ایکاش بودند و میدیدند
(به یاد پوران بازرگان و تراب حقشناس)
ایکاش بودند و میدیدند که فروافتادنِ یک تَن، ژینا (امینی)، در تهران، زمینلرزهای شد در سقز که پسلرزههایش سراسر ایران را دربرگرفت و دنیا را تکان داد.
ایکاش بودند و میدیدند گیسوی درهمگرهخوردهٔ حدیث را که به مشتهای بههمتنیدهٔ هزاران دختر قهرمان مبدل شد.
ایکاش بودند و میدیدند لبخند پُر از شادابی و سرزندگی نیکا را که در خروش خلق بر بلندایی ایستاده و حجابِ ننگین را به آتش خشم تودهها سپرد.
ایکاش بودند و میدیدند هشیاری و عقل کیان ۹ ساله را که معصومانه آماج گلولههای شعبان بیمخهای نعرهکشی قرار گرفت که از زخم مبارزین به خود میپیچیدند.
ایکاش بودند و میدیدند فریاد طغیان و انقلاب زنان و مردان خلقهای بلوچ،لُر، کرد و ترک را که از ورای صد سال جور و اختناق و سرکوب، بار دیگر صدای بلند انقلاب ایران را فریاد میزنند.
ما اینجا گردآمدهایم تا به پوران و تراب بگوییم که با ما هستند و با جوانانی که این مسیر پر افتوخیز را طی میکنند، با زحمتکشانی که هر نسل آنان، مشعل انقلاب را به نسل دیگر میسپارد و این مسیر مبارزه طبقات را همچون یکتا تَنی چندصدساله بهنحوی امدادی میپیماید.
ایکاش بودند و میدیدند...
اما نیستند تا ببینند که ژیناها، حدیثها، نیکاها، کیانها، ساریناها و... حقانیت مبارزهشان را فریاد میزنند، آنانکه خودْ پژواک مبارزهٔ زحمتکشانی دیگر بودند و پنجاه سال در این مبارزه سهم خود را ادا کردند بیآنکه یک لحظه از آن غفلت کرده باشند.
پوران بازرگان و تراب حقشناس، این زوج پایدار و پرقوام انقلاب، که پس از خرداد ۴۲ برهوت اعمال دیکتاتوری آن سالها را زندگی میکردند، زمانیکه قَدَرقدرتی شاهنشاه آمریکایی همه جا حکمفرما بود، همراه جوانان پرشوری که دیگر تاب تحمل رفرمیسم و مشروطهطلبی سازشکارانه جبهه ملی و نهضت آزادی را نداشتند و آن را پاسخگوی نیازهای مبارزه مردم نمیدیدند، راه مبارزهای دیگر، مرامی دیگر پیگرفتند و مستقیماً پنجه در پنجۀ ساواک انداختند.
مبارزهای که آنان را مآلا به آن سوی خلیج و صحنۀ خاورمیانه کشاند. از آموزش نظامی دیدن، به سازماندهی آموزش رفقا رسیدن و سپس درگیر مستقیم نبرد شدن. وقتی تراب میان سوریه، لبنان، اردن، عراق و لیبی زمینه مناسبات مجاهدین با سازمانهای انقلابی فلسطین و منطقه، و همینطور دول عرب را فراهم میساخت و برای مبارزۀ داخل، امکانات و مسالح جمعآوری میکرد، پوران در صبرا و شتیلا یا در ظفار، در کنار زحمتکشان، بر زخم انقلابیون عمان و آوارگان فلسطینی مرهم میگذاشت.
دوران مبارزۀ آن روز، جنبش چریکی بود و آنها هم مثل رفقای قهرمان دیگری که جانبرکف، راهی این مبارزه شده بودند با دستگاه امنیتی و سرکوب درافتادند. قرص سیانور در دهان، فرکانسهای رادیویی ساواک را به قول امروزیها هَک میکردند تا رفقا در امان به فعالیت خود ادامه دهند. پوران در جایگاه رابط با زندانیان و خانوادههای آنها، با گستاخی تمام اخبار و رهنمودهای مبارزه را میان دو طرف تشکیلات، که از کنج زندانهای مخوف شاه تا پایگاههای فلسطینیها در اردن گسترده بود، میرساند و این خط واصلِ حیاتبخش را پاس داده و زنده و فعال نگهمیداشت.
برای پوران داستان با کتاب «بشردوستان ژندهپوش» آغاز گشت. زمانی که در نوجوانی پس از مادرش این کتاب را خواند، دیگر نمیتوانست دست به غذا ببرد بیآنکه خوراکش را با ژندهپوشهای مشهد شریک شود. پوران و خواهران او با مادرش به پخش غذا در میان این خانوادههای زحمتکش میپرداختند، اما طولی نکشید که این نوع فعالیت انساندوستانه دیگر او را راضی نمیکرد. او پس از تحمل یک دوره توقف اجباری درس و مدرسه بالاخره توانست دوره متوسطه را بهصورت متفرقه و بهعنوان شاگرد ممتاز پشت سر گذاشته، وارد دانشگاه مشهد در رشته تاریخ و جغرافیا شود.
تازه وارد دانشگاه شده بود که بگیر و ببند سالهای چهل و به زندان افکندن سران جبهه ملی آغاز گشت.
پدرش که به تجارت با روسیه مشغول و سالها در تاشکند زندگی کرده بود، از انقلاب اکتبر و قدرتگیری بلشویکها دل خوشی نداشت چون مقادیری از داراییش که به اسکناس روسی بود پس از انقلاب از اعتبار افتاد و کاروکاسبیاش دشوار شد. او به خانواده گفته بود که تا لغت «تاواریش» را شنیدید بدانید که با دزدانِ سرگردنه طرفید که همه چیزتان را تصاحب میکنند و همچنین به فرزندان خود هشدار داده بود که هرچه شدید، بشوید الا کمونیست! این توصیه چندان موفق نیفتاد چرا که بچهها، نه به حکم پدر، که به حکم مبارزه طبقات عمل کرده و به انقلاب و کمونیسم روی آوردند. برادر بزرگِ پوران که درس پزشکی خوانده و به دلایل مادی به ارتش پیوسته بود، به جرم عضویت در سازمان افسران حزب توده بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ دستگیر شد و خواهر کوچکترش حوری هم از اعضای مجاهدین مارکسیست شد، خود پوران هم که میدانیم...
پوران دانشجوی سال اول دانشگاه مشهد بود و بیباکانه در کنار پسران دانشجو در اعتراضات و تظاهرات دانشگاه شرکت میکرد و حتی در یک سخنرانی بالای یک نیمکت رفته بود و احتمالا برای اولین بار شعری را با صدای زنانه به گوش معترضین رسانده بود؛ او زمانی که همانند دانشجویان پسر از نردههای دانشکده پزشکی بالا میرفت و در جنگوگریزهای دانشگاه شرکت میکرد، موجب تعجب و شگفتزدگی همگان میشد. او بهواسطه فعالیت برادرش منصور در محیط مبارزاتی مشهد شناختهشده بود. زمانی که منصور به بند خفقان شاهنشاهی گرفتار شد و پوران برای ملاقات برادر با صندوق میوه و حلب روغن که برای کمون زندانیان میبرد روانه زندان قصر شد، چه چیز طبیعیتر از آنکه با هماطاق برادرش تراب حقشناس آشنا شود. پوران و تراب را سرنوشت بار اول در تهران به ملاقات با یکدیگر کشاند.
تراب بهنوبۀ خود از قم و حوزه بیرون زده بود و علیرغم پیشینۀ پرقدرت سنت مذهبی و مراتب روحانی خانواده تا حد آیتالله شدن و پیشنماز بودن، راه پدر برگزید و نخواست عبا و عمامه به تن کند و بهدنبال انگیزههای عمیق و اصیلی رفت که زندگی محقرانۀ پدر و آموزشهای مملو از صداقت و افتادگی مادر و مادربزرگ به او صلا میداد.
در پایان سالهای چهل، پوران، پس از کسب لیسانسِ تاریخ و دورهای تدریس در مشهد و جنوب شهر تهران، مدیریت دبیرستان دخترانه تازهتأسیس رفاه را بهعهده گرفت که دختران مبارز بسیاری را مثل رفعت افراز، محبوبه افراز، محبوبه متحدین... به جنبش آن سالها تقدیم کرد. فعالیت چهارسالۀ پوران در دبیرستان رفاه، آن را به پشت جبههای برای مجاهدین تبدیل کرده بود. وقتی ساواک به این فعالیتها پیبرد و برای دستگیری پوران به مدرسه حملهور شد، پوران توانست از دام آنان بگریزد و به زندگی مخفی روی آورد. تجربه فعالیت علنی در دانشگاه مشهد و در انجمن بانوان و آموختههایی که طی چندین سال فعالیت مخفی سازمانی به دست آمده بود از پوران عنصری فعالْ چه در زمینه فعالیت تودهای و چه در مقابله با پیگردهای ساواک ساخته بود.
در سال ۴۷ پوران با محمد حنیفنژاد ازدواج کرد، ازدواجی که مهریهاش نه یک جلد کلامالله مجید، بلکه یک مسلسل بود. و این امر را تراب چند سال بعد در مقالهای برای رادیو میهنپرستان نوشت. دیگر در سمتگیری مسلحانه مجاهدین نمیتوان کوچکترین تردیدی داشت.
پوران اولین عضو زن مجاهدین و همسر حنیف بود و تراب به کار معلمی در صومعهسرا مشغول، اما با سمتگیری جدید سازمان، تراب برای تدارک آموزشهای نظامی راهی خاورمیانه شد.
پس از ضربه سال ۵۰ که رهبری و اکثر کادرهای مجاهدین را به چنگال خونآشام ساواک انداخت و موجب اعدام بسیاری از آنها، از جمله حنیف شد، بار دیگر ارتباطگيری با زندانيان و سازماندهی ارتباطات و انتقال اخبار و اسناد به داخل زندان و از زندان به بيرون از طريق جاسازی و رمزنويسی و چارهجويیهای ديگر، به عهده زنان افتاد.
زمانی که در خیزش کنونی، خانواده زندانیان در مقابل زندان اوین یا فشافویه اجتماع کرده تا مانع از اعدام جوانان قهرمان ما شوند، شاید خود ندانند که پیشینهٔ مبارزه در مقابل زندان به فعالیت خانوادهها پس از کودتای ۳۲ و همینطور خرداد ۴۲ و ضربه های سنگین سال ۵۰ باز میگردد. پوران در سازماندهی این اعتراضات در سالهای ۴۰ و ۵۰ نقش چشمگیری داشت.
تراب میگفت او زن شرایط سخت بود و هر وقت به یاد کوششهایی میافتد که پوران در آن زمان برای حفظ روحیه خانوادهها، سازماندهی جوانان از دختر و پسر، جمع آوری کمک مالی و ملاقات با زندانیان میکرد، غرق تحسین و ستایش میشد.
گفتیم که پس از ضربۀ سنگین ۱۳۵۰ که به قولی کمر سازمان مجاهدین را شکست، پوران به فعالیت خود کماکان در مدرسه رفاه ادامه میداد تازمانیکه خود این فعالیتها در بین خانواده شهدایی که اعدام شده بودند و خانواده زندانیان، وضعیت امنیتی او را بسیار خطرناک کرد و به اجبار مخفی شد. در سال ۵۲ زمانی که حلقه محاصرهی سازمان هرچه تنگتر میشد به تشخیص رهبری و از جمله بهرام آرام تصمیم گرفته شد که پوران از کشور خارج شود چرا که اگر او گیر میافتاد ضربه سنگین و ناامیدکنندهای به خانوادههای زندانیان و شهدا وارد میآمد. به این ترتیب در سال ۵۳ پوران مخفیانه راهی عراق شد و به تراب و دیگر مجاهدینی و فعالیت آنان که در آنجا نقش پشت جبهه سازمان را ایفا میکردند پیوست.
آنجا بود که تراب در کنار رود دجله به پوران پیشنهاد ازدواج میدهد و این شعر ایرج میرزا، حماسه عاطفی آنان را رقم میزند «عاشقی محنت بسیار کشید / تا لب دجله به معشوقه رسید»
زمانی که مجاهدین پس از بازسازی سازمان در ۵۲-۱۳۵۰ به تجربه دیدند که از اسلام و رهبران به کنجخانهخزیدۀ آن جز صدای مماشات و صبر را پیشه کردن به گوش نمیرسد، به ندای مبارزه طبقات پاسخ گفته و مبنای فلسفی نگرششان را به همراه پیشروان این راه، تقی شهرامها نقد کرده و ماتریالیسم و مارکسیسم را پذیرا شدند و همین پذیرش در کنار تجربه سنگین و پُرهزینه عملیاتهای چریکی در برابر دستگاه سرکوبی منظم، آموزشدیده و تجدیدشونده که به یک ارتش اتکا داشت، الگوی خردهبورژوایی مبارزهی چریکی را به زیر سوال کشید و آنان را وادار کرد که به فعالیت تودهای در درون زحمتکشان رویآوردند.
مجاهدین مارکسیست (بخش منشعب) در این سالهای پیش از قیام، در جنبشهای کارگری و در طغیانهای تودهای مثل جنبش خارج از محدوده، در جنبش دانشجویی داخل و خارج، در زندانهای محمدرضاشاهی و همینطور در کار تبلیغاتی و تدارکاتی پشتجبهه و مبارزهی نظری و ایدئولوژیک برای دستیابی به درکی اصیل و مارکسیستی جدا از انواع اپورتونیسم و رویزیونیسم که چپ ایران را در پس وفاداری به قطبهای چین، شوروی و یا آلبانی کموبیش دربرگرفته بود فعالیت خود را همچنان ادامه دادند تا قیام بهمنماه نشان داد که تحلیل سازمان از رژیم شاه و ماهیت سرمایهدارانه آن، از سرسپردگی آن به آمریکا... تا چه حد صحیح و بیان رادیکالیسم جنبش تودهای بوده است.
پوران و تراب، به حکم حدتیابی مبارزه طبقات و پس از قیام ۵۷ بنابر ضرورت مبارزه، به ایران بازگشتند تا در تبلیغ و ترویج خط نظری و ایدئولوژیک سازمان پیکار از طریق ارگان آن کمکی باشند. تراب از اولین شمارۀ نشریه پیکار در هیئت تحریریه سازماندهی شد و پوران در تمام فعالیتهای تودهای سازمان و همینطور در امور تدارکاتی جلودار بود. در همان آغاز سرکوبها، وقتی رژیم جمهوری اسلامی خصومت ویژه خود را با پیکار که تمام پیشینهٔ اعتقادی و مکتبی آنان را به نقد نظری و عملی کشیده بود آشکار کرد و انتقام گرفتن از این مخربین را در دستور قرار داد، تراب که نامش در کنار دیگر رفقای شناختهشدهٔ بخش منشعب بود، در زمان دستگیری و محاکمه تقی شهرام در کمیته دفاع از او بیامان فعالیت کرد، فعالیتی که متأسفانه هیچ راه نجاتی در آن یافت نمیشد؛ تقی نیز، یک لحظه از مواضع خود عقب ننشست و هیچ صلاحیتی برای این خیمهشببازی قائل نشد. او قهرمانانه جنگید و قهرمانانه رفت، بدون آنکه یک لحظه برای این دغلکاران مذهبی و دادگاه مسخرهشان مشروعیتی قائل شود.
پس از ۳ سال افتوخیز مبارزه طبقات در ایران زمانی که رژیم برای تثبیت خویش به جنگ ایران و عراق دامن زد و دوباره به شکار انقلابیون و کمونیستها پس از سی خرداد دست زد، آنها بار دیگر در بحبوحه ضرباتی که به سازمان وارد میشد و بحران ایدئولوژیکی که آن را فراگرفته بود دوباره کشور را بهطور مخفیانه ترک کرند تا مبارزه ایدئولوژیک درونی سازمان را که چند پاره شده بود به خارج منتقل کرده و آن را پیگیری کنند.
این آغاز مرحلهٔ دیگری در زندگی مبارزاتی آنها بود.
از همان ابتدای رسیدن به خارج، در کنار دیگر وظایفی که بهعنوان نمایندهٔ یکی از مولفههای پیکار یعنی کمیسیون گرایشی پیشمیبردند، پوران مسئولیت اکتساب معیشت روزانه را با بزرگمنشی و سخاوت بیحدی به عهده گرفت و مثل دختران دانشجو به حرفههای خانگی و نگهداری از سالخوردگان پرداخت تا تراب بتواند فعالیت مبارزاتی خود را تماموقت به پیش برد. او تا آخر عمر یعنی سیوچند سال، این زندگی زحمتکشان را تجربه کرد و نهتنها از آن خجول نبود که به آن افتخار هم میکرد.
پوران اگر بود، در مبارزه امروز زنان و دختران شجاع ایران چه مسرّتی مییافت! او تحقیر پدرسالارانه سنتی را با گوشتوپوست خود احساس کرده بود: مادرش خاطرۀ تولد او را نقل میکرد که وقتی پدر از سفری دراز بازگشته بود چطور خانواده جرأت آن نداشت تا «خبر شرمآور» زایش دختری دیگر را به پدر دهد چون به قول مادر، «سگ آبرو داشت که دختر نداشت»، یا وقتی پوران دخترکی ۵-۴ ساله بوده و در اتاق ورجهوورجه میکرده، اگر دامنش بالا میرفت، بلافاصله فریاد «بپوشان آن عورت ننگین را» به آسمان میرفت، پورانی که اجازه نداشت مثل پسرها بازی کند، بِدَود و یا از درخت بالا رود، وقتی بزرگتر شد میبایست تحصیل را متوقف کند و به امید مردی بنشیند که او را از خانهٔ پدری برگیرد، آنهم زمانی که برادرها تا دانشگاه و سطوح عالی حق تحصیل داشتند.
همه اینها مواردی بود که از بچگی در ذهن پوران نشسته بود و تجربهٔ مشخص و ثقیلی از تبعیضات جنسیتی را برای او تداعی میکرد. او اگر بود، با تمام وجود حقانیت شعار «زن، زندگی، آزادی!» را احساس میکرد.
نمیتوانیم در اینجا در پای مزار این دو رفیق، در آستانهٔ ۸ مارس و روز جهانی زن از پوران یاد کنیم بیآنکه این روز را به خاطرۀ عزیز رفقای دختر و خانوادههای عزیز شهدا و زندانیانی که در مراحل مختلف مبارزۀ انقلابی بهخصوص در مبارزات جاری حضور دارند عجین سازیم.
جا دارد این متن را با شعری از علیمحمد حقشناس به پایان بریم که جاودانگی را چه زیبا میسراید:
"جاودانگی شعر دیگران سرودن است،
خواب دیگران غنودن است،
در خیال این و آن جاودانه بودن است".
درود بر شما دو عزیز جاودانه.
ح.س
از طرف اندیشه و پیکار
۵ مارس ۲۰۲۳ پرلاشز، پاریس
نکته دقیقاً همینجاست: با یک پوگروم طرفیم
مژگان (اورلی) نوی - ۲۷ فوریه ۲۰۲۳
ترجمه شکوفه محمدی
تصاویری هست که هرگز از ذهن خارج نمیشود. تصاویری که انگار میتوانید بویشان کنید، تصاویر قتلعام توسط شهرکنشینان اسرائیلی در حواره در یکشنبه شب، پس از کشته شدن دو برادر شهرکشین در شهری در کرانه باختری، دقیقاً همینگونه است: بوی دود، وحشت و پوسیدگی میدهد. پوسیدگی ما.
در طول سالهای گذشته، ما از افزایش نگرانکنندهی سربازان میلیشیای و شهرکنشینان در سراسر کرانه باختریِ اشغالی گزارش دادهایم که جوامع فلسطینی را به قتل رسانده، زخمی میکنند و به وحشت میاندازند. شب گذشته همین شبه نظامیان حواره را طعمهی شعلههای آتش کردند. به گفتهی شاهدان عینی، بلافاصله پس از قتل این دو شهرک نشین، ارتش اسرائیل دو ورودی حواره را بسته و به گروه شهرکنشینان اجازه داد تا با پای پیاده وارد شهرک شوند و هیچ کاری برای جلوگیری از جنایات متعاقب آن انجام نداد. در یک ویدیوی TikTok که شب گذشته پخش شد، شهرکنشینان در حال توزیع غذا به سربازان مستقر در ورودی شهر دیده میشوند؛ سربازان با خوشحالی غذاها را گرفته و به گرمی از آنها تشکر میکنند.
همزمان با سوختن حواره، بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، پیامی ویدئویی منتشر کرد و از اسرائیلیها خواست که «خود راساً به اجرای قانون نپردازند» بلکه «به ارتش اسرائیل و نیروهای امنیتی اجازه دهند کار خود را انجام دهند». او از یادآوری این که این «کار» چیست ابایی نداشته و در اشاره به قتلعامهایی که نیروهای اسرائیلی در جنین و نابلس از ژانویه مرتکب شده، خاطرنشان کرد که ارتش در هفتههای اخیر «دهها تروریست» را از بین برده است. رئیسجمهور آیزاک هرتزوگ نیز درخواست مشابهی را خطاب به شهرکنشینان مطرح و تاکید کرد که خشونت علیه بیگناهان «شیوهی ما نیست».
با این حال، نتانیاهو و هرتزوگ در اظهارات خود ناخواسته اعتراف میکنند که مجازات دستهجمعی فلسطینیها از قبل در دستور کار مقامات مجری قانون اسرائیل قرار دارد، اما به خاطر حفظ نظم اجتماعی، این باید ارتش باشد که آن را اجرا کند، نه غیرنظامیان؛ به عبارت دیگر، وقتی نتانیاهو از شهرکنشینان میخواهد که به سربازان اجازه دهند «کارشان را انجام دهند»، درواقع به آنها میگوید که «اجازه دهید ارتش اسرائیل کار را برای شما انجام دهد».
در صدر همه قوانین وحشتناکی که این دولت تصویب خواهد کرد، مهمترین قانون در کتابهای اسرائیل - که هویت آن را مشخص میکند و سیاست آن را دیکته میکند - قانون حذف فلسطین است. برای این دولت راست افراطی، این منطق استعماری ـ شهرکنشینی یک فرمان الهی است. برای ارتش، این یک وظیفه عملیاتی است.
قانون حذف، وجوه بسیار و راههای زیادی برای به فعلیت رسیدن دارد. جمعه گذشته در الخلیل، فلسطینیها و فعالان ضداشغالگری، بیستونهمین سالگرد کشتار مسجد ابراهیمی را برگزار کردند که در آن باروخ گلدشتاین - قهرمان شخصی ایتامار بنگویر، وزیر امنیت ملی - ۲۹ نمازگزار فلسطینی را به قتل رسانید. هدف از این تظاهرات سالانه نه تنها زنده نگه داشتن یاد این قتل عام، بلکه مطالبهی بازگشایی خیابان شهدا، یکی از معابر اصلی الخلیل نیز بود که ارتش پس از کشتار، آن را به روی ساکنان فلسطینی بسته است. با این حال، راه برای شهرکنشینانی که در شهر زندگی میکنند باز است.
در حالی که مقابل خیابان شهدا ایستاده بودیم، سربازان قبل از شلیک گاز اشکآور و گلولههای لاستیکی به سمت ما، از پیشروی بیش از چند ده متری جلوگیری کردند. روند محو حضور فلسطینیها در قلب بزرگترین شهر کرانه باختری به گونهای است که حتی اعتراض نیز برای اشغالگران غیرقابل تحمل است.
القای ترس
اثربخشی سیاستهای حذف مستلزم دو شرط است: کشتار دسته جمعی و درجات مختلف خشونت از یک سو و حمایت یا همدستی مردم از سوی دیگر. اسرائیل هر دو را دارد.
پدیدهای که به «خشونت شهرکنشینان» معروف است، توالی بیپایان و روزانه حملاتی است که تنها سطحیترین نمودهای آن به رسانههای اسرائیلی میرسد. سربازان به بهانه "جنگ علیه تروریسم" میتوانند جنایات غیرقابل تحملی را مرتکب شوند که بسیاری از آنها نیز به ندرت گزارش داده میشود. انبوه جنایات، فراوانی، فراگیر بودن و تأیید صریح آنها توسط رهبری و افکار عمومی اسرائیل، همگی برای ایجاد واقعیتی طراحی شده است که در آن قانون حذف به یکی از قوانین طبیعت تبدیل می شود.
رهبری اسرائیل همیشه مهمترین نقش را در عادیسازی قانونِ حذف، بازی کرده است. بزالل اسموتریچ، وزیر دارایی، یکی از قدرتمندترین وزرای دولت، توییت داوودی بن زیون، معاون شورای شهرکنشینان ساماریا را که خواستار «پاککردن» حواره شده بود، پسندید. ساعاتی بعد، او لحن "نرمتر" نتانیاهو و هرتزوگ را تکرار کرد و فقط از شهرکنشینان خواست که قانون را به دست خود نگیرند.
در همین حال، زویکا فوگل، از حزب راست افراطی« قدرت یهودی» که ریاست کمیته امنیت ملی کنست را بر عهده دارد، گفت که به قتلعام «مثبت» نگاه میکند و افزود: «یک حوارهی بسته و سوخته همان چیزی است که من میخواهم ببینم. این تنها راه مهار دشمن است. پس از قتلی مانند دیروز، وقتی که ارتش اسرائیل اقدامی نمیکند ما نیاز به آتشزدن روستاها داریم». تالی گوتلیو، از اعضای حزب لیکود، از محکوم کردن این قتلعام امتناع کرد و گفت که «نمیتواند مردم را هنگام عزاداری قضاوت کند». سرنوشت یک فلسطینی را تصور کنید که جرأت کرده چیزی مشابه این دربارهی یهودیان اسرائیلی بنویسد.
این واقعیت که رهبری اسرائیل از ایجاد ترس در فلسطینیها لذت میبرد، نه تنها یک لکهی اخلاقی پاکنشدنی برای ما یهودیان است، بلکه پیشگویی وحشتناکی در رابطه با رویدادهای آینده است. پیش از ادای سوگند ائتلاف جدید، امیر فاخوری و مرون راپوپورت هشدار دادند که این میتواند «دولت نکبت دوم» اسرائیل باشد. با این حال، ممکن است حتی آنها هم حدس نزنند که ائتلاف با چه قاطعیت، خونخواری و سرعتی برنامه خود را پیش میبرد.
برای مثال، از آغاز سال جاری، نیروهای اسرائیلی جان بیش از ۶۰ فلسطینی را در کرانه باختری گرفتهاند - مرگبارترین منطقه در این سرزمین در دو دهه اخیر – برنامههای توسعه شهرکسازی را تسریع کردند و قوانینی را به اجرا گذاشتند که شهروندی و اقامت فلسطینیها را لغو میکند. در جریان حمله به حواره، اعضای کنست لایحهای را برای قانونی کردن مجازات اعدام مطرح کردند.
چندین کیلومتر دورتر، وحشتی مدام صدها هزار اسرائیلی را فرا گرفته است؛ اسرائیلیهایی که هر هفته به خیابان میآیند تا به درستی به "اصلاح" قوانین بنیادی[1] توسط دولت اعتراض کنند. اما رژیم اسرائیل که هیچ حد و مرزی نمیشناسد، با آنچه میخواهد با فلسطینیها انجام دهد سنجیده میشود، نه با آنچه میخواهد در حق یهودیان بکند. قتلعام در حواره و واکنشهای رهبری اسرائیل، روشن میسازد که آنها تا چه حد مایلند در جنگ خود در راستای نابودی [فلسطین] پیش بروند.
- - - - - - - - - - -
[1] از بدو تاسیس کشور اسرائیل به مرور زمان قوانینی تحتعنوان "قوانین بنیادین" به ثبت رسیدهاند. تاکنون ۱۵ قانون بنیادی وجود دارد. آخرین قانونی که به ثبت رسیده، همان قانون "دولت ملت یهود" است. انگلستان و نیوزیلند نیز دارای چنین سیستمی هستند.
در اسرائیل این قانون میبایست هر بار از طرف دادگاه عالی کشور تأیید شود. اصلاح سیستم قضایی که هفتههاست مورد اعتراض مردم قرار گرفته دقیقا مربوط به همین نکته است. این دادگاه عالی تا حدودی مستقل از دولت و گاهی در مخالفت با آن عمل میکند، از جمله یک مورد مشخص آن، پروندهای قضایی خود نتانیاهو است. دولت کنونی قصد دارد شدیدا قدرت این دادگاه را کم کند تا مجلسِ تحت کنترل راست افراطی بتواند هر قانونی را که میخواهد به اجرا بگذارد. این امر برای بسیاری پایان "دموکراسی" خواهد بود. (زیرنویس از مترجم)
برگرفته از: https://www.972mag.com/huwara-pogrom-settlers-elimination/
***********
نوشتهای از سامان احمدزاده در همین رابطه
آیا صبرا و شتیلای دیگری در راه است؟
بدون شک در روزهای آینده شاهد تحولات دیگری در فلسطین اشغالی خواهیم بود، به جرأت میتوان گفت که رژیم استعماری و دولت راست افراطی حاکم بر اسرائیل تصمیم گرفته است که در ادامهی عملکرد فاشیستی خود بار دیگر ضربهی مهلکی بر فلسطینیها وارد کند. قتلعام در جنین، نابلس، اورشلیم و حملات خونین و تخریب خانهها در همه محلات، به آتش کشیدن هرآنچه ممکن است توسط گروههای متوحش شهرکنشین، گروههایی که شهرها و روستاهای فلسطینی را مانند حوارا واقع در شمال ساحل غربی و در جنوب نابلس در نوردیدند و اقدامات تنبیهی علیه زندانیان فلسطینی.
در شرایطی که افکار عمومی متوجه جنگ اوکراین و زمینلرزههای هولناک ترکیه و سوریه است، فاشیستهای حاکم بر اسرائیل نه تنها به پاکسازی قومی فلسطینیها ادامه میدهند بلکه هر روز بر شدت توحش خویش میافزایند..هدف چیزی نیست مگر "کار" را تمام کردن،.به عبارت دیگر به پایانرساندن جنایتی که از سال 1948 آغاز کردهاند. کشتاری که هم اکنون در حوارا در جریان است بار دیگر چهرهی واقعی این رژیم را عیان کرده و جایی برای مماشات نمیگذارد..حمایت و همبستگی با خلق فلسطین معیار است. سکوت رسانههای دولتهای سرمایه در غرب و دولتهای ارتجاعی خاورمیانه، ذرهایی از مقاومت تحسینبرانگیز فلسطین نمیکاهد. بار دیگر تاکید میکنیم که انعکاس آنچه در فلسطین میگذرد وظیفه عاجل کمونیستها و انقلابیون میباشد، درعینحال پیوستن و تبلیغ جنبش بایکوت اسرائیل BDS سلاحی است که لحظهایی نباید فراموشمان شود.
در مورد ایدئولوژیِ چپ رادیکال[1] [اولترا-چپ]
نوشتۀ ژیل دووه
ترجمۀ حبیب ساعی (کارمشترک)
این مقاله که به مناسبت سمینار ژوئن-ژوییۀ ۱۹۶۹ نوشته شده است، برای اوّلینبار در اوت ۱۹۶۹ در شمارۀ ۸۴ نشریۀ اطلاعات و مکاتبات کارگری (ICO[2]) منتشر شد.
"رازآلودگیْ نه فقط در پاسخهایش، که در خود پرسشها نهفته بود."
مارکس، ایدئولوژی آلمانی
این متن با هدف ارائه بحث در جلسات ملّی و بینالمللیای که در ژوئن-ژوئیه ۱۹۶۹ به ابتکار ICO برگزار میشود، تدوین شده است. تردیدی نیست که یکی از اهداف اساسی این جلساتْ "هماهنگ کردن" فعالیت گروههای مختلف چپ رادیکال در فرانسه و در جهان است. اما در همین ابتدا مسئلهای مطرح است: کدام فعالیت؟ فقط کارهایی را میشود هماهنگ کرد که در جهتی یکسان حرکت میکنند، که حول مشغلههای ذهنی یکسانی میچرخند، امری که قطعاً مستلزم یک توافق تئوریک کلی نیست، اما در هر صورت نیاز به بحث و گفتگو دارد؛ و چنین بحثی فقط میتواند معطوف به اساس و بنیان کار باشد. بههمینخاطر است که جهت تدارک این جلسات، نوشتهای نظری ارائه میکنیم که بر دو موضوع متمرکز است که بهصورت تنگاتنگی با هم مرتبطند (که در واقع فقط یکی هستند): مسئلۀ بهاصطلاح "تشکیلات" و مسئلۀ مضمون سوسیالیسم؛ در یک کلام: وسیله و هدف جنبش انقلابی. جریان چپ رادیکال (کمی جلوتر توضیح خواهیم داد که منظورمان از این عبارت دقیقاً چیست)، خود را حول این دو موضوع بیان و تعریف کرده است. ما قصد داریم در اینجا به راه حلهایی بیاندیشیم که این جریان پیشنهاد میکند.
این رهیافت از نظر ما، نه تنها ما را از فعالیت مشخص دور نمیکند، بلکه تنها روشی است که "هماهنگی" واقعی فعالیتِ گروههای مختلف چپ رادیکال حاضر در جلسات ملّی و بینالمللی را میسر میسازد. برای همۀ چپهای رادیکال که برایشان فعالیت انقلابیْ واقعاً مسئلهای پراتیک است، چارهای نیست مگر آنکه مسئلۀ تئوریکِ سمتگیری عمومی فعالیتشان را به پرسش بگذارند.
واضح است که نقد ما باید در کنار وجوه دیگرْ تاریخی نیز باشد: هدف این نیست که صرفاً ایدههایی را در مقابل ایدههای دیگری قرار دهیم، بلکه میخواهیم موقعیتِ مفاهیم مورد بحث را بهلحاظ تاریخی مشخص کنیم. این امر بهخصوص از آن نظر ضرورت دارد که مفاهیمِ مورد بحث، خودشان با ارجاع مدام به یک گذشتۀ مشخص و به تئوریهایی که از دورۀ خاصی از تاریخِ جنبشِ کارگری متصاعد شدهاند، تعریف میشوند.
در واقع جریان چپ رادیکال چیست؟ چپ رادیکال محصول جنبش انقلابیِ متعاقب جنگ جهانی اوّل و یکی از وجوه آن بود که اروپای سرمایهدارانه را از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۱-۱۹۲۳ به لرزه درآورد بدون آنکه تا تخریب آن پیش برود. ایدههای چپ رادیکال در این جریانِ سالهای ۲۰ ریشه دارد که خود بیان مبارزۀ دهها هزار کارگر انقلابی در اروپا بوده است. در درجۀ اول، این جنبش در تقابل با جهتگیری عمومی جنبش جهانی انقلابی، در اقلیت قرار داشته است. خودِ اصطلاح اولتراچپ [چپ رادیکال] هم، گویای همین امر است: از یک طرف، راست (یعنی سوسیال-میهنپرستها امثال اِبِرت، لونگه...) را داریم، سپس وسط [سانتر] (یعنی مشخصاً کائوتسکی در آلمان، اکثریّت حزب کمونیست در فرانسه...) را، از طرف دیگر چپ (یعنی لنین و انترناسیونال سوم) را و دستِ آخر ماورای چپ[3].قرار دارد. پس جریان چپ رادیکال از همان بدو تولد بهعنوان جریانی در اپوزیسیون مطرح شد: یعنی اپوزیسیونی در درون KPD (حزب کمونیست آلمان) و انترناسیونال کمونیستی. این جنبشِ در اقلیت، در تقابل با اکثریتِ انترناسیونال کمونیستی تعریف میشد، در مقابله با تزهایی که در جنبش کمونیستی حاکم بودند یعنی مشخصاً با لنینیسم. این جریان نیروی خود را بهخصوص از جنبش انقلابی در آلمان و هلند میگرفت، اما تکیهگاههایی [هم] در فرانسه و انگلستان داشت که وزنۀ چندانی محسوب نمیشدند. (فعلاً بهعمد چپ ایتالیا، "بوردیگیسم"[4] را به کناری مینهیم و برای سهولت بیشتر در [دستۀ] چپ رادیکال واردش نمیکنیم و کمی بعدتر آن را بررسی خواهیم کرد. پس بهنوعی میتوان گفت که معیار ما برای تعریف چپ رادیکالْ تقابل با لنینیسم از نظرگاه چپ است، یعنی با لنینیسم در کلیت آن، چه در تئوری و چه در پراتیک).
مطالعۀ جنبش چپ رادیکال نشان میدهد که این جنبش همگن و یکدست نیست (رجوع شود به جزوۀ ICO در مورد جنبش شوراها در آلمان[5]). وانگهی، گرایشهای متفاوتِ درون آن، طی زمان و به فراخور اوضاع و احوال متحول شدهاند [و تحولشان هم یک مسیر را طی نکرده]: مثلاً "پاسخ به لنین" گورتر[6] (که اخیراً تجدید چاپ شده) برداشتی از حزب را بسط میدهد که بخش عمدهای از جریان "سوسیالیسم شورایی"، آن را نمیپذیرند. بنابراین در بررسی دو موضوع پایهایی ("تشکیلات" و مضمون سوسیالیسم)، ما صرفاً به ایدههای میپردازیم که به رشد آتی این جریان مربوط است و در نتیجه در گروههای چپ رادیکالِ فعلی، محفوظ مانده است، گروههایی که بدون شک ICO یکی از بهترین نمونههای آن محسوب میشود.
درک جریانهای چپ رادیکال در مورد مسئلۀ تشکیلات، هم محصول تجربۀ عملی (مبارزات کارگری بهخصوص در آلمان) است و هم نقدی تئوریک (نقد لنینیسم). میدانیم که از نظر لنین جنبش کارگری نمیتواند فینفسه انقلابی باشد: حزبی ضرور است تا "آگاهی طبقاتی" یعنی آگاهی سوسیالیستی را برایش فراهم بیاورد؛ مسئلۀ مرکزیِ انقلاب این است که چگونه باید یک "رهبری" پرقدرت بنا نهاد که بتواند کارگران را تا پیروزی بهپیشبَرد. با تلاش در جهت تئوریزه کردن تجربۀ "تشکلهای کارخانه"در آلمان، چپهای رادیکال با تئوری لنینی درافتادند و معتقد بودند که طبقۀ کارگر برای انقلابی بودن هیچ نیازی ندارد که توسط یک حزب رهبری شود. انقلاب، کارِ تودههای متشکل در شوراهای کارگری است و نه پرولتاریایی هدایت و کنترلشده توسط انقلابیون حرفهای. KAPD[7] که گورتر در نامه به لنین فعالیت آن را تئوریزه میکند، هنوز نقش خود را همچون نقش پیشاهنگی میدید که بیرون از تودهها متشکل است؛ (هرچند که آنها وظیفۀ خود را روشنگری تودهها و نه رهبری بهشکلی که در تئوری لنینی آمده است، قرار داده بودند). اما [در همان زمان هم] خودِ این درک توسط برخی از چپهای رادیکال پشتسر گذاشته شده بود. آنها با دوگانگی [دوآلیته] حزب/تشکیلات-کارخانه[8] مخالف بودند به این معنی که انقلابیون نباید خود را در سازمانهای خاص، متمایز از تودهها متشکل سازند. این تز بود که در سال ۱۹۲۰ منجر به ایجاد "اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد" AAUD-E[9] شد. AAUD-E, AAUD را به این دلیل که به "تشکل تودهای" KAPD تبدیل شده بود، شماتت میکرد.
کمونیسم شورایی و در درجۀ اوّل درخشانترین تئوریسین آن، آنتون پانکوک[10]، این ایدههای جدید AAUD-E را از آنِ خود کرد؛ و بر اساس همین برداشت است که ICO کار خود را بنا نهاد: هرگونه گردهمایی انقلابیون که خارج از ارگانهای خلقشده توسط خودِ کارگران شکل بگیرد و تلاش کند خطی برای خود ارائه دهد یا تئوری منسجم و فراگیری تدوین سازد، لاجرم خود را در موقعیت رهبری کارگران قرار میدهد. پس انقلابیون صرفاً اطلاعات را به گردش درمیآورند و کارگران را در تماس با یکدیگر قرار میدهند، و هرگز تلاش نمیکنند که بهعنوان یک گروه به تدوینِ یک تئوری و یک سمتگیری عمومی دست بزنند.
محتوای سوسیالیسم هم، با عزیمت از تجربۀ پرولتری و [ویژگیهای] دوران و نقد لنینیسم درک شده است. چپهای رادیکال در آلمان و روسیه، رشد عظیم شوراهای کارخانه و شوراهای کارگری را میدیدند. در آلمان، شوراها زیر تسلط سیاسی نیروهای رفرمیست باقی ماندند؛ در روسیه، وظایفی که توانستند به انجام برسانند، در حد کنترل کارگری (۱۹۱۷ و اوایل ۱۹۱۸) محدود ماند و بلافاصله پس از آنْ شوراها برچیده شد. لنین میگفت: بلشویکها باید ادارۀ روسیه را در اختیار گیرند. رفتهرفته برای مدیریت اقتصادِ روسیه دستگاه بوروکراتیکی شکل گرفت. چپهای رادیکال این کاریکاتور سوسیالیسم را افشا و مسئلهای را مطرح کردند که میبایست بهعنوان تز بنیادین آنها در این زمینه باقی بماند: سوسیالیسم به معنی مدیریت جامعه بهدست مشتی "ادارهجاتی" نیست، بلکه مدیریتِ جامعه توسط تودههای کارگر متشکلشده در شوراهاست. سوسیالیسم مدیریت کارگری است. این درک در مرکز دستگاه نظری چپهای رادیکال باقی مانده است. بدین شکل نقد حزب، به نقد سوسیالیسم روسی پیوند میخورد. چپهای رادیکال، بهجای حزب، یعنی ابزار کسب قدرت و اعمال مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، شوراهای کارگری را گذاشتند.
جریان چپ رادیکال در سالهای ۲۰ بر اساس نقد لنینیسم حول این دو موضوع پایهگذاری شد.[حال] این پرسش مطرح میشود که آیا این جریان درست شبیه آنچه مورد انتقاد قرار میدهد، خودْ محصول یک دوران تاریخی نیست؟ و آیا خود [نیز] داغ محدودیتهای یک دوران را بر پیشانی ندارد؟ [به عبارت دیگر] آیا چپ رادیکال دست به نقدی عمیق از لنینیسم زده است یا صرفاً از درِ مخالفت با آن وارد شده، بدون آنکه حقیقتاً به ریشهها دست بَرد؟
- * مسئلۀ تشکیلات
نقطۀ عزیمت روششناسانۀ تئوری لنینیستیِ حزب، نوعی تمایز است که نزد تمام تئوریسینهای بزرگ سوسیالیستی آن زمان و حتی در نوشتههای پایان زندگی انگلس یافت میشود: مطابق این تمایز، "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم" (یعنی ایدهها، مبانی نظری، مارکسیسم، سوسیالیسم علمی و غیره... هر نامی به آن بدهیم) دو چیز اساساً متفاوت و جدا از هم هستند. در یک سمت کارگران و مبارزات روزمرهشان قرار دارد و [در سمت دیگر] سوسیالیسم و انقلابیون. لنین با نقل از کائوتسکی میگوید که باید ایدههای انقلابی را به میان کارگران "وارد کرد". جنبش کارگری و جنبش انقلابی از یکدیگر گسسته شدهاند، باید آنها را با یکدیگر متحد و هدایت کارگران توسط انقلابیون حرفهای را تأمین کرد. برای این کار، انقلابیون بهصورت جداگانهای گردهم جمع میشوند و "از بیرون" در جنبش کارگری مداخله میکنند. تحلیل لنین با قراردادن انقلابیونْ خارج از جنبش کارگری، بر یک مشاهدۀ بهظاهر بدیهی استوار میشود: گویا انقلابیون بالکل در دنیای دیگری غیر از دنیایی هستند که زندگی روزمرۀ کارگران در آن جریان دارد. حال آنکه لنین فقط روی ظاهر این قضیه تأکید میکند، بدون اینکه به عمق آن برود: یعنی [فهم این نکته که] جنبش انقلابی، آن پویاییای که به سوی کمونیسم میرود، محصول جامعۀ سرمایهداری است. از همینجاست که مارکس درک خود را از حزب تدوین کرده بود. مارکس واژۀ حزب را بارها بهکار برده: باید بین اصولی که مارکس مطرح میکند و تحلیلهایی که از وضعیت تحول جنبش کارگری در زمانۀ خود ارائه میدهد، تمایز گذاشت. هیچ شکی باقی نیست که برخی از این تحلیلها اشتباه بودهاند (برای مثال در مورد سندیکاها). از طرف دیگر، متنی موجود نیست که در آنجا مارکس تصریح کند: "ببینید این نظر من درمورد حزب است"، بلکه ما در برخی از آثار او با موارد بسیاری از نکات پراکنده روبهرو هستیم. بنابراین مفسرین میتوانند از این بابت مشعوف بوده و آنها را هر طور مایلاند تعبیر کنند. با این حال بهنظر ما آشکارا نقطهنظر جامعی از تمام این متون متصاعد میشود. جامعۀ سرمایهداری از [درون] خودش یک حزب کمونیستی تولید میکند که چیزی نیست مگر سازمانیابی جنبشِ عینی (یعنی بهصورتی مستقل از آگاهی در درک کائوتسکی و لنین) که این جامعه را به سمت کمونیسم سوق میدهد (در ادامه خواهیم دید که کمونیسم چه هست و یا دست کم چه نیست).
در دورۀ صلح اجتماعی، تعادل جامعه ثابت باقی میماند، عناصر سیستم بر یکدیگر تکیه داشته و همدیگر را حفظ میکنند و هیچ گسستی ممکن نیست. در این شرایط، جنبش انقلابی به وجوهی محدود و حتی در نخستین نگاه، قابل اغماض تقلیل یافته است: مثلاً به تعدادی مبارزۀ کارگری [برمیخوریم] که حتی ممکن است برخی از پایههای نظم موجود را زیر سؤال ببرند (برای مثال به پرسش کشیدن سندیکاها در حال حاضر) یا بههمین ترتیب، شورشهای خشنی که اغلب هم از سمت کارگران نبوده، بلکه از طرف برخی قشرهای دهقانی، یا حتی امروز از سوی دانشجویان صورت میگیرد -هرچند که این شورشها فقط نقشی را بازی میکنند که شرایط عمومی جامعه در آن لحظۀ خاص به آنها داده است-؛ دست آخر، گروههای کوچک و حتی افراد تکافتاده، کسانی که آنها را "انقلابیون" مینامیم. ما در حال حاضر در چنین شرایطی به سر میبریم. اما اینطور نیست که در یک سمت "کارگران" باشند و در سمت دیگر "انقلابیون". یا بهتر بگوییم، اگر "انقلابیونْ" بُریده از پرولتاریا بهنظر میرسند، مشخصاً به این معنی است که در چنین دورهای پرولتاریا وجود ندارد. به تعریفی که مارکس ارائه میدهد و کاملاً اساسی است توجه کنیم: پرولتاریا فقط وقتی وجود دارد که انقلابی باشد. در "دورۀ آرام" هنگامی که سرمایهْ جامعه را میچرخاند و در آن آقایی میکند، فقط با مجموعهای از افرادی طرفیم که به فروشِ نیروی کارشان مجبورند، نه با پرولتاریا. پرولتاریا، محصول رشدِ شکلِ تولیدِ کالایی است، نمیتواند چنانکه هست، یعنی بهعنوان طبقه نمایان شود، مگر در شرایطی که در تعادل اجتماعیْ گسستی ایجاد شده باشد.
در واقع، هر جنبش انقلابی با جامعهای منطبق است که از آن ناشی میشود و [نیز با] جامعهای که [پس از آن] مستقر خواهد کرد: جنبش کمونیستی، حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، بهویژه تقسیم کار یدی-کار فکری را انعکاس میدهد. [جنبش کمونیستی] این تقسیم را "انتخاب نمیکند"؛ مبنایی که سرمایه بر آن توسعه مییابد این تقسیم را به جنبش تحمیل میسازد. در دورۀ صلح اجتماعی، کارگرانِ انقلابیِ تکافتادهای در کارخانهها داریم که هر چه از دستشان برآید در جریان مبارزات روزمره انجام میدهند؛ [ازجمله] نقد سرمایهداری و نهادهایی که در میان کارگران از سرمایهداری حمایت میکنند (برای مثال سندیکاها، احزاب "کارگری"، رفرمیستها). آنها در این کار چندان موفقیتی هم ندارند، امری که کاملاً طبیعی است. و از طرف دیگر انقلابیونی هستند (چه کارگر و چه غیرکارگر) که مینویسند و میخوانند، و هرچه بتوانند برای پخشِ کار تئوریکشان انجام میدهند؛ آنها نیز در انجام این کار همانقدر ناموفق هستند که کارگران، این هم کاملاً طبیعی است. لنین میخواست که "تئوریسینها"، "کارگران" را رهبری کنند؛ ICO مجدّانه چنین چیزی را رد میکند و معتقد است که باید از هر کار تئوریکِ جمعیای پرهیز کرد. اما مسئله جای دیگری است: انقلابیون "کارگر" و انقلابیون "تئوریسین" فقط دو وجه از فرآیند واحدی هستند. با باور به اینکه اینجا یک گسست عمیق [بین کارگران و انقلابیون] وجود دارد، لنین فقط ظاهر قضیه را به جای کلّ واقعیت میگرفت. اما ICO همْ فقط خطای لنین را وارونه میکند، بیآنکه ببینند، این جدایی قُلابیْ توهم محض است و کافی است که به دورهای برسیم که اندکی انقلابی باشد، تا این باطل بودن آشکار شود. در مِه و ژوئن ۱۹۶۸ در دانشگاه سانسیۀ پاریس شاهد چه چیز بودیم؟ تعدادی از کمونیستهای "چپ رادیکال" که قبل و بعد از رخدادهای ۶۸، عمدۀ فعالیت انقلابیشان را وقف نقد تئوری جامعۀ سرمایهداری میکردند و [همچنان] میکنند و با اقلیتی از کارگران انقلابی کار میکردند. آنها نیامدند به کارگران بپیوندند و یا با آنها متحد شوند. آنها پیش از این، از کارگرانی که خودشان به واسطۀ اوضاع اتمیزۀ طبقه کارگر - که شاخص هر دورۀ غیرانقلابی است - از یکدیگر جدا افتادهاند، جداتر نبودهاند، (فراموش نکنیم که سندیکاها نه تنها این شرایطِ اتمیزۀ طبقۀ کارگر را کاهش نمیدهند، بلکه آن را تقویت هم میکنند). مارکس وقتی سرمایه را مینوشت، نسبت به زمانیکه در لیگ کمونیستها و در انترناسیونال فعالیت میکرد، از کارگران جداتر نبود: با کار در بطن این گروهها، مارکس نه (مثل لنین) نیازی تحکمآمیز به این داشت که با متشکل شدنْ رهبری طبقۀ کارگر را در دست بگیرد و نه (مثل ICO) هراسی از این امر. داشت
درک مارکسیستی از حزب، -بهعنوان محصول تاریخی جامعۀ سرمایهداری، که مطابق مراحلی که این جامعه طی میکند میتواند صورتهای مختلفی به خود بگیرد،- اجازه میدهد که دو راهیِ اجتنابناپذیرِ ضرورتِ حزب / هراس از حزبْ پشت سرگذاشته شود.
حزب برای مارکس چیزی نیست جز سازمان خودبهخودیِ (یعنی کاملاً متعینشده توسط تحول اجتماعی) جنبشِ انقلابیِ ناشی از سرمایهداری. حزب بهصورت خودبهخودی از زمینِ تاریخیِ جامعۀ مدرن ظهور میکند. چه خواستِ ایجاد حزب و چه هراس از آن، به یک اندازه توهمآمیز هستند. حزب نه برای ایجاد کردن است، نه برای ایجاد نکردن: حزب، محصولِ نابِ تاریخی است. پس [فرد] انقلابی نه نیاز دارد حزبی بسازد نه از ساختن آن بهراسد. ما به زودی نتایج عملی این نقطهنظر را خواهیم دید. ابتدا به استدلالی میپردازیم که چپ رادیکال بسیار مورد استفاده قرار میدهد.
آنها میگویند که باید از ساختن یک حزب خودداری کرد: اثبات آن هم وقایع پس از ۱۹۱۷ در روسیه است؛ بسیار خب، ببینیم در روسیه چه گذشت؟ انقلاب ۱۹۱۷ توسط حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، انجام شده است؛ در مورد حزبی که لنین میخواست بعد از "چه باید کرد؟" بسازد، باید گفت که این حزب بین فوریه و اکتبر دائماً نقش ترمز را بازی کرده است. اگر خود لنین در ۱۹۱۷ نقش انقلابی ایفا کرد، به واسطۀ دور انداختن [مبانی] "چه باید کرد؟" در پراتیک خود بود. سپس ضعف پرولتاریای روس و غیاب انقلاب در اروپا، انقلاب روس را وادار کرد که منحصراً وظایف انقلاب بورژوایی ناممکن را به عهده بگیرد. حزب بلشویک (حزب مطابق درک لنینی و نه مطابق درک مارکسیستی) هدایت کشور را بر عهده گرفت و تئوری لنینیِ حزبِ بُریده از تودهها، "پیشاهنگ آگاه"، -که دانش، ... و آگاهی را در اختیار دارد،- بهعنوان یک پوشش قدرتمندِ ایدئولوژیک در دست بورژوازی دولتی قرار گرفت. چپ رایکال این ایدئولوژی را به جای اصل مسئله تصور کرده است: آنها میگویند نباید حزبی ایجاد کرد وگرنه همان چیزی پیش میآید. که در روسیه اتفاق افتاده است؛ در حقیقت شکست انقلاب روس معلول حزب لنینی نبود، این فقدان انقلاب جهانی بود که توانست به حزب لنینی که از فوریه تا اکتبر از نفس افتاده بود، جان تازهای بدمد؛ زیرا باید بین حزب در مفهوم مورد نظر مارکس و حزب بلشویک تمایز قائل گشت. باور بر این است که این حزب بلشویک بود که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ را انجام داد. این نادرست است؛ حزب بلشویک، حزب لنین که بیش از ۱۵ سال تلاش کرده بود "رهبری بر تودهها" را بسازد و "پیشاهنگ" تربیت کند، به واسطۀ تحرّک و جهش تودههای متشکل (که از همان ابتدا تعدادی از بلشویکها به آنها ملحق شده بودند)، کنار زده شد. سپس فقط ضعف انقلاب بود که، میشود گفت تقریباً بلافاصله بعد از اکتبر، همۀ قدرت را به حزب واگذار کرد. پس از آن، دستگاه مرکزمحورِ حزب بلشویک، توانست تودهها را رهبری کند و زندگی جامعۀ روسیه را سازمان بدهد. چپهای رادیکال این تمایز را نفهمیدند و [به همین دلیل کارشان] به امتناع صاف و ساده از فعالیت جمعی منسجم منتهی شد (ICO). یعنی به پذیرش موضعی متقارن با موضع لنین بسنده کردند. لنین میخواست یک حزب بسازد، چپهای رادیکال از ساختن حزب سرباز میزنند. موافق یا مخالفِ ساختن حزب: چپ رادیکال صرفاً جوابی متفاوت به همان سؤال غلط داده است. برای ما کافی نیست که نظرگاه لنین را وارونه کنیم، باید آن را رها سازیم.
بههمینترتیب ICO در مورد مسئلۀ فعالیت هم یک موضع دقیقاً متقارن با موضع لنین اتخاذ کرده است. گروههای لنینیستی مدرن (برای مثال LO [11] "مبارزات کارگری") درصددند به هر قیمت کارگران را سازماندهی کنند. ICO به تبادل اطلاعات کفایت میکند، بدون اینکه هرگز در مورد یک مسئلهْ موضعی جمعی بگیرد. به نظر ما تحلیلی [که در نقد] ICO در شمارۀ 11 نشریۀ انترناسیونال سیتوآسیونیستی[12] آمده، درست است (گرچه این قطعاً به این معنی نیست که ما مجموعۀ تئوری و پراتیک سیتوآسیونیستی را قبول داشته باشیم):
«ما نقاط توافق بسیاری با آنها (رفقای ICO) داریم و یک اختلاف بنیادین: ما به ضرورتِ تدوین یک نقد دقیق از جامعۀ استثمار کنونی باور داریم. به گمان ما چنین تدوین تئوریکی، جز توسط جمعهای سازمانیافته نمیتواند تولید شود؛ و برعکس، ما فکر میکنیم که هر پیوند سازمانیافتۀ دائمیای که در حال حاضر بین کارگران وجود دارد، باید به کشف پایۀ عمومی تئوریکی از کنشِ خود، بپردازد. آنچه [متن] "در باب فقر و فلاکت در محیط دانشجویی"[13] آن را گزینش "عدموجود" نامیده است، انتخابی که ICO به آن دست زده، به این معنی نیست که ما فکر میکنیم که رفقای ICO فاقد ایده یا شناختهای تئوریک هستند، بلکه برعکس با چشمپوشی از این ایدهها –که متنوع نیز هستند- به جای افزایشِ ظرفیتِ وحدتیابی، آنرا کاهش میدهند نه اینکه موجب افزایش آن شوند (امری که اساساً حائز بالاترین اهمیت عملی است)." (صفحۀ ۶۳).
در ادامه به وظایف انقلابی در دستور اشاره میکنیم.
- * مضمون سوسیالیسم
انقلاب روسیه میبایست وظیفۀ رشد سرمایهداری در روسیه را متحقق میکرد؛ مدیریت اقتصاد به بهترین شکل ممکن، به شعار اصلی بدل شد. تلاش شد از کادرهای حزب بلشویک و "متخصصهای" قدیمی بورژوا، یک پیکرۀ اداریِ کارآمد تربیت شود. چپهای رادیکال [در نقدشان] به این نظر رسیدند که یک چنین مدیریت اقلیتی که برفراز طبقۀ کارگر قرار گرفته، نمیتواند سوسیالیسم باشد: آنها در مقابل مدیریتِ بوروکراتیک، مدیریتِ کارگری را گذاشتند. به این ترتیب به نوعی ایدئولوژی منسجم چپ رادیکال میرسیم که مرکز آن را شوراهای کارگری میسازند: برای مثال در کتاب پانِکوک، "شوراهای کارگری"، میبینیم که شوراها بهعنوان وسیلۀ مبارزه، ابزار تصاحب قدرت و ادارۀ جامعۀ آینده، همان مقام مرکزیای را اشغال میکنند که لنین برای حزب در نظر گرفته بود. در واقع این درکْ ما را وامیدارد به این فکر کنیم که واقعاً جامعۀ سرمایهداری چیست؛ چراکه پیش از دانستن اینکه سوسیالیسم چیست، ما باید بدانیم با چه چیز مقابله میکنیم. تئوری مدیریتِ کارگری پیش از هر چیز سرمایهداری را بهعنوان یک شیوۀ مدیریت معرفی میکند و مهم این است که اقتصاد توسط یک اقلیت سرمایهدار مدیریت میشود و نه توسط تودههای کارگر. پس کارفرمایان را با کارگران جایگزین کنیم.
اما آیا بهراستی سرمایهداری پیش از هر چیز یک شیوۀ مدیریت است؟ نقدِ انقلابیِ سرمایهداری که توسط مارکس شروع شده مسئلۀ دانستن اینکه چه کسی سرمایه را میچرخاند را در وهلۀ اوّل اهمیت قرار نمیدهد. برعکس: مارکس کارگران و سرمایهداران را بهمثابه کارکردهای سادۀ سرمایه به ما نشان میدهد؛ او حتی میگوید که کارفرما فقط "کارمند" سرمایهداری است: "سرمایهدار فقط کارمند سرمایه است، و کارگر کارمند نیروی کار". برنامهریزانِ روس نه تنها مدیریت اقتصاد را بر عهده نداشته و از آن دور افتادهاند، بلکه خود توسط اقتصاد، مدیریت میشوند و کلّ توسعۀ اقتصاد روسیه از قوانین عینی انباشت سرمایهدارانه پیروی میکند. خلاصۀ کلام، "مدیر" در خدمتِ مناسباتِ مشخص و الزامآورِ تولید است. سرمایهداری یک شیوۀ مدیریت نیست بلکه یک شیوۀ تولید است، مبتنیبر مناسبات تولید. چنانچه بخواهیم سرمایهداری از بین برود، این مناسبات هستند که باید نابود شوند. تحلیل انقلابی از سرمایهداری در اوّلین مرحلهْ نقش سرمایه را قرار میدهد که "رهبران" اقتصاد، چه در اتحاد جماهیر شوروی، چه در ایالات متحدۀ آمریکا، نمیتوانند جز رعایت قوانین عینیِ آنْ کار دیگری بکنند.
ارزش "کاپیتال" مارکس و شایستگی آن در چیست؟ پیش از هر چیز در آشکار ساختن یک حرکت، چرخهای تاریخی که با عزیمت از مبادلۀ استثنایی محصولات و گُذر از تولید سادۀ کالاها، یعنی جایی که قانون ارزش برقرار میشود، در سرمایهداریای که این قانون را عمومیت میبخشدْ دنبال میشود و با نفی قانون ارزش، از راه حذف هرگونه مبادلهای در جامعۀ کمونیستیْ به اتمام میرسد. سرمایهداری مبادله را بر تمام کرۀ خاکی عمومیت داده است: فرآیند ارزشیابی سرمایه، موانع و حدود آن بهواسطۀ قانون ارزش صورت میگیرد. "این قانون چیزی دیگری نیست مگر قانونی که ضرورتاً قیمت یک کالا را با هزینههای تولیدش برابر نگه میدارد": برای مارکس، در مجموعْ این قانون چیزی غیر از همین پویایی سیستم سرمایهداری نیست. هدف نه تولید کالا که تولید سرمایه است: مبادلهای که در آغاز بر فرض برابری استوار است، با در نظر گرفتن شرایط تولیدی گوناگون به نابرابری فزایندهای بدل میشود. این مسئله خصوصاً به این دلیل است که سرمایهداری، صنعت کشورهای "توسعه نیافته" را رشد نمیدهد و آنها را رها میکند تا در فلاکتی هر چه بیشتر غرق شوند. مهم تولید ارزشهای مصرفیای نیست که قادر باشد نیازهای اجتماعی را برآورده کند، بلکه تولید چیزی است که بتواند در بهترین شرایط مبادله شود و مجدداً در [فرآیند] تولیدیای که به آن اجازۀ کسب ارزش بازهم بیشتری میدهد، قرار گیرد. چرا جهانِ ما ثروت و فقر را دوشادوش یکدیگر میآفریند؟ نه از آن جهت که بد مدیریت میشود، بلکه بهایندلیل که قانون ارزش فقط به توسعۀ صنایع سودآور مجال رشد میدهد؛ یعنی صنایعی که تولیداتشان دارای ارزش مبادلهای است و به ارزشِ اجتماعاً لازم که با زمان کار اندازهگذاری شده، نزدیک باشد. [هیچ] کارخانهای در هند ساخته نمیشود، حتی اگر برای بقای میلیونها نفر ضروری باشد، مگر درصورتیکه بتواند ارزش مبادلۀ متوسط و سود متوسط را [به یکدیگر] نزدیک کند.
اما درعینحال، تحلیل مارکس نشان میدهد که عمومیتیابی این حرکت، نابودیاش را به همراه دارد. سرمایه، اجتماعیشدن تولید را که از زمان ظهور مبادلهْ آغازشده، تعمیق بخشیده است. تولیدکنندۀ بیواسطۀ فلان محصول، بیشتر و بیشتر کلّ بشریت میشود. نیروهای مولده خود را به شیوۀ خارقالعادهای رشد میدهند؛ اما ارزشهای مصرف همچنان فقط بهواسطۀ ارزشهای مبادله به گردش درمیآیند: مبادله کماکان خط [واصل اجتماعی] بین انسانها و بین کشورهاست. بهتدریج که شیوۀ سرمایهدارانۀ تولید ظرفیت بینهایت تولید را - تا جاییکه قادر است - رشد میدهد، و خودِ فرآیند تولید را اجتماعی میکند، به ریشۀ قانون بنیادینش، قانون ارزش، تیشه میزند؛ همزمان ضرورت مبادلۀ اجناس و اهمیت "زمان کارِ اجتماعاً لازم" برای تولید یک محصول را که بر حسب آن تناسب مبادلۀ کالاها تنظیم میشود، لغو میکند. نیروهای تولیدیِ مخلوق سرمایهداری، شکل کالابودن توزیع تولید اجتماعی را مطلقاً غیرواقعی و منسوخ میکنند؛ شکل کالاییای که همۀ محصولاتِ کارِ اجتماعی پیدا میکنند، بیش از پیش همچون شکلی زیادیاضافهشده[14] متجلی میشود، بقایایی که انقلاب پرولتاریایی باید بروبد.
[نقل قول از گروندریسه:] «رشد عالی رابطۀ ارزش و تولید مبتنی بر ارزش، مبادلۀ کار زنده در مقابل کارِ عینیتیافته است، یعنی تجلی کار اجتماعی تحتِ شکلِ متناقِض سرمایه و کارمزدی. فرض این رابطه آن است که عامل قطعی تولیدِ ثروت، حجم زمان کار بلافصل است یعنی کار استفادهشده، حال آنکه به مرور رشد صنعت بزرگ، خلق ثروت هر چه کمتر به زمان کار و مقدار کار استفادهشده و هرچه بیشتر به ظرفیتِ عوامل مکانیکیای که در زمان کار به حرکت میافتند وابسته میشود. [...] با این واژگونی، نه زمان کار استفادهشده بهعنوان مبنای اصلی تولید ثروت ظاهر میشود و نه کارِ بلافصلِ انجامشده توسط انسان؛ آنچه مبنای عمدۀ تولید ثروت ظاهر میشود تصاحب نیروهای مولد عمومی انسان است، فهم او از طبیعت و ظرفیتش برای حکم راندن بر آن، به محض اینکه برای خود یک پیکرۀ اجتماعی ساخت؛ در یک کلام رشد فرد اجتماعی است که مبنای اصلی تولید و ثروت است.[...]
"سرمایه تضادی است در روند: از یک طرف تقلیل کار را به حداقل آن سوق می دهد و از طرف دیگر زمان کار را بهمثابه تنها منشا و تنها مقیاس ثروت قرار میدهد.[...]
"او (سرمایه) تمام نیروهای علم و طبیعت و همینطور نیروهای تعاون و گردش اجتماعی را بیدار میکند تا بتواند تولید ثروت را (بهنحوی نسبی) از زمان کار استفادهشده برای آن مستقل سازد. از طرف دیگر او مدعی است که میتواند نیروهای غولآسای اجتماعی را که بدین نحو خلق شده بنابر معیار زمان کار بسنجد و آنها را در حدود تنگی که برای |بهمثابه ارزش حفظکردن ارزشهایی که تاکنون تولیدشده ضروری است| محصور و محبوس کند." (مارکس، گروندریسه، مبانی نقد اقتصاد سیاسی جلد دوّم، از صفحۀ ۲۲۰، چاپ فرانسه)
تنها الغای روابط کالایی بین چیزها میتواند لغو همین روابط بین انسانها (نظام مزدوری) را میسر کند؛ تنها این الغاست که به فرد و بشریت امکان میدهد که محصول کارش را تصاحب کند. تنها این الغاست که این گردش جهنمیِ تولید برای تولید را که مدتهاست تاریخ آن را محکوم کرده، محو میکند؛ این الغا حیاتِ جداگانۀ محصولِ کار نسبت به تولیدکننده را از او میستاند و به استیلایش بر تولیدکننده پایان میبخشد. الغای نظام دستمزدی اجباراً با الغای مناسبات کالایی همراه است.
در کمونیسم، زمانی را که جامعه به تولید چیزها اختصاص خواهد داد از طریق ارزش مصرفشان تعیین خواهد کرد یعنی بهواسطۀ خصلت سودمندیشان. (مسلماً چنین تحولی یک دورۀ گذار را پیشفرض میگیرد که ما اینجا قصد نداریم به آن بپردازیم. ارزش مبادله از امروز به فردا ملغا نخواهد شد و دورانی از اضمحلال آهسته راطی خواهد کرد. ما در اینجا میخواهیم صرفاً بر معنای انقلاب کمونیستی تأکید کنیم). این خودِ حرکتِ سرمایهداری است که انقلاب را تولید میکند.
تئوری مدیریت جامعه توسط شوراهای کارگری، کاملاً این حرکت را نادیده میگیرد و تمام مقولات و خصوصیات سرمایهداری را حفظ میکند: دستمزد، مبادله، قانون ارزش، حدود مؤسسات، و غیره. سوسیالیسمی که این تئوری به ما پیشنهاد میدهد چیزی غیر از سرمایهداری نیست... سرمایهداریای که بهصورت دموکراتیک توسط کارگران اداره میشود. دو حالت بیشتر وجود ندارد:
- یا شوراهای کارگری میخواهند کارکردی متفاوت از دیگر مؤسسات سرمایهداری داشته باشند، امری که غیرممکن است، چراکه روابط تولیدْ سرمایهدارانه باقی میماند، درنتیجه شوراهای کارگری به دست ارتجاع (که منبع اصلیاش در ادامۀ حیات این روابط است) روبیده میشود؛ زیرا روابط تولیدیْ روابط انسان با انسان نیست، بلکه نحوهای است که عواملِ گوناگونِ فرآیند کار با یکدیگر در رابطه قرار میگیرند. (به تعریف "یا سوسیالیسم یا بربریت"[15] توجه کنیم: مناسبات سرمایهدارانۀ تولید آنجایی وجود دارند که مدیر و مجری وجود دارند) [یعنی] نیروی کار انسانی بهعنوان عامل "ذهنی" و وسایل تولید، مواد اولیه، و غیره [بهعنوان] عامل "عینی". آنچه جوهر روابط سرمایهدارانه را میسازد، بروز عوامل عینی بهمثابه نیرویی غریبه نسبت به کارگر است، نیرویی که بهعنوان سرمایه بر او مسلط میشود. این امر از آنجاست که این عوامل [همه] کالا هستند. و الغای سرمایه، درست مثل الغای نظام مزدوری، الغای کالا را مفروض دارد. رابطۀ "انسانی" رهبریکننده-رهبریشونده چیزی مگر تجلی رابطۀ بنیادین نظام مزدوری-سرمایه نیست.
- یا شوراهای کارگری میپذیرند که مانند مؤسسات سرمایهداری کارکرد داشته باشند. در این صورت سيستم شوراها به حیات خود ادامه نخواهد داد مگر همچون یک توهم با هدف پوشاندن استثمار. و طولی نخواهد کشید که رهبران "منتخب" از همه نظر مثل سرمایهداران سنتی خواهند شد. مارکس میگوید: "عملکرد سرمایهدار، بهطرز مقاومتناپذیری به جداشدن از عملکرد کارگر تمایل دارد: به علاوه، قانون میخواهد که رشد اقتصادی این کارکردها را به افراد مختلف بسپارد؛[...] در جامعهای که در آن شیوۀ تولید سرمایهدارانه حاکم است با چنین تمایل غالبی روبهرو هستیم". به این طریق مدیریت کارگری به سرمایهداری منجر خواهد شد: یا بهتر بگوییم در استمرار سرمایهداری و تبعاتش، رقابت، دستمزد و ... هرگز وقفهای پیش نیامده بوده است.
بوروکراسی بلشویکی کنترل اقتصاد را در دست گرفته بود: چپ رادیکال میخواهد که این کار را تودهها انجام دهند. باز یکبار دیگر [میبینیم که] چپ رادیکال در قلمروی لنینیسم مانده است، اینجا هم به یافتن پاسخی متفاوت به همان سؤال بسنده میکند؛ اما با انجام این کار، حداقل (برعکس لنین) یک اصل صحیح را پیش میکشد: اینکه به دست گرفتن اقتصاد توسط کارگران امری ضرور است؛ اما این فینفسه یک هدف نیست: این یک شرط لازم اما ناکافی برای امر نابودی سرمایهداری است. سوسیالیسم مدیریت سرمایهداری نیست حتی بهنحوی "دموکراتیک" یا "کارگری"، بلکه نابودیِ آن است.
با بررسی این دو نکته، ما کاری جز یادآوری تز بنیادین مارکس نکردهایم که معتقد بود در جامعۀ تحت سلطۀ سرمایهداری، حرکتی وجود دارد به سوی انقلاب. وظیفۀ ما در ابتدا این است که بر این حرکت تأکید کنیم. [به این نحو] مسائل "تشکیلات" و محتوای سوسیالیسم روشن میشوند. جنبش انقلابی که محصول جامعۀ سرمایهداری است، ردپای این تقسیمِ یدی/ذهنی را با خود حمل میکند. آنچه اهمیت دارد این است که نباید این وجه را تئوریزه کرد، نه در جهتی که لنین گفته، نه به روش ICO، بلکه باید آن را بهعنوان یک مرحلۀ اجتنابناپذیر بازشناسی کرد که فقط با پیروزی تمام عیار انقلاب از بین خواهد رفت. بنابراین برخلاف آنچه لنین میگوید، هیچ "مسئلۀ تشکیلاتی"ای در میان نیست. اینها همه اشکالی هستند که جنبش خودبهخودی به سوی کمونیسم که محصول خودِ جامعه است به آن ملبّس خواهد شد. سهم تئوریک مارکس دقیقاً روشن کردن پویایی درونیای است که از سرمایه به کمونیسم رهنمون است. از اینجا سوسیالیسم دیگر نه همچون مدیریت سادۀ جامعه توسط پرولتاریا، بلکه بسان اتمام یک دورۀ تاریخی سرمایه توسط پرولتاریا ظاهر میشود. پرولتاریا نمیتواند به دربرگرفتن[16] جهان قناعت کند: او حرکت سرمایهداری را به انتهای خویش میرساند. این آن چیزی است که مارکس را از تمامی متفکرین اتوپیست و رفرمیست جدا میکند: سوسیالیسم محصول یک پویاییِ عینی است، پویاییای که سرمایهداری را موجب شده و بر سراسر زمین گسترانده است. مارکس پیش از هر چیز بر مضمون این حرکت اصرار دارد. لنین و جریان چپ رادیکال پیش از هر چیز بر شکل آن اصرار داشتند: شکل تشکیلات، شکل مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، با بهفراموشیسپردن مضمون جنبش انقلابی. این "فراموشی" خودش هم محصولی تاریخی است. شرایط زمانیشان و پیش از همه رشد محدود نیروهای مولده، به مبارزات انقلابی اجازه نمیداده که مضمونی کمونیستی (در معنایی که ما تعریف کردیم) داشته باشند. آن شرایطْ اَشکالی را به انقلابیون تحمیل میکند که نمیتوانستند اشکالی رادیکال و کمونیستی باشند. این اَشکال به سهم خود بر محدودیتهای عصر تأثیر گذارده و بر آنها افزودهاند.
نظریات چپ رادیکال در واقع در دورهای شکل گرفته و بسط یافتهاند که شرایط بلوغ انقلاب هنوز تکمیل نشده بود. سرمایهداری هنوز آنقدر رشد نکرده بود، پرولتاریا به اندازۀ کافی قوی نبود که انقلاب کمونیستی ممکن باشد. لنینیسم کاری نمیکرد غیر از اینکه عدمامکان انقلاب در زمان خود را بیان کند. از خیلی پیشترْ از ایدههای مارکس در مورد حزب فاصله گرفته شده بود: خودِ انگلس آنها را در پایان عمرش رها کرده بود. آن دوره، دورۀ تشکلات بزرگ رفرمیستی بود و پس از آن، حزبهایی به سبک بلشویک (که در واقع به سرعت دچار رفرمسیم شدند). جنبش انقلابی هنوز به اندازۀ کافی تـأیید و تصدیق نشده بود: [به این معنی که] این جنبش بین سوسیالدموکراسی و لنینیسم گیرافتاده و نمیتوانست آنطور که باید خود را نشان دهد. همهجا، در آلمان، در ایتالیا، در بریتانیای کبیر، مشخصۀ ابتدای سالهای ۲۰ منظم کردن، به صف و ملحق کردن طبقۀ کارگر [به حزب] بوده است. در واکنش به این شرایط، چپهای رادیکال به جایی میرسند که از تحمیل خود به کارگران دچار هراس شوند. بهجای آنکه احزاب لنینیستی را بهعنوان نتایج شکست کارگری تلقی کنند، آنها هر [گونه] حزبی را کنار گذاشتند؛ همچون لنین برداشت مارکسیستی از حزب را در فراموشخانۀ تاریخ رها کردند. در ارتباط با مضمون سوسیالیسم، کافی است ببینیم که از ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۶ [یعنی از] انقلاب روس تا انقلاب اسپانیا با گذر از قیامهای آلمان، چین و جاهای دیگر، هیچ جنبش اجتماعیِ وسیعی حتی مبنای سرمایهداری را به پرسش نمیگیرد. بهمحضاینکه یک جنبش انقلابی پیروز میشود، تنها تلاشش این است که به مدیریت سرمایهداری بپردازد، نه اینکه به واژگونی آن همت گمارد. در این شرایط چپهای رادیکال نمیتوانستند نقدی واقعی از لنینیسم به عمل آورند. آنها بدون رفتن تا عمق چیزها، بدون دیدن مضمون جنبش انقلابیْ فقط میتوانستند بهصورت نظاممندی علیه لنینیسم موضع مخالف بگیرند؛ خیلی ساده، به این دلیل که [مضمون] جنبش انقلابی آشکارا به چشم نمیآمد. بههمینخاطر درعین تأکید بر مواضعِ عمیقاً صحیح در مورد برخی نکات (مخصوصاً نقد سندیکاها و احزاب "کارگری") آنها جز در تقابل قرار دادن اشکالی دیگر با اشکال تجویزشده توسط لنینیسم نمیتوانستند کاری بکنند، بدون اینکه هرگز مضمون جنبش انقلابی را بارز و نمایان کنند. به این ترتیب آنها فتیشیسم حزب لنینیستی را با فتیشیسم شورای کارگری جایگزین کردهاند. بنابراین میتوان گفت که جریان چپ رادیکال واقعاً لنینیسم را پشت سر نگذاشته است. برداشتهای جریان چپ رادیکال در زمان خود ضروری بودهاند و نقش به شدت مثبتی ایفا کردهاند: این مرحلهای ضروری و ناگزیر بوده است.
اما امروز زمانی که دورۀ لنینیسم دارد به سرمیآید، از آن جهت که ضدانقلاب حاصل از آن به آخر خطش نزدیک میشود، نظریات چپ رادیکال، که چیزی جز آویزۀ لنینیسم نیستند، باید و میتوانند پشت سر گذاشته شوند. این نقد فقط از آنجا امکانپذیر است که رشد سرمایهداری در مقیاس جهانی اجازه میدهد که به مضمون واقعی جنبش انقلابیای که همزمانْ سرمایهداری آنرا رشد میدهد، نظری انداخته شود. اگر بخواهیم به هر قیمتی به ایدههای چپ رادیکال که ما مطرح ساختیم (مدیریت کارگری و هراس از حزب) بچسبیم، کاری نکردهایم مگر تبدیل آن به یک ایدئولوژی ناب، به مفهومی که مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" از آن سخن میگوید. ما بر میراثی مهم، محصول مرحلهای از تاریخ جنبش انقلابی که به زودی مهلتش به سر میرسد، تکیه داریم: اگر موفق به پشت سر نهادن گذشتهمان نشویم - امری که بههیچوجه مستلزم یک نفی و رد خشن نیست، بلکه برعکس مستلزم یک درک و جذب عمیق است - آنوقت طوطیوار از پانکوک نقل قول خواهیم آورد، همانطور که دیگرانی "اصول لنینیسم" را از حفظ تکرار میکنند و زمانیکه [در آینده] "حزب پرولتری"ای که ما نتوانستهایم بازشناسیم، خودِ مضمونِ انقلاب را به جلوی صحنه میکشد، این بار، از ایفای نقش خویش قاصر خواهیم ماند.
بوردیگیسم مثال دیگری است از جریان جالب توجهی که از همان دوره [یادشده] نشأت گرفته، جریانی که موفق به فهمیدن و پشت سر گذاشتن منشاء و خاستگاهاش نشد. چپ ایتالیا ایدههای لنین را فقط تا زمان جبهۀ واحد پذیرفت: حقیقت تا قبل از ۱۹۲۱، خطا بعد از آن. بوردیگیسم بر اصل وجود یک برنامۀ انقلابی که سرمایهداری را در بنیادهایش هدف میگیرد پای فشرد و رشد کرد.
درحالیکه تئوری مدیریت کارگری را رد میکرد، بوردیگیسم بر خلاف تروتسکیستها و "یا سوسیالسم یا بربریت"، نوک تیز حمله را متوجه بوروکراتها نکرد، بلکه بهدرستی مناسبات تولیدی را مورد هدف قرار داد و یکی از عمیقترین تحلیلها را از اقتصاد روسیه ارائه نمود. انتشارات بوردیگیستی توضیح میدهد که [مضمون] انقلاب نمیتواند چیزی غیر از انهدام قانون ارزش و مبادله باشد. در عوض، چپ ایتالیا هرچند که حزب را بهعنوان محصول جامعه میفهمید ، به تزهای "چه باید کرد؟" پایبند باقی میماند و از اینجاست که بهرغم متون غالباً جالب و برجستهای که تولید کرده دچار سردرگمی تئوریک بزرگی میشود. چپ ایتالیا هم، زندانی عصری باقی مانده که به او حیات بخشیده است. این است آنچه گروه کوچک برآمده از PCI [حزب کمونیست ایتالیا] با انتشار مجلۀ Invariance [لایتغیر][17] نشان داد. (مخصوصاً رجوع شود به: شمارۀ ۱ در مورد حزب، شمارۀ ۲ در مورد ارزش، شماره ۳: نقد خودمدیریتی، شماره ۴ (صفحۀ ۶۶) در مورد مه ۶۸ و شمارۀ ۵ در مورد "دورنماها").
متن ما فقط یک هدف مدنظر دارد: بازشناسی ایدئولوژیمان برای پشت سر نهادنش. فقط از این طریق میتوان به کار تئوریک لازم کمر بست: مطالعۀ برنامۀ انقلابی، مسئلۀ ارزش نزد مارکس و دیگران، تحلیل سرمایهداری (برای مثال مسئلۀ امپریالیسم)، همینطور پرداختن به کارهای تاریخی برای شناخت و درک بهتر گذشتهمان (مطالعات متعددی در مورد لنینیسم، یا انترناسیونال سوم،... در جریاناند یا در شرف اتمام هستند). درعینحال ما در موقعیتی هستیم که باید متون قدیمی چپ رادیکال را برای بهتر نشان دادن نقشی که ایفا کردهاند و همینطور محدودیتهایشان ارائه کنیم.
زمانیکه پرولتاریا شکل بگیرد، [عنصر] انقلابی از همان ابتدا به او میپیوندد، بدون اینکه هیچ سدّ تئوریک یا جامعهشناسانهای مانع اتحاد او با جنبش انقلابی شود. انسجام تئوریک، همانطور که سیتوآسیونیستها در چکیدۀ شماره ۱۱ S.I میگویند و ما آن را نقل کردیم، هدف دائمی انقلابیون است، زیرا این انسجام تئوریک همیشه هماهنگی عملی انرژیهای انقلابی را تسهیل میکند. انقلابیون هرگز از مداخله به شیوهای سازمانیافته، برای شناساندن نقدشان از جامعه، تردید به خرج نمیدهند.
برای آنها، بحث برسر دیکته کردن "خط صحیح" به کارگران انقلابی نیست؛ برای آنها بحث برسر این هم نیست که از هرگونه مداخلۀ منسجمی دست بشویند، با این بهانه که "کارگران باید خودشان تصمیم بگیرند"، چراکه از یک طرف، کارگران فقط تصمیمی را اتخاذ میکنند که شرایط عمومی جامعه بر ایشان تحمیل میکند، از طرف دیگر، جنبش انقلابی یک کلیت ارگانیک است که تئوری، یک عنصر تفکیکناپذیر از آن میباشد. کمونیستها همیشه منافع عمومی جنبش را بیان کرده و از آن دفاع میکنند. در هر شرایطی که قرار بگیرند، هیچ ابایی از بیان کلّ معنای آنچه میگذرد ندارند و پیشنهادات عملی منطبق با آن را ارائه میکنند؛ چنانچه وضعیتْ انقلابی باشد، اگر این تحلیلِ ارائهشده و پیشنهادات عملی صحیح باشند، ضرورتاً با مبارزۀ پرولتاریا عجین شده و در شکلگیری حزب انقلاب کمونیستی، سهیم میشوند.
این متن از نوع متونی نیست که میپذیریم یا رد میکنیم. این متن یک پلتفرم نیست، بلکه تنها ادای سهمی است در کاری نظری. هر چند که فرضیات بنیادین این متن، محصول تعمقی نسبتاً طولانی است، خود متن در [شکل] ارائهاش ممکن است شتابزده و تدویننشده بهنظر بیاید. این بدان معناست که ما قصد داریم این کار نظری را دنبال کنیم.
ژوئن ۱۹۶۹
******
[1] در ترجمه فارسی به جای ترکیب "اولترا-چپ" از ترکیب "چپ رادیکال" استفاده میکنیم، زیرا در فرانسه این ترکیب جنبه مجازی منفی خود را از دست داده و کاملاً خنثی است در حالی که در فارسی پیشوند "اولترا"، "ماورا"و یا "فرا" کماکان این بار مجازی منفی را حمل میکند.
[2] ای.سِ.او ICO یا "اطلاعات و مکاتبات کارگری" در سال 1962 تشکیل شد. در واقع آنها ادامهدهندگان جریانی بودند که در سال 1958 از گروه "سوسیالیسم یا بربریت" انشعاب کرده و به نام ای.ال.او ILO"اطلاعات و پیوندهای کارگری" فعالیت میکردند .اعضای گروه، کمونیست یا آنارشیست بودند و مسئلۀ اساسی برای آنها رابطۀ روشنفکران و جنبش کارگری بود. این جریان بعدها به جریانEchange et Mouvement "مراودات و جنبش" تغییر نام داد. ویژگی و تمایز این سه جریان نسبت به لنینیسم سنتی، اهمیتی است که برای جنبش کارگری واقعی و خودپو و تغییر و تحولات مستقل آن قائلند، بههمیندلیل عمدۀ فعالیت خود را بر اطلاعرسانی دربارۀ مبارزات درون کارخانهها در کلیه کشورها قرار میدهند.
[3] به پانویس قبل رجوع شود.
[4] منتسب به آمادِئو بوردیگا (1970-1889) کمونیست ایتالیایی. او به جز مخالفت شدید با شرکت در انتخابات، به سایر اصول لنینیسم، بهخصوص حزب وفادار بود؛ هرچند که از بسیاری جهات، نقدِ لنین در "چپروی بیماری کودکی …" میتوانست شامل این جریان هم بشود. او مخالف استالین و از اولین نقادان سرمایهداری دولتی در شوروی بود.
[5] Le mouvement des Conseils ouvriers en Allemagne, Henk Canne-Meijer 1938
"جنبش شوراهای کارگری در آلمان"، نوشتۀ هِنک کانمِیِر" چاپشده برای اولین بار در نشریۀ رادنکمونیسموس شماره 3 نوامبر 1938
[6] این کتاب برای اولین بار به فرانسه در سال 1930 توسط گروههای پیشروی کمونیست منتشر شد. سپس در نشریۀ کارگر کمونیست، پاریس به ترجمۀ آندره پرودومو و در سال 1979 به همت سرژ بریسَنیه توسط انتشارات اسپارتاکوس- رُنِه لوفِور منتشر شد. ترجمۀ فارسی این متن را میتوانید از جمله در سایت "اندیشه و پیکار" بیابید.
[7] انترناسیونال سوم همواره در تلاش بود که در تمام کشورها احزاب بزرگ تودهای ایجاد کند و در این راه افتوخیزهای مبارزه طبقات در سطح هر کشور را چندان در نظر نمیگرفت. در آلمان در ۱۹۱۹ حزب چپ حاکم، جریان او.اس.پ.دِ USPD بود که در واقع جریان سانتریستی سوسیالدموکراسی به رهبری کائوتسکی محسوب میشد. در فردای انقلاب آلمان در نوامبر ۱۹۱۸، حزب کمونیست آلمان به رهبری لوکزامبورگ و لیبکنشت (آخر دسامبر ۱۹۱۸) تاسیس شد. در ۱۵ ژانویه ۱۹۱۹ این دو رفیق، با تایید نوسکه وزیر دفاع سوسیالدموکرات، به دست جریانات نظامی راست افراطی ترور شدند. نوسکه که از رهبران سوسیالدموکراسی بود، در جهت برقراری نظم و سرکوب انقلاب خود را "سگ خونخوار" Bluthund معرفی میکرد.
در این دوره انترناسیونال کمونیستی بر حزب کمونیست آلمان فشار میآورد تا با جریان سانتریستی او.اس.پ.د. وحدت کرده و به سمت یک حزب بزرگ تودهای برود.
در اکتبر ۱۹۱۹ زمانی که حزب کمونیست آلمان KPD در هایدلبرگ کنگره خود را برگزار میکرد، جریان اپوزیسیون درونحزبی توسط رهبری متمایل به شوروی حزب که در اختیار پُل لِوی قرار داشت اخراج شد. این جریان که اقلیتی از حزب کمونیست را تشکیل میداد، مخالف پارلمانتاریسم و سندیکالیسم بود و اعضای مهم آن، گورتر و روله در آوریل ۱۹۲۰ حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD را تأسیس کردند. حزب کمونیست کارگری آلمان عمدتاً متکی بر مواضعی بود که گورتر در "پاسخ به لنین" اتخاذ کرده بود، یعنی اتکا به تودههای کارگر و حرکت مستقل آنها، مخالفت با شرکت در انتخابات و مواضع به شدت انتقادی در برابر احزاب رسمی، سندیکاها و بهطورکلی پارلمانتاریسم. پس از انشعاب، این حزب نزدیک به ۵۰ هزار عضو داشت و علیرغم مرزبندی با انترناسیونال کمونیستی نزدیکی خود را در ابتدا، حدود یکسال با آن حفظ کرد. حزب کمونیست کارگری در خیزش رور نقش برجستهای ایفا نمود.
گذشته از هرمن گورتر میتوان از اتو روله، پُل ماتیک و یان اَپل بهعنوان عضو نام برد. این حزب منشاء گسست از احزاب رسمی متمایل به اردوگاه شد.
[8] منظور گروههایی از کارگران است که بهنحوی خودپو قبل و بعد از انقلاب نوامبر 1918 بوجود آمدند؛ ویژگی آنها - که بعدها در تمام تشکلات کارگری آلمان عمومیت یافت - عدم جدایی میان مطالبات اقتصادی و سیاسی بود.
9 اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد (.۱۹۳۱-۱۹۲) AAUD E که در واقع انشعابی از AAUD محسوب می شود، از مجموعهای از هستههای انقلابی کارخانهها تشکیل میشود که قبل و پس از انقلاب ۱۹۱۸ آلمان، بر محور موسسه تولیدی شکل گرفته بودند. این هستهها و پس از آنها این اتحادیه، نه مثل سندیکاها که کارگران را بر اساس حرفهها متشکل میسازند بلکه حول کارخانهها ایجاد شدند؛ به این عنوان، آنها نه سندیکا بودند و نه حزب (و نه تبعات پارلمانی آن). وظیفه اصلیشان تبلیغ هدفمند "انجمن تولیدکنندگان آزاد و برابر" و کمک رساندن به ایجاد یک جبههٔ طبقاتی از طریق اعتصابهای "وحشی" (بخوان خارج از برنامهریزی و مدیریت سندیکایی) بود. "اتحادیه عمومی کارگران آلمان" در برنامهاش هرگونه پارلمانتاریسم و سندیکالیسم را نفی کرده و مدافع دیکتاتوری پرولتاریا و شوراهای کارگری است. این اتحادیه عمومی در اوج قدرت خود، در ۱۹۲۱، بیش از ۲۰۰ هزار عضو داشت. "تشکل واحد" بر اساس نقد "اتحادیه عمومی" که عملاً به شاخۀ سندیکایی کاآپد تبدیل شده بود و با سمتگیری سیاسی و شورایی بیشتری نسبت به آن، چندی پس از "اتحادیۀ عمومی شکل گرفت.
[10] (۱۹۶۰ -۱۸۷۳) ستارهشناس معتبر هلندی، نظریهپرداز و مبارز کمونیست که آثارش بهخصوص دربارۀ شوراهای کارگری کتابی مرجع محسوب میشود.
[11] "مبارزۀ کارگری Lutte Ouvrière نام ارگان حزب تروتسکیستی فرانسوی "اتحادیۀ کمونیستی" متعلق به "چپ افراطی" که در ماه ژوئن 1968 تشکیل شد. سخنگوی این تشکیلات برای سالها اَرلِت لاگییِه بود که جای خود را به ناتالی آرتو داده است.
[12] انترناسیونال سیتوآسیونیستی International Situationniste (1958-1969) محفلی تئوریک-هنری که زیر نظر گی دوبور و رائول وانِگِم فعالیت میکرد. در قیام مه 1968 در فرانسه از نظر نظری بهخصوص در جنبش دانشجویی بسیار موثر بودند.
[13] به قلم مصطفی خیاطی از دستاندرکاران سیتوآسیونیستها. رجوع شود به ترجمه متن توسط بهروز صفدری در https://www.behrouzsafdari.com/
[14] surimposée
[15] نشریۀ سیاسی زیر نظر کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفور از 1949 تا 1965 در فرانسه منتشر میشد. نقد آنها بر اساس ضداستالینیسم تروتسکیستی نزدیک به کمونیسم شورایی بود.
[16] S’emparer du monde
[17] acques Camatte ژاک کامات، فیلسوف، مبارز مارکسیست فرانسوی که از طرفداران آمادئوس بوردیگا و از اعضای مهم شاخۀ فرانسوی"حزب کمونیست بینالمللی" محسوب میشد. در سال ۱۹۶۶ از حزب کنارهگیری کرده و نشریۀ اَنواریانس را پایه گذاشت. جالب است که این نشریه با چنین نامی یعنی "لایتغیر" خود را کاملاً پایبند ارتدکسی مارکسیستی میدانست.
کائوتسکی "مرتد" و شاگرد او لنین
ژان بَروُ[1]، ۱۹۶۹
ترجمه: حبیب ساعی (کار مشترک)
بهعنوان مقدمه
بله بله! میدانیم که این عنوان، چقدر رفقای ما را برخواهد افروخت! خودِ ما چند سال وقت لازم داشتیم تا بتوانیم این متن را در دست گرفته و بدون آنکه آن را جِر و واجر کرده و به دیوار بکوبیم، مورد مطالعه قرار دهیم؛ باوجودیکه این متن از سالها پیش بهخاطر ارجاعهای گوناگونی که در بررسی تاریخچه چپ رادیکال به آن میشد، برای ما شناخته شده بود، اما مطالعۀ جدی آن، بهخاطر همین عنوانی که با تمام دستگاه نظری و اعتقادی ما در تضاد بود، امری ناممکن بهنظر میرسید و خیانت به مقدسات تلقی میشد. بههمینجهت چند سالی طول کشید تا عنوان آن را به دیده اغماض بنگریم و به آنچه واقعاً میگوید، بدون تعصب و بدون آنکه به تریج قبایمان بربخورد نگاه کنیم.
ترجمههایی که در این چارچوب، در اینجا و در آینده، ارائه خواهیم کرد با یک مقدمه انتقادی همراه نخواهند بود تا به خواننده اجازه دهیم مستقلاً این متن را با دادههای خود بخواند و از ابتدا احیاناً تحت تاثیر یک زنجیره نظری مشخص یا یک سمتگیری تئوریک خاص، که از ابتدا در مقدمه به او تحمیل شده، نباشد؛ بههمیندلیل از هرگونه برخورد انتقادی در این مقدمه خودداری میکنیم. هدف این است که خوانندگان بتوانند به متونی از جنبش چپ رادیکال مستقیماً دستیابی داشته و نظر مستقل خود را در ارتباط با آن کسب کنند. البته نگرش انتقادی به مباحث مطرحشده در واقع چیزی جز تشریح پیامدهای نظری این متون و اهمیتی که در نقطهنظرات فعلی مبارزه طبقاتی کسب کرده است نمیباشد. بهعبارتدیگر میخواهیم بگوییم که این متن بههیچرو پایان ماجرا نیست بلکه همانطور که بارها اشاره کردهایم، لحظهای از تکامل نظریۀ مبارزه طبقات در چپ رادیکال را نشان میدهد؛ لحظهای که خود، در جریان تحولات اجتماعی به سهم خود جاری شده و مآلاً پشت سر گذاشته شده است. امروز با چرخشی دیگر روبهرو هستیم که تمام این پیشینه را منسوخ میکند. اما برای دستیابی به این بینش، نیاز داریم بر شانههای این نقد سوار شویم.
توجه داشته باشید که متونی که اینجا تحت عنوان متون تاریخچه چپ رادیکال ارائه میشود جنبه آکادمیک ندارند؛ یعنی نه هدف نویسنده و نه هدف خواننده دقت نظری یک متن آکادمیک با حواشی و ارجاعها و غیره نیست. این متن را باید همانطور خواند که در جریان یک جنبش انقلابی سرمقالههای نشریاتی را که به آنها تعلق خاطر داشتیم میخواندیم؛ برای «پیکاریها» باید آن را همانطور خواند که متن «زیگزاگها ...» را خواندیم؛ برای «مجاهدین م ل»، همانطور که «اطلاعیه زرد مهر ۵۴» را؛ برای رفقای «راه کارگر» همانطور که «کاست حکومتی» را خواندند و یا برای رفقای «چریکهای فدایی خلق» همانطور که «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» یا «رد تئوری بقا» را خواندند. اینها متونی نیستند که سر فرصت در کتابخانه یا دانشگاه نوشته و خوانده شده باشند؛ اینها متونی هستند که ایستاده کنار خیابان یا چمباتمهزده کنار دیوار و پنهانشده زیر کُتی که به روی سر کشیدهایم خوانده میشوند یا در نشستی شب هنگام، در یک جلسهٔ مطالعاتی؛ اینها متون مبارزه طبقاتی هستند، لحظههای نادری که در آنها سکتهوار، معنویت طبقه کارگر مسیر آتی حرکت خود را رقم میزند. آری، مبارزه طبقات تئوریساز است.
ح.س.
جزوۀ «سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس» از اهمیت تاریخی بارزی برخوردار است. کائوتسکی بیچونوچرا برجستهترین شخصیت صاحبنظر انترناسیونال دوم و قدرتمندترین حزب آن یعنی حزب سوسیال-دموکرات آلمان بوده است. او بهمثابه پاسدار ارتدکسی [مارکسیسم]، تقریباً از سوی همگان بهعنوان آشناترین و واردترین فرد به آثار مارکس و انگلس و بهعنوان برترین مفسر ایشان در نظر گرفته میشد. بنابراین، مواضع کائوتسکی گواه یک دوران کامل جنبش کارگری است و به این عنوان هم که شده، شایستۀ شناخته شدن است. این کنفرانس [که در ۱۹۰۷ در شهر برمن برگزار شد و جزوِۀ یادشده محصول آن است] مشخصاً به مسألهای محوری در جنبش پرولتری اختصاص دارد: یعنی رابطۀ بین طبقۀ کارگر و تئوری انقلابی. پاسخی که کائوتسکی به این مسأله میدهد مبنای تئوریکِ عمل و سازماندهی همۀ احزابی است که انترناسیونال دوم را میساختند؛ از جمله حزب سوسیال-دموکرات روسیه و فراکسیون بلشویکیاش، فراکسیونی که تا ۱۹۱۴، یعنی تا زمان فروپاشی انترناسیونال در مواجهه با جنگ جهانی اول، عضو "ارتدکس" انترناسیونال دوم محسوب میشد.
با این حال، تزهایی که کائوتسکی در این جزوه بسط داده، همزمان با فروپاشی انترناسیونال دوم دچار "فروپاشی" نشدند. کاملاً برعکس، این تزها به بقای خود ادامه داده و به همان شکل، شالودۀ انترناسیونالِ سوم را با توسل به لنینیسم و چهرههای مسخشدۀ استالینی و تروتسکیستیاش، ساختهاند.
[پس یعنی] لنینیسمْ محصول فرعی کائوتسکیسم از نوع روسی آن است! این حکم موجب یکهخوردن کسانی خواهد شد که از کائوتسکی فقط تکفیرهای بلشویسم علیه او و مخصوصاً جزوۀ لنین «ورشکستگی انترناسیونال دوم و کائوتسکی مرتد» را میشناسند؛ یعنی برای کسانی که از لنین فقط آن چیزهایی را میدانند که دانستن آنها در محافل و معابدی که پاتوق ایشان است واجب میباشد.
[اما اگر کمی تأمل کنیم،] خودِ عنوان جزوۀ لنین رابطۀ او را با کائوتسکی به شکل بسیار دقیقی تعریف میکند. اگر لنین کائوتسکی را مرتد میخوانَد، درست بهخاطر این است که فکر میکند کائوتسکی پیش از این، پیرو ایمان حقیقی بوده است، ایمانی که مِنبعد لنین خود را تنها مدافع برحق آن میداند. لنین نهتنها نمیتواند "کائوتسکیسم" را نقد کند، بلکه نشان میدهد که توان شناسایی آن را هم ندارد و در واقع به سرزنش کردن استاد فکری قدیمی خود که به آیین خویش خیانت کرده، بسنده میکند. گسست او از کائوتسکی، از هر زاویه که بنگریم، هم دیرهنگام بوده است و هم سطحی: دیرهنگام، چونکه لنین تا آخرین لحظه دچار توهمات بزرگی نسبت به سوسیال-دموکراسی آلمان بود و صرفاً بعد از آنکه خیانت به وقوع پیوست به آن پیبرد. سطحی، برای اینکه لنین فقط بر سر مسائل امپریالیسم و جنگ گسست میکند، بدون اینکه تا عمق علل خیانتِ ماه اوت ۱۹۱۴ سوسیال-دموکراسی پیشرود، خیانتی که به ماهیت خود این احزاب و روابطشان با جامعۀ سرمایهداری و به همین نسبت با پرولتاریا مربوط است. این روابط هم در نفْسِ خودشان باید در ارتباط با خودِ حرکتِ سرمایه و طبقة کارگر قرار گرفته، و بهمثابه مرحلهای از رشد پرولتاریا فهمیده شوند، نه مثل چیزی که بشود آن را بنابر ارادۀ یک اقلیت یا حتی بنا بر ارادۀ یک رهبریِ انقلابی تغییر داد، هر قدر هم که این رهبری آگاه باشد.
اهمیت فعلی تزهای کائوتسکی از همینجا ناشی میشود؛ تزهایی که در این جزوه [سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس] با انسجام خاصی بسط داده شدهاند و بافت فکری او را در طول زندگیاش میسازند؛ لنین این تزها را از همان ابتدای ۱۹۰۰ در اهداف فوری جنبش ما و بعد در ۱۹۰۲ در اثر چه باید کرد؟ - جاییکه او به تفصیل و کاملاً تمجیدآمیز از کائوتسکی نقل قول میآورد،- برگرفته و بسط میدهد. در ۱۹۱۳، لنین مجدداً در متن «سه منبع و سه جزء سازندۀ مارکسیسم» این برداشتها را از سرمیگیرد، و همان مضامین را بسط میدهد، و در آنجا گاهی متن کائوتسکی را کلمه به کلمه تکرار میکند.
این تزها را که بر یک تحلیل تاریخیِ سطحی و موجز از روابط مارکس و انگلس، چه با جنش روشنفکری عصر خود و چه با جنبش کارگری متکیاند، میتوان در چند کلمه خلاصه کرد، چند نقل قول کافی خواهد بود که کلّ محتوای آنها روشن شود:
«یک جنبشِ کارگری خودبهخودی، فاقد هرگونه تئوریای که بتواند در میان طبقات زحمتکشْ علیه سرمایهداریِ رشدیابنده قد علم کند، از به انجام رساندنِ ... کار انقلابی ناتوان است».
به این ترتیب ضروری است که آنچه کائوتسکی وحدت جنبش کارگری و سوسیالیسم میخواند، تحقق یابد.
حال آنکه: «آگاهی سوسیالیستی امروزی (؟!) تنها بر پایۀ یک شناخت علمی عمیق به منصۀ ظهور میرسد... درحالیکه حامل علم پرولتاریا نیست، بلکه روشنفکران بورژوا هستند... بنابراین آگاهی سوسیالیستی، عنصری است که از بیرون به درون مبارزات طبقۀ پرولتاریا وارد شده و نه چیزی که بهصورت خودبهخودی بروز کند.» لنین این سخنان را که بهقلم کائوتسکی است «عمیقاً صحیح» توصیف کرده است.
ناگفته پیداست که وحدتی تا این اندازه خواستنیْ بین جنبش کارگری و سوسیالیسم نمیتوانست در شرایط آلمان و در شرایط روسیه به همان روش محقق شود. اما این مهم است که ببینیم اختلافهای عمیق بلشویسم در زمینۀ [مسائل] تشکیلاتی، ناشی از درکهای متفاوت نیست، بلکه صرفاً از به کاربستن همان اصولْ ولی در وضعیتهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی متفاوت نشأت میگیرد.
در واقع سوسیال-دموکراسی، نه تنها به اتحاد هر چه بزرگتر جنبش کارگری و سوسیالیسم منجر نشد، بلکه به اتحاد دائماً فزاینده با سرمایه و بورژوازی انجامید. بلشویسم بهنوبهخود، بعد از اینکه در انقلاب روسیه مثل ماهی در آب بود («انقلابیون در انقلاب مثل آب هستند در آب»)[2]بهواسطۀ شکست انقلابْ به امتزاج تقریباً کاملی با سرمایۀ دولتی انجامید که یک بوروکراسی تمامیتخواه آن را مدیریت میکرد.
با این وجود "لنینیسم" همچون شَبَحی در ضمیر آگاه بسیاری از انقلابیونِ کموبیش خوشنیّت در گشتوگذار است و کماکان در جستجوی نسخهای است که ظرفیت موفق شدن داشته باشد. این انقلابیون با اطمینان به اینکه "پیشاهنگ" هستند چونکه "آگاهی" دارند، -در حالیکه تنها چیزی که دارند یک تئوری غلط است،- برای متحد کردن این دو غول متافیزیکی میرزمند؛ یکی از این دو غول، «یک جنبش کارگری خودانگیخته، عاری از هر نظریهای» است و دیگری هم، یک آگاهی سوسیالیستی نامتجسم.
این برخورد، صاف و ساده ارادهگرایانه است. حالآنکه، اگر همانطور که لنین میگوید «طنز و شکیبایی از مهمترین صفات یک انقلابی [باشند]»، «بیصبری،[هم] اصلیترین منبع فرصتطلبی است» (تروتسکی). روشنفکر، تئوریسین انقلابی نباید دغدغۀ پیوستن به تودهها را داشته باشد؛ چراکه اگر تئوریاش انقلابی باشد، او پیشتر در پیوند با تودههاست. او انتخابی در برگزیدن جبهۀ پرولتاریا ندارد، (این سارتر نیست که این کلمات را به کار میبندد، این لنین است) چراکه به بیان روشنتر، او انتخابی ندارد. نقد نظری و عملیای که او حامل آن است، به واسطۀ رابطهای که با جامعه برقرار کرده، متعین شده است. او قادر به رها کردن خویش از این شور و اشتیاق نیست، مگر با سر نهادن به آن (مارکس). او اگر [در شرایطی باشد که] "انتخابی داشته باشد"، یعنی دیگر انقلابی نیست، و نقد تئوریکش از پیش آلوده و پوسیده است. مسألۀ نفوذ ایدههای انقلابیای که او در محیط کارگری به اشتراک میگذارد از این طریق تماماً تغییر شکلیافته است: زمانیکه شرایط تاریخی، توازن قوا بین طبقاتِ در جدال، که عمدتاً توسط حرکت مستقل سرمایه متعین شده، هرگونه فوران انقلابی پرولتاریا بر صحنۀ تاریخ را ممنوع میکند، روشنفکر همان کاری را میکند که کارگر؛ [یعنی] کاری که از دستش ساخته است: مطالعه میکند، دست به قلم میبرد، نتیجۀ مطالعاتش را به بهترین نحو ممکن، عموماً هم بهنحوی نه چندان خوب، میشناساند. زمانیکه مارکس [به عنوان] محصولِ جنبشِ تاریخیِ پرولتاریا، در کتابخانۀ موزۀ بریتانیا مطالعه میکرد، اگر نه با همۀ زحمتکشان، دستکم با جنبش تاریخی پرولتاریا در پیوند بود. او از کارگران به نسبت هر کارگری که خودش هم از دیگر کارگران جداست، جداتر نبود؛ یعنی تا اندازهای که شرایط آن دورانْ روابطش را به کسانی محدود میکرد که سرمایهداری اجازۀ برقراری رابطه با آنها را به او میداد، در ارتباط با کارگران بود.
برعکس، زمانی که پرولتاریا خود را به صورت طبقه شکل میدهد، و با توسل به هر شیوهای جنگ با سرمایه را اعلام میکند (و برای انجام این کار هم، کمترین نیازی ندارد که برایش دانش آورده شود، از آنجا که خود او، در مناسبات تولیدی سرمایهدارانه، چیزی جز سرمایۀ متغیر نیست؛ کافی است بخواهد شرایطش را، هر چقدر هم که جزئی، تغییر دهد تا خود را در بطن مسألهای بیابد که روشنفکرِ ما برای دسترسی به آن با مشکلاتی مواجه خواهد بود)، [عنصرِ] انقلابی نه کمتر و نه بیشتر از چیزی که سابق بر این بوده، در پیوندِ با پرولتاریا نیست. اما در این لحظه [از اوجگیری جنبش]، نقدِ تئوریک در امتزاج با نقدِ عملی قرار میگیرد، نه به این دلیل که از بیرون آورده شده و فراهم است، بلکه برای اینکه این دو نقد یک چیز و همانندند.
اگر در دوران پیشین، روشنفکر دچار این توهم شد که انفعال پرولتاریا به دلیل فقدان "آگاهی" اوست و اگر از این مسأله به اینجا رسیده بود که خود را "آوانگارد" تصور کند، تا حدی که خواهان رهبری پرولتاریا باشد، واضح است که در این صورت مأیوس و سرخورده میشود.
با این وجود، همین درک است که جوهر لنینیسم را میسازد، و چیزی است که تاریخِ ابهامآمیزِ بلشویسم آن را به نمایش میگذارد. این برداشتها در نهایت فقط بهخاطر شکست انقلاب روسیه است که حفظ شده و دوام آوردهاند؛ به این معنی که توازن قوا بینِ سرمایه و پرولتاریا در مقیاسِ بینالمللی، به پرولتاریا اجازه نداد که به نقدِ عملی و نظری انقلاب روسیه بپردازد.
این چیزی است که ما قصد داریم بهطور موجز با تحلیل آنچه در روسیه گذشته و تحلیل نقش واقعی بلشویسم نشان دهیم.
لنین با باور به اینکه محافل انقلابی روسیه ثمرۀ «اتحاد جنبش کارگری و سوسیالیسم» هستند، سخت در اشتباه بود. انقلابیونِ متشکل در گروههای سوسیال-دموکرات هیچ "آگاهی"ای برای پرولتاریا نمیآوردند. قطعاً یک گزارش یا یک مقالۀ تئوریک در مورد مارکسیسم برای کارگران خیلی مفید بود، اما به دردِ آگاهی دادن، شناختِ مبارزۀ طبقاتی نمیخورد، بلکه فقط میتوانست برای تدقیق چیزها، برای بیشتر به اندیشه کشاندنْ مفید باشد. لنین این واقعیت را نمیفهمید؛ نهتنها میخواست برای طبقۀ کارگر شناخت از ضرورت سوسیالیسم بهطور عام ببرد، بلکه همچنین میخواست رهنمودهایی الزامی به طبقه ارائه کند که توضیح میدهند او به وقت مشخص چه کاری انجام دهد. وانگهی این کاملاً عادی است، چونکه حزب لنین، متولی آگاهی طبقاتی، «تنها جریانی است که قادر به تشخیص منافع عمومی طبقۀ کارگر، فراتر از تمام تقسیمبندیهایش به قشرهای مختلف است»، و «تنها [اوست که] قادر به تحلیل دائمی وضعیت و بیان کردن شعارهای متناسب با آن است». در حالیکه انقلاب ۱۹۰۵ همانطور که میدانیم ناتوانی عملی حزب بلشویک را در رهبری طبقۀ کارگرْ نشان داد، و تأخیر این حزب پیشاهنگ را برملا کرد. همۀ مورخین، حتی آنهایی که نظری مساعد نسبت به بلشویکها دارند، میپذیرند که در ۱۹۰۵ حزب بلشویک چیزی از شوراها نفهمید. پیدایش اَشکال سازماندهی نوین، ظن و بدگمانی بلشویکها را برانگیخت: لنین اعلام کرد که شوراها «نه یک پارلمان کارگری هستند نه یک ارگان خود-حکومتی پرولتری». مهم، دیدن این مسأله است که کارگران روس نمیدانستند که سوُویِتها را تشکیل خواهند داد. اقلیت بسیار معدودی در بین ایشان با تجربۀ کمون پاریس آشنا بود، ولی این امر مانع از آن نشد که نطفۀ دولت کارگری را خلق کنند، هرچند که هیچکس آنها را تعلیم نداده بود. در واقع، تز کائوتسکیستی-لنینیستی، به محض اینکه طبقۀ کارگر تحت هدایت حزبی نباشد که «بیان امتزاج "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم"» است، هرگونه قدرتِ آفرینشِ بدیع و اصیل طبقۀ کارگر را انکار میکند. حال آنکه در ۱۹۰۵ میبینیم که به قول جملهای از تزهای فوئرباخ «معلم خودش هم نیاز به تعلیم دیدن دارد».
با این همه، لنین برعکس تروتسکی، عملکردی انقلابی داشت (از جمله موضعش در مورد جنگ). اما در واقع انقلابی بودن لنین دقیقاً از آنجاست که موضعی علیه تئوری خویش در مورد آگاهی طبقاتی اتخاذ میکند. نمونۀ فعالیت او را بین فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ بررسی کنیم: لنین بیش از ۱۵ سال (از حدود ۱۹۰۰) فعالیت کرده بود تا سازمان پیشآهنگی را به وجود آورد که اتحاد "سوسیالیسم" و "جنبش کارگری" را محقق کند، سازمانی که «رهبران سیاسی»، «نمایندگان پیشگامی که توانایی متشکل کردن و رهبری جنبش را دارند» را گرد هم آورد. درصورتیکه در ۱۹۱۷، درست مثل ۱۹۰۵ این رهبریِ سیاسی، که توسط کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک نمایندگی میشد، نشان داد که عقبتر از وظایف آن لحظه، یعنی در تأخیر نسبت به فعالیت انقلابی پرولتاریا قرار دارد. همۀ مورخین، و از جمله مورخین استالینی و تروتسکیست، نشان میدهند که لنین برای به کرسی نشاندن تزهایش مجبور شد علیه رهبریِ سازمان خودش دست به نبردی طولانی و دشوار بزند؛ و او جز با تکیه بر کارگران حزب، بر پیشگامانِ واقعیِ جنبش که در کارخانهها حول حلقههای سوسیال-دموکراسی یا در درون آنها متشکل بودند، موفق به این کار نشد. اما ممکن است گفته شود که این امر بدون فعالیتی که طی سالها توسط بلشویکها انجام شده بود، چه در سطح مبارزات روزمرۀ کارگران و چه در سطح دفاع و ترویج نظرات انقلابی، ممکن نمیبود. در واقع، اکثریت قابل توجهی از بلشویکها، بهطریق اولی لنین، با تبلیغات و کنش بیوقفۀ خود در خیزش اکتبر ۱۹۱۷ سهیم بودند. آنها بهعنوان مبارزین انقلابی، نقش مؤثری ایفا کردند؛ اما بهعنوان "رهبری طبقه"، "پیشاهنگ آگاه" نسبت به پرولتاریا در تأخیر بودند. انقلاب روسیه علیه نظریات چه باید کرد؟ جریان یافت؛ و تا جاییکه این نظریات بهکار بسته شدند (یعنی ایجاد یک ارگان رهبریکنندۀ طبقۀ کارگر اما جدا از او) آشکار شد که ترمز و مانعی بر سر راه انقلاب بودهاند. در ۱۹۰۵ لنین نسبت به تاریخ عقب است، چراکه به تزهای چه باید کرد؟ چسبیده است، در ۱۹۱۷ در جنبش واقعیِ تودههای روس شرکت میکند و با این کار -در عملِ خویش- برداشتِ بسط داده شده در چه باید کرد؟ را بهدور میریزد.
اگر برخورد ما با کائوتسکی و لنین برعکس برخوردی باشد که آنها با مارکس دارند، اگر ما برداشتهایشان را در پیوند با مبارزۀ طبقاتی ببینیم و نه جدا از آن، کائوتسکیسم-لنینیسم بهعنوانِ خصلتِ کُلِ یک برهه از تاریخ جنبش کارگری پدیدار میشود، برههای که ابتدا تحت استیلای انترناسیونال دوم بود. بعد از اینکه پرولتاریا رشد کرد و به هر تقدیر متشکل شد، در انتهای قرن نوزدهم در وضعیت متضادی قرار گرفت؛ پرولتاریا سازمانهای مختلفی دارد که هدفشان انقلاب کردن است، درعینآنکه قادر به این کار [هم] نیست، چراکه شرایط هنوز به پختگی کافی نرسیده است. کائوتسکیسم-لنینیسم درعینحال هم بیان این تضاد است و هم راهحل آن. کائوتسکیسم-لنینیسم با طرح این ادعا که پرولتاریا برای انقلابی بودن باید از مسیر شناختِ علمی گذر کند، بر [ضرورت] وجود سازمانهایی بهمنظور چارچوب بخشیدن، رهبری و کنترل کردن پرولتاریا صحّه گذاشته و آنها را توجیه میکند.
همانطور که خاطر نشان کردیم، نمونۀ لنین پیچیدهتر از نمونۀ کائوتسکی است، بهخاطر اینکه لنین در بخشی از زندگیاش، علیه کائوتسکیسم-لنینیسمْ انقلابی بود. از این گذشته، وضعیت روسیه کاملاً با وضعیت آلمان فرق میکرد، زیرا در آنجا تقریباً یک رژیم بورژوا-دموکراتیک وجود داشت و یک جنبش کارگریِ بهشدت رشدیافته و ادغام شده در سیستم. در روسیه برعکس، باید همه چیز ساخته میشد، و هیچ صحبتی از شرکت در فعالیتهای پارلمانی بورژوایی و سندیکاهای رفرمیستی مطرح نبود، بهخصوص که چنین سندیکاهایی اصلاً وجود نداشتند. در این شرایط، لنین میتوانست علیرغم نظرات کائوتسکیستیِ خود، یک موضع انقلابی اتخاذ کند. هرچند باید یادآوری کرد که او تا [آغاز] جنگ جهانی، سوسیال-دموکراسی آلمان را بهمثابه یک الگو در نظر داشت.
استالینیها و تروتسکیستها در تاریخ بازنگری و تصحیحشدهشان از لنینیسم، لنین هشیاری را به ما عرضه میکنند که پیش از ۱۹۱۴ به "خیانت" سوسیال-دموکراسی و انترناسیونال آگاه بوده و آن را افشا کرده است. این افسانهای محض بیش نیست؛ میباید تاریخ حقیقی انترناسیونال دوم را بهطور دقیق مطالعه کرد تا نشان داد که نهتنها لنین آن را افشا نمیکرد، بلکه قبل از جنگ نیز چیزی از پدیدۀ انحطاط سوسیال-دموکراسی نفهمیده بود. قبل از ۱۹۱۴، لنین حتی در مدح و ثنای حزب سوسیال-دموکراسی آلمان که توانسته "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم" را به هم پیوند دهد، سخن سازمیکند (نگاه کنید به چه باید کرد؟). کافی است که چند خط از سوگنامۀ "آگوست بِبل" به قلم لنین را نقل کنیم (که ناگفته نماند حاوی خطاهای کوچک و بزرگ متعددی در مورد زندگی این "رهبر"، این "الگوی رهبری کارگری" و [نیز] در مورد تاریخ انترناسیونال دوم است):
«پایههای تاکتیک پارلمانی سوسیال-دموکراسی آلمان (و بینالمللی)، که ذرهای امتیاز به دشمن واگذار نمیکند، که اجازه نمیدهد کمترین امکانی، هر چقدر هم کم، در جهت بهبود بخشیدنِ شرایط کارگران از دست برود، و درعینحال بر سازشناپذیری خود روی اصول تأکید داشته و همیشه سمتگیری خود را به سوی تحققِ هدفِ نهایی حفظ میکند، پایههای این تاکتیک توسط ببل تدوین شده است...»
این ستایشهای لنین از «تاکتیک پارلمانی سوسیال-دموکراسی آلمان (و بینالمللی)»، «سازشناپذیر در مورد اصول» (!) مربوط به اوت ۱۹۱۳ بوده! شدت توهم لنین نسبت به سوسیال-دموکراسی آلمان آنچنان است که یک سال بعد، هنگامیکه Vorwärts [بهپیش] (ارگان حزب سوسیال-دموکرات آلمان) خبر رأی مثبت نمایندگانِ سوسیال-دموکرات به اعتبارات جنگی را منتشر ساخت، او میپنداشت که این سندی جعلی و ساختهوپرداختۀ ارتش آلمان است و به این ترتیب او نشان میداد که از مدتها قبل در واقع از ۱۹۰۰-۱۹۰۲، از زمان انتشار چه باید کرد؟، نسبت به انترناسیونال بهطور عمومی و سوسیال-دموکراسی بهطور خاص دچار توهم بوده است. (ما اینجا برخورد سایر انقلابیون، برای مثال برخورد روزا لوکزامبورگ را در برابر این مسائل بررسی نمیکنیم. این مسأله واقعاً درخور یک مطالعۀ دقیق است.)
دیدیم که چطور لنین در ۱۹۱۷ در عمل تزهای "چه باید کرد؟" را رها کرد. اما ناپختگی مبارزۀ طبقاتی در مقیاس جهانی، و بهویژه غیبت انقلاب در اروپا، شکست انقلاب روسیه را به دنبال داشت. بلشویکها با وظیفۀ «اداره کردن روسیه» (لنین)، و به انجام رساندن وظایف انقلاب بورژواییای که نتوانسته بود به وقوع بپیوندد، در قدرت قرار گرفتند؛ یعنی در واقع وظیفۀ تضمین توسعۀ اقتصادی روسیه، توسعهای که فقط میتوانست سرمایهدارانه باشد به آنها محول شد. به صف کردن و مهار طبقۀ کارگر -و مخالفان در حزب- به هدفی اساسی تبدیل شد. لنین، کسی که چه باید کرد؟ را بهنحوی صریح و آشکار دور نیانداخته بود، در ۱۹۱۷ بلافاصله برداشتهای "لنینیستی" را از سرگرفت؛ برداشتهایی که انضباط و سازماندهیِ "ضروریِ" کارگران فقط به واسطۀ آنها میسر میشود. سانترالیست-دموکراتها، اپوزیسیون کارگری[3] و گروه کارگری[4] بهخاطر نفی کردن و زیر سؤال بردن "نقش رهبری حزب" لتوپار شدند. تئوری لنینیستی حزب به انترناسیونال نیز تحمیل شد. بعد از مرگ لنین، زینوویف، استالین و دیگرانی امثال ایشان، با اصراری بیش از پیش بر انضباط آهنین، بر «وحدت اندیشه و وحدت عمل»، تئوری لنینیستی را بسط و پرورش دادند: درحالیکه اصلی که انترناسیونالِ استالینیشده بر آن قرار میگرفت، همانی بود که احزاب سوسیالیست-رفرمیست رویش استوار بودند (حزب جدا از کارگران که آگاهی کارگران نسبت به خودشان را برای آنها میآورد). هر بنی بشری، چنانچه تئوری لنینی-استالینی را نمیپذیرفت در «مرداب اپورتونیستی، سوسیال-دموکراسی، منشویک،...» میافتاد. از طرف دیگر تروتسکیستها هم به نوبۀ خود به تفکر لنین چسبیده بودند و چه باید کرد؟ را طوطیوار نقل میکردند. تروتسکی میگفت: بحران بشریت، چیزی نیست مگر "بحران رهبری"، بنابراین باید به هر قیمتی که شده یک رهبری ایجاد کرد. دیگر به اوج ایدهآلیسم رسیده بودیم یعنی جاییکه تاریخ جهان با بحران آگاهیاش توضیح داده میشود.
در نهایت [شاید بشود گفت که] استالینیسم فقط میتوانست در کشورهایی پیروز شود که در آنجا بورژوازی نمیتوانست رشد سرمایهداری را تضمین کند و شرایط هم طوری فراهم نبود که جنبش کارگری بتواند سرمایهداری را نابود کند. در اروپای شرقی، در چین، در کوبا، یک گروه جدید رهبریکننده شکل گرفت، مُرّکب از کادرهای جنبشِ کارگریِ بوروکراتشده، از متخصصین قدیمی یا تکنیسینهای بورژوا، گاهی مَرّکب از کادرهای ارتش یا دانشجویان قدیمیِ ملحقشده به نظم اجتماعیِ جدید، مثل چیزی که در چین به وقوع پیوسته است. در تحلیل نهایی، میتوان گفت چنین فرآیندی جز به دلیل ضعف جنبش کارگری ممکن نبوده است. در چین برای مثال، قشر اجتماعیِ موتور حرکتِ انقلابْ را دهقانان تشکیل میدادند؛ درحالیکه آنان از هدایت خودشان عاجز بودند و تنها کاری که از دستشان برمیآمد این بوده که توسط "حزب" رهبری شوند. قبل از کسب قدرت، این گروه متشکل در حزب، تودهها و "مناطق آزاد شده" را –در صورت وجود چنین مناطقی- رهبری میکند. سپس حزب تمام زندگی اجتماعی کشور را در دست میگیرد. در همه جا تزهای لنین عامل بوروکراتیک قدرتمندی بودهاند. برای لنین، کارکردِ رهبریِ جنبش کارگری، یک کارکرد ویژه بود که توسط "رؤسایی" تأمین میشد که بهصورت جداگانه از جنبش متشکل شدهاند و این کارکرد تنها نقشِ ایشان است. با توجه به اینکه لنینیسم، پیکرهای از انقلابیون حرفهای تجویز میکرد که از تودهها جدا بوده و آنها را راهبری میکند، این نظریه در خدمت توجیه ایدئولوژیک برای تربیت کردنِ کادرهای رهبری مجزا از کارگران قرار گرفت. در این مرحله، لنینیسم که از زمینۀ آغازین و اصلیاش منحرفشده، دیگر چیزی نیست غیر از تکنیکِ منظم کردن و در چارچوب قرار دادنِ تودهها و یک ایدئولوژی توجیهگرِ بوروکراسی و حامی سرمایهداری: بازپسگیری آن به دست سرمایه برای رشد و گسترش این شکلبندیهای اجتماعی جدید یک ضرورت تاریخی بوده است؛ شکلبندیهایی که خودشان هم معرف یک ضرورت تاریخی برای رشد سرمایه هستند. بهتدریج که سرمایهداری گسترده میشود و بر کرۀ ارض تسلط مییابد، [و] شرایطِ امکانِ انقلاب مهیا میشود، ایدئولوژی لنینیستی، به معنای تمام کلمه، عمرش به سر میرسد.
غیرممکن است که مسألۀ حزب، بدون بازخوانی شرایط تاریخیای که این بحث در آن زاده شد، بررسی شود: در همۀ حالات، هرچند تحت اشکال گوناگون، رشد ایدئولوژی لنینیستی از عدم امکان انقلاب پرولتری ناشی شده است. بر حسب تصادف نبوده اگر تاریخْ به کائوتسکیسم-لنینیسم حق داده، اگر حریفانش هرگز نتوانستهاند نه خود را به صورت پایدار متشکل کنند، نه حتی نقدی منسجم از آن ارائه دهند: موفقیت کائوتسکیسم-لنینیسم محصول عصر ماست و نخستین حملههای جدی -عملی- علیه آن، علامت اتمام یک دورۀ تاریخی است. برای پیشآمدن چنین چیزی لازم بود شیوۀ تولید سرمایهداریْ وسیعاً در مقیاس جهانی توسعه یابد. انقلاب مجارستان در سال ۱۹۵۶ ناقوس مرگِ یک دورۀ کامل ضدانقلابی را به صدا درآورد، درعینحال که علامتی بود از پختگی انقلابی. هیچکس نمیداند چه هنگام این دوره بهصورت قطعی پشتسر گذارده خواهد شد، اما یقیناً نقد تزهای کائوتسکی و لنین که ماحصل این دوران است، از هماکنون ممکن و لازم شدهاند. به همین جهت است که ما «سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس» نوشته کائوتسکی را مجدداً منتشر میکنیم، برای بهتر شناساندن این ایدئولوژی و بهتر فهمیدن آنچه ایدئولوژی مسلطِ تمامِ یک دوره بوده و هنوز هم هست. قصد ما کتمان کردنِ نظراتی نیست که محکومشان میکنیم و علیهشان میجنگیم، برعکس، میخواهیم آنها را بهصورت گستردهای پخش کنیم، تا هم ضرورت و هم محدودیت تاریخیشان را نشان دهیم.
امروز شرایطی که به گسترش و بالندگی تشکلاتی از نوع سوسیال-دموکراسی یا بلشویکی مجال داده بود، پشت سرگذاشته شده است. باید گفت ایدئولوژی لنینیستی، گذشته از استفادهای که بوروکراتهای در قدرت از آن میکنند، کاری برای جمعهای انقلابیای که در جهت وحدت دادن سوسیالیسم و جنبش کارگری به آن ارجاع میدهند، از دستش ساخته نیست. از حالا به بعد، از این ایدئولوژی کاری برنمیآید مگر تحکیم کردن موقتیِ اتحاد روشنفکران حقیر و کارگرانی که محقرانه انقلابیاند.
********
[1] ژان برو نام مستعار ژیل دووِه، یکی از فعالین جریان نقد چپ رادیکال در فرانسه است. او در سال ۱۹۴۷ متولد شد و پدرش عضو دستگاه امنیتی فرانسه بود. در ۱۹۶۵ به عضویت جریان «قدرت کارگری» pouvoir ouvrier در میآید که جناح کارگری-عملی «سوسیالیسم یا بربریت» است و کلود لوفور آن را میچرخاند. دووه در ۱۹۶۷ از این گروه جدا شده و به حلقهای میپیوندد که حول کتابفروشی موش کور پیر La vieille Taupe بهوجود آمده است. این کتابفروشی که بنگاه انتشارات هم هست نقش مهمی در این تاریخ دارد و پاتوق همۀ کسانی است که از کمونیسم سنتی بریده و در جستجوی راههای جدید مبارزهاند. مؤسس کتابخانه، پییر گیوم Pierre Guillaume خود شخصیت تأثیرگذاری است و آثار مهمی دارد، ولی بهخاطر اینکه در دورهای به فوریسون نزدیک شد، تحت اتهاماتی مبنی بر گرایش به تزهای «رویزیونیستی» (نفی وجود کورههای آدمسوزی) و یهودستیزی قرار گرفت و اعتبارش مخدوش شد. این محفل تحت تأثیر بوردیگا و نشریهای که ژاک کامات و روژه دانژویل منتشر میکنند (invariance=لایتغیر)، گی دوبور و انترناسیونالِ سیتوآسیونیستی است. این افراد در اتفاقات ماه مه ۶۸ شرکت فعال داشته و از جمله کسانی هستند که کمیتۀ سانسیه را درست میکنند (در دانشگاه سانسیه پاریس). همانطور که میدانیم سه کمیتۀ دانشجویی مهم وجود داشتند : نانتر، سانسیه، سوربن که در جریان حوادث شکل گرفته و نقش مهمی در رخدادهای ماه مه ایفا کردند. ژان برو در ۱۹۶۹ در جلساتی که ای.س.اُ (ICO= Informations Correspondances Ouvrières) ترتیب داده شرکت میکند و طی این نشستها متن بسیار مهمی مینویسد که در تاریخ چپ رادیکال همواره از آن بهعنوان یک سند یاد میشود. این متن به نام «دربارۀ ایدئولوژی چپ رادیکال» ابتدا به صورت جزوه و سپس در کتاب دووه «کمونیسم و مسألۀ روسیه» منتشر شد. ما امیدواریم ترجمۀ این اثر دووِه را هم به زودی ارائه کنیم.
[2] اشاره به جملۀ معروف مائوتسهدون: «انقلابی در میان خلق مثل ماهی در آب است».
Mao Zedong, Problèmes stratégiques de la guerre révolutionnaire en Chine, 1936.
[3] اپوزیسیون کارگریْ جناحی در درون حزب بلشویک است که در سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۱ حول الکساندر شلیاپنیکوف شکل گرفته بود و در میان کارگران فولاد پتروگراد و سندیکای آنان نفوذ داشت و الکساندرا کولونتای، فمینیست و کمونیست مشهوری که بهعنوان کمیسر تأمین اجتماعی در دولت بلشویکی اولین زن وزیر در جهان محسوب میشود، از آن پشتیبانی کرده بود. این جریان، هرچند که نافی نقش هدایتکننده حزب نبود، بر ضرورت اِعمال کنترل کارگری تولید توسط سندیکاها و کمیتههای کارخانه اصرار میورزید. از نظر آنان "بوروکراسی حزبی" نباید مانع "خلاقیت کارگری" گردد. بحثهای کنگرۀ دهم حزب (مارس۱۹۲۱) در زمان قیام کرونشتات، حول همین مسألۀ نقش سندیکاها بالا گرفت و اپوزیسیون کارگری همراه با همۀ فراکسیونهای حزبی منحل اعلام شد. فعالین این جریان به مبارزۀ خود ادامه دادند و در سومین کنگرۀ انترناسیونال، کولونتای با "سیاست نوین اقتصادی" (نِپ) شدیداً مخالفت کرد. در کنگرۀ یازدهم حزب (مارس و آوریل ۱۹۲۲) بخشی از اعضای این جریان از حزب اخراج میشوند. کولونتای از همین تاریخ بهعنوان نمایندۀ تجاری به نروژ فرستاده میشود و بسیاری از دیگر اعضا اپوزیسیون، در تصفیههای استالینی بین ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹ به سیبری تبعید شده و یا از میان برده شدند.
[4] گروه کارگری، گروهی است که حول گابریل میازنیکف Gabriel Miasnikov ، شکل میگیرد. میازنیکف کارگر جوانی است که در ۱۷ سالگی وارد حزب بلشویک میشود و در عملیات تهاجمی علیه پلیس تزاری شرکت دارد و بهعنوان کمونیست ۷ سال پیش از انقلاب را در زندان میگذراند؛ معروف است که در زندان اعتصابی ۷۵ روزه را سازمان داده است. پس از انقلاب فوریه بهعنوان رییس شورای پِرم انتخاب میشود. در ۱۹۱۸ عضو کمونسیتهای چپ است که نشریِۀ کمونیست را منتشر میکنند. در جریان جنگ داخلی رئیس ارتش داوطلبانی است که برای نبرد با ارتش سفید رهسپار اورال میشوند. پس از جنگ داخلی به نمایندگی هشتمین کنگرۀ شوراهای پانروس برگزیده میگردد. در ۱۹۲۲ پس از یک مشاجرۀ شدید با لنین و کمیتۀ مرکزی حزب بر سر "آزادی برای نوع دیگری اندیشیدن"، همراه با مابقی فراکسیونها از حزب اخراج میشود. در همین دوره همراه با سرژ تیونف و کوزنتزوف «گروه کارگری» را سازماندهی کرده و دست به فعالیت مخفی میزنند. این گروه در ۱۹۲۳ اعتصابات کارگری زیادی در روسیه سازمان میدهد. میازنیکوف در همان سال دستگیر و زندانی شده و مورد شکنجههای شدید قرار میگیرد. در ۱۹۲۸ به ارمنستان منتقل شده و "تحت مراقبت" زندگی میکند؛ تا اینکه در همان سال به ایران و سپس ترکیه میگریزد. در ۱۹۳۰ بالاخره به فرانسه آمده و بهعنوان یک کارگر ساده تا ۱۹۴۴ کار میکند. در پایان جنگ از استالین میخواهد که به او اجازۀ بازگشت به شوروی داده شود. استالین با این خواستۀ او موافقت کرده و برای او هواپیمایی به فرانسه اعزام میکند. او از زمان بازگشتش به شوروی ناپدید میشود! و پس از یک محاکمۀ نظامی مخفی در روز ۱۶ نوامبر ۱۹۴۵ در زندان مسکو به جوخه اعدام سپرده میشود. در سال ۱۹۲۳ قبل از تبعید، مانیفستی با عنوان «نپ NEP سیاست جدید اقتصادی Nouvelle Economie Politique یا نپ NEP استثمار جدید پرولتاریاNouvelle Exploitation du Prolétariat ؟» مینویسد که امروز در دست است. در این مانیفست او از ضرورت دفاع از دستاوردهای پرولتاریای روسیه میگوید که در غیاب انقلاب جهانی پرولتاریایی باید با نتایج جنگ جهانی، سپس جنگ داخلی و دست آخر سیاستهای دولت از جمله تبعات نپ و کسانی که از آن چاقوچله میشوند را تحمل کند. او همچنین به انتقاد از «انحطاط بوروکراتیکی [میپردازد] که فتوحات انقلاب پرولتری روسیه را تهدید میکند.» «گروه کارگری» بر اساس انتقادی ریشهای نسبت به بوروکراسی حزبی و دولتی در خود شوروی و همچنین در انترناسیونال کمونیستی دست به فعالیتی مخفی میزند که با شدیدترین سرکوب دستگاه امنیتی روبهرو میگردد. «ما را وادار میکنند که مبارزۀ مخفی را از سربگیریم. ما باید بهنحوی غیرقانونی مبارزه کنیم. مانیفست ما نمیتواند در روسیه چاپ شود: ما آن را تایپ کرده و بهصورت غیرقانونی پخش میکنیم. رفقایی که به دلیل عضویت در گروه ما مورد سوءظن قرار میگیرند از حزب و سندیکاها اخراج شده، دستگیر، تبعید و نابود میشوند...» در دوران تبعید در فرانسه، میازنیکوف یک دم از مبارزه بازنایستاد. او دست به انتشار نشریهای به نام «بیلان» (۱۹۳۳-۱۹۳۸) به زبان فرانسه زد، که خوشبختانه امروز شمارههایی از این نشریۀ تئوریکِ پُربار در دسترس است.
نشست درباره جنبش کارگری ایران با میثم آلمهدی
روز ۱۷ دسامبر ۲۰۲۲ این موقعیت نصیبمان شد که پذیرای یکی از دستاندرکاران جنبش کارگری ایران، میثم آلمهدی، کارگر سابق فولاد اهواز باشیم.
این نشست به همت رفقای Bund Der Kommunist*innen در برلین برگزار شد، ما فکر کردیم ارائه متن صحبتهای نشست برای درک بهتر جنبش کنونی ایران و رابطه آن با جنبش کارگری مفید باشد.
اندیشه و پیکار
۱۰ ژانویه ۲۰۲۳
نشست عمومی با میثم آلمهدی در برلین
۱۷ دسامبر ۲۰۲۲
در ابتدا یکی از رفقای زن به معرفی میثم آلمهدی پرداخت:
"کارگران فولاد اهواز با علاقه فراوان به تجربه مبارزات سایر کارگران ایران توجه دارند و بهخوبی میدانند که مانند همه جای دنیا، این سرمایهداری است که دشمن مشترک آنهاست. کارگران فولاد اهواز نیز مانند کارگران هفت تپه از سابقه مبارزاتی پرشکوهی برخوردارند. این کارگران بارها دستگیر و شکنجه شدهاند. نماینده آنها برای اعترافات اجباری علیه خود و همکارانش مقابل دوربینهای تلویزیون قرار گرفت. سخنگوها به خاطر ارعاب کارگران دیگر اخراج شدند، اما کارگران فولاد اهواز با یکدیگر همبسته بوده، در آتش مبارزه و کورههای کارخانه آبدیده و خودشان از فولاد شدهاند. آنها نشان دادهاند که آماده مبارزه برای زنده نگه داشتن شعله مبارزه طبقاتی هستند.
ما بسیار خوشحالیم که این فرصت پیشامد که در عین قدردانی از یک کارگر، مستقیماً از زبان خود او وضعیت قیام کنونی را بشنویم. ما معتقدیم که کارگران، بدون دخالت احزاب سیاسی از هر گرایشی که معتقدند کارگران منتظر دستورات و رهبری آنها هستند، کاملاً قادرند پاسخگوی الزامات مبارزات خود باشند. کارگران فولاد اهواز هرگز منتظر منجی نبودهاند و همواره خود سرنوشت خویش را به دست گرفتهاند."
پس از این مقدمه کوتاه، رفیق بهطور خلاصه گروه صنعتی فولاد اهواز را معرفی نمود:
"این مجموعه در سال ۱۳۴۲ افتتاح شد و در زمان خصوصیسازی در ایران به آقای امیرمنصور آریا واگذار گردید.
در همین روند خصوصیسازی است که ما شاهد هستیم که تعداد کارگران از ۷۰۰۰ به ۴۰۰۰ رسیده است. به عبارت دیگر نرخ استثمار تقریبا دو برابر شد. کارگران این کارخانه از سال ۱۳۹۲ مرتباً برای احقاق حقوق خود در مبارزه بودهاند".
میثم آلمهدی یکی از کارگران شناخته شده فولادسازی ملی اهواز است زیرا در اوج نهضت، سخنگوی آنها بود.
او کار خود را در این مجموعه در سال ۱۳۸۶ بهعنوان کارمند خدمات روزانه (در غذاخوری) آغاز کرد و سپس بهعنوان کارگری با قراردادهای موقت در بخش تولیدی آغاز به کار نمود و تا سال ۲۰۱۸ میلادی در آنجا مشغول به کار بود. او پس از چند بار دستگیری بهعنوان سخنگوی کارگران به زندان افتاد؛ پس از مدتی زندان، مجبور به مخفیشدن و عاقبت به ترک کشور شد.
ما بسیار خوشحالیم که این فرصت را داریم که به جای خواندن و شنیدن اعلامیههای احزاب و سازمانهایی که خود را جایگزین کارگران میسازند، مستقیماً صدای یک کارگر را بشنویم. فقط میماند که به میثم خوشآمد بگویم و رشته سخن را به او واگذار کنم."
پس از تشكر از حضار و برگزارکنندگان ميثم سخنان خود را اينگونه آغاز کرد:
"در ابتدا باید روشن کنم که خیزش کنونی در ایران خیزشی زنانه است. این زنان هستند که پرچم این جنبش را بر دوش دارند و من از این فرصت استفاده میکنم تا درود بفرستم به همه رفقای زنم، همه کسانی که امروز در اسارت هستند و در زندانهای جمهوری اسلامی رنج میکشند. آنها در زندان هستند و من به خودم اجازه نمیدهم از طرف آنها صحبت کنم. من احتمالاً میتوانم در مورد درد مشترک میان من و آنها صحبت کنم، اما فقط بهعنوان یک کارگر عرب، به این عنوان میتوانم رنج مشترکی را احساس کنم.
برای اینکه بتوانیم بفهمیم درحالحاضر در ایران چه میگذرد، باید به تظاهراتهایی که در سالهای اخیر در خیابانها رخ داده است، برگردیم. ما باید به اعتراضات به آن نحوی که در خیابانها به راستی میگذرد بنگریم که از آنچه در رسانهها منعکس میشود بسیار متفاوت است. رسانهها همیشه با کارگران بهعنوان سیاهی لشکر انقلاب برخورد میکنند، درحالیکه ما انقلابیون حقیقی هستیم.
برای درک و بررسی شرایط فعلی نیاز داریم به گذشته نزدیک رجوع کنیم؛ نقطه شروع تحلیل ما رویدادهای سال ۱۳۸۸ و تظاهراتهای آن سال خواهد بود.
به یاد داریم که این تظاهرات اعتراضی مربوط به انتخابات ریاست جمهوری ایران و کاندیداتوری میرحسین موسوی اصلاحطلب میشد. همانطور که میدانید این تظاهرات سرکوب شد و پس از به حاشیه راندن میرحسین موسوی و در حصر خانگی قرار گرفتنش، جریان اصلاحطلب عقبنشینی کرد و آن حرکت خوابید. پس از این وقایع بود که رفتهرفته شاهد ظهور تظاهراتی بودیم که میتوانستیم این بار آنها را «طبقاتی» ارزیابی کنیم. در این فاصله، ما همیشه با جنبش کارگریای روبهرو بودیم که فعال بود و در خیابانها حضور داشت و به اعتراضات خود علیه همه بیعدالتیها و ستمی که متحمل میشد ادامه میداد. مهمترین فایده این جنبشها قطعاً اعتمادبهنفسی بود که مردم در این تظاهرات بهدست آوردند. بنابراین، کسانی که از ساختار سیاسی- اقتصادی-اجتماعی کشور حذف شده بودند، دریافتند که میتوانند با بسیج خود وزنهای در معادله قدرت باشند.
رسانهها در گفتمانشان همیشه از کارگران با عبارات تحقیرآمیز صحبت میکردند. اگر من اینجا هستم برای این هم هست که برای شما توضیح دهم که ما «کارگران فقیر» نبودیم، ما مردمی بودیم مبارز و با مطالبات. حرکات فقرا و بدبختان حرکاتی است که در مقابل حاکمان کرنش میکنند و از آنها خیرخواهی و صدقه میطلبند [کف زدن حضار]. ما در تلاش بودیم تا واژگان و ادبیات طبقه خود را در خیابان رقم بزنیم و همچنین ساختار سازماندهی خود را ابداع کنیم. یعنی ایجاد یک سازمان افقی، بدون هیچگونه تلاشی برای برپایی یک فرد یا گروهی به مقام رهبری که دیگران باید از او اطاعت کنند. البته تمام این تلاشها سرکوب شد اما ما از این سرکوبها درس گرفتیم و خود را ترمیم و تقویت کردیم.
چرا امروز این استناد را میکنیم و میگوییم که از دیدگاه ما، تظاهرات در طول ۵ سال گذشته رنگی آشکارا "طبقاتی" به خود گرفته است؟ تظاهراتی که در خیابانها میدیدیم بیشتروبیشتر خیابانی، معترض با گفتمان و سازماندهی «طبقاتی» بودند. علاوهبراین، ما در حضور یک جنبش کارگری بودیم که مدام در حال افزایش بود. ما پیشتر دیدیم که تظاهرات سه روزه و در همه جای کشور، تبدیل به تظاهرات پنج روزه شد و احساس کردیم که این شعور، این خودباوری بهتدریج در حرکتها و در خیابان تولید میشود.
اگر به آمار بازداشتها در سه ماه گذشته نگاه کنیم، میبینیم که افراد زیادی در جنبش دانشجویی، در جنبش زنان و همچنین در میان کارگران دستگیر شدهاند. این حرکتی است که تداوم پیدا میکند، حرکتی بدون رهبر، بدون لیدر که در حال پیشرفت است و نه جنبشی نردبانی یا اهرمی. این دقیقاً همان ادبیات و گفتمان و ساختاری است که ما سعی کرده بودیم در جنبش جابیاندازیم. وقتی نگرش افرادی که در جنبش هستند را در سطح خیابان مشاهده میکنیم، احساس میکنیم که دیگر مانند گذشته و در دید رسانهها از جنبش عمومی حذف یا در آن حل نشدهایم.
زمانی بود که از کمیتههای کارگری یا شوراهای کارگری صحبت میکردیم و سعی میکردیم بهصورت افقی جنبشی را تشکیل دهیم که نیازی به رهبر و رئیس نداشته باشد؛ اما سرکوب و دستگیر شدیم. ما همراهان، یعنی ۴۱ نفر کارگر بازداشت شدیم. مزیت این روش این بود که دستگیری یک یا چند نفر، غیرممکن بود کل حرکت را متوقف کند. در دوران حبس ما، سیل بسیار شدیدی در اهواز آمد. کمیتههای مردمی برای کمک به اهالی ایجاد شد و ما در این شرایط بود که متوجه شدیم خودمان در زندان بهسرمیبریم اما تفکراتمان در خیابان است.
پس از آزادی به کمیتههای مردمی پیوستیم و آنوقت بود که کارگران کارخانه فولاد اهواز دست به اعتصاب غذا زدند تا بتوانند تمام غذاهایی را که در کارخانه تهیه میشد و برای کارگران در نظر گرفته شده بود، برای اهالی نیازمند سیلزده بفرستند. حتی امروز میتوان این نوع سازماندهی افقی را در کمیتههای محلات مشاهده کرد. این امر گواه این است که گفتمان ما به خیابانها رسیده است. وقتی از "ما" صحبت میکنیم، از یک طبقه صحبت میکنیم و نه از یک شخص یا مقام. وقتی از اعتراضات و تداوم این اعتراضات صحبت میکنیم، شک ندارم که صحبت از اعتراضات طبقاتی است. این منطق ما در برخورد به حرکاتی است که در خیابان روی میدهد. در آغاز یک جنبش اعتراضی، در روزهای اول، میتوان افرادی را دید که تحت تأثیر هیجان و شور خود وارد اعتراضات شدهاند. اما تداوم این اعتراضات فقط میتواند توسط مردمی باشد که چیزی برای از دست دادن ندارند... و هیچ سرمایهداری نمیتواند سه ماه در خیابان بماند تا اعتراض کند زیرا همیشه میترسد همه چیز را از دست بدهد. [کف زدن حضار] پس از همینجاست که میتوان نتیجه گرفت اعتراضات کنونی در واقع اعتراضاتی طبقاتی هستند.
اجازه بدهید نکته بسیار مهم دیگری را مطرح کنم. این در مورد تلاش غرب برای لیدرسازی برای جنبش ایران است. آنها از طریق رسانههای خود هر تلاشی را بهکار میبرند تا برای ما رهبرسازی بکنند. ما این رهبران خودخوانده یا کسانی را که پارلمانهای غربی سعی میکنند برای ما تهیه کنند، بهخوبی میشناسیم. ما با تاریخ ناتو در منطقه آشنا هستیم. دغدغه آنها بههیچوجه آزادی زنان یا حقوق بشر در کشورهای ما نیست، بلکه دغدغه آنها منابع و سرمایه ایران است.
بیایید نگاهی به چند هفته گذشته بیندازیم و عملکرد این رهبران خودخوانده را ببینیم.
طی دو هفته گذشته، خانم علینژاد و همچنین خانواده پهلوی، اولی در فرانسه توسط رئیس جمهور مکرون و دومی توسط نمایندگان پارلمان فرانسه مورد استقبال قرارگرفتند. پس از این سفرها بود که رئیس جمهور مکرون به آمریکا سفر کرد و به همراه بایدن بیانیهای برای ادای احترام به شجاعت زنان ایرانی ارائه نمود. آنها در همان حال گفتند ما از طرف خود، همیشه آماده مذاکره با جمهوری اسلامی هستیم. اما بدیهی است که غربیها سعی دارند از خون ما و شهدای ما در ایران بهعنوان ابزاری برای مذاکره با رهبران ایران استفاده کنند. ما اجازه نمیدهیم که جنبش کارگری بهعنوان یک ورقِ بازی تلقی شود، زیرا ما بر اساس اراده خود و نه بر اساس خواستههای کشورهای غربی در حال مبارزه هستیم. ما امروز میبینیم که این انسانها و جریانات آنها، تا چه اندازه متعلق به ضدانقلاب هستند. مردم ایران که چهلواندی سال، زیر یوغ جمهوری اسلامی زندگی کردهاند بهتدریج مبارزه خود را ساختهاند: آنها به تدریج وارد اعتراض شدند، این فرایندی بود که جنبش زنان، جنبش دانشجویی و جنبش کارگری را گرد هم آورد. ما اکنون در تظاهرات خود در خیابانها شعارهای «طبقاتی» میشنویم. این شعارها ظلم را به هر شکلی هدف قرار میدهند. میشنویم "مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه، چه رهبر!"
اما رسانهها در داخل کشور با رهبر مصاحبه میکنند و در خارج از کشور با پهلوی مصاحبه میکنند. اینگونه است که مسخرهبازی و جوک رسانهها ادامه مییابد. آنها هر کاری میکنند تا نبینند که بحث، طبقاتی است و میخواهند از ما بهعنوان ابزار، بهعنوان سیاهیلشکر استفاده کنند. آنها دست به هر کاری میزنند تا ما و گفتمان ما را از روند حوادث حذف کنند. برای قربانی کردن ما و نادیدهگرفتن مبارزه ما، در حالی که هر فردی که امروز در خیابانها علیه رژیم تظاهرات میکند، اعتقادی تزلزلناپذیر به آرمان خود دارد و در مبارزه با سیستم است؛ او آنجاست تا واقعا چیزی را تغییر دهد. اما از طرف دیگر رسانهها چگونه به مسئله توجه میکنند؟ رسانهها سعی میکنند از واژگان و ادبیات دیگری بهرهکشی کنند. آنها مفاهیم طبقاتی- انقلابی ما را به مفاهیمی مستهلک تبدیل میکنند، از آنها سلب معنا کرده، آنها را بیاهمیت جلوه داده و مانند یک کالای مبتذل تحقیر میکنند. آنها کلمه اعتصاب را به شکل یک ابزار بیاهمیت مرتب تکرار میکنند. حتی زمانی که در برخی شهرها اعتصابی وجود ندارد، آنها سعی میکنند اخبار جعلی ساخته و از اعتصاب حرف بزنند.
کارگران وقتی اعتصاب را سازماندهی میکنند، به خوبی میدانند که دارند چه میکنند، آنها به کارشان باور دارند. اما رسانهها چون آگاهی طبقاتی و فهم ما را بهرسمیت نمیشناسند، فکر میکنند که با تکرار "اعتصاب اعتصاب"، کارگران کورکورانه وارد اعتصاب میشوند. در واقع ذهنیت ما را نادیده میگیرند، فکر میکنند که ما بهخاطر فقرِ آگاهی دست به اعتصاب میزنیم. آنها ما را انسانهای ناآگاهی تلقی میکنند که تحت تأثیر احساسات قرار داشته و ناآگاهانه جوگیر شده و به خیابان هُل داده میشویم.
رسانهها مدام در تلاشند تا ادبیات و کلمات ما را مستهلک کرده و در انحصار خود درآورند و با تکرار مثلاً «انقلاب انقلاب» آنها را بیاهمیت جلوه دهند... گویی ما نمیدانیم که انقلاب یک فرآیند است، از بالا به پایین دیکته نمیشود، بلکه برعکس، حرکتی است که از پایین به سمت بالا میرود. انقلاب دیکتهای از پایین به بالا است.
این استهلاک و وارونهکردن معنایی که میخواهند به ما بقبولانند، وجود ما را نادیده میگیرد تا از ما قربانی بسازند، تا قدرتها را متقاعد به جنگ با جمهوری اسلامی کنند. این جنگها خودِ ضدانقلاب خواهد بود.
بهخوبی به یاد داریم آن زمانیکه از زنان ایرانی خواستند در پس دیوارها، روسریهایشان را بردارند ولی هرگز جرئت ابراز علنی آن را نداشته باشند تا از آنان زنان قربانی بسازند و آنها را متقاعد کنند که جنبش را به این موضوع حجاب محدود سازند، اما امروز زنان در ایران در خیابانها هستند و روسریهای خود را آتش میزنند و درعینحال کل نظام را زیر سوال میبرند. رسانهها دوست ندارند درباره اینکه زنان در نظام ایران کاملاً از ساختار سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشور حذفشده هستند صحبت کنند.
رسانهها با محدودکردن خیزش زنان به مسئله حجاب، نوعی اسلامهراسی ایجاد میکنند، درحالیکه ما معتقد به آزادی انسان هستیم و نه به اینکه از قدرتمندان دستور بگیریم که به چه چیز باید اعتقاد داشته باشیم.
امروز مبارزه زنان در ایران، مکتب مبارزه زنانِ جنوبیِ جهان است. این فقط یک ادعا نیست. همه میتوانستند تصاویر[زندهی] زنان ایرانی را روی سقف ماشینها ببینند که روسریهای خود را تکان داده و میسوزانند. ما قبلاً صحنههای مشابهی را در سودان دیده بودیم، زمانی که آلاء صالح برای خواندن سرودهای انقلابی از ماشین بالا رفت. ما این صحنه را هزاران بار در خیابانهای ایران دیدهایم. ما شاهد مبارزات زنان افغانستان با شعارهای خود (نان، کار آزادی) بودیم، شعارهایی که در خیابانهای ایران تکرار میشود. شعار زنان کُرد «زن، زندگی، آزادی» را دیدیم که در ایران مکرر تکرار میشود. بههمیندلیل است که فکر میکنم مبارزه زنان در ایران، مدرسه و مجموعهای از مبارزه همه زنانِ جنوب است. وقتی زنان ایرانی شعارهای زنان افغانستان را برمیگزینند، بهخوبی میدانند که پس از خروج نیروهای آمریکایی و بهدست گرفتن قدرت توسط طالبان در افغانستان، چه گذشت. آنها بهخوبی میبینند که چه اتفاقی برای زنان در عراق و سوریه میافتد... بنابراین کسانی که امروز در کنگره آمریکا نشستهاند و میخواهند زنان ایرانی را متقاعد کنند که قصد دارند آنها را آزاد کنند، بهتر است افکار خودشان را آزاد کنند؛ من فکر میکنم ما داریم بر درد خود غلبه میکنیم و به نقطه اصلی یعنی انقلاب میرسیم و انقلاب را رقم میزنیم.
علاوه بر این، من مطلقاً کسی نیستم که در مورد انقلاب توهم داشته باشم. ما در ۱۵-۱۰ سال گذشته راه درازی را پیمودهایم. زمانیکه ما در خیابان، اما با تعداد بسیار کمی بودیم، زمانی که ما سعی میکردیم خودمان را در کارخانه سازماندهی کنیم، اما به سختی از چند نفر فراتر میرفتیم... و امروز میبینیم که چگونه ما، واژگان ما، ادبیات ما توسط خیابان گرفته شده و تکرار میشود. این انقلاب ماست. [کف زدن حضار]
این انقلاب ماست و ما آن را به کسی نمیسپاریم! انقلابی که امروز در خیابانهای ایران در حال رخ دادن است، درد مردمی است که حذف شده، طرد شده و بهحاشیه رانده شدهاند. این درد بلوچهاست، درد کردهاست، درد عربهاست، درد همه کسانی است که به جرم زبانشان، به خاطر رنگپوستشان از این ساختار کنار گذاشته شدهاند. ما دیگر قربانی هیچ سیستمی نیستیم زیرا تصمیم گرفتهایم به جلو برویم و مبارزه کنیم. اگر امروز اینجا هستم، برای توضیح ادبیات طبقهمان است، واژگان و ادبیاتی که تلاش میکنند آن را حذف کنند. از زنان ما در مبارزه قربانی بسازند. آنها فکر میکنند که ما بهدلیل ناآگاهی در خیابان هستیم، اما ما قطعاً مردمی هستیم که در مبارزه هستیم، آن را زندگی میکنیم و زنان ایرانی این مقاومت را در زندگی خود تجربه کردهاند. [کف زدن حضار]
ما زندگی را میشناسیم، مقاومت را با درد رفقایمان میشناسیم. از درد رفقای زنمان. از درد لیلا [حسین زاده] که امروز در زندان است. وقتی در خیابان بودیم و سعی میکردیم خودمان را سازماندهی کنیم، در همبستگی با خود، صدای واحدی را شنیدیم که از یک دانشگاه بلند شد. دانشگاهی بود که لیلا در آن درس میخواند و امروز او و رفقایش در زندان هستند. اما زمان تغییر کرده است. امروز هزاران دانشجو در صدها دانشگاه از ادبیات و واژگان آنها استفاده میکنند. ما را به زندان میاندازند، علیه ما پروندهسازی میکنند، علیه ما مستندهای دروغین میسازند، اما ادبیات ما و مبارزه ما در خیابان است، ما رهبری نداریم، رهبر ما خیابان است.
سپاس
[کفزدن حضار]
رفیق برگزارکننده:
خیلی ممنون، حالا رفقایی که سئوال یا نکتهای دارند را یادداشت میکنیم و هر کس تا جای ممکن صحبت کند. لطفا سعی کنید از دو دقیقه بیشتر نباشد تا همه بتوانند مطلبشان را مطرح سازند.
سئوال (به زبان آلمانی): چه انتظاری از گروهها و سازمانهای خارج از کشور برای حمایت از قیام در ایران دارید؟
پاسخ میثم: ما در خارج از کشور، میگویم «ما» چون من هم خودم امروز در خارج از کشور هستم، در شرایطی هستیم که آزادی بیان وجود دارد، فضای بیشتری وجود دارد که مسائل را مطرح کنیم. جدیترین مسئلهای که باید خیلی روشن و واضح از آن صحبت کنیم این است:
اینجا دیگر مستقیماً با جمهوری اسلامی و سرکوب آن سروکار نداریم. هرچند که، بین خودمان باشد، سرکوب به شکل دیگری وجود دارد. در اینجا باید خیلی واضح و بدون تردید صحبت کنیم. دیگر نمیشود وسط ایستاد؛ این کار یک جنایت است.
وقتی میبینیم یک کودک در تظاهرات شرکت میکند و در مقابل گلولهای میایستد، کمترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که به اندازه او صداقت و شفافیت داشته باشیم. ما باید حضور داشته باشیم تا در همبستگی با جنبش بتوانیم ادبیات خیابان را تکرار کنیم. ما باید بتوانیم همه ظرفیتها و امکاناتی که از ما در جایی دیگر سلب شده، اینجا و اکنون، در مکانی دیگر خودمان تولید کنیم. بیایید در همبستگی عمل کنیم و بتوانیم واژگان و ادبیات طبقه خود را تکرار کنیم.
باید بتوانیم در مقابل جریانات اصلی (جمهوری اسلامی و راست جانبدارغرب)، تفکر انتقادی و روشنی داشته باشیم.
و اگر ارزیابی ما این است که با یک انقلاب زنانه سروکار داریم، باید بر اساس آن عمل کنیم و آن را به طور واضح نامگذاری کرده، هویت آن را بشناسیم زیرا وقتی جنبشی را به رسمیت شناختیم، نامگذاری و شناسایی کردیم، میتوانیم از همه ظرفیتهای آن هم استفاده کنیم.
ما باید طرزفکری را که کارگر را فقط مرد میبیند و زن را فردی ضعیف، حذف کنیم. باید بهصراحت گفت که امروز این زنان هستند که پتانسیل تشکیلاتی و سازماندهی دارند و این کاری است که انجام میدهند. باید کتفبهکتف یکدیگر عمل کنیم، ما باید ادبیات خیابان را بپذیریم حتی اگر با مزاج ما جور نباشد و همخوانی نداشته باشد. یا باید در خانه بنشینیم یا موظف هستیم آن را تکرار کنیم. بیشک در همبستگی ما، در شانهبهشانه قدمگذاردن ماست که ایدهها به گردش درآمده و واژگان انقلاب تولید میشود و در راستای خیابان حرکت میکند. آنها نباید ما را ناامید کنند و ما را متقاعد سازند که هیچ نقشی در انقلاب کشورمان نداریم. نباید بگذاریم این ادبیات تحقیر در تبعید، بر ما چیره شود.
من مطمئن هستم که در بحثهای آینده میتوانیم ایدههایمان را به اشتراک گذاشته و به جلو برویم. مطمئنم اگر دوشادوش هم جلو برویم، ایده سومی هم تولید خواهد شد.
سئوال (به فارسی): میتوانید چند کلمه در مورد سندیکاها و تشکلهای صنفی در ایران به ما بگویید. من سالها پیش عضو یک سندیکای فلزکار مکانیک بودم و در ایران کار میکردم. وضعیت اتحادیههای کارگری و سندیکاها امروز در ایران کلاً چگونه است؟
پاسخ: ابتدا باید بدانید که تشکلهای کارگری در ایران چه ساختاری دارند. در اینجا، متوجه شدم که تشکلهای کارگری بهرسمیتشناختهشده اساساً سندیکاهای کارگری هستند و نه چیز دیگری. در ایران باید گفت که ما یک سازماندهیِ تشکلهای کارگری داریم اما هرگز نمیتوانیم اعلام وجود کنیم. کافی است که ایجاد چنین چیزی را اعلام کنیم تا فوراً ممنوع شود و خود را تحت موج سرکوب قرار دهیم. البته سه چهار سندیکا وجود دارد که در یک دوره خاص، در دورهای که اصلاحطلبان کموبیش در قدرت بودند، ایجاد شد. دولت البته از مقاصد پوپولیستی پیروی میکرد. کارگران حتی در درون این اتحادیهها سعی کردند از ظرفیتهای خود برای تغییر اوضاع و تغییر معادله بین دولت و جنبش کارگری استفاده کنند. ما رویکرد دیگری را به تشکلهای کارگری میشناسیم که شوراها هستند که نیروی رادیکالتر و پیشروتری را نمایندگی میکنند و درک عمیقتری از جامعه خویش دارند. این نوع سازمان عموماً مخفی یا نیمهمخفی است. بههمیندلیل بود که در ابتدای بحث اصرار داشتم که باید توجه خود را بر خیابان و تکرار ادبیات طبقه خود در خیابان، متمرکز کنیم. باید درک کرد که برای کارگران پیشتاز بسیار دشوار است که هم فعالیت خود را ادامه دهند و هم در این فضای سرکوب درعینحال امنیت خود و خانوادههایشان را حفظ کنند.
اما باز هم به این موضوع به گونهای متوهم نگاه نمیکنم که باعث شود به این نتیجه برسم و ادعا کنم که همه کارگران ایران سازمانیافتهاند. در آنجا حرکتهای مهمی، تلاشهای مهمی میکنند تا این گفتمان سازماندهی، گفتمان شوراها بتواند نفوذ بیشتری پیدا کند و در آینده بتواند اعتصابات را سازماندهی کند. تا جنبش کارگری بتواند اعتصابات آینده را سازماندهی کند.
همچنین میتوان به اعتصاباتی که در اعتراضات کنونی شاهد آنها بودیم اشاره کرد. باید به اولین و پرشورترین اعتصابی که از آغاز قیام روی داده است اشاره کرد.
اعتصاب کارگران « پروژهای» صنعت نفت که با شعار «مرگ بر دیکتاتور» اعتصاب خود را آغاز کردند. همچنین اعتصاب کارگران ذوبآهن اصفهان و همچنین اعتصابات شهرک صنعتی قزوین بود.
در تمام این موارد نگاه تحقیرآمیز رسانهها به این اعتصابات و مطالبات آنها را نیز دیدهایم. آنها تحقیر شدند که چرا هميشه صرفاً برای مطالبات صنفی یا اقتصادی اعتصاب میکنند.
آنها نمیدانند که ظرفیتهای خاصی در درون کارخانهها وجود دارد و باید با هوشمندی از آنها استفاده کرد. وقتی این اعتصابات به دنبال اعتراضات میآید، یعنی تدبیری عقلی در پس خود دارد؛ وقتی میبینیم که این اعتصابات همزمان با تجمعات و تظاهرات صورت میگیرد، باید فهمید که پشت کار آنها آگاهی و عمدی نهفته است و اینها اتفاقی نیست.
باز هم میگویم که من نگاه متوهمی به انقلاب ندارم، فقط باید تمام تلاش خود را در این راستا انجام دهیم.
سئوال (به آلمانی): نقش کمیتههای محله در خیزش کنونی چیست؟
پاسخ: قبل از خیزش کنونی هیچ کمیته محلی وجود نداشت. البته ما در تاریخ خود، این کمیتهها را داشتیم اما چیزی به این نام در زمان فعلی وجود نداشت.
بهطورکلی دو نوع رویکرد مختلف به کمیته محلات وجود دارد. کمیتههایی که برای رفع مشکلات مادی که در محلات وجود دارد درست میشوند و سپس کمیتههایی که میتوان آنها را انقلابی دانست.
من در حال حاضر، اطلاعات دقیقی از عملکرد این کمیتهها ندارم، اما با توجه به رفتار و عملکرد آنها در خیابان، می توان تحلیل خاصی در مورد آنها داشت. برای این کار باید گفتهها و فراخوانهایی که آنها دادند را با عملکرد واقعی آنها در محلهها یا شهرهایی که در آن حضور دارند مقایسه کرد. میبینیم که در محلهها یا شهرهایی که تحت پوشش کمیتهها هستند، روند اعتراضات و نحوه واکنش تظاهرکنندگان نسبت به نیروهای سرکوب، بسیار منظمتر و سازماندهیشدهتر است.
این نظم و انضباطی که در این محلهها یا بهطور خاص در این شهرها میبینیم، نشاندهنده کارآمدی این کمیتهها و اثبات واقعیت ادعای آنهاست.
من اجازه ندارم بیشتر بگویم، زیرا ممکن است برخی مسائل امنیتی مطرح شود که بهتر است در مورد آنها سکوت کنم.
سئوال (به زبان آلمانی): در تظاهرات همبستگی که در خارج از کشور، بهویژه در آلمان برگزار میشود، دیدهایم که نیروهای چپی وجود دارند که میپذیرند در تظاهراتی که توسط سلطنتطلبان ایران ترتیب داده شده، شرکت کنند. این شعار معروف "ما همه با هم هستیم!" است که این سردرگمی را ایجاد میکند و به دولتهای غربی، مثلاً دولت آلمان، اجازه میدهد تا جریان انقلابی را که میتواند در این جنبش وجود داشته باشد، حذف کرده و ازبینببرند. در این باره چه فکر میکنید؟
پاسخ: اساساً آیا چیزی وجود دارد که بتوان در رابطه با آن از «ما همه با هم هستیم» صحبت کرد؟ مثلاً امروز به این رفیق زن که روبهروی من است نگاه کنیم. اگر تا فردا صبح فریاد بزنم و تکرار کنم "ما همه با هم هستیم" ، "ما همه با هم هستیم" آیا او واقعاً باور میکند که همه با هم هستیم؟
یک پیشفرض وجود دارد که سیستم در درون خود حمل میکند، امکاناتی که فقط به این دلیل که من یک مرد هستم به من میدهد. بنابراین، من از ظرفیتها، مزیتها و امتیازات معینی بهره میبرم. میتوانم اینجا بایستم و فریاد بزنم که "ما همه با هم هستیم". واضح است که این امری واقعی نیست.
حال به آنچه در جامعه ایران میگذرد فکر کنیم. من از خودم شروع میکنم، من یک کارگر عرب هستم، این ویژگیِ من کافی است که مرا حتی قادر به فکر و اندیشه ندانند. [خنده حضار]. نفس عرب بودن، باعث میشود شما را بهعنوان فردی که میتواند فکر کند به رسميت نشناسند. یک فرد بلوچ حتی شناسنامه ندارد. این فقط مربوط به رژیم فعلی و حال حاضر نیست، بلکه برخوردی است که از زمان رژیم قدیم وجود داشته است، این یک رویکرد سیستماتیک است که حتی در رژیم شاه نیز وجود داشته است. مرا بهعنوان یک عرب، یا یک کرد را بهعنوان یک کرد، همیشه خطرناک میدانستند.
من اکنون برای شما توضیح میدهم که چرا سلطنتطلبان امروز به یاد آوردهاند که "ما همه با هم هستیم". زیرا این ما هستیم که معترض هستیم، این ما هستیم که در شرایط طبقاتی و در درد زندگی میکنیم، این ما هستیم که تجربیاتی پر از رنج داریم. وقتی به خیابان آمدیم یادشان افتاد که «ما همه با هم هستیم».
زمین های کشاورزی مردم در رژیم شاه مصادره میشد، هنوز هم در رژیم جمهوری اسلامی مصادره میشود.
من نمی فهمم چرا فکر میکنند ما احمق هستیم و همه چیز را فراموش کردهایم. اگر امروز یک نیروی چپ در کنار یک جريان سیاسی قراربگیرد که پرچمی آغشته به خون رفقای خود را حمل میکند، آن نیرو در واقع یک نیروی دستراستی است که خجالت میکشد به آن اعتراف کند. [تشویق حضار]
اینها در واقع همان نیروهای «چپی» هستند که جمهوری اسلامی را ضدامپریالیست میدانند. آنها هنوز نفهمیدهاند که نیروهای چپ به مردم فرودست متکی هستند نه به پارلمانها. من میخواهم در دو کلمه به آنها بگویم که این رژیم چقدر ضدامپریالیست است. با تانکهای آمریکایی وارد عراق شدند، امروزه در لبنان و سوریه هستند و از طالبان حمایت میکنند و این طبقه کارگر است که در همه جا قربانی آنها میشود. این افراد واقعا خجالت میکشند که به صراحت بگویند دستراستی هستند. [تشویق و کفزدن حضار]
امیدوارم جواب سئوال شما را داده باشم چون واقعا درد بزرگی برای ماست.
سئوال: (به زبان آلمانی): اولاً، آیا در مبارزاتی که امروز در ایران میبینیم، اشاراتی تاریخی به سنتهایی میبینید که مردم در مبارزاتشان به آنها رجوع داده و به کارشان میگیرند؟
و سوال دوم: در چشمانداز آینده، بهترین سناریویی که میتوانید تصور کنید در ایران اتفاق بیفتد و همچنین بدترین آن چه خواهد بود؟
پاسخ: ما در مورد ایرانی صحبت میکنیم که در تاریخ اخیر خود سابقه یک انقلاب دارد. در آن انقلاب یک سازماندهی بسیار بزرگ و کارآمد وجود داشت که منجر به انقلاب شد. کمیتههای محلات، کمیتههای کارخانهها و شوراهای کارخانهها در آن زمان قدرت زیادی داشتند، اگرچه طبقات حاکم و متحدان آنها توانستند، یک بار دیگر، برایمان لیدر و رهبر بسازند و انقلاب ما را بربایند و قدرت را به اسلام گرایان بسپارند؛ زیرا در آن زمان اوضاع منطقه مستلزم ظهور اسلام افراطی بود.
امروز در ایران با سه نسل روبهرو هستیم. نسل اول کسانی هستند که در انقلاب ۵۷ شرکت کردند. دوم فرزندان آنها، نسل خود ما که انقلاب را تجربه نکردند اما داستان آنرا از پدر و مادرشان شنیدند و سوم فرزندان [دو دهه اخیر] که به عنوان یک نیروی رادیکال در حال انباشت تجربیات مبارزاتی هستند، همانهایی که امروزه رسانه ها در موردشان مرتب تکرار میکنند نسل جدید، نسل جدید و با آنها بهعنوان انقلابیون تلفنهای همراه و شبکههای اجتماعی برخورد میکنند. این گفتار بدی است که میخواهد دقیقا ما فراموش کنیم که انقلاب کردهایم. میخواهد طوری وانمود کند که گویی این نسل جدید میخواهد در تلفن انقلاب کند. آنها میخواهند نسل جدید و همچنین نسلهای قبلی را تحقیر کرده تا بتواند از آنها قربانی بسازند.
در مورد خوشبینانهترین و بدبینانهترین وضعیت که شما اشاره کردید، باید بگویم که برای ما بهعنوان یک مردم، بدترین سناریویی وجود ندارد، زیرا سعی میکنیم از دردهای خود درس بگیریم و مبارزه آگاهانهتری بسازیم، ما شکست نمیخوریم، فقط باتجربهتر میشویم. چون از هر شکستی یاد میگیریم و این تجربه است که انباشته میشود. [کفزدن حضار] این سیستمها هستند که شکست خواهند خورد. بااینحال، نمای دیگری هم از آنطرف وجود دارد که احتمالاً بهترین سناریو خواهد بود، یعنی اگر وضعیت در جهت درستی پیش رفت، بهترین سناریو بهقول شما.
اگر ما موفق شدیم و واقعاً در ایران یک انقلاب مردمی صورت بگیرد، اگر تفکرهای مردمی که امروز خود را نشان میدهد بتواند انقلاب خود را با درنظرگرفتن موقعیت جغرافیایی ایران، موقعیت آن نسبت به شرق متوسط [خاور میانه] و وضعیت خاورمیانه انجام دهد، میتوانیم شاهد یک اتفاق مهم باشیم. ما قبلاً در بهار عربی دیدهایم که چگونه تقریباً همه انقلابها را سرکوب کردند یا سعی کردند آنها را مصادره کنند. ما همچنین شاهد عادیسازی استثمار کارگران ارزان و کمدستمزد در شرق هستیم، منظورم در هند، اندونزی و مالزی است... با انقلاب مردمی در ایران، من فکر میکنم که معادله در منطقه میتواند تغییر کند.
اما در بدترین حالت، فکر میکنم ما باید در کوهها پارتیزان شویم!
[خنده و تشویق حضار]
سئوال (به زبان فارسی): از صحبتهای شما بسیار سپاسگزارم. من صمیمانه معتقدم که اگر شما تکثیر میشدید، دنیا بسیار قشنگتر میشد.
اما، من یک سوال دارم: آیا تجربه یا اطلاعاتی از یک حرکت افقی در جهان آنطور که توصیف میکنید، سراغ دارید؟ آیا نمونههایی از این نوع رهبری وجود دارد؟
سوال دوم من این است:
جایی خوانده بودم که انقلاب در خیابان اتفاق میافتد و نیرویی که پیروز میشود نیرویی است که بتواند آن را در دست بگیرد. ما تجربه سال ۵۷ را زندگی کردهایم که در آن کسانی که بهترین سازماندهی را داشتند، آن را تصاحب کردند. به نظر شما چه چیزی میتواند تضمین کند که انقلاب کنونی، با وجود خونهایی که مردم ریختهاند، با همه فداکاریها و نیرویی که برایش وقف شده است، بار دیگر ربوده نشود؟
پاسخ: وقتی روبهروی یک سازماندهی مردمی، یک سازماندهی افقی و بدون رهبری، قرار میگیریم، گویی در برابر امواج خروشان و وحشی اقیانوس ایستادهایم. تا آنجا که ما میدانیم، امروز هیچ قدرتی در جهان وجود ندارد که با اتکا به چنین نیرویی حکومت کند. اگر چنین بود، وضعیت کلی جهان آنطور که دیده میشود نبود. اما البته این بدان معنا نیست که اگر به یک تشکل مردمی و افقی فکر میکنیم، اشتباه کرده و در خطا هستیم; ما موظف هستیم تمام تلاش خود را برای دستیابی به آنچه که به آن اعتقاد داریم و نشاندهنده برابری مردم است، انجام دهیم.
تنها به لطف چنین تشکل مردمی است که میتوانیم ادعا کنیم که همه با هم برابر هستیم، مخصوصاً وقتی صحبت از جامعه ایرانی و همه اقوام موجود در آن باشد. هر نیروی دولتی ایرانی که قدرت را در دست بگیرد، قومی را زیر پای خود له خواهد کرد. این معادله قدرت است. بهعبارتدیگر، حتی اگر امروز مردم عرب قدرت را در دست بگیرند، شاید غیر از این عمل نکنند. تنها در یک ساختار افقی است که میتوانیم به قدرتی برسیم که حقوق همه را رعایت کرده و به همه احترام بگذارد. چنین ساختاری است که تضمینی برای برابری آینده ما است. مطمئناً همه مانند ما فکر نمیکنند، اما هیچ چیز ما را از تلاش مشترک برای رسیدن به آنچه که همه به آن اعتقاد داریم بازنمیدارد. این یک حرف مجرد نیست، ما شاهد مبارزات در خیابانها هستیم، اتحادهایی که تاکنون در آنجا ایجاد شده بود کمرنگ بود، اما امروز میبینیم که آنها هر روز پررنگتر و قویتر میشوند. این پتانسیل، این همبستگی است که هر روز بیشتر میشود؛ بدون درنظرگرفتن عقاید، رنگ پوست، گروه قومی، منشاء...
باز هم میگویم که من نگاه متوهمی به وضعیت ندارم، اما این چیزی است که میتوانید در روندهای مبارزه در واقعیت خیابان ببینید، باید با دقت و جدیت به آنها نگاه کنید.
زمانی بود که اعتراضات در ایران مختص عده کمی بود و هیچکس درگیر نمیشد. آنها هیچ انعکاسی در میان سایر دستههای جمعیت پیدا نمیکردند. قبل از قیام کنونی، مهسا امینیهای بسیاری کشته شدند. اما این ژینا امینی بود که آتش به خرمن زد. نوری بود که به مردم و جنبش اجازه داد تا حامل انگیزه اعتراضی جدیدی شوند. فراموش نکنیم که او یک زن کرد بود، این نکته مهمی است. ما به سمتی میرویم که به نظر من پر از امید است.
امیدوارم توانسته باشم به سئوال شما پاسخ بدهم، با اینکه [در چهره شما] میبینم که چندان راضی بهنظر نمیرسید. میفهمم، دردها بسیار زیاد است.
سئوال (به فارسی): من ترانس و همجنسگرا هستم. تحت جمهوری اسلامی در ایران، بدیهی است که من هرگز نمیتوانستم همراهانی بهصورت تشکل پیدا کنم، یا در یک سازمان باشم، یا اگر گروهی وجود داشت، مثل خودمان که در کمد بودیم تشکلاتمان هم در کمد و همیشه به صورت مخفیانه بود. ما در کارخانه یا داخل دانشگاه نیستیم که تشکلهای مشترک داشته باشیم. اگر ما فرصت حضور در خیابان را داشتیم، قبل از اینکه جمهوری اسلامی ما را بکشد، خانواده خودمان ما را میکشتند. شما در سخنان خود تاکید زیادی بر خیابان و مبارزاتی که در آنجا انجام میشود دارید. من با آن موافقم، اما میخواهم بدانم که آیا انقلاب را فقط به خیابان محدود میکنید یا فضاهای دیگری وجود دارد که انقلاب بتواند در آنجا وجود داشته باشد؟ آیا خیابان برای همه جا دارد؟
من یک سوال دیگر دارم که بیشتر به کنجکاوی خودم مربوط میشود زیرا همبستگی را به شکل دیگری مییابم. شما گفتید که سازماندهی بین کارگران به صورت افقی انجام میشود. آیا میتوانید یک مثال خاص از این نوع سازماندهی برای ما ارائه دهید؟
پاسخ: من آرزو میکردم که مجبور نباشم با رفقای همجنسگرا یا دگرباش جنسی ملاقات کنم زیرا شرمنده آنها میشوم و آنجاست که باید بگوییم حق با شماست، خیابان مال همه نیست، رفیق جان! آنچه شما میگویید درست است، واقعاً.
ما میدانیم که شما از چه دردی صحبت میکنید و آن را خوب میفهمیم، زیرا ما نیز چنین احساسی داریم. درد یک فرد حذفشده را فقط یک فرد حذفشده میتواند درک کند. تکتک شما به ما آموختید و خودتان را به ما تحمیل کردید. شما به ما آموختید که چه هستید، چه میگویید، و این مبارزه شماست که ما را قادر ساخته تا وضعیت شما را درک کنیم. حتی اگر امروز، ما از ادعای درک آن فاصله داریم، چون جمهوری اسلامی ما را اینگونه تربیت کرد. او همه ما را تحقیر کرد، تکتک افراد را تحقیر کرد حتی اگر قطعاً به آن درجه از سختی که شما متحمل شدهاید و احساس میکنید، نمیرسیم.
ما موظف هستیم آنقدر واژگان و کلمات افراد حذفشده را تکرار و تکرار کنیم که بتوانند در کله ما حسابی فرو بروند. تا بتوانیم بفهمیم این افراد حذفشده چه کسانی هستند. تا زمانی برسد که بتوانیم ادبیات این افراد حذفشده را به این ساختارها تحمیل کنیم، تا در آنها ادغام شود، باید به بحث درباره سازماندهی ادامه دهیم. و قطعاً شیوههای سازماندهی که در ایران پیدا کردهاید یا خواهید کرد، از منحصربهفردترین و استثناییترین ساختارهای سازماندهی هستند و خواهند بود، زیرا در شرایط دیکتاتوری، یافتن فردی که همان دردها را داشته باشد، کار هر کس نیست. باید درباره این سازماندهی افقی بسیار صحبت کنیم.
بسیار خوشحالم که با شما آشنا شدم رفیق و علاقهمند به بحثی هستم که بتوانیم نظرات خود را در آن به اشتراک بگذاریم.
ممنونم که آمدید.
[تشویق و تمجید]
گرداننده جلسه: با توجه به اینکه دیگر سئوالی ندارید، همینجا به جلسه پایان میدهیم.
شعار شرکت کنندگان:
زن، زندگی، آزادی!
پایان.
مبارزات امروز در آینه اساطیر[1]
بهرام قدیمی / شکوفه محمدی
۲۸/۱۱/۲۰۲۲
"آنکس که ترا کُشت، تو را کِشت و مرا زاد"
(از آگهی شهادت مهران بصیرتوانا در فومن)
با موهای برهنه، پیچیده در لباس سیاه، نگاهمان میکند و با فریاد میگوید: "من مادر سیاوش محمودی هستم. اون سیاوش نامدار ایرانه!". فرزندش را در خیابان به ضرب گلولهای کشتهاند، پسری که حالا یکی دیگر از شهدای این قیام است، قیامی برای زن، زندگی، آزادی: برای تمام مطالبات روی هم انباشته شده چهل و سه سال گذشته...
اگر در ژرفای هزارهها نخستین زن سوگوار، مادر-خدایی است که با اشکهای خود زمین را بارور میکند تا رستاخیز فرزندش را، که ایزد گیاهان و سمبل زندگیست، رقم بزند، حال دهههاست که زنان سرزمینمان سوگوارانِ مبارزِ دختران و پسرانی هستند که در راه عدالت و آزادی، که همان مفهوم زندگیست، به خاک افتادهاند. زنان و مردان خاوران، زنان و مردان شهریور، تیر و دی و آبان.
اکنون سراسر ایران پر است از سیاوشانی که همچون سیاوش افسانهها، جوینده حق و راستیاند و همچون او کشتگان راهی که افقهای روشن را نوید میدهد. روزهاست که خونشان خیابانها را رنگین میکند، خونی که در هر یادبودِ شهادتشان از نو میخروشد و در رگهای جوانان همرزم ایشان جاری میگردد...
خسرو گلسرخی، گل سرخ روزنامه نگاری ایران، در بیدادگاه محمدرضا پهلوی دفاعیات خود را با سخنی ازحسین "شهید خلقهای خاورمیانه" آغاز کرد، حسینی که صورت افسانهای سیاوش[2] شهید در اسلام شیعی است.[3] پس از چهل و سه سال زمامداری شیعیسمِ فارسِ تمامیتخواهِ جمهوریِ اسلامی، که جوانان وطن را با شعار "حسین حسین شعار ما، شهادت افتخار ما" پشت تصویر حسین به جبهههای جنگ فرستاد تا نقش خود را در سرمایهداری جهانیشده بهتر به پیش ببرد، حال مردان و زنانِ پرشکوهِ خیابانها که در عاشورای ۱۳۸۸ شهدای "جنبش سبز" را ارج نهادند، دوباره حسین-سیاوش حقطلب و ستمدیده را در کسانی که در حال مقاومت در برابر بیداد حکومتی به خاک افتادهاند بازیافته، فریاد میزنند: "حسین حسین کجایی، یزید شده سپاهی". آنها که از استفاده ابزاری از دین برای مقاصد سیاسی آگاهند و دیگر فریب ولایت فقیه را نمیخورند، ریاکاری نظام را به رخش میکشند و به طعنه میگویند: "حسین حسین شعارتون، جنایت افتخارتون". آری آنچه حاکمان ظالم ایران تصور نمیکردند، بازگشت مفاهیم اساطیری رهایی بخش به کلماتی است که آنها برای سرکوب خلقها و در جهت ایجاد یک الهیات استعماری، غصب کرده و از معنای خویش تهیشان کرده بودند. حال این صدای رسای مردم است که یزید و حسین را بازتعریف میکند و در چهلم ژینا حکم میدهد: "امروز اربعینه، دانشگاهها خونینه" (۴ آبان، دانشگاه فردوسی مشهد).
اما ظلمدیدگی این مردم هرگز به معنای قربانی بودنشان نیست: اگر شهید را "سیاوش نامدار" میدانند از این روست که سوگ را مقاومت معنی میکنند. سوگوار شهدای این روزها بودن به مفهوم ادامه راه آنان و به انجام رساندن آرمانهای عدالتطلبانهشان است. اینگونه است که در چهلمین روز به خاک افتادنشان لباس سیاه میپوشند[4] تا نشان دهند که "هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه"؛ و در حالی که بانگ میزنند "قسم به خون یاران، ایستادهایم تا پایان" گیسوانشان را میبرند (۲۲ آبان، دانشگاه سوره)، تا به خودکامگان هشدار دهند که بدون زن که مویش سمبل گیاه و زایندگی است،[5] بدون آزادی او، بدون مشارکت برابر او در جامعه، زندگی ممکن نیست.
در تفکر اساطیری ایران، مرگ گیاه، حیوان و انسان معلول بیداد و دروغ است، همانگونه که امروز گرسنگی، فقر و نابودی زیستبومها، خشک شدن رودخانهها و دریاچهها و از بین رفتن زندگی وحوش، نتیجهی پروژههای "سازندگی" سرمایهداریِ عنانگسیخته است که با نام اسلام همه چیز را غارت میکند. در خشکسال میهن، دیوهای فریبکار ظلم، لالههای جوانمان را پرپر میکنند. همزمان، زنانِ دلاور این سرزمین در بزرگداشت یاد شهیدان گیسوانشان را میبرند، تا تاریخ هزاران ساله ایران نبض گاهشمار مبارزات باشد. نقالان حکایت کردهاند که در سوگ سیاوش:
"همه بندگان موی کردند باز / فریگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست / به فَندَق گل و ارغوان را بخست
سر ماهرویان گسسته کمند / خراشیده روی و بمانده نژند"[6]
در ایران امروز نیز نه تنها سیاوشان همچنان خویشکاریشان را به انجام میرسانند، بلکه فریگیس (فرنگیس) نیز که مظهر دانایی، شجاعت و وفاداری به عهد است، در زنانی جلوهگر میشود که در خیابانهای ایران گیسوانشان را بریده، آن را بر کمر میبندند تا به جنگ ناحق بشتابند؛ زیرا کمر بربستن از دیرباز نمود پاس داشتن پیمان دیرین انسان با نیکی و در پیکار با پلیدیست. فریگیسهای دنیای ما که از زمان انقلاب مشروطه تا به امروز در مقابل ستم ایستادگی کردهاند، عالیترین شعارهای انقلاب ناتمام خلقهای ایران را در پیکر ژیناها، نیکاها، اسراها، ساریناها و حدیثها، با زن بودنشان گره زدهاند تا شعار "زن، زندگی، آزادی" سرمشق تمام مبارزان این سرزمین باشد. تا دیگر کسی گمان نبرد که بدون آزدی زن، میتوان نامی از انقلاب بر زبان راند.
حال که اهریمن در دوران تاریخیِ دیگری به گیتی پای نهاده است، باز هم خون سیاوشان زمین را سیراب میکند، خون آنها که جاودانه خواهند زیست تا سرانجام داد را بستانند و بساط ستم افراسیابی[7] را از سراسر میهن بزدایند. بیشک مرگ سیاوش افسانهای بیهوده نبود، پس به خاک افتادن همه آنان که زیستی چون او دارند نیز سرشار از مفهوم مقاومت است، زیرا برای زندگی و آزادی جان دادهاند. بدین ترتیب، همانطور که شیرزنان افغانستان به ما آموختهاند، نسلهای مبارزی که از ظالمان نمیترسند "نسل نامیرا" هستند، نسل بیشماران همیشه جاوید: "مرگ تو بیداری است، نام تو آزادی است".
به راستی که زمان مبارزه، نه زمانِ خطیِ متناهی، که زمان تکرار شونده و مقدس اساطیریست. تناهی زمانِ خطی تولد را مبنا و مرگ را مقصد قرار میدهد و در آن هر تجربه یگانه و منحصر به افراد محسوب میشود؛ اما زمان اساطیری مارپیچی تکرار شونده و ازلی-ابدی است که تجارب افراد را به یکدیگر پیوند زده و از نو معنا میکند. زمان بیمرگی، زمان جاودانگی که در آن هر نسل، خود را در نسلهای دور و دیرین باز میشناسد، در رنجها و شادیهایشان سهیم میگردد و در شجاعت و استقامتشان قدرت خویش را باز مییابد. اینگونه است که مردمی که امروز خیابانهای ایران را از آن خود کردهاند، وارثان تمام زنان و مردان گُرد افسانههای اساطیریاند و از آنجا که حاکمان ظالم را در خودکامگان هزارهها باز میشناسند، میدانند که هر ستمگری از آغاز حکم پایان خویش را بر دوش میکشد. پس زمان اسطورهای مبارزه، بی شک زمان امیدواری است. هم از این روست که این روزها شعار "خامنهای ضحاک[8]، میکشیمت زیر خاک" را فراوان شنیدهایم.
گویی ستمکشان ایران دوباره در حاکمان خود ضحاک را میبینند: بهیاد میآورند که اگر ضحاک سوار بر موج نارضایتی مردم ایران و با کمک طبقههای مرفه قدرت را به دست گرفت - و بر خلاف تمام سننی که تا زمان ساسانیان رایج بود، بدون هیچ تشریفات و ابراز احساساتی، بر تخت سلطنت نشست -، چهل و چهار سال پیش نیز، وقتی محمدرضا پهلوی در برابر سیل جمعیت معترض و به تنگ آمده از نظام ستم او (چه او نیز ضحاک زمان خود بود)، تا آنجا که میتوانست با ربودن ثروت کشور، فرار را بر قرار ترجیح داد، خمینی به یاری امپریالیستهای غرب بر طوفان انقلاب بزرگ ایران سوار شد تا همانند حاکم پلید اساطیر، میوهچین قیام مردم گردد. طنز تاریخ است که او نیز همانند منِ اسطورهای خود، شور و شوق مردم برایش هیچ اهمیتی نداشت و در مصاحبهای با یک خبرنگار (در هواپیمایی که او را برای سوار شدن بر اریکه قدرت به ایران باز میگرداند) در این باره که چه احساسی دارد، با قاطعیت و به سردی پاسخ داد: "هیچ!". در همین دوران است که ملاقات بهشتی و بازرگان با ژنرال هویزر آمریکایی زمینه همکاری ارتش با خمینی و یارانش را فراهم کرده، ارتش در میان طوفان انقلاب، ناگهان "بیطرفیِ خود" را اعلام کرد:
"سواران ایران همه شاه جوی / نهادند یکسر به ضحاک روی".
سرنگونی شاه، با انتقال قدرت به رژیمی همراه بود که نه تنها میوهچین قیام، بلکه وارث حکومت سلطنتی نیز هست:
"برفت و بدو داد تخت و کلاه/ بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه".
ولی آمدن خمینی به ایران با بیعت بقیه هم همراه میشود: در کنار بازرگان، رفسنجانی و دیگران، رجوی و خیابانی هم به دستبوس خمینی میشتابند، و همزمان احزاب توده و رنجبر در کنار مشاهده تصویر خمینی در ماه توسط یارانش، امام ضدامپریالیست خود را کشف می کنند. یعنی:
"به شاهی برو آفرین خواندند / ورا شاه ایران زمین خواندند".
این ضحاک نوین نیز از بدو به قدرت رسیدنش به تمام شادیها و آزادیهای تا آن زمانِ زنان و مردانِ ما یورش برد: در گام اول حجاب را اجباری کرد و به منظور بازسازی سرمایهداری در ایران، در سراسر کشور دیکتاتوری بر پا ساخت:
"نهان گشت کردار فرزانگان / پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند / نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز / به نیکی نبودی سخن جز به راز".
جمهوری اسلامی با به راه انداختن جنگ و کشتار علیه زنان، کارگران و خلقهای ساکن ایران، تا آنجا که توانست مارهای آقازادهها را تغذیه کرد. خامنهای فقط ادامه دهنده حکومتی است که تمام جناحهای آن در اینکه او جانشین خمینی بشود همصدا بودهاند. پس شعار "مرگ بر استبداد، ضحاک سرنگون باد" شامل کل نظامیست که خامنهای نماینده کنونی آن است.
قیامهای پیدرپی کارگران و زحمتکشان در سالهای اخیر نشان میدهد که تاریخ این دوره میهنمان تنها با از میان برداشتن جمهوری اسلامی پای به برهه جدیدی خواهد نهاد. اگر هزاران سال پیش، کاوه آهنگر است که پیشاپیش مردم به خیابانها میرود و پیشبند چرمی خود را بر سر نیزه به پرچم قیام تبدیل میکند:
"همی بر خروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای / بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد / همانگه ز بازار برخاست گرد"
اکنون شاهد لحظهای هستیم که مادر ژینا، با یک شعار، پرچمی آیینی را بر میافرازد که نه تنها در اقصی نقاط ایران، بلکه در سراسر جهان به بیرق مبارزه برای زندگی بدل میشود: "ژن، ژیان، آزادی".
این است انعکاس تاریخ اساطیر کشوری برساخته از مللی گوناگون که مردمش بارها پرچم قیام بر افراشتهاند تا بنیاد ستم و استثمار انسان و طبیعت برچیده شود. و هر بار در هر دوره تاریخی شاهد تغییراتی در شکل گذار و نقشآفرینان آن هستیم: اگر پیش از این کاوه آهنگر پرچم مبارزه را به تنهایی بر دوش میکشید، اینک هزاران زن و دختر پهلوانند که پیشاپیش خیل معترضین به عرصه مبارزه پانهاده و نبردی بس گران را رهبری میکنند و مردان در کنار آنان فریاد بر میآورند: "خواهرم، خواهرم، کاوه آهنگرم!"؛ اگر آن زمان، یک نفر پرچم به دست داشته و نماد مبارزه بود، اینک سرکوبگران با یک جمع، با یک پرچمدار کلکتیو روبهرو هستند؛ جماعتی که دیگر به دنبال فریدونی نیست که قدرت را به او بسپارد، بلکه با صدای بلند فریاد میزند: "نه سلطنت نه رهبری، دمکراسی، برابری".
در یکی از شبهای تاریک هزارهها، ضحاک پایان دوران خویش به دست پهلوانی جوان را در کابوسی چنان هولناک دید که یارای سخن گفتن از آنش نبود. آنگاه، شهرناز و ارنواز[9]، دو زن آزادهای که هزارسال در بند او بودند، او را وا داشتند خوابی که دیده بود را شرح دهد: در قطعیت کلمات، کابوس حاکم هیولاوش نمودی واقعی یافت و تنها از آن لحظه به بعد بود که نور امید بر مردمان تابیدن گرفت. اکنون نیز، آنها که وحشت برافتادن را در دل حاکمان جمهوری اسلامی به رویایی صادقه بدل کردهاند، زنان بودهاند. این حکام که حکم پایان خود را در فریاد "امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه" بهوضوح از مردم شنیدهاند، همچون ضحاک که در آخرین سالهای استبدادش دستور کشتار کودکان را صادر کرد، نه تنها خونخوارتر از قبل به سرکوب و کودک کشی میپردازند، بلکه در تقلا برای بازیافتن اعتباری که سالهاست از دست دادهاند، دست به دامن برگزاری تظاهرات فرمایشی در تأیید خود و سرودخوانی های اجباری نیز شدهاند؛ سرودهایی همچون "سلام فرمانده" که محتوی آنها گویی از سندی که ضحاک در دفاع از خود نوشته بود رونویسی شده است:
"یکی محضر اکنون بباید نبشت / که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی"
اما همانطور که کسی جز وابستگان و جیرهخواران ضحاک سند او را تصدیق و امضا نکرد، مردمان آزادهی ایران امروز نیز فریب این حربهها را نمیخورند: کاوهآهنگری که شهادتنامه دروغین ضحاک را پاره کرد، امروز در پیکر اسرا پناهیهای نوجوان پدیدار میشود که تا پای جان در برابر گواهی دادن به داد بیدادگران ایستادگی میکنند.
آری، در این "آبان، ماه تابان"، در این روزهای خونین، زنان و مردان و کودکان مبارز ایران نیرومندترین مبارزانند، زیرا نه تنها "همه با هم" پیش میروند، بلکه تو گویی در آغوش "زمان اساطیری"، تجسم زنده و تپندهی تمام دلیران هزارهها نیز هستند. پس آری: "دیکتاتور، به پایان سلام کن!".
******
[1] ما نویسندگان این مطلب به خوبی از سوءاستفاده های ملیگرایانه مکرری که از شاهنامه فردوسی شده است آگاهیم. اما لازم میدانیم متذکر شویم که افسانههای منعکس شده در شاهنامه، نه متعلق به یک قومیت یا فرد خاص بلکه از آن تمام خلقهای ایران است و در طول هزاران سال بر پایهی یک پیشینهی اساطیری ساخته و پرداخته شده و بهتدریج به شکل داستان در آمده؛ این بدان معناست که فردوسی تنها امانتدار یک حافظه فرهنگی است و نه مبدع آن، و وجود دهها شاهنامهی دیگر پیش از فردوسی و در زمان او نیز حاکی از همین امر است. بنابراین، با وجود تلاش دستههای مختلف در قدرت برای غصب این اساطیر داستانی به نفع خود (که از قرن دوازدهم میلادی به بعد مدام اتفاق افتاده است)، در این یادداشت برآنیم قالب و ساختار کهن آنها را که با انسان، تجربیات و تفکر او در ارتباط مستقیم بوده و منشاء امید و انگیزه برای مبارزه هستند، از زیر غبار ناسیونالیسم بیرون بیاوریم. این روزها در خیابانها فریاد کرد و فارس و بلوچ و عرب و آذری را در پشتیبانی از یکدیگر شنیدهایم. خاصیت اساطیر نیز درست ایجاد چنین همبستگیای است و این امر از حدومرز هرگونه ملیگرایی تمامیتطلب خارج است.
[2] سیاوش، فرزند کاووس، در اساطیر ایرانی ایزد نباتات است. هر سال در پاییز میمیرد و در آغاز بهار دوباره به دنیای زندگان باز میگردد تا به طبیعت و مزارع جانی تازه ببخشد. در افسانههای ایرانی او نخستین تبعیدی، نخستین شهید و نماد فضیلت و آزادگی است. نگاه کنید به: مهرداد بهار. پژوهشي در اساطير ايران. انتشارات آگاه، ۱۳۹۳، صص ۳۹۰ تا ۳۹۵ و ص ۴۴۷؛ مهرداد بهار. جستاري چند در فرهنگ ايران. انتشارات فکر روز، ۱۳۷۶، صص ۴۰ تا ۴۵.
[3] . نگاه کنید به: علی حصوری. سیاوشان. نشر چشمه، ۱۳۷۸. صص ۱۰۰تا۱۱۵؛
Peter J. Chelkowski (ed.). Eternal Performance: Taziyeh and Other Shiite Rituals. Seagullbooks, 2010.
[4]پوشیدن جامهی سیاه به نشانه عزا ریشه در مراسم سوگ سیاوش دارد. در جنبش سیاهجامگان به رهبری ابومسلم خراسانی که خود را از میراثداران سیاوش میدانست، برای نخستین بار، این رنگ با مقاومت در برابر ظلم گره خورد. نگاه کنید به: علی حصوری، سیاوشان. ص ۱۰۳
[5] بهار مختاریان. موی بریدن در سوگواری نامه فرهنگستان، شماره ۴۰، ۱۳۷۸. صص ۵۰ تا ۵۵
[6] تمام ابیات متن از شاهنامه فردوسی به تصحیح جلال خالقی مطلق برگرفته شدهاند.
[7]افراسیاب در اساطیر ایرانی، دیو خشکسالی و علت بیبارانی است) فرنبغ دادگی. بندهش. ترجمه مهرداد بهار.انتشارات توس، ۱۳۹۱.صص ۱۳۹ تا ۱۴۰). در افسانهها، او پادشاه خونخوار سرزمین توران و باعث کشته شدن سیاوش بیگناه است.
[8] ضحاک پادشاهی از سرزمینی بیگانه بود که در نتیجهی پیمانی که با اهریمن بست دو مار سیاه از شانههایش رویید. حکومت هزارسالهی او بر ایرانیان نماد استبداد و بیداد است و خود او در اساطیر، اژدهای سه سر خشکسالی و مرگ است. نگاه کنید به اوستا، ترجمه جلیل دوستخواه. آبان یشت، ۲۹ تا ۳۵.
[9] شهرناز و ارنواز در افسانهها خواهران جمشید بودند؛ ضحاک پس از تاجگذاری آنها را به زور به حرم خود برد. در اساطیر، ایزد- بانوان آبها و گیاهان و نماد زایندگی و بیمرگی هستند. نگاه کنید به اوستا، امرداد یشت و خرداد یشت.
ملاحظاتی پیرامون انتخابات اخیر اسرائیل
اول نوامبر 2022 برای پنجمین بار در چهار سال گذشته انتخاباتی در اسرائیل جهت انتخاب نخستوزیر برگزار شد. این دور از انتخابات همانطور که انتظار میرفت به پیروزی نتانیاهو منجر گشت؛ اما آنچه توجه همه ناظران را به خود جلب نمود ترکیب ائتلافی است که به نخستوزیر سابق این کشور اجازه داد تا بار دیگر بر مسند قدرت و سیاستهای خانمانسوز خویش را نسبت به فلسطینیان پیگیرد اگر چه نباید این واقعیت را فراموش کنیم که دولت قبلی به نخستوزیری یائیر لاپید علیرغم اینکه خود را موافق تشکیل یک دولت فلسطینی اعلام کرده بود در عمل بیش از همه به اعمال خشونت پرداخت. باری این بار نتانیاهو با تکیه بر ائتلافی که از احزاب راست افراطی گرفته تا احزاب مذهبیون افراطی و همچنین آنانی که به برتری قومی یهودیان معتقدند میرفت، توانست نهایتا بین ۶۲ و ۶۴ کرسی مجلس را بدست آورد.
این بدون شک راستترین و افراطیترین دولتی میباشد که اسرائیل تاکنون به خود دیده است .طبق معمول گفتمان امنیتی و ملی مذهبی، بخش اصلی کارزار انتخاباتی را به خود اختصاص داده و با کمک دستگاه ایدئولوژیک عریض و طویل دولت توانست بر ترس و هراس اهالی این کشور افزوده و آنان را اینبار هرچه بیشتر به دامان جریانات راست و انواع نژادپرستان و افراطیون مذهبی بکشاند. حضور صهیونیستهای مذهبی افراطی و برتریطلبان یهودی را میتوان خطری جدی برای خلق فلسطین تلقی کرد چرا که برای این حضرات تشکیل این کشور مبتنی بر فرمانی الهی بوده و این وظیفه هر یهودی است که از سرزمین مقدس و اهالی یهودی آن دفاع و تلاش کند و در این راستا اعمال خشونت نه تنها جایز بلکه وظیفهایی مقدس میباشد.
نکته دوم و قابل توجه این انتخابات، نابودی کامل آنچه چپ رسمی این کشور را نمایندگی میکرد میباشد. حزب کار که بهطور مداوم و از بدو تاسیس این کشور در سال ۱۹۴۸ بهعنوان یکی از دو حزب مهم اسرائیل تلقی میشد این بار به سختی توانست از مرز ۳.۲۵% لازم عبور کرده و با % ۳.۶۹ آراء چهار نماینده خواهد داشت. شریک طبیعی این حزب یعنی میرتس که جریانی لائیک و چپ معرفی میشد این بار با کسب فقط %۳.۱۶ یک نماینده هم نخواهد داشت.
نکته دیگر اینکه این تحولات که در تاریخ این کشور حائز اهمیت هستند در بیتفاوتی نسبی شهروندان اتفاق افتاد، زیرا بیش از نیمی از جمعیت، یعنی %۵۲.۵ در این انتخابات شرکت نکردند.
از این پس هیچکس نمیتواند بر ماهیت اشغالگر و آپارتاید بودن همیشه این دولت خط بطلان کشیده و منکر آن شود که آنچه فلسطینیان و یاران آنها همیشه میگفتند این بار از زبان خود سیاستمداران اسرائیل جاری شد. کسانی البته هستند که یا از جایگاهی متوهم و یا از آنجا که از شرایط موجود بهنوعی بهره میبرند همجنان بر سراب مذاکرات پافشاری میکنند.تمامی شهرکسازیها از ۱۹۴۸ تا به اکنون بیانگر این واقعیت است که هیچکدام از دولتهای اسرائیل هرگز خواهان صلح نبوده و نیستند. تعداد این شهرکها تاکنون بیش از دویست تخمین زده میشود و صدوسی شهرک از طرف دولت اسرائیل به رسمیت شناخته شده و موجودیتی قانونی پیداکردهاند. امروز در سرزمینهای اشغالی با حضور بیش از ششصدهزار شهرکنشین یهودی که عمدتا از صهیونیستهای مذهبی هستند مواجه هستیم. نگاهی کوتاه به نقشه فلسطین و چگونگی افزایش و پراکندگی این شهرکها و تمام ساختوسازهای مربوطه، نشان میدهد که هدف آپارتاید حاکم این است که امکان هر نوع تداوم ارضی را برای فلسطین از بین ببرد. تلاش آپارتاید این است که بخش اعظم خلق فلسطین را ناچار به کوچ کند تا راهیِ کشورهای عرب منطقه شوند. بقیه اهالی را تحت فشار و در فقر مطلق حفظ کرده تا به نیروی کار ارزان در خدمت سرمایه داران اسرائیلی تبدیل شوند.
از طرف دیگر آنجه بیش از هر چیز چنین سیاستی را ممکن میکند همانا ناکارآیی مقامات تشکیلات خودمختار فلسطین از یک طرف وسیاستهای حماس در غزه از طرف دیگر میباشد. تمام شواهد بیانگر تغییراتی اساسی در بین نسل جوانان مبارز فلسطینی است. شورش خودجوش اهالی محله شیخ جراح در اورشلیم در سال گذشته و حمایتی که در تمام فلسطین از آن شد عملا هشداری بود به مقامات فلسطین که در غیاب انتخاباتی دیگر کوچکترین مشروعیتی جهت نمایندگی این خلق ندارند. یادآوری میکنیم که آخرین انتخابات فلسطین به ۲۰۰۶ برمیگردد. عدم برگزاری انتخاباتی که میبایست در سال ۲۰۲۱ برگزار میشد و از طرف محمود عباس لغو شد موجی از اعتراضات بر علیه محمود عباس و تشکیلات خود مختار برانگیخت.
در چنین شرایطی وظیفه ما که فلسطینی نیستیم و در فلسطین زندگی نمیکنیم، نمیتواند چیزی جز همبستگی فعال با این خلق قهرمان باشد. همبستگی ما باید همان اندازه فعال باشد که مقاومت هفتاد و چهار ساله این خلق بوده. انجام این مهم از دو طریق ممکن است: در درجه اول انعکاس دائم اخبار مبارزات و مقاومت فلسطین و درعینحال پیوستن فعال به جنبش بایکوت محصولات اسرائیلی BDS. خرید این محصولات یعنی پذیرش و سکوت در مقابل اشغال و کشتاری که از سال ۱۹۴۸ همچون نقطه ننگی بر تاریخ معاصر، چشم هر انسانی را آزار میدهد.
سامان احمدزاده
20 نوامبر 2022
[آتش در زندان اوین]
زندانی
در زندان میسوزد
درخت در باغ
رودخانه در خویش و
کارگران
در غیبت و غروبِ سیری.
زندانیها در
خانه
خیابان و
باران سنگ
میسوزند.
تا تصور کردیم
تمام شد
از هفت سر اژدر
گولهی دیگر
آتشپارهی دیگر
شعله به کجا زبانه میکِشد
جز کپرها و باقیماندههای اعدامیها؟
در قفسیم قفس
میله در گلو
دست بر زانو
و آتش راه گلوهامان را میبندد
تنها اما در آتش و دود
میرقصند
زنجیر در زنجیر
زندانی با زندانی
کجا بایستم که دیوار نباشد؟
که دیوار داغ است از دار درد
کجا بر داس
بوی گندم شنیدهاید
جز بوی خون در این نیزار
بگو همسلولی
هم سایهی تاریکیها و لبخندها
هم سایهی شلاق و شادی کردنها
بگو راهات از کدام در زندان
بنبست شد؟
زندانی در زندان
قلم در زندان
و شاعر در شعلههای زندان
میسوزد یاران
و قلب من
آتشی در رگهایم
مذاب میکند شعر را
این شعر آخر را
که دهان به دهان
میسوزد
#نثار، مهر ۱۴۰۱
مهسا: اشک مقدس، خشم مقدس، خشونت مقدس
(در حاشیه قتل مهساها، حدیثها و غزالهها… بهدست اوباش جمهوری اسلامی)
هشدار
در ابتدا باید یک نکته را تذکر دهیم و آن اینکه ما مثل دیگر نیروهایی که در خارج از کشور هستند بهواسطه حضور درجه دومی و تبعی خود، در جریان دقیق و بلافصل آنچه میگذرد نیستیم و نمیتوانیم بههیچتأویل مدعی باشیم که نبض جامعه را در دست داریم؛ بهعبارتدیگر نکاتی که مطرح میکنیم را - که همیشه و همواره صرفاً جنبه مشورتی داشته و شرکت ساده در جریان بحث است - باید این بار به نحو باز هم نسبیتری تلقی نمود.
*****
یادش بخیر لنین میگفت که هر لحظه از دوران انقلابی به اندازه روزها و ماهها، آموزش مبارزاتی برای تودهها به همراه دارد؛ یا چیزی شبیه به این. کافی است موج اعتصابی به این موج اعتراضی بپیوندد تا وارد چنین دورانی شویم.
درست هنگامیکه مردک ابله عمامه به سر، کرسی سازمان ملل (۲۱ سپتامبر ۲۰۲۲) را با منبر مسجد یالغوزآباد عوضی گرفته و روضه وقیحانه و سراسر کذب و وارونهزنیاش را بهعنوان رئیسجمهور ایران با یک آیه قرآن به عربی آغاز میکند، مادر مهسا در کنار تلی از خاک که عزیزترین او را دربرگرفته، بر این سرنوشت بیرحم میگرید؛ بر خاک گورستان نشسته و در کنار عکس زیبای دخترش، پنجه در خاک سرخگون کردستان فرو برده و مشتی از آن را بر سر خویش میریزد تا در این سرنوشت مخوف تکّه جانش را تنها نگذارد… هزاران نفر در این لحظۀ درد و فغان گرد اویند و زنان قهرمان کرد حجاب خود را، برکشیده از سر، میسوزانند تا هرگز، دیگر هرگز این نمود قهر و استبداد قرون وسطایی بر زندگیشان حکم نراند.
این در زمانی واقع میشود که مردک ابله خطاب به خبرنگار لَچَکبهسر مدعی است که «زنان ایران بهطوری خودجوش حجاب را انتخاب کردهاند» و اینکه «این نزد زنان ما امری فرهنگی است».(نقل به معنی)
هنگامی که مردک ابله بدون آنکه خُناق بگیرد از عدل و عدالت حرف میزند و مدعی میشود که "عدالت خودش از عقلانیت مبتنی بر وحی ریشه میگیرد"، بدون آنکه حواسش باشد میگوید "میل به برقراری عدالت ودیعه الهی در وجود همگان است و انباشت بیعدالتی موجب حرکت ملتها در قالب انقلابهای مردمی میشود"، او بهوضوح نمیداند که چطور مردم ایران در حال اثبات صحت این حکم بر علیه او هستند.
در اینجا نه از امواج پیدرپی قیامی میگوییم که در را میکوبد، نه از تاریخ چهلوچند سالهٔ آن. دیگرانی از ما بهتر و چه بسا دقیقتر گفتهاند؛ اما نکاتی میماند که نباید در این اوجگیری شور و اشتیاق و امید نادیده گرفته شود بهخصوص از جانب کسانی که تلاش دارند موقعیت فعلی را نه از نقطهنظر نوعی "آزادی" متافیزیکی و یا صرفاً از زاویه آزادیهای فردی و دموکراتیک رایج در غرب، بلکه از دید زحمتکشان و سرنوشت آنان بسنجند. اگر چنین میکنیم به آن خاطر هم هست که در قیام ۵۷، صراط مستقیمِ «وحدت کلمه» را در گوشت و پوست و جانمان تجربه کردهایم و دیدهایم که چگونه به این ترکیب منحوس انجامید. در این شرایط است که باید از سهلاندیشی برحذر ماند و تلاش نمود در جریان مبارزه، خلاف جریان فکرکرد.
جمهوری اسلامی یک دولت متعارف نیست که مثلاً از طریق یک رایگیری عمومی به قدرت رسیده باشد یا حتی بهضرب یک کودتا یا یک انقلاب کلاسیک؛ در چنین حالتی مسئله دولت و قدرت حاکمه سادهتر جلوه مینمود یعنی دولتی میداشتیم مثل زمان شاه که با یک کودتا و به اتکاء سرکوب جنبش تودهای به قدرت رسیده بود وهیچکس مگر وابستگان و جیرهخواران آشکارش در ماهیت آن تردیدی نداشت؛ دولتی بود دستنشانده که به ضرب ارتش و ساواک و مستشاران آمریکایی و متخصصین امنیتی صرفاً به ضرورتهای کارکرد مرحلهای سرمایه در یک کشور تحتسلطه پاسخ میگفت؛ یا دولتی منتج از انقلابهای بورژوایی قرن ۱۹ که طبقهٔ بالنده توانسته بود، طبقات در قدرت قدیم را - زمینداران بزرگ، فئودالها و اربابها را - کنار زده و دولتی منطبق با نیازهای تکوین و رشد سرمایهداری ایجاد کند. در چنین حالاتی با مرزهای طبقاتی روشن و ایدئولوژی منطبق با این مرزبندیهای طبقاتی روبرو بودیم که در آن سوا کردن سره از ناسره، صف انقلاب از ضد انقلاب صریح و ساده بهنظر میرسید؛ اما در اینجا با دولتی غیرمتعارف طرف هستیم که قدرت اساسی خود را بنابر تاریخ انکشاف و تحولش، نه در سیاستهای طبقاتی عریان بلکه بر ایدئولوژیای بنا کرده که در مرحلۀ مشخصی از تاریخ کشورمان ظاهراً به نیازهای جامعه پاسخ گفته و موقعیتی بهغایت پیچیده را به وجود آورده است.
حاکمیت جمهوری اسلامی و دستگاه ایدئولوژیک آن و بهخصوص فرهنگی که بهمرور از آن متصاعد گشت، یک برنامه از پیش ترسیمشده روحانیت یا بورژوازی لیبرال نبود، بلکه زمانی که مبارزه طبقاتی و بحران انقلابی اوج گرفت و نیروهای گوناگون، اقشار و طبقات، به حرکت درآمده و در صدد سرنگونی رژیم منفور شاه برآمدند سه جریان که مجموعاً میتوان آنها را بیان اقشار و طبقات اجتماعی دانست در رهبری جنبش مردمی به رقابت برخاسته بودند:
اول بورژوازی لیبرال که با انحصارطلبی سرمایه کمپرادور که دربار بیان آن بود (یعنی سرمایهای که مستقیماً وابسته به صنایع خارجی و در ارتباط با سرمایه انحصاری میچرخید) در تضاد قرار داشت و در واقع شعارش «مبارزه با دیکتاتوری شاه» بود. برای او این دیکتاتوری بهمعنای همان دیکتاتوری اقتصادی بود که به این سرمایه داخلی اجازه رشد کافی نمیداد و در نتیجه سودآوری او را محدود میساخت. این بورژوازی داخلی هرگز قصد سرنگونی قهرآمیز رژیم شاه را نداشت و صرفاً خواستار کمی عقبنشینی از مواضع اقتصادی سرمایه انحصاری بود. این جریان نمیتوانست هیچ نوع برنامه خاصی تولید کند، از آن جهت که هر گونه رشد سرمایهداری ملی یا نوعی سرمایهداری خودمرکز در شرایط انقیاد واقعی در سطح بینالمللی ناممکن بود و همین عدمامکان، آنها را چیزی کرده بود که بودند یعنی هراسان از انقلاب و زحمتکشان؛ و نمایندگان سیاسی این جریان هم به خوبی از این امر آگاه بودند.
جریان دوم که مجموعاً خط خمینی و روحانیت محسوب میشد از دیرباز یعنی بهخصوص از همان ۱۵ خرداد ۴۲ نماینده تجار بازار و البته خودشان (که به مثابه یک قشر اجتماعی بهلحاظ سنتی منافع مالکانه و تجاری مشترکی با آنها داشتند) بخشی از خردهبورژوازی مرفه سنتی را تشکیل میداد که با راهافتادن مناسبات سرمایهداری پس از اصلاحات ارضی و نابودی مناسبات کهن و سنتی، با این نحوه از رشد سرمایهداری و بیان فرهنگی آن که نوعی مدرنیزاسیون شتابزده و غربی تلقی میشد سر مخالفت داشت. از همین زمان، شاهد مواضع ارتجاعی روحانیت و فرهنگ سنتی و اسلامی با حقوق زنان هستیم که با فرهنگ غربی که رژیم شاه، پیرو نیازهای سرمایه بینالمللی رواج میداد در تضاد بود؛ سیاست سالهای ۱۳۵۰-۱۳۴۰ که تمام هموغمش نابودی مناسبات کهن و غلبه اقتصاد سرمایهداری بود، زنان را مثل رعایا «آزاد» از قیود سنتی میخواست تا در اداره و کارخانه نیروی کار ارزانی برایش فراهم شود.
جریان سوم، جریان مردمی، دموکراتیک و لائیک بود، مرکب از زحمتکشان شهر و روستا و تشکلهایی با افکاری چپی و کمونیستی که خود را متعلق به زحمتکشان دانسته و تلاش داشتند خط مستقلی را در دفاع از تودههای مردم در برابر دو جریان دیگر پیش برند.
وجود این خط سوم رادیکال و کمونیستی قبل از قیام ۵۷، نقشی که در روند خود قیام ایفا کرد و بهخصوص رشد عظیمی که نهادهای مردمی و تودهای بهعنوان مدارج خود-سازماندهی خلق، در همان روزها و در تدارک قیام داشتند (کمیتههای انقلابی محلی، شوراهای ادارات و کارخانه ها…) و مبارزاتی که علیرغم دست به دست شدن دولت همچنان در کارخانهها، ادارات، محلات و غیره ادامه داشت، آنچنان هراسی به دل دو جریان دیگر افکنده بود که خود را در اجبار ائتلاف یافتند و بهخصوص به مذاکره با نمایندگان پنهانی ریزودرشت آمریکا و دیگر دولتهای اروپایی پرداختند. ارتش آمریکایی شاه که منتظر دستوری از طرف آمریکا بود تا به کودتا دستزده و یک بار دیگر بساط پادشاهی پهلوی را نجات دهد، با مخالفت آمریکا روبرو شد که در این فاصله تضمینهای لازم را از بورژوازی لیبرال و روحانیت گرفته بود و وجود قدرتی متشکل از این دو را به خطر کمونیسم و قدرتی بهراستی مردمی ترجیح میداد…
این چنین بود که در تظاهراتهای میلیونی که در شهرهای بزرگ انجام میگرفت، ارتشی که تا دیروز با تانک و سلاح، مردم را سرکوب میکرد، ناگهان «برادر خلق» تلقی شد و جمهوری اسلامی با اتکا به دستگاه عریض و طویل تشکیلاتی خود (روحانیون ریزودرشت، ملاها و طلبهها، حوزهها و مساجد…) رفتهرفته شعارهای ویژه خود را تحمیل نمود و بلافاصله پس از قدرتگیری، فراخوان به جمعآوری سلاحهایی داد که تودههای انقلابی، خلقها و جریانات کمونیستی در جریان فتح پادگانها در اختیار گرفته بودند…
این روحانیت در ابتدای قدرتگیری خود هیچ برنامه خاصی مگر محدود کردن جنبش، جلوگیری از رشد موج انقلابی و مهار کردن آن نداشت تا دوباره اقتصاد بتواند به کار بیفتد : دوباره برقرار کردن مبادلات و قراردادهایی که هنوز ممکن بود، برقراری نظم در شهرها، محلات و ادارات و کارخانهها… و بهخصوص دوباره به راهانداختن تولید و صادرات نفتی. این کار را نمیشد صرفاً به ضرب سرکوب انجام داد و لازم بود دستگاه حاکمه در هر گام خود، نهادهای ویژه آن کار را بسازد؛ یا در نهادهای نقداً موجود، ایدئولوژی خود، فرهنگ خود را بدمد و با تصفیهها و «تزکیه»هایش هر نیروی لائیک و انقلابی را از این نهادها براند.
روحانیت نمیتوانست قدرت سیاسی را در اختیار گیرد و چرخهٔ جامعه را دوباره بچرخاند بدون آنکه به موازات پیشرفت موج انقلاب، در مقابل و در تضاد با گفتار لائیک، مردمی و کمونیستی که هر لحظه تودههای بیشتری را به خود جلب میکرد، گفتار و ترجمانی ویژه برای خود تولید کند که پتانسیل انقلابی گفتار چپ را از آن خود کرده و حدود تاریخی آن را | حدودی که بعدها قابل تشخیص شد یعنی مشخصاً گرفتار بودن در منطق سرمایه، حفظ کارخانجات و مشاغل کارگری، تقسیم کار بینالمللی… مخدوش بودن افق سوسیالیستی که تجارب آن را به عینه دیده بود… در یک کلام، خروج از مناسبات سرمایهداری | در بالقوهگیهای فرهنگ شیعی ادغام سازد.
مهمترین مسئله اجتماعی و سیاسی جنبش اسلامی این بود که از یک طرف ضرورت های مدیریتی بازتولید مجموعه جامعه را بهعهده گیرد و در نتیجه مفصلبندی بینالمللی منطقه و نقشی را که در تقسیم کار بینالمللی بهعهده او بود رعایت کند و از طرف دیگر بتواند خود را بیانکننده و سازماندهنده تودههای زحمتکش و مطرودی نشان دهد که با این نظم به نبرد برخاسته بودند.
اما این همه برای هیچکدام از مدعیان قدرت یک برنامه نمیشد، درست به این دلیل که هیچ کدام از اقشار و طبقاتی که در این جنبش شرکت داشتند در موقعیتی نبودند که رشد اجتماعی اقتصادی سرمایهدارانه خاصی را ترتیب دهند. در شرایط عدمامکانی دوگانه، این مذهبیها بودند که در شرایطی قرار گرفتند که بهتر میتوانستند تضادهای ناشی از ادغام ایران در سیکل بینالمللی سرمایه را متقبل شوند دقیقا به این دلیل که بهعنوان یک نیروی اجتماعی، برآیند تضادهایی شدند که درعینحال هم حدود مبارزه زحمتکشان را نشان میداد و هم عدمامکان یک برنامه ملی برای بورژوازی را. آنها در موقعیتی قرار گرفتند که باید قدم به قدم منافع خود را - خودی که هر لحظه در حال تکوین بود - بازشناسی کرده و آن را در مبارزه سیاسی پیش برند.
در اینجا بود که گفتار اسلام سیاسی که مدتها بود در خاورمیانه به کار گرفته میشد، ویژگیهای خاص ایرانی-شیعی پیدا کرد و مفاهیمی مثل «امت اسلامی»، «مستضعفین»، «عدل اسلامی» «جامعه بیطبقه توحیدی»، «شهدای اسلام»، «عاشورای حسینی» و غیره ابعاد بسیار سیاسی، مادی و کارکردی در جهت تثبیت جمهوری اسلامی پیدا کردند. رفتهرفته جمهوری اسلامی قدم به قدم نهادها و دستگاههای حاکمیت خود را بر این گفتار تمام خلقی و پوپولیستی پایه گذاشت. از فردای قیام، نهادهای سرکوب و اعمال حاکمیت خود را ایجاد کرد و رفتهرفته تمام اقشار و طبقاتی را که در انقلاب شرکت کرده بودند اما در این گفتار مکتبی نمیگنجیدند مورد سرکوب قرار داد. زنان که از همان ابتدای قیام، در سال صفر، متوجه خطری بودند که این نیروی ارتجاعی حامل آن است بلافاصله با نیروی سرکوبگر او مواجه شدند و این لکهٔ ننگ بر دامان چپ ماند که اهمیت حجاب را در آن لحظه تاریخی درک نکرد. چپ نمیفهمید که این صرفاً یک پوشش زنانه نیست بلکه آشکارترین نمادی است که زنان و خانوادههایشان را به جمهوری اسلامی و فرهنگی که این قدرت سیاسی حامل آن است پیوند میزند. این حجاب به معنای کرنش در مقابل قدرتی است که پا گرفته و خود را به کل جامعه تحمیل میسازد؛ این حجاب به معنای پذیرش تمام قوانین حقوقی و مناسبات مالکیتی است که این قدرت سیاسی بهمثابه یک رابطه تولیدی در جامعه به کار انداخته و میاندازد. این حجاب آشکارترین نمود شناختن خودی از غیرخودی است.
این حاکمیت تمام خلقی پس از مدتی افت و خیز مبارزه طبقات که در آن هزاران انقلابی دموکرات و کمونیست، زن و مرد، هزاران نفر از خلقهای قهرمانی که در اقصی نقاط کشور پرچم مبارزه را در احتزاز نگه داشته بودند را به خون کشید، برای خلاصی از این موجی که یک لحظه سرِ بازایستادن نداشت به جنگ با عراق دست زد تا موج وطنپرستی و وحدت ملی امواج انقلاب را درهمشکند…
مهمترین نتیجه این جنگ خانمانسوز بهجز قربانی شدن صدها هزار زحمتکش عراقی و ایرانی، تثبیت نظامی ایدئولوژیک بود که مجموعهٔ اصول و مبانی خود را در یک فرهنگ سیاسی مبتنی بر ولایت فقیه و متکی به نیروی سرکوبی ذوبشده در این ولایت سازماندهی کرده بود.
سی سال افتوخیز مبارزه طبقات با لحظات خاص شورش و طغیانش جمهوری اسلامی و امتش را هر چه تنگتر و متمرکزتر نمود تا به این دولت یکدستی تبدیل شود که همه ارکان جامعه را منحصراً اسلامی و مکتبی میخواهد، از دانشگاه و مدرسه گرفته تا طب و اقتصاد و بانک… و در این مسیر آشکارترین جامهٔ تعلق و کُرنش یعنی چادر زنان را بر سر خود کشید.
فربهشدن بیحد دولت در ایران، اتکاء مطلق بر ایدئولوژی و خشونت (روحانیت و حوزه+پاسداران و بسیج و نیروهای نظامی / امنیتی) کنترل تقریباً مطلقی که از طریق درآمد نفت، شرکتهای دولتی، بنیادها و سپاه پاسداران و دیگر نهادهای وابستهاش بر زندگی اقتصادی دارد آن را به یک نیروی تولیدی تمام و کمال تبدیل کرده است. این یک بساط سیاسی است که مستقیماً در زندگی اقتصادی غوطهور شده و آن را سازماندهی میکند. البته همه دولتها از این قدرت تولیدی بهرهمندند، در بعضی مؤسسات، دولتها سهم دارند یا حتی صنایعی تحت مالکیت دولتی هستند، اما جمهوری اسلامی بهواسطه نحوهای که شکل گرفته و تکامل یافته، خود یک رابطۀ تولیدی گشته است؛ نقطه آغاز و نقطه پایان است؛ مالکیت سرمایه را او تعیین میکند و مسیر رشدش را او برمیگزیند؛ از لام تا کام. اما در این کار چندان موفق نیست زیرا دولتی است مبتنی بر رانت نفتی که این وجود را ثقیلتر و نامولدتر میکند. دولتهای رانتی نه تنها فعالیت اقتصادی را تحریک و تشویق نمیکنند بلکه آن را مسموم میسازند. خصلتهای عام اقتصاد رانتی شامل حضرات هم میشود و با هیچ رمل و اسطرلابی نمیشود از شرّش خلاص شد. سود در آنها چیزی است از پیشفراهمآمده که صرفاً بازتوزیع میشود و در چرخهٔ تولید، نقش ضعیفی دارد؛ پروژههای اقتصادی صرفاً بهانههایی برای تخصیص سرمایه هستند و بههیچروی سودمندی یا نتیجهبخشی اقتصادی آنها در نظر گرفته نمیشود؛ تولید ارزش اضافی امری ثانوی است زیرا سود، نقداً از طریق تخصیص سرمایه فراهم شده است؛ سدهای عظیم میسازند و پولش را بالا میکشند سپس میبینند که رودی در کار نیست یا ضایعاتی جبرانناپذیر به محیطزیست وارد آمده… چهباک! دوباره از محل درآمد نفت بودجهای به آنان اختصاص مییابد تا سد قبلی را درهمبشکنند؛ یا بدون هیچگونه مطالعه و بررسی لولههای عظیم آب میسازند تا آب یک منطقه را به منطقه دیگری برسانند که زمینداران بزرگ آنجا قرار است حقوحساب آنها را چه بهصورت نقدی و چه در شکل خرید آراء بسُلفند؛ انگیزهٔ تصمیمات مربوط به تعاون و آبادانی همه چیز هست مگر تحقق نیازهای جامعه؛ همه تخصیصهای بودجهای مناطق مختلف بر اساس مصالح سیاسی محلی یا ملی نظام صورت میگیرد؛ حقوق کارگران در تحقق کالاها نقشی ندارد و بههمین دلیل خرجی زائد محسوب میشود که باید هر چه کمتر، هر چه دیرتر پرداخت یا اگر شد اصلاً نپرداخت؛ هر وارداتی بهتر از تولید است زیرا برای تولید به تکنولوژی خارجی و تخصص خارجی، به قطعات خارجی نیاز است که محصول را غیررقابتی میکند… و هزار مورد دیگر.
جمهوری اسلامی بهواسطه همین خطوط اساسی یعنی پوپولیسم ذاتیاش که او را |فرورفته در جامعه| و امتی و یک دست میخواهد در نوعی «عدم تجانس» و «ناسازگاری» با سرمایه بینالمللی قرار دارد که تضادهای جناحهای درونی آن بیان کارکرد آن هستند. شکنندگی بیحد اقتصادی کشور در چارچوب این مناسباتِ بسته، مانع از رشد روابط سرمایهدارانه با غرب است و او را وادار میکند به قدرتهای «شرقی» تکیه کند. دستوپا زدن رئیس جمهور برای فعال کردن روابط تجاری و تولیدی با چین، شوروی و هند، تندادن به قراردادهای نابرابر مخفیانه چند دهساله و التماس کردن برای عضویت در پیمان شانگهای همه برای آن است که بهنحوی با زیرساختهای سرمایهداری جهانی رابطهاش را حفظ کند. البته در پایه این همه، محدودیتهایی را مییابیم که هر نوع اقتصاد رانتی در معرض آن قرار دارد. اما در ایران مشکل فراگیر دیگری هم در کار است که از ماهیت جمهوری اسلامی ناشی میشود؛ این شکلبندی سیاسی است که خود به رابطه تولیدی تبدیل شده است. در ایران، جمهوری اسلامی نماینده سیاسی (بیان) رابطه تولید سرمایهداری نیست، بلکه خودِ رابطه تولید سرمایهداری است. او مثل دیگر دولتهای متعارف نیست که در آنها نمایندگان سیاسی، روابط تولید را نمایندگی میکنند و در نتیجه دولتی بالاتراز طبقات و جدا از جامعه بهوجود میآید. جمهوری اسلامی دولتی جدانشده است[1] که وجود طبقات را نمیپذیرد و در نتیجه خواستهای آنان و مبارزه آنها را برنمیتابد. گفتار سیاسی او هم در همین موقعیت، خود را فراگیر و یک دست میخواهد که با حجاب اسلامی پوشیده باشد.
دولتی جدانشده، تمامخلقی و مکتبی به این معناست که هر کوشش و فعالیتی، در هر عرصه فرهنگی، مدنی، اجتماعی یا اقتصادی برای محقق شدن، نیاز دارد که در پیوند و رابطه با نظام باشد، که در مناسبات ولایی جایگیرد، که حقوحسابش را، خمس و ذکاتش را به صاحبان شریعت و قدرت پرداخته باشد. در اینجا با آدمهای آزادی طرف نیستیم که بهواسطه فعالیت اجتماعی یا اقتصادیشان به یکدیگر مرتبط میشوند، بلکه آنها بواسطه و به یمن ارتباطشان با ولایت است که اجازه مییابند به این یا آن فعالیت اجتماعی یا اقتصادی دست بزنند؛ از یک کسبه خرد گرفته تا فلان صنعتگر یا پیشهور.
در چنین جامعهای طبعاً یک طبقه سرمایهدار آزاد وجود ندارد که بتواند پروژهای را به ثمر برساند. از یک بانک بدون تأیید و تصدیق و مجوز قدرت مشروع وامی بگیرد یا بدون حضور و پشتیبانی سپاه، بازاری برای محصولات خود بیابد. او هیچ شانسی برای رشد ندارد مگر آنکه بهنحوی با اختاپوس ولایت فقیه در همآمیزد.
اما این غوطهور بودن در جامعه مانع از آن نیست که مبارزه طبقاتی و مبارزه همه اقشار از جمله بورژوازی از آن عبور کند. این البته به دلیل کنترل تقریباً کامل دولت بر اقتصاد است، اما نه صرفاً به این دلیل. در ایران چون دولت یک شکل سیاسی است که به یک رابطه تولیدی تبدیل شده، با یک ناهماهنگی ساختاری طرف هستیم زیرا همانگونه که شرح آن رفت، رشد اجتماعی-اقتصادی در هر قدم با این مناسبات بستهٔ «خودی» در تناقض قرار میگیرد؛ این پوسته، دیگر نمیتواند این رابطه را در خود جایدهد. طی سی سال گذشته همین رشد بطئی و زیرپوستی موجب پاگرفتن و بهوجودآمدن جامعهٔ مدنیای گشته است که دیکتاتوری شاه و نظامیگری افسارگسیختهاش آن را برنمیتافت. انجمنها، سازمانها و نهادهای صنفی، کانونها و سندیکاها… بهوجود آمده که هستی خود را به جمهوری اسلامی تحمیل کردهاند. نسل جدیدی از فرزندان مسئولین و آقازادهها هم هستند که پدرانشان توانستهاند به ترفندهای گوناگون (مصادره مستقیم، بخشش بنیادها و نهادها به بهانه مصلحت عمومی و شرعی، خصوصسازیهای «خودی»، دزدی و اختلاس، انواع هزینهها و کمیسیونها بهبهانه دور زدن تحریمها…) اموال دولتی را به مالکیت خصوصی تبدیل ساخته و رفتهرفته بخشهایی از آنها از بدنه جمهوری اسلامی کنده میشوند و آزادی تولید و سرمایه خصوصی و رابطه با غرب را میطلبند… برای این نوع مناسبات لازم است که دولتی متعارف، بالاتر از طبقات برقرار شود. این نحوه توسعهای است که برای آن، ادغام با فرآیند جهانی شدن سرمایه به یک ضرورت اساسی تبدیل میشود. (بماند که این امر در شرایطی رخ میدهد که خود سرمایهداری جهانیشده در بحرانی عظیم قرار داشته و در جستجوی نظم جدید دیگری است).
باری، حنای جمهوری اسلامی بهواسطه بحران آشکاری که با آن دست به گریبان است دیگر رنگ ندارد. تا امروز این دولت میتوانست با بازتوزیع رانت نفتی اقشاری از جامعه را مثل روحانیت و کارمندان به سمت خود کشیده و نیروهای سرکوب خود را از درون طبقات زحمتکش استخراج کند، اما امروز دیگر کفگیر به ته دیگ خورده و حتی طرفداران امت خودش را هم نمیتواند راضی نگاه دارد.
در چنین شرایطی اتفاقی رخ میدهد که برعکس اعتراضات صنفی و مدنی گذشته فراگیر است:
مهسا کشته میشود. این قتل ظالمانه به بهانه رعایت نکردن حجاب و بهدست بخشی از نیروی سرکوب که مشخصاً این وظیفه را بهعهده دارد انجام میشود. این باتوم سرکوب بر سر کسی کوبیده میشود که تمام قواعد حجاب اجباری را بهنحوی که در اکثریت حالات معمول است رعایت کرده و بهراستی هیچ دلیلی برای چنین مجازاتی متصور نیست. مردم بهشکلی موجه در وضعیتی قرار دارند که از خود بپرسند به راستی به چه جهت؟ دیگر چه باید کرد تا از شر و نیش این رژیم برحذرماند؟ و بهوضوح میببینند که این سرنوشت میتواند بر سر هر کدام از زنان و دختران جامعه بیاید. دیگر هیچ تمایزی در کار نیست. لازم نیست که مخالف سیاسی باشی یا فعال مدنی که برای آرمان یا احقاق حقوق صنفیات فریاد میکشی یا کارگری که حقوق عقبافتادهات را طلب میکنی یا بازنشستهای باشی که دیگر مقرریات کفایت زندگی نمیکند یا کشاورزی که از بیآبی به فغان آمده یا مالباختهای که هستیونیستیاش بهبادرفته یا کارمندی که حقوقش کفاف زندگی نمیدهد… هیچ کدام از این گروهبندیهای اجتماعی دیگر توضیحدهنده این برخورد حاکمیت نیست، دیگر هیچ مفری برای مصون ماندن از گزند این اژدها متصور نیست این فرد میتواند کارگر باشد یا خانهدار، دانشجو باشد یا کارمند، فقیر باشد یا غنی، شمالی باشد یا جنوبی، کرد باشد یا ترک… فقط کافیست زن باشد تا بتواند مورد خشم و نفرت جمهوری اسلامی قرار گیرد؛ اما نه زن بهمعنای فیزیکی یا بیولوژیکی کلمه بلکه زن به تعریفی که جمهوری اسلامی برای او در سطح اجتماعی تعریف کرده و تمام تکالیف، وظایف، اجبارها، توقعات و محدودیتهایی که از این نقش منتج میگردد. تعریفی که در پایه و بنیان یک تفکر مذهبی خاص و مناسبات اجتماعیای مبتی بر آن قرار دارد که کل سیستم در هر بند خود از مشروعیت آن بهره میگیرد.
جمهوری اسلامی آنچه را که سالها بنبست موج انقلاب تلقی میشد یعنی قطعهبندی انگیزههایی که هر کدام صنفی یا حرفهای، قشری یا طبقهای، نژادی یا قومیتی، دینی یا مذهبی… بر خود متمرکز بود و بههمیندلیل نمیتوانست همگرایی لازم برای یک موج بهراستی انقلابی را فراهم کند، خود بهدست مزدوران وفادارش شکست و تضاد جنسیتی را بهمثابه نقطه تقاطع همه تبعیضاتی که جامعه را میپیماید نشان داد و راه را برای تحولی انقلابی گشود.
اگر شعار "زن زندگی آزادی" شعار این موج انقلابی شد فقط از آن جهت نبود که ریشه کردی نام مهسا ما را به آن سو میراند بلکه اساساً به این دلیل است که این واژه تداعی آن عامیتیست که تمام خاصها و قطعات گوناگون اجتماعی برای این همگرایی طلب میکردند.
آری، زنان زندگیاند نه فقط به این معنا که در کسب معیشت شریک مردان محسوب میشوند بلکه از آن جهت که خودِ معیشت هستند. زندگی از آنان تراوش میکند، حول آنان میشکفد و شکل میگیرد؛ زنان بهمعنای تولیدکننده جمعیت، در مرکز جوامع قرار دارند و نقطه آغاز همه فرآیندهای تولیدی هستند. همه چیز به زنان و نقش اجتماعیای که به آنان تکلیف شده بازمیگردد؛ این مفهوم عامی است که جمهوری اسلامی چهل سال است در تلاش رامکردنش، آن را به بند کشیده است. تمام تکالیف و اجبارهایی که به زنان تحمیل میشود، در جمهوری اسلامی رنگ اسارت بهخود گرفته و هرچه سختتر و سنگینتر، هر راه تنفسی را بر آنان میبندد. برای این فرهنگ اسلامی، زن صرفاً زیر سلطه مرد نیست بلکه تملک او محسوب میشود که باید از هر نگاه بیگانه محفوظ نگاه داشته شود. این تکالیف و اجبارهای اجتماعی را نباید در مفهومی تقلیلیافته فهمید که به موارد جداگانه مثل حجاب اجباری، سازماندهی رعایت اکید آن، ترویج ضرورت «فرهنگی» یا قانونی آن، آداب معاشرت با مردان، همسرگزینی و ازدواج، آداب و وظایف زناشویی، حاملگی و سقطجنین، فرزندآوری و تیمار او، خانهداری، طلاق، ارث… محدود شده باشد. نباید هر کدام را به معنایی تکافتاده و قائمبهذات خود، در معنایی «حقوقی» درک کرد. این حجاب، بیان تعلق و کرنش به فرهنگی تمام عیار است و بارزترین و آشکارترین، بیرونیترین نمود از سلسله مناسباتی است که تفکر مکتبی در همه عرصهها بسط میدهد و مشروعیت خود را از آن میکشد. این حجاب معیاری است ایدئولوژیک که خودی را از غیر خودی تمیز میدهد. آنهم نه فقط در خیابان بلکه در تمام عرصههای اجتماعی. اگر زنت حجابش را رعایت میکند پس با تو میشود معامله کرد یا تو را استخدام کرد یا زنت داد؛ بعد هم با چند آشنایی دادن شبکهای میسازی که میشود سرمایهٔ اجتماعیت. حجاب برای جمهوری اسلامی، خود یک فرهنگ است که امروز پرچم این جماعت گشته؛ جماعتی که چهلواندی سال پیش با بهدست گرفتن قدرت سیاسی و کنار زدن رقبای لائیک و چپی خود و ائتلاف با بورژوازی لیبرال مانع از قیام مسلحانه و تودهای گشت که میرفت مناسبات سرمایهداری زمان شاه را به کناری زند و افق نوینی را برای زحمتکشان بگشاید.
قتل مهسا و آتشی که در دل همه اقشار جامعه، چه «متوسط» و چه زحمتکش بپا کرد، در چنین شرایطی روی میدهد؛ او نمود زنی است که همه وسعت زندگی را نشان میدهد، مثل خطی از نور که بهنحوی عمودی تمام نهادهای صنفی و مدنی جامعه و مبارزات آنها را میپیماید. این جرقه که از چادر و روسری برخاست میرود تا آتش به کل پیکره نظامی بیفکند که خود را در این حجاب پیچیده بود. این شعله، امروز به پای قبای حضرات رسیده است. در این لحظه حساس و تاریخی که دختران و زنان با شجاعتی بینظیر و ابتکاراتی متحورانه در کنار برادران جوان خود که اکثرا از زحمتکشان فقیر برخاستهاند، به مصاف اهریمن میروند، کارگران ما، در عین قدردانی و همبستگی با این مبارزات، در ورود مستقل به کارزار و دست زدن به اعتصاباتی که در حکم فلجکردن رژیم است، از خود تردید نشان میدهند. موقعیت آنان کاملاً قابل درک است. آنها تجربه چهلواندی سال پیش را درنظردارند که طی آن اقشار بورژوایی جامعه به سازش با دنیای غرب نشستند و قیام را به شکست کشانیدند و دولتی را به قدرت رساندند که چهل سال است این کارگران با آن در نبرد هستند. آنها این شکست را در گوشت و پوست خود، در سرکوب شوراهای اصیل خود تجربه کردهاند. آنها بهخوبی میدانند که هزینه این مبارزه میتواند برای آنها چقدر سنگین باشد. زحمتکشانی که در تاریکی شب به صف مبارزات میپیوندند میدانند که لقمه نان زندگی خود و خانوادهشان بسته به کار روزانه است زیرا آنها هر روز از زیر صفر آغاز میکنند و هیچ ذخیرهای ندارند. آنها که کاری حتی موقت دارند باید این کار را تضمین کنند تا زندگیشان ممکن گردد و آنها که هیچ ندارند و روزمزد و بیکار هستند باید معیشت خود را به هر طریق فراهم سازند. مضافاً بر آنکه کارگران ما میدانند در شرایط فعلی، این جنبش بهسختی ممکن است از تشکیل یک دولت لائیک، یک دولت متعارف بورژوایی جلوتر رود و کماکان این همانها هستند که باید نیروی کار خود را به پشیزی به سرمایهداران خصوصی غیرمذهبی و لائیک داخلی و خارجی بفروشند.
همه کس می فهمد که این اعتراضات بدون حضور اعتصابی آنها نمیتواند به قدم بعدی خود در پیش روی خواستهها و گشودن درهای زندان جمهوری اسلامی بیانجامد. در این مبارزات است که ممکنات مبارزه طبقات در ساختار کنونی، در تداخلهای گوناگونش شکوفا میگردد که چه بسا افقهای تازهای در مقابل زحمتکشان ایران باز کند.
این نقطه گرهی وضعیت ماست. وضعیتی که کارگران و زحمتکشان را برای یک بار هم که شده در رتبه ممتاز تعیین سرنوشت قرار میدهد. آنها که همه ثروت جامعه را تولید میکنند امروز به مقام و مرتبه خود رسیدهاند. این تصمیم بهعهده آنهاست؛
کارگرانی که سالهاست با محیط روشنفکری و کتاب سروکار داشته، نشست و برخاست کردهاند و بهخصوص در مبارزه روزمرهشان پختهتر میشوند، چه بهلحاظ کمی و چه کیفی در شرایط نظریای هستند که خود بتوانند بهترین تصمیم را اتخاذ کنند.
ح.ساعی
اندیشه و پیکار
۲۹ سپتامبر ۲۰۲۲
[1]-رجوع شود به «درباره سیاست در ایران» به قلم تئو کوسم. مارسی. انتشارات سنونورو. نوامبر ۲۰۱۰
De la politique en Iran, Théo Cosme, ef. Senonevero, Marseille, Nov.2010