قليچ خانی: انتخابات رياست جمهوری ايران برگزار شد و نتيجه اش اعلام شد. برخی آن را تحريم کردند و برخی خواستار شرکت به نفع بعضی کانديداها شدند. شما چه تأملی درباره ی وقايع پيش از انتخابات و دوره ی انتخابات داريد و درباره مواضع و اقداماتی که اپوزيسيون داشته چه نظری داريد؟

حق شناس: همان طور که در پاسخ به سؤالات آرش درباره ی انتخابات و تحريم آن (شماره ی پيش) اشاره کرده ام که «آرزو می کنم بايکوت يکپارچه و آگاهانه ی توده ای جواب مردم به رژيم باشد»، همچنان بر ضرورت تحريم اين رژيم در کليتش اعتقاد دارم. نيروی چپ نبايد از پافشاری بر اصول خود خسته شود. تا زمانی که اصول و سياست چپ اکثريت مردم را به سوی خود جلب نمی کند، طبيعی ست که برد با نيروها و برنامه های ديگر باشد. وظيفه ی چپ اين نيست که کار ديگران را بکند يا دنبال آنها راه بيفتد. تصور کنيد که اگر سياست تحريم چشمگيرتر عمل می کرد چقدر می توانست در سرنوشت رژيم و هم مردم مؤثر باشد. خواننده ی محترمی موضع مرا در آن مقاله تأييد کرده ولی پرسيده بود، اينها درست، اما چه راه حلی؟ پاسخ من اين است که نبايد انتظار داشت که «راه حل» از تصورات يک ناظر يا ناقد، آنهم در خارج از کشور، بيرون بيايد. به نظر من، اينطور نيست که مردم در چنين شرايطی تنها يک گزينش آنهم شرکت در انتخابات دربرابرشان باشد. نيروی مسلط همواره می کوشد شرايط خود را بر طرف مغلوب تحميل کند، اما طرف مغلوب تنها راه تسليم را دربرابر خود ندارد، راه مقاومت هم هست، مقاومت! به ويژه آنکه مقاومت توده ای خلاق است و راه های متعدد می گشايد. اما درباره ی مواضعی که برخی می گيرند و فردا فراموش می کنند که چه گفته اند بايد گفت که اگر حافظه تاريخی ما هم ضعيف باشد اما خود تاريخ خيلی چيزها را فراموش نمی کند و کسانيکه مواضعی می گيرند و حرف هائی می زنند که با مصالح واقعی جامعه ايران تناسب ندارد، بايد تاوانش را بدهند.
نکته ديگری که در مورد انتخابات بنظرم می رسد اينست که ما از "مشروطيت" ببعد، يعنی حدود صد سال است که با مساله انتخابات درگير هستيم و اين ميراث مشروطيت است. هر چند متاسفانه باسثتنای دوره خيلی کوتاه اول مجلس و دوره پس از سقوط رضا شاه – يعنی بعد از جنگ جهانی دوم تا ۲۸ مرداد ۳۲ که حدود ۱۲ سال بوده – که قدرت مرکزی ضعيف بوده و نمی توانسته زياد سرکوب کند و مردم اين امکان را داشته اند که بگونه ای حرف هائی بزنند و در انتخابات اختلاف نظرها و بحث هائی بشود و بطور کلی نسبتاً مسئولانه با قضايا برخورد شود؛ در دوره های ديگر انتخاباتی که در ايران صورت گرفته – هر چند فی نفسه سنت خوبيست که دوام پيدا کرده و چه بهتر که دوام پيدا کند – اما غالباً از محتوی خالی بوده. به خصوص در دوره ی رضا شاه که مهم ترين زيانِ روی کار آمدن وی برای مردم ايران کورتاژ کردن دموکراسی و ميراث مشروطيت بود.
يکنفر چند سال پيش و در دوره خاتمی با من صحبت می کرد ومی گفت که «از انتخابات نبايد ترسيد و نبايد تحريم کرد زيرا که همينقدر فقط برای ما باقی مانده که حداقل تا اين حد در امور جمعی مداخله داشته باشيم و برای از دست ندادن آن هميشه بايستی در انتخابات شرکت کنيم». بنظر من چنين نيست! الان هم هستند کسانيکه معتقدند که اگر تحريم صورت نمی گرفت خوب بود و تحريم نادرست بود و بايد مثلا به "معين" رای می داديم. بنظر من چنين نيست: کسيکه تحريم می کند و آگاهانه تحريم می کند در واقع باين سنت دموکراتيک مشروطيت احترام می گذارد. در يک دموکراسی پارلمانی که انتخابات ممکن است به تغييری واقعی بينجامد بايد شرکت کرد، در حالی که در جمهوری اسلامی که يک تئوکراسی ست چنين وضعی وجود ندارد و انتخابات در آن بی معنا ست. اين به لحاظ استرتژيک. اما از نظر تاکتيکی هم، در اين رژيم شرکت در انتخابات درست نيست، چون رژيم حتی طاقت همپيمانانش را هم ندارد، چه رسد به اپوزيسيون انقلابی اش. چپ می تواند در يک دموکراسی ناقص در انتخابات شرکت کند نه به منظور رأی آوردن و گرفتن قدرت، بلکه به منظور استفاده از تريبون و تبليغ و ترويج انقلابی.
مساله ديگری که در مورد "انتخابات" وجود دارد و زياد هم بحث اش می شود اينست که گويا بين اين جناح و آن ديگری اختلاف نظر وجود داشته و با رفتن خاتمی، بين رفسنجانی و خامنه ای اختلاف نظر هست. بنظر من اين اختلاف، اختلاف سليقه است بر سر اينکه چگونه آنها که از بيست و پنح سال پيش بر سر کار آمده اند، باز هم بتوانند بر سر کار بمانند. اين اختلاف از ابتدا هم وجود داشته و يک اختلاف سليقه است و اساسا تضادی بين آنها باين معنی که يک طرف در جهت مردم و دموکراسی باشد و طرف ديگر خلاف آن و بنابراين به اولی بايد رای داد و نه دومی، وجود ندارد. اين اختلاف سليقه ها ممکن است به تصفيه حسابهايی هم در درون حاکميت بينجامد که البته ربطی به منافع مردم زحمتکش ندارد.
بنظر من همه در اين مساله متفق القو ل اند که چگونه بايد از امکانات مادی و معنوی مردم برای تثبيت حکومت و برای مصالح طبقه حاکم – که بنظر من بورژوازی ست در ايران– بتوانند استفاده کنند. همانطور که در جاهای ديگری هم اشاره کرده ام، در مورد دين و مساله اسلام نيز متفق القول اند که هنوز هم به صورت يک سلاح برنده می تواند قابل استفاده باشد و اگر چنانچه لازم نباشد می توانند کندش کنند و يا حتی بنظرم کنارش بگذارند.
بهرحال اختلاف سليقه وجود دارد و خب می تواند موجب – همانطور که گفته اند – توطئه شود يا يکی جلوی ديگری را بگيرد يا آن يکی کلک بزند و ديگری تقلب کند، اينها همه بسيار طبيعی ست ولی من معتقدم که آنکس که چپ است يعنی طبق تعريف بايد چپ باشد، بايد مواضع چپ داشته باشد يعنی در هر موردی از مسائل مادی، معنوی، فردی و اجتماعی بايستی درست در نقطه مقابل شرايطی قرار گيرد که شرايط استثماری کنونی است. بنابراين اگر از موضع چپ باين مسائل نگاه کنيم، اختلافاتی که بين حکومت گران وجود دارد نمی تواند بما اين گزينش را بدهد (يا توجيه کند) که می شود به بخشی از آن عليه بخش ديگرش امتيازی داد و يا آنطور که حزب توده عمل می کرد و بعدها هم بعضی از جريانات ديگری عمل کردند، با ذره بين دنبال اين گشت که جناح مترقی در درون رژيم کيست يا جريان مدرن کيست! بنظر من کليت نظام و کليت حاکميت مطرح است و بايستی از موضع کليت نظام حرکت کرد که بايستی آنرا نفی کرد و با آن مبارزه کرد. بله اکنون نيروی کافی برای براندازی نيست ولی اين نمی تواند مانع از آن باشد که ما اين شعار را هرچند در سطحی محدود انعکاس داشته باشد، مطرح نکنيم. ما بايد بارها و بارها روی اين اصل بايستيم و از انواع و اقسام و وسائل که در اين مورد وجود دارد، استفاده کنيم برای اينکه سرانجام مردم باينجا برسند که می توانند نيروی خود را برای براندازی نظام بسيج کننند.

قليچ خانی: ما به عنوان نيروئی که مخالفيم انتخابات را بدرستی تحريم کرديم، ولی آنچه که مهم است اينست که مردم ببينند يک نيروئی وجود دارد که می تواند اين اختلاف سليقه های حکومتيان را از روندهايش تشخيص بدهد و آنرا افشاء کند. مثلا در "انتخابات" مجلس هفتم حدود هفتاد نماينده از "حزب آبادگران" که در واقع حزب نظاميان است به مجلس راه يافت و بعضی ها پيش بينی کردند که نظاميان در ايران دارند قدرت می گيرند ولی هيچکس اين افشاگری را شروع نکرد و اکنون می بينيم که عملا همين اختلاف سليقه بجائی رسيده که نيروئی – که بايد همين نيروی نظامی ها باشد – توی "انتخابات" دخالت می کند و رای ها را جابجا می کند و اتفاقی را بوجود می آورد که هيچکس پيش بينی نکرده بود.
حالا سؤالم اينست که چرا اين اپوزيسيون که بهرحال يک سری امکانات و آزاديها – بخصوص در خارج – دارد، اين پيش بينی را نکرده بود که بتواند از قبل افشاگری کند و يک مقدار دست نظامی ها را ببندد؟ از اينجا می توانيم اعتماد مردم را بر انگيزيم که پيش بينی کرده ايم. بهر حال سؤالم اينست که اين اتفاق که در آن همه آچمز شدند چه دليلی می تواند داشته باشد؟

حق شناس: بنظر من مفهوم اپوزيسيون مقدار زيادی گنگ است. گنگ است باين معنی که چه در دوره قبل از جمهوری اسلامی و چه حالا، شرايط بگونه ای بوده که جامعه هرگز در وضعيتی قرار نداشته که بتواند در آن رای مخالفی شکل بگيرد، پخته شود و روی مواضع بحث شود. بنابراين ما امروز با اپوزيسيونی روبرو نيستيم که بتواند بشکل منظم، منسجم در مورد حاکميت نظر بدهد. ما با يک مشت ناراضی و بصورتی بی شکل روبرو هستم که اسمش "اپوزيسيون" است، بنظر من اپوزيسيون واقعی رژيم کسانی هستند که اکثريت جامعه را تشکيل می دهند و بيشترين درد را تحمل می کنند: درد گرسنگی، درد بيکاری، فقر و محروميت از مدرسه و بهداشت و مسائلی از اين قبيل. اپوزيسيون واقعی رژيم بنظر من اينها هستند و اينان هم آنقدر تحت فشار قرار دارند که غالبا نمی توانند بخارج از چهارچوبی که الان در جامعه برايشان وجود دارد و همراه با ترس و وحشت به آنان تحميل شان می شود، بروند. بنابراين در فقدان وجود يک اپوزيسون واقعی که متکی به حرکت مردم و جامعه باشد، نتيجه چنين می شود. "اپوزيسيونی" که در خارج باشد به آن اعتقادی ندارم حتی در داخل هم در سطح شهرها، اپوزيسيونی که با حرفهای فلان شخصيت مشخص می شود که امروز يک چيز می گويد و فردا چيز ديگری می گويد، البته چندان اهميتی ندارد. درباره ی اصطلاح «نظاميان» و غيره هم چيزی دستگيرم نمی شود. کل اين رژيم نظامی ست. مگر قرار است دستکش سفيد امثال خاتمی ما را گول بزند؟

قليچ خانی: اگر به داخل نگاه کنيم می بينيم که اندکی از نيروها که به نيروهای ملی – مذهبی معروفند و از جمله محمد ملکی جزو کسانی هستند که "انتخابات" را از اول تحريم کردند و حتی دور دوم هم تحريم کردند و گفتند که اين يک نمايش است. می بينيم که حتی اينهائی که در داخل هستند، نتوانستند دست رژيم و بازی رژيم را بخوانند. من فکر می کنم اين يکی از مواردی است که بارها در جمهوری اسلامی اتفاق اقتاده و باين نتيجه می رسم که يکی از دلايلش اينست که جمهوری اسلامی بين خودش و مخالفين – حتی مخالفين داخلی – يک ديوار کشيده و اطلاعات به بيرون درز نمی کند. اين موردی است که خيلی اهميت دارد که بتوانيم از قبل و در کارهای تبليغی و افشاگری مان بگونه ای حرکت کنيم که وقتی اتفاق می افتد ، مردم ببينند که قبلا افشاء شده و اين مورد نظر من بود.

تراب حق شناس: من برايم اين سوال هست که مگر مثلا مداخله پاسداران و نظاميان در قدرت و حتی برای رسيدن به قدرت امر غريبی است؟ به نظرم امر غريبی نيست چون اين رژيم هميشه ميليتاريزه بوده. يعنی تفاوت چندانی بين نظامی و غيرنظامی اش نيست. آن چيزی که برای اکثريت مردم – که من معتقدم بايد از موضع آنها که اکثريت جامعه اند يعنی زحمت کشان حرکت کرد – از نظر آنها فرق اساسی بين کسانيکه آنها را باين روز سياه نشانده اند نيست، حالا چه عمامه بسر باشند و چه نباشند يا نظامی باشند. اينان همه با سرکوب همراه هستند و يا فريبی هستند برای توجيه سرکوب. بنابراين حتی اگر اپوزيسيونی هم داشتيم که می توانست اين افشاگری را بکند، در اصل قضيه فرق چندانی نمی کرد.

قليچ خانی: من هم اعتقاد دارم که فرقی نمی کرد ولی مردم بعد از افتادن اتفاق فکر می کردند که بالاخره يک نيروئی توی داخل يا بيرون بخشی از اتفاقات را پيش بينی کرده و من از اينجا باين می رسم که چگونه يک نيروی سياسی که نيروی اندکی است و يا درصد کمی از جامعه است، می تواند به هژمونی تبديل شود! حالا در همين رابطه اين نکته اهميت دارد که جامعه طوری بود که می دانيم به رغم تقلبی که شده و درصدش هم بالا بوده، بهرحال مردم شرکت کردند. در واقع "آبادگران" که همان نظامی ها باشند، درست از مساله ی نان مردم حرکت کردند و آمدند کمبود و فقر را مطرح کردند و گفتند که آقازاده ها دارند جامعه را می چاپند و بخش عظيمی از مردم محروم – که البته به نظر من کليت رژيم را نمی خواهند – گول اين شعار را خوردند و دنبالش رفتند و احمدی نژاد را بعنوان سمبل کسی که در مقابل آقازاده ها و ثروت اندوزيها می خواهد بايستد، معرفی کردند. جامعه را به خاطر وجود فقر، فساد فراگرفته و بهمين خاطر شعار نان شعاری بود که احمدی نژاد پشت آن ايستاد، شعاری که بدون آزادی مطرح می کند. خوب اگر در جامعه مطرح می شد که نان بدون آزادی امکان پذير نيست همان مردم محرومی که من و شما می گوئيم ، به او رای نمی دادند. خيلی از مردم محروم – حالا از طريق خانواده ها روشن شده – به او رای دادند و البته نه از اين زاويه که اگر احمدی نژاد بيايد خوب می شود و تکليف رژيم معلوم می شود، بلکه از اين زاويه که احمدی نژاد می خواهد با آقازاده ها و مساله فقر مبارزه کند. اين مساله بغرنجی است که کمتر به آن توجه می شود، شما چه فکر می کنيد؟

حق شناس: من بر می گردم بهمان مساله که چپ وظيفه اش اينست که چپ باشد. مساله عدالت اجتماعی از ابتدای مشروطيت مطرح بود. تنها انقلابی که جنبه های اجتماعی قوی داشت و در ايران صورت گرفت انقلاب مشروطيت بود که هرچند به اهداف خود نرسيد اما آثار فراوانی در زمينه های اجتماعی، ادبی و هنری از خود باقی گذاشت. اين انقلاب در ابتدای خود مهر سوسيال دموکرات ها را داشته، با اعمال قهر انقلابی توده های مردم همراه بوده و منجر به قيام تبريز و سپس تصرف تهران شده. اين انقلاب هر زمان هر جا که دستش آمده توی شهرهای مختلف موقعی که خواسته موجوديت خودش را ثابت کند، انبارهای غله را بنفع توده های مردم مصادره کرده. مساله عدالت اجتماعی و همان مساله نان، شعاری که توی زبان مردم بود و در کتاب های مربوط به انقلاب مشروطيت هم از کباب به پهنای سه انگشت، صحبت می شود، همه اينها نشانه آنست که مساله از بين بردن اختلاف طبقاتی، مسأله ی عدالت اجتماعی مساله روز مردم بوده.
اکنون همين اپوزيسيون نامنسجمی که گفتم در واقع دلمان را خوش می کنيم که اپوزيسيونی هست در حاليکه هيچ اپوزيسيونی نيست، اپوزيسيون انقلابی ای نيست. همان زمان هم که از اپوزيسيون گسترده صحبت می کرديم، اين اپوزيسيون گسترده ما هرگز و هرگز قدرت و توان اين را نداشته که شرايط ذهنی را همپای شرايط عينی ای که در ايران وجود داشته و بنفع توده های زحمت کش بوده، پيش ببرد و شرايط ذهنی با شرايط عينی همراه شود. بحث های خيلی جالبی هست در کتابی که اخيرا در ايران منتشر شده (اقتصاد سياسی جمهوری اسلامی، به کوشش بهمن احمدی امويی) ديده ام. مصاحبه هائی دارد با چند نفر از کسانی که کارگزاران و سازندگان اصلی اقتصاد ايران بودند مثل رئيس سازمان برنامه، وزير اقتصاد، رئيس بانک مرکزی که همه اينان از جو راديکال و جو چپ دوره انقلاب ۱۳۵۷ صحبت می کنند. بطوريکه در شورای انقلاب و در هيات وزيران دوره بازرگان هيچکس جرات نمی کرده چيزی بگويد که يک وقتی متهم بشود باينکه دارد راست می زند. بهشتی و خامنه ای در شورای انقلاب جزو کسانی بوده اند که دائم چپ می زده اند. و اينها را از قول سحابی و نوربخش می شنويم. ولی عليرغم اين جو بسيار آماده عينی که در سطح جامعه وجود داشته، نيروهائی که قاعدتا بايستی بتوانند شرايط ذهنی را با اين شرايط عينی هماهنگ کنند، می بينيم که چنين توانائی ندارند. اين هم دلايل مختلف دارد: از جمله ديکتاتوری ای که در دوران شاه بوده، از جمله بحرانی که از نظر تئوريک و سازماندهی در جنبش چپ وجود داشته و دلايلی ديگر که می تواند متعدد باشد. بهرحال نيروهای چپ نتوانستند خودشان را با شرايط عينی ای که در سطح جامعه وجود داشت، هماهنگ کنند و توده را روی آن بسيج کنند. در اين دوره ديديم که جلاد بزرگ خمينی بعد از مراسم اول ماه مه – يازده ارديبهشت ۵۸ – مجبور شد که بگويد خدا هم کارگر است و فريب کارانه بگويد که من دست کارگران را می بوسم تا مردم را آرام کند ولی در همان وقت بعضی ها روی آوردند باينکه گويا اين رژيم، رژيمی ضد امپرياليستی است.
بنابراين در اين دوره اخير يعنی ۵۷ به بعد، هم متاسفانه اپوزيسيونی که بتواند با شرايط عينی همراهی بکند، وجود ندارد. توجه به مسأله ی عدالت اجتماعی به صورت حاد، دست کم صد سال است در ايران وجود دارد. شوخی نيست که ما در دوران مشروطيت با شرايطی روبرو هستيم که مردم وقتی می شنوند که بايد قدرت شاه را محدود کرد، بايد قدرت مطلقه وجود نداشته باشد، بايد پارلمان باشد و بايد قانون باشد، فقط از همه اينها يک کلمه می فهمند: عدالت خانه! ما عدالت خانه می خواهيم. آيا تصادفی ست که تاريخ اعلام مشروطيت، ۱۳۲۴ هجری قمری را با عبارت «عدل مظفر» نشان دادند و بر سردر مجلس شورای ملی نصب کردند؟ خب! وقتی همين حالا ملاحظه می کنی که اينقدر بيکاری، اينقدر فقر و گرسنگی، اينقدر شرايط وحشتناکی که کودکان خيابانی و کارتن خواب ها را به وجود آورده و پناه بردگان به فحشا و مواد مخدر را داريم، اما بخشی از "اپوزيسيون" که من آنها را داخل گيومه می گذارم، دلشان را صرفا به آزادی فردی خود خوش کرده اند و تازه بدون اينکه آزادی جمعی توده ی مردم مورد نظرشان باشد؟ متأسفانه منظورشان از اين چيزها فراتر نمی رود مثل کراوات زدن، صرف مشروبات الکلی، و از اين قبيل، خوب مردم به چه اپوزيسيونی اعتماد کنند؟

آرش: جالب است که در همين رابطه درست يکسال قبل از "انتخابات" رياست جمهوری، در واقع جناح های حکومت حواسشان جمع بود و تشخيص دادند که فقر جامعه را اذيت می کند و شعار نان مناسب می باشد. شعار نان را بدون آزادی مطرح کردند و از اينطرف اپوزيسيونی که شما آن را در گيومه مطرح می کنيد، بيشتر يکطرفه روی مساله آزادی کوبيد بدون اينکه مساله عدالت اجتماعی را مطرح کند و فقر را در جامعه ببيند. می بينيم توی اين "انتخابات" کروبی نزديک به پنج ميليون رای می آورد و آنطور که گفته می شود، رای اش را با دادن پنجاه هزار تومان به هر کس می آورد. می گفتند که توی شهرستانها يک خانواده چهار نفره دويست هزار تومان گرفته و به کروبی رای داده. يعنی نديدن اين چيزها، جدا از مساله ی پراکندگی، حتی از جانب روشنفکرانی که روی اين قضايا دقيق ترند، مساله است و بايد گفت کمتر روی اينها کار شده است. شما بدرستی اشاره می کنيد که همه افتاده اند دنبال شعار آزادی بدون مساله عدالت اجتماعی و نديدن اينهمه نابرابری اجتماعی. در صورتيکه جناح های رژيم و خصوصا جناح نظامی ها – حزب آبادگران که هفتاد نماينده در مجلس دارد – روی اين مساله کار کرده – سپاه و وزارت اطلاعات – و عملا "انتخابات" را به دست گرفت و توانست به آن چيزی که می خواهد، برسد.

حق شناس: اينها برای حفظ قدرتشان است که بايد اين مسائل را ببينند و شم طبقاتی شان به خوبی به آنان نشان داد که روی چه انگشت بگذارند. اين اولين بار نيست که نيروهای راست و حتی راست افراطی در زمين چپ بازی می کنند و از خواست های واقعی مردم سوء استفاده می کنند. بهرحال طبيعی است که وقتی بنفع شان باشد که روی اين مساله بکوبند، می کوبند اما البته حل نخواهند کرد. ايراد از به اصطلاح چپ است که اين واقعيت را نمی بيند و آنطور که در خارج شاهدش هستيم به امامزاده ی «حقوق بشر» آنهم از نوع آمريکايی اش به طور مطلق دخيل بسته است. در مورد آزادی و عدالت اجتماعی طبعا مساله ی خيلی کهنه ايست که چگونه می شود هر دو اينها را کنار هم گذاشت؟ چون غرب خود را دنيای آزاد می ناميد و ميدانيم که آزاد به معنی واقعی کلمه نيست بلکه منظور آزادی سرمايه است، آزادی بهره کشی است. در شرق هم مطرح می شد که اينجا برابری است. نه آنجا و نه اينجا هيچکدام نتوانست مساله ی ترکيب «آزادی ـ برابری» يعنی (égaliberté) را داشته باشد و اين فرمول به اجرا درنيامده است که هر دو را با هم – که من روی هر دو تاکيد می کنم – داشته باشند. وظيفه عملی اپوزيسيون واقعی ای که بنفع کارگران و زحمتکشان يعنی بنفع اکثريت جامعه عمل می کند، هر چه بيشتر اينست که اين دو مفهوم را کنار هم بگذارد و در جامعه پياده کند: هم آزادی هم برابری. تعبير ديگری از آرمان سوسياليسم.
خود ما در سال های ۵۸ تا ۶۰ و عموما جنبش کمونيستی کمتر به مساله آزادی و آزادی بيان و ديگر آزاديها می پرداختيم و بيشتر روی مساله برابری می کوبيديم که بخشی از حقيقت جامعه ی ما ست و همه ی حقيقت را دربر نمی گيرد. نيروهای ديگری که به ليبرالها معروف بودند بيشتر روی مساله آزادی و آزادی بيان و مطبوعات و اجتماعات می کوبيدند و به مساله برابری توجه نمی شد. بايد توجه داشت که اصرار بر مسأله ی برابری به مفهوم اين است که برابری ضامن تحقق آزادی ست و اينکه بی آن، آزادی واقعیِ امکان ندارد. مثلاً مفهوم آزادی مطبوعات بدون استقلال کامل اين مطبوعات از قوای اقتصادی حاکم بر جامعه، چيزی جز خيمه شب بازی به اصطلاح دموکراتيک نيست. بهترين مثال آن رسانه های گروهی آمريکا ست که عموماً متعلق به شرکت های چند مليتی و مصالح آنان است. از طرف ديگر مطبوعات آزاد بدون حد اقلی از پشتوانه ی اقتصادی که استقلال آنها را تضمين کند نمی تواند وجود داشته باشد. بهرحال ضربات سال ۶۰ پيش آمد و گروه های مختلف ضربه خوردند. بعضی آمدند و انتقاد خودشان را مبنی بر بها ندادن به آزادی عطف به ما سبق کردند و حتی درباره ی کسانيکه در زندانها با فرياد زنده باد کمونيسم کشته شده و به گلوله بسته شده بودند، چنين عنوان شد که آنان آزادی می خواستند. در صورتيکه کسی از ما حق ندارد درک امروز خودش را که گاه به يک درک ساده و ليبرالی تنزل کرده و تنها به فکر آزادی فردی خويش است و هيچ کاری ندارد که در جامعه چه می گذرد، به سالهای قبل تعميم بدهد و بگويد که آنهائيکه اپوزيسيون انقلابی چپ بودند و در سال ۶۰، سال ۶۷ سرکوب شدند، همه فقط آزادی می خواستند. اينطور نيست! آنها آزادی را همراه با برابری می خواستند. بايد تمام حقيقت را ديد.
مسلما در مورد اين "انتخابات" بخش هائی از حاکميت توانستند اين مساله را ببينند و حتی چيزهای ديگری را ببينند که از ديد بعضی ديگر خيلی عجيب بود. اينها فهميدند که شعار های اسلامی نمی تواند کسی را بسيج کند. من معتقدم که باستثنای دوره ی اول که خمينی فتوی می داد که مردم شرکت کنند و اينکه اين وظيفه شرعی و اسلامی است و گوشهای شنوايی می يافت، اکنون سالهاست که چنين نيست و اين حرف ها ديگر تأثير خود را از دست داده است. حاکميت رژيم بر اساس تضمين منافع اقتصادی مشخص اش، سازماندهی اش، تسليحاتش و سرکوبش استوار است همين! و نه بر اساس اينکه کسی باور داشته باشد که اين رژيم اسلام است و بايد برايش کار کرد. در دوره اخير اينرا بيشتر می بينيم، بطوريکه من يادم نيست که شعاری را ديده باشم که بالايش نوشته باشند که اگر به فلانی رای بدهيد ممکن است به بهشت برويد و يا رای دادن به فلانی وظيفه شرعی است و از اين قبيل. ديديد که از رفسنجانی تا قالی باف از چنين و چنان شدن مانتوها صحبت می کردند و فلان طور شدن روسری ها و بهمان شدن بورس. به هر حال عموما مسائلی که به زندگی روزمره مربوط است. بخشی از اين شعارها اقشار متوسط شهری را مورد نظر داشتند، دانشجويان، روشنفکران و غيره. حتی اين نکته را ديدند که بعضی ها ممکن است از قيافه آخوند خوششان نيايد. شنيده ام که کروبی عکس بدون عمامه انداخته بوده و يا هاشمی رفسنجانی فيلم پر کرده که دارد بازی فوتبال نگاه می کند در حاليکه يکنفر سر او را شانه می کند و "باز بدون عمامه"! اينکه يکنفر را کانديدا کنند که مکلاست يعنی معمم نيست، در واقع کت و شلواری ست. من خودم از برنامه تلويزيون شنيدم که يک خانمی که در "حسينيه ارشاد" رای داده بود در جواب پرسش خبرنگار که به چه کسی رای داده، می گفت: به احمدی نژاد، چون از اين آخوندها ديگر بدم می آيد. يعنی پيش خودش فکر می کند حالا اين که عمامه ندارد بهتر است و خوب می بينيد که برخی چه ذهنيت ساده ای دارند و کارگردانان رژيم توانسته اند اينرا بفهمند. ژورناليست های خارجی هم که از ايران گزارش می کردند طوری وانمود کرده بودند که گويا چنين است و من روزهای اول از راديو تلويزيون فرانسه شنيدم که مرتب صحبت می کردند که برای اولين بار است که رئيس جمهور ايران لائيک است. اين ديگر خيلی بی معنی بود. اولا برای اولين بار نيست که يک کت و شلواری رئيس جمهور می شود چرا که هم بنی صدر و هم رجائی کت و شلواری بودند و ثانيا نمی شود گفت که لائيک است به دليل اينکه معمم نيست. کت و شلواری بودن که به معنی لائيک بودن يا لائيک نبودن نيست. لائيک بودن مفهوم ديگری دارد. بهرحال بدبختانه بدنبال يک حرف کاملا بی پايه اين صحبت را در مورد احمدی نژاد می کردند، چرا؟ چون برو داشت و آن اينکه يکنفر غيرروحانی در راس کار قرار می گيرد.
خب! يکنفر را کانديدا کردند که وانمود کنند مستقل از هر گونه حزب و دسته است، عمامه هم ندارد، توی شهرداری کار می کند و"خدمت" می کند و خودش هم از اين حرفهای تبليغاتی که من جاروکش مردم و نوکر مردمم می زند – اين حرف ها که من نوکر و خاک پا هستم که خرج و مالياتی ندارد ــ بدبختانه جامعه ما هم جامعه ای ست که بيشتر به گفتمان های احساسی و خطابی توجه دارد. درست است که روی نيازهای خودش ايستاده و بخاطر رفع آنها دو شيفت کار می کند تا نان بخور و نميری دربياورد ولی تا حدود زيادی از نظر فهم کمتر به گفتمان های عقلانی توجه دارد تا گفتمان های خطابی، شاعرانه و احساساتی.

قليچ خانی: يعنی الان شرايط ايران بگونه ايست که مردم به شعارها بيشتر اهميت می دهند تا يک مساله عقلانی؟

حق شناس: مسلما و آنهم شعارهای احساساتی. به هرحال برای اينها اين وضع بسيار مناسب است. صرف نظر از اين نکات، توجه به مساله فقر و غنا را داريم و مقايسه هر چه فقيرتر شدن مردم و نفرت از زراندوزی حاکمان، که آقای احمدی نژاد بر آن می کوبد ولی خود ايشان هم چندان از اين مساله دور نيست. آقای احمدی نژاد در همين حکومت استاندار اردبيل و شهردار تهران بوده و به استقرار رژيم خدمت کرده، همه آنهائی که برای اين دستگاه کار کرده اند در فساد و رشوه خواری مشارکت داشته اند و قطعا منتفع بوده اند.

قليچ خانی: اکثريت روشنفکران داخل – کاری به اپوزيسيون بيرون ندارم – و مردم تا روزهای آخر شناخت زيادی از احمدی نژاد نداشتند ولی چگونه است و چه قدرتی عمل می کند که اينها اينقدر به ذهنيت مردم نزديک اند که می توانند اين ذهنيت را آماده کنند که هم رای مردم را بطور واقعی داشته باشند و هم تقلب بکنند. اين واقعا جای تامل است که اينها خيلی راحت با ذهنيت مردم آشنا هستند. من فکر می کنم بايد عينک هايمان را عوض کنيم يعنی عينک نگاه به مردم را بر اساس شعار ها و احساسات نبايد بچشم بزنيم و بايد واقعيات را ببينيم. چون در دور دوم می بينيم يکنفر هفده ميليون رای می آورد و درست است که تقلب رقم اش بالاست ولی واقعيت اينست که مردم شرکت کرده اند. اين نشان می دهد که اينان هنوز قدرت بسيج دارند. عقيده ی شما چيست؟

حق شناس: اينها بر سر قدرت هستند و مثل هر کس ديگری که بر قدرت سوار است تلاش خودشان را برای حفظ آن به کار می برند. يک روز اصلاح طلبی را علَم می کنند و روی موج خواست های مردم سوار می شوند و پرچمش را خود به دست می گيرند. پرچم جنبش دانشجويی را هم کوشيدند خودشان به دست گيرند تا مهار به دست خودشان باشد. امروز هم کوشيده اند بر موج ديگری سوار شوند. مهم برای آنها اين است که چکار کنند تا مبارزات مردم از همان اول در کنترل خودشان باشد، نه تنها از آن استفاده کنند، بلکه آن را به شکست بکشانند. روی انقلاب ۵۷ هم همين طور سوار شدند. تا زمانی که اپوزيسيونی داشته باشيم که نقش گيرنده و منفعل را بازی می کند و خود ابتکار عملی ندارد، بلکه به واکنش دل خوش کرده است، بن بست ادامه خواهد داشت. قدرت چيزی نيست که کسی راحت ولش کند. اينهائی که دلشان خوش است که می شود با "حقوق بشر" کسی را کشيد پائين، داستان است، کاملا داستان است.
خب! بنظر من تغيير نگاه به مردم حرف کاملا درستی است. ما با دو حالت افراطی از نگاه به مردم روبرو هستيم: يک عده ای که به مردم نگاه تحقيرآميز دارند و به آن بهائی نمی دهند و نگاهی ديگر که فکر می کند بجای فرشتگان کسان ديگری را می توان گذاشت به نام توده، طبقه کارگر و غيره. بنظر من چپ در يک دوره ای باين درک غيرمارکسيستی از توده و طبقه کارگر اعتقاد داشت. ما در آثار کلاسيک مارکسيستی با چنين توهم و درک مبالغه آميزی روبرو نيستيم. انگلس در کتاب "انقلاب و ضدانقلاب در آلمان" می گويد: «طبقه ی کارگر آلمان در رشد اجتماعی و سياسی خود به همان اندازه از طبقه ی کارگر انگلستان و فرانسه عقب است که بورژوازی آلمان از بورژوازی آن کشورها. خادم به اربابش می برد». من هرگز به خودم اجازه نمی دادم که طبقه کارگر را بگويم نوکر ولی انگلس می فهمد و می گويد چون آنها درکشان از توده و مردم تا حدودی که برخورد می کردند با واقع بينی توأم بوده. ما چنين نبوديم و در واقع درک مذهبی گونه از فرشتگان و مطلق ها را برداشتيم و روی مردم، روی توده، روی انقلاب، و روی حرکت انقلابی مردم گذاشتيم.
خب! در ايران بدون شک شرايط گوناگون زندگی اجتماعی باعث می شود که موقع رای دادن، اين آزادی همراه با آگاهی کافی نباشد. اما بدبختانه حالت های گوناگونی که توی اين جامعه وجود دارد: از ديکتاتوری، از تاثير روابط محلی و قبيله ای، حرف بزرگ خانواده، رشوه خواری و ترس که همه اين مسائل گوناگون موجود باعث می شود که مردم پای صندوق رای بروند. يعنی در واقع مردم را پای صندوق رای بردن مثل اينست که ماهی ها را چگونه بايد به دام انداخت و صياد چکار می کند، يا چگونه گوزن های وحشی را می شود به دام انداخت و گرفت. در ايران چنين مناسباتی است. ديروز از جمله می گفتند حکم شرعی است ولی امروز عوامل گوناگونی می تواند نقش داشته باشد. مساله تقلب هم هست که می توانند صندوق عوض کنند ولی در کشورهای بزرگ هم تقلب وجود دارد، تقلب های بزرگتری مثل تقلب هائی که در انتخابات "بوش" مطرح شد. بگذريم که کدام تقلب از اين بدتر که سرمايه داری آمريکا مردم را بر سر اين دو راهی بگذارد که يا به «بوش» رأی دهيد يا به «کری». در حالی که هردو به يک اندازه نماينده ی سرمايه داری سرکوبگر و امپرياليستی اند.
بهرحال بنظر من در ايران برای انتخاب احمدی نژاد عوامل مختلفی عمل کرده. اولا ائتلاف کامل نهادهای رهبری، شورای نگهبان، موتلفه، پاسداران و بسيج بود و همه اينها دست بدست هم دادند برای اينکه احمدی نژاد سر کار بيايد. در دور اول زياد صحبتش را نکردند ولی کاری کردند که بعنوان نفر دوم به دور دوم برسد. چه بسا نفر دوم کروبی می شد (بر اساس حرف هائی که خودش زده بود) ولی اين شورای نگهبان است که قبل از وزارت کشور اعلام کرد که نفر دوم احمدی نژاد است و چنين شد.
صرف نظر از انتخاب شعارها که جای خودش را دارد ولی نهادهايی دست بدست هم دادند شبکه های نفوذ همراه با شبکه های قدرت و ائمه جمعه را بکار گرفتند. برای مثال، وقتی در مسجدی اعلام بکنند که به فلانی رأی بدهيد، همه می دانند که اين رأی دادن راه دست يابی به خواربار و قرض الحسنه و اسم نويسی در مدرسه و غيره و غيره را هموار می کند.

قليچ خانی: چند تا نکته دارم که مقداری خصوصی است: خود شما عليرغم اينکه خواستار تحريم بوديد و از آن زاويه نگاه می کرديد، وقتی "انتخابات" به دور دوم رسيد چه پيش بينی ای می کرديد؟

حق شناس: من رويش فکر خاصی نمی کردم. پيش بينی اهميتی نداشت. همان طور که قبلاً گفتم مسأله را بايد از ديد منافع زحمتکشان که اکثريت جامعه است نگاه کنيم. آمدن يا نيامدن يکی از آنها مربوط به افت و خيزهای درون حاکميت است.

قليچ خانی: می خواهم بگويم اين حرکتی که مجموعه رژيم با برنامه ريزی برای "انتخابات" کرد و مسائل داخلی و جهانی همه در آن نقش داشت، چقدر تاثير گذاشت؟

حق شناس: من شخصا هيچ انتظاری در خودم بر نمی انگيختم که حتما اين می آيد يا آن ديگری می آيد. چون مساله را کليت نظام در نظر می گيرم و به نظرم می آيد که همه آنها متفق القول اند که چگونه اين نظام را حفظ کنند برای اينکه بتوانند بيشترين حد از استثمار از جامعه ايران بکشند.

قليچ خانی: در اين رابطه حدس نمی زديد که بين احمدی نژاد و رفسنجانی ممکن است رفسنجانی رئيس جمهور شود؟

حق شناس: واقعا چنين استنباطی نداشتم که رفسنجانی می شود ولی در عين حال معتقد بودم و هستم که آنچه برای رژيم تعيين کننده است حفظ قدرتش است و مصالح کل بورژوازی ايران است که رژيم از آن دفاع می کند، حالا اين يا آن شخص در اين موقعيت باشند يا نباشند برای زحمتکشان فرقی نمی کند. باين دليل معتقد نيستم که وضع در ايران خيلی زياد تفاوت خواهد کرد– شايد البته اشتباه کنم. يعنی احمدی نژاد که آمده حالا مثلا اوضاع با زمانی که خاتمی بود، خيلی عوض خواهد شد و اينطور و آنطور خواهد شد. بنظر من زياد تغيير نخواهد کرد. يعنی من بين جريانهای مختلف رژيم از اصلاح طلب تا جريانی که به آن اقتدارگرا می گويند، تفاوت خيلی زيادی نمی بينيم. بنظر من عملا چنين بود که يکی نقش سگ حمله کننده را بازی می کرده و ديگری نقش کسی را که دستکش سفيد بدست دارد.

قليچ خانی: بهرحال در "انتخابات" مجلس مردم با رای ندادن به رفسنجانی، توی پوزه اش زدند و نفر آخر تهران هم نبود که می خواستند با تقلب بعنوان نفر آخر او را جا بزنند. خوب اين فرد با آمدنش به گيرودار "انتخابات" و با اين طرح و برنامه ای که پيش رفت و با توجه باينکه مهره ايست که از اول انقلاب تاکنون مصدر بسياری مشاغل کليدی بوده و نيز با توجه به پيش بينی خيلی از روشنفکران داخل که او می تواند جلوی خيلی از تک رويهای خامنه ای و دار و دسته اش را بگيرد، آيا عملا اين برنامه ای که پيش رفت نوعی پوست خربزه گذاشتن زير پای او نبود؟

حق شناس: در اين باره صحبت های زيادی می شود که همه مبتنی بر حدس و تخمين است و چه فايده دارد که ما هم در اين باره حرفهای تکراری بزنيم؟

قليچ خانی: خوب در همين رابطه، الان که احمدی نژاد آمده يک سری بحث های توی ايران می شود که او می خواهد به اول انقلاب و "انقلابی گريهای" آن دوره برگردد و اين خود در رابطه با غرب بی تاثير نيست. چون قبل از "انتخابات" اکثرا نظرشان اين بود که جناح های مختلف رژيم در رابطه با سياست خارجی و مخصوصا امريکا توافق دارند و اختلاف نظر اساسی وجود ندارد و خواهان رابطه با امريکا هستند. ولی الان با "انتخاب" احمدی نژاد يک سری بحث ها شروع شده که اگر مثلا رفسنجانی بود يک مقدار معتدل تر بود و می توانست روابط را با غرب بهتر کند و حالا که احمدی نژاد آمده به آنطرف و رو در روی امريکا و اروپا خواهد افتاد و خلاصه مسائلی را طرح می کنند و می گويند بنفع ايران نيست و ممکن است امريکا حمله کند.

تراب حق شناس: من گمان نمی کنم اينطور بشود چون بنظر من همه کسانی که بر سر قدرت می آيند و می خواهند بمانند مصالح واحدی برای حفظ نظام دارند. ملزومات ادامه اين رژيم در رابطه با خارج از کشور – و همينطور داخل – بنظر من هر کسی باشد يکسان است. باين دليل، بنظرم باز هم در بر همان پاشنه خواهد چرخيد. بنظر من حتی در مورد حجاب و مسائل مشابه ديگری که برای خيلی ها حاد بود، اکنون آنطور نيست و حجاب هم مثل همان «انقلابيگری» که گفتيد يک کار کرد معين سياسی داشته است. فشارهائی که می آوردند يا ژست هائی که در برابر خارج می گرفتند، داو اساسی اش حفظ قدرت رژيم است چون با اتخاذ بعضی از مواضع راديکال بخش وسيعی از توده های خاورميانه را واقعا جانبدار خودش می کند. يعنی ايران واقعا در لبنان، در عراق نفوذ دارد و امريکا هم مجبور می شود روی اين نفوذ حساب کند. باين دليل بعضی از مواضع راديکال چنين مصرفی دارد والا در سر ميز مذاکرات، حتی شعار مرگ بر آمريکا هم هيچ تاثير منفی ندارد.
به نظر من کسی که بر سر کار آمده بر دولتی سوار است که امروز نيازهايش با نيازهای بيست و چند سال پيش – دوره خمينی – فرق دارد. هر کسی که بيايد اين نيازهای روز را در نظر خواهد گرفت. خواهيم ديد که به احتمال خيلی زياد دانشگاه کار خودش را می کند، اقتصاد کار خودش را می کند و غيره. جريانی که پشت سر اين آقا بوده بيش از هر جريان ديگری طرفدار خصوصی کردن است که خواست صندوق بين المللی پول و بانک جهانی ست. اينها از اول هم از نظر اقتصادی طرفدار خصوصی کردن بودند، گيرم که خصوصی کردن هايشان بنفع "خوديها" باشد و اينان يک باند صد يا دويست فاميل – اگر دوره شاه هزار فاميل بود – هستند که بين خودشان کارخانه ها را به بهای سمبليک يک تا دو تومان به يک آقازاده می فروشند و يا کارخانه ای را از بيخ تعطيل می کنند چون فروش زمينش سود آورتر است و از اين قبيل. در واقع وقتی به نفع شان باشد همين ها می توانند مستشارهای خارجی هم وارد کنند و الان هم بهترين قراردادها را با آلمان و فرانسه دارند و جنس های امريکائی هم از طريق دوبی وارد می شود و خلاصه ايران برای آنهائی که پول دارند و امکانات دارند هيچ چيز کم ندارد و بهشت سرمايه داران است.
بنابراين بنظرم می آيد که وجود احمدی نژاد اصلا بمعنی اين نيست که به دوره اول برمی گرديم که در نتيجه فشاری که توده مردم داشتند و رژيم مجبور بود دولت را هر چه بيشتر در قضايا دخالت بدهد و دولتی کردن ها يا سختگيری های اجتماعی پيش بيايد. به نظرم الان چنين نيست. همه ی سختگيری ها و سرکوب ها علت سياسی داشت و دارد. بگذريم که دولتی کردن هم الزاماً به معنی مردمی بودن نبود و نيست.

قليچ خانی: اکنون و پس از "انتخاب" احمدی نژاد بحث هائی در مورد آزاديها آغاز شده است. عده ای می گويند که احمدی نژاد بهرحال آزاديهای فردی را در جامعه محدود می کند و زنان و روزنامه ها و مطبوعات تحت فشار قرار می گيرند. عده ای مطرح می کنند که امکان پذير نيست که ايران به عقب برگردد و مبارزاتی که زنان کرده اند و چيزهائی که قشر متوسط جامعه بدست آورده، حاضر نيست از دست بدهد و احمدی نژاد نمی تواند آنها را محدود کند و بالطبع اين باعث رو در روئی مردم با رژيم می شود. شما چه فکر می کنيد؟

حق شناس: من فکر می کنم هيچ کس سر بی درد خودش را دستمال نمی بندد. اگر از نظر سياسی لازم باشد می کند! وقتی می گويم از نظر سياسی يعنی در واقع رژيم همان موقع هم که به اصطلاح آزاديهای فردی را محدود می کند و با يک قانون دو سطری حجاب، نصف جمعيت ايران را زير اخيه می برد و از اين به عنوان داروئی مؤثر و شفابخش برای مطيع کردن مردم استفاده می کند و وقتی لازم نباشد نميکند . اگر لازم باشد همين رژيم بلد است که خودش پول بدهد تا فيلم هائی برای مصرف خارجی تهيه شود. مگر نمی کند؟ موسيقی که خمينی آن را حرام می دانست، بعدها نه تنها در راديو تلويزيون ضروری شد، بلکه خاتمی با خودش ارکستر به چين برد.
اگر لازم باشد فشارها را خواهند آورد و اگر لازم نباشد نمی آورند. در همان دوره خاتمی که صحبت از آزادی مطبوعات و خيلی چيزهای ديگر می کردند، چنانچه مطبوعات، اندکی بر خلاف مصالح کشور – از نظر آنها – می نوشتند، توقيف می شدند. حتی نويسنده هايی را هم کشتند و به پرونده ی قتل ها هرگز رسيدگی نشد. بنابراين گمان نمی کنم وضع خيلی تغيير بکند چون همه اينها روی اين ماشين دولتی سوار هستند و اين ماشين دولتی هم برای ادامه حياتش نيازهای معينی دارد. آن چيزی که به نظر من کم است و اپوزيسيون انقلابی چپ (اپوزيسيون های ديگر خودشان کارشان را می کنند) بايد رويش بکوبد اين است که مصالح و نيازهای اقشار و طبقات زحمتکش جامعه را در نظر بگيرد، روی مسائل آنها از نظر تئوريک کار کند و صادقانه با مبارزات مردم درآميزد و اگر از اين طريق نيست بهتر است بپيوندد به ساير انواع اپوزيسيون!

قليچ خانی: خب، در همين رابطه ما بعنوان اپوزيسيون چپ طبيعی است که درصد زيادی نيستيم – هر چند نيروی راديکال به رغم درصد پايين اش می تواند در جامعه قوی باشد – ما درصدمان خيلی پائين است. سؤالم اينست که با اين پراکندگی ای که اکنون در جنبش چپ وجود دارد و به تکه های خيلی خيلی ريز تقسيم شده است، آيا می شود با وجود اين پراکندگی کار کرد؟ يا بايد راه های جديدی در آستانه قرن بيست و يکم پيدا کرد که بشود نيروهای چپ در جبهه وسيع تری جمعی تر کار بکنند؟ طبيعی است در اين دوران وقتی نيروها اندک است و پراکنده هم هست نتيجه ای نخواهد داد. آيا شما به عنوان کسی که سالها دست‌اندر کار سياسی بوده‌ايد، راه حلی داريد و آيا فکر می کنيد شدنی است؟! و يا چه راه هائی ممکن است در اين زمينه وجود داشته باشد؟

حق شناس: بنظر من، اين امری اراده گرايانه نيست، يعنی مثلا ما دلمان بخواهد عده زيادی را که پراکنده هستند و فکر می کنيم که پراکندگی شان عارضی است، کنار هم قرار گيرند و اراده گرايانه بگوئيم که بيائيد در اين چهارچوب کار کنيم. بنظرم اينطوری نيست. اگر پراکندگی ای وجود دارد، اين پراکندگی نه عارضی بلکه واقعی و ساختاری ست. يعنی آن پختگی تئوريک، ايدئولوژيک در سطح ملی و جهانی که خود محصول يک فرآيند تاريخی نقد و بررسی چپ و جمع بست مبارزات جاری برای رسيدن و پی افکندن بنيانی خارج از چارچوب سرمايه داری می تواند باشد. هنوز اين حد از پختگی نيست چرا که اگر بود بحد کافی ناقوس می کوبد که بايستی دست واحدی در برابر اين دشمن واحد وجود داشته باشد. در دوره هائی از تاريخ ايران، شما می خواستيد يا نمی خواستيد گروهای مختلف شکل می گرفت و شما توی محله خودت می ديدی که چند نفر بصورت گروه مخفی جمع شده ايد و داريد کار می کنيد و آن يکی هم در محله ديگری و در واقع گروه های مبارز می جوشيدند، يعنی در شرايط جامعه مرتب حرکت انقلابی و حرکت جمعی می جوشيد و افراد را به سمت يک جور وحدت يا حداقل اتحاد سوق می داد ولی در دوره های ديگری مثل امروز پراکندگی غالب است. تا زمانی که آن شرايط تاريخی که گفتم بوجود نيامده، گمان نمی کنم راه حلی پيدا شود يا وجود داشته باشد.

قليچ خانی: در واقع شما می گوئيد که اجتناب ناپذير است!

حق شناس: بله اجتناب ناپذير است. اما نبايد نوميد شد. بايد بدانيم که زيرپامان خالی ست، پشتمان به کوه نيست. با بحران تئوريک و ايدئولوژيک همه جانبه هم سر و کار داريم. راه حل، کار کردن و مبارزه ی همه جانبه و صميمانه و فروتنانه در صف کارگران و زحمتکشان و عموم ستمديدگان (از ستم نژادی گرفته تا قومی، جنسی، دينی و غيره) است.

قليچ خانی: متشکرم.

(منتشر شده در آرش شماره ۹۲ اوت ـ سپتامبر ۲۰۰۵)

(استاد علوم سياسی در دانشگاه کاتوليک ليون ـ فرانسه)

در رفراندوم ۱۵ اکتبر ۲۰۰۵ عراقی ها نظرشان را دربارهء قانون اساسی دادند، اما اين، چه مشروعيتی و چه اعتباری برای اين متن به بار می آورد که بارها و بارها در اوضاعی غالباً ناروشن تغيير کرده و آخرين اش سه روز قبل از رفراندوم بود و بايد، پس از انتخابات مجلس در ۱۵ دسامبر، تغيير نهايی در آن صورت گيرد؟
نظرات بسيار متضادی دربارهء اين قانون اساسی از چند ماه پيش جريان يافته است. هر ماده ای که به تصويب [شورای تدوين قانون اساسی می رسيد] چند روز بعد تغيير چهره می داد و مسخ می شد. پس از ۸ ماه بحث و بررسی غالباً عقيم، می توان فقدان کامل چشم انداز يک عراق واحد را مشاهده کرد. هر دسته ای بر مواضع خود ايستاده و تأکيد بر ويژگی های قومی، منطقه ای و مذهبی بر منافع ملی و عمومی غلبه يافته است. اختلاف بين شيعه ها و کردها عميق است در حالی که سنی ها هم نسبت به هر دو طرف با حذر بسيار می نگرند. ترکمن ها به نوبهء خود چند بار نظر خود را تغيير داده اند و مسيحيان آشوری ـ کلدانی دچار چند گانگی و چند دستگی اند.
بايد گفت که در اين متن دو نظر متضاد راجع به يک موضوع در کنار هم آمده است (مثلاً دربارهء اسلام و دموکراسی). مقدمهء متن طبيعتی آشفته دارد و از رنج مردم مسيحی آشوری ـ کلدانی سخنی نمی گويد. گفته می شود که هيچ قانونی اگر با اصول و ثوابت تعاليم اسلامی و مبانی دموکراسی در تضاد باشد نمی تواند به تصويب برسد (مادهء دوم). اين متن نه حامل طرحی برای استقرار اصل شهروندی ست و نه دارای هيچ فلسفهء سياسی راهنما ست، حال آنکه ملاحظات طرفداری از اين يا آن و نيز رقابت بين اشخاص در آن فراوان است.
مسعود بارزانی يکی از رهبران کرد که بر خودمختاری منطقهء خويش پافشاری فراوان دارد نمونه ای از تفکر کردها را به دست داده خطاب به پارلمان کرد می گويد: "اگر آنها می خواهند که ما دربازسازی عراق شرکت کنيم بايد همهء حقوق ملت ما را تضمين کنند". وی اضافه کرد که کردها نخواهند پذيرفت که هويت عراق هويت اسلامی باشد يا اينکه عراق جزئی از ملت عرب تلقی شود، اما او موفق نشد زيرا آن متن بارها تحت فشار دولتهای عرب جرح و تعديل شد.
برخلاف کردها، شيعه های طرفدار مقتدا صدر دست به تظاهراتی زدند تا با فدراليسم که به نظر آنان مترادف تقسيم است مخالفت کنند و از وحدت عراق به دفاع برخيزند. در همين باره بايد گفت که فدراليسم تصويب شده را بسختی می توان تعريف کرد زيرا بين فدراليسم قومی و فدراليسم جغرافيايی نوسان دارد. اختيارات قدرت مرکزی نسبت به اختيارات استان ها بسيار ضعيف است. به علاوه، اين فدراليسم بيشتر به کنفدراسيونی واگذار می شود که قدرتهای محلی آن در کليهء زمينه ها نيرومندند و حکم دولت هايی در درون دولت دارند. قانون اساسی کرد که در دست تهيه است چنين سمتگيری ای دارد.
اما سنی ها به مقاومت دربرابر آنچه فرمان (ديکتات) کُرد ـ شيعه می نامند ادامه می دهند. دربرابر سنی ها چند مورد سازش صورت گرفته به خصوص دربارهء وحدت کشور و هويت عربی آن، ولی به دليل فقدان اعتماد و تفرقهء سياسی در درون خودشان، سازش های مزبور رضايت بخش نبوده است.
هرچند پارلمان عراق توانست در آخرين لحظات، متن قانون اساسی را تصويب کند، اما موارد اختلاف نه در داخل مجلس، بلکه در خارج از چارچوب آن حل و فصل شد. اختلافات روی بيست نکته انباشته و قطب بندی شده بود و هريک از طرف های درگير آن را استرتژيک تلقی می کرد و حاضر نبود بر سرِ آنها پای سازش و توافقی برود.
در اين اوضاع استثنائی آکنده از خشونت و ترس، جنايت های فزاينده و فقدان شديد امنيت، وجود بحران اقتصادی، بيکاری و قحطی مسکن، نبودِ دولت، فقدان فرهنگ دموکراتيک، نبودِ آب آشاميدنی و برق و گاز، آيا قانون اساسی به نيازهای روزمرهء مردم عراق پاسخ خواهد داد؟ آنهم در زير يوغ اشغال خارجی؟
با توجه به چالش هايی که قانون اساسی در زمينه های زير با آن روبرو ست: از هويت ملی کشور گرفته تا رابطهء دين ـ دولت، ماهيت ساختار دولت (فدرالی، واحد، غير متمرکز)، شکل رژيم سياسی (پارلمانی، فدرالی)، توازن بين عوامل تشکيل دهندهء مذهبی، قومی، عشيرتی، جايگاه زن، قسمت کردن پست های دولتی، توزيع ثروتها؛ و تا زمانی که محتوای اين قانون مبهم و نامشخص است، تصويب آن در رفراندوم هيچ تغييری در زندگی عراقی ها به وجود نخواهد آورد، بلکه راه را برای تقسيم عراق به کانتون ها و قطعات متعدد باز خواهد کرد.


(ترجمه از لوموند ۲۲ اکتبر ۲۰۰۵، برای انديشه و پيکار)

رابرت فيسک: جنگ بزرگ برای تمدن

Robert Fisk, La Grande Guerre pour la civilisation, La Découverte, ۹۵۵ p. ۳۰ E

انتشارات لادِکوورت، ۹۵۵ ص، ۳۰ يورو

اين را که جنگ شکست مطلق روح و سرشت انسانی باشد (۱)، اين را که جنگ زشت و وحشت انگيز و تکان دهنده باشد و تر و خشک را با هم بسوزاند همه می دانند يا بايد بدانند، اما به چشم ديدن روی ديگر جنگ که نخستين واقعيت آن است، و در صحنه حاضر بودن و ديده ها را روايت کردن، با دستی از دور بر آتش داشتن و تخمين زدن دربارهء وحشت ناشی از جنگ و دروغ هايی که پشتِ اطلاعيه های نظامی و سخنان آرام کننده پنهان است بسيار تفاوت دارد. روزنامه نگار انگليسی، رابرت فيسک اين شايستگی چشم گير را دارا ست که نه تنها از ۳۰ سال پيش تا کنون شاهد سلسله تراژدی هايی بوده که خاور ميانه را هدف قرار داده، نه تنها هميشه توجهش به سوی چيزی که خود آن را "اردوی ديگری" و "نظر طرف مغلوب" می نامد جلب شده، بلکه به ويژه اين جرأت را داشته که اشياء را به نام حقيقی شان بنامد و از جنايت به عنوان جنايت نام ببرد. همين امر هم باعث شهرتش شده و هم نفرت بسيار و انبوهی از نامه های توهين آميز را به سوی وی روانه کرده است.
او به "خبرنگاران نوکر منش" و "سرمقاله نويسان قلم به مزد" رحمی روا نمی دارد، چنانکه نسبت به کسانی هم که به طور سيستماتيک به روش ۵۰ ـ۵۰ (به خصوص در آنچه به کشمکش اسرائيل ـ فلسطين بر می گردد) يعنی مساوی دانستنِ دو طرفِ نزاع پناه می برند اغماض نمی کند. آنها محتاطانه دو نوع گزارش از يک حادثه ارائه می دهند، هرکدام برای يکی از طرفين درگير در جنگ. "کشتار صبرا و شاتيلا را نمی توان با روش ۵۰ ـ۵۰ روايت کرد". اما در کتاب قطوری که خود "تسخير خاور ميانه به دست غرب" می نامد، فيسک سخت ترين داوری ها را عليه سياستمداران ابراز می دارد نه تنها عليه جرج بوش (پسر) و تونی بلر که به نظر وی با بن لادن "کيفيت" مشترکی دارند که اعتماد مطلق به خودشان است، بلکه عليه برخی ديگر نيز سختگيرانه داوری می کند: تصويری که او از بيل کلينتون و ياسر عرفات رسم می کند از همه ويرانگرانه تر است چون کمتر کسی انتظارش را دارد.
هرگز نبايد عقب نشست، هرگز نبايد تسليم باجگيری شد
رياکاری، دروغ بافی، اعتماد ابلهانه و سرانجام بدبختی. به نوشتهء فيسک، "همواره چنين بوده که هرگاه پای غرب برای مداخله در جهان عرب باز می شده هدفی جز خيانت در کار نبوده است". از وعده های فراموش شدهء لورنس عربستان گرفته تا به حالِ خود رها کردنِ شيعه های عراق که واشنگتن آنها را در بهار ۱۹۹۱ به شورش عليه صدام حسين تشويق کرده بود، نمونه های اين خيانت اند ولی او آنقدر به افشای "ما غربی ها" می پردازد که خود را در معرض طعن و لعن برخی همکاران قرار می دهد. برای مثال، وقتی در پیِ يک بمباران آمريکايی، از دست روستائيان افغانی کتک مفصلی خورده بود، وال استريت جورنال پريشانی و بدبياری اين خبرنگار را به سخره گرفته، می نويسد: او قربانی کينه ای شد که به خودش داشت و آنچه حقش بود بر سرش آمد.
فيسک کسی نيست که ضربه ای بخورد ولی واکنش نشان ندهد. مقالات او عليه آنچه خودش "آخرين جنگ استعماری" می نامد (يعنی جنگ اسرائيل با فلسطينی ها) غالباً او را در معرض اتهامات تحقير کننده ای قرار می دهد. اما اينکه او را "نوهء آيشمن" يا خيلی "ضد يهودی" لقب داده اند باعث شده که وی قاطعانه آنها را به شکايت و محاکمه تهديد کند: "در چنين مواردی هرگز نبايد عقب نشست. هرگز نبايد در برابر باجگيری تسليم شد". وانگهی، به نوشتهء او "در اروپا، اتهام آنتی سميتيسم (ضديت با يهود) عليه هرکسی که به خود جرأت انتقاد از دولت يهود بدهد تاحد زيادی تأثيرش را از دست داده است". اين امر در ايالات متحده تا اين حد کم اثر نشده، ولی اين مانع از آن نيست که رابرت فيسک در آنجا کنفرانس برپا کند و سالن ها از انبوه شنوندگان انباشته باشد.
اين مرد که از جنگ وحشت دارد و همواره با خشم و نفرت فراوان به توصيف آن می پردازد همه جا را زير پا می گذارد. از ايران تا عراق، از افغانستان تا سرزمين های اشغالی فلسطين. تاريخی که او از اين مناطق روايت می کند تاريخ واحدی ست، "تاريخ تکبر" و آثار آن در زمينه و بستری که از مدتها پيش به دست مستبدان محلی ويران شده است، مستبدانی که غرب غالباً از آنها همچون ابزار استفاده کرده و سپس خود آنان را درهم شکسته است.


(از لوموند هفتگی، ۵ نوامبر ۲۰۰۵، ترجمه برای انديشه و پيکار)


۱ـ مترجم در صحت چنين حکمی که در متن مقاله آمده ترديد دارد. چنان که حکم کلاوزويتس (تئوريسين نظامی پروس در قرن ۱۹) را نيز که می گويد: "جنگ ادامهء سياست است به وسايل ديگر" قانع کننده نمی يابد. پرسش اين است که آيا جنگ شکلی از مبارزهء طبقات نيست که مارکس آن را موتور محرک تاريخ شمرده است و آيا سياست ادامهء آن نيست؟

در معرفی کتاب «لوليتا خوانی در تهران: خاطراتی در کتابها» نوشتهء آذر نفیسی

نويسنده اين کتاب آذر نفيسی از سيزده سالگی برای تحصيل به اروپا و آمريکا ميرود و تا سال ۱۹۷۹ بجز فواصل کوتاهی که برای ديدار خانواده به ايران ميايد در آنجا ميماند. او چند ماه پس از سقوط رژيم شاه در فرودگاه مهرآباد به زمين مينشيند و تا سال ۱۹۹۷ که به آمريکا باز ميگردد، به تدريس ادبيات انگليسی در دانشگاههای تهران، آزاد و علامه طباطبائی ميپردازد. او در طول دو سال آخر اقامت خود در ايران محفلی از هفت دختر دانشجو تشکيل ميدهد و در خانه خود با آنها به مطالعه ی چند رمان مشهور زبان انگليسی دست ميزند.

۱ــ خاطرات هجده ساله:

کتاب «لوليتا خوانی در تهران: خاطراتی در کتابها» که از سوی انتشارات راندوم هاوس، در ۳۴۷ صفحه منتشر شده است، در واقع شرح خاطرات هجده سالی است که نويسنده در تهران روزگار ميگذراند و در آن فراز و نشيب های زندگی يک استاد دانشگاه را در سالهای شکل گيری رژيم ولايت فقيه و جنگ هشت ساله ی خمينی با صدام و سالهای پيش از رياست جمهوری خاتمی، نشان ميدهد.
آنچه کتاب را شيرين و خواندنی ميکند شرح موشکافانه اقداماتی است که رژيم تماميت گرای خمينی به بهانه پياده کردن مقررات اسلامی به آن دست ميزند و آرام آرام شهروندان ايرانی، بويژه زنان را از آزادی های فردی که در سال انقلابی ۱۳۵۷ به دست آورده بودند، چون آزادی وجدان، انديشه، سخن، انجمن، مسافرت، پوشاک و حتی به قول نويسنده آزادی تخيل و رويا، محروم ميسازد. من تاکنون به کمتر اثری برخورده ام که با چنين دقت، روند اسلامی شدن جامعه ما را نشان دهد. کسانی که به بهانه نسبيت فرهنگی ميخواهند زنان ما را زير چادر پنهان سازند بايد اين کتاب را بخوانند تا دريابند چرا تحميل حجاب فقط به معنای يک تکه پارچه بر سر زنان نيست، بلکه محروم کردن آنها از ابتدايی ترين حقوق بشری است. اين خاطرات نشان ميدهد که چگونه در ايران يک مکتب بر دولت تسلط مييابد و تنها پيروان يک رهبر اجازه رشد پيدا ميکنند. در انقلاب فرهنگی، دانشگاه از عناصر غير مکتبی تصفيه شده و راه نفس کشيدن بر دانشجويان، استادان و کارمندان ناراضی بسته ميشود. جنگ برای رهبر «برکت» ميآورد و رژيم او در پرتو جانفشانی کودکانی که به روی مين ميروند سرمايه ای سياسی کسب ميکند. اما بالاخره حکومت اسلامی در اثر فشار مردم و در تضادهای درونی خود مجبور به عقب نشينی شده و در دوره اول دولت خاتمی تا اندازه ای به شل کردن بندهای استبداد مذهبی ميپردازد.

۲ــ شکل بندی ادبی کتاب:

روايت نويسنده از خاطرات هجده ساله اش ساده نيست و او کوشيده تا به جای ترتيب تاريخی روايت به آن نظمی ادبی دهد. او بدين منظور کتاب را با آغاز تشکيل محفل کتابخوانی در سال ۱۹۹۵ شروع ميکند و سپس در بخش دوم به روز ورود خود به ايران و پاگيری رژيم جديد در سال ۱۹۷۹ ميپردازد. آنگاه در بخش سوم به رويدادهای جنگ هشت ساله اشاره کرده و بالاخره در بخش آخر، خاطرات خود را از زمان مرگ خمينی تا انتخاب خاتمی ادامه ميدهد و بدين ترتيب دوباره به بخش اول کتاب و شروع کار جرگه ی ادبی باز ميگردد. قرار دادن يک محفل کتابخوانی به عنوان محور روايت وقايع هجده ساله، نه فقط به کتاب نظمی هنرمندانه ميبخشد بلکه هم چنين به نويسنده اين امکان را ميدهد که با توضيح خصوصيات فردی و کارنامه ی زندگی هفت فرد عضو جرگه و آدمهای اطراف آنها، خواننده را با وجوه مختلفی از زندگی در جمهوری اسلامی آشنا سازد. رويدادها در اين کتاب به نوری ميماند که در آينه های گوناگونی بازتاب يافته و هر يک از آينه ها بر اساس شکل خود آن نور را به وجه متفاوتی منعکس ميکند.
اما شکل بندی روايت و نظم مطالب به همين خلاصه نميشود و لايه ديگری هم دارد. نويسنده ميکوشد تا در هر بخش از کتاب ميان يک اثر مهم داستان نويسی غرب و وقايع آن دوره از خاطرات خود پيوندی به وجود آورد. در بخش نخست ما با آثار ولاديمير نابوکوف بويژه کتاب نام آور او «لوليتا» آشنا ميشويم. در بخش دوم با کتاب «گتسبی بزرگ» نوشته اسکات فيتز جرالد، در بخش سوم با آثار هنری جيمز بويژه کتاب «ديزی ميلر» و بالاخره در بخش آخر با «غرور و تعصب» اثر جين آستين. اين سازمانبندی مرا به ياد رمان "اوليسيس" اثر جيمز جويس می اندازد که در برگيرنده شرح يک روز از زندگی قهرمان داستان در شهر دوبلين ميباشد ولی جويس در عين حال در هر فصل آن به ماجراهای حماسه "اوديسه"ی هومر ميپردازد که عنوان کتاب نيز از آن گرفته شده است.
در کنار محفل کتابخوانی و چهار کتاب مورد مطالعه، که محور اصلی شکل بندی خاطرات نويسنده را تشکيل ميدهد، يک شخصيت کناری و مرموز نيز وجود دارد که نويسنده از او به نام «افسونگر من» ياد ميکند و ديدارهای گاه و بيگاهی با او به صورت يک محور فرعی برای سازمان بندی خاطرات در ميآيد. اين شخصيت چهره ای دوگانه دارد: از يک سو مانند «سوسک سخنگو»ی پينوکيو ندای وجدان و عقل نويسنده است و او را با اندرزهای حکيمانه خود راهنمايی ميکند، از سوی ديگر چهره ای جذاب دارد و در خانه خود از نويسنده با قهوه و شکلات پذيرايی ميکند و گاهی اين تصور را برای خواننده به وجود ميآورد که شايد ميان او و راوی رازی سربسته وجود دارد.

۳ــ چهار دوره و چهار رمان:

اينک ببينيم که نويسنده چگونه ميکوشد تا ميان اين رمانها و رويدادهای هر دوره از خاطرات خود پيوندی به وجود آورد. در بخش مربوط به «لوليتا» نويسنده معتقد است که اچ.اچ. پيرمرد با اغواگری و تجاوز به لوليتا، در واقع اين دختر دوازده ساله را از کودکی اش محروم ميکند و او را به صورت پروانه زنده ای در ميآورد که لوليتا پس از يک گردش علمی با همکلاسی هايش آن را يافته و به ديوار اتاقش نصب کرده است. ميان تجاوزگر و تجاوز شده يک پيوند متقابل وجود دارد که مبتنی بر برداشت ذهنی طرفين از يکديگر است و تا هنگامی که اين ذهنيت پا برجاست امکان تغيير عينی اين رابطه تجاوزگرانه وجود ندارد. اين موقعيت برای من يادآور همان رابطه ای است که فردريک هگل در کتاب «پديدار شناسی روح»، ميان خداوندگار و بنده ميبيند. تا هنگامی که بنده برداشت ذهنی خود را از وابستگی اش به ارباب از دست نداده و به تجسم يک زندگی آزاد نرسيده امکان گسستن يوغ ارباب ــ بندگی ميسر نخواهد شد. در همين جاست که پيوند داستان «لوليتا» با شرائط زندگی مردم و در اين مورد مشخص، زنان در جمهوری اسلامی روشن ميشود. اگر چه نويسنده در صفحه ۳۵ کتاب به صراحت ميگويد که نه «آيت الله» جمهوری اسلامی همان اچ. اچ. پيرمرد کتاب نابوکوف است و نه «ما زنان ايرانی» لوليتای دوازده ساله، ولی با اين وجود چنين پيوندی به روشنی ديده ميشود. اين همانندی تا حدودی پرداختن به داستان لوليتا در خلال روايت رويدادهای بخش اول خاطرات نويسنده را توجيه ميکند، زيرا خواننده ميان آن رابطه تجاوزگرانه درون داستان لوليتا با ستمی که بر زنان جرگه ی لوليتا خوان در تهران وارد ميشود ارتباطی حس ميکند.
اما اين همانندی در بخش های ديگر کتاب به اين اندازه محسوس نيست. نويسنده ميکوشد در بخش دوم ميان بيدار شدن قهرمان کتاب «گتسبی بزرگ» از به اصطلاح «خواب آمريکايی» و ريختن توهم مردم نسبت به انقلاب اسلامی پيوندی به وجود آورد. قهرمان کتاب گتسبی، پس از بيداری به مهاجرانی فکر ميکند که در قرن شانزدهم از اروپا به آمريکا آمدند تا در آنجا بهشتی زمينی به وجود آورند، ولی پس از مدتی اين رويا را چون کابوسی يافتند. مردم ايران نيز پس از سر کار آمدن خمينی نه تنها آزادی بيشتری به دست نياوردند بلکه همان خرده آزادی هايی هم که در قبل داشتند از دست دادند.
در بخش سوم که مربوط به رويدادهای جنگ هشت ساله است نويسنده ميخواهد ميان کتابهای هنری جيمز و اين فاجعه رابطه ای پيدا کند ولی فقط به اين موضوع اشاره ميکند که جيمز در اوائل زندگيش در جنگ داخلی آمريکا حضور داشته و در پايان عمرش در لندن، جنگ جهانی اول را تجربه کرده است. با اين وجود بررسی يکی از کتابهای جيمز به نام «ديزی ميلر» به نويسنده اين فرصت را ميدهد که ميان فشار اجتماعی که در جمهوری اسلامی بر زنان وارد ميشود و محدوديت هايی که ديزی در کتاب جيمز از آن حرف ميزند پيوندی برقرار نمايد. در فصل آخر نويسنده به زندگی شخصی هفت نفر جرگه ی کتابخوانی خود ميپردازد و نشان ميدهد که هر يک از آنها برای رابطه با جنس مخالف چه مشکلاتی دارد و چگونه دست آخر بجز يک نفر از آنها بقيه مجبور ميشوند که ايران را ترک کنند. وارد شدن به اين فضای شخصی، زمينه ای به دست ميدهد که نويسنده ميان چهار خواهر درون کتاب «غرور و تعصب» جين آستين و ناکامی و کاميابی هفت دختر دانشجوی خود در عشق و ازدواج، رابطه ای به وجود آورد.

۴ــ استاد دانشگاه در برابر راوی خاطرات:

پيدا کردن خطوط ارتباط ميان رمانهای انتخاب شده با خاطره هايی که نويسنده به شرح آنها ميپردازد، علت وجودی «لوليتا خوانی در تهران» را توضيح نميدهد و خواننده را از اين پرسش اساسی باز نميدارد که چرا او بايد به هنگام خواندن خاطرات هجده ساله نويسنده مرتبا با تجزيه و تحليل کتابهای نابوکوف، فيتزجرالد، جيمز، آستين و ديگران بمباران شود؟ شک نيست که خواندن کتاب لوليتا در نيويورک با لوليتا خوانی در تهران فرق دارد و اين درست همان چيزيست که نويسنده به خاطر آن قلم به دست گرفته است. منتها او از ياد برده که آنچه به کتاب او ويژگی ميبخشد همان شرايط خاص زندگی در تهران ميباشد و نه تجزيه و تحليل کتابهای نابوکوف، فيتزجرالد و ديگران که اگر خواننده ميخواست ميتوانست آنها را در صدها کتاب نقد ادبی که در اين باره منتشر شده مطالعه کند. در واقع در عبارت «لوليتا خوانی در تهران» آنچه که برای نويسنده دست بالا را دارد کتاب لوليتاست و نه خاطرات تهران. اين شيوه برخورد بر کل کتاب سايه انداخته و سهم مربوط به نقد ادبی آن را نسبت به روايت نويسنده از زندگی هجده ساله اش در تهران بيش از حد بزرگ کرده است، و در نتيجه خواندن کتاب را بويژه برای خواننده ای که از پيش با اين رمانها آشنا نيست مشکل کرده است. به نظر من نحوه برخورد نويسنده به اين رمانها، تقدس آميز است و به شيوه ديد آرمان پردازان مذهبی و غير مذهبی ميماند که ميخواهند رويدادهای روز را در پرتو جنگ آرمانی ميان حسين و يزيد در کربلا يا پرولتاريا و بورژوازی در روسيه توضيح دهند. رمانهای ياد شده برای نويسنده در حکم کتابهای مرجع هستند که او خود را موظف ميداند مرتبا از آنها نقل قول کند و ميان رويدادهای هجده ساله در تهران و رخدادهای درون اين کتابها وجوه تشابهی بيابد. گويا نويسنده خود متوجه اين گرايش منفی شده وقتی که در صفحه ۲۶۶ کتاب صادقانه اعتراف ميکند:«من بيش از حد آکادميک هستم. از بس رساله و مقاله نوشته ام ديگر نميتوانم تجربه ها و ايده هايم را تبديل به روايت کنم بدون اين که سر منبر بروم. اگر چه در واقع اين انگيزه کار من است که هم خود را روايت کنم و از نو بيافرينم و هم ديگران را.» کلمه «پانتيفيکيشن» (pontification) که من آن را «سر منبر رفتن» ترجمه کرده ام در واقع باری سنگين تر دارد و به معنای «پاپيت» و «مرجعيت نمايی» است و به خوبی ميتواند نشان دهنده احساسی باشد که نويسنده نسبت به رمانهای مقدس خود دارد. او در آغاز کتاب خود ميگويد که: «رمان رونوشت واقعيت نيست بلکه تجلی حقيقت است.» (صفحه ۳)
با بخش نخست اين حکم موافقم ولی با بخش دوم آن مساله دارم و بيشتر مرا به ياد نگرش مومنين نسبت به کتابهای آسمانی و همچنين اين جمله مائوتسه دون مياندازد که در رساله «درباره تضادها»ی خود ميگويد که «ماترياليسم ديالکتيک حقيقت عام است». ديروز رساله مائو موقعيت را توضيح ميداد و امروز کتاب نابوکوف. جای کتابهای مرجع عوض شده ولی زاويه ديد يکسان باقی مانده است.

۵ــ رسالت رمان:

رمان برای نويسنده نه تنها جلوه ای از حقيقت را آشکار ميسازد بلکه همچنين رسالت اجتماعی ويژه ای بر عهده دارد که همانا گستردن بالهای تخيل درون جامعه خفقان زده است. او در اولين روز گرد آمدن محفل کتابخوانی اين موضوع را چنين توضيح ميدهد: «چگونه شاهکارهای خيال ميتوانند به ما زنان در اين شرايطی که بدان دچار شده ايم کمک کنند؟ ما در جستجوی يافتن راه حل ساده ای نبوديم اما اميد داشتيم که بتوانيم حلقه ی پيوندی ميان فضای بازی که رمان عرضه ميکند و فضای بسته ای که ما بدان محدود شده بوديم بيابيم.» (ص ۱۹)
شک نيست که در هنر و ادبيات، تخيل ــ يعنی نيروی آفريدن تصويرهای ذهنی ــ نقشی عمده بازی ميکند. نويسنده و هنرمند با سوار شدن بر بالهای تخيل خود را از شرايط محدود شخصی و اجتماعی که در آن قرار دارد ميرهاند و در اين پرواز، خواننده، بيننده و شنونده را نيز با خود به فضايی باز ميکشاند. اما اين فضای باز ذهنی اگر ميخواهد در زندگی بيرونی تاثير بگذارد بايد ترجمان سياسی و حقوقی بيابد، در غير اينصورت تنها درون ذهن ما ميماند و در شرائط زندگی واقعی هيچ دگرگونی به وجود نميآورد. خواندن کتاب «غرور و تعصب» ميتواند در ذهن يک دختر ايرانی اين پرسش را به وجود آورد که چرا بايد پدر و مادرش برای او خواستگار پيدا کنند و چرا او نبايد با پسران همسن و سال خود آزادانه معاشرت کند تا از اين طريق نيروی تميز خوب از بد در او تقويت شود. اما تا هنگامی که اين دختر به ازدواج اجباری «نه» نگفته و تا هنگامی که اين خواست او به صورت يک منشور برای تحقق بخشيدن به برابری زن با مرد در جامعه ما در نيامده، فضای بازی که کتاب جين آستين در ذهن آن دختر ايرانی آفريده تنها ميتواند به رويای بر باد رفته يک زن خانه دار تبديل شود.
آنچه مردم ايران از آن محرومند وجود آزاديهای فردی است، جدا بودن مذهب از دولت است و برابری زن و مرد. برای رسيدن به اين آزاديها، هنر و ادبيات نقشی موثر دارد زيرا در اين عرصه است که ما بهترين تجليات فردی را باز مييابيم و آنچه را که در زندگی واقعی از آن محروم هستيم دوباره باز ميآفرينيم. اين کار را مردمی هم که سواد ندارند به خوبی انجام ميدهند و در اين راستا نقشی را که مادربزرگها در انتقال قصه های کودکان بازی ميکنند نبايد ناديده گرفت. ولی کارکرد تخيل ادبی و هنری را به يک قالب معين تقليل دادن و آن را در چهار رمان مشخص خلاصه کردن و در سراسر کتاب خود سايه اين رمانها و نويسندگان آن را بر رويدادها انداختن، چيزی است که به کتاب شيرين و خواندنی آذر نفيسی لطمه زده و آن را در پاره ای موارد به يک کتاب نقد ادبی کسالت بار شبيه کرده است. شايد هم اين يکی از عواقب زندگی در زير سايه استبداد آرمانی باشد که از نويسنده به قول ايوان کارامازوف يک "مفتش اعظم" ميسازد که ميخواهد بر هر متنی، حاشيه ای بنويسد و در پرتو کتاب آسمانی خود به شرح و تفسير هر واقعه ريز و درشت بپردازد.

۶ــ سانسورچی نابينا:

نويسنده در اوائل کتاب خود از اين «مفتش اعظم» که هم بر اداره مميزی فرهنگ تسلط دارد و هم در قالب رهبر و بنيانگذار نظام تماميت گرای جمهوری اسلامی بر کوچکترين رفتارهای شخصی شهروندان نظارت ميکند، به عنوان «سانسورچی کور» نام ميبرد و ميگويد: «جهان ما در زير يوغ ملايان، با عدسی های بی رنگ سانسورچی نابينا شکل گرفته بود.» (صفحه ۲۵)
او اين تمثيل را از يک داستان حقيقی به وام ميگيرد که بر اساس آن يکی از مميزهای سينما و تئاتر وزارت ارشاد فردی نابينا يا تقريبا نابينا بوده است. البته روشن است که اشاره نويسنده به صفت «نابينا» مجازی است و در مثل هم که مناقشه نيست. ولی پرسش من اين است که چرا نابينايان که خود آگاهانه نابينايی خود را انتخاب نکرده اند بايد تاوان دهنده خشک مغزی يک سانسورچی و رهبر آرمانی شوند که انجماد فکری را آگاهانه برگزيده است. چرا نبايد از نابينايی به عنوان يک «تمثيل مثبت» استفاده کرد و برای نمونه از جامعه ای که نسبت به رنگ پوست افراد «نابينا»ست نام نبرد؟ چرا به جای يک سانسورچی نابينای سينما نبايد به دنبال يک سينماگر نابينا گشت؟ هنگامی که ميتوان موسيقی دان ناشنوايی چون بتهوون داشت شايد بتوان سينماگر و نقاش نابينا هم پيدا کرد و صفت نابينايی را از سانسورچيان خشک مغز پس گرفت. آندره دوتات کارگردان مجاری ــ آمريکايی اولين فيلم تمام رنگی و سه بعدی "خانه مومی" از يک چشم نابينا بود، و فرانسيسکو گويا شاعر مشهور اسپانيايی ناشنوا و نابينا شد و نقاش ترک "اشرف ارمغان" کور مادرزاد است. از نويسنده ای چون آذر نفيسی که از رنج زنان مينويسد بايد انتظار داشت که نسبت به يک گروه ستم کشيده ی ديگر حساسيت بيشتری نشان دهد.

۷ــ رويای گذشته و کابوس آينده:

اينک وقت آن رسيده که به موضع گيريهای سياسی کتاب نيز نظری افکنده شود. در اين راستا آنچه از همه چشمگيرتر است طرز برخورد تبرئه آميز نويسنده نسبت به رژيم شاه ميباشد. نميدانم آيا اين شيوه ديد ناشی از آن است که نويسنده از هنگام نوجوانی به خارج رفته و به اندازه کافی امکان آن را نيافته که فضای خفقان زده ی دوران شاه را حس کند، يا محصول زندگی در دوزخ جمهوری اسلامی ميباشد که دوران گذشته را در ذهن او چنين شيرين کرده است؟ او با چنين ديد تبرئه آميزی به دوران شاه است که درباره يکی از دخترانش مينويسد: «آيا او شرايط خود را با مادرش مقايسه ميکند وقتی که همسال او بود؟ آيا خشمگين نميشود که زنان هم نسل مادرش ميتوانستند آزادانه در خيابانها حرکت کنند، از مصاحبت جنس مخالف لذت ببرند، به نيروی پليس بپيوندند، خلبان شوند و تحت قوانينی زندگی کنند که در مورد زنان در سطح جهانی از پيشرفته ترين هاست؟» (صفحه ۲۷)
بدون شک، وقتی که نويسنده جملات فوق را مينوشته، فشار ساواک و حزب فراگير رستاخيز را فراموش کرده بوده است. نه! بدون تضمين آزادی بيان و انجمن برای همه شهروندان، پيشرفته ترين قوانين فقط روی کاغذ ميماند. تساوی زن و مرد را نميتوان با صدور فرمان و فشار پليس پياده کرد. اين کار تنها به ابتکار و همت خود زنان و در راستای يک مبارزه فرهنگی و حقوقی امکان پذير است وگرنه همان ميشود که بر ما رفت و پس از گذشت نزديک به نيم قرن، «کشف حجاب» اجباری رضا شاه جای خود را به «روسری يا توسری» خمينی داد.

اين درست که در زمان شاه زنان ميتوانستند بدون چادر رفت و آمد کنند ولی واقعا درکی از «آزادی پوشاک» و قانونی برای تضمين آن وجود نداشت و فضا برای آن دسته از زنان که به ميل خود ميخواستند چادر سرکنند، تنگ بود و امکان رشد برای آنان ميسر نبود.

نويسنده خود قربانی خفقان و بی عدالتی دوران شاه ميشود زيرا پدرش که در آغاز دهه ۴۰ شهردار تهران بوده به دليل هراس شاه از محبوبيتش برای چهار سال به زندان ميافتد. منتها نويسنده در خاطرات خود از اين که شاه را به عنوان اصلی زندانی شدن پدرش بشناسد طفره ميرود و به مصداق جمله معروف «شاه خوب بود ولی اطرافيانش بد بودند» دسته ی اخير را مسئول اين بی عدالتی ميداند. او در صفحه ۴۵ کتابش مينويسد که «نخبگان ايران» که از عدم اطاعت او در گذشته دلخور بودند پس از توجه شارل دوگل به او حسادت ورزيدند. آيا اين «نخبگان» کس ديگری بجز ديکتاتور اعظم بود؟ آيا شاه را ميتوان از جرم زندانی کردن احمد نفيسی و هزاران آزاده ديگر تبرئه کرد؟
انگيزه های اصلی انقلاب در ايران، نه احساسات مذهبی مردم بلکه عدم وجود آزاديهای فردی از يک سو و وجود بی عدالتی های اجتماعی از سوی ديگر بود که خود را در شورش مردم «خارج از محدوده» در تابستان ۱۳۵۶ و شبهای شعر گوته در پائيز همان سال نشان داد. فقط در ماه های بعد بود که ملايان پيش افتادند و در جريان چهلم های پی در پی تدريجا رهبری جنبش را به دست گرفتند و نهايتا حاکميت انحصاری خود را برقرار کردند. با اين وجود مبارزه برای تضمين آزاديهای فردی و اجرای عدالت اجتماعی در کشور ما خاموش نشده و اگر در اين راه، ديروز مردم مجبور بودند که در برابر سلطنت بايستند امروزه با ولايت فقيه روبرو هستند.

البته حکومت شاه يک استبداد فردی بود و حکومت خمينی يک رژيم تماميت گرا و آخوندسالار است. ولی درندگی اين رژيم تازه نبايد ما را از خفقان رژيم ديروز غافل کند. حسرت بدين گذشته ی دروغين، خطرناک است و ميتواند مانع رشد جنبش مردم برای تحقق ايرانی دموکراتيک در آينده شود و تدريجا با لالايی های شيرين گذشته گرای خود آنها را به سوی کابوس يک رژيم استبدادی تازه بکشاند.

شايد حسن توجه نويسنده به نظام گذشته در ايران پيوندی داشته باشد با روشی که او پس از بازگشت به آمريکا اتخاذ کرده و در کنار همکارانی چون برنارد لوئيس، فواد عجمی و پال (ولفوويتس) قرار گرفت که نويسنده خود در صفحه ۳۴۷ کتابش از آنها سپاسگزاری کرده است. کتاب «لوليتا خوانی در تهران» مقارن با حمله دولت بوش به عراق انتشار يافت و سياستمداران مشهور به «محافظه کاران نو» برای توجيه سياست خود در خاورميانه، از اين کتاب و برخی مطالب ديگر نويسنده در نشريات آمريکايی (مانند قطعه "واژه های جنگ" در نيويورک تايمز ۲۷ مارس ۲۰۰۳) حداکثر استفاده را بردند. اين پيشامد به اعتبار کتاب، که در واقع ستايشی است از جادوی رمان و کيفرخواستی است عليه رژيم تماميت گرای ولايت فقيه، لطمه زد و از محبوبيت آن ميان مخالفان جنگ و سياست «صدور دموکراسی» بوش کاست. با اين همه استقبالی که در آمريکا از کتاب آذر نفيسی شده بی سابقه است و چنين توجهی تاکنون نصيب هيچ نويسنده ايرانی نشده است. اکنون که دارم اين سطور را مينويسم کتاب او هنوز پس از نود هفته جزو فهرست «پر فروش ترين کتابها»ی نشريه «نيويورک تايمزــ بوک ريويو» قرار دارد و به چندين زبان ديگر ترجمه شده است و نکته آخر اين که در کتاب «لوليتا خوانی در تهران» راوی و شخصيت های ديگر کتاب غالبا هم در خانه و هم در خيابان مشغول خوردن بستنی، شيرينی خامه ای و شکلات هستند به طوری که خواننده پيش از اين که کتاب را به پايان برساند نگران وضع سلامتيشان شده و در دل به آنها نهيب ميزند: «عزيزان من! شما که از چنگ آن آدمکش ها جان سالم به در برديد، مواظب باشيد که گرفتار بيماری کشنده قند خون و چربی خون نشويد.»

به گفته ی سفير اسبق آمريکا در هند: «اسرائيل عامل قتل ضياء الحق بود»
سايت ديلی تايمز. شنبه ۳ دسامبر ۲۰۰۵
(http://www.dailytimes.com.pk)

باربارا کروسِت که از سال ۱۹۸۸ تا ۱۹۹۱ مسؤول بخش آسيای جنوب شرقی در تحريريه ی نيويورک تايمز بوده مقاله ای در آخرين شماره ی نشريه ی سياست جهانی نوشته است. در اين مقاله آمده است که بنا به گفته ی «جان گونتر دين» سفير سابق آمريکا در هند در ۱۹۸۸، ژنرال ضياء الحق، رئيس جمهور پاکستان، احتمالاً به دست اسرائيل يعنی سازمانی اطلاعاتی و جاسوسی موساد به قتل رسيده است.
مقاله می افزايد که آقای «دين» وقتی نظر خود را به وزارت خارجه ی آمريکا اطلاع داد و اصرار کرد که تحقيقی جدی درباره ی محور اسرائيل ـ هند به عمل آيد وی را به اختلال روانی متهم کردند و از کار برکنار نمودند.
«جان گونتر دين» ديپلمات برجسته ای بود که بيش از آنچه بسياری آرزو دارند، آنهم بارها، پست سفارت را احراز کرده بود. او نظراتی استوار و سالها تجربه ی ارزشمند داشت و از آنجا که انديشمندی مستقل بود غالباً برای آن که «ديپلمات» خوب تلقی شود با مشکل رو برو بود!
در ادامه ی مقاله می خوانيم که «دين» معتقد است اسرائيلی ها می خواستند نظاميان پاکستانی را از دست يافتن به سلاح اتمی مانع شوند. اسرائيلی ها در سال ۱۹۸۱ به تسهيلات و تدارکات اتمی عراق حمله کرده بودند و وقتی ضياء الحق در سال ۱۹۸۷ اعلام کرد که پاکستان در آستانه ی دستيابی به بمب اتمی ست حرف او را باور کردند.
«جان گونتر دين» که هم اکنون ۸۰ سال از سنش می گذرد، مدت ۲۰ سال سکوت اختيار کرد و اکنون مشغول جمع آوری يادداشت های خويش است تا افکارش را منتشر کند. به او اجازه ندادند که در تحقيق پيرامون علل سقوط هواپيمای ضياء الحق شرکت کند زيرا او را از نظر عقلی ناتوان معرفی کردند. به دليل نظراتش بود که اعلام شد وی از سلامت جسمی و امنيتی کامل برخوردار نيست و در ۱۹۸۸ او را مجبور کردند بازنشسته شود. پس از آن حادثه ی هوايی که منجر به قتل ضياء الحق و نيز «آرنی رافل» سفير وقت آمريکا در پاکستان شد «جان گونتر دين» اتهام خود را عليه موساد مطرح کرد. لذا به مدت شش هفته او را به سويس فرستادند تا در آنجا «استراحت» کند و تنها زمانی اجازه يافت به دهلی نو باز گردد که بايد چمدانهايش را برای ترک هند می بست. اکنون او پرونده را گشوده تا اتهام «اختلال روانی» را که به وی زدند پيگيری و روشن کند و هم سؤالاتی را درباره ی سقوط هواپيمای ضياء الحق مطرح نمايد که مدتها ست در سکوت مدفون شده است.
«دين» می گويد که وقتی سفير آمريکا در هند بوده نمايندگان مختلفی از کنگره که جانبدار اسرائيل اند و نيز ديگر سياستمداران آمريکا که نقش تعيين کننده ای در سياست ايران دارند همواره از او می پرسيده اند چرا با اسرائيلی ها برای ممانعت از برنامه ی اتمی پاکستان و بی اعتبار کردن اين کشور همکاری نمی کند. وی می گويد که از او می خواسته اند هندی ها را به جانبداری بيشتر از اسرائيل ترغيب کند. وی اسرائيلی ها را متهم می کند که در سال ۱۹۸۰ وقتی او سفير آمريکا در لبنان بوده کوشيده بودند او را بکشند زيرا با سياست های اسرائيل مخالف بوده است. در کنيست (پارلمان اسرائيل) وی را متهم کرده اند که «طرفدار فلسطينی ها» ست.
ايالات متحده نه به FBI نه به هيچ سازمان ديگر اجازه نداد که درباره ی سقوط هواپيمای ضياء الحق تحقيقی کامل به عمل آورد.

(ترجمه برای انديشه و پيکار ۱۲ دسامبر ۲۰۰۵)


مصاحبهء نوول ابسرواتور با رابرت فيسک نويسندهء کتاب جنگ بزرگ برای تمدن
انتشارات لادکوورت، پاريس ۲۰۰۵، ۹۵۵ ص، ۳۰ يورو

ترجمه ی سعيد رهرو


نوول ابسرواتور: آيا جنگ، برای شما اعتيادی ست که بايد از شر آن خلاص شد؟
رابرت فيسک: خير. جنگ برای من نه نوعی اعتياد است و نه چيزی بيش از اينکه "خبرنگار جنگ" هستم. بگذريم که من از اين تعبير که حاوی يک رمانتيسم تقلبی ست نفرت دارم. اين اصرار و پيگيری را من مديون پدرم هستم که فاصلهء سنی اش با مادرم بسيار زياد بود و در جنگ جهانی اول شرکت کرده بود. او در اوت ۱۹۱۸ به سنگرهای منطقهء "سُم Somme" (در فرانسه) رسيد. نکتهء عجيب اينکه به رغم کليهء مقررات، او يک دوربين به همراه داشته و من عکس هايی از او دارم در آراس، سال ۱۹۱۸ با لباس نظامی لشکر سلطنتی ليورپول. خيلی زيبا ست، شبيه برت لانکاستر جوان. در آخرين روز جنگ (يا نخستين روز صلح يعنی ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸) همراه هنگ خودشان در دهکدهء کوچک لوونکور، نزديک آلبرت، رژه رفته است. در سال ۱۹۵۶، ده سال داشتم که پدر و مادرم مرا به فرانسه آوردند. عکس هايی از او دارم در لوونکور همچنان با کراوات نظامی هنگ خودش. از همان آغاز کودکی با قصهء اين تراژدی ها بزرگ شده ام: سُم، وردن، باپوم و نبردهای بزرگ ديگر ۱۹۱۸ ـ ۱۹۱۴. در مجموع، جنگ برای من يک واقعيت بوده و حتی يک نهاد خانوادگی. در جريان جنگ جهانی دوم، مادرم در بخش خدمات فنی کار می کرده و راديوهای Spitfire و Hurricane که در نبردهای نيروهای انگليسی آسيب ديده بوده تعمير می کرده است. بنا بر اين، من با شنيدن چيزهايی که پدر و مادرم دربارهء اين دو جنگ بزرگِ نسلِ خودشان می گفتند بزرگ شده ام. خودم به عنوان خبرنگار مطبوعات در ايرلند شمالی در سال های ۱۹۷۰ و سپس در خاور ميانه از ۱۹۷۶ به بعد، احساسم اين بود که شاهد تاريخ ام، شاهد نيمهء دوم قرن پدر و مادرم: حوادثی که من شاهد آنها بودم تا حدودی نتيجهء جنگ های وحشت انگيزی بود که پدر و مادرم در آنها زيسته بودند. اگر مناقشاتی که خاور ميانه را به ناآرامی می افکند با جنگ "حل و فصل" می شود تقصير من نيست.
نوول ابسرواتور: در ۲۹ سالگی، روزنامهء تايمز خاورميانه را به شما "می سپارد". با نگاه به گذشته، آيا اين را هديه ای تلقی می کنيد؟
رابرت فيسک: نوشتنِ اين کتاب برای من تجربه ای عميقاً فرساينده بود. قديم ها فکر می کردم که آدم اينجور شاهد تاريخ باشد نوعی امتياز است. يکی از دوستان پدرم روزی، در آخرين لحظات زندگی اش، به من گفت "تو چيزهايی ديده ای که هيچ کس ديگر نديده است". به گذشته که نگاه می کنم نمی توانم مطمئن باشم که اين نوعی امتياز است. مسلماً من اين شانس بزرگ را داشته ام که برخلاف بسياری از دوستان و همکارانم هنوز زنده بمانم. از خود می پرسم که آيا خاور ميانه ــ يعنی منطقه ای که به من اجازه داده اند از يک ربع قرن پيش در آن کار کنم ــ خود يک لعن و نفرين نبوده است. امروز بيش از گذشته برايم دردآور است که بی وقفه شاهد مرگ آدم ها باشم. در بغداد، يک ماه پيش، جسدهايی را در سردخانه شمردم ولی برايم سخت بود که به مرده ها نگاه کنم. در ميان آنها چند کودک بود و زنی که با دستان بسته گلوله ای به مغزش زده بودند. من ناگزير بوده ام که به اين مناظر عادت کنم اما تحملش روز به روز برايم دشوارتر است.
نوول ابسرواتور: اينکه در اين بخش از جهان، بدبختی حکم سرنوشت و امری تکراری پيدا کرده را چگونه توضيح می دهيد؟
رابرت فيسک: به اعتقاد من، ما آدم های ديگر، ما غربی ها عادت داريم که ببينيم گذشت زمان و تاريخ مسائلمان را حل کند. ما آدمهای ديگر، ما غربی ها عادت داريم که ببينيم تاريخ مسائلمان را حل کند. ما قانون گذرانديم که ۱۹۴۵ نقطهء پايان ديکتاتوری ها باشد. ما می توانيم بطور مشخص پايان جنگ سرد را تعيين کنيم و عادت داشتن به نقطه عطف های تاريخی به ما امکان می دهد که بگوييم فلان سال مرحلهء مثبتی در زندگی ما ست. اما در خاور ميانه، مردم به صورت روزمره در يک تراژدی تاريخی بسر می برند. پناهندگان فلسطينی اردوگاه های صبرا و شاتيلا که کشتارهای ۱۹۸۲ در آن رخ داد، ۳ کيلومتر هم با خانهء من در بيروت فاصله ندارند. و اينها که پدرانشان يا پدربزرگهاشان در ۱۹۴۸ از فلسطين فرار کرده اند همچنان در حصيرآبادها در فلاکت و بدبختی بسر می برند. در نظر آنان، بيانيهء بالفور ــ که در آن بريتانيای کبير تعهد می کرد از استقرار يک ميهن يهودی در فلسطين حمايت کند و از جمعيت عرب منطقه حفاظت نمايد (کاری که ما نکرديم) ــ گويی همين ديشب امضا شده، همين امروز صبح. در خاور ميانه غيرممکن است بگوييم: ديگر بس است، امروز پايان يک تاريخ است.
نوول ابسرواتور: در جواب بن لادن که از شما پرسيده بود آيا مسلمان هستيد، شما جواب داده ايد: "نه، من خبرنگارم. شغل من اين است که حقيقت را بگويم". اما او چرا از شما چنين پرسشی کرد؟
رابرت فيسک: آهان. او ناگزير بود برای پيروان خودش در القاعده توجيه کند که در اعتماد به من اشتباه نکرده و خودداری من از تغيير دين را که صريحاً برای آن کوشيد ناديده بگيرد. او به اين بسنده کرد که بگويد: "اگر تلاش شما در راه بيان حقيقت است، همين به معنیِ مسلمان بودنِ شما ست". من پاسخی ندادم و گفتگو از اين موضوع خطرناک رد شد.
نوول ابسرواتور: آيا طی ۳ ديدار که با بن لادن داشته ايد هرگز فکر می کرديد که او به عنوان دشمن شماره يک در سراسر جهان شناخته شود؟
رابرت فيسک: من هرگز با کسی مصاحبه نکرده ام بر اين اساس که دشمن شماره ۱ است يا خواهد شد. من از چنين برچسب هايی به ديگران زدن خسته ام! می دانيد، زمانی بود که سرهنگ عبد الناصر را، وقتی کانال سوئز را ملی کرده بود، "دشمن شماره ۱" می گفتيم. بعد نوبت به سرهنگ قذافی رسيد، سپس ابونضال و بعد آيت الله خمينی و بالاخره بن لادن و صدام حسين. و غريب اينکه وقتی عبد الناصر در قاهره به قدرت رسيد انگليسی ها از او استقبال کردند. همانطور که آمريکايی ها روی کار آمدن قذافی را خوش آمد گفتند. بن لادن از جنگيدن به نفع ما عليه ارتش شوروی در افغانستان آغاز کرد. صدام حسين قهرمان "ما" عليه خمينی بود و ما از او در جنگ با ايران ۱۹۸۸ ـ ۱۹۸۰ پشتيبانی کرديم. ما تقريباً تمام دشمن های شماره ۱ را خودمان آفريده ايم. عجيب است، نه؟
نوول ابسرواتور: در گزارش های شما هرگز اشاره به ريشه های تاريخی جنگ ها فراموش نمی شود. آيا اين نوعی بزرگداشت پدرتان است؟
رابرت فيسک: گمان می کنم اين کتاب، به يک معنا، نوعی تقاضای بخشش از پدرم باشد. بد نيست بدانيد که او واقعاً آدمی دست راستی بود. او به پليس اعتقاد داشت و به مجازات اعدام. من با او به سختی تفاهم داشتم. در سال ۱۹۹۲ وقتی در يک خانهء سالمندان آخرين لحظات زندگی اش را می گذرانيد حاضر نشدم به ديدنش بروم. امروز البته متأسفم. مادرم با او به هم زده بود و در تشييع جنازه اش حاضر نشد. مراسم را من ترتيب داده بودم و جز دو نفر که او را می شناختند کسی مرا همراهی نمی کرد. در ۱۹۹۳ که مرد ۹۲ سال داشت. اما مدالی را که در جنگ جهانی اول به او داده بودند به من به ارث رسيد. پشت مدال نوشته بود: "جنگ بزرگ برای تمدن" و اين حالا شده است عنوان کتابم. زيرا طی ۱۷ ماه پس از جنگ جهانی اول، فاتحان فرانسوی و انگليسی جنگ مرزهای ايرلند شمالی، يوگسلاوی و مرزهای عمدهء خاور ميانه را ترسيم کردند و من در تمام عمر حرفه ای ام ــ در بلفاست، بوسنی، بيروت و بغداد ــ شاهد بوده ام که آدم ها خودشان را در درون همين مرزها تکه تکه می کنند.
نوول ابسرواتور: چرا هميشه به ميدان های نبرد گذشته، در بوسنی، ايران، کويت، جنوب لبنان بر می گرديد؟
رابرت فيسک: زيرا جنگ ها هيچ وقت چيزی که در لحظهء معين به نظر می رسند نيستند. پس از پايان جنگ ايران و عراق، وقتی با سربازان ايرانی به خطوط مرزی شان برگشتم کشف کردم که آنها شعرهای زيبا و تکان دهنده ای گفته بودند که با آنچه در جنگ جهانی اول گفته شده بود قابل مقايسه است. آنها با همکيشان عراقی خود ابراز همدردی می کرده اند. من هميشه به ميدان های جنگ گذشته بر می گردم. من بايد به آنچه شاهدش بوده ام معنايی بدهم و همهء اين چيزها را در زمينه و بستری قرار دهم که در آن لحظاتی که می کوشيدم جانم را نجات دهم وجود نداشت و بالاخره اينکه با کسانی صحبت کنم که اين کابوس ها را در کنار آنها زيسته ام.
نوول ابسرواتور: از بين همهء شخصيت های تاريخی که با آنها ملاقات کرده ايد: بن لادن، خمينی، عرفات، حافظ اسد... کداميک بيش از همه شما را تحت تأثير قرار داده است؟
رابرت فيسک: البته بن لادن. او تنها رهبر عرب است که فی الفور به سؤالات من پاسخ نمی داد. غالب آنها نخستين چيزی که به ذهنشان می رسيد به زبان می آوردند از ترس اينکه مبادا کودن بنمايند. بن لادن يک دقيقهء کامل و در حالی که با يک چوب خلال با دندانهايش ور می رفت و در سکوت مطلق، برای پاسخ به هريک از سؤالات من تأمل می کرد و بعد، جوابی را که خوب رويش فکر کرده بود می داد. او هيچ چيز از دنيا و سياست آن نمی فهميد ــ مثلاً انتظار داشت که در آمريکا جنگ داخلی راه بيفتد! ــ اما جهان عرب و تحقيری را که بر آن رفته خوب درک می کرد. چنين است که او توانسته بسياری از اعراب را تحت تأثير قرار دهد زيرا اگر چنين نبود کار و موضع او را نمی پذيرفتند.
نوول ابسرواتور: بزرگ ترين افتضاح "جنگ بزرگ برای تمدن" از نظر شما کدام است؟
رابرت فيسک: اينکه دولتها اصرار دارند دربارهء انگيزه های حقيقی ورودشان به جنگ دروغ بگويند و با وجود اين، خود را از شر آن خلاص کنند.
نوول ابسرواتور: جنگ ايران و عراق بر شما خيلی تأثير گذاشته. اين بی تفاوتی جهان را در قبال صدها هزار کشته چطور توضيح می دهيد؟
رابرت فيسک: درست است. اين جنگ خيلی بر من تأثير گذاشته. دوستی به من گفت که هروقت از اين جنگ صحبت به ميان می آيد لحن من عوض می شود. از کشته پشته می سازند! نظير نبرد سُم Somme بود که پدرم در آن شرکت کرده بود. اما بی تفاوتی بقيهء جهانيان، علتش ساده است. آخر پای "ما" در آن جنگ در ميان نبود. در اين جنگ هيچ سرباز قيمتی و سفيد غربی ما کشته نشد. لذا هيچ کس کک اش نمی گزيد.

(مصاحبه کننده: ژيل آنکتيل، نوول ابسرواتور ۲۷ اکتبر ، ۲۰۰۵)

(منتشر شده در آرش ۹۴)

مروری بر مجموعه چهار جلدی کتاب: نه زيستن نه مرگ
خاطرات زندان ايرج مصداقی، انتشارات آلفابت ماکزيما، سوئد، ۲۰۰۴.
جلد اول: غروب سپيده، جلد دوم: اندوه قوقنوس ها، جلد سوم: تمشک های ناآرام. جلد چهارم: تا طلوع انگور.

مجموعه چهار جلدی کتاب " نه زيستن نه مرگ"، اثر متفاوتی در فرهنگ و ادبيات زندان و مقاومت سياسی در دوران معاصر است. البته اين متفاوت بودن به معنی حتما خوب بودن آن نيست، اگر چه ارزش های قابل اشاره ای دارد که در پی می آيد. می توان گفت که زندانيان سياسی مجاهد در جمهوری اسلامی در سال های ۱۳۶۰، بيشترين از کل زندانيان بوده اند، اما تعداد کتاب های خاطرات زندان از ساير زندانيان سياسی غير مجاهد بسيار بيشتر بوده است. در اين ميان اين کتاب با حجمی بالا و تقريبا پرداختن به اغلب موضوعات زندان نقش قابل توجهی دارد. خاطرات از اين گونه که کندوکاوی به گذشته سياسی از دورانی پرتلاطم از تاريخچه مبارزاتی مردم ما را نيز شامل می شود همواره واکنش های متفاوتی به تعداد انديشه های سياسی همان جامعه در بر دارد. گاه اين بازتاب های فکری منتشر می شود و گاه در پس پشت افکار مه آلود بوجودآورندگانش باقی می ماند. آقای ايرج مصداقی، نويسنده اين کتاب، با توجه به اين مهم و پس از گذشت سال ها از آزاديش و زندگی در خارج از کشور، متاسفانه نتوانسته گردوغبار يکسونگری و گاه جانبداری های بشدت افراطی از سازمان محبوبش را از خود بزدايد و چنين اثر پر زحمتی را، پر بارتر به مقصد برساند.
پس از پايان مطالعه کتاب، مدت ها در باره آن فکر می کردم، که دچار شتابزدگی در قضاوت نشوم. مهمترين نکاتی که در اين کتاب يافتم که در پايين توضيح بيشتری می دهم، بدين قرار است که، علاوه بر دشمن اصلی که رژيم جمهوری اسلامی و زندانبانان آن است، همواره دو گروه خودی و غير خودی، مجاهد و غير مجاهد که به نادرست، به نام " مارکسيست ها" خوانده شده اند، وجود دارد؛ همواره اين مجاهدين هستند که بهترين، مبارزترين، با اصالت ترين، پيگير، تشکيلاتی، منظم، مهربان، دلسوز و بسياری صفات ديگر را دارا می باشند و ديگران در رده های بسيار پايين تری قرار دارند. نويسنده با اعتماد به نفس فوق العاده، خود را در جايگاه بهترين قاضی و تحليل گر و منتقد سياسی و ادبی نسبت به اطرافيان خود دانسته است؛ آقای مصداقی با پرداختن به تقريبا همه مسائل زندان سعی در ناخنک زدن به همه چيز در اين مورد داشته، که در واقع بينانه ترين حالت مجبور به سطحی نگری و توضيحات مغالطه آميز شده است که گاه در يک فصل به نقض خود می رسد. در بهترين حالت، وی می بايستی صرفا به يادآوری خاطرات خود می پرداخت و موضوعات ديگر را در فرصتی بيشتر و مطالعاتی دقيقتر موکول می کرد.
نويسنده اين کتاب، آن گونه که از متن بر می آيد از فعالين تشکيلاتی سازمان مجاهدين خلق ايران در تهران بوده است. وی پيش از قيام بهمن ۱۳۵۷، برای ادامه تحصيل دانشگاهی به آمريکا رفته و با شروع انقلاب مردم به کشور بازگشته و پس از قيام به همراهی و همکاری فعالانه با سازمان مجاهدين خلق پرداخته که در دی ماه سال ۱۳۶۰ دستگير و به اتهام فعاليت در اين سازمان توسط جمهوری اسلامی ايران به ده سال حبس محکوم می گردد و در خرداد ۱۳۷۰، از زندان آزاد می شود. نويسنده در مقدمه اين کتاب در جلد اول، يادآوری می کند که صرفا به بازگويی خاطرات دوران زندان خود در اين مجموعه پرداخته است. اين مجموعه چهار جلدی که روی هم در حدود هزار و ششصد صفحه را در بر می گيرد، بر خلاف عنوان روی جلدهايش تنها خاطرات زندان نويسنده نيست. اگر چه بيشتر حجم کتاب را به خاطرات اختصاص داده است. نويسنده علاوه بر خاطراتی که خود مستقيما در آن حضور داشته به نقل رويدادهايی که افراد ديگر برای وی گفته اند، نقد و بررسی کتاب ها و مقالات درباره زندان های جمهوری اسلامی، نظرها و گزارش هايی ازپيامدها و موضوعات زندان، از قبيل، شکنجه، تجاوز به زنان، برنامه های آموزشی زندان، مصاحبه های تلويزيونی و يا در حضور جمع زندانيان، مديريت زندان، و بسياری مسائل ديگر نيز می پردازد که متاسفانه به علت تعدد بسيار اين موضوعات و عدم تعمق و بررسی تخصصی از آنها، ناقص و ناکافی به نظر می رسد.
آقای مصداقی در جلد اول ۲۴۴، جلد دوم ۲۸۰، جلد سوم ۲۵۶ و سرانجام در جلد چهارم ۱۹۲ صفحه از کتاب را به خاطرات مستقيم خود از رويدادهای زندان، که در مجموع ۹۲۷ صفحه ، و به مسائل ديگر ۵۶۴ صفحه را اختصاص داده اند. همانطور که ملاحظه می شود بيش از يک سوم حجم کتاب ها به موضوعاتی است که مستقيما به خاطرات آقای مصداقی مربوط نمی شود. به اعتقاد نگارنده ايشان می بايستی نظرات و مسائلی را که مايل به ابراز آنها بوده اند در کتاب هايی جداگانه منتشر می کردند و يا اين که برای حفظ ظاهر، عنوان خاطرات زندان را از روی جلد کتابشان بر می داشتند. البته بسيار گويی و پرداختن به اغلب مسائل زندان سياسی علاوه بر افزودن بر حجم کتاب، موجب پراکنده گويی، غلو کردن و شاخه به شاخه پريدن های نويسنده شده است. اين مهم اساسا باعث از دست رفتن بسياری از نکات مهمی است که نويسنده برای اولين بار به آنها اشاره می کند. آقای مصداقی در مقدمه جلد اول در صفحه دوم، به اين " تلفيقی ... از گزارش و خاطره نويسی" اشاره دارد، دلايلی نيز ارائه داده، اما به اعتقاد نگارنده اين دلايل نه تنها قانع کننده نيست که اساسا نادرست است.
اگر چه در لابلای بازگويی يادهای آقای مصداقی، ايشان باز هم به توضيح مسائل و ابراز نظراتشان در مورد همان رويدادها می پردازد که اغلب درست و کافی هستند، بايستی توجه داشته باشيم که اين کتاب، شرح مقطعی از تاريخ سياسی کشورمان است و بدون ابراز نظر نويسنده و طرفداری سياسی وی امکان پذير نيست. آقای مصداقی در متن، طرف سياسی اش را به صراحت و صداقت بيان می کند.
همانطور که در بالا گفته شد، کتاب از دو بخش خاطرات و نظرات نويسنده پيرامون مسائل زندان در جمهوری اسلامی ايران، تشکيل شده و به همين دليل نيز نگارنده سعی دارد مروری بر اين دو بخش داشته باشد. آقای مصداقی که بنا بر اعتقادات سياسی و ايدئولوژيکش، فردی مسلمان و هوادار سازمان مجاهدين خلق بوده است، در تمامی کتاب تلاش در موجه جلوه دادن زندانيان مجاهد و تحقير و کمتر موجه دانستن زندانيان غير مجاهد دارد. نويسنده همواره زندانيان را به مجاهد و غير مجاهد و در واقع خودی و غير خودی تقسيم می کند. در اين ميان به زندانيان غير مجاهد با اصطلاح بی مورد و غريب «مارکسيست ها»!! اشاره ميکند. آيا کسی در ايران، سازمان و يا گروهی با نام "مارکسيست ها"، می شناسد که آقای مصداقی از آنها در زندان ياد می کند؟ به نظر نگارنده يکی از دلايلی که نويسنده از اين اصطلاحات برای زندانيان سياسی استفاده می کند، ايجاد شباهتی با زندان سياسی دوران پيش از انقلاب است، که البته نه اين زندانيان از آن گونه مجاهدان بوده اند و نه اين همه گوناگونی و گستردگی جريان های کمونيستی در آن دوران وجود داشته است، اساسا مقايسه اين دو دوره زندان سياسی از پايه و اساس غلط و شبهه برانگيز است.
کمی جلوتر در متن کتاب متوجه می شويم که منظور نويسنده از عنوان جعلی " مارکسيست ها" خطاب به تمامی زندانيانی است که با تعلق سياسی و سازمانی بسيار متفاوت در اين عنوان از نظر ايدئولوژيک می گنجند. از حزب توده و سازمان فداييان اکثريت گرفته تا سازمان پيکار و اتحاد مبارزان کمونيست. آيا مثلا نويسنده ديگری می تواند به زندانيان مجاهد، عنوان زندانيان مسلمان خطاب کند و يا در همين کتاب آقای مصداقی تمام عناوين مجاهد و مجاهدين را به مسلمان و مسلمين تغيير دهيم و سپس متوجه شويم که منظور نظر نويسنده چيست. و يا بهتر بود به زندانيان عناوين، بی خدايان و خداباوران می داديم که بيش از پيش متوجه تفاوت های سياسی اين افراد شويم! زندانيانی که آقای مصداقی از آنها با نام "مارکسيست ها" نام برده، حداقل با اتهامات سياسی و تعلقات سازمانی خود در رژيم جمهوری اسلامی محکوم شده و گاه جان در اين راه گذاشته اند، که نويسنده حتی از رژيم جمهوری اسلامی نيز عقب مانده تر به آنان اشاره می کند. به اعتقاد نگارنده اين مهم صرفا به دگم سازمانی و کمبود دانسته های سياسی ايشان بر می گردد، وگرنه چگونه می توان مثلا سازمان های رزمندگان و پيکار را به همراه حزب توده و فداييان اکثريت در يک کيسه کرد و نامشان را "مارکسيست ها" گذاشت. آيا ايشان هيچگاه در زندان متوجه تفاوت آنها با هم نشده بودند؟
همانطور که گفته شد اين دگماتيسم سازمانی آقای مصداقی متاسفانه باعث نابينايی ايشان از بسياری وقايع گشته و همواره در بسياری از مسائل صنفی زندان به انتقاد از غير مجاهدها در عدم همراهی و همکاری با ايشان و دوستان مجاهدشان می پردازد. نويسنده نمی تواند و نمی خواهد اين مهم را دريابد که اساسا جنبش کمونيستی در ايران پس از قيام بهمن ۱۳۵۷، در توافق و همراهی با "سازمان مجاهدين خلق ايران" نبوده است. نمونه پيش چشم ما بعد از متجاوز از ربع قرن از قيام بهمن، اين سازمان است که بيش از پيش جدا افتاده و کمتر همراهی با آن در ميان کمونيست ها می يابيد. به اعتقاد نگارنده کمونيست ها هيچ گاه به سازمان مجاهدين خلق ايران در اين دوره اعتمادی نداشته اند. سازمان مجاهدين به رفراندم جمهوری اسلامی در سال ۱۳۵۸ رای داد. در حمله رژيم به کردستان و ترکمن صحرا با رژيم به مماشات پرداخت و به سازمان و گروه های کمونيستی که افشاگر رژيم بودند، تاخت. از واقعه اشغال سفارت آمريکا، استقبال کرد و به تحسين خمينی در اين مورد پرداخت. تشکيل بسيج به دستور خمينی را تاييد کرد و خمينی را برای اين اقدام ستود.۱ در جريان جنگ ايران و عراق، دوشادوش نيروهای رژيم جنگيدند و بطور غير مستقيم دست نيروهای رژيم را برای سرکوب انقلابيون در ساير نقاط همچون کردستان، آزاد کرد. حتی تا کمی قبل از ۳۰ خراد ۱۳۶۰ به چاپلوسی و تملق خمينی و رژيم جمهوری اسلامی می پرداخت و سرانجام بدون هيچگونه هماهنگی با ساير انقلابيون و گروه های سياسی، حوادث ۳۰ خرداد و ترورهای پس از آن را به راه انداخت که در يورش زودرس رژيم به تمام گروه ها و سازمان های سياسی و کشتار عام انقلابيون بهانه ی بيشتری داد. اين البته از ماهيت پليد و ضد مردمی جمهوری اسلامی کم نمی کند و به هيچ وجه قصد شستن دستان رژيم از خون دلاوران سياسی نيست. اما اگر به اعلاميه های آن دوران و حتی نوشته های مجاهدين در باره ۳۰ خرداد نگاه کنيد، متوجه می شويد که آنها تنها خود را محور مبارزه با رژيم می دانستند و ديگران را هيچ می شمردند. سازمان سياسی که تا به دين حد فرصت طلب و ماکياوليست باشد، چگونه می تواند در قلب و مغز زندانيان گروه ها و سازمان های مارکسيستی در رژيم جمهوری اسلامی، اعتمادی به خود جلب کند، تا با زندانيان وابسته به آن همکاری حتی صنفی، داشته باشند. در واقع همان مقدار همياری نيز که در کتاب از آن نام برده شده، به اعتقاد نگارنده که خود چند سالی در سال های ۱۳۶۰ زندانی بوده ام، صرفا بخاطر تعلقات فردی و شخصی بود و نه گروهی و سازمانی. جالب اين جاست که در چند موردی از جمله در صفحه ۲۵۳ جلد دوم هم که نويسنده از همکاری مارکسيست ها!! ياد می کند، آنها از وابستگان حزب توده و سازمان فداييان اکثريت هستند.
آقای مصداقی همچنان و پس از سال ها آزادی از زندان رژيم جمهوری اسلامی و زندگی در اروپا، همچنان با همان دگم سازمانی، کينه های سازمان مجاهدين را از اعضای مارکسيست اين سازمان که در سال ۱۳۵۴، اعلام تغيير مواضع کردند و چند سال بعد بيشتر آنها در "سازمان پيکار در راه آزادی طبقه کارگر" به فعاليت پرداختند بازگويی می کند. در اين ميان در فصلی که به مصاحبه حسين روحانی و ساير اعضا و مسئولين اين سازمان اختصاص داده، خود را بخوبی نشان می دهد. با توجه به اين که بسياری از اطلاعاتی که آقای مصداقی در اين کتاب ارائه می دهد در کمتر کتابی راجع به خاطرات زندان بازگو شده، همچنان دارای نادرستی های بسياری است که در پی می آيد.
در مقدمه ای برای اين فصل، ايشان از احمد رضا کريمی با عنوان زندانی دو نظام ياد می کند، که می دانيم در هر دو رژيم به خيانت و همکاری با عوامل آنها پرداخته بود. آقای مصداقی با مخدوش کردن واقعيت در صفحه ۹۷ می نويسد که "او در زمان شاه تلاش می کرد با نفوذ در جريان های سياسی و بويژه مجاهدين به شناسايی و دستگيری آنان مبادرت کند". وانمود می شود که احمد رضا کريمی از ابتدا و اساسا دست پروده ساواک بوده است که البته اين چنين نيست. وی از اعضای سازمان مجاهدين خلق و در اوايل سال ۱۳۵۰ و توسط همشهريش، شهيد محمد حسن ابراری به عضويت اين سازمان در آمد و در ۳۱ فروردين ۱۳۵۲، به اتفاق فاضل البصام مصلحتی که وی نيز از اعضای سازمان و توسط شهيد محمد مفيدی عضو گيری شده بود، دستگير شد. اين دو در اواخر تيرماه ۱۳۵۲ در يک مصاحبه تلويزيونی و مطبوعاتی به انتقاد از سازمان مجاهدين و در مدح رژيم شاهنشاهی پرداختند. فاضل مصلحتی در زندان مجددا جذب اعضای مسلمان سازمان مجاهدين شد و پس از قيام ۱۳۵۷ در اين سازمان فعاليت می کرد که در ارديبهشت سال ۱۳۶۱، در يورش رژيم جمهوری اسلامی به خانه های تيمی مجاهدين به شهادت رسيد. احمد رضا کريمی به همکاری گسترده با ساواک پرداخت و حتی در شناسايی و شکنجه زندانيانی از جمله بهمن روحی آهنگران از فداييان دست داشت. پس از قيام مجددا توسط دادگاه انقلاب در نهم تيرماه ۱۳۵۸ دستگير و در مرداد ماه سال بعد بخاطر همکاری با ساواک به حبس ابد محکوم می گردد.۲ در زندان جمهوری اسلامی نيز به جاسوسی عليه زندانيان مقاوم و از جمله تقی شهرام می پردازد که مختصری از آن در کتاب آقای مصداقی آمده است. وی بعدها آزاد شد و در روزنامه های طرفدار اصلاحات همچون " کلک " مقاله می نوشت.
بی اهميت جلوه دادن افراد مسئول سازمان مجاهدين که در اسارت رژيم به سازش و توبه از گناهانشان می افتند، تنها به کريمی خلاصه نمی شود. که چند مورد ديگر را در پی می آورم. در جلد سوم و در صفحات ۵-۲۴۴، نويسنده تا آنجا که ممکن می داند به تقليل مقام و رتبه سعيد شاهسوندی می پردازد تا بگونه ای شکستن وی در اسارت را توجيه کند. در حقيقت آقای مصداقی در اين کتاب همواره سعی در ستايش بی حد و مرز از مجاهد و مجاهدين به هر قيمتی دارد و گاه گاه به خرده انتقادی هم دست می زند که آش را بيش از پيش شور نکند.
در صفحه ۱۰۰، آقای مصداقی عنوان می کند که " در اواخر اسفند ماه ۶۰ بود" که زندانيان را برای مصاحبه حسين روحانی به حسينه زندان اوين می برند. اين اطلاعات کاملا اشتباه است و خود باعث گمراهی می شود. حسين احمدی روحانی، عليرضا سپاسی آشتيانی و مسعود جيگاره ای از مرکزيت سازمان پيکار به همراه عده ديگری از مسئولين اين سازمان را در چند روز پيش از ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۰ و در پی يورش رژيم به خانه های تيمی دستگير می کنند تا به بهانه سالگرد قيام بهمن، به تبليغات پيروزمندانه ای در اين مورد بپردازند. خبر دستگيری آنها در ۲۲ بهمن در راديو و تلويزيون و در ۲۴ بهمن ماه در مطبوعات منتشر شد. حسين روحانی نه در اواخر اسفند ماه که در اواخر فروردين ماه، اولين بار در حسينه اوين و سپس در ۱۴ ارديبهشت ۱۳۶۱ و به مناسبت نزديکی به سالگرد شهادت مجيد شريف واقفی در يک مصاحبه راديو و تلويزيونی به انتقاد از سازمان های مجاهدين و پيکار و ستايش از رژيم پرداخت۳ . در اينجا بايد خاطر نشان کرد که حسين روحانی با وجود حضورش در تلويزيون در انتقاد از مواضع گذشته اش و ستايش رژيم، ضربه بسيار هولناکی به جنبش زد، اما بلافاصله تسليم رژيم نشد و پس از شکنجه تن به اين ذلت داد. وی در روزهای اول پس از دستگيری می توانست باعث دستگيری عده بسياری از مسئولين ديگر گردد، که چنين نکرد و با مقاومت کوتاه مدتش، باعث گريز آنها از چنگ رژيم شد.
آقای مصداقی در لابلای بازگويی گفته های حسين روحانی نظرات و اطلاعاتی ارائه می دهند که نادرست است. ايشان در صفحه ۱۰۴ می نويسد: "بهمن بازرگانی که زمانی از اعضای مرکزيت مجاهدين بود و بعد از ضربه سال ۵۴ به مارکسيسم گرويده بود". بهمن بازرگانی نه تنها از مرکزيت سازمان، بلکه از اعضای اوليه و کادرهای سازمان مجاهدين بود که در سال ۱۳۵۲ و در زندان مشهد، مارکسيست می شود. آقای بهمن بازرگانی خوشبختانه هنوز در ايران زندگی می کند. سازمان مجاهدين و به تبع آن آقای مصداقی همواره از تغيير مواضع ايدئولوژيک سازمان مجاهدين در سال ۱۳۵۴ را ضربه و کودتا می نامند، انگار که اعضای مارکسيست شده اين سازمان يک شبه تغيير موضع داده اند. بايستی مجددا به آقای مصداقی و خوانندگان عزيز يادآوری کرد که پروسه مارکسيست شدن سازمان مجاهدين در درون و بيرون زندان و بصورت جداگانه از چند سال پيش از اعلام آن در مهر ماه ۱۳۵۴، آغاز گشته بود. نمونه ی شهيد باقر عباسی را که مارکسيست شده بود (و اين را با صدای بلند از پشت ميله های زندان اعلام می کرد) و همراه با شهيد محمد مفيدی در اواخر سال ۱۳۵۱ اعدام شد نبايد از ياد برد.
آقای مصداقی از ضعيف شدن تشکيلاتی سازمان پيکار می خواهد به اوج کينه سازمانی خود در اين جمله در صفحه ۱۰۵برسد که: "سازمانی که قرار بود دژ آهنين طبقه کارگر باشد، در اولين قدم به اضمحلال می گرايد". آقای مصداقی نمی گويد که در کجا، سازمان پيکار مدعی دژ آهنين طبقه کارگر بود و اساسا نمی تواند چنين ادعايی را هم اثبات کند، چرا که اين سازمان هيچگاه چنين ادعايی نداشت و اصولا و همواره حزب کمونيست و تشکيل آن را سنگر طبقه کارگر می دانست. از سوی ديگر بازی با کلمات بدون هيچ معنا و پشتوانه ای ظاهرا خوشآيند اقای مصداقی است. " در اولين قدم ..." چه معنايی می دهد، آيا پيش از آن هيچ اقدامی نشده بود؟
در صفحه ۱۰۶، آقای مصداقی در نقل قولی مستقيم از شهيد "منيژه هدايی" در انتقاد از حسين روحانی می گويد: "تو جزو فراکسيونيست ها بودی." کسانی که تحولات درونی سازمان پيکار را دنبال کرده اند می دانند که شهيد منيژهء هدايی با توجه به آگاهی که از موقعيت حسين روحانی داشته نمی توانسته وی را " فراکسيونيست" بداند. حسين روحانی در واقع مخالف فراکسيونيست ها و هرگونه جناح بندی در سازمان پيکار بود. خوشبختانه از افراد رهبری کننده در سازمان پيکار و جناحی که به "فراکسيونيست ها" معروف گشته اند هنوز زنده هستند و می توان صحت اين قضيه را پرسيد. از سوی ديگر به نظر می آيد که آقای مصداقی در اين مورد چيزی شنيده و بدين صورت آن را از زبان شهيد هدايی نقل کرده است. نويسنده پيشتر هم در يادآوری خاطرات اشتباه کرده است.
آقای مصداقی ، در همين صفحه در مورد حسين روحانی می نويسد: " ... مرد روزهای سخت نبود. " و ادامه می دهد که در اوايل سال های دهه ۱۳۵۰ بخاطر ترس جان از آمدن به ايران بنا بر درخواست رضا رضايی خودداری کرده بود. متاسفانه اين از نمودهای بد و کثيف کاری سياسی در کشورمان است که پس از اين که فرد در زير فشار و شکنجه بريد و نتوانست تحمل کند، تمام گذشته و شخصيت او را زير سوال ببريم و آن را کمال شجاعت بدانيم. ادعاهايی که آقای مصداقی در همين چند جمله کرده است به هيچ وجه ثابت شدنی نيست، نمی دانم وی بر چه اساسی به اين نادرستی ها دست زده است. حسين روحانی از اعضای قديمی سازمان مجاهدين بوده که در عمليات نجات ۶ نفر از اعضای دستگير شده سازمان مجاهدين در دبی ــ از جمله موسی خيابانی ــ و ربودن هواپيمای حامل آنها نقش اساسی داشته، موقعيتی که در صورت اشتباه موجب خطر جانی به مراتب بالاتری می شد. از سوی ديگر وی فردی شناخته شده و معروف برای ساواک و از سوی سازمان مسئول تشکيلات خارج از کشوری آن بود. بر پايه ی اطلاعاتی که فعالين سازمان در آن زمان دارند چنين امتناعی از روحانی ديده نشده، بلکه او در سال ۱۳۵۴ دوبار و در سال ۱۳۵۷ يک بار با پذيرش بالاترين خطرات برای مأموريت سازمانی به ايران رفت. برای اين مهم سازمان شهيد محمود شامخی که در اين مورد فرد مناسب و از نظر مسئوليت مرتبه کمتری داشت به ايران می فرستد. در اين مورد می توانيد به کتاب خاطرات آقای محسن نجات حسينی مراجعه کنيد.
يک خبر دروغ دو خبر است: يکی خودش، يکی تکذيبش
در صفحه ۱۰۶، آقای مصداقی به همان اتهامات و افتراهايی متوسل شود که رژيم های شاه و خمينی بارها به قصد خراب کردن مبارزان سياسی بدانها دست زده اند. آقای مصداقی در جهت خراب کردن حسين روحانی و در نتيجه سازمان پيکار به وی اتهام برقرای روابط "غير اخلاقی" در رابطه با همسرش، رفيق شهيد زهرا سليم می زند. آقای مصداقی با وقاحت بسيار می نويسد: " [ حسين روحانی] در حالی که از امکان يکی از هواداران پيکار به نام زهرا سليم جهت اسکان خود استفاده می کرد، دل در گرو او که از قضا بسيار هم زيبا بود، بسته و آن گونه که مسعود جيگاره ای و ديگر رهبران پيکار معتقد بودند روابطی "غير اخلاقی وغير تشکيلاتی" برقرار کرده بود". همچنين اينکه به عدم ازدواج شرعی بين روحانی و همسرش اشاره می کند که بيش از پيش در مورد سلامت نظری آقای مصداقی به ترديد می افتم، ايشان انتظار دارند که رهبر يک سازمان مارکسيستی به ازدواج شرعی و اسلامی تن دهند؟! واقعا اگر اين جملات در اين کتاب نوشته نشده بود، فکر می کردم که بازهم يکی ديگر از تبليغات رژيم در مورد داشتن روابط غير اخلاقی از قبيل يافتن قرص های ضد حاملگی و مجله های پورنو در خانه های تيمی است. البته به اعتقاد من تفکر مذهبی و مردسالارانه آقای مصداقی را هم که برای زنان هيچ حق و انتخابی قائل نيست را نباستی از نظر دور داشت. شهيد زهرا سليم همسر حسين روحانی و خواهرش سيما سليم همسر يکی ديگر از اعضای قديمی سازمان مجاهدين و پيکار، يعنی جليل سيد احمديان بود که هر دو بدست رژيم جمهوری اسلامی به شهادت رسيدند. حسين روحانی نيز از طريق رفيق احمديان با همسرش آشنا شده بود. از سوی ديگر فرض بر اين بگيريم زهرا سليم که بقول آقای مصداقی "از قضا (!) زيبا هم بود"، آيا هيچ گونه اراده و شخصيتی از خود نداشت که بدام هوا و هوس حسين روحانی نيفتد؟ آيا نوشتن اين ناسزاها در يک کتاب خاطرات زندان خود انحطاط و فضای مسموم برخی از محافل اپوزيسيون را نشان نمی دهد؟
در لجن مال کردن حسين روحانی، آقای مصداقی حتی از افرادی که نقشی در زندگی وی داشته اند نيز نگذشته و به افشای نام همسر سابق وی در کتابشان دست می زنند، اگر چه همين نام هم اشتباه است، اما هيچ از خطای نويسنده نمی کاهد. از آقای مصداقی می پرسم که آوردن نام ايشان چه کمکی به کتاب شما می کند، آيا از اين خانم، اجازه گرفته بوديد که نامشان را در کتاب بياوريد. همانگونه که آوردن نام همسرتان در اين کتاب بی مورد بوده است، به چه اجازه و اراده ای نام فردی را آورده ايد که پس از سال ۱۳۵۴ و تغيير ايدئولوژی حسين روحانی از وی جدا شده و به زندگی عادی و خصوصی خود در ايران پرداخته است؟
آقای مصداقی در مجموعه لجن مالی سازمان پيکار به نقل خاطراتی از مصاحبه مسعود جيگاره ای می پردازد. اگر چه وی در صفحه ۱۱۳ می نويسد که: " از محتوای مصاحبه مسعود حيگاره ای مشخص بود که برای فرار از زير بار فشار شکنجه، به يک مصاحبه تلويزيونی تن داده است." و بنابر اين چنين مصاحبه ای به هيچ وجه نمی تواند حقانيتی برای استناد داشته باشد، امااين امر وی را از نتيجه گيری دلبخواهی از صحبت های جيگاره ای راجع به وجود انحراف های اخلاقی در سازمان مجاهدين در زمان شاه، باز نمی دارد، که:
" از نظر من شنيدن موارد متعدد انحراف و سوء استفاده جنسی از سوی کسانی که دچار انحراف سياسی و اخلاقی بودند، دور از انتظار نبوده و نيست. کسانی که برای پيشبرد مقاصد خود و نيز کسب و حفظ قدرت، می توانند تا جايی پيش روند که حتا به نابودی فيزيکی رفيقان و همراهان خود، تنها به جرم اين که متفاوت از آن ها می انديشند، تن دهند، مستعد انجام هر عمل غير انسانی و غير اخلاقی ديگری نيز خواهند بود."
همانطور که ملاحظه می شود فرصت طلبی آقای مصداقی در تعميم اتفاقاتی که هنوز تحقيق درباره آنها ناتمام است و گفته های بسياری باقی مانده، صرفاً به معنی تنها به قاضی رفتن و راضی برگشتن ايشان است. جالب اينجاست که با اين نتيجه گيری، در صفحه ۱۱۶ به خلاف نوشته خود می رسد و می پرسد: " چگونه است که هم دستگاه شاه و هم دستگاه خمينی، قربانيان خود را به فساد و انحراف جنسی و اخلاقی متهم می کردند؟" وی در ادامه مصاحبه جيگاره ای اشاره به سؤالی از وی در مورد فردی به نام " جلال" می کند و از قول جيگاره ای می نويسد که "جلال" کانديدای مرکزيت بوده و شبی که خانه يکی از اعضا استراحت می کرده، قصد تعرض به همسر اين عضو داشته که با مخالفت اين خانم، سرو صدا بالا می گيرد، جلال مدتی از مرکزيت در پی انتقاد از خود بدور می ماند.
پس از خواندن اين سطور نگارنده با مسئولين باقی مانده سازمان پيکار و از جمله تراب حقشناس تماس گرفتم. ايشان بکلی چنين واقعه ای را منکر شده و اساسا از چنين امری در سازمان پيکار اظهار بی اطلاعی می کند. سازمان پيکار دارای پنج نفر در مرکزيت بوده که سه نفر از آنها به نام های؛ حسين احمدی روحانی، عليرضا سپاسی آشتيانی و مسعود جيگاره ای به چنگ رژيم افتادند و از بين رفتند. دو نفر ديگر با نام های مستعار بهرام و قادر هم اکنون در اروپا زندگی می کنند. اين سازمان همچنين دارای دو کانديد مرکزيت به نام های احمد علی روحانی با نام مستعار ناصر، که در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ دستگير و در اواخر سال ۱۳۶۲ اعدام شد، و شهرام محمديان باجگيران با نام مستعار جواد بود که در مهرماه ۱۳۶۲ دستگير و در تيرماه ۱۳۶۴ اعدام شد. آقای مصداقی می توانند مدعی شوند که تنها بازگو کننده اين رويداد بوده اند، اما ايشان بايستی بياد داشته باشند که هيچکس ديگری هم اين ماجرا ها را باز نگفته است و ايشان اين مهم را در کتابشان ثبت کرده اند و مسئوليتش بر عهده خودشان است. واقعا چگونه است که نويسنده در يادآوری اين رويدادها، تنها مواردی را که به مسائل اخلاقی مربوط بوده، بياد داشته است؟
در جلد چهارم، صفحه ۲۴۲، نويسنده مجددا با کلمات غلو آميز و بی پايه در مورد سازمان پيکار می نويسد: " در مورد جريانی مانند پيکار که اکثر رهبران سياسی و ايدئولوژيک وتشکيلاتی آن به خدمت جمهوری اسلامی درآمده و دربازجويی شرکت داشتند ... .". نگارنده که خود از هواداران سابق سازمان پيکار بوده ام، و در باره اين سازمان و سرانجامش در حال تحقيق هستم، يادآوری می کنم تعداد افرادی که در رهبری و يا از افراد درجه اول سازمان بوده و پس از دستگيری و شکنجه های وحشتناک، ضعف نشان دادند، به تعداد انگشتان يک دست هم نمی رسد. از آقای مصداقی می پرسم که " اکثر رهبران سياسی و ايدئولوژيک و تشکيلاتی" چه صيغه ايست؟ اميدوارم نويسنده در انتشارات بعدی از اين کتاب بتوانند، چند تن از اين " اکثريت رهبری و ..." را نام ببرند.
اين کتاب حجم زيادی از مطالب درست و نادرست را در کنار هم قرار داده که بررسی و مرور همه آنها نيز حجم زيادی می طلبد. نگارنده سعی دارد که به نکات مهم و قابل توجه بپردازد. همانطور که پيشتر اشاره کردم، نويسنده همواره سعی در برتری عقيدتی و مبارزاتی زندانيان مجاهد بر غير مجاهد دارد برای اين مهم به انتقاداتی از ديگر زندانيان دست می زند که همان را نسبت بخود برنمی تابد. در جلد دوم صفحه ۲۴۶ رفتار زندانيان حزب توده ای پس از رواج اصلاحات و کمتر شدن فشارها در برگذاری روز کارگر را نوعی فرصت طلبی از سوی آنان می داند چرا که در دوران فشار حاج داوود، آنها بيشتر به رعايت شعائر مذهبی می پرداختند. به نظر نگارنده انتقاد به زندانی توده ای در استفاده از مجالی برای ابراز خودشان به هيچ وجه وارد نيست. نويسنده خود فراموش کرده که در دوران فشار در مقابل نام موسی خيابانی، " معدوم" نوشته بود و خود را " منافق" ناميده، اما حالا که فشار کمتر شده، رفتار او بگونه ای ديگر است. تنها اين احتمال است که آقای مصداقی و هواداران سازمان مجاهدين از جنس ديگری بوده اند و تفاوتی ماوراء زمينی داشته اند.
در تمام جلدها همواره از عدم همکاری مارکسيست ها!! در کارهای صنفی بند مشاهده می شود و اين تنها زندانيان مجاهد هستند که نظم و تشکيلات دارند و بار نيازهای صنفی بند را می کشند. در هر حال آقای مصداقی هيچگاه به دليل اين امر اشاره ای ندارند. به همان دليلی که پيشتر هم گفته شد، زندانيان سياسی گروه های کمونيستی، هيچ اعتماد و دلخوشی از زندانيان مجاهد نداشتند. از سوی ديگر بخاطر زياد تر بودن زندانيان مجاهد و به تبع آن زياد بودن توابان اين جريان، اغلب مسئوليت های بند ها بر عهده آنان گذاشته می شد. اين مسئولين بندها بودند که برای همه تصميم می گرفتند و هزينه می کردند، حتی اگر تعدادی هم مخالف باشند، بنابر اين همواره مخالفت ها در عدم همکاری با زندانيان مجاهد که اغلب تشخيص تواب از غير تواب آن مشکل بود، به چشم می خورد. از سوی ديگر زندانيان مجاهد با شرکت در نماز و دعای کميل و غيره چون جزئی از اعتقاداتشان بود، کمتر در رنج بودند تا زندانی با اعتقادات مارکسيستی که از اساس اين اعمال را افيونی و نکبت بار می دانستند. از مهمترين اين دوران ها، ماه رمضان بود که برای افرادی که اعتقادی به انجام آن نداشتند، مصيبت بود. علاوه بر عدم توزيع غذا برای ناهار، اجازه نداشتن برای خوردن، آشاميدن و سيگار کشيدن در بندها، در تمام مدت شب نيز صدای بلندگوها با آيات قرآن ودعا ها همراه بود که بر نفرت از مناسک مذهبی تحميلی در بين کمونيست ها می افزود. در اين ميان زندانيان مجاهد همچنان و بدون توجه به ديگران به اجرای مراسمشان می پرداختند.
پس از کلی مقدمه چينی در برتری زندانيان مجاهد بر کمونيست ها در اغلب دوران زندان، آقای مصداقی در صفحه های ۴-۲۷۳ مستقيما به مقايسه زندانيان مجاهد و کمونيست و دنيای فکری و ايدئولوژيک آنان دست می يازد. وی نتيجه می گيرد که زندانيان مجاهد، متشکل، سرزنده و شاداب تر و جمعا با روحيه بهتری نسبت مارکسيست ها!! که بی دقت، بی نظم و پراکنده کار بودند. به اعتقاد ايشان بر خلاف زندانيان کمونيست: " زندانيان مجاهد به لحاظ ايدئولوژی و سياسی انتخاب خود را کرده اند و به آن وفادار هستند و نگاهشان به دنيا و تغيير و تحولات آن تثبيت شده است." اگر هم چنين بوده باشد، اين امر نه تنها افتخاری نبوده بلکه نشانه ای از اطاعت کورکورانه از تشکيلات و عشق و شيدايی بسيار به شخصيت های مرده و زنده اين سازمان است، که نتيجه ای بيش از کيش شخصيت ببار نمی آورد. آخر چگونه مبارزانی که خود را پويا و انقلابی می دانند، "نگاهش به دنيا و تغيير و تحولات آن تثبيت می شود"، اين تثبيت جز جمود و بندگی در نهايت، چه چيزی در پی خواهد داشت؟ آقای مصداقی که پس از سال ها به نگارش نظراتش پرداخته همچنان بر آنها پای می فشارد و در پايان همين بخش باز هم در حقارت زندانيان غير مجاهد، ترجيح می دهد بر خلاف زندانيان کمونيست، "عمل گرا باشد تا تئوريک صرف".
در صفحه ۲۸۴، جلد دوم، نويسنده در پيوست هايی که به تحليل شرايط زندان پرداخته، می نويسد که: "در يک نظام ايدئولوژيک آن هم از نوع مذهبی همه امور بر پايه ايدئولوژی قرار گرفته و از پيشينه تاريخی و مذهبی بر خوردار است." اين ادعای آقای مصداقی، صرفا به بيراهه رفتن است. نمی دانم منظور ايشان از يک نظام ايدئولوژيک چيست؟ آيا اساسا در هيچ کتاب و منبع جامعه شناختی از چنين نظامی، صحبتی به ميان آمده است که مصداق سخن نويسنده در مورد رژيم جمهوری اسلامی باشد. به اعتقاد نگارنده همه حکومت ها و نظام ها بر منافع و ساختارهای اقتصادی طبقاتی استوار است. رژيم جمهوری اسلامی که مد نظر آقای مصداقی است، حکومتی سرمايه داری است که از مذهب و ايدئولوژی استفاده می کند و هر گاه منافع طبقاتی اش اقتضا کند، حتی بسياری از اصول اساسی همين ايدئولوژی را هم کنار می گذارد.
در ادامه ادعاهای آقای مصداقی در صفحه ۲۹۱ از جلد دوم می نويسد: " متاسفانه اکثريت جريان «چپ» ايران، از رژيم و جنايت آن دفاع کرده و به آن لباس عافيت می پوشانند." در زير نويس همين صفحه، در توضيح اشاره می کند: " حزب توده و سازمان فداييان (اکثريت) بخش اعظم «چپ» ايران را تشکيل می دادند." اين ادعا بقدری مغشوش و بی پايه است که اگر دو شاخ بر سر خواننده آگاه سبز نشود نشانه عاقبت بخيری است. اساسا نويسنده چه منظوری از بکار بردن "چپ" دارد، اين ها کيستند؟ معيار و مبنای چپ و راست در هر زمان و هر طيفی متفاوت و متغير بوده است. اگر مقصود آقای مصداقی نيروهای مخالف رژيم با اعتقادات مارکسيستی است، که در اين صورت بخش قابل توجهی از اين نيروها حزب توده و سازمان اکثريت را مارکسيست نمی دانسته اند، از سوی ديگر بر اساس چه معيار و آمار، نويسنده اين دو جريان را اکثريت چپ ايران می دانند و از کدام قوطی آن را بدر آورده اند. اگر چه دسته جاتی مانند رهبری حزب خائن توده و رهبری خائن تر سازمان فداييان اکثريت، همواره به مدح و ستايش جنايت های رژيم می پرداختند، اما نبايستی فراموش کنيم که تا چندی پيش از خرداد ماه ۱۳۶۰، کل رژيم و شخص خمينی همواره مورد تقدير و ستايش سازمان مجاهدين خلق ايران بوده است. واقعا اگر فرصت طلبی و عقده گشايی صرف نزد آقای مصداقی نيست، پس اين چشم پوشی از سازمان مجاهدين محبوبش در تملق و ستايش رژيم چيست؟ آيا ايشان فراموش کرده اند که سازمان مجاهدين نيز اعدام های اول انقلاب را قويا تاييد می کرد. در جريان حمله رژيم به کردستان، ترکمن صحرا و خوزستان دوشادوش رژيم به انتقاد از سازمان ها و گروه های کمونيستی می پرداخت و عملا خاک در چشم آنان، و مردم ستم ديده اين مناطق می پاشيد. شرکت در جنگ با عراق را در کنار پاسداران مگر از ياد برده ايد؟۴ . تقريبا در تمام رويدادهای پيش از خرداد ۱۳۶۰ که به رويارويی جنبش انقلابی با رژيم منجر می شد اين سازمان مجاهدين بود که بنا بر منافع سازمانيش پا پس می کشيد و زودتر از ديگران عقب می نشست. آيا در واقعه ای که بستن دانشگاه ها در ارديبهشت ۱۳۵۹ منجر شد را بياد می آوريد؟
در صفحه بعد، نويسنده در توجيه بريدن تعداد زيادی از هواداران مجاهد در بند ۲، شخصی بنام "ولی رضايی" را که مجاهد بوده و در راس تشکيلات زندان در اين بند قرار داشته، مقصر می داند. ايشان معترف است که وی را از پيش نمی شناخته، اما رضايی پيش از دستگيری از مسئولين تشکيلات مجاهدين در اصفهان بوده که قبل از دستگيری مدتی از روابط بريده و فاقد صلاحيت اداره تشکيلات بوده است، اما اين نکته را بر چه اساسی نمی گويد؟ نويسنده بلافاصله راه انتقادهای احتمالی را می بندد که چرايی و چگونگی اداره تشکيلات بند توسط ولی رضايی "... حائز اهميت نيست." واقعا چرا؟ اين که از همه چيز مهمتر است. به اعتقاد من توضيح دراين باره برخوردی ريشه ای به ديدگاه های مجاهدين نسبت به مبارزه و تشکل است. نويسنده در ادامه توجيهات خود می نويسد که پس از بريدن و تواب شدن ولی رضايی، زندانيان مجاهد در اين بند فکر کرده بودند که "خط جديدی" است، به دنبال وی تواب می شوند و اين روند موجب بريدن بخش زيادی از زندانيان مجاهد می شود. واقعا اين چگونه تشکيلات و سازمانی سياسی است، مگر درباره هيئت های سينه زنی صحبت می کنيد که همه بدنبال سردمدارانش باشند. آخر اين زندانيان مجاهدی که ايشان مدعی داشتن تشکيلات، نظم و راه روش تثبيت شده ای بودند، چگونه همه امورشان را هيئتی و دنباله روانه انجام می دادند؟
در مورد ازدواج مسعود و مريم رجوی که سازمان مجاهدين آن را " انقلاب ايدئولوژيک " می ناميده است. و به نظر من می توانست واقعه مهمی در زندگی زندانيان مجاهد باشد، آقای مصداقی صرفا به سه صفحه ۶۱-۱۵۹ از جلد دوم اختصاص داده است. وی می نويسد: " من به همراه ديگر هواداران مجاهدين، اصل را بر اعتماد مطلق قرار داده بوديم و هيچ گونه شک و ترديدی را روا نمی دانستيم و اعتقاد عميقی داشتيم که اگر موضوعی مورد پرسش و ترديد است، بايد بعد از آزادی از زندان و در شرايط ديگری به آن پرداخت. ... هواداران مجاهدين کاری به اصل موضوع و پرداختن به مسئله انقلاب ايدئولوژيک نداشتند." آقای مصداقی در پايان نظرش در باره اين ازدواج می نويسد: " موضوع را قبل از هر چيز تشکيلاتی می ديدم. ... مجاهدين در " انقلاب ايدئولوژيک" به دنبال تثبيت مقوله رهبری و " امامت" بودند و در واقع به سمت غلظت هر چه بيشتر مذهب در تارو پود سازمان حرکت می کردند." به نظر بسيار عجيب می نمايد که چنين واقعه ای در ميان زندانيان مجاهد کمتر عکس العمل و کنکاشی در بر داشته باشد. اگر چه نويسنده همچنان محافظه کارانه در اين باره مطلبی نمی نويسد.
در صفحه ۳۱ جلد سوم، نويسنده به استقبال خبر تشکيل به اصطلاح " ارتش آزاديبخش" از سوی سازمان مجاهدين در عراق!! می رود که به زعم ايشان: " خود فی نفسه موفقيت و پيشرفت برای مجاهدين و مقاومت ايران به شمار می رفت." در اينجا، آقا مصداقی وکيل و وصی مقاومت ايران هم شده است. در صفحه ۲۹۲، ايشان می نويسد، " ... فعاليت های بی سابقه ارتش آزاديبخش و سقوط شهر مرزی مهران توسط اين ارتش، ..." واقعا آقای مصداقی به اين عناوين و رويدادهای تخيلی اعتقاد دارند؟ کدام ارتش و کدام آزاديبخشی؟
در صفحه ۴۰ نويسنده اشاره دارد که : "در مورد مشخص ورزش جمعی، بسيار غير محتمل به نظر می رسيد که يک پيکاری و يا اقليتی معتقد و منضبط حاضر باشد پشت سر يک اکثريتی و يا توده ای قرار گيرد". اما چند سطر بعد می نويسد: "در جريان ورزش جمعی، زندانيان مارکسيست مشارکت چشمگير و مناسبی داشتند"، ملاحظه می شود که انبوه نويسی آقای مصداقی کار دستش داده و در يک پاراگراف دچار ناهماهنگی شده است، يا پيکاری ها و اقليتی ها جزو مارکسيست ها نيستند و يا اينکه مارکسيستها همکاری نمی کنند و هم مشارکت چشمگيری داشته اند. در همين صفحه آقای مصداقی ورزش جمعی را اصولا مسئله زندانيان مجاهد می داند، چرا که آنها بر خلاف مارکسيست ها!! وحدت تشکيلاتی و ايدئولوژيک – سياسی نسبی برخوردار بودند. ايشان ظاهرا بياد ندارد که پيشتر به اين وحدت و دنباله روی هيئتی اشاره کرده و نتيجه اش را ديده بودند.
نويسنده مجددا با واژه های عجيب و غريبی به توصيف رژيم می پردازد. در صفحه ۳۸ از " ماهيت غير کلاسيک رژيم" و در صفحه بعد از آن اشاره به " ماهيت بدوی" رژيم دارد. واقعا اين واژه ها چه معنی می دهد، ماهيت غير کلاسيک و بدوی چه صيغه ای هستند. جمهوری اسلامی رژيمی سرمايه داری است و از نظر طبقاتی دليلی ندارد که از همه ابزارهای بدوی و مدرن استفاده نکند، در هر حال استفاده از شيوه های بدوی تغييری در ماهيت و سرشت رژيم نمی دهد. آقای مصداقی در صفحه ۸۳ جلد سوم، اشاره می کند که تحليل های زندانيان مجاهد درباره تفاوت ماهيت پليسی- نظامی دو رژيم شاه و خمينی بر اين اساس بوده که " آخوند توانايی حکومت کردن ندارد"، که آن را " تحليلی ساده انگارانه از دستگاه اطلاعاتی رژيم" می داند. نويسنده اما پيشتر در صفحه ۴۲ معتقد است که رژيم جمهوری اسلامی در سرکوب مبارزان و مخالفان خود " برخلاف ديگر رژيم ها" هيچ حد و مرزی برای خود قائل نيست. آقای مصداقی که همواره مطالب ديگر منابع در مورد زندان و زندانی را غلو آميز دانسته اند، احتمالا تجربه مستقيمی از سرکوب ديگر "رژيم ها" داشته اند که جمهوری اسلامی را سرآمد آن می دانند و خود غلو نمی کنند. کجاست انسجامی که در هر استدلال منطقی بايد وجود داشته باشد؟
در تمام فصول مربوط به قتل عام دلاوران مجاهد در تابستان ۱۳۶۷ شرح ماجرا بسيار دردناک و مسئولانه نوشته شده است. اين فصول سراسر پر از تشويش و دلهره، مرگ و اعدام و حضور جلادان است که بسيار صادقانه نوشته شده است و بخوبی مشخص است که نويسنده تمام توانش را برای انتقال اين تجربه هولناک به آيندگان بکار برده است. ترديدها و دودلی های هر انسانی در دل آن دلاوران که جاودانه شدند و عزيزانی که زنده مانده اند بخوبی باز گو شده است. نظر آقای مصداقی در اين که رژيم در هر حال قصد نابودی زندانيان مقاوم را داشته درست است. در اينجا بايستی اضافه کرد، اگر بر فرض، همه زندانيان به ترفند رژيم به موقع پی می بردند و با ابراز انزجار از اتهام سازمانی و غيره بهانه ای به دست رژيم نمی دادند، احتمالا رژيم همکاری بيشتری می خواست و زندانيان را مجبور به ابراز ندامت عمومی، همکاری اطلاعاتی، شرکت مستقيم در شکنجه و اعدام ديگر زندانيان می کرد که در هر حال عده ای در هر مرحله حاضر به همکاری نمی شدند و اعدام می گشتند. حتی تصور آن دوران پر مخاطره نيز بسيار دردناک و مهيب است. يادشان گرامی باد.
متاسفانه آقای مصداقی در ستايش از مقاومت زندانيان مجاهد در برابر بازجويان دچار افراط و تفريط شده است، در صفحه ۱۷۸ می نويسد: " ناصريان را ديده بودم که سراپا خشم و در عين حال کوفته و درهم ريخته، عجز خود را در برابر مقاومت بچه ها اعلام می کرد." اما در صفحات پيشتر متذکر شده بود که پاسداران و ناصريان عمدا زندانيان مجاهد را حتی بصورت غير مستقيم تشويق به مقاومت، ابراز ديدگاه های ضد رژيمی و طرفداری از خط سازمانشان می کردند تا در دادگاه حتما حکم اعدام بگيرند. اين همه تناقض صرفا برای به آسمان بردن مقاومت زندانيان مجاهد، برای چيست؟
آقای مصداقی در اجحاف به زندانيان کمونيست حتی ازآنان که در سال ۱۳۶۷ کشته شدند، نيز نمی گذرد. در مورد اعدام زندانيان مارکسيست!! در صفحه ۲۰۰، می نويسد که: " رژيم در ابتدا قصدی مبنی بر قتل عام زندانيان مارکسيست نداشت." آيا ايشان مدرک و سندی در اين باره دارد و يا اين که از عالم غيب به ايشان اطلاعاتی می رسد؟! ايشان در تفاوت شهدای زندانی مجاهد و مارکسيست!! در همين صفحه می نويسد: " در آن دوران، آن ها [زندانيان مارکسيست!!] خطری بالفعل محاسبه نمی شدند." آيا چون رژيم زندانيان مجاهد را اعدام کرد آنها خطری بالفعل بودند؟ واقعا کسانی که اسير و زندانی هستند اساسا می توانند هيچ گونه خطر بالفعل و يا بالقوه ای به حساب آيند؟ چرا نويسنده همواره سعی در بزرگنمايی زندانيان مجاهد بر ساير زندانيان حتی در چگونگی شهادت اين دلاوران دارد، آن هم بدين گونه مسامحه گرايانه و کينه توزانه؟ به اعتقاد نگارنده، رژيم در پايان جنگ ايران و عراق و در پی حمله نظامی مجاهدين در مرداد ماه ۱۳۶۷، فرصت مغتنمی بدست آورد تا از وجود زندانيان سياسی مقاوم خلاصی يابد، مسئله ای که سال ها در صدد انجامش بود. از جمله موارد تبعيض آميز روايت آقای مصداقی اين است که ايشان در شرح کشتار غير مجاهد ها و يا مارکسيستها!! کمتر از يک صفحه و در مورد زندانيان مجاهد نزديک به صد صفحه را اختصاص داده است.
در صفحه ۲۰۴ از جلد سوم، آقای مصداقی می نويسد که زندانيان مارکسيست!! تحليل می کردند که با انجام پروسترويکا توسط گورباچف و آغاز تحولات در شوروی، موجش ايران را هم دربرگرفته و رژيم ايران هم دست به اصلاحات زده و در نتيجه موجب آزادی زندانيان سياسی می شود. واقعا تنها سياه کردن کاغذ سفيد با اين خزعبلات به عنوان واقعيت بی چون چرا، نوبر است. کدام دسته از زندانيان سياسی مارکسيست چنين تحليل احمقانه ای آن هم در زندان می کند. حداقل تعداد قابل توجه ای از زندانيان گروه ها و سازمان های مارکسيستی متعلق به خط ۳، شوروی را سوسيال امپرياليست می دانستند، چگونه آنها به اصلاحات در آن کشور در جهت آزادی خودشان از زندان در ايران دل خوش می کنند؟ يا شايد با تعقل اقای نويسنده آن افراد مارکسيست نبوده اند.
انتقاداتی که آقای مصداقی از نشريات سازمان مجاهدين خلق درباره قتل عام های زندانيان سياسی در سال ۱۳۶۷ آورده، منطقی و مستدل است اما ايشان با وجود يادآوری نوشته های غلوآميز و حتی گمراه کننده در اين نشريات، به هيچ وجه به ماهيت و سرشت اين گونه نوشته ها نمی پردازد، که چرا اين سازمان اين چنين می نويسد و در واقع برای توجيه نظريات و اهدافش حتی متوسل به دروغ و اغراق می شود. آقای مصداقی البته در صدد است که سازمان محبوبش را يک بار ديگر از اين اتهامات تبرئه کند و در صفحه ۴۱۷ می نويسد که اگر چه نويسنده کتاب "قتل عام زندانيان سياسی" از انتشارات سازمان مجاهدين در شناسنامه کتاب نيست اما وی مطمئن است که نويسنده آن را می شناسد و نام وی را ذکر می کند، سپس تمام کاسه کوزه های اين همه اغراق را بر سر وی می شکند. آقای مصداقی بهتر است برای نقد و بررسی يک کتاب مقداری در اين مورد مطالعه کند، در اين مورد بد نيست به کتاب فروشی ها و يا کتابخانه ها مراجعه کنند تا متوجه شوند که وقتی کتابی اسمی به عنوان مولف و يا نويسنده ندارد، مسئوليتش بر عهده ناشر آن است که در اينجا، سازمان مجاهدين است، که رسما نامش در شناسنامه کتاب آمده است. نويسنده همواره از انتقاد صريح، روشن و بنيادی در مورد اين افسانه پردازی ها از سوی سازمان مجاهدين می پرهيزد، اما در انتقاد به کتاب های ديگران، تا مرز رسوايی هم ابايی ندارد. اقای مصداقی با آوردن اين انتقادات سطحی از انتشارات سازمان مجاهدين در کنار انتقادات به ديگران سعی در نشان دادن نوعی توازن دارد اما هميشه کفه سازمان محبوبش سنگين تر است.
در نقدی بر کتاب "زير بوته های لاله عباسی" از خانم نسرين پرواز، نوسنده کتاب " نه زيستن نه مرگ" به قدری ذهنی و غير اصولی استدلال می کند، که بيشتر به بخارات ذهنی تب زده و بيمار می ماند، ايشان بر اساس اشاره ای که يک زندانی در زير اعدام در تابستان ۱۳۶۷، در نامه ای به خواهرش، از نرفتن به تظاهراتی به نفع رژيم دارد، بر اين اساس که تظاهرات به نفع رژيم، پس از قتل عام ها صورت گرفته، آن را ساختگی و خانم پرواز را درغگو می نامد. در هيچ کجای اين نامه اشاره ای به آن تظاهرات خاص و يا حتی شرکت توابين در تالار رودکی که آقای مصداقی خود به آن اضافه کرده نشده است. اساسا اين می تواند هر نوع راهپيمايی به نفع رژيم باشد که در هر مقطعی می توانسته صورت بگيرد. آقای مصداقی در اينجا صرفا با جعل و سياهکاری نويسنده ديگری را دروغگو خوانده است. البته اگر کمی به نحوه انتقادات آقای مصداقی به اين کتاب ها توجه کنيم متوجه انگيزه هايی غير از انتقاد سالم می شويم.
آقای مصداقی در صفحه ۳۷۰، بدرستی در انتقاد به اپوزيسيون غير مجاهدی رژيم در خارج از کشور که مبدا کشتار سال ۱۳۶۷ را شهريور ما و يا مشخص تر يعنی ۱۰ شهريور اعلام کرده اند پرداخته است. اين دورانی است که سلاخان رژيم آغاز به کشتار زندانيان غير مجاهد کردند در حالی که چند هفته پيش از آن، رژيم زندانيان دلاور مجاهد را کشتار کرده بود. اين خطای بزرگ اپوزيسيون خارج از کشور نه تنها يک اشتباه ، بلکه ناشی از ديدگاه های تنگ نظرانه آنان است. به اعتقاد نگارنده اين ديدگاه شبيه همان نظريه هايی است که در اوايل انقلاب، تنها خواهان آزادی " زندانيان سياسی انقلابی" بود و نه هر زندانی سياسی ديگری. از سوی ديگر بدون اينکه ديدگاه نادرست اپوزيسيون خارج از کشور را فراموش کنيم، توجه آقای مصداقی را به اين مهم جلب می کنم که اساسا اين ديدگاه نسبت به شهدای مجاهد متاثر از راهکارهای سازمان مجاهدين خلق است که اين شهدا به آن وابسته اند و يا اين سازمان اين گونه عنوان می کند. واقعيت اين است که همان گونه که شما به عنوان يک دلبسته اين سازمان در نشريات آن خوانده ايد، اين سازمان به هيچ وجه در سال های تبعيد حاضر به پاسخگويی به نظرات و انتقادات ديگران از خود نبوده است، اساسا نظر و ديدگاه هيچ جريانی را بر خود بر نمی تابيده و همواره خود را تافته جدا بافته ای دانسته که متاسفانه هميشه در ناکجا آباد ذهنی گردانندگانش موجود بوده است. در اين ميان کمتر سازمان و گروه کمونيستی و يا غير مجاهدی در ميان اپوزيسيون خارج از کشور می يابيد که تمايلی به اين سازمان و وابستگانش داشته باشد.
نويسنده در صفحه های ۴۰۲، از جلد سوم که از انتقادات ديگران در کتاب هايشان از مجاهدين به جوش آمده اند به اظهار نظرهای فاضلانه ای می پردازند، " همه آنهايی که با مجاهدين آشنا هستند و لااقل مجاهدين را در زمان شاه و به هنگام ضربه سال ۱۳۵۴ تجربه کرده اند، می دانند در حالی که افراد کودتاچی در سازمان مجاهدين از بکارگيری هر شيوه ای حتا کشتن افراد و لو دادن آنان به پليس، سود می جستند، بنا بر دستور تشکيلاتی اعضای وفادار به آرمان مجاهدين به هيچ وجه اجازه مقابله به مثل کردن نداشتند."
اول، اين "همه آنهايی ..." يعنی گذاردن نظر آقای مصداقی در دهان همه آنهايی که با مجاهدين آشنا هستند، نگارنده بخوبی با مجاهدين و تاريخچه آن آشناست و اصلا اين گونه که ايشان نوشته اند اعتقاد ندارد. دوم، عنوان کودتاچی، ضربه سال ۱۳۵۴، هم از آن عناوين بی پايه و اساس است. کتاب بيانيهء اعلام مواضع سازمان مجاهدين خلق ايران را روی سايت انديشه و پيکار بخوانيد و ياوه هايی را که تا کنون شما و ضد کمونيست های حاکم بر ايران تکرار کرده ايد کنار بگذاريد. اما اين مسأله امری ناشی از اطلاع داشتن يا نداشتن نيست، بلکه کودتا خواندن اين تحول دراز مدت، امری ست به نفع شما و رژيم.
و اما متهم کردن مارکسيست شده های سازمان به همکاری با ساواک اصلا نغمه ی تازه ای نيست و منشأ آن شايعات مغرضانه ای ست که باندهای ارتجاعی مذهبی که بعدها بر سر کار آمدند در خفا از آن سخن گفته اند. آنها هرگز جسارت به زبان آوردن چنين اتهامی نداشته اند. دست آخر کافی ست اضافه کنيم که مسعود رجوی به رغم «هشدار درباره ی چپروی و چپ نمايی» (مجاهد نوروز ۱۳۶۰) ناگزير بود که همچنان سازمان پيکار را يک نيروی انقلابی به شمار آورد.
در صفحه های ۱۶ و ۱۸، نويسنده بر ارزيابی شتابزده ی سازمان مجاهدين پس از عزل آيت الله منتظری و همسويی اين سازمان با رژيم در انتقاد از امير انتظام، اعتراض می کند، اما باز هم به ريشه اين ضعف ها نمی پردازد. وی همچنين بدرستی از احمد شاملو، بخاطر نسرودن اشعاری درباره مبارزان اسير در دهه ۱۳۶۰ و بويژه کشتار سال ۱۳۶۷، انتقاد می کند. نويسنده اما در صفحه ۳۱، از جلد چهارم بند را آب می دهد و می نويسد:، " همه مردم دنيا می خواستند بدانند ايران پس از مرگ خمينی چگونه خواهد بود؟ حتا خود رژيم نيز نمی دانست مسئله به چه صورت پيش خواهد رفت و هيچ نسخه ای از قبل در مورد آن نداشت." پس از گذشت اين همه سال از مرگ خمينی متاسفانه نويسنده معتقد است که رژيم هيچ برنامه ای نداشت، انگار که مرگ وی يکباره روی داده بود. اين همه عاميانه و کوته فکری درباره رژيمی که توانسته اين همه سال بسياری از بحران ها را پشت سر بگذارد خود چشم بستن بر واقعيات و کم شماری دشمن است، در واقع صرفا خود را به حماقت زدن و سر در برف کردن بيش نيست. نويسنده در اوايل همين جلد، بارها از برنامه ريزی رژيم، پيش از مرگ خمينی، عزل منتظری، پايان جنگ، اعدام زندانيان سياسی، زمينه چينی برای جانشينی خمينی و غيره گفته، اما چند صفحه بعد يادآور می شود که رژيم هيچ برنامه ای نداشت و در صفحه های ۵-۳۴، مجددا در تناقض با گفته های صفحه های قبلی می نويسد. گاه پراکنده گويی و تناقض نويسنده، خواننده را به حيرت می اندازد.
در صفحه ۶۰، نويسنده مجددا اطلاعات اشتباه ارائه می دهد، وی معتقد است که مدرسه حقانی در دهه ۱۳۵۰، به ابتکار آيت الله بهشتی، بوجود آمد، که نادرست است، اين مدرسه که نقش مهمی در پديد آوردن حکومت گران رژيم جمهوری اسلامی داشته است، در سال ۱۳۴۱ و به مديريت آيت الله قدوسی در قم و در محلی تاسيس شد که پدر يکی از اعضای قديمی مجاهدين - که وی نيز بعد ها مارکسيست شد - زين العابدين حقانی اهدا کرده بود. در ادامه همين مطلب نويسنده مدعی است که بهشتی و قدوسی با تاسيس اين مدرسه در صدد ايجاد نوعی اصلاحات در سيستم حوزه بوده اند، که به واقع چنين نيست، بلکه مؤسسين اين مدرسه در صدد تربيت منظم و تشکيلاتی کادرهايی برای جناح خود بودند که پس از انقلاب بخوبی توانستند از آنها در حکومت استفاده کنند.
در صفحه ۱۰۴ از جلد چهارم ايشان مجددا، زندانيان غير مجاهد را با عنوان مارکسيست ها! نواخته اند، که چرا در دورانی که گاليندوپل در ايران بوده، تلاشی برای تماس با وی نگرفته اند و خود در نهايت نتيجه می گيرد که اين عدم تلاش ناشی از بی عملی، ترس، بی ارادگی و غيره، بوده است. ايشان فراموش می کنند که تنها در چند صفحه پيشتر، تماس با گاليندوپل را تقريبا غير ممکن دانسته و آن را کم و بيش بی نتيجه می دانستند. نويسنده بايستی بداند که تنها ايشان اهل انديشه نيست و ديگران هم می توانند به اين نتيجه برسند و قيد تماس با گاليندوپل را بزنند. اساسا هم آقای مصداقی هيچ مدرک و دليلی بر اين که اين افراد هيچ تلاشی برای تماس با نماينده سازمان ملل در حقوق بشر نداشته اند، ندارد و يا در کتابش ارائه نمی دهد، اما آنها را چون غير مجاهد بودند، محکوم می کند.
نويسنده بالاخره در صفحه ۱۱۷، به ميان توابين می رود و با آنها زندگی می کند. ايشان خود خواسته به بند کارگاه زندان می رود که کمی پيشتر آن را مختص توابين و افراد بی انگيزه می دانسته و هر کسی را که در آنجا بوده را با حقارت خطاب می نموده است. وی اين کار را برای رسيدن به هدفش که دست يابی به مرخصی و سرانجام فرار باشد بر می گزيند، گزينشی که برای وی آنقدر دردناک است که می نويسد: " اعتراف می کنم که سخت ترين روزهای زندگی ام را در زندان سپری می کردم." به اعتقاد نگارنده، اين عمل که مصداقی دست به توجيهی برای آن زده، صرفا همان تئوری ماکياوليستی، "هدف وسيله را توجيه می کند"، است، که بارها در مورد اغلب زندانيان مجاهد به آن اشاره کرده بودم. متاسفانه اغلب اين افراد در آن سال های پر التهاب ۱۳۶۰، چنين می کردند. در آن دوران حتی تواب می شدند که معروف به تواب تاکتيکی بودند و يا ضعف و ناتوانی خود را زير اين پوشش پنهان می نمودند. آقای مصداقی از همان تربيت مجاهدی می آيد که توجيحش، مرخصی، فرار و پيوستن به مقاومت است. مقاومتی که منظورش. مجاهدين و کمپ های آن در عراق می باشد، اما از ابراز مستقيم اين پيوستن ابا دارد و همواره از کلماتی مبهم و کلی صحبت می کند.
نويسنده سپس و مرتب در حال توجيح کار خود در کارگاه زندان و دوختن لباس برای پاسداران است و اين کار خود را برای رسيدن به هدف نهاييش قابل قبول می يابد اگر چه در کشمکش با خود در صفحه ۱۱۹ می نويسد: " ... نمی توانيم خودمان را گول بزنيم، در اين رابطه بايد عميق و سخت انديشيد." از مهمترين وجوه اين کارگاه که آقای مصداقی در همين صفحات اشاره دارد، اين است که هيچ مارکسيستی! در آن نيست. " کارگاه لبريز بود از زندانيان عادی و متهمان به جاسوسی برای آمريکا و تعدادی از زندانيان مجاهد. "جالب تر اين جاست که آقای نويسنده قهرمان که پيشتر، از اين بند و افرادش بسيار بد می گفت، از "ما" و حرکت جمعی در جهت خلاف جريان حرف می زند، وی و عده ای مجاهد به ظاهر تواب، باز هم به فعاليت های جمعی دست زده و ايشان در اين بند تواب خواه مجددا ليدر می شود. ايشان بالاخره از خر شيطان پايين می آيد و متوجه دغل کاری رژيم شده و تصميم می گيرد که ديگر در آن کارگاه کار نکند. واقعا به اين همه بند بازی ايشان چه می توان گفت؟ زندانی سياسی پس از تقريبا ۱۰ سال حبس و زنده بدر آمدن از کشتار سال ۱۳۶۷، چگونه به اين سادگی فريب رژيم را می خورد و تا مرز فروپاشی و تسليم به دشمن می رود و همچنان حرف ها و کارهای خود را توجيه می کند.
در صفحه ۱۲۶ که ايشان تنها از ترور ناجوانمردانه آقای کاظم رجوی بدست تروريست های رژيم متاسف می شود و نه آن همه افراد ديگر، چرا که خودی نبوده اند. نويسنده مدعی می شود که بعدها اطلاعاتی در اين باره شنيده بوده است، اما نمی گويد از کجا و چگونه، احتمالا مجددا از عالم غيب البته، که تشابهی ميان ترور ابو جهاد، فرد شماره دو، سازمان آزاديبخش فلسطين در تونس توسط کماندوهای اسراييلی و ترور آقای کاظم رجوی وجود داشته است، چنان توجيهات و مقايسه عجب و غريبی ارائه می دهد که نگارنده را از اين همه خود فريبی نويسنده و بالا بردن آقای کاظم رجوی و اصولا هر آنچه که به سازمان مجاهدين محبوبش مربوط باشد به حيرت می اندازد. معلوم نيست که مثلا اگر آقای شاپور بختيار، سران حزب دمکرات، فريدون فرخزاد و يا غلام کشاورز از اعضای حزب کمونيست ايران که در قبرس در جلو افراد خانواده اش ترور شد، هم با مجاهدين بود ايشان ديگر چه مقايسه ای از کيسه اش بيرون می آورد.
در صفحه ۱۲۹، نويسنده با دانش نظامی بالای خود معتقد است که، شکست فاجعه بار سازمان مجاهدين در عمليات موسوم به فروغ جاويدان ناشی ازعدم همکاری نيروی هوايی عراق بوده و بدون پرده پوشی، بر اين مهم افسوس می خورد. ايشان باز هم خاستگاه ماکياوليستی خود را نشان می دهد که اين ارتش به اصطلاح آزاديبخش، قرار است به هر وسيله ای ايران را آزاد کند. اگر نيروی هوايی عراق به کمک مجاهدين می آمد و آنها می توانستند رژيم را به اين سادگی ساقط کنند، چرا همان ارتش عراق که مجهزتر و پر تعداد تر بود، نتوانست اين کار را در هشت سال انجام دهد ؟ نويسنده آنقدر در اين گزافه گويی و اوهام خود غرق شده که اساسا توان ديدن واقعيات را هم ندارند. متاسفانه آقای مصداقی با فراموش کاری بسيار، مجددا در صفحه ۱۵۹، به انتقاد از صدام حسين و دولت عراق در تجاوز به خاک ايران می پردازد، اما به هيچ وجه از همکاری سازمان محبوبش با اين رژيم صحبتی نمی کند و آنقدر کم حافظه است که بياد ندارد در چندين صفحه پيشتر خواهان همکاری نيروی هوايی اين کشور از مجاهدين در جنگ با ايران بوده است. واقعا اين همه پراکنده گويی راه به کجا می برد؟
آقای مصداقی در صفحه ۲۴۲، درباره سازمان پيکار می نويسد: " در مورد جريانی مانند پيکار که اکثر رهبران سياسی و ايدئولوژيک و تشکيلاتی آن به خدمت جمهوری اسلامی درآمده و در بازجويی ها شرکت داشتند، اگر معادله وابستگی افراد به چهره های شاخص می خواست عمل کند، به فاجعه تبديل می شد." نگارنده نمی دانم بازی با کلمات و آوردن احکامی اين چنين به دروغ چه مشکلی را از نويسنده حل می کند؟
در پايان اين مجموعه چهار جلدی، يکی از مهمترين اشتباه های آقای مصداقی مقايسه زندان سياسی در دوران پيش و پس از انقلاب است. اين دو رژيم محصول زمان خود هستند و بنا بر مناسبات طبقاتی، امکانات رسانه ها و تحولات اجتماعی و جهانی دوران خود، شيوه های برخورد با زندانيان سياسی داشته اند. اين به هيچ وجه به اين معنی نيست که دوران زندان سياسی در زمان شاه بدتر از دوران بعد از خود بوده و يا به عکس، آن گونه که آقای نويسنده بدون تجربه دوران پيش از انقلاب، زندان سياسی رژيم جمهوری اسلامی را بدتر دانسته است.
به اعتقاد نگارنده، کسب اطلاعات در رژيم جمهوری اسلامی آنقدر اهميتی نداشته، تا اين که انديشه ای ديگر را تحمل کند. برای اين رژيم خطر گروه ها و سازمان های سياسی از نظر تعداد و حجم هيچ وقت جدی و با اهميت نبوده تا اساس همين اختلاف و دگرانيشی و به همين دليل از همان روزهای اول پس از قيام بهمن ۱۳۵۷، درصدد خفه کردن هر گونه مخالفتی در نطفه بود و تا آنجا که توانست به اين مهم پرداخت. رژيم همواره می دانسته که زندانی سياسی هيچگاه و حداقل در دوران اسارتش توافقی با رژيم نخواهد داشت، به هر حال زندانی و زندانبانی وجود دارد که هميشه بين آنها فاصله است. بر اين اساس رژيم جمهوری اسلامی همواره خواهان شکستن شخصيت و اعتقاد زندانی بدون توجه به وابستگی سياسی وی بوده است، اگر چه در مقاطعی برخی گروه ها به گروه های ديگر برای آنها مهمتر بوده اند. همانطور که اشاره شد، زندان سياسی در جمهوری اسلامی محصول زمان خود است. بر اين بنياد مقايسه اين دو دوره واقعا قياسی مع الفارق و بی اساس است، زيرا رژيم شاه با چنان مقاومتی که رژيم خمينی با آن روبرو بود مواجه نبود وگرنه رژيم شاه نيز در ددمنشی هيچ دست کمی از رژيم کنونی نداشت.
کتاب آقای ايرج مصداقی، مملو از خاطرات، گزارش ها، تحليل های سياسی، نقد کتاب و اطلاعات گوناگون از زندان سياسی رژيم جمهوری اسلامی در دهه ۱۳۶۰ می باشد، که متاسفانه، پر حجم و کم محتواست و به برکه ای بسيار کم عمق می ماند. اگر چه اين همه نظر و پراکنده گويی نويسنده خود بازگو کننده بخشی پر تلاطم از دوران مبارزات سياسی عليه رژيم جمهوری اسلامی و خود پاره ای از تاريخ ماست.
مرداد ماه ۱۳۸۴
-- -- -- -- -- -- -- --
۱- نشريه فوق العاده مجاهد، شماره دوازده، ۶ اذرماه ۱۳۵۸، صفحه دوم.
۲- برای اطلاعات بيشتر می توانيد به روزنامه کيهان مورخ هفتم مرداد ۱۳۵۹ به بعد که مشروح محاکمه احمد رضا کريمی را منتشر کرد مراجعه کنيد.
۲- روزنامه اطلاعات، شماره، ۱۶۷۱۶، ۱۹ ارديبهشت ۱۳۶۱، صفحه ۷.
۴- دراين مورد می توان به بسياری از شماره های هفته نامه مجاهد اشاره کرد، از جمله مطالبی با عنوان " هشداری پيرامون چپ روی و چپ نمايی" (مصاحبه ی ۳۰ صفحه ای مسعود رجوی با نشريه ی مجاهد، نوروز ۱۳۶۰) مراجعه کنيد.

(منتشر شده در آرش ۹۴)


 

اين متن را که در ايران تهيه و پخش شده و به دست ما رسيده روی سايت می گذاريم. متن، به رغم برخی کاستی ها و آمارهای تاريخی غير دقيق و مبالغه آميز، خواندنی ست و ارزشمند.
انتشارات انديشه و پيکار

در هشتم مارس ۱۹۰۶ زنان کارگر نيويورک و شيکاگو به برگزاری تظاهرات آرامی دست زدند، اما با برخورد شديد پليس مواجه شدند. اين زنان، عمدتاً از کارگران کارخانجات نساجی و همچنين زنانِ جنگزده بودند که پس از پايان کار در سالنی اجتماع کردند. حمله پليس بسيار خشونت آميز بود و تعداد زيادی از زنان کشته، زخمی و دستگير شدند، همچنين گروه زيادی هم از کار اخراج گشتند. سال بعد از آن، در سالگرد حمله پليس نيويورک به زنان، تظاهرات وسيعی در نيويورک انجام شد که طی آن زنان کارگر ضمن يادبود آن روز، به زيادی ساعات کار، بهره کشی از کودکان و نبودن حق رای برای زنان اعتراض کردند. تظاهرات ۱۹۰۷ نيز سرکوب گرديد. اما حرکتهای مانند آن در سالهای بعد ادامه داشت و از مرزهای امريکا به اروپا رسيد.

در سال ۱۹۱۰ «کلارا زتکين» از زنان مبارز، آزاديخواه و برابريخواه آلمانی، در کنگره بين الملل زنان پيشنهاد داد تا هرسال روز ۸ مارس به نام «روز جهانی زن» ناميده شود. اين پيشنهاد يک سال در محافل مختلف مورد بررسی قرار گرفت و سرانجام به تصويب همه گروهها و کشورها رسيد. و از سال ۱۹۱۱ رسماً ۸ مارس «روز جهانی زن» لقب گرفت. نخستين مراسم ۸ مارس در اروپا، امريکا و روسيه توسط زنان در محيطهای کار و سالنهای عمومی و حتی در منازل برگزار شد. همهساله مراسمی در سراسر دنيا چه بطور علنی يا غير علنی برگزار ميشود. اين يادبود بهويژه از دهه ۱۹۶۰ که موج دوم جنبش زنان جريان داشت، با شور بيشتری برگزار گرديد. همچنين در سال ۱۹۷۷، سازمان ملل متحد، ۸ مارس را روز جهانی زن نام گذاری کرد.

در ايران بنا به نوشته روزنامه «شرق قادينی» چاپ باکو، نخستين بار جشن بين المللی زنان (۸مارس) در سال ۱۳۰۰ (۱۹۲۱ميلادی) به همت حدود ۵۰ زن در انزلی برگزار شد. همچنين در سال ۱۳۰۱ «انجمن پيک سعادت نسوان» که از گروههای اجتماعی بودند، مراسمی به مناسبت روز جهانی زن در بندر انزلی برگزار کردند. در سال ۱۳۰۶ نيز «سازمان بيداری زنان» با اجرای نمايشنامهای به نام دختر قربانی به کارگردانی «ميرزاده عشقی» ۸مارس را جشن گرفتند. تا سال ۱۳۵۷ اين مراسم هرساله بهصورت محفلی و مخفی برگزار ميشد. زيرا شرايط سياسی حاکم بر جامعه و خفقانی که در آن سالها بر جامعه حاکم بود اجازه برگزاری اين مراسم را بصورت عمومی و در فضای باز نميداد. هشتم مارس ۱۳۵۷ اولين گراميداشت روز جهانی زن در ايران بود که تقريباً پس از گذشت ۵۰ سال برگزار ميشد و ميبايد از آن به عنوان نقطه عطفی در حوادث انقلاب ۵۷ ياد کرد. زنان معترض در خيابانهای شمال تهران تظاهرات کردند و اين درحالی بود که دانشجويان دانشگاهها و دانشآموزان دبيرستانها، آموزگاران و زنان کارمند ادارات دولتی و غيردولتی، از همهجا بسوی دانشگاه تهران که برای برگزاری مراسم اعلام شده بود راهپيمايی کردند. زنان ابتدا در سالن دانشکده فنی جمع شدند اما بعد از آن در اقدام خودانگيخته سالن دانشکده را ترک گفتند و به خيابانها ريختند. با اينکه برف سنگينی ميباريد، مراسم برگزار شد.

بعد از سال ۵۷، مجدداً شرايط برگزاری مراسم ۸ مارس محدود شد و زنان فقط در خانههای خود روز زن را جشن گرفتند. اما از سال ۷۸ گروهی از فعالين مسائل زنان موفق شدند مراسمی در سالن شهر کتاب مرکزی تهران برگزار کنند. از آن سال تاکنون، جشن ۸ مارس همه ساله برگزار شده است، و به غير از تهران در شهرهای ديگر نيز گسترش يافته است.


تاريخچهی مبارزاتی زنان ايران

جنبشهای يکصدسال گذشته، اعم از اجتماعی، سياسی و ... جنبشهايی تکجنسيتی نبوده اند. به عبارتی فقط مردان پرچمدار و رهبر نبودهاند. بلکه در تمامی جنبشها، زنان دوشادوش مردان و گاهی پيشتاز هم بودهاند. برای بررسی بيشتر در تاريخ معاصر به نقش مؤثر زنان در جنبشها ميپردازيم:

ــ در سال ۱۲۷۴ زنان تظاهرات گستردهای عليه گرانی نان و گوشت به راه انداختند، در همان سال بود که شورش زنان هشت کشته بر جای گذاشت

ــ درجنبش تنباکو وقتی ناصرالدين شاه، ميرزا حسن آشتيانی را مجبور به کشيدن قليان در ملاء عام ميکند و او نميپذيرد و تبعيد ميشود، زنان به سمت خانهی او ميروند و در بين راه مغازهها را وادار به تعطيل ميکنند. در اين اعتراض شاه دستور تيراندازی ميدهد و تعداد زيادی از زنان کشته ميشوند. دامنهی اين جنبش به حرمسرای شاه کشيده ميشود و زنان قليانها را ميشکنند.

ــ در سال ۱۲۷۵ در حالی که مردم در فقر و گرسنگی به سر ميبردند حاکم ظالم آذربايجان آذوقهی مردم را در انبارهای خود جمع کرده زنی به نام زينت پاشا گروهی از زنان را مسلح کرد و به انبار غلهی والی آذربايجان حمله برد و انبارها را گشود و آذوقه را در ميان مردم توزيع کرد.

ــ زمانيکه نفوذ روسيه و انگليس در دربار رو به افزايش بود زنان همراه مردان در اعتراض به نفوذ اجانب، مدت پنج روز به سفارت روسيه حمله بردند و آنجا را تخريب کردند.

ــ در غائلهی گرانی نان زنان تهرانی به خيابانها آمدند و چنان شورشی بر پا کردند که ناصرالدينشاه مجبور شد حکم دار زدن کلانتر وقت را صادر کند.

ــ در دوران مشروطه زنان تهرانی در اعتراض به سياستهای انگليس راه را بر شاه بستند، تهديد کردند اگر شاه روش خود را عوض نکند، آنها ميليونها ايرانی را عليه شاه جمع ميکنند. زنان اصفهانی هم در اين حرکت زنان تهرانی را حمايت کردند. اين پشتيبانی زنان موجب شد که شاه وزير خود را عزل و تصميم مجلس مؤسسان را بپذيرد. باز اين زنان بودند که مقاومت شاه را در هم شکستند و با همراهی مردان برای عدالتخواهی به پا خواستند. دختر ناصرالدين شاه به جنبش مشروطه پيوست و جزء مخالفان شاه شد. باز زنان بودند که به خاطر آگاه شدن و باسواد شدن با تلاش و مبارزه به ساختن مدارس پرداختند.

ــ زنی به نام خورشيد خانم برای مقابله با لباسهای خارجی در سال ۱۲۹۹ امتياز انحصاری لباسهای زردوزی را به مدت ۵ سال از اميرکبير کسب کرد. زمانی که به دنبال مقاومت محمدعلی شاه در برابر مشروطه جنگ داخلی با مردم آذربايجان شروع شد زنان به حمايت از مردان وارد ميدان شدند. و زنان اصفهان طلاهای خود را برای کمک به مردم آذربايجان فروختند.

ــ زنان با راه انداحتن نشريات زنان برای ارتقای سطح آگاهی خود تلاش کردند و در بدترين شرايط خفقان حاکم اولينبار در سال ۱۳۰۰ جشن ۸ مارس را برگزار کردند.

ــ در جريان مشروطه به رهبری ستارخان تعداد زيادی از زنان مسلح، جنگيدند و کشته شدند

ــ در مجلس دوم که مجلسی بسيار ضعيف بود دولت، مورگان شوستر را برای امور دارايی استخدام کرد. روسيه با اين انتخاب که نشان دهندهی نفوذ امريکا بود مخالفت کرد و به مجلس دستور داد تا او را اخراج کند در اين رابطه ۳۰۰ تن از زنان تهرانی که عدهای مسلح بودند وارد مجلس شدند و تهديد کردند که اگر نمايندگان تسليم خواست روسيه شوند، آنها را خواهند کشت از طرف ديگر، هزاران زن در اعتراض عليه اولتيماتوم روسيه به خيابانها آمدند.

ــ به رغم تمام تلاشهای زنان در دورهی مشروطه حق آزادی زنان و حق رآی آنان با مخالفتهای شديد تعدادی از نمايندگان مجلس مواجه شد. در همان زمان زنی در نشريه حبلالمتين از پايمال شدن حقوق زنان مينويسد: زنان، در انقلاب شرکت نکردند! که بعدها شاهد لگدمال شدن حقوق خودشان باشند.

ــ کشف حجاب زمزمهاش در زمان صدارت امير کبير شروع شد که پيشتاز آن زنی به نام طاهره قرةالعين بود که به دستور شاه به بهانهی ترويج بابی گری کشته شد. و در زمان رضا شاه کشف حجاب اتفاق افتاد.

ــ در دورهی رضاخان يکی از زنان روزنامهنگار به نام شهناز آزاد به دليل انتقاد از رضاشاه دستگير و به زندان افتاد.

ــ در جريان نهضت ملی هزاران زن پرچم به دست به خيابانها آمدند و تعدادی از آنها در درگيريها کشته شدند.

ــ در زمان زمامداری محمدرضا پهلوی زنان بيشماری در مخالفت با ظلمها و ستمهايی که بر مردم ميشد کشته و اعدام شدند و يا به زندان افتادند. و بسياری از زنان در بيرون از زندان راه آنان را در پيش گرفته و دست از مبارزه نکشيدند.

ــ در انقلاب ۱۳۵۷ بود که شجاعتهای زنان در مقابل رژيم پهلوی تبلور پيدا کرد و زنان به طور گسترده به عنوان نيروی فعال سياسی حرکتی بيسابقه از خود به نمايش گذاشتند. اينک پس از گذشت ۲۷ سال از انقلاب هنوز زنان در جايگاهی که حق مسلمشان است قرار نگرفته و با تنگنظريها اين جايگاه هرروز تنگتر و تنگتر ميشود.منشور جهانی حقوق بشر "زنان"

در سال ۱۹۹۵، در حاشیة کنفرانس جهانی زنان در چين گروهی از زنان برای اعتراض به روند افزايش فقر و جنگ و خشونت (به¬ويژه عليه زنان) و تلاش در جهت ساختن جهانی ديگر، شبکه¬يی را با نام حرکت جهانی زنان (WMW) پايه¬گذاری کردند. در کمتر از ده سالی که از شکلگيری اين حرکت می¬گذرد بيش از ۶۰۰۰ گروه زنان از حدود ۱۷۰ کشور و منطقه در سراسر جهان به اين شبکه پيوسته¬اند. اساسنامة شبکه با مشارکت تمامی گروه¬ها در پايان سال ۲۰۰۴ تکميل و با عنوان منشور جهانی زنان برای حقوق بشر منتشر شد. سال گذشته نمايندگان شبکه(WMW) برای معرفی منشور سفری به دور دنيا ترتيب دادند که از ۱۸اسفند (۸مارس، روز جهانی زن) در برزيل آغاز شد و ۲۵ مهر (روز جهانی مبارزه با فقر) در بورکينافاسوی آفريقا پايان يافت. از اين گذشته در طول مسير با گردآوری تکه¬پارچه¬های کاردستی زنان کشورهای مختلف، چهل¬تکه¬يی بهنشانهی همبستگی زنان با اصول منشور فراهم آمد که در ميدانی در پايتخت بورکينافاسو به يادگار گذاشته شد. اين ميدان هم اکنون ميدان صلح زنان ناميده ميشود.

گروههای فعال ايرانی که با حرکت جهانی زنان همراه شدهبودند بر آن شدند که قطعهيی با نام زنان ايران به چهل¬تکة همبستگی جهانی بيافزايند. اين هدف ما را ناگزير به شتابزدگی وامی¬داشت چون بايد در يکی از کشورهای همسايه که ايستگاه کاروان منشور بود به آن متصل می¬شديم و برای اين کار وقت زيادی نداشتيم. قرار بر اين شد که گروهها موضوع تهيه چهل¬تکه و مفاد منشور را در جمع¬های گسترده¬تر منتشر کنند تا هر کس مايل بود رويای خود را در قالب يک تکه پارچة نيم¬متری تصوير کند. در مدت کوتاهی که جسته و گريخته و با بضاعت درخور اوضاع و احوال ما, منشور حقوق بشر"زنان" اين سو و آن سو خوانده شد و بر دلها نشست دستهای زنان به کار افتاد و حاصل آن بيش از چهل و هفت تکه شد. نه تنها از شهر يا استان تهران بلکه از شهرهای فارس، آذربايجان، کردستان، گيلان, قزوين.... با توجه به زمان کمی که تا عبور کاروان از همسايگی ما باقی مانده بود تهيه شد. کميتهی هماهنگی شکل گرفت و به¬سرعت دست به کار شد. عصر روز ۱۳ تيرماه در سالن پاتوق فرهنگی تهران نمايشگاهی از تکهها با عنوان ”جهان ديگری ممکن است‏, ما آن را خواهيم ساخت!“ بر پا کرديم, قطعات برتر را با آرای بازديدکنندگان برگزيديم و کمی بعد به مدد مسافرانی که قبول زحمت کردند به هندوستان فرستاديم. و سرانجام يکی از اين قطعات در يکی از روزهای مرداد ماه در هندوستان به چهل¬تکة همبستگی دوخته شد تا زنان در سراسر جهان بدانند که در ايران نيز زنان خواهان صلح، عدالت، همبستگی، آزادی و برابری¬اند و در مبارزه با فقر و خشونت عليه زنان از پای نمی¬نشينند.

پس از دوختن چهل تکه ی ايران، همراه با شبکه، در روز جهانی مبارزه با فقر (۲۵ مهر)، با حرکت نمادين، در مقابل سينما بهمن تجمع آرام برگزار شد، که دراين تجمع با توزيع بروشور بين رهگذران و جمع آوری امضاء برای لغو قراردادهای استخدام موقت کار، زنان همبستگی خود را با حرکت WMWاعلام کردند. به دنبال اين حرکت، ۴ مراسم نيز با گروههای هوادار اين حرکت بر پا شد که روز جهانی محو خشونت عليه زنان، روز جهانی ايدز و روز جهانی حقوق بشر بود، که همراه با تجمع و گردهمايی زنان و توزيع بروشور برای اطلاع رسانی در چند نقطه از تهران و نيز شهرستانها برگزار شد.

منشور جهانی زنان سند عشق به زندگی و ستايش زيبايی جهان است

برابری ..........................................................

همة انسانها با هم برابرند. ما تبعيض بر مبنای جنس، رنگ، نژاد، قوميت، مليت، طبقة اجتماعی، شيوة زندگی، گرايش جنسی، محل سکونت، زبان، سن يا معلوليت را محکوم ميکنيم.

آداب و رسوم و دين و مذهب و ايدئولوژی دليل موجهی برای تحقير افراد نيست و نمی¬توان به اعتبار آن¬ها منزلت انسانی يا شرافت افراد را پايمال کرد. هيچ گروه يا کشوری نميتواند ادعای برتری بر ديگران را داشته باشد و مانع دسترسی ديگران به منابع، داراييها، فرصت¬های شغلی يا دادخواهی شود.

ما ميخواهيم دنيايی بسازيم...که در آن زنان انسان و شهروند کامل باشند نه فقط مونس و همسر و مادر و خدمتکار.

دنيايی که در آن تمامی وظايف انسانی که اغلب به صورت رايگان انجام می¬شوند (خانهداری، نگهداری از کودکان و سالمندان و خويشاوندان بيمار،...) به تساوی ميان زنان و مردان تقسيم شود.

دنيايی که در آن زنان و مردان برای کار مساوی دستمزدی مساوی بگيرند و صرفنظر از نوع کار (مزدی يا غيرمزدی، استخدام يا خوداشتغالی) حقوق و مزايای يکسان داشته باشند و تبعيض عليه زنان در محيطهای کاری خاتمه يابد.

دنيايی که در آن دختران و پسران ياد بگيرند به جنس مخالف خود احترام بگذارند و از خشونت و تعصبورزی دوری کنند.

دنيايی که در آن دولتها برابری اقوام و اقليتهايی را که در سرزمين آنها به سر ميبرند تضمين کنند.

آزادی ...........................................................

تمامی انسانها آزادند. هيچ فردی مايملک فرد ديگری نيست.

ما ميخواهيم دنيايی بسازيم.......که در آن انسانها قربانی بردگی و تجارت جنسی يا استثمار جنسی نباشند.

دنيايی که در آن زنان اختيار بدن خود را داشته باشند، خود برای بچهدار شدن يا نشدن تصميم بگيرند. نگهداری و تربيت فرزندان مسئوليت مشترک پدر، مادر و جامعه باشد. زنان حق داشته باشند ”نه“ بگويند و زير بار معيارهای اجتماعی و فرهنگی که زنان را زيبا و تسليم و خاموش ميخواهد نروند.

دنيايی که در آن زنان و مردان بتوانند در مورد محل سکونت، تحصيل، تفريح، پوشش، وسيلة نقليه، زبانی که دوست دارند به آن سخن بگويند، مطالبی که ميخواهند بخوانند، برای انتخاب دوستان و فعاليتهای اجتماعی خود در امنيت کامل تصميم بگيرند.

همبستگی .......................................................

همبستگی به معنای برقراری تعادل ميان منافع فردی و جمعی، دستشستن از امتيازها و مقدم دانستن منافع جمعی برمنافعِ به¬شدت فردی است.

ما ميخواهيم دنيايی بسازيم... که در آن منابع و ثروتها منصفانه ميان مردمان و کشورها تقسيم شده، فقر از ميان رفته باشد، و همگان به فرصتهای شغلی برای رفع نيازهای اساسی زندگی، مسکن، تغذیة مناسب، سوخت، خدمات بهداشتی، وسايل حمل¬و¬نقل، اطلاعات، تحصيل، دادخواهی، فعاليتهای ورزشی و تفريحی دسترسی داشته باشند.

دنيايی که در آن منابع طبيعی ميراث مشترک انسانها به شمار آيد و از آن برای نيازهای واقعی و نسلهای آينده محافظت شود.

عدالت ............................................................

عدالت يعنی به رسميت شناختن و تضمين حقوق قانونی، سياسی، اقتصادی و اجتماعی همه افراد و برقراری تعادل ميان حقوق فرد و حقوق جامعه.

ما ميخواهيم دنيايی بسازيم... که در آن گروهی اندک نتوانند کالاها و دانشی را که متعلق به جمع است در انحصار خود بگيرند. ابزار واقعی برای مبارزه با فساد وجود داشته باشد. شرافت افراد محترم باشد. حکم اعدام منسوخ، و شکنجه و رفتار اهانتبار و تحقيرآميز ممنوع شده باشد. و هر گونه خشونت به¬خصوص عليه زنان در برابر قانون جرم به حساب آيد.

صلح .............................................................

صلح به افراد امکان ميدهد که در جامعه و در چارديواری خصوصی خود (به دور از سلطة فرد يا گروهی ديگر، به دور از سلطة اقليت بر اکثريت يا سلطة ملتی بر ملت ديگر) در امنيت و به دور از خشونت زندگی کنند.

ما ميخواهيم دنيايی بسازيم... که در آن منزلت بدن فرد و شرافت اخلاقی او محترم شمرده شود. بردگی و تجارت جنسی انسانها از ميان برود و متجاوزان به حقوق فرد و جامعه به هيچ نحوی از مجازات معاف نشوند.

دنيايی که در آن بودجة صنايع نظامی صرف آموزش و بهداشت و ايجاد کار شود و برای حل مناقشات از روشهای صلحآميز استفاده کنند.

دنيايی که در آن برنامههايی برای آموزش صلح¬ و مدارا و عدمخشونت وجود داشته باشد تا فرهنگی صلحطلب به وجود آيد که از بروز مناقشات پيشگيری کند و مانع از انتشار تصاوير تحقيرآميز از زنان (در کتابهای درسی، روزنامه¬ها و مجلات، برنامه¬های تلويزيونی، فيلمهای سينمايی، سايتها،...) شود.



فقر

ديدگاه مدافع زنان مبتنی بر اين است که نابرابری جنسيتی و جامعهی طبقاتی از علل اصلی فقر زنان است. در جهانی زندگی ميکنيم که خصلتی عميقا مردانه دارد. در سطح کلان، توليد اجتماعی مبتنی بر نظامی است که طی آن مردان به دليل تحت نظارت داشتن منابع ضروری توليد اجتماعی در نقش مسلط عمل ميکنند و منافع اين توليد را نيز به خود اختصاص ميدهند.

فرآيند زنانه شدن فقر به تدريج مسئلهای جهانی شده و در بسياری از کشورها مکانيسمها و شاخصهای معينی برای محاسبه و پيش بينی روندها و همچنين مقابله با آن انديشيده شده است. در ايران، مطالعات چندانی در اين زمينه به عمل نيامده است. در گزارشهای مربوط به فقر که واحد بررسی آنها خانوار است فهم وضعيت واقعی زنان با مشکلات زيادی مواجه است و غالبا پنهان ميماند. مطالعات مربوط به سلامت، آموزش و اشتغال تا حدودی دسترسی و کنترل محدودتر زنان را بر اين منابع که منشأ فقر زنان است، نشان ميدهد.

فقر زنان را بايد در بستر موقعيت حاشيهای آنان در بازار کار و در اتکايی که فرض ميشود بايد به حمايت مالی مردان داشته باشند ديد.موقعيت زنان در بازار کار به صورتی است که کمتر از مردان ميتوانند به درآمد لازم برای تامين معاش دست يابند و در مشاغل کم درآمد متمرکز ميشوند. همين تصور وابستگی زنان به مردان است که از دير باز برای توجيه دستمزدهای بالاتر برای مردان به کار رفته و در مقررات رفاه اجتماعی نيز بازتاب يافته است. محروميتهای زنان در بازار کار در فقر آنها نيز نقش دارد زنی که سرپرستی فرزندان را به تنهايی برعهده دارد حتی وقتی فکر کند که ميتواند شغلی داشته باشد ممکن است به اين نتيجه برسد که اين کار صرفه اقتصادی ندارد.

مشاغل کم درآمدی که در دسترس است با توجه به هزينههای کار و مهد کودک، بسياری از مادران مجرد را به اين نتيجه ميرساند که در صورت اشتغال به درآمدی بيش از مستمری دولتی (اگر موجود باشد)دست نخواهد يافت.

بر اساس دادههای موجود در ايران زنان سرپرست خانوار بخش زيادی از فقرای کل کشور را تشکيل ميدهند. تفکيک سهم زنان و مردان سرپرست خانوار به شهری و روستايی نيز نشان ميدهد که در شهرها حدود ۶/۸ درصد و در روستاها حدود ۷/۱۲ درصد از کل خانوارهای فقير، سرپرست زن داشتهاند.

براساس آمارهای رسمی، زنان، سرپرستی ۴/۹ درصد از خانوارهای ايران را به عهده دارند که با توجه به احتمال کم شماری، زنان سرپرست خانوار در اين آمارها کمتر از رقم واقعی است. به خاطر فشار فقر ۵/۲۲ درصد از کل زنان سرپرست خانوار شاغل اند که بيش از سهم کل اشتغال زنان است. ناکافی بودن مستمری زنان سرپرست خانوار اغلب باعث شده که آنها در بخش خصوصی و غيررسمی اشتغال داشته باشند که مورد بی عدالتيهای مضاعفی قرار ميگيرند.اغلب اين زنان سرپرست در خانوارهای شهری به مشاغل خدماتی مشغولند، در حالی که در نقاط روستايی اين زنان اغلب در رده کارکنان ساده کشاورزی قرار ميگيرند.

در کل ۶۷ درصد از هزينههای خانوارهای زن سرپرست به هزينههای خوراکی و مسکن تعلق دارد. اين رقم برای مردان سرپرست خانوار ۲۵ درصد است. به اين ترتيب، سهم هزينه کالاهايی چون پوشاک، بهداشت و درمان در ميان خانوارهای زن سرپرست بسيار کمتر از خانوارهای با سرپرستی مردان است.

نتايج پژوهشهايی که در زمينه فقر مطلق و نسبی در يک دوره ۱۰ ساله ۱۳۷۰ تا ۱۳۸۰ انجام شده نشان ميدهد، همواره سهم فقر زنان سرپرست خانوار بيشتر از مردان سرپرست خانوار ميباشد و زن بودن سرپرست خانوار احتمال قرار گرفتن در دايره فقر را افزايش ميدهد.

تحقيقات در اين زمينه براهميت گسترش فعاليتهای سوادآموزی برای زنان (بويژه توام کردن اين آموزشها با مهارتهای زندگی و شغلی) در مناطق شهری و روستايی تاکيد دارد. در سال ۱۳۸۰ حدود ۱۹ درصد از خانوادههايی که سرپرست زن بی سواد داشتهاند در زمره فقيران قرار گرفتهاند در حاليکه تنها ۱۴ درصد از زنان باسواد سرپرست خانوار در زير خط فقر هستند.

بر اساس دادههای جهانی، يکی ديگر از گروههای فقير زنان، زنان سالمند هستند.گسترش خانوار هستهای و تغيير در ارتباطات ميان نسلی در هنگامی که نياز سالمندان به کمک افراد غيرسالمند خانواده بيشتر ميشود، وضع مراقبت از سالمندان را وخيم ميکند. فرض براين است که مردان امکان بهره وری از درآمد بازنشستگی را برای دوران سالمندی خود و همسران فراهم ميسازند. بازتاب اين فرض را در قوانين بازنشستگی ميتوان ديد و تغييراتی که در سالهای اخير در مقررات تامين اجتماعی انجام شده بهبودی اساسی در موقعيت زنان پديد نياورده است.

دستمزدهای پايين، وقفه در اشتغال و تمايل به کارهای نيمه وقت در دورههايی از زندگی، بر شرايط بازنشستگی زنان در دوران از کار افتادگی نيز بی تاثير نيست.

درصد فقر در ميان گروههای سنی ۲۵ سال و کمتر و همچنين ۵۶ سال و بيشتر همواره بيش از ساير گروههای سنی بوده و نسبت زنان در اين دو گروه سنی بيش از مردان است.

کمکها و حمايتهای دولتی در مورد گروههای مذکور غالبا يا ديده نشده يا به حدی نيستند که فرد را از آستانه فقر بالا بکشد.

دلايل ديگری نيز باعث شده زنان بيش از مردان در معرض فقر قرار گيرند از جمله وابستگی به يک مرد حقوق بگير در شرايطی که حقوق مرد در مرز فقر باشد يا امکانات را به گونهای منصفانه در خانوار تقسيم نکند و يا شرايطی که زنان ناچار از پرستاری رايگان از خويشاوندان بيمار معلول يا سالمند هستند.

سرانجام اينکه تکليف مراقبت از کودکان وسالمندان و وابستگان ديگر بيش از همه بردوش زنان سنگينی ميکند حتی اگر انجام اين تکليف آنان را در معرض خطر فقر دهد. مشکل اصلی بسياری از زنان متاهل که مراقبت از فرزندان يا وابستگان ديگر را به عهده دارند رويارويی با فقر است.

از اين گذشته زنان اند که بايد جلوی هوسهای کودکان را در زمينه خوراک ولباس و گردش و بازی و غيره که به نظر، بسياری از آنها خواستههايی کاملا طبيعی است بگيرند و مدام به آنها نه بگويند. علاوه بر اين زنان بايد با فشارها، کمبود امکانات پيشرفت و احساس عدم امنيت ناشی از فقر نيز دست و پنجه نرم کنند. فقر به جسم و روح زنان صدمه ميزند به ويژه اگر رژيم غذايی درستی نداشته باشند چون هميشه نيازهای ديگر اعضای خانواده را بر نيازهای خود ترجيح دهند.

از مارس تا مارس :

اخبار مربوط به زنان در يکسال به نقل از رسانهها :

بر اساس گزارش کارشناس آسيب ديدگان سازمان بهزيستی: فرار دختران از منزل سالانه ١٥ درصد افزايش داشته است

در ايران روزانه ٥٠ تا ٦٠ دختر توسط نيروی انتظامی دستگيرمی شوند که علت دستگيری آنها ولگردی در خيابان و فرار از خانه است.

مجلهی حقوق زنان شمارهی ٢٦: کف سن فحشا در ايران ١٣ سال گزارش شده است

آخرين گزارشهای يکی از سازما نهای بين المللی نشان ميدهد:

خريد وفروش زنان ودختران سالانه هشت ميليارد دلار برای باندهای مافيايی درآمد دارد.

قاچاق زنان پس از قاچاق اسلحه و مواد مخدر سومين قاچاق پر درآمد دنيا محسوب ميشود.

٢٠ تا ٣٠ هزار زن برای تامين معاش خود و فرزندانشان تسليم تن فروشی ميشوند.

٨٠ درصد زنان خيابانی به علت فقر اقتصادی پای درراه فحشا ميگذارند.

هر شب ٤٠٠٠ دختر در خيابانهای پايتخت شب را به صبح ميرسانندکه بسياری از آنان مورد خشونت و آزار جنسی قرار ميگيرند.

سرکردهی باند متجاوز به ٢٠ زن تهرانی اعلام کر د که هدف من پاکسازی جامعه بود.

طی دوهفته سه زن خانه دار تهرانی توسط جانی ناشناس کشته شدند. (اعتماد ۱۰۲۱)

اختلافات خانوادگی منجر به خودسوزی زن جوانی شد. (شرق ٦٥٧)

مردی همسرش را با ٣٦ ضربه چاقو به قتل رساند. (همشهری٣٨٧٨)

قتل دختری به دست پدرش درفارس (شرق٦٥٣)

مرگ دختری در بيمارستان به دليل تجاوز (٦٤٢)

محاکمهی مردی به اتهام حلق آويز کردن همسرش (شرق٦٣٦)

دستگيری سه پسرجوان به اتهام تجاوز به دختر ١٤ ساله (شرق٦٣١)

دستگيری پنج پسر جوان به اتهام تجاوز به عنف (شرق٦١٣)

اخبار برگزاری جشنهای ۸ مارس «روز جهانی زن» :

زنان فعال ايرانی امسال هم، همچون شش سال گذشته در نظر دارند مراسم « روز جهانی زن»

۸مارس را در محيط بيرون از خانه برگزار کنند. در نود و ششمين سالگرد ۸ مارس « روز جهانی زن» و هفتمين سالگرد پيدرپی اين مراسم در ايران، گروهی از زنان به نام هواداران حرکت جهانی زنان «WMW» بنا دارند با همکاری چند تشکل زنان اين مراسم را مفصلتر برگزار کنند، اين مراسم در حالی برگزار ميشود که شاهد بی عدالتی و نابرابری هرچه بيشتر در حق زنان با اعمال طرحها و برنامههای جهانيسازی از قبيل تعديل نيروی انسانی و بيکاری و اخراج زنان، به کارگيری آنها به صورت استخدام قرارداد موقت يا پيمانکاری از يک طرف، و از طرف ديگر با مشکلات پيش آمده برای زنان و کودکان و خانوادهی کارگران شرکت واحد تهران و حومه هستند.

بنا به اخبار رسيده قرار است جشن ۸ مارس امسال نه تنها در تهران و در دانشگاهها بلکه در اکثر شهرها از جمله تبريز، رشت، اروميه، کرج، اوز، ساری، شيراز، اصفهان، ورامين و برای اولين بار در بوکان و مهاباد، با برپايی نمايشگاه کتاب، عکس و نقاشی همراه با نمايش فيلمهای مستند برگزار شود.

۸مارس درخارج از کشور که توسط زنان ايرانی برگزار ميشود در کشورهای آلمان، سوئد،

فرانسه، نروژ با راهپيمايی گسترده برای حذف حقوق نابرابر زنان به مدت ۴ روز برگزار خواهد شد.

خودکشی و خودسوزی زنان و دختران در کردستان :

خودسوزی و خودکشی زنان و دختران در کردستان به مرز بی سابقهای رسيده است. طبق گزارشهايی در مدت ۹ ماه گذشته حدود ۵۰۰ نفر در سراسر شهرهای کردستان اقدام به خودکشی و خودسوزی کردهاند که اکثر آنها زنانی در سنين ۱۴ تا ۳۵ سال هستند. اين زنان که ۵۰ درصد آنها متاهل اند اغلب بی سواد يا کم سوادند. علت اصلی اين خودکشيها، فقر و تنگدستی، ازدواجهای اجباری، نداشتن حق حضانت فرزند، خشونت و کتک کاريهای پدران، برادران و همسران و حتی نوع پوشش است.

دستگيری الهام افروتن خبرنگار هفته نامه تمدن هرمزگان :

الهام افروتن در اوايل بهمن ماه همراه ۵ نفر از همکارانش، به دنبال چاپ طنزی در هفتهنامهی تمدن هرمزگان دستگير و زندانی شد بنا به گزارش سايت زنان خبر خودکشی و به اغماء رفتن اين خبرنگار جوان، روزنامه نگاران و خبرنگاران را متاثر کرده است.

بيانيه جمعی از فعالان زن :

در بهمن و اسفند چهار بيانيه مهم از طرف تشکلهای زنان صادر شد :

۱- حمايت از زنان و کودکان رانندگان شرکت واحدتهران و حومه

۲- اعتراض به کاهش ساعات کار زنان

۳- درخواست آزادی ژيل کارول روزنامه نگار

۴- درخواست آزادی و حمايت از الهام افروتن

جمعی از فعالان زن با صدور بيانيهای با اعلام همدردی نسبت به دستگيری و گروگان گيری زنان و کودکان رانندگان و کارگران شرکت واحد تهران و حومه، و همراه با همبستگی اتحاديههای کارگری در روز ۱۵ فوريه بيانيهای صادر کرده و در اعتراض به دستگيری و گروگان گيری آنها، خواهان آزادی و اشتغال مجدد رانندگان شدند. تا بيش از اين شاهد مشکلات پيش آمده برای خانوادهی آنها نباشند.

همچنين فعالان زن در پی بخشنامهی کاهش ساعت کار زنان که به علت رسيدگی زنان به کارخانه و خانواده شان صادر شده بود اعتراض خود را با صدور بيانيهای اعلام داشتند، و اين همدردی به ظاهر انسان دوستانه برای زنان را، به عنوان حذف زنان از عرصههای اجتماعی و اقتصادی دانسته و حل پارادوکس حضور اجتماعی و اقتصادی زنان و مسئوليتهای خانوادگی آنها را با حذف صورت مسئله قابل حل نمی دانند.

ژيل کارول روزنامه نگار جوان و مستقل امريکايی که از سوی نشريهی « کريستانس سانس مونيتور» برای تهيهی خبر در عراق بود از ۷ ژانويه دزديده و در محل نامعلومی زندانی است. جمعی از روزنامهنگاران ايرانی به ويژه زنان روزنامه نگار در حمايت از حفظ جان اين زن روزنامهنگار بيانيهای صادر کردند.

اعتراض زنان شهرک «جعفريه» :

روز سهشنبه ۱۸ بهمن ماه صدها نفر از زنان ساکن شهرک «جعفريه» واقع در ۵ کيلومتری غرب شهرستان شهريار، به علت کمبود امکانات رفاهی، عدم گاز رسانی و قطع مکرر برق، جادهی شهريار، اشتهارد را مسدود کردند. به دنبال اين اعتراض نيروهای انتظامی در محل حاضر شده و وعده دادند که طی چند روز آينده به مشکلات رسيدگی کنند. جمعيت اين شهرک حدود ۱۵ هزار نفر است.

مراسم سالگرد مرگ فروغ فرخزاد :

روز ۲۴ بهمن : سالگرد مرگ فروغ فرخزاد با شرکت دوستدارانش در مزارش با شعرخوانی ناهيد کبيری، علی شاه مولوی درويش و سخنرانی آقای عمران صلاحی برگزار شد. در اين مراسم که بدون اعلام قبلی صورت گرفت اکثر طرفداران فروغ حضور داشتند.

«بتی فريدن» درگذشت :

«بتی فريدن» فيلسوف فمينيست مدرن، که آثارش در دهههای ۷۰-۶۰ جزء آثار پرفروش و بحث انگيز بود در سن ۸۵ سالگی در روز تولدش در گذشت. او در سال ۱۹۶۶ سازمان بين المللی زنان را که درباره مسائل سقط جنين و برابری حقوق زنان فعاليت داشت، تاسيس کرد. او معتقد بود که برای يک زن، همه چيز، داشتن فرزند و همسر نيست، بلکه او بايد در کنار اينها، به هويتی مستقل از هويت مردانه انديشه کند. يادش گرامی باد.

زنان در سال ۲۰۰۵ :

انتخاب زنان در پستهای رئيس جمهوری و موفقيتهای سياسی آنها در سال ۲۰۰۵، را ميتوان نوعی تغيير نگرش در جامعهی مردسالار دانست .

۱. انتخاب اولين زن رئيس جمهور در شيلی (ميشل باشلت)

۲. انتخاب اولين رئيس جمهور زن در ليبريای آفريقا (آلن جانسون سرليف)

۳. بدست آوردن امتياز حق رای و شرکت در انتخابات، کسب دوکرسی در هيات مديره اتاق بازرگانی در شهر جده (برای زنان در عربستان)

۴. شرکت زنان در انتخابات و انتخاب آنها به سمت نمايندگی در پارلمان و کابينههای عراق و افغانستان (۶۸ زن در افغانستان وارد مجلس شدند) و حق مالکيت بر دارايی و اموال (برای زنان عراقی)

۵. انتخاب اولين صدراعظم زن در آلمان (آنگلا مرکل)

۶. تصويب قانون انتخاب امپراتوری زن و وارث تاج و تخت شدن فرزند دختر در ژاپن

۷. انتخاب دو زن به عنوان وزير کابينه ی دولت جديد برای اولين بار در يمن

۸. خانم ناهيد پرسون ساکن سوئد با تهيهی فيلم « تنفروشی زير چادر» که به موضوع فحشا و دختران خيابانی در ايران ميپردازد، برندهی فستيوال فيلم زنان در فرانسه شد.

تظاهرات زنان زيمبابوه عليه گرانی :

زنان شهرهای «هراره» پايتخت زيمبابوه و «بولاوايو» دومين شهر بزرگ زيمبابوه به علت بالا بودن نرخ تورم وگرانی قيمت اجناس و ضايع شدن حقوق مدنی خود تظارات گستردهای بر پا داشتند . اين تظاهرات که توسط يک تشکل ويژه ی زنان و بدون مجوز از مقامات بر پاشده بود با دستگيری ۶۰ نفر در شهر هراره و ۱۰۰ نفر در بولاوايو بوسيله ی پليس پايان يافت. نرخ تورم در زيمبابوه به ۶۱۳ درصد رسيده و بالاترين نرخ تورم در جهان است. رشد اقتصادی زيمبابوه نيز در مدت ۶ سال اخير به شدت کاهش يافته است که همه ی اين عوامل فشار شديدی را به زنان تحميل ميکند.

تصويب قانون پرداخت حقوق مساوی برای کار يکسان در فرانسه :

يکی ازعمده ترين مشکلات زنان، تفاوت دستمزد در مقابل کار يکسان و مسئوليت نگه داری از کودکان است که اين مسئله باعث شده تا زنان فرانسوی به دنبال مبارزات خود برای رفع اين تبعيض، قانونی را در مجلس سنای فرانسه به تصويب رسانند. براساس اين قانون تا سال ۲۰۱۰ اين اختلاف درآمد از بين خواهد رفت. هر چند که يکی از زنان عضو حزب سوسياليست فرانسه تصويب قانون را بدون تضمين اجرايی آن خيلی به نفع زنان نمی داند. (تفاوت درآمد حقوق زن و مرد در قبال کار يکسان در فرانسه حدود بيست درصد است).

حمل پرچم المپيک زمستانی ۲۰۰۶ :

۸ زن پرچم المپيک زمستانی ۲۰۰۶ تورنتو را حمل کردند اين ۸ زن از زنان موفق، چون « سوزان ساراندون» هنرپيشه و برنده ی جايزه اسکار – « سوفيالورن» هنرپيشه مشهور ايتاليايی - «وانکاری ماتهای» فعال محيط زيست کنيايی و برنده ی جايزه صلح نوبل سال ۲۰۰۴ - « سمالی مام» فعال حقوق بشر و حقوق زنان کامبوج - « ايزابل آلنده» نويسنده مشهور و موفق شيليايی - « ماريا موتولا» دونده دو هشتصد متر المپيک ۲۰۰۰ و تنها دارنده ی مدال طلای المپيک در موزابيک - «نوال ال متوکل» قهرمان مراکشی و دارنده ی مدال طلا و دونده دو چهارصد متر با مانع، المپيک سال ۱۹۸۴ - « مانوئل دی چنتا» عضو کميته بين المللی المپيک ايتاليا، بودند. با وجود اينکه بيش از ۳۰ درصد ورزشکاران شرکت کننده در اين المپيک زن هستند و زنان ايرانی در ورزشهای زمستانی به خصوص ورزش اسکی فعال اند متاسفانه در تيم المپيک زمستانی، هيچ شرکت کنندهای از زنان ايرانی حضور ندارد.


حقوق و قوانين

ماده ١١٣٣ قانون مدنی: مرد ميتواند هر وقت بخواهد زن خود را طلاق دهد.

(بدينگونه ديده ميشود پروندههايی که مرد به دليل چاقی، بد بودن دست پخت، نداشتن مهريه و... همسر خود را طلاق ميدهد.)

ماده ١١٠٥ قانون مدنی: در روابط زوجين رياست خانواده از خصايص شوهر است.

(مادهی مذکور با تفويض مسند رياست به شوهر اصل تساوی زوجين را ناديده گرفته است)

ماده١١١٨ قانون خانواده: مرد ميتواند زن را از حرفه و کاری که بر خلاف مصالح خانواده و مرد باشد بازدارد.

(الف- قانون بدون اعتنا به شعور انسانی زن تشخيص اين مصلحت را بر عهدهی مرد گذاشته است. ب- قوانين ما در مورد اشتغال زنانی که دارای همسرانی بزهکار، معتاد و لاابالی هستند هيچ وضعيتی را پيشبينی نکرده و اين مردان ميتوانند مانع کار و اشتغال زنان خود شوند.)

ماده ٣٠٠ قانون مجازات اسلامی: ديهی قتل زن مسلمان خواه عمدی، خواه غير عمدی نصف ديهی مرد است.

(همواره اين قانون را با اين عبارت که مرد وزنهی اقتصادی خانواده است توجيه ميکنند در حالی که هيچ وضعيتی برای زنان سرپرست خانواده و يا به طور کل زنان شاغل پيش بينی نشده است.)

ماده١١١٤ قانون مدنی: زن بايد در منزلی که شوهر تعيين ميکند سکنی نمايد.

(خواست و ارادهی زن از نظر قانون هيچ گونه اهميتی ندارد.)

زن تنها در برخی امور قضايی حق شهادت دارد اما شهادت دو زن معادل يک مرد است و اين قانون شامل تمام موارد شهادت است. حتا مواردی که موضوع خاص زنان است. در اين ميان مواردی هم هست که اگر زنی اقدام به شهادت کند مجازات خواهد شد مثل جرم زنا. (قانون ٧٦ مجازات اسلامی)

از کنوانسيون چه ميدانيم؟

کنوانسيون رفع هرگونه تبعيض عليه زنان در ۱۸ دسامبر ۱۹۷۹ تصويب و از سوم سپتامبر ۱۹۸۱ لازمالاجرا و در حال حاضر ۱۷۰ کشور عضو آن است.

در اين کنوانسيون، تبعيض عليه زنان چنين تعريف شده است:

هسته اصلی کنوانسيون مادهی دو «۲» آن است. در اين ماده روح و هدف کنوانسيون بهطور کلی آورده شده و بقيهی مواد کنوانسيون در واقع جزيی کردن همين ماده و توضيح آن است.

دول عضو، هرگونه تبعيض عليه زنان را محکوم کرده، موافقت ميکند که بدون درنگ سياست رفع تبعيض از زنان را با کليهی ابزارهای مناسب دنبال کند. و با اين هدف موارد زير را متعهد ميشوند:

۱- گنجاندن اصل مساوات و برابری ميان زنان و مردان در قانون اساسی و يا ساير قوانين مربوطهی هر کشور، چنانچه تاکنون منظور نشده باشد و تضمين تحقق عملی اين اصل بهوسيلهی وضع قانون يا ساير طرق مناسب ديگر.

۲- تصويب قوانين مناسب يا اقدامات ديگر از جمله مجازات در صورت اقتضاء، به منظور رفع تبعيض از زنان.

۳- برقراری حمايت قانون از حقوق زنان بر مبنای برابری با مردان و حصول اطمينان از حمايت مؤثر از زنان در مقابل هرگونه اقدام تبعيضآميز از طريق مراجع قضايی ذيصلاح ملی و ساير مؤسسات دولتی.

۴- خودداری از انجام هرگونه عملی و حرکت تبعيضآميز عليه زنان و تضمين رعايت اين تعهدات توسط مراجع و مؤسسات دولتی.

۵- اتخاذ کليهی اقدامات مناسب جهت رفع تبعيض از زنان توسط هر شخصی، سازمان و يا شرکتهای خصوصی.

۶- اتخاذ تدابير لازم از جمله وضع قوانين به منظور اصلاح يا فسخ قوانين، مقررات، عرف يا روشهای موجود که نسبت به زنان تبعيضآميزند.

۷ - فسخ مقررات کيفری ملی که موجب تبعيض نسبت به زنان ميشود.زنان و کارخانگی

کارخانگی از ديرباز فعاليتی بود که زنان بر عهده داشتند. البته در جوامع سنتی و عصر ماقبل صنعتی شدن، از آنجايی که هنوز مرز بين کارخانگی و کار بيرون از خانه مشخص نبود و زنان به همراه مردان در مزرعه نيز به فعاليت ميپرداختند، اين تقسيم کار بدين شدت خود را نشان نمی داد. در واقع ميتوان گفت که با آغاز دوره صنعتی شدن، «کارخانگی» به وظيفه اصلی زنان بدل شد و مردان به «نان آور» خانواده بدل شدند. علت اصلی پيدايش تقسيم کار جنسيتی و انجام کارخانگی توسط زنان اين است که نظام سرمايه داری از کار رايگان زنان بهره مند ميشود. کارخانگی نه تنها ناشی از مناسبات توليد است، بلکه در حفظ معيارهايی که تداوم زندگی خانواده را امکان پذير ميکند، نقش دارد.

انجام کارهای خانه، مراقبت و پرورش فرزندان و شوهرداری، مجموعه فعاليتهايی است که تحت نام «کارخانگی» طبقه بندی ميشوند. خانه داری عبارت است از مجموعه کارهايی که زن در داخل منزل انجام ميدهد. در کارخانگی چنانچه معلوم است نه مزدی در کار است، نه اتحاديهای و نه اعتصابی. مرزی وجود ندارد که به روشنی محدوده کار را از محدوده فراغت مشخص کند. در کارخانگی کسی برای ورود و خروج کارت «ساعت نمی زند». دستگاهی يا ترتيباتی وجود ندارد که مدت حضور فرد در سر کار و حرکات و فعالتهای او را بررسی کند. کار در منزل تمامی وقت زن خانه دار را در بر ميگيرد. فضای آن، تمامی فضای عمرِ يک زن است. «زن، سرِ کار نمی رود، بلکه بيدار ميشود که در خانه کار کند. خانه همان کار است و کار همان خانه. در چارديواری خانه و ظرف مدت روز وظايفی وجود دارند که بايد به انجام برسند. اين وظايف مرزهای کار يک زن را در خانه تشکيل ميدهند. هر عملی به اجزای کوچکتر تقسيم ميشود. هريک از اين اجزاء بکلی متمايز و جداگانه است. فعاليتها و وظايفی که هر روز بايد اجرا شوند، هر روز دقيقاً طبق برنامه و اين کارها مجدداً و مجدداً تکرار ميشوند. يکنواختی و بی پايانی کارخانگی، خصيصهايست که سختی و مشقت زيادی را بر زنان تحميل ميکند.

با پيشرفت جوامع و گسترش دستاوردهای مدرن بشری، نه تنها از وظايف زنان کاسته نشد، بلکه اشتغالِ «مزدی» در خارج از خانه نيز به ضرورتی برای تداوم خانواده بدل گشت. زنان ميبايست علاوه بر انجام کارهای خانه، برای تامين معاش خانواده در خارج از خانه نيز کار کنند. زنان همواره نيروی کار ارزانی برای کارفرمايان بودهاند. شرکتها و سرمايهداران به سوی زنان هجوم آوردند و کارمزدی بر کارخانگی آنها اضافه شد. اين بار زنان مورد ستمی مضاعف قرار گرفتند. وضعيتی که تا به امروز در بسياری از جوامع بشری جريان دارد. هرچند برخی ادعا ميکنند با پيشرفت تکنولوژی از سختی کار خانگی کاسته شده است، اما اين تنها ترفند و فريبی است برای حفظ نظام مردسالاری. به سادگی مشهود است که استفاده از لوازم جديد منزل، از کارخانگی نکاسته است، بلکه با افزايش ظرافت، پيچيدگی و تنوع کارها، «استانداردهای کارخانگی مطلوب و آرمانی» را بالا برده است. در حقيقت هر گونه تسهيلاتی در انجام کارخانگی، مانند وسايل خانگی پيشرفته تر و بهتر، تنها منجر به نگاه داشتن زنان در وضعيت موجود، يعنی «زنِ خانه دار» است.

تحقيقات نشان داده است که زن امريکايی امروزه، به رغم وجود دستگاههای مدرنی که باعث تسهيل در کارخانگی شده است، بيشتر از مادربزرگ خود کار ميکند.

خشونت
هر گونه عمل آزار دهنده مبتنی بر جنسيت که لزوما يا محتملا منجر به آسيب يا رنج جسمانی، جنسی جسمانی، جنسی يا روانی شود خشونت ناميده ميشود.

خشونتهای جسمانی: هر نوع ضرب و جرح و زد و خورد فيزيکی، شکنجه وقتل را شامل ميشود. بهای اين نوع خشونت عبارتند است از: اعضای شکسته، زخمها، پاره گيها، بريده گيها، کبودی،جراحات داخلی،ضربه مغزی، سقط جنين و مرگ در اثرآسيبهای جسمانی .

در ايران، آمار زنان قربانی که از شوهرانشان کتک خوردهاند بسيار کمتر از آن هست که به طور واقع ديده ميشود. فرهنگ، مسائل روانی و عوامل شخصيتی از جمله مواردی هستند که در گسترش پديدهی فوق مؤثر هستند.طبق آمار ارائه شده (در همايش نفی خشونت عليه زنان) از بين زنانی که به پزشکی قانونی مراجعه ميکنند، اکثرا بين٣٠ تا ٤٠ سال سن دارند و ٩٨ درصد آنها بارها به دليل اعمال خشونت عليه خانوادههايشان به پزشکی قانونی مراجعه کردهاند.

خشونتهای جنسی: متداول ترين و مهم ترين نوع خشونت عليه زنان به شمار ميرود و اثرات آن بسيار گستردهتر از انواع ديگر است. زنان در اين نوع خشونت قربانيانی بيدفاعاند، چراکه گاهی اين مساله برای هميشه محرمانه باقی ميماند. از بين رفتن اعتماد به نفس، گوشهگيری از اجتماع و ايجاد روح بدبينی در زن بهای هنگفتی است که از بابت اين آزارها ميپردازد.

خشونت جنسی به هر گونه رفتار غير اجتماعی اطلاق ميشود که از لمس کردن تا تجاوز کردن را در بر ميگيرد. اين نوع خشونت ممکن است در محيط زندگی خصوصی، زناشويی و خانوادگی اتفاق بيفتد.زنانی که مورد خشونت جنسی قرار ميگيرند دچار صدمات روانی،عصبی و عاطفی ميشوند که بر کل رفتارهای آنها تاثير ميگذارد.

خشونت روانی: بر اساس تحقيقات انجام شده، بيش از نيمی از زنان کشور همواره در اضطراب به سر ميبرند که ٥٠ درصد آنها مبتلا به سر دردهای عصبی و ميگرن هستند.هم چنين سوء رفتار در يک سوم زنان باعث شده است تا آنها بدون هيچ علاقهای به زندگی مشترک خود ادامه دهند.

نگاه به زن به عنوان جنس دوم و به طور کلی هر رفتار خشونت آميزی که شرافت،آبرو و اعتماد به نفس زن را خدشه دار کند (انتقاد ناروا، توهين، تحقير، بد دهانی، تمسخر، فحاشی متلک، تهديدهای مداوم به طلاق يا ازدواج مجدد) محدوديت آزاديهای مشروع اين قشر در خانواده، ندادن حق تصميم گيری به آنها و... از جمله مصداقهای خشونت روانی است. پناه بردن به داروهای روان گردان، الکل و مواد مخدر و فرار و خودکشی از ديگر پيامدهای خشونت روانی است. اکنون ٧٢ درصد از زنان و دخترانی که به خاطر خشونتهای روانی مجبور به ترک خانه ميشوند بين ١٦ تا ٢٥ سال سن دارند و ميزان فرار دختران و زنان از منزل سالانه ٢٣ تا ٢٦ درصد افزايش دارد.

خشونت عليه زنان و دختران در ايران رو به افزايش است. گسترش پديدهی خشونت عليه زنان و دختران، با توجه به جمعيت بالای اين قشر، عواقب سوء و پيامدهای منفی در جامعه دارد.

زن در رسانه

در جامعهی امروز ايران حضور زن در رسانه، چه تصويری و چه خبری، قابل بحث و بررسی است.

واقعيت اين است که ارائهی غير مستقيم نقشهای معين برای زن و مرد از طريق صدا و سيما با استفاده از اتصال اين الگوها به ارزشهای سنتی و فرهنگ عامه، مکانيسمهای جديد القای ايدئولوژيک است که به صورت غير مستقيم و با ژستی مدرن،سنت پوسيده را ميآرايد.ارائهی الگوهای « مادر مهربان و فداکار»، «خواهر دلسوز» و « همسرمطيع » به عنوان ايدهال از طريق هم تراز کردن آنها با ارزشهای مذهبی و الگوهای سنتی،رايج ترين تکنيک اين رسانه قلمداد ميشود.آدمک سازی از« زن نمونه» با ارائهی تصويرهای کاملا مردسالارجزء لاينفک برنامههای صدا و سيما است و ترويج نمادهای مردسالارانهای که هر روز و هر ساعت از طريق امواج تلويزيونی به تک تک افراد جامعه تزريق ميشود.

گذشته از معضلات رسانههای تصويری،زنان در رسانههای خبری هم با مشکلات بسياری دست به گريبان هستند.هر چند که تعطيلی مکرر روزنامهها باعث ريزش بخش قابل توجهی از زنانی شد که وارد عرصهی مطبوعات شده بودند، با اين حال هنوز شاهد حضور فعال زنان در اين زمينه هستيم، اما با کمال تاسف، فضای کاری برای آنان بسيار محدود و غير قابل پيشرفت است،چنان که به نقل از يکی از روزنامه نگاران زن، برای زنان روزنامه نگار تنها در سيستم مديريت روزنامه تا دبيری بخش جای رشد وجود دارد و جزچند نشريه که مربوط به مسائل زنان است و مدير مسئول و سردبير آن زن هستند (البته فقط ماهنامه). هيچ روزنامهای در ايران سردبير زن ندارد! هم چنين خبرنگاران زن به خاطر جنسيتشان،برای تهيهی خبر به بسياری از جاها فرستاده نمی شوند و جلوی پيشرفت حرفهای شان گرفته ميشود. از ديگر مشکلات خبرنگاران زن نگاه جنسيتی ايست که به ايشان ميشود،چنان که بخش عمدهای از مشکلات خبرنگار زن اخراجی از مجلس هفتم به خاطر جنسيتش بود، پر واضح است اگر وی در جايگاه يک مرد قرار داشت، جسارت ژورناليستی اش «بی نزاکتی» تلقی نمی شد.

گذشته از مشکلات مربوط به مسائل کاری زنان در رسانههای خبری،نکتهی مهم ديگر،تعداد قليل نشريات تخصصی زنان و بی توجهی آشکار مسئولين به اين امر است. با توجه به اين که زنان بيش از نيمی از جمعيت کشور را تشکيل ميدهند،انتظار ميرود که توجه به مسائل حل ناشدهی زنان به طور جدی مورد بحث و بررسی قرار گيرد.

در سالهای اخيرشاهد رشد وبلاگها و نشريات الکترونيکی مربوط به زنان در فضای مجازی و افزايش چاپ و نشر کتابها و جزوات آگاهی دهنده در رابطه با زنان بودهايم.با وجود ای، انعکاس فعاليتهای زنان در رسانههای دولتی بسيار کمرنگ بوده است و

بی توجهی دولت و بعضا کارشکنيهای مسئولين ( مانند فيلترگذاريهای اينترنتی و سيستم مميزی کتابها و نشريات قابل تامل و بررسی است.)

هر چند که هر روزه محدوديتها و نابرابريهای جنسيتی در عرصهی رسانهها بيشتر ميشود، اما حضور روزافزون زنان در عرصههای اجتماعی و فرهنگی نشان دهندهی افزايش سطح آگاهی و خواستههای به حق زنان امروز جامعهی ايران است.

زنان، بهداشت و سلامت

در کنفراتس ۱۹۷۸ آلما آتا وزرای ۱۳۴ کشور جهان به همراه سازمان بهداشت جهانی و يونيسف بيانيهی بهداشت برای همه تا سال ۲۰۰۰ را صادر کردند و بهترين وسيلهی دستيابی به آن را مراقبت اوليهی بهداشتی دانستند.

متاسفانه مفاد اين بيانيه به واقعيت نپيوست و بهداشت مردم کشورهای جهان سوم در بسياری از زمينهها وخيمتر شد. در حالحاضر وضع بهداشت به دليل نابرابريهای اقتصادی با بحران مواجه است و سلامت مردم را هر روز خطرات تازهای تهديد ميکند که در اين ميان زنان سهم بيشتری را متحمل ميشوند

ــ بيماری ايدز در ميان زنان به شکل خطرناکی رو به گسترش است که يکی از بزرگترين دلايل آن آگاه نبودن زنان و مردان به اصول اوليه بهداشت است. مثلا يکی از راههای پيشگيری استفاده از وسايل پوششی هنگام رابطهی جنسی است. اين خود ناشی از نبود يا کمبود مراکز بهداشتی در ارتباط با ايدز و عدم اطلاعرسانی صحيح رسانههاست که نقش بسيار ارزندهای ميتواند در زمينهی آموزش و آگاهی و آسيبهايی که ناشی از ايدز است داشته باشد.

ــ سقط جنين که جان بسياری از زنان را خواسته يا ناخواسته مجبور به انجام آن ميشوند، به طور جدی تهديد ميکند. در ايران در سه سال گذشته ۸۵ مرکز خصوصی و غير قانونیِ سقطجنين شناسايی شدهاند که تنها در يکی ازمراکز، ۷۰ مورد سقطجنين انجام شده است و بسياری از مراجعين به دليل عدم رعايت اصول بهداشتی دچار عفونت شده و درگذشتهاند. طبق آمار غيررسمی از هر ۱۰ مورد سقطجنين يک مورد مرگ گزارش شده است که اکثرا دختران زير ۱۶ سال بودهاند.

ــ بارداری و زايمان: بر اساس آخرين بررسيهای وزارت بهداشت و درمان، تاخير در انتقال زائو به مراکز بهداشتی، دوری راه، نبود وسيلهی نقليه در روستاها سوء تغذيه و نبود آگاهی و بيتوجهی خانوادهها بيشترين تاثير را در مرگ و مير مادران باردار داشته است. اين عوامل مبين آن است که جامعه نتوانسته شرايط لازم برای مراقبتهای بهداشتی، فرهنگی و اقتصادی را که زن باردار نيازمند آن است به طور مطلوب فراهم کند. ارتقای سطح سواد، توانمندسازی جامعه و حمايت مسئولان بهداشتی از زنان باردار ميتواند از ميزان مرگ و مير و معلوليتهای ناشی از زايمانهای سخت و نادرست بکاهد.

ــ از ديگر بيماريهايی که زنان بيشتر به آن مبتلا ميشوند بيماری سل است. در استان خراسان ۱۰ هزار بيمار مبتلا به سل وجود داردکه۶۰ درصد آن را زنان ۴۰ تا ۵۰ ساله تشکيل ميدهند که عمدتا حاشيهنشين هستند.

ــ تغذيه مناسب و سالم سهم بسزايی در کاهش آمار سرطانهای سينه، رحم و... بيماريهای قلب و عروق و چاقی مفرط، پوکی استخوان، کمبود آهن و ... دارد مصرف سبزيجات، ميوهها و پروتئين برای زنان الزامی است. اما فقر اقتصادی و عدم تامين معيشت روزانهی خانواده و در دسترس نبودن امکانات بهداشتی ارزانقيمت و رايگان باعث شده است تا زنان و کودکان در خطر باشند.

ــ عدم امنيت اجتماعی از ديگر خطرات جدی برای سلامت زنان محسوب ميشود. در صورت پيدا نشدن راهکار مناسب و قانونی برای جلوگيری از اين آسيبها، ما هر روز بيش از پيش شاهد حوادث مصيبتبار، آزارهای جنسی و جسمی و روانی و... خواهيم بود.

خواستهای کنونی زنان

۱۷ اسفند ۱۳۸۴- (۸ مارس ۲۰۰۶)

• پيوستن به کنوانسيون بين المللی رفع انواع تبعيض عليه زنان و پيمان منع شکنجه و پذيرش و اجرای بی قيد و شرط مفاد آن.

• رفع تبعيض از حقوقِ زنان در کليهی قوانين موضوعه از جمله در قوانين کار، بيمه، ارث و نيز برقراری مستمری پس از فوت زنانِ شاغل برای فرزندان آنها و تعميم حق عائلهمندی به زنان شاغل، منع تعدد زوجات و اصلاح قوانين ازدواج و طلاق.

• اصلاح قوانين و مقررات مربوط به حقوق زنان (مادههای ۱۱۳۳، ۱۱۰۵، ۱۱۱۸، ۳۰۰، ۱۱۱۴) از جمله : حق ادای شهادت، حق طلاق، رفع تبعيض در ارث، حق حضانت فرزند، حق دريافت گذرنامه و خروج از کشور بدون قيد و شرط، انتخاب پوشش، حق سکونت مستقل و ....

• برابری زنان و مردان در برخورداری از تمام حقوق اجتماعی و مدنی (صرف نظر از قوميت، مذهب، عقيده و طبقه).

• برخورداری زنان از دستمزد و مزايای برابر با مردان در قبال کار يکسان.

• برخورداری از حقوق و امتيازهای برابر در آموزش و اشتغال (واگذاری مشاغل و پستهای مديريتی به زنان).

• لغو قراردادهای استخدام موقت (پيمانکاری)، که بيشترين قربانيان آن زنان هستند.

• بيمه کردن زنان خانه دار و سرپرست خانوار.

• رفع تبعيض جنسيتی در ساختار قدرت و تصميم گيری.

• اصلاح قوانينِ مربوط به حقوق والدين نسبت به فرزندان به ويژه مقررات مربوط به قتل فرزند توسط پدر .

• زدودن فرهنگ مرد سالارانه از گفتار و نوشتار در تمامی عرصههای فرهنگی و اجتماعی به ويژه آموزشی .
• اجرای کامل مفاد کنوانسيون حقوق کودک و حمايت از حقوق کودکان و تشديد برخورد قانونی با کودک آزاری .
لاف ز برتری کم زن:


سنگ برابرت هستيم
تير به ما چه ميباری؟!
نيمهی ديگرت هستيم
خالق اين جهان ما را
واسطه کرد در خلقت؛
حرمت ما نگه ميدار
خالق و مادرت هستيم
عزت و امن و آسايش
جمله ز لطف ما داری؛
از دل خود اگر پرسی
همدل و همسرت هستيم.
حقطلبان همراهيم
زنده و شاد و برپاييم –
گام بزن بيا با ما!
ما، همه، ياورت هستيم.
حق حيات کاملتر
- گرچه به کام شير اندر –
مطلب ماست باور کن!
طالب باورت هستيم.
نظم جهان فردا را
همت و همدلی بايد:
دست به دست ما بسپر؛
يار دلاورت هستيم.

تير ۸۴ – سيمين بهبهانی

«يک دو سه، رنج و کار بسه، بچه ها همه سوی مدرسه!»
«عليه بردگی، برای حق کودکی!»
«در دفاع از حق کودکی و همبستگی با کودکان ساکن در ايران!»

«مرکز ادبيات کودک داروگ»
و «جمعيت الغای کار کودکان»

روز جهانی کارگران، روز همبستگی بين المللی کارگران سراسر جهان، فرا می رسد. روز دادخواهی و اعتراض به وضعيت موجود؛ روزی که از بدو تولد، زيبايی همبستگی و تلاش انسانی برای بهبود زندگی و تغيير جهان را در خود نهفته داشته است. سال هاست که اول مه ديگر به طرح مطالبات کارگری محدود نمانده است. در اين روز، بخش های مختلف تحت ستم جامعه، هم گام و هم صدا با کارگران، مطالبات شان را فرياد می زنند. اول مه، جشن بزرگ کارگران جهان، روز طرح مطالبات انسانی است؛ روز قدرت نمايی نيروی همبسته انسانی است. در اين روز، صدای قدم های مردم متحد، شور برمی انگيزد و در دل ستم گران وحشت می افکند.
اول مه امسال، قدم های پر شور پا کوچولوها و طنين شاد قدم های جوان را به رژه فرا می خوانيم:
«يک دو سه، رنج و کار بسه، بچه ها همه سوی مدرسه!»
«رو رو رژه، عليه کار کودک - برای حق کودکی - برای حق درس و مدرسه!»
کار کودک و استثمار کودکان، بزرگ ترين لکه ننگ بر پيشانی جهان معاصر است. ننگی که، متاسفانه، گرد شرم اش بر دامان من و شمای بزرگ سال هم نشسته است؛ آن جا که می بينيم و می شنويم، اما سکوت می کنيم و قدم بر نمی داريم.
کودکان مايه زيبايی جهان انسانی اند. کودکان نيروی محرک امروز و تضمين موجوديت فردای جامعه بشری اند. چه چيز را زيباتر از قهقهه کودکی می شناسيد که شکفته و شاد به مدرسه می رود، بازی می کند و ترانه می خواند؟ به راستی کدام گل، کدام پرنده، کدام ترانه، و کدام سرود است که از زيبايی کودکی سرشار نباشد و يا لطافت آن را به امانت نگرفته باشد؟
در سراسر اين جهان پهناور، در زير چتر نظم نوين و گلوباليزاسيون سرمايه داری، کودکان ما تقريبا در تمامی رشته های صنعت و توليد مشغول به کارند. ميليون ها ميليون کودک در وضعيت بردگی يا چيزی شبيه به آن زندگی می کنند. کودکان ايران هم از اين قاعده مستثنی نيستند. چيزی که آن ها را از ساير هم سرنوشتان شان جدا می کند، وجود قوانين مستقيم ضد کودک در اين کشور است:
- قانون رسمی ازدواج کودکان دختر نه ساله، طبق ماده ۱۲۱۰ قانون مدنی مصوب ۱۳۶۰؛
- قانون تنبيه کودکان، بنا به اصول فقهی ماده ۶۲۲؛
- قانون مجازات اسلامی، که طبق آن اگر پدری به قصد سقط شدن جنين، زنش‏ را کتک بزند و اين عمل منجر به سقط جنين شود حتی می‌تواند خواستار اجرای حکم قصاص‏ شود، اما اگر همان طفل به دنيا بيايد و پدر حين کتک کاری او را خفه کند، دادگاه می‌تواند علاوه بر پرداخت ديه، او را به ده روز حبس‏ تعزيزی محکوم نمايد؛
- ماده ۱۱۷۹ قانون مدنی، که تصريح می‌کند ابوين حق قانونی تنبيه طفل خود را دارند. اما به استناد اين «حق» نمی‌توانند کودک خود را خارج از حدود تاديب تنبيه کنند (و اين حدود «تاديب»، آن اندازه‌ای از کتک زدن کودک است که منجر به مرگ وی نشود!)؛
- اشتغال به کار کودکان زير پانزده سال، که به رغم وجود ماده ۷۹ قانون کار که اشتغال به کار افراد زير پانزده سال را ممنوع می‌کند، به طور روزافزون گسترش‏ می‌يابد (اين قانون شامل تبصره‌ای است درباره کارهايی که ماهيت‌شان برای کودکان زير هجده سال زيان آور است و هم چنين شامل تبصره قانونی ۱۸۸، که بنا بر آن افراد مشمول «استخدام کشوری» - کودکانی که برای دولت کار می‌کنند - و کودکانی که در کارگاه های خصوصی خانوادگی به کار مشغولند، در دايره اين قانون قرار نمی‌گيرند. در عين حال، اگر ابوين يک کودک با کارفرمای او قرارداد ببندند، چون «ولی» کودک بشمار می‌آيند، حق واگذاری و اجاره دادن فرزند خود به صاحبان کارگاه های خصوصی را دارند)؛
- و...؛
کودکان ايران فراموش شده ترين کودکان جهانند. به يادشان بياوريم و از حق شان دفاع کنيم.
اول مه امسال، «مرکز ادبيات کودک، داروگ» و «جمعيت الغای کار کودکان»، همگی دوستان کودکان و مدافعان حقوق آن ها را به رژه عليه کار کودک در سراسر جهان، به اعتراض عليه قوانين کودک آزار، با خواست «الغای کار کودک» و «لغو قوانين ضد کودک در ايران» فرا می خواند.
اول مه امسال، هم صدا با پا کوچولوها و دست کوچولوهايی که قدم در راه کارگاه های دخمه مانند دارند، نه مدرسه؛ و با دستان پر از درد و زخم، ابزار کار را گرفته اند و نه قلم را؛ فرياد بزنيم:
«يک دو سه، رنج و کار بسه، بچه ها همه سوی مدرسه!»
«رو رو رژه، عليه کار کودک - برای حق کودکی - برای حق درس و مدرسه!»
اول مه امسال، ما در استکهلم ساعت ۱۲ ظهر در «مد بوريار پلاتسن» (Medborgarplatsen) جمع خواهيم شد. شما هم هر کجا که می توانيد با اين شعارها رژه برويد:
«لغو کار کودک!»
«تحصيل رايگان اجباری با کيفيت بالا!»
«جايگزينی کار کودک با اشتغال به کار والدين!»
«تحريم اقتصادی و جنگ افروزی ممنوع!»
«کودکان بی سلاح ترين و بی دفاع ترين قربانيان جنگند، از همه آسيب پذيرترند، نه به جنگ!»

سوسن بهار
۲۳ آپريل ۲۰۰۶


زیر مجموعه ها