛ این فرایند به‌مرور، در رابطه ایجابی میان کار و سرمایه تغییراتی اساسی به‌وجود آورده است. جهانی‌شدن سرمایه که بیان سنتتیک این فرایند استْ در مرکز خود گسست میان بازتولید نیروی کار و ارزش‌یابی سرمایه را حمل می‌کند. این گسست است که مجموعه‌ای از رفرم‌ها را موجب گشته؛ از رفرم‌های ضد کارگری‌ (در زمینه قانون کار، انعطاف‌پذیری و بی‌ثباتی کار، حقوق بازنشستگی و بیکاری، قاعده‌زدایی…) گرفته تا رواج "شرکت‌های تک‌نفره"،"خوداستثماری"، "چندشغلی" و انواع و اقسام بی‌ثباتی‌های کاری ادغام شده در نوعی تقدیس از فردگرایی که به "اوبریزاسیون" معروف شد… این همه، به‌نام "آزادی فعالیت"، "استقلال"، "رهایی از قواعد و مقررات دست‌و‌پا‌گیر" به خورد خلق‌الله داده می‌شود، بدون آن‌که به جوانانی که اجباراً به این نوع کار تَن می‌دهند گفته شود که این "آزادی"، به قیمت سلب‌مسئولیت کامل اجتماع از شئونات زندگی‌ات تمام می‌شود. این بی‌قاعدگی، که هم‌زمان با ابزار جدید ارتباطی و شبکه‌های اینترنتی به‌وجود آمد، تا جایی می‌رود که دیگر تمایزی میان زمان کار و زمان فراغت موجود نیست. افراد همیشه یا در حال کارکردن هستند یا مترصد کار و بسیج برای آن. از آن بیشتر، محل کار هم دیگر معنایی ندارد. دوران اپیدمی کُوید این فرایند بی‌مکانی را تسریع کرد. دیگر همیشه و همه‌جا یا "سر کاریم" یا باید برای آن بسیج باشیم. درواقع جامعه سرمایه‌داری تمایل دارد که مسئولیت بازتولید نیروی کار را هرچه‌بیشتر از سر خود باز کرده و آن را به دوش خود کارگرانی بیندازد که باید حاضر‌یراق گوش‌به‌فرمان دستورات کارفرما باشند.

[12] L’Europe et l’Orient; Georges Corm. Ed.La découverte; Paris, (1991) 2002.

[13] نگاه کنید به تاریخ ۲۰ ساله حسین مکی، جلد ۱ صفحات ۲۰۹ تا ۲۱۴ که روایت ملاقات‌های پی‌در‌پی رضا شاه و آیرون ساید رئیس قوای انگلیس در ایران را تعریف می‌کند.

[14] محمدعلی پاشا (۱۷۶۹–۱۸۴۹) از سال ۱۸۰۵ تا هنگام کناره‌گیری به نفع فرزندش (۱۸۴۸) والی ایالت مصر بود.

[15] L’Europe et l’Orient; Georges CORM; Ed. La Découverte; Paris; (1991) 2002. Page 222-223

[16] برای دریافتن سرنوشت‌های فردی که در این میان زیر و رو می‌شدند می‌توان به رمان‌های نجیب محفوظ، نوبل ادبیات ۱۹۸۸، رجوع کرد. او با نبوغ و توانایی خارق‌العاده‌ای زندگی روزمره مردم قاهره سال‌های ۵۰ را می‌کاود. "گذرگاه معجزه‌ها" (۱۹۴۷)، "که شب فرو‌افتد" (۱۹۴۹ )، "بن‌بست دو قصر" (۱۹۵۰)...؛ او را منتقدان ادبی هم‌قطار بالزاک، دیکنز و تولستوی می‌شناسند. اثر سه‌گانه (تریلوژی) "قاهره" درست قبل از کودتای جمال عبدالناصر در ۱۹۵۲ به پایان می‌رسد.

رمان‌نویس برجسته دیگری که در آثارش رودررویی دو تمدن را تصویر کرده، نویسنده سوری عبدالرحمان مُنیف است که با قدرت تشریحی تکان‌دهنده‌ای برخورد یک قوم صحرانشین را با اولین آمریکایی‌هایی که برای حفر چاه‌های نفت به الاحسا (عربستان سعودی) رفته بودندْ تعریف می‌کند؛ این اثر به نام "شهرهای نمک" با دقت جامعه شناسانه‌ای استثنایی نشان می‌دهد که برای بادیه‌نشینان عربْ ورود این تگزاسی‌ها در سال‌های ۱۹۳۰ با تجهیزاتشان، با آداب و رسوم متفاوت‌شان، چه زلزله اجتماعی و فرهنگی عظیمی بوده است و چگونه شهرهای نفتی جدیدی از کویر برمی‌خاستند.

شاید هیچ رسانه دیگری مگر رُمان، نتواند خشونت این برخورد را تصویر کند. این اثر تا مدت‌ها در عربستان سعودی ممنوع بود.

[17] از قرن دهم میلادی امرای مکه از هاشمیون بودند که از خاندان قریش محسوب شده و امروز کماکان در اردن قدرت دارند. اصل و نسب آنان به هاشم‌بن عبدالمناف، جد پیغمبر (وفات ۵۱۰ میلادی) باز می‌گردد. در زمان جنگ اول، پسر رئیس قوم، فیصل، در اتحاد با انگلستان تا دمشق را فتح می‌کند (۱۹۱۸) و فیصل اول در ۱۹۲۰ به‌عنوان پادشاه سوریه اعلام می‌شود؛ اما بنابر قرارداد سایکس پیکو و تبعاتش در سن‌رمو، سوریه به قیمومیت فرانسه در‌می‌آید. در جنگی که میان ارتش شامات فرانسه و فیصل درگرفت (که به نام نبرد میسلون معروف است) فرانسه پیروز گشته و سوریه و لبنان تحت قیمومیت فرانسه می‌مانند.

[18] بخشی از این جنایات را بعدها - خیلی خیلی بعدها(!)- بی‌بی‌سی مستند کرد و می‌توان روی سایت بی‌بی‌سی در آدرس زیر، جزییات آن را پیدا کرد.

https://www.bbc.com/persian/articles/c2593dg92g7o

[19] در این دوره، امپراتوری بریتانیا در جنگ و جدال با محمدعلی پاشا والی مصر بود که تلاش‌های زیادی در جهت مدرنیزه کردن کشورش انجام داده و ممکن بود مبانی یک رشد خودمدار را در منطقه ایجاد کند؛ و از این طریق راه نفوذ غرب را مسدود سازد. طبعا چنین امری برای دولت‌های غربی قابل‌پذیرش نبود. لازم بود که فرانسه و انگلیس نه‌تنها به خدمت محمدعلی پاشا برسند بلکه امکان چنین چیزی را در آینده مسدود کنند. یعنی به‌وجود آمدن نظامی که در جهت رشد اقتصادی مستقل کشور عمل کند.

[20] همان جا صفحه ۸۰

[21] برای آشنا شدن با وضعیت منطقه و به‌خصوص فلسطین در ابتدای قرن بیستم می‌توانید به فیلم مستند اشرف مشهراوی

 Ashraf Mashhrawi، فیلم‌ساز فلسطینی ساکن غزه به نام "فلسطین ۱۹۲۰" ( در کانال یوتیوب الجزیره ) در آدرس زیر توجه کنید:

 https://www.youtube.com/watch?v=QUCeQt8zg5o&t=517s

[22] طنز تلخی در این تحریم وجود دارد، زمانی‌که امروز دولت اسرائیل کمپین BDS را غیرقانونی می‌خواند!

[23] لطف‌الله سلیمان "تاریخ عرفی فلسطین"؛ انتشارات لا ‌دکوورت، صفحه ۴۳؛ نقل‌شده در کتاب "خاورمیانه - تاریخ یک مبارزه طبقات ۲۰۰۲-۱۹۴۵" نوشته تئو کوسم.

Lotfallah Soliman, Pour une histoire profane de la Palestine, Ed. La découverte. p. 43

[24] آنتوان منصور: "یک اقتصاد مقاومت در کناره باختری و غزه"، چاپ هارماتان، ص.۶۱

[25] همانجا صفحه ۴۷

[26] برای اطلاع از جزئیات، می‌توان به کتاب لطف‌الله سلیمان " تاریخ عرفی فلسطین" انتشارات لا‌دکوورت صفحه ۴۹ تا ۶۰ رجوع کرد.

Lotfallah Soliman, Pour une histoire profane de la Palestine, Ed. La découverte. p. 49-60

[27] همانجا، صفحه ۵۳

[28] همان‌جا صفحه ۴۰

[29] "خاورمیانه تاریخ یک مبارزه طبقاتی ۲۰۰۲ -۱۹۴۵"، تئو کوسم ص ۴۰

Histoire d’une lutte de classes; Théo Cosme; Ed.Senonevero. 2002. p.41

[30] جا دارد در اینجا این نقل‌قول مارکس را یادآور شویم که در آن به جِرِمی بِنتام (۱۸۳۲- ۱۷۴۸؛ حقوقدان انگلیسی، پایه‌گذار مکتب فایده‌گرایی) اشاره دارد و او را "نابغه حماقت بورژوایی" می‌خواند (کاپیتال فرانسوی، جلد سوم، فصل ۲۴، بخش۵)؛ می‌بینیم که مارکس در این‌جا این جَوّ رهایی را چگونه تعریف می‌کرد: "درواقع، قلمرو گردش یا مبادله کالا که در محدوده آن خرید و فروشِ نیروی کار جریان می‌یابد، درواقع همان بهشتِ حقوق طبیعی بشر است. این‌جا قلمرو منحصر‌به‌فرد آزادی، برابری، مالکیت و بِنتام است. آزادی! زیرا هر خریدار و هم فروشنده‌ی کالا، مثلاً نیروی کار، تنها تابع اراده‌ی آزاد خود هستند. آن‌ها به‌عنوان اشخاصی آزاد که در پیش‌گاه قانون هم‌پایه‌اند، با هم قرارداد می‌بندند. قرارداد آنها [برآیند نهایی است] که اراده‌ی مشترکشان در آن تجلّی حقوقیِ مشترکی می‌یابد. برابری! زیرا هر یک، مانند مالکان ساده‌ی کالاها با هم ارتباط می‌گیرند و هم‌ارز را با هم‌ارز مبادله می‌کنند. مالکیت! زیرا هر یک چیزی را در اختیار دارند که متعلق به خودشان است. و بنتام! زیرا هرکس منافع خویشتن را دنبال می‌کند. تنها نیرویی که آنان را گرد هم می‌آورد و بین‌شان رابطه برقرار می‌کند، خودخواهی، سود و منافع شخصیِ هر یک است. هر‌یک فقط به خود توجه دارد و کسی نگران دیگری نیست. و دقیقاً به‌همین‌دلیل، یا در انطباق با هم‌آهنگیِ از پیش‌مستقرِ امور، یا در سایه‌ی حمایت پروگاری قادر، همه‌ی آن‌ها برای آن‌چه متقابلاً مفید است و سودِ مشترک و منافع مشترک شمرده می‌شود، با هم کار می‌کنند." (سرمایه، کارل مارکس، مجلد یکم، ترجمه‌ی حسن مرتضوی، نشر لاهیتا، تهران، ۱۳۹۶، صفحه ۱۹۸)

[31] نویسنده کتاب مرجع "پاک‌سازی قومی در فلسطین"

Ilan Pappe;”Le nettoyage ethnique de la Palestine”; Ed. Fayard, Paris, 2000

[32] رجوع کنید به  https://m.youtube.com/watch?v=ipT1dHU1ya4 

[33] این سازمان در ۱۹۴۸ در کنار قطع‌نامه ۱۹۴ که حق بازگشت فلسطینیان که از زمین خود رانده شده‌اند را به رسمیت می‌شناسد، به‌وجود آمد. برای برخورداری از خدمات این سازمان باید در آن نام‌نویسی کرد. در زمان تشکیل، ۷۵۰ هزار پناهنده زیر پوشش آن بودند که امروز تعدادشان به ۵ میلیون نفر رسیده است که در ۵۸ پناهگاه آوارگان سکونت دارند. جمعیت غزه، بیش از ۸۰ درصد پناهنده هستند که معیشت بیش از نیمی از آنها به این سازمان وابسته است. هفته گذشته ۱۳ نوامبر ۲۰۲۳ یادبودی جهانی برای ۱۰۱ نفر از کارمندان این نهاد که به دست ارتش اسرائیل کشته شده‌اند برگزار شد. (روزنامه لاکروا ۱۴ نوامبر ۲۰۲۳.La Croix 14/11/2023).

[34] اثر نام‌برده، صفحه ۱۳۵

[35] برای اطلاع بیشتر از این فرایند می‌توان به اثر زیر مراجعه کرد:

Jean et Simone LACOUTURE, "L'Égypte en mouvement"; Seuil, Paris, 1962

[36] پس از این کشتار هولناک، یک گروه چریکی با همین نام "سپتامبر سیاه" تشکیل شده و دست به فعالیت می‌زند؛ این گروه است که یک سری عملیات چریکی مهم در سال‌های ۷۰ انجام داد از جمله عملیات گروگانگیری ورزشکاران اسرائیلی در المپیک مونیخ ۱۹۷۲.

[37] رجوع کنید به کتاب تراب حق‌شناس "از فیضیه تا پیکار" صفحات ۲۶۷ ۲۶۸ ۲۶۹

[38] الصحوه الاسلامیه، شعبه‌ای از سلفیسم؛ صحوه یک اصطلاح سعودی است که به تمام جنبش‌های اسلام سیاسی گفته می‌شود که چتر اصلی آنها اخوان‌المسلمین قطبی است. عربستان سعودی در اعطای نقش مستقیم در حکومت به علما (هیئت رهبران دینی و فقهای اسلامی) تقریباً منحصر‌به‌فرد است. علمای الهام‌گرفته از صحوه تأثیری کلیدی در تصمیمات مهم دولت داشته‌اند، برای مثال تحمیل تحریم نفتی در سال ۱۹۷۳ و دعوت از نیروهای خارجی به عربستان سعودی در سال ۱۹۹۰ (منبع ویکی پدیا).

[39] Palestine: Une économie de résistance en Cisjordanie et à Gaza, éd. L’Harmattan.

 می‌توانند خلاصه‌ای از این کتاب را در مقاله زیر بیابند:

Cisjordanie et Bande de Gaza: domination et résistance économiques; La documentation Française, Monde Arabe 1983/4; No 102, Pages 45 à 65.

[40] Janet ABU-LUGHOD, " lsraeli Settlements in Occupied Arab Lands: Conquest to Colony ", Journal of Palestine Studies, n 2, Winter 1982, p. 25 et p. 37.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور ص۴۸.

[41] منظور از "خط سبز" سرحد سرزمین‌هایی است که اسرائیل در کرانه باختری در سال‌های ۱۹۴۸-۱۹۴۹ فتح کرد.

[42] lan LUSTICK, "Israël and the West Bank after Elon Moreh : the Mechanics of de facto Annexation ", Middle East Journal, Autumn 1 981 , p. 572.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصورهمان جا

[43] (5) Paul QUIRING, " lsraeli Settlements and Palestinian Rights ". Middle East International, September 1978, p. 12.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[44] این انستیتوی تکنولوژیک که از ۱۹۱۲ تشکیل شده یک دانشگاه و مدرسه عالی مهندسی در اسرائیل است که گویا شخص شخیص انیشتین از بنیانگذاران آن بوده است. مقر این نهاد در حیفا است و هدفش بنابر معرفی‌نامه‌ای که روی اینترنت از این شرکت وجود دارد "از همان آغاز، تربیت و آموزش مردان و زنانی است که در عرصه‌های علمی و تکنولوژیک در خدمت دولت در حال تشکیل، فعالیت کنند". هدف این بساط طبعاً "کمک کردن به پیشرفت اسرائیل و کل بشریت در عرصه علوم است. "رجوع کنید به

https://www.technionfrance.org/a-propos

[45] Jerusalem Post, 7 et 10 novembre 1980.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[46] Israel, Central Bureau of Statistics, Statistica/ Abstract of Israel 1980, p. 300-301 .

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[47] Voir BIT (Bureau International du Travail), Rapport sur la situation des travailleurs des territoires arabes occupés, Conférence internationale du travail, 678 session, mars 1981 , p. 39-40.

ذکر شده در مقاله آنتوان منصور همان جا

[48] گفته شد که بین ۳۰ تا ۴۰ درصد مهاجرینی که از روسیه آمدند اساساً یهود نبودند.

 

سال‌ها پیش، در شهریور ۱۳۶۴ در کتاب "از آرمانی که می‌جوشد" مجموعه‌ای از یادنامه‌ها‌، وصیت‌نامه‌ها و همچنین عکس‌هایی از رفقای شهیدی که در چارچوب بخش مارکسیستی- لنینیستی سازمان مجاهدین خلق ایران و سازمان پیکار فعالیت داشتند، منتشر کرده‌ایم. اینک قصد داریم پس از جمع‌آوری اطلاعات جدید و رفع برخی کاستی‌ها، مجموعۀ کامل‌تری را به صورت یک کتاب در اختیار عموم قرار دهیم؛ برای تحقق این منظور از خانوده‌ها و نزدیکان این عزیزان، از دوستان و رفقای‌شان تقاضا داریم ما را در این مهم یاری دهند و در تصحیح و تکمیل لیست کنونی که یقیناً هنوز کمبودهای فراوانی دارد در کنار ما باشند.


ما به مرور بخش‌هایی از این لیست را بر روی سایت منتشر می‌کنیم تا پس از گرد آمدن بیشترین اطلاعات در پایان به شکل یک یادنامۀ پرافتخار به تاریخ جنبش کمونیستی سپرده شود. برای ما انتشار و تجلیل از خاطرۀ رفقای شهید، ادای دین و انجام مسئولیتی‌ست در برابر رفقای به خون خفته و خانواده‌های زجرکشیدۀ آنان!

در عین‌حال جا دارد از رفقایی یاد کنیم که سالیان دراز در دهلیزها، انفرادی‌ها، تابوت‌ها... شکنجه شدند، از زندانیان هم‌بندی که طعم آخرین وداع و بوسه را همواره با خود دارند، از آنانی که با گوش‌جان فریاد مقاومت‌ها را شنیده و سپس تیرها و تک‌تیرها را! رفقایی جان‌بدر برده با خاطراتی ​جانکاه.

 

دادگاه_خلقی_1934_سالمون_نیکریتین_اصلی_اصلی_copy.jpgتکفیر مؤمنان

(در پاسخ به آذرخش)

"ما هرگز کاملاً با زمان حالِ‌مان معاصر نیستیم؛ تاریخ با چهرۀ پوشیده پیش‌می‌رود؛ در هر پرده با نقاب پردۀ قبل وارد می‌شود و ما هیچ چیز از نمایش‌نامه به یاد نمی‌آوریم؛ هر بار که پرده بالا می‌رود، باید نخ‌ها را دوباره به‌هم گِرِه زد.

در مورد ایدئولوژیِ چپ رادیکال[1] [اولترا-چپ]آگوست_شینکل_اعتصاب_1932.png

نوشتۀ ژیل دووه

ترجمۀ حبیب ساعی (کارمشترک)

این مقاله که به مناسبت سمینار ژوئن-ژوییۀ ۱۹۶۹ نوشته شده است، برای اوّلین‌بار در اوت ۱۹۶۹ در شمارۀ ۸۴ نشریۀ اطلاعات و مکاتبات کارگری (ICO[2]) منتشر شد.

"رازآلودگیْ نه فقط در پاسخ‌هایش، که در خود پرسش‌ها نهفته بود."

مارکس، ایدئولوژی آلمانی

 

این متن با هدف ارائه بحث در جلسات ملّی و بین‌المللی‌ای که در ژوئن-ژوئیه ۱۹۶۹ به ابتکار ICO برگزار می‌شود، تدوین شده است. تردیدی نیست که‌ یکی از اهداف اساسی این جلساتْ "هماهنگ کردن" فعالیت گروه‌های مختلف چپ رادیکال در فرانسه و در جهان است. اما در همین ابتدا مسئله‌ای مطرح است: کدام فعالیت؟ فقط کارهایی را می‌شود هماهنگ کرد که در جهتی یکسان حرکت می‌کنند، که حول مشغله‌های ذهنی یکسانی می‌چرخند، امری که قطعاً مستلزم ‌یک توافق تئوریک کلی نیست، اما در هر صورت‌ نیاز به بحث و گفتگو دارد؛ و چنین بحثی فقط می‌تواند معطوف به اساس و بنیان کار باشد. به‌همین‌خاطر است که جهت تدارک این جلسات، نوشته‌ای نظری ارائه می‌کنیم که بر دو موضوع متمرکز است که به‌صورت تنگاتنگی با هم مرتبطند (که در واقع فقط‌ یکی هستند): مسئلۀ به‌اصطلاح "تشکیلات" و مسئلۀ مضمون سوسیالیسم؛ در یک کلام: وسیله و هدف جنبش انقلابی. جریان چپ رادیکال (کمی جلوتر توضیح خواهیم داد که منظورمان از این عبارت دقیقاً چیست)، خود را حول این دو موضوع بیان و تعریف کرده است. ما قصد داریم در اینجا به راه حل‌هایی بیاندیشیم که این جریان پیشنهاد می‌کند.

این رهیافت از نظر ما، نه‌ تنها ما را از فعالیت مشخص دور نمی‌کند، بلکه تنها روشی است که "هماهنگی" واقعی فعالیتِ گروه‌های مختلف چپ رادیکال حاضر در جلسات ملّی و بین‌المللی را میسر می‌سازد. برای همۀ چپ‌های رادیکال که برای‌شان فعالیت انقلابیْ واقعاً مسئله‌ای پراتیک است، چاره‌ای نیست مگر آنکه مسئلۀ تئوریکِ سمت‌گیری عمومی فعالیت‌شان را به پرسش بگذارند.

واضح است که نقد ما باید در کنار وجوه دیگرْ تاریخی نیز باشد: هدف این نیست که صرفاً ایده‌هایی را در مقابل ایده‌های دیگری قرار دهیم، بلکه می‌خواهیم موقعیتِ مفاهیم مورد بحث را به‌لحاظ تاریخی مشخص کنیم. این امر به‌خصوص از آن نظر ضرورت دارد که مفاهیمِ مورد بحث، خودشان با ارجاع مدام به ‌یک گذشتۀ مشخص و به تئوری‌هایی که از دورۀ خاصی از تاریخِ جنبشِ کارگری متصاعد شده‌اند، تعریف می‌شوند.

در واقع جریان چپ رادیکال چیست؟ چپ رادیکال محصول جنبش انقلابیِ متعاقب جنگ جهانی اوّل و ‌یکی از وجوه آن بود که اروپای سرمایه‌دارانه را از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۱-۱۹۲۳ به لرزه درآورد بدون آنکه تا تخریب آن پیش برود. ایده‌های چپ رادیکال در این جریانِ سال‌های ۲۰ ریشه‌ دارد که خود بیان مبارزۀ ده‌ها هزار کارگر انقلابی در اروپا بوده است. در درجۀ اول، این جنبش در تقابل با جهت‌گیری عمومی جنبش جهانی انقلابی، در اقلیت قرار داشته است. خودِ اصطلاح اولتراچپ [چپ رادیکال] هم، گویای همین امر است: از یک طرف، راست (یعنی سوسیال-میهن‌پرست‌ها امثال اِبِرت، لونگه...) را داریم، سپس وسط [سانتر] (یعنی مشخصاً کائوتسکی در آلمان، اکثریّت حزب کمونیست در فرانسه...) را، از طرف دیگر چپ (یعنی لنین و انترناسیونال سوم) را و دستِ آخر ماورای چپ[3].قرار دارد. پس جریان چپ رادیکال از همان بدو تولد به‌عنوان جریانی در اپوزیسیون مطرح شد: یعنی اپوزیسیونی در درون KPD (حزب کمونیست آلمان) و انترناسیونال کمونیستی. این جنبشِ در اقلیت، در تقابل با اکثریتِ انترناسیونال کمونیستی تعریف می‌شد، در مقابله با تزهایی که در جنبش کمونیستی حاکم بودند یعنی مشخصاً با لنینیسم. این جریان نیروی خود را به‌خصوص از جنبش انقلابی در آلمان و هلند می‌گرفت، اما تکیه‌گاه‌هایی [هم] در فرانسه و انگلستان داشت که وزنۀ چندانی محسوب نمی‌شدند. (فعلاً به‌عمد چپ ایتالیا، "بوردیگیسم"[4] را به کناری می‌نهیم و برای سهولت بیشتر در [دستۀ] چپ رادیکال واردش نمی‌کنیم و کمی بعدتر آن را بررسی خواهیم کرد. پس به‌نوعی می‌توان گفت که معیار ما برای تعریف چپ رادیکالْ تقابل با لنینیسم از نظرگاه چپ است، یعنی با لنینیسم در کلیت آن، چه در تئوری و چه در پراتیک).

مطالعۀ جنبش چپ‌ رادیکال نشان می‌دهد که این جنبش همگن و یکدست نیست (رجوع شود به جزوۀ ICO در مورد جنبش شوراها در آلمان[5]). وانگهی، گرایش‌های متفاوتِ درون آن، طی زمان و به فراخور اوضاع‌ و احوال متحول شده‌اند [و تحول‌شان هم‌ یک مسیر را طی نکرده]: مثلاً "پاسخ به لنین" گورتر[6] (که اخیراً تجدید چاپ شده) برداشتی از حزب را بسط می‌دهد که بخش عمده‌ای از جریان "سوسیالیسم شورایی"، آن را نمی‌پذیرند. بنابراین در بررسی دو موضوع پایه‌ایی ("تشکیلات" و مضمون سوسیالیسم)، ما صرفاً به ایده‌های می‌پردازیم که به رشد آتی این جریان مربوط است و در نتیجه در گروه‌های چپ رادیکالِ فعلی، محفوظ مانده است، گروه‌هایی که بدون شک ICO یکی از بهترین نمونه‌های آن محسوب می‌شود.

درک‌ جریان‌های چپ رادیکال در مورد مسئلۀ تشکیلات، هم محصول تجربۀ عملی (مبارزات کارگری به‌خصوص در آلمان) است و هم نقدی تئوریک (نقد لنینیسم). می‌دانیم که از نظر لنین جنبش کارگری نمی‌تواند فی‌نفسه انقلابی باشد: حزبی ضرور است تا "آگاهی طبقاتی" یعنی آگاهی سوسیالیستی را برایش فراهم بیاورد؛‌ مسئلۀ مرکزیِ انقلاب این است که چگونه باید یک "رهبری" پرقدرت بنا نهاد که بتواند کارگران را تا پیروزی به‌پیش‌بَرد. با تلاش در جهت تئوریزه کردن تجربۀ "تشکل‌های کارخانه‌"در آلمان، چپ‌های رادیکال با تئوری لنینی درافتادند و معتقد بودند که طبقۀ کارگر برای انقلابی بودن هیچ نیازی ندارد که‌ توسط ‌یک حزب رهبری شود. انقلاب، کارِ توده‌های متشکل در شوراهای کارگری است و نه پرولتاریایی هدایت و کنترل‌شده توسط انقلابیون حرفه‌ای. KAPD[7]  که گورتر در نامه به لنین فعالیت آن را تئوریزه می‌کند، هنوز نقش خود را همچون نقش پیشاهنگی می‌دید که بیرون از توده‌ها متشکل است؛ (هرچند که آنها وظیفۀ خود را روشنگری توده‌ها و نه رهبری به‌شکلی که در تئوری لنینی آمده است، قرار داده بودند). اما [در همان زمان هم] خودِ این درک توسط برخی از چپ‌های رادیکال پشت‌سر گذاشته شده بود. آنها با دوگانگی [دوآلیته] حزب/تشکیلات-کارخانه[8] مخالف بودند به این معنی که انقلابیون نباید خود را در سازمان‌های خاص، متمایز از توده‌ها متشکل سازند. این تز بود که در سال ۱۹۲۰ منجر به ایجاد "اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد" AAUD-E[9]  شد. AAUD-E, AAUD را به این دلیل که به "تشکل توده‌ای" KAPD تبدیل شده بود، شماتت می‌کرد. 

کمونیسم شورایی و در درجۀ اوّل درخشان‌ترین تئوریسین آن، آنتون پانکوک[10]، این ایده‌های جدید AAUD-E را از آنِ خود کرد؛ و بر اساس همین برداشت است که ICO کار خود را بنا نهاد: هرگونه گردهمایی انقلابیون که خارج از ارگان‌های خلق‌شده توسط خودِ کارگران شکل بگیرد و تلاش کند خطی برای خود ارائه دهد ‌یا تئوری منسجم و فراگیری تدوین سازد، لاجرم خود را در موقعیت رهبری کارگران قرار می‌دهد. پس انقلابیون صرفاً اطلاعات را به گردش درمی‌آورند و کارگران را در تماس با یکدیگر قرار می‌دهند، و هرگز تلاش نمی‌کنند که به‌عنوان یک گروه به تدوینِ ‌یک تئوری و‌ یک سمت‌گیری عمومی دست بزنند.

محتوای سوسیالیسم هم، با عزیمت از تجربۀ پرولتری و [ویژگی‌های] دوران و نقد لنینیسم درک شده است. چپ‌های رادیکال در آلمان و روسیه، رشد عظیم شوراهای کارخانه و شوراهای کارگری را می‌دیدند. در آلمان، شوراها زیر تسلط سیاسی نیروهای رفرمیست باقی ماندند؛ در روسیه، وظایفی که توانستند به انجام برسانند، در حد کنترل کارگری (۱۹۱۷ و اوایل ۱۹۱۸) محدود ماند و بلافاصله پس از آنْ شوراها برچیده شد. لنین می‌گفت: بلشویک‌ها باید ادارۀ روسیه را در اختیار گیرند. رفته‌رفته برای مدیریت اقتصادِ روسیه دستگاه بوروکراتیکی شکل گرفت. چپ‌های رادیکال این کاریکاتور سوسیالیسم را افشا و مسئله‌ای را مطرح کردند که می‌بایست به‌عنوان تز بنیادین آنها در این زمینه باقی بماند: سوسیالیسم به معنی مدیریت جامعه به‌دست مشتی "اداره‌جاتی" نیست، بلکه مدیریتِ جامعه توسط توده‌های کارگر متشکل‌شده در شوراهاست. سوسیالیسم مدیریت کارگری است. این درک در مرکز دستگاه نظری چپ‌های رادیکال باقی مانده است. بدین شکل نقد حزب، به نقد سوسیالیسم روسی پیوند می‌خورد. چپ‌های رادیکال، به‌جای حزب، یعنی ابزار کسب قدرت و اعمال مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، شوراهای کارگری را گذاشتند.

جریان چپ رادیکال در سال‌های ۲۰ بر اساس نقد لنینیسم حول این دو موضوع پایه‌گذاری شد.[حال] این پرسش مطرح می‌شود که آیا این جریان درست شبیه آنچه مورد انتقاد قرار می‌دهد، خودْ محصول یک دوران تاریخی نیست؟ و آیا خود [نیز] داغ محدودیت‌های ‌یک دوران را بر پیشانی ندارد؟ [به عبارت دیگر] آیا چپ رادیکال دست به نقدی عمیق از لنینیسم زده است ‌یا صرفاً از درِ مخالفت با آن وارد شده، بدون آنکه حقیقتاً به ریشه‌ها دست بَرد؟

  • * مسئلۀ تشکیلات

نقطۀ عزیمت روش‌شناسانۀ تئوری لنینیستیِ حزب، نوعی تمایز است که نزد تمام تئوریسین‌های بزرگ سوسیالیستی آن زمان و حتی در نوشته‌های پایان زندگی انگلس یافت می‌شود: مطابق این تمایز، "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم" (یعنی ایده‌ها، مبانی نظری، مارکسیسم، سوسیالیسم علمی و غیره... هر نامی به آن بدهیم) دو چیز اساساً متفاوت و جدا از هم هستند. در‌ یک‌ سمت کارگران و مبارزات روزمره‌شان قرار دارد و [در سمت دیگر] سوسیالیسم و انقلابیون. لنین با نقل از کائوتسکی می‌گوید که باید ایده‌های انقلابی را به میان کارگران "وارد کرد". جنبش کارگری و جنبش انقلابی از‌ یکدیگر گسسته شده‌اند‌، باید آنها را با‌ یکدیگر متحد و هدایت کارگران توسط انقلابیون حرفه‌ای را تأمین کرد. برای این کار، انقلابیون به‌صورت جداگانه‌ای گردهم جمع می‌شوند و "از بیرون" در جنبش کارگری مداخله می‌کنند. تحلیل لنین با قراردادن انقلابیونْ خارج از جنبش کارگری، بر یک مشاهدۀ به‌ظاهر بدیهی استوار می‌شود: گویا انقلابیون بالکل در دنیای دیگری غیر از دنیایی هستند که زندگی روزمرۀ کارگران در آن جریان دارد. حال آنکه لنین فقط روی ظاهر این قضیه تأکید می‌کند، بدون اینکه به عمق آن برود: یعنی [فهم این نکته که] جنبش انقلابی، آن پویایی‌ای که به سوی کمونیسم می‌رود، محصول جامعۀ سرمایه‌داری است. از همین‌جاست که مارکس درک خود را از حزب تدوین کرده بود. مارکس واژۀ حزب را بارها به‌کار برده: باید بین اصولی که مارکس مطرح می‌کند و تحلیل‌هایی که از وضعیت تحول جنبش کارگری در زمانۀ خود ارائه می‌دهد، تمایز گذاشت. هیچ شکی باقی نیست که برخی از این تحلیل‌ها اشتباه بوده‌اند (برای مثال در مورد سندیکاها). از طرف دیگر، متنی موجود نیست که در آنجا مارکس تصریح کند: "ببینید این نظر من درمورد حزب است"، بلکه ما در برخی از آثار او با موارد بسیاری از نکات پراکنده روبه‌رو هستیم. بنابراین مفسرین می‌توانند از این بابت مشعوف بوده و آن‌ها را هر طور مایل‌اند تعبیر کنند. با این حال به‌نظر ما آشکارا نقطه‌نظر جامعی از تمام این متون متصاعد می‌شود. جامعۀ سرمایه‌داری از [درون] خودش‌ یک حزب کمونیستی تولید می‌کند که چیزی نیست مگر سازمانیابی جنبشِ عینی (یعنی به‌صورتی مستقل از آگاهی در درک کائوتسکی و لنین) که این جامعه را به سمت کمونیسم سوق می‌دهد (در ادامه خواهیم دید که کمونیسم چه هست و یا دست کم چه نیست).

در دورۀ صلح اجتماعی، تعادل جامعه ثابت باقی می‌ماند، عناصر سیستم‌ بر یکدیگر تکیه داشته و همدیگر را حفظ می‌کنند و هیچ گسستی ممکن نیست. در این شرایط، جنبش انقلابی به وجوهی محدود و حتی در نخستین نگاه، قابل اغماض تقلیل یافته است: مثلاً به تعدادی مبارزۀ کارگری [برمی‌خوریم] که حتی ممکن است برخی از پایه‌های نظم موجود را زیر سؤال ببرند (برای مثال به پرسش کشیدن سندیکاها در حال حاضر) یا به‌همین ترتیب، شورش‌های خشنی که اغلب هم از سمت کارگران نبوده، بلکه از طرف برخی قشرهای دهقانی، ‌یا حتی امروز از سوی دانشجویان صورت می‌گیرد -هرچند که این شورش‌ها فقط نقشی را بازی می‌کنند که شرایط عمومی جامعه در آن لحظۀ خاص به آنها داده است-؛ دست آخر، گروه‌های کوچک و حتی افراد تک‌افتاده، کسانی که آنها را "انقلابیون" می‌نامیم. ما در حال حاضر در چنین شرایطی به سر می‌بریم. اما‌ اینطور نیست که در یک سمت "کارگران" باشند و در سمت دیگر "انقلابیون". یا بهتر بگوییم، اگر "انقلابیونْ" بُریده از پرولتاریا به‌نظر می‌رسند، مشخصاً به این معنی است که در چنین دوره‌ای پرولتاریا وجود ندارد. به تعریفی که مارکس ارائه می‌دهد و کاملاً اساسی است توجه کنیم: پرولتاریا فقط وقتی وجود دارد که انقلابی باشد. در "دورۀ آرام" هنگامی که سرمایهْ جامعه را می‌چرخاند و در آن آقایی می‌کند، فقط با مجموعه‌ای از افرادی طرفیم که به فروشِ نیروی کارشان مجبورند، نه با پرولتاریا. پرولتاریا، محصول رشدِ شکلِ تولیدِ کالایی است، نمی‌تواند چنان‌که هست،‌ یعنی به‌عنوان طبقه نمایان شود، مگر در شرایطی که در تعادل اجتماعیْ گسستی ایجاد شده باشد.

در واقع، هر جنبش انقلابی‌ با جامعه‌ای منطبق است که از آن ناشی می‌شود و [نیز با] جامعه‌ای که [پس از آن] مستقر خواهد کرد: جنبش کمونیستی، حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، به‌ویژه تقسیم کار ‌یدی-کار فکری را انعکاس می‌دهد. [جنبش کمونیستی] این تقسیم را "انتخاب نمی‌کند"؛ مبنایی‌ که سرمایه بر آن توسعه می‌یابد این تقسیم را به جنبش تحمیل می‌سازد. در دورۀ صلح اجتماعی، کارگرانِ انقلابیِ‌ تک‌افتاده‌ای در کارخانه‌ها داریم که هر چه از دستشان برآید در جریان مبارزات روزمره انجام می‌دهند؛ [ازجمله] نقد سرمایه‌داری و نهادهایی که در میان کارگران از سرمایه‌داری حمایت می‌کنند (برای مثال سندیکاها، احزاب "کارگری"، رفرمیست‌ها). آنها در این کار چندان موفقیتی هم ندارند، امری که کاملاً طبیعی است. و از طرف دیگر انقلابیونی هستند (چه کارگر و چه غیرکارگر) که می‌نویسند و می‌خوانند، و هرچه بتوانند برای پخشِ کار تئوریک‌شان انجام می‌دهند؛ آنها نیز در انجام این کار همانقدر ناموفق هستند که کارگران، این هم کاملاً طبیعی است. لنین ‌می‌خواست که "تئوریسین‌ها"، "کارگران" را رهبری کنند؛ ICO مجدّانه چنین چیزی را رد می‌کند و معتقد است که باید از هر کار تئوریکِ جمعی‌ای پرهیز کرد. اما مسئله جای دیگری است: انقلابیون "کارگر" و انقلابیون "تئوریسین" فقط دو وجه از فرآیند واحدی هستند. با باور به اینکه اینجا ‌یک گسست عمیق [بین کارگران و انقلابیون] وجود دارد، لنین فقط ظاهر قضیه را به جای کلّ واقعیت می‌گرفت. اما ICO همْ فقط خطای لنین را وارونه می‌کند، بی‌آنکه ببینند، این جدایی قُلابیْ توهم محض است و کافی است که به دوره‌ای برسیم که اندکی انقلابی باشد، تا این باطل بودن آشکار شود. در مِه و ژوئن ۱۹۶۸ در دانشگاه سانسیۀ پاریس شاهد چه چیز بودیم؟ تعدادی از کمونیست‌های "چپ رادیکال" که قبل و بعد از رخدادهای ۶۸، عمدۀ فعالیت انقلابی‌شان را وقف نقد تئوری جامعۀ سرمایه‌داری می‌کردند و [همچنان] می‌کنند و با اقلیتی از کارگران انقلابی کار می‌کردند. آنها نیامدند به کارگران بپیوندند و یا با آنها متحد شوند. آنها پیش از این، از کارگرانی که خودشان به واسطۀ اوضاع اتمیزۀ طبقه کارگر - که شاخص هر دورۀ غیرانقلابی است - از یکدیگر جدا افتاده‌اند، جداتر نبوده‌اند، (فراموش نکنیم که سندیکاها نه تنها این شرایطِ اتمیزۀ طبقۀ کارگر را کاهش نمی‌دهند، بلکه آن را تقویت هم می‌کنند). مارکس وقتی سرمایه را می‌نوشت، نسبت به زمانی‌که در لیگ کمونیست‌ها و در انترناسیونال فعالیت می‌کرد، از کارگران جداتر نبود: با کار در بطن این گروه‌ها، مارکس نه (مثل لنین) نیازی تحکم‌آمیز به این داشت که با متشکل شدنْ رهبری طبقۀ کارگر را در دست بگیرد و نه (مثل ICO) هراسی از این امر. داشت

درک مارکسیستی از حزب، -به‌عنوان محصول تاریخی جامعۀ سرمایه‌داری، که مطابق مراحلی که این جامعه طی می‌کند می‌تواند صورت‌های مختلفی به خود بگیرد،- اجازه می‌دهد که دو راهیِ اجتناب‌ناپذیرِ ضرورتِ حزب / هراس از حزبْ پشت ‌سرگذاشته شود.

حزب برای مارکس چیزی نیست جز سازمان خودبه‌خودیِ (یعنی کاملاً متعین‌شده توسط تحول اجتماعی) جنبشِ انقلابیِ ناشی از سرمایه‌داری. حزب به‌صورت خودبه‌خودی از زمینِ تاریخیِ جامعۀ مدرن ظهور می‌کند. چه خواستِ ایجاد حزب و چه هراس از آن، به ‌یک اندازه توهم‌آمیز هستند. حزب نه برای ایجاد کردن است، نه برای ایجاد نکردن: حزب، محصولِ نابِ تاریخی است. پس [فرد] انقلابی نه نیاز دارد حزبی بسازد نه از ساختن آن بهراسد. ما به زودی نتایج عملی این نقطه‌نظر را خواهیم دید. ابتدا به استدلالی می‌پردازیم که چپ رادیکال بسیار مورد استفاده قرار می‌دهد.

آنها می‌گویند که باید از ساختن ‌یک حزب خودداری کرد: اثبات آن هم وقایع پس از ۱۹۱۷ در روسیه است؛ بسیار خب، ببینیم در روسیه چه گذشت؟ انقلاب ۱۹۱۷ توسط حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، انجام شده است؛ در مورد حزبی که لنین می‌خواست بعد از "چه باید کرد؟" بسازد، باید گفت که این حزب بین فوریه و اکتبر دائماً نقش ترمز را بازی کرده است. اگر خود لنین در ۱۹۱۷ نقش انقلابی ایفا کرد، به واسطۀ دور انداختن [مبانی] "چه باید کرد؟" در پراتیک خود بود. سپس ضعف پرولتاریای روس و غیاب انقلاب در اروپا، انقلاب روس را وادار کرد که منحصراً وظایف انقلاب بورژوایی ناممکن را به عهده بگیرد. حزب بلشویک (حزب مطابق درک لنینی و نه مطابق درک مارکسیستی) هدایت کشور را بر عهده گرفت و تئوری لنینیِ حزبِ بُریده از توده‌ها، "پیشاهنگ آگاه"، -که دانش، ... و آگاهی را در اختیار دارد،- به‌عنوان یک پوشش قدرتمندِ ایدئولوژیک در دست بورژوازی دولتی قرار گرفت. چپ رایکال این ایدئولوژی را به جای اصل مسئله تصور کرده است: آنها می‌گویند نباید حزبی ایجاد کرد وگرنه همان چیزی پیش می‌آید. که در روسیه اتفاق افتاده است؛ در حقیقت شکست انقلاب روس معلول حزب لنینی نبود، این فقدان انقلاب جهانی بود که ‌توانست به حزب لنینی که از فوریه تا اکتبر از نفس افتاده بود،‌ جان تازه‌ای بدمد؛ زیرا باید بین حزب در مفهوم مورد نظر مارکس و حزب بلشویک تمایز قائل گشت. باور بر این است که این حزب بلشویک بود که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ را انجام داد. این نادرست است؛ حزب بلشویک، حزب لنین که بیش از ۱۵ سال تلاش کرده بود "رهبری بر توده‌ها" را بسازد و "پیشاهنگ" تربیت کند، به واسطۀ تحرّک و جهش توده‌های متشکل (که از همان ابتدا تعدادی از بلشویک‌ها به آنها ملحق شده بودند)، کنار زده شد. سپس فقط ضعف انقلاب بود که، می‌شود گفت تقریباً بلافاصله بعد از اکتبر، همۀ قدرت را به حزب واگذار کرد. پس از آن، دستگاه مرکزمحورِ حزب بلشویک، توانست توده‌ها را رهبری کند و زندگی جامعۀ روسیه را سازمان بدهد. چپ‌های رادیکال این تمایز را نفهمیدند و [به همین دلیل کارشان] به امتناع صاف و ساده از فعالیت جمعی منسجم منتهی شد (ICO). یعنی به پذیرش موضعی متقارن با موضع لنین بسنده کردند. لنین می‌خواست ‌یک حزب بسازد، چپ‌های رادیکال از ساختن حزب سرباز می‌زنند. موافق یا مخالفِ ساختن حزب: چپ رادیکال صرفاً جوابی متفاوت به همان سؤال غلط داده است. برای ما کافی نیست که نظرگاه لنین را وارونه کنیم، باید آن را رها سازیم.

به‌همین‌ترتیب ICO در مورد مسئلۀ فعالیت هم‌ یک موضع دقیقاً متقارن با موضع لنین اتخاذ کرده است. گروه‌های لنینیستی مدرن (برای مثال LO [11] "مبارزات کارگری") درصددند به هر قیمت کارگران را سازماندهی کنند. ICO به تبادل اطلاعات کفایت می‌کند، بدون اینکه هرگز در مورد ‌یک مسئلهْ‌ موضعی جمعی بگیرد. به نظر ما تحلیلی [که در نقد] ICO در شمارۀ 11 نشریۀ انترناسیونال سیتوآسیونیستی[12] آمده، درست است (گرچه این قطعاً به این معنی نیست که ما مجموعۀ تئوری و پراتیک سیتوآسیونیستی را قبول داشته باشیم):

«ما نقاط توافق بسیاری با آنها (رفقای ICO) داریم و ‌یک اختلاف بنیادین: ما به ضرورتِ تدوین ‌یک نقد دقیق از جامعۀ استثمار کنونی باور داریم. به گمان ما چنین تدوین تئوریکی، جز توسط جمع‌های سازمان‌یافته نمی‌تواند تولید شود؛ و برعکس، ما فکر می‌کنیم که هر پیوند سازمان‌یافتۀ دائمی‌ای که در حال حاضر بین کارگران وجود دارد، باید به کشف پایۀ عمومی تئوریکی از کنشِ خود، بپردازد. آنچه [متن] "در باب فقر و فلاکت در محیط‌ دانشجویی"[13] آن را گزینش "عدم‌وجود" نامیده است، انتخابی که ICO به آن دست زده، به این معنی نیست که ما فکر می‌کنیم که رفقای ICO فاقد ایده‌ یا شناخت‌های تئوریک هستند، بلکه برعکس با چشم‌پوشی از این ایده‌ها –که متنوع نیز هستند- به جای افزایشِ ظرفیتِ وحدت‌یابی، آن‌را کاهش می‌دهند نه اینکه موجب افزایش آن شوند (امری که اساساً حائز بالاترین اهمیت عملی است)." (صفحۀ ۶۳).

در ادامه به وظایف انقلابی در دستور اشاره می‌کنیم.

  • * مضمون سوسیالیسم

انقلاب روسیه می‌بایست وظیفۀ رشد سرمایه‌داری در روسیه را متحقق می‌کرد؛ مدیریت اقتصاد به بهترین شکل ممکن، به شعار اصلی بدل شد. تلاش شد از کادرهای حزب بلشویک و "متخصص‌های" قدیمی بورژوا،‌ یک پیکرۀ اداریِ کارآمد تربیت شود. چپ‌های رادیکال [در نقدشان] به این نظر رسیدند که‌ یک چنین مدیریت اقلیتی که برفراز طبقۀ کارگر قرار گرفته، نمی‌تواند سوسیالیسم باشد: آنها در مقابل مدیریتِ بوروکراتیک، مدیریتِ کارگری را گذاشتند. به ‌این ‌ترتیب به نوعی ایدئولوژی منسجم چپ رادیکال می‌رسیم که مرکز آن را شوراهای کارگری می‌سازند: برای مثال در کتاب پانِکوک، "شوراهای کارگری"، می‌بینیم که شوراها به‌عنوان وسیلۀ مبارزه، ابزار تصاحب قدرت و ادارۀ جامعۀ آینده، همان مقام مرکزی‌‌ای را اشغال می‌کنند که لنین برای حزب در نظر گرفته بود. در واقع این درکْ ما را وامی‌دارد به این فکر کنیم که واقعاً جامعۀ سرمایه‌داری چیست؛ چراکه پیش از دانستن اینکه سوسیالیسم چیست، ما باید بدانیم با چه چیز مقابله می‌کنیم. تئوری مدیریتِ کارگری پیش از هر چیز سرمایه‌داری را به‌عنوان‌ یک شیوۀ مدیریت معرفی می‌کند و مهم این است که اقتصاد توسط‌ یک اقلیت سرمایه‌دار مدیریت می‌شود و نه توسط توده‌های کارگر. پس کارفرمایان را با کارگران جایگزین کنیم.

اما آیا به‌راستی سرمایه‌داری پیش از هر چیز ‌یک شیوۀ مدیریت است؟ نقدِ انقلابیِ سرمایه‌داری که توسط مارکس شروع شده مسئلۀ دانستن اینکه چه کسی سرمایه را می‌چرخاند را در وهلۀ اوّل اهمیت قرار نمی‌دهد. برعکس: مارکس کارگران و سرمایه‌داران را به‌مثابه کارکرد‌های سادۀ سرمایه به ما نشان می‌دهد؛ او حتی می‌گوید که کارفرما فقط "کارمند" سرمایه‌داری است: "سرمایه‌دار فقط کارمند سرمایه است، و کارگر کارمند نیروی کار". برنامه‌ریزانِ روس نه تنها مدیریت اقتصاد را بر عهده نداشته و از آن دور افتاده‌اند، بلکه خود توسط اقتصاد، مدیریت می‌شوند و کلّ توسعۀ اقتصاد روسیه از قوانین عینی انباشت سرمایه‌دارانه پیروی می‌کند. خلاصۀ کلام، "مدیر" در خدمتِ مناسباتِ مشخص و الزام‌آورِ تولید است. سرمایه‌داری ‌یک شیوۀ مدیریت نیست بلکه یک شیوۀ تولید است، مبتنی‌بر مناسبات تولید. چنانچه بخواهیم سرمایه‌داری از بین برود، این مناسبات هستند که باید نابود شوند. تحلیل انقلابی از سرمایه‌داری در اوّلین مرحلهْ نقش سرمایه را قرار می‌دهد که "رهبران" اقتصاد، چه در اتحاد جماهیر شوروی، چه در ایالات متحدۀ آمریکا، نمی‌توانند جز رعایت قوانین عینیِ آنْ کار دیگری بکنند.

ارزش "کاپیتال" مارکس و شایستگی آن در چیست؟ پیش از هر چیز در آشکار ساختن یک حرکت، چرخه‌ای تاریخی‌ که با عزیمت از مبادلۀ استثنایی محصولات و گُذر از تولید سادۀ کالاها، یعنی جایی‌ که قانون ارزش برقرار می‌شود، در سرمایه‌داری‌ای که این قانون را عمومیت می‌بخشدْ دنبال می‌شود و با نفی قانون ارزش، از راه حذف هرگونه مبادله‌ای در جامعۀ کمونیستیْ به اتمام می‌رسد. سرمایه‌داری مبادله را بر تمام کرۀ خاکی عمومیت داده است: فرآیند ارزش‌یابی سرمایه، موانع و حدود آن به‌واسطۀ قانون ارزش صورت می‌گیرد. "این قانون چیزی دیگری نیست مگر قانونی که ضرورتاً قیمت‌ یک کالا را با هزینه‌های تولیدش برابر نگه می‌دارد": برای مارکس، در مجموعْ این قانون چیزی غیر از همین پویایی سیستم سرمایه‌داری نیست. هدف نه تولید کالا که تولید سرمایه است: مبادله‌ای که در آغاز بر فرض برابری استوار است، با در نظر گرفتن شرایط تولیدی گوناگون به نابرابری فزاینده‌ای بدل می‌شود. این مسئله خصوصاً به این دلیل است که سرمایه‌داری، صنعت کشورهای "توسعه نیافته" را رشد نمی‌دهد و آنها را رها می‌کند تا در فلاکتی هر چه بیشتر غرق شوند. مهم تولید ارزش‌های مصرفی‌ای نیست که قادر باشد نیازهای اجتماعی را برآورده کند، بلکه تولید چیزی است که بتواند در بهترین شرایط مبادله شود و مجدداً در [فرآیند] تولیدی‌ای که به آن اجازۀ کسب ارزش بازهم بیشتری می‌دهد، قرار گیرد. چرا جهانِ ما ثروت و فقر را دوشادوش ‌یکدیگر می‌آفریند؟ نه از آن جهت که بد مدیریت می‌شود، بلکه به‌این‌دلیل که قانون ارزش فقط به توسعۀ صنایع سودآور مجال رشد می‌دهد؛ ‌یعنی صنایعی که تولیدات‌شان دارای ارزش مبادله‌ای است و به ارزشِ اجتماعاً لازم که با زمان کار اندازه‌گذاری شده، نزدیک باشد. [هیچ] کارخانه‌ای در هند ساخته نمی‌شود، حتی اگر برای بقای میلیون‌ها نفر ضروری باشد، مگر درصورتی‌که بتواند ارزش مبادلۀ متوسط و سود متوسط را [به یکدیگر] نزدیک کند.

اما در‌عین‌حال، تحلیل مارکس نشان می‌دهد که عمومیت‌یابی این حرکت، نابودی‌اش را به همراه دارد. سرمایه، اجتماعی‌شدن تولید را که از زمان ظهور مبادلهْ آغازشده، تعمیق بخشیده است. تولیدکنندۀ بی‌واسطۀ فلان محصول، بیشتر و بیشتر کلّ بشریت می‌شود. نیروهای مولده خود را به شیوۀ خارق‌العاده‌ای رشد می‌دهند؛ اما ارزش‌های مصرف همچنان فقط به‌واسطۀ ارزش‌های مبادله به گردش درمی‌آیند: مبادله کماکان خط [واصل اجتماعی] بین انسان‌ها و بین کشورهاست. به‌تدریج که شیوۀ سرمایه‌دارانۀ تولید ظرفیت بی‌نهایت تولید را - تا جایی‌که قادر است - رشد می‌دهد، و خودِ فرآیند تولید را اجتماعی می‌کند، به ریشۀ قانون بنیادینش، قانون ارزش، تیشه می‌زند؛ همزمان ضرورت مبادلۀ اجناس و اهمیت "زمان کارِ اجتماعاً لازم" برای تولید ‌یک محصول را که بر حسب آن تناسب مبادلۀ کالاها تنظیم می‌شود، لغو می‌کند. نیروهای تولیدیِ مخلوق سرمایه‌داری، شکل کالا‌بودن توزیع تولید اجتماعی را مطلقاً غیرواقعی و منسوخ می‌کنند؛ شکل کالایی‌ای که همۀ محصولاتِ کارِ اجتماعی پیدا می‌کنند، بیش از پیش همچون شکلی زیادی‌اضافه‌شده[14] متجلی می‌شود، بقایایی که انقلاب پرولتاریایی باید بروبد.

[نقل قول از گروندریسه:] «رشد عالی رابطۀ ارزش و تولید مبتنی بر ارزش، مبادلۀ کار زنده در مقابل کارِ عینیت‌یافته است، یعنی تجلی کار اجتماعی تحتِ شکلِ متناقِض سرمایه و کارمزدی. فرض این رابطه آن است که عامل قطعی تولیدِ ثروت، حجم زمان کار بلافصل است یعنی کار استفاده‌شده،  حال آنکه به مرور رشد صنعت بزرگ،  خلق ثروت هر چه کمتر به زمان کار و مقدار کار استفاده‌شده و هرچه بیشتر به ظرفیتِ عوامل مکانیکی‌ای که در زمان کار به حرکت می‌افتند وابسته می‌شود. [...] با این واژگونی، نه زمان کار استفاده‌شده به‌عنوان مبنای اصلی تولید ثروت ظاهر می‌شود و نه کارِ بلافصلِ انجام‌شده توسط انسان؛ آنچه مبنای عمدۀ تولید ثروت ظاهر می‌شود تصاحب نیروهای مولد عمومی انسان است، فهم او از طبیعت و ظرفیتش برای حکم راندن بر آن، به محض اینکه برای خود یک پیکرۀ اجتماعی ساخت؛ در یک کلام رشد فرد اجتماعی است که مبنای اصلی تولید و ثروت است.[...]

"سرمایه تضادی است در روند: از یک طرف تقلیل کار را به حداقل آن سوق می دهد و از طرف دیگر زمان کار را به‌مثابه تنها منشا و تنها مقیاس ثروت قرار می‌دهد.[...]

"او (سرمایه) تمام نیروهای علم و طبیعت و همین‌طور نیروهای تعاون و گردش اجتماعی را بیدار می‌کند تا بتواند تولید ثروت را (به‌نحوی نسبی) از زمان کار استفاده‌شده برای آن مستقل سازد. از طرف دیگر او مدعی است که می‌تواند نیروهای غول‌آسای اجتماعی را که بدین نحو خلق شده بنابر معیار زمان کار بسنجد و آن‌ها را در حدود تنگی که برای |به‌مثابه ارزش حفظ‌کردن ارزش‌هایی که تاکنون تولید‌شده ضروری است| محصور و محبوس کند." (مارکس، گروندریسه، مبانی نقد اقتصاد سیاسی جلد دوّم، از صفحۀ ۲۲۰، چاپ فرانسه)

تنها الغای روابط کالایی بین چیزها می‌تواند لغو همین روابط بین انسان‌ها (نظام مزدوری) را میسر کند؛ تنها این الغاست که به فرد و بشریت امکان می‌دهد که محصول کارش را تصاحب ‌کند. تنها این الغاست که این گردش جهنمیِ تولید برای تولید را که مدت‌هاست تاریخ آن را محکوم کرده، محو می‌کند؛ این الغا حیاتِ جداگانۀ محصولِ کار نسبت به تولیدکننده را از او می‌ستاند و به استیلایش بر تولیدکننده پایان می‌بخشد. الغای نظام دستمزدی اجباراً با الغای مناسبات کالایی همراه است.

در کمونیسم، زمانی را ‌که جامعه به تولید چیزها اختصاص خواهد داد از طریق ارزش مصرف‌شان تعیین خواهد کرد یعنی به‌واسطۀ خصلت سودمندی‌شان. (مسلماً چنین تحولی ‌یک دورۀ گذار را پیشفرض می‌گیرد که ما اینجا قصد نداریم به آن بپردازیم. ارزش مبادله از امروز به فردا ملغا نخواهد شد و دورانی از اضمحلال آهسته راطی خواهد کرد. ما در اینجا می‌خواهیم صرفاً بر معنای انقلاب کمونیستی تأکید کنیم). این خودِ حرکتِ سرمایه‌داری است که انقلاب را تولید می‌کند.

تئوری مدیریت جامعه توسط شوراهای کارگری، کاملاً این حرکت را نادیده می‌گیرد و تمام مقولات و خصوصیات سرمایه‌داری را حفظ می‌کند: دستمزد، مبادله، قانون ارزش، حدود مؤسسات، و غیره. سوسیالیسمی که این تئوری به ما پیشنهاد می‌دهد چیزی غیر از سرمایه‌داری نیست... سرمایه‌داری‌ای که به‌صورت دموکراتیک توسط کارگران اداره می‌شود. دو حالت بیشتر وجود ندارد:

- یا شوراهای کارگری می‌خواهند کارکردی متفاوت از دیگر مؤسسات سرمایه‌داری داشته باشند، امری که غیرممکن است، چراکه روابط تولیدْ سرمایه‌دارانه باقی می‌ماند، درنتیجه شوراهای کارگری به دست ارتجاع (که منبع اصلی‌اش در ادامۀ حیات این روابط است) روبیده می‌شود؛ زیرا روابط تولیدیْ روابط انسان با انسان نیست، بلکه نحوه‌ای است که عواملِ گوناگونِ فرآیند کار با یکدیگر در رابطه قرار می‌گیرند. (به تعریف "یا سوسیالیسم ‌یا بربریت"[15] توجه کنیم: مناسبات سرمایه‌دارانۀ تولید آنجایی وجود دارند که مدیر و مجری وجود دارند) [یعنی] نیروی کار انسانی به‌عنوان عامل "ذهنی" و وسایل تولید، مواد اولیه، و غیره [به‌عنوان] عامل "عینی". آنچه جوهر روابط سرمایه‌دارانه را می‌سازد، بروز عوامل عینی به‌مثابه نیرویی غریبه نسبت به کارگر است، نیرویی که به‌عنوان سرمایه بر او مسلط می‌شود. این امر از آنجاست که این عوامل [همه] کالا هستند. و الغای سرمایه، درست مثل الغای نظام مزدوری، الغای کالا را مفروض دارد. رابطۀ "انسانی" رهبری‌کننده-رهبری‌شونده چیزی مگر تجلی رابطۀ بنیادین نظام مزدوری-سرمایه نیست.

- یا شوراهای کارگری می‌پذیرند که مانند مؤسسات سرمایه‌داری کارکرد داشته باشند. در این صورت سيستم شوراها به حیات خود ادامه نخواهد داد مگر همچون‌ یک توهم با هدف پوشاندن استثمار. و طولی نخواهد کشید که رهبران "منتخب" از همه نظر مثل سرمایه‌داران سنتی خواهند شد. مارکس می‌گوید: "عملکرد سرمایه‌دار، به‌طرز مقاومت‌ناپذیری به جداشدن از عملکرد کارگر تمایل دارد: به علاوه، قانون می‌خواهد که رشد اقتصادی این کارکردها را به افراد مختلف بسپارد؛[...] در جامعه‌ای که در آن شیوۀ تولید سرمایه‌دارانه حاکم است با چنین تمایل غالبی روبه‌رو هستیم". به این طریق مدیریت کارگری به سرمایه‌داری منجر خواهد شد:‌ یا بهتر بگوییم در استمرار سرمایه‌داری و تبعاتش، رقابت، دستمزد و ... هرگز وقفه‌ای پیش نیامده بوده است.

بوروکراسی بلشویکی کنترل اقتصاد را در دست گرفته بود: چپ رادیکال می‌خواهد که این کار را توده‌ها انجام دهند. باز ‌یکبار دیگر [می‌بینیم که] چپ رادیکال در قلمروی لنینیسم مانده است، اینجا هم به یافتن پاسخی متفاوت به همان سؤال بسنده می‌کند؛ اما با انجام این کار، حداقل (برعکس لنین) ‌یک اصل صحیح را پیش می‌کشد: اینکه به دست گرفتن اقتصاد توسط کارگران امری ضرور است؛ اما این فی‌نفسه یک هدف نیست: این یک شرط لازم اما ناکافی برای امر نابودی سرمایه‌داری است. سوسیالیسم مدیریت سرمایه‌داری نیست حتی به‌نحوی "دموکراتیک" ‌یا "کارگری"، بلکه نابودیِ آن است.

با بررسی این دو نکته، ما کاری جز ‌یادآوری تز بنیادین مارکس نکرده‌ایم که معتقد بود در جامعۀ تحت سلطۀ سرمایه‌داری، حرکتی وجود دارد به سوی انقلاب. وظیفۀ ما در ابتدا این است که بر این حرکت تأکید کنیم. [به این نحو] مسائل "تشکیلات" و محتوای سوسیالیسم روشن می‌شوند. جنبش انقلابی‌ که محصول جامعۀ سرمایه‌داری است، ردپای این تقسیم‌ِ یدی/ذهنی را با خود حمل می‌کند. آنچه اهمیت دارد این است که نباید این وجه را تئوریزه کرد، نه در جهتی که لنین گفته، نه به روش ICO، بلکه باید آن را به‌عنوان ‌یک مرحلۀ اجتناب‌ناپذیر بازشناسی کرد که فقط با پیروزی تمام عیار انقلاب از بین خواهد رفت. بنابراین برخلاف آنچه لنین می‌گوید، هیچ "مسئلۀ تشکیلاتی"‌ای در میان نیست. این‌ها همه اشکالی هستند که جنبش خودبه‌خودی به سوی کمونیسم که محصول خودِ جامعه است به آن ملبّس خواهد شد. سهم تئوریک مارکس دقیقاً روشن کردن پویایی درونی‌ای است که از سرمایه به کمونیسم رهنمون است. از اینجا سوسیالیسم دیگر نه همچون مدیریت سادۀ جامعه توسط پرولتاریا، بلکه بسان اتمام یک دورۀ تاریخی سرمایه توسط پرولتاریا ظاهر می‌شود. پرولتاریا نمی‌تواند به در‌بر‌گرفتن[16] جهان قناعت کند: او حرکت سرمایه‌داری را به انتهای خویش می‌رساند. این آن چیزی است که مارکس را از تمامی متفکرین اتوپیست و رفرمیست جدا می‌کند: سوسیالیسم محصول‌ یک پویاییِ عینی است، پویایی‌ای که سرمایه‌داری را موجب شده و بر سراسر زمین گسترانده است. مارکس پیش از هر چیز بر مضمون این حرکت اصرار دارد. لنین و جریان چپ رادیکال پیش از هر چیز بر شکل آن اصرار داشتند: شکل تشکیلات، شکل مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، با به‌فراموشی‌سپردن مضمون جنبش انقلابی. این "فراموشی" خودش هم محصولی تاریخی است. شرایط زمانی‌شان و پیش از همه رشد محدود نیروهای مولده، به مبارزات انقلابی اجازه نمی‌داده که مضمونی کمونیستی (در معنایی که ما تعریف کردیم) داشته باشند. آن شرایطْ اَشکالی را به انقلابیون تحمیل می‌کند که نمی‌توانستند اشکالی رادیکال و کمونیستی باشند. این اَشکال به سهم خود بر محدودیت‌های عصر تأثیر گذارده و بر آنها افزوده‌اند.

نظریات چپ رادیکال در واقع در دوره‌ای شکل گرفته و بسط‌ یافته‌اند که شرایط بلوغ انقلاب هنوز تکمیل نشده بود. سرمایه‌داری هنوز آنقدر رشد نکرده بود، پرولتاریا به اندازۀ کافی قوی نبود که انقلاب کمونیستی ممکن باشد. لنینیسم کاری نمی‌کرد غیر از اینکه عدم‌امکان انقلاب در زمان خود را بیان کند. از خیلی پیشترْ از ایده‌های مارکس در مورد حزب فاصله گرفته شده بود: خودِ انگلس آنها را در پایان عمرش رها کرده بود. آن دوره، دورۀ تشکلات بزرگ رفرمیستی بود و پس از آن،  حزب‌هایی به سبک بلشویک (که در واقع به سرعت دچار رفرمسیم شدند). جنبش انقلابی هنوز به اندازۀ کافی تـأیید و تصدیق نشده بود: [به این معنی که] این جنبش بین سوسیال‌دموکراسی و لنینیسم گیرافتاده و نمی‌توانست آن‌طور که باید خود را نشان دهد. همه‌جا، در آلمان، در ایتالیا، در بریتانیای کبیر، مشخصۀ ابتدای سال‌های ۲۰ منظم کردن، به صف و ملحق کردن طبقۀ کارگر [به حزب] بوده است. در واکنش به این شرایط، چپ‌های رادیکال به جایی می‌رسند که از تحمیل خود به کارگران دچار هراس شوند. به‌جای آنکه احزاب لنینیستی را به‌عنوان نتایج شکست کارگری تلقی کنند، آنها هر [گونه] حزبی را کنار گذاشتند؛ همچون لنین برداشت مارکسیستی از حزب را در فراموش‌خانۀ تاریخ رها کردند. در ارتباط با مضمون سوسیالیسم، کافی است ببینیم که از ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۶ [یعنی از] انقلاب روس تا انقلاب اسپانیا با گذر از قیام‌های آلمان، چین و جاهای دیگر، هیچ جنبش اجتماعیِ وسیعی حتی مبنای سرمایه‌داری را به پرسش نمی‌گیرد. به‌محض‌اینکه ‌یک جنبش انقلابی پیروز می‌شود، تنها تلاشش این است که به مدیریت سرمایه‌داری بپردازد، نه اینکه به واژگونی آن همت گمارد. در این شرایط چپ‌های رادیکال نمی‌توانستند نقدی واقعی از لنینیسم به عمل آورند. آنها بدون رفتن تا عمق چیزها، بدون دیدن مضمون جنبش انقلابیْ فقط می‌توانستند به‌صورت نظام‌مندی علیه لنینیسم موضع مخالف بگیرند؛ خیلی ساده، به این دلیل که [مضمون] جنبش انقلابی آشکارا به چشم نمی‌آمد. به‌همین‌خاطر درعین تأکید بر مواضعِ عمیقاً صحیح در مورد برخی نکات (مخصوصاً نقد سندیکاها و احزاب "کارگری") آنها جز در تقابل قرار دادن اشکالی دیگر با اشکال تجویزشده توسط لنینیسم نمی‌توانستند کاری بکنند، بدون اینکه هرگز مضمون جنبش انقلابی را بارز و نمایان کنند. به این ترتیب آنها فتیشیسم حزب لنینیستی را با فتیشیسم شورای کارگری جایگزین کرده‌اند. بنابراین می‌توان گفت که جریان چپ رادیکال واقعاً لنینیسم را پشت ‌سر نگذاشته است. برداشت‌های جریان چپ رادیکال در زمان خود ضروری بوده‌اند و نقش به شدت مثبتی ایفا کرده‌اند: این مرحله‌ای ضروری و ناگزیر بوده است.

اما امروز زمانی که دورۀ لنینیسم دارد به سرمی‌آید، از آن جهت که ضد‌انقلاب حاصل از آن به آخر خطش نزدیک می‌شود، نظریات چپ رادیکال، که چیزی جز آویزۀ لنینیسم نیستند، باید و می‌توانند پشت‌ سر گذاشته شوند. این نقد فقط از آنجا امکان‌پذیر است که رشد سرمایه‌داری در مقیاس جهانی اجازه می‌دهد که به مضمون واقعی جنبش انقلابی‌ای که همزمانْ سرمایه‌داری آن‌را رشد می‌دهد، نظری انداخته شود. اگر بخواهیم به هر قیمتی به ایده‌های چپ رادیکال که ما مطرح ساختیم (مدیریت کارگری و هراس از حزب) بچسبیم، کاری نکرده‌ایم مگر تبدیل آن به یک ایدئولوژی ناب، به مفهومی که مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" از آن سخن می‌گوید. ما بر میراثی مهم، محصول‌ مرحله‌ای از تاریخ جنبش انقلابی که به زودی مهلتش به سر می‌رسد، تکیه داریم: اگر موفق به پشت سر نهادن گذشته‌مان نشویم - امری که به‌هیچ‌وجه مستلزم‌ یک نفی و رد خشن نیست، بلکه برعکس مستلزم یک درک و جذب عمیق است - آن‌وقت طوطی‌وار از پانکوک نقل قول خواهیم آورد، همان‌طور که دیگرانی "اصول لنینیسم" را از حفظ تکرار می‌کنند و زمانی‌که [در آینده] "حزب پرولتری"‌ای که ما نتوانسته‌ایم بازشناسیم، خودِ مضمونِ انقلاب را به جلوی صحنه می‌کشد، این بار، از ایفای نقش خویش قاصر خواهیم ماند.

بوردیگیسم‌ مثال دیگری است از جریان جالب توجهی که از همان دوره [یادشده] نشأت گرفته، جریانی که موفق به فهمیدن و پشت سر گذاشتن منشاء و خاستگاه‌اش نشد. چپ ایتالیا ایده‌های لنین را فقط تا زمان جبهۀ واحد پذیرفت: حقیقت تا قبل از ۱۹۲۱، خطا بعد از آن. بوردیگیسم بر اصل وجود یک برنامۀ انقلابی که سرمایه‌داری را در بنیادهایش هدف می‌گیرد پای فشرد و رشد کرد.

درحالی‌که تئوری مدیریت کارگری را رد می‌کرد، بوردیگیسم بر خلاف تروتسکیست‌ها و "یا سوسیالسم ‌یا بربریت"، نوک تیز حمله را متوجه بوروکرات‌ها نکرد، بلکه به‌درستی مناسبات تولیدی را مورد هدف قرار داد و ‌یکی از عمیق‌ترین تحلیل‌ها را از اقتصاد روسیه ارائه نمود. انتشارات بوردیگیستی توضیح می‌دهد که [مضمون] انقلاب نمی‌تواند چیزی غیر از انهدام قانون ارزش و مبادله باشد. در عوض، چپ ایتالیا هرچند که حزب را به‌عنوان محصول جامعه می‌فهمید ، به تزهای "چه باید کرد؟" پایبند باقی می‌ماند و از اینجاست که به‌رغم متون غالباً جالب و برجسته‌ای که تولید کرده دچار سردرگمی تئوریک بزرگی می‌شود. چپ ایتالیا هم، زندانی عصری باقی مانده که به او حیات بخشیده است. این است آنچه گروه‌ کوچک برآمده از PCI [حزب کمونیست ایتالیا] با انتشار مجلۀ Invariance [لایتغیر][17] نشان داد. (مخصوصاً رجوع شود به: شمارۀ ۱ در مورد حزب، شمارۀ ۲ در مورد ارزش، شماره ۳: نقد خودمدیریتی، شماره ۴ (صفحۀ ۶۶) در مورد مه ۶۸ و شمارۀ ۵ در مورد "دورنماها").

متن ما فقط ‌یک هدف مدنظر دارد: بازشناسی ایدئولوژی‌مان برای پشت سر نهادنش. فقط از این طریق می‌توان به کار تئوریک لازم کمر بست: مطالعۀ برنامۀ انقلابی، مسئلۀ ارزش نزد مارکس و دیگران، تحلیل سرمایه‌داری (برای مثال مسئلۀ امپریالیسم)، همین‌طور پرداختن به کارهای تاریخی برای شناخت و درک بهتر گذشته‌مان (مطالعات متعددی در مورد لنینیسم،‌ یا انترناسیونال سوم،... در جریان‌اند ‌یا در شرف اتمام هستند). در‌عین‌حال ما در موقعیتی هستیم که باید متون قدیمی چپ رادیکال را برای بهتر نشان دادن نقشی که ایفا کرده‌اند و همین‌طور محدودیت‌های‌شان ارائه کنیم.

زمانی‌که پرولتاریا شکل بگیرد، [عنصر] انقلابی از همان ابتدا به او می‌پیوندد، بدون اینکه هیچ سدّ تئوریک‌ یا جامعه‌شناسانه‌ای مانع اتحاد او با جنبش انقلابی شود. انسجام تئوریک، همان‌طور که سیتوآسیونیست‌ها در چکیدۀ شماره ۱۱ S.I می‌گویند و ما آن را نقل کردیم، هدف دائمی انقلابیون است، زیرا این انسجام تئوریک همیشه هماهنگی عملی انرژی‌های انقلابی را تسهیل می‌کند. انقلابیون هرگز از مداخله به شیوه‌ای سازمان‌یافته، برای شناساندن نقدشان از جامعه، تردید به خرج نمی‌دهند.

برای آنها، بحث برسر دیکته کردن "خط صحیح" به کارگران انقلابی نیست؛ برای آنها بحث برسر این هم نیست که از هرگونه مداخلۀ منسجمی دست بشویند، با این بهانه که "کارگران باید خودشان تصمیم بگیرند"، چراکه از ‌یک طرف، کارگران فقط تصمیمی را اتخاذ می‌کنند که شرایط عمومی جامعه بر ایشان تحمیل می‌کند، از طرف دیگر، جنبش انقلابی ‌یک کلیت ارگانیک است که تئوری‌، یک عنصر تفکیک‌ناپذیر از آن می‌باشد. کمونیست‌ها همیشه منافع عمومی جنبش را بیان کرده و از آن دفاع می‌کنند. در هر شرایطی که قرار بگیرند، هیچ ابایی از بیان کلّ معنای آنچه می‌گذرد ندارند و پیشنهادات عملی منطبق با آن را ارائه می‌کنند؛ چنانچه وضعیتْ انقلابی باشد، اگر این تحلیلِ ارائه‌شده و پیشنهادات عملی صحیح باشند، ضرورتاً با مبارزۀ پرولتاریا عجین شده و در شکل‌گیری حزب انقلاب کمونیستی، سهیم می‌شوند.

این متن از نوع متونی نیست که می‌پذیریم یا رد می‌کنیم. این متن ‌یک پلتفرم نیست، بلکه تنها ادای سهمی است در کاری نظری. هر چند که فرضیات بنیادین این متن، محصول تعمقی نسبتاً طولانی است، خود متن در [شکل] ارائه‌اش ممکن است شتاب‌زده و تدوین‌نشده به‌نظر بیاید. این بدان معناست که ما قصد داریم این کار نظری را دنبال کنیم.

ژوئن ۱۹۶۹

****** 

[1] در ترجمه فارسی به جای ترکیب "اولترا-چپ" از ترکیب "چپ رادیکال" استفاده می‌کنیم، زیرا در فرانسه این ترکیب جنبه مجازی منفی خود را از دست داده و کاملاً خنثی است در حالی که در فارسی پیشوند "اولترا"، "ماورا"و یا "فرا" کماکان این بار مجازی منفی را حمل می‌کند.

[2] ای.سِ.او ICO یا "اطلاعات و مکاتبات کارگری" در سال 1962 تشکیل شد. در واقع آنها ادامه‌دهندگان جریانی بودند که در سال 1958 از گروه "سوسیالیسم یا بربریت" انشعاب کرده و به نام ای.ال.او  ILO"اطلاعات و پیوندهای کارگری" فعالیت می‌کردند .اعضای گروه، کمونیست یا آنارشیست بودند و مسئلۀ اساسی برای آنها رابطۀ روشنفکران و جنبش کارگری بود. این جریان بعدها به جریانEchange et Mouvement "مراودات و جنبش" تغییر نام داد. ویژگی و تمایز این سه جریان نسبت به لنینیسم سنتی، اهمیتی است که برای جنبش کارگری واقعی و خودپو و تغییر و تحولات مستقل آن قائلند، به‌همین‌دلیل عمدۀ فعالیت خود را بر اطلاع‌رسانی دربارۀ مبارزات درون کارخانه‌ها در کلیه کشورها قرار می‌دهند.

[3] به پانویس قبل رجوع شود.

[4] منتسب به آمادِئو بوردیگا (1970-1889) کمونیست ایتالیایی. او به جز مخالفت شدید با شرکت در انتخابات، به سایر اصول لنینیسم، به‌خصوص حزب وفادار بود؛ هرچند که از بسیاری جهات، نقدِ لنین در "چپ‌روی بیماری کودکی …" می‌توانست شامل این جریان هم بشود. او مخالف استالین و از اولین نقادان سرمایه‌داری دولتی در شوروی بود. 

[5]  Le mouvement des Conseils ouvriers en Allemagne, Henk Canne-Meijer 1938          

"جنبش شوراهای کارگری در آلمان"، نوشتۀ هِنک کان‌مِیِر" چاپ‌شده برای اولین بار در نشریۀ رادن‌کمونیسموس شماره 3 نوامبر 1938

[6] این کتاب برای اولین بار به فرانسه در سال 1930 توسط گروه‌های پیشروی کمونیست منتشر شد. سپس در نشریۀ کارگر کمونیست، پاریس به ترجمۀ آندره پرودومو و در سال 1979 به همت سرژ بریسَنیه  توسط انتشارات اسپارتاکوس- رُنِه لوفِور منتشر شد. ترجمۀ فارسی این متن را می‌توانید از جمله در سایت "اندیشه و پیکار" بیابید.

[7] انترناسیونال سوم همواره در تلاش بود که در تمام کشورها احزاب بزرگ توده‌ای ایجاد کند و در این راه افت‌و‌خیزهای مبارزه طبقات در سطح هر کشور را چندان در نظر نمی‌گرفت. در آلمان در ۱۹۱۹ حزب چپ حاکم، جریان او.اس.پ.دِ USPD بود که در واقع جریان سانتریستی سوسیال‌دموکراسی به رهبری کائوتسکی محسوب می‌شد. در فردای انقلاب آلمان در نوامبر ۱۹۱۸، حزب کمونیست آلمان به رهبری لوکزامبورگ و لیبکنشت (آخر دسامبر ۱۹۱۸) تاسیس شد. در ۱۵ ژانویه ۱۹۱۹ این دو رفیق، با تایید نوسکه وزیر دفاع سوسیال‌دموکرات، به دست جریانات نظامی راست افراطی ترور شدند. نوسکه که از رهبران سوسیال‌دموکراسی بود، در جهت برقراری نظم و سرکوب انقلاب خود را "سگ خونخوار" Bluthund معرفی می‌کرد.

در این دوره انترناسیونال کمونیستی بر حزب کمونیست آلمان فشار می‌آورد تا با جریان سانتریستی او.اس.پ.د. وحدت کرده و به سمت یک حزب بزرگ توده‌ای برود.

در اکتبر ۱۹۱۹ زمانی که حزب کمونیست آلمان KPD در هایدلبرگ کنگره خود را برگزار می‌کرد، جریان اپوزیسیون درون‌حزبی توسط رهبری متمایل به شوروی حزب که در اختیار پُل لِوی قرار داشت اخراج شد. این جریان که اقلیتی از حزب کمونیست را تشکیل می‌داد، مخالف پارلمانتاریسم و سندیکالیسم بود و اعضای مهم آن، گورتر و روله در آوریل ۱۹۲۰ حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD را تأسیس کردند. حزب کمونیست کارگری آلمان عمدتاً متکی بر مواضعی بود که گورتر در "پاسخ به لنین" اتخاذ کرده بود، یعنی اتکا به توده‌های کارگر و حرکت مستقل آنها، مخالفت با شرکت در انتخابات و مواضع به شدت انتقادی در برابر احزاب رسمی، سندیکا‌ها و به‌طور‌کلی پارلمانتاریسم. پس از انشعاب، این حزب نزدیک به ۵۰ هزار عضو داشت و علیرغم مرزبندی با انترناسیونال کمونیستی نزدیکی خود را در ابتدا، حدود یکسال با آن حفظ کرد. حزب کمونیست کارگری در خیزش رور نقش برجسته‌ای ایفا نمود.

گذشته از هرمن گورتر می‌توان از اتو روله، پُل ماتیک و یان اَپل به‌عنوان عضو نام برد. این حزب منشاء گسست از احزاب رسمی متمایل به اردوگاه شد.         

[8] منظور گروه‌هایی از کارگران است که به‌نحوی خودپو قبل و بعد از انقلاب نوامبر 1918 بوجود آمدند؛ ویژگی آنها - که بعدها در تمام تشکلات کارگری آلمان عمومیت یافت - عدم جدایی میان مطالبات اقتصادی و سیاسی بود.             

9 اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد (.۱۹۳۱-۱۹۲) AAUD E که در واقع انشعابی از AAUD  محسوب می شود، از مجموعه‌ای از هسته‌های انقلابی کارخانه‌ها تشکیل می‌شود که قبل و پس از انقلاب ۱۹۱۸ آلمان، بر محور موسسه تولیدی شکل گرفته بودند. این هسته‌ها و پس از آنها این اتحادیه، نه مثل سندیکاها که کارگران را بر اساس حرفه‌ها متشکل می‌سازند بلکه حول کارخانه‌ها ایجاد شدند؛ به این عنوان، آنها نه سندیکا بودند و نه حزب (و نه تبعات پارلمانی آن). وظیفه اصلی‌شان تبلیغ هدفمند "انجمن تولیدکنندگان آزاد و برابر" و کمک رساندن به ایجاد یک جبههٔ طبقاتی از طریق اعتصاب‌های "وحشی" (بخوان خارج از برنامه‌ریزی و مدیریت سندیکایی) بود. "اتحادیه عمومی کارگران آلمان" در برنامه‌اش هرگونه پارلمانتاریسم و سندیکالیسم را نفی کرده و مدافع دیکتاتوری پرولتاریا و شوراهای کارگری است. این اتحادیه عمومی در اوج قدرت خود، در ۱۹۲۱، بیش از ۲۰۰ هزار عضو داشت. "تشکل واحد" بر اساس نقد "اتحادیه عمومی" که عملاً به شاخۀ سندیکایی کا‌آ‌پ‌د تبدیل شده بود     و با سمتگیری سیاسی و شورایی بیشتری نسبت به آن، چندی پس از "اتحادیۀ عمومی شکل گرفت.

[10] (۱۹۶۰ -۱۸۷۳) ستاره‌شناس معتبر هلندی، نظریه‌پرداز و مبارز کمونیست که آثارش به‌خصوص دربارۀ شوراهای کارگری کتابی مرجع محسوب می‌شود.

[11] "مبارزۀ کارگری Lutte Ouvrière نام ارگان حزب تروتسکیستی فرانسوی "اتحادیۀ کمونیستی" متعلق به "چپ افراطی" که در ماه ژوئن 1968 تشکیل شد. سخنگوی این تشکیلات برای سال‌ها اَرلِت لاگییِه بود که جای خود را به ناتالی آرتو داده است.

[12] انترناسیونال سیتوآسیونیستی International Situationniste (1958-1969) محفلی تئوریک-هنری که زیر نظر گی دوبور و رائول وانِگِم فعالیت می‌کرد. در قیام مه 1968 در فرانسه از نظر نظری به‌خصوص در جنبش دانشجویی بسیار موثر بودند.   

[13] به قلم مصطفی خیاطی از دست‌اندر‌کاران سیتوآسیونیست‌ها. رجوع شود به ترجمه متن توسط بهروز صفدری در https://www.behrouzsafdari.com/

[14] surimposée

[15] نشریۀ سیاسی زیر نظر کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفور از 1949 تا 1965 در فرانسه منتشر می‌شد. نقد آنها بر اساس ضداستالینیسم تروتسکیستی نزدیک به کمونیسم شورایی بود.      

[16] S’emparer du monde

[17] acques Camatte ژاک کامات، فیلسوف، مبارز مارکسیست فرانسوی که از طرفداران آمادئوس بوردیگا و از اعضای مهم شاخۀ فرانسوی"حزب کمونیست بین‌المللی" محسوب می‌شد. در سال ۱۹۶۶ از حزب کناره‌گیری کرده و نشریۀ اَنواریانس را پایه گذاشت. جالب است که این نشریه با چنین نامی یعنی "لایتغیر" خود را کاملاً پایبند ارتدکسی مارکسیستی می‌دانست.

زیر مجموعه ها