پشتيبانی از سازمان مجاهدين در مقاله ای از روزنامهء اسرائيلی هاآرتز
به تاريخ ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۶ با ترجمه و متن کامل آن

يادداشت:
ما اين مقاله را در درجهء اول برای اطلاع عموم پخش می کنيم و طبعاً نمی توانيم هيچ داوری دقيقی دربارهء صحت و سقم روابطی داشته باشيم که بين آمريکا و اسرائيل، و انواع «اپوزيسيون» ايرانی از جمله سازمان مجاهدين وجود دارد (و چه خوب بود اگر خود مجاهدين در اين باب نظری می دادند). سالهاست که آمريکا بنا به مصالح و نظر خويش، و اساساً برای اعمال فشار بر رژيم ايران انواع «آلترناتيو» ها را از داخل و خارج "در آب نمک خوابانده است". هرچند می دانيم که هيچ يک از آنها به لحاظ طبقاتی و اعتبار مردمی، در چارچوب تناوب (از نوع احزاب بورژوايی راست و "چپ" حاکم بر اروپا) هم نمی گنجند تا چه رسد به اينکه آلترناتيو رژيم سرمايه داری ميليتاريستی مذهبی و ارتجاعی ايران باشند.
در قرن بيستم سه جنبش بزرگ توده ای در ايران رخ داده تا دست استعمارگران و امپرياليست ها از مداخله در سرنوشت مردم ايران قطع گردد. اما حالا آب چنان سر بالا می رود که برای «آزادی ايران!» (يعنی رسيدن برخی به مقامی) دست به دامن جنايتکارترين قدرت های تاريخ می شوند تا مانند چلپی ها ايران را هم مانند عراق و افغانستان و فلسطين و لبنان و... ويران تر کنند. زمانی "اخلاق سياسی" يادآور اين شعر والای حافظ بود که می گويد:
"من آن نگين سليمان به هيچ نستانم/ که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد"
اما حالا دست اهريمن مشروعيت بخش و مبارک است! با خواندن مقالهء هاآرتز، سؤالی که برای خواننده پيش می آيد اين است که سازمان مجاهدين برای جلب اعتماد محافل آمريکايی و اسرائيلی تا کجاها رفته است؟ چون برخلاف "چپ" های ساده انگار که به راحتی مرزهای طبقاتی را فراموش می کنند، نيروهای بورژوايی و ارتجاعی (آنهم امپرياليسم آمريکا و ...) بسيار سختگير اند و به آسانی به کسی اعتماد نمی کنند.
به نظر ما آرزوی کنار زدن باند جانيان و دزدان حاکم بر ايران با دستياری جانيان بزرگ کاخ سفيد تکرار جنايتی ست که چلپی ها در عراق آتش بيار آن بودند. رژيم جمهوری اسلامی و نيز اين دست مخالفانش هر دو بدتر اند! و اگر اين سخن حق، فالانژهای هر دو طرف را می آزارد، چه باک؟
باری، وقتی طرح سياسی بزرگی، از نوع تغيير رژيم سياسی، در دستور کار جامعه ای قرار می گيرد طبيعی ست که در صفوف مخالفين نيروهای گوناگون و حتی متضادی وجود داشته باشند که هرکدام با اهداف خاصی راه سرنگونی رژيم حاکم را دنبال می کنند. آنچه نبايد در اين ميان فراموش کنيم اين است که خطوط و مرزهای طبقاتی، فکری و عملی خود را روشن کنيم و به بهانهء اينکه همه در صف مخالفان رژيم ارتجاعی جمهوری اسلامی هستيم به سکوت و سازشکاری درنغلتيم. در زمان مخالفت و مبارزه با رژيم شاه، به همين بهانه، از انتقاد از روحانيت و اهداف آن کمتر خبری بود و در دورهء کنونی از انتقاد از مجاهدين و سلطنت طلبان و ... نه تنها کمتر سخنی در ميان است بلکه به نام دموکراسی و لائيسيته، مدرنيته (!) و مخالفت با رژيم، راه برای انواع سازش های اصولی، راه برای انواع حقارت و جاسوسی و خيانت باز شده است. در بين به اصطلاح "اپوزيسيون چپ" هم که در گذشته ای دور با مارکسيسم نرد محبت می باخت صد جور تواب واقعی داريم با ادعاها و معلق زدن های مضحک که البته هرگز مورد انتقاد از خود، قرار نگرفته است.
اما به اعتقاد ما رژيم سرمايه داری مذهبی حاکم بر ايران را با مبارزهء توده ای و انقلابی قاعدتاً قهرآميزی که در خدمت نظری و عملی زحمتکش ترين طبقات و اقشار جامعه و به ويژه کارگران باشد می توان و بايد سرنگون کرد. روشن است که بدون کار کردن در ابعاد مختلف نظری و عملی و بسيج نيروی توده ای و صداقت و جديتی که کمياب شده است، اين طرح بخت تحقق نخواهد يافت.

تراب حق شناس ـ اکتبر ۲۰۰۶

سرانـجام، آمريکا حمله خواهد کرد

نوشتهء يوسی ملمان
Yossi Melman

* «اسرائيل توان نظامی کافی برای حمله به تمام تأسيسات هسته ای ايران ندارد. تنها ايالات متحدهء آمريکا می تواند چنين کند.»
* «ولی نه ايالات متحده و نه اسرائيل نبايد چنين کنند.»
* «برخورد نظامی مشکل را حل نخواهد کرد.»
* «با وجود اين، من پيش بينی می کنم که ايالات متحده در دورهء حاکميت دولت جمهوری خواه بوش يا جانشين اش، با اين گزينش که به ايران حمله کند يا نه رو به رو نخواهد بود.، بلکه با اين گزينش رو به رو خواهد شد که کی حمله کند »
* «يک رئيس جمهور از حزب دموکرات هم با همين گزينش رو به رو خواهد بود ولی حمله نخواهد کرد.»
اين اظهارات پروفسور ريموند تانتر، استاد دانشگاه جرج تاون و رئيس کميتهء بررسی سياست ايران است، کميته ای که وضعيت گروه های مخالف رژيم ايران را مطالعه می کند و به اين نتيجه رسيده است که حمايت از مجاهدين خلق به سود آمريکا ست. مجاهدين خلق يک نيروی شبه نظامی (ميليشيای) مناقشه آميز ايرانی ست که با رژيم آيت الله ها مخالفت دارد. پروفسور تانتر از نويسندگان کتاب «آرام کردن آيت الله ها و سرکوب دموکراسی: سياست آمريکا و اپوزيسيون ايران» است.
تانتر و اعضای کميته معتقدند تنها راه جلوگيری از دست يافتن ايران به سلاح اتمی اين است که به جای رژيم مذهبی کنونی، رژيمی دموکراتيک جايگزين شود. به نظر آنها تنها مجاهدين می توانند چنين کنند.
باوجود اين، سازمان مجاهدين با مشکلات متعدد مهمی رو به رو ست: ايالات متحده آن را سازمانی تروريستی اعلام کرده، اغلب ايرانی ها اعضای سازمان مجاهدين را خائن می دانند زيرا آنها در جريان جنگ ايران و عراق در دههء ۱۹۸۰ از صدام حسين جانبداری کرده اند. مجاهدين به دليل آن که از پشتيبانی وسيعی در خود ايران برخوردار نيستند گروهی ضعيف محسوب می گردند. هفتهء گذشته، تانتر افکار و طرح خود را به ششمين کنفرانس مؤسسهء مبارزه با تروريسم در کانون چند رشته ای هِرزيليا و نيز در مصاحبه ای با هاآرتز ارائه کرد.
تانتر که ۶۷ سال دارد در روابط بين المللی بسيار برجسته است. وی در ۲۵ سالگی دکترای خود را دانشگاه اينديانا به پايان برد. او متعلق به مکتبی ست که استفاده از مدل های رياضی و مطالعات کمّی را در تحقيقات بين المللی وارد کرد. او در دانشگاه های درجهء اول آمريکا تدريس کرده و در سال ۱۹۷۴ به مدت يک سال در مؤسسهء روابط بين المللی وابسته به دانشگاه عبری [در اسرائيل] کار کرده است (من خود در آن زمان شاگرد او بودم).
در فاصله بين اين يا آن پست دانشگاهی، تانتر پست های متعددی در کاخ سفيد و پنتاگون، به ويژه در دورهء رونالد ريگان دارا بوده است. دوسال از ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۲ عضو شورای امنيت ملی بوده و مسؤوليت پرونده ليبی و لبنان را داشته است. (از مأموريت های ديگر تانتر پيگيری سياست اسرائيل بوده که به هجوم و تصرف لبنان در آن زمان انجاميد.) وی عضو حزب جمهوری خواه و افکارش عمدتاً محافظه کارانه است. به عقيدهء او دولت جرج و. بوش به حد کافی محافظه کار نيست.
اينک خلاصهء نظرات او:
«اسرائيل توان نظامی کافی برای حمله به تمام تأسيسات هسته ای ايران ندارد. زيرا برای اين کار نياز به چنان نيروی هوايی ست که بتواند حملات مداوم و طولانی عليه تأسيساتی که تاکنون ناشناخته است انجام دهد و نيروی هوايی اسرائيل چنين توانايی ندارد. تنها ايالات متحدهء آمريکا می تواند چنين کند. در تحليل نهايی ايالات متحده حمله خواهد کرد به شرط اينکه يک رئيس جمهوری از حزب دموکرات در کاخ سفيد نباشد. اگر رژيم سياسی در ايران تغيير نکند، يک دولت برخاسته از حزب جمهوری خواه احتمال بيشتری دارد که به ايران حمله کند چه موقعيت نظامی مناسب باشد چه نباشد.»
«اما حمله راه حل اصلی مسأله را به دست نمی دهد. حمله برنامهء اتمی ايران را از بين نخواهد برد، بلکه آن را تنها به تعويق خواهد انداخت. برای آنکه برنامهء اتمی به کلی متوقف شود ضروری ست که رژيم تغيير کند. چنين تغييری ممکن است و بايد طی مدت کوتاهی رخ دهد. به محض اينکه نام مجاهدين خلق از ليست سازمانهای تروريستی که وزارت خارجهء آمريکا تهيه کرده حذف شود، آنها می توانند پيش از آن که رژيم آيت الله ها به بمب اتمی دست يابد رژيم را عوض کنند.»
- اين چقدر وقت لازم دارد؟
«من ارزيابی سازمانهای اطلاعاتی اسرائيل را که می گويند ايران طی يک تا سه سال آينده به بمب اتمی دست خواهد يافت بيش از نظر سيا قبول دارم.»
- آيا طی مدتی چنين کوتاه شما خواهيد توانست کنترل ايران را به مجاهدين خلق بسپاريد؟ چگونه؟ با حمايت موساد و سيا؟
«نه. پای سازمان های اطلاعاتی در هيچ شرايطی نبايد به ميان کشيده شود وگرنه حوادث ۱۹۵۳ [۲۸ مرداد ۱۳۳۲] و قضيهء مصدق تکرار خواهد شد. (سيا و اينتليجنت سرويس بريتانيا با انجام کودتايی باعث سقوط حکومت نخست وزير وقت، مصدق، که صنعت نفت را ملی کرده بود شدند و محمد رضا پهلوی را دوباره به سلطنت نشاندند - ی. م.). طرح ۱۰ ماده ای ما خط مشی کاملاً روشنی دارد:
وزير خارجه، کندليزا رايس، بايد دستور حذف نام مجاهدين خلق را از ليست سازمان های تروريستی صادر کند. رهبران کنگره بايد از مريم رجوی (رهبر جناح سياسی و همسر رهبر سازمان مجاهدين - ی. م.) دعوت کنند تا در برابر کميته های کنگره گواهی دهد؛ و پنتاگون هم بايد به سازمان اجازه دهد که از خاک عراق عليه رژيم ايران دست به عمليات بزنند.»
- اما رژيم ايران و رئيس جمهور احمدی نژاد در انتخابات دموکراتيک به قدرت رسيده اند.
«انتخابات فقط به لحاظ قانونی دموکراتيک بوده. شورای نگهبان رژيم اسلامی صدها کانديدا را نپذيرفت و تنها به کانديداهای خودش اجازه داد که در انتخابات شرکت کنند. چنين بود که احمدی نژاد به دليل نبود کانديدايی ديگر جز کانديدايی آلوده به فساد يعنی رئيس جمهوری سابق، رفسنجانی، انتخاب شد. مردم يا بايد يک قاتل را انتخاب می کردند يا يک کلاه بردار را. هشتاد درصد از واجدين شرايط رأی دادن در انتخابات شرکت نکردند. ما معتقديم از زمانی که سازمان بتواند از عراق عمليات کند، نظر موافق مردم ايران را جلب خواهد کرد.»
«مردم برای تظاهرات به خيابان ها خواهند ريخت. اين امر پيش از اين در ۱۹۸۱ (خرداد ۱۳۶۰) زمانی که نيم ميليون از هواداران مجاهدين خلق به تظاهرات پرداختند رخ داد. رژيم دستور خواهد داد که با اعمال قهر تظاهر کنندگان را پراکنده و سرکوب کنند. کسانی که بايد اين دستورات را اجرا کنند بسيجی های مسلح و پاسداران هستند.. آن ها به سوی تظاهر کنندگان شليک خواهند کرد و جنگ داخلی درخواهد گرفت. آنگاه در گير و دار و اوج حوادث ارتش مداخله خواهد کرد تا جلوی خونريزی را بگيرد و آيت الله ها را از کار برکنار کند.»
- اما در چنان حالی هم هيچ تضمينی وجود ندارد که ايران برای دست يافتن به سلاح اتمی نکوشد. ما می دانيم که اين آرزوی ملی ايرانيان است صرف نظر از هر ايدئولوژی و جهان بينی.
«مجاهدين خلق پيش از اين اعلام کرده اند که به ساختن سلاح اتمی علاقه ای ندارند. اما چه اهميتی دارد که ايران دموکراتيک بمب اتمی داشته باشد. اينکه اسرائيل يا هند سلاح اتمی دارند برای چه کسی اهميت دارد؟»
- سازمان مجاهدين خلق را در دههء ۱۹۶۰ جمعی از دانشجويان که بينش مارکسيستی داشتند (۱) تأسيس کردند. آنها با رژيم شاه که سياستی جانبدار غرب داشت مخالف بودند. آنها در جريان انقلاب اسلامی به آيت الله خمينی پيوستند. اما ترکيب انديشه های مارکسيستی با اصول اسلام با طرح های وی جور در نمی آمد و گروه در سال ۱۹۸۱ (۱۳۶۰) از پايه های خود در ايران طرد شد. اعضای گروه مورد حمايت صدام حسين قرار گرفتند و او به آنها پايگاه و سلاح داد و آنها را قادر ساخت که در جريان جنگ ايران و عراق از خاک عراق دست به عمليات بزنند. اين امر از ديد غالب ايرانيان، حتی مخالفان رژيم، خيانت شمرده می شود.
پس از پايان جنگ، اعضای مجاهدين خلق مراکزی در پاريس برپا کردند و از آن زمان، هزاران فعال سياسی و جنگجويان مخفی را از آنجا وارد کارزار کرده اند. در کارنامهء آنها هم فعاليت های چريکی و هم تروريستی وجود دارد، مانند تصفيهء فيزيکی افسران ارشد از جمله رئيس ستاد ارتش ايران و حمله به کاخ رياست جمهوری در تهران (در سال ۲۰۰۰ زمانی که خاتمی بر سرِ کار بود). علاوه بر اين، اعضای مجاهدين بودند که دو مرکز مخفی غنی سازی اورانيوم را که ايران اعلام نکرده بود و به همين دليل تحت نظارت بين المللی قرار نداشت برملا کردند. وقتی ارتش آمريکا به عراق حمله کرد و آن را تصرف نمود سازمان را خلع سلاح کرد و ممنوع کرد که آنها از آنجا عمليات کنند.
دليل اينکه سازمان مجاهدين را تروريستی معرفی کرده اند مبتنی بر وقايع چندی ست. گمان می رود که فعالين اين گروه مظنون چند شهروند آمريکايی را در ايران، در زمان شاه به قتل رسانده اند. پروفسور تانتر و همکارانش ادعا می کنند کسانی چنين کاری کرده اند فعالين مائوئيستی بوده اند که از رهبری سازمان تبعيت نمی کرده اند. دليل ديگر، حمايت سازمان از اشغال سفارت آمريکا در تهران به دست دانشجويان و به گروگان گرفتن ۵۲ تن از کارمندان آن است.
تانتر معتقد است که اسرائيل می تواند در به رسميت شناختن و مشروعيت دادن مجاهدين کمک کند: «من از موساد نمی خواهم که به آنان بپيوندد و با آنها همکاری کند. پای موساد نبايد به ميان کشيده شود و اسرائيل بايد کاملاً خارج از صحنه بماند. مجاهدين خلق خواهان چنين رابطه ای با اسرائيل نيستند. اما اسرائيل در ايالات متحده نفوذ دارد و می تواند از پشتيبانان و گروه فشار خود بخواهد کاری کنند که نام مجاهدين از ليست سازمان های تروريستی حذف گردد.
درعوض، اسرائيل دارد موضعی بی طرف می گيرد و چه حيف. اگر ما بخواهيم رژيم ايران را تغيير دهيم مجاهدين تنها بازيگر اند. اگر بخواهم از گفتهء چرچيل استفاده کنم بايد بگويم مجاهدين بدترين گزينش اند، به استثنای همهء بديل های ديگر.»
- حمايت شما از مجاهدين خلق به آن می ماند که همهء تخم مرغ هاتان را در يک سبد گذاشته باشيد.
«نه. من تخم مرغ هايم را در سبد مردم ايران می گذارم نه در سبد تنها يک گروه.»
(ترجمه به فارسی برای انديشه و پيکار - ۲۱ سپتامبر)-----------------
۱) اين تعبير نويسنده دقيق نيست. (مترجم)
--------------------------------------------------------------
اينک متن اصلی از:
http://www.haaretz.com/hasen/spages/763287.html

Ultimately, the U.S. will attack

By Yossi Melman



* "Israel doesn't have the military strength to attack all of Iran's nuclear installations. Only the United States can do that."
* "But neither the United States nor Israel should do so."
* "A military strike will not solve the problem."
* "I nevertheless anticipate that the United States, under a Republican administration of Bush or his successor, will face a choice of not whether but when to attack Iran."
* "A Democratic president will also face that choice but will not attack."
These statements were made by Prof. Raymond Tanter of Georgetown University and the head of the Iran Policy Committee, a group that studies Iranian opposition groups and has concluded that supporting the Mujahideen-e-Khalq (MEK) is in America's interest. The MEK is a controversial Iranian militia that is opposed to the rule of the ayatollahs. Tanter is the co-author of "Appeasing the Ayatollahs and Suppressing Democracy: U.S. Policy and the Iranian Opposition."
Tanter and the members of the committee believe that the only way to prevent Iran from attaining nuclear weapons is to replace the religious regime in Iran with a democratic regime. In their opinion, only Mujahideen-e-Khalq can do that.
However, the organization faces several significant problems: The United States has declared it a terror organization; most Iranians consider the members of MEK traitors, because they supported Saddam Hussein during the Iran-Iraq war in the 1980s; and they are considered a weak group, lacking broad support in Iran itself. Last week Tanter presented his thoughts and plan at the sixth conference of the Institute for Counter-Terrorism at the Interdisciplinary Center Herzliya, and in a conversation with Haaretz.
Tanter, 67, is considered a genius in international relations. At the age of 25, he completed his doctorate at the University of Indiana. He belongs to the school that introduced the use of mathematical models and quantitative studies in international relations. He has taught at top American universities, and in 1974 he spent his sabbatical at Hebrew University's Institute for International Relations (in the interest of proper disclosure, I was his student at the time.)
Between one academic job and the next, Tanter filled several positions in the White House and the Pentagon, mainly during Ronald Reagan's presidency. For two years (1981-1982) he was a member of the National Security Council, in charge of Libya and Lebanon (among his other assignments, Tanter followed Israeli policy which led to the invasion at the time.) He is identified with the Republican Party and has for the most part held conservative opinions. In his opinion, however, President George W. Bush's administration is not sufficiently conservative.
And here is his viewpoint in a nutshell: "Israel does not have the military strength to attack Iran's nuclear installations. For that there is a need for aerial strength that will enable continuous and prolonged attacks against unknown sites, and the Israel Air Force does not have such capability. Only the United States can do that. In the final analysis, the United States will attack, on condition that there isn't a Democratic president in the White House. A Republican administration is more likely to attack in the absence of a political regime change policy, whether there are good military opportunities or not.
"But attacking will not provide a fundamental solution to the problem. It will not eliminate Iran's nuclear program, but will only delay it. In order to bring about a halt to the nuclear program, there has to be a regime change there. Such a change is possible and can take place within a short period of time. From the moment that the Mujahideen-e-Khalq is removed from the U.S. State Department's list of terror organizations, they will bring about regime change in less time than it takes the regime of the ayatollahs to obtain nuclear weapons."
How much time are we talking about?
"I tend to accept the assessment of Israeli intelligence rather than that of the CIA, that Iran will have nuclear weapons within one to three years."
And during such a short period of time will you be able to give Mujahideen-e-Khalq control over Iran? How? With the support of the Mossad and the CIA?
"No. Intelligence organizations must under no circumstances be involved. Otherwise it will be a repeat of 1953 and the Mossadegh affair [the CIA and the British M16 organized a coup that removed prime minister Mossadegh, who had nationalized the oil industry, and brought back Mohammed Reza Pahlavi as Shah - Y.M.]. Our 10-point plan has clear guidelines: U.S. Secretary of State Condoleezza Rice should declare the removal of Mujahideen-e-Khalq from the list of terror organizations, Congressional leaders should invite Maryam Rajabi [the head of the political arm of the organization, and the wife of its leader - Y.M.] to testify before the congressional committees; and the Pentagon should allow the organization to operate from Iraq against the regime in Iran."
But the regime in Iran and President Mahmoud Ahmadinejad were elected in democratic elections.
"The elections were democratic only de jure. The council for the defense of the Islamic regime rejected hundreds of candidates and allowed only its own candidates to participate in the elections. That's how Ahmadinejad was elected by default when the corrupt candidate, former president Rafsanjani, opposed him. It was a choice between a killer and a crook. Eighty percent of those eligible to vote did not participate in the elections. We believe that the moment the organization is able to operate from Iraq it will gain public favor in Iran.
"People will go into the streets to demonstrate. That happened already in 1981, when half a million Mujahideen-e-Khalq supporters did that. The regime will order the demonstrators dispersed by force and suppressed. Those who will try to carry out the order are the Basaji, the armed street militia of the Revolutionary Guards. They will shoot at demonstrators, a civil war will break out, and then in the heat of the events the army will intervene, stop the bloodshed, remove the ayatollahs and take over."
But even then there will be no guarantee that Iran will stop trying to obtain nuclear weapons. We know that this is an Iranian national ambition, regardless of ideology and world view.
"Mujahideen-e-Khalq have already declared that they are not interested in manufacturing nuclear weapons. But no one cares if a democratic Iran has nuclear weapons. Who cares if Israel or India has nuclear weapons?"
Mujahideen-e-Khalq was founded in the 1960s by Iranian students with Marxist views, who were opposed to the Shah's pro-Western policy. They joined Ayatollah Khomeini in the Islamic Revolution, but the combination of Marxist ideas and the principles of Islam did not accord with his plans, and in 1981 the group was expelled from its bases in Iran. The members of the group came under the wing of Saddam Hussein, who gave them bases and weapons and enabled them to operate from Iraqi territory during the Iran-Iraq war. This act was seen as betrayal by most of the Iranians, even opponents of the regime.
At the end of the war, the members of Mujahideen-e-Khalq established headquarters in Paris, and since then they have been activating thousands of activists and underground fighters from there. They have guerrilla and terrorist activities to their credit, such as the elimination of senior officers, including the chief of staff of the Iranian army, and an attack on the presidential palace in Tehran (in 2000, during the term of President Khatami.) In addition, it was members of the organization who discovered the two secret plants for enriching uranium that Iran had not declared, and which were therefore not under international supervision. When the U.S. Army invaded Iraq, it disarmed the organization and prohibited it from operating.
The reason why Mujahideen-e-Khalq is defined as a terror organization is based on several incidents. The group's activists are suspected of the murder of U.S. citizens on Iranian soil during the period of the Shah. Prof. Tanter and his associates claim that those who carried out the acts were Maoist activists who did not obey the leadership of the organization. Another reason is its support for the takeover of the U.S. embassy in Tehran by Iranian students and holding its 52 employees as hostages.
Tanter believes that Israel can help legitimize Mujahideen-e-Khalq: "I'm not asking the Mossad to join them and cooperate with them. They should not be involved, and Israel should stay out of the picture. Mujahideen-e-Khalq do not wish such a tie with Israel. But Israel has influence in the United States. It has supporters and a lobby and it can ask them to have MEK removed from the State Department's list of terror organizations.
Instead, Israel is taking a neutral stance, and that's a pity. Mujahideen-e-Khalq is the only game in town if we want to bring about regime change in Iran. To paraphrase Churchill's words about democracy, I think that Mujahideen-e-Khalq is the worst option, except for all the other alternatives."
Your support for the MEK seems like putting all your eggs in one basket.
"No, I put my eggs in the Iranian people, not in a single group."

 

هم زمان با تأسيس سازمان ملل متحد، "وينستون چرچيل" نخست وزير معروف انگليس در دوره جنگ جهانی دوم نيزپيشنهاد تأسيس دولتی جهانی داد. اين صدا ظاهراً درچنبر مشکلات ريز و درشت جهان پس از جنگ و تراکم رويداد ها گم شد؛ و شايد جهان فراموش کرد که چنين پيشنهادی از جانب سياست مدارمحافظه کار و مدبّر انگليس طرح شده است. خود او نيز، ديگر تجديد مطلع نکرد.اما، به موازات همين پيشنهاد بود که شوق تبديل سازمان ملل به حکومت فدراتيوجهانی، ازطريق مسابقه و نظرسنجی کارگردانان سازمان ، در کنار ابتکارتأسيس جمعيت های هوادارسازمان ملل در کشورهای عضومدتی موضوع روز شد. طرح مارشال و پيمان ناتونيزپايه های استراتژی غرب را تشکيل داد.
سال ها گذشت تا برملا گشت، پيشنهاد چرچيل، مخاطبان اصلی خود را درجهان يافته است وآنچه به نام قطب بندی غرب دربرابرشرق عمل می کند، يک سازمان مقتدر و نامرئی پشت سر دارد، که قدرت واحد طراح و فرمانده، در برابر "جبههء متشکل و يگانهء کمونيسم بين المللی" است وبا اقتدار اراده و فرماندهی خود را درسراسرجهان عليه کمونيسم و نيزمبارزان ضد استعماراعمال می کند.
نخستين واکنش اين اراده در درون جبههء غرب، رفتارخشن و تحقيرآميزی بود که در برابر مسأله ملی، نسبت به ژنرال دوگل، رئيس جمهورفرانسه پيش گرفت. ژنرال، که درعمل، با تعارض استقلال کشورش با ارادهء يگانه جهانی روبه روشده بود، روی اصل استقلال ملی پا فشرد و در برابر فرمان روای نامرئی، ايستاد. وبه دنبال آن موج تبليغات جهانی عليه اوبه حرکت درآمد؛ "دوگل" را به کهنه انديشی و بيگانگی با شرايط نو حاکم برجهان متهم کردند. و همراه آن، تبليغات وسيع در نفی استقلال ملی در جهان معاصر، و ضرورت وابستگی، و اين که استقلال ملی، موضوعی کهنه است وکشور مستقل در جهان وجود ندارد، رواج يافت. در اين يورش تبليغاتی، چندان پيشروی شد که عليه دوگل، از آمريکا رمان و فيلم "دشمن مردم" به سراسر جهان صادر گرديد. کتابی که نامش را از اثرمعروفی با گرايش چپ سرقت کرده بود. کناره گيری فرانسه ازنيروی نظامی ناتو، درهمين دوران اتفاق افتاد.
بسيار وقايع، از کودتا تا سرکوب، در جهان پيش آمد که از بيرون و از بالای سردولت ها رهبری می شد. سرنوشت انتخابات کشورهای اروپا در جهت کاستن از آراء کمونيست ها از پيش تعيين شده بود. برای حفظ قدرت حزب سوسيال مسيحی ايتاليا، همان اندازه که پاپ درواتيکان نگران بود ناوگان جنگی آمريکا درمديترانه ومسلط به کرانه های ايتاليا، لوله توپ های خود را به سوی شهرها نشانه گرفته بودند. اراده نامرئی به جنگ سرد دامن می زد و آن را به داخل "مرزهای کمونيسم" کشانده بود وازاختلاف ها و برخوردهای ايدئولوژيک مسکو و بلگراد، و بعدها بين مسکو و پکن، بهره برداری وسيع و هدايت شده انجام گرفت؛ حتی بريگاد سرخ ساخت. درحراست از منافع مستعمراتی غرب، و درمهار کردن جنبش "غير متعهد"ها در سياست بين المللی، و برچيدن کارگردانان اين جنبش در آسيا و آفريقا، با قاطعيت خونين حرکت کرد. وهم زمان ازطريق تحميل مسابقهء تسليحاتی، توان رقيب را فرسود. تا سرانجام حريف خسته و ناتوان بی جنگ تسليم شد وپای ميزمذاکره آمد. چيزی که فرمان ـ روای نامرئی انتظار آن را نداشت. و می پنداشت تسويه حساب آخرين را با حريف تاريخی سرمايه، در ميدان های جنگ خواهد کرد.
با سقوط دژ جهانی کمونيسم، سازمان ها و تشکيلات چپ اروپا که متأثر از انقلاب اکتبر۱۹۱۷ شکل گرفته بودند نيزدستخوش تغيير وتحول شدند؛ وتا مرحلهء تغيير نام پيش رفتند وبه انتقاد از خود پرداختند وباگذشته فاصله گرفتند. اراده نامرئی، پيروزی بی جنگ برامپراتوری "کمونيسم" را سرفصل حرکتی نو درتاريخ، تبليغ کرد. هرچند خوش ترمی داشت که آن را در جنگ به دست بياورد.
اما، با فرو ريختن "ديوارآهنين" ميان دوقطب، وبرآمدن "جهان يک قطبی"، پيوندهای درون برج "ارادهء نامرئی" هم که به مبارزه با حريف، استوار بود، رو به سستی نهاد. هنوز جشن ها و مژده های پيروزی درآغازبود که درايتاليا، گوشه هايی از حضور"ارادهء نامرئی" درحوادث دوران جنگ سرد، به مثابهء پس زدن پردهء استتار "فرماندهی جهانی" برملا گرديد. با اين همه استيلای مطلق اين فوق قدرت بر پوشش اطلاعاتی جهان، توجه عمومی را از پرداختن به چنين قدرت فراملی، منحرف ساخت، بی آن که ازسست شدن طبيعی پيوند های درون برج ـ که مولود نيازاجزاء ترکيب شده درآن به مقابله با امپراتوری کمونيسم بود ـ بکاهد. از سويی دربرج فرماندهی نوعی برتری جويی ناشی از تمرکز قدرت فرماندهی و ايجاد سلسله مراتب نزد محافظه کارترين بخش سازندهء اين"اراده" حضور داشت که با وضع تازه و توقع دولت ها سازگارنبود. جنگ عراق وايران، آخرين مرحلهء کارگردانی فرمانروايی نامرئی جهان بود، وحضور آمريکا، درحملهء عراق به کويت و آن تبليغ گسترده که برای هديهء "جنگ های تميز" و "دزانفيکته" پنتاگون، به مردم عراق می شد، و حماسه سرايی های "بوش پدر"، در عنوان کردن "استقرار نظم نوين جهانی"، متحدان اروپايی واشنگتن را به تأمل واداشت و مسکوراهم که به هم صدايی با غرب، ناوگان خود را به حريم کارزارفرستاده بود، دچار ترديد کرد.
درواقع،"ارادهء جهانی" ديگر از سال ۹۲ خدشه دار شده بود و اگر "بوش پسر" در سال ۲۰۰۳، فرصت طلبانه، سازمان ملل و منشور آن را زير پا انداخت و از روی آن عبور کرد و حمله به عراق را فرمان داد، پاسخی بود که برج فرمان روايی، غرورآميز به پيوندهای سست شده می داد. آمريکا، جايی ايستاد که آلمان ۱۹۳۰؛ با اين تفاوت که انگليس را در کنار خود داشت. آنچه طی چهارسال در افغانستان و عراق گذشت، برج فرمانروايی جهان را به عقب نشينی و به بازگشت به سازمان ملل و حرکت با همراهان اروپايی وا داشت؛ هرچند "نومحافظه کاران" که سکان قدرت را در آمريکا به دست دارند، هنوز و هم چنان سخت جانی می کنند ومی کوشند با دامن زدن به بحران های نو به نو، آنچه را که "آخرالدواء" می دانند، به جهان تحميل کنند. آنچه به رقابت اروپا و آمريکا تعبير می شود درحقيقت چيزی جزمشخص شدن صف بندی درون برج قدرت و درمتروپل سرمايه نيست که در يک مرحلهء تاريخی از بحرانی سرنوشت ساز، رنج می برد. متروپل سرمايه، درتدارک امپراتوری مطلق خود برجهان، بايد فرمانروايی مغرورآمريکا را گردن بگذارد، که پيشاپيش، تازيانهء تحقير وتحکم را بالای سر ديگران گرفته است؛ و اين چندان آسان نيست بی آن که چشم انداز روشنی داشته باشد. تلاش برای پايين کشيدن نئومحافظه کاران آمريکا، از قلهء قدرت تک قطبی، که سرمايه های صنايع تسليحاتی، انرژی و اقمارشان را نمايندگی می کنند، هرچند در حيطهء رقابت های متروپل سرمايه است، اما طبيعی است که در اين مرحله از حرکت مارپيچی تاريخ، يک فرصت است و با تأييد جهان مستقل از متروپل سرمايه است.
* * *
اول بار در سال ۱۹۸۳ بود که با تصوری از يک قدرت نامرئی حاکم برجهان آشنا شدم . دوستی از ياران مطبوعاتی من، که سال ها بود به انگلستان کوچ کرده بود، و يک مؤسسهء آموزشی داشت، برای من شرح داد؛ در دوران اقامتش درانگليس، احساس کرده است که براين کشور وبرتمام جهان، قدرتی بالاتر و نامرئی حاکم است و دولت های جهان را در شرق و غرب، زير حکومت و ارادهء خود دارد. او بعد طی چند جلسه، به تفصيل در بارهء احساسش و شواهدی که دارد، صحبت کرد. اما درآنچه می گفت، فانتزی و خيال بيشتر از واقع وجود داشت و در کاوش های خود، به مطالب رمان های تاريخی متوسل می شد و تا سيصدسال پيش می رفت.
درخيال پردازی های او، جرثومه يی ازحقيقت می ديدم، با آميزه يی از معتقدات محافظه کاران انگلوفيل وطنی، بی آن که بتواند گرهی ازپيچ های تاريخ جاری بگشايد؛ به او توصيه کردم از مجموعه آرشيوی که فراهم آورده برای تدوين يک سری"باندسينه" استفاده کند که به يقين،سال های سال ادامه می يافت وبرای کودکان هم درس تاريخ وبينش اجتماعی می شد وهم سلسله داستان های جاذب وشوق انگيزپديد می آورد. اوکه معتقد به اصالت کشف سياسی خود بود، اين کاررا نکرد. وبی آن که کشف خام و فانتزی خود را به مرحلهء طرح شدن برساند در يک حادثهء رانندگی جان باخت.
پس از کنارآمدن مسکو، با محورغرب، و برملا شدن نقش "مافيا" مانند و پشت پرده درايتاليای پس ازجنگ جهانی، که يادآورپيشنهاد چرچيل برای تشکيل دولت جهانی بود، گفته های آن دوست را که با تأکيد وتمثيل به صحت آنچه می گفت اصرارمی ورزيد وازآن به عنوان"مافيا"ی فراحکومتی وجهانی ياد می کرد، به خاطرآوردم.البته او، خوش خيالانه کرسی اين قدرت جهانی را در لندن وکاخ بوکينگهام می ديد و با اصل صيرورت زمان، و جادوی سرمايه بيگانه بود.
چندی پيش که به ريشه يابی پاره يی وقايع دويست سال گذشته سرگرم بودم، دربررسی تاريخ روابط خارجی ايران از جمله به نکته يی درسفر ناصرالدين شاه ، به اروپا برخوردم : درانگليس، هنگام ملاقات شاه با ملکه ويکتوريا، بارون "روچيلد" بانک دارمعروف نيز حضورداشته است و آنجا "روچيلد" از وضع دشوار يهوديان که آوارهء جهانند؛ سخن می گويد. ناصرالدين شاه، با تعجب می پرسد شما که اين همه پول داريد، چرا يک سرزمين، مثلاً در افريقا نمی خريد که همه يهوديان آنجا جمع شوند و کشور خودشان را تشکيل بدهند. نمی دانم اين اندرز شاه ـ چه اندازه توجه ملکه انگليس و بانک داريهودی را جلب کرده بود،اما درپايان جنگ جهانی اول می بينيم پادشاه انگليس درسال۱۹۱۷ به نخست وزيرش توصيه می کند که درمذاکرات صلح سرنوشت يهوديان را در نظر داشته باشد. و لرد بالفور، نخست وزيرمحافظه کارانگليس نخستين قدم ها را برای تشکيل ميهن يهود، برمی دارد.
پيش از جنگ جهانی اول، آنچه روشن است، سرمايه های يهودی که به رقم بسيارچشم گيری بالغ می شد، در قلمرو انگليس و فرانسه وآلمان، تمرکز داشت. و بسا که سياست يهود ستيزی حزب نازی، پس از جنگ، به نقش اين سرمايه ها در پيروزی متفقين، بازمی گشت که انتخاب خودرا کرده بود و نمايش واکنش سرمايه داری شکست خوردهءآلمان بود که می خواست يهودی ها را تنبيه کند.
درجنگ جهانی دوم، ووضع نامعلوم جنگ، متروپل سرمايه داری نيز ناگزيرازاروپا به آمريکارفت ونيويورک کانون اصلی تمرکز سرمايه های يهودی شد. درترکيب "قدرت نامرئی" جهانی که طرح مارشال، پايهء اقتصادی آن را ميساخت، می توان علاوه بر قشربالای حکومت، درکشورهای غرب، که هسته فوقانی ارتش هاوسازمان های اطلاعاتی وامنيتی آنها راهم دربرمی گرفت، صاحبان صنايع بزرگ وبانک ها، سطح فوقانی کليساها و واتيکان را در شبکهءاجرائی و مشورتيآن سراغ گرفت. و از جمله نقش ستادی سرمايه های يهودی را به حساب آورد. به يقين روزی که به طور کامل، پرده از چهرهء قدرتی که از فردای پايان جنگ دوم، تا روزگارحاضر فرمانروای نامرئی جهان بوده، برداشته شود، نقش انواع شبکه ها و سازمان های مافيايی نيز درخدمت اين قدرت برملا خواهد شد.
تأسيس دولت مستقل اسراييل ازجانب سازمان ملل، در سرزمين فلسطين، که سياست مستعمراتی انگليس، درفاصله دو جنگ جهانی با قيمومت برآن کشورتدارک ديده بود پشتيبانی قدرت حاکم جهانی راهمراه داشت وحمايت بی قيد وشرط آمريکا، از تمام تجاوزها واشغال ها وسرکشی های اسراييل درقبال سازمان ملل، و ملت های خاورميانه، در اجرای سياست آن قدرت انجام گرفته است.
ولی با سست شدن پيوندهای جهانی درستاد حکومت نامرئی که يکه تازی های نومحافظه کاران، برای اجرای طرح "نظم نوين"، به شدت آن را تضعيف کرد، نظام جهان تک قطبی پيش از آن که استوار شود، دستخوش چالش چندين سويه شده است. و نيز مقاومت بين المللی در برابر"گلوباليسم" ــ تجسم ارادهء مدارهای عمدهء سرمايه ــ در حال گسترش است. خشم برانگيختهء نو محافظه کاران در خاورنزديک، ازسر قدرت نيست، از احساس ناتوانی است. ودولت اسراييل که ابزار دست آنهاست به عنوان يک عامل، خشم کورخود را درسياه ترين جلوه های قهرونفرت برسرزمين فلسطينی ها می بارد. اين ماشين تعصب ونفرت وکين که درسرزمين فلسطين تعبيه شده، تنها درپناه آن حامی نامرئی است که تاامروز توانسته در منطقه بذر دشمنی بيفشاند. و روزی که در آن، جايی برای "نومحافظه کاران" و رؤياهای آنها نباشد، طبيعی است که جايی هم برای ماشين جنگی مسلط براسراييل نخواهد بود. مردم اسراييل حق دارند از خودشان بپرسند تکليف شان با بيش از پنجاه سال تاخت و تازاين ماشين جنگی در سرزمين های همسايه و در ميان دو نسل مردم فلسطين، چيست ؟
آيا ادامهء اين فجايع که بيش از نيم قرن است ماشين جنگی اسراييل زير حمايت قدرت حاکم بين ـ المللی درمنطقه جاری ساخته، در شرايط طبيعی و خالی از قدرت فائقهء جهانی، بار ديگرسرگردانی قوم يهود را به دنبال نخواهد داشت؟ آيا جای دريغ نيست که مردم قلمرو اسراييل، کفارهءجنايات کارگزاران سياست به بند کشيدن ملل منطقه را بدهند؟
اين بذر دراز مدت نفرت، کجا می تواند گل هم زيستی و تفاهم درمنطقه، بارآورد؟ .

Henri Tincq
بخشی از گزارش لوموند ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۶

در ايالت باوير آلمان، پاپ بنديکت شانزدهم «بيماری های مهلک» دين و عقل را تقبيح کرد.
پاپ به ميراث عصر روشنگری نيز حمله کرد، زيرا به نظر او بيماری خردگرايی هم کم تر زيانبار نيست، بلکه بيماری های دين را تغذيه و تقويت می کند.

در عصر جديد تاکنون ديده نشده است که يک پاپ اينقدر آيه از قرآن نقل کند و از «جهاد» سخن به ميان آورد.
پاپ بنديکت شانزدهم در دانشگاه راتيسبن، در ايالت باویِر (آلمان) که خود از سال ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۷ تدريس می کرده، در ۱۲ سپتامبر، پشت تريبون آمفی تئاتری پر از استادان و دانشوران از «بيماری های مهلک» دين سخن گفت و «جنگ مقدس» [جهاد] را تقبيح کرد و آن را مخالف نص قرآن (که می گويد: «هيج اکراه و اجباری در دين نيست» [لا اکراه فی الدين] و «حتی مخالف ذات الهی» دانست.
اگر پاپ ژان پل دوم در جستجوی گفتگو با دنيای اسلام بود، اما بنديکت شانزدهم جدال فکری را ترجيح می دهد. وی با لحنی تاحدی تحريک آميز به دوره ای در قرن چهاردهم اشاره کرد که امپراتوران مسيحی قسطنطنيه در تقابل با مجتهدين مسلمان قرار داشتند: امپراتور مانوئل دوم پالئولوگ در ۱۳۹۱ به طرف مقابل خود گفته بود: «به من نشان بدهيد که محمد چه چيز جديدی آورده است. خواهيد ديد که آنچه او آورده جز چيزهايی بد و غير انسانی نيست، مانند دفاع از آئينی که او آورده با شمشير». اين نقل قولی ست از مانوئل دوم، اما اينکه پاپ آن را تکرار کند تکان دهنده است.
چندی پيشتر، در يکی از موعظه های خود، وی «انتگريسم» را متهم کرده، آن را «بيماری» دين و تلاش برای «مسخ چهرهء خداوند از طريق کينه و تعصب» دانسته بود. وی تأکيد کرده بود «امروز مهم است که صريحاً بگوييم که به چگونه خدايی باور داريم و با يقين چهرهء انسانی دين را تبليغ کنيم».
اما به نظر پاپ بيماری های «عقل» [خردگرايی] هم کم تر زيانبار نيست، بلکه بيماری های دين را تغذيه و تقويت می کند.
پاپ به ميراث عصر روشنگری نيز حمله می کند که علم را به جايی می کشاند که به جستجوی «تفسيری از جهان برآيد که درآن خدا به چيزی زايد و بيهوده بدل می شود». پاپ تعجب کنان اظهار می دارد: «اما نتيجه نه آن است که انتظار داشتند»!
خردگرايی، اثبات گرايی (پوزيتويسم) و علم به پرسش های انسان درباره منشأ پيدايش خويش، درباره زندگی و مرگ خويش پاسخ نمی دهند. انسان نمی تواند تبديل شود به چيزی که جز «نتيجهء تصادفی تکامل» نيست. اسلاميسم، داروينيسم، اينها هستند دشمن. و نيز «آته ايسم (بيخدايی) مدرن» که پاپ آن را با ترس از اعتقاد به خدا يکی می داند. پاپ استدلال را معکوس می کند ومی گويد: «اين خدا ست که ما را از ترسِ جهان و اضطرابِ انسان در برابر خلأ هستیِ خويش نجات می دهد.»
...
(ترجمه برای انديشه و پيکار)

Uri Avnery رهبر جمعيت اسرائيلی «جبههء صلح» Israeli Peace Blocو نمايندهء سابق کنيست.
۲۵ سپتامبر ۲۰۰۶
www.france-palestine.org

سخنان پاپ در هفتهء گذشته که در سراسر دنيا طوفان برانگيخت، درست در راستای جنگ صليبی بوش با «اسلام فاشيستی» و دربستر «جدال تمدن ها» قرار دارد.
از زمانی که امپراتوران روم مسيحيان را جلوی شير درنده می انداختند، رابطهء امپراتوران و سران کليسا تغييرات بسيار به خود ديده است.
کنستانتين کبير که در سال ۳۰۶ ميلادی، يعنی ۱۷۰۰ سال پيش، امپراتور شد، مسيحيت را در امپراتوری خود، که فلسطين جزوی از آن به شمار می رفت، رواج داد. قرنها بعد، کليسا بين بخش شرقی (ارتدوکس) و بخش غربی (کاتوليک) تقسيم شد. در غرب، اسقف رم که لقب پاپ گرفت، مصرانه خواستار شد که امپراتور برتری او را به رسميت بشناسد.
مبارزه بين امپراتورها و پاپ ها نقشی مرکزی در تاريخ اروپا بازی کرده و بين مردم تفرقه افکنده است. اين مبارزه از فراز و نشيب های فراوان گذشته است. برخی امپراتورها گاه پاپ را عزل کرده يا از قلمرو خود اخراج کرده اند، چنانکه برخی پاپ ها نيز گاه امپراتور را برکنار کرده از جامعهء مسيحی اخراج نموده اند. يکی از امپراتورها، هانری چهارم [۱۶۱۰-۱۵۵۳] «به زيارت کانوسا رهسپار شد» [کانوسا مقر پاپ بود در ايتاليای آن زمان] و سه روز با پای برهنه روی برف جلوی کاخ پاپ انتظار کشيد تا او مرحمت کند و فرمان طرد امپراتور از جامعهء مسيحی را لغو نمايد.
اما دوره هايی هم وجود داشت که امپراتورها و پاپ ها در صلح و آشتی می زيسته اند. امروز ما شاهد چنين وضعی هستيم. بين پاپ کنونی، بنديکت شانزدهم، و امپراتور کنونی، جرج بوش دوم، همآهنگی بسيار جالبی وجود دارد. سخنان پاپ در هفتهء گذشته که در سراسر دنيا طوفان برانگيخت، درست در راستای جنگ صليبی بوش با «اسلام فاشيستی» و دربستر «جدال تمدن ها» قرار دارد.
در جريان سخنرانی خود در يک دانشگاه آلمان، پاپ دويست و شصت و پنجم چيزی را که به نظرش تفاوت عظيم بين مسيحيت و اسلام است پيش کشيد و آن اينکه: مسيحيت مبتنی بر تعقل است ولی اسلام آن را نمی پذيرد وديگر اينکه مسيحيان درکارهای خداوند منطق می بينند، ولی مسلمانان حاضر نيستند در کارهای خدا منطق جست و جو کنند.
من که يک ملحد(بيخدای) يهودی هستم، قصد مداخله دراين بحث ندارم و می فهمم که منطق پاپ از ظرفيت معمولی من فراتر است. ولی نمی توانم به عنوان يک اسرائيلی که در جوار خط گسله* ی اين «جنگ تمدن ها» بسر می برد يک عبارت را ناديده بگيرم.
پاپ برای آنکه ثابت کند که اسلام از خرد و تعقل تهی ست می گويد که محمد پيغمبر اسلام به پيروانش دستور داده است که دين شان را با شمشير اشاعه دهند و بپراکنند. ازنظر پاپ اين عقلانی نيست زيرا ايمان زادهء روح است نه تن. پس، چگونه شمشير می تواند بر روح تأثير بگذارد؟
پاپ برای اينکه سخنش را مستند کند از بين سندها نقل قولی از يک امپراتور بيزانسی، که البته به کليسای شرق، کليسای رقيب تعلق داشته، ذکر می کند. در پايان قرن چهاردهم امپراتور مانوئل دوم پالئولوگ از گفتگويی سخن به ميان آورده - اين دست کم چيزی ست که خود ادعا کرده (و می توان در آن ترديد کرد) - که با يک عالم مسلمان ايرانی - که نام نمی برد - داشته است. وقتی بحث بين شان گرم شده بوده، امپراتور (باز هم بنا به گفتهء پاپ) به طرف مقابلش چنين می گويد: «فقط به من نشان بدهيد که محمد چه چيز جديدی آورده است، خواهيد ديد که جز چيزهای اهريمنی و غير انسانی نياورده است، مانند اينکه دستور داده دينی را که آورده بوده با شمشير اشاعه دهند و بپراکنند.»
سخنان پاپ باعث طرح سه سؤال می شود: الف) چرا امپراتور چنين سخنانی بر زبان آورده بوده؟ ب) آيا اين حرفها موثق است؟ پ) و بالاخره اينکه چرا پاپ کنونی آنها را نقل می کند؟
وقتی مانوئل دوم رسالهء خود را نوشت در رأس يک امپراتوری درحال احتضار بود. وی در ۱۳۹۱ بر سرِ کار آمد، زمانی که از امپراتوری سابقاً باشکوه او جز چند شهر باقی نمانده بود. حتی همين چند شهر هم از سوی ترک های عثمانی تهديد می شد.
در همين دورهء معين، ترک های عثمانی به سواحل دانوب رسيده بودند. آنها بلغارستان و شمال يونان را فتح کرده بودند و دوبار سپاهيان اعزامی را که اروپا برای نجات امپراتوری شرقی گسيل داشته بود شکست داده بودند. در ۲۹ مه ۱۴۵۳، تنها چند سال پس از مرگ مانوئل دوم، پايتخت روم شرقی يعنی قسطنطنيه (استانبول امروز) به تصرف ترک ها درآمد و به امپراتوری بيزانس که هزار سال دوام آورده بود پايان داد.
مانوئل در دورهء فرمانروايی خود به همهء پايتخت های اروپا سفر کرد تا پشتيبانی آنان را جلب کند. او وعده داد که کليسا را دوباره متحد کند. هيچ شکی نمی توان داشت که وی اين رسالهء مذهبی را برای تشويق مسيحيان به قيام عليه ترک ها و قانع کردن آنان به دست زدن به يک جنگ صليبی ديگر نوشته است. هدف دست زدن به عمل بود و الهيات در خدمت سياست قرار داشت.
بدين معنا، سخنانی که پاپ نقل کرده دقيقاً به خواست های امپراتور کنونی، يعنی جرج بوش پاسخ می دهد. بوش نيز می خواهد دنيای مسيحی را عليه «محور شر» که اکثريت آن مسلمان اند متحد کند. مضافاً بر اينکه ترک ها امروز هم دارند درهای اروپا را می کوبند، البته اين بار به نحوی مسالمت آميز. به خوبی می دانيم که پاپ از نيروهايی پشتيبانی می کند که با ورود ترکيه به اتحاديهء اروپا مخالف اند.
اکنون ببينيم که آيا حقيقتی هم در حرف های مانوئل دوم نهفته است؟
پاپ، خود، حرفها را با احتياط بر زبان آورد. او به عنوان يک متخصص جدی و شناخته شدهء الهيات نمی توانسته به خود اجازه دهد که نصوص را تحريف کند. بنا بر اين پذيرفته است که قرآن رسماً ممنوع کرده است که دين را از طريق اعمال زور اشاعه دهند. وی از سورهء دوم قرآن، آيهء ۲۵۶ نقل کرد که می گويد: «در کار دين اکراه (اجبار) روا نيست.»
چطور می توان چنين بيان قاطعی را ناديده گرفت؟ پاپ مطرح می کند که اين حکم متعلق به زمانی ست که پيغمبر در آغاز فعاليت خويش بوده و هنوز ضعيف و بدون قدرت بوده است و بعدها ست که دستور داده شمشير را در خدمت دين به کار گيرند. چنين دستوری در قرآن وجود ندارد. مسلم است که محمد در جنگ خود با قبايل رقيب - مسيحی، يهودی و غيره - در شبه جزيرهء عربی، زمانی که دولت خود را برپا می کرد، به کار گرفتن شمشير را توصيه کرده است. اما اين يک اقدام سياسی ست، نه مذهبی؛ اقدامی برای تصرف يک سرزمين، نه اشاعهء دين.
مسيح گفته است: «آنها را با نتايج [اعمال] شان خواهيد شناخت.» برخورد اسلام را با ساير مذاهب بايد بر اساس اعمالی که انجام شده قضاوت کرد: بايد ديد که رهبران مسلمان طی بيش از هزار سال که قدرت «اشاعهء دين با شمشير» را داشتند چگونه رفتار کرده اند.
خيلی صريح بايد گفت که آنها چنين کاری نکردند.
طی قرن ها مسلمانان بر يونان حکومت کردند. آيا يونانی ها مسلمان شدند؟ آيا کسی حتی کوشيد آنان را مسلمان کند؟ خير، برعکس، يونانی ها بالاترين مقامات را در دولت عثمانی بر عهده داشتند. بلغاری ها، صربی ها، رومانيايی ها، مجارها و ديگر ملل اروپايی هرکدام زمانی تحت سلطهء عثمانی زيسته و همه به مسيحيت وفادار مانده اند. هيچ کس آنها را به مسلمان شدن مجبور نکرده و عموماً مسيحی مؤمن باقی مانده اند.
درست است که آلبانيايی ها و بوسنيايی ها به اسلام گرويدند. ولی هيچ کس چنين ادعايی نمی کند که آنها تحت اجبار چنين کرده اند. آنها، درواقع، اسلام را پذيرفته اند تا نظر موافق حکومت را به خود جلب کنند و از آن استفاده نمايند.
در ۱۰۹۹ صليبيان بيت المقدس را فتح کردند و بی هيچ تبعيضی اهالی مسلمان و يهودی را به نام مسيح قتل عام کردند. در آن دوران، پس از ۴۰۰ سال اشغال فلسطين به دست مسلمانان، هنوز مسيحيان در اين کشور اکثريت داشتند. در طول اين مدت دراز، هيچ اقدامی برای تحميل اسلام به آنان صورت نگرفته بود. تنها پس از اخراج صليبيان بود که اکثريت اهالی شروع به پذيرش زبان عربی و دين اسلام کردند - و همين ها هستند نياکان اغلب فلسطينی های امروز.
مطلقاً هيچ دليلی وجود ندارد که کسی خواسته باشد اسلام را بر يهوديان تحميل کند. همان طور که می دانيم، يهوديانِ اسپانيا [اندلس] تحت حاکميت مسلمانان، از چنان شکوفايی برخوردار بودند که تقريباً در هيچ جای ديگر تا امروز ديده نشده است. شاعرانی چون يهودا هاله وی Yehuda Halevy آثارشان را به زبان عربی می نوشتند و همين طور (موشه) ميمونیِ کبير*. در اسپانيای مسلمان، يهوديان به عنوان وزير، شاعر و دانشمند کار می کردند. در شهر مسلمان تولِدو Toledo/ Tolède دانشوران مسيحی، يهودی و مسلمان دستجمعی کار می کردند و متون فلسفی و علمی قديم يونان را ترجمه می کردند. حقيقتاً عصر طلايی بود. چطور چنين چيزی امکان داشت اگر پيغمبر دستور داده بود که «دين را با شمشير اشاعه دهند»؟
آنچه بعدها رخ داد از اين هم گوياتر است. زمانی که مسيحيان دوباره اسپانيا را تصرف کردند و بر مسلمانان چيره شدند، حکومت ترور مذهبی برپا کردند. يهوديان و مسلمانان در برابر انتخابی بسيار سخت قرار گرفتند: يا مسيحيت را بپذيرند يا اينکه کشتار شوند يا از آنجا بروند. خب، صدها هزار يهودی که حاضر نشدند از دين خود دست بکشند به کجا پناه بردند؟ تقريباً همگی آن ها در کشورهای مسلمان با آغوش باز پذيرفته شدند. يهوديان سفاراد (اسپانيايی) در تمام کشورهای مسلمان مستقر شدند از مراکش در غرب، تا عراق در شرق. از بلغارستان (که آن زمان جزوی از امپراتوری عثمانی بود) در شمال، تا سودان در جنوب. در هيچ جا مورد آزار و ستم قرار نگرفتند. هيچ چيزی از نوع شکنجه های انکيزيسيون، شعله های Autodafé (دادگاه تفتيش عقايد)، عمليات نابود سازی جمعی، عمليات وحشتناک طرد و اخراج دستجمعی که تقريباً در تمام کشورهای مسيحی تا زمان هولوکاست عليه يهوديان رخ داد در کشورهای مسلمان ديده نشده است.
چرا چنين بود؟ زيرا اسلام با صراحت هرگونه شکنجه و آزار «اهل کتاب» (يهوديان، مسيحيان و...)را ممنوع کرده بود. در جامعهء مسلمان، برای يهوديان و مسيحيان جايگاه ويژه ای درنظر گرفته شده بود. آنها از کليهء حقوق، تقريباً به طور برابر برخوردار بودند. آنها بايد ماليات محلی خاصی [جزيه] می پرداختند، اما از خدمت نظام معاف بودند. اين عوض و جبرانی بود که بسياری از يهوديان حقيقتاً از آن راضی بودند. گفته می شود که برخی از رهبران مسلمانان تلاش برای مسلمان شدن يهوديان را تأييد نمی کردند زيرا از اين طريق درآمد مالياتی شان کاهش می يافت. هر يهودی صادقی که از تاريخ مردم خويش مطلع باشد نمی تواند عميقاً سپاسگزار اسلام نباشد، زيرا اسلام يهوديان را طی ۵۰ نسل محافظت کرده است، حال آنکه دنيای مسيحيت به آزار و شکنجهء يهوديان می پرداخت و بارها کوشيده بود آنها را «با شمشير» مجبور به ترک دين خود کند.
تاريخ «اشاعهء دين با شمشير» افسانه ای تبهکارانه و يکی از اسطوره هايی ست که در جريان جنگ های بزرگی که در اروپا عليه مسلمانان صورت گرفته ساخته و پرداخته شده است - يعنی در جريان تصرف مجدد اندلس (اسپانيا) به دست مسيحيان که مسلمانان و يهوديان را کشتار يا اخراج کردند، در جنگ های صليبی و در عقب راندن ترک ها که در آستانهء تصرف وين بودند. احساس من اين است که پاپ آلمانی، نيز صادقانه اين حکايت ها را باور دارد. معنای اين حرف اين است که رهبر دنيای کاتوليک، که خود يک متأله مسيحی ست زحمت مطالعهء اديان ديگر را به خود نداده است.
اما پرسش اين است که او چرا اين سخنان را در ملأ عام بر زبان آورد؟ و چرا اکنون؟
ما ناچار بايد آن را در بستر جنگ صليبی جديد بوش و طرفداران انجيلی اش درک کنيم با شعارهای «اسلام فاشيستی»، «جنگ فراگير با تروريسم» که در آن «تروريسم» مترادف با مسلمانان است. از نظر پيروان بوش، اين تلاش بدخواهانه ای ست برای توجيه سلطه بر منابع نفتی جهان. اين نخستين بار در تاريخ نيست که عريانی منافع اقتصادی را با لباس مذهبی می پوشانند؛ چنان که نخستين بار نيست که يورش دزدان نام جنگ صليبی به خود می گيرد.
سخنان پاپ همه چيز را با هم خَلط می کند. چه کسی می تواند پيآمدهای وحشتناک آن را پيشگويی کند؟
ترجمه برای انديشه و پيکار ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۶
-----------------------------
* ligne de faille خط گسَله (در زمين شناسی، هريک از گسيختگی های آشکوب های موازی طبقات زمين - فرهنگ معين).
** ابو عمران موسی بن ميمونی بن عبيدالله، متأله، فيلسوف و پزشک يهودی اندلسی (۱۲۰۴- ۱۱۳۵).
اين مقاله را می توان به زبان عبری و انگليسی روی سايت gush-shalom.org يافت.

مصاحبه با نهله شهال *

تأثير جنگ روی مردم لبنان چيست؟
- در لبنان لحظات بسيار سختی گذرانديم و اين باعث شد که من چشم هايم را باز کنم. آگاهی سياسی من پس از شکست سال ۱۹۶۷ شکل گرفت. پدرم عضو حزب کمونيست لبنان و مادرم عضو حزب کمونيست عراق بود. مادرم در همان سال درگذشت و پدرم نيز در پیِ همين شکست دچار سکتهء قلبی شد.
رژيم های عرب در آن دوران می کوشيدند شکست را کم اهميت جلوه دهند و می گفتند اين شکست کوچکی ست. اما برای ما در سراسر منطقه، يک دوران بود که به پايان می رسيد.
در وجدان ما ناسيوناليست ها يا کمونيست های عرب، هدف از وجود اسرائيل اين بود که مانع از آن شود که اعراب بتوانند ذات و موجوديت خود را تحقق بخشند و به عنوان يک نيروی منطقه ای، يا به عنوان يک جامعه سر بلند کنند. از آن پس، انحطاط منطقهء عربی شروع شد. گفته می شد: «نمی توان دربرابر اسرائيل مقاومت کرد. اين غير ممکن است.» اين وضع ۴۰ سال است که ادامه دارد.
من اين بخت بزرگ را داشتم که به چشم خود ببينم که سرکردگی و تفوق اسرائيل يک سرنوشت محتوم نيست.
اسرائيل اکنون پا به منطق «يا ما يا آنها» گذاشته است. من به اين نکته واقفم که آنچه در آن زيسته ايم چيزی جز يک پرتو اندک نيست، اما همين ثابت کرد که با قدرت يک سازمان شبه نظامی کوچک، يعنی قدرت حزب الله که در مقايسه با دشمن به اندازهء يک موش است می توان با فيل درافتاد. ده روز اول، همه دچار اضطرابی شديد بودند. اما ناگهان، وقتی معلوم شد که اسرائيلی ها نتوانسته اند پيشروی کنند، مردم پذيرفتند که بهای لازم را بپردازند و همين يک حادثهء تاريخی ست.

هدف آمريکا و اسرائيل اين بود که مردم لبنان را دچار تفرقه کنند. چرا اين هدف توفيق نيافت؟
- مردم لبنان از قبل دچار تفرقه بودند. بخش بزرگی از مردم مقاومت را دوست دارند اما آماده نيستند بهای آن را بپردازند. آنها گزينش خود را کرده اند و به اردوگاهی پيوسته اند که من آن را اردوی نوليبرالی می خوانم. طرح اسرائيل و آمريکا اين بود که بخشی از مردم لبنان را به اقدام عليه حزب الله وادارند. اين امر ممکن بود رخ دهد اگر حزب الله و احزاب ديگری که با او هستند توانايی مقاومت نداشتند. تأکيد می کنم که حزب الله به هيچ رو در مقاومت تنها نيست.

دربارهء مقاومت نظامی حزب الله چه قضاوتی داريد؟
- نکته ای هست که از سالها پيش در اين بخش از جهان ديده نشده بود. مبارزان حزب الله از سرِ اعتقاد می جنگيدند. هرگز ديده نشده بود که طی يک روز، ۳۴ تانک اسرائيلی «مرکاواس» داغان شود. هرگز! هيچ ارتش عربی چنين شاهکاری نداشته است. حزب الله واقعاً خيلی خوب سازماندهی شده است.
اما آنچه مهم تر است اينکه مردم، يعنی پايهء اجتماعی حزب الله، حول مبارزان خودشان جمع شدند. به پرستاری و مراقبت از مبارزان مبادرت کردند. علاوه بر اين، سخنان حسن نصرالله رهبر حزب الله تأثير فراوان داشت. او چهار بار با مردم سخن گفت و گمان می کنم که سخنان وی ارزش زيادی در مطالعهء علوم سياسی داشته باشد.

بازتاب های کلی اين حوادث در منطقه چيست؟
- اعراب با اضطرابی که قلب آنها را می فشرد در انتظار بسر می بردند. هیأت های متعددی از اعراب به لبنان آمدند. آنها نقل می کردند که اعراب در چهار روز اول قلبشان به شدت به درد آمده بود زيرا گمان می کردند شکست در انتظار آنها ست.

از روز دهم به بعد، اعراب چيزهای ديدند که باورشان نمی شد. اين به تدريج همه گير شد. در مصر و در ارتش آن ناخشنودی فراوانی وجود دارد. و همين طور در ارتش سوريه. مردم می گويند: چطور ممکن است که حزب الله می تواند چنين کاری بکند؟ ما چطور؟ ما چه کرده ايم؟
به لحاظ تاريخی، نبرد حزب الله آغاز انحطاط اسرائيل و پايان اسرائيلی که کل منطقه را مرعوب کرده رقم می زند. گمان می کنم که بسياری از اسرائيلی ها به اين امر آگاه اند، به ويژه دوستان اسرائيلی ما که مخالف استعمار اند.
ارزيابی سياسی شما از حزب الله چيست؟

- من از موضع حزب کمونيست لبنان حرکت می کنم که دست در دست حزب الله عمل می کند. يک اتحاد همراه با انتقاد در قبال حزب الله. حزب کمونيست لبنان صريحاً به حزب الله می گويد: «اينجا اشتباه کرده ايد». پس از سال ۲۰۰۰، حزب کمونيست لبنان نظرش اين بود که حزب الله پيروزی [يعنی موفقيت در وادار کردن اسرائيل به عقب نشينی از لبنان پس از ۱۸ سال اشغال] را ضايع کرده، زيرا در سياست داخلی لبنان، با دشمنان خويش کسانی که با آزادی لبنان مخالف بودند، يعنی نوليبرال ها، اتحاد نموده است.

من بين جنبش های اسلامی تمايزی قائلم. هيچ رابطهء خويشاوندی بين بن لادن و حزب الله وجود ندارد. هيچگونه! وضع همان گونه است که در بين جنبش های چپ. ما و خمرهای سرخ چه رابطه ای داريم؟ از نطر من آنها فاشيست اند. بين اسلام گرايان فاشيست هم هست همانطور که بين افراد وابسته به جنبش های چپ، اما آدم های آزاد شده مترقی هم وجود دارد.
من به ستايش از حزب الله نمی پردازم. من نقاط ضعف آنها را هم می دانم. حزب الله به حد کافی آگاه نيست که يک جنبش «الهيات رهايی بخش» است، ولی اين تنها حزب اسلامگرايی ست که در فوروم های اجتماعی جهانی و اروپايی شرکت می کند. از ۲۰۰۳ به بعد، همواره کسانی را برای شرکت در اين فوروم ها فرستاده است. يک ائتلاف سياسی و عملی بين حزب الله و حزب کمونيست لبنان و حزب مردم (که يک حزب ناسيوناليست چپ است) وجود دارد. آنها بين خود ملاقات های منظم دارند و نقاط اختلافشان را هم پنهان نمی دارند. برای مثال، حزب کمونيست لبنان حزب الله را ملامت می کند که هرگز در تظاهراتی که برای مطالبات اجتماعی برپا شده شرکت نکرده، حال آنکه پايهء اجتماعی آن ترکيبی ست از فقرا، دهقانان، کارگران و خرده بورژوازی تنگدست لبنان. حزب الله گاه می گويد: «حق با شما ست. ما در اين باره به حد کافی آگاه نبوده ايم.»

بايد حزب الله را همچون يک پديدهء جوان که بسيار تحول پيدا می کند درک کرد. اين بسيار مهم است. حزب الله همچنين جنبشی ست که از جزم های موروثی آزاد شده است. ظرفيت آنها برای کارکردن با کمونيست ها، به نظر من، بسيار معنا دار است.

ترجمهء فارسی برای انديشه و پيکار

- - - - - - - - - -

* خانم نهله شهال همآهنگ کنندهء کارزارهای مردمیِ بين المللی برای محافظت از مردم فلسطين است. وی در روزهايی که تجاوز اسرائيل عليه لبنان جريان داشت به مدت يک ماه در آنجا بسر برده است. وی در اين مصاحبه حوادث اخير را گزارش می دهد و تحليل می کند.

منتشر شده در نشريه روژ ارگان اتحاديهء کمونيستی انقلابی LCR، يکشنبه ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۶

 

خواهش می کنم اندکی به پاسخ به اين پرسش بينديشيد. وقتی شما صد غيرنظامی بيگناه و يک تروريست را می کشيد، آيا در جنگ با تروريسم برنده شده ايد يا بازنده؟ ممکن است به من فوراً جواب دهيد: «آ...، اما اين تروريست ممکن بود بتواند صد نفر، دويست نفر، هزار نفر و حتی بيشتر را بکشد!» حالا پرسش ديگری پيش می آيد: اگر با کشتن صد بيگناه باعث شويد که ۵ تروريست جديد قد علم کنند و برای آنها پايگاهی مردمی به وجود می آوريد که سوگند می خورند به کمک و پشتيبانی آنها خواهند شتافت، آيا در اين حال، برای نسل های آينده کشورتان امتيازی را تضمين کرده ايد يا اينکه به دست خودتان دشمنی را که شايسته اش هستيد به وجود آورده ايد؟
۱۲ ژوئيه، رئيس ستاد ارتش اسرائيل شمه ای از باريک بينی انديشهء نظامی کشورش را از سرِ لطف برای ما بيان کرد. وی گفت: عمليات نظامی پيش بينی شده در لبنان «قرار بود اين کشور را ۲۰ سال به عقب ببرد». خب، من بيست سال پيش آنجا بودم. چندان تعريفی هم نداشت. اصلاً خوب نبود. ژنرال پس از اظهاراتش به وعدهء خود وفا کرد. من اين سطور را زمانی می نويسم که ۲۸ روز از تاريخی که حزب الله دو سرباز اسرائيلی را ربود می گذرد، اين اقدام نظامی بسيار رايجی ست که اسرائيلی ها هم آن را برای خود ممنوع نمی دانند.
طی اين ۲۸ روز ۹۳۲ لبنانی کشته شده و بيش از ۳۰۰۰ نفر زخمی شده اند و ۹۱۳ هزار نفر آواره گشته اند. شمار قربانيان اسرائيلی به ۸۴ کشته و ۸۶۷ زخمی می رسد. در جريان نخستين هفتهء جنگ، حزب الله روزانه حدود ۹۰ موشک به سمت اسرائيل پرتاب می کرد. يک ماه بعد، به رغم ۸۷۰۰ بار بمباران هوايی (که با کمترين مقاومتی رو به رو نبوده)، و فلج کردن فرودگاه بين المللی بيروت و ويران کردن مراکز توليد برق و پمپ بنزين و ناوتيپ های ماهيگيری، تخريب ۱۴۷ پل و ۷۲ بزرگراه محوری، حزب الله ميزان متوسط شليک موشکهايش را روزانه به ۱۶۹ رسانده، و دو سرباز اسرائيلی هم که ربوده شدن شان دليل همهء اين تنش ها اعلام شده بود هنوز به خانه شان برنگشته اند.
آری، اسرائيل، همانطور که به ما هشدار داده بود، همان کاری را در لبنان کرد که بيست سال پيش در آنجا انجام داده بود: زيربناهای اين کشور را داغان کرده و يک دموکراسی شکننده، چند فرهنگی و نسبتاً مقاوم را که می کوشيد اختلافات طائفی درون کشور را آشتی دهد و روابط حسن همجواری با همسايگانش برقرار کند، با اعمال مجازات دستجمعی زير ضربه گرفته است.
هنوز يک ماه هم نيست که ايالات متحده اعلام می کرد که لبنان می تواند سرمشق آيندهء ديگر کشورهای خاور ميانه باشد و با خوش بينی شايد افراطی در سطح بين المللی تصور می شد که حزب الله به تدريج پيوندش را با سوريه و ايران خواهد گسست و به صورت يک نيروی سياسی و نه ديگر صرفاً نظامی درخواهد آمد. و امروز نگاه کنيد که تمام شبه جزيرهء عربی برای اين نيروی نظامی جشن می گيرد، آوازهء تفوق نظامی که اسرائيل از آن بهره مند بود درهم شکسته شده است و سيمای نيروی بازدارنده ای که اسرائيل آنقدر بدان دلبسته بود ديگر کسی را باز نمی دارد. و لبنانی ها آخرين قربانيان فاجعه ای فراگير هستند که ساختهء دست زلوت هايی zélotes* گمراه است، فاجعه ای که به نظر نمی رسد هيچ مفرّی داشته باشد.

لوموند ۷ سپتامبر ۲۰۰۶ (ترجمه برای انديشه و پيکار)

* زلوت، ميهن پرست يهودی نخستين قرن ميلادی که برای دفاع از قانون و استقلال به خشونت دست زد. م.

 

سازمان ملل متحد و به ويژه منشور آن دستاورد تاريخی گرانبهايی ست. هرچند البته کامل و بی نقص نيست و چيزی ست بين امر ممکن و امر مطلوب، اما حفظ آن ضروری ست و بايد در بهبود آن کوشيد. بدين دليل است که زيرپا گذاشتن روزافزون اصول و آيين نامهء آن که صريحاً در خود متن قيد شده و همچنين نقض فزاينده روح حاکم بر منشور بايد شديداً محکوم شود.
در نتيجهء پايان سيستم خاص «توازن قدرتها» که دو ابرقدرت دوران جنگ سرد تا سال ۱۹۹۰ به طور متقابل بر جهان تحميل کرده بودند، زمينه برای انحرافی فراهم شد که لبنان در سال های اخير بستر بسيار مناسبی برای آن بوده است. قطعنامهء ۱۵۵۹ شورای امنيت در بارهء لبنان (۲۰۰۴) هم نقض آشکار منشور ملل متحد است و هم يک تجسم رياکاری. اين قطعنامه که بدون درخواست حکومت لبنان ازشورای امنيت تصويب شد در عين آنکه حق حاکميت اين کشور را به رسميت می شناسد با مداخله در امور داخلی آن، به نقض بند دوم مادهء‌ هفتم منشور می پردازد که هرگونه مداخله را «در اموری که اساساً به اختيارات ملی يک دولت بر ميگردد» ممنوع می کند. وانگهی بايد ساده لوحی فراوان داشت تا بتوان يک لحظه باور کرد که اعضای دائمی شورای امنيت حق حاکميت دولتی غير از خودشان را قبول داشته باشند. قطعنامهء ۱۵۵۹ و اين نکته که در ۲۰۰۴ به تصويب رسيده و نه پيش از آن، به خوبی نشان می دهد که اين قطعنامه آشکارا بخشی از اقدامات ايالات متحده عليه ايران و در راستای اشغال عراق است و دو نيروی همپيمان تهران را هدف قرار داده است: رژيم سوريه و حزب الله لبنان.
قطعنامهء ۱۷۰۱ مورخ ۱۱ اوت ۲۰۰۶ همين اقدام را باز هم آشکارا نشان می دهد. اين قطعنامه پس از چند هفته تصويب شد که واشنگتن طی آن شورای امنيت را از هر تصميمی باز داشته بود تا اسرائيل بتواند به تجاوز خود ادامه دهد. بی انصافی قطعنامه، زمانی آشکار می شود که از محکوم کردن تجاوز جنايتکارانهء اسرائيل سر باز می زند و جز از «حملهء حزب الله به اسرائيل» و «خصومت در لبنان و اسرائيل» (کذا) سخن نمی گويد. رياکاری آشکار زمانی به اوج می رسد که از اسرائيل می خواهد که «عمليات نظامی تهاجمی» خود را متوقف کند، بدون آنکه لغو فوری محاصره ای را بخواهد که اسرائيل بر لبنان تحميل کرده است. گويی محاصره، خود، يک اقدام نظامی واقعاً تهاجمی نيست. ظلم و بی انصافی آشکار در اين نيز هست که کلاه آبی های جديد ملل متحد (فينول) - که جز بر سرزمين کشور اشغال شده [لبنان] مستقر نمی شوند - وظيفه شان اين است که مواظب باشند در قلمرو آنها «هيچ گونه فعاليت خصمانه ای» صورت نگيرد. قطعنامهء ۱۷۰۱ کوچکترين کلمه ای جهت حراست از سرزمين لبنان دربرابر تجاوزات مکرر اسرائيل دربر ندارد، حال آنکه اسرائيل نيروی اشغالگری ست که ۱۸ سال تمام خاک لبنان را در اشغال داشته (صرف نظر از تکه ای از همين سرزمين که از سال ۱۹۶۷ در اشغال او ست).
برای آنکه تصوری از خصلت بسيار انحرافی مأموريت فينول داشته باشيم و ببينيم که در ذهنيت دول اروپايی که ستون فقرات اين نيرو را تشکيل می دهند چه وظايفی برای اين نيرو پيش بينی شده کافی ست مصاحبهء لوموند را با ژان - ماری گِهِنو فرمانده عمليات حفظ صلح ملل متحد، به تاريخ ۳۱ اوت ۲۰۰۶، بخوانيم که هيچ نيازی به تفسير ندارد.
«آيا مأموريت شما به اعمال زور عليه حزب الله هم می تواند گسترش يابد؟
- کار ما ميتواند به اعمال زور عليه هرکسی بينجامد که از آزادی تحرک ما ممانعت کند يا احياناً تهديدی عليه اهالی يا عليه صلح باشد.
اگر هواپيماهای اسرائيلی به لبنان حمله کنند، فينول چه کار خواهد کرد؟
- متأسفانه از زمان ترک مخاصمه (آتش بس) تجاوزات اسرائيل بيش از تجاوزات عناصر مسلح لبنانی بوده است. [...]
با چنين فرضی، آيا ممکن است فينول ناگزير شود دربرابر اسرائيل از زور استفاده کند؟
من گمان می کنم اسرائيل که متعهد به مضامين حقوق بين المللی ست و مسؤوليت و حاکميتی را که هردو به لبنان بر می گردد می پذيرد، مسؤوليت های خود را در مراعات حقوق بين المللی به عهده خواهد گرفت.»
قطعنامهء ۱۷۰۱ سرشار از فرمولبندی هايی ست که عمداً مبهم گذارده اند به طوری که تفسير آن می تواند در راستای مأموريتی جنگی [از سوی نيروهای ملل متحد] قرار گيرد که در عمل با فصل هفتم منشور منطبق باشد. اين همان چيزی که واشنگتن و پاريس آن را رسماً در طرح تدارک قطعنامه در روز ۵ اوت توزيع کردند و آن را حزب الله و دولت لبنان نپذيرفتند و رد کردند. دربرابر اين موضع مخالف، واشنگتن و پاريس فکر گسيل يک نيروی بين المللی جديد را کنار گذاشتند و همان فينول را که از پيش در آنجا مستقر بود نگه داشتند. با وجود اين، مأموريت فينول پيشين عميقاً تغيير يافته نه فقط به معنائی که در بالا بدان اشاره شد، بلکه در حوزهء عملياتی اش نيز، زيرا فينول کنونی می تواند در تمام طول خطوط مرزی لبنان - سوريه مستقر شود و راه های هوايی و دريايی لبنان را کنترل کند.
کوتاه سخن آنکه روح حاکم بر قطعنامه چنان است که گويی آنکه متجاوز بوده لبنان است! و در همين راستا می کوشد تا جنگ اسرائيل با لبنان به نحو ديگری ادامه يابد و پای عمليات جنگی کوتاه مدت يا ميان مدتی به ميان کشيده شود. بدين دليل است که اين قطعنامه را هرکسی که به منشور ملل متحد دلبسته است بايد تقبيح و رد کند.
بحث بر سرِ ردّ حضور فينول در طول مرزهای اسرائيل - لبنان نيست. فينول از سال ۱۹۷۸ در آنجا مستقر بوده و کليهء نيروهای سياسی لبنان آن را پذيرفته اند. به رغم ناکارا بودن آشکار آن در حراست از لبنان در مقابله با نقض حاکميت اين کشور توسط اسرائيل، و بی عملی آن در برابر تجاوز اسرائيل در سال ۱۹۸۲ و اشغال جنوب لبنان طی ۱۸ سال، فينول گواه ارزشمندی ست برای نقض حاکميت لبنان. آنچه مورد نظر ما ست اينست:
۱) رد تغيير عميق و خطرناک مأموريت فينول که در قطعنامهء ۱۷۰۱ آمده است.
۲) مخالفت با استفاده از فينول جديد و از پوشش ملل متحد برای ادامهء جنگ بر پايهء اهداف مشترک اسرائيل، واشنگتن و پاريس در لبنان. آنچه دارد اتفاق می افتد تکرار رفتار بيمارگونهء عصر نوين است، يعنی استفاده از ملل متحد به عنوان ستر عورت برای عمليات نظامی ای که واشنگتن با ناتو و ديگر متحدين پيش می برند، همان طور که از دسامبر ۲۰۰۱ در افغانستان شاهدش هستيم.
به طور منطقی، يک نيروی بازدارنده بايد متشکل از سربازان کشورهای بی طرف باشد، حال آنکه واشنگتن و پاريس به هيچ رو در کشمکش لبنان بی طرف نيستند. هيچ نيروی متحد با واشنگتن نمی تواند در کشمکش بين يکی از همپيمانان اصلی واشنگتن و يک کشور ديگر بی طرف تلقی گردد. اين است وضع کليهء کشورهای عضو ناتو که رسماً متحد واشنگتن هستند. به اين دليل است که هرکسی از مرد يا زن که به صلح در خاورميانه دلبسته است و نسبت به طرح های آمريکا در اين بخش از جهان با شک و نگرانی می نگرد، بايد شديداً با گسيل نيروهای نظامی از کشورهايی که عضو ناتو هستند به لبنان و حضور آنها در اين کشور مخالفت کند. يک جنبش اعتراضی با اين هدف در کشورهای مزبور يعنی آلمان، ترکيه، فرانسه> ايتاليا و اسپانيا راه افتاده است. اين نه تنها انجام يک وظيفه بلکه امری ضروری ست، آنجا که اسرائيل با ادعای اينکه «چون زورمندتر است پس حق دارد» از قبول مشارکت برخی کشورهای مسلمان که داوطلب گسيل نيرو بوده اند سر باز می زند بدين بهانه که آنها در کشمکش اعراب و اسرائبل بی طرف نيستند.

(ترجمه برای انديشه و پيکار - سپتامبر ۲۰۰۶)

-------------

ژيلبر آشکار Gilbert Achcar استاد علوم سياسی در دانشگاه پاريس ۸، عضو تحريريه «اکتوئل مارکس» و نويسندهء کتاب هايی از جمله: جدال دو توحش، ۱۱ سپتامبر و ايجاد بی نظمی نوين جهانی (ترجمه به فارسی از حسن مرتضوی، تهران)، شرق ملتهب (انتشارات Page deux). مقالاتی از اين نويسنده را روی همين سايت می يابيد..

زمينه ها و زمانه ها
در بارهء سخنان پاپ در مورد اسلام


با مشارکت تراب حق شناس و محمد رضا درويش
برگرفته از راديو فرانس انترناسيونال

 

بنا به اظهار برخی صاحبنظران که از آنها دربارهء اين مقاله پرسيده ايم محتوای اين مقاله مورد توافق همهء زمامداران آمريکا و حتی مورد توافق همهء نومحافظه کاران دولت بوش نيست. سايت منتشرکننده هم ظاهراً رسانه ای خصوصی ست و مسؤوليت مقالات به عهدهء نويسندگان است. اما به گمان ما همين که «کسی» به خود اجازه می دهد که چنين طرحی برای بخشی وسيع از مردم جهان بريزد، حاکی از ذهنيت امپرياليست های آمريکايی دائر بر حق مالکيت مطلق شان بر جهانيان و مقدرات آنها ست. باری، خواندنی و تأمل کردنی ست به ويژه که در مواردی (از جمله عراق) شاهد پياده شدنش هم هستيم... !
(انديشه و پيکار)
- - - - - - - - - -

مرزهای خون
يک خاورميانهء بهتر چه شکلی خواهد داشت؟

از رالف پيترز
Ralph Peters
منتشر شده در سايت نيروهای مسلح آمريکا، ژوئن ۲۰۰۶
برگرفته از
http://www.armedforcesjournal.com/2006/06/1833899

مرزهای بين المللی هرگز به طور کامل عادلانه نيستند. اما درجهء بيعدالتی ای که آنها بر کسانی تحميل می کنند که در درون مرزها مجبورند باهم يا جدا از هم به سر برند بسيار متفاوت است ـ تفاوتی که غالباً بين آزادی و سرکوب، بين تحمل يکديگر و اعمال خشونت، بين حکومت قانون و تروريسم يا حتی بين صلح و جنگ می توان ديد.
خودسرانه ترين و تحريف شده ترين مرزهای جهان در آفريقا و خاورميانه است. اين مرزها را اروپائيان صرفاً بر پايهء منافع خويش ترسيم کرده اند، درحالی که خود برای تعيين مرزهاشان کم دچار دردسر نبودند. مرزهای آفريقا هنوز هم مرگ ميليونها نفر از اهالی را باعث می شود. اما به تعبير چرچيل، مرزهای ناعادلانهء خاورميانه آشفتگی هايی را بر می انگيزند که از طاقت محلی فراتر می رود.
درحالی که مسائل و مشکلات خاورميانه بيش از آن است که صرفاً از ناکارآمدی مرزها نشأت گرفته باشد ــ از رکود فرهنگی گرفته تا نابرابری فاحش و افراط گرايی مذهبی مرگبار ــ، اما بزرگترين ترين مانع در تلاش برای فهم شکست و ناتوانی فراگير منطقه، نه اسلام، بلکه مرزهای بين المللی دردناک و تقدس يافته ای ست که ديپلمات های خود ما تا حد پرستش آنها را رعايت می کنند.
شک نيست که هيچ تعديلی در مرزها، هراندازه هم سترگ باشد، نمی تواند تمام اقليت های خاورميانه را خشنود کند. در مواردی گروه های قومی و مذهبی با يکديگر درهم آميخته و بين شان ازدواج صورت گرفته است. در مواردی ديگر، اتحادهايی که بر اساس خون و نژاد يا اعتقادات مذهبی پديد آمده، ممکن است آنطور که مدافعان شان انتظار دارند رضايت بخش نباشد. مرزهايی که در نقشهء ضميمهء اين مقاله پيشنهاد شده خطاهايی را که به "فريب خورده" ترين و ستمديده ترين جمعيت ها يعنی کردها، بلوچ ها، اعراب شيعه تحميل شده و رنج آنان را باعث گشته است جبران می کند، اما نمی تواند آنطور که شايسته است وضع مسيحيان خاورميانه، بهايی ها، اسماعيلی ها، نقشبندی ها و بسياری از اقليت های کم شمارتر را در نظر بگيرد. چنان که يک خطای فراموش نشدنی هم هست، يعنی قتل عام ارمنيان به دست امپراتوری عثمانی، که هرگز با دادن سرزمين نمی تواند جبران گردد.
با وجود اين، به رغم همهء اين بی عدالتی ها که در طرح ما حل ناشده باقی می ماند، بدون تجديد نظرهای مهم مرزی، ما هرگز خاورميانه ای که در آن صلح حاکم باشد نخواهيم ديد.
حتی کسانی که از عنوان تغيير مرزها بيزارند به سودشان است که در اين تلاش گام نهند تا اصلاحات عادلانه تری هرچند ناکامل را برای مرزهای ملی از تنگهء بسفر تا هندوستان پيشنهاد کنند. با پذيرش اين نکته که نظام زمامداری بين المللی هرگز ابزارهای مؤثری ـ به جز جنگ ـ برای تصحيح مرزهای غلط فراهم نکرده است به لزوم تلاشی ذهنی برای دست يافتن به مرزهای "ارگانيک" در خاورميانه پی خواهيم برد که دست کم می تواند ما را ياری دهد تا دامنهء دشواری هايی را که اکنون و نيز در آينده با آن روبروييم درک کنيم. ما با نادرستی ها و کژی هايی بزرگ و مصنوعی سر و کار داريم که بی وقفه کينه و خشونت برخواهند انگيخت تا زمانی که تصحيح شوند.
به کسانی که حاضر نيستند دربارهء "ناانديشيدنی انديشه" کنند و می گويند "مرزها را نبايد تغيير داد، همين است که هست" می ارزد يادآوری کنيم که مرزها هرگز طی قرن ها از تغيير در امان نبوده اند. مرزها هرگز ايستا نبوده اند و بسياری مرزها از کنگو گرفته تا کوسوو و قفقاز امروز هم دارند تغيير می کنند (هرچند سفرا و نمايندگان ويژه چشم بر آن می بندند).
بنگريد به يک راز کوچک پليد که طی ۵ هزار سال تاريخ رخ داده است: پاکسازی قومی.
اينک به يک مسألهء مرزی بپردازيم که خوانندگان آمريکايی دربارهء آن بسيار حساس اند: برای اسرائيل هرگونه اميد به زيستن در صلحی معقول با همسايگانش الزاماً به بازگشت به مرزهای پيش از سال ۱۹۶۷ مربوط می شود ــ همراه با تعديل های محلی اساسی در آنچه به تضمين امنيت مشروعش بر می گردد. اما حل مسألهء سرزمين هايی که بيت المقدس را دربر می گيرد، يعنی شهری که به لکهء هزاران سال خون آغشته است، ممکن است عمر ما کفاف آن را ندهد. جايی که همهء طرف های درگير از خدای خود ارباب مستغلات ساخته اند و نبردهايی که بر سر ملک و زمين صورت می گيرد چنان سمج و ديرپا ست که حرص صرف بر سر ثروت نفتی يا مشاجرات قومی را يارای رقابت با آنها نيست. پس، اجازه بدهيد اين مسأله را که بيش از حد مورد مطالعه قرار گرفته کنار بگذاريم و به مسائلی بپردازيم که آگاهانه به فراموشی سپرده شده است.
خيره کننده ترين بی عدالتی در اين سرزمين های آشکارا فاقد عدالت که از کوههای بالکان تا هيماليا گسترده است همانا محروميت کردها از يک دولت مستقل است. بين ۲۷ تا ۳۶ ميليون کرد در مناطق به هم پيوستهء خاورميانه بسر می برند (آمارها دقيق نيست زيرا هيچ دولتی اجازهء يک آمارگيری قابل اطمينان نداده است). جمعيت کردها از کل جمعيت عراق امروز بيشتر است و حتی کمترين رقم ذکر شده نشان می دهد که آنان بزرگ ترين گروه قومی هستند که از داشتن دولت محروم اند. اضافه کنيم که کردها از عهد گزنفون [قرن پنجم و چهارم ق. م.] تا امروز مورد ستم هر دولتی بوده اند که کوهستان های محل اقامت آنان را تحت کنترل خويش داشته است.
ايالات متحده و نيروهای ائتلاف، پس از سقوط بغداد، عالی ترين فرصت را برای تصحيح اين بی عدالتی از کف دادند. غول وحشتناک دولت و کشوری که از بخش های ناهمگن به هم بافته شده بود، يعنی عراق، بايد فوراً به سه دولت کوچک تقسيم می شد. ما به خاطر جبن و بصيرت اندک خود کردها را وادار کرديم از دولت جديد عراق پشتيبانی کنند و آنهابا تأسف و به جبران خيرخواهی ما انجام می دهند. اما اگر يک نظرخواهی آزاد انجام شود جای ترديد باقی نمی گذارد که تقريباً صد در صد کردهای عراق طرفدار استقلال اند.
همين طور است وضع کردهای ترکيه که ساليان دراز است رنج می برند و ده ها سال سرکوب خشونت آميز نظامی را تحمل کرده اند و مدت های دراز از سرِ تحقير بدانها "ترک های کوهی" لقب داده شده تا هويتشان محو گردد. با اينکه مصيبت کردها طی ده سال گذشته تا حدی کاهش يافته بود، سرکوب اخيراً باز تشديد شده و يک پنجم خاک ترکيه را که در شرق اين کشور (يعنی منطقهء کردی) قرار دارد بايد همچون سرزمينی اشغال شده تلقی کرد. کردهای ترکيه نيز مانند کردهای سوريه و ايران، اگر بتوانند، به کردستان مستقل خواهند پيوست. اينکه دموکراسی های مشروع جهان حاضر نيستند از استقلال کردها پشتيبانی کنند خود ناديده گرفتن حقوق بشر، بل از آنهم زشت تر است، بسيار زشت تر از موارد کوچکی که رسانه های گروهی ما را به هيجان می آورد. اضافه کنيم که يک کردستان آزاد که از ديار بکر تا تبريز را دربر می گيرد قاعدتاً بيش از هر کشور ديگری، که در فاصله بين بلغارستان تا ژاپن قرار گرفته، طرفدار غرب خواهد بود.
ساماندهی عادلانهء منطقه سه استان سنی نشين عراق را (که خود تجزيه شده باشد) سرانجام به اتحاد با سوريه ـ که سواحل شرقی مديترانه ای اش را به سود يک لبنان بزرگ از دست داده ـ خواهد کشاند و بدين ترتيب فنيقيه از نو تولد خواهد يافت. جنوب عراق قديم که شيعه است به تشکيل دولتی شيعه دست خواهد زد که بخش اعظم ساحل خليج فارس را در بر خواهد گرفت. اردن قلمرو کنونی اش را حفظ خواهد کرد و کمی به سمت جنوب گسترش پيدا کرده، مناطقی از عربستان سعودی بدان ملحق خواهد شد. کشور غير طبيعی عربستان سعودی هم مانند پاکستان دچار تجزيه ای بزرگ خواهد گشت.
علت ريشه ای رکود وسيع در جهان اسلام خانوادهء سعودی ست که از مکه و مدينه مرکزی برای اعمال قدرت خويش ساخته اند. سعودی ها که با اعمال حاکميت پليسی بر مقدس ترين اماکن اسلامی، يکی از متحجرترين و سرکوبگرترين رژيم های جهان را مجسم می کنند و رژيم شان بر ثروت نفتی وسيع و بادآورده ای فرمان می راند، توانسته اند بينش وهابی سازمان يافته و نابردبار عقيدتی خويش را به مناطقی بسيار فراتر از مرزهای خود گسترش دهند. دستيابی سعودی ها به ثروت و در نتيجه به نفوذ [در جاهای ديگر] بدترين امری ست که از زمان پيامبر تا امروز در دنيای اسلام، و نيز از زمان فتح عثمانی (اگر نگوييم از زمان مغول) تا کنون برای اعراب پيش آمده است.
در حالی که غير مسلمانان نمی توانند تغييری در کنترل شهرهای مقدس اسلام پديد آورند چقدر برای دنيای اسلام بهتر خواهد شد اگر مکه و مدينه به دست شورايی ادواری از نمايندگان مکاتب و جنبش های مسلمان، به عنوان دولتی مقدس ــ از نوع واتيکان ــ اداره شود و در آن آيندهء يک دين بزرگ به جای آنکه صرفاً با فرمان تعيين گردد، با بحث و گفتگو حل و فصل شود. عدالت حقيقی ــ که ممکن است ما دوست نداشته باشيم ــ ايجاب می کند که مناطق نفتخيز ساحلی عربستان سعودی به شيعيان عرب واگذار شود که در آن منطقهء فرعی سکونت دارند، در حالی که ربع جنوب شرقی آن به يمن الحاق خواهد شد. خاندان سعود که در "قلمرو مستقل ميهن سعودی" در حوالی شهر رياض محصور و محدود شده باشند، مسلماً با شرارت بسيار کمتری به اسلام و جهان زيان خواهند رساند.
ايران با مرزهای احمقانه اش بخش مهمی از قلمرو خود را به آذربايجان متحد، به کردستان آزاد، به دولت شيعهء عربی و بلوچستان آزاد خواهد داد ولی ايالت های حول و حوش هرات را که امروز در افغانستان است و دارای خويشاوندی تاريخی و زبانی با پارس می باشد ضميمهء خويش خواهد نمود. ايران در واقع، همان دولت قوم پارس خواهد شد با اين پرسش بسيار دشوار که آيا بندر عباس را حفظ خواهد کرد يا آن را به دولت شيعهء عربی تسليم خواهد نمود؟
آنچه افغانستان در غرب خود به سود پارس از دست خواهد داد می تواند در شرق به دست آورد و قبايل ساکن در مرزهای شمال غربی پاکستان با برادران افغانی خود متحد می گردند (نکته ای که در اين اقدام بايد درنظر داشت اين است که ممکن است نقشهء مرزها آنطور که ما دوست داريم پياده نشود و لذا بايد به اهالی محل امکان داده شود که خود هرطور ترجيح می دهند عمل کنند). پاکستان که يک دولت غير طبيعی ديگر است منطقهء بلوچستانش را به سود بلوچستان آزاد از دست خواهد داد. پاکستان "طبيعی" که باقی می ماند کاملاً در شرق هندوستان قرار می گيرد، به استثنای باريکه ای فرعی به سمت غرب نزديک کراچی.
دولت ـ شهرهای امارات متحدهء عربی سرنوشت درهم آميخته ای خواهند داشت چنان که در واقع چه بسا خواست خودشان نيز همين باشد. برخی شايد ضميمهء دولت شيعهء عربی شوند که بخش مهمی از خليج فارس را دربر می گيرد (دولتی که بيشتر وزنهء متقابلی دربرابر پارس ـ ايران خواهد بود تا متحد آن). از آنجا که همهء فرهنگ های خشکه مقدس رياکارانه اند، دبی ضرورتا، وضع کنونی خود را که محيط مناسبی برای ثروتمندان است حفظ خواهد کرد. کويت در مرزهای کنونی اش باقی خواهد ماند و همين طور عمان.
درهرحال، اين ترسيم فرضی و مجدد مرزها خويشاوندی ها و علايق قومی يا جماعت گرايی های مذهبی و در مواردی هردو را بازتاب می دهد. مسلماً اگر عصای سحرآميزی در دست می داشتيم و می توانستيم مرزها را از طريق بحث و مذاکره تغيير دهيم آن را ترجيح می داديم. باوجود اين، اگر نقشهء بازبينی شده را مطالعه کنيم خواهيم ديد که بر خلاف نقشهء کنونی، خطاهای بزرگی را به ما نشان خواهد داد که فرانسوی ها و انگليسی ها در قرن بيستم مرتکب شدند و منطقه ای را که می کوشيد از تحقيرها و شکست های قرن نوزدهم رهايی يابد گرفتار کردند.
تصحيح مرزها آنطور که مردم می خواهند شايد امکان نداشته باشد. در حال حاضر. اما با گذشت زمان و خونريزی های اجتناب ناپذيری که در راه است، مرزهای نوين و طبيعی سر بر خواهد آورد. بابل بارها سقوط کرده است.
در حال حاضر، نظاميان ما از مرد و زن، در راه ايجاد امنيت در مقابل تروريسم، در تدارک دموکراسی و دستيابی به ذخيره های نفتی در منطقه ای به جنگ خود ادامه می دهند که سرنوشتش اين است که با خود بجنگد. تقسيمات انسانی کنونی و اتحادهای اجباری بين آنکارا و کراچی که هردو به غم ها و گرفتاری های منطقه دچارند زمينهء رشد افراط گرايی های مذهبی، فرهنگ گناه و پيوستن به گروه های تروريستی را کاملاً فراهم می نمايند که بر همگان واضح است. هرجا که مردان و زنان با حسرت به مرزهاشان نگاه کنند مشتاقانه به جستجوی دشمن برخواهند آمد.
با توجه به اينکه جهان از يک سو بيش از حد تروريست دارد و از سوی ديگر دچار کمبود ذخاير انرژی ست، می توان ديد که نادرستی های کنونی مرزهای خاورميانه نه تنها وضعيت بهتری را نويد نمی دهد بلکه در آينده اوضاع وخامت بيشتری خواهد يافت. در منطقه ای که فقط بدترين جنبه های ناسيوناليسم اخذ شده و اين تهديد وجود دارد که جنبه های بی پايهء مذهب بر نوميدان مسلط شود، ايالات متحده، متحدانش و فراتر از همه نيروهای مسلح ما ممکن است در جستجوی بحران هايی بی پايان باشند. در حالی که عراق ــ اگر پيش از موعد آنجا را ترک نکنيم ــ می تواند "نمونهء مخالف" اميد بخشی باشد، اما بقيهء اين منطقهء وسيع مسائل وخامتباری را تقريباً در کليهء جبهه ها پديد می آورند.
اگر مرزهای يک خاورميانهء بزرگ نتوانند تغيير داده شوند تا پيوندهای طبيعی خون و ايمان را بازتاب دهند اما بايد بپذيريم که بخشی از خونريزی و کشتار در منطقه شامل حال ما نيز خواهد ماند.

ترجمه برای انديشه و پيکار
پايان اوت ۲۰۰۶

زیر مجموعه ها