شعرهای خسرو دارایی (به فارسی)
گردآورنده: بهروز
اخیرا دفترچه شعری از رفیق خسرو دارایی به دستمان رسیده است. انتشار این اشعار نشانهی ادای احترام ما نسبت به این رفیق و مبارزاتش نیز هست. یادآور شویم که مضمون شعرها تاریخ نگارش خود را دارند.
خسرو دارایی در چهارم اردیبهشت ۱۳۲۵ در بنارود زنجان چشم به جهان گشود. او در سال ۱۳۶۰ در نوشهر به جرم همکاری با سازمان پیکار اعدام شد. خسرو نوه امیرخسرو دارایی از فعالان فرقه دموکرات بود که در جنبش جنگل با میرزا کوچکخان همکاری نزدیکی داشت.
در کتاب "از آرمانی که میجوشد..." یادنامه شهدای سازمان مجاهدین م. ل و سازمان پیکار، ویراست دوم، صفحه ۳۵۶، شماره ۲۰۱ نیز یادنامه کوتاهی از این رفیق آمده است.
میدانیم که رفیق به شعر و ادبیات علاقه وافری داشته و از وی شعرهایی به فارسی و ترکی باقی مانده است. متاسفانه نتوانستیم اطلاعات بیشتری درباره این رفیق به دست بیاوریم.
جمع تنظیم و انتشار آرشیو اسناد سازمان پیكار
مه ۲۰۲۴
نسیم انتقام
تو با بهار آمدی
تو ای شکوهمندتر ز عشق
و از نسیم تو
به دشت خشک خفته در سکوت لاله رُست
درختها جوانه زد
و دستهای پینه بسته باز
به کرتها نهالهای تازه کشت و تخمدانه کاشت
و تکدرخت پیر هم
که شاخههای خویش را برای نذر باز کرده بود
شاکرانه داد آخرین مراد را به پیرمرد باغبان
تو با بهار آمدی
و یاد تو ز نای بچههای دهکده
نوای شادمانه را به دشت بیکرانه ریخت
و نغمههای خوش ز لابهلای کوچهباغها
سکوت دشت را شکست
تو با بهار آمدی
خوش آمدی، خوش آمدی
تو ای شکوهمندتر ز عشق
تو ای نسیم انتقام
به دشت سینههایمان
*******
توبیخ به نام شاعر شهر، شاعری که سکوت اختیار کرده بود
تو نمیدانی
نه بهاران نه خزان را
نه شکوفایی آن باغچهی کوچکمان را
نه پژمردن آن لالهی سرخی که تو خود کاشتهای
تو نمیخوانی
نه شعری نه سرودی
تو که خود شاعر این شهر فلاکتزده بودی
تو که میراث گرانواژهی غم داشتهای
آه ای شاعر شهر
وقت آغاز
وقت بیداری و پرواز
وقت رفتن ز کران تا به کران
لحظهی اوج شکوفایی گلهای کلام
تو و یک گوشه نشستن؟
تو و زندان نگفتن؟
نه سرودن؟ نه شنیدن؟
چه بگویم به تو ای شاعر شهر؟
تو که با تودهی ما یکدله بودی
تو که خود همره این قافله بودی
تو که مردی
تو که خود زادهی دردی
تو که پروردهی دردی
ز چه رو مسخ شدی، گنگ شدی، لال شدی
چه بگویم به تو ای شاعر شهر
تو و تنهایی و دم دربستن، آه
این گناهیست که بخشایش آن مرگ و فناست
و تو در خاطرهها خواهی مرد
آری ای شاعر شهر
تو که در بند نگفتن، نشنیدن، نسرودن هستی.
تابستان ۱۳۵۴ - بنارود
*******
شتاب
اگر دیوارهای آرزو نردبانی بود
اگر امروز تا فردا پلی داشت
اگر میشد زمان ساکن
و من با سال نوری پیش میرفتم
اگر همچون اتم بودم
و با آن دقت قدرت افسانهوارش
اگر فکرم زمانی را که فکرت تاکنون طی کرده،
میپیمودم
برای مهربان بودن
شتابم بود.
*******
بهار سرخ
بهاری سرخ در پیش است
بهاری خرم از گلهای قهر خلق خشمآلود
نسیم از دشت میخیزد
به روی کوهساران لالههای سرخ میروید
فراز کوهها را ابرهای پاک میگیرد
خروشان ابرهای تشنهی رگبار ناآرام
ولایت نیز نزدیک است
چو رعد و برق و رگبار از فراز کوهها برخاست
چو سیل خشم جاری شد
بساط درهها را پاک خواهد کرد از هر خار و خاراسنگ
و آنها را به مرداب عفنآلوده خواهد ریخت
و آنگه همزمان با تابش خورشید
که از مشرق نوید عشق میآرد
صدها گل شکوفا میشود بر دشت.
فروردین ۱۳۵۱
*******
کهنه دمل
خنجری باید ساخت
تیز
از آهن خلق، در دم و کورهی خشم
و بر این کهنه دمل
که به رخسار زمان روییده
نشتری باید زد
باید این موضع آبستن را
که نمیدانم نطفهی هرز کدامین نامرد
در دلش میروید
و چنین ناهنجار جان میگیرد
خنجر زد
مرحمی نیست
و به مرحم نتوان این دمل از چهره زدود
ریشهی این دمل زشت و کثیف
در رگ و ریشه فروست
باید این زخم درید
بایدش خون چو گنداب کشید.
تابستان ۱۳۵۱
*******
قسم
قسم به عشق زندگی
قسم به رنج بردگی
قسم به خشم تودهها
به قید و بند بودهها
قسم به رنج کارگر
به روز تلخ برزگر
قسم به قهر خلقمان
به قهر خلق قهرمان
قسم به زادههای غم
به خلق خسته از ستم
قسم به عشق میهنم
تو ای همیشه دشمنم
اگر که تیغ برکشی
مرا به تیغ کین کشی
اگر به بندم افکنی
هزار قطعهام کنی
اگر به چنگم آوری
به قهر سینهام دری
ز عشق شعله میکشد
ز خشم نعره میزند
تمام تار و پود من
تمامی وجود من
چو سینهها سپر شود
ستیز با تو سر شود
سپاه خشم تودهها
ز بیخ و بن کند ز جا
غرور و قدرت تو را
شکوه و شوکت تو را.
*******
مرگ
من آخرین نشانهام
ز کندهای که شعله میکشد
من آخرین جرقهام ز شعلهها، شرارهها
اجاق سرد میشود و من به سوی مرگ میروم
دگر به دور من کسی نشسته نیست
هه شعلهام نگاه کودکانه خیره نیست
دگر کسی کنار من حکایت شبانه را
برای کودکان خویش بازگو نمیکند
و داستان گرگ و بره مانده ناتمام
تراشهای به روی من نمینهند دستهای آشنا
سماوری به جوش نیست
و پیرزن ز لابهلای شعله جستجو همی کند
تراشههای نیمسوز
اجاق سرد میشود
و من به سوی مرگ میروم.
*******
زندگی
شب شد، شب تاریک و من
خاموشم و با بار غم
تنهای تنها ماندهام
در تنگنای زندگی
باز از میان صخرهها
سر داده جغدی نالهها
خاموش بانگ مرغ حق
پنهان همای زندگی
ای صخره با من همصدا
بفرست آواز مرا
از صخرهها بر صخرهها
در درههای زندگی
شاید که از آن دورها
آید یگانه آشنا
آید که از هم بگسلد
زنجیر پای زندگی
آنگاه من هم پَر کشم
بر آن سوی بحر خزر
تا کوههای شیروان
پیش خدای زندگی
آنجا که دارد کارگر
در دست و دوش پرتوان
در اهتزاز و سرفرا
سرخین لوای زندگی
آنجا که شد فکر لنین
اندیشههای استالین
در سایهی داس و چکش
راز بقای زندگی.
*******
رهآورد تاریخ
شما ای ساکنان شهر، بگشایید دروازه
که مرد خستهی تاریخ ز راهی دور میآید
به رویش راه بگشایید
مگذاریدش ز پا افتد
که او بند اسارتها ز پای خویش بگسسته
تنش جای هزاران زخم شمشیر است
و چشمانش زبانگوی هزاران داستان تلخ
گهی نادر به رویش بادپای خویش تازانده
دگر تاب و توانش را
گرفته کار بیگاری به پای کاخ ساسانی
و از لابهلای قرن
و او از لابهلای سالهای زشت
پالنگان و تن بیمار
کشیده خویش را تا پای این دیوار
و اینک در کنار شهرتان آن مرد
به امیدی که بفشارید دستش را
به امید جوابی هم صدایش را
ز راهی دور میآید
درون کوله بارش نیز
رهآوردیست از این راه
ز آرش دلنشین پیکان
ز بابک سینه در خنجر
ز مزدک چهرهای خونین
درفش از کاوه آهنگر
شما ای ساکنان شهر
به زیر آیید از باروی خاموشی
و دریابید مردی را که میآید
که او در کولهبار خود
ره آوردی گران دارد
برای انقلاب و خلق.
*******
صبح راستین
به سنگینپاترین شب بود
که از انفاس اهریمن
سموم ناشکوفایی به گلبرگ شقایق ریخت
و دزدید از میان شاخهها رنگ بهاران را
عفن پیچید، سگ نالید، بوم از لانهاش سر داد
نفیر مرگ آهنگ و هراسانگیز
و لولیدند در هر کوچه صدها گزمهی دژخیم
برای پاسداری اهرمن را تا مبادایش گزند آید
و شب آیین زشتی را
که مرگ است و شکیبایی
که خواب است و نه بیداری
بد آیینی که گر دستی چراغ افروخت
اگر چشمی نگاه انداخت
اگر از کسی صدا برخاست
سزایش مرگ میباید
به دست گزمهها شبگردها در کوچهها آویخت
در این تاریک سنگین پا
ندا درداد، دردآلود مردی تشنهی فریاد
که عمری در گلویش نعرهها مرده
و صدها مشت آهن بر دهن خورده
صدا پیچید در هر سوی- چون تندر
صدایی پرطنین چون رعد طوفان را پیامآور
میان جمع شبگردان گریز افتاد
و لرزید اهرمن بر خویش از تشویش
صدای صبح را او نیک میدانست
و اینک آن صدا میزد به گوشش مشت کوبنده
و اهریمن به چشم خویشتن میدید طلوع صبح روشن را
و مرگ زشت خود را نیز میان نیزههای نور
چه زیبا بود در آن غوغا که اهریمن
به ترس و لرز در شب دست و پا میزد
هزاران دست با فانوس به استقبال صبح راستین میرفت
و پرچمهای سرخ پیک پیروزی.
زمستان ۱۳۵۲
*******
گلسرخی
گرامی باد نامت
مهربان، ای خوب
که نامت قدرت فریاد را بر خلق فرمان داد
و لبخندت به هنگامی که حکم مرگ صادر کرد
دروغین دادگاه شاه
بشارت داد فردا را
تو در بیدادگاه شاه
با اعجاز تاریخی
تمام جسم و جانِ خستهی این قوم را تسخیر میکردی
سخن از درد میگفتی
و از خلقی که پروردت
سخن از خلق میگفتی
و از دردی که اینسان بر خروش و خشم آوردت
کلامت رمز بودن بود
نمودی از شکفتن بود
پرستووار آوردی پیام نوبهاران را
کلامت سبز چون جنگل
کلامت سرخگون چون خون
کلامت آسمانی بود، نه
کلامت آیههای عشق، الفت، مهربانی بود
زمینی بود، زیبا بود
به قلب دشمنان خنجر
به دست خلق شمشیری گران، برا
و تیز و آبدیده در دم و گل کورههای خشم
تو را تقدیس باید کرد
تو را تطهیر باید کرد
با خون شهیدانی که
راه خلق را هموارتر کردند.
فروردین ۱۳۵۳
*******
راه ما
راهی که میرویم
راهی است بس دراز
راهی است پرنشیب
راهی است پرفراز
ما راه خویش را در شب گشودهایم
شب را حکایتی است
آنسان که روز راست
در رهگذارمان
خار است و سنگلاخ
پیچ است و پرتگاه
ما نیز خسته پا
ناآشنا به راه
در راهمان غریب
در راهمان گناه
هر لحظه غول شب
در ره کند کمین
تا پنجه افکند بر سینههایمان
در هر گذر هزار کفتار و شبپره
تشنه به خونمان
آن سوی راه ما
کوهی است سربلند
کوهی است سرفراز
آنجا مراد ماست
آنجاست راه روز
آنجاست بامداد
آن راه راه ماست
ما راه خویش را
در شب گشودهایم
تا بامداد را
در اوج راهمان
آغازگر شویم.
زمستان ۱۳۵۰
*******
لحظههای بارور
روزها گر بارور گردند
لحظه گر پربار باشد
زندگی بد نیست، عمر کوته نیست
میتوان از هر نهال زندگانی میوهای برچید
میتوان در کوچه باغش خرمن گلها فراهم کرد
میتوان پاشید عطر یاسمنها را
لابهلای کوچه باغی گر سموم هرزگی پر بود
میتوان در وسعت سبز صنوبرها
چون قناریها نوای عاشقی سر داد
میتوان از خیزران دستها دیوار و پرچین ساخت
تا حریم سبز باغ ایمن شود از باد
میتوان ابعاد را گسترد
میتوان از تکدرختی جنگلی آراست
میتوان در راهها گسترد
فرش هفت رنگ پایمردی را
میتوان بر پاهای خسته
تاب پایداری داد
بدینسان میتوان با لحظهها آمیخت
بدینسان میتوان با روزها پیوست
بدینسان میتوان تاریخ نو پرداخت
جهانی ساخت سرشار از عطوفتها
و فردایی برای زیستن بهتر
بدینسان لحظه گر پُر شد
بدینسان عمر اگر طی شد
به دنیا زندگی کردن
شکوه دیگری دارد
و ما از لذت بودن
به لبها خنده میکاریم
میخندیم و میبالیم.
*******
نسیم انتقام
تو با بهار آمدی
تو ای شکوهمندتر ز عشق
و از نسیم تو
به دشت خشک خفته در سکوت لاله رُست
درختها جوانه زد
و دستهای پینه بسته باز
به کرتها نهالهای تازه کشت و تخمدانه کاشت
و تکدرخت پیر هم
که شاخههای خویش را برای نذر باز کرده بود
شاکرانه داد آخرین مراد را به پیرمرد باغبان
تو با بهار آمدی
و یاد تو نای بچههای دهکده
نوای شادمانه را به دشت بیکرانه ریخت
و نغمههای خوش ز لابهلای کوچهباغها
سکوت دشت را شکست
تو با بهار آمدی
خوش آمدی، خوش آمدی
تو ای شکوهمندتر ز عشق
تو ای نسیم انتقام
به دست سینههایمان
به دشت سینههایمان.
*******
هستی
پسکوچههای خلوت هستی را
دیریست عمر من
با گامهای خستهی خود پرسه میزند
اینجا تمام خانهها به فلاکت نشستهاند
درها به روی پاشنههاشان نمیچرخند
زنجیرهای خانه به دروازه مردهاند
من خستهجان که بر در هر خانه میرسم فریاد میزنم
فریاد من که از ته دل موج میزند
میخیزد از گلو که بریزد به دورها
افسوس در سیاهی این هستی کثیف
گم میشود چه سود.
*******
ننگ سکوت
مانداب خاطر من
گور هزار خاطرهی تلخ زندگیست
گور امیدهای فرومانده در لجن
گور هزار عشق
عشق صعود تا به فراسوی کهکشان
عشق عبور تا به افقهای دوردست
عشق وصال دختر همسایهمان خروش
عشق نبرد با غول ظلمت شبهای تلخمان
من کیستم کنون
آن شاعر خجل از شعرهای نسروده
دل مردهای ز حسرت س حرفهای ناگفته
من چیستم کنون
مانداب مردهی یک دشت دوردست
کز خروش و کف و خیزابها تهی است
کز آن به سوی خروشنده رود راهی نیست
بر آن سیماب، چشمهی جوشان کوه جاری نیست
من کیستم کنون
تندیس مردهی یک روح سرکشم
من چیستم کنون
چون شعر مبتذل شاعران مداحم
من با سکوت
تندیس مرده و منفور خویش را
در پهن صخرهی تاریخ کندهام
در خویش مردهام
در خویش مردهام.
*******
دژ انسان
چه ننگین است من بودن
منی تنها و دور از دیگر انسانها
اگر من بی تو بودم
اگر من بودم و خالی ز هر چه مهربانیها
به هم درمیشکستم هرچه بودن را
اگر در دل مرا دردیست درد توست
و رنجم رنج صدها تو
اگر من بی تو باشم پست و ناچیزم
اگر من بی تو بودن را گزینم سخت نامردم
و بیشک در درون خویش میمیرم
تو هم بی من نمیمانی
تو هم بی من منی هستی که ناچیزی
برادر رو متاب از من
ز من مگذر چنین آسان
اگر با هم درآمیزیم
اگر با هم به پا خیزیم
دژی هستیم پابرجا
دژی با نام انسانها.
*******
تو تنهایی
تو تنهایی و من تنها
و ما را بال پرواز از افقها تا افقها نیست
چون مرغ در قفس هستیم
که با زنگولهها سرمست و خرسند است
و با دانه که در دام است
و ما در پیلهی اوهام خود
به امیدی که دستی زین قفس آزادمان سازد
عبث در انتظار استیم
اگر ما را به دل امید پرواز است
اگر در سر هوای بوستان داریم
و عشق آسمانها را
باید دل از این زنگولهها برکند
و باید خواند با یاران
سرود همزبانی را
تو تنهایی
تو تنهایی و من تنها
و میمیریم آخر
در درون پیلهی اوهام
با خفت
اگر با هم نیامیزیم.
*******
فردا
به فردا روز
به فردا روز دیگر روز
که خشم خلق خونیندل سپاه انقلاب آراست
و چون برخاست
قهرآلود و خشمآلود جنبشها
و شد هر مشت خنجر تا بدرد سینهی دشمن
و شد هر سینه سنگر
تا سپر گردد اگر یاران یکدل را در این پیکار
چه همرأیاند جوشنده
چه بیباکنند و رزمنده
چه پیگیرند و کوبنده
چه پرجوشند و توفنده
در این پیکار با دشمن
در این آورد تاریخی
و در این آرمان پاک
بلوچ و کرد و ترک و لر
خراسانی و گیلانی
و صدها آشنای خوب
و دیگر سوی این مرز خوابآلود
از هر رنگ و هر آیین
به فردا روز و دیگر روز
که همرزمان همپیمان
شوند آغازگر پیکار را با دشمن بدخوی
و در هم کوفت دست پرتوان خلق
بساط کهنه بیداد
و درهم سوخت ننگ سالهای زشت میان شعلههای خشم
کتاب کهنهی تاریخ به یک سر بسته خواهد شد
و این زیبا سرآغازیست
که فصلی تازه در تاریخ
شکوه خشم مردم باز میسازد
چه زرین فصل زیبایی
که سطر اولش به نام نامی خلق است.
*****
شبی سرد است
شبی تاریک و ظلمانی
نه دودی بر فراز خانهها جاری است
نه سوسوی چراغی از سواد شهر میخیزد
سکوت شهر دلگیر است
از این شهر ملالانگیز، از این شهر هراسانگیز و خوابآلود
نمیخیزد صدایی جز طنین چکمهی شبگرد
و جز گزمه کسی در شهر پیدا نیست
و شهر از جنب و جوش رهروان خالیست
در این شهر ملالانگیز، در این شهر هراسانگیز و خوابآلود
که آن سویش درون کاخهای ظلم
شراب خون پیاپی
نشئه میسازد لَش بیکارهی ضحاک دوران را
همه در ماتم خود اشک میریزند
که فردا باز کدامین نوعروسی بیوه میگردد
کدامین مرد را شبگردها از خانه میدزدند.
۱۳۴۳
*******
کنون که خاک
شادمانه پذیراست
نسیم تازه نفس را
که صادقانه وزید
بیا که
بذر هستی خود را
به خاک بنشانیم
کنون که باغ
از حضور ما مکدر است
بیا که چون نسیم
(دزدانه) بگذریم.
*******
ساقی ز شراب ناب ده جام دگر / ما رهرو عشقیم در این راه گذر
جامی دو سه می ریز که این راه دراز / شاید برسانیم به پیمانه به سر.
*******
ساقی چو شراب ناب دارم بر دست / خوردم دو سه جام باده گشتم سرمست
هوشیار شده به عالم سرمستی / دیدم که به جام آنچه میجویم هست.
*******
ساقی چو به من داد ز می جام دگر / هوشیار شد از حرمت می خام دگر
چو میکده خالی شد و مستان رفتند / من بودم و یک عاشق بدنام دگر.
ایالت تبعید، شعرهای کریستینا پری روسی، شاعر و قصهنویس بزرگ اروگوئهای
کریستینا پری روسی، شاعر و قصهنویس بزرگ اروگوئهای در سال ۱۹۴۱ در مونتهویدئو به دنیا آمد. از وقتی ادبیات آمریکای لاتین، پابهپای انقلابهایش، غریو هویت و استقلال بلند کرد، کریستینا بهعنوان یکی از موثرترین چهرههای این جریانِ «بوم» یا «غریو»، بیخستگی قلم زد و نقشی نازدودنی در خلق «واقعیتی دیگر» برای جهان زخمیِ ما ایفا کرد. در همان جوانی، بهعنوان عضو مستقل به جنبش چریکی توپاماروس پیوست که همچون خواهران و برادران انقلابیاش در آمریکای لاتین یک جریان چپ با گرایش مارکسیست-لنینیست بود: البته با قرائتی بومی. شعار جنبش این بود: «کلمات جدایمان میکنند، اما عمل است که ما را متحد میکند.» جوانانِ این جنبش، به بانکها حمله میکردند، به نظامیان و دیپلماتهای فاسد. پس از استقرار دیکتاتوری نظامی در اوروگوئه، اعضای جنبش یا کشته شدند، یا زندانی و یا به تبعید رفتند. از اعضای توپاماروس، احتمالا در ایران، بسیاری با فیگور خوزه موخیکا آشنایند که به فقیرترین رئیسجمهور جهان شهرت داشت. کریستینا، مثل بسیاری دیگر از همقطارانش به تبعید رفت. مدتی کوتاه در فرانسه زیست و در نهایت ساکن اسپانیا شد.
کتاب «ایالت تبعید»، دفتر شعریست که در آنتولوژیهای مختلف، تاریخهای انتشار متفاوتی را به خود دیده است. شعرها، بیشتر در همان سالهای نخست تبعید نوشته شدند: یعنی چیزی بین ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۴، بخشی در پاریس و بخشی در اسپانیا. در همین سالهای نخست، دوست نزدیک کریستینا، خولیو کورتازار، به او کمک کرد تا ساکن ایالت تبعید شود. نسخهای که در این دفتر میخوانید، از روایت چاپ سال ۲۰۰۳ این دفتر ترجمه شده است. ترجمهی این شعرها، مرا به سفری برد در زبان فارسی که آسان نبود. نخست از این جهت که نوع شعریت من و کریستینا از یک جنس نیست. وجه روایی شعرهای کریستینا، با تجربهی روایت در شعر من متفاوت است. از طرف دیگر، در زبان اسپانیایی، بین زبان محاوره و مکتوب مغاکی از آن دست وجود ندارد که در زبان فارسی هست. با یک چرخش قلم، شعر از ساحت محاوره به ساحت مکتوب میرسد و از این رو، دشوار است که بتوان همان ریتم و جنس زبان را در فارسی اجرا کرد که حتی افعال در دو وجه زبان، متفاوت از هم صرف میشوند. نوع زبان محاورهی کریستینا، از اشکال استروتیپیکال و منقح زبان در شاملو و دیگران عمیقا جداست. زبان، قصد خودنمایی ندارد. بلاغتاش را فریاد نمیزند. تظاهر نمیکند.
نکتهی مهم دیگری که باید دربارهی این کتاب توضیح بدهم، به نوع تغزل شعرها بر میگردد. کریستینا، همجنسگراست. حتی در سالهای دشوار دههی هفتاد، این واقعیت را پنهان نکرد و البته هزینهاش را با انزوا و گاه طردشدگی پرداخت. بخش زیادی از مقالاتش به مسئلهی جنسیت، توحش پدرسالاری و نهادهای مربوطه بر میگردد. کریستینا، این مسائل را در زبان میکاود، در تاریخ استعمار، در زیباییشناسیهای آن و استروتایپها. در بعضی از شعرهای این کتاب، باید این نکته را در نظر آورد. شاعر، نه فقط «زن» که «همجنسگرا» هم هست. در این کتاب، با چند وجه هویت تن تبعیدی روبروئیم: یک مبارز چپ، یک زن، یک همجنسگرا، یک آمریکای لاتینی و یک فرد فقیر. فیالمثل، او ساکن محلهی فقیر مهاجران بود. روزی در تلویزیون ظاهر میشود و فردا تمام محله طردش میکند، چون بر این باور است که هرکه تصویرش در تلویزیون در میآید، لاجرم پولدار است و روایت فقرش دروغین.
با این درآمد، از این سخن خواهم گفت که چرا این کتاب و چرا امروز:
۱. خیزش عظیم و انقلابی «زن، زندگی، آزادی» در ایران غریبِ ما، نیازمند گسترش افق خویش است. رسانههای جریان اصلی، که هرگز نقشی جز سرقت «حقیقت» نداشتهاند، بر آنند که افق «انقلاب» را به تصویر سفیدِ «غربی» آن تقلیل دهند. «ایالت تبعید»، در سطر به سطر خویش، با خودآگاهی یک زن آمریکای لاتینی نوشته میشود و به فجایع تاریخ «استعمار» شهادت میدهد. شعر پایانی کتاب، انقلاب فرانسه را هم به چالش میکشد و انقلاب حقیقی فرانسه را وقتی میبیند که بومیان مهاجر آمریکای لاتین، انقلاب فرانسه را به پا کنند. تاریخ را به عقب بر میگرداند و انگارههای رسانهای غرب در ادبیات را به سخره میگیرد: فیالمثل هنری میلر یا آلن گینزبرگ، هر دو شدیدا «نرینه»اند و تا اعماق خویش، فرزند استعمار. تغییر افق، تغییر «مرجع» نیز هست. به گمان من، آزادی ما، در الگوبرداری از انقلابهای غربی نیست که ممکن میشود. در خلقِ هویتهای بومیست. استعمار در ایران، به شکلی متفاوت از آمریکای لاتین یا هندوستان تجربه شده است. اشغالگری را پادشاهان و قدرتمداران «واسطهچی» اعمال کردند. برایمان، افسانهی کوروش خواندند و سیاستِ استعمارگر را در رگهای شهر تزریق کردند. نخست، باید از آن خواب خمار بیدار شویم و بپذیریم که «استعمار» حقیقت ماست و بعد ببینیم که «ذهنیت سفید» هرچقدر هم انقلابی به نظر برسد، برای ما، زهر هلاهل است و ادامهی استعمار.
۲. اسب تروای جدید استعمار، چیزی نیست جز اسطورهی «رفاه». برای همین است که فیالمثل دالان تاریخ میسازد و زندگی اقلیت مرفهی در دههی پنجاه شمسی را به من و تو قالب میکند تا تاریخ «خونفروشی» را پنهان کند. «من، مرفهام. تو را هم مرفه میکنم.» شعاری که این واقعیت را قلم میگیرد: «من مرفهام، چون از تو دزدیدهام.» آنچه به نام علمی «اقتصاد جهانی» به ما میفروشد، جز شیوههای مدرن سرقت نیست. منظورم، «نئولیبرالیسم» است که آمریکای لاتین آزمایشگاهش بود. برای همین، کریستینا از لحظهای سخن میگوید که به کاخ موندا حمله کردهاند و سالوادور آينده را کشتهاند: در یازده سپتامبر ۱۹۷۳، البته. در همین لحظه است که او بازگشت را محال میانگارد. پیش از این، هنوز، بازگشتی ممکن بود. و این یعنی، ابعاد انقلاب باید گستردهتر شود. حتی از انقلاب کوبا هم فراتر رود تا بازگشتی ممکن گردد.
۳. تمام انقلابهای آمریکای لاتین، وجه بومی و «اتنیک» داشتهاند. دولت-ملت، همیشه یک پدیدهی جعلی بودهاست و خواهد بود. مینویسم: تفکر مرگزکرا، فینفسه فاشیستی و سلطهجوست. هیچگونه صلحی با آن ممکن نیست و از اینروست که کریستینا پری روسی، نام کتاب را «ایالت تبعید» میگذارد. کلمهی «استادو» در اسپانیایی، هم به معنای «وضعیت و حال» است، هم به معنای «ایالت و دولت». کریستینا، سرزمینی را باز میشناسد، «اقلیمی» را، به اسم «تبعید» که در آن همه به هم میرسیم. در تبعید است که خلق مبارز «کرد» و «بلوچ»، «گیلک»، «آذری» و «عرب»، «افغانستانی» و «فلسطینی» با رزمندگان سیاهکل، توپاماروس و چیاپاس یگانه میشوند. ما همه در تبعیدیم. تمام جنبشهای معاصر ضد سلطه، در دو وجه با هم شریکند: مبارزه علیه مرکزگرایی، مبارزه برای کثرت هویت. البته این روایتِ روبنای این مبارزات است.
۴. «ایالت تبعید»، روایت «فقر» است. روایتِ تفاوت عمیقِ روزنامهنگاری که از تهیهی گزارشی دربارهی رنجِ تبعیدیان استمرار معاش میکند، با انسانی تبعیدی، که دو روز است غذا نخوردهاست و به هیچ قیمتی اخلاقش را نمیفروشد. در مقالهی «سیاست و شعر» پیشتر از این سخن گفتهام که رنج هیچ انسانی را نمیشود قرض گرفت. استعارهی رسانهای امروز اما، «صدای دیگری بودن» است. کریستینا، مدعی «صدای» همهی مغلوبان اوروگوئه نیست. «صدای» همهی زنان اوروگوئه نیست. یک «ما»ی جعلی نیست. صدای منفردیست که زندگی زیستهی خویش را روایت میکند. «فقر»، «انزوا»، «غربت» همه در «تن» شاعر زیستهاند و همین است که مغاکی ترسیم میکند میان اهل «رسانه» و «شاعر». شاید چون شعر، به عبارت آنتونیو گاموندا، به معرفت شدت میبخشد و تشدید معرفت، فینفسه کنشی انقلابیست. شاعر بیانیهی انقلابی صادر نمیکند. به مردم اروگوئه فرمان نمیدهد که چطور بجنگند. ادعای سازماندهی ندارد. «جوانان محلات» جعل نمیکند و «انقلابی»ست، چون زبان را دیگرگون میکند.
۵. ریوکان گفته بود: «هر امر فردی، جهانیست». یعنی، به عبارتی، هر تجربهی زیسته، منفرد نیست. همین حقیقت است که خلق ضمیر «ما» را ممکن میکنند و دقیقا در همین نقطه است که «انقلاب» رخ میدهد. آنجا که همین تجربههای زیسته به هم گره میخورند. کردستان، نبض تپندهی مقاومت ماست. فلسطین، نبض تپندهی حقیقت ماست. این هر دو، در «زن، زندگی، آزادی» کنار هم مینشینند: علیه «مرکز گرایی» و «استعمار» که جلوههای خونین «پدرسالاری»اند. استعارهی آزادی، بدون رفع «سلطه» ممکن نیست. نمیشود یک نظام «سلطه» را با نظام سلطهی دیگر جاگزین کرد. «اصلاحطلب» و «سلطنتطلب» چنین میکنند. فقط و فقط «آگاهی طبقاتی»ست که ما را از وضعیت فردی به وضعیت جمعی میرساند. آنجا که تفاوت «توریست اوروگوئه»ای با «تبعیدی اروگوئه»ای در پاریس برجسته میشود و تبعیدی ترجیح میدهد خود را یک «فرانسوی فقیر» بداند تا یک «اوروگوئه»ای مرفه.
۶. آنتونیو گاموندا، از دموکراسی دروغینی حرف میزند که فرزندِ استعارهی «دوران گذار» است. «فرانکو» رفت، به اسم «گذار» ولی دیکتاتوری ادامه یافت، با بانکها، با سرمایهدارن و با نظامهای جهانی سلطه. ترس از «انقلاب»ای که نظام سلطه و سرمایه را برچیند و طرحی دیگر دراندازد، خالق چنین استعارهایست. اگرچه «انقلاب» یک امر تاریخیست و انقلاب فردای ایران را شاید باید از مشروطه دید و جنبش «جنگل» و انقلاب «۵۷» تا به امروز. در هر قدم، پوست عوض کردهایم و جانی دیگر گرفتهایم. هیچ انقلابی به پایان نمیرسد، به مثابهی هر شعر، که همیشه «ناتمام» است. خوان خلمن، دوست و معلم آرژانتینیام، در شعری مینویسد: «گهوارهی سرمایهداری بود اروپا و کودک را در گهواره با طلا و نقرهی پرو، مکزیک و بولیوی پرودند. کرورها از آمریکا باید میمردند تا بچه چاق شود، تا قوی بار بیاید، با زبانهای پیشرفته، هنر، علم، شیوههای عاشقی و زندگی، ابعاد آتیِ انسانبودن.» آنچه در نظام سرمایه، «پیشرفت» فرض میشود، هرگز بدون هزینه نیست. هزینهی این و آن تئوری مدرن را آمریکای لاتین پرداخت کردهاست تا انقلاب صنعتی بپا شود و غیره. مینویسد: «سلانهسلانه میگذرم از رم، پاریس(چه شهرهای زیبایی). در ویاکورسو در بولمیش ناگهان رد تاینوس را میگیرم که سگهای اندلولسیش بلعیدهاند، یا گوشهای بریدهی اونا را، یا آزتکها که خود را در دریاچهی تنوچتیتلان نابود میکنند، یا اینکاهای ریزنقش که در پوتوسی درهم میشکنند، کراندی، آرائوکان، کنگو، کاربالی، به بردگی رفته یا قتل عام شده.» آری، هر کودکِ ذهنیت سفید در اروپا و آمریکا، به محض تولد بدهکار است به یک کودک آفریقایی، آسیایی یا آمریکای لاتینی. این بدهی تاریخی را سرمایهداری جهانی، ادا نخواهد کرد. مبارزهی تاریخی یگانهی ماست، فراتر از مرزهای «دولت-ملت» که ورق را بر میگرداند. «بوی کهنگی نمیدهی، ای اروپا. بوی مضاعفِ انسانیت میدهی، بوی آنکه میکشد و آنکه کشته میشود. قرنها گذشتهاند و زیبایی مغلوبان هنوز، جبینات را میپوساند.» کریستینا در صفحات پایانی دفتر، با شعر «گوتان» خلمن مکالمه میکند: «هرگزِ» خوان را بسط میدهد و از آنِ خود میکند.
۷. جنبش دادخواهی در آمریکای لاتین، تاریخی دارد به قدمت ترانهی «یورونا». بازگشت به صدای مادران، الگوییست که در جنبش «مادران میدان اردبیهشت» آرژانتین و نمونههای معاصرش تکثیر میشود. «خاوران» و «سیاهکل» هنوز و همیشه در رگهای من میتپند. مردد بودم بین انتشار دفتر «کمیتهی نظامی نور» خوان خلمن و «ایالت تبعید» کریستینا پری روسی. نمیدانستم کدامشان به وضعیت ما نزدیکتر است. هر دو بخشی از حقیقت ما بودند و هستند. در ادبیات اروپای غربی یا آمریکا، هیچ نمونهی مشابهی نمییابیم. درد مشترکی نیست. چنانچه هنری میلر و آلن گینزبرگ، نویسندگان ما نیستند و نخواهند بود و به عبارت کریستینا پری روسی، انقلاب فرانسه حتی، انقلاب ما نیست. به «میرزا کوچک خان» برمیگردم، به «قاضی محمد»، به «حمید اشرف» و به مبارزات بیخستگی زنان از مشروطه تا به امروز، همهی آنان که این انقلابها را ممکن کردند که زنده باد، انقلاب!
کتاب را تقدیم میکنم به مادران خاوران و مبارزهی بیامانشان.
محسن عمادی
مکزیک، زمستان ۱۴۰۱
مبارزات امروز در آینه اساطیر[1]
بهرام قدیمی / شکوفه محمدی
۲۸/۱۱/۲۰۲۲
"آنکس که ترا کُشت، تو را کِشت و مرا زاد"
(از آگهی شهادت مهران بصیرتوانا در فومن)
با موهای برهنه، پیچیده در لباس سیاه، نگاهمان میکند و با فریاد میگوید: "من مادر سیاوش محمودی هستم. اون سیاوش نامدار ایرانه!". فرزندش را در خیابان به ضرب گلولهای کشتهاند، پسری که حالا یکی دیگر از شهدای این قیام است، قیامی برای زن، زندگی، آزادی: برای تمام مطالبات روی هم انباشته شده چهل و سه سال گذشته...
اگر در ژرفای هزارهها نخستین زن سوگوار، مادر-خدایی است که با اشکهای خود زمین را بارور میکند تا رستاخیز فرزندش را، که ایزد گیاهان و سمبل زندگیست، رقم بزند، حال دهههاست که زنان سرزمینمان سوگوارانِ مبارزِ دختران و پسرانی هستند که در راه عدالت و آزادی، که همان مفهوم زندگیست، به خاک افتادهاند. زنان و مردان خاوران، زنان و مردان شهریور، تیر و دی و آبان.
اکنون سراسر ایران پر است از سیاوشانی که همچون سیاوش افسانهها، جوینده حق و راستیاند و همچون او کشتگان راهی که افقهای روشن را نوید میدهد. روزهاست که خونشان خیابانها را رنگین میکند، خونی که در هر یادبودِ شهادتشان از نو میخروشد و در رگهای جوانان همرزم ایشان جاری میگردد...
خسرو گلسرخی، گل سرخ روزنامه نگاری ایران، در بیدادگاه محمدرضا پهلوی دفاعیات خود را با سخنی ازحسین "شهید خلقهای خاورمیانه" آغاز کرد، حسینی که صورت افسانهای سیاوش[2] شهید در اسلام شیعی است.[3] پس از چهل و سه سال زمامداری شیعیسمِ فارسِ تمامیتخواهِ جمهوریِ اسلامی، که جوانان وطن را با شعار "حسین حسین شعار ما، شهادت افتخار ما" پشت تصویر حسین به جبهههای جنگ فرستاد تا نقش خود را در سرمایهداری جهانیشده بهتر به پیش ببرد، حال مردان و زنانِ پرشکوهِ خیابانها که در عاشورای ۱۳۸۸ شهدای "جنبش سبز" را ارج نهادند، دوباره حسین-سیاوش حقطلب و ستمدیده را در کسانی که در حال مقاومت در برابر بیداد حکومتی به خاک افتادهاند بازیافته، فریاد میزنند: "حسین حسین کجایی، یزید شده سپاهی". آنها که از استفاده ابزاری از دین برای مقاصد سیاسی آگاهند و دیگر فریب ولایت فقیه را نمیخورند، ریاکاری نظام را به رخش میکشند و به طعنه میگویند: "حسین حسین شعارتون، جنایت افتخارتون". آری آنچه حاکمان ظالم ایران تصور نمیکردند، بازگشت مفاهیم اساطیری رهایی بخش به کلماتی است که آنها برای سرکوب خلقها و در جهت ایجاد یک الهیات استعماری، غصب کرده و از معنای خویش تهیشان کرده بودند. حال این صدای رسای مردم است که یزید و حسین را بازتعریف میکند و در چهلم ژینا حکم میدهد: "امروز اربعینه، دانشگاهها خونینه" (۴ آبان، دانشگاه فردوسی مشهد).
اما ظلمدیدگی این مردم هرگز به معنای قربانی بودنشان نیست: اگر شهید را "سیاوش نامدار" میدانند از این روست که سوگ را مقاومت معنی میکنند. سوگوار شهدای این روزها بودن به مفهوم ادامه راه آنان و به انجام رساندن آرمانهای عدالتطلبانهشان است. اینگونه است که در چهلمین روز به خاک افتادنشان لباس سیاه میپوشند[4] تا نشان دهند که "هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه"؛ و در حالی که بانگ میزنند "قسم به خون یاران، ایستادهایم تا پایان" گیسوانشان را میبرند (۲۲ آبان، دانشگاه سوره)، تا به خودکامگان هشدار دهند که بدون زن که مویش سمبل گیاه و زایندگی است،[5] بدون آزادی او، بدون مشارکت برابر او در جامعه، زندگی ممکن نیست.
در تفکر اساطیری ایران، مرگ گیاه، حیوان و انسان معلول بیداد و دروغ است، همانگونه که امروز گرسنگی، فقر و نابودی زیستبومها، خشک شدن رودخانهها و دریاچهها و از بین رفتن زندگی وحوش، نتیجهی پروژههای "سازندگی" سرمایهداریِ عنانگسیخته است که با نام اسلام همه چیز را غارت میکند. در خشکسال میهن، دیوهای فریبکار ظلم، لالههای جوانمان را پرپر میکنند. همزمان، زنانِ دلاور این سرزمین در بزرگداشت یاد شهیدان گیسوانشان را میبرند، تا تاریخ هزاران ساله ایران نبض گاهشمار مبارزات باشد. نقالان حکایت کردهاند که در سوگ سیاوش:
"همه بندگان موی کردند باز / فریگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست / به فَندَق گل و ارغوان را بخست
سر ماهرویان گسسته کمند / خراشیده روی و بمانده نژند"[6]
در ایران امروز نیز نه تنها سیاوشان همچنان خویشکاریشان را به انجام میرسانند، بلکه فریگیس (فرنگیس) نیز که مظهر دانایی، شجاعت و وفاداری به عهد است، در زنانی جلوهگر میشود که در خیابانهای ایران گیسوانشان را بریده، آن را بر کمر میبندند تا به جنگ ناحق بشتابند؛ زیرا کمر بربستن از دیرباز نمود پاس داشتن پیمان دیرین انسان با نیکی و در پیکار با پلیدیست. فریگیسهای دنیای ما که از زمان انقلاب مشروطه تا به امروز در مقابل ستم ایستادگی کردهاند، عالیترین شعارهای انقلاب ناتمام خلقهای ایران را در پیکر ژیناها، نیکاها، اسراها، ساریناها و حدیثها، با زن بودنشان گره زدهاند تا شعار "زن، زندگی، آزادی" سرمشق تمام مبارزان این سرزمین باشد. تا دیگر کسی گمان نبرد که بدون آزدی زن، میتوان نامی از انقلاب بر زبان راند.
حال که اهریمن در دوران تاریخیِ دیگری به گیتی پای نهاده است، باز هم خون سیاوشان زمین را سیراب میکند، خون آنها که جاودانه خواهند زیست تا سرانجام داد را بستانند و بساط ستم افراسیابی[7] را از سراسر میهن بزدایند. بیشک مرگ سیاوش افسانهای بیهوده نبود، پس به خاک افتادن همه آنان که زیستی چون او دارند نیز سرشار از مفهوم مقاومت است، زیرا برای زندگی و آزادی جان دادهاند. بدین ترتیب، همانطور که شیرزنان افغانستان به ما آموختهاند، نسلهای مبارزی که از ظالمان نمیترسند "نسل نامیرا" هستند، نسل بیشماران همیشه جاوید: "مرگ تو بیداری است، نام تو آزادی است".
به راستی که زمان مبارزه، نه زمانِ خطیِ متناهی، که زمان تکرار شونده و مقدس اساطیریست. تناهی زمانِ خطی تولد را مبنا و مرگ را مقصد قرار میدهد و در آن هر تجربه یگانه و منحصر به افراد محسوب میشود؛ اما زمان اساطیری مارپیچی تکرار شونده و ازلی-ابدی است که تجارب افراد را به یکدیگر پیوند زده و از نو معنا میکند. زمان بیمرگی، زمان جاودانگی که در آن هر نسل، خود را در نسلهای دور و دیرین باز میشناسد، در رنجها و شادیهایشان سهیم میگردد و در شجاعت و استقامتشان قدرت خویش را باز مییابد. اینگونه است که مردمی که امروز خیابانهای ایران را از آن خود کردهاند، وارثان تمام زنان و مردان گُرد افسانههای اساطیریاند و از آنجا که حاکمان ظالم را در خودکامگان هزارهها باز میشناسند، میدانند که هر ستمگری از آغاز حکم پایان خویش را بر دوش میکشد. پس زمان اسطورهای مبارزه، بی شک زمان امیدواری است. هم از این روست که این روزها شعار "خامنهای ضحاک[8]، میکشیمت زیر خاک" را فراوان شنیدهایم.
گویی ستمکشان ایران دوباره در حاکمان خود ضحاک را میبینند: بهیاد میآورند که اگر ضحاک سوار بر موج نارضایتی مردم ایران و با کمک طبقههای مرفه قدرت را به دست گرفت - و بر خلاف تمام سننی که تا زمان ساسانیان رایج بود، بدون هیچ تشریفات و ابراز احساساتی، بر تخت سلطنت نشست -، چهل و چهار سال پیش نیز، وقتی محمدرضا پهلوی در برابر سیل جمعیت معترض و به تنگ آمده از نظام ستم او (چه او نیز ضحاک زمان خود بود)، تا آنجا که میتوانست با ربودن ثروت کشور، فرار را بر قرار ترجیح داد، خمینی به یاری امپریالیستهای غرب بر طوفان انقلاب بزرگ ایران سوار شد تا همانند حاکم پلید اساطیر، میوهچین قیام مردم گردد. طنز تاریخ است که او نیز همانند منِ اسطورهای خود، شور و شوق مردم برایش هیچ اهمیتی نداشت و در مصاحبهای با یک خبرنگار (در هواپیمایی که او را برای سوار شدن بر اریکه قدرت به ایران باز میگرداند) در این باره که چه احساسی دارد، با قاطعیت و به سردی پاسخ داد: "هیچ!". در همین دوران است که ملاقات بهشتی و بازرگان با ژنرال هویزر آمریکایی زمینه همکاری ارتش با خمینی و یارانش را فراهم کرده، ارتش در میان طوفان انقلاب، ناگهان "بیطرفیِ خود" را اعلام کرد:
"سواران ایران همه شاه جوی / نهادند یکسر به ضحاک روی".
سرنگونی شاه، با انتقال قدرت به رژیمی همراه بود که نه تنها میوهچین قیام، بلکه وارث حکومت سلطنتی نیز هست:
"برفت و بدو داد تخت و کلاه/ بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه".
ولی آمدن خمینی به ایران با بیعت بقیه هم همراه میشود: در کنار بازرگان، رفسنجانی و دیگران، رجوی و خیابانی هم به دستبوس خمینی میشتابند، و همزمان احزاب توده و رنجبر در کنار مشاهده تصویر خمینی در ماه توسط یارانش، امام ضدامپریالیست خود را کشف می کنند. یعنی:
"به شاهی برو آفرین خواندند / ورا شاه ایران زمین خواندند".
این ضحاک نوین نیز از بدو به قدرت رسیدنش به تمام شادیها و آزادیهای تا آن زمانِ زنان و مردانِ ما یورش برد: در گام اول حجاب را اجباری کرد و به منظور بازسازی سرمایهداری در ایران، در سراسر کشور دیکتاتوری بر پا ساخت:
"نهان گشت کردار فرزانگان / پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند / نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز / به نیکی نبودی سخن جز به راز".
جمهوری اسلامی با به راه انداختن جنگ و کشتار علیه زنان، کارگران و خلقهای ساکن ایران، تا آنجا که توانست مارهای آقازادهها را تغذیه کرد. خامنهای فقط ادامه دهنده حکومتی است که تمام جناحهای آن در اینکه او جانشین خمینی بشود همصدا بودهاند. پس شعار "مرگ بر استبداد، ضحاک سرنگون باد" شامل کل نظامیست که خامنهای نماینده کنونی آن است.
قیامهای پیدرپی کارگران و زحمتکشان در سالهای اخیر نشان میدهد که تاریخ این دوره میهنمان تنها با از میان برداشتن جمهوری اسلامی پای به برهه جدیدی خواهد نهاد. اگر هزاران سال پیش، کاوه آهنگر است که پیشاپیش مردم به خیابانها میرود و پیشبند چرمی خود را بر سر نیزه به پرچم قیام تبدیل میکند:
"همی بر خروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای / بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد / همانگه ز بازار برخاست گرد"
اکنون شاهد لحظهای هستیم که مادر ژینا، با یک شعار، پرچمی آیینی را بر میافرازد که نه تنها در اقصی نقاط ایران، بلکه در سراسر جهان به بیرق مبارزه برای زندگی بدل میشود: "ژن، ژیان، آزادی".
این است انعکاس تاریخ اساطیر کشوری برساخته از مللی گوناگون که مردمش بارها پرچم قیام بر افراشتهاند تا بنیاد ستم و استثمار انسان و طبیعت برچیده شود. و هر بار در هر دوره تاریخی شاهد تغییراتی در شکل گذار و نقشآفرینان آن هستیم: اگر پیش از این کاوه آهنگر پرچم مبارزه را به تنهایی بر دوش میکشید، اینک هزاران زن و دختر پهلوانند که پیشاپیش خیل معترضین به عرصه مبارزه پانهاده و نبردی بس گران را رهبری میکنند و مردان در کنار آنان فریاد بر میآورند: "خواهرم، خواهرم، کاوه آهنگرم!"؛ اگر آن زمان، یک نفر پرچم به دست داشته و نماد مبارزه بود، اینک سرکوبگران با یک جمع، با یک پرچمدار کلکتیو روبهرو هستند؛ جماعتی که دیگر به دنبال فریدونی نیست که قدرت را به او بسپارد، بلکه با صدای بلند فریاد میزند: "نه سلطنت نه رهبری، دمکراسی، برابری".
در یکی از شبهای تاریک هزارهها، ضحاک پایان دوران خویش به دست پهلوانی جوان را در کابوسی چنان هولناک دید که یارای سخن گفتن از آنش نبود. آنگاه، شهرناز و ارنواز[9]، دو زن آزادهای که هزارسال در بند او بودند، او را وا داشتند خوابی که دیده بود را شرح دهد: در قطعیت کلمات، کابوس حاکم هیولاوش نمودی واقعی یافت و تنها از آن لحظه به بعد بود که نور امید بر مردمان تابیدن گرفت. اکنون نیز، آنها که وحشت برافتادن را در دل حاکمان جمهوری اسلامی به رویایی صادقه بدل کردهاند، زنان بودهاند. این حکام که حکم پایان خود را در فریاد "امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه" بهوضوح از مردم شنیدهاند، همچون ضحاک که در آخرین سالهای استبدادش دستور کشتار کودکان را صادر کرد، نه تنها خونخوارتر از قبل به سرکوب و کودک کشی میپردازند، بلکه در تقلا برای بازیافتن اعتباری که سالهاست از دست دادهاند، دست به دامن برگزاری تظاهرات فرمایشی در تأیید خود و سرودخوانی های اجباری نیز شدهاند؛ سرودهایی همچون "سلام فرمانده" که محتوی آنها گویی از سندی که ضحاک در دفاع از خود نوشته بود رونویسی شده است:
"یکی محضر اکنون بباید نبشت / که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی"
اما همانطور که کسی جز وابستگان و جیرهخواران ضحاک سند او را تصدیق و امضا نکرد، مردمان آزادهی ایران امروز نیز فریب این حربهها را نمیخورند: کاوهآهنگری که شهادتنامه دروغین ضحاک را پاره کرد، امروز در پیکر اسرا پناهیهای نوجوان پدیدار میشود که تا پای جان در برابر گواهی دادن به داد بیدادگران ایستادگی میکنند.
آری، در این "آبان، ماه تابان"، در این روزهای خونین، زنان و مردان و کودکان مبارز ایران نیرومندترین مبارزانند، زیرا نه تنها "همه با هم" پیش میروند، بلکه تو گویی در آغوش "زمان اساطیری"، تجسم زنده و تپندهی تمام دلیران هزارهها نیز هستند. پس آری: "دیکتاتور، به پایان سلام کن!".
******
[1] ما نویسندگان این مطلب به خوبی از سوءاستفاده های ملیگرایانه مکرری که از شاهنامه فردوسی شده است آگاهیم. اما لازم میدانیم متذکر شویم که افسانههای منعکس شده در شاهنامه، نه متعلق به یک قومیت یا فرد خاص بلکه از آن تمام خلقهای ایران است و در طول هزاران سال بر پایهی یک پیشینهی اساطیری ساخته و پرداخته شده و بهتدریج به شکل داستان در آمده؛ این بدان معناست که فردوسی تنها امانتدار یک حافظه فرهنگی است و نه مبدع آن، و وجود دهها شاهنامهی دیگر پیش از فردوسی و در زمان او نیز حاکی از همین امر است. بنابراین، با وجود تلاش دستههای مختلف در قدرت برای غصب این اساطیر داستانی به نفع خود (که از قرن دوازدهم میلادی به بعد مدام اتفاق افتاده است)، در این یادداشت برآنیم قالب و ساختار کهن آنها را که با انسان، تجربیات و تفکر او در ارتباط مستقیم بوده و منشاء امید و انگیزه برای مبارزه هستند، از زیر غبار ناسیونالیسم بیرون بیاوریم. این روزها در خیابانها فریاد کرد و فارس و بلوچ و عرب و آذری را در پشتیبانی از یکدیگر شنیدهایم. خاصیت اساطیر نیز درست ایجاد چنین همبستگیای است و این امر از حدومرز هرگونه ملیگرایی تمامیتطلب خارج است.
[2] سیاوش، فرزند کاووس، در اساطیر ایرانی ایزد نباتات است. هر سال در پاییز میمیرد و در آغاز بهار دوباره به دنیای زندگان باز میگردد تا به طبیعت و مزارع جانی تازه ببخشد. در افسانههای ایرانی او نخستین تبعیدی، نخستین شهید و نماد فضیلت و آزادگی است. نگاه کنید به: مهرداد بهار. پژوهشي در اساطير ايران. انتشارات آگاه، ۱۳۹۳، صص ۳۹۰ تا ۳۹۵ و ص ۴۴۷؛ مهرداد بهار. جستاري چند در فرهنگ ايران. انتشارات فکر روز، ۱۳۷۶، صص ۴۰ تا ۴۵.
[3] . نگاه کنید به: علی حصوری. سیاوشان. نشر چشمه، ۱۳۷۸. صص ۱۰۰تا۱۱۵؛
Peter J. Chelkowski (ed.). Eternal Performance: Taziyeh and Other Shiite Rituals. Seagullbooks, 2010.
[4]پوشیدن جامهی سیاه به نشانه عزا ریشه در مراسم سوگ سیاوش دارد. در جنبش سیاهجامگان به رهبری ابومسلم خراسانی که خود را از میراثداران سیاوش میدانست، برای نخستین بار، این رنگ با مقاومت در برابر ظلم گره خورد. نگاه کنید به: علی حصوری، سیاوشان. ص ۱۰۳
[5] بهار مختاریان. موی بریدن در سوگواری نامه فرهنگستان، شماره ۴۰، ۱۳۷۸. صص ۵۰ تا ۵۵
[6] تمام ابیات متن از شاهنامه فردوسی به تصحیح جلال خالقی مطلق برگرفته شدهاند.
[7]افراسیاب در اساطیر ایرانی، دیو خشکسالی و علت بیبارانی است) فرنبغ دادگی. بندهش. ترجمه مهرداد بهار.انتشارات توس، ۱۳۹۱.صص ۱۳۹ تا ۱۴۰). در افسانهها، او پادشاه خونخوار سرزمین توران و باعث کشته شدن سیاوش بیگناه است.
[8] ضحاک پادشاهی از سرزمینی بیگانه بود که در نتیجهی پیمانی که با اهریمن بست دو مار سیاه از شانههایش رویید. حکومت هزارسالهی او بر ایرانیان نماد استبداد و بیداد است و خود او در اساطیر، اژدهای سه سر خشکسالی و مرگ است. نگاه کنید به اوستا، ترجمه جلیل دوستخواه. آبان یشت، ۲۹ تا ۳۵.
[9] شهرناز و ارنواز در افسانهها خواهران جمشید بودند؛ ضحاک پس از تاجگذاری آنها را به زور به حرم خود برد. در اساطیر، ایزد- بانوان آبها و گیاهان و نماد زایندگی و بیمرگی هستند. نگاه کنید به اوستا، امرداد یشت و خرداد یشت.
[آتش در زندان اوین]
زندانی
در زندان میسوزد
درخت در باغ
رودخانه در خویش و
کارگران
در غیبت و غروبِ سیری.
زندانیها در
خانه
خیابان و
باران سنگ
میسوزند.
تا تصور کردیم
تمام شد
از هفت سر اژدر
گولهی دیگر
آتشپارهی دیگر
شعله به کجا زبانه میکِشد
جز کپرها و باقیماندههای اعدامیها؟
در قفسیم قفس
میله در گلو
دست بر زانو
و آتش راه گلوهامان را میبندد
تنها اما در آتش و دود
میرقصند
زنجیر در زنجیر
زندانی با زندانی
کجا بایستم که دیوار نباشد؟
که دیوار داغ است از دار درد
کجا بر داس
بوی گندم شنیدهاید
جز بوی خون در این نیزار
بگو همسلولی
هم سایهی تاریکیها و لبخندها
هم سایهی شلاق و شادی کردنها
بگو راهات از کدام در زندان
بنبست شد؟
زندانی در زندان
قلم در زندان
و شاعر در شعلههای زندان
میسوزد یاران
و قلب من
آتشی در رگهایم
مذاب میکند شعر را
این شعر آخر را
که دهان به دهان
میسوزد
#نثار، مهر ۱۴۰۱
"فلسفۀ دون کیشوت"، به یاد اسماعیل خویی
در فضای فعالیت سیاسی، به خصوص برای کسانی که رؤیای دنیایی دیگر را میپرورانند، خطوط قرمزی وجود دارد که عبور از آن قابل بخشش نیست. این خطوط قرمز چه نژادپرستی و میهنپرستی باشد، چه تطهیر جنایتکاران فرقی نمیکند. اما به گمان ما ارزش خدمات ادبا و فرهنگیان را همیشه نمیتوان به خاطر آن که روزی در برابر دشمن پرچم سفید بلند کردهاند، نادیده انگاشت و تمام زندگیشان را تنها با یکی از ادوار آن سنجید، اگرچه به این جوانب نیز حتما باید به جای خود، و در چارچوب منطقی خود پرداخت.
چیزی در اواخر عمر خویی بود که پس از سی سال تبعید و دربدری او را شکست و ذهنمان نمیتواند آن را نادیده بگیرد، اما چیزی در خویی هست و خواهد بود که متعلق به فرهنگمان است و تا همیشه در قلوبمان خواهدماند. جدای از نظرگاهها و موضعگیریهای سیاسی اسماعیل خویی، جایگاه وی در ادبیات معاصر ایران و تأثیر اشعار او بر نسلی از مبارزین کشورمان را نمیتوان به سادگی نادیده انگاشت.
۱
روزگار دانشجویی بود و سالهای شور و امید. هنوز خیال میکردیم تغییر جهان به ارادهی ما و یارانمان ممکن است. زلال بودیم و پر از اعتماد. شاعران جهان، افقهامان را به دوردستهایی میبردند نامکشوف. از آن میان، محمود درویش، صدای بغض ما بود. میخواستیم کنگرهای شکل دهیم برای شعر عرب در دانشگاه تهران. یادم هست که من از کلارا خانس، شاعر اسپانیایی خواستم تا تلفنی از محمود به من بدهد. دوستی چندینسالهای میان کلارا و او بود. درویش با حضور در تهران موافقت کرد و فقط ماند هماهنگی با مسئولین دانشگاه و از آنجا بورورکراسی آغاز شد:
آيا گفتم مرده؟
مرگ وجود ندارد، آنچه هست تنها تبديل دنياهاست.
- رئيس قبیله ی دواميش، سياتل
١
خُب، در ميسى سيپى همین هستيم. آنچه داريم چيزهايى است كه از ديروز برايمان مانده
اما، رنگ آسمان دگرگون شد و ديگر شد درياى شرق. اى آقاى سفيدها! تو، آقاى اسبها، از آنها كه سوى درختان شب مىروند چه مىخواهى؟
جان ما در اوج، چراگاه مقدس، و ستارگان كلماتى روشنگرند... اگر نگاهت را به آنها بدوزى تمام داستانمان را خواندهاى:
اينجا به دنيا آمديم، ميان آتش و آب...و ميان ابرها، بر كرانهى ساحل لاجوردى دوباره تولد خواهيم يافت: پس از روز داورى... به زودى...
مهدی یزدانیخرم، ادبینویس گنگ قوچانی که این روزها سردبیری مجلهی تجربه را بر عهده دارد، اوایل دههی هشتاد در روزنامهی شرق و سپس روزنامهی هممیهن که توسط این تیم منتشر میشد، سلسلهمقالاتی نوشت تحت عنوان «نویسندگان فراموششده» و در آنها سراغ نویسندگانی میرفت که به زعم او فراموش شده بودند. او در این مقالات هم در مورد نویسندگانی نوشت که به راستی بعد از انتشار یکی دو اثر دیگر چیزی ننوشته و فراموش شده بودند، هم در مورد نویسندگانی که هرچند شناخته شده بودند اما نوشتن در عرصهی ادبیات را وا نهاده بودند و هم در مورد نویسندگانی که به دلیل مهاجرت یا تبعید نامی از آنها در داخل ایران برده نمیشد هرچند زندگی ادبی فعالی در خارج از کشور داشتند. ماجرای اصلی هم در مورد همین نویسندگان دستهی سوم اتفاق میافتاد. کسانی چون نسیم خاکسار که کتابهایشان در ایران منتشر نمیشد و البته یزدانیخرم هرگز اشارهیی به ارادهیی نمیکرد که میخواست نام آنها را از حافظهی جمعی بزداید و نیز به شرایطی که موجب شده بود انتشار کتابهای آنها در داخل کشور ممنوع و ناممکن باشد.
میگویند: «اگر فرانسهی قرن نوزدهم به کلی ویران میشد و هیچ اثری از تاریخ و معماری و هنر آن دوره باقی نمیماند و تنها آثار بالزاک باقی میماند، میشد بر مبنای همین آثار فرانسهی قرن نوزدهم را بازسازی کرد.» جامعهشناسان ادبیات این بازآفرینی واقعیت را در کلام ادبی رسالت ادبیات میشمرند و در جامعهشناسی ادبیات به بررسی ساختار و محتوای اثر ادبی و ارتباط آن با ساختار و تحولات جامعهای که اثر در دل آن پدید آمده است، میپردازند.
سهمی از مزارع و خورشید
ترانههایی از آمریکای لاتین و اسپانیا
گزارشی از محسن عمادی
به خاطرهی تراب حقشناس
محسن عمادی در این گزارش بلند تصویری، از ارتباط موسیقی و ترانه با زندگی و مبارزهی مردم در آمریکای لاتین و اسپانیا میگوید. از مغلوبان، سرکوب شدهگان و فرودستانی که با ترانه و موسیقی سالهاست مقاومت میکنند. محسن عمادی در مقدمهیی بر انتشار این ویدئو مینویسد:
اشعار ژئو بوگزا
ترجمه و صدای محسن عمادی
به جای مقدمه، به همراه پادکست شعرها
اگر شعر به روایت آنتونیو گاموندا، معرفت فقدان است، اگر شعر، به همان عبارت، به آگاهی انسانی شدت میبخشد، خاطره بخشی جداناپذیر از هویت شعر است. از اینروست که شعر به خاطرمان میآورد، آنچه تاریخ فراموشاش کرده است.
ژئو بوگزا، شاعر بزرگ رومانیایی در سال ۱۹۰۸ بدنیا آمد و در سال ۱۹۹۳ در بخارست از دنیا رفت. او را یکی از اصلیترین چهرههای شعر آوانگارد و جریان سوررئالیسم شعر رومانی میشناسند.
تئاتر کارگری
عباس آقا، کارگر ایران ناسیونال*
کارگردان : سعید سلطانپور
محل اجرا: هر جا که جا باشد
گرامی باد یاد وخاطره سعید سلطان پور**
....یه روز اومدم حقوقم ر ا بگیرم، حقم رو بگیرم (کارفرما) گفت : برو بیرون.
بزرگداشت محمود درویش در دانشگاه پاریس 8، سان دنی
گزارش سهیل ساوجی برای اندیشه و پیکار
دیروز 7 مه ساعت 18 و 30 دقیقه همراه یک دوست فرانسوی شاهد مراسمی بودیم به یاد و بزرگداشت محمود درویش در محوطه دانشگاه.
دکلمه اشعاری از محمود درویش با ابتکار و صدای نجمه موسوی
محمود درویش در کتابِ شعرِ خود "در محاصره" چه می گوید؟ در ژانویه سالِ ۲۰۰۲، او در رام الله، به سر می بُرد.