مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط هايده ترابی
- دسته: مقالات
چامسکی: "سخنان موشه دايان را در اوائل سالهای هفتاد به ياد آوريد! آن زمان او مسؤليت مناطق اشغالی را بر عهده داشت. او به همکارانش در کابينه گفت: بايد به فلسطينيها حالی کنيم که ما هيچ راه حلی برای آنها نداريم. شما مانند سگ زندگی خواهيد کرد. هر کس می خواهد برود، زودتر برود. و ما می بينيم که اين سياست به کجا خواهد کشيد. اين اساس سياست اسرائيل است. و ارزيابی من اين است که ايالات متحده امريکا نيز دارد از اين سياست به شکلی پشتيبانی می کند."
(Israel-Palästina - Interview mit Noam Chom sky und anderen, von Noam Chomsky und Amy Goodman, Democracy Now/ZNet15.07.2006)
جايگاه "ما" در "نه به جمهوری اسلامی" چندان جای گرم و نرمی برای جا خوش کردن، خطابهنگاريهای بی بو و خاصيت و پنهان شدن در پس اتيکتها و پرستيژهای سياسی همهپسند و جا افتاده نيست. منظورم از اين "ما" همهی کسانی است که برای رهايی مردم ايران از چنگال رژيم جمهوری اسلامی و شبکههايی که ستم و نابرابری اجتماعی را در ايران نهادينه کرده است، در همهی عرصهها دست به تلاش و روشنگری میزنند. اين "ما" شامل همهی کسانی میشود که راه رهايی ايران را در همبستگی با محرومان، سرکوب شدگان و لگدمال شدگان سراسر جهان جستجو میکنند. "ما"يی که در کنار آزادانديشان پيشرو و معترض جهان ايستاده و با آنها همصدا است.
روشن است که اين "ما" هيچگونه "منافع ملی" را به رسميت نمیشناسد که در ضديت با آزادی و منافع ديگر محرومان در گوشهای از اين جهان باشد. تاريخ ديپلماسيها و ائتلافهای پنهان و آشکار سياسی نشان داده که هرگاه جنبشهای آزاديخواهانه و برابریطلبانه با هدايت رهبرانشان به اصل همبستگی جهانی پشت کردهاند، خود در جا و زمانی ديگر بهای سنگين و جبران ناپذيری بابت اين کجرويها پرداختهاند.
از همين روست که، بهعنوان نمونه، همکاری رهبران کردهای عراقی با آمريکا در جريان بمباران و تصرف وحشيانهی عراق، در نگاه من، تنها میتواند ائتلاف شومی بوده باشد که زمانی، دير يا زود، اثرات مهلکش را بر جان و زندگی مردم کردستان عراق آشکار خواهد کرد.(۱) همچنان که، در نمونهی ديگر، سياست خارجی دولت کوبا و سکوت چهرههای هنوزمحبوبی چون کاسترو در قبال جنايتها و ارتجاع رژيم جمهوری اسلامی برای "حفظ منافع ملی"، تنها میتواند اعتبار دستاوردهای انقلابی مردم کوبا را خدشهدار کند.
بنابراين ايستادن در جايگاه اين "ما" کار ساده ای نيست. حتا اگر اين "ما" شامل ناظرانی چون من و شما شود. تاريخ و موقعيتهای گوناگون هر يک از ما را در عرصههای زندگی شخصی و اجتماعی به آزمون و چالش میطلبد. ما ناظرانی که دستمان از همهجا کوتاه است، تنها میگوييم و مینويسيم تا فاجعهای به نام "زندگی" را در اين جهان سراسر نابرابری مستند کنيم. و با اينهمه، ما نيز بايد هشيارانه برگزينيم و "درد مشترک را فرياد" کنيم، زيرا هيچ راه ديگری نداريم. اين شعاری زيبا نيست، عينيت و ضرورت زمانهی ماست. و طبيعی است که "درد مشترک" ما با "درد مشترک" کسانی که جبههی خود را در لابیهای دولتهای امپرياليستی و هزارتوی سياستبازيها و بند و بستهای پشت پرده میجويند، زمين تا آسمان تفاوت دارد.
واقعيت يک جنگ نا برابر يقهی ما را رها نخواهد کرد:
حملهی اخير اسرائيل به لبنان اين "ما" را در برابر آزمون ديگری قرار داد. يک بار ديگر فوران خون و جنايت در يکی از ستمديدهترين سرزمينهای خاورميانه. گزارشها ، فيلمها و تصاوير از ابعاد هولناک کشتار وحشيانه غيرنظاميان و نابودی اين سرزمين خبر میدهند. لبنان، سرزمين مردمان گشودهذهن و بافرهنگ، سرزمين رقصندگان برجسته و با اسلوب و مکتب در رقص شرقی، سرزمينی که شهر زيبا و تاريخیاش بيروت زمانی "عروس خاورميانه" لقب گرفته بود، در برابر چشمان همهی جهانيان زير آتش بمبارانهای اسرائيل فرو میريزد. طی سه دهه اسرائيل هفت بار به لبنان حمله کرده است. آن گونه که نخست وزير لبنان، فؤاد سينيوره، توصيف می کند، حملهی اخير با توجه به ابعاد کشتار و ويرانیهای وسيع، سختترين آنها بوده است (۲).
پس از فروپاشی عراق با همهی زير ساختهای شهری و نابودی بسياری از مظاهر فرهنگی و تاريخیاش بايد شاهد نابودی سرزمين لبنان باشيم. تا گويا باز سفرای تمدن و مدنيت امپرياليستی تشريف بياورند و ويرانهها را "بازسازی" کنند. هنوز گلوی گوسفند قربانی زير تيغ قصاب است که "دولتهای ميانجيگر" دارند بر سر تقسيم گوشت چانه میزنند. هماکنون دولت آنگلا مرکل در آلمان که تا همين هفتهی پيش در کنار بوش و اولمرت از طرح شورای امنيت بدون خواست آتش بس فوری و بی قيد و شرط حمايت میکرد، دندان تيز کرده است برای سرمايه گذاريهای سودآور در "بازسازی" لبنان.(۳) پروژهی نابودسازی و بازسازی بعدی کجا قرار است پياده شود؟ در ايران؟
آخرين آمارهای رسمی در هفتهی گذشته حاکی از اين بود که ۱۱۰۰ لبنانی در جريان بمبارانها کشته شده اند. از اين عده تنها ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر نظامی بودهاند. نيمی از قربانيان زنان و کودکان لبنانی هستند. يک سوم اين قربانيان کمتر از دوازده سال سن داشتهاند. در آن سو درحدود ۱۵۰ نفر کشته شدهاند. از اين ميان ۳۳ نفر غير نظامی بودهاند.
قصد من اينجا تکرار فاکتهای خبری غير قابل انکار نيست و از فجايع ديگر نمیگويم. بیشک هر انسانی که بخواهد درک و شعور خود را به دست رسانههای جهتدار نسپارد، میتواند به اين منابع دسترسی يابد. تنها همين آمارهای کهنهشده نشان میدهد که جنگ ارتش اسرائيل، عليرغم ادعای دولتهای امريکا و اسرائيل، عليه همهی مردم لبنان است. ما در گزارشها و تصاوير میبينيم که بمبهای اسرائيل با "هوشمندی" تمام مناطق مسکونی در سراسر لبنان را با خاک يکسان میکنند. موشکهای عقبماندهی حزب الله اما بيش از هر چيز میتواند ايجاد رعب کند و خسارتهای جزئی وارد سازد. میبينيم که عقبماندگی گاهی فوايدی هم دارد!
پرسشی که در برابر همهی ما شاهدان قرار میگيرد اين است که نقطه ی آغاز اين جنگ کجاست؟
سطحیترين و مغرضانهترين تحليلها سعی دارد آغاز جنگ لبنان وادامه ی آن را، در درگيری حزبالله با سربازان اسرائيلی و به گروگان گرفتن دو سرباز اسرائيلی در منطقهی اشغالی شبعا در جنوب لبنان و پرتاب موشکهای حزبالله به سوی شمال اسرائيل ببيند. سطحیترين و مغرضانهترين تحليلها منکر مقاومت وهمبستگی مردم در سراسر لبنان عليه اسرائيل است. همين سناريونويسان سياسی تلاش می کنند که هدف جنگ اسرائيل را تنها جنوب لبنان و سرکوب حزبالله قلمداد کنند. اولمرت اين دايهی مهربانتر از مادر میگويد برای استقلال لبنان و تقويت دولت سينيوره، لبنان را بمباران می کند. اما سينيوره فغانش به هواست که لبنان تکه تکه شده است! همهی ما ناظر بودهايم که سراسر لبنان شب و روز بمباران شده است و بسياری از مناطق مسيحینشين نيز هدف هواپيماهای اسرائيلی قرار گرفته است (۴).
واقعيت آن است که آمريکا و اسرائيل توانستهاند با سکوت رسانهها و با ياری آنها، در سطح وسيعی روايت خود را از جنگ حاضر جا بياندازند. و در اين ميان اپوزيسيون ايرانی که تنها پشت شعار "مرگ بر جمهوری اسلامی" يا "نه به جمهوری اسلامی" کسب هويت میکند، اپوزيسيونی که در سودای آلترناتيو شدن بسر میبرد و اپوزيسيونی که در پی رسيدن به قدرت چشم به پشتيبانی قدرتهای بزرگ و اتحاد با آنها دوخته است، يا سکوت معنی داری کرده و يا همصدا با امريکا و اسرائيل بر اين باور است که اين جنگ، جنگ اسرائيل با باند تروريستی حزبالله است. و حزبالله هم دست نشانده و جيره خوار جمهوری اسلامی است. پس همهی اين فتنهها زير سر جمهوری اسلامی است و خلاصه موجوديت اسرائيل هم در خطر است و گويا ديدن جنگ اسرائيل و لبنان از منظری ديگر به معنای قرار گرفتن در کنار نيروهای ارتجاعی و تروريستی بنيادگرا است (۵).
شکل تعديل شدهی اين گزينش که نقش حزبالله را در اين جنگ عامل اصلی میبيند، برآن است که ماهيت نابرابر اين جنگ را انکار کند. چنين ديدگاهی از يک سو موعظه و نصحيت در باب فوايد صلح و مضرات جنگ میکند و از سوی ديگر کمابيش همان پيششرطهای اسرائيل و امريکا را برای خاتمهی جنگ تکرار می کند. و می دانيم که در اين شرايط – تا پيش از توافق اخير برای آتشبس از روز دوشنبه پانزده اوت – هيچ سخنی از آتشبس فوری و بی قيد و شرط نبوده است.(۶)
گزينشی که میخواهد از ريشهيابی جنگ اسرائيل و فلسطين و لبنان طفره برود، در بهترين حالتش از موضع چپ و ضد سرمايهداری مرگ بر حزبالله و جمهوری اسلامی و اسرائيل و امريکا می گويد و خيال خود را راحت می کند.
اما براستی آغاز جنگ کنونی اسرائيل و لبنان کجاست؟ کسانی که نمیخواهند عليرغم فاکتها و مستندات حوادث چند ماه اخير بنيان آتشافروزی را متوجه اسرائيل بدانند، نه از حملهی مجدد نيروهای اسرائيلی به نوار غزه در ماه مه صحبت میکنند، نه از گروگان گيری نيروهای اسرائيلی در ۲۴ ژوئن ۲۰۰۶ . در اين روز اسرائيلیها در غزه دو غيرنظامی را (يک پزشک به همراه برادرش) میربايند. و میبينيم که بسياری نمیخواهند در تحليلهای خود از ۱۰.۰۰۰ زندانی فلسطينی در زندانهای اسرائيل حتا يادی بکنند. پرتاب موشکهای حزبالله به شمال اسرائيل تقبيح میشود اما هيچ سخنی نمیرود که اين حملات موشکی پس از شدتگيری بمبارانهای اسرائيل بر فراز لبنان آغاز میشود.
چه جای حاشاست که پيگيری در زنجيرهی اين کشتارها ما را سرانجام به شصت سال پيش بر میگرداند؟ يعنی آغاز اشغال فلسطين و تشکيل دولت اسرائيل. مردم فلسطين شصت سال است که دارند سياست اشغال اسرائيل را تجربه میکنند. يعنی شصت سال تحقير دائمی و تحميل "زندگی سگی" در آوارگی و بیوطنی. همان گونه که چامسکی می گويد اين سياست اسرائيل همچنان ادامه دارد. حالا ما میخواهيم زير عنوان صلحدوستی يا انترناسيوناليسم کارگری از برابری حقوق انسانی در اسرائيل و فلسطين دم بزنيم و از تضاد کار و سرمايه به نفی يک بيعدالتی آشکار و مستند تاريخی برسيم؟
بنياد گرايی حزبالله و مسئلهی تروريسم
کسانی که پيوسته بر گسترش تروريسم و رشد نيروهای تروريستی و بنيادگرا تأکيد می ورزند، اما نمی خواهند بر آبشخور "تروريسم" انگشت بگذارند، چه درکی از "تروريسم" دارند؟ آنها مگر نمیدانند که نخستين بمبگذاريها در فلسطين در سال ۱۹۴۶ توسط گروه ايرگون به رهبری مناخيم بگين صورت گرفته است؟ آن زمان بگين با تمايلات ضد آلمانی شديد تصميم می گيرد آلمانيها رابه سزای اعمالشان برساند و به همين منظور غيرنظاميان عرب، انگليسی و يهودی را در فلسطين ترور می کند. به اين میگويند آدم منصف و نه "تروريست"!(۷) برای آگاهی يافتن از نقش چهرههايی چون مناخيم بگين واسحاق شمير در شکلگيری "دولت مدرن و دموکراتيک اسرائيل" و دانستن کارنامهی اعمال ايشان و ديگر مقامات بالای اسرائيلی بايد به منابع کارشناسانهای مراجعه کرد که فراوان در دسترسند.
پرسش ديگر اين است که آيا حزبالله لبنان يک باند تروريستی دست نشاندهی جمهوری اسلامی است؟ آيا براستی میتوان مجموعه ی حزبالله و حماس را به لحاظ بنيادگرايی و عملکرد سياسی بکی دانست؟ در آخرين موضع گيريهای سيد حسن نصرالله، مطلقاً سخنی از "جهاد اسلامی" يا "امت اسلامی" در ميان نيست. او بر همزيستی مسالمتآميز يهوديان، مسلمانان و مسيحيان تأکيد دارد و از دولت سينيوره پشتيبانی میکند. به هر رو او با نزديکیاش به موضعگيريهای سينيوره به گونهای روشن از مواضع مطلوب جمهوری اسلامی ايران فاصله گرفته است. آينده نشان خواهد داد که اين چرخش تا چه حد نتيجهی تحولات اين نيرو است و تا چه حد تاکتيکی.(۸)
از سوی ديگر آنچه که ما در گزارشها می بينيم اين است که زنان بی حجاب لبنانی (مسلمان يا غير مسلمان)، گاه با لباسهای بدننما، بی هيچ مانعی در مناطق بمباران شده به ياری هم ميهنان جنگ زده ی خود شتافتهاند. جوّ اين مناطق ظاهراً از جداسازی آشکارجنسيتی وحجاب اجباری، آنگونه که جمهوری اسلامی ايران تحميل میکند و يا حماس میخواهد ، خبر نمیدهد. حتا در مناطق مسلماننشين هم فرهنگ بازتر لبنانیها در نوع پوشش ديده میشود.
از اين شواهد که بگذريم، سينيوره خود با صدای بلند اعلام میکند که اسرائيل مسئول آغاز جنگ است. او خواستهايی چون استرداد گروگانها، عقب نشينی کامل اسرائيل از لبنان و اجرای توافقنامه ی سال ۱۹۴۹ را خواستهای همهی فراکسيونها در پارلمان لبنان – و از جمله حزبالله – میداند. او در پاسخ به اين باور که "حزبالله سالهاست موجوديت اسرائيل را به خطر اندخته است" میگويد: "حزبالله ثمرهی حمله ی اسرائيل در سال ۱۹۸۲ است. اشغال لبنان و تحقير دائمی، در عربها حس خواری و درماندگی به جای میگذارد، حسی که به ترس تبديل میشود و ترور را ممکن میکند."(۹)
آروندهاتی روی، رمان نويس فمينيست هندی، زنی که اثر جسورانه و انتقادیاش "خدای چيزهای ناچيز" توسط مقامات هندی سانسور شده (زيرا که او از"عشق ممنوع به موجودی نجس" سخن گفته است)، تروريسم را، پس از يازدهم سپتامبر، اينگونه تصوير میکند:
"تروريسم نشانهی بيماری است و نه خود بيماری. تروريسم موطنی درهيچ سرزمينی ندارد. اين کسب و کاری است فرا ملی و جهانی. مانند کوکاکولا، پپسی يا نايکی. با کوچکترين سختی و فشار، تروريستها بند و بساطشان را جمع می کنند و مانند ميلياردرها، در پی امکانات بهتر برای کارخانههايشان، از اين سرزمين به آن سرزمين روانه میشوند [...] تروريسم به عنوان يک پديده هرگز ناپديد نخواهد شد. اگر میخواهيم امر به توقفش دهيم، بايد نخست امريکا تشخيص دهد که تنها آن کشور در جهان وجود ندارد، بلکه در اين جهان ملتها و انسانهای ديگری هم زندگی می کنند که عشق میورزند، سوگواری می کنند و قصهها و ترانهها و غمها و حق و حقوق خودشان را دارند."(۱۰)
خود سانسوری در بارهی تاريخ و موجوديت اسرائيل
در فضای تبليغاتی و آشفتهی کنونی، گويا بحث بر سر تاريخ و موجوديت اسرائيل تابو شده است. لاطائلات احمدی نژاد در باب انکارهولوکاست و برگرداندن يهوديان به اروپا، بسياری را در بررسی تاريخ و موجوديت دولت اسرائيل دست به عصا کرده تا مبادا متهم به يهودی ستيزی شوند يا انگ "حامی تروريسم" را بخورند. اما خارج از اين فضای محافظهکارانه و بسته، پژوهشها و چالشهای نظری فراوانی در سطح آکادميک وعلمی، در نشريات چپ و روشنفکری غرب در جريان است.
چه جای حاشا که فمينيستها و روشنفکران چپ اسرائيلی و يهودی در جهان مدتهاست که از آرمان فلسطين دو مليتی سخن می گويند. جالب اينجاست که ايدهی صهيونيسم نخست حاوی انديشههای سوسياليستی و انساندوستانه بوده است. بسياری ازانديشمندان و روشنفکران آزاديخواه و سوسياليست يهودی به صهيونيسم گرايش داشتند. کسانی چون آلبرت آينشتاين، هانا آرنت و حتا نوام چامسکی. آنها پروژه ی ايجاد يک دولت يهودی در منطقه ی فلسطين را به شدت رد میکرده اند. در واقع ايدهی ايجاد يک "ميهن يهودی" برای نخستين بار از سوی انگليس مطرح میشود. اين را رابرت بارسکی، پرفسور کانادايی در رشتهی علوم سياسی و همکار چامسکی، در مقالهی خود زير عنوان "صهيونيسمی ديگر" توضيح میدهد. بارسکی در اينجا تصوير کاملا متفاوتی را از تاريخ صهيونيسم ارائه میدهد. اين تصوير با آنچه که ما در موجوديت اسرائيل بازمیيابيم، بهيچوجه همخوانی ندارد و در ضديت آشکار با آن است (۱۱ ):
در سال ۱۹۱۷ آرتور جيمز لرد بالفور از سوی رژيم سلطنتی انگليس و کابينه روتشيلد مأمور میشود از "تحقق رؤيای صهيونيستی" پشتيبانی کند. البته در آنجا نيز سخنی از "اسرائيل" نيست و تنها از"ميهن يهودی در فلسطين" ياد میشود. چند سال بعد تصريح می شود که برنامه، ايجاد يک فلسطين کاملاً يهودی است، "آنگونه يهودی که انگليس انگليسی است". دولت انگليس اين پروژه را به دليل غير عملی بودن رد می کند و اظهار میدارد که محو قوم،زبان وفرهنگ عربهای فلسطين منظور نيست. هدف تبديل کامل فلسطين به يک ميهن يهودی نيست ، بلکه قرار است در فلسطين يک ميهن يهودی ايجاد شود. تازه با پايان جنگ جهانی دوم است که راه حل ايجاد دولت يهودی در فلسطين، برای جبران يهودکشی و هولوکاست، قوت می گيرد.
تا سال ۱۹۴۷ کميتهی مرکزی حزب کارگری هاشومر هاتسائير در اورشليم از "فلسطين دو مليتی" سخن میگويد چرا که آن را با آرمانهای صهيونيستی در تطابق میبيند. طبق مستنداتی که بارسکی بر آنها تکيه دارد، نخستين رهبران صهيونيست از بردن نام اسرائيل پرهيز میکردند وترجيح میدادند به جای آن فلسطين بگويند. در نگاه آنها آن يهوديان مهاجری که در فلسطين برای ايجاد يک دولت يهودی مبارزه میکردند و حتا دست به اقدامات تروريستی میزدند، ناسيوناليستهای افراطی محسوب میشدند. صهيونيستهای مورد نظر بارسکی از دولتهای امريکا و انگليس میخواستند که آنها از پروژهی دولت سازی صرف نظر کنند و راه را برای سرزمينی دو مليتی يا فدراتيو هموارسازند. بر اساس ايدههای گروه سوسياليستی – صهيونيستی آووکاح که آينشتاين نيز بدان تعلق داشت، قرار بود خانه و مأوا و ميهنی برای ستمديدگان و آوارگان از هر مذهب و گروهی در فلسطين بر پا شود. در نشريه ی آووکاح مطرح می شود که سرانجام روزی فلسطين جزو اتحاديه يا فدراسيونی خواهد شد که ديگر سرزمينهای خاورميانه راهم در بر بگيرد. با اين تصور که زمانی ترکيه، ايران و ديگرسرزمينها نيز به آن بپيوندند.
آينشتاين که با هرگونه خصومت و درگيری با عربها مخالفت می ورزد، مینويسد:" اگر ما راهی برای همکاری و مذاکرات شرافتمدانه باعربها پيدا نکنيم، هيچ چيز از تاريخ پر رنج دوهزار سالهمان نياموختهايم و حق ما همين سرنوشتی است که قسمت مان شده است!" او در يک سخنرانی، در سال ۱۹۳۸ ، در برابر "کميتهی ملی کارگران برای فلسطين" میگويد: " من خيلی بيشتر ترجيح میدهم يک توافق خردمندانه بر اساس صلح و همزيستی مسالمتآميز با عربها را ببينم تا ايجاد يک دولت يهودی را."(۱۲)
هم اکنون نيز نيروهای پيشروی اسرائيلی تلاش میکنند ايدهی "فلسطين دو مليتی" سکولار را – فارغ از تمايزات مذهبی و نژادی – بار ديگر تقويت کنند. اين گرايش با گسترش سياست اشغالسازی اسرائيل و زير پا گذاشتن همهی تعهدات و تواقفنامهها از سوی اين دولت برای به رسميت شناختن استقلال و خود مختاری فلسطين و گسترش دايرهی خشونت ميان يهوديان و عربها، بيش از پيش نيرو میگيرد. تشکيل برخی نهادهای دومليتی فلسطينی – يهودی در مناطق اشغالی نشانهی اين تلاش است (مانند نهاد تعايش Tayush به معنای همزيستی).(۱۳)
در جامعه ی ميليتاريزه شدهی اسرائيل، جنبش ضد جنگ و جنبش خودداری از خدمت سربازی بسيار گسترده است. نقش فمينيستها در اين جنبشها بسيار چشمگير است. از آنجا که خدمت سربازی برای زنان در اسرائيل اجباريست، زنان زيادی به جنبش "خودداری از خدمت سربازی" پيوستهاند.(۱۴) آنها در اعتراض به سياست اشغالسازی و ميليتاريسم دولت اسرائيل پيشقدم هستند. هزاران نفر از مردم اسرائيل به خيابانها میآيند و حملهی اسرائيل به لبنان را محکوم میکنند.
و بی جهت نيست که نويسندگان و انديشمندان برجستهای چون هارولد پينتر، آروندهاتی روی، نوام چامسکی، طارق علی، ادواردو گاليانو، هوارد زين و ... در محکوم کردن اسرائيل و مسئول شناختن اسرائيل در جنگافروزی دچار ترديد نمیشوند، زيرا آنها به ريشههای اين جنگ واقفاند و میدانند که اين جنگ عليه "فاشيستهای اسلامی" نيست. آنها در اين جنگ توطئهی "محو فلسطين" رامیبينند.
حال چگونه میشود به صلح در منطقه، برابری ملتها و آزادی ايران انديشيد و در برابر اين توطئه سکوت کرد؟
۱۵ اوت ۲۰۰۶
- - - - - - - - - -
۱ – هم اينک نيز کردستان عراق از هر سو زير فشار است و با جايگاهی که اتخاذ کرده، بی شک عليه ديگر مردم عراق و خاورميانه که در اين ائتلاف ذينفع نيستند، ايستاده است. دست بالا را در حاکميت عراق نيروهای آيتالله سيستانی دارند که هم با امريکا و هم با رژيم جمهوری اسلامی همکاری و پيوند نزديک دارند. گزينش جلال طالبانی به عنوان رئيس جمهور نيز کارکردی فورماليته دارد و او هيچگونه قدرت سياسی را در اين مقام نشان نمیدهد.
۲ –
Interview mit Foad Siniora, „Wir tappen im Dunkel“, Der Spiegel, Nr.32(۰۷/۸/۲۰۰۶)
۳ – آنگلا مرکل در اوج بمباران لبنان، بی آنکه انتظار آتش بس فوری از اسرائيل داشته باشد، از کنفرانسی بين المللی صحبت میکند که قرار است هماهنگی بازسازی در لبنان را بر عهده بگيرد.
(Die neue Epoche, „Merkel schließt Bundeswehreinsatz in Nahost nicht aus“, ۲۷/۰۷/۲۰۰۶)
۴ – همين امروز اعلام شد که اسرائيل و لبنان آتش بس را از روز دوشنبه پانزدهم اوت پذيرفته اند. بی شک اين آتشبس به معنای تضمينی معتبر برای جلوگيری از حملاتی ديگر نخواهد بود.
۵ – نقد اقبال اقبالی بر بياينهی يکم اوت "در برابر تجاوزهای اسرائيل، بيطرفی محال است" – منتشر شده در سايتهای عصر نو، صدای ما، انديشه و پيکار – کمابيش از چنين مواضعی است. اين بيانيه را تنی چند از ايرانيان، از جمله من، امضا کردند. (نگاه کنيد به نوشتهی ايشان زير عنوان "در همبستگی با مردم لبنان، اسرائيل و فلسطين، جنگ طلبی رامحکوم کنيم!" در سايت عصر نو) خوب شد آقای اقبال اقبالی نقدشان را بر "مواضع پوپوليستی" بيانيهی يکم اوت ۲۰۰۶ نوشتند. همانطور که ايشان اشاره کردهاند آن بيانيه به نام چند تن از"مبارزين آشنا و عزيز جنبش آراسته" بود، اگر نه کسی از کجا میفهميد که امثال من "فتوای جهاد عليه اسرائيل" صادر نکردهايم، بلکه تنها "پوپوليست" شدهايم. خلاصه خواهر خطر از بيخ گوشمان گذشت!
همچنين نگاه کنيد به نوشته ی ديگری از اقبال اقبالی به نام "جنگ اسرائيل و حزب الله در لبنان" در سايت ادبيات و فرهنگ.
۶ - برای نمونه نگاه کنيد به بيانيهی اتحاد جمهوريخواهان ايران زير عنوان "جنگ بس است، بر ويرانی و مرگ بايد نقطهی پايان گذاشت!" منتشر شده در سايتهای عصر نو، ايران امروز.
۷ – در بمبگذاری سال ۱۹۴۶ در هتل کينگ ديويد، در اورشليم، ۹۱ غير نظامی عرب، انگليسی و يهودی به قتل میرسند.
۸ – Interview mit Foad Siniora, ebd.
۹ – سيد حسن نصرالله در مصاحبهای در سال ۲۰۰۴ در پاسخ به اينکه آيا او در پی ايجاد نوعی جمهوری اسلامی در لبنان هست يا خير میگويد: "دولت اسلامی بخودی خود هدف نيست، مسئلهی ما بيش از همه اين است که يک نظم اجتماعی عادلانه برقرار کنيم که در تضاد با اسلام نباشد. با توجه به موقعيت ويژهی لبنان با مذاهب گوناگون، سيستم کنونی لبنان مناسبترين شکل برای حق دخالتگری همهی لبنانیها در دولت است. من با شکل کنونی میتوانم به خوبی کنار بيايم."
(Interview mit Sayyid Hassan Nasrallah, die Tageszeitung Kurier. 07 März 2004, Österreich)
تلاش جمهوری اسلامی ايران برای اعمال نفوذ بر جنبشهای مردمی و به کجراهه کشاندن آنها در واقع در خدمت سياست اسرائيل و امريکا است. با اينکار زمينه برای توجيه کشتارها و سرکوبهای اسرائيل فراهم میشود. جمهوری اسلامی در دفاع از جنبش فلسطين تنها شعار میدهد و رجزخوانی میکند. اين رژيم در عوامفريبی، دوگانگی و شارلاتانيسم سياسی نظير ندارد و مگر نديدهايم که حتا در مقطع جنگ عراق از سوی اسرائيل با ارسال اسلحه تقويت شد؟
۱۰ – Arundhati Roy: Frankfurter Allgemeine Zeitung, 28.09.2001, Nr. 226, S. 49.
۱۱ – Robert F. Barsky: Der andere Zionismus, deutsche Übersetzung: Lothar Baier, WOZ die Wochenzeitung, 25.07.2002, Zürich.
۱۲ – همانجا.
۱۳ –Peter Nowak: Taayush - binationale Organisation in Nahost, 03.04.02, www.kverlagundmultimedia.de
۱۴ –
15. Mai 2003: Internationaler Tag zur Kriegsdienstverweigerung, Schwerpunkt zu israelischen Verweigerern und gewaltfreiem Widerstand gegen die israelische Besatzung und für Koexistenz und Kooperation. http://www.wri-irg.org/news
انتشارات اندیشه و پیکار
www.peykarandeesh.org
- توضیحات
- نوشته شده توسط رضا مرزبان
- دسته: مقالات
هفته يی است که می خواهم دربارهء "خاورميانه جديد" نويد آقای بوش و خانم کاندليزارايس بنويسم، و نمی توانم. تا به فاجعه آفرينی جديد آمريکا و اسراييل در لبنان می انديشم، تصوير چند دخترک اسراييلی را برابرم می بينم که دارند با جسارت کودکانه، بمب هايی را امضاء می کنند که قرار است هواپيماهای اسراييلی بر سر کودکان و زنان بی دفاع لبنانی فرو ريزند. اين تصوير که اسراييلی ها خود منتشر کرده اند، از تمام ويرانی های حملهء جديد اسراييل در لبنان و فلسطين، بيشتر مرا آزار می دهد.
از خودم می پرسم، دنيا را چه اتفاق افتاده است که به فاجعهء جاری در خاور ميانه بس نمی کند، بلکه در کار افشاندن بذر کين ونفرت دينی و قومی، برای فاجعهء سال های آينده درمنطقه يی است که بيش از هوا و آب به صلح و آرامش نياز دارد. جسارت اين چند دخترک يهودی، مرا به خاطره يی از سال های دور می برد ـ شايد پنجاه سال ـ خاطره يی که با اين تصوير بيگانه است.
مدرسه يی در کوچهء جم، خيابان شيخ هادی تهران، و انجمن ادبی که در آن دختران و پسران يهودی، در کنار مردان سالمندی چون "حييم" و شاعران جوانی چون فريدون مشيری، شيوه هم زيستی را نمايش می دادند. از "راحيل" شاعره يهودی شعری در حسرت کرانه های "کينرت" می خواندند. و صحبت از ابتکار کشاورزان و "کيبوتص" های روييده در اسراييل بود. زمانی که جلال آل احمد از سران حکومت اسراييل چون "پيامبران نامرسل" يهود ياد می کرد.
آن روزها چه زود غروب کرد، و شب سياه کينه و نفرت و خون، جای آن را گرفت. و حالا اين دخترکان اسراييلی، که لابد در دامن آن دختران مهربان پرورده شده اند، دارند درس نفرت، خشونت و کين توزی قومی را با تصوير نام خود بر جدار بمب هايی که بايد بر سرمردم لبنان فروريخته شود، تمرين می کنند. ديگر صحبت از"کيبوتص" نيست، عزم پاک سازی ملت های همسايه است. عزمی که در رؤيای سروری قوم موسی، نيم قرن درمنطقه کابوس آفريده است. و چه کسی باور می کردکه آن يهوديان مهربان شهر ما، فاجعه آفرينان پنجاه سال تاريخ به خون و آتش کشيدهء خاور ميانه باشند.
من مردم يهود را به فاجعه آفرينی محکوم نمی کنم: آن ها را ابزار دست و کار فاجعه آفرينان جهانی می بينم. من صدای رسای "اينشتين" را در دفاع از صلح جهانی در آمريکای ترومن می شنوم و يهوديان کشورهای ديگر و داخل اسراييل را که صادقانه و دليرانه جنگ قومی ـ مذهبی نفرت انگيز را ـ که زنجيرپای استقلال و آزادی ملل منطقه است ـ محکوم می کنند، و از هيچ فرصت برای نمايش ارادهء خود فروگذارنکرده اند، می ستايم. اما مگر می توان ناديده گذارد که عنصری کورتر از آنچه ماشين تبليغات جهانی "تروريسم اسلامی" نام داده است، بر قلب اسراييل و بر قلب ارتش و حکومت اين کشور حاکم است. عنصر کوری که نمی تواند باور کند اسراييل، درخاورميانه و درميان همسايگانی تاريخی است که وجود دارد. وتمدن قوم يهود، در گذشتهء قبيله يی آن نيست که می درخشد؛ درهم زيستی هايش با ملت هايی است که چند هزارسال آوارگی را در ميان آنها گذرانده است.
درنيمه اول قرن گذشته، امپرياليسم ـ که بی جاری ساختن شط خون نمی تواند زندگی کند ـ مردم يهود را نماد قربانيان جنگ نژادی ساخت؛ از پوست تن آنها، جلادان، وسايل زينتی تهيه کردند و آنها را همانند روس ها، کولی ها، به کوره های آدم سوزی آشويتس و داخائو سپردند. و از نيمهء دوم قرن با تبليغ روی فجايع نازی ها، امپرياليسم، باز اسراييل را نماد سلطه جويی های استعماری خود در خاور ميانه کرد. مگر می توان در تاريخ شصت سال به خون کشيدهء خاورنزديک، نقش امپرياليسم ـ و خاصه امريکا ـ را در علم کردن اسراييل برای استقرار نظام استعماری جديد، وقرارگرفتن پشت سنگر دفاع از اسراييل، نديد؟!
نظم جهانی، امروز ديگر ابزار بی اراده يی در چنگ مطامع امپرياليسم است و در خاور ميانه اين اسراييل است که ابزار دست يابی امپرياليسم به هدف های ضد انسانی است. کسانی که می کوشند واقعيت های تشويش آميز جاری را نبينند، چشم به روی پرتگاهی که آمريکا پيش پای جهان درخاورميانه گشوده، می بندند. تمام تلاش های مقامات بالای اروپا، در جنگی که بی امان جريان دارد، از حد پادوی، و خدمت به هدف های آمريکا در ويرانی لبنان و فلسطين فراتر نمی رود: نقش نخست وزير انگليس، سياست مذبذب فرانسه، پادر ميانی وزير خارجهء آلمان برای واداشتن لبنان به تسليم کشورش، جملهء نقل شده از "ميتران" را به ياد می آورد که گفته بود پس از او، در اروپا، ديگرسياست مداران جای خودرا به تاجرها، و بازارياب ها می دهند.
اما چنان نيست که با ويرانی لبنان، فلسطين، عراق، سوريه، حتی مصر و سعودی، امپرياليسم به آرامش برسد. تازه نوبت به شعاری می رسد که بوش ـ هيولای جنگ قرن بيست و يک ـ در فردای فاجعهء برج های نيويورک اعلام کرد: چين و روسيه، هدف بعدی است. و اگر فرصتی باقی ماند، تازه نوبت به ياران اروپا می رسد.
بايد خوش بينی ها را در برابر فاجعه آفرينی امپرياليسم، کنار گذارد. حکومت گران درغرب، ابزار استقرار نظام نواستعماری برمدار ساختن جهنمی هستند که چند صباح بيشتر سلطه امپرياليسم را حفظ کند. بايد در انتظار حرکتی گسترده و جهانی بود که همانند سال های آغاز پايان جنگ دوم، سدی از ارادهء تمام ملل در برابر مطامع امپرياليسم پديد آورد. امروز مردم جهان، خاصه مردم آمريکا، بيش از هرزمان آمادگی بسيج برای مهار ساختن تهاجم امپرياليسم را دارند.
۱۲ اوت ۲۰۰۶
- توضیحات
- نوشته شده توسط انديشه و پيكار
- دسته: مقالات
دانشگاه پاريس ۱۰، از ۳ تا ۶ اکتبر ۲۰۰۷
آلترموندياليسم، آنتی کاپيتاليسم
[جانبداری از جهانی ديگر، ضديت با سرمايه داری]
به سوی يک سياست جهان وطنیِ بديل
در آستانهء هزارهء سوم، سرمايه داری تحرکی گسترده را جهتِ اعمال اسارت و بردگی و خشونتی نوين آغاز کرده است. نوليبراليسم کارگران سراسر جهان را به رقابت با يکديگر کشانده و دستاوردهای جنبش کارگری و دموکراتيک، مبارزات زنان و پيکارهای جهان سوم را به پايين ترين سطح خود رسانده است. نوليبراليسم هويت و استقلال ملت ها را از ميان بر می دارد، تنوع های فرهنگی را به سود جايگزين های کالايی شده از بين می برد و ما را با شتاب به سوی فاجعهء زيست محيطی می کشاند.
اما از پويايی سراسریِ انواع مقاومت ها نيرويی وحدت بخش سر بلند می کند. جنبش جانبداری از جهانی ديگر باعث شده که يک منطق جهانشمول از انواع همبستگی ها سر برآورد که به انترناسيوناليسم چهرهء نوينی می بخشد. اين منطق شعار فراگير زير را مطرح می کند که: "دنيای ديگری ممکن است". مؤلفه های متعدد اين جنبش می کوشند شرايط اقتصادی، سياسی، فرهنگی و اجتماعی اين دنيای ديگر را تعريف کنند. مگر می توان از اين خطيرترين پرسش ها طفره رفت که:
در سرمايه داری چگونه دنيا را تغيير دهيم؟ کدام دنيای ديگر غير سرمايه داری را جايگزينش کنيم؟
هدف پنجمين کنگرهء بين المللی مارکس اين است که اين پرسش ها را به بحث بگذارد. مسأله بر سر اين است که به سياستی جهان وطن از طرازی ديگر از پايين به بالا بينديشيم.
فراخوان ما خطاب به پژوهشگران در کليهء رشته ها و کليهء گروه های تحقيقی ست، چه دانشگاهی باشند، چه غير از آن، پژوهشگرانی که خود را در چشم انداز "دنيای ديگری" تعريف می کنند.
سازماندهی اين ديدار:
ديدار بر پايه های زير شکل می گيرد:
بخش های علمی: فلسفه، اقتصاد، حقوق، تاريخ، جامعه شناسی، فرهنگ، زبان ها، علوم سياسی، انسان شناسی.
و مضامين زير: مطالعات فمينيستی، زيست شناسی، انواع سوسياليسم، انواع مارکسيسم.
در جلسات عمومی که رشته های مختلف را در بر می گيرد شرکت کنندگان روی مضامينی که با يکديگر تداخل دارند به بحث می پردازند.
نشريات تئوريک که در برگزاری کنگره همکاری دارند پروژه های خاص خود را به بحث می گذارند.
رياست کنگره: ژاک بيده و ژرار دومينيل
تماس: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
اطلاعات مربوط به کنگره به تدريج روی سايت زير قرار می گيرد:
http://next/u-paris10.fr/actuelmarx/
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اخبار و مقالات کنگرهء بين المللی مارکس را روی سايت انديشه و پيکار می يابيد:
www.peykarandeesh.org
- توضیحات
- نوشته شده توسط ژاک بيده
- دسته: مقالات
مدير نشريه تئوريک اکتوئل مارکس
من کسانی را کمونيست می نامم که در پراتيک سياسی خود به مارکسيسم استناد می کنند. من می کوشم بفهمم که چرا تئوری آنها هرگز در سطح پراتيکشان نبوده، چرا چيزهايی را که بايد برای شان بسيار بديهی باشد و به ويژه امروز بسيار ضروری ست، پس زده اند و به کتمان فرو برده اند. نظر من اين است که تعصب های حزبی ملاحظات طبقاتی را تحت الشعاع قرار داده از ديده ها پنهان کرده است.
ساختار طبقاتی در صحنهء سياسی صرفاً به صورت کج و معوج ظاهر می شود يعنی به نحوی تغيير شکل يافته بر محور راست ـ چپ، و قاعدتاً بر محوری که يک سوی آن راست افراطی ست و سوی ديگر چپ افراطی. اين سيستم مبتنی بر احزاب صرفاً رابطه ای غيرمستقيم و اريب با ساختار اجتماعی برقرار ميکند. به همين دليل برای فهم سياست نبايد از اين رابطه حرکت کرد. در اين مورد، همچون مارکس در کاپيتال، ابتدا بايد از يک ساختار نامرئی پرده برداشت يعنی ساختار روابط طبقاتی را آشکار کرد. من در کتابم: "شرح و بازسازی کاپيتالExplication et reconstruction du Capital" (انتشارات PUF سال ۲۰۰۴) به چنين کوششی دست زده ام که در اينجا به آن اشاره ميکنم:
۱ـ سيستم مبتنی بر احزاب دو وجه دارد: راست و چپ، با گرايش دو قطبی کردن. ساختار طبقاتی نيز کاملاً شامل دو طبقه است يعنی يک شکاف اساسی بين آنان که در بالا قرار دارند و آنها که در پايين هستند بازتوليد می شود. اما طبقهء مسلط هم، خود بر اساس دو قطب ساختاری استوار است که همانا دو قطب هژمونی سياسی اند و می کوشند به تناوب در رأس دولت قرار گيرند. اين دو قطب را می توان به ترتيب به عنوان قطب بازار و قطب سازماندهی مشخص کرد يا به تعبير "ژرار دو مينيل و دومينيک له وی"، قطب مالکيت و قطب رهبری نام داد. اما آنها که در پايين هستند ــ يعنی استثمار شدگان، زيردستان، به حاشيه رانده شدگان يا مطرودان ــ نمايندهء قطب سوم اند يعنی قطب يک هژمونی بديل. بنابر اين دو طبقهء اجتماعی وجود دارد اما سه قطب هژمونی. با عزيمت از اين نقطه است که می توان مبارزات سياسی مدرن را درک کرد و سياست شناسی استاندارد را که کمونيست ها در غالب اوقات و بيش از حد اعمال می کنند مورد انتقاد قرار داد.
دو مفهوم کلاسيک را بايد در اينجا بازانديشی کرد يکی مفهوم اتحاد (union)و ديگری مفهوم ائتلاف (alliance). اتحاد نخستين وظيفه ای ست که در ساختمان قطب هژمونی از پايين در نظر گرفته می شود يعنی اتحاد بين حقوق بگيرانی که بيش از پيش دچار دو دستگی (dualisé) و انعطاف (flexibilisé) هستند، بين اتباع کشور و مهاجران، بين مردان و زنانی که به اشکال متفاوتی استثمار می شوند، بين کارکنانی که شغل ثابت دارند و آنها که شغلشان موقتی ست يا بيکارند. اين مبارزه ای ست که داو آن خودِ زندگی ست. اين مبارزه مربوط است به محتوای توليد، شرايط کار و شغل، آموزش، بهداشت، کارآموزی، آزادی های مدنی و آزادی های شهروندی. مسأله اين است که چگونه اين مبارزات را در دنيايی متحد کنيم که ديگر مثل گذشته شرکت های بزرگ و شغل تضمين شده به آن وحدت نمی بخشند. مسلماً اين نکتهء اصلی ست. من مستقيم به اين نکته نخواهم پرداخت، بلکه بر شرط ديگری درنگ خواهم کرد که عبارت است از مبارزهء هژمونيک پايين يعنی ائتلاف.
ائتلاف نيز امری ست حقيقتاً اساسی. ائتلاف را درست نمی توان پياده کرد مگر به شرط آن که اختلاف بين دو قطب ارگانيک طبقهء مسلط يعنی بين مالکيت و رهبری به وضوح فهميده شود. اين قطب ها در آنِ واحد هم مکمل و هم به طور نسبی در تضاد با يکديگرند. مکمل هستند زيرا هيچ استثماری بدون رهبری، بدون صلاحيت انحصاری شده وجود ندارد. در تضاد با يکديگر اند زيرا مالکيت و رهبری دو قدرت (pouvoirs) متفاوت اند که بر عنوان های اجتماعی متفاوتی استوار اند، که به نحو متفاوتی و بر اساس پويايی های اجتماعی متفاوتی بازتوليد می شوند. هر دو قطب می توانند همگرا و متداخل در يکديگر باشند. با وجود اين می توانند توان های (puissances) نسبتاً متمايزی باشند که بر سرِ قدرت اجتماعی با يکديگر در نزاع اند و در دوره های زمانی معين جای خود را در رأس دولت عوض می کنند.
می بينيم که دوقطبی شدنِ عرصهء سياسی نه ناشی از دوگانگی طبقاتی بلکه به دوقطبی بودن هژمونی طبقاتی در بالا مربوط است. اکنون ببينيم اساس اين امر چيست؟. من در اينجا تز اساسی مارکس را پيش می کشم که بنا بر آن: سلطه در عصر مدرن نه بر پايهء ارجاع به نوعی نابرابریِ طبيعی بين انسان ها، بلکه بر پايهء ارجاع به [مفاهيم] برابری/ آزادی/ عقلانيت استوار است همان گونه که در بازار خودنمايی می کند و به گفتهء او، آنطور که سرمايه آن را واژگون کرده به ضد خود [يعنی سلطه] بر می گرداند. من تنها اين نکته را اضافه می کنم ــ و از ماکس وبر به بعد کسان ديگری هم چنين نظری داشته اند ــ که اين پديدهء "آزادی ـ عقلانيت مدرن" و واژگونی آن صرفاً ناشی از نهاد بازار نيست بلکه به همان اندازه به شکل عقلانی ديگر از همآهنگی اجتماعی نيز مربوط است که می توان به نحوی انتزاعی آن را سازماندهی تعريف کرد و در اشکال بوروکراسی، اداره، به اصطلاح "صلاحيت"، رهبری و غيره آشکار می شود. کوتاه سخن آنکه بازار و سازماندهی نه صرفاً به گفتهء هابرماس دو "رسانه"، بلکه قطب های ساختاری اند، دو ميانجی تشکيل دهندهء رابطهء طبقاتی مدرن.
اينها دو قطب "ساختاری" طبقهء مسلط اند که به دو قطب هژمونی منجر می شوند. "هژمونی" در اينجا به معنی توانايی هدايت جمعی ست يعنی تظاهر به برآوردن اميدهای کسانی که در پايين اند در عين مهار زدن بر آنان از طريق سازش با قطب ديگر سلطه. قطب مالکيت کارمندان را گرامی می دارد، دست کم برخی از آنان، و قطب رهبری سهامداران را، به ويژه آنها که صاحب بيشترين سهام هستند. آنان که در پايين قرار دارند تنها يک طبقهء واحد را تشکيل می دهند که در راستای به هم پيوسته ای توزيع شده اند از يک طرف کارکنان مستقل و از طرف ديگر حقوق بگيران بخش خصوصی يا عمومی. موقعيت هرکدام در اين توزيع بستگی دارد به اينکه بيشتر توسط بازار مورد استثمار و تسلط قرار گرفته به حاشيه رانده می شوند يا توسط قطب سازماندهی. اما مطرودان نيز از طريق همين سازوکارهای ساختاری مدرن طبقاتی ست که طرد می شوند، سازوکارهايی که خود تحت الشعاع سازوکارهای سيستم ـ جهان و پدرسالاری هستند. بنابر اين دنيای پايين دچار تفرقه است و حقوق بگيران نيز خود بين مشاغل ثابت و مشاغل بی ثبات و ناروشن تقسيم شده اند. مسألهء اتحادی که بايد در پايين به وجود آورد از مسألهء ائتلاف جدايی ناپذير است، زيرا آنچه تعيين کننده است پويايیِ ساختاری فراگير می باشد.
آنها که در پايين اند، در حقيقت، تنها به اين شرط می توانند به هژمونی راه يابند که يک ائتلاف تهاجمی همراه با قطب رهبری پديد آورند و تا آنجا پيش روند که آن را از قطب مالکيت جدا کنند. هردو قطب مسلط مشابه يکديگرند به اين دليل که به دو شکلِ (از نظر شناخت شناسی ابتدائیِ) همآهنگی اجتماعی يعنی بازار و سازماندهی بر می گردند، اما سرشت واحدی ندارند. قدرت رهبری که به يک صلاحيت مفروض بر می گردد، به ناگزير از طريق يک گفتمان يعنی بيان علنی هدف ها و وسيله ها اعمال می شود، حال آنکه بازار جز به خود به کسی حساب پس نمی دهد. اين نوعی توانايی ـ دانايی ست در معرض نوعی مقاومت و نوعی پذيرش از آنِ خود کننده و نفوذ کسانی که قدرت توانايی ـ دانايی بر آنها اعمال شده است. چنين است اساس ائتلاف از پايين.
بنا بر اين، هژمونی از پايين دائماً می کوشد در ائتلاف با قطب صلاحيت، خود را محقق کند يعنی در يک رابطهء پويا که به سوی تملک جمعی، خدمات عمومی و دولت ـ ملت به مثابهء دولت اجتماعی سمتگيری دارد. تمام تاريخ جنبش کارگری و دموکراتيک طی دو قرن با پيروزی ها و شکستهايش شاهد اين امر است.
آخرين دوره يعنی جهانی شدن که از سالهای ۱۹۷۰ شتاب گرفته است اقتصاد را در مقياس ديگری بسط می دهد يعنی با تخريب ساختارهای دموکراتيکی که در درون دولت ـ ملتها محقق شده، همان جايی که هژمونی از پايين در رابطهء ائتلافی نقش اساسی را بازی کرده بود. در اين جابجايیِ زلزله وار ائتلاف در بالا بين سلطه گران، از طريق نزديک شدن اين دو قطب يعنی اقتصاد مالی و رهبری بازسازی می گردد. اين ائتلاف تلاش می کند نيروی اجتماعی پايين را بپراکند، آن را اتميزه کند، بين مهاجران پذيرفته شده و طرد شدنی اختلاف بيندازد که خود مقدمه ای ست برای اينکه همه را طرد شدنی ارزيابی کند ولی پايهء طبقاتی اين قطب مديريت (management) نيز خود را در معرض تهديد می بيند و اينجا ست که دوباره به سوی ائتلاف با پايين روی می آورد. سرمايه داری از دست تضادهايش رها نمی شود.
۲ـ از اين نقطه است که سيستم احزاب و عرصهء سياسی تحليل می شود. چنين نيست که سه قطب بالقوهء هژمونی در سه حزب سياسی تجسم يابد. تاريخ احزاب سياسی در رسوب های روزگاری دراز و در تقارن هايی تاريخی ريشه دارد که شکاف های فرهنگی و جغرافيايی پيچيده ای را دوباره تفسير می کند. اين تاريخ جزئی ست از تاريخ سيستم ـ جهان سرمايه داری با گذر از استعمار، مهاجرت، خفقان ها و آرزومندی های جمعیِ متفاوت. بنابر اين نمی توان سه تشکل سياسی را يافت که منطبق با سه قطب هژمونی باشد. با وجود اين، پويايیِ ساختار طبقاتی ست که با دو قطبی بودنش در بالا تعيين کنندهء چيزی ست که در صحنهء سياسی عرضه می شود.
راست سنتی پايهء چندگانهء خود را در قطب مالکيت سرمايه داری می يابد در اعتماد عاميانهء توده به قدرت کارفرما که گويا برای تأمين نيازهای مادی مان تواناتر از هرکس ديگری ست. راست افراطی هم به دليل جايگاهی که برای دولت ـ ملت در سيستم ـ جهان قائل است به راست سنتی می پيوندد.
قطب رهبری و صلاحيت نيز به نحوی يک جانبه در يک حزب معين تجسم ندارد. واقعيت اين است که احزاب سوسيال دموکرات همواره به درجات بسيار متفاوت دچار اختلاف نظر بوده اند با دو مقصود (vocation) يکی تناوب در رسيدن به قدرت و ديگری ارائهء بديل.
اما قطب سوم، قطب هژمونی از پايين، از خلال فعاليت های حزبی و انجمن ها و نيز (مانند دو قطب ديگر) از خلال پراتيک های جمعی که در درون نهادهای عمومی بسط می يابند شکل می گيرد. تنها اتحاد از پايين است که می تواند شرايط يک ائتلاف تهاجمی را با قطب صلاحيت تضمين کند، ائتلافی که قادر است دو قطب سلطه را از يکديگر جدا نمايد. اما اتحاد بدون اين ائتلاف نيرويی نخواهد داشت زيرا فاقد چشم انداز قدرت است.
کارورزان سيستم رسانه ها (مدياتيک) نقش ميانجی را در مصالحه بين دو قطب مسلط ايفا می کنند و همواره رابطهء ميان ايندو را تسهيل می نمايند.
چهره های صحنهء سياسی ــ راست، چپ، راست افراطی، چپ افراطی ــ نشانه هايی هستند که باعث اشتباه می شوند. زيرا نه بر اساس همگرايی اين جريان های سياسی مفروض، بلکه بر اساس هژمونی طبقاتی ست که می توان به تناوب و بديل انديشيد.
جريان چپِ چپ نيروی عمدهء يک هژمونی از پايين است. اين جريان تقسيم شده است به نيروهايی که به تاريخ های متفاوتی وابسته اند، به نيروهايی که سوابق تاريخی شان متمايز از يکديگر است و آرمانهايی دارند که با يکديگر قابل مقايسه نيستند يا تمايزشان به ويژه به ريشه های اجتماعی شان است و منافع مستقيم ناهمخوان. هرکدام شعار و خطاب خاصی به کار می برد تا خودستايی خويش را پنهان دارد. اما اين ناهمخوانی ها تا حد زيادی امروزين بودن خود را از دست داده اند.
ويران شدن دولت "سوسياليست نمای" پايان قرت بيستم امروز ديگر داده ها تغيير کرده است. اما همان تضادهای ساختاری برجا مانده اند و از همين تضادها ست که گرايش هايی سر بر می آورد که باعث ايجاد همبستگی هايی می شود و روحيهء مقاومت و انقلاب را دامن می زند. سه پيکار متفاوت با يکديگر اما نيرومندی که از يک سال پيش در فرانسه شاهدش بوده ايم يعنی پيکارهای [رأی منفی به قانون اساسی] اروپا و حومه ها و نخستين قرارداد کار نکتهء فوق را به ما خاطر نشان می کند.
مسأله اين است که امروز ديگر بر اساس حميت حزبی يعنی بر اساس آرايش نيروهای سياسی نينديشيم، بلکه بر پايهء مناسبات طبقاتی، بر اساس عرصهء مبارزات جاری جهت دست يابی به هژمونی بايد قضايا را نگريست و جسارت ائتلاف را بر نيروی خلاق اتحاد بين آنان که در پايين هستند استوار کرد.
ترجمه برای انديشه و پيکار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين متن کوتاه در سمينار ۱۹ و ۲۰ ماه مه ۲۰۰۶ که به دعوت انجمن Espace Marx در مقر حزب کمونيست فرانسه در پاريس تشکيل شده بود ارائه شد.
http://www.espaces-marx.eu.org
- توضیحات
- نوشته شده توسط مانتلی ریوییو
- دسته: مقالات
HOME » SUBSCRIBE » ASSOCIATE MEMBERSHIP » NEWSLETTER » BACK ISSUES » MONTHLY REVIEW PRESS » CONTACT US |
|
Paul M. Sweezy, Paul Baran, Fidel Castro, and Leo Huberman, Cuba, 1960 |
||
- توضیحات
- نوشته شده توسط هري مگداف
- دسته: مقالات
مترجم: مريم خراساني
مشخّصههاي جديد سرمايهداري قرن بيستم- همچون نقش فزايندة سرماية انحصاري، امپرياليسم، بينالمللي شدن توليد و امور مالي و گسترش رفاه حكومتي در مركز- آنچه را كه لازمة قوانين تحرّك سرمايهداري بود و كارل ماركس مدّتها پيش كشف كرده بود، تحت تأثير قرار داد، ولي تغيير نداد. عليرغم پيشرفتهاي عظيم در علم و تكنولوژي و وقوع جنگهاي بزرگ و تحوّلات تاريخي ديگر، يكي از مشخّصههاي توسعة سرمايهداري بر جهان مسلّط شد: شكاف بين ثروت و فقر و فاصله ميان ملتهاي فقير و غني و همچنان ادامه مييابد و بيشتر ميشود.
دليل اين تداوم آن است كه بين دستآوردهاي نظام و شكستهايش ارتباط منطقي وجود دارد. نظام بازار و بازرگاني تحت هدايت انگيزة سوديابي، نيازي مبرم به انباشت سرمايه را به وجود ميآورد كه بر طبق ضرورت ذاتي نظام، به بهرهكشي سرمايه از اكثريّت مردم كرة زمين و حتّي خود كرة زمين منجر ميشود. اين ارتباط متقابل در بطن قوانين حركت سرمايهداري برقرار است: تمايلات بنياديني كه اگرچه با تحولات تاريخي، تعديل و تقريباً تصحيح ميشوند، همچون نيرويي كور، ابتدايي و مستقل از اهداف و تصميمات كساني كه در اقتصاد مؤثرند، خودنمائي ميكنند.
امّا دربارة جوامع شرق اروپا، پس از انقلابي كه روي داد، چه بايد گفت؟ آيا آنها نيز تابع قوانين كور عيني بودند كه به مصيبت كنوني انجاميد؟ آنچه دانستن آن اهميّت دارد اين است كه «قوانيني» وجود داشته است كه بعضي از اين اقتصادها را به ورطة سقوط كشاند، آن قوانين در درجة اوّل در حوزة سياست بودهاند و نه اقتصاد، بديهي است كه هر اقتصاد با جغرافيا، نيروي كار موجود، اراضي قابل كشت و ديگر منابع طبيعي محدود ميشود. در عين حال با وجود اين محدوديّتهاي عملي، كشورهايي كه به دگرگونيهاي اجتماعي انقلابي گردن نهادند در صدد برآمدند تا نظامهايي اقتصادي، آزاد از سلطة بازار داخلي و بينالمللي، و در نتيجه، آزاد از نيروهاي كور و عيني، پديد آورند. چنين قرار بود كه به جاي تبعيّت جامعه از سلطة اقتصاد، مسئوليت كامل به اهل سياست واگذار شود.
امّا كدام سياستمداران؟ از وجه آرماني اگر بنا بود كه اقتصاد در خدمت جامعه باشد، لازم بود كه مردم اين جامعه دربارة اين كه با منابع و تكنولوژي موجود چه بايد كرد، حرف آخر را بزنند، به بيان ديگر، قدرت بايد در دست مردم ميبود. امّا همانطوري كه ميدانيم، آنچه روي داد جز اين بود. از اين رو در طيّ سالهاي اوّل شكلگيري اتحاد شوروي براي پيشروي در مسير سوسياليسم كوششي به عمل آمد. ولي طولي نكشيد كه مسير حركت دگرگون شد و به يك نظام اجتماعي انجاميد كه نه سرمايهداري بود و نه سوسياليسم. به اين معني كه نيروهاي كور اقتصاد سرمايهداري، تا حدّ زيادي حذف شدند و در عوض، كنترل اقتصاد در دست دولتي متمركز شد كه تحت حاكميت اقليّتي كوچك انحصار قدرت سياسي را در اختيار داشت.
حاكمان جديدي كه در رأس قرار داشتند به حمايت گروههاي ذينفع به ويژه به نهادهاي سياسي و اقتصادي ايجاد شده و يك ايدئولوژي خدمتگزار، وابسته بودند، و تمام اينها، الگوهاي انباشت سرمايه را تحت تأثير قرار دادند و در بازسازي شكلبندي اجتماعي جديد سهيم بودند.
اين جامعة جديد بيمانند در انجام جهشي بزرگ به جلو در زمينة صنعتي شدن، بدون كمك اقتصاد سرمايهداري، و با آن در تحقّق برخي از اهداف اجتماعي مهم از جمله ريشهكن كردن بيكاري موفّق گرديد. امّا اين جامعه تضادهاي خودش را نيز پديد آورد كه عبارت بودند از: يك ساختار بوروكراتيك كه از مردم جدا بود و با فاصلة زيادي از تودهها عمل ميكرد و چنان سخت و نفوذناپذير بود كه ميتوانست ردّ اصلاحات اقتصادي و سياسي كه به وسيلة مقامات بالا براي بهبود كارآيي توليد و توزيع طرحريزي ميشدند خرابكاري كند. اين وضع به بروز اختلافات بسيار انجاميد چه در وضع زندگي طبقات مردم و چه در ميان جمهوريها و مناطق مختلف هر جمهوري، و لايههاي اجتماعي بالا و مياني جامعه كه براي موقعيّت بهتر و روش زندگياي مشابه طبقات مرفّه غرب، تلاشي منازعهجويانه ميكردند. تا زماني كه اقتصاد قادر بود يك نرخ رشد سريع را تدوام ببخشد، مجال مانور كافي براي پيشگيري از رسيدن تضادها به نقطة غليان و انفجار وجود داشت. امّا زماني كه سرعت نرخ رشد كاهش يافت و اقتصاد سرانجام دچار ركود شد، مرحلة بحراني عميق آغاز گرديد- بحراني كه موجوديّت نظام را مورد تهديد قرار داد. اگرچه نخبگان حاكم تشخيص ميدهند كه اقدامات جزئي، ديگر نميتوانند مصيبتي بزرگ را دفع كنند، امّا ميان ايشان دربارة آنچه لازم است انجام شود، آشكارا اختلافاتي وجود دارد. كساني هستند كه ظاهراً راه چاره را در انتقال سريع به روش سرمايهداري ميجويند، اگر چه حاضر نيستند كه بيپرده آن را مطرح كنند. ديگران دگرگونيهاي اساسي را به جز بازگشت به سرمايهداري- يعني وضعيّت بينابيني- پيشنهاد ميكنند. امّا به نظر ميرسد كه تمام آنان در يك مورد توافق دارند و آن اين است كه اتّحاد شوروي و ساير دول بلوك شرق، جوامعي سوسياليستي تحت هدايت اصول ماركسيسم- لنينيسم بودهاند. با قبول اين اصل، نخبگان اداري و فكري در جست و جوي راهي براي خروج از بحران و حفظ موقعيّت ممتاز خود و بهبود آن تدريجاً نه تنها انواع «سوسياليسم» استاليني تا برژنفي بلكه بينش سوسياليستي متقدّمتر را نيز رها ميكنند، اگر چه ارادت لفظي نسبت به واژههاي كليدي ابراز ميشود يعني كه شعارهاي اصلي را حفظ ميكنند. آنان همچنين در كار به دور انداختن تمام تحليلهاي ماركسيستي همراه با ماركسيسم كوتهنظر آكادمي شوروي هستند.
بنابراين، شگفتآور نيست كه گروههاي صاحب امتياز در جامعه در جست و جوي درسهايي براي آموختن، به تحليل انتقادي ماركسيستي از اشتباهاتي كه روي داده است نميپردازند. در عوض براي كسب راهنمايي به كشورهاي سرمايهداري پيشرفته روي ميآورند زيرا كه مجذوب شيوههاي زندگي گروهيهاي مرفّه در آن جوامع و ادّعاي ارزشهاي آزاد جامعهشناسي و اقتصاد بوژوازي آنها هستند.
يكي از چرخشهاي طنزآميز تاريخ اين است كه وظيفة بازنگري گذشته از ديدگاه ماركسيستي در زمان حاضر، به جنوب و غرب واگذار شده است، جايي كه مردم ميدانند سرمايهداري چگونه چيزي است و از كنه آنچه علوم اجتماعي نام گرفته و حاكم بر جامعه است، آگاهاند. به هر حال تحليل كاملاً انتقادي از جوامع پس از انقلاب، امري جدّيتر از يك بازي روشنفكري است. اين تحليل تنها در صورتي معني پيدا ميكند كه با آرزوها و آمال مردم در پيوند باشد، به اين دليل ساده كه اگر قرار است گرسنگي و ساير عوارض فقر محو شوند و زيستسپهر مناسبي براي زندگي در روي زمين باقي بماند، بايد يك نظام اجتماعي بسيار متفاوت با سرمايهداري بنا شود. انتقاد نهايي، از تجربة كوششهاي آيندة تودهها براي ايجاد جامعهاي كه نيازهايشان را برآورده سازد، منتج خواهد شد. در اين احوال، تغييرات ايدئولوژيكي در اروپاي شرقي كه مسائل ريشهاي را به طور كلّي ناديده ميگيرد، موضوع بحث محافل مترقّي بقية جهان شده است. ناگهان محاسن بازار، برتريهاي مالكيّت خصوصي نسبت به مالكيّت دولتي مؤسسات و غيرعملي بودن تلاش براي بناي سوسياليسم در جهاني كه زير سلطة سرمايهداري است، روي زبان تندروها افتاده و آنان را سردرگم كرده است. اين مسائل را نبايد مهم گرفت، امّا مهم اين است كه بدانيم اين مسائل از طرح موضوعات اساسيتر طفره ميروند و مشخصههاي اصلي جوامع پس از انقلاب و علل ريشهاي بحرانهاي آنها را مطرح نميكنند، به علاوه فقط آمال شخصي اقليّت ممتاز آن جوامع را برميآورند. براي روشنتر شدن مطلب، لازم است كه ويژگي تاريخي قضاياي برجستهتر روز را درك كنيم و بپرسيم كه چه ارتباطي با مسائل اساسيتر و به راستي اولية ناشي از سوسياليسم دارند.
پيش از هر چيز لازم است بدانيم كه هيچ نمونة از پيش تعيين شدهاي براي سوسياليسم وجود ندارد و مطمئناً هيچ نمونهاي كه براي تمام فرهنگها و تمام زمانها مناسب باشد يافت نميشود. اين سخن به معناي فقدان اصولي كلّي منبعث از سنّت ماركسيستي و از تجربة ناشي از مبارزات آزادي بخش ملّي و مبارزات اجتماعي انقلابي نيست امّا با تمام تنوّعي كه در سوسياليسم ضروري و مطلوب است، دو پرسش وجود دارد كه در هر وضعيّتي لازم است به روشني به آنها پاسخ داده شود: چه نوع سوسياليسمي؟ و براي چه هدفي؟
پاسخ به اين پرسشها نه تنها در آغاز حركت، بلكه پيوسته در هر مرحله از آن ضروري است. دليل اين توجّه آن است كه در طيّ ساليان بسيار و دهههاي مرحلة گذار و انتقال بارها و بارها نسبت به اهداف سوسياليستي اعتراضاتي شده است. موانع بر سر راه مغايرتي با برنامة سوسياليستي هستند. غالباً براي رفع اين تناقضات، روشهاي جانشين وجود دارند كه تباهي اهداف نهايي را منتفي يا محدود ميكنند. امّا اگر سازشها يك راهحلي صرفاً عملي را تسهيل كنند شكاف بين واقعيت و ديدگاه اصلي سوسياليسم باز هم عميقتر ميشود. اين يكي از درسهاي بزرگي است كه از تجربة شرق اروپا بايد آموخت. درسهاي ديگري نيز هست كه خودشان به ذهن متبادر ميشوند. امّا در هر حال ارزيابي كامل درسها، موكول به بررسي محقّقانة آرشيوها است، به شرطي كه كاملاً در دسترس باشد. در ضمن، مايلم موضوعاتي را مطرح كنم كه به نظر من كاملاً شايان بحث و بررسي هستند.
آيا سوسياليسم ميتواند بدون تغييرات عمده در آگاهي و معيارهاي اخلاقي بنا شود؟
مطمئناً كسي با اين نكته كه يكي از اهداف اصلي سوسياليسم، مبارزه با نژادپرستي و رقابت قومي و ملّي و سلسله مراتب پدرسالارانه است مخالفتي ندارد. در واقع، بيشتر جوامع پس از انقلاب در طي سالهاي نخست، در اين زمينهها پيشرفت بسيار حاصل شد. امّا جوش و خروش براي ايجاد تغييرات بنيادي در وضع زنان، امحاي سلسله مراتب نژادي و قومي، غلبه بر شووينيسم و مانند اينها پس از مدّتي فروكش كرد. تعصّبات و نگرشهاي كهنه درست در زير سطح ظاهر باقي ميمانند، و چه آشكارا ابراز شوند يا در پرده بمانند، بر آنچه در عمل رخ ميدهد، تاثير ميگذارند .به همآن نسبت كه مشكلات سياسي و اقتصادي افزايش مييابند، انقلاب اجتماعي و انساني نه تنها به عقب ميافتد بلكه اغلب به شدّت رو به قهقرا ميگذارد.
موج مشابهي از پيشرفت يا پسرفت در ساير زمينههاي اخلاق نيز در شكلگيري آگاهي اجتماعي به راه ميافتد. دوران شور و شوق انقلابي، زمان برتر دانستن مصالح عمومي بر منافع خصوصي گسترش مييابد. امّا براي فرهنگ بورژوازي و وزنة فرهنگهاي قديميتر مانند يك نيروي حسكننده سنگيني ميكند، به خصوص هنگامي كه اين فرهنگ، وارث مبارزه با مشكلات روزمرة دورههاي دشوار ميشود. به علاوه ، فشارهاي عملييي كه در شتاب براي صنعتي شدن بروز ميكنند. اتّكا به ميراث فرهنگي بورژوازي را به عنوان يك انگيزه تقويت مينمايند. اگر هوسبازي كافي و محافظتهاي دقيق از مؤسسات وجود نداشته باشد فرصت طلبي، مقامطلبي و همراه آنها فساد و توجّه به روح رقابت فردي به تدريج رشد ميكند.
اشتباهاتي كه در جوامع انقلابي با وجود توجّه به اين موضوعات، روي دادند درخور نهايت توجّه هستند. در بهترين شرايط تغيير در آگاهي الزاماً روندي است بسيار طولاني، امّا يك چيز روشن است: پيشرفت مورد لزوم، بدون مبارزة بيپايان و محيط مناسب تحقّق نخواهد يافت. البتّه، گفتن اين نكته آسانتر از انجام آن است، و نحوة اقدام نامعلوم است. تبليغات، آموزش و پرورش، تعاليم مذهبي، با همة نفوذشان، به تنهايي به نتيجة مطلوب نميرسند. پيشرفت واقعي به ماهيّت عمل انقلابي و مبارزة تودهاي بستگي دارد، كه اين نيز به نوبة خود مستلزم نوعي شرايط اجتماعي است كه زمينه را براي درگير شدن مردم مساعد و فراهم سازد. اعمال سركوبگرانهاي كه در جوامع پس از انقلاب روي دادند مطمئناً موانعي در برابر ابتكارات تودهها براي مبارزه عليه تباهي آرمانهاي سوسياليستي بودند. به علاوه هرگاه شيوة زندگي و رفتار ردههاي بالا- و به طور كلّي عملكرد و ساختار جامعه- با اخلاق مورد نظر سوسياليسم ناهماهنگ يا به روشني مغاير با آن باشد، اغلب تبليغات آموزشهاي مجاز ، چنان كه شد، بينتيجه خواهند ماند.
آيا وجود طبقات در جوامع سوسياليستي ضروري يا اجتنابناپذير است؟
آنچه تاكنون آموختهايم اين است كه طبقات و لايههاي اجتماعي جديد، حتّي پس از سرنگوني سرمايهداري، ميتوانند پديد آيند و مستحكم شوند، البتّه شايد نه در مفهوم دقيق ماركسيستي طبقات بلكه به هر حال به صورت گروههاي ذينفعي كه به كارگيري مازاد توليد در اقتصاد در اختيارشان است و يا از آن سود ميبرند. از اين رو، يك ردة بالا كه مسئول تدوين شكل نهايي تدابير سياسي و اقتصادي و اجراي آنهاست، الزاماً ضرورت مييابد. مسألة حسّاس، ميزان درگيري مردم در اين فعاليّتها و نيز ميزاني است كه مردم ميتوانند رهبرانشان را مسئول نگاه دارند. از اين بابت هيچ يك از تمامي اين تجربهها رضايتبخش نبوده است: ردههاي بالاي سياسي و اقتصادي، با فاصلة زياد از تودهها عمل ميكنند و مهمتر اينكه آنان در روند كوشش براي تحكيم و حفظ قدرتشان، بسياري از خصوصيّات يك طبقة حاكم را كسب ميكنند.
گروههاي فرعي اجتماعي همراه با توسعة نيروهاي مولّد پديدار ميشوند. شهرنشيني، رشد اقتصادي و آموزش پيشرفته، موجب ازدياد مديران و متخصّصان ميگردند. در صورتي كه اقداماتي خنثي كننده وجود نداشته باشند، مقامات رسمي دولت و حزب، مديران بنگاهها، متخصّصان و روشنفكران، حتّي اگر منشاء آنان طبقات پايين باشد، روانشناسي و اخلاقي را گسترش ميدهند كه با اصل تقسيم كار مطابقت دارد. موضوع مشخّصاً از اين قرار است كه آيا طبقات جديدي كه بالقوّه در حدّ مياني و بالا قرار ميگيرند همراه با گروههاي خانواده و دوستانشان، در موقعيّت به دست آوردن مقام وامتيازاتي هستند كه آنان را از نظر ذهني و مادّي از تودة مردم جدا كند؟ در مناطق روستايي، بين دارندگان قدرت يا كساني كه به مراكز قدرت دسترسي دارند، و نيز مردم معمولي نوعي قشربندي پديد ميآيد.
هر اندازه كه تفاوتهاي ميان مردم در فعاليّتهاي جامعه بيشتر به صورت خصيصهاي مرسوم درآيد، به همآن اندازه طبقات بالايي و مياني كه پديد ميآيند در ايجاد موقعيّت برتر در ميان نسلهاي آينده تواناتر ميشوند. چنين به نظر ميرسد كه تمامي اينها از ديدگاه قراردادي قابليّت عمل و ايدئولوژي همراه با آن، براي جامعه روشي كارآمد باشد تا اكثريّت مردم از مهارتهاي اداريي كه با تجربه رشد ميكند، برخوردار شوند و حدّاكثر بازده را از سرمايهگذاري در آموزش تخصّصي عالي كسب نمايند. امّا اگر اين ترتيب اجتماعي به حال خود گذاشته شود، خيلي زود به يك نظام طبقاتي خودزا منجر ميشود.
تاريخ هنوز هم مجبور است روشن كند كه آيا يك ساختار طبقاتي براي ايجاد يك فعاليّت اقتصادي ضروري است يا نه. آشكار است كه روشهاي جايگزين تاكنون در دنياي جديد كشف نشدهاند. آزمون اجتنابناپذير بودن ساختار طبقاتي بستگي به كوششهايي دارد كه در آينده براي ايجاد گذار و انتقال سوسياليستي انجام ميگيرد، گذاري كه در آن نه تنها براي لغو نظام طبقاتي كهنه بلكه همچنين براي عقيم گذاردن تشكيل طبقات و لايههاي اجتماعي جديد، آگاهآنه عمل گردد.
دربارة ديگر تفاوتهاي ميان مردم چه ميدانيم
تفاوتهاي طبقاتي و تفاوتهاي مربوط به پايگاه اجتماعي، همه سرچشمههاي نابرابري را در بر نميگيرند. در جهان سرمايهداري، تفاوتهاي بزرگ منطقهاي از نظر درآمد، زير ساخت و خدمات اجتماعي بسيار عادّي هستند. در واقع ، اين تفاوتها محصول طبيعي آن نظاماند. البتّه بيشترين تفاوتها فاصلههايي هستند كه ميان جهان سوّم و كشورهاي سرمايهداري پيشرفته وجود دارند، تفاوتهايي كه در روند گسترش نظام سرمايهداري از مركز سرمايهداري به خارج ايجاد شدهاند امّا در ميان ملّتهاي سرمايهداري پيشرفته نيز اختلافهاي مهمّ منطقهاي يافت ميشود.
به عنوان نمونهاي از اين گونه اختلافها تذكّر اين نكته شايان توجّه است كه در آغاز انقلاب صنعتي در انگليس از نظر معيارهاي زندگي، اختلافهاي آشكار ميان بخش ثروتمندتر جنوبي انگلستان و حاشية فقيرتر سلتي (اسكاتلند، ويلز، ايرلند و بخشهاي شمالي انگلستان) وجود داشت. اكنون كه بيش از دو قرن از رشد اقتصادي تحت نظام سرمايهداري صنعتي ميگذرد، تفاوت كامل بين همان مناطق ثروتمند و فقير همچنان وجود دارد.
جوامع پس از انقلاب بايد دريابند كه تفاوتهاي منطقهاي كه از يك تاريخ طولاني بهرهكشي سرمايهداري به آنها رسيده است، گرة كوري است كه باز كردن آن دشوار است. تنش ميان اصول و عملگرايي، به ويژه در رابطه با اين نوع نابرابري، باعث دردسر است. نظر به تمركز مهارتها، زيرساخت، منابع ملزومات و تجربة مديريّت در مناطق پيشرفتهتر ، تمركز بر توسعة مناطقي كه از قبل توسعه يافتهاند و در نتيجه غفلت از مناطق توسعه نيافته، كاراتر است. امّا اين ديدگاه كارايي بايد به سرعت رشد توليد مربوط باشد و نه آنچه از ديدگاه اخلاق و هدف كاهش تفاوتها در ميان مردم، بهترين است. اين موضوع با اختلافهاي اقتصادي منطقهاي كه همراه با ستم بر بخشهاي فرودست نژادي، قومي و ملّي مردم رشد ميكنند، بيشتر پيچيده ميشود.
دستورالعمل سادهاي كه از عهدة رفع اين مشكل برآيد وجود ندارد. و چون هيچ فرمولي و راهحل سادهاي وجود ندارد، بايد در تمام مراحل پايهگذاري و اجراي سياست اجتماعي همواره به برخورد رو در رو اقدام كرد. قابل توجّه اين كه به حدّاكثر رساندن نرخ رشد اقتصادي هر چه بيشتر هدفي برخوردار از برتري و اولويّت باشد به همآن اندازه بيشتر محتمّل خواهد بود كه تفاوتهاي طبقاتي و منطقهاي در ميان مردم ( شامل تبعيض نژادي و قومي)، همچون مشخّصهاي كم و بيش پايدار، در ساختار اجتماعي، نهادي و ريشهدار شود .
دموكراسي چه موقع دموكراتيك است
در محافل چپ اينكه سوسياليسم بدون دم,كراسي، تناقضگويي است، تقريباً بديهي شده است. بعضيها كاملاً به درستي بر اين نكته اين را هم ميافزايند كه بدون سوسياليسم هيچ دموكراسي واقعي نميتواند وجود داشته باشد. چرا؟ زيرا كه بدون برابري، دموكراسي به شدّت محدود ميشود، و تنها از طريق سوسياليسم ميتوان همواره به برابري معنيدار و واقعي دست يافت. امّا زماني دراز بايد بگذرد و اتّفاقات بسيار بايد روي دهد، تا آن روز كه بتوان به آرمان برابر دست يافت در اين فاصله چه اتّفاقي روي ميدهد؟ چنان كه در بالا اشاره شد، نابرابري در اشكال و صورتهاي متعدّد- نه تنها در ميان طبقات و لايههاي اجتماعي، بلكه همچنين بين شهر و حومه ، بين مناطق توسعه يافته و توسعه نيافته، و بين جمعيّتهاي نژادي ، قومي و ملّي - ادامه خواهد يافت.
اگر بهترين شرايط موجود باشد اين تقسيمبنديها براي زماني بسيار دراز، پابرجا ميمانند. يك دليل عمده اين است كه امتياز موقعيّت اجتماعي و قدرت به هم وابستهاند اين عوامل بسته به وضعيّت تاريخي ، به دو روش، متقابلاً بر هم تأثير ميگذارند: قدرت ، زمينه را براي كسب امتياز اقتصادي و اجتماعي فراهم ميكند، امّا مزيّت اقتصادي و اجتماعي نيز ميتواند به رسيدن به قدرت و حفظ آن كمك كند. مزايا از راههاي گوناگون به اشخاص برگزيده تعلّق ميگيرند. مثلاً افراد تحصيل كرده و زباندار نفوذ آشكار دارند. مهارتهاي آنان در نوشتن و سخن گفتن، در كسب اجازة ورود به رسانهها ياريشان ميدهد. دانش تخصّصي و تجربة آنان درها را براي كسب امتياز به رويشان ميگشايند. درست است كه آنان خود در جايگاههاي قدرت نيستند، امّا به آن مراكز دسترسي دارند و بر آنها تأثير ميگذارند. به طور خلاصه، تفاوتهاي ميان مردم- حتّي اگر به اندازة جامعة سرمايهداري زياد نباشد- به هر حال به تنوّع قدرت كه ميتواند بر سر راه دموكراسي معنيدار و واقعي قرار گيرد، مربوط ميشود.
اين نكته يك موضوع آكادميك بياساس نيست، زيرا كه منافع اقشار مختلف حتّي در جامعهاي با سمتگيري سوسياليستي نه تنها متفاوت، بلكه با يكديگر در تعارض است. هرگز به طور همزمان براي برآوردن تمام نيازها ( يا آرزوها ) امكانات كافي وجود ندارد. در اين صورت، اشكال سنّتي دموكراسي هم ممكن است به آساني به ابزاري براي قدرتمندتر شدن در جهت كسب امتيازات بيشتر به حساب اقشار ضعيفتر و غير ممتاز، تبديل شوند.
آيا اجباراً بايد چنين باشد؟ آيا راههايي خارج از تضاد بين اهداف سوسياليسم و دموكراسي از يك سو، و موانع برخاسته از نابرابري مداوم از سوي ديگر وجود دارد؟ يقيناً اين معضل فقط با عمل انقلابي پيوسته و مداوم رفع ميشود - عملي كه راهگشاي قدرتمند شدن بيقدرتان است.
حدّاقل توقّعي كه ميتوان داشت اين است كه رهبران حقيقت را بگويند. مردم به دانستن حقايق و آگاهي از مشكلات مربوط به انجام گزينشهاي واقعگرايانه نياز دارند. به جاي آنكه تصميمات حساس - تصميماتي كه توسعة آتي جامعه را شكل خواهند داد - در پشت درهاي بسته گرفته شوند لازم است كه مردم طرف مشورت قرار گيرند و در تصميمگيري نسبت به چنين موضوعات سياسي - حياتي سهيم شوند. امّا پيش از آنكه امكان عملي شدن اين امر فراهم شود مردم بايد از اهميّت انواع گزينههاي مورد بررسي كاملاً و بيپرده آگاهي يابند. براي پيريزي حركت به سوي دموكراسي كه واقعاً دموكراتيك باشد، سياستهاي روشني مورد نياز است: اقدام مثبت براي رساندن مردم معمولي به مدارج قدرت، وجود رهبراني كه به مردم اعتماد كنند و به حرفشان گوش دهند، تدارك روشهايي كه رهبران را ملتزم سازد كه اين خود متضمّن حقّ مردم براي عزل رهبران و مديران سياسي است.
فهرست آنچه براي يك دموكراسي واقعي لازم است، قطعاً طولاني ميشود. تنظيم چنين فهرستي آسانترين بخش كار است، بخصوص اگر پيشبيني لازم براي تغييرات ناشي از آزمون و خطا انجام گرفته باشد، اما از سوي ديگر به اجرا گذاردن اين سياستها، پيچيده و پر از دام راه است. از ديدگاه هيات رهبري يك روش مقتدرانه يا متّكي به دموكراسي رسمي كه بتواند زير نفوذ آنان قرار گيرد، ارجح و كاراتر است. امّا، چنان كه تجربة جوامع پس از انقلاب نشان داده است، طولي نميكشد كه روشي كه كاراتَر دانسته شده است به انحراف از سوسياليسم منجر ميگردد.
چه نوع توسعة اقتصادي و به چه منظور
ناگفته پيداست كه همواره محدوديّتهايي براي رشد اقتصادي و آنچه ميتواند در دسترس باشد، وجود دارد. همة ما نميتوانيم همه چيز را با هم داشته باشيم، تنها مقداري زمين، مقداري مواد خام و نيروي كار در دسترس است. ميتوان نيروهاي مولّد را توسعه داد و بارآورتر كرد. امّا اين كار زمان ميخواهد. به اين دلايل، دستيابي به يك صورت مرجح كه منطبق با سياستهاي اجتماعي جامعه باشد از بيشترين اهميّت برخوردار است. گزينشهاي ناشي از معيار اولويّت بايد در عامترين سطوح سياست انجام گيرند. از آن جمله است: سرمايهگذاري در وسايل توليد به جاي سرمايهگذاري در وسايل مصرف، كشاورزي در برابر صنعت، صنايع سنگين در برابر صنايع سبك و غيره. خطّ سياستگذاري گزينشهاي فوري بايد كنار گذاشته شود. به عنوان مثال يك كارخانه بايد براي كدام يك از مقاصد زير ساخته شود: ساختن يخچالهايي كه كارهاي خانگي روزانه را تسهيل ميكنند، اتومبيلهايي كه به جذابيّت زندگي ميافزايند، يا لولههايي كه آب پاكيزه را به روستاها ميرسانند؟ هنگامي كه به جاي سود، نيازهاي اجتماعي راهنماي تصميمگيريها براي سرمايهگذاري هستند هزاران پرسش از اين دست مطرح ميشود.
با وجود اين، ابتدا دانستن اين نكته مفيد است كه اگر اولويّت به نيازهاي فقيرترين مردم داده نشود، در آغاز كارهاي زيادي هست كه ميتوان حتّي در صورت عدم رشد نيروهاي مولّد، انجام داد. اين وضعيّت در نخستين روزهاي بسياري از جوامع پس از انقلاب ديده شد. توزيع مجدّد ثروت و استفاده از منابع راكد ميتواند در زمينههاي بهداشت، آموزش و شرايط زندگي براي بسياري از مردم بهبود سريع به ارمغان آورد.
دستاورد دولت « كرالا » كه در محدودة جامعة سرمايهداري دورة بعد از استعمار هند فعاليّت ميكند (و در شمارة ژانوية 1991 مجلة مونتليريويو مطرح شد) برخي از امكانات و نيز محدوديّتهاي آنچه را كه ميتوان در عين فقدان پيشرفتهاي بزرگ در رشد انجام داد، نشان ميدهد. «كرالا» دولتي است كه يك تاريخچة طولاني مبارزة تودهاي مسلّحانه دارد و جايي است كه براي دورانهاي طولاني، يك حزب (يا احزاب) كمونيست در قدرت بوده است. «كرالا» يكي از فقيرترين مناطق هند است. درآمد سرانة آن فقط به اندازة 60 درصد درآمد سرانه در سراسر هند است. با وجود اين، وقتي كه پاي نيازهاي مردم به ميان ميآيد، «كرالا» به نحوي بارز از بقية هند پيشتر است. اين دولت اصلاحات اراضي مترقّيآنهاي را به اجرا درآورده و به ويژه براي كساني كه در بدترين شرايط به سر ميبرند، مساعدتهاي اجتماعي بزرگرا فراهم آورده است. مرگ و مير كودكان در «كرالا» 27 نفر در هزار نفر است و حال آنكه در مجموع هندوستان 86 در هزار و در كشورهاي همسطح «كرالا» 106 در هزار است. متوسّط طول عمر در هند 57 سال و در « كرالا » 68 سال است. مدارس ابتدايي و متوسّطه در روستاها وجود دارند، روستاهايي كه در آنها ميتوان مراكز بهداشت، فروشگاههايي با قيمتهاي مناسب، ايستگاههاي اتوبوس و جادههاي مناسب در همة فصول را نيز يافت، وضعيّتي كه از زندگي روستايي در بقية هندوستان فاصلة بسيار دارد. اين همه بدون يك انقلاب اجتماعي و در محدودة يك جامعة سرمايهداري و جايي كه خوشبختانه امپرياليسم ايالات متحده در موقعيّت مداخله نبود، صورت گرفت.
در عين حال، «كرالا» بهشت عدن نيست. بيكاري زياد است، مردم هنوز خيلي فقيرند و ترقّي بيشتر به شدّت محدود ميشود. «كرالا» براي پيشرفت بيشتر در جهت صنعتي شدن و افزايش بارآوري كشاورزي بايد از سرمايهداري و اقتصاد بازار بپرهيزد. با اين حال، تجربة «كرالا» به طور مشخص نشان ميدهد كه حتّي با رشد محدود و نيروهاي مولّد كمرشد، ميتوان كارهاي زيادي در جهت منافع مردم انجام داد.
با وجود اين، عليرغم حصول بهبود اندك با منابع محدود، اين واقعيّت ساده باقي ميماند كه بدون پيشرفتهاي عظيم در بازدة كشاورزي، صنعتي كردن، بارآوري كار و به كارگيري علم و تكنولوژي پيشرفته، نميتوان بر فقر و بدبختي ميلياردها نفر مردم اين سيّاره غلبه كرد. ولي، هرگاه رشد، حتّي رشد دائمالتزايد تبديل به مشغلة اصلي گردد ممكن است دردسرهايي بروز كند، چنان كه در شوروي ، كه در توليد براي توليد، به جاي توليد براي مصرف، جايگزين توليد براي سود شد. اگرچه منطق انباشت ثروت در جوامع پس از انقلاب به طور مشخّص با منطق انباشت در سرمايهداري متفاوت است، امّا جهت فعاليّت توليدي آنها كه با غارت محيط همراه است، به الگوهاي توسعة سرمايهداري شباهت بسيار دارد.
از سوي ديگر، اگر اولويّت يك جامعة سوسياليستي تقدّم بيترديد نيازمنديهاي فقيرترين مردم و عقبماندهترين مناطق، و حفاظت از محيط باشد، ماهيّت رشد آن جامعه با رشد تمام جوامع ديگر در گذشته و حال تفاوت بسيار خواهد داشت. هر چند كه براي رسيدن به اين منظور يك نظرية جهاني كاملاً جديد و ضرورت مييابد، نظريهاي كه معيارهاي مصرف و روش زندگي كشورهاي سرمايهداري پيشرفته بسيار دور باشد.
يك جامعة انقلابي به يك نگرش جهاني انقلابي با چشماندازهاي كاملاً نو نياز دارد مثلاً در مورد خانهسازي، نقشة شهرها، ساختار جامعة روستايي، وسايل حمل و نقل، منابع انرژي، كاربردهاي فرهنگ، فرصتهايي براي فعاليّت خلاّق گسترده و وجود فراغت و استفاده از آن ، يك نظم اجتماعي جديد تنها در صورتي ميتواند عملي شود و با معنا باشد كه با خواست و رضايت مردم شكل و جهت گيرد.
دير يا زود، در چنين جامعهاي، ناگزير خواهند بود كه براي زندگي راحتتر و داشتن موطني كه در آن بتوانند هواي سالم تنفس كنند و سالم بمانند، لزوم كند يا محدود كردن آهنگ رشد را در نظر بگيرند. دلايل اين امر فقط منابع محدود كرة زمين و تأثيرات محيطزيستي ناشي از صنعتي كردن بيپايان نيست، هر چند كه اينها براي ايجاد ترديد نسبت به رشد بيپايان كفايت ميكنند.
گسترش نامحدود براي دستيابي به معيارهاي مادّي همواره برتر زندگي، تنها توانست به بروز تقليدوار بدّترين مشخّصههاي جامعة طبقاتي منجر شود. فشار براي افزايشي مداوم در توليد مجموعهاي از كالاها كه همواره گستردهتر ميشود. در ضمن عوارض ديگر موجب تداوم تقسيمكاري انعطافناپذير و تمركز توليد كالا در بنگاههاي بزرگ، و آلودگي مراكز صنعتي ميگردد. وانگهي از تساوي در توزيع بايد چشم پوشيد. در صورتي كه محدوديّتهايي براي مصرفكننده وجود نداشته باشد هيچ روش عملي براي ارضاي تمامي تمايلات مصرفكننده نسبت به مجموعهاي از كالا كه همواره گستردهتر ميشود، وجود ندارد. در يك اقتصاد سرمايهداري مبتني بر بازار كه توليد محصولات جديد تحت فشار مداوم انباشت سرمايه بايد ادامه يابد، عدم تناسب بين عرضه و تمايلات مصرفكنندگان به آساني حل ميشود: كالاها به دست كساني كه ثروت و درآمد كافي دارند ميرسد، نه ندارها. چنين وضعيتي بيش و كم با جامعهاي مناسبت دارد كه به ظاهر بر توليد براي مصرف متّكي است، امّا تحت حاكميت اصل رشد بيپايان با نرخهاي بالا قرار دارد. اين رشد ايجاب ميكند كه سرمايهگذاري به شدّت در زمينة ظرفيّت جديد متمركز گردد و در نتيجه محدوديّتهايي بر توليد كالاهاي مصرفي تحميل ميشود. مجموعهاي از كالاهاي مصرفي كه همواره گستردهتر ميشوند و عرضة آنها الزاماً محدود است، طبعاً به صورت انحصاري گروههاي ممتاز درميآيد و به كساني تعلّق ميگيرد كه براي ارضاي تمايلات دروني خود درآمد كافي دارند. در نبود سياستهاي اجتماعي معيّني كه محدوديّتهايي را براي رشد تعين كند نابرابري در توزيع الزاماً پايدار ميشود و تداوم مييابد حتّي اگر تفاوتهاي ميان مردم تشديد نشود.
شايد اين همه تأكيد بر لزوم تفكّر دربارة محدوديتهايي براي رشد، با توجّه به نياز مبرم به گسترش فوقالعادة نيروهاي مولّد در جهان سوّم، اگر نه زيادهروي حدّاقل، عجيب به نظر آيد. ولي، خواه ناخواه تأمّل دربارةرشد بلند مدّت از ابتدا به سياستگزاريها راه مييابد. اين كه يك جامعه با تفكّر سوسياليستي، چه نوع رشدي را بايد در نظر بگيرد، با آنچه بيش از اين دربارة اخلاقيّات، آگاهي، شكلبنديهاي جديد طبقاتي و دموكراسي معنيدار گفته شد، ارتباط متقابل بسيار دارد. از همان ابتدا، تصميمات اتّخاذ شده درباره اينكه چگونه و به چه منظور جامعه بايد دگرگون شود، تا سالها تأثير عظيمي بر سمتگيري توسعة اقتصادي خواهد داشت.
از اين رو، يك سياست اجتماعي كه در جهت نابودي نهايي تفاوتهاي ميان مردم، تنظيم شده باشد تأثير قطعي بر زيرساختي كه بايد بنا شود، و انتخاب تكنولوژي و جايگاه صنعت و غيره دارد. بنا براين در يك وضعيّت آرماني نيروهاي مولّدي كه پديد آمدهاند با مناسبات اجتماعي و سياستهايي كه مثلاً بايد و ميتواند به ضرورتهاي زيست محيطي پاسخ دهد، سازگار خواهند بود. از سوي ديگر، اگر هدف ، به طور ضمني يا آشكار، رسيدن به معيارهاي مصرف كشورهاي پيشرفتة سرمايهداري (از جمله ، مثلاً استفاده انبوه از اتومبيلهاي شخصي) باشد، پس نوع ديگري از زيرساخت و تكنولوژي و صنعتي كردن مورد نياز خواهد بود. همين كه جامعهاي اين راه را در پيش گرفت، مناسبات اجتماعي و نيروهاي مولّدي كه پديد ميآيند ادامة همان مسير را تحميل ميكنند. گرايش به رشد سريع و بيپايان ، بجز در بحران ناشي از تضادهاي داخلي به احتمال زياد پابرجا ميماند.
برنامه يا بازار
عليرغم اين پيشزمينه، موضوع برنامه در برابر بازار – كه اين روزها چنين شايع است - مفهوم خاصي به خود ميگيرد. اگر چون و چرايي دربارة يك جنبة اين مسأله وجود داشته باشد، اندك است. بازار دستكم براي توزيع كالاها و خدمات بين مصرفكنندگان ضروري است. به علاوه بازارهاي عمدهفروشي براي كالاهاي مصرفي و فرآوردههاي صنعتي ميتوانند به عملكرد يكنواختتر اقتصاد ياري دهند.
مسالة قطعي، بودن يا نبودن بازار نيست، بلكه نوع بازار است بازار تا چه حدّ راهنماي جريان سرمايهگذاري است؟ اگر اين بازار به عنوان راهنماي تصميمگيريها براي سرمايهگذاري به حال خود گذاشته شود، پس بايد منطق خودش را دنبال كند. مثلاً اگر انحصارها يا شبهانحصارها فروشنده باشند، بازارها عقلانيّت و منطق خود را از دست ميدهند. اگر قرار باشد كه بازارها به عنوان راهنمايان تصميمگيريها در سرمايهگذاري به كار آيند، رقابت الزامي است. امّا، شركتهاي درگير رقابت در معرض خطر ورشكستگي قرار ميگيرند. براي اجتناب از خطرات پنهان ورشكستگي، لازم است كه بنيان محكمي براي ايجاد سود برپا كنند. اين امر، در ضمن چيزهاي ديگر مستلزم وجود موارد زير است: محكم نگاهداشتن مهار دستمزد و ديگر هزينهها، انگيزهاي براي خودگستري به منظوركسب تسلّط بيشتر بر بخشي از بازارها به عنوان پناهگاهي در برابر رقباي طمّاع، اتّكاي فزاينده به بازارهاي صادراتي براي فروش محصولات اضافي ناشي از ظرفيّت گسترش يافته. براي حفظ گردش چنين نظامي، بازارهاي سرمايه مورد نياز است، و اين بازارها براي آنكه مؤثّر باشند به نقدينگي نياز دارند. به بيان ديگر، دستهاي از بورسبازان همواره آمادهاند تا اسناد مالكيّت يا بدهي را بخرند يا بفروشند. لذا لازم است كه چرخهاي بنگاهها و بازارهاي سرمايه با نظام بانكي نيرومندي روغنكاري شوند. اين مؤسّسات به نوبة خود براي دفاع از خود بايد اطمينان يابند كه شركتهايي كه آنها منابع پولي برايشان تامين ميكنند، چشماندازهاي خوبي براي سوددهي دارند، از اين گذشته، اگر فقط حمايت در برابر تهديدهاي رقابتآميز در حوزة مالي مورد نظر باشد، لازم است كه بانكها خود مراقب سود و رشد خود باشند. نتيجة اجتنابناپذير اين است كه ايجاد سود، كار انباشت سرمايه و در نتيجه سرنوشت اقتصاد، تعين تخصيص منابع و توزيع درآمد را هدايت ميكنند.
هماين كه بازار، آزاد گذاشته شود، هيچ وضعيّت بينابيني وجود نخواهد داشت.دولت ميتواند، و در واقع گاهي بايد براي جلوگيري از سوءاستفادههايي كه به مردم آسيب ميرسانند (مثلا در مورد مواد خوراكي و داروها) مداخله كند. امّا بيش از هر چيز ديگر ، دولت بايد راه را براي صنعت و بازرگاني هموار سازد و از آن حمايت كند- يعني اگر قرار است كه چنين اقتصاد مبتني بر بازار پديد آيد و فعّال باشد. اقتصادهاي مبتني بر بازار به دليل ماهيّتشان به هرج و مرج تمايل دارند و از اين رو تابع افولها و توقفهاي دورهاي هستند. به اين دليل، لازم است كه دولت در برابر اينگونه فروپاشيهاي بالقوّه خطرناك محتاط باشد و بخصوص اگر اين فروپاشيها جدّي باشند بايد براي حفظ نظم گامهايي بردارد. هر اندازه كه جامعه به اقتصاد مبتني بر بازار بيشتر تكيه كند، بايد بيشتر در خدمت اقتصاد بازار باشد. اين يك تئوري بياساس نيست، بلكه قضيهاي است كه در طول صدها سال عمر اقتصاد مبتني بر بازار تجاري نخستين و اقتصاد سرمايهداري صنعتي بارها و بارها ثابت شده است. از سوي ديگر ، اگر قرار است كه اقتصاد در خدمت جامعه باشد - خدمت كردن به منظور رفاه تمام مردم، از بين بردن فقر و توسعهنيافتگي و بدبختي تودهها - پس برنامهريزي مركزي يك ضرورت مطلق است. به علاوه، بر اين امر نميتوان خيلي زياد تاكيد كرد : برنامهريزي ملّي هم به همان اندازه ضروري است و پيش از آنكه بقاي كرة زمين به عنوان زيستگاهي قابل زندگي براي افراد بشر خيلي دير شود. اين امر ضرورتاً به معناي آن نيست كه جزئيات توليد و توزيع بايد از سوي مقاماتي در مركز ديكته شود. ما از تجربة تلخي كه داشتهايم ميآموزيم كه برنامهريزي بيش از حدّ بوروكراتيك چگونه ميتواند ضدّ بارآوري شود. امّا از اين حقيقت عريان كه منابع محدود هستند، گريزي نيست. براي چگونگي تخصيص منابع بايد انتخاب صورت گيرد. و براي اين كار اساساً دو روش وجود دارد. ميتوان منابع را از طريق بازار، جايي كه قيمت و سود كار سهميهبندي را انجام ميدهند، تخصيص داد. روش جايگزين، تخصيص منابع اصلي است به طريقي كه نيازهاي اجتماعي به گونهاي شايسته برآورده شود. ضرورت برنامهريزي مركزي در ايالات متّحده در طول جنگ جهاني دوم كه اولويّتهاي ملّي روشن و واضح بود (مثل توليد هواپيماهاي نظامي در برابر اتومبيلهاي شخصي، تانكها در برابر يخچالهاي خانگي ، سربازخانهها در برابر خانههاي شخصي)، ثابت شد. برنامهريزي مركزي تنها روشي بود كه با آن معجزهاي صنعتي به انجام رسيد. به طور خلاصه، سفارش تجهيزات جنگي، تسهيلات حمل و نقل، مواد غذايي، پوشاك و ساختمانسازي براي نيروهاي نظامي در حال جنگ در دو قاره، تدارك ديده شد. در نتيجه، مقامات واشنگتن ديكته ميكردند كه چه بايد توليد كرد و چه نبايد توليد كرد (البتّه نه در مورد همة جزئيات، بلكه با هدايت بهموقع براي اطمينان از اينكه فوريترين اولويّتها برآورده ميشود)، چه نوع ظرفيت توليدي جديد بايد بنا شود و توليد ناكافي فلزّات، ملزومات صنعني، ماشينآلات فلزكاري و غيره چگونه توزيع گردد.
يكي از غمانگيزترين تصوّرات غلط ، در اين روزها از همسان دانستن روش شوروي با برنامهريزي ملّي ناشي ميشود. از اين رو شكستهاي برنامه ريزي سبك شوروي براي اثبات اينكه برنامهريزي ملّي مجبور به شكست است، به كار گرفته ميشود. امّا هيچ دليل معتبري وجود ندارد تا بپذيريم كه مدل شوروي تنها مدل ممكن است. اين نظامي است كه در شرايط تاريخي معيّن پديد آمد. در هر حال، لازم است كه براي پرهيز از تكرار آن اشتباهات، شكستهايش به طور كامل بررسي شوند. به عقيدة من ، بررسي انتقادي اين تجربة مهم، بيشتر مستلزم توجّه به تدابير و سياستهاي اجتماعي است نه فنّ برنامهريزي، چرا كه نقض از آنهاست همچنان كه ممكن است در فنّ برنامهريزي هم نقايصي وجود داشته باشد.
ملّتي سوسياليست در ميان اقتصاد جهان سرمايهداري
تاكنون بايد روشن شده باشد كه بحث پيشين، خلاصهاي است از برخي از حادّترين مسائل همه، به ويژه دخالت مستقيم و غير مستقيم قدرتهاي امپرياليستي و لزوم ثبات نظامي. اگر بخواهيم با اين خلاصه بحث را ادامه دهيم، به اعتقاد من از مجموع مسائل و مشكلات پيشين چنين نتبجهگيري ميشود كه جامعهاي با تمايل چرخش به سوي سوسياليسم - با آن جوامعي كه با روشهايي ديگر ميخواهند بر موانع ايجاد شده به وسيلة استعمار و استعمار نو غلبه يابند - در ميان جهاني سرمايهداري، بايد در جهت گزينشي خارج از شبكة بينالمللي بازرگاني و دارايي سرمايهداري فعاليّت كنند. اينكه اين جامعه با چه سرعتي ميتواند چنين كند و تا كجا ميتواند در آن جهت پيش رود، به ملاحظات عملي بسيار بستگي دارد. اين موضوع به هيچ وجه به معناي خودكفايي كامل نيست. امّا اين اصل اساسي بايد روشن شده باشد كه هر چه بيشتر يك اقتصاد (سوسياليستي يا غير آن) بخشي از آن شبكه باشد، بيشتر به آن وابسته ميشود و اقتصاد داخلي آن بايد با نظام جهاني قيمتها، الزامات مالية بينالمللي ( شامل نظم تحميلي صندوق بينالمللي پول )،و چرخة بازرگاني سرمايهداري، بيشتر همآهنگ شود. نتيجة اساسي اين امر آن است كه محدوديّتهاي بازار جهاني، در جامعهاي سوسياليستي (يا در شكلبنديهاي اجتماعي جانشين كه در صدد كنترل سرنوشت خودشان هستند) به جريان غالب تبديل ميشوند. اقتصاد برنامهاي كه با سر وارد شبكة بينالمللي بازرگاني و مالية جهاني ميشوند، در مييابند كه كنترل سرنوشت خودشان را به نحو فزايندهاي از دست ميدهند. طولي نميكشد كه برنامهريزي، كارايي خود را از دست ميدهد، و به كشتي بدون سكّانداري تبديل ميشود كه بر آب رها شده است.
دليلي كه معمولاً براي نياز به شركت فعّالانه در بازرگاني جهاني آورده ميشود، دست پيدا كردن به جديدترين تكنولوژي است اين دليل را فضايي رازآميز دربارة خواصّ جادويي علم و تكنولوژي جديد احاطه كرده است. گويي اينها كليدهاي غلبه بر عقبماندگي هستند. امّا اين طفره رفتن از مسائل اساسيتري است كه پيشتر مطرح شد: چه نوع سوسياليسم؟ و براي چه هدفي؟ آيا قرار است براي تمام مردم، با اين هدف كه برآوردن نيازهاي محرومترين آنها در اولويّت باشد، حدّاكثر رفاه تامين شود؟ در اين صورت، اختصاص منابع كمياب به جديدترين تكنولوژي شايد اسراف باشد. بلي، اگر آنچه در پي آنند، رساندن جديدترين اختراعات و ابداعات غرب به بخش ممتاز جمعيت باشد، پس با سر فرورفتن در مشاركتي دائمالتزايد در اقتصاد بينالمللي قابل فهم است. امّا اگر هدف برآوردن نيازهاي تمام مردم به غذاي مناسب، مسكن، آب پاكيزه، بهداشت صحيح، توليد بسيار گستردة مواد غذايي،حفظ سلامت، آموزش و پرورش، فرصتهاي فرهنگي و مانند آن باشد، در جديدترين تكنولوژي غرب چيز چنداني وجود ندارد كه درخور مشاركتي قابل توجّه باشد. آنچه در تكنولوزي غربي براي بهبود روش زندگي تودهها مفيد و مناسب است، وسيعاً شناخته شده و به سختي بر كسي پوشيده است و با روش معمول بازرگاني تحت نظارت، دستيافتني است. بازنگري انتقادي تجربة شوروي از ديدگاه ماركسيستي و سوسياليستي ميتواند دربارة اين پرسش، چنان كه دربارة ديگر پرسشهايي كه مطرح شدهاند، درسهاي مهمّي به ما ميآموزد.
- توضیحات
- نوشته شده توسط جان بلامی فوستر، هری مگداف ، ماک چسنی
- دسته: مقالات
پایگاه های نظامی و امپراتوری
برگردان: ب. کیوان
در پی سوء قصدهای 11 سپتامبر علیه «مرکز جهانی تجارت» و پنتاگون، واشنگتن باحمایت پرشور و تقریباً متفق تمامی طبقة سیاسی «جنگ علیه تروریسم» را راه انداخت. چند ماه بعد، «جنگ علیه تروریسم» ایالات متحده به جنگ صلیبی جدید در گرداگرد سیاره تبدیل شد و همة مرزهای ملی را درنوردید. واشنگتن از خطر «توسعه جهانی تروریسم» برای توجیه گسترانیدن گروههای خود نه فقط در افغانستان، بلکه همچنین در فیلیپین، گرجستان و یمن و نیز برای ادامه تشدید عملیات ضد شورشی خود در شمال آمریکاي جنوبی سود جسته است. این خطر اجازه داد طرح هجوم ایالات متحده به عراق که رهبران سیاسی آن رؤیای اجرای آن را از پایان جنگ خلیج (فارس) در 1991 در سر می پرورانیدند، توجیه شود.
سوء قصدهای 11 سپتامبر برای طبقة رهبری ایالات متحده، آنچه را که از دیرباز در جستجوی آن بود، پایهای فراهم آورد که به اعتبار آن توانست بر «سند روم ویتنام» (احساسهای ضد مداخلهگرايانه در مردم ایالات متحده) فایق آید و امریکاییها را به منظور توسعه امپراتوری سرمایهداری و توسعه هژمونی ایالات متحده درگیر جنگ صلیبی جدید جهانی کند. به عنوان سخنی مجازی، قویترین صدای دوم 11 سپتامبر در واشنگتن، صدای باز کردن در بطریهای شامپانی در QG سیا در لانگ لی، در دپارتمان دولتی و دفترهای اداری دست نخورده باقی ماندة پنتاگون بود. سوء قصدهای 11 سپتامبر یک فرصت بادآورده [!] (علامت تعجب از مترجم است) برای مجتمع نظامی- صنعتی ایالات متحده بود. هدایت مردم به پشتیبانی از حفظ و توسعة یک امپراتوری، بويژه در هنگامی که این امپراتوری برای خدمت به نیازهای سرمایه بنا میگردد، کار آسانی نیست. دلیل «امنيت ملی» که با سوء قصدهای 11 سپتامبر فراهم آمد، بدرستی دلیل آیدهآلی برای رسیدن به این هدف است.
با اینهمه، حملههای 11 سپتامبر به امپراتوری ایالات متحده اجازه داد به خروش درآيد و از سوی دیگر، فوریت شرح سرشت منطق این امپراتوری را برای مبارزان تقویت کنند. جنگ جدید دایمی جهانی علیه «شیطانها» تضادها را تکمیل کرده و ناگزیر یک فاجعه تقریباً از منظر همة دیدگاهها خواهد بود. در ایالات متحده این مهمترین مجال برای مطرح کردن مسئله امپریالیسم و رابطه آن با سرمایهداری در نسل جدید خواهد بود. پس به احتمال این بحران تا اندازهای از دیرباز بهترین فرصت را برای یک پیشرفت ترقیخواهان فراهم میآورد.
موضوع متنی که در پی میآيد همانا بررسی یک قطعة مهم، و در مقیاس بزرگ ناشناخته، از چیستان امپراتورانه ایالات متحده است. این حضور نظامی جهانی از 12 سپتامبر برقرار نگردید، بلکه طی قرن بیستم، زمانی که ایالات متحده به عنوان قدرت هژمونیک سرمایهداری سربرآورد، توسعه یافته است. پایگاههای نظامی بهطور تنگاتنگ با نیازهای امپراتورانة ایالات متحده، همزمان برای حمایت از اقتصاد درونی و تقویت فرمانروایی جهانیاش در پيونداند. به عقیدة ما وجود این سیستم از پایگاههای نظامی بیش از هر چیز بهطور مشخص امپراتوری ایالات متحده را بنیان مینهد.
پایگاههای امپراتوری
در خلال تاریخ بشریت، امپراتوریها برای تحمیل فرمانرواییشان روی پایگاههای نظامی درخارج تکیه کردهاند. در هر حال از این دیدگاه صلح آمریکایی (Pax Americana) متفاوت از ُصلح رومی یا ُصلح بریتانیایی نیست. تاریخ دان آرنولد توین بی در اثرش «آمریکا و انقلاب جهان» (1962) مینویسد: «روش اصلی که بنا بر آن ُرم برتری سیاسیاش را در دنیای خود برقرار کرد، مبتنی بر حمایت از همسایگان ضعیفترش و حفظ آنها در کنار خودش و همسایگان نیرومندترش است. رابطة ُرم با حمایتشدگاناش مبتنی بر قراردادها بوده است. از نظر حقوقی آنها وضعیت آغازین خودسالاری فرمانروایشان را حفظ می کردند. حداکثر چیزی که ُرم از آنها در ارتباط با قلمروها انتظار داشت، واگذاری یک قطعه زمین در اینجا و آنجا برای ساختن یک دژ رومی برای تأمین امنيت مشترک متحدانش و خودش بود».
دست کم از این روست که [امپراتوری] ُرم آغاز میشود. البته، در آن زمان، «سرزمینهای وسیع متحدان قدیم» که در آغاز توسط این سیستم پایگاههای نظامی ُرم حفاظت میشدند، «به بخشی از امپراتوری ُرم تبدیل شدند، به همان عنوان که سرزمينهای کم وسعت دشمنان قدیم ُرم، بهطور ارادی و آشکار توسط آن ضمیمه شده بودند» (صص 106 - 105).
انگلستان در اوج خود در قرن 19 به عنوان قدرت اساسی سرمایهداری بر امپراتوری وسیع استعماری که به وسيلة يک سیستم جهانی پایگاههای نظامی حفاظت می شد، حکومت می کرد. همانطور که روبر هارکاوی در اثر مهماش «قدرت عظيم رقابت به خاطر پايگاههای خارجی» (1982) توضیح داده، اين پایگاهها در امتداد دالانهای دریایی زیر مدیریت قدرت دریایی بریتانیا در چهارچوب شبکه توزیع شده بودند»:
1- از مدیترانه تا هند را از راه سوئز
2- آسیای جنوبی، خاور دور و اقیانوس آرام
3- آمریکای شمالی و کارائیب
4- آفریقای غربی و آتلانتیک جنوبی.
این پایگاههای نظامی در اوج امپراتوری بریتانیا در بیش از 35 کشور / مستعمرههای متمایز مستقر بودند. با اینکه هژمونی بریتانیا در آغاز قرن 20 به سرعت زوال یافت، آما پایگاههایاش مدتها پس از امپراتوری باقی ماند و سیستم پایگاههایاش طی جنگ دوم جهانی اندکی توسعه یافت. با اینهمه، بی درنگ پس از جنگ، امپراتوری بریتانیا بکلی از هم پاشید و اکثریت عظیمی از پایگاههایش ناگزیر برچیده شد.
سقوط امپراتوری بریتانیا با صعود امپراتوری دیگر همراه بود. ایالات متحده به عنوان قدرت هژمونیک اقتصاد جهانی سرمایهداری جانشین بریتانیا شد. ایالات متحد از جنگ دوم جهانی با سیستم پایگاههای نظامی بسیار وسیع که تا آن زمان سابقه نداشت، وارد عرصة کاملاً جدیدی شد. به عقيدة جیمس بلاکر مشاور عمده سردستیار ستاد مشترک سلاحهای ارتش زمینی به این سیستم پایگاههای خارجی همزمان در پایان جنگ دوم جهانی با بیش از 30 هزار تأسیسهای پراکنده در 2 هزار نقطه مستقر در تقریباً 100 کشور و منطقه از مدار شمالی تا مدار جنوبی گسترده بود. پایگاههای نظامی ایالات متحده همة قارهها و جزیرههای بین قارهها را در بر میگرفت. بلاکر مینویسد: « در کنار انحصار هستهای ایالات متحده نمادی بهطور جهانی شناختهتر از این سیستم پایگاهها در خارج در تائيد وضعیت ابرقدرتی ملت ما وجود نداشت» (1).
پس از جنگ، موضع رسمی ایالات متحده در مورد این پایگاهها این بود که آنها به هر ترتیب که ممکن است، حفظ شوند و پایگاههای جدیدی بر آنها افزوده گردد. رئیس جمهور هاری ترومن در کنفرانس پتسدام در 7 اوت 1945 اعلام داشت: « هر چند ایالات متحده برای کسب سود و بدست آوردن امتیاز خودخواهانه از جنگ نمیکوشد، با اینهمه ما پایگاههای نظامی لازم را برای حمایت کامل از منافع ما و ُصلح در جهان حفظ میکنیم. پایگاههایی که کارشناسان نظامی ما آنها را برای حمایت از ما اساسی تلقی میکنند، تصاحب خواهد شد. ما این پايگاهها را بنا بر موافقتها مطابق با منشور سازمان ملل متحد بدست میآوریم» (2).
با اینهمه، گرایش فرمانروا از پایان جنگ دوم جهانی تا جنگ کره کاهش شمار پایگاههای ایالات متحده در خارج بود. به عقیدة بلاکر «نیمی از پایگاهها از زمان جنگ طی دو سال در پی شکست ژاپن و نیمی از پایگاهها که تا 1947 حفظ شده بودند در 1949 برچیده شدند» (ص 32). با اینهمه، این کاهش شمار پایگاهها در خارج در پس از جنگ با جنگ کره قطع شد و شمار پایگاهها، سپس، طی جنگ ویتنام افزایش یافت. پس از جنگ ویتنام شمار پایگاههای ایالات متحده در خارج دوباره کاهش یافت. در 1988، شمار پایگاهها اندکی پایینتر از شمار آنها در پایان جنگ کره بود، اما مدل جهانی بسیار متفاوت از مدل آغاز دورة پس از جنگ دوم جهانی را با کاهش ناگهانی در جنوب آسیا و خاورمیانه - آفریقا بازتاب می داد: (بنگرید به جدول شماره 1).
جدول 1. پایگاههای ایالات متحد در فراسوی دریا – در خارج از منطقه 1988 – 1947
جیمس ر. بلاکر، پايگاههای خارجی ایالات متحده (نیویورک Praeger، 1990) جدول 1002
از حیث تاریخی، پایگاه ها اغلب طی جنگها بدست آمدهاند. مثلاً، پایگاه دریایی ایالات متحده در گوانتانامو در کوبا در پی جنگ اسپانیا - آمریکا تصرف شد، هر چند این پايگاه از حیث فنی « اجاره شده»، اما این اجاره دایمی است. طبق قرارداد، حاکميت ایالات متحده بر پایگاه تنها با موافقت متقابل کوبا و ایالات متحده منتفی میگردد. البته، مدت مدیدی است که پرداختهای ناچیز سالیانه (که به دولت ایالات متحده «حق» بهرهبرداری از این قسمت از خاک کوبا را میدهد، بدون در نظر گرفتن رأی دولت و مردم کوبا واریز شده است. از انقلاب کوبا به این سو، چکهای صادر شده از جانب ایالات متحده برای پرداخت اجارة پایگاه تنها یک بار وصول شدند نخستین فقره این چکها پس از انقلاب پرداخت شد). همه چکهای بعدی توسط کوبا نگهداری شدهاند، بی آنکه دریافت شوند. زیرا کوبا خواستار است که این پایگاه از سرزمیناش برچیده شود.
بسیاری از پایگاههای کنونی ایالات متحده در پی جنگهای زیر بدست آمده است: جنگ دوم جهانی، جنگ کره، جنگ ویتنام، جنگ خلیج (فارس) و جنگ در افغانستان. پایگاههای نظامی آمریکا در اوکیناوا که به طور رسمی به ژاپن تعلق دارد، میراث اشغال ژاپن توسط ایالات متحده طی جنگ دوم جهانی است.
مانند همة امپراتوریها، ایالات متحده برای ترک برخی از پایگاههای مشخص زیر تصرف خود سکوت اختیار میکند. پايگاههایی که طی جنگ بدست آمدهاند و همچون موقعیت پیش آمده برای جنگ معین در آینده نگریسته شدهاند، اغلب بر آمادگی در برابر یک دشمن به کلی جدید دلالت دارند. طبق گزارش کمیتة فرعی دربارة موافقتهای امنیت و درگیریها در خارج و گزارش کمیتة رابطههای خارجی سنای ایالات متحده از 21 دسامبر 1970: « به محض این که پايگاه آمریکا در خارج تأسیس شد، دینامیک خاص مستقلاش را توسعه داد. مأموریتهای آغازین میتوانند کهنه شوند. اما مأموریتهای جدید نه فقط با حذف حفظ موجودیت خود، بلکه در واقع اغلب برای خارج توسعه یافتهاند. درون ادارههای خیلی نزدیک به دولت - دپارتمان دولت و دفاع - ابتکارهای بسیار کمی یافتهایم که هدف شان کاهش یا حذف بی اهمیت این تأسیسها در خارج باشد» (صص 20-19). در سالهای 1950 و 1960، ایالات متحده دکترین ويژة « منع دسترسی استراتژیک» را توسعه داد که بر حسب آن هیچ عقب نشینی نمیتواند در هر پايگاه که میتواند بالقوه در فرجام کار توسط شوروی استفاده شود، انجام گیرد. بیشتر پایگاههای ایالات متحده به عنوان « محاصره » و « سدبندی» کمونیسم توجیه شدهاند. با وجود این، از زمان فروپاشی اتحاد شوروی، ایالات متحده کوشیده است تمامی سیستم پایگاهها را حفظ کند و آنها را همچون امر ضروری برای فراافکنی جهانی قدرت خود و حمایت از منافع خود در خارج توجیه کند.
پس از جنگ سرد
شفافیت و نوسازی (گلاسنوست و پرسترویکا) در پایان دهة 1980 که فروپاشی نظامهای زیر فرمانروایی شوروی در اروپای شرقی در 1989 و سقوط اتحاد شوروی در 1991 را در پی داشت، اميد زيادی را در برچيدن سريع سيستم پايگاههای ايالات متحده، به ويژه نزد کسانی برانگيخت که طبق بیان نامههای رسمی باور کرده بودند که این پایگاهها هیچ هدفی جز جلوگیری از خطر شوروی ندارند. با اینهمه، وزارت دفاع در گزارش وزیر دفاع خود در 1989 (ص 410) تصریح میکند که « فراافکنی قدرت» ایالات متحده برای « گسترشهای آينده» ضروری است.
2 اوت 1990، رئیس جمهور بوش طی گفتههایی نشان داد که هر چند سیستم پایگاهها در خارج باید در جدول حفظ شوند، نیازهای ایالات متحده در زمينة امنیت جهانی میتواند از 1995 بنا بر نیروی فعالی پایینتر از 25% نیروی 1990 تأمین گردد. همان روز عراق به کویت تجاوز کرد. ورود چشمگير گروههای نظامی ایالات متحده به خاورمیانه طی جنگ خلیج (فارس) بر مبنای هژمونی و قدرت نظامی ایالات متحده به اعلام « نظم نوجهانی» منتهی گردید. در آن وقت بوش اعلام داشت: « به عنایت پروردگار، ما يک بار برای همیشه از سندروم ویتنام رهایی یافتهایم» (3) از این روست که پایگاههای جدید نظامی یکی پس از دیگری در خاورمیانه، بويژه در عربستان سعودی که از بیش از یک دهه هزاران سرباز آمریکایی در آن مستقرند، بر پا میگردد.
هر چند دستگاه اداری کلینتون بیش از دستگاه اداری بوش پدر روی ضرورت کاهش درگیری نظامی ایالات متحده در خارج اصرار ورزید، اما هیچ کوششی برای کاهش «حضور گسترده» ایالات متحده که پایگاههای نظامی بسیار دوردست اش گواه آن است، به عمل نیاورد.
همانطور که لوس آنجلس تایمز (در ژانویه 2003 گزارش داد: دگرگونی اساسی به طور پایدار بیشتر نمایشگر کاهش شمار گروههای مستقر در خارج به سود گسترش بسیار متداول گروهها در دوره های بسیار کوتاه بود و « دفتر Army war college» در 1999 افشاء کرد که حضور دایمی گروهها در خارج به طور چشمگیر افزایش یافته است، گستردگیهای کاربردی به طور تصاعدی افزایش یافتهاند [...] پیش از این، جریان عادی عبارت از این بود که عضوهای نیروهای مسلح به طور معمول برای اقامتهای چندین ساله و اغلب همراه با خانوادههایشان در خارج مستقر باشند. امروز آنها برای مدتهای نامعین و تقریباً همیشه مستقر شدهاند، بی آنکه خانوادههایشان همراه آنها باشند. بنابراین، استقرار آنها همزمان متعدد و طولانی هستند. به عقيدة وزارت دفاع، پیش از 11 سپتامبر پیاپی و پیوسته بیش از 60000 نظامی، فعالیتها و تمرینهای نظامی در یک کشور معین را هدایت میکردند. با آنکه تأسیسهای نظامی اروپا کاهش یافتهاند، دادههای وزارت دفاع نشان میدهند که شیوة جدید کاربرد پرسنل نظامی بهنحوی است که ارتش زمینی 135 روز در سال، نیروی دریایی 170 روز در سال و نیروی هوایی 176 روز در سال به خارج اعزام میگردند. در ارتش زمینی، اکنون هر سرباز بهطور متوسط 14 هفته برای مأموریت به خارج اعزام میگردد».
علاوه بر گسترشهای متعدد دورهای نیروها، از پایگاههای مورد بحث برای از پیش تعیین کردن دستگاهها و وسیلهها به منظور گسترش سریع استفاده می شود. مثلاً ایالات متحده وسیلهها و تجهیزهای بریگاد سنگین را برای استفاده در کویت و همچنین تجهیزهای بریگاد سنگین فرعی را همراه با وسیلههای گـردان تانـک بـرای مقابله با خطر از پیش معین کـرده بـود (گـزارش وزیر دفاع، 1996 صص 14- 13).
دهة 1990 با دخالت نظامی در بالکان و افزایش پشتیبانی ایالات متحده از فعالیتهای ضد شورشی در آمریکای جنوبی در چارچوب «برنامه کلمبیا» به پایان رسید. در پی سوء قصدهای تروریستی 11 سپتامبر 2001 علیه « مرکز تجارت جهانی» و براه انداختن «جنگ علیه تروریسم»، افزایش سریع شمارگان پایگاههای نظامی ایالات متحده و توسعة جغرافیايی آن متداول شده است.
بر مبنای ساختار گزارش 2001 وزارت دفاع، ایالات متحده از این پس مالک تأسیسهای نظامی در 38 کشور و سرزمین مشخص است. اگر پایگاههای نظامی سرزمینها و مالکیتهای زیر اقتدار ایالات متحده در خارج از 50 ایالت و ناحیة کلمبیا را بر آن بیفزاییم، شمار پایگاهها به 44 میرسد. با اینهمه، این شمارگان خیلی کم است، چون پایگاههای مهم استراتژيک پيشرفته از جمله برخی از پایگاهها را در بر نمیگیرد که ایالات متحده شمار زیادی از سربازاناش را مثلاً در عربستان سعودی، کوزوو و ُبسنی در آنها جا داده است. البته، برخی از پایگاههای تازه احداث شده ایالات متحده جزو این شمارگان نیست. طبق برنامه کلمبیا - که بهطور اساسی علیه نیروهای چریکی کلمبیا، علیه دولت نافرمان ونزوئلا و جنبش تودهای عظیم مخالف با لیبرالیسم نو در اکوادور ساخته پرداخته شده، ایالات متحده از این پس در روند توسعة حضور نظامی در منطقههای آمریکای لاتین و کارائیب گام نهاده است. در این میان پورتوریکو به عنوان صفحة گردان منطقه جانشین پاناما شده است. در همان حال، ایالات متحده چهار پایگاه نظامی جدید در مانتا، اکوادور و همچنین در آرویا، کوراسائو و کومالایا، سالوادر برپا کرده است که همه به عنوان «موضعهای جدید کاربردی» توصیف شده اند. از 11 سپتامبر ایالات متحده در پاکستان، قرقیزستان، ازبکستان و تاجیکستان و همچنین در کویت، قطر، ترکیه و بلغارستان پایگاههای نظامی دایر کرده که شامل 60000 سرباز است. پایگاه مهم دریایی ایالات متحده در دیهگوگارسیا در اقیانوس هند در این فعالیت جنبة تعیینکننده دارد. در مجموع، ایالات متحده اکنون در خارج در نزدیک 60 کشور و سرزمین مشخص پایگاه نظامی دارد. (4)
نمودار
بنا بر دیدگاه معینی، این تعداد حتی میتواند آنگونه که هست، بهطور واهی ناچيز تلقی گردد. همة مسئلههای دادرسی و آمریت در رابطه با پایگاههای مستقر در کشورهای خارج در اساسنامه موافقتنامههای قدرتها بررسی شده است. طی سالهای جنگ سرد، این سندها بهطور عادی سندهای عمومی بودند. آنها در حال حاضر اغلب به عنوان سندهای سری طبقهبندی شدهاند؛ مثل سندهایی که به کویت، امارات متحده عربی، عمان و در موقعیت های معین به عربستان سعودی مربوط اند.
امپریالیسم از خلاء وحشت دارد. در خارج از کشورهای بالکان و جمهوریهای پیشین آسیای مرکزی شوروی که در گذشته در داخل قلمرو و نفوذ شوروی یا جزو خود اتحاد شوروی بود، پایگاههای پیشرفتهای که اکنون بدست آمدهاند در منطقههایی هستند که ایالات متحده کاهشهای بنیادی شمار پایگاههایش را انجام داده بود. در 1990، پیش از جنگ خلیج (فارس)، ایالات متحده هیچ پایگاه در آسیای جنوبی نداشت و تنها 10% شمار پایگاههایی بود که در منطقه خاورمیانه - آفریقا در 1947 در اختیار داشت در آمریکای لاتین و کارائیب شمار پایگاههای ایالات متحده در فاصله 1947 و 1990 تقریباً به دو سوم تنزل یافت. از دیدگاه ژئوپلیتیک این امر برای یک هژمونی اقتصادی و نظامی جهانی همچون هژمونی ایالات متحده، حتی در دوره موشکهای رزمناوها با برد دور یک شکل واقعی به حساب میآید پس پیدایش پایگاههای جدید در خاورمیانه، در آسیای جنوبی، در آمریکای لاتین و در کارائیب از 1990 که به عنوان نتیجه جنگ خلیج (فارس)، جنگ در افغانستان و برنامه کلمبیا به نمایش درآمد میتواند به مثابه تأیید دوبارة قدرت نظامی و امپریال ایالات متحده در مکانهایی باشد که این قدرت با فرسایش معینی روبرو بوده است.
دکترین نظامی تصریح میکند که اهمیت استراتژيک پايگاه نظامی در خارج فراتر از جنگی پیش میرود که طی آن تصاحب شده بود و برنامهریزی مأموریتهای بالقوه دیگر که از این تملکها استفاده میکنند باید تقریباً بی درنگ روبراه گردد. این دلیلی است که بهخاطر آن ساخت پایگاهها در افغانستان، پاکستان و در سه جمهوری قدیمی شوروی در آسیای مرکزی ناگزیر از جانب روسیه و چین به عنوان خطرهای اضافی برای امنیت شان تلقی شده است. روسیه پیش از این نارضاییاش را در برابر چشمانداز پایگاههای دائمی نظامی ایالات متحده در آسیای مرکزی ابراز کرده بود. در مورد چین، همانطور که گاردین لندن در 10 ژانویه 2002 نوشت پایگاه مانا در قرقیزستان که هواپيماهای امریکا روزانه در آن فرود میآیند « در 250 هزار کیلومتری مرز غربی چین قرار دارد. با پایگاههای ایالات متحده در شرق ژاپن، جنوب کرة جنوبی و حمایت نظامی واشنگتن در تایوان، چین خود را در محاصره احساس میکنند».
فراافکنی قدرت نظامی ایالات متحده در منطقههای جدید بر پایة تأسیس پایگاههای نظامی نباید به طور قطعی فقط در ارتباط با هدفهای مستقیم نظامی اندیشیده شود. از این پایگاهها همیشه به منظور ارتقاء هدفهای سیاسی و اقتصادی سرمایهداری ایالات متحده استفاده میشود. در مثل شرکتها و دولت ایالات متحده از دیرباز تصمیم خود را در ساختن راه مطمئن برای عبور لولههای نفت و گاز طبیعی زیر کنترل ایالات متحده که از دریای خزر و آسیای مرکزی تا دریای عمان پیش میرود از افغانستان و پاکستان عبور میکند، اعلام داشتند. جنگ در افغانستان و ساختن پایگاههای نظامی ایالات متحده در آسیای مرکزی به مثابه یک فرصت برای تحقق بخشیدن چنین خط لولهها بود. طرفدار اصلی این سیاست شرکت یونیکال بود (زیرا شهادت نمایندة این شرکت در برابر کمیسیون رابطههای بینالمللی مجلس نمایندگان در فوریه 1998 زیر عنوان « جاده جدید ابریشم: طرح خط لوله در افغانستان» در مونتلی ريویو دسامبر 2001 به آن گواهی می دهد) (5). 31 دسامبر 2001 رئیس جمهور بوش، زالمه خلیل زاد افغانی اصل و عضو شورای امنیت ملی را به عنوان فرستاده ويژه در افغانستان انتخاب کرد. خلیل زاد مشاور پیشین یونیکال، که طرح ساختمان خط لوله از راه افغانستان را دنبال میکرد، نزد دولت ایالات متحده به نفع سیاست خیرخواهانه نسبت به رژيم طالبان وساطت میکرد. او پس از موشک باران هدفها در افغانستان (برای از پا درآوردن اوسامه بن لادن) در 1998 از جانب دولت کلینتون تغییر سیاست داد.
در هنگام جنگ افغانستان، رسانههای ایالات متحده طبق معمول دربارة هدفهای کشور خود در زمينة نفت در منطقه سکوت کردند. با اینهمه، یک مقاله منتشر شده در صفحه بازرگانی نیویورک تایمز(15 دسامبر 2001) یادآور شد که « بخش دولتی امکانهایی را بررسی کرد که پس از سقوط رژیم طالبان راه به روی طرحهای انرژی در این منطقه که بیش از 6% ذخیرههای نفت ثابت شده جهانی و تقریباً 45% ذخیرههای گاز را در اختیار دارند، گشوده میشود». ریچارد باتلر عضو «شورای رابطههای خارجی» در یک سخنرانی که در نیویورک تایمز (18 ژانویه 2002) انتشار یافت، اعتراف کرد که « جنگ افغانستان از حیث سیاسی ساختن خط لوله در خلال افغانستان و پاکستان را برای نخستین بار از زمان نبرد بین یونیکال و کمپانی آرژانتینی بریداس در مورد امتیاز افغان در میانه دهه 1990 ممکن ساخته است» به یقين بدون حضور قوی نظامی ایالات متحده در منطقه و استقرار پایگاهها به عنوان نتیجه جنگ تقریباً مسلم است که ساختن چنین خط لوله ناممکن خواهد بود.
شوک بازگشت
تاریخ میآموزد که پايگاههای نظامی در خارج همچون شمشیر دو لبهاند. توضیح بسیار روشن در تصدیق آن « جنگ علیه تروریسم» کنونی است. به راستی، نمیتوان دربارة این واقعیت شک کرد که سوء قصدهای آخرین دهه یا بیشتر همزمان رهبری شده علیه نیروهای ایالات متحده در خارج و هدفها در داخل خود ایالات متحده در بخش بزرگی یک واکنش در برابر نقش فزایندة آنها به عنوان قدرت نظامی خارجی در منطقههایی چون خاورمیانه است که در آن ایالات متحده تنها وارد کنشهای نظامی و حتی جنگ در مقیاس بزرگ نشده است، بلکه از 1990 هزاران سرباز مستقر کرده است. برخی از سعودیها معتقدند که استقرار پایگاههای ایالات متحده در عربستان سعودی در واقع اشغال کشور بسیار مقدس اسلام است که می بایست بهر قیمت دفع شود.
درک پایگاههای نظامی ایالات متحده به مثابه تجاوز به حاکمیت ملی کشورهای «پذیرنده» آنها تنها به این دلیل رواج یافته که وجود این پايگاهها به طور اجتناب ناپذیر مداخله در سیاستهای داخلی است. همانطور که گزارش کمیسیون فرعی دربارة موافقتهای پنهانی امنیت و تعهدها در خارج به کمیسیون امور خارجی سنا در 1970 خاطرنشان میکند: «پايگاهها در خارج، وجود بخشهایی از نیروهای مسلح ایالات متحده، برنامه های مشترک، تمرینهای هماهنگ و پیوسته، یا برنامههای کمک نظامی افراطی ... تقریباً درگیری ایالات متحده در امور داخلی دولت پذيرنده را تضمين میکنند» (ص 20). چنین کشورهایی بیش از پیش در امپراتوری ایالات متحده جای می گیرند.
بدین ترتیب پایگاههای نظامی ایالات متحده در خارج بیش از پیش موجب اعتراضهای مهم اجتماعی در کشورهای مربوط میگردد. حتی با عقب نشینی نیروهای ایالات متحده در 1992، این پایگاهها در فیلی پین به مثابه میراث استعماری ایالات متحده در این کشور ارزیابی میشود. تقریباً مثل همه پایگاههای نظامی ایالات متحده در خارج، آنها مجموعهای از مسئلههای اجتماعی را آفریدهاند. چنانکه شهر olongapo در جوار پایگاه ایالات متحده در Subic Bay به تمامی به « استراحت و سرگرمی» سربازان ایالات متحده اختصاص یافته و بیش از 50 هزار روسپی را پناه داده است.
پایگاههای اوکیناوا که در پی از دست دادن پايگاهها در فیلیپین به مرکز سیستم پايگاههای ایالات متحده در اقیانوس آرام تبدیل شدهاند، رابطة تناقض آمیزی را با مردم حفظ میکنند. به نوشتة چالمرز جانسون رئیس « انستیتوی پژوهشهای سیاسی در ژاپن» در کتاب اش(blowback 2000) جزيرة اوکیناوا، این ایالت ژاپنی، بطور اساسی یک مستعمره نظامی پنتاگون یک پناه گاه عظیم است که در آن کلاه سبزهای برهای و (DIA (Defence intelligence Agency ، بی صحبت از نیروی هوایی و دریایی، میتوانند کارهایی انجام دهند که جرئت ایجاد آنها را در ایالات متحده ندارند. این مستعمره برای روبراه کردن قدرت آمریکا در آسیا که در خدمت استراتژی بزرگ دوفاکتو است، دایمی کردن و افزایش قدرت هژمونیک آمریکا در این منطقه حساس و حیاتی را هدف خود قرار داده است» (ص 64)
در 1995، اعتراضها علیه پایگاههای اوکیناوا اوج بی سابقهای یافت. این اعتراضها واکنش در برابر تجاوز به یک دختر بچه 12 ساله ژاپنی توسط سه نظامی ایالات متحده بود که اتومبیلی را برای حمل او به یک نقطه دورافتاده اجاره کردند و پس از تجاوز او را به قتل رساندند و نیز واکنش در برابر تأیید عاری از کمترین ظرافت دریاسالار ریچارد س. ماکه فرمانده مجموع نیروهای ایالات متحده در اقیانوس آرام بود که خطاب به مطبوعات گفته بود: « من فکر میکنم که [این تجاوز] بکلی احمقانه است. آنها (سربازان) در برابر اجارة اتومبیل مجاز بودند یک روسپی در اختیار داشته باشند». اعتراضهای وسیع زیر رهبری سازمان موسوم به « زنان اوکیناوا علیه خشونت نظامی عمل میکنند» تنها واکنش در برابر چنین تجاوز تبهکارانه نبود. به نوشته یک روزنامه محافظه کار ژاپنی به نام « نیون کای زه شیمبون»: در فاصله 1972 و 1995 نظامیان ایالات متحده مرتکب 4716 فقره جرم شدند که هر روز یک جرم می شود. موافقت بین ژاپن و ایالات متحده برای مدیریت پایگاه اوکیناوا به مقامهای اتازونی اجازه می دهد درخواست مقامهای ژاپنی را برای تسلیم نظامیان مظنون رد کنند. از این رو، سربازان برای جرمشان اندک بیمی به خود راه نمی دهند.
علی رغم اعتراضهای عظیم تودهای، تعقیب بمبارانهای ایالات متحده به خاک ، Porto Rico Vieques که به عنوان تمرین بمبارانهای آینده در نقطههایی چون خلیج فارس انجام گرفته، بدرستی نشان میدهد که پورتوریکو به داشتن موقعیت استعماری ادامه میدهد. در کنار موقعیت بمباران Vieques، پنتاگون آنچه را زیر نام «outer range» با تقریباً 200000 میل مربع در آبهای نزدیک پورتوریکو در اختیار دارد، یک ایستگاه مراقبت زیر دریایی و یک منطقه تمرین برای جنگ الکترونیک را در بر میگیرد. اینها مورد استفاده نیروی دریایی و تهیهکنندگان ارتش های مختلف برای پابرجا ماندن سیستمهای سلاح ها است. (6)
استفاده کنونی از پایگاه دریایی گوانتانامو در کوبا برای زندانی کردن و بازجویی از زندانیان جنگ ایالات متحده در افغانستان، علی رغم مخالفت کوبا و نیز در شرایطی که اعتراض جهانی را برانگیخته، شکل خشن دیگری در تأیید قدرت امپراتورانه ایالات متحده بر پایة این پايگاه ها است.
جهانی شدن قدرت
همانطور که دیدهایم، ایالات متحده زنجیرهای از پایگاههای نظامی و هوایی پیرامون سیاره به عنوان وسیله گسترش سریع نیروهای هوایی و دریایی برای حفظ هژمونی سیاسی و اقتصادی خود مستقر کرده است. این پايگاهها آنگونه که مورد انگلستان در قرن 19 و آغاز قرن 20 بود، تنها جزو مکمل امپراتوری استعماری نیستند، بلکه آنها «در نبود کلونیالیسم» اهمیت بسیار زیادی دارند (7). ایالات متحده که برای حفظ سیستم اقتصادی امپراتوری بدون کنترل سیاسی صوری حاکمیت سرزمین ملت های دیگر تلاش کرده است، از این پایگاهها برای اِعمال فشار بر ملتهایی استفاده شده که کوشیدهاند با سیستم امپراتورانه گسست کنند یا راه مستقلی را دنبال کنند. ایالات متحده این کشورها را تهدیدی برای منافع خود تلقی کنند. بدون گسترش جهانی نیروهای نظامی ایالات متحده در این پایگاهها و بدون آمادگی ایالات متحده در بهره گیری از این پایگاهها برای دخالتهای نظامی خود جلوگیری از گسست و خروج سرزمینهای متعدد پیرامونی بسیار وابستة اقتصادی ناممکن خواهد بود.
بدین ترتیب قدرت سیاسی، اقتصادی و مالی ایالات متحده نیازمند کاربرد دورهای قدرت نظامی است. دیگر کشورهای پیشرفته سرمایهداری متصل به این سیستم نیز به عنوان ضامن اصلی قاعدههای بازی به ایالات متحده وابستهاند. بنابراین، به لحاظ وضعیت، پایگاههای نظامی ایالات متحده باید نه به عنوان پديدة سادة «نظامی، بلکه به عنوان نقشهنگاری (Cartographie) حوزة امپراتورانة زیر فرمانروایی ایالات متحده و نوک پیکان آن در پیرامون نگریسته شود. آنچه از این پس روشن است و باید تکرار شود، این است که چنین پايگاههایی اکنون در سرزمینهایی بدست آمده که ایالات متحده بسیاری از «حضور پیشرفته»اش را از دست داده بود: مثل آسیای جنوبی، منطقه خاورمیانه - آفریقا، آمریکای لاتین و کارائیب یا در منطقههایی که پایگاههای ایالات متحده پیش از این وجود نداشت، مثل بالکان و آسیای مرکزی. پس در این مورد نمیتوان تردید کرد که آخرین ابرقدرت موجود در حال حاضر در مسیر توسعه امپراتورانه در پی هدف ارتقاء منافع سیاسی و اقتصادیاش و جنگ کنونی علیه تروریسم است که در بسیاری جنبهها محصول نامستقیم فرافکنی قدرت ایالات متحده است و یا هم اکنون به منظور توجیه فرافکنی جدید این قدرت مورد استفاده قرار میگیرد.
آنهایی که مخالفت با این وضعیت چيزها را انتخاب میکنند، نباید توهم داشته باشند. توسعة جهانی قدرت نظامی از جانب دولت هژمونیک سرمایهداری جهانی بخش مکمل جهانی شدن اقتصادی است. در این شکل توسعهگرایی نظامی در عین حال رد جهانی شدن سرمایهداری و امپریالیسم و بنابراین خود سرمایه داری است.
نویسندگان: جان بلامی فوستر، هاری ماگداف و روبر دبلیو ماک چسنی، ناشران مشترک مونتلی ریویو. ترجمه از انگلیسی به فرانسه کریستین ویویه.
جان بلامی فوستر
اقتصاددان و جامعه شناس محیط زیست، استاد جامعه شناسی در دانشگاه اورگون و مدیر مشترک مونتلی ریویو (نیویورک) از سال 2000 . نوشتههای او عبارتند از: اکولوژی ضد سرمایهداری (2000)، اکولوژی مارکس (2000)؛ « ولع سود» ( باهمکاری فرد ماگداف و فردریک باتل 2000)، سرمایهداری و عصر انفورماسیون (با روبر دبلیو ماک چسنی و الن مایکسین وود 1998) و غیره.
هری ماگداف
رهبر بررسیهای بهرهوری برای WPA در نیودال روزولت در دهة 1930. او دستیار ويژة وزير تجارت هانری والاسن بود. او بهخاطر تحلیل های اقتصادی امپریالیسم شهرت دارد. او از 1969 مدیر مشترک مونتلی ریویو است. « جهانی شدن با چه فرجامی؟ (1993)، امپریالیسم از زمان عصر استعمار تا زمان حاضر (1977) و عصر امپریالیسم (1969) و بسیاری دیگر از اثرهای اوست.
روبر دبلیو ماک چسنی
تحلیلگر رسانههای مشهور بینالمللی و مدیر پژوهشهای « انستیتوی بررسی ارتباطهای دانشگاه ایلی نویز» و مدیر مشترک مونتلی ریویو از سال 2000 است. «رسانههای ما نه رسانههای آنها (2002)، « رسانههای اشرافی، دموکراسی بی روح» و بسیاری دیگر از اثرهای اوست.
منبع: مجموعة «نظم جدید امپراتورانه» نشر دانشگاهی فرانسه بخش مجله ها، پاریس، ژانویه 2003
پی نوشت:
1- جیمس ا. بلاکر، پايگاههای خارجی ایالات متحده، نیویورک، پره گر، 1990، صص 37 و 9
2- س. ت. ساندرز، پادگانهای خارجی آمریکا، امپراتوری اجارهای ، آکسفورد، دانشگاه آکسفورد، مطبوعات، 2000، ص 5
Cité dans Thoms J. McCormick, America’s Half Century- 3 (Baltimore, Johns Hopkins University
Press, 1995), p. 249
4. این سنجش شمار کشورها که پايگاههای ایالات متحده در آن قرار دارند نمیتوانند بطور مستقیم با رقمهای فراهم شده در بررسی پیش گفته بلاکر مقایسه شود. زیرا این رقمها فقط پايگاههایی را در بر میگیرد که وزارت دفاع در فهرستهای تأسیسهایاش (بر پایه ارزش سرمایه گذاری) معرفی کرده، در صورتی که ما در این جا 1- پایگاههای ذکر نشده در پایین ساخت گزارش پنتاگون که شمار اساسی سربازان آمریکا را جای میدهد و 2- موقعیتهای کارکردی پیشرفته را که تازه در محلهای استراتژیک (بطور عمده در خاورمیانه، آسیای مرکزی و جنوبی و آمریکای لاتین و کارائیب) بدست آمده، گنجاندهایم. با اینهمه، رقمهایی که اینجا ارائه شده، هر چند به دقت با رقمهای پیش از این فراهم آمده مقایسهپذير نیست، اما این را یادآوری میکند که انتشار جغرافیایی پایگاههای ایالات متحده از پایان جنگ کره (و به یقين نه از پایان جنگ ویتنام) که اکنون وارد مرحله جدید توسعه شده کاهش نیافته است.
5- داستان پروژه خط لوله که توسط یونيکال در آسیای مرکزی طرح شد به تفصیل در اثر احمد رشید، طالبان مورد بحث قرار گرفته است.
صص 180- 151 (New Haven, Yale University Press, 2000)
- 6John Lindsay-Poland, "U.S. Military Bases in Latin America and the Carribean", Foreign Policy in Focus 6, october 2001, http://foreignpolicyin focus.org.
-7Harry Magdoff, Imperdialism: From the Colonial Age to the Present, New York, Monthly Review Press, 1978, p. 205
- توضیحات
- نوشته شده توسط هوک گوتمان
- دسته: مقالات
مصاحبهي هوک گوتمان با هري مگداف
هري مگداف از نظريهپردازانِ مارکسيست است. او بود که براي نخستين بار نظريهي امپرياليسم بدونِ مستعمره را ارائه کرد، که در سالهاي اخير شکلِ غالبِ امپرياليسم بوده است. مگداف چندي پيش و در آوريلِ ۲۰۰۳، ۹۰ساله شد، و مانتلي ريويو به مناسبتِ سالگردِ تولدَش برنامهيي تدارک ديد، که اين مصاحبه نيز در آن جاي داشت. مگداف ميکوشد با استفاده از استدلالهاي منطقي و همچنين شواهدِ فراوانِ تاريخي نشان دهد امپرياليسم و استثمارِ کشورهاي فقيرتر لازمهي سرمايهداري است، و سرمايهداري در طولِ رشدِ ناگزيرش، چارهيي جز استعمارِ کشورهاي ديگر ندارد. بدينترتيب مگداف از جنگِ عراق شگفتزده نيست، و آن را نتيجهي بيمسئوليتي و ماجراجويي حاکمانِ فعليي آمريکا نيز نميداند، بلکه قسمتي لازم از سيستمِ اقتصاديي حاکم بر کلِ جهان ميشمارد.
هوک گوتمان: هري، من فکر ميکردم بتوانيم بحثِمان را با جزئياتِ نظريهي تو دربارهي آغازِ سرمايهداري به عنوانِ اقتصادِ جهاني بيآغازيم.
هري مگداف: بله، سرمايهداري در اقتصادِ جهاني متولد شد. البته ما بايد ميانِ سرمايهداريي سوداگري و سرمايهداريي صنعت فرق بگذاريم. با پيشرفتهاي انجامشده در سدهي پانزدهم در کشتيهاي سهدکله، بهسختي مسلح و توانا براي حملِ مقدارِ قابلِ توجهي سرنشين و بار در مسافتهاي ميان اقيانوسي، هردوي تجارتِ بينالمللي و جنگآوريي دريايي به پيش رانده شدند. کشتيهاي جديدِ اروپايي در هفتدريا در جستُجوي سود و غنيمت پراکنده شدند. بدينترتيب، عصرِ اکتشافات، که همچنين به عنوانِ عصرِ غلبه معروف است، در سدهي پانزدهم آغازيده و نشانهيي شد بر برخاستنِ سرمايهداريي سوداگرانه بر شالودهي اقتصادِ جهاني. ثروتِ اروپاي غربي از مرزهاي پيشين فراتر رفت: طلا و نقره براي تغذيهي بانکها از آمريکاي جنوبي ميآمدند، و بردهها براي توليد کالاهاي مصرفي و موادِ خام براي کارگاههاي اروپاي غربي گرفته ميشدند. تجارتِ جهاني در نتيجهي تأسيسِ مستعمرههاي جديد، بسطِ قديميها، گسترشِ بردهداري و غارتگريي آشکار جهش کرد. اينها خصيصههاي برجستهي بازارهاي جهاني بودند که دو سده پيش از رسيدن به سرمايهداريي صنعتي گشوده شده بودند. يکي از خصايصِ کليديي اين مرحلهي سوداگرانهي سرمايهداري آن است که نهتنها بازارها را تأمين کرد، بلکه همچنين ثروتي فراهم کرد که انقلابِ صنعتي را در ميانهي سدهي ۱۷۰۰ تغذيه ساخت.
از آنجا که سرمايهداريي صنعتي در کشورهاي مختلف در زمانهاي مختلفي تکامل يافت، خصايصَش در اين کشورهاي مختلف يکسان نيستند. اما يک خصيصهي مشترک وجود دارد. قوانينِ اساسيي حرکت يکسان هستند. درجهيي از توازن ميانِ سرمايهگذاري، مصرف و تأمينِ مالي موردِ نياز است. اگر خصايصِ مهم از تعادل خارج شوند، با بحرانِ اقتصادي مواجه ميشويم. اين بحرانها بر آينده اثر گذاشته و آن را شکل ميدهند، اما نميتوانند چندان از قوانينِ اوليهي حرکت منحرف شوند. روشهاي مهمِ غلبه بر عدمِ تعادل از طريقِ فعاليتهاي امپرياليستي جسته ميشوند. جستُجو براي بازارهاي جديد، براي فرصتهاي جديدِ سرمايهگذاري، با رقابت ميانِ ملتها انگيخته ميشود. هيچ گريزي از منطقِ داخليي سيستم نيست. چيرهشدن بر بيماريهاي سرمايهداري نياز به ساختنِ اجتماعي بهکلي متفاوت دارد، که شالودهاش تغييرِ قدرتِ اختصاصيافته براي تأمينِ نيازهاي اوليهي همهي مردم است. معنيي اين برداشتنِ الزامهاي ايجادشده بر بازار در جستُجوي بيشينهکردنِ سود است.
چين مثالي از اين است که چهگونه يکقدم در جهتِ سرمايهداري موجبِ قدمِ بعدي ميشود. بيست و پنج سال پيش، گروهِ حاکم در حزبِ کمونيستِ چين تصميم گرفتند دو سيستمِ اقتصادي ايجاد کنند. مديريتِ قسمتهاي بالاترِ اقتصاد مستقيماً در اختيارِ برنامهي مرکزييي بود که توسطِ حکومت اجرا ميشد، و باقيي جامعه براي مؤسساتِ خصوصي باز بود. بخشِ خصوصي، که هم از سوي دولت و هم از سوي سرمايهگذاريي خارجي انگيخته شده و کمک گرفته بود، با نرخِ خيلي بالايي گسترش يافت. تصميمگيريي اينکه چهچيز و چهقدر توليد شود در اختيارِ بازارهاي در جستُجوي سود قرار گرفت. با رشدِ اقتصاد بدينشکل، يک بازارِ سرمايه موردِ نياز بود، پس بازارِ سهام و بانکداريي خصوصي شروع شد. سرمايهگذارانِ خارجي ميتوانستند از دستمزدهاي بسيار پايين براي رقابت در بازارِ جهاني بهره گيرند. تغييرِ اقتصاد براي تکيه بر صادرات باعثِ پيوستِ چين به سازمانِ تجارتِ جهاني و تبعيت از قوانينِ آن شده، کنترل بر سرمايهگذاريي خارجي را، با تبعيت از قوانينِ تجارتِ سرمايهداري، ضعيفتر کرد.
براي پذيرفتهشدن در فشارهاي جهانيسازي، امروز تشکيلاتِ اقتصاديي دولتِ چين خصوصي ميشوند. تمايزهاي طبقاتي و تفاوت در ميانِ مردم بيشتر ميشود. و در ادامهي اين راه، مؤسساتِ خصوصي تشويق شدند و رفاهِ اجتماعي در ارائهي خدماتِ آموزشي و بهداشتي به کلِ مردم رو به زوال گذاشتند. بيکاري و گرسنهگي رشد کرد. چين از کشوري به طورِ غيرِعادي تساويگرا به کشوري با توزيعِ نامناسبِ درآمد و از اين نظر بسيار شبيهِ ايالاتِ متحده بدل شد.
گوتمان: ما معمولاً ميشنويم که سرمايهداري را به عنوانِ بهترين راه براي تسريعِ رشد در اقتصاد ميشمارند.
مگداف: تفکرِ غالب به اين چسبيده است که سرمايهداري به رشد محدود است. اشخاصِ بيباک از اختراعات و انديشههاي جديد حمايت ميکنند، کارخانه ساخته ميشود، کارگران استخدام ميشوند؛ و اينها موجبِ رشدِ حلزونيي موجودي و تقاضا ميشوند. البته قطعاً حسي زيربنايي در اين مدل وجود دارد. اما اين تنها يک مدل است، و نه واقعيت. دينامِ رشدِ سرمايهداري سرمايهگذاري است. اما نرخِ سرمايهگذاري بسيار از پيوستهگي دور است. سرمايهگذاري وقتي مصرفکنندهگانِ کافي نباشند که بتوانند و بخواهند توليدات را بخرند کاهش مييابد.
به اين خاطر است که فروشِ داخليي محصولاتِ توليدشده معمولاً الگوي مشابهي را دنبال ميکند: فروش و توليد براي مدتي پس از معرفي شتاب ميگيرد، و سپس سرانجام به خطي افقي مماس ميشود. مجانب قسمتي از نمودار است. مثلِ اين بالا ميرود و سپس ثابت ميشود. [دستِ هري با زاويه بالا ميرود و سپس همترازِ زمين ميشود.] براي مثال، اختراعِ يخچال را در نظر بگيريد، که در پيشرفتِ بعضي مناطق در ايالاتِ متحده نقشي بنيادي بازي کرد. براي اين بحث، ميخواهم موردِ يخچالهاي خانهگي را به عنوانِ مثال استفاده کنم.
وقتي يخچال يک اختراعِ جديد بود در دورههاي رشدِ کلِ سرمايهداري در ايالاتِ متحده نقشِ بسيار مهمي داشت. اما مردم چند يخچال دارند، يک خانواده چندتا ميتواند استفاده کند؟ اگر پولدار باشيد ميتوانيد يکي در زيرزمين و يکي در آشپزخانه داشته باشيد، يا ممکن است دو آشپزخانه داشته باشيد. اما به هر حال شما نميتوانند خانهي خود را با آنها پر کنيد. وقتي همهي مردمي که استطاعتِ داشتنِش را داشتند يخچال خريدند، ديگر تنها تقاضا از تعويضِ آنها ايجاد ميشود، يا به خاطرِ رشدِ جمعيت و تشکيلِ خانوادههاي جديد. زن و شوهرِ جواني يک آپارتمان ميگيرند، و وقتي از عهدهاش بر آمدند، يخچال ميخرند. اما هميشه رشدِ مهيجي در تعدادِ خانوادهها وجود ندارد. پس کاهشي در تقاضا ايجاد ميشود. و سپس پرسش مطرح ميشود، چهگونه ميتوان صنعتي را پيشرو نگاه داشت؟ و چهگونه ميتوان آن را گسترش داد؟ اينجا است که گسترش به خارج طرح ميشود.
گوتمان: پس هميشه قدرتِ انگيزانندهي امپرياليسم، ديناميکِ داخلياش، گرايش به رکود بوده است؟
مگداف: بله، هرچند نه تنها مسئله، گرايش به رکود عاملِ مهمي در هدايت به سوي امپرياليسم است.چنانچه پيشتر گرفتم، سرمايهگذاري دينامِ رشد در اقتصادِ سرمايهداري است. از آنجا که نياز به سرمايهگذاريي جديد به مرزهايي ميرسد، حرکتِ فراترِ رشدِ سرمايهداري به محصولاتِ جديد، اختراعاتِ جديد و جمعيتِ بيشتر براي تسخير است.
کشورهاي ثروتمندِ سرمايهداري با تسخيرِ بازارهاي خارجي نرخِ رشدِ خود را بالا نگاه ميدارند. چنانچه جوان روبينسون گفت، «تعدادِ کمي انکار خواهند کرد که گسترشِ سرمايهداري به سرزمينهاي جديد دليلِ اصليي چيزي است که يک اقتصاددانِ دانشگاهي «انفجارِ عظيمِ سکولار» در دو سدهي اخير مينامد». رشدِ حومه [در ايالاتِ متحده] پس از جنگِ دومِ جهاني شکلِ ديگري از محرکهاي بزرگ بود. اما هيچيک از توليداتِ تازه و فنآوريهاي تازه نميتوانند رشد را در ميزانِ موردِ نياز نگاه دارند. بدينترتيب، اين وضعيت به سوي ايجادِ بازارهاي جديد و فرصتهاي سرمايهگذاريي جديد در سرزمينهاي بيگانه حرکت ميکند. کشورهاي سرمايهداريي از نظر ِصنعتي پيشرفته، «چنانچه گوزن در پي آب نفسنفس ميزند»،تشنهي جهانهاي جديدي براي تسخير هستند.
اما در هر کشورِ موفقِ سرمايهدار، آنان فقط با يافتنِ بازارهاي جديد و شکستدادنِ بازارهاي رقيب است که توانستهاند اين تشکيلات را بهراه نگاه دارند، و اين مسئلهيي بنيادي است.
دستآوردهاي بزرگِ انگلستان در انقلابِ صنعتي تکاملِ موتورِ بخار، ماشينيکردنِ توليدِ پارچه، نخريسيي ماشيني، و نساجيي ماشيني و غيره بود. چندان طول نکشيد که انگلستان به بازارهاي جديدي براي فروشِ لباسهاي توليدشده نياز داشت. غير از اين، کار و کسبِ آنان از کار مياُفتاد، چراکه شما نميتوانيد به توليدِ مدامِ يکچيز ادامه دهيد مگر آنکه جايي براي فروشاش داشته باشيد. و دربارهي انگلستان، صنعتِ پارچهي هندوستان براي ايجادِ بازارِ جديد براي لباسهاي انگليسي تخريب شد. هندوستان توليدِ پارچهي کاملاً خوبي داشت، پارچههايي که آنان توليد ميکردند قطعاً زيباتر از آني بود که در انگلستان توليد ميشد.
شبيهِ همين، روشِ زندهگي در بيشترِ کشورها تغيير کرد تا بتواند بازارهاي جديد و فرصتهاي سرمايهگذاري براي انگليسيها، اروپاييها، ژاپنيها و آمريکاييها فراهم سازد. سرمايهداري بايد رشد ميکرد. در غيرِ اين صورت تشکيلاتِ آنها به گل مينشست، توليد و سودِشان بهسختي کم ميشد، و بانکها هم به دردسر مياُفتادند. اين چيزي است که در کساديي بزرگ رخ داد.
حالا، هوک، مطمئناً پيچيدهگيهاي بيشتري وجود دارند. من نميخواهم دربارهي پيچيدهگيهاي امپرياليسم سخنراني کنم. اما انگيزهي مهمِ ديگر براي ايجادِ مستعمره، داشتنِ دستِ بالا در تضمينِ دراختيار بودنِ منابعِ موادِ خام است. مسئله پس از مدتي ديگر آوردنِ ادويه، چاي و تنباکو از دوردستها نبود. کارخانههاي انقلابِ صنعتي به پنبه، مس، روي و غيره نياز داشتند. ابتدا ذغال موردِ نياز بود، بريتانيا خود منابعِ بزرگي از آن را داشت. سپس آهن لازم داشتند، يا مس، يا روي، يا نيکل، که ميبايد عمدتاً از خارج وارد ميشد. هرچه فنآوريي توليداتِ شما پيشرفتهتر ميشود، شما بيشتر به منابعِ خاص، و معمولاً کمياب، براي آلياژهايتان نياز پيدا ميکنيد. آلياژها کمُبيش مقداري نيکل نياز دارند. توليدِ سرمايهداري به موادي مانندِ آن نياز دارد، و ناچار است که براي بهدستآوردناش به دوردستها برود. با وجود آنکه راههاي مختلفي براي گرفتنِ اين منابعِ اساسي هست، ولي آنچه سرمايهدارها ميخواهند کنترلِ آنها است؛ که وقتي لازم شد، جريانِ پايدار را تضمين کنند.
گوتمان: پس انگيزهي حرکت به خارج، نياز به بازارهاي جديد براي تلافيي رکود، و نياز به موادِ خامِ موردِ نياز در توليد است؟
مگداف: بلي. بازارهاي جديد و همهي سري موادِ موردِ نياز مرکزي هستند. اما عاملِ سومي نيز هست. وقتي سرمايهداري در کشوري رشد ميکند، طبقهي کارگر براي دستمزدهاي بالاتر، ساعاتِ کارِ کمتر و آسودهگي از سلسلهمراتبِ ديکتاتورگونهي بالاي سرِشان مبارزه ميکنند. وقتي پيروز شدند، اين مبارزات سطحِ حقوقها را بالا برده و باقيي خواستهها، از قبيلِ مقدارِ بيشتري از خدماتِ اجتماعي، را تأمين ميکند.
و بدينترتيب، سرمايهدار، با هدفِ افزايشِ سود، جاي ديگري ميرود تا از دستمزدهاي بهشدت پايين و فرصتهاي استثمارِ شديدتر در کشورهاي عقبمانده بهرهمند شود. در سازوکارِ سرمايهگذاريي خارجي، ظرفيتهاي داخليي توسعهي کشورهاي مستعمراتي و نيمهمستعمراتي از هم گسيخته و از شکلِ طبيعي خارج ميشود. نرخِ رشد و شکلهاي آن، به دلايلِ مختلف، در طولِ تاريخِ انسان فرق داشته. اما وقتي سرمايهداري با اعمالِ مستقيم يا غيرِمستقيمِ قدرت وارد شد، غالب ميشود. البته همهچيز را تسخير نميکند، ولي بر هر چيزي در کشور اثر ميگذارد، که ممکن است معنايش وابستهگي به کشورِ مادرِ سرمايه باشد، و معمولاً باعثِ فقرِ بيشترِ تودهها ميگردد.
ضمناً، در کشورهاي پيشرفتهي سرمايهداري شغلهاي کمتري هست. نتيجه درصدِ بيشترِ بيکاري است.
گوتمان: پس امپرياليسم، در بخشي، براي گريز از هزينهي زيادِ کارگر در کشورهاي سرمايهداري، سعي ميکند کارگرِ ارزان بيابد. اما آيا شکلِ خودِ امپرياليسم در طولِ رشدش تغيير نکرده؟
مگداف: چرا. نخستين تغييرِ بزرگ زياد شدن و گسترشِ سرمايهداريي صنعتي در قسمتِ غربيي اروپا، و مناطقي بود که ساکنانِ غربِ اروپا در آنها ساکن شده بودند، مثلِ ايالاتِ متحده، استراليا و ژاپن. اما در اين زمان ديگر جهان کاملاً «آزاد» نيست، چنانچه پيشتر «براي تسخير آزاد» بوده است. سياره ديگر براي اين ملتها کاملاً آزاد نيست که هرجا دوست داشتند بروند، چرا که اکنون وقتي انگلستان در پي گسترشِ امپراتورياش است، آلمان و فرانسه و ديگر قدرتها هم در پياش هستند.
پس قدرتهاي ثروتمند رقابت ميکنند. به عنوانِ مثال، با تکاملِ کشتيي بخار در دهههاي ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰، بريتانيا مانندِ هر کشورِ ديگري ناگهان متوجه شد که کشتيهاياش کهنه شدهاند. آنان ناچار بودند که شتاب کنند و تعدادِ فراواني کشتيي بخارِ آهني بسازند. در اين زمان، بريتانيا انحصارِ مجازييي در کشتيسازي ايجاد کرد که تقريباً تا پايانِ نخستين جنگِ جهاني ادامه يافت. سهمِ آن از تنشمارِ توليدِ کشتي، از حدودِ يکچهارُم در ۱۸۴۰ تا ۴۰-۵۰ درصد در دههي ۱۸۵۰ و تا جنگِ جهانيي اول رسيد. با اين وجود، در سدهي جديد، پيشرويي بريتانيا در توليدِ کشتي و گنجايشِ آن کاهش يافت. کشورهاي ديگر مثلِ آلمان، ايالاتِ متحده، فرانسه و ژاپن خود را بالاتر کشيدند. سطحِ جديدي از رقابت پديد آمده بود، نه فقط براي توليدِ کشتيهاي بخار، بلکه براي امنکردنِ مناطقي که کشتيهاي بخار ميتوانستند تجارت کنند.
پرسشِ جديد پيش آمد، «چهقسمتي از دنيا را اشغال ميکنيد؟». براي مثال، آفريقا پيشتر «آزاد» بود، آزاد براي اسيرکردنِ برده، آزاد براي استثمارِ منابعِ طبيعي. اما توسعهي بيشترِ مراکزِ سرمايهداري موجبِ سطحهاي بالاتري از رقابت شد، که در پايانِ سدهي نوزدهم منجر به مسابقهيي براي تقسيمِ آفريقا و مناطقِ ديگر به مستعمرهنشينها شد.
تسخيرِ مناطقِ خارجي به عنوانِ مستعمرهنشين بخشي مرکزي از سرمايهداريي سوداگرانه و مراحلِ نخستِ سرمايهداريي صنعتي بود، ولي در مراحلِ نخست هنوز مناطقِ بزرگي از دنيا وجود داشت که مستعمره نشده بودند. غلبهي مستعمراتي از قرنِ پانزدهم يا حتي پيش از آن آغاز شده، و به رشدِ خود ادامه ميدهد، تغييرِ قابلِ توجهي در مايلهاي مربعِ مناطقِ استعمارشده توسطِ قدرتهاي سرمايهداري وجود دارد. و اين پرش در ربعِ آخرِ قرنِ نوزدهم، در کنارِ تکاملِ شرکتهاي عظيم و انحصارها رخ ميدهد. در اواخرِ سدهي نوزدهم و اوايلِ سدهي بيستم حدودِ ۳۰۰ درصد رشد در مالکيتِ مستعمرهها وجود دارد. در ۴۵ سالِ پس از ۱۸۷۰، قدرتهاي امپرياليستي ميانگينِ ۲۴۰۰۰۰ مايلِ مربع در هر سال را تسخير کردند؛ با ۸۳۰۰۰ مايلِ مربع ۷۵ سالِ نخستِ قرنِ نوزدهم مقايسه کنيد.
گوتمان: و اين رقابت دربارهي مناطق بود که موجبِ جنگِ جهانيي اول شد؟
مگداف: بازتقسيمِ جهان مطمئناً انگيزهي مهمي در جنگِ جهانيي نخست بود. اما عواملِ ديگري هم بودند که موجبِ جنگ شدند؛ موضوعي که براي بحث در اينجا خيلي طولاني است. من فکر ميکنم رقابتِ مؤسساتِ انحصاريي کشورهاي پيشرفتهي سرمايهداري براي بازارهاي جديد قسمتي از تصوير است. همچنين بايد چالشها به هژمونيي بريتانيا را هم اضافه کنم. رقيبانِ بريتانيا از مرکزيتِ لندن در بازارهاي ماليي بينالمللي و چيرهگيي پوند به عنوانِ واحدِ ماليي بينالمللي خوشنود نبودند.
گوتمان: اجازه دهيد به جلو بپرم. نظمِ رقابتيي مستعمراتي که شرح ميدهيد در طول جنگِ دويمِ جهاني نيز ادامه يافت، اما پس از آن درگيري دورانِ مستعمرههاي رسمي با پيروزيي جنبشهاي استقلالطلبانه در مستعمرهها پايان يافت. با ظهورِ ايالاتِ متحده به عنوانِ قدرتِ بزرگِ جهاني نظامِ اقتصاديي بهکلي جديدي شکل گرفت.
مگداف: فرآيندِ استقلالِ مستعمرهها مشکلِ جديدي براي کشورهاي پيشرفتهي صنعتي ايجاد کرد. اين باعثِ شکلهاي مختلفي از نواِستعمار شد، که در آن قدرتها بر حکومتهاي مستعمرههاي سابق اثر گذاشته و عملاً بر آنها حکمفرما هستند.
گوتمان: و اين کنترل از طريقِ بانکِ جهاني و صندوقِ بينالملليي پول به اجرا در ميآيد.
مگداف: بله، اما اين مؤسسهها در بازيي نواِستعماري، و بهکاراَنداختنِ نفوذ و سلطه تنها نيستند. کشورهاي پيشرفته سيستمهاي ماليي کشورهاي پيراموني را موردِ هجمه قرار داده، به نخبهگانِ حاکم کمک کرده و آسايشِ آنها را فراهم ميسازند. اينان با تحتِ فشار قراردادنِ جنبشهاي مردمييي که ميخواهند ساختارهاي قدرت را تغيير داده کشورها را از شبکهي امپرياليستي آزاد سازند، به دستيارانِ آن قدرتها بدل ميشوند.
بانکِ جهاني احتمالاً براي اين طراحي شد که به کشورهاي عقبمانده کمک کند تا منابعِ طبيعيي خود را توسعه دهند، آبِ پاکيزه تأمين کند، کارهاي خوبي انجام دهد که به کشورهاي پيراموني فرصت دهد خود را بالا کشند. اما بانک، درعمل، براي حمايت از مؤسساتِ خصوصيي داخلي و سرمايهي خارجي کار کرد. بانک همچنين در شرطگذاشتن براي قرضهاي دادهشده به جهانِ سوم همکاري ميکند. توجه داشته باشيد که بانکِ جهاني به مقدارِ زيادي از طريقِ روابطِ مالي با سرمايهگذارانِ کشورهاي مرکز از لحاظِ مالي تأمين ميشود. بدينترتيب، بانک بايد از لحاظِ اصولي از کشورهاي پيرامون براي اين سرمايهگذاران سود جمع آورد.
IMF (صندوقِ جهانيي پول) با درنظرداشتنِ رکودِ بزرگ ايجاد شد. در آن سالهاي، تجارت و سرمايهگذاريي جهاني کم شده بود، نرخِ برابريي واحدهاي پولي در نتيجهي تنزلِ مدامِ ارزشِ پولِ کشورها در رقابت افزايشِ افزايشِ سودِ صادرات مدام بالا و پايين ميرفت. انديشهِ پشتِ برپاييي IMF حذفِ نوسانهاي خشن در نرخِ برابريي واحدهاي پولي و تعادلِ پرداختها بود که ميتوانستند براي کشورهاي سرمايهداري خطرناک باشند. اما مشيهايي که ممکن بود براي کشورهاي سرمايهداريي مرکز خوب کار کنند، اوضاعِ کشورهاي پيراموني را فقط بدتر ميکردند. فرآيندِ سرمايهگذاري در کشورهاي پيراموني، سود، بهره، و دستمزدهايي ايجاد ميکند که بايد (به دلار) به سرمايهگذارانِ خارجي پرداخت شوند. وقتي صادرات دلارِ کافي براي تأمينِ اين الزامها و پرداخت براي وارداتِ موردِ نياز به دست ندهد، اينجا IMF به عنوانِ وامدهنده واردِ بازي ميشود. صندوق کشور را به تغييراتِ ساختاري در اقتصاد مجبور ميسازد و سپس حتي پولِ بيشتري قرض ميدهد؛ اين روند ادامه مييابد و استفاده از اهرمِ فشارِ قرض را عميقتر ميکند، در حالي که شرايطِ دشوارِ زندهگيي مردم حتي بدتر هم ميشود.
طراحانِ آن مؤسسهها (دلالهاي جديد و ليبرالها) جهاني پر از صلح و همکاري و تحتِ هدايتِ ايالاتِ متحده ديدند، که از پس از جنگ برخاسته بود. نظريهپردازيهاي خوشبينانهي آنان واقعيتِ زيرينِ سرمايهداري و قوانينِ حرکتاش را ناديده ميگرفت، که در خارج از بلوکِ غرب خود را نشان ميدادند. امپرياليسم شيوهي زندهگيي سرمايهداري است: رقابت ميانِ کشورهاي پيشروي سرمايهداري ادامه خواهد يافت، استثمارِ کشورهاي پيراموني نيز ادامه خواهد يافت، چه مستعمرهها به استقلال برسند يا نه.
گوتمان: پس صندوقِ بينالملليي پول و بانکِ جهاني، دلايلِ تأسيسِشان هرچه باشد، به جاي تلاش براي چيرهشدن بر عقبماندهگي در کشورهاي در حالِ توسعه، در جهتِ حمايت از سرمايهداريي پيشرفته حرکت کردند.
مگداف: در چهارچوبِ سرمايهداري هيچ راهي براي کنارگذاشتنِ استثمارِ کشورهاي پيراموني وجود نداشت. نميتوان از استفاده از قرض به عنوانِ اهرمِ فشار اجتناب کرد. اين وضعيت در شرايطِ اجراشدهي IMF دربارهي «نجات»ِ کشورهاي پيرامون از بحران حتي بدتر هم ميشد. درحقيقت صندوق قرضگرفتن از بانکهاي بزرگِ قرض را اجباري ميسازد. و در اين نقش، IMF شرايطي ايجاد ميکند که به تجديدِ وامگرفتن از مرکزِ سرمايهداري مياَنجامد. بحرانِ پيرامون در چرخههاي مختلفي بازتوليد ميشود. صندوق، فقط (و فقط) در صورتي براي بازپرداخت بدهيهاي پيشين پول قرض ميدهد که کشورِ دچارِ بحران برنامههاي طاقتفرساي نوليبرالي را به اجرا بگذارد. بيشک، اين برنامهها منجر به فقرِ فزايندهي تودهها و تجديدِ چرخهي قرض ميشود. بانکِ جهاني هم تحميلهاي قوانينِ نوليبرالي را به اينها افزوده و وضعيتِ تودهها را بدتر ميسازد.
اين ارتباطات منجر به پديدهي شکافِ فزاينده ميانِ آنچه شما (کشورهاي پيشرفتهترِ صنعتي) و جنوب شده است. در حدودِ سالهاي ۱۴۰۰، تفاوتهايي ميانِ مردم بود، ولي شرايطِ اوليهي زندهگي مردم در کشورهاي مختلف نسبتاً يکسان بود. قطعاً حکمرانان و اربابانِ گوناگون وجود داشتند. اما بيشتر به محصول وابسته بودند. اگر محصولِ خوب به دست نميآمد، چيزي براي خوردن وجود نداشت. ولي با مجتمعسازيي اقتصاد و تحميلهاي کنترلي براي کمک به توسعهي صنعت، جهاني ساخته شد که تفاوتِ بسيار عمدهيي در شيوهي زندهگيي بعضي مردم و ديگران ايجاد شد. کارها در پانصد سالِ گذشته در اين جهت پيش رفتهاند، وضعيتي که بيشترِ ثروت در دستانِ ۱۰ يا ۲۰ درصدِ جمعيت است و ۸۰ تا ۹۰ درصدِ ديگر چيزي گيرِشان ميآيد که باقي مانده. اين صرفاً تصادف نيست.
و اين اختلاف ميان و در داخلِ کشورها بنيادِ امپرياليسم، و قسمتي از کلِ سيستمِ سرمايهداري و امپرياليستي است. اين قسمتي از توسعهي امپرياليسم از ابتدا است. اما اوضاع بدتر ميشود؛ ۲۰ درصد از جمعيتِ جهان در فقيرترين پنجاه کشور ميزييند، ولي کمتر از ۲ درصدِ درآمدِ جهاني را به دست ميآورند.
بله. همچنين واقعيت دارد که در کشورهاي پيشرفته، با ثروتِ شگرفي که ايجاد کرده اند، تفاوت ميانِ ثروتمند و فقير زيادتر و زيادتر و زيادتر شده است. و اين قسمتِ ضروريي کارِ سرمايهداري است. نه اينکه به خاطرِ خوببودن «لازم» باشد، ولي يک نتيجه است. ايجادِ نابرابري روشِ کارِ اين سيستم است. ناچار است آنطور کار کند. منظور ام ضروريبودنِ اين نيست که يک مديرِ شرکت يک ميليون دلار حقوق بگيرد، بلکه سرمايهداري به روشي کار ميکند که قسمتهايي از مردم وجود دارند که در تهيدستي زندهگي ميکنند، در وضعيت که کودکان غذا ندارند، مراقبتهاي پزشکي و خدماتِ آموزشي وجود ندارد. و اين در غنيترين کشورهاي جهان اتفاق مياُفتد. ما ثروتمندتر و ثروتمند ميشويم، و گروهي فقيرتر و فقيرتر ميشوند. امروز وضعيت چنان است که سيزده هزار خانوادهي ثروتمندِ ايالاتِ متحده بيش از بيست ميليون خانوادهي پايين درآمد دارند!
گوتمان: هري، وقتي در حالِ صحبت هستيم، ايالاتِ متحده در ميان و شايد در انتخابِ جنگي با عراق است. آيا اين وضعيتِ کنوني از قبليها متفاوت است؟ آيا جنگِ عراق بهنوعي يگانه يا نقطهي تحول است؟
مگداف: فکر نميکنم چيزِ جديدي باشد. انگليسيها با آفريقاي جنوبي جنگيده و درنهايت آن را تصرف کردند. مصر تحتِ کنترلِ بريتانيا بود، موروکو و تونس هم در اختيارِ فرانسه بودند. چيزِ جديدي در اين نيست، درحقيقت همان بيرونرفتن و جنگيدن، تسخيرِ يک کشور، و کشتنِ مردم در جريانِ اين فرآيند است.
ميخواهم چيزي را به شما بگويم که برايم مهم بود. وقتي دانشنامهي بريتانيکا نوشته ميشد از من خواستند مقالهيي دربارهي گسترشِ اروپا از ۱۷۶۳ تاکنون بنويسم؛ ۱۷۶۳، انتخابي عجيب. من در کنارِ چيزهاي ديگر، به تقلاي آفريقا اشاره کردم، دربارهي نبردهاي دشواري نوشتم که به کنفرانسِ برلين ختم شدند، جايي که يک خطکش برداشتند و گفتند «خوب، اين قسمت به تو تعلق دارد، اين کشور مالِ ديگري است و اينيکي سهمِ من است».
توجهِ بسيار کمي به حدودِ طبيعي و قبيلهها شد. در کتابهاي تاريخ و دانشنامهها، تقسيمِ آفريقا به عنوانِ مجموعهيي از جنگها ميانِ قدرتهاي اروپايي معرفي شده است، که جز در موردِ بعضي جنگهايي که با آفريقاييان انجام شد، درست است. من اين را کارِ خود کردم که کلِ داستان را تعريف کنم، اسمِ قبيلههاي خاصِ آفريقايي، اتحادها و شاهنشاهيهايي که با قدرتهاي مهاجم به نبرد پرداختند را بشناسانم؛ آشانتيها، اتحادِ فانتي، شاهنشاهيي اُپوبو، فولاني، تاورِگها، مانديگوها و غيره. ابتدا ويراستارانِ دانشنامهي بريتانيکا نميخواستند اسمِ مردمِ مقاوم را چاپ کنند. چرا؟ به خاطرِ اينکه اين اسمها در هيچ جاي ديگري از دانشنامه ذکر نشدهاند و خواننده نخواهد فهميد من دربارهي چه صحبت ميکنم. من پاسخ دادم ويراستاران بايد از خودِشان شرمنده باشند که مردمِ آفريقا را معرفي نکرده و دربارهيشان مقاله ندارند. سپس از آن مخالفت با مقالهي من چشمپوشي شد.
در طولِ اين دورانِ رقابت و مبارزه براي کنترلِ استعماري، نوعي ساختارِ سلسلهمراتبي در جهانِ پيشرفتهي سرمايهداري وجود داشت. براي مثال، بازارِ طلا در لندن بود. طلا و نقرهيي که اسپانيا و پرتغال از آمريکاي جنوبي ميآوردند به سردابهايي در انگلستان ميرسيد. به طورِ مشابه، در پايانِ سدهي نوزدهم، بازارِ کالا و بازارِ ماليي بينالمللي نيز در بريتانيا بود. چنانچه پيشتر گفتم، سراَنجام رقابت ميانِ کشورهاي سرمايهداري، و مبارزه براي ايننوع از کنترل، به درگرفتنِ جنگِ جهانيي اول منجر شد. پس از دو جنگِ جهاني، در ۱۹۴۵، بيشترِ کشورهاي سرمايهداري در وضعيتِ خيلي بدي بودند. آنها بايد بازسازي ميشدند. خصوصاً بريتانيا، با وجودِ آنکه يکي از پيروزمندانِ جنگ بود، بهشدت ضربه خورده بود و ديگر نميتوانست امپراتوريي خود را نگاه دارد.
و ايالاتِ متحده، که خيلي ديرتر از کشورهاي اروپايي واردِ جنگ شده بود، خود را به عنوانِ قويترين کشور از لحاظِ اقتصادي طرح کرد. با نوعي از ماشينآلات و صنعت مواجه بوديم که ميتوانست در يک شب کشتي توليد کند. در مدتِ خيلي کوتاهي رزمناوها ساخته شدند، کشتيهاي تجاري ساخته شدند، و همينطور اسلحهها، تفنگها، گلولهها و هواپيماها به تعدادِ خيلي زياد ساخته شدند. پس وقتي جنگ تمام شد، هيچ شکي نبود که ايالاتِ متحده قويترين قدرتِ دنيا است، با يک استثناي احتمالي، روسيه، به عنوانِ يک قدرتِ نظامي. روسيه، با انقلابِ سوسياليستي و اقتصادي مرکزي و برنامهريزيشده، هرچند از بسياري جهات بدشکل و غيرِطبيعي، نقشِ خيلي مهمي در شکستدادنِ آلمانيها بازي کرد و ارتشي بسيار قوي و تعدادِ بسياري تانک و توپخانه و هوپيما و غيره داشت.
پس، بعد از جنگ جهتِ مسيرِ جديدي پديد آمد: جنگِ سرد، که منطقِ ديگري داشت که خيلي طول ميکشد اگر بخواهيم به طورِ کامل توضيح دهيم. در دورانِ نخستينِ پس از جنگ، براي پيشگيري از جنگهاي آينده، ديدارهايي در سانفرانسيسکو و کنفرانسهايي در دومبارتون براي سازماندهيي سازمانِ ملل تشکيل شد. تأسيسِ IMF و بانکِ جهاني هم، که پيشتر شرح دادم، به همينجا باز ميگردد.
ايالاتِ متحده، در تشکيلِ اين سازمانهاي بينالمللي، نقشي مسلط بازي کرد. براي مثال وقتي IMF تأسيس ميشد، آراي دراِختيارِ هرکس به ميزانِ کمکِ مالياش وابسته بود. ايالاتِ متحده، در نقشِ بزرگترين کمککننده، حرفِ آخر را ميزد؛ در بانکِ جهاني هم همينطور.
در طولِ دورانِ جنگِ سرد، اتحادِ شوروي به عنوانِ يک تهديدِ بالقوه ديده ميشد. اينکه حقيقتاً چنين خطري بودند يا نه موضوعِ ديگري است. اما تا وقتي دربارهي وضعيتِ سياسيي قدرتهاي سرمايهداري بحث ميکنيم، اتحادِ شوروي حريفِ ايالاتِ متحده بود. اگر قرار بود جنگي اتفاق بياُفتد، آنها فکر ميکردند جنگ ميانِ روسيه و قدرتهاي صنعتيي غربي باشد. اين تضاد جهانِ پس از جنگ را ساخت داد. سپس، پس از فروپاشيي اتحادِ شوروي، ايالاتِ متحده به قدرتِ بيرقيب و هژمونيک بدل شد.
اما حتي پيش از فروپاشيي اتحادِ شوروي هم ايالاتِ متحده نقشي مرکزي بازي ميکرد. ايدهي اينکه فرانسه بايد ويتنام را نگاه دارد از سوي ايالاتِ متحده پشتيباني ميشد: ابتدا با اتحاد با فرانسويها براي نگاهداشتنِ مستعمره، و سپس با ورودِ مستقيمِ آمريکاييها در پي شکستِ فرانسويها در دينبينفو و آتشبسِ پس از آن. ايالاتِ متحده به جنگ رفت تا مسئوليتِ مستعمرهکردنِ آنجا را پيش برد، اگر بخواهيد اينطور بگوييد. همچنين جنبشهاي آزاديي ملييي در مالزي هم وجود داشتند. همچنين چنين جنبشهايي در اندونزي هم بودند. در هريک از اين موارد ايالاتِ متحده خود را واردِ تصوير کرد.
پس ايالاتِ متحده، به عنوانِ قدرتِ برتر، با پايانِ تسلطِ بريتانيا و فروريختنِ امپراتوريهاي مستعمراتيي پيشين، به يک قدرتِ هژمونيک بدل شد. نقشِ امپراتوريخواهانهي ايالاتِ متحده، با منطقِ توسعه، اقتصاد و نيازَش به حضورِ پررنگِ جهاني در يک راستا بود. چنانچه پيشتر گفتم، سرمايهداري ناچار از رشد است. منطقي دروني براي توسعهي اقتصادِ ايالاتِ متحده هست. وقتي رشد ميکند، موضوعِ امپرياليسم (رقابتِ جهاني و سلسلهمراتب) خود را بزرگتر جلوهگر ميسازد.
بخشي از تحولاتِ منجر به ايجادِ هژمونيي ايالاتِ متحده، انتقالِ مرکزِ ماليي جهان از بريتانيا به ايالاتِ متحده بود. تصميمِ کنفرانسِ برِتون وودز، جايي که IMF و بانکِ جهاني تأسيس شدند، اين بود که تنها استاندارد دلار است. هيچکس جز بانکهاي مرکزي نميتوانست طلا ذخيره کند، و حتي آنها هم فقط ميتوانستند طلايشان را به دلار تبديل کنند. دلار به واحدِ پولِ جهاني بدل شد. پيش از جنگِ نخستِ جهاني، اگر به عنوانِ مثال ميخواستيد کالايي از هلند به مراکش بفروشيد، صورتحسابها به ليرهي استرلينگ نوشته ميشدند. پس از جنگِ دومِ جهاني، صورتحسابها به دلار نوشته ميشدند. براي مثال، وقتي اوپک تشکيل شد، و کشورهاي توليدکنندهي نفت روي آن قيمت گذاشته، توليدِشان را براي نگاهداشتنِ قيمت در يک سطحِ خاص کنترل کردند، قيمتِ نفت تنها ميتوانست به دلار پرداخت شود.
بگذاريد دوباره به ايالاتِ متحدهي درست پس از جنگِ دوم باز گرديم: اين کشور بزرگترين ظرفيتِ توليدي در جهان را ساخته بود، و نيازي هم به بازسازيي خود نداشت. همهي نبردها در اروپا، آفريقاي شمالي، اقيانوسِ آرام و آسيا رخ داده بودند، پس هيچچيزي در ايالاتِ متحده از قبيلِ صنعت و زمين آسيب نديده بود. پس به منبعِ اصليي لوازمِ ماشيني و بسياري توليداتِ صنعتي بدل شد: اگر کاميون يا پل يا هواپيما ميخواستيد، به ايالاتِ متحده رو ميکرديد. ايالاتِ متحده از اين برتري براي گسترشِ قدرتاش به جهانِ سوم و تسخيرِ بازارهاي هرچه بيشتر استفاده کرد، تا جايي که به قدرتِ هژمونيک بدل شد، «تنها» قدرتِ هژمونيک. و از آنهنگام تاکنون مدام براي نگاهداشتنِ آن جايگاه براي خود تلاش کرده است.
و من فکر ميکنم عراق، خيلي ساده، ادامهي اين حرکت به سوي هژمونيي امپراتورانه است، احتمالاً بهشکلي خيلي قاطعتر از امروز. اما پيشتر جنگِ ويتنام هم بوده، سربازانِ آمريکايي به لبنان هم فرستاده شدند، آنها به پاناما هم هجوم بردند، و گرِنادا، يک جزيرهي کوچک، را هم تصرف کردند. آنها کوبا را تحريم کردند و به سرنگونيي آلنده در شيلي ياري رساندند. ايالاتِ متحده تعدادِ بسياري درگيريي ديگر هم ايجاد کرده است. ايدهي اين که ايالاتِ متحده پليسِ دنيا باشد، از پس از جنگِ دويمِ جهاني هميشه مطرح بوده.
از آنهنگام به بعد، ايالاتِ متحده اين نقش را به عهده گرفته که به کشورها بگويد چهگونه بايد کارهايشان را پيش برند. ايالاتِ متحده اين را در ژاپن پيش برد. همين را در آلمان هم به اجرا گذاشت. در خاورِ ميانه، جايي که جنبشهاي مليي بسيار قوييي وجود داشت، آنجنبشها با تأکيد بر مذهب تضعيف شده و ريشههايشان زده شد. منظورَم اين است که آن، اثرِ مخالفتِ ايالاتِ متحده با جنبشهاي ملي و پشتيبانيي آشکارَش از اسرائيل است. اين به اسلام دامن زد، باور به اسلام به عنوانِ تعيينکنندهي هويت. آمريکاييها اوضاع را چنان تغيير دادند که ديگر ملتي در معناي واقعي وجود نداشت، بلکه مذهبيها بودند، که گرداگردِ اسلامِ سياسي و فرقههاي مختلفاش از قبيلِ شيعهگري، سنيگري و غيره سازمان يافته بودند.
اين مسائل اکنون دربارهي عراق تشديد شده اند. عراق قسمتي از خاورِ ميانه، و مهمترين منبعِ نفتِ دنيا است. پس جنگِ عراق هم شگفتاَنگيز نيست.
اجازه دهيد کمي دربارهي نفت و مالکيتاش نکتهيي را تذکر دهم که خيلي پيشتر به آن رسيدهام. درحقيقت، حدودِ سي سال پيش، جدولي دربارهي اين حقيقت در عصرِ امپرياليسم آوردم.
انقلابي در ايران رخ داده بود. حاکمِ ايران، شاه، سرنگون شده و حکومتي دموکراتيک شکل گرفته بود. رييسِ آن حکومت [دکتر محمد] مصدق بود. اينجا من هيچ اطلاعاتِ مخفييي ندارم، اينها قسمتي از بايگانيي عمومي است: سيا در سرنگونيي مصدق و بازگرداندنِ شاه به قدرت در ايران درگير بود. در ۱۹۴۰، پيش از آنکه مصدق نفت را ملي کند، حدودِ ۷۰ درصدِ ذخايرِ نفتي به دستِ بريتانياييها اداره ميشد و ۳۰درصدِ باقي در اختيارِ شرکتهاي آمريکايي بود. سپس سرنگونيي مصدق به دست ايالاتِ متحده رخ ميدهد، و ايراني به يک معنا در امپراتوريي آمريکا قرار ميگيرد، و ميدانيد چه ميشود؟ حدودِ ۶۰ درصد از نفت در دستانِ شرکتهاي آمريکايي مياُفتد و ۳۰ درصد در اختيارِ انگليسيها ميماند (با شرکتِ کشورهاي ديگر که ۱۰درصدِ باقي را پر ميکنند).
و شرط ميبندم اين چيزي است که در عراق اتفاق خواهد افتاد. تفکرِ آنها دلايلِ فراواني براي تهاجم به عراق دارد، و يکي از آنها اين است که در عراق مقدارِ زيادي نفت هست. پيشتر شرکتي فرانسوي نقشي مهم آنجا داشت. ايتالياييها و روسها هم قراردادهاي بزرگي براي توسعهي نفتِ آنجا داشتند. امروز خواهيم ديد که آن قراردادها به دستِ چهکسي خواهد افتاد. و خواهيم ديد ايالاتِ متحده چند پايگاهِ نظامي در خاورِ ميانه، آسياي مرکزي و آفريقا به دست خواهد آورد.
------------------------------------------------------------------------------------
* برگرفته از سايت خوشه.
- توضیحات
- نوشته شده توسط روبن مارکاریان
- دسته: مقالات
هاری مگداف اقتصاددان و متفکر بزرگ مارکسیست در روز اول ژانویه ٢٠٠٦دیده از جهان فرو بست. هاری مگداف ، در کنار پل باران، لئو هوبرمان، هاری براورمن و پل سوئیزی آخر ین فرد از نسل اول پایهگذاران و گردانندگان نشریه " مانتلی ریویو" بود.
نشریه " مانتلی ریویو" و انتشارات وابسته به آن که توسط پل سوئیزی پایه گذاری شده و حلقهای از متفکران بزرگ مارکسیست را به دور خود گرد آورده بود در طول بیش از نیم قرن موجودیت خود نه فقط ارگانی وزین در نقد سرمایه داری معاصر بلکه نماینده مارکسیسم رزمنده در برای گشودن چشم اندازهای سوسیالستی در جهان کنونی بود.در دوران غلبه مارکسیسم اردوگاهی " مانتلی ریویو" فاصله و استقلال خود را از سوسیالیسم اردوگاهی حفظ کرد و در دوره پس از فروپاشی اردوگاه به ارگانی موثر برای باز سازی سوسیالیستی مبدل شد. هاری مگداف از سال ١٩٦٩ به این نشریه پیوست و همراه پل سوئیزی نقش بزرگی در ترویج مارکسیسم و تئوری سوسیالیسم ایفا نمود.
هاری مگداف در سال ١٩١٣ در بروکس( آمریکا) متولد شد. پدرش کارگر مهاجر روس( یهودیالاصل) بود که به نقاشی ساختمان اشتغال داشت . او در محیط مهاجران نیویورک بزرگ شد آن هم در دوره پر تب و تابی که مسئله جنگ و انقلاب همه جا سر زبانها بود. یک روز گذری بحثی را شنید که در آن کسی میگفت که هند مستعمره انگلیس است. از آن چه که شنیده بود یکه خورد و شروع کرد به مطالعه تاریخ استعمار. پانزده ساله بود که به نوشته مارکس " مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی" برخورد. همین آشنائی موجب شد که به مطالعه اقتصاد علاقمند شود. وارد "سیتی کالج" نیویورک شد و به عضویت " انجمن مسائل اجتماعی" در آمده و سردبیری نشریه آن به نام "مرزها" را به عهده گرفت. به شیگاگو رفت و در اجلاسهای پایهگذاری " اتحادیه ملی جوانان" و " اتحادیه جوانان علیه جنگ و فاشیسم" شرکت کرد. در این سفر با یکی از همشاگردیهایش به نام "بئاتریس گرایتزر"( معروف به "ّبئادی") پیمان زناشوئی بست؛ پیمانی که تا آخر زندگی آنها ادامه یافت. او سردبیر نشریه" اتحادیه ملی جوانان" از سال ١٩٣٢ تا ١٩٣٣ بود. پس از انکه به خاطر فعالیتهایش از "سیتی کالج نیویورک" اخراج شد وارد دانشگاه نیویورک شد و در سال ١٩٣٦لیسانس خود را در رشته اقتصاد دریافت کرد. سپس در فیلادلفیا در پروژه تحقیقات ملی "اداره پیشرفت مشاغل" به کار پرادخت. کار او تحقیق در باره نیروی کار، بیکاری، ظرفیت صنعتی و مولدیت تولید بود. در سال ١٩٤٠ به واشنتگتن رفته و مسئولیت بخش نیازهای غیرنظامیان در "کمیسیون ملی مشورتی دفاع" را به عهده گرفت. پس از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم در بخش" سرپرستی تولیدات جنگ"به کار پرداخت. هنگامی که جنگ به پایان خود نزدیک میشد سراقتصاددان و مسئول " بخش تحلیلهای اقتصادی جاری" در وزارت تجارت و سرپرست نشریه " بررسی اقتصاد جاری" شد.در آخرین سالهای خدمت دولتی با اکراه به عنوان دستیار ویژه وزیر تجارت "هنری والاس" کار کرد. درسال ١٩٤٨ هنگامی که مکارتیسم در اوج خود بودبرای ادای توضحیات به کمیته "،فعالیتهای ضدآمریکائی" مجلس نمایندگان احضار شد. او را از کار برکنار کردند و هر گونه امکان شغل یابی را از دست داد. توسط " اف . بی . آی" مورد پیگرد دائمی قرار گرفت و نامش وارد فهرست سیاه شد. به نیویورک بازگشت و برای امرار معاش بعضا" بدون طرح نام خود، به مشاغل مختلف، از تحلیلهای مالی تا فروش بیمه پرداخت. در سالهای ١٩٥٩ تا ١٩٦٥ به شرکت انتشاراتی "راسل و راسل" پیوست. بعدا" خود بخشی از سهام شرکت را خرید و هنگامی که در سال ٦٥ شرکت انتشاراتی به فروش رفت توانست اندوختهای برای ادامه تلاشهای روشنفکرانه خود فارغ از غم نان دست و پا کند.
مگداف با نوشتن مقاله"مسائل اقتصادی سرمایهداری آمریکا" که در سالنامه" سوسیالیست رجیستر" سال ١٩٦٥ به ویراستاری "رالف میلیباند" و "جان ساویل" به چاپ رسید به عنوان یک روشنفکرمطرح مارکسیست وارد صحنه شد. در همین سال مقالهای تحت عنوان " دستآوردهای پل باران" برای نشریه مانتلی ریویو به مناسبت مرگ پل باران نوشت. از ماه مه سال ٦٩ وارد هئیت تحریریه نشریه " مانتلی ریویو" شده و جایگزن لئو هوبرمن شد که د رسال ٦٨ دیده از جهان فروبست. او در مصاحبهای میگوید که از اولین شماره نشریه "مانتلی ریویو" من عاشق آن شدم. در آن وقت پول نداشتم که نشریه را آبونه شوم ولی تمام شمارههای آن را تا آخر میخواندم. مگداف میگوید سه خصوصیت نشریه مرا به شدت به خود جلب میکرد . اولا" که صریحا" از سوسیالیسم دفاع میکرد امری که در آن دوره در آمریکا تابو بود، ثانیا" فراگروهی وفرا فرقهای بود و ثالثا" زبان ساده و راحتی در طرح مسائل داشت. مگداف به عنوان یکی از ویراستاران " مانتلی ریویو" نقش بسیار قوی در ترویج مارکسیسم و ایجاد نسلی که به" چپ نو" معروف بود ایفا کرد. او در دهه هفتاد و هشتاد همراه همسرش به نقاط مختلف دنیا سفر کرده و ارتباطات وسیعی برقرار میکرد. همانند سوئیزی و پل باران روابط خوبی با کوبا و دوستی ویژهای با چه گوارا داشت. خاطرات او از چهگوارا بعدا" به صورت کتاب منتشر شد. او و" چهگوارا" در مورد اقتصاد و برنامهریزی صحبتهای مفصلی در کوبا و نیویورک داشتند. در کتاب خاطرات، مگداف نقل میکند که" به" چهگوارا" گفتم که تو میدانی که من چه احساسی نسبت به انقلاب کوبا دارم. به نظرت چه کاری از دست من بر میاید." چه گوارا" گفت به آموزش من ادامه بده".
مگداف بخاطر تحلیلهایش درباره امپریالیسم معروفیت یافته است . از آثار او میتوان به " عصر امپریالیسم" (١٩٦٩)،" امپریالیسم: از دوران استعمار تا اکنون"(١٩٧٧) نام برد. آثار مشترک او همراه با پل سوئیزی عبارتند از " دینامیزم امپریالیسم آمریکا"(١٩٧٠)،" پایان رونق"(١٩٧٧)، "تعمیق بحران سرمایه داری آمریکا"(١٩٨٠)،" رکود و انفجار مالی"(١٩٨٧)، و" بحران غیرقابل بازگشت"(١٩٨٨)، همه این آثار توسط انتشارات "مانتلی ریویو" به چاپ رسیده است.
کتاب عصر امپریالیسم، که هنگام چاپ حدود صدهزار نسخه از آن به فروش رفته و به پانزده زبان ترجمه شده است، تاثیر بسزائی در شکلدهی افکار چپ آمریکا در مبارزه علیه جنگ ویتنام داشت. عصر امپریالیسم همراه با کتاب "اقتصاد سیاسی رشد" ( پل باران، سال ١٩٦٩)، "سرمایه انحصاری"(باران و سوئیزی) و" کار و سرمایه انحصاری"(هاری براورمن) آثار پایهای در تحلیل اقتصاد سیاسی سرمایهداری آمریکا بر اساس سنت "مانتلی ریویو" است، آثاری که شکلگیری نسلهائی از مبارزان چپ را زمینهسازی کرده است.
در دهه نود سوئیزی و مگداف که پا به دهه هشتادسالگی سن خود نهاده بودند همچنان ویراستاری نشریه را به عهده داشتند. آنها "الن مککینز وود" را وارد هئیت سردبیری کردند تا در ویراستاری فشار بر آنها کاسته شود. خانم" مک کینز وود" از ماه مارس ١٩٩٧تا مارس ٢٠٠٠ در هئیت تحریریه نشریه همکار آنها بود. از آوریل ٢٠٠٠ "جان بلامی فوستر" و" روبرت مکچیسنی" وارد تحریریه شدند. در فوریه سال ٢٠٠٤ سوئیزی دیده از جهان فرو بست و در ژوئن همان سال مک چیسنی از تحریریه خارج شده و مگداف و بلامی فوستر اداره نشریه را همچنان ادامه دادند . هاری پس از فوت همسرش بئاتی در ژوتن ٢٠٠٢ در خانه" فرد" پسرش ساکن شده و همچنان به فعالیتهای خود در نشریه ادامه داد.
در چند سال پایانی عمرش فعالیت فکری و قلمیاش افزایش چشمگیری یافت. چهار شماره پیاپی ماههای آوریل سالهای ٢٠٠١ تا ٢٠٠٤ در باره اقتصاد به کوشش او همراه با سردبیران وقت نشریه و کمک پسرس "فرد مگداف" منتشر شد. در سال ٢٠٠٣ مجموعهای از آثارش درباره امپریالیسم را تحت عنوان " امپریالیسم بدون مستعمرات" گرد آورد. در همین سال کنفراسی برای بزرگداشت نودسالگیاش تحت عنوان " امپریالیسم در جهان امروز" برگزار شد که در آن مارکسیستهائی از چهار گوشه دنیا برای بزرگداشت خدمات او به ترویج اندیشه سوسیالیستی شرکت کردند. از ٢٠٠٣ تا ٢٠٠٥ همراه با پسرش فرد مگداف آثار مهمی در باره بیکاری و نیز سوسیالیسم نوشته و مصاحبههای مهمی با دوستش" هوک گوتمن" در باره اوضاع اقتصادی جهان و برنامهریزی انجام داد.آخرین اثری که همراه با پسرش فرد مگدداف نوشته "ره یافتن به سوسیالیسم" نام دارد که در سال ٢٠٠٥ منتشر شده است( این نوشته توسط مرتضی محیط به فارسی ترجمه است).
او میگفت که من هرگز تصور نمیکردم که در طول حیاتم سوسیالیسم در آمریکا برقرار شود... کسی از من پرسید اگر تصور نمی کنی که سوسیالیسم در طول حیات تو برقرار شود چه انتظاری داری و چرا همچنان این گونه هستی؟ میگوید گفتم " نمی دانم ، من انتظار چیز ویژهای ندارم. من همین طوری هستم. و نمی توانم طور دیگر باشم. اعتقاد دارم که چارهای نیست جز آن که دنیای بهتری ممکن باشد".
هاری مگداف مارکسیستی جستجوگر، متفکری برجسته و پرتلاش و مبارزی پرشور با ایمان استوار به سوسیالیسم بود. بی شک جای خالی او در پیکارهای آینده برای سوسیایسم حس خواهد شد.